نتایج جستجو برای عبارت :

یعنی از بس غصه خوردم غمباد گرفتم؟

دلم میخواد ، نمیخواد. نمیدونم.
حس میکنم بین فاصله ی بین دو تا دنیا زندگی میکنم.
برزخ عجیبیه.
بیشتر از همه به خودم نزدییکم و از همیشه از خودم دورترم.
حس میکنم دلم میخواد یک دریا غم سر بکشم .
ادامه داره و من نمیدونم بعدش چی میشه.
ولی من همش میخوام بدونم بعدش چی میشه،تهش چی میشه.
من میخوام همه چیو بدونم،تا خیالم راحت باشه.خودخواهیه نه؟
دلم تنگ شده....
برای آهنگ های قدیمیم.
انگار هم میخوام این باشم و هم میخوام از هیچی دل نکنم...
چند روزه به طرز عجیبی ذهنم همش دنبال خالی کردن خودشه و هعی وبلاگ و توییتر و باز میکنم و مینویسم و پاک میکنم، شاید صدها بار در روز. از خودم و از این همه میل به نوشتن برای خالی شدن تعجب میکنم.
شاید از درگیری فکریم باشه که این روزا زیاد شده، از کلافگی و بیقراریم، از عدم کنترل شرایط. ولی چیزی که بهش مطمئنم و بدون شک میتونم ازش حرف بزنم اینه که این شرایط خیلی خطرناکه. خطر افسردگی، غمباد یا همچین چیزی در کمین نشسته تا زمینم بزنه....
.
.
آسمونم رعد و برق د
چند روزه به طرز عجیبی ذهنم همش دنبال خالی کردن خودشه و هعی وبلاگ و توییتر و باز میکنم و مینویسم و پاک میکنم، شاید صدها بار در روز. از خودم و از این همه میل به نوشتن برای خالی شدن تعجب میکنم.
شاید از درگیری فکریم باشه که این روزا زیاد شده، از کلافگی و بیقراریم، از عدم کنترل شرایط. ولی چیزی که بهش مطمئنم و بدون شک میتونم ازش حرف بزنم اینه که این شرایط خیلی خطرناکه. خطر افسردگی، غمباد یا همچین چیزی در کمین نشسته تا زمینم بزنه....
.
.
آسمونم رعد و برق د
فیلم دیدمو صبونه خوردم ... دوش گرفتم ... به تلفن جواب دادم دو تا دروغ الکی گفتم... ناهار خوردم... دعوا کردم ... خوابیدم ... پاشیدم... تلویزیون تماشا کردم ... فیلم دیدمو شام خوردم ...  دلم میخواد این تهش چند تا فحش بدم ولی چون اینجا بچه رفت  و آمد داره خودداری میکنم
خنجر اونجایی به قلبم خورد که همین امروز، تو اندک زمانی که بیرون خونه بودم ، تعداد زیادی زباله گرد دیدم...
یکیشون یه پسر دوازده سیزده ساله بود و یکیشون یه پیرمرد خیلی ناتوان...بقیه هم جوون بودن...
دلم میخواست بهشون کمک کنم اما پول نقد همراهم کم داشتم...
خدایا... خودت به داد این مردم برس...
+ هیوا ! کاری که تو میکنی کفران نعمته! شرایطت رو ببین ؟!!! بلند شو دختر !!!! حداقل تو شرایطی هستی که بتونی همه ی دغدغه ت رو بذاری روی درست! این خودش آرزوی خیلی هاست! بلند
سلام صبحتون بخیر
دیروز کلاس زبان در مورد امتحان صحبت کرد و من راستش واسه بقیه درسا خیلی استرس گرفتم
و بعد تا ساعت دو پری خانوم اومد و منم روزم و با سوسیس باز کردم نگم جه سوسیس سوخته ای زدم و با نوشابه بزور دادم بره تو خندق بلا
بعدم کلاس اندیشمندان مسخره بازی دراورد و واسم بازنشد ن با گوشی و ن لپ تاب!
و ساعت چهار بعد دردهای بسیار خوابیدم نه پاشدم و میل ب هیچی نداشتم یه چایی خوردم و سرگوشی بودم و بابا ازسرکار کباب تابه ای خوردیم یه دبه ی گنده دوغ م
دارم خاطرات گذشته رو میخونم، رسیدم به :
روزی که پول لته دادم اما امریکانو گرفتم....
 
این هفته برای بچه های مدرسه, هفته کارآموزی هست. بچه های سال 12 بایستی یک هفته در رشته ای که میخوان توی دانشگاه بخونن, برن کارآموزی؛ مثلا علی چون تصمیم گرفته پزشکی بخونه, توی بیمارستان هست و با دکترها سر عمل های مختلف میره- دیروز رفته بود سر عمل قلب! و به نظر راضی میاد! چقدر عجیبه که فرایند رو جدی میگیرن اینجا.
 
پسر یکی از روسای اینجا, نمیدونم چی میخواد بخونه اما ا
اشتباه کردم، ترسیدم نکنه کارها خراب شود فاجعه ای درست شود پس چیزی نگفتم خنده هایم را پنهان کردم نکنه به کسی بر بخورد پس دردها را فرو خوردم دردها عمیقتر شد تا اینکه از همه کناره گرفتم چون نقش دیگران را در اشتباهات نادیده گرفتم وفداکاری های بی موردی در حق دیگران  کردم که اول از همه به خودم لطمه میزد خود را ناقص یافتم چونکه چیزی برای عرضه به دیگران نداشتم بلکه همه چیز را در درونم ریخته بودم پس سکوت کر کننده ای رخ داد که دیگران را اذیت میکرد این س
تا گلالودم ماهیتو بگیر بیا این آلوده ماهی رو ببین که چجوری جا گذاشتیش رو زمینمن واسه تو قید دریارو زدم به درو دیوار تنگت میزدم تو بیابون دلت نفس زدمدریا بغلم کن بغلم کن که شدم تنها بغلم کن بغلم کن بین نامردا من تک نندازدریا اشتباه کردم که از دست تو سر خوردم توی این مرداب با این آدما بر خوردم بد کم آوردم
بیا و این پخش پلارو تو جمعش کن دوریت داره بد میسوزونه تو کمش کنمن گم شدم تو دل بی رحم زمونه بیا و این دیوونه رو تو باورش کندریا بغلم کن بغلم کن ک
این اولین نوشته ی من نیست، من از همان سالهای دور که مردم فانوس به دست توی جنگلها میچرخیدند مینوشتم،
یک کلبه درختی داشتم در بلاگفا ، یک طوفانی گرفت و درخت و کلبه و جنگل را با خودش برد. من ماندم و بی کسی ها و حرفهایی که توی دلم مانده بود و باد میکرد ، ترسیدم غمباد بگیرم دنبال دوست گشتم، پیدا نکردم ، هر روز بالای سر تکه چوب های کلبه ام اشک میریختم تا اینکه به خودم آمدم ، یکهویی! فکر کردم من که بیست و دو سال بیشتر عمر نکرده ام و زود است برای غمباد گرف
سلام
 ام روز ظحر بعد از ابنکه ناحار خوشمزه ی مامان صادات را با پدر ومادرم وبا دوتا از برادر هایم خوردم    من امروز یک غذای خوشمزه خوردم ما کارانی  بود امروز مادرم توی غذا شاهکار کرده بود  چون مادرم  امرو ز دو نوع غذا درست کرده بود  یک ماکارانی ساده ویکنوع کوکو ماکارانی درست کرده بود  ومن از هر دوی آن ها خوردم  وهر دوی
آن هارا دو ست داشتم بعد از غذا پدرم لباس های  کاری اش  راپوشید  وبا ما شین از خانه رفت بی رون  ومن با دو تا برادر هایم  نشستم و
بله...من زمین خوردم...من شکست خوردم...پیرتر شدم ولی این پایان تلخ بهم فهموند که من اگه واقعا تلاش کنم می تونم موفق بشم.چند بار تا یک قدمی خوشبختی رفتم ، ولی نشد!
دیشب خیلی مریض بودم.تب و لرز و نفس تنگی شدید داشتم.راستشو بخواید فکر میکردم کرونا گرفتم و سر کار نرفتم و خوابگاه موندم . امشب خیلی بهترم.از دیشب تا الان با اون حال بدم و در حالی که چندین قرص و داروی خواب آور مصرف کرده بودم خیلی به زندگیم و آیندم فکر کردم.من به زودی از پروژه میرم چون نمی تونم
بعد از امتحان سر و گردن دیروز دیدم تو دانشگاه نمایشگاه کتاب زدن با تخفیف پنجاه درصد
رفتم اینا رو گرفتم

هر چند دِلُم پی دزیره بود
ولی با تخفیف پنجاه فاکینگ تومن قیمتش بود :/
آقاهه دید منو دوستم خیلی داریم لای کتابا می لولیم و حسرت و آه و فغان
گفت فردا یعنی امروز بیاین
یه بن بهتون بدم
کلا با اون هر وقت خواستین کتاب پنجاه درصد تخفیف بگیرین
امروز رفتم بنه رو گرفتم
امتحانمم بد نبود
یعنی خیلی سخت بود هنو نمیدونم چه گوهی خوردم حوصله چک کردنم ندارم
ب
امروز تصمیم داشتم صبح پاشم برم کتابخونه وتاآخرشب تشخیص و فارمابخونم.
س۸بیدارشدم ناهارموگرم کردم خوردم و گرفتم خوابیدم تا دوظهر.
ی قهوه بزنم وسریع برم کتابخونه.
 
