چادرم را عاشقانه تر می پوشم
وقتی دخترک ساپورت پوش شهر چشم ها را به دنبال خود می کشاند
چادرم را عاشقانه تر می پوشم
چادر یعنی
آهای نامحرم برای دستهایم نقشه نکش این دست ها فقط برای گرفتن دست های یک نفرند....
برای بدنم نقشه نکش
به اندامم نگاه نکن
طرز فکرم را نگاه کن
آرامشم را نظاره کن
چادر یعنی من آرامش می خواهم
اما نه فقط برای خودم
بدان این سیاهی چادر برای تو هم آرامش می آورد
همین خودخواه نبودن است که چادر را با عشق می پوشم
یا لطیف...
از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم
هنوز پیرهنم را، نشُسته می پوشمهنوز بوی تو از تار و پود زندگی ام
نرفته است که خود را به عطر بفروشمعجب مدار، از این جوششی که در من هست
که من به هرم نفس های توست که می جوشمکجا به پیری و سستی و ضعف روی آرم
منی که آب حیات از لب تو می نوشمبه بوسه ای که گرفتم در آخرین لحظه
برای بوسه ی دیگر دوباره می کوشم...
گفت خانوم فکر کنم شما خیلی مومن هستین؛ گفتم از کجا به چنین نتیجه ای رسیدین؟ گفت چادری هستین. گفتم خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست؛ پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم. گفت یعنی چی؟ گفتم ایمان یه جایگاه هست که با پنج متر و نیم پارچه نمیشه بهش رسید.
سرخ و سفید و تپلممامان می گه مثل گلم
شیرین زبونی می کنمبابام می گه که بلبلم
وقتی که دامن می پوشممامان می گه عروسکم
ادابازی درمی آرمبابام می گه بانمکم
من نه گلم نه بلبلممن آدمم مثل شمام
شکل خودم رو می کشمکنار مامان و بابام
شاعر: شکوه قاسم نیا
سرخ و سفید و تپلم
کاش باشم ناله ای، تا گل بدن گوشم کند.
کاش باشم پیرهن، از شوق آغوشم کند.
کاش گردم شمع و سوزم در سر بالین او،
بهر خواب ناز خود ناچار خاموشم کند.
کاش باشم حلق های در بند زلفان نگار،
هر زمان از زدف مشکینی سیه پوشم کند.
کاش باشم جوی آبی در زمین خاطرش،
بهر رفع تشنگی شادم، اگر نوشم کند.
کاش باشم ساقی بزم وصال آن نگار،
تا ز جام وصل خود یک عمر مدهوشم کند.
کاش باشم شعر تر، جوید مرا از دفتری
، هر گه از یاد و هشش یک دم فراموشم کند.
مهرت به دل من میمونه. هرچند بیحاصل...
مثل لباسهایی که نمیپوشم ولی دور نمیندازم؛ مثل آهنگهایی که رد میکنم ولی پاک نمیکنم؛ مثل عکسهایی که دیگه نگاه نمیکنم؛ مثل گلدونهای چینی تزئینی یادگار دوست از دست رفتهم که از جعبه بیرون نمیان. مهرت به دل من میمونه چون من آدم دست کشیدن و رها کردن نبودهام هیچوقت.
من از تو دست نمیکشم چون مادر موسی نیستم؛ چون به من وحی نشده «لاتخافی و لاتحزنی انّا رادّوه الیک». دل من صندوقیه که روی موج
میخوام برات بنویسم اما چون بلد نیستم دست به دامن جناب حافظ شدم ...
من که از آتش دل چون خم می در جوشممهر بر لب زده خون می خورم و خاموشمقصد جان است طمع در لب جانان کردنتو مرا بین که در این کار به جان می کوشممن کی آزاد شوم از غم دل چون هر دمهندوی زلف بتی حلقه کند در گوشمحاش لله که نیم معتقد طاعت خویشاین قدر هست که گه گه قدحی می نوشمهست امیدم که علیرغم عدو روز جزافیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشمپدرم روضه رضوان به دو گندم بفروختمن چرا ملک جهان را به جوی نف
چشم پوشم، تا دمی اندوه و غمها بگذرد،
چشم را وا م یکنم، بینم، که دنیا بگذرد.
عاشقیها از دل و دیوانگی از سر نرفت،
از سر شورید هام صد شور و سودا بگذرد.
غرق گشته در گناه خود ببین تردامنی،
تا به خشکی خشک او گرداب دریا بگذرد.
نوبهار آخر بگشت و دیر شد ایام گل،
بلبل شوریده هم با جان شیدا بگذرد.
گر خطایی بگذرد از ما، سزای ما جزاست،
هر جزای ناسزا هم از سر ما بگذرد.
انتظارم م یگذاری تا به فردا تو مرا،
زندگانی با امید روز فردا بگذرد.
اتاقم حسابی سرد شده
هر چی تابستون خنکی داشتیم تو این خونه
احتمالا از سرما یخ بزنیم زمستون
مامان که دیگه حسابی سرمایی هست و حتی تابستون به زور کولر رو روشن می کردم
شب ها ی بلوز آستین بلند می پوشم و تا صبح پتو رو تا زیر گلوم می کشم بالا
صبح ها با ی گلو درد خفیف بیدار میشم و کم کم خوب میشم
در این حد خونه سرد شده که میخوایم شوفاژ ها رو روشن کنیم
ادامه مطلب
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم
من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم
حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش
این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم
هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم
خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست
پردهای بر سر صد
خیلی وقته که تصمیم گرفتم بهت فکر نکنم
که دلیل رفتاراتو بفهمم
که سر در بیارم از حرفایی که بنظرم رنگ و بویی داشتن
نفهمیدم
و بنظرم هیچوقت قرار نیست بفهمم
تصمیم دارم این دوماهِ پیشِ رو
تو رو حذف کنم و درسمو بخونم مطلقا ..
چون تو اگر یه زمانی برام فکر آرامش بخشی بودی و خودم خواستم بیای وسطِ بازی های ذهنم
الان هر چیزی هستی جز آرامش
.
.
.
خودمو دور کردم از چشمات
که بیفته تَبِت از آغوشم
از همون شب موهام سفید شد و
از همون شب سیاه میپوشم
ترک کردم هوای مر
چرا این بنیاد هنوز کلاسیک فرقه ای نیست؟ در کل؟ گوهر
بنیاد پوست Shiseido Synchro (45 دلار) یک شگفت انگیز با پوشش متوسط از فانتزی بنیاد مایع عاری از روغن برای همه نوع پوست است و قوام نازک آن یادآور سیری بیشتر Dior Diorskin Nude Air است که من چند سال پیش کاملاً وسواس داشتم و هنوز ؟ (هر چند بسیار گرانقیمت).
از آنجا که Synchro Skin دارای پوستی جذاب تر و مات کمتری نسبت به Diorskin Nude Air است ، فکر می کنم طبیعی تر نیز به نظر می رسد ، و همچنین فکر می کنم که حتی در ترساندن منافذ و خطو
گاهی که مالیخولیایی می شوم مادر!
می ترسم از بوی تن پیراهن مرده
هرجای دنیا مورچه دیدم له اش کردم
... شاید همان باشد که دست و پات را خورده
پیراهنت را در کمد جا داده ام مادر!
پیراهنی که وقت مرگت بر تنت بوده
هرشب صدای گریه ی یک بچه می آید
شاید کمد آبستن پیراهنت بوده
از گریه ی توی کمد بدجور می ترسم
احساس به یک بچه قدر نطفه در من نیست
می ترسم از روزی که یک مادر شوم مادر!
میدانم این احساس من احساس یک زن نیست
هرچند مقیاس بدی عریانیم باشد
نا شعرهایم را بد
شبا قبل از اینکه پلکام سنگین بشه و خوابم ببره یه دنیا خیالبافی میکنم؛
یه مدته پایه ثابت خیالاتم شده اینکه یه کوله پشتی پارچه ای بردارم و چند تا چیز ضروری بندازم توش و یه دوربین بندازم گردنم و با یه استایل جهانگردانه بزنم بیرون و برم دور دنیا رو بگردم.
نه اینکه برم شهر و موزه ببینم. نه! بزنم به کوه و جنگل و ساحل. اون جاهایی که همه عادت ندارن برن. برم و چیزای عجیب و غریب و دیده نشده رو پیدا کنم و یک دل سیییییر از زیباییهاشون حیرت کنم. بنشینم وس
دنیای این روزای من-داریوش
ریتم: 4/4 گام: B
Em Bm
دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده
C D
اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده
Em Bm
دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده
C D
تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده
D Em
هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن میکنم
Bm D
همیشه دوست داشتم از آن آدمهایی باشم که قلمبه سلمبه حرف می زنند .از آنهایی که خوب بلدند شق ورق بایستند و نگاهشان نافذ باشد ...از بچگی دوست داشتم بلد باشم سوتی ندهم ، تپق نزنم و سخنرانی خیره کننده داشته باشم
اما نشد... نمی شود ... چون من برای نمک پرانی های جذاب و ساده بودنم به دنیا آمده ام
چون من ساده می پوشم و ساده حرف میزنم وساده نگاه میکنم
چون رسم زندگی من ، سوتی دادن است !!
اما هر چه که باشم خودم هستم و لبخندم طبیعی است ..
خیلی وقت است که د
فریشتگان گفتند: «بارخدایا، این آدمیان در زمین بدین خردی خواهند بود یا مه ازین گردند؟» خدای تعالی گفت: «لابل من ایشان را کالبدهای بزرگ گردانم.»
فریشتگان گفتند: «یارب، درین زمین چگونه گنجند بعد ما، که اکنون بدین خردی روی زمین ازیشان پر برامده؟» خدای گفت عزّوجلّ: «فریشتگان من، من بهدانم که ایشان را چون باید داشت در زمین. ایشان را جمله در زمین فرو نیاریم. لابل من ایشان را به چهار گروه دارم. گروهی را در اصلاب پدران و گروهی را در ارحام مادران و گ
بلد نیستم نظریات فلسفی و جامعه شناسانه را به هم ببافم ، درباره مبانی جوامع قلم بزنم و تایید کنم و رد.اصلا این دنیا را با هر چه در آن است چشم می پوشمبگذار مردم دنیا دیوانه خطابم کنندمن میگویم مبنای حکومت عشق استو عشق است که ایمان می آوردهمین عشق است که محکم میکند اراده را، دربرابر هر تعب و سرزنشی.بگذار دیوانه خطابم کنند.دنیای من به وسعت عشق استو عشق به وسعت کربلا...که (( " کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران حسین(ع) راهی به سوی حقیقت نیست | آسدمرت
دانستنی؟
آیامیدانید؟ احتمال دارد درسال 6000میلادی علم به حدی پیشرفت كند كه خودرو ها دیگر استفاده نشوند و انسان توسط موج برروی زمین باسرعت بالا حركت كند!!!!!!!!!!
آیامیدانید؟ ترانزیستور قطعه ای الكترونیكی است كه توسط این قطعه انقلابی درجهان ایجادشد وباعث بوجود آمدن عصر اطلاعات وارتباطات شد.تمام وسایل الكترونیكی ارتباطی برای ایجاد ودریافت امواج ازاین قطعه استفاده میكنند.
آیامیدانید؟اگر از زمین فراتر وبسیار زیاد دور شویم آسمان ها را به صورت
سلام
بالاخره اولین مقاله جدی خودمو در زمینه ای که تجربه کافی نداشتم با کمک گوگل و فالورهای عزیزم تکمیل کردم. ماجرا از این قرار بود که همه سوالاتی که دداشتم رو در گوگل جیت و جو کردم و بعدش هم از وستانم که ر اون زمینه اطلاعات کافی داشتند کمک خواستم. و بالا خره تموم شد. یه خورده استرس این دارم که کارفرما تائیدش نکنه :/
- دو روز مونده به شروع سال جدید دارم کارهای امسالمو کاملا به اتمام می رسونم. چندتا برنامه خاص دارم که حتمن باید توی این د و روز تکمیل
دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده
اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده
دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده
تنها مدارا میکنیم دنیا عجب جایی شده
هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن میکنم
آینده این خونه رو با شمع روشن میکنم
در حسرت فردای تو تقویممو پر میکنم
هر روز این تنهایی رو، فردا تصور میکنم
هم سنگ این روزای من، حتی شبم تاریک نیست
اینجا به جز دوری تو، چیزی به من نزدیک نیست
هر شب تو رویای خودم، آغوشتو تن میکنم
آینده این خونه رو، با شمع روشن میکنم
اسمتونو جمع کنید ببینید چه شعری ساخته میشه!
الف..........ای مهربان یارم
ب............باعشق تو میمانم
پ............پای خسته ای دارم
ت............تا هستی منم هستم
ث............ثابت میکنم هستم
ج.............جان من فدای تو
چ.............چند وقتی بمان بامن
ح.............حال از من نمیپرسی
خ.............خوابم با تو شیرینه
د.............در جانم زدی رخنه
ذ.............ذره ذره آبم کن
ر.............رسوای جهانم کن
ز.............زلف خود پریشان کن
ژ.............ژنده جامه ای پوشم
س...........سر برشانه ام بگذار
ش...........شوق من دو چندا
پتو پیچ نشستهام وسط فرشدوازدهمتری در خانهای با هالِ دوازدهمتری سعی میکنم لرزش پاهایم مشخص نباشد. پشت سرم پسری دو ساله خوابیده که هرگز پدرش را ندیده. پدری که به دلیل فقر و شغل نابود شده و قسط و قرض و مرگ پدر و مادر و کوفت و زهرمار حاضر نشد بچهاش را ببیند و بعد از اینکه زن نه ماه اش را به بیمارستان رساند، رفت که رفت و دیگر پیدایش نشد که نشد.کنار این پسر ساکت و دوست داشتنی، مادرش سه ساعت قبلتر از او خوابیده ، یا درواقع از خستگی بیهوش ش
-پاشو آقا ماهان. پاشو دیگه. دیرت میشه اونوقت غر غر کردنت برای منه.با عجله لباس های دیروزی را می پوشم . هرچه حسین اصرار می کند که لقمه ای صبحانه بخورم مثل همیشه صبحانه نخورده از خانه بیرون می زنم. چند دقیقه ای طول می کشد تا به ایستگاه مترو برسم. صبح ها متروی تهران بیشتر به ویترین عروسک فروشی شبیه است. با وجود اینکه تا هتل با تمام توان دویدم اما بازهم چند دقیقه ای دیرتر از وقت مقرر می رسم . خداراشکر مدیر شیفت هنوز نرسیده . -بچه ها زود باشید سریع لباس
زیرپوش رکابی را از تنم بیرون آوردم و با لج پرت کردم درون سبد رخت چرک ها. جانی که برایم حوله آورده بود با تعجب پرسید : « چت شده ؟ ! »
- : « بی پدر دستفروشه رکابی رو دوسایز بزرگتر به من انداخته، می پوشم به تن ام زار می زنه . می شم مثل بچه یتیم ها ... »
- : « واااا ... زبونم لال این حرفا چیه ! ... »
- « چرا جانی ؟ آدمی که پدر و مادرش از دنیا رفته باشه یتیم می شه دیگه ! خوراک یتیمچه که نمی گن !!! »
یادم میآید قبلترها شباهنگ عزیز در یکگوشهٔ بلاگستان گفته بود از یکجایی به بعد آدم دیگر نمیتواند دوستان جدیدی به حلقهٔ روابطش اضافه کند چون سالها طول میکشد تا یک رابطهٔ قدمتدار و درستحسابی رقم زد و سخت میشود بههرحال. (نقل به مضمون.)
به نظرم این حرف درست است. گویا هرچه سن آدم بیشتر میشود ترجیح میدهد دایرهٔ امنش را همانطور که هست نگه دارد. اضافه کردن آدمهای جدید دشوار میشود و دلکندن از قدیمیها دشوارتر. من نمیگویم ب
سوار شوید! این زین MAC است ...می دانم که تعدادی از شما gals و شخص ساده و معصومی که به MBB بازدید می کنند نیز اسب سوار می شوند ، بنابراین باید بدانم - آیا سایه چشم MAC Saddle به هیچ وجه شما را به یاد زین های واقعی می اندازد؟ آیا این همان زین های رنگی است؟ از آنجا که من هرگز اسب سوار نشده ام ، بنابراین هیچ سرنخی ندارم.
تنها چیزی که می دانم من عاشق این رنگ هستم ، مرد ، و سالهاست که آن را می پوشم! این یک - حالا لطفا این را می گویم فرار نکنید - قهوه ای نارنجی مات.
بله ،
سلام
دختری بین 25 تا 28 سال هستم که دو هفته پیش برام یک خواستگار اومد. پدرش دوست بابام بود. خواستگاری به درخواست خانوادم بیرون از منزل برگزار شد.
ایشون خواستگار دومم بودن. قد 160. مثل خودم . لاغر. ولی خوش قیافه بود. کارش طوری بود که اصلا مرخصی نداشت. بعضی اوقات شب ها باید میرفت سرکار. ماهی 3 تومن درآمد. خونه و ماشین داشت. پدر معتاد ولی کار کن بود و خانواده پولدار.
سطح پوشش خواهرانش به ما نمیخورد. من اهل پوشش و حجابم ولی چادری نیستم و آستین بلند و شال م
یک.
بعضاً وقتی به افراد میگم که من خود علم رو به خاطر خودش دوست دارم میگن انسان عجیبی هستی!
و حرف بعدی استفهام از اینه که از کجا میاری میخوری؟
جواب واضحه: نسبت به عامه مردم هم سبکتر میپوشم و هم غذام نازلتره اون هم غذای دانشگاه که اصلاً اسم نازل رو نمیشه روش گذاشت!
دو.
فاصله بین بیداری صبح و خواب شبم چیزی حدود ۳ ساعته.
