نتایج جستجو برای عبارت :

از جا ماندن خودم ناراحتم

باز مودم تنظیماتش به هم خورد
منم اعصاب خورد؛ میخواستم برم تمرین امروز نرفتم نشستم اینو درست کنم
همشو خودم درست کردم ولی یه جا یه سوتی خیلی بد دادم :/ بعد مجبور شدم زنگ بزنم به کارشناس اپراتور و فلان. بعد فهمید چیو سوتی دادم :/ بعد با اینکه اصلا نه معلومه اون کیه نه معلومه من کیم :||| خیلی خجالت کشیدم و از دست خودم ناراحتم سر همچین سوتی ای. دیگه همین.
 
حساسیت دارم و خیلی میخوابم.
Flo  میگه هنوز 6 روز مونده ولی من شدیدا PMS میبینم توو خودم. خیلی عصبیم.
از
گیر کرده تو دلم که بگم از ام شهرآشوب متنفرم و هیچوقت نبخشیدمش 
و بیشتر بدم اومد چون فکر کرد چون شوهر کرده و زاییده پس برتره و حق داره هرچی به ذهن کثیفش و دهن ....ش رسید بهم بگه و فکر کن که کوچیکتره! 
و از خودم ناراحتم چون اون ع ن یی جوری وانمود کرد که خودمم هوا ورم داشت نکنه تقصیر منه و اومدم تو وبم پست حلالیت گذاشتم و اوشون چی کار کرده بود؟ در وبشو تخته کرده بود رفته بود طاقچه بالا گذاشته بود و یکی هم اومده بود تو خصوصی منو زیر شکنجه روحی گذاشته بو
یک نفر اشتباها قضاوت کردم الانم ناراحتم :(
دوست دارم بهش همین الان زنگ بزنم و ازش معذرت بخوام :(
ولی داداشم میگه بیخیال بشم چون هر کسی مثل من بود این اشتباه رو میکرد و دچار سوء تفاهم میشد !
ولی من الانم واقعا از خودم و از نفر وسط که باعث این سوء تفاهم و قضاوت من شد ناراحتم :((

+
اولین قضاوتم بود ':(
نمیدونم چکار کنم؟!
 نفر وسط هم بهم گفت بیخیال بشم و نگم :(
دوست دارم رو در رو به اون نفری که قضاوتش کردم بگم ولی چون تا چند ماه دیگه نمیتونم رو به رو ببینمش
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....
از شدت ناراحتی با خودم صحبت میکنم وقتی به اوجش میرسه صدام بلند میشه بعد یادم میاد نباید بلند صحبت کنم
نفسم
میگیره وقتی کسیو ندارم درمورد چیزایی که دوست دارم صحبت کنم باهاش وقتی
کسی رو ندارم وقتی ناراحتم بهش بگم ناراحتم ینی از بچگی این شکلی بودم
مجور بودم تمام احساساتم رو مخفی کنم
زندگی کاملا عادلانس اما
مهم منم که فعلا فشار روحی رومهدوس دارم گوشیمو پرتاپ کنم به افراد
خانواده بگم متنفرم ازتون بعد بلندشم برم برای خودم زندگی جدیدی بسازم
همسر شهید صادق عدالت اکبری :
صادق کلاً عاشق شهدا بود با اینکه آنها را ندیده بود و ارتباطی نداشت، اما توفیق این را داشت که بعد از آمدن پیکرهای تفحص شده شهدا به شهرمان در قسمت ایثارگران سپاه فعالیت کند و استخوان های پاک و مطهر این شهدا را با همکاری دوستانش در پارچه ها بپیچند و به خانواده ها تحویل دهند.
 تا اینکه به زمانی رسیدیم که پیکر شهدای مدافع حرم به وطن آمدند که در این زمان هم پیکر ها را از فرودگاه ها تحویل گرفته و کفن و دفن آنها را خودشان ان
امروز 
امروز ساعت 7 و نیم شب کاری انجام دادم که به خاطرش بسیار شرمنده ام . از دست خودم ناراحتم . چون برام ساعت 1 نصفه شبِ آخرین روز اسفند سال 97 رو یاداوری کرد 
و چقدر که حالم بد شد 
خودم رو هیچ وقت نمی بخشم 
فقط کاش بتونم دوباره فراموش کنم ....
تاب آوردن از من یه آدم تازه ساخت. امروز دیدم خیلی چیزها که پیش تر باعث میشد اعتراض کنم دیگه حتی ناراحتم نمیکنه. به پشت سرم نگاه میکنم و از خودم می پرسم من بودم واقعا؟!و جواب مثبته. قطعا من بودم که از این روزها عبور کردم و تکه های خودم رو باز به هم گره زدم تا "من" بشم.
دانلود آهنگ سینا شعبانخانی ناراحتم
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * ناراحتم * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , سینا شعبانخانی باشید.
دانلود آهنگ سینا شعبانخانی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Sina Shabankhani called Narahatam With online playback , text and the best quality in mediac
متن ترانه سینا شعبانخانی به نام ناراحتم
چند روزه بیخودی سرده باهام خیلی بی انصافی کرده باهاممیدونه عاشقشمچند روزه که به روش نمیاره میخوا
خیلی دلم گرفته...خیلی خیلی...دلم میخواد فقط گریه کنم!
این همه تلاش کردم برای اینکه وزنمو کم کنم ولی درست همون جایی که باید ادامه میدادم جا زدم.
از دست خودم ناراحتم!که همه چیو نادیده میگیرم...ناراحتم که کم آوردم...که بدون اینکه متوجه باشم داشتم آرزومو فراموش میکردم...
من قرار نبود جا بزنم!واقعا قرار نبود...
این همه تلاش کردم 71 رو ببینم...این همه ذوق داشتم براش...دوباره همه تلاشم تباه شد...الان 77 رو دیدم...خیلی ناراحتم...خیلی
چقدر بد کردم به خودم به جسمم...
بابا لنگ درازِ کوچولوم؟
واقعا ازت متاسفم ولی من دیگه هییچ حسی بت ندارم
نمیدونم چرا اما تو قلبم دفن شدی عزیزم
نمیتونم بگم چرا یا چجوری، اما دیگه مهم نیستی، ناراحتم، از اینکه دیگه دوست نداشته باشم ناراحتم ولی خب تو دیگه نیستی کوچولوم :)
 سخت‌ترین تصمیمی بود که باید می‌گرفتم. ماندن و خود را در دل اتفاقات از پیش تعیین نشده انداختن. چاره‌ای جز ماندن نبود. اگر می‌رفتم حالم بهتر می‌شد، خیلی بهتر از الآن اما با رفتن من کسانی دیگر به زحمت می‌افتادند و برخلاف من راحت نبودند. اگر می‌رفتم دیگری باید هزینه‌ی گزافی می‌داد و حالا که ماندم بار این هزینه‌ی گزاف تنها بر دوش من است. من نمی‌خواستم بمانم اما به هر دلیلی نشد. نشد که بروم. حالا مجبور به ماندن هستم. می‌دانم بهای این ماندن ر
نم نم بارون هست
منم تازه بیدار شدم و تنهام
جزوه هامو برداشتم میخوام برای میانترم بخونم
اما حسی ندارم چون روز سختی داشتم بهتره بگم روزای سخت
هنوز به این فکر میکنم و باید بگم ایشون اسمم به استاد گفته!
از این ناراحتم اگه من یه عکس رو خراب کنم سرانه عکس دانشگاه به فنا میره درصورتی اگه عکس  استادlong شه ایرادی نداره
از این ناراحتم بعد از 5روز هنوز هیچی یاد نگرفتم حس میکنم اونایی خوب شدن شانسی بوده
از اون دوتا95ایی که باهامون بودن این دو روز متنفرم(یج
دوست دارم کسی رو داشته باشم که دقیقا ازم بپرسه از ده تا چند تا غمگینی؟ دوست ندارم وقتی ناراحتم بهم بگین چی‌کار کنم که ناراحت نباشم! اینو خودم بلدم.راهش فقط خوابه برای من و اگر می‌بینید بیدارم یعنی ترجیح دادم ناراحت باشم در این لحظه! دوست ندارم سرزنش بشم. دوست ندارم غصه روی غصه جمع کنم!! مهسو بهم یادآوری می‌کنه آدم شاکری نیستم. خب بله، نیستم! و ماریا بهم میگه همه این حال غر داشتنات تلقینه. بله، من امروز فهمیدم دقیقا تقصیر خودم نیست که انقدر نا
یادته میگفتی سیگار رو اندازه من دوست داری؟
امروز که اومدی دیدم بوی سیگار میدی. بهت عطر زدم. برات کاپوچینو درست کردم و ازت خواهش کردم آدامس بجوی.
گفتی خانوم ببخشید که ناراحتتون کردم. گفتم تقصیر تو نیست که ناراحتم. تقصر خودمه. ناراحتم چون دوستت دارم.
.Soon I'll be 18 years old and all I feel is sadness
ناراحتم که دیگه بچه محسوب نمیشم، ناراحتم که دیگه خیلی از تفریحات کودکانه رو نمیتونم تجربه کنم، ناراحتم از دغدغه های جدیدی که قراره منو ببلعند.
26 اسفند تنها اتفاق خوبی که قراره بیفته پخش فصل سومه سریال westworld عه...
I'm getting old, and this is sad
هوالرئوف الرحیم
چنین شبهایی هرچی به رضا فکر می کنم، نفرت تمام وجودم رو میگیره. هرچی دنبال حال خوبم باهاش می گردم پیدا نمی کنم. صفر و صد کاااامل.
بیچاره رضا.
به خودم میگم چطور تو حالت خوب نباشه هر جوری می تونی برخورد کنی. یکی یک دانه شوهر ولی با داد حرفش رو برنه بده ست و متنفری ازش؟!؟!
ناز بشی الهی...
 
