نتایج جستجو برای عبارت :

به طرز نگاهمون فکر کنیم!؟

یذره به کارای خودمون فکر کنیم ببینیم درسته!؟طرز نگاهمون!؟هر با حجابی مومن نیست و هر بی حجابی کافر نیست...چرا به هر شخصیت سیاسی تهمت میزنیم!؟ اگر سند داری رو کن...چرا چهره ی دین رو خراب به مردم عرضه میکنید!؟آیا این راه و رسم امر به معروف و نهی از منکره!؟هرکی ظاهرش خرابه بد نیست و هرکی ظاهرش خوبه خوب نیست!چون هرکی تحصیل کرده دلیل نمیشه آدم(انسان) باشه!چون کسی بسیجی نیست دلیل نمیشه مذهبی نباشه و آدم پرتی باشه!؟خیلی از همین بسیجی ها بخاطر بسیج بسیجی
تکست آهنگ رستاک پاییز امسال
ببین پاییز امسالم طلایی کرده موهاتو شده انگیزه ی برگا ببوسن جای پاهاتوبازم هم رنگ شال تو با این برگای پاییزی همین برگا که میبینن تو داری اشک میریزینگاهمون چقدر سرده نفسهامون چه سنگینه دیگه پاییز سال بعد مارو اینجا نمیبینهنگاهمون چقدر سرده نفسهامون چه سنگینه دیگه پاییز سال بعد مارو باهم نمیبینه.
ادامه مطلب
پیشرفت در عکس‌هایش کاملا واضح هست. از همان ابتدای کارش به عکاسی مفهومی علاقه داشت. مشغول ادیت عکس‌های جدیدش بود و من که روی تختش دراز کشیده بودم گفتم: «جدی فکر کن اگه نیازهای جنسی‌مون توی دوران نوجونی با اون همه عطش و حرارت رفع شده بود الان چقدر زندگیامون فرق داشت...» در جوابم گفت: «آره. اصلا نگاهمون به خود رابطه‌ی جنسی چیز دیگه‌ای می‌بود الان.»
قدم زدن زیر بارون برا بچه خوشگلا و باکلاساست
ما زیر بارون موهامون فر میشه عین بره ناقلا میشیم کسی نگاهمون نمیکنه
دیگه مجبوریم جلو شومینه که نداریم جلو بخاری نفتی بشینیمو قهوه که باز نداریم شلغم بزنیم
...... 
من نمیگم دست نکنید  دماغتون من میگم میارید بیرون نگاش نکنید قرار نیست از تو دماغتون اورانیوم غنی شده بیاد بیرون که.
هر سری همونه
گروه مدرسه خواهرم من عضوم
طفلکی چه زجری می کشه
چه کادر داغونی داره مدرسه شون
مدرسه نمونه ست
خیرسرشون معلمان خوب شهرن مثلا
چرا در شان جایگاه یک معلم  معلم ها رو گزینش نمی کنن!
 
یادم میاد توی آزمایشگاه مجهز مدرسه ی سمپادی که هفت سال درس خوندم یه روز با دوستم درگیر بودیم و کنجکاوی و شیطنت می کردیم، استاد فیزیک هم نگاهمون می کرد، با حسرت عمیقی گفت، این مدرسه هم نمی تونه استعداداتونو پرورش یده، دلم براتون می سوزه...
«یا لطیف»
بابا میگفت با دیدن هر مرگ زندگی آدم تغییر می‌کنه. نگاهمون به زندگی عوض میشه. یادمه چند سال پیش که چند نفر رو پشت سر هم از دست دادیم زندگی‌ام عوض شد. لبخندم هم. انگار اون شادی عمیق و بی دغدغه برای همیشه من رو ترک کرد و رفت. حالا با خودم فکر می‌کنم قلب‌هامون هرگز التیام پیدا خواهد کرد؟ آیا هیچ وقت لبخند دوباره روی لب‌هامون میشینه؟ آیا باورمون به این زندگی و به این دنیا هرگز دوباره همونی میشه که بوده؟
 
...
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَان
بسم الله الرحمن الرحیم
بیاید باور کنیم ما همه بچه های حسینیم...
به خودش قسم ما همه بچه های حسینیم
اگر باجون و دل باور کنیم بچه های حسینیم نگاهمون به این زندگی فرق میکنه
دیگه نمیتونیم هرکاری بکنیم...
دیگه نمیتونیم برای خودمون باشیم
اگرم بچه های ناخلفی باشیم پدر هیج وقت بچه شو رها نمیکنه
.
.
.
من دختر حسینم
حسین رهام نمیکنه
یا حسین علیه السلام
 
یادش بخیر چند سال پیش، همیشه بعد از تموم شدن فیلم های تلویزیون وقتی که دیگه معمولا خوردن شاممون هم به پایان می رسید، تو همون وضعیت که داشتیم سفره رو جمع می کردیم نگاهمون به پایان تیتراژ فیلم می افتاد و عبارت «با تشکر از خانواده رجبی» رو میدیدم!!!
خب این به تنهایی خیلی موضوع جالبی نبود اما قطعا اینکه چند تا سریال تو یه دوره زمانی در حال پخش از تلویزیون بودن و تو پایان تیتراژ همه این ها نوشته بود «با تشکر از خانواده رجبی»، بحث برانگیز بود!!! 
ادا
زندگی سرشار از سوء تفاهم هاست و این سوء تفاهم ها از زمانی شروع شد که بجای زنگ زدن به هم، تصمیم گرفتیم تکست بفرستیم!
متن ها احساس ندارند تا زمانی که نخوایم اونها رو حس کنیم. فقط کافیه نگاهمون و دیدمون منفی باشه، اونوقته که از بهترین نوشته ها هم بدترین مفاهیم برداشت میشه.
با هم مهربون باشیم. زندگی اونقدر طولانی نیست که به همه ما فرصت جبران بده.
قدر دوستی ها و محبت هاتون رو بدونید.
آیدا : اولش فقط بخاطر خودش بود. نه میدونستم شاعره، نه میدونستم نویسنده س، نه میدونستم، هیچی!
ما فقط نگاهمون بهم گره خورد و همه چی تموم شد
_احمد: همه چی شروع شد...
آیدا: آره، آره، همه چی شروع شد..
شاملو آیدا@Parsa_Night_narrator
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
[ویدئو ۰:۳۹]
مشاهده مطلب در کانال
یکی از مسائلی که بسیار به پیشرفت در یک موضوع کمک می کنه، تحقیق و توسعه است که حقیر به اختصار بهش میگم، توسعه.
داشتن نگاه توسعه ای باعث بهبود مستمر میشه. این نگاه می تونه در تمام موضوعات حاکم بشه. از قانون گذاری گرفته تا فیلمسازی، صنعت، آموزش و ... . این که ما نگاهمون رو به این نحو اصلاح و خودمون رو متعهد کنیم که به طور مداوم در محصول (خدمت) بهبود ایجاد کنیم باعث میشه که یک حرکت رو به جلوی منظمی داشته باشیم و در رقابت های مختلف حرفی برای گفتن.
ادامه
سر کلاس دوست نداشتنی فیزیک ۲ با استاد سخت گیرمون بودیم که وسط مبحثای پیچیده برگشت گفت کیا این فیزیک رو دوس دارن؟ پنج نمره میدم به کسایی که بگن دوس دارن. بار اول یک نفر دستش رو برد بالا و استاد گفت ۵ نمره بهت میدم. بار دوم گفت یه فرصت دیگه میدم هرکی بگه دوست داره ۵ نمره میگیره. اینبار نصف کلاس دستاشون بالا بود. بار سوم پرسید و تعداد بیشتری به دروغ دستشون رو بالا برده بودن تا نمره بگیرن و بغل دستیم در حالی که دستش رو بالا گرفته بود توی گوشم زمزمه م
میخواستم بی خیال شم 
اما نمیشه 
این روزا منو یاد روزای پیش دانشگاهی میندازه
همه وضعیتشون از من بهتره 
نمیدون معیار های من اشتباه بودیا بقیه دارن جو الکی میدن 
حس همون گمشده رو دارم که همه چیزو گم کرده ...
نه واقعا نمیخوام ناشکردی کنم ولی وقتی این چیزار میشنوم نگران آیندم میشم
انگار همه حواسشون بوده به یه موضوع و فقط من فکرشو نکردم 
نمیدونم چرا اینطوری شد 
ولی همه چیز خیلی عجیبه 
تو بگو من عجله کردم ؟ تاوان چیزی رو پس میدم ؟ اشتباه کردم ؟ جایی
هوالرئوف الرحیم
آقا کوکی اسمارتیزی با رضوان درست کردیم با دستور جدید خیلی باحال و عالی.
امروزیه خیلی بزرگ شد. فردا کوچولو تر درست می کنم؛ انشاالله، که بتونم بسته بندی کنم برای فریزر. یه وقت خدا خواست کرونا تموم شد و مام زنده موندیم، پذیرایی کنیم.
بعدشم عصری از کیک باقلوایی دیروز که فریزر بود، برداشتم تو فر داغ کردم، مزه ش واقعا اهورایی شده بود. بح بح ها.
دیگه صبح هم با خواب چرت و پرت از خواب بیدار شدم و حوصله ی خودمم نداشتم. عصری یه ذره با رضا و
وقتی حال دلمون همون حال پارساله،دیگه فرش شستن و پنجره پاک کردن چه فایده ای داره؟؟؟
اینو وقتی داشتم گلیم توی راهرو میشستم به ذهنمم اومد،
همه چیز اطرافمون تمیز و نوشده اما عقاید و حرفا و نگاهمون تار عنکبوت بسته...
انگار از نو شدن و حول حالنا فقط همین تکوندن خونه برامون مونده...
انگار این تو سطح موندن عادتمون شده...
عادتی که همه ی زندگیمون کدر کرده و با هیچ دستمالی از صورت زندگی پاک نمیشه...
الان یه سوال برای من پیش اومده
اگه مردم نیم ساعت برن تو مسجد، تو صف نماز جماعت کنار هم بایستن آمار شیوع کرونا بالاتر میره یا اینکه سه چهار ساعت برای ضبط برنامه ی دورهمی بدون ماسک و دستکش به هم بچسبن؟؟
تفرجگاه ها و پارکها تو شیوع بیماری موثرتره یا زیارتگاهها و حرم ها؟؟
قول میدم اماکن مذهبی، آخرین مکانیه که این دولت آزاد میکنه
همیشه دچار افراط و تفریطن، اسم خودشونم گذاشتن دولت اعتدال!
پ‌ن: چرا نگاهمون جوریه که کریه ترین و منفی ترین وجه حرف طرف
وقتی یهو یه پولی جور میشه که مشکل رو حل میکنه شکرش میکنیم.
وقتی آدمها رو به کمکمون می‌فرسته ازش تشکر میکنیم و می‌فهمیم که هست.
وقتی حال دلمون خوبه می‌فهمیم که نگاهمون میکنه.
و وقتی پولمون جور نمیشه اولین چیزی که حتماً توش اشتباه کردیم ایمان آوردن به او بوده.
هزار بار خوندیم که خدا حواسش به ما بود و مشکلمون رو حل کرد.. 
میخوام بپرسم اگر مشکل حل نمیشد یعنی حواسش نبود؟
اگر تنهای تنهای تنها موندیم، یعنی ازمون غافل شده؟
میخوام بپرسم اینکه خدا حو
کسی که جلوی مغازش سبد پلاستیکی میذاره که بقیه پارک نکنن , نباید شاکی بشه چرا تو لواسان یه سری که زورشون بیشتره زمین خواری میکنن. کارمندی که به ارباب رجوع میگه برو فردا بیا , نباید شاکی بشه چرا حقوقش دو هفته دیر میشه , راننده تاکسی ای که پول خرد نداره , نباید شاکی بشه چرا کارمند اداره کارشو درست انجام نمیده , مکانیکی که قطعه تعمیری رو میگه تعویض کن , نباید شاکی بشه چرا ارتوپد به جای فیزیوتراپی , جراحی تجویز میکنه. کابینت سازی که سه ماه دیرتر کارشو
از اینکه قراره تاسوعا و عاشورا رو هم توی خونه بمونیم و جایی هم نریم و با مادرم هم قهرم ,کلافه ام...هیراد هم که نیست... از طرف دیگه شهریوری داره آتیش میباره ,صدرحمت به مرداد ماه... اگر نریم باید بشینم و کار های عقب افتادمو این چند روز تموم کنم, 
امروز خاله ام آبگوشت میدن ولی یه شهر دیگه هستن و تا اونجا دوساعت راهه و دووووره ...منم هوس آبگوشت کردم ,نه هر آبگوشتی ,از اونا که واسه  امام حسین میدن... . 
 
قبلا چقدر تاسوعا عاشورا خوش میگذشت ,میرفتیم امام زاد
خب!!!
امروز صبح کورس اول رو مجبور شدمُ با تاکسی رفتم ، وطبق قانون مورفی من عجله داشتمو راننده خیلی ریلکس میرفت و آخر هم منو یه جای اشتباه پیاده کرد و چندتا کوچه رو مجبور شدم بدوم تا برسم به ایستگاه اتوبوس، که خوشبختانه رسیدم و پول خرج نکردم =) ولی چون یذره دیر اومده بود منو زینب 8وربع رسیدیم و تا درو باز کردیم استاد سرش رو از روی دفتر نمره یذره بالا آورد و با گوشه چشم نگاهمون کرد و گفت نیاید دیگه سر کلاس. من براتون غیبت زدم. با شوکی ک از قاطعیتش دچ
این روزا کرونا ما رو خونه نشین کرد. نه این که خیلی بخوایم تریپ مراعات و بهداشت برداریم، نه! وضعیت ما واقعا طبیعی نبود و نیست و باید تا حد توان احتیاط کنیم. کرونا فقط یه ور ماجرا بود. روی صندلی چسبیده به دیوار که میشینیم و از اون تیکه بالای پنجره بیرون رو نگاه می کنیم، دیگه کوه ها دیده نمیشن. هوا خیلی آلوده س. ما اصن اومدیم این محل که وقتی بقیه جاها آلوده باشن، ما نباشیم. ولی حالا ما هم شدیم مث اونا. حس می کنیم بین یه دوراهی گیر کردیم که ته یکیش کرو
 - هیچی انگار گفتم سرتو بذار لای گیوتین ... همچین نگام کرد که نگو!- چه پروئه!- تو کوتاه بیا دیگه ویولت ... بسه ...- ببین اگه آراد بیخیال من شد و پا از تو کفشم در آورد من قول می دم دیگه هیچ کاری باهاش نداشته باشم ... نه جواب حرفاشو بدم نه ماشینشو داغون کنم ...- قول می دی؟- مغلومه که قول می دم ...- می بینیم و تعریف می کنیم ...یه کم دیگه با هم حرف زدیم و سپس گوشی رو قطع کردم ... باید به یه سری از برنامه هام رسیدگی می کردم ...روز بعد توی دانشگاه همین که وارد کلاس شدم با
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.



 
_احمد : آیدا جان.؟ آیی (آیدا)_آیدا : اولش فقط بخاطر خودش بود. نه میدونستم شاعره، نه میدونستم نویسنده س، نه میدونستم، هیچی... ما فقط نگاهمون بهم گره خورد و همه چی تموم شد_احمد: همه چی شروع شد..._آیدا
گمونم ۸ یا ۱۰ ماه پیش فهمیدم یکی از بچه ها شیطنت میکنه و گاهی یه سری وسیله با خودش میبره 
با هزار بالا و مایین تونستم نگهش دارم و صرفا جاشو تغییر دادم
خیلی باهوش و فنی بود 
واحدم که عوض شد 
آوردمش پیش خودم بابت کارای روزانه 
عالی بود 
دیروز فهمیدم باز...
تمام دیشب با معده درد به خودم پیچیدم 
حس تلخی بود لگد زدن به اعتمادم 
من از خودم و آبروم مایه گذاشته بودم و نه تنها نگاش داشته بودم با خودم منتقلشم کردم
واقعا شکست بود برام 
براش توضیح دادم منط
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ    وَالْعَصْرِ ۱ إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ ۲إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ ۳
الحمد لله اولین سوره نگاهمون رو ساختیم...با تمام ضعف هایی که بود اما بسیار دلچسپ بود اینکه ببینی ده نفر بیشتر از یک ماه و نیم سوره عصر بخونن و تکلیف سوره عصر انجام بدن و سناریو بسازن و بعدش خودشون اجرا کنن...
الحمدلله هدانا بهذا....

دانلود سوره نگا
 خب امشب بعد مدتدها قرنطینه و... یه دعوتی فامیلی گرفتیم  تا دور هم جمع بشیم ( تولد مامان هم هست) 
در واقع ما هر سال توی خونه جشن امام حسن داریم کلیییی دعوتی داریم  که امسال کنسلش کردیم و اون پولو جای دیگه خرج میکنیم 
خب تو این اوضاع خرید و اینا که کنسل بود ، هر گونه بیرون رفتنم شدید مشکوک پس گفتیم یجوری به بهانه ای بریم و گل براش بخیر و اخر شب با اهنگ و... سورپرایزش کنیم . موتور زرت خراب شده و اصن یه وضعی پس بابا مامور خرید گل هم شد بعد که با خاله هما
اول از همه شهادت سردار رو به همه دوستان تسلیت میگم... وقتی عظمت تشیع شهدا رو میبینم پیش خودم میگم آدم باید چه کرده باشه، چه اخلاصی داشته باشه و چقدر خدمت کرده باشه که خدا این حد محبتشو توی دل مردم کاشته...اونا که سعادتمند شدند. ان شالله ما و فرزندانمون بتونیم پیرو راهشون باشیم.