عنوان نَرّه همون نداره ی خودمونه به لهجه وتلفظ خوشگل کرمانیها.
بعضی مستی ها باهم جور در نمیاد
بهتر بگم ادم خیلی میره بالا
دوست نداشتم دیگه مشروب بهورم ولی نمیدونم چی شد فکر کردم راه خلاصی از فکر مستی هست
خوردم تا بیفکر بشم، خوردم که خواب برم ولی یک اتفاق خوب افتاد، تو اومدی دیشم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
تقریبا از صبحه تو کتابخونم. وسطش رفتم خوابگاه، ناهار خوردم، نیم ساعتی استراحت کردم و دوش گرفتم. خسته شدم. یه پست جداگانه بعدن در مورد کتابخونه دانشکده مینویسم. هزاران صفحه جزوه مونده. 
دو تا لک چای روی کفشم هست و دلم میخواست نباشه. باید وقت کنم کفشامو تمیز کنم. 
بارها شده روزهایی رو در زندگی داشتم 
که گفتم ای کاش زودتر بگذره راحت شم
روزهایی که از خدا خواستم زودتر تموم شن
اما
بعد که زمان گذشته
از اون روزها بیشتر یاد کردم و حسرتش رو خوردم
دیدم که اون روزها زندگیم رو عوض کرده
خیلی چیزها یاد گرفتم
دیشب رو از درد اصلا نخوابیدم. صبح چشمام دو تا کاسه خون بود :( از دیشب دندونم درد می کرد اصلا حواسم سمت این نرفت که برم مسکن بخورم. گفتم باید یه مرهمی چیزی روش بذارم. بعد با نمک و فلفل شروع کردم و دیدم نه درست بشو نیست بعد تصمیم گرفتم سیر رنده کنم و بریزم توش و این کار همانا و آتش گرفتن همان! این چیزی که می گم حسی مثل سوزش دهن یا دست به خاطر استفاده از سیر زیاد نبود! ای کاش از همون سوزش ها بود. چنان وحشتناک بود که زود سیرو آوردم بیرون. انگار چندتا سوزن
ای چنار خوش قیافهتازیانه ی نوازششاعر همیشه باکلتعطر آماده ی بارش
ای هجوم خشم خندهمرد جذاب بد اخلاقحرفه ای ترین روانیعاشقه همیشه خلاق
به دیوار خوردمبهم در بدهبه این دختر خستهسنگر بده
به دیوار خوردمبهم گوش کنتو دیوارو مثل یهآغوش کن
که ما حالمون بدهحالمون بدهحالمون بده
احوالمون بدهفالمون بدهحالمون بده
ای مرید خط چشمامتو نخ ابریشم منطفلکی ترین رفیقمقتلگاه هر غم من
ای قلمرو ستمهامرد دلداده به تاراجای شفا گرفته از عشقعاشق همیشه محتاج
به دیو
نصف شب کوثر از خواب بیدار شده و آب می خواد. 
براش آب بردم و خودمم نشستم کنارش آب خوردم. 
سعی می کرد حتی چشماش رو باز نکنه که خواب از سرش نپره. بعد از خوردن آب گفت: سلام بر حسین (:
لیوان رو ازش گرفتم که برم یه هو صدا می کنه مامانی
میگم: جانم
میگه: مگه آب نخوردی؟ چرا نگفتی سلام بر حسین 
مگه میشه واسش غش نکرد؟  
(((((((((((((((((((((((((((((((((((:
مامان از کار کشاورزی خیلی خسته بود. گفت میخواد بدون سحری روزه بگیره.
من عزمم رو جزم کردم فردا روزه بگیرم. اما دلم برنج و غذای سنگین نمیخواست. بنابراین دو تا لقمه نون پنیر درست کردم و خوردم. بعدشم یه چایی با مربای معرکه ای که اخیرا پختم. قرصمم خوردم و تمام.
این روزا به حدی قرص خوردم که حس میکنم شبیه قرص شدم.
هرچند امروز حالم بهتر بود.
چند روزی خونه ی خواهرم بودم بلکه باعث شه کمتر پای لپ تاپ بشینم.
دیروز افطار هم با اقای محترم رفتیم بیرون.
یه نکات غی
دیشب خواب پدربزرگم رو دیدم بهم گفت وسایلت رو جمع کن میام میبرمت 
ینی دارم میمیرم؟؟؟؟ :/
جمعه کنکور دارم بعد امروز سرما خوردم در صورتی که یکساله سرما نخوردم آخه الان وقت سرما خوردن بود (حالم بده سر درد گرفتم نمیتونم بخونم) :/
دعا کنید کنکورمو خوب بدم
زندگی نباتی یعنی اینکه دیشب قرص ها رو خوردم و سحر هم بیدار نشدم
دیشب افطار چی خوردم؟ پنیر و یه بشقاب آش 
بعد امروز نه و نیم بود فکر کنم که بیدار شدم شایدم دیرتر 
همینطور دراز کش بودم تا ظهر 
ظهر نماز خوندم و خوابیدم تا الان 
چه قرصهای وحشتناکی اند اینا :( 
خیلی بدجور خواب‌آورند 
اومممم یکیشونو چند سال پیش می خوردم این همه خولب‌آور فکر نکنم بوده باشه 
اون یکیو سال پیش‌دانشگاهی می خوردم و چیزی ازش یادم نیست که چقدر خواب‌آور بوده 
شایدم واقعا
مثلا توی 24 سالگی باید یاری میبود که آهنگ "خوشبختی سامان جلیلی" رو برام میخوند! 
شدیدا این روز ها عشق لازم دارم. بس که غصه این و اون رو خوردم و حرص خوردم به خاطر قدرتی که ندارم تا دهن یه سری هارو سرویس کنم!
کمردرد کمتر و پادرد از نوعی که انگار زخم شده و روش الکل میریزن میسوزه شده! از سوغاتی های دیسکه :/
فکر کنم کم کم دارم کروناویروس را به عنوان عضوی از این جامعه میپذیرم و میتوانم به منظور همزیستی مسالمت آمیز در کنارش، سبک زندگی ام را عوض کنم! خب! به هر حال این جامعه پر است از آدمها و همه چیزهای ناخوشایند دیگر که ما ترجیح میدهیم نباشند و عرصه را برایمان تنگ کرده اند. ولی غمباد گرفته ایم؟ نه! فقط سعی می کنیم جوری زندگی کنیم که پَرشان ما را نگیرد و کمترین آسیب ممکن را از آنها ببینیم. این یکی هم مثل بقیه؛ هر چند شاید خیلی ترسناکتر از بقیه!
همیشه به حواس پرت بودنم علی رغم حافظه خوبم افسوس خوردم!
مورد های بسیاری برام اتفاق افتاده که دلیل اصلیش جواس پرتیم بوده.
اخریش همین چند وقت پیش وباز گذاشتن گاز بود!
دیشب بعد از یک روز پرکار به علت اینکه شب قبلش هم خوب نخوابیده بودم تصمیم گرفتم زود بخوابم.