 
 
خیلی از خودم ناراحتم
تو بخش خودم از خودم راضی نیستم
کودک درون بیچاره میگه "خب خسته بودم، همه چی هم ضدم بود"
بغض هم کرده
گریه هم داره
...
دلم میخواد از تمام دستفروش ها چیزی بخرم 
دلم میخواد از بچه ها 
پیرها 
زن ها 
معلول ها 
که دارن زیر آفتاب دستفروشی می کنن چیزی بخرم با خودم همیشه میگم من چه حقی دارم که پولِ اضافی دارم؟ کاش همشو می تونستم با خرید کردن عزتمندانه بدم به دیگران 
خیلی از خودم ناراحتم 
خیلی از خودم بدم میاد 
کی اینو درک می کنه که چه حسی دارم :( 
که درآمدم اینقدر بیهوده است 
که اینقدر پوچم...
اینقدر زندگیم پوچه 
آاااه :((
یه زندگی روزمره 
برو سرکار و برگرد 
هراز گاهی ق
من ۳۳ سال دارم و ۳ ساله که متاهلم و بچه نداریم. باشگاه رشته فوتسال ثبت نام کردم اما میترسم که پیشرفت نکنم. چون عینکی هستم و نمیشه با عینک دنبال توپ دوید. تازه عینک جدید گرفته ام و برای عمل لیزیک باید حداقل یک سال عینک بزنم تا شماره چشمم ثابت بشه. ضمنا میترسم در این مدت باردار بشم و مجبور بشم ورزش رو بذارم به کنار و افسرده بشم.
کمی ناامید شده ام بهم روحیه بدهید تو رو خدا...، مجرد که بودم برادر معتاد داشتم نمیذاشت سراغ چیزی برم، اذیتم میکرد، اذیت ها
آخرین شبی هست که توی پانسیونم و حس می کنم دلم داره از غصه می ترکه. اولین همخونه که رفت به خودم اولتیماتوم دادم که مگه نگفتم نباید به کس دیگه ای وابسته بشی؟ تا حدی هم موفق بودم. ولی وابستگی رو کنترل کنم، با دلبستگی چه کنم؟ به شدت ناراحتم برای جدایی از دوست هام و خانوم نون و حتی راننده سرویسم.
حس می کنم باید کسی رو بغل کنم و زار زار از ته دلم اشک بریزم. چه کسی بهتر از خودم جان؟
:-((
این چند روز بیشتر از این که در گیر زندگی باشم درگیر مرگ بودم. مرگهای زیادیا برای خودم به تصویرکشیدم اما بیشتر درگیر این دوتا شدم تصادف با اتوموبیل، سرطان. همیشه فکر میکنم نمیتونم مرگ بدون درد داشته باشم  ترجیح میدم موقع تصادف با اتوموبیل دوماه برم توکما بعدم اعضای بدنم اهدا بشه، درمورد سرطانم همینطور دوست دارم دیر تشخیص داده بشه وفقط دوماه فرصت داشته باشم، بعد ازهمه ی اینها نشستم و اروم اروم برا خودم اشک ریختم.امروز وقتی داشتم دراین مورد ح
عصابم بهم ریخته
گوشیم خراب بود وخاموش
فاطمه پیام داده بود نیومده بود برام
اونم فکرکرده ازقصد جواب ندادم
از همه جا بلاکم کرده
گفته دیگ رفاقتمون تموم
ک من از چشمش افتاده
دلم گرفته انقدر راحت قضاوت کرد وحرفمو باور نکرد
خستم
با ارزو حرف زدم خیلی ناراحتم از خودم
من، روی مسائل جنسی حساسم. وقتی حرفش می‌شه، گوشم تیز می‌شه.
من، انسانم. انسان، نسبت به چیزی که ازش منع شده، حریص‌تره.
من، از این که خیلِ کثیری از کسایی که کوچیک‌تر از منن رابطه‌ی جنسی رو تجربه کردن و عشق و حال می‌کنن، ناراحتم. بخشیش به خاطر این که خودم تا حالا انجام ندادم، و بخشیش به خاطر این که بی‌قید و بندی رو ظلم به همسران آینده‌شون می‌دونم (که خودمم ممکنه قربانی باشم).
گاهی، حس می‌کنم از همه چی متنفرم. از خودم، از دور و بریام، از مردم، ا
گاهی هوا یه جوریه که انگار بهاره و همون لحظه به هزار دلیل نامعلوم غمگینی تلنبار شنیدن یک واقعیت شرم اور حتی به شوخی، مهمونی های ناخوانده و عقب ماندن از برنامه، جا ماندن گوشی همسر جان و رفتنش به ماموریت، به صدا دراومدن زنگ خانه و باز هم عقب ماندن، دلتنگی برای همسر، دلتنگی برای یک دل سیر بازی با بچه ها،  دلتنگی برای یه دل سیر حرف زدن با رفیق جانم، بهانه ها و تزهای من دراوردی مهد بچه ها و چه و چه و چه جمع میشوند که من همه اشان را با تفت دادن زرشک ت
ناراحتم واقعا
امروز یه دندون عقل رو نتونستم بکشم که چون نیمه نهفته بود و من نیمه نهفته نمیکشیدم و گفتم بگذار امتحان کنم که نشد.
که بعد مامان دختره اومد شاکی و فلان که چرا نمیتونستی، دست زدی
خیلی مفصله و بالا و پایین و کلا کار سختی بود و میدونم اکثرا قبول نمیکنن و همه اینها ولی نمیدونم، احساس کردم هزار درجه از جسارتم کم شد امروز و ترجیح میدم که دست نزنم، به هر چیزی نمیتونم و نمیشه و یه ذره سخته و یه ذره کوفته و هر چی، دست نزنم.
ناراحتم
چقدر رشته
از این که میبینم پدر و مادرم چندین ساله که نقش جدید پدربزرگ و مادربزرگ بودن رو دارن؛ در عین خوشحالی و حس خوبش، خیلی هم ناراحتم. از اینکه بالا رفتن سنشون رو میبینم، استرس تمام وجودم رو میگیره. انگار همین دیروز بود؛ من یه بچه ی کوچیک بودم و هم سن وسال تو فامیل نداشتم. مامانم میشد هم بازیم، موکت پهن میکردیم حیاط، با هم بازی می کردیم:). یا وقتایی که جارو دستی میکشید؛ وحشیانه می پریدم، رو شونه هاش. یا بابام دستامو می گرفت و ستون وسط خونه رو مثل یه قله
در فضای وبلاگ، کانال، توییتر، اینستاگرام، غریبم. انگار همه‌ی خوانندگانم برایم غریبه‌اند. هر کجا که می‌نویسم ناراحتم، انگار که دارم روی دیوار خانه‌ی همسایه می‌نویسم. اگر ننویسم در خودم نابود می‌شوم و اگر بنویسم، تنهایی‌ام دو چندان می‌شود. از هر فضایی گریزانم و به هر فضایی وابسته.
+ من از زندگی تو هوات خسته‌م
ح عاشق منشی شرکتشون شده، من ناراحتم که چرا عاشق من نیست.. ولی راستش اینجوره که منم عاشقش نیستم و صرفا دوست داشتنش رو می‌خوام الانم دارم خودم رو ناراحت نشون میدم تا کم نیارم یا کم نذارم در عشق اما خب خودم می‌دونم که با این رفاقتی که بین ماست خیلی حال می‌کنم و فقط کمی حسودی.
بعد از دفاعم که ۱۱ شهریور بود پاشدیم رفتیم شمال و مفصل با بابا دعوام شد و اون هم تلافیش رو سر میم خالی کرد و حالا جمع کردن این رابطه خیلی سخت شده.
دیگه اینکه کمی افسرده‌ حالم
یه جمله جادویی وجود داره
هروقت از دست کسی ناراحتم که دیگه چرا به یادم نیست با خودم میگم من به دنیا نیامدم که فکر و ذکرم این باشه خودمو به یاد دوستانم بندازم به دنیا اومدم که به همه کمک کنم عشق بورزم و محبت کنم
وقتی ناراحت میشم که چرا کسی از من قدردانی نمیکنه میگم به دنیا اومدم که عشق بورزم و کمک کنم به همه حتی اگر قدردانی درکار نباشه
وقتی کسی دلم را میشکنه با خودم میگم به دنیا اومدم دل همه رو ترمیم کنم نه اینکه منتظر عشق باشم
با این جمله واقعا آ
از شدت خستگی و پا درد نمیتونم کتاب بخونم یا حتی نرم افزار کاریم را جلو ببرم و ازینکه تایم آزاد، خودم خسته ام و مغزم کار نمیکنه ناراحتم و بدتر اینکه همیشه هم همینه
نمیدونم دقیقا کار خونه زیاده یا من خیلی خودم را اذیت میکنم یا اینکه بیش از توان بدنم کار میکشم یا بدنم ضعیفه!!!!
 