و اما بگم از احوالات،
+ محمدپارسا خیلی شیرین تر شده، کاراش هوشمندی بیشتر پیدا کرده و در پی گفتن اولین اصواتشه :)) گاهی میگه "آووو" گاهی " ققق"، خیلی واضح نیست. گاهیم نگاه م
هیچ وقت فکر نمی کردم همچین مامان دلنازکی داشته باشم:)
امسال بعد از دو سال روز مادر خونه بودم. خلاصه با جناب پدر و برادر تدارکاتی دیدیم.
از فرصت دو ساعته که خونه رو ترک کرد استفاده کردیم. من شیرینی مورد علاقشو درست کردم. برادر رفت گل خرید. پدر در اقدامی انقلابی، کل وسایل پارکینگ رو جمع و جور کرد و تمیزش کرد و خلاصه بار تمیز کردن پارکینگ از روی دوش مادرم برداشته شد.
عین تو فیلما لامپ رو خاموش کردیم.:)
لامپو که روشن کرد سه نفری دست و جیغ و روزت مبارک
در این برهه از زمان، تاریخ ثبت کند که داریم دنبال خونه میگردیم... نه برای خرید! که برای اجاره!
و ما کوی به کوی و املاک به املاک، با موتوری بی طلق، با کودکی شالپیچ شده، دنبال منزل اجاره ای میگردیم و هربار با دهانی باز از املاکی ها میایم بیرون...
املاکیه پس ازینکه از قیمت بالای خونه ها متاسف شد و سردرد گرفت، یه پیشنهاد لاکچری بهمون داد! زل زد تو چشامون و گفت «عامو! اینورا دنبال خونه نگرد، برو تو محله غربتیا، شاید آلونکی گیرت اومد!!» تا حالا کسی اینق
دوشنبه با دوستم رفتیم توچال ، بام تهران
من یه مانتوی کمی گرم پوشیده بودم ولی اونجا بازم سرد بود و من یه درس عبرت اساسی شد برام که از این به بعد زودتر به مامانم خبر بدم که بتونم از نصیحت هاو پیشنهاد هاش استفاده کنم و شب قبلشم از هفت عصر نخوابم تا شیش و نیم صبح روز بعد که بتونم چیزی آماده کنم -_______-
ولی خوش گذشت تله کابین سوار شدیم کلیییی حرف زدیم از هر دری یه ایستگاه دو تله کابین که پیاده شدیم کلی سگ اونجا بود یکیشون اومد جلومون با مظلومیت نگاهمون
دیشب تا آخر شب هر چی خبر توی کانال ها می خوندم یه جورایی تکذیب محکمی بود بر حمله موشکی به هواپیمای مسافربری و یک جورایی برای منِ مخاطب جا انداختن که واقعا نقص فنی باعث سقوط هواپیما بوده .
صبح شد و اول صبح مهدی اومده بهم می گه محمد ، سپاه هواپیما رو زده سریع بهش گفتم نه بابا الکی هست .. خواست ادامه بده که من زیاد رغبتی نشون ندادم و بی خیال شد . گذشت تا این که سید محمد هم این قضیه رو بهم گفت . باز گفتم نه من تا دیشب اون هم آخر شب خوندم که همه این قضیه م
4 سال پیش بود تقریبا از تو یه جنگل کوچیک نزدیک شیرگاه. یکی از همراهانمون یه حلزون پیدا کرد. ی حلزون بزرگ بود.گنده ی حلزونا بود
به اندازه مشت بسته ام
با خودمون اوردیمش. 
باهامون غریبی میکرد. 
نزدیکش که میشدیم میرفت تو لاکش. احساس خطر میکرد سریع قایم میشد.
گفتیم ببریمش به یه محیط اشنا. حرفای خوب بهش بزنیم. گولش بزنیم فکر کنه هنوز تو جنگله. گذاشتیمش تو گلدون بزرگ وسط حیاط خاکش رو نمدار کردیم. براش برگ سبز انