نتایج جستجو برای عبارت :

یادته از اُحد اومده بودم

یادته از اُحد اومده بودم
پُر بود از زخم، تموم وجودم
سر و روم رو دیدی غرقِ خون بودش
تازه اول عروسیمون بودش
میدیدی روی تنم سرتا پا زخم
دیدی روی بدنم نودتا زخم
دونه دونه زخمامو دوا زدی
باز منو پسر عمو صدا زدی
با دعات کار علی نخورد گره
خندیدی دردِ تنم یادم بره
قول دادم بهت تلافی بکنم
دور بسترت توافی بکنم
تو که گفتی بی علی نمی تونی
چرا روتو از علی می پوشونی
این همه حرف نزدن برا چیه؟!
بغضای زهرای من برا چیه؟!
پهلوتو تکون میدی تیر میکشه!
زخم سینه ات آهِ
2613 - می‌گویند پس از شهادت حضرت حمزه سیدالشهدا در جنگ اُحد، «هِند بنت عُتْبَه» (همسر ابوسفیان و مادر معاویه) از فرط کینه، سینه‌ی سپهسالار سپاهِ ایمان را شکافته و جگر ایشان را با دندان به نیش می‌کشد. این شادی «مصی علینژاد» و امثال ما از خبر شهادتِ سپهبد سلیمانی، از همان جنس است.
دانلود فایل اصلی
جلسه ی سومیه که با خواهرم میرفتم کلاس سوارکاری. اون میره تمرین میکنه و منم یه گوشه ی دنج  میشینم و نقاشی میکنم.
امروز یکی از کارایی که تازه شروع کرده بودم رو برده بودم. هم نقاشی میکردم هم نگاهی به اطراف و اسبها و بقیه آقایون و خانم هایی که اومده بودن واسه تیراندازی مینداختم.
مربی خواهرم یه آقا بود. شاید نظر اول کسی ببیندش فکر کنه شلخته س ولی از نظر من مرد جذاب و خوش هیکلیه. ازش خوشم میاد. وقتی نگاش میکنم یاد یکی از دوستان میفتم. البته کاشف بعمل ا
من خیلی گریه کرده بودم،سرمم بالا گرفتمو گریه کرده بودم،به زمین زمان فحش داده بودم و بی قرار شده بودم،برای از دست دادنای بی معنی برای درجا زدنای تکراری برای حسای مزخرفی که بی وقت به سراغم اومده بودن،برای تکه های جدای روحم برای خلا های طولانی،برای یه دختر تنها بودن(عجیبه آدم تنها بودن با دختر تنها بودن فرق داره حس بی پناهیش بیشتره) اما اگه همه ی اون مچاله شدن ها لازم بود تا منِ الان ساخته بشه میتونم کم کم دوسشون داشه باشم
۱- قبل از این که ویدیویی منتشر بشه که نشون بده دو موشک شلیک شده، توی اینستا از ملت پرسیدم که چرا دم صبح یکی باید از آسمون فیلم بگیره؟ گفتند دو موشک شلیک شده. پرسیدم چطور فهمیدید؟ جوابی نداشتند.۲- به خاطر این سوال، چندین و چند نفر آنفالو یا بلاک‌ام کردن.۳- من فقط سوال پرسیده بودم. اونا حتی تحمل سوال هم نداشتند. گرچه بعضیاشون هم سعی کردن با دلیل بهم ثابت کنند. بعضیاشون هم موفق شدند و منم قبول کردم.۴- اونایی که حتی تحمل یه سوال و تقاضای جواب منطقی -ب
تکست آهنگ سامان جلیلی فوق العاده
بگو چی اومده سرت اینا کین دورو برتکه میذاری میری منو نمیدونی کی شکونده بال و پرتکی از من دیوونه تره کی هی بگی برو نرهمگه میتونه پر کنه جامو کسی نمیتونه بگه که از منم عاشق ترهدوراتو زدی چی شده که باز اومدی میگی عاشق منی که من برگردمنیستمت تورو هرجا دوس داری برو آره ساده بودم هی تورو باور کردمدوراتو زدی چی شده که باز اومدی میگی عاشق منی که من برگردمنیستمت تورو هرجا دوس داری برو آره ساده بودم هی تورو باور کردمیک
آزمون استخدامی بود
با چادر اومده بود و حجاب کاملی داشت
من یک گوشه نشسته بودم و فقط شنونده بودم
بهش گفتند: تو محیط کاریِ ما بهتره با مانتو و حجابِ راحت تری باشی. حاضری چادر رو برداری؟
بلافاصله گفت: آره بر می دارم! 
یاد یک جمله افتادم که می گفت:
آدمی که خط قرمز نداره، میشه چراغ زرد! به دلخواه این و آن. گاهی سبزه و گاهی قرمز!
یه بار شب بیست و دو بهمن بودبرف اومده بود سنگینمن خونه شما بودممن بودم و تو..رفتیم از حیاط سینه پر برف اوردیم تو... نشستیم دم در حیاط.. تو یه صورت آدم برفی درست کردی... یادمه شکلش هنوز.. بعد ساعت ۹ که شد شروع کردیم دوتایی الله اکبر گفتن...اون روزا، این روزا دور بود و محال ولی خب ما که نمیدونیم چی قرار پیش بیاد....کاش بیشتر قبولت داشتیم
آخ مهتاب!کاش یکی از آجرهای خانه‌ات بودم.یا یک مشت خاکِ باغچه‌ات.کاش دستگیره‌ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی.کاش چادرت بودم.نه کاش دستهایت بودم..کاش چشمهایت بودم .کاش دلت بودم نه..کاش ریه هایت بودم تا نفسهایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری.کاش من تو بودمکاش تو من بودیکاش ما یکی بودیمیک نفر دوتایی..!روی ماه خداوند را ببوسمصطفی مستور@khablog
دانلود آهنگ شاد جدید مهدی شکوهی یارم اومده
دانلود موزیک جذاب و زیبای یارم اومده جونمو اومده با صدای خواننده ایرانی مهدی شکوهی از وبلاگ بلاگ تونز اماده شنیدن و دانلود است این موسیقی دلنشین در تاریخ 24 ابان ماه 98 منتشر شده است

ادامه مطلب
امروز توی ایستگام منتظر بودیم مترو بیاد...یهو یه علی آقایی اومد سمت قسمت خانوما...یه خانومی میشناختش و گفت با لیلا خانوم کار داری؟ اونم گفت اره.
خانومه داد زد لیلا خانوم. علی آقا هم که شرمش میومد بره پیش لیلا خانوم وسط اون همه ادم...همون اول جایگاه بانوان منتظر موند....
لیلا خانوم تسبیح به دست داد زد" خوب اومده برو خیالت راحت..." والله منم اگ میدیدم کسی با این همه امید اومده سمت جایگاه بانوان چیزی جز "خوب اومده" بهش نمیگفتم......
 
#ذوقش رو باید میدیدین
دیشب یکی از همکارا گذاشته بود : "بازگشت از تور رایگان کره شمالی" :) دقیقا.دقیقا حس منم همین بود.
 
- واقعا دلم میخواد هر جا برم برای زندگی به جز اینجا:| دیگه تحمل سخت تر شدن روزبه روز زندگی رو ندارم :( به دخترا می گفتم چقدر دلم میخواد مثلا تو اروپا به دنیا اومده بودم آرام میگه کاش منم روسیه به دنیا اومده بودم.گفتم چرا روسیه؟! گفت از جام جهانی تا حالا همش دلم میخواد برم روسیه. :)
 
- دیروز مثل جمعه های دیگه می خواستیم بریم روستا که مامان گفت اعلام کردن
اجرای ارکستر متروکه فعلا متوقف شده و منی که از همه بیشتر خواهان لغو شدن این نمایش بودم الان بی‌حس نشستم یه گوشه. زحمت زیادی کشیده شد براش. حیف بود.
دو روزی میشه که مهدی اومده. دیشب صالح و ملی و سجادم بودن. دلم بسیار برای الهه تنگ شده. همزمانی برگشتن بچه‌ها و بازارچه ارتوان باعث شد دلتنگی غریبی رو حس کنم.
کاغذ کادو و نخی که گرفته بودم بی‌استفاده افتادن گوشه‌ی اتاق.

پ.ن همین الان مکالمه‌ی تلفنیم با مهدی تموم شد.
سلام
اول این که سال نو مبارک. سال خوبی برای همه امیدوارم باشه.
 