همیشه من بوده ام که رفته ام. من بوده ام که رها کرده ام. رفتنم از قدرتم بوده یا ضعفم. این بار می خواهم بمانم تا رها شوم. سخت است. خیلی سخت.
این کار کار من نبوده. نمی دانم بشود یا نه. راستش را بخواهید نمی خواهم. بله. بله. می دانم. همه چیز زندگی خواستنی نیست. من هم برای همین ادامه می دهم. اما منتظر هستم این کار من را رها کند. (حالا که فکرش را کردم هیچ وقت، سر هیچ کدام کار شرکت هایم برای ماندن نرفته بودم. یعنی برای ماندن رفته بودم اما برای ماندن ادامه نداده
از اینکه مهدیه رو ناراحت کردم و بهش گفتن احمق و گفتم ازش متنفرم مثل سگ ناراحتم . منم در حد همون احمقم و احمق تر حتی. و میخوام برم ا دلش دربیارم:/ و حتی اگه اصن بدجنسانه به حرف کشی از من ادامه داده و سناریوی من درست بوده باشه :/ بازم دلیل خوبی نیست :// ینی به نظرم حالا چیز خاصیم نشده :/ به هر حال خودم بودم که بهش همه چیو گفتم :/ نمی‌دونم اصلا هر چی :// من از قهر و این چیزا متنفرم :/// و ما آشتی میکنیم :/ و اینکه من باهاش حس نزدیک بودن ندارم بر میگرده به من :/ و
من دنبال دفترهای زشت با جلدهای زمخت و تیره که کاغذهای کاهی دارند می‌گردم. دوستم می‌گوید وقتی روی این کاغذها می‌نویسی انگار داری کلماتت را می‌اندازی توی فاضلاب. مکث می‌کنم. سالنامه جلد آبی زهوار در رفته‌ام را ورق می‌زنم و می‌گویم: عوضش امنیت‌شان حفظ می‌شود! کی حاضر است دست در فاضلاب کند برای یک مشت داستان و هیجانات و تخیلات چرکنویس شده؟ 
این ترم ۶ واحد ناقابل افتادم. و جالب اینجاست که تنها ترمی بود که انتظار افتادن نداشتم و اولین ترمی ب
دارم کار میکنم و اصلا وقت ندارم. چرا؟ چون مثل خرس خوابیدم :/ و از دست خودم به شدت عصبانیم نمیدونم چرا اینجوری شد :( به هر حال باشه. بهتره برم. میبینم که تهرانم برف اومده و ما نیستیم. اینجام خیلی سرده اما خبری از برف نیست.  همین اینقدر ناراحتم نمیتونم خونسرد فکر کنم و بنویسم برات. چرا اخه دیر بیدار شدم چرا خوابیدم :( میرم کار کنم. فعلا.
دستام خواب رفته‌.
ذره‌ای می‌دونم چی درسته؟ نه.
ذره‌ای تلاش می‌کنم در جهت فهمیدن؟ نه.
حال دارم؟ نه.
خوش‌حالم؟ نه.
ناراحتم؟ نه.
مهمه برام چیزی؟ نه.
با خودم روراستم؟ نه.
حوصله‌ی چیزی رو دارم؟ نه.
اصلا ایده‌ای دارم چی کار دارم می‌کنم؟ نه.
اصلا کاری می‌کنم؟ نه.
این جا رو دوست دارم؟ نه.
جای دیگه‌ای رو دوست دارم؟ نه.
todo: add more useless q&a
آه... الکی سخت می‌گیرم. :)
جدن که آدم بعضی وقتا شگفت زده میشه از این سیستم پیچیده. اینکه چطور فراموش میکنیم. ده دی نود و هفت اینجا پستی زدم که امروز خوندنش ناراحتم نمیکنه. پنج ماه پیش رمزدار بود و الان فکر کردم باید بمونه. برعکس هزار تا پستی که در مورد اون موضوع از وبلاگم پاک کردم. چه پاییز و زمستونی بود. چه بهاریه که داره میگذره. اون موقع به خودم قول دادم زمان درستش میکنه. زمان درستش نکرد. این ساز و کار شگفت انگیز توی سر من - تو سر همه مون - درستش کرد. و من به قولم عمل کردم. ا
داشتم به این فکر می کردم که دیگه فکر کردن به این که کجایی و با کی حرف می زنی، ناراحتم نمی کنه. یعنی هیچ حس خاصی بهم دست نمی ده وقتی مرور می کنم روابطتت و اتفاقات احتمالی رو. حتی دیگه نمی دونم دوست دارم که ازت خبری بشنوم یا نه؛ می دونی؟ این بزرگترین ضربه ایی بود که می تونستی به من، خودت و رابطمون بزنی؛ این که دیگه برام مهم نباشه چه اتفاقی میوفته و سعی نکنم تا خرابه ها رو، درست کنم. تو راست می گفتی، آدم خودخواهی بودی که من رو کنارت نگه داشتی، تا حسی
دلایل مختلفی وجود داره برای غمگین بودن الانم... مثلا فیزیک و گسسته بلد نبودن... یه عالمه تستِ نزده و درسِ نخونده برا فردا... سر درد... کم خوابی... دست و پا چلفتی بازی که در آوردم... دندونپزشکی... 4 تا امتحان تو یه روز و روز قبلش تا 4:15 مدرسه بودن... نامهربونی یه دسته ادم بی مغز عوضی... اما همش یه پس گردنی می زنم به خودم میگم خاک تو اون سرت، هنوز اولشه. باید به خودم قول بدم حداقل ناراحت نباشم. ولی اخه مگه میشه؟ مث مشاورا که بهشون میگی "استرس دارم" میگن "استرس ن
ادم گاهی میگه برم ... گاهی میگه نرم کلا تصمیم گیری در زمینه رفتن یا ماندن تنهایی بسیار دشوار است
به خصوص که به شمارش معکوس بیفته 
12_11_10_... 
در این زمینه باید دسته جمعی تصمیم گرفت اصن 
بودن یا نبودن ... ماندن یا نماندن 
حکیم بزرگوار شیخ الاسلام والمسلمین چنگیز السیبیل میفرماید :
برو که زماندنت سودی نیس ...  کسی نبرد سود ز منجلاب شدن 
برو که همچو رود جاری باشی .... همیشه پر از ماهی رنگی رنگی باشی 
:|
 