قبلاً خواب در کل روزم رو به حدود ۵ ساعت هم تقلیلش دادم ولی الان چیزی حدود ۷ ساعته و ایضاً در برنامه قبلاً بود به ۴ ساعت
بسم الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
از سخنان مولایمان امام امیرالمومنین علی علیه الاف السلام است (در نادرست بودن گمان کسی که اعتقاد داشت اندیشه معاویه رساتر و تدبیرش بهتر از آن بزرگوار است)
1 سوگند بخدا معاویه از من زیرکتر نیست، و لیکن او بی وفائى و خیانت کرده و معصیت و نافرمانى مى نماید (در هر امرى مکر و حیله بکار برده بعهد و پیمان پایبند نیست، از این رو نادانان تصوّر میکنند این از زیرکى و دانائى او است) 2 و اگر مکر و
10 مورد که شما هرگز نباید به یک مرد بگوییدبدون شک مواردی ممنوع (!) وجود دارد که هرگز نباید به یک مرد گفت. فقط به این دلیل که آنها می توانند ساده تر ، منطقی تر و واضح تر از آنچه فکر می کنیم فکر نکنند به این معنی نیست که می توانیم بگوییم که این موضوع بدون هیچ گونه توضیحی به سر ما می آید! به ویژه آنهایی که ما همه جزئیات ما را از محیط دریافت می کنیم.بیایید خودجوش باشیم اما به شکلی خوب. اگر قرار باشد چیزی را بگوییم که باعث ناراحتی ، سوء تفاهم و در نهایت صد
#مجالس+
#دیوارنوشتهای من
#فریدون مشیری
جان میدهم به گوشهی زندان سرنوشت
سر را به تازیانهی او خم نمی کنم!
افسوس بر دو روزهی هستی نمی خورم
زاری براین سراچهی ماتم نمی کنم.
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد آن، که روحِ مرا رام کرده است!
جانسختی ام نگر، که فریبم نداده است
این بندگی، که زندگیش نام کرده است!
بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.
گر من به تنگنای ملال آور حیات
آسوده یک نفس زده باش
اتاق من همیشه سرد بوده. آخر وقتی احساس سرما میکنم، هیچوقت لباس گرمتری نمیپوشم یا بخاری را بیشتر نمیکنم. فقط صبر میکنم. صبر میکنم تا به سرما عادت کنم.وقتی ندانسته، جسم داغی را بلند میکنم و دستم شروع به سوختن میکند، آن را رها نمیکنم. صبر میکنم، درد را تحمل میکنم و منتظر میمانم تا تحمل پوستم بالاتر برود.در تمام عمرم، تمامی مسیرهایی که میتوانستم (در فرصت محدود رخدادهای زندگی) پیاده طی کنم، قدمزنان پیمودهام. گاهی یک مس
پرنی دختر خوبیه، اما یه وقتایی حرفایی میزنه که دوست دارم کتکش بزنم.
از ایناییه که میگه آره، یعنی چی همه چی رو به ما زور کردن؟ حجاب چرا، ال چرا، بل چرا؟ اعتقاد هرکی برای خودشه و محترمه، چرا به همجنسگراها و مسیحیا گیر میدن و غیره و غیره.
شاید منم با بعضی حرفاش موافق باشم، اما خودش کوچکترین اعتقادی به حرفاش نداره. میگه اعتقاد هرکی محترمه و به ما ربطی نداره، و صراحتا جلوی منی که اعتقاداتمو میدونه میگه دین اساسا چیز مضخرفیه.
میگه لباس
دنیا مرا آشفته و مایوس خواهد
پابسته و دربند نفس محبوس خواهد
خواهد مرا سازد گرفتار و زمین گیر
خواهد مرا سازد به سحر خویش تسخیر
دنیا ندارد چشم غرورم را ببیند
آرامش و عشق و سرورم را ببیند
باید دل از جور و جفا صد پاره گردد
تا لاجرم دنبال راه چاره گردد
باید که از وجدان و غیرت چشم پوشم
باید که خود را قیمتی ارزان فروشم
باید که خود را وقف هر بیهوده سازم
باید دلم را با گناه آلوده سازم
چو کس مقاومت کند آغاز جنگ است
ولی این جنگ بی توپ و تفنگ است
همه درها
دنیا مرا آشفته و مایوس خواهد
پابسته و دربند نفس محبوس خواهد
خواهد مرا سازد گرفتار و زمین گیر
خواهد مرا سازد به سحر خویش تسخیر
دنیا ندارد چشم غرورم را ببیند
آرامش و عشق و سرورم را ببیند
باید دل از جور و جفا صد پاره گردد
تا لاجرم دنبال راه چاره گردد
باید که از وجدان و غیرت چشم پوشم
باید که خود را قیمتی ارزان فروشم
باید که خود را وقف هر بیهوده سازم
باید دلم را با گناه آلوده سازم
چو کس مقاومت کند آغاز جنگ است
جنگی که پنهانیست وبی توپ و تفنگ است
هم
با سلام
دختری 26 ساله هستم که کارم سئوکاری وب هست، ولی چون کارم تو خونه هست کسی نمیدونه شاغلم. چون کسی نمیبینه. بگذریم ...
اهل دوست پسر و جنس مخالف نیستم، تو خیابون راه میرم جدی ام، در جمع دوستان و فامیل اهل شوخی هستم در حدی که بعضی افراد از شدت خنده جوک ها و شوخی هایم نقش بر زمین میشن. ولی شوخی های جنسی نمیکنم.
فقط 2-3 تا دوست صمیمی دارم. تفریحم اینه ماهی دو بار برم کافه و پیاده روی روزانه. وب گردی میکنم، فیلم میبینم، کتاب می خونم، زبان میخونم، مح
انگار عین سگ برای یه آدمی که هیچوقت نبوده ناراحتم
نمیدونم چه مرگمه
ترس از فراموشی دارم اینکه یه جای دور باشمو فراموش بشم ناراحتم نمی کنه اینکه هستم و فراموش بشم ترسناکه
اینکه این جریان کنکور،هیچ جا نرفتن و جواب همه برنامه ها ،نه نه و نه عه
دارم از یادشون میرم ،جامم دیر یا زود پر میشه،روابط جدید،آدمای تازه تر ....
من سرم درد میکنه هر روز که به هوش میام داستان همینه
بین همه چیز گیر افتادم
کارای مدرسه رو درست نمی تونم پیش ببرم ،درس خوندن و تست ز
1. اوف اقا رفتم دندون پزشکی بالاخره :| صندلی رو با این بیلبیلکا داشت میداد بالا و مشغول حرف زدن با یکی شد. منم همینجور داشتم میرفتم بالا... #معراج :| دیگه خوردم به اون لامپه ، زارت صدا داد برگشت دید عه یه دختر با پرهای ریخته داره پرواز میکنه :))) خلاصه که الان دهنم کجه :))
2. یه خررررروار سوال حسابان دارم که ننوشتم. یه خرواااااار چرک نویس که باید پاک نویس و یه خرواااااار ادبیات برای خوندن. درست حدس زدید هیچکدومو انجام نمیدم :))
3. بالاخره کتابمو آوردن با
از بینام و نشون بودنِ اینجا خوشم میآد؛ از اینکه بی هیچ قرار و قولی دلم میخواد این چند روز هی بنویسم. میدونی، بعضی وقتها واقعا میترسم که از پس زندگی برنیام. شاید خیلی سادهست، نمیدونم؛ اما اینکه همزمان باید حواسم به هــزارتا مسئله باشه و بتونم تعادل بین اونها رو هم حفظ کنم، من رو میترسونه که نکنه نتونم. میخوام واسم مهم باشه که چی گوش میدم، با کی صحبت میکنم، چه فیلمی میبینم، کجا میرم، چی میپوشم. میخوام همهشون
این ریمل بوی ساحل می دهد.
آن را به لیست "چیزهایی که هرگز در 10 سال از نگارش در مورد ریمل نگفتم" اضافه کنید.
کسی در آنجا فکر کرد ، "آنچه دنیا در حال حاضر به آن احتیاج دارد ، ریمل است که بوی نارگیل می دهد!"
و بوی واقعا خوبی دارد ، BTW. من هم اینچنین فکر میکنم. ریمل ریمل Maybelline Total Tempation بوی دقیقاً مانند آب نبات نارگیل یا کرم ضد آفتاب نارگیل در یک گشت و گذار است.
همچنین ، در یک لوله زیبا و صورتی رنگ قرار می گیرد.