دوم این که سر ta این آزمایشگاه الکترونیکه بودم. یادتون باشه استادش یکم جالب بود. قضیه روز عدد پی و....
این دفعه یه توییت یا پست فیسبوک از یکی نشون داد. گفت این بابا خیلی چرت و پرت میگه. میگه دولت رو کوچیک تر کنیم کیفیت زندگی و کیفیت بهداشت بهتر میشه. فکر کردم از همین بحث سیاسی های معموله و باهاش موافقت کردم که توضیح نده. 
ولی
بحت سیاسی 100 من یه غاز نبود
برام یه اکسل باز کرد توش چند تا گرا
رسیدیم جلو در خونه، خواهرم گفت ظهر شد، آقای و بچه‌ها هم از سر کار اومده‌ن. گفتم چه بهتر، الان مستقیم میریم میشینیم سر سفره غذا می‌خوریم. از اون روزا بود که به هوای غذا، بیرونو تحمل کرده بودم.
اومدم نشستم سر سفره، بشقابو گذاشتم جلوم می‌خواستم شروع کنم که مامان گفتن مگه تو هم غذا می‌خوری؟ هاج و واج نگاه کردم که یعنی چرا نباید من غذا بخورم؟
الان هر چی آیکون و شکلک و آدمک گریه بذارم کمه. روزه بودم و فراموش کرده بودم! انگار رفته بودم یه مهمونی به
همین امسال بود توی عید بود که یه وبلاگ زده بودم با ادرس yadegarii.blog.ir که توی اونم مثل این یه جور یادداشت های روزانه و تراوشات رهنیم و هر چرت و پرتی که گیرم میومد مینوشتم توش ! 
بعد چند روز یه مخاطب ناشناس دروپاقرص پیدا کرده بودم که از قضا اونم کنکوری بود و زیر همه پستام نظر میزاشت... 
الانم یه نفر دیگه اومده تو این وبلاگم .. 
د اخه لعنتی :////
چند میگیری منو به حال خودم وابگذاری ؟؟
+میدونم یه روزی میرسه که حال دلم خوب نباشه و دلم بخواد یکی نظر بزاره ولی ب
واقعا بیست و چهار ساعت که ده ساعتشو خوابم کمه :(
ینی من چهارده ساعت رسما بیدارم :|
سه ساعتشم که خوردن و اینا
میشه ۱۱ ساعت
پنج ساعتشو پا گوشیم 
میشه شش ساعت
سه ساعتش رو که ولو شدم رو تخت زل زدم به سقف 
میمونه ۳ ساعت دیگه
که اونم معلوم نی چیکار دارم میکنم :|
.
.
.
باید شروع کنم به برنامه ریختن اینطوری نمیشه
سال کنکور با تمام مزخرفیش خوبیش این بود که ادم شده بودم و اومده بودم رو برنامه و وقت زیادم میوردم ...
( بدترین فوشی که بلدید ) نثارِ این احوالِ من ...
سلام عزیزم
خیلی از دست این دنیا دلگیرم خیلی...این چند روز لعنتی
هزاران بار از خودم بدم اومده. من تو رو تو دردسر انداخته ام.کاش پیشت
بودم کنار
تو بودم تا ازین مشکلات میومدیم بیرون. بدون که خیلی
نگرانم هر خبری شد بهم همانجا اطلاع بده.دیگه با من که حرف نمیزنی.  صدای
منم حتما خسته ات میکنه. فقط برات دعا میکنم و متوسل میشم به همون شهدا که
زندگیت روبه راه بشه. نگران نباش همه این مسائل میگذره
کمی صبر داشته باش و محکم باش.  خیلی دلنگرانتم. بدون این روز
منی که بار سفر بسته بودم از آغازنگاه خویش به در بسته بودم از آغازبرای سرخی صورت به روی هر انگشتحنای خون جگر بسته بودم از آغازمنم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی که دل به مال پدر بسته بودم از آغازهنوز در عجبم که امیدوار چرابه هندوانه ی دربسته بودم از آغازبه دوستان خود آنقدر مطمئن بودمکه روی سینه سپر بسته بودم از آغازبه خاطر نپریدن ملامتم نکنیدکه من کبوتر پربسته بودم از آغازعجیب نیست که با مرگ زندگی کردمبه قتل عمر کمر بسته بودم از آغازاگر چه آخر این ق
من یکی که از این راضی بودم
شما رو نمیدونم
همین دیگه فعلا خدافظ
یه چیزی یادم رفت
میخواستم بپرسم شما هم با تایپ ده انگشتی مشکل دارید؟
آیا شما هم براتون پیش اومده که سرعت تایپتون با کیبورد پایین باشه؟
اگه پیش نیومده که همین الان خدافظ
اگه نه تا آخر بمونید
ادامه مطلب
بسم الله 
امروز رفته بودم پارک بانوان ورزش کنم. دو سه تا خانوم نزدیک به من ایستاده بودن و صحبت میکردن. مکالمه شون برام جالب بود:
- کرونا هم که وارد ایران شده 
+ عه؟ کی گفته ؟ 
- وارد شده . تلویزیون نشون داد 
+ من ندیدم . واقعا تلویزیون گفت؟ 
-تلویزیون که چیزی نشون نمیده بابا ( من : :| . جمله قبلیِ گوینده : | ) 
+ حالا کدوم شهر اومده؟ 
- نمیدونم کجا بود فقط میدونم اومده
+ هیچ کاری هم نمیکنن اینا. باید پیشگیری کنیم. میگن ده دیقه (:| ) باید دستتو بشوری هر دفعه
 
بسم الله مهربون :)
اولین بار کی دیدمش؟ خونه ی عمه ی بزرگم. از اهواز اومده بودن. باباش که میشه پسرعموی بابام رو قبلا زیاد دیده بودم، چندباری اومده بود خونمون، میدونسته م یه پسر داره که داروسازه ولی خودش هیچ وقت نیومده بود شهر مادری من! دومین بار کی دیدمش؟ عروسی دخترعموم. یه پسر با موها و چشم های قهوه ای که خیلی خاکی و مهربون بود‌. حالا پسرعموی بابام زنگ زده و منو برای همین پسرش خواستگاری کرده!
امیدوارم خدا به من رحم کنه با شرایط الانم، خصوصا که م
من بشدت دلم برا خونه بچگیا و اون همه علاقهم به مطالعه تنگ شده.
خونه مون که دو طبقه بود و من یه کارتن کتاب روی پله ها داشتم و همه شون رو ۱۰۰ بار خونده بودم و حفظ بودم.
افتاب میتابید تابستون و من یکی از اویزه های لوستر رو برداشته بودم و گرفته بودمش تو نور. نور اون تو تجزیه شده بود و من رنگین کمان دبده بودم و ذوق کرده بودم و به مامانم نشون داده بودم. مامانم الهی فداش بشم اومده بود پایه باهام 
نگاه میکرد. علاقه من به فیزیک از همون جا شروع شد.
 