ادامه مطلب
بیدار شدم و ساعت را نگاه کردم. 6 دقیقه به 3 بعد از ظهر بود!!! یک بار ساعت 9 صبح بیدار شدم و دوباره خوابم برد. روی سمت چپ خوابیده بودم و طوری سرم درد گرفته بود که مرگ را به آن درد ترجیح می‌دادم. خودم را جمع و جور کردم. مادرم وسایلش را برداشته و رفته بود لنگرود عیادت مادربزرگم. درب بالکن را باز کردم تا هوایم عوض شوم. «مطمئنی گرمته یا باز ضربان قلبت بالاست و داری خفه میشی؟؟» نبضم را گرفتم. ضربان قلبم بالا بود. قرصم را خوردم. یوتوب را باز کردم و اجرای زند
شبیه مشت زنی هستم که بازیش به راند اضافی کشیده، تا سرحد ناک اوت شدن رفتم ولی جنبیدم، شب و روز، تنهایی کشیدم، حسرت خوردم، پشیمونی کشیدم، دوباره غم غربت چشیدم، حرف زور شنیدم، ناامید شدم، بریدم، و برگشتم. یک راند به اندازه یک و نیم سال، یه نمودار پر از پستی و بلندی. الان رو نوک قله وایسادم. خیلی یاد گرفتم، خیلی صبر کردم تا رسیدم. تحمل می خواست. تحمل اون همه سختی. نه که تموم شده باشه، هست بازم هست، ولی راند تموم شد. تن ناین ایت سون سیکس فایو فور تری
هیچ بچه ای کمتر از پنج سالگی هاش رو یادش نمیمونه،مگر اتفاق وحشتناکی براش افتاده باشه و هرچی بزرگ تر بشه بیشتر اون صحنه ها تو ذهنش پر رنگ بشن.تصویر یه بچه چهار یا پنج ساله که روی تخت بیمارستان خوابیده و دارن میبرنش اتاق عمل و پدرومادرش گریه میکنن و خودش میگه توروخدا نذارین منو ببرن قول میدم شیطونی نکنم بیست و چند ساله که همه اش جلوی چشمامه.
من رو اونقدر مطب دکترای مختلف برده بودن که من از بیمارستان و پزشک و آمپول و قرص و هرچیزی که تو این حیطه بو
برای خودم الویه و نان خریدم. امدم توی اتاق و برای حمام و باشگاه لباس گذاشتم. یک ساعت و بیست دقیقه ورزش کردم به امید اینکه از خستگی خوابم ببرد. دوش گرفتم، ظرف هایم را نشستم ، شام خوردم و چه و چه و چه!
حالا ساعت نه و بیست و چهار دقیقه است و هنوز بیدارم. 
توی انتاریو
کونم پاره شد
توی بزرگترین شرکت دنیا توی رشته خودم مصاحبه گرفتم
گلوبال دایرکتورها رفرنسم شدن
تا مرحله اخر رفتم
کاره رو almost گرفتم 
بعد به یه دلیل مزخرف نگرفتنم
اینجا از شش تا جابی که اپلای کردم 4 تا مصاحبه گرفتم
امروز اولین مصاحبه م بود
و کاره رو گرفتم.
:)
من به شدت تشویقتون میکنم بیاین بریتیش کلمبیا.
هر کمکی هم بربیاد انجام میدم.
اوایل که خواستم بنویسم، اصلا قصدم روزمره‌نویسی نبود. بعد که دیدم شکاف این چیزی که هستم و اون چیزی که میخوام باشم، چقدر زیاده، تصمیم گرفتم با سخت‌گیری کم‌تری از اتفاقات معمولی زندگیم با نگاه درونی‌تر و ناگفتنی‌تر بنویسم. امروز هرچقدر فکر می‌کنم، می‌بینم هیچ چیز معمولی خاصی برای گفتن ندارم. خب بله، اگه فقط بخوام از بیدار شدنم، غذا خوردنم، گپ زدنم، کتاب خوندنم، کمک کردن به دوستانم و اینها حرف بزنم، می‌تونم اینجا رو از حروف پر کنم. واقعا
اوایل که خواستم بنویسم، اصلا قصدم روزمره‌نویسی نبود. بعد که دیدم شکاف این چیزی که هستم و اون چیزی که میخوام باشم، چقدر زیاده، تصمیم گرفتم با سخت‌گیری کم‌تری از اتفاقات معمولی زندگیم با نگاه درونی‌تر و ناگفتنی‌تر بنویسم. امروز هرچقدر فکر می‌کنم، می‌بینم هیچ چیز معمولی خاصی برای گفتن ندارم. خب بله، اگه فقط بخوام از بیدار شدنم، غذا خوردنم، گپ زدنم، کتاب خوندنم، کمک کردن به دوستانم و اینها حرف بزنم، می‌تونم اینجا رو از حروف پر کنم. واقعا
در زندگی، از چیزهای زیادی میترسیدم؛ونگران بودم،تا اینکه..... آنها را تجربه کردم!وحالا ترسی از آنها ندارم!از "تنهایی" میترسیدم، یاد گرفتم؛ "خود را دوست بدارم"!از "شکست" میترسیدم؛ یاد گرفتم؛"تلاش نکردن،یعنی شکست!"!از"نفرت مردم" میترسیدم؛ یاد گرفتم،"بهرحال هر کسی نظری دارد"!از "درد"،....میترسیدم؛ یاد گرفتم،"درد کشیدن، برای رشد روح لازم است!"از "سرنوشت"،....میترسیدم؛یاد گرفتم، "من،....توان تغییر آن را دارم"!از "آینده"،....میترسیدم؛ یاد گرفتم،"میتوان، آین
از لحاظ روحی خوبم، همیشه زمستونا تپل و زرنگ میشم....
یاد گرفتم نترسم و رو به جلو برم و این خیلی برام خوبه 
یاد گرفتم قرار نیست زندگی من مث بقیه پیش بره و همیشه نتوان مث عرف جامعه پیش رفت ...یاد گرفتم راهی رو بسازم به جای اینکه توقع داشته باشم راهی برام ساخته بشه..و یاد گرفتم منتظر دست های خودم باشم نه هیچ اعجازی....
خدایا کمکم کن بتونم همینطور پیییش برم
بله...من زمین خوردم...من شکست خوردم...پیرتر شدم ولی این پایان تلخ بهم فهموند که من اگه واقعا تلاش کنم می تونم موفق بشم.
دیشب خیلی مریض بودم.تب و لرز و نفس تنگی شدید داشتم.راستشو بخواید فکر میکردم کرونا گرفتم و سر کار نرفتم و خوابگاه موندم . امشب خیلی بهترم.از دیشب تا الان با اون حال بدم و در حالی که چندین قرص و داروی خواب آور مصرف کرده بودم خیلی به زندگیم و آیندم فکر کردم.من به زودی از پروژه میرم چون نمی تونم چنین زندگی ای رو برای خودم متصور بشم.از ص
آخ ک چ بارون قشنگی داره میباره
شدتش برای ۲۰ دقیقه ای مثل دوش اب بود!
عالیییی
خوابم میاد و بارون منو کاملا از فاز درس بیرون اورد
ولی گویا زوریه و باید بخونم
چرا همیشه شبای امتحان بیدارم؟
دلم برا این شبا تنگ میشه...
الان درحالی ک کل وجودم بخاطر رفتن زیر بارون خیس شده و دورم پتو گرفتم پشت میز مطالعه نشستم و همههههه خوابن. گاه گاهی روی پوست نارنگی ک خوردم با مدادنوکیم خط میندازم ک بوش دوباره بلند بشه و با بوی بارون مخلوط بشه.چ بوی خوبی
دلم میخواد کن
آخ ک چ بارون قشنگی داره میباره
شدتش برای ۲۰ دقیقه ای مثل دوش اب بود!
عالیییی
خوابم میاد و بارون منو کاملا از فاز درس بیرون اورد
ولی گویا زوریه و باید بخونم
چرا همیشه شبای امتحان بیدارم؟
دلم برا این شبا تنگ میشه...
الان درحالی ک کل وجودم بخاطر رفتن زیر بارون خیس شده و دورم پتو گرفتم پشت میز مطالعه نشستم و همههههه خوابن. گاه گاهی روی پوست نارنگی ک خوردم با مدادنوکیم خط میندازم ک بوش دوباره بلند بشه و با بوی بارون مخلوط بشه.چ بوی خوبی
دلم میخواد کن
در مطلب قبلی نوشتم که نمی‌دانم نوشتن به بهبود حالم کمکی خواهد کرد یا نه، اما ظاهرا بی اثر نبوده است: امروز کمی بر احوالاتم مسلط تر بودم.
تصمیم گرفتم بیشتر بنویسم. تصمیم گرفتم مرتب بنویسم. شاید نوشتن آن درمانی باشد که دنبالش هستم و هنوز پیدایش نکرده ام.
افکارم
افکارم مثل چند کلاف نخ در هم گره خورده هستن و هر لحظه یک سر نخ را پیدا می‌کنم و بعد از چند لحظه به چنان گره‌ای می‌رسم که ترجیح می‌دهم در جستجوی یک سر نخ دیگر باشم.
دارم تلاش میکنم خودم ر
0. اخرین روز ماه رمضان به این شیوه گذشت...که هول هولکی سحری خوردم و تا ۷ صبح بیدار بودم...
۸ تا ۱۰ خوابیدم و بعد کمی به کارها رسیدم...
عصر کمی دراز کشیدم و شب به خانه استاد دعوت شدیم برای اولین بار...
به مقصد که رسیدیم نیم ساعتی از افطار گذشته بود...
از خدمتکار استاد یک فنجان اب داغ گرفتم و با شکلات افطاری خوردم...
تا کنون که ساعت از ۱۲ گذشته افطاری نخورده ام هنوز...
البته استاد با چای و نوشیدنی و تنقلات در خدمت بود...
کلی حرف زدند و زدیم...
بعد هم خسته و کوف
با سلام
درسته که خدمت سربازی عمر ادم رو تلف میکنه ولی یه مزایایی هم داره. یه مثال بزنم من بی نظم بودم قبل از خدمت ولی بعدش خیلی با نظم شدم. ولی چون حرف زور تو کتم نمیرفت یه چند ماه اضاف خوردم. چیز خاصی هم نبود فرمانده گفت باید رو برجک شیفت بدی من قبول نکردم و من دو هفته پادگان نرفتم و بعدش که رفتم به دلیل سزپیچی و غیبت اضافه خدمت خوردم. من با فرمانده سر این موضوع دعوام شد و منو یه دو روز بازداشت کردن و پست خوب قبلیم رو ازم گرفتن. و...
 
مدتی میزان مصرف هله و هوله برنا از دستمون خارج شده بود و برای همین براش قانون گذاشتیم شنبه ها که شهر بازی میره و پنچشنبه و جمعه ها که توی گردش معمولن میبینه!
برای رعایت این قانون با توجه به اینکه سوپرمارکت چسبیده به خونمون، خیلی دشواری ها داشتیم.
امروز بازهم وقتی برنا رو از پارک آوردم دویید تو مغازه تا ژله و اسمارتیز و پاستیل بگیره. تصمیم گرفتم بدلیل سلامتیش رو قانون بایستم.
خیلی سخت بود ایستادگیم روی قانونش چون اول درخواست کرد، بعد اصرار کر
آلارم گوشی برای نماز صبح بیدارم کرد. از لای پرده هتل نور ضعیفی به داخل می تابید. طبق عادت اول نوتیفیکیشن های گوشی ام را چک کردم. یک پیام از مامان در واتسپ. کلمات گنگ بودند. ننه. انا لله و انا الیه راجعون. شب پنجشنبه. دعوت حق. میخواندم و نمیفهمیدم.
توی تخت اشک ریختم و بلند شدم به نماز. دو رکعت نماز صبح خودم و آقا را که خواندم، دو رکعت هم برای ننه خواندم. بغض دردی شده بود توی گلویم. شاید سرما خورده ام.
به ریحانه چیزی نگفتم. روز آخر سفر بود و نمیخواستم ب
بسم او ...
یادمه نیمه شب بعد از عروسی خاله که خسته و کوفته روبه‌روش نشسته بود بهش غبطه خوردم چون مشقاش نمونده بود و فردا صبح قرار نبود بره مدرسه.حدودا دو سال بعدش به آیلین غبطه خوردم چون اون موقع ها یه نوزاد کوچولو بود و باز هم قرار نبود بره مدرسه و حتما اون موقع بازم مشقامو ننوشته بودم :)
ادامه مطلب
 یه سری حرفا پیش اومد امروز... یه سری حرفا بهم زد که خورد شدم. خورد... الان ولی جمع کردم خورده هامو. همون لحظه ها که می گفتشون و بهت زده بودم جمع کردم خودمو. بعد رفتم کتابخونه. خودمو کوبیدم به در و دیوار که بهش فکر نکنم. خنگ! احمق! اسکل! بشین تست گسسته ت رو بزن! فکر نکن به اون لعنتی! چی چیو عاد میکنه؟ بهش فکر نکن که این همه سالو با خاک یکسان کرد. به ازای چند عدد صحیح n؟ بهش فکر نکن ارزششو نداره. ارزششو نداره... بیخیال! تو به هیچکس نیاز نداری تو به هیچ خری ن
گفته بودم گلوم درد میکرد، خب؟ از آلودگی بود. دیروز بیرون نرفتم خوب شد. شیر و مایعات و شلغم هم خوردم البته! :)
بعد اینکه امروز تعطیل شد امتحان ندادم :)) دیشب رو به یمن تعطیل شدن امروز جشن گرفتم و دو تا فیلم دیدم! 
امروزم صبح پاشدم اومدم اینجا درس خوندیم و گزارش کارمو کامل کردم... و زمان که چقدر سریع گذشته تا الان!
همین دیگه
الان زرافه خوابه. منتظرم پاشه منو ببره، یا خودم برم اگه خیلی دیر نشده باشه.
اولش فکر کردم سرماخوردگیه، سرفه میکردم بعد بدن درد و سردرد و تب و لرز و هذیون بهش اضافه شد. تمام مدت خوابم میبرد و ننیتونستم پاشم، رفتم دکتر و دوتا آمپول خوردم. حالا حالم بهتره اما دوروزه بخاطر سوزش معده هیچی نتونستم بخورم.مثلا امروز صبحانه یه ذره نون خالی خوردم ناهارم یه آبمیوه!شبم اومدم خونه تا شروع کردم ب سوپ خوردن معدم درد گرفت.وسط این هاگیرواگیر امتحان حذفی 6 نمره ای ام دادم:)
جدا دلم برا غذا خوردن تنگ شده
 
و یاد گرفتم که دیگر هیچوقت به خودم هیچ قولی ندهم...یاد گرفتم که هیچوقت آرزویی  نکنم و آرزویی نداشته باشم...یاد گرفتم که گاهی باید از چیزهایی که ترس ندارند ترسید....یاد گرفتم که بگذارم هر چیزی خودش اتفاق بیوفتد...
+آنکه دائم هوس سوختن ما میکرد...کاش می آمد و از دور تماشا میکرد...
"عصمت بخارایی"
دانلود آهنگ ریمیکس مسیح و آرش AP به نام دریا
ریمیکس آهنگ دریا بغلم کن کاری از دی جی کهزاد تهرانی با صدای مسیح و آرش 
Remix By Dj Kahzad Tehrani
متن آهنگ دریا پیشم مسیح و آرش
♬♬♬
تا گل آلودس ماهیتو بگیر بیا این آلوده ماهی ببن که چجوری جا گذاشتیش رو زمین
من واسه تو قید دریا رو زدم به در و دیوار تنگت میزدم توو بیابون دلت نفس زدم
دریا بغلم کن بغلم کن که شدم تنها بغلم کن بین نامردا منو تک ننداز
دریا اشتباه کردم که از دست تو سر خوردم توی این مرداب با این آدما بر
گاهی وقتا هست که آدم دلش میخواد توی زمان و مکان حال حاضرش نباشه، بستگی به شدت عامل ناراحت کننده داره، ممکنه این عامل روی ذهن آدم تا حدی اثر بذاره که حتی طرف آرزوی مرگ بکنه...
همه ی آدمهای دنیا توی زندگیشون ای کاشهایی رو داشتن و دارن و قطعا خواهند داشت، اما این که ای کاش‌ها و افسوس‌های زندگی من دراین حد باورنکردنی زیاد هستند یه کم آزاردهنده‌ست، قصدم نوشتن متن غمگین نیست، میشه اسمش رو گذاشت نوشتن برای رهایی از «غمباد»، اما گاهی سختی‌های زن
ساعت ۸:۳۰ بیدار شدم، صبحونه خوردم و درس خوندم
شلغم هم خوردم.
از دیروز قرار گذاشته بودیم با میم، که امروز ناهار بریم بیرون. رفتیم یه کافه‌ای که بعدا من یادم اومد قبلا رفته بودم. وقتی «ناهار» خوردیم که شب شده بود. کلی حرف زدیم راجع به الف و زرافه و ماه و اینا.
عکس گرفتیم. بعدش رفتیم نون خامه‌ای خریدم و الان توو خوردنش موندم واقعا. میوه هم خریدیم و برگشتیم.
حالا منتظرم چایی حاضر بشه بخورم، بعدش دوباره برم درس بخونم.
 
مقدمه:
سلام،همون طور که گفتم در امتحانات ترم یکم شکست خوردم الان بیش از حد شکست روحی خوردم و اصلا دیگه دستم سمت کتابا نمیره؛شماهم تا حالا اینجوری بودید؟
اگه بودید و توانسته اید که اون رو حل کنید لطفا من رو هم راهنمایی کنید الان وضعم بد جوری خرابه. لطفا سریع تر سریع تر از طریق نظرات یا نظر خصوصی یا از طریق ارتباط با ما در قسمت بالا ی سایت،منو سایت
سلام!
امرور بعدازظهر رفته بودیم بیرون!
تصمیم گرفتم برای چندساعت تمام ناراحتی هامو کنار بزارم  و حالِ خوبی داشته باشم!
 
پس چایی خوردم،لبخند زدم،به ادما نگاه کردم،به درختای سبزو نارنجی خیره شدم،به اسمون ابی شهرمون چشمک زدم،کلاغارونگاه کردم،به صدای غارغارشون گوش دادم،ساندویچ کالباس خوردم،عکس گرفتم،به ابنمای وسط پارک لبخند دندون نما زدم و برای چنددقیقه نشستم و رقصشو نگاه کردم!
 
بعد اومدم خونه . رفتم دوش اب گرم گرفتم،قهوه خوردم و الانم اه
کل امروز رو (حالا این وسط مسطا یه خورده بیدار بودم ) خواب بودم(هنوز از روز کلی باقی مونده ) 
هم تو خواب حلوای امواتُ خوردم .....(بنده خدا زنده ست)
هم خواستگارم زنگ زد گفت جوابش منفیه
چقد تو خواب حرص خوردم خواستگارم جواب منفی داده
 (ولی چقد بده یه پسر خواستگاری دختری بره و بگه نه )
آزمایش خون دادم و از دیشب که جوابشو گرفتم غمگینم.
اینجانب با ۲۵سال سن و ورزش مداوم قند خونم ۸۷ بود!!!
البته دلیلشم هله هوله هاییه که این چند ماه بی رویه خوردم.دیگه لب نمیزنم به هیچکدوم.
حالا اینا همه به کنار.با TSH چه کنم که عدد ۱۰.۸۲رو نشون میده(تیرویید که میگن نرمالش بین ۰.۴تا ۴ هست) فکر کنم تیروییدم به شدت کم کاره.
میگم چرا یه مدت ریزش مو دارم و پوست دستم معمولا خیلی خشک میشه.شاید دلیلش همین کم کاری تیرویید باشه.خیلی هم زود خسته و بی حال میشم.
 
ال
زوئی سوار تاکسی که شد و دست تکان دادیم برای دو روز دچار پرخوری عصبی شدم. وقتی برگشتم خانه و لیوان آب نصفه‌اش را جلوی آینه دیدم، وقتی برای صبحانه به بالکن رفتم و همه چیز در سکوت گذشت، یا کسی نبود که از پنجره‌ی اتاق برای دیدن چراغ‌های کوچک برجی دور خوشحالی کند،آنوقت بود که من خوردم و خوردم.
حالا همه چیز به حالت عادی برگشته، بعد از تمام این سالها خوب فهمیده‌ام کیلومتر و جاده و راه دور یعنی چه. قاشق‌های پلو را با آرامش میشمارم و حواسم هست نان تس
سلام
امشب انقدر ذرت مکزیکی خوردم که الان فکر کنم تو بدنم کلا ذرت مکزیکی جمع شده
من عاشق ذرت مکزیکی هستم.
قبلا با کنسرو ذرت,ذرت مکزیکی درست می کردیم ولی الان که وقت ذرته و فراوونه قشنگ می تونیم چند باز ذرت مکزیکی درست کنیم و هر وعده غذایی کنار غذا ذرت بخوریم
چند وقت پیش با خانواده دور هم جمع شده بودیم الویه درست کرده بودن توش ذرت ریخته بودن از همین ذرت های تازه ، منم که انقدر ذرت خوردم تا حالا به خاله م گفتم این ذرتش چقدر شیرینه فرق می کنه خاله م
یک بیماری عجیب عصبی روان‌شناختی وجود دارد به اسم «درد شبحی». یعنی عضوی که نداری درون تو درد ایجاد می‌کند. مثل درد انگشت دست وقتی دستت قطع شده است. درد فرو رفتن ناخن زیر پوست انگشت  شصتت در صورتیکه پایی نداری.
می‌خواهم اسم امسالم را بگذارم سال دردهای شبحی. سالی که در یک مبارزه‌ی دائمی بودم اما کسی روبرویم نبودم. مبارزه‌ای که حمله‌ای در آن وجود نداشت. مبارزه‌ای که حتی مبارز و مدافعی نداشت اما یک مجروح داد. خودم. سالی که در آن زخمی شدم، به زمی
1. از ساعت 12:30 تا حالا که 15:30 نشده حتی، چهارتا ساندویچ نیم متری خوردم، سر جمع میشه دو متر. اگه اینا نشونه حاملگی نیست پس چیه؟
مُشتبایِ مامان داره میاد دیگه :)
تازه وقتی رسیدم خونه مامانم گفت ما بخاطر تو ناهار نخوردیم و دیگه اصراااااار و اینا باهاشون ناهار هم خوردم :))) 
2. به خانومه میگم ببخشید که اون روز باهاتون بد حرف زدم. فشار زندگی رومه، به هرکی هرچی به ذهنم میرسه میگم. 
خیلی خوفناک بهم نزدیک شد و گفت I forgive but not forget 
بعد از اینکه قفل کمرم وا شد گف
دانلود آهنگ جدید مسیح و آرش دریا
دانلود آهنگ دریا بغلم کن بغلم کن که شدم تنها با صدای مسیح و آرش ای پی به همراه متن ترانه و بهترین کیفیت
Download New Music BY : Masih & Arash Ap | Darya With Text And 2 Quality 320 And 128 On Musiceto
متن آهنگ دریا مسیح و آرش
♬♬♬
تا گل آلودس ماهیتو بگیر بیا این آلوده ماهی ببن که چجوری جا گذاشتیش رو زمین
من واسه تو قید دریا رو زدم به در و دیوار تنگت میزدم توو بیابون دلت نفس زدم
♬♬♬
تکست آهنگ دریا مسیح و آرش Ap
دریا بغلم کن بغلم کن که شدم تنها بغلم کن
سرما خوردم دارم خفه می‌شم!!! اینقدر دماغم با دستمال گرفتم ک دماغم مثل آدم برفی قرمز شده اینقدر خودمو پیچوندم لای پتو انگار قنداقم کردن و دور تا دورمم پر دستماله نفس ک می‌کشم تمام مجاری تنفسیم می‌سوزه داشتن حالمو می‌پرسیدن اطرافیان گفتم حالم بده نمی‌تونم درست تنفس کن باید با دهن نفس بکشم ک خیلی برام سخته خوشمزه جمع برگشته می‌گه من کار ندارم با کجا نفس می‌کشی ولی بخور برات خوبه! بهش می‌گم کلا از دو قسمت میشه تنفس کردااا اون یکی می‌گه نه ب
دارم فکر میکنم که آهنگ ها چیکار میکنن با روح آدمیزاد!
با گوش دادن یه موزیک ٥دقیقه ای...
چه جاها که نرفتم
چه کارها که نکردم :))))
با نت هاش رقصیدم 
با تحریرهاش اشک ریختم 
تو نقاط اوجش قلبم به لرزه در اومد... :)))
شهر هارو رد کردم و توی خیالم برات ترانه خوندم 
برات گلدون گرفتم و برام هوبی خریدی
کافه های کریمخان رو باهات زیر و رو کردم 
از شوق حضورت مدرس تا حقانی روجیغ کشیدم و ملودی صدات رو جا گذاشتم لابلای تموم شاخ و برگ های چنارهای تجریش:))))
از دست فروش ه
آلارم گوشی به صدا درآمد. خوابم می‌آمد پس دوباره خوابیدم. طبق معمول خواب‌های بی سر و ته دیدم. چشمانم را باز کردم. امیدوارم بودم که ظهر نشده باشد. ساعت تازه از 10 گذشته بود. نور خورشید را از پشت پرده دیدم و فهمیدم که پیش‌بینی هواشناسی گوشی مزخرف بوده. از ذوق نور و عکاسی، از تخت پریدم بیرون. چای دم کردم. ظرف‌ها را شستم. خانه را مرتب کردم. یوگا کار کردم. صبحانه خوردم. صدایم را گرم کردم. تمرینات سلفژ و ریتم را انجام دادم. همسر پدرم تماس گرفت تا روز جوا
دیشب ساعت ۲:۳۰ صبح خوابیدم. ان هم با مدیت کردن و گوش دادن به موزیک! صبح تربیت بدنی داشتم. رکورد استقامت را هم زدیم و امتحانتش هم تمام شد. 
بعد کلاس مزخرف شیمی، کنفرانس ادبیات داشتم. کنفرانس را ترکاندم. در واقع خودم را خفه کردم و فهمیدم عده ای چه قدر میتوانند حسود و بدخواه باشند. 
سلول به سلول خسته ام. داشتم محبوب و ساغر را تا دم در غرب همراهی میکردم که زینب را دیدم گفتم برای جشن شب کمکشان میکنم. ساعت ۴ بود که رفتم برای کمک و ۶:۳۰ تمام توانم تمام
امروز به وبلاگ سر زدم و متوجه شدم که حدود ده ماهه که اینجا نیومدم!
تصمیم گرفتم وبلاگ رو با عکسی که دو سال پیش گرفتم به روز کنم.
این عکس رو تو محوطه دانشگاه تربیت مدرس گرفتم و برام تداعی گر ساختن در تاریکی و به دور از هیاهو و شلوغی های روزمره بود.
 