به علاوه و به علاوه.
maybelline ترکه وسوسه ریمل مژه
فکر می کنم رابطه مسخره مجازیم واقعا تموم شده، امروزم با حال خراب بیدار شدم به خاطر اتفاق دیروز بعد توی حموم تصمیم گرفتم به اون روانی زنگ بزنم، هنوز حالش خراب بود و خیلی با احساس حرف می زد و یه دفعه ام گریه اش گرفت، گفت همش با خودش درگیره که چرا باید کارایی رو که می کرده نکرده مثلا چرا منو مسافرت نبرده سال اول ازدواج، با خودم گفتم سال آخرم که رفتیم که هنوز جرات نداشتی عکسشو جایی share کنی... حالم خیلی خیلی خراب شد بعد حرف زدن باهاش، به کپتال بی هم ه
سلام دوستان
من یه مشکل فیزیکی دارم که از بچگی با من بوده و توی این سالها تشدید شده، پایین تنه من به شدت بد فرم و بزرگه و بارها سر این مسخره شدم. هر لباسی نمیپوشم، تو این گرما آستین کوتاه نمیپوشم و به جاش پیراهن آستین بلند می پوشم و دکمه پایینش رو هم باز میذارم. سالهاست به خاطر این مشکل استخر هم نرفتم و بعضی وقت ها حس میکنم اجتماع گریز شدم.
یه مدتی هم هست که گودی کمر پیدا کردم و مشکلم دو چندان شده، خانوادم میگن طبیعیه و مشکلی نیست ولی من هزاران پس
دکارت گفت "من فکر می کنم پس هستم"اما زنان فکر می کنند و به این نتیجه می رسند که نیستند.
صبح زود به حمام رفتم پیش از آنکه بیدار شود. بیرون که آمدم کنار پنجره ایستاده بود و دست های اش را دور لیوان قهوه اش گره زده بود .نگاهشکردمو گفتم صبحبخیر گیتیزیرلب چیزی گفتکهمتوجه اشنشدمپرسیدم پیراهن آبی را بپوشم یا که سفید را؟پاسخی نداشت. حرف های دیشب او را آزرده بود.این بار پرسیدم این کراوات راه راه بهتر است یا ساده. گفت نمی دانم. به سمت آینه رفتم و
سلام به تموم دوستان گل
من دختری در آستانه ۱۹ سالگی، و فرزند اول خانواده هستم. دختری برون گرا و شاد و شوخ طبع (به موقع) و در موقعیت های مختلف شیطون یا آروم هستم. (بنا به شرایط)، بذارین خصوصیاتم رو بگم قصد تعریف ندارم ولی دارم میگم که شما از خصوصیاتم مطلع بشین؛
دختری با حجاب و بدون آرایش و همیشه یه لبخند ملایم رو لب هام هست، همیشه تمیز و آراسته و شیک پوشم. تو درس و زندگی و هنر واسه خودم برنامه ریزی دارم. تازه دفتر برنامه ریزی درسی با دفتر برنامه ری
۳۰/۳۰. مُحَمَّدُ بْنُ یَحْیىٰ رَفَعَهُ، قَالَ: قَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِالسَّلاَمُ: «مَنِ اسْتَحْکَمَتْ (۱) لِی (۲) فِیهِ خَصْلَةٌ مِنْ خِصَالِ الْخَیْرِ، احْتَمَلْتُهُ عَلَیْهَا، وَ اغْتَفَرْتُ فَقْدَ مَا سِوَاهَا، وَ لَا أَغْتَفِرُ (۳) فَقْدَ عَقْلٍ وَ لَا دِینٍ؛ لِأَنَّ مُفَارَقَةَ الدِّینِ مُفَارَقَةُ الْأَمْنِ، فَلَا یَتَهَنَّأُ (۴) بِحَیَاةٍ مَعَ مَخَافَةٍ، وَ فَقْدُ ال
گفت: این روزها کمی افسرده به نظر می رسی.
گفتم: واقعا؟
گفت: حتما نیمه شبها زیادی فکر می کنی. من فکر کردن های نیمه شب را کنار گذاشته ام.
گفتم: چطور تونستی این کار را بکنی؟
او گفت: هر وقت افسردگی به سراغم میاد، شروع به تمیز کردن خانه میکنم. حتی اگر دو یا سه صبح باشد. ظرفها را میشویم، اجاق را گردگیری میکنم، زمین را جارو میکشم، دستمال ظرفها را در سفیدکننده میاندازم، کشوهای میزم را منظم میکنم و هر لباسی را که جلوی چشم باشد اتو میکشم.آن ق
دانلود آهنگ های رضا صادقی
جدیدترین آهنگ های رضا صادقی با لینک مستقیم و کیفیت بالا
دانلود تمام آهنگ های رضا صادقی
رضا صادقی، (زاده ۲۵ مرداد ۱۳۵۸ در بندرعباس) خواننده موسیقی پاپ، آهنگساز و ترانهسرا است.
رضا صادقی در بیشتر آثارش، ترانهسرایی و آهنگسازی به عهده خودش بودهاست، و در اشعار بندریاش از سرودههای ابراهیم منصفی و محمدعلی قویدل استفاده کردهاست.
زندگی حرفهایتحصیلرضا صادقی تحصیلات خود را در رشته موسیقی در دانشگاه استکه
برادر دوم من کمحرف ترین عضو خانوادهست. صبحی که او از رختخواب جمله ای بگوید، آن جمله، حتما خبر وحشتناکی است. "شهادت سردار سلیمانی" جمله او در آن صبح جمعه بود. بعد از صبحانه ام در یک روز تعطیل که باید خودم را به کلاس آزمایشگاهم میرساندم، حتی فرصت نداشتم از این خبر بهت زده بشم. دیرم شده بود و باید زود راه میافتادم. توی راه رادیو و اینترنت را نگاه میکردم و هر از گاهی غبار اضطراب و افسوس و ابهام!
رسیدم آزمایشگاه در حالی که در اخرین طبقه دانشگاه و
پستهایتان را می خوانم و گاهی برایتان شاد و گاه غمگین میشوم،با اطرافیانم حرف میزنم و میخندم اما تلخی این روزها مقابل چشمانم دور نمیشود، عجیب روزهای گندی دارم،تو گویی مشکلات چون مسلسلی به رگبارم میبندد و تنِ خستهام را بیجانتر میکند،زخمیام،زخمیِ زخمهای روزگار! چه برای پاییز میدیدم و چه شد...
۱۸ روز پیش(که البته ما ۵ روز پیش فهمیدیم) برادرم جدا شد، انقدر ناگهانی و شوکه کننده بود که حتی فرصت ریختن اشکهایمان را هم پیدا
من یه آدم معمولیام
صبح نور آفتاب میافتد توی اتاقم و از خواب بیدار میشوم
و به صبحانهای که قرار است درست کنم فکر میکنم
ظرف میشورم
به گلدانهای توی بالکن آب میدهم
و آهنگ #سیروان_خسروی را زیر لب زمزمه میکنم
شاید هم #ابی وقتی میگه چشم تو رنگ عسل لب تو غنچه
سر ظهر که میشود میگویم این بار قورمه سبزی را بهتر میپزم
و تا غذا خوب جا بیفتد #مولانا میخوانم
سفره را در بالکن پهن میکنم
تا عطر قورمه سبزی با شمعدونیها قاطی شود
عصر که م
یکشنبه رفتم استخر پیرمردها، با اینکه من هم دیگر سن کمی ندارم ولی متوسط سنی استخر را کلی پایین آورده بودم. استخرش عمق کمی داشت و برای آبدرمانی مناسب بود. اگر میخواستم کرال پشت شنا کنم نگران غرق شدنم نبودم، نگران این موضوع هستم، معالن به خودم زیاد فکر نمیکنم، نگران کسی هستم که قرار است خوشبختش کنم. لابد اگر بود میگفت عزیزم لطفا کرال پشت شنا نکن. پیرمردی داخل جکوزی داشت فین میکرد و با هر فینش یک نگاهی هم به من میانداخت که ببیند از ای
دختر ایستاده بود کنج خیابانی با یک بلوز ساده و از این شلوارهای دم پا گشادی که من خیلی دوست دارم شان و می پوشم، پایش بود، دختر ایستاده بود وسط دو نوازنده ی مرد جوان و به زبان محبوبم فرانسوی غلیظ آوازی می خواند که با حرکات دوست داشتنی بادی پِرکاشِن که اتفاقا خیلی هم ساده و جذاب انجامش می داد به ریتمیک تر شدن آهنگ کمک می کرد.دختر توی این ویدئوی کوتاه به بندی از شعر می رسید که خیلی سوزناک وسط آن همه ضرباهنگ ادایش می کرد و ناخوداگاه به اینجا که
+عراقی ها را میبینی؟
اینقدر خدمت میکنند به زوار؟
_خب
+فکر میکنی دلیلش چیست؟
_شما بفرمایید استاد
+عذاب وجدان برادر! عذاب وجدان! حجت خدا را اجداد همین ها شهید کردند! باید هم الان اینطور گریه کنند و پذیرایی کنند! البته از مهمان نوازیشان چشم نمی پوشم ها!