علوم پای
یکی که هیچ کس ازش دل خوشی نداره و منم جزو اونایی
بودم که ازش هیچ خوشم نمیومد اومده ریز ریز بامن 
صمیمی شده.
اون رفتار خشک و جدی و مزخرفش...
اون بی توجهی جدیش به لباس پوشیدنش...
خب اومده نزدیک تر شده متوجه شدم به اون داغونی نیس
یه سری چیزای خوبم داره :/
ولی هر دفعه که یکی منو باهاش میبینه حرص میخورم.
خیلی بدجنسم ایا؟!
حس میکنم که دوستای ادم میشن معرف ادم.
نوع رفتارشون.پوششون
و این بنده خدااااااا :/
جلوش گفتم :
یعنی اگه اسلام به خطر نمی افتاد تا حالا هز
پارسال همین موقع ها بود، داشتیم با موتور، میدون معلم رو دور میزدیم، که یهو چشمم افتاد به نرگسای گل فروشی دور میدون، ناگهان عنان از کف دادم و جیغ زدم: «نرگس اومده! نرگس اومده!»
حضرت آقا ترسید! فرمون موتور تو دستش لغزید، نزدیک بود موتور منحرف بشه! فرمون رو کنترل کرد و با چشمانی گردشده نگاه کرد به اینور اونور... گفت کی؟ چی؟ کو؟ نرگس کیه؟! 
من که تازه فهمیده بودم چطور بی مقدمه احساساتی شدم، زدم زیر خنده، گفتم گل نرگس رو میگم، گل فروشی گل نرگس آورده!
در اتاق رو میبندم در حالی که دارم از بغض خفه میشم. به سمت میز تحریرم میام. گوشی رو میگیرم دستم و پیام ها رو نگاه میکنم. امروز صبح به یکی از بچه‌های ایرانی مونیخ پیام داده بودم که اگه جایی رو میشناسه برای اتاق بهم بگه. به یک دختر ایرانی. پیام صوتی گذاشته گوشی رو میگیرم دم گوشم که هم خونه‌ی کره‌ایم نفهمه بیدارم و شروع نکنه یک ساعت دوش بگیره. صداش میاد تو گوشم که آخرش میگه" من اینجا بنگاه املاک ندارم" 
صدا قطع میشه. دلم میشکنه. صدای شکستنشو از گلوم
الآن یهو یه چیزی یادم اومد!
کلاس سوم راهنمایی بودم (که میشه هشتم فعلی) و ماه رمضون بود. اون شب توی مدرسه‌مون افطاری داشتیم. من با خودم یه ماگ برده بودم که تازه خریده بودیمش. البته اون موقع اسمش ماگ نبود و بهش می‌گفتن لیوان!
خلاصه این ماگ زرشکیمون رو گذاشته بودیم روی میز تا برامون چایی بیارن. یهو دست دوستم خورد به ماگ و افتاد شکست.
من خیلی خیلی ناراحت شدم و به دوستم گفتم اینو مامانم تازه گرفته بود و حالا من چی جوابشو بدم؟
دوستم عذاب وجدان گرفته ب
آدم تو ۲۰ سالگی کم کم معنی مستقل شدن ر  میفهمه.
وقتی هیچکس پشتت نیست.
و تو مجبوری واسه زنده موندن هر کسی رو آدم حساب کنی.
تا بهت کمک کنه.
دختره اومده خوابگاه گوه خوری غذا خوردن منو میکنه.
انگار این داده خرجی منو میده.
یه بار بلند شده بو من اومده دکتر.
میتواد از ۵ روش سامورایی ترتیبمو بده.
مریم نور به قبد پدر مادرت ببیاره.
چقدر تو درست فکر میکنی دختر
یکی از دوستام اومده بود پیشم
سه‌شنبه اینجا بود
اومده بود مثلا اینجا برای کنکور دکترا بخونه
تا امروز تونست دوام بیاره
امروز برگشت رفت خونشون
بهم گفت تو چطوری تنهایی زندگی می‌کنی
گفتم عادت کردم
گفت که من افسردگی گرفتم
نمی‌تونم اینجا بمونم.
سلااااااممممممممممممممممم ^^
سال نوتون مبارک خوشگلااا 
از دست اون نود هشت فلان فلان شده راحت شدیم ایشالا که امسالمون پر از  کلی خبرای خوب ، پول زیاد،سلامتی و شادی باشه  
بیاید بگید تحویل سال بیدار بودید؟ من هفت و خورده ای پاشدم میخواستم شیش و نیم پاشم نشد تازه همینم شانسی بود ! تو تلگرام بودم تا اینکه سال جدید اومد ^^
امسال تو تلگرام به افراد کمتری نسبت به پارسال تبریک گفتم و استوری اینستام به نظرم کافی بود دیگه -_- 
سر فرصت حتما قالبمم عوض می
بسم الله الرحمن الرحیم
پیامبر خدا(صلی الله علیه واله) فرمودند:سوگند به خدایی که مرا به براستی برای بشارت برانگیخت، قائم فرزندان من ، بر طبق عهدی که با او شده، غایب می شود به طوری که اکثر مردم خواهند گفت:خدا به آل محمد نیازی ندارد و دیگران در اصل تولدش شک می کنند. پس هر کس زمان غیبت را درک نمود باید دینش را نگهداری کند و نگذارد شیطان از طریق ایجاد شک بر او مسلط شود و او را از ملت من جدا کرده و از دین خارج سازد؛ چنانچه قبلا پدر ومادر شما را از بهشت
ایم نایون  بزرگترین و کیوت ترین عضو توایس:)
میدونم ازت متنفر بودم ولی هیچ وقت بهت هیت ندادم..
امّا الان میفهمم تو اولین باری من بودی:) 
اون بدون میکاپ خیلی خوشگله؛) 
خیلی مواظب  اعضا هستش؛) و همینطور مامان گروهه^^
۳۱ شهریور به دنیا اومده*-*
و من با جونگیون شیپش میکنم:)  
عرضم به حضورت که میدونی چقدر دنبالت بودم که پیدات کنم؟ چقدر بهت پیام دادم چقدر تو بیان دنبالت گشتم امروز بی حوصله و پکر تو مترو بودم یهو دیدم یه پیام از شماره تو اومده خیلی خوشحال شدم خیلی. چقدر خوابتو دیدم میدونستم داری روزای سختی رو میگذرونی چقدر به یادت بودم از ته دل و چقدر گشتم تا پیدات کنم. 
چی شد اصلا دعوامون شد؟ چی شد واقعا؟ هنوز خاطرات خوشمون زنده ست و خاطرات بدمون رو هرکاری میکنم یادم نمیاد.
گفتی دیشب اومدی وبلاگمو پیدا کردی و خوندی
بله! 
هر کسی یه جوری برا خودش یه قانون میذاره 
و اینگونه است که بدبختها بدبخت می مونن :/ :(
قبلا هم دیده بودم پسر آقای بازنشسته راهداری بجاش رفته بود سرکار 
بعد اومده بود ترک اعتیاد کنه!!! یعنی به همین زرشکی!! 
پولدارها هم که خودشون گفتن ژن برتر هستن 
از سیستممون متنفرم 
متنفر 
و حق میدم به کسانی که ایران رو ترک می کنن و نمی مونن
دلم گرفت بود ،میخواستم برم هم چیزی که لازم داشتم رو بخرم هم یکم قدم بزنم اما به جونم زهر شد ،اخه این چه کشوریه اول یه پرشیا سفید  گیر داده بود بهم بعد یه جوونک لات ، اشکم در اومده بود به سوپر مارکت سر کوچه پناه بردم که دست از سرم برداره ،بعد هم که رفت تا خونه دویدم ، هنوز هم دلم گرفته دلم میخواد زار بزنم از این شرایطی که دارم ،هر دفعه هیراد گفته بود قبل هفت نرو بیرون گوش نداده بودم این هم شد نتیجه اش ... 
داشتم با نرم افزار کار میکردم دیدم اعداد در زیر صفحه (بخش footer) انگلیسی شده.
یادم آمد که در tools و بخش options. روی بخش Language Setting و سپس  Language، من تیک حالت complex text layout رو برداشته بودم، (جایی که میشه Default - Persian رو انتخاب کرد) برای همین دیگه اعداد فارسی یا عربی رو در تنظیمات استایل فوتر صفحه نمیتونستم ببینم.
رفتم تیک رو زدم. بعد روی فوتر که زده بودم insert page number، و عدد انگلیسی اومده بود، روی عدد دوبار کلیک کردم و سپس اعداد فارسی Farsi رو انتخاب کردم. درست شد.
ادام
سعی دارم از این به بعد فرصت های طلایی رشد رو که از دست میدم اینجا بنویسم تا بعدا ببینم و عین چی حسرت بخورم.
صبح ساعت شش تو برف کلی وایساده بودم تو برف تا تاکسی گیرم بیاد برم سر کار.نیم ساعت طول کشید تا ی ماشین برام نگه داشت و صندلی حلوش هم خالی بود، ماشین تمیزی هم بود.قبل از سوار شدن دیده بودم ی خانم - به گمانم ی دختر - زودتر از من اومده و منتظر تاکسیه.من رفتم جلوتر از اون وایسادم. چند کوچه بالاتر.زرنگی کردم مثلا. سوار ماشین شدم و از کنارش رد شدم.به
این پست در مورد روز های اول دانشگاهه که اون موقع نادانی کردم و ننوشتم ولی حالا میخوام تا از حافظم پاک نشدن ثبتشون کنم.
۴ مهر ۹۸:
رفتم برای ثبت نام.برای اولین بار دانشگاهمون رو دیدم. تو نگاه اول بزرگ به نظر می رسید. چند نفر داشتند جلوی در دانشگاه عکس میگرفتند.(بی خبر از سرنوشت شومی که در انتظارشون بود:دی) همه چیز خیلی خوب و سریع پیش رفت.(از بس که برای آماده کردن مدارک وسواس به خرج داده بودم) اولین سوتی دانشگاهم رو هم تو همین روز دادم؛ مسئولی که دم د
برای نوشتن دیر است. شما فعلا نتیجه‌ی تلاش 4 روزه‌ی مرا تماشا کنید؛ همان ویدیویی که در حال ساختش بودم. توی IGTV اینستگرم پست کرده‌ام. این هم لینکش. روی متن زیر کلیک کنید:
 
حالا که کرونا اومده و خوش نیومده، توی خونه چیکار کنیم که حوصله‌مون سر نره؟!
سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااام خوبید منم خوبم! اومدم فقط یه سلام بدم و برم اینجا چند روزه داره برف می یاد ولی از دیشب رو زمین نشسته و هنوزم داره می یاد و خدارو شکر بابت این نعمت بزرگ که به ما ارزانی داشته دیشب زنگ زده بودم بابا خیییییییییییییییییلی خوشحال بود و می گفت که اونجام کلی برف اومده  بازم خدارو شکررررررررررررررررر 
جاده ی اهواز آبادان بسته شده. چند روزی موقت باز بود اما دوباره بسته شد.
جاده ی اهواز شوش هم بسته شده. برای رفتن به دزفول باید دور زد و از جاده ی شوشتر رفت.
ریل راه آهن هم توی محور اندیمشک اهواز بسته شده.
مدارس و دانشگاه هارو تعطیل کردن.
جاده های ساحلی مجاور کارون بسته شدن و پر از سیل بند و آبن و جاده های اصلی شهر همیشه ترافیکن.
مدام صدای هلیکوپتر و جت هوایی به گوش میرسه.
آب کارون به حدی بالا اومده که تا به حال ندیده بودم.
مدام خبر میرسه که فلان روست
جرات راه رفتن توی تاریکی رو داشته باش ...
 