احساسات، افکار و اعمالِ در حال حاضر، سازندۀ زندگی آینده هستند / و همینطور قرار بود آذر ماه پستی بذارم راجع به عاشق شدنم الان به دلیل اینکه چند روز بد رو سپری میکنم و امیدوارم امشب تموم بشه پست رو همین الان میذارم / بله من عاشق یک نفر شدم / که البته عاشق شدنم با فکر کردن زیاد بهش شروع شد / ولی خیلی هارو ناراحت کرد / من هم همینطور دارم واسش فاکتورِ (بلند بالا) مینویسم که چرا ازش ناراحتم / ولی اگر هم احیانا بعد از چند سال دوباره دیدمش فکر نکنم اصلا حت
سلام به همه.
من قبلا نگفته بودم که یک عروس هلندی دارم.سه تا اسم داره:مکس،قاسم،خنگول.خخ.امروز قراره بدمش به دایی محمد.بابام میگه خسته شده از تمیز کردنش و نگه داریش،میگه ببرمش خونه ی مامان.مامان هم میگه نه و حوصله نداره.آره دیگه به عنوان عیدی از بابا گرفته بودم،الانم شش ماه میشه دارمش خودشم نه، ده ماهشه.هعی.ناراحتم،خیلی بامزس،میاد روی شونم و سرشو میچسبونه به صورتم و می خوابه.خیلی ناراحتم ولی می خوایم بدیمش بره.در واقع بابام میگه که من باهاش خی
یک بخش از رفتارهام و حس های درونیم ، هنوز قد همون
فروغِ نه ساله‌ ان.
سعی دارم قایمشون بکنم ، چیزی رو به زبون نیارم و بتونم جلوی اشک هام رو پیش بقیه و اطرافیانم در لحظاتی که برام سخت و غمگینن ، بگیرم . 
اما از پسش برنمیام و نیومدم !
و خب پذیرفتم خودم رو ؛ همین شکلی ...
با همین گریه های یهوییم ،ناراحت شدن هام، زود رنج بودنم ، دلتنگی هام ، اینکه نمیتونم وقتی از دست کسی ناراحتم باهاش قهر کنم
و فوقش چند روز طول بکشه که بتونم ناراحتیم رو توی دلم قایم بکن
دیشب تو مسجد دیدم که یه گوشه نشسته و تو خودشهرفتم پیشش و بهش گفتم چکات برگشت خورده؟انگار دوست داشت بهم یه چیزی بگه و نمیتونستمیگفت یه مشکلی دارم ولی نمیگفت چیبهش گفتم اگه دوست داشتی رو کمک من حساب کن و ازش جدا شدم و رفتم تو صف نمازبعد از نماز اومد پیشم و گفت مشکلش چیهمشکل خودارضایی داره و بهم گفت هر کاری میکنه نمیتونه ترکش کنهاز دیشب ذهنم درگیر همین مسئله است و خیلی ناراحتمدوست دارم کمکش کنم ولی نمیدونم چه جوری+به دلیل اینکه حتی دیدن این پست
آنقدر ناراحتم که، آنقدر ناراحتم که، آنقدر ناراحتم که.
آقای، داشتم در مورد چیزی توضیح می‌دادم، گفتند چرا اینقدر صدایت بد است؟ گوش‌هایم سوت می‌کشد از بس بلند حرف می‌زنی.
حالم وحشتناک بود بعد از شنیدنش. خب صدای طبیعی من بلند است، به خصوص وقتی بحث می‌کنم یا هیجان‌زده‌ام یا استرس دارم. حالا این اشکال را ندید بگیرند چه می‌شود؟ ناراحت می‌شوم از اینکه مدام این حرف را بزنند. آقای بار اول بود که می‌گفتند و بدجور بهم برخورد. گریه کردم و قهر کردم.
سرنوشت منم این ه که تو تنهایی بمونم. می‌دونی، این سرنوشت ه، خودم انتخاب کردم، ولی نمی‌دونم چرا از خدا ناراحتم. شاید چون با تعریف استانداردهایی، سرنوشت ما رو تغییر داده به تنهایی، من اگه انتخاب نمی‌کردم مذهبی باشم، من اگه عشق به خدا نداشتم، الان انقدر غمگین بودم؟ نه قطعاً.
سرنوشت: عوامل تربیتی، اجتماعی، خانواده، جامعه، محیط، و کودکی و اثراتشون بر زندگی‌مون ...
پ.ن: من باید پول چاپ کنم. این سرنوشت من ه. 
امروز گوشیم و که نگاه کردم دیدم دوتا پیام تبریک اومده واسم و بعدش هم بقیه گروه فامیلی تبریک فرستادن... روز روانشناس و بهم تبریک گفته بودن با جملات قشنگ.
یه خنده بزرگ روی لبم نشست و یک حسرت توی دلم..چند ساله که خودم و زیاد روانشناس نمیدونم. دقیقا از وقتی کارمند شدم و مجبور به انجام کارهایی که زیاد مرتبط به رشته ام نیست... صبح با خودم فکر کردم رشته ای رو خوندم که عاشقش بودم باعلاقه درس خوندم و همیشه فکر میکردم در آینده یک روانشناس متبحر میشم که میت
چقدر از خودم ناراحتم. از خودم می‌پرسم که در سه سال گذشته با خودم و زندگی‌ام چه کرده‌ام و جوابی ندارم.
در گروه پنج نفره دوستانم حرف می‌زنیم و همه چیز قاطی می‌شود و حرفی را به دل می‌گیرم. اشکم سرازیر می‌شود. بیشتر از پیش درمانده شده‌ام و می‌پرسم با خودم چه کار کرده‌ام؟
نمی‌دانم.
نمی‌دانم.
اشکم بند نمی‌آید. کاری از دستم بر نمی‌آید. رهایش می‌کنم که سرازیر شود. یخ می‌کنم. سعی می‌کنم به خودم مسلط شوم. کمی صبر می‌کنم، سرخی و تورم صورتم کم می
فک کنم عمده ی حس ناخوشایندم برای اینه که تو اعماق ذهنم فک میکنم تلاش فایده ای نداره
و در واقع گویی جا زدم! متاسفانه
چون قبلا خیلی تلاش کردم و موفق نشدم و سختی کشیدم و هیچکاری هم از دستم بر نمیاد خسته شدم!!!!!
 
شاید باید از اول هدفگذاری کنم
با توجه به نیازهای روزم
هدف های کوچیک و آروم اروم بزرگترشون میکنم تلاشمم بیشتر میشه به مرور
وقتی نتیجه بگیرم انگیزمم بیشتر میشه حتما
اینکه همیشه خودم به داد خودم میرسم با اینکه خیلی ناراحتم میکنه که انگار اص
من فقط سعی میکنم به این فکر کنم که فقط یک هفته از شروع سال جدید میگذره و هنوز زمان دارم و باید تا دیر نشده دست به کار بشم. بعضی وقتها میترسم از این وضع. چه زود همه شورو حالم خوابید. من که داشتم خوب کار میکردم پس چرا اینجوری شد. شایدم علتش مهم نباشه. شاید باید دوباره به همه چیز از اول فکر کنمو امیدوار باشم و سخت نگیرم. اما چطور میشه سخت نگرفت؟ چطور میتونم بدون فکر برای خودم الکی وقت هدر بدم. نمیتونم. واقعا نمیتونم. از این وضعیت که لذتی نمیبرم تمامش
انگار کن که شب، در ظلمت دریا، در میانه آب، تخته پاره‌ایست بر موج.
کجاست و به کجا می‌رود؟ نمی‌‌داند. 
ایستادن و ماندن و فهمیدن هم نمی‌تواند که توان و اختیار ندارد. که بی‌معنی است در آب یک جا ماندن، که می‌برد تو را به هر کجا که خواهد...
آن تخته پاره، منم. گیج و گنگ و منگ. پریشان و گم‌شده و غرق.
نه به این سویم نه به آن سو. و نه توان ماندن دارم در میان این دو سو.
طوفان است و گرداب و شب و وحشت.
خورشید را در کجا جست‌وجو کنم؟
این شب چرا سحر نمی‌شود؟
امروز دیر بیدار شدمو تا ظهر خوابیدمو به خاطرش از خودم متنفرم متنفرم متنفرم. :(
خوابم زیاد شده خستگی دست از سرم برنمیداره و نمیدونم چیکار کنم دیشب با این که تا هفت عصر خواب بودم ساعت یک بیهوش شدم بعد فکر کن تا الان خوابیدم یعنی حدود ۱۲ ساعت خواب. حالا میگی نباید از خودم متنفر باشم :((((
به هر حال چاره ای ندارم جز این که پاشمو شروع کنم زمان از دست رفته بیهوده گذشته رو نمیشه برگردوند :( حالا که من این کتابو دوست دارم باید اینجوری بشه؟ بیخیال برم کار ک
شب بیست و یکم نصیبم نشد و روزیم در حد ۱۵ ، ۲۰ تا فراز از جوشن کبیر بود:)))
خیلی ناراحتم که نتونستم به خستگی جسمانی غلبه کنم‌و بیدار بمونم...
وز ۷ صبح تا ۶ عصر دانشکده بودم ، کاش زودتر برمی گشتم خونه:(
بعد اومدم و متوجه شدم‌ مهمون داریم:/
با مامان سر این مسئله خیلی دعوا کردن و غر زدم ، شاید خدا جواب این کارهام رو داده... راست میگه دیگه! حقمه! اصلا درست برخورد نکردم ،خب دو شب قبلش اومدم‌عذرخواهی ولی موقع عمل اصلا فراموش کردم!!!
درست زمانی که باید با تقو
امروز یه عالمه گریه کردم و تصمیم گرفتم آرامبخش هم نخورم و خودم آروم شم 
بنیامین سر ظهر پیام داد جواب دادم حالم بده،  بنده خدا زنگ زد با شنیدن صداش بغضم ترکید و براش گفتم و از حرف عموم گفتم  بشکن میزد میگفت چ خوب شد که دزدیدمت اینا سوختن و خدای حاشیه س وقتی من ناراحتم حاشیه میره که من فراموش کنم و بخندم...چون گاهی با گریه من اونم به گریه می افته ، کلا پدر پسر مردم رو درآوردم....
همین لحظه بغضم گرفت...
حتی اشکامم ریخت...........................
خیلی تنهام... خیلی..
مخصوصا وقتایی که ناراحتم...
الان میبینم شانس منه... تقدیر منه...
مشکل از اون نیست...
مشکله منه که هیچوقت کسی حالمو نمیفهمه...
خوشبحال ف.ه... خوشبحاش... :)
تو عمرم هم فکر نمیکردم با گریه پست بنویسم...
فکر نمیکردم پست دومم برا خودم اینهمه غمگین میشه...
پ.ن: حالا کسی بیاد اتاقم فکر میکنه شکست عشقی اینا خوردم... مخصوصا با اهنگی که باز کردم... 
برای این آینده ی تباه شده، لبخندِ لگد مال شده؟ برای چشمانی ک درخشندگی ـش از دست رفته. برای تمام آن کسی ک رفته و برنگشته؟ برای ایستادن، و تکرار این صحبت ها. برای نگاه کردن، و پلک نزدن برای ساعت ها. برای سردرد گرفتن، شب بیدار ماندن ها. برای سیگار کشیدن، ترک کردن و دوباره کشیدن ها. برای فکر به مرگ، و اجبار به زندگی. برای میل به خوابیدن توی قبر، و ایستادن های زوری توی بیداری. برای خیلی چیز ها. برای تمام این بی اهمیت ها. برای خودم، خودم، برای اندک چیزی
+ تصمیمم رو گرفتم. می‌رم انسانی. 
- انسانی، یا فرهنگ؟
+ انسانی!
- سولویگ، فرهنگ نمی‌تونی بریا. 
+ بابا می‌دونم!
- خب چرا ناراحت می‌شی؟
+ ناراحت نمی‌شم که نمی‌تونم برم. ناراحتم که فکر می‌کنید من خنگم. نفهمیدم همون دیشب که توضیح دادی!
- دیگه خودت دیدی که. نمی‌شه این جوری. 
+ مهم نیست. 
پ. ن. ولی یه چیزی تو دلم می‌گه مهمه. می‌گه نمی‌خواد سه سال بعدی‌شو تو این قبرستون ادامه بده. هرچع‌قدر هم بگن که مدرسه اون قدرا هم مهم نیست و مهم خود آدمه، مهم بودن م
برای این آینده ی تباه شده، لبخندِ لگد مال شده؟ برای
چشمانی ک درخشندگی ـش از دست رفته. برای تمام آن کسی ک رفته و برنگشته؟
برای ایستادن، و تکرار این صحبت ها. برای نگاه کردن، و پلک نزدن برای ساعت
ها. برای سردرد گرفتن، شب بیدار ماندن ها. برای سیگار کشیدن، ترک کردن و
دوباره کشیدن ها. برای فکر کردن به مرگ، و زندگی کردن های زوری. برای میل
به خوابیدن توی قبر، و ایستادن های اجباری توی بیداری. برای خیلی چیز ها.
برای تمام این بی اهمیت ها. برای خودم، خودم
دیگه هیچ فرقی نمی کنه که چه اتفاق هایی قراره بیوفته، قرار بر ماندن است و تا ته ماندن که ببینم چه میشود. گیریم که اینجا بدترین نقطه از جهان باشد. از یک جایی به بعد باید توانست سیستمی ساخت که از چیزی جز خون تغذیه کند و زنده بماند. حداقل باید برایش تلاش کرد. هرچند بیهوده. هر چند مضحک!
وقتی تا دیروقت بیدار میمونی و فیلمای مسخره میبینی نتیجه اش این میشه که صبح خواب میمونی و جای ساعت چهار ساعت نه بیدار میشی. و الانم که تا حموم برمو صبحونه بخورم شد یازده. از دست خودم ناراحتم. واقعا ناراحتم. من برای یسری چیزا ساخته نشدم شاید. بهتره اینجور کارارو که جز حواس پرتی چیزی نداره بذارم کنار. لعنتی حداقل چهار تا فیلم درست حسابی ببین. این چرتو پرتا چیه. چهار سال من میخوام فیلمای روبر برسونو ببینم هنوز نشده. :/ هنوز انجامش ندادم. برای رسیدن
آخه خدا... این چه رسمیه؟ 
حتّی نمی‌دونم از چی بیشتر ناراحتم. حتّی نمی‌دونم ناراحت باشم یا نه. کاش مطمئن بودم ازین که اونایی که باید براشون غصه خورد ماییم نه اونا. امّا الآن فقط امیدوارم. یعنی... نمی‌دونم. به خودم باشه، بارها دلم خواسته که بمیرم و بعد مرگم هیچی مطلق باشه. ولی می‌دونم که این خیلی مسخره‌ست. ناراحت‌کننده‌ست. پوچه.
آه. آخه این جوری که نمی‌شه. نمی‌شه این قد الکی باشه که. آه. چقد درد داره. چقد عزیزاشون دارن درد می‌کشن. آخه... آخه این
باید از حال الانم بنویسم. اینکه تنها اومدم خانه هنرمندان و با ح تموم کردم و دیگه همین تنهایی برام مونده   راضیم و ... و خسته‌ام و ناراحتم. میم عاشق من قصد دارم عاشق بشم و تنهام. این از زندگیمون و حالا ... تنها نشستم لبه‌ی حوض خانه هنرمندان و ملت دارن فوتبال می‌بینند و من تنهام. دو تا کتاب خریدم و گالری دیدم، تنها. اونچه از همه بیشتر به چشم میاد تنهاییه. 
بغض دارم؟ ناراحتم؟ نه بیشتر احساس رهایی و خوبی دارم اما همچنان چشمام بدنبال یه گریزگاهه اینک
داستان ضرب المثل اگر خدا بخواهد همه را یکسان می کند این مثل را وقتی می گویند که یکی مال ثروت زیادی داشته باشد . سخاوت نداشته باشد و از مالش چیزی انفاق نکند و به کسی نبخشد . آدم بیچاره ای بود که از همه جا درمانده شده بود . به دهی رسید . از اهالی آنجا سؤال کرد : "بزرگ این آبادی کیست ؟" خانه ی مرد پولداری را به او نشان دادند . رفت خانه آن مرد گفت : "من مانده ام . زمین سخت و آسمان بلند و تمام محصولم امسال خراب شده خیلی ناراحتم به من کمک کن تا بتوانم خودم را
فکر کنم یه مدت شب بیدار بمونم نه؟ عصری بالاخره خوابم برد. یعنی بیهوش شدم تا ده نیم این طورها. الان نشستم سر کارو کتابرو زود تر بخونم که برم سر کتاب دربارهٔ عکاسی. اما اولش میشینم یه دید کلی از برنامه شهریورم مینویسم دلم میخواد کلی کتاب بخونم اگه بخوام جدا از کتابای کنکور کتاب آزادم بخونم باید وقت رو هدر ندم. باید یه فکریم به حال عکاسی رفتنم کنم. یعنی مجموعه جدید که نه اما کارکردن روی مجموعه هام اره. یعنی فکر میکنم. 
توی زبانم اشتباه شنیداریم د
این روزها با خشم شدیدی که تمام ذهنم را به خودش درگیر کرده، دست و پنجه نرم میکنم.
اول، نسبت به خودم خشمگین بودم و خودم را بابت موقعیت پیش آمده - به شکل های مختلف و البته متعدد- سرزنش می‌کردم.
اما کمتر از یک هفته پیش، یک دوست مشترک برایم از حقایقی حرف زد که باعث شد بتوانم خودم را ببخشم و سرزنش نکنم. در عوض، خشمم نسبت به او بیشتر شد.
در واقع نمیتوانم با احساساتم ارتباط برقرار کنم، نمیدانم که درگیر چه احساساتی هستم. اما میدانم بی اندازه خشمگینم.
چند
دستم اصلا به کار کردن نمیره به کتاب خوندن. نمیدونم چه مرگمه. نمیدونم چیکار کنم تا بتونم کار کنم. دستم به هیچ کاری نمیره نه کتاب خوندن نه زبان نه عکاسی. هیچی. حالم از خودم بهم میخوره خودی که هیچ کاری ازش بر نمیاد. دلم نمیخواد زندگیم اینجوری باشه :( اینجوری پیش برم به هدفم نمیرسم :( اه 
 
فکر کنم فقط باید شروع کنم. برای این که تمرکزم جمع شه مثلا به خیال خودم میخوام با ماژیکای رنگی رنگی خط بکشم و برای هرچیزی رمز بذارم شاید بتونم پیش ببرمش. نمیدونم چر
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم
جمعه دچار حسادت شدم.... حالتی که به شدت  ازش بدم میاد ولی گاهی بدجور به سراغم میاد...
جالب اینجاست نسبت به کسی این حسو داشتم که خیلی دوسش دارم ....
وجالب تر اینجاست نسبت به مسئله ای که تو ذهن خودم شکل گرفته ، پیشروی کرده و نتیجه گیری شده....
بعد از مدتها تو جمعی قرار گرفتم که درکنارشون بودن باعث استرسم میشد و این بیشتر به حسادت من دامن میزد....
از اینکه حرفی برای گفتن در این جمع داشتم ولی نمیخواستم با بیانشون باعث جلب توجه بشم ناراحتم نمیکرد چون میدون
بسم رب
 
برای دباره نوشتن در وبلاگ، مردد بودم
شاید برای اینکه هنوز هم نمی دانم ارزشی دارد حرف های بی سر و تهم یا نه..
می دانی؟؟؟
 
در من، دو فرد زندگی می کنند..
فردی اصلی که غالبا دیگران به آن می شناسندم ، روز ها در من ظاهر می شود و همه جا- تقیبا- با من است..
وقت هایی که کم می آورم، دستم را می گیرد،  حقم را
زمانی که خوشحالم به من می گوید شادی ات را بروز بده و بگو چقدر خوشحالی.. بگدار بقیه از با تو بودن لذت ببرند..
وقتی ناراحتم اما با هزااار توجیه و اما و
وقتهایی که کار نمیکنم از خودم متنفر میشم. امروز خیلی کم کار کردم. شش صفحه بیشتر نخوندم از کتاب با یه ذره زبان که املاشو کار کردم. با یه ذره فرانسوی. همین. حالم اصلا خوب نبود. نمیدونم چمه هنوزم خوب نیستم. خیلی نا امیدم از خودم. همش تقصیر گوشمه. هی میخوام غر نزنما مگه میشه. اعصابم خورده نه دستم به کار کردن میره نه از بیکاری خوشم میاد. تکلیفم چیه خودمم نمیدونم. نشستم برنامه چیدم بلکه فردا صبح زود بیدار شم باز شروع کنم به کار کردن. میشه یعنی خوب بشم دو
هزاران چیز میاد واسه نوشتن و میره. میاد میره هی نمینویسم  مهم ها گم نشن لابلای شلوغی
یه موقع هایی بعضی از پست ها هستند ک وقتی مینویسمشون پیش خودم میگم انقدر مهمه ک نمیخام تا مدتها چیزی بیاد روش و قدیمیش کنه و از نظر بندازتش. اون پستها همیشه مهم میمونند فقط لابلای شلوغی گم میشن...
امشب دوست داشتم سلامی هم بکنیم ب خدا و ازش بپرسم هی حواست هست ب زندگی من یا نه؟ حالیته چی میگم ؟ نخند دهه . نه حالیت نیست
ناراحتم عصبانی ام از کی ؟ از خودت اره از خودت فق
هر بار که یکی دیگه از دوستانم از ایران می‌ره، برای دلداری دادن خودم و جلوگیری از ایجاد حس "جا ماندن"، با خودم فکر می‌کنم که یک کشور دیگه هم به اهداف توریستی کم خرج اضافه شد! فکر کنم در اقصی نقاط دنیا یک نفر رو دارم که اگر روزی گذرم بهش خورد، هتل نخوام برم! اینم نگاهی است! :)

موسیقی متن بی‌ربط: ماه پیشانو، دریا دادور
امروز صبح با وجود شروع شدن هفته های حساس تحصیلی؛
"ملت عشق"رو در دست گرفتم و به شکل اسرار آمیزی تمومش کردم!112 صفحه ی اون رو روزای گذشته و 287 صفحه ی اون رو امروز.کتاب و پایان قشنگ و قوی اش من رو نسبت به تموم مشکلات دلداری میداد و آرومم میکرد.فکر نمیکنم هیچ زمان بتونم یه کتاب رو بررسی کنم و اونطور که شایسته ی اونه راجبش براتون بنویسم و عاجز بودنم ناراحتم نمیکنه.امروز واقعا دوست نداشتم تلفنم آلارم بده و هیچکی صدام بزنه یه خلوت عمیق و دلچسب سپری کردم.
امشب همچی به بهترین شکل ممکن بین من و x تموم شد خیلی ام خوب من اینقدر جسمم خوشحاله ولی ناراحتم بخاطر اینکه پشت سرم حرفایی زده که واقعا جلوم چیزه دیگه میگفت !!
جلوم آیینه بودن و پشتم قیچی بودن برام مهم نیست مهم اینه که حالم خوب بشه برای خوب شدن حالم تلاش میکنم تا جایی که بتونم تا جایی که موفقیت برام رقم بخوره من کم نمیارم و دست از تلاش هم نمیکشم ...
خیلیا جلوم سنگ انداختن ولی من روی سنگا راه رفتم چون خودم خواستم وگرنه پرش کردن از روی سنگا راحت بود م
 چه کسی داند چیست راز این دنیا
      که نیست مجال ماندن اینجا
          هر کس که ماند میلش رفتن است
               هرکس که رود غمش ماندن است
                  تا رود نیک گویی ز او
                       تا بماند کفر گویی ز بیخ
                           چه کسی خیر ماندن را می بیند
                              تا نماند مسافری باقی
نوشته sanshy
 
 
کپی فقط با ذکر منبع
یکی از تصمیمات مهم زندگیم قطع ارتباط با آدم های سطح پایینه مثلا همین دوستم مها !
وقتی که گفت به من پراید نمیاد ,اصلا عمرا پشت پراید بشینم ,کلاس نداره, با احساساتی که خدشه دار شده بود با خنده بهش گفتم اره به تو پراید نمیاد ,وانت بار یا نیسان آبی میاد(خیلی چاقه)

از وقت نشناسیش هم بسیار ناراحتم اینکه من حاضر میشم میام دم خونشون ولی میبینم هنوز حاضر نشده و باید پشت در منتظر بمونم از خودم میپرسم چرا باید این دوستی ادامه بدم?
عمر این دوستی هم داره سر م
این ترم خیلی ترم پرماجرایی بود‌. اولش با بیماری مادرم و هول و تکون فراوانی که بهمون داد و آخرش هم مریضی خودم که دوهفته خونه نشینم کرد و از کار و زندگی انداختم. دو هفته آخر دانشگاه نرفتن باعث شد از خیلی از کلاسا جا بمونم و در نتیجه نمره های این ترمم اصلااا چنگی به دل نمیزنه ناراحتم ولی دارم سعی میکنم ریکاور بشم واسه شروع ترم جدید. درس هامون قشنگه ولی من دیگه اون آدم پارسال نیستم که با ذوق و شوق پر می‌کشیدم سمت دانشگاه. نمی‌دونم چه بلایی سر روحی
یادته اون شبی رو که واسه همیشه نه گفت و شروع کردی در بی‌چاره‌ترین حالت ممکن به قدم زدن توو اتاق و چند خطی نوشتی و درُ قفل کردی و رفتی سمت بالکن. رسیدی. ایستادی. آونگی مدادم در نوسان. میان رفتن و ماندن. همیشه ماندن و همیشه رفتن؟ و ماندی برای همیشه...یادته.منم.گذشت عمر و هنوزم خمار آن سحر است...
وُیسی از یک روانشناس رو گوش میکردم که در مورد علت day dream هایی صحبت میکرد که اکثرمون تجربه اش کردیم.اینکه درحال درس خوندنیم و یکهو متوجه میشیم و میبینیم مدتهاست به یک نقطه خیره شدیم و در مورد مساله ای فکر میکنیم، و این اتفاق بارها در طی روز تکرار میشه.میگفت این موضوع بیشتر در کسانی دیده میشه که به نحوی احساس میکنن مورد ابیوز کسی واقع شدن و مدام یک اتفاق از دنیای واقعی رو در طی روز به صورت ذهنی تصور میکنن...این روزهام بیشتر به day dream میگذره تا درس خ
الان خیلی وقته کم تر چیزی میتونه ناراحتم کنه یعنی در واقع یه چیز شده مثلا از چیزایی که باید ناراحتم میکرد ولی نکرد اولیش دوستیام بود .حدودا با حذف شدن هیچکدومشون مشکل خاصی ندارم یا مثلا بعد ioi هم همچین ناراحت نبودم یا بعد مردن مامان بزرگم حقیقتا به هیچ جام نبود یه روز بابام مریض طور شد همه حدودا مطمین بودن کرونا گرفته و اونم حتی خیلی مهم نبود 
الان اون تنها چیزی که مونده
تنها کسی  عه که برام مهمه
 
اون قضیه بازده مازدهم دیگه کنسله ورزشم دیگه ک
 
دخترم،سلام!
این نامه‌ی چهارمیه که برات می‌نویسم.این نامه مقدمه نداره.سراسر روضه‌ست.می‌خوام از غم از دست دادن باهات حرف بزنم.مامانت الان غم‌زده است و تو خودشه.دلش مچاله شده.فکر نکنی همین الان خبر مرگ یکی رو بهش دادن که مثلا از کرونا مرده!نه عزیزم،خبر شهادت برای صد روز پیشه.دقیقا صد روز پیش.این داغ هنوز تازه‌ست.خندیدن سردار،چشمانی که با انفجار از دست دادیم،دست،انگشتر،سقا،حسین،
.
.
.

حسین...
.
.
.
از خودم ناراحتم که چرا باید از اینستا و است
وقت بودن نویسنده: جلیل سامان انتشارات: کتابستان معرفت
وقت بودن : وقت ماندن است، وقت ماندن و جوانمردی کردن…حتی به قیمت جان دادن
 
وقت بودننویسنده: جلیل سامانانتشارات: کتابستان معرفت
معرفی:
خیلی ها وقتی که باید باشند نیستند، وقتی که نباید حاضرند. رمان داستان جوانمردی است که به وقتش هست، می ماند و جان و مال و ناموس عده ای را نجات می دهدو وقتی هم که نباید آرام و بی صدا می رود.
دوست خوب من،
دوست تمامِ روز های من،چطور میتوانی انقدر سخاوتمندانه
ذهن مرا پر از دانش وآگاهی کنی،آگاهی از کیهان وجهان
از انسان ها واین سیستم پیچیده مغزشان،
از تاریخ وفلسفه وهنر و از........
آن هم بدون داشتن هیچگونه انتظاری!
بدون اینکه ترک کنی،زخمی کنی،
وحتی اگر زمانی ناراحتم کردی وتلنگری زدی
بازهم در راه کمک به خودم بوده است..
کتاب
ای دوست خوب وشیرین من؛)
کاش این انسان ها نیز در "جایگاه دوست"
همانند توکه تنها زاده ی تخیل وافکارِ خودشان هستی
شیری
روزایی که کار نمیکنم به شدت میره رو مخمو آزارم میده یه حس بد کل وجودمو میگیره. دیروزم از این روزا بود که خوب کار نکردم.  سر موضوعیم خیلی ناراحتم از خودم :( در مورد عکاسیمه. هووف بیخیال همچنان باید تلاش کنم. فروردینمو خیلی خوب گذروندم. خدا کنه از پس اردیبهشتم بر بیام. دیشب یه خواب تخیلی فانتزی کابوس وار دیدم خیلی بد بود. نمیتونم تعریفش کنم چون نمیدونم چجوری بگم که اصل قضیه درک بشه :/ صبح یه دور ساعت شیش بیدار شدم بعدش دوباره خوابیدم الانم یه ربع ب
با اینکه کلمه ها از ذهنم فرار می کنن باید بنویسم 
شایدم حرفی برای گفتن ندارم
مریم ناراحتم کرده بود که با خودم گفتم بیخیال خوب باش و امروز پیام داد کاملا باهاش خوب بودم
دلتنگی و این حرفا هم که شده بخش بدیهی زندگی 
این دو روز هم که شب ها خونه نورا بودم که تنها نباشن و خواب درست حسابی نداشتیم و این حرفا هم که هیچی، از این اتفاقای روزمره زندگیه
امتحان زبان و این چند روز که نتونستم تمرکز کنم رو کارهای خودم هم نتیجه طبیعی همون اتفاقای روزمره بدیهیه
احساس می کنم خودم را ریخته ام روی دایره. و البته این کار را واقعا
کرده ام. این حس بدی بهم می دهد. و البته انگار تنها راه زنده ماندن من
است. من قبلا یک بار خودم را ریخته ام روی دایره. وقتی می گویم ریخته ام،
یعنی همه چیز را ریخته ام. یعنی من شده ام خود دایره. شده ام خود آن کسی که
مقابل دایره نشسته بود. تا انقدر. و بعدها ترک شدم. توسط همان کسی که پیش
دایره نشسته بود. این بدترین ترک شدن زندگی ام بود چون فکر می کردم هزینه ی
آن همه یکی شدنم با دایره و با آ
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نمیخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
عجیب ترین قسمت زندگی برام اونجاست که برمیگردم عقبو نگا میکنم،یهو به خودم میام و میگم،چه کردی فازی،انگار که کل راهو اشتباه اومده باشم...نمیتونم بگم خیلی برام اتفاق افتاده،ولی افتاده،حسش سخته مثل سنگ و پوچ مثل هوا،انقدر بی معنا،رسیدم ته راه...دیدم اشتباه اومدم،از همون اولش
زندگی عجیب چیزیه،در اوج خوشحالیم عمیقا ناراحتم از چیزی که نه تنها من،کل دنیا میدونن ارزششو نداره!ولی خوشیش اینه که یاد بگیرم دقیقا چی هست این همه تلاش و شاید نتلاش!به هر
دیشب پست گذاشتم تو ورسکه امشب تولدمه و ناراحتم
خرآقا ندیدچطور دلم میاد بهش بگم خرم ب خودم مربوطه
ولی کلی آرمی اومدن اظهار محبت ک سوییتی ناراحت نباش کنار خانوادت خوشال باش 
آقا خیلی جالب بود از اونور جهان ب ادم تبریک بگن و دلداری بدن
ولیییی خرآقاااااا ندیدددددد و لجم گرفت 
وای خدااا باورم نمیشه انقد دیوانه ام ک میرم هی ادیت میکنم ک بیاد بالاترشاید خرآقا ببینش
ولی خدایی خر نیس خیلی نازتر از خره
به حرف کسی گوش نمی دادم 
همیشه دوست داشتم تنها باشم 
در خلوت به سر می بردم  برایم ارامش بخش بود 
روزگار به سختی می گذشت 
تمامی بچه ها از دستم ناراحت بودند 
چون دوست داشتم تنها باشم و در دنیای خودم سیر می کردم 
صدای ارام و دلنشین مرا خرسند می داشت 
و مرا از تنهایی و غم و اندوه بیرون می اورد 
من بودم و او تنهای تنها 
موقع دلتنگی ها مو برام غصه دریا رو می گفت و مرحمی بود بر زخمهای  کهنه ام 
ولی اکنون نیست و خیلی ناراحتم چون شکست 
واکمن خوبی بود 
۵/
ساعت ۱۲ است. و من هنوز از جام بلند نشدم. حتی بلند نشدم گوشیم که سه درصد بیشتر شارژ نداره بزنم به شارژ. حوصله کار کردنم نمیاد نمیدونم چرا. یعنی بقیه هم اینجوری میشن؟ دلم میخواد کار کنم اما اصلا دستم نمیره. خوابم میاد هیشکیم خونه نیست کسی به من کار نداره. هرچند صبح مامان قبل رفتن بیدارم کرد اما دوباره خوابیدم. دلم یه اتفاق خوب میخواد. ولی تا خودمو تغییر ندم نمیفته. حرفی ندارم که بزنم فقط بی اندازه ناراحتم از خودم از این وضعیت. یعنی میتونم دوباره س
من و آرزوهایم با هم بودیم. از همان ابتدا. 
با هم قد کشیدیم و با هم بزرگ شدیم.
همیشه و همه جا پیش هم بودیم و مالِ هم.
در جایی، من ایستادم. او هم ایستاد.
من همچنان ایستادم. او رفت.
من رفتم، او پیش‌تر رفت.
من ماندم، او دورتر رفت.
من ایستادم، در حسرتِ رفتنش.
او رفت، بی حسرتِ ماندم.
من ماندم در ناکجاآباد بودنم و او رفت به هرکجاآباد بودنش. 
آرزوهایم را، هر کجا اگر دیدید، بگوئیدش که پشیمانم از ماندن؛
کاش می‌ماند و مرا هم با خودش می‌برد.
یه سری شبا دنبال یه کوچه هایی میگشتم که سر صدایی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و.. خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اینقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گریه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم..
میدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت..
صبا پا میشدیم باهم درد و دل میکردیم صب بخیر میگفتیم، شبا به بی کسی و تنهایی خودمون میخندیدیم و میشدیم همه کسه هم 
نمیدونم چرا رفت..کجا رفت.چرا تنهام گذاشت
انگار عین سگ برای یه آدمی که هیچوقت نبوده ناراحتم
نمیدونم چه مرگمه
ترس از فراموشی دارم اینکه یه جای دور باشم‌و فراموش بشم ناراحتم نمی کنه اینکه هستم و فراموش بشم ترسناکه
اینکه این جریان کنکور،هیچ جا نرفتن و جواب همه برنامه ها ،نه نه و نه عه
دارم از یادشون میرم ،جامم دیر یا زود پر میشه،روابط جدید،آدمای تازه تر ....
من سرم درد میکنه هر روز که به هوش میام داستان همینه
بین همه چیز گیر افتادم
کارای مدرسه رو درست نمی تونم پیش ببرم ،درس خوندن و تست ز
به خودم قول داده بودم که هیچ وقت از افکار بدم ننویسم.....
اما اونقدر ناراحتم که شاید تنها چیزی که بتونه ذهن ناارومم رو اروم کنه همین نوشتن باشه..
نمیدونم که چی بنویسم....و یا حتی چی بگم....
نمیدونم حتی از کجا شروع بکنم...ای کاش میشد خیلی چیز ها رو گفت ....حداقل به اندازه ای که روح و روانم سبک تر بشه..اما همیشه هر ادمی یه سری حرفا داره که نمی تونه بگه...و باید توی قلبش نگه داره حرفا و اتفاقایی که هر لحظه بیشتر سوهان روحم میشن بیشتر ازارم میدن....گا هی  وقتا
دیروز رفتم کتونی خریدم مارک اریک 660بود تو حراج شد470
حالا خودم که پشیمون شدم هیچ به بابام گفتم کم مونده بود منو بزنه
کلی بحثو دعوا...
کلاس زبانو باید کنسل کنم.کارمو باید ادامه بدم چون به پولش نیاز دارم
از رفتار بابام ناراحتم.یعنی بعد ای همه مدت کارکردن حق نداشتم اون چیزی که میخوامو بخرم!
میخوام شروع کنم برای المپیاد دانشجویی شاخه زیست
دوستان اگر کسی تجربه ای داره بگه ممنون میشم
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک میز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی میکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
خسته از حالِ این روزهای شهر
خسته از مقاومت
خسته از صبوری
خسته از بغض های بی امان 
خسته از دوری و فراق
کاش همین نزدیکی ها سراغی بگیری از ما
هوایِ ماندن درمیانِ یک مشت جامانده 
خیلی خراب است
خراب تر از آنکه بشود شرحش داد...
کاش روزی در آغوشت جان دهم
ماندن بدونِ تو عینِ مردن است...
دلم یک دنیا خرابه ی شام است آقا...
با سربیا که ببینمت به چشم...
هوایِ جنون دارم
جنون.
اگه جامو جمع نکرده بودم همچنان میخوابیدم. اما خودمو مجبور کردم بلند شمو جمعش کنم حالا پشت میزم نشستم. به خودم میگم باید انجامش بدم باید بتونم کار کنم. تمرکز کنم اگه دستم بره. دوباره نباید بد بشم باید بتونم هی میگم هی تکرار میکنم اما هنوز عمل نکردم از ساعت فکر کنم هشت بیدارم هنوز نتونستم شروع کنم. یه ضد حالم خوردم بلیط هرچی میگردیم پیدا نمیکنیم واسه تهران حالا باید با این شخصیا بریم. بهشم فکر میکنم عصبی میشم تو ماشین ، ادمای غریبه :(((( بیخیال. به
سلام ...
بله، خیلی گذشت از اون روزی که آخرین ورق این وبلاگ رو سیاه کردم و رفتم که رفتم !
بله می دونم که بزرگترین خیانت رو به خودم، دستم و قلبم کردم! اینکه نوشتن رو گذاشتم کنار ... و چقدر از خودم ناراحتم ...
اونقدر تلخی و شیرینی های زیادی رو زیر زبونم حس میکنم که وقتی میخوام روی کیبورد بیارمشون و بنویسمشون، روی هم تلنبار میشن و ازشون غول بزرگی درست میشه که منو میترسونه ... ! اما خوب چیزی که به خوبی میتونم احساسش کنم، حجم عظیمی از درد و دلامه که دلشون می
من امروز از این لحظه تمام کسانی که بر من حقی دارند می بخشم، من امشب تمام کسانی که من دا از خود رنجانده اند می بخشم، من از امشب تمام خاطرات بد کودکی را فراموش میکنم، من از امشب تمام کاستی های زندگیم رو فراموش می کنم، من از امشب دوران بد دانشجویی و مدرسه را فراموش می کنم، من از امشب تمام معلم هایم را می بخشم، من امشب تمام استادهای دانشگاهم را می بخشم، من امشب تمام مسئولین کشورم را که به من ظلم کردن می بخشم، من امشب تمام کسانی را که باعث بی کاری من
وقتایی که خیلی عصبی و ناراحتم  تمام ادم هایی که بهم حرفی زدن و جوابشون ندارم میان نظرم از بی ارزش ترین و رهگذر ها گرفته تا نزدیکانم از فلان دختر تو اتوبوس که اینو بهم گفت تا.... اونقدر این اتفاق تو ذهنم میاد و حرفا و بزخورد ها و واکنش هایی که میشد یا نمیشد نشون بدم تو ذهنم عملی میکنم و این درگیری تا یک ساعت یا حتی دوساعت ادامه داره و وقتی به خودم میام میبینم از عصبانیت تمام عضله های بدنم منقبض شده و انگار که واقعا جسمم اماده است که به اون شخص حمله
از روی اجبار باید توی این برهه درس بخونم 
اما چون کلا سیستم زندگیم اجبارو نمیپذیره  نمیتونم پای کتابام بشینم 
خیلی زمان از دست دادم 
حدود یکماه
بدون ساعتی مطالعه مفید 
میدونم دیگه کار از رتبه اوردن گذشته 
باید فقط سعی کنم ک پاس شم
عمیقا ناراحتم که یک فرصت درست و حسابی برای پیشرفت و دیده شدن رو از دست دادم منتها کاری نمیشه کرد 
فقط باید سعی کنم خودمو ب مرز پاسی برسونم و فقط با خودم مقایسه بشم 
گاهی وقتا سخته که قبول کنی اما باید با این مسئله ک
من کیستم؟
آنقدر خودم را تحت تاثیر اندک اطرافیانم می‌بینم که انگار هر قسمت از وجود و شخصیتم یکی از آنهاست.
می‌خواهم خودم را جدا کنم، بکشم بیرون وجودم را از این دریای تاثیر، اما بعد می‌بینم من بدون این تاثیرات اصلا کیستم. بدون جامعه اصلا شخصیت چه معنایی دارد. این به آدم احساس پوچی می‌دهد.
می‌خواهم در زمان سفر کنم. به دوره ی کمون اولیه برگردم. قبیله و یا گروهی هم وجود نداشته باشد. برای زنده ماندن حیوانات را شکار کنم و به دنبال گیاهان خوراکی ب
امروز سه مرداده. من تازه الان فهمیدم باورت میشه زمانو گم کرده بودم؟ تیر خیلی بد گذشت دلم میخواست کتابمو تموم میکردم. اما نشد دیگه حالا کاری ازم بر نمیاد جز خوندنش. خیلی از دست خودم ناراحتم این همه برنامه داشتم همش انگار نه انگار هیچی نشد. میدونم چشم به هم زدن شده اردیبهشت سال دیگه میترسم نتونم اما بهش فکر نمیکنم. نباید جا بزنم میدونم فقط با این فکره که ادامه میدم. دیروز داشتم فکر میکردم معیارای آدما برای زندگی چقدر متفاوت و بعضیا چه معیارای ک
هو العاشق
 
فکر می کنم این روزها شاید مهم ترین ارزش آدم ها به "ماندن" باشد. البته نه ماندن به معنای روزمره اش ... بلکه ماندن به معنای ماندگاری ... این روزهایی که آدم ها صبح که از خواب بیدار می شوند تا شب که دوباره می خوابند، قلبشان برای چندین نفر تندتر می زند، ماندن خیلی قشنگ است ... و خیلی با ارزش! 
این روزها، در دنیایی که ما گم شده ایم در انبوه دوستت دارم ها روزمرگی زده، دوستت دارم های دروغین، دوستت دارم های سودجویانه، یک دوستت دارم واقعی خیلی می چ

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هیأت