_بعد ما چی؟
+ما چی چی؟
_ما آن وقت نقشمان در عاشورا چه بود؟ اجدادمان، خودمان بچه هایمان
+شکر خدا کوفی نیستیم برادر، اهل شیعه پرور ایرانیم
_اهالی کوفه و شام و مدینه هم اهل شهرهای مسلمان پرور بودند برا
یکی از روزهای اسفند پارسال که تازه وارد کلاس شدم،همزمان که رفتم پالتوم رو آویزان کنم "س" اومد کنارم..یواش حرف می زد گفت میخوام یه چیز بگم به کسی نگو!گفتم چی؟ گفت راستش نمی دونستم این رو به کی بگم؟
گفتم الان استاد میاد بیا بریم بشینیم. "س" روی صندلی رو به دیوار نشست و مثلا من را صدا زد که نگاه نقاشی اش کنم و جوری که تلاش می کرد لب هایش تکان نخورد حرف میزد و من با بدبختی می شنیدم گفت جلسه قبل که کلاس آمدم تنها بودم و استاد قصد داشته لپم را بکشد و اذی
+[ به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من چو اسیر توست ، اکنون ، به اسیر کن مدارا ...] {السلام علیک یا امیرالمؤمنین علی(ع)}و مثل همیشه... : امان از دل زینب...+اون روز نیاد که بخوام از بازار ، مانتو بخرم ×_× جای همگی خالی ، کلی پیاده روی کردیم ..آخر هم هیچی نخریدم : ( درواقع اصلا چیزی برای انتخاب پیدا نکردم : (دیگه دوست داشتم فقط بشینم وسط خیابون و زارزار گریه کنم : (گاهی امکان دوختن نیست ، گاهی عجله داری و... خب نباید بشه رو بازار حساب باز کرد؟!صد و شصت ج
+[ به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من چو اسیر توست ، اکنون ، به اسیر کن مدارا ...] {السلام علیک یا امیرالمؤمنین علی(ع)}و مثل همیشه... : امان از دل زینب...+اون روز نیاد که بخوام از بازار ، مانتو بخرم ×_× جای همگی خالی ، کلی پیاده روی کردیم ..آخر هم هیچی نخریدم : ( درواقع اصلا چیزی برای انتخاب پیدا نکردم : (دیگه دوست داشتم فقط بشینم وسط خیابون و زارزار گریه کنم : (گاهی امکان دوختن نیست ، گاهی عجله داری و... خب نباید بشه رو بازار حساب باز کرد؟!صد و شصت ج
کانال ما در سروش
آذر:بهرام پسرخیلی خوبیِ موقعیت مالی ش عالیِقبول کن من اگه جا تو بودم قبول میکردم هم خوشتیپِ هم پولدارِ دیونه دیگه چی میخوای..رویا (سرشُ روی پای آذر گذاشت ) گفت:خدانکنه جا من باشیآذر تو که از تمام زندگی من خبرداری وقتی ی غریبه برای همیشه توقلبت جامیکنه تا وقتی قلبت میزنه اونجا خونه شِ ،حتی اگه غریبه تنهات بذاره،برای اولین بار عشقُ با کاوه تجربه کردم ،غریبه ی که همه چیزم شد ازدواج من سنتی بود.وقتی با کاوه کامیابی نامزد کرد
شارلوتِ عزیزتر از فیزیکم!
تازگیها با خودم فکر میکنم که ممکنه تو اصلا وجود نداشته باشی. من هیچوقت - به عنوان یک دانشجوی فیزیک - به قضایای وجودیِ ریاضیات اهمیت نمیدادم؛ اما این روزها متوجه میشم که چهقدر مهم هستن. چهقدر مهمه که اول از وجود چیزی مطمئن بشی. چهقدر مهمه که بدونی به ازای یکسری x و yها چهچیزهایی وجود دارن. اما هیچ قضیهای وجود نداره که بگه به ازای هر چارلی یک شارلوت وجود داره. میدونی؟ تو ممکنه هیچوقت حتی به دنیا ن
یادگرفتن زبان جدید سالها وقت میبرد. هر باری که کلمهی جدیدی را تلفظ میکنی باید در ذهنت یک جستجوی سریع بکنی ببینی تلفظش به کدام الگوریتمی که یاد گرفتی نزدیکتر است؟ باید حتی وقتی عصبانی هستی مواظب باشی استرس Lemon را روی m بگذاری و استرس Lime را روی L. حتی وقتی سریع حرف میزنی باید یادت باشد Pony و Bologna دو کلمهی همقافیه هستند. هر روز هر هفته تو کلمههای جدید میشنوی و سعی میکنی در ذهنت ثبتشان کنی تا دفعهی بعد بهتر تلفظ کنی. همیشه در حال پیشر
خوب ما به سلامتی سفر مشترکمون رو رفتیم و برگشتیم
و من متوجه شدم واقعا یک سفر مشترک تو آرشیوم کم داشتم
چون خیلی تجاربش متفاوته با تجارب سفر خانوادگی یا انفرادی خودت
به خصوص این که بچه اون خانواده خیلی کوچیکتره و طبعا نوع تفریحات و استراحتشون با ما متفاوته
از طرفی برادر شوهر بیشتر اهل گشت و گذاره و کمتر از همسر اهل خواب :دی و طبعا اینم تفاوت هایی ایجاد میکنه
ولی ی نکته و تفاوت مهم پررنگ به نفع خانواده ما
ما خیلی خیلی بیشتر برای خودمون زندگی می
. یک استکان عرق کاسنی
سعدی میگه :
عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
ای شکم خیره به نانی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو تا
ماجرا از این قرار است که این شکم خیره هوس فلفل سبز دراز به سر داشت و در حد ۴ تایی لمباند(فقط ۴ تای ناقابل) ، اما با لذت لمباند . فلفلها بسیار شیرین و آب دار بودند اما از آنجایی که ذات خود را می شناختند ،احوالات درونی را در ناحیه حلق ، ملتهب ساختند . تند و تیز نبودند اما تا انتهای مسیر را گرم کردند . گویی هیزم
کولر اتاقم را خاموش کرده ام. پنجره را باز کرده ام.چه قدر گرم شده هوا ! دلم می خواست زمستان می بود. هفت و پنجاه و هفت دقیقه ی زمستان، حتما شب می بود. دلم می خواست یکی از آن شب های استخوان سوز زمستان می بود. از همان هایی که من در خانه هم که هستم، کاپشن می پوشم و کلاه بافت سرم می گذارم. دلم می خواست شب استخوان سوزی می بود. تابستان ها همیشه هوس ِ زمستان سراغم می آید. نه این که زمستان را بیشتر دوست داشته باشم. نه ... زمستان اما انگار به ذات آدم نزدیک تر است
حالا که قورمه سبزیم رو شعله گازه و داره جا میوفته و سیب زمینی رو گذاشتم کنار تا رنده کنم واسه ته دیگ، یادم افتاد که شوشو نی نی ام، روز اول عید وقتی زنگ زدم بهشون تا تصویری ببینمش، به محض اینکه منو توی قاب گوشی دید، جیغ زد و فرار کرد و داد زد: من با هوپ قهرمممم!
پوکرفیس شدم که چرا؟
مامانش گفت: میگه چرا هوپ نمیاد خونمون؟ من که کرونا ندارم! (عزیزممممم)
دیروز باز دلم تاب نیاورد و ویدئوکال برقرار کردم و با التماس راضیش کردم بیاد ببینمش. با بلبل زبون
دانلود آهنگ سیروان خسروی در سال 91 خواننده و آهنگساز که در میان گروهی از جوانان طرفداران زیادی دارد، خبر برگزاری کنسرتی را در شهر مادریاش، سنندج، اعلام کرد و این خبر با ایجاد کمپینهای تحریم سیروان خسروی همراه بود که به نوع خود عجیب بود. دانلود آهنگ سیروان خسروی در این راستا، در صفحهٔ اجتماعیاش نوشت: «چند روز گذشته، پس از اعلام برگزاری کنسرتم در سنندج، دانلود آهنگ سیروان خسروی با سیل پیغامهای غیردوستانه و کمپِینهای تحریم سیروان
اون پست غر زدنه؟ آهان، ایناهاش.
جریان اینه که تو ماشینیم، داریم میریم نکمک. من خوابیدم. بیدار میشم اما چشمام هنوز بستهن، و میشنوم که مامان و بابام دارن حرف میزنن. دقیق نمیدونم چیه جریان حرفاشون چون از اول گوش ندادم، اما از محتواش میفهمم که انگار یکی از دوستای مامانم، درمورد نوع پوشش من به مامانم گیر داده!
وقتی رسیدیم نکمک میرم چتای تلگرام مامانم با اون آدم رو میخونم. (ببخشید مامان) به مامان گفته که آره، برای من سوال شده بود که چ
پریروز با خواهران گرامی رفتیم دکتر و جواب آزمایشات قبل بارداریم رو گرفتم و خداروشکر خوب بود...بعد از دکتر هم رفتم و کتاب نیمه ی تاریک وجود نوشته ی دبی فورد رو خریدم ...کتابفروشه گفت این الان سی و هشت تومنه ها...ولی خب توی کتاب زده بیست و دو،شما همون بیست بده:))
بازم می خواستم کتاب بخرم ولی خب شب شده بود و خواهرام اجازه ندادند توی کتابها بگردم و انتخاب کنم ،این کتاب رو هم چن وقت پیش فرزانه دوستم معرفی کرده بود و دوست داشتم بخرمش،برای همین تا دیدمش
سلام یوکای عزیز؛
اینجا سایهی جنگ کمرنگ تر شده ولی هنوز میتوان صدای قدمهای نحسش را شنید. هیچ چیز مثل جنگ نمیتواند خشم جنونآمیز مرا بیدار کند.
فکر میکردم مفهوم وطن برایم از بین رفته اما وقتی جنگ را در دو دوقدمی این منطقهی نحس حس کردم دلم گرفت از این که همزبانهایم؛ مقصر یا بدون تقصیر، ممکن است کشته،آواره یا عزادار شوند. یک وقت فکر نکنی بخاطر این که ممکن است بمیرم این حرفهارا مینویسم... نه، من از مرگ هیچ ابایی ندارم. اما دوست ندا
میفرماید:
"...فاخذنهم بالباساء والضرآء،لعلهم یتضرعون."
که تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...
یه تیکه از دیباچه ی گلستان میگه:
«هرگاه یکی از بندگان گنه کار پریشان روزگار؛
دست انابت به امید اجابت به درگاه حق جل و علا بردارد
ایزد تعالی در وی نظر نکند
بازش بخواند؛باز اعراض کند
بازش به تضرع و زاری بخوااند
حق سبحانه و تعالی فرماید
یا ملائکتی قد استحییت من عبدی و لیس له غیر
فقد غفرت له.
کرم بین و لطف خداندگار
گنه بنده کرده است و او شرمسارـ»
یه جا
Soul Sunday امروز ویژگی های سالی لارسن ، مالک / سازنده پوست Yummies Sally B را دارد ، و برخی از افکار الهام بخش را برای به پایان رساندن هفته خود در یک یادداشت مثبت به اشتراک می گذارد!
در طول تعطیلات از من سؤال می شد که چگونه بیس می رود. من جواب دادم معمولاً.
"سال خوبی بود. افراد بیشتری به دنبال محصولات تمیز ، غیر سمی و ارگانیک هستند که در واقع کار می کنند و این همان چیزی است که ما ارائه می دهیم. "
غالباً ، این بحث ها منجر به نقش من در شرکت و نحوه احساس مالک بودن
سلام به همه دوستان
من یه دختر ١٩ساله هستم که یه برادر و خواهر نوجوان دارم، مشکلی که دارم تو خانواده ما کسی حرمت ها رو نگه نمیداره، نمیدونم چیکار کنم، برادرم تو خونه خیلی راحت میگرده پیرهن نمیپوشه و با یه شلوارک میچرخه، بهش هم که چیزی میگیم بدتر لج میکنه به مادرم میگم که تو لااقل چیزی بهش بگو هیچی نمیگه، میگه آخه پسر گلم چی بگم که این همه بزرگ شده یه جورایی هواش رو داره، پدرم هم مثل مادرم که از گل باریک تر بهش نمیگن .
گاهی اوقات از حمام در میاد
انگار همین دیروز بود. من و تو، عصبی در طول اتاق قدم می زدیم و غیبت می کردیم. آرزوهایمان را به نوبت می گفتیم و از یکدیگر قول گرفته بودیم که تا تحویل سال کار دیگری انجام ندهیم. نگاهمان به ساعت بود و هیجان داشتیم. آن موقع، من خیلی ها را که اکنون توی زندگیم هستند، نمی شناختم. آن موقع، من وبلاگ بیانم را نداشتم. آن موقع، من 81 کتابی که حالا توی لیست کتاب هایم هستند نخوانده بودم. آن موقع، من قدرَت را نمی دانستم. ما خیره بودیم به یکدیگر و چرت و پرت گویان طو
مثل ترم قبل کمکاستاد درس منطق هستم. کارم این است که گاهی در اتاق گروه بنشینم تا اگر دانشجویی سؤالی داشت ازم بپرسد. در اتاق نشستهام که یکی از اساتید وارد میشود. بعد از احوالپرسی نظرم را دربارهی سخنرانیای که دیروز در آن شرکت کرده بودم میپرسد. میگویمش که جالب توجه ولی برای من بیش از حد تحلیلی بود. چند جملهای رد و بدل میکنیم و بعد میرود در اتاقش پی کارش. چند دقیقه بعد استاد دوم وارد میشود. از لباسهایش معلوم است که همین حالا از
کوهو میذارم رو دوشم رخت هر جنگو می پوشم
موجواز دریا میگیرم شیره ی سنگو می دوشم
میارم ماهو تو خونه میگیرم بادو نشونه
همه ی خاک زمینو میشمرم دونه به دونه
اگه چشمات بگن آره
هیچ کدوم کاری نداره...
دنیا رو کولم می گیرم روزی صد دفعه میمیرم
میکَنم ستاره ها رو،جلویِ چشات می گیرم
چشات حرمتِ زمینه،یه قشنگِ نازنینه
تو اگه میخوای نذارم هیچ کسی تو رو ببینه
اگه چشمات بگن آره
هیچ کدوم کاری نداره...
چشم ماهو در میارم،یه نَوَردبون میارم
Antonio Cosmetics Bakical Foundation در Medium Dark5 ژانویه 2018توسط کارن 15 نظر
آنتنیم پودر پایه تاریکViva l'Italia!ایتالیا
سرزمین ماکارونی ، عاشقانه ، شراب ، ویلا جورج کلونی در دریاچه کومو ، و پودر پخته شده. چندی پیش ، شخصی به من گفت اگر بهترین پودرهای پخته شده را می خواهید ، به ایتالیا بروید ، که ظاهراً کسی در آنتی مونیک آرایشیپ آن را انجام داده است ، زیرا بنیاد بدشانسی 38 دلار بنیاد پخته از صندوق عقب می رود ،
Viva l'Italia!
آنتیمیم پخته شده بنیاد متوسط تیره kAntonio Cosmetics Baked Fou
من معمولا گوشواره می پوشم، شده حتی یه گلگوش نقطه ای!! و خیلی کم پیش میاد که بدون گوشواره باشم، و البته وقتی هم که بخوام تمرکز کنم همون گلگوش نقطه ای واسم سنگین می شه و باید درش بیارم. یه روز یکشنبه می خواستم برم دانشگاه و بعدش هم با زهرا برم بیرون، قرار بود بیشترش کلاه سرم باشه واسه همین صبحش گفتم حالا امروز بدون گوشواره برو بیرون، قول می دم نمیری :) ساعت 10 اینا رفتم تو آشپزخونه، یه دوست چینی دارم اومده اینجا فرصت مطالعاتی و انگلیسی ش خیلی خوب
من معمولا گوشواره می پوشم، شده حتی یه گلگوش نقطه ای!! و خیلی کم پیش میاد که بدون گوشواره باشم، و البته وقتی هم که بخوام تمرکز کنم همون گلگوش نقطه ای واسم سنگین می شه و باید درش بیارم. یه روز یکشنبه می خواستم برم دانشگاه و بعدش هم با زهرا برم بیرون، قرار بود بیشترش کلاه سرم باشه واسه همین صبحش گفتم حالا امروز بدون گوشواره برو بیرون، قول می دم نمیری :) ساعت 10 اینا رفتم تو آشپزخونه، یه دوست چینی دارم اومده اینجا فرصت مطالعاتی و انگلیسی ش خیلی خوب
حس میکنم افسرده شدم. هیچ روزنه امیدی تو زندگیم نمیبینم. چند شب قبل هر کاری کردم پسری نمیخوابید. خودم داشتم هلاک میشدم از خستگی. داغون بودم. خدا خدا میکردم بچه بخوابه منم برم بخوابم.
انقدر اذیتم کرد که آخرش نشستم بلند بلند گریه کردم. گفتم من این زندگی رو نمیخوام من بچه نمیخوام. من تا کی باید اینجوری زندگی کنم. دیگه نمی کشم. دیگه نمی تونم. دیگه بسمه.
همسر اومده بود بچه رو بغل کرده بود سعی میکرد بخوابونتش و بچه با تعجب منو نگاه میکرد.
نمیدونم بالا
باران می آید
سرمای هوا دماغم را می سوزاند
خاطرم به روزهایی می غلتد که پاییزش قلابی نبود
به روزهای خیس و سرد
در صبح های اول مهر...
طعم نفت در دهانم می پیچد؛
طعم چراغ علاء الدین
که گرمی دلخواهی به اتاقمان می داد، وقتی با شعله ی آبی می سوخت (چه برند معرکه ای بود)
طعم باران
زیر چتری که هیچ وقت دستمان نبود
طعم برف تمیز تلمبار شده
وسط کوچه های تنگ
طعم ترس
زیر بمباران سالهای آخر جنگ...
آخ... روزهای خوش طعم من!
کجا پیدایتان کنم؟
کجای این سالها
قبل از این که شروع کنم صادقانه اعتراف کنم که دوباره یک صدایی لعنتی می شوم که می گوید هی تو بد ترین نویسنده یی هستی که می شناسم اما اگر بازیگر بد نبود جایزه یی به نام تمشک طلایی خلق نمی شد
یک دو سه بریم سراغ داستان
روزی روزگاری بی خیال می خواستم بگویم چه قدر از شروع و پایان افسانه ها خوشم می اید به خصوص به خاطر پایان های خوشش،تا حالا شده که زندگی یک افسانه باشد یا خودت افسانه باشی
خاطره یی که تعریف می کنم شبیه هیچ خاطره یی نیست که شنیدید چون
بگذارید
بنویسم
از دشمنی
معذورم
و مثل طلوع
خورشید
چشم دیدن
همه را دارم!
ماهشهر علی ربیعی(ع-بهار)
یادی از محمد قاضی
زوربای ایرانی!/ علی ربیعی
...روح خیامی
قاضی می نویسد آن روح اپیکوری (خیامی شدید)که در زوربا هست در من نیز وجود دارد من
هم مانند زوربا ناملایمات زندگی را گردن نمی گیرم و در قبال بدبیاری ها روحیه شاد
و شنگول خود را از دست نمی دهم.من نیز نیازهای واقعی انسان فهمیده را در چیزهای
اندک و ضروری که خورم یا پوشم نمی دانم و خود فروختن! و دویدن و
سلول های خاکستری قلبش/2
سلول های خاکستری قلبش/3
قبل از این که شروع کنم صادقانه اعتراف کنم که دوباره یک صدایی لعنتی می شوم که می گوید هی تو بد ترین نویسنده یی هستی که می شناسم اما اگر بازیگر بد نبود جایزه یی به نام تمشک طلایی خلق نمی شد
یک دو سه بریم سراغ داستان
روزی روزگاری بی خیال می خواستم بگویم چه قدر از شروع و پایان افسانه ها خوشم می اید به خصوص به خاطر پایان های خوشش،تا حالا شده که زندگی یک افسانه باشد یا خودت افسانه باشی
خاطره یی که تعر
1. وقتی خدا داشت ما دهه شصتیها و دهه پنجاهیهای ایرانی را می آفرید، به احتمال زیاد مقدار قابل توجهی قناعت و به خود سختگیری و آینده نگری افراطی داخل خاکمان کرد که چون مقدارش زیاد بود، در کل زندگیمان اثر گذاشت. نمونه بارزش شیوه ی قدیمی ما دخترهای دهه شصتی فامیل بعد از خرید لباس جدید!
یک زمانی، مثلا شاید حدود پانزده سال پیش، طبق یک قانون نانوشته، وقتی بی مناسبت لباس جدیدی می خریدیم، آن را نمی پوشیدیم تا مناسبتی برایش پیدا کنیم! در واقع هر لباسی
آن روز صبح بنفشه و لاله مشغول زیر و رو کردن لباسفروشیها به دنبال لباس مجلسی برای بنفشه بودند.
لاله کلافه گفت: یه هفته است میدونی نامزدی دعوتی. درست گذاشتی همین روز آخر! اگه گیرمون نیاد چی؟
بنفشه شانهای بالا انداخت و گفت: با یه لباس معمولی میام.
=: وای نه. نباید طوری باشه که خونوادهی احسان فکر کنن هنوز دلت پیششه. باید لباست شیک باشه.
+: خیلی خب. حالا که هیچی تن من نمیره.
=: این رژیم سامان چه جوریاست؟ بنظرت جواب میده؟ اگه خوب نیست یه دکتر تغذی
زیپ سوئیشرت رو میکشم تا زیر چونه. هدفونها تو گوش و دستمال روی بینی. هوا که گرم میشه، اینجا دنج بودن خودش رو از دست میده. علاوه بر آدمها، سر و کلهی انواع حشره و جک و جونور هم پیدا میشه و برای خوابیدن مجبوری سوراخهات رو بپوشونی تا جک و جونور بهش نفوذ نکنه. زمستون اما هیچ کدوم نیستند، نه جک و جونورها، نه آدمها. امشب نور ماه چشم رو آزار میده. ابرهای اطرافش هم با گرفتن این نور به خودشون، روشنایی شب رو بیشتر کردند. چه وقاحتی. چشمها ر
قسمت اول را بخوان قسمت 36
هر جور حساب می کنم و منطق و فلسفه می چینم، بازم محبتش به هرچی شنیدم می چربه و در اخر بی خیال شنیده هام می شم و با ایمان به عشقش، تصمیم به خواب میگیرم و قبل از این که فراموش کنم برای امیر پیام می نویسم.
«از این به بعد لطفا مراقب رفتارت باش... ما غریبه ایم!»
پیام رو می خونه ولی جوابی نمیگیرم. حداقل رفتارم با پارسا بهش نشون داده که دیگه جایی تو زندگی ام نداره!
با ذوق و اشتیاق بیدار میشم و برای رفتن لباس می پوشم. چون شیفتم دیرت
حالا میرویم سراغ ۵ انشا با موضوع « انشا یک روز برفی » امیدوارم برای معلمین ، دانش آموزان و اولیا آنها مفید باشد.
در این نوشته از دلبرانه به سراغ موضوعات انشا در رابطه با برف رفته ایم ، موضوعاتی مثل :
موضوعات پیشنهادی انشا در مورد یک روز برفی
یک روز برفی را توصیف کنید
یک متن ادبی در مورد برف بنویسید.
یک خاطره از زبان یک دانه برف بنویسید.
باراش برف زمستانی را در یک متن ادبی شرح دهید .
انشا در مورد بارش برف و بران در پاییز و زمستان
قبلا هم چند
چشمانم را باز می کنم، نمی دانم شنبه است یا چهار شنبه! به سقف خیره ام و سعی می کنم پلک نزنم، آنقدر که خط های سقف کاذب را با خطای دید دیگر نمی بینم و یک صفحه ی سفید روبروی چشمانم نمایان می شود؛ سعی می کنم از اول بخاطر آورم، یک قطره اشک از گوشه ی چشم راستم سُر می خورد تا گوشم، ناگاه صفحه ی سفید و سعی در یادآوری را صدای باز شدن درب بهم می زند. نگاه می کنم، به خانم جوانی که روپوشی سفید برتن دارد و در دست، یکی لیوان آب و دیگری بشقابی که رویش چند قرصِ رنگا
حالا عصر است و استخوان کتفم تیر میکشد. بابا رفته بیرون تا برای شام، آش بوشهری بخرد با نان داغ . مستر خواب است و خرناس میکشد. نشستهام گوشهی هال و تکیه دادهام به دیوار سرد و نمدار. دارم سوهان میخورم و برای مامان که توی بالکن ایستاده و رخت آویزان میکند ماجرای شیطنتهای صبحِ مستر و فحشی که به دکتر داد را تعریف میکنم . درِ بالکن نیمهباز است و سوز سردی درز میکند توی خانه. من جوراب و لباس گرم نمیپوشم و کم پیش میآید آستینِ مانتو و
گفت: " مادر الهی که هیچ وقت گرفتار درد نشی"!
نفهمیدم این جملهاش شوخی بود یا نفرین؟! مگر میشود در این دنیا بود و درد نکشید؟ جز نفرین چه میتواند باشد که به یک نفر بگویی به بیدردی مبتلا شوی؟
نمیدانم...شاید این برای من نامأنوس و عجیب باشد. هیچ لحظهای از زندگیام نبوده که به دردی مبتلا نبوده باشم. حتی فکرش هم برایم باورنکردنی است که آدم یک روز از خواب بیدار شود و ببیند هیچ دردی ندارد! اصلا در ذهن آدمهای بیدرد چه میگذرد؟ چه شکلیاند
دیروز بعض کرده و غمگین بودم. بابام میگفت خیلی بد نیست تو اینجا باشی، درسم نداشته باشی و من اینقدر دلم تنگت باشه؟ پا شدم رفتم پیششون. به زور. با بغض. مامانم یه جفت کفش برام خریدهبود. برای عروسی برادرم. پوشیدم ولی حتی بندشو نبستم. بابام گفت نمیخواستی خارجی حرف بزنی؟
خندهم گرفت. یادش بود دفعههای قبلو. هر دفعه که یه چیز خانموار میپوشم میشینم پاهامو میندازم رو هم و میگم : as a lady
حوصله نداشتم! زور که نبود. شروع کردم جیغ جیغ کردن که چرا برای ا
بیش از یک ساعت است در اتاق خاموشی اعلام کردهام؛ خوابم میآمد، آنها هم کار خاصی نداشتند. بیش از یک ساعت است که در جا میغلتم و خوابم نمیبرد. سر جایم مینشینم. چهارمی بیدار است؛ میپرسد «خوابت نمیاد؟». میگویم «چرا، اما افسار افکارم بد موقع از دستم در رفت». صدای نوچی از سر همدردی از خودش در میآورد. بلند میشوم، وسایلم را جمع میکنم، عینکم را به چشمم میزنم، لباس گرمی میپوشم و به لانچ میآیم. خودم را به شوفاژ میچسبانم و لپتاپ ر
بیش از یک ساعت است در اتاق خاموشی اعلام کردهام؛ خوابم میآمد، آنها هم کار خاصی نداشتند. بیش از یک ساعت است که در جا میغلتم و خوابم نمیبرد. سر جایم مینشینم. چهارمی بیدار است؛ میپرسد «خوابت نمیاد؟». میگویم «چرا، اما افسار افکارم بد موقع از دستم در رفت». صدای نوچی از سر همدردی از خودش در میآورد. بلند میشوم، وسایلم را جمع میکنم، عینکم را به چشمم میزنم، لباس گرمی میپوشم و به لانچ میآیم. خودم را به شوفاژ میچسبانم و لپتاپ ر
بدترین اِشکال انزوا اینه که ریسک تبدیل شدن به یه آدم متوهم رو به طرز عجیبی زیاد میکنه. آدم منزوی هر قدر هم که سعی کنه از ابعاد مختلف مسائل رو نگاه کنه، خودبهخود همه چیز رو از یک زاویه میبینه. بدتر از همه اینه که خودش رو فقط از زاویهی دید خودش میبینه. این باعث میشه که حق زیادی به خودش بده. اعتماد زیادی به تصویری که از خودش در انزوای خودش نقش کرده پیدا کنه و چون این تصویر با هیچ نقدی روبهرو نیست، با هیچ اینتراکشن و تقابل بیرونیای مو
درس چهارم آموزش مکالمه انگلیسی با فرندز – فروش کمد جویی
سریال فرندز Friends به دلیل سادگی و روانی مکالمات، یکی از بهترین منابع یادگیری زبان انگلیسی می باشد.
درس های مربوط به آموزش مکالمه با سریال فرندز را به صورت جدا از هم در سایت قرار می دهم. یعنی درس قبلی مرتبط با این درس نیست و شما می توانید هر کدام را جداگانه تماشا کنید و گوش دهید.
لغات مهم و کاربردی مربوط به این درس
Rip
How many times
Slide
Tetanus shot
Chirp
توصیه من به شما این است که ابتدا فیلم را تماشا کنید
وقتی از تاثیر رسانه حرف میزنیم که درحالی که دندههات تقریبا زده بیرون، وایمیستی جلوی آینه و به خودت میگی: "ولی اگه یه خرده لاغرتر بودم..."
وقتی که نصف همکلاسیات منتظرن هجدهساله بشن تا بتونن بینیشون رو عمل کنن، چون فکر میکنن زیادی بزرگه یا قوز داره یا هزار تا چیز دیگه، درحالی که بینیشون هیچ اشکالی نداره.
وقتی تبلیغای تلویزیون و فیلما رو میبینی و مدام با خودت فکر میکنی: "لعنت، صورت اینا چرا اینقدر صافه؟!"
من خیلی به این موضوع فکر ک
عرق نعناع
فصل اول - قسمت دوم
میدانستم که عمل توهین آمیز ایشان
در رابطه با گوش نکردن به
دکلمه غزل حافظ ،
در راستای همان یاس و نامیدی روحی وی میباشد .
نه ، قصد توهین به من . لذا از این بابت چندان دلگیر نشدم .
.........................
تمام شب ، بوی خوش یاس که از پنجرۀ اتاق خوابم برای مدهوش
کردن من با گامهای آهسته ، وارد اتاقم شده بود ، مستم نمود
.
زیباترین و گیراترین شراب دنیاست ، .... بوی یاس را میگویم
.....
صبح زود ، طبق عادت معمول بیدار شدم .
اولین ک
عرق نعناع
فصل اول - قسمت دوم
میدانستم که عمل توهین آمیز ایشان
در رابطه با گوش نکردن به
دکلمه غزل حافظ ،
در راستای همان یاس و نامیدی روحی وی میباشد .
نه ، قصد توهین به من . لذا از این بابت چندان دلگیر نشدم .
.........................
تمام شب ، بوی خوش یاس که از پنجرۀ اتاق خوابم برای مدهوش
کردن من با گامهای آهسته ، وارد اتاقم شده بود ، مستم نمود
.
زیباترین و گیراترین شراب دنیاست ، .... بوی یاس را میگویم
.....
صبح زود ، طبق عادت معمول بیدار شدم .
اولین ک
روزهای خیلی آرامی میگذرانم. این حجم از آرامی برای خودم هم عجیب است. منظورم از آرام نوعی سکینه قلبیست که قبلترها هم داشتم اما تجربه فعلیام کمی متفاوتتر است. اسمش را نمیدانم آرامش بگذارم، سکینه، تسلیم یا پذیرش. برآیندش این است که آرام هستم. و این آرامش حتی سرعت زندگی من را کمتر کرده است. احساس میکنم روی یک موج خیلی نرم سوار هستم که از قضا به باد و باران و طوفانها و کشتی نیمهشکسته و دوری ساحل و حتی کوسهای که اطراف کشتیام طواف می
چه عصر دلگیری است. ساعت چند است؟ نمیدانم. آفتاب نیست ولی غروب هم نیست. شب هم نیست. البته فرقی هم نمیکند. چون من چیزی حس نمیکنم. مثل سنگ شدهام. همه جا پر از هیجان است. مردم سرشان گرم مراسمها است و این منم که فلج شدهام. حتی حوصله غم را هم ندارم. میخواهم یادم بیاید که زندهام. زندهام؟ به نظر نمیآید. چشمهایم تار است. در یک حباب نامرئی منجمد شدهام و آن چه آن بیرون میبینم فقط اسلوموشن محوی است که به هیچ شکل نمیتوانم همراهش شوم. س
چه عصر دلگیری است. ساعت چند است؟ نمیدانم. آفتاب نیست ولی غروب هم نیست. شب هم نیست. البته فرقی هم نمیکند. چون من چیزی حس نمیکنم. مثل سنگ شدهام. همه جا پر از هیجان است. مردم سرشان گرم مراسمها است و این منم که فلج شدهام. حتی حوصله غم را هم ندارم. میخواهم یادم بیاید که زندهام. زندهام؟ به نظر نمیآید. چشمهایم تار است. در یک حباب نامرئی منجمد شدهام و آن چه آن بیرون میبینم فقط اسلوموشن محوی است که به هیچ شکل نمیتوانم همراهش شوم. س
تا قبل از اینکه برم دانشگاه
فکر می کردم دختر نسبتا زیبایی ام
یعنی بقیه م بهم می گفتن
موقع ثبت نام و اون اوایل دانشگاهم همین بود
حتی یادمه اون اوایل رفتم اتاق یکی از هم کلاسیا و هم اتاقیش ازش پرسید هم کلاسیته؟
گفت آره
اونم گفت بچه های کلاستون خوشگلن ها
گذشت تا با ه دوست شدم و هم اتاقی
از اون دخترا که اول اعتماد به سقف بودن بعد دست و پا در آوردن
اون اوایل به نظرم دختر زشت و حتی چندشی بود
یه دختره با پوست تیره و صورت پر از جوش و جای جوش
که لب پایینش س
حال و حوصله
حوصله ی زندگی کردن چیزی است که هنر می خواهد
" هنر حوصله ورزیدن !!! "
حوصله ؛ گمشده ی بچه های نسل ما و بلکه مردم عصرما ست
بارها گفتید یا شنیده اید:
حوصله رفتن بجایی را ندارم!
حوصله خندیدن ندارم!
حوصله حرف زدن ندارم!
حوصله فلانی را ندارم!
حوصله ورزش کردن ندارم!
حوصله برخواستن از جایم را ندارم!
حوصله ی خواندن و یا نوشتن ندارم.!
حوصله فلان جلسه و فلان مهمانی را ندارم.!
حتی شده که گفته باشید و شنیده باشید حوصله ی خودم و یا نفس کشیدن را ندارم
برای آمدن به تهران تردید داشتم. تا سهشنبه صبر کردم تا ببینم که وضعیت عمومیام بهبود پیدا میکند یا نه. خیال کردم که سرما خورده بودم و حالا برای مسافرت آمادهام. بلیط قطار خریدم. ضربان قلبم بالا بود. چند روزی بود که ضربان قلبم بالا بود. آرامبخشی که دکترم برایم تجویز کرده را خوردم. کولهام را بستم. لپتاپ را هم برداشتم. در آخرین دقایق رسیدم به ایستگاه راهآهن رشت. کارهایم را سر وقت انجام دادم اما هیچ رانندهای از اسنپ و تپسی درخواستم را قب
آیا ذاتا به سمت استرس و تنش تمایل دارید
؟ در این مورد نیز، ورزش می تواند کارآیی داشته باشد.
کلود تاشی سه کدی { متخصص ورزشهای رزمی} معتقد
است:" وقتی فعالیت فیزیکی دارید،
انرژی منفی از بین می رود. و انسان بهتر می تواند شرایط را آنگونه که هست بپذیرد."
فلیپ گودن{استاد روانشناسی
ورزش در یوسی ال} در این مورد اضافه می کند:" وقتی انسان ورزش می کند، حالت
تعادل بهتری دارد و کمتر به استرس دچار می
شود."
توضیح
به جز ترشح هورمانهای نشاط آفرین که قبلا در
درباره این سایت