× به آسمون نگاه کردم چه قدر رنگش مبهم بود 
انگار رنگی نبود 
چراغ ها بودن 
خیابون ها بودن 
همه چیز بود و منم بودم 
فقط بودم 
بدون هیچ فکری 
خالی 
بودم 
بودم و نباید از بودنم می ترسیدم 
اون من بودم! 
 
× هر آااادمی هررر آدمیی یه نقطه ضعف عجیب و مهلک داره که می تونه کله پاش کنه. 
منم همینطور! 
خوابم گرفته بود رفتم حموم. دیروز بهم گفته بود سر دوش حمومو درارم بهش بدم درستش کنه. بعد داد وصل کنم. بعد حموم ازم پرسید درست شده بود سر دوش من نمیفهمیدم چی میگه گفتم چی؟؟ گفت سر دوش درست شده بود رفتم حموم من باز نشنیدم گفتم نمیفهمم. دیگه نگفت به مها گفتم چی گفت گفت میگه دوش درست شده بود. گفتم اره بد نبود. ولی دیگه هیچی نگفت. کلا همینجوری وقتی نمیفهمم چی میگه دیگه نمیگه :((( این موضوع ناراحتم میکنه. تقصیر من چیه؟ از حموم اومده بودم اتیو اوتیو نذاشته
بهم گفت یه لحظه بیا بیرون فکر کردم با نهاله  
باز گفت یه لحظه بیا بیرون اشاره کردم با منی ؟ 
گفت اره 
بهم گفت من ترم بعد مهمانی گرفتم یه جای دیگه اگر دلخوری ای از طرف من پیش اومده معذرت میخوام
اون لحظه نه دلخوریم مهم بود نه معذرت خواهیش 
فقط رو کلمه مهمانی گرفتن قفل کرده بودم ...
دلم گرفت... 
خیلی دلم برای خودم سوخت گناه دارم
به جز صبح که اتندها اومدن ویزیت دیروز تقریبا هیچ کاری نداشتم و تو پاویون بودم و تا شب حسابی درس خوندم...
نفهمیدم چجوری خوابم برد ولی اونقدر خسته بودم که بیهوش شدم...
اتاق خوابمون درست رو به روی سرد خونه اس! 
پنجره ها رو باز باز گذاشته بودم و هوا اونقدر مطبوع بود که نگو ...
خواب بودم که با صدای آواز خوندن نکره ی ی مرد "سلطاااان سلطااان ، بدن رو ببین جوون بابا و ..." پریدم ! 
فهمیدم بنده خدا خدمه اس ، اومده جنازه ای رو جا ب جا کنه و برای غلبه به ترسش داره
تو آشپزخونه ایستاده بودم که بابا از بیرون اومد و بعد از گذاشتن خریدها تو آشپزخونه، چیزی از توجیبش درآورد و دستش رو مشت کرد به سمت من.
دستم رو جلو بردم و چند ثانیه بعد یه چیز سنگین تو دستم بود. یه سنگ سفید خیلی صاف. سنگ عجیبی بود. به نظر مصنوعی میومد. سطح سفید و صافش انگار که یه روکش سرامیکی بود.
یاد یکی از کتاب‌های بچگیم افتادم. خانه‌ی شکلاتی. سنگ دقیقا شکل تصورم از سنگ‌هایی بود که هنسل جمع کرده بود و بار اولی که با خواهرش تو جنگل رها شدن، به کمک
ساعت ١١:٣٠ زنگ زد بهم و یه ربع صحبت کردیم. بهش گفتم بیدارى این موقع؟ گفت آآآره.. گفتم آخه معمولا زود میخوابیدى.. صداى ماشین میومد، گفتم پشت فرمونى؟
گفت آره، آبادان بودم و دارم میرم خونه، تولد مامان بزرگ بود.
کلى صحبت کردیم، حتى از وقتى که اومده بودن تهران بیشتر!
آخرش پرسیدم چقد دیگه میرسى خونه؟ گفت رسیدم..
زنگ زده بود که پشت فرمون خوابش نبره..
#بابا
این ترم دوشنبه‌هام با اختلاف پرکارترین و جذاب‌ترین روز هفته منه درسته که تارزان هر روز هست و همه کلاسامون با همه جز کلاسای یکشنبه اون و پنجشنبه من ولی واقعا دوشنبه‌ها با همه جسد شدنش یه چیز دیگه است حتی با اینکه مسخره‌ترین درس‌ها رو باید یاد بگیریم ‌‌‌(منهای آز بیو) خلاصه که الان یک خسته خندونم که هی به کلیپ ١٣ دقیقه تو ماشین‌مون و سعی و تلاش ما دو تا برای باز کردن بطری آب و موفق نشدن‌مون فکر میکنم و ریسه میرم و بعد یادم میاد که لعنتی اس
قناری های دشتمون، اومدن
امروز که همراه برادرام، برای سمپاشی مزارع رفتن منم رفتم، دیدمشون
پروانه ها هم...
درختا هنوز سر سبز نشدن
اما دشت چرا...حتی روی کوه ها هم میشه طراوت بهار رو به وضوح دید
هرچند پشت این کوه ها، قله های کوه های بزرگتر عقبی، پوشیده از برف هستن و آدم تو یه منظره واحد میتونه دو تا فصل زمستون و بهارو با هم ببینه
میخواستم از یه آشیانه پرنده روی درخت براتون عکس بذارم، که چون درخت مال همسایه بود واجازه نگرفته بودم، عکس ننداختم
یادمه بچه بودم و تو اتوبوس بین دو تا جوون دعوا شده بود و به هم فحش میدادنبقیه مردها هم هی میگفتن فحش ندید خانم اینجا نشستهولی تو این دوره زمونه آدم از خانم ها یه چیزهایی میبینه که اصلا در موردش صحبت نکنیم بهترهیه زمانی زن ها معروف بودن به داشتن حیاولی الان شوخی هایی میکنن که عفت زنانه خودشون رو زیر سوال میبرنچه بلایی سر زن هامون اومده که انقدر بی حیا شدن؟
رفتم حجامت 
سه بار لیوان رو زد و گفت هر بار اینقدر اومده (یه ته لیوان مثلا ۲۰ سی سی یا شاید ۳۰) گفت من تیغها رو ریز زدم 
از همکارهای قدیم خودم بود 
خانمی که خیلی دنبال عروس کردن این و اون بود 
خدا خیرش بده 
گرچه من چون اصصصصلا به خودم نمی رسیدم و یه سیاه زامبی بودم فقط یبار منو نشون داده بود اونم بس که بهش گفتم برا همه میسازی برا منم بساز :| (خیلی سال پیش ها!) 
الانم که به خودم می رسم که بهم زامبی معرفی می کنن :/ 
ولش کن 
الان نمدونم چی بخورم! 
دیشب به کوب نشستم کل سیزن دو سریال13 reasons why رو دیدم ... با اینکه فصل یک این سریالو دیده بودم و خوشم نیومده بود ازش ولی دیگه سریال نداشتم ببینم ... :| 
اسپویل
سیزن دو اومده بود به موضوعی پرداخته بود ک نبود اون باعث شد از سیزن یک خوشم نیاد ... اونم ساید دوم داستان بود. ما داستانو از ساید هانا شنیده بودیم ولی همیشه یه قضیه یا ی داستان یک ساید دیگه هم داره و حتی گاهی چند ساید داره ... اما در کل هنوزم خوشم نیومده ازش .  نمیدونم چرا ... اما در کل بنظرم ازش دیدن د
پسر چهارساله 
برادر بزرگتر! 
خسته ام 
مثل همیشه شلوغ بود 
یک خانم ازم تشکر کرد لحظه ی آخر و بیرون بخش 
چسبید :) 
داداشم شیر خورد حالش بد شد 
گفت دستت درد نکنه اومدی ترسیده بودم 
چسبید 
دیروز صبح رفته بودم مامان بعد من اومده بود گفتم می مونم گفت اومدم که بمونم 
بودیم 
پاشد راه بره 
تو سالن بود حس کردم کم آورد گفتم خوبی؟ ویلچر بیارم؟ 
مامان گفت تو بمون فکر کنم تو بهتر بتونی(بقیه ش رو خورد مامان زیاد رو سر مریضها بوده این اولین باری بود چنین چیزی
در یکی از روزهای اوایل آبان ماه 1398 در حالیکه من سرکارم بودم ، همسرم بهم زنگ زد و گفت دو تا آبجی هام ( اعظم و نرگس ) گفتن شب برای شب نشینی میایم خونتون . منم گفتم بگو که واسه شام تشریف بیارن . خانمم که از خدا خواسته بود و خوشحال شده بود که آبجی هاش رو دعوت کردم ، گفت باشه و سریع خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد . ظهر از سرکارم رفتم خونه . ناهار خوردیم خوابیدیم تا ساعت 5 عصر . بعدش رفتم دنبال میوه و شکلات و سفارش شام از رستوران .
 