قاعدتا ظهر بیدار شدم...
این روزا خیلی خوابم سنگین شده و کلی هم خواب میبینم....
سریع ورود کردم در اشپزخونه و غذا رو بار گذاشتم...
بعد رفتم تو کار ملافه ها و لباسا....تازه بعد این همه مدت فهمیدم چرا همیشه لباسشویی لباسا رو چرک شور پس میداد....خداوندا....
با اون دستگار پودر مزخرفش...
لباسای تمیزو چیدم و ملافه های خشک رو پهن کردم روی تخت و رو بالشی تمیز و پتوی تمیز و ....
خوابیدم در دل رخت خواب تمیز و نرمم....
خوابیدم و وقتی به زور چشمامو باز کردم ساعت از ۹ شب گذ
من، من نوعی، همه ما غم و غصه‌هایی داریم، مشکلات و گرفتاری و خلاهایی داریم که هرروز به تنهایی یا حداقل در فضای کوچکتر مثلا خانواده با آن دست و پنجه نرم میکنیم. انسانیم چدن که نیستیم، این همه مشکلات و فشارهای اقتصادی و ناامیدی و ترس و تردید در عنفوان جوانی داریم تحمّل میکنیم، خدا نکند بیماری یا فقدان عزیزی هم رخ دهد... انسانیم، برای خودمان هم درد مستقیم نباشد میبینیم، حرص میخوریم، درد دیگری را بر روی دردهای خودمان احساس میکنیم... حالا شما نگاه
سوم مرداد 1398 نیز به اتمام رسید 
دیروز یاد گرفتم که صورت مساله تمام مساله نیست
یاد گرفتم نباید خیلی زود خسته شد و دست کشید
باید بیشتر تلاش کرد و نشدن و نتوانستن را دور ریخت
یاد گرفتم گاهی به جای بحث و جدل بهتر است که عبور کنیم و 
بیشتر مراقب ذهن و اندیشه مان باشیم
اول رفتم حموم انقدر خوردم تو در و دیوار که وقتی اومدم بیرون خانواده فکر کردن از جنگ جهانی برگشتم... پام لیز خورد نشیمن گاه محترمم داغوون شد بعد اومدم بلند شم دوباره لیز خوردم با کله خوردم تو وان وقتی هم داشتم میومدم بیرون زانوم قفل کرد آب هم رفته تو یکی از گوشام کر شدم
بعد البته گند دیشبمه ولی تا امروز درگیرش بودم... یه حرف زشت زدم به اونی باران. به خدا از قصد نبود لجم در اومد از دهنم پرید
گند بعدیم همین چند لحظه پیش بود که برای بار هزارم به صورت ا
ساعت ۰۲:۰۲ دقیقس
خونه بابام خیلی همه چیز فرق داره.نمیتونم توی اتاقم سیگار بکشم.باید برای هر نخی که میخوام بکشم برم روی تراس که این خودش خیلی کار سختیه.
الان تصمیم گرفتم دیگه نکشم.حداقل فعلا
با دوتا قهوه ای که امروز خوردم فکر نکنم بخوابم.
بهترین وقته برای خوندن.میخوام ادامه گرسنه رو بخونم،کنوت هامسون
کتاب خیلی جذابیه
از وقتی ریشامو زدم انگار عادتام فرق کرده.وقتی به صورتم دست میزنم به پوستم برخورد میکنم.پوست چندشی که انگار میخواد توی دستام آب
متن ترانه امیرعباس گلاب به نام عرفان

ابری شدن را آسان گرفتمباران گرفتو پایان گرفتمدر اوج اندوه در عمق دردمحال و هوای عرفان گرفتمبی معرفت ها آسوده باشید از بودن او ایمان گرفتمسر میدهم من بر پای این عشق از بس کنارش سامان گرفتمبا هر گناهی بی وقفه از او فرصت برای جبران گرفتماز هر که جز او خیری ندیدم هرچه دویدم کمتر رسیدمقربان او که نازی ندارد با من خیال بازی نداردقربان او که زیباترین ست قلبم کنارش رازی نداردقربان او که نازی ندارد با من خیال با
17 آذر هم گذشت.
صبح بازم بارون شدیدی میومد تقریبا یه هفته ای میشه هوای رشت ابری و بارونیه این مسئله باقی بچه ها رو که از استان های دیگه میان دانشگاه مدت هاست اذیت میکنه. خواب خوبی داشتم حدود 6 ساعت. دارم به کم خوابی عادت میکنم. عامل حساسیت رو پیدا کردم و کاملا مهار شده چند روزی هم میشه که آبریزش بینی دیگه ندارم. کلاس صبح یه استاد خسته داشتیم که بعد از حضور غیاب اجازه میداد بچه ها برن و باقی کلاس رو نشینن. خیلی از پسرا هم جیم میزدن می رفتن. کلاس بعدی
بهترم 
خدا رو شکرمی کنم که حس مفید بودن بهم داده به واسطه ی کارم 
دو سه همراهی ازم تشکر کردن 
به خدا نمی دونین چه مزه ای داره :) 
منم کلییییییی خدماتمونو دعا کردم آخه رفت برام داروهامو خرید 
و خوردم 
و خیلی بهتر شدم الحمدلله 
فقط چشمام بازند نفسهای عمیق عین کسی که خوابه می کشم 
خوابم میاد 
نماز نخوندم 
یه بسته از قرصهامو دادم مامان و گفتم اگه دردت شدید شد از این بخور که خیلی خوبه من ظهر خوردم
داداشم اومده و وقتی از سرکار زنگ زدم خونه تا ببینم گ
امروز سعی کردم اعتیادم به گوشی را کنترل کنم.
و یاد گرفتم المان ماتریسی QED را حساب کنم... دست و پا شکسته، اما یاد گرفتم. ساعت 4 و 22 دقیقه صبح است. می‌دانم امروز کار زیادی نکردم و بیش‌تر توی تختم بودم. می‌دانم خواندن 15 صفحه ذرات برای یک روز خیلی کم است. خوش‌حالم که یاد گرفتم، ولی احساس می‌کنم خیلی کم است و خوش‌حالی‌ام احمقانه است. خیلی کم است... فصل 7 ام هنوز. باید تا 11 بخوابم. بعدش هم تمام آن مقاله‌ها و محاسباتشان. وای بر من که این‌قدر تنبلم. 
 
به
چرا ازم فاصله میگیری پس بگو اون همه خاطره چیمنی که به پای تو موندم داری میری تو به خاطر کیمنی که هی پشت تو واستادم تنها نذاشتم اون ...یه روزی فکر نمیکردم که از همون دستا یه چک بخورمد نامرد حداقل با من نه جلو این همه آدم نه با همه آره و با من نه مگه من آهنمدمت گرم کی تورو اینطور بد عادتت کرد کی توئه دیوونه رو درکت کرداز تموم غصه ها ردت کرد ...دمت گرم کی تورو اینطور بد عادتت کرد کی توئه دیوونه رو درکت کرداز تموم غصه ها ردت کرد ...یه کاری کردی یهو جا خور
یک سال و یک ماه از گیاهخوار شدنم می‌گذرد. پدر sms فرستاد و گفت که برای شام، کتلت مخصوص لنگرود خریده؛ از همان‌هایی که جانم برایش می‌رود. آخرین باری که از آن ساندویچ‌ها خوردم را یادم نمی‌آید. رسیدم خانه. خسته بودم و گرسنه. حلوای سالگرد عمویم را انداختم توی دهانم و یک ساندویچ برداشتم و راهی اتاق شدم. بعد از حلوا اولین چیزی که گاز زدم خیارشور بود. گوشی را چک کردم و همانطور که غذا می‌خوردم برایش پیام فرستادم. سرگرم اینستا بودم که یکهو به خودم آمدم
اینا یه سری از سوپ ها و غذاهای خنگولیه که من توی ferry و توی شهرها خوردم :)
 
 
این سوپ خنگولیمه که توی ferry خوردم.
 
موقع رفتن به جزیره :)) برگشتنی هم یه جور سوپ دیگه خوردم :)
 
 
این Souvlaki هست. همون کباب یونانی. من البته همیشه کنارش دلمه هم سفارش میدم :)) از دلمه ها فکر کنم عکس نگرفتم! نه نه اینجا دلمه نداشتن! اینو توی Port Alberni خوردم! یه شهر با حمعیت 15 هزار نفر هست (دهات توی ایران جمعیتش بیشتره ازین شهرها).
 
 
این مارگاریتا هست. من مارگاریتا دوست دارم، به خاط
دلم درد میکرد
میرم سونوگرافی
شروع میکنه به چک کردن و مثل همیشه میگه ؛پر از فولیکول های متعدد با سایز های فلان و فلان؛
این یعنی آیودی من یه میلیمترم تکون بخوره و یه قطره اسپرم بریزه حامله شدم و تماااام
و آیودی بازهم تکون خورده
ابعاد رحم میگه ۷ در ۶ در ۵ میلیمتر :| و آیودی ۳ میلیمتر از جای مناسبش اومده پایین تر :|
باید فولیکول هامو بفروشم فکر کنم
 
پیش نوشت: فطایر یه غذای عربیه . من کلا به غذای ملل علاقه مندم و خیلی دوست دارم بخورمشون و تجربه جدیدی
امروز با ری ری یک عالمه خندیدیم. ری ری برام آهنگ خوند. یه عالمه... بازم چایی خوردم... به معاون تپلوعه و دستیار مشاوره پسته دادم. دیر رسیدم سر کلاس و چون تو راه دویدن از پله ها با مغز افتادم زمین و بچه ها خندیدن موفقیت آمیز وارد کلاس شدم. امتحانو حدود ۱۸ میشم. معده م درد میکنه. قرص خوردم بدتر شد. وسط همه اینا مامانم یه چیزی گفت زدم زیر گریه‌. اون چیزه که شبیه ماگه ولی ماگ نیست و نمیدونم چی چیه اسمشو فردا افتتاحش میکنم. نتیجه شهریور تا دی درس خوندن، یه
سلام ساعت 4 پاشدم اب خوردم،همون موقع یاد روزی افتاد که بخاطر اب خوردن بد موقع صورتم باد کرده بود خودم متوجه نشده بودم..اول دبیرستان کلاس اول ریاضی داشتیم،بخوام یا نخوام معلم ریاضی هم دوستم داشت و هوامو خاص داشت،بلافاصله بعد ورود به کلاس گفت،فلانی گفتم بله خانم اتفاقی افتاده،اخه عادت داشت وقتی وارد میشد بلافاصله حضور غیاب میکرد،گفت صورت چرا پف کرده،گفتم واقعا یعنی فکر کنید خانواده نفهمیده بودند،با بچه های با سرویس میومدم نفهمیده بودن،تو
دیشب خواب می‌دیدم از یه کوچه رد میشم، دو طرف کوچه درختای زردآلو ردیفن، انقد زردآلو دارن که شاخه هاشون رو زمین رسیده. همه هم زردآلوهایی که یه سرخی روشونه از بس رسیده‌ن و یکم شفاف شده پوستشون چون نزدیکه که از رسیدگی له بشن. منم تو خواب با خودم گفتم اولاً که چون تو کوچه‌س حلاله، بعدم درسته من روزه‌ام ولی الانکه خوابم، تو خواب چیزی بخورم اشکال نداره. دیگه همینجور که رد می‌شدم مشتامو پر از زردآلو می‌کردم و می‌خوردم. هنوزم مزه‌شون زیر زبونمه ..
سلام
امروز  صبح وقتی از خاب  بیدار شدم  پدرم داشت از خانه  میرفت بیرون  ومن رفتم بیرون واز توی ماشین وفلاکس رابرای پدرم بردم  تامادرم  ان را برای پدرم پور از چایی کند وان کار را کرد وبعد پدرم به ما گفت که بچه ها کی می یاید
در را برای من باز کند ومن رفتم ودر  را  برای پدرم باز کردم  وبعد کیلید در را به پدرم دادمودباره تکنیکی هنگام  در بستن در را  قفل کردم ولی فقت من توانستم هنگام در  بستن یکی از در ها را قفل میکردم و کردم  وبعد از قزی یه در قفل ک
اینجا گفتم یه چیزایی،
یه مورد دیگه از اون حالتا امروز برام تداعی شد:
یادمه اون موقعا، مرداد و شهریور حدودا، حدود ۵ و نیم، ۶ صبح، وقتی همه خواب بودن، کم انرژی و خسته و نگران، اما امیدوار، صبحونمو می‌خوردم، لپتابو روشن می‌کردم، تا مدتی که منتظر روشن شدنش بودم یه آب یخی درست می‌کردم و یه لیوان ازش می‌خوردم و یه لیوان می‌ریختم و همراه خودم می‌آوردم می‌شستم پای لپتاب. داشتم یه بازی می‌نوشتم و همزمان کولر هم روشن بود و آب یخ بود و سردم بود و یه
هوالرئوف الرحیم
بعد از مدتهااااا، صبحانه ی دلچسبمو با لذت و کمی سختی (بخاطر فرو رفتن نون داخل حفره ی پانسمان شده ی دندونم) می خوردم که یهو حس کردم چیزی مثل استخون داخل لقمه م هست. کمی که نونها رو با زبون این طرف و اون طرف کردم، واقعیت تلخ "شکستن دندان پانسمان دار" به جانم نشست و شیرینی صبحانه ی دلچسبم، به تلخی بدل شد.
تمام روز رو بدون غذا سپری کردم و همون طوری باشگاه رفتم. شیر گرم و بیسکوییت می خوردم که بیسکوییتها اینطوری آب می شدن و جویدن نمی خو
فکر می کنم رابطه مسخره مجازیم واقعا تموم شده، امروزم با حال خراب بیدار شدم به خاطر اتفاق دیروز بعد توی حموم تصمیم گرفتم به اون روانی زنگ بزنم، هنوز حالش خراب بود و خیلی با احساس حرف می زد و یه دفعه ام گریه اش گرفت، گفت همش با خودش درگیره که چرا باید کارایی رو که می کرده نکرده مثلا چرا منو مسافرت نبرده سال اول ازدواج، با خودم گفتم سال آخرم که رفتیم که هنوز جرات نداشتی عکسشو جایی share کنی... حالم خیلی خیلی خراب شد بعد حرف زدن باهاش، به کپتال بی هم ه
سلام
امروز هم طبق برنامه پیش رفتم.
به کارهام رسیدم.
مطالعه کردم. 
پیاده روی رفتم.
یه هدیه برای خودم خریدم.
غذای خوب خوردم.
چای و میوه خوردم.
ظاهرا همه چی عالیه.
ولی یه دفعه دوباره دلم گرفت. این بار یاد پدرم افتادم.
هیچکس نمیتونه برای یه دختر جای پدرش را پر کنه. هیچکس.
همیشه فکر میکنم اگه پدرم بود زندگی من الان چجوری بود؟
اگه پدرم بود همیشه مواظبم بود، هوامو داشت.
اگه پدرم بود من انقدر ترسو نبودم، اضطراب جدایی نداشتم.
اگه پدرم بود کسی جرات نداشت اذ
شنبه 23 آذر هم گذشت.
روز خوبی بود شب زیاد خوابیدم و سر درد همیشگی صبح. یه چایی غلیظ خوردم با نون و عسل. کلاس اول استاد رو ننشستم و تو کتاب خونه دانشگاه بودم. استاد فهمید و ساعت دوم برای من و خیلی از بچه های دیگه که این روال رو پیش گرفته بودن غیبت زد. احساس گلو درد دارم امیدوارم مریض نشده باشم. نهار رزرو نداشتم و همبرگرد خوردم. هوای رشت ابری بود و صبحش کمی سردم شده بود. کلاس بعدازظهر خوب بود گروه ما کنفرانس خوبی داد خلاصه و مفید غیر از گروه ما سه تا گ
چرا به وزن سابقم بر نمیگردم؟ الان ۶۲ هستم قبل بارداری ۵۷ بودم چرا این ۵ کیلو کم نمیشه. دوست ندارم اینجوری باشم. دپرشن گرفتم. دلم میخواد برم باشگاه ورزش کنم ولی آدرین رو نمیدونم کجا بزارم. بچه م به مامانش وابسته ست. من نباشم لج میکنه. یه شب من و همسر عروسی دعوت بودیم پسرم ۲ ماهش بود تصمیم گرفتیم پسری رو بزاریم پیش مامان همسر و با خیال راحت بریم عروسی.
جاتون خالی رفتم آرایشگاه با آرامش نشستم یه مدل مو انتخاب کردم گفتم میخوام اینشکلی بشم. بماند که
از اون شب که دیدمش برای همون اپسیلون ثانیه بارها جلو چشمم اومده جالبیش اینه دیشب فکر کردم که دوباره دیدمش و طولانی تر 
بعد فهمیدم خواب دیدم! 
دیشب سحر خواب موندم 
دیدم که مامان اومد و پتو رو کشید از روم و برد یک متر اونورتر اما سریع برداشتمش و انداختم رو خودم 
دیشب حدود یازده شاید هم ده خوابیدم تا نه و نیم صبح امروز 
با معده درد بیدار شدم 
دیروز افطار خوردم معده ام سوخت 
دیروز از وقتی بیدار شدم تا وقتی رفتم سرکار و تا مدتی تو محل کارم معده ام ا
۱. فهمیدم اون متقاضی که برام نانی میاورد و ازین سکه پارسیانا بم عیدی داد قصد ازدواج داشته .. بنده خدا شکست عشقی خورد:دی [still young]
۲. یه بالم موی L'dora گرفتم [فهمیدم ماسک موشم میتونم با آب رقیق کنم راحت اسپری کنم تو زلف کمندم .. در نتیجه استفادم بیشتر شده ازش و راضی ام] [یاد گرفتم از شیر پاک کنش چون ویتامینس میتونم مث کرم تقویت پوستم استفاده کنم .. دو سه روز که ماساژ دادم جای جوش مهمونی طورم زود کمرنگ شد] + کرم دست health notion ـم گرفتم که جدا از بوی خوبش حسابی
بچه بودم... برخلاف بقیه بچه ها هیچوقت دوست نداشتم بزرگ شم... اما... روز به روز قد کشیدم و رشد کردم... موهای خرگوشیم به موهای بافته شده تبدیل شد... کفش های چراغدارم به کفشای اسپرت... لباس های صورتی و کوتام به مانتوی بلند... دوباره قسم خوردم... قسم خوردم که با وجود بزرگ شدنم، اخلاقم بچگونه بمونه... اما... مثل اینکه دنیا نمی خواست... خنده های واقعیم به خنده های مصلحتی تبدیل شد... دوستی های راس راسکیم به یه سلام و خدافظ... بغل کردنای یهوییم به هر چیزی یه و
دیشب با خودم شرط بسته بودم ساعت ده بیدار بشم. اما نشد!. من خیلی خوش خوابم. خوابم سنگین نیست اتفاقا توی خواب متوجه ی اکثر اتفاقات دور و اطرافم می شم اما حال ندارم بیدار بشم. چشم هامم چسب دو قلو بهشون وصله!. خواب بزرگترین عشق زندگیمه دلخوشیه این چند سال زندگی!.
اما متأسفانه نتونستم سر شرطم بمونم و ساعت 11:42 بیدار شدم. همون اول کاری واسه خودم افسوس خوردم.
این مدتی که قرنطینه ی خونگی شدیم! ساعت 13-14 بیدار می شدم. بدنم بدجور عادت کرده و معتاد این ساعت شدم.
 
اتحادیه ابلهان
اتحادیه ابلهان یکی از بهترین و شیرین ترین کتاب های بود که تا کنون خوانده بودم و احتمالا خواهد بود.
طنز شیرینی داشت. طنزی که کمی باید با فرهنگ آمریکایی کتاب آشنا می بود. همیشه طنز را دغدغه کامل می کند. این کتاب پر از دغدغه بود.
عاشقانه‌کتاب را خواندم و شخصیت ایگنیشس مثل برادرم بود. مانند برادرم شده بود. گاهی با او همدردی می کردم.
با او گاهی هم اندیشه بودم. این‌کتاب به شدت پیشنهاد می شود. اولین بار با داستان عجیبش جذب این‌کتاب ش
 
اتحادیه ابلهان
اتحادیه ابلهان یکی از بهترین و شیرین ترین کتاب های بود که تا کنون خوانده بودم و احتمالا خواهد بود.
طنز شیرینی داشت. طنزی که کمی باید با فرهنگ آمریکایی کتاب آشنا می بود. همیشه طنز را دغدغه کامل می کند. این کتاب پر از دغدغه بود.
عاشقانه‌کتاب را خواندم و شخصیت ایگنیشس مثل برادرم بود. مانند برادرم شده بود. گاهی با او همدردی می کردم.
با او گاهی هم اندیشه بودم. این‌کتاب به شدت پیشنهاد می شود. اولین بار با داستان عجیبش جذب این‌کتاب ش
به نام حضرت حق...
تاحالا یه  بستنی ازاین لیتری ها رو تنهایی خوردین؟؟؟
امروز پیش خودم گفتم برم یه کاری کنم مثلا خودم رو تو دل مامان بابا جا کنم...
رفتم یه بستنی لیتری کاکائویی خریدم وآوردم خونه...
بلند گفتم هرکسی بستنی میخواد بیاد جلو...
مامانم گفت من که کاکائویی دوست ندارم...
بابامم گفت من تازه میوه خوردم نمیخوام...
مامانم
بابام
من
منم که دیدم از بستنی نمی تونم بگذرم وهیچکس هم نمی خورد خودم نشستم وتا جان داشتم خوردم...
الان هم نام برده ازگردن تا پای
آدم هرقدر بیشتر بفهمد، تنهاتر می شود. یک عمر با ترس هایمان زندگی کردیم. با ترس هایی که توی مغزمان فرو کرده اند. این تنها چیزی است که یاد گرفته ایم. اگر از بچگی می گذاشتند وقتی دلمان می خواهد فریاد بزنیم و آن را توی گلویمان خفه نکنیم، وضعمان بهتر از این بود.
 
روح انگیز شریفیان
کتاب "روزی که هزار بار عاشق شدم"


+حرف هایمان را بزنیم
و بگذاریم دیگران بخصوص فرزندانمان حرف هایشان را بزنند و دل هاشان را جایگاهی امن برای عشق و محبت به خود و دیگران نگه د
توی جاده ک بودم فرندز دیدم. حالم خوب بود. تنهای تنها توی یه شهر غریبه قدم زدم و کیک و آبمیوه خوردم. عکس گرفتم و یه اهنگ فرانسوی گوش دادم و به رفت و اومد ماشین های کاملن غریبه نگاه کردم. ب بچه های مزخرف-گو مردم غر زدم و به بعضیاشون با مهربونی لبخند زدم و سرم رو تکون دادم و تو دلم گفتم شات آپ بچ! تا پنج صبح بیدار موندم و کلی سریال دانلود کردم و نزاشتم اون نگار دوران بولوغ با دیدن ی سری عادما بیاد بیرون... حالم خوب بود توی سفر ۲۴ ساعته. کاش میشد برنگردم!
پیش پای دلت زمین خوردم
حال من بهتر است از دیروز
این گزارش اگر دلت را زد
گوشه ای کِز کن و بمیرو بسوز
آمدم تا پیام صلح دهم
به تو ای کینه توز جنگ افروز
تو خودت را عقب کشیدی و من
مانده ام از حماقت تو هنوز
من زمین خوردم و تو خندیدی
خنده نه، نیشخندکی مرموز
پس به تنهایی دلت خوش باش
همه ی عمرِمانده، چون امروز
محمد رحیمی
 
 
دیروز بعد از مدتها که همه دور هم جمع شدیم، خواهری که یه کم از من بزرگتره تا منو دید یهو هجوم آورد سمت منو همونطور که لُپهاش به اینور و اونور پرتاپ میشدن گفت: سلاااااااااااااااام داداااااااااااش! منم همینطوری سرد و یخ گفتم خوب حالا . سلام. نخوری به جایی.
رسید به من و دو تا دستشو آورد بالا که منو در آغوشش بگیره که یهو گارد گرفتم. 
گفت چته؟
 گفتم تو چته؟
گفت دلم تنگ شده میخوام ببوسمت. 
گفتم منو ببوسی دلت باز نمیشه برو اونور. 
دیدم کوتاه بیا نیست به
قرار بود دیشب اینا رو بنویسم ولی نشد ...
حالا میگم واستون
صبح یکشنبه امتحان دیالیز میان ترم داشتم ، تو راهروی دانشگاه نشسته بودم و داشتم مرور میکردم
که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره ، تلفن از ستاد بود قبلا شماره شون رو سیو کرده بودم
با عصبانیت گوشی رو سایلنت کردم و تو دلم چند تا فحش دادم که آخه من الان وسط امتحانا برم
شیفت بدم واقعا ؟ میشه آیا ؟ خلاصه جواب ندادم و رفتم سر امتحان ، بعد امتحان گوشیم رو نگا کردم
و دیدم مامانم اس ام اس داده که به ماما
دیروز خیلی راحت‌تر و بهتر از اونی بود که اونقدر براش غصه خوردم. نه احساس تنهایی کردم، نه رو زدم، نه کسی اعصابم رو خرد کرد، نه توی کارم کم آوردم و کم گذاشتم و نه هیچکدوم دیگه از گمانه‌زنی‌هام.دیروز فهمیدم خیلی از چیزایی که مدت‌ها بود تمرین کرده بودم رو یاد گرفتم. فقط هنوز خبر نداشتم که چه تغییرات و اصلاحاتی توی شخصیتم اتفاق افتاده‌.خلاصه اومدم بگم اگه سختتونه، اگه حالتون خرابه، اگه ترسیدین و دوست دارین دو روز بمیرین تا بگذره این لحظه‌های
یا لطیف...
 
از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم
هنوز پیرهنم را، نشُسته می پوشمهنوز بوی تو از تار و پود زندگی ام
نرفته است که خود را به عطر بفروشمعجب مدار، از این جوششی که در من هست
که من به هرم نفس های توست که  می جوشمکجا به پیری و سستی و ضعف روی آرم
منی که آب حیات از لب تو می نوشمبه بوسه ای که گرفتم در آخرین لحظه
برای بوسه ی دیگر دوباره می کوشم...
برنامه ام برای بعد امتحان این بود که در کنار شروع طرح،زبان بخونم و اگر سرنوشتم سمت اُرتو افتاد ویدیوی جااندازی شکستگی ها و دررفتگی ها و گچ گیری و غیره ببینم و درس بخونم...اما همین الان نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم به جای همه ی این کارها اگر از خدا عمری گرفتم به صورت تخصصی و فول تایم با معلم خصوصی پوکر یاد بگیرم:)
فاحشه مبینه چیست؟!
سید شرف الدین حسینی استرآبادی رضوان الله علیه، عالم بزرگ شیعه روایت کرده است:
قال محمد بن العباس رحمت الله علیه: حدثنا الحسین بن أحمد، عن محمد بن عیسى، عن یونس، عن كرام، عن محمد بن مسلم، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: قال لی: أتدری ما الفاحشة المبینة ؟ قلت: لا. قال: قتال أمیر المؤمنین علیه السلام یعنی أهل الجمل.
محمد بن مسلم گفت: امام صادق علیه السلام به من فرمودند: آیا می‌دانی فاحشه مبینه ( آیه سی‌ام سوره مبارکه احزاب) چیس
گاهی وقتها یه حرف هایی توی دلته که نمیتونی بگی به کسی ، انقدر تو دل و ذهن و فکرت میمونن تا تبدیل به درد میشنگاهی وقتها به چیزهایی فکر میکنی و به نتایجی میرسی که همیشه ازشون فرار میکردی
گاهی وقتها اتفاقاتی برات میفتن که خودت رو غریب و تنها میبینی ، راضی میشی که حتی یه سایه نگهبانت باشه اما همونم نمیتونه باشه... نمیدونم چرا
گاهی وقتها زندگیت میشه مثل من! به خودت میای و میبینی خیلی وقته که نه تنها هیچ چیز اونطوری که تو میخواستی نبوده بلکه خلاف است

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

closed