موز خریدم کیلو 14 هزار توما
توو اینستای پیجی مربوط به دانشگاه بهشتی زده بود از کارکنان دانشگاه تقدیر کنیم و ... که یهو یادش افتادم. یاد اون پسرِ جوون مهاجر افعان که تو دانشگاه کار میکرد و توو دانشگاه میخوابید و چند سالی بود نرفته بود ولایتشون. چه مهربانانه به گل ها می رسید. اون حرف رو باهام شروع کرد راستش من دوست داشتم باهاش حرف بزنم اما هیچ وقت نتونستم شروع کننده خوبی باشم. دنبال در اداره پردیس دانشگاهی بین خرابه های داتشکده قدیم زیشت شناسی بودم که یافتنش اسون تر از پی
چند سال پیش، یکی از بچه‌های کلاس -سینا- که با هم رفیق بودیم، بهم گفت از شیدا -همکلاسی- خوشش اومده...من از ترم ۱، که نماینده بودم، با دختره گه‌گاهی حرف می‌زدم. صمیمی بودیم. می‌دونستم دختره از یکی از پسرا خوشش میاد... خیلی هم خوشش میاد. عاشق بود دیگه... بدجور هم عاشق بود.اما اینو به دوستم نگفتم... گفتم شیدا رو دوسش داری؟ برو بهش بگو... عاشقشی؟ برو بهش بگو...رفت گفت. و طبیعتاً، شیدا هم بهش گفته بود من آمادگی رابطه رو ندارم...بعد، سینا اومد پیشم گلایه کرد
صدای گریه حسین رو شنیدم(همسایه دیوار به دیوارمان هستند)، چقدر دلم تنگ شده براش... یک هفته ای میشه که تب خال زده بودم برای همین نمی تونستم هیچ کدوم از اخوی زادگان رو بغل و بوسشون کنم. حس میکنم بوس خونم اومده پایین:)
بچه ها خیلی شیرین و خوشمزه هستند. 
 
×الان در شرایط سختی هستم کلا ... هم درسی و هم کاری و هم... دیگه نمیکشم. دلم میخواد رها کنم همه چی رو و برم. لطفا برام دعا کنید. که همه چی به خوبی و خوشی ختم بشه. و هیچ کس این وسط ناراحت نشه. که منم انقدر ذهن
من با 26 سال سن، تو درمانگاه، لیسک (آبنبات چوبی) می‌خورم، بعد دختره اومده، دقیقا نصف سن منو داره، 13 ساله، متاهله.
دکتر از خواهرش می‌پرسه چرا اینقدر کوچیک عروسش کردین؟ میگه خودش خواست، پسرعمه‌مونه، هجده سالشه. دختره میگه میرم کارگاه گلسازی. میگم مدرسه چی؟ میگه شوهرم نذاشت دیگه.
الان من بچه‌ترم یا اون؟ :)

+ انصافا لیسک خوردن، جلوی مریض، از وقار آدمی می‌کاهد! ولی خب ضعف کرده بودم و چیزی جز لیسک تو کیفم نبود. تازه این لیسک هم برای خودم نخریده بو
سلام
علا قه ای به شبکه های اجتماعی ندارم، برای همینم تا حالا صد دفعه پاکشون کردم و دوباره با اصرار اطرافیان نصب کردم....
اما هر چه قدر هم دوسشون نداشته باشم، ترجیح میدم خودم تصمیم بگیرم چه برتامه ای مفیده و چی مضره!
حدود یکی دو ماه بود تلگرام طلایی رو دوباره نصب کرده بودم و تقرییا تنها راه ارتباطی بود با دوستان خارج نشین!!!
حالا این گوگل جاسوس، بی اجازه، اومده تو گوشیم هشدار داده که تلگرام طلایی قصد جاسوسی داره، و وقتی دید محلش ندادم، بی تربیت س
دیشب آخرین نفر بودم که کارم توی آزمایشگاه تموم شد
تا اینجاش یادمه که لامپ ها رو خاموش کردم ولی قفل کردن در!!؟؟
اصلا یادم نیست...
ساعت 12 نگهبان رفته چک کرده ظاهرا در باز بوده
و از قضا من یه کیف اینجا گذاشتم که فقط واسه کلاس زبان ازش استفاده میکنم
چون همیشه کوله لپ تاپ همراهمه نمیتونم دوتاشو باهم ببرم خوابگاه و بیارم
آقای نگهبان  اومده کیف رو دیده و ظاهرا کل دانشکده رو گشتن دنبال صاحب کیف:|
و چون سرور هم روشن بوده و اینا نمیدونستن همیشه روشنه کلی
پیرو تصمیم استارت‌زنی امروز بد نبودم. با توجه به وقایع پیش اومده صبورتر بودم شاید.
نسبت به مامان خیلی مهربون‌تر بودم.
احساس کردم واقعاً واکنش‌های قدری عجولانه‌م رو از خانواده‌م به ارث برده‌م(یا آموخته‌م) که تا شاکی میشیم بروز میدیم.
نه لزوماً با خشم. گاهی با آرامش.. اما بروز میدیم.
خب قبلا هم گفتم که باید یاد بگیرم لازم نیست واکنش بلافاصله باشه. میتونه صبورانه و از روی تامل باشه.
و خب طبیعتاً دوست ندارم بچه‌ها صبوریشون مثل من باشه.
دوست دا
داشتم با نرم افزار کار میکردم دیدم اعداد در زیر صفحه (بخش footer) انگلیسی شده.
یادم آمد که در tools و بخش options. روی بخش Language Setting و سپس  Language، من تیک حالت complex text layout رو برداشته بودم، (جایی که میشه Default - Persian رو انتخاب کرد) برای همین دیگه اعداد فارسی یا عربی رو در تنظیمات استایل فوتر صفحه نمیتونستم ببینم.
رفتم تیک رو زدم. بعد روی فوتر که زده بودم insert page number، و عدد انگلیسی اومده بود، روی عدد دوبار کلیک کردم و سپس اعداد فارسی Farsi رو انتخاب کردم. درست شد.
اگر
امشب یاد یه خاطره افتادم نمیدونم چرا
یکی از همکارام توی دانشگاه (تو ازمایشگاه)
یه دختر کلمبیایی بود که توی کانادا و توی یه محله وایت نشین به دنیا اومده بود و بزرگ شده بود
شما تا با اینها زندگی نکنین دستتون نمیاد چه تیپ ادمایین.
یادمه تا وقتی من دوست پسر درست و حسابی نداشتم و عددی نبودم همه اینها با من گرم و مهربون بودن و ته دلشون خیلی با ترحم بهم نگاه میکردن
تا دیدن دوست پسر پیدا کردم و از اینها صد سر و گردن بالاتره،
فوری شروع کردن به حسودی
البت
هوالمحبوب
دو ماه از خوشی‌ها و تفریح و زندگی زدم نشستم معارف حال به هم زن خوندم، حالا که نتایج اومده تخصصی‌هایی که نخونده بودم رو بالای شصت زدم و عمومی‌ها رو گند زدم. وقتی سوالات رو می‌خوندم و جواب می‌دادم مطمئن بودم که دارم درست پیش می‌رم. اصلا نمی‌فهمم چرا نتایج اینقدر با چیزی که فکرش رو می‌خوندم فرق داره.
قبول نشدم. به همین سادگی چهار نمره با حد نصاب فاصله دارم. اون هشدار قرمز رنگ رو برای بار سومه که دارم می‌بینم. خسته‌تر و کلافه‌تر از
لپ تاپی که از سال ۸۹ همدممه، در آستانه خراب شدنه:(
یادتونه اواخر تابستون یه قحطی اومده بود؟ اون موقع لپ تاپم خراب شد! به شدت داغ میکرد. فنش به کل خراب شده بود. قطعات لوازم الکترونیکی هم هیچ جا پیدا نمیشد:/ ... خلاصه یه فن پیدا کردیم براش ... اما بازم فن خوب کار نمیکنه و در آستانه خراب شدنه دوباره:(
گیم او ترونز رو که نصفه ول کرده بودم دوباره شروع کردم (چون که میدترم نزدیکه و به هر حال یه جوری باید گند بزنم به نمرم:)) . اواسط اپیزود ۹ سیزن ۲ بودم که دیدم ل
دفاع این بنده خداست، یاد دفاع خودم افتادم.
خب یه سه چهار ماهی دیر شده بود، همین طوری که عمه هام الان می گن دیر شده پس کی زن می گیری، اون موقع ها هم می گفتن دیر شده، پس کی دفاع می کنی. کلا دیفالتشون همینه: دیر شده پس کی...!
بگذریم، روز دفاعم همه استادا اومده بودن، همه حضار هم نشسته بودن، من اومده بودم تو سالن زنگ بزنم به استاد راهنمام. بالاخره جناب پروفسور با بیست دقیقه تاخیر رسید و با هم رفتیم داخل و من یکهو رفتم پشت تریبون. انگار همه استرس های عال
(زمینه)
منم کسی که بی سر و سامونه 
دلم مثل بقیع تو ویرونه 
الان سر مزار تو کی میخونه 
یا کاشف الحقایق قران ناطق 
از زهر  سر تا پای تو باغ شقایق
یا جعفر ابن محمد امام صادق 
یاس پرپر اومده پیشت مادر اومده
داغی که تو رو سوزوند از پشت در اومده 
******
این علت حرارت اشکامه 
تو کوچه بی عبا و بی عمامه 
میبردنت یکی نگفت این اقامه 
تو غربت مدینه تو تاریکی شب 
تو کوچه میکشیدنت دنبال مرکب 
افتان و خیزان میرفتی شبیه زینب 
بین اون آتیش و دود با اون صورت کبود 
چ
[. #چکیده_خبر .] ⭕️حضور امام جمعه آبادان با لباس مبدل برای کمک کردن به مردم بعد از بارون، آب و فاضلاب شهر بالا اومده و به برخی منازل مسکونی وارد شده، حجت‌الاسلام علی ابراهیم‌پور، امام جمعه شهر هم با لباسی مبدل به کمک مردم اومده. #خبر_خوب با ما "بــه روز" باشیـد | @Rasad_Nama
دیوان شمس را گذاشته بود توی دست هایم، زل زده بود به چشم هایم، با لبخند برایم از مولوی خوانده بود.سرم را انداخته بودم پایین، خواندش که تمام شده بود، لبخند هول هولکی تحویلش داده بودم، چند تا ده تومنی گذاشته بودم روی میز؛ دیوان را بغل زده بودم و پا تند کرده بودم.
تا خانه یک ریز غر زده بودم به جانم که مثلا چه می شد ؟ سرم را بلند میکردم؛ زل میزدم توی چشم هایش.لبخند میزدم.قشنگ به خواندنش گوش میدادم.من هم برایش میخواندم.حرف میزدم.تعریف و تمجید میکردم.
فکر کنم اتفاق خاصی نیفتاد جز چند تا جرقه در درونم.
اگه بخوام بگم که بعدا یادم نره‌‌؛ اکثر زمانم رو توی حرم بودم. صبح خواب موندم و بعد از صبونه رفتم حرم تا حدودای 1ونیم. خداروشکر طهورا هم رفته بود پیش فامیلاشون و بیشتر برای خودم آزادی عمل داشتم:) برگشتم حسینیه که برسم به کلاس. ساعت 2 که با عجله و فکر این‌که کلاس دیر شده از خوابگاه اومدم بیرون دیدم استاد، تازه اومده توی خوابگاه! فکر کردم شاید کاری پیش اومده براش! تا 2ونیم نشستم و دیدم تازه کلاس دا
متن آهنگ فوق العاده سامان جلیلی
بگو چی اومده سرت اینا کین دورو برتکه میذاری میری منو نمیدونی کی شکونده بال و پرتکی از من دیوونه تره کی هی بگی برو نرهمگه میتونه پر کنه جامو کسی نمیتونه بگه که از منم عاشق ترهدوراتو زدی چی شده که باز اومدی میگی عاشق منی که من برگردمنیستمت تورو هرجا دوس داری برو آره ساده بودم هی تورو باور کردمدوراتو زدی چی شده که باز اومدی میگی عاشق منی که من برگردمنیستمت تورو هرجا دوس داری برو آره ساده بودم هی تورو باور کردم
دان
میدونی یکی از غم انگیزترین چیزهای دنیا چیه؟ اینه که آدم از یکی خوشش بیاد، ولی اون خوشش نیاد و اصلا به اینی که خوشش اومده، فکر هم نکنه. بعد اینی که خوشش اومده، روزی رو به شب نرسونه مگر اینکه به اونی که خوشش نیومده فکر کرده. منتظرش بوده. منتظر تلفنش. منتظر تصمیمش و منتظر خواستنش. سکانس غم انگیزش هم اینه که این فرد میدونه هیچ وقت این انتظار به وصال ختم نمیشه، ولی ته دلش، میخوادش و یه ذره امید، هر چند پوچ، داره. تو این جور مواقع من انتظار دارم خدا یه
اومده بودم چالش روز چارُمو بزارم
دیدم عه این امارگیر از قضا کار میکنه
اخه بعضی روزا اصلا نیس
خلاصه این تعداد ادم اینجا میان چیو نیگاه میکنن؟
وقتی من همه رو رمزی مینویسم
 
وردارم رمزو عوض کنم  
به همتون شک کردم
حالتون خوبه؟
امشب ما رفتیم پیشواز شب چله یجا دعوت بودیم الانم یساعت و نیم برگشتیم
من دارم تو نت میگردم
قبلشم دلم گرفته بود
دلم تنگ شده بود!!
واقعا ما ادما چرا اینجوری هستیم؟
دلمون برا اون که نباید تنگ بشه تنگ میشه!
نمیدونم چمونه
کاش میش
من تو آتلیه کار می کنم.البته نمیشه بهش گفت آتلیه یه عکاسی کوچیکه تو یه زیرزمین.امروز یکی از مشتریای قدیمی اومده بود که عکسای هفت ، هشت ، ده سال پیششو با عکسای زنو بچش یکی کنه بندازه تو قاب.بایگانی عکاسی رو گشتم ، سی دیا و دی وی دیایی که چندین سال پیش رایت شده بودن رو گشتم ، ولی پیدا نکردم.حوصله م سر رفته بود.طرفای سه یا چهار ظهر بود و عکاسی هم خلوت.عکسای قدیمی بایگانی رو نگاه کردم.عکسایی که سال دو هزار و چهار گرفته شده بودن و خیلی قبل تر. . . با دور
 
من وقتی تازه اومده بودم اینجا،
 
میرفتم Food basics خرید میکردم.
 
مترو و فودبیسیکز رو اینجا نداره. به جاش safe way و Saves on داره.
 
حقیقتش سوپراستور دیگه نمیرم. یعنی قید امتیازات کارتم و.. رو زدم و دیگه نمیرم اونجا.
به جای فقط والمارت میرم.
اینقدر که جنس های کانادایی اشغالن. کارکنانشون خیلی وقتها بی حوصله و ناشی هستن.
یعنی تو هیچی سالم یا تموم نشده نمیتونی پیدا کنی اینجور جاها.
 
 
من اصلا به روی خودم نمیارم...
از احساس گذشته و حماقتام و صبوریای اون.‌..
یادش که میافتم شرمنده میشم که چقدددد بیشعووور بودم...چقدددد‌نمیفهمیدم این راهش نیس ...نه که کار خطای افتصاحی ازم سر به بزنه هاااا...ولی سوتی و کثافت کاری زیاد داشتم...و وقتی یه سال گذشت دیگه رفتم تو سکوت مطلق و قایم باشک بازی ...نباشی‌،هستم!باشی ،میرم!نمیخوام چشمم به چشمت بیوفته...همین!نه تو ...نه هیچ کس دیگه!
....
فقط گفت رماناتو خوندی؟گفتم رمان؟
گفت آره دیگه اونروز تو کلاس ...
اومده بم میگه پول بدع میگم نمیدم 
خرس گنده جایی که برع کار کنه اومده از من پول میگیره ولی خیلی حال کردم قشنگ قهوه ای شد 
منم بعد پشیمون شدمـ گفتم بیا برو با رفیقاتـ خوش بگذرون گف نمی خوام 
منم گفتم نخواه خودم میرم بیرون خوش می گذرونم 
یع پسر اینجوری کوچک می شود :/
دیروز هم حالم خوب بود و هم بد.خوب بودم چون تونستم کاری که مدتهاست توی ذهنم انجام بدم و بد بودم چون یه خبر بد شنیدم.دختر آبی مرد .به همین سادگی!
حتی الان هم که بهش فکر می کنم یکی انگار قلبم رو چنگ میزنه.اتفاقاتی که اینجا برای زنها می افته کجای دنیا آخه وجود داره؟دیشب دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم.
دیگه حوصله ندارم بنویسم امان از مرد سالاری 
یه جایی خوندم یکی از کسایی که به لغو نژاد پرستی کمک کرده گفته بود سخت ترین کار این بوده که سیاه پوست ها
دیشب بیقرار بودم خوابم نمیبرد، داشتم همینطور با پریشانی هایم کلنجار میرفتم که متوجه شدم لوستر داره تاب میخوره و بطور واضحی دارم تکون میخورم زمین داشت برام لالایی میخوند به خودم اومدم دیدم زلزله اومده دلم هوری ریخت خدایا هموطنامون...
متوجه شدم تبریز و اردبیل بوده تا خود صبح فکرم مشغولت بود نکنه تعطیلات اونجا بوده باشی 
صبح متوجه شدم تبریز بیشترین خسارت رو دیده
خدا خودش کمک کنه
 
الان دیگه صدای پشتیبان خانم مریم ز درآومد که چرا بازرگانی خانم ستاره کاف که اومده کمک پشتیبانی بعنوان رئیس پشتیبانی هیچ کاری نمیکنه ویاد نمیگیره !!!! یعنی بازرگانی خانم ستاره کاف اومده کمک پشتیبانی همه ش تا تلفن ش حرف میزنه و هیچ چیزی بلد نیست از کارهای پشتیبانی !!!!
کم کم دارم با اصفهان رابطه دوستانه برقرار میکنم. اولاش سخت بود که از تهران دل بکنم و بیام اصفهان زندگی کنم. تهران رو دوست داشتم چون تقریبا تمام کسایی که میشناختم تهران زندگی میکنن. قبلا زیاد اصفهان اومده بودم اما نه برای موندن و زندگی کردن. شب اولی که اومدیم اصفهان رو یادم نمیره؛ مثل شب اولی که رسیدم برلین. سرد بود. با وجود این که بهار بود، من حس میکردم برف اومده! خسته و عصبی بودم. هنوز جهیزیه م از تهران نیومده بود و ما بودیم و یه خونه ی خالی. س
تمامِ راه
فکر اتصال اندیشه ی آب به آینه بودم.
صحبتِ تو
نشناختنِ سر از پا بود،
من فکرِ فردای هنوز نیامده بودم!
قرار بود لباس های زمستانی ام
دست های تو باشند؛
باران زد و باد ریخت بر سرم خاکِ حنجره ها را،
قرار عاشقانه ی آب و آینه را،
من بهم زده بودم!چقدر به سنگ ها اعتماد هست؟
آیا هست؟!
کِنار هم، من هفت - سنگ را چیده بودم!
 
/.///-/
دیشب دختر خاله ها اومدن اینجا. خسته و مرده نزدیکای ۸ رسیدم خونه تند تند خونه رو جارو زدم و یه کم هم خرید کردم و اومدن. براشون میوه و تنقلات اوردم و رفتم به شام درست کردن. تا ۱۲ داشتم شام درست میکردم! ۱ اماده شد و خوردیم و ۲ خوابیدیم در حالی که هلاک بودم! 
۱۰:۳۰ به زور از خواب پا شدم و شروع کردم صبونه درست کردن. نیمرو و پنیر و خیار و گوجه و ...
تا ۱ اینجا بودن و  رفتن...
هلاک بودم از خستگی 
هیچ کاری نکردم تا ۴:۳۰ 
بعدش خوابیدم تا ۶ و از ۶ تا الان که ۸عه یا
در جواب کسانی که از دیشب تاحالا ازم پرسیدند «زلزله خود را چگونه گذراندید؟» عرض کردم که من تمام طول زلزله را در دستشویی گذراندم!
و هیچی حس نکردم. هیچی هیچی! تو بگو حتی یه ویبره ریز. 
خیلی ریلکس، رفتم دستشویی، با آرامش دستامو شستم، یه کم توی آینه به صورتم خیره شدم و با نگاهی انتقادگر، جوش رو چونه ام رو بررسی کردم و توی دلم بهش فحش دادم. یه دوتا پیس از خوشبو کننده برای تلطیف هوا زدم و کاملا بیخیال بیرون اومدم.
و همون موقع بود که با قیافه ترسان و چشم
نصفه شب بود. خواب بودم که یهو حس کردم بین زمین و هوا معلقم. چشمامو باز کردم. تو بغل بابا بودم و به خاطر بالا رفتن از پله ها، کل هیکلم بالا و پایین می شد. آروم چشمامو باز کردم. به بابا گفتم: بابا؟ کجا داری می ری؟ و بابا فقط یه جمله گفت تا چشمای من به بازترین حالت ممکن تبدیل بشن: آبجی داره به دنیا میاد.
از بغل بابا پریدم پایین و بدو بدو رفتم تو اتاق خاله که اون موقع هنوز مجرد بود و خونه مامان جون اینا. مامان جون اون گوشه نشسته بود و داشت جوراب می پوشید،
امشب ه لا به لای حرفاش
شوخی شوخی بهم گفت که دوست نداشته که وقتی حالش بد بوده باهاش رفتم بیمارستان :/
می گفت من میخواستم خودم برم تو خودت یهو بیدار شدی اومدی
گفت دوست داشته تنها بره
و خوشش نمیاد وقتی میره دکتر کسی باهاش بره
جوابش رو شوخی طور دادم
اما واقعا ناراحت شدم
تشکر هیچی
این بود مزدم؟
من خیلی خوشم اومده که چند ساعت تو بیمارستان در به در این عتیقه بودم؟
واقعا که بی نمکه دستم
چرا این بشر انقدر بی چشم و روئه؟ 
تا حالا واستون پیش اومده با یه نفر بیشتر از اینکه تفاهم داشته باشید اختلاف داشته باشید ولی بازم همو دوست داشته باشید و به هم کمک کنید
روایت من و دوستمه
از لحاظ مذهبی، فرهنگ، مسافت، نظر و عقیده، سنی (متولد 75) خیلی باهم تفاوت داریم
ولی توی این دو /سه سال اینقدر باهم خاطره داشتیم که انگار سال هاست همو میشناسیم و باهم دوستیم
با اینکه دانشجوی بین المللی و بورسیه هست امروز با زبان فارسی دفاع کرد
نزدیکش نسشته بودم هرجا گیر میفتاد زودی فارسیشو بهش می
#سوال
یه چند روز پیش یکی از ممبرای کانال این مشکل براش پیش اومده بود و گفت تخم کرده و پسش همینجوری مونده بیرون 
و نمیدونم نتیجه ای گرفت یا نه!
منم چند روز درگیرش بودم
و هی پرسو جو میکردم تا دکتر پویا یزدانی 
منطقی تر  جواب داد نسبت به همه جواب هایی که رسید دستم
سرم سدیم کلرید بریزین روی ناحیه قرمز بیرون اومده و یکم شکر روش بریزین وقتی پفش کم شد
با کف شست مقعدشو بدین بره تو
شستشو با جفر شاید مناسب باشه
(نگارنده)
ش#پزشکی
#جراحی
#عروس_هلندی
مرکز تحق
نمیدونم باید بگم کم کم دارم به آخرای راه میرسم یا تازه یک شروع پر چالش پیش رو خواهم داشت؟! برای من که در این سن رویارویی با هر چیز جدیدی به شدت به هیجانم میاورد گزینه دوم مناسب تر است. شاید احمقانه باشد که گاهی تو دلم میگم این کرونا انگار فقط اومده و اومده که برنامه های منو بهم بریزه! هر چند که میلیون ها نفر مثل من هستن که دقیقا همین جمله رو در مورد رابطه خودشون و کرونا تکرار میکنن. 
در هیجان انتظار روزهای آینده هستم و هر روز خودمو به تصویری که ب
نمیدونم چرا با وجود اینکه خیلی وقت دارم ولی فرصت نمیکنم به کارهام برسم و کنارشم به وبلاگم سر بزنم و چند خطی هم اینجا بنویسم.درسته که برگشتم سرکار،تمام وقت هم برگشتم؛ ولی باز هم وقت زیادی دارم که بتونم به این کارهای جانبی برسم.
اقا گویا ما کرونا رو شکست دادیم خداروشکر.ملت چنان رفتار میکنند که انگار نه انگار کرونایی اومده و رفته ! اکثرا ریلکسن،بی ماسک بی دستکش! ذرت مکزیکی و بستنى توپی میخرن از همین رو به رو با فراغ بال میخورن ! اصلا یه وضعیتی!
ا
برای تحویل لیست غایب ها رفتم پایین که دیدمش. اسما، دختر درونگرای خوش چهره ای که ترم پیش شاگردم بود. برای این که زود برگردم به کلاس عجله داشتم اما وقتی بهم سلام کرد ی لحظه مکث کردم و براش با لبخند دست تکون دادم. پنج دقیقه بعد از اینکه به کلاس برگشته بودم، در زدن. فکر کردم از همون غایباس که با تاخیر اومده ولی وقتی در رو باز کردم مسئول موسسه رو دیدم که اسما رو آورده دم کلاس من. گفت «میگه تیچرش شمایین». بهش که نگاه کردم چشاش پر اشک بود. بغلش کردم و گفت
بدترین ، سخت ترین جمعه سال ۹۸ ... ! فکر نکنم هیچ جمعه ای اینقدر قلبمو بدرد آورده باشه ، نتونستم حتی امتحان فردارو مرور کنم ، انگار یچیزی به گلوم چنگ میزنه... ! 
سردارِ عزیزم ، محبوب ترین ، تو تنها کسی بودی که همه حرفات عملی میشد... ! 
شهادتت مبارک ، اما خیلی غم انگیزه برای ما شهادتتون ، کاش منم پسر بودم حداقل میتونستم  تو این راه یکاری کنم... !
امروز مزار شهدا خیلی شلوغ بود خیلی... ! مامانای شهدا خیلی اشک ریختن ؛ قلبم بدرد اومده....
امروز رفتیم مدرسه ،جلسه گذاشته بودن خانم مدیر.
مدیر تو جمع گفت خبر دارم جواب گزینشت اومد.منم گفتم:مگه من رفته بودم!!!!!!یعنی واقعا یه لحظه حس کردم رفتم!آخه تمام همکارا رفته بودن اراک ولی من نه!نرفته گزینشم قبول شد چون تحقیقات به عمل اومده از همسایه ها همش خوب بود:)دمِ خدا گرم،وبعدشش دمِ همسایه ها گرم،جالبِ که شماره یکی رو داده بودم که مدیر مدرسه ست،کلا رک و راست هرچی درموردم میدونستو گفته بود وبهمم زنگ زده بود که من همه چیزو در مورد شما گفتم ،با
گفته بودم که اگه دیوانه ساز ماجرا خودش بود نمی دونم چیکار کنم. هنوزم نمی‌دونم. و نخواهم دونست. عمیق‌ترین رابطه‌ای که تا حالا تجربه کرده بودم اواسط آبان ۹۸ خراب شد. نمی دونم ۱۵ آبان بود یا ۱۲. یه روزی از همین روزا. که من مجبور شدم شالگردنی که با هم بافته بودیمو بشکافم. شالگردنی که کامواشو دوتایی از خرازی سر کوچهٔ آموزشگاه خریده بودیم. شالگردنی که قرار بود از جفتمون درمقابل سرمایی که معلول حملهٔ دیوانه سازاست محافظت کنه. قرار بود نذاره سوز ج
چرا تو قم از هرجا می‌پرسم کتاب آه رو دارین یا نه، در جوابم می‌پرسن "آه"؟ قبلا لهوف رو دانلود کرده بودم، نمی‌دونم با مدل نوشتنش ارتباط نگرفتم یا چی که نخوندمش و گذاشتم کنار، ولی خیلی دوست داشتم یه مقتل بخونم. الان دنبال آه می‌گردم نیست.
تهران نموندیم کلا، تو اون سه چهار ساعتی که اونجا بودم، از علاقه رسیدم به دلزدگی با چاشنی تنفر. گفته بودم که تهران رو دوست دارم؟ که دلم می‌خواد بشینم پیچیدگی‌هاشو گره به گره باز کنم؟ الان دلم می‌خواد ازش دور
رفتیم نشستیم یه گوشه، از ناراحتی هامون گفتیم...گفت تو دلت جای دیگس که اون حرفا رو زدی...بغض کردم...نمیتونستم بگم لعنتی من دلم پیش توعه وگرنه کدوم ادم عاقلی بعد این همه دعوا بازم میمونه؟ بغضم نمیذاشت حرف بزنم..گفت من شرایطم اوکی نیس..خودم میدونستم...همه حرفاشو نگفته میدونستم...بغضم بیشتر شد...وقتی دید هیچی نمیگم گفت به من بگو ماجرا چیه؟ کسی اومده؟ منم کم مونده بود اون وسط جلو ملت زار بزنم فقط...هیچی نگفتم.دستامون رو میز بود..با یه انگشتش، انگشت دستم
طولانیه ولی خوندنش خالی از لطف نیست! ☺
یه کلاسِ انگلیسی هفته‌ای دو روز تو مدت کوتاه ‌ چند ماهه‌‌ای که وین بودم میرفتم. راستش انگلیسیم اینقدر خوب بود که به اون کلاس نرم، ولی‌ دو چیزِ اون کلاس برام خیلی‌ جالب بود ...دور تا دورِ اون اتاق کوچیک صندلی بود و ما‌ها از کشور‌هایِ مختلف با سنین مختلف مثلِ یه دورِ همی‌ رویِ اون صندلی‌ها مینشستیم و سعی‌ میکردیم با انگلیسی حرف زدن با هم ارتباط برقرار کنیم. نیم ساعتِ آخرِ کلاس هم به حرف زدنِ هر فردِ د
احمد با ذوق و شوق از بیرون اومده و میگه:_ باید بهم احترام بذارید، باید در مقابلم سر تعظیم فرود بیارید ای بازندگان!_چی شده؟
 _ همین الان عباس(شوهر خواهرم) زنگ زده میگه کهره دونه‌ای چنده؟ 
_ امکان نداره، فاطمه الان اصلا سونوگرافی نداره، مسخره‌ات کردن دیوانه!
_ [میخنده] بخدا خودم ۶بار ازش پرسیدم، قَسَمش هم دادم گفت دختره!
زنگ زدم به فاطمه میگم این شایعات چیه راه انداختی؟ تو که سونوگرافی نداشتی الان؟ میخنده و میگه بخدا راست میگم، یه ازمایش ژنتیک
دانلود آهنگ سینا شعبانخانی ناراحتم
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * ناراحتم * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , سینا شعبانخانی باشید.
دانلود آهنگ سینا شعبانخانی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Sina Shabankhani called Narahatam With online playback , text and the best quality in mediac
متن ترانه سینا شعبانخانی به نام ناراحتم
چند روزه بیخودی سرده باهام خیلی بی انصافی کرده باهاممیدونه عاشقشمچند روزه که به روش نمیاره میخوا
بیمارستان که بودم بچه ها یه روز‌همگی اومدن ملاقاتم، یعنی بخش و گذاشته بودن رو‌سرشونا...هر چی ام‌تذکر‌ میدادم که بابا نصف این بیمارستان منو میشناسن و یه کم آبروداری کنید اصلا حالیشون نمیشد.
چند بارم پرستار اومد تذکر داد ولی دقیقه ساکت میشدن و دوباره شروع میکردن:/ تا اینکه یهو یه دکتر اومد تو اتاق :|دکتر خودم نبود ،تا حالام ندیده بودمش ، اومد و کلی هم احوالپرسی کرد ، معلوم بود منو میشناسه، چون حال عمو رو ازم پرسید ، منم گفتم من باید حالشونو از
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد آفتاب دیدگانم سرد میشد آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ می زد وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی در کنار قلب عاشق شعله میزد در شرار آتش دردی نهانی نغمه من ... همچو آوای نسیم پر شکسته عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
محمد بود که گفتم باهم دعوا کرده بودیم و قهر بودیم 
که قرار بود من امروزشو برم اون جمعه صبحمو بیاد 
هیچی صبح رفتم می بینم اومده! میگه یادم رفت بهتون بگم ببخشید! 
چقدر حرص خورده باشم خوبه؟ 
جمعه صبح و شبم! 
خدایا شکرت 
رئیس جدید بابت شیفتها هیچ نگاهی نمی کنه 
خوب داره میخشو برای برنامه ی من محکم می کوبه 
دلم میخواد گریه کنم 
نشستم تو بخش 
پای اومدن به خونه رو نداشتم 
گفتم برم اون روانپزشکِ خانم که برا وسواسیم قرص داده بود 
نسشستم و نشستم و نشست
داداش بزرگم رو برای آپاندیسیت بردن اتاق عمل نیم ساعتی میشه 
یک خانم هم با سوختگی شدییییییییییییید هر دو پا آورده بودن 
چهار لیتر شستشو و اونم هی می گفت سوختم! تا آخرش از حال رفت 
با اینکه ترسیده بودم اما همینکه پلک میزد خیالم جمع شد و به همراهیاش گفتم بیدارش نکنین اذیت میشه :/ شانس که همراهیاش خانواده ش نبودن و همسایه هاش بودن (بار عاطفی نداشتن که بترسن) و همون اول هم یه رگ درشت ازش گرفتم 
یعنی فکر کن ژل نریختم رو خانمه اول شستم بعد هم رفتم سرا
سلام و عرض ادب 
اهل مقدمه چینی نیستم یک راست میرم سر اصل مطلب؛
دختری هستم ۲۱ ساله که دچار دگرگونی هایی شدم که نمیدونم اسمش رو چی بذارم، بیماری یا ... ؟، قبلا خیلی شاد و شیطون بودم، خیلی خوش بین بودم، اصلا ۱۸۰ درجه همه چیز چرخیده.
دیگه به کسی خوش بین نیستم، به شدت جوشی و پرخاشگر شدم، نمیتونم با کسی صمیمی بشم و در واقع به کسی نزدیک بشم، نمیتونم اعتماد کنم به کسی، کاملا کم حرف شدم، همه ش حس میکنم یک آدم افسرده شدم، برام خواستگار میاد اما نمیتونم
در ماه جاری آزمونی برگذار شد که به اسرار همسری شرکت کردم.
از اونجا که هیچی نخونده بودم فقط رفتم که روی همسری رو زمین نزده باشم.
با شرایطی که در حال حاضر برام پیش اومده
فقط لازم دارم که توی اون ازمون قبول بشم.
احتمال قبول شدنم محال نیست.
چون پنجاه درصد سوالهارو جواب دادم.
ولی الان به دعا احتیاج دارم.
برای دعا کنید که قبول شده باشم.
در همین لحظه خیلی خیلی به این قبولی احتیاج دارم. خیلی زیاد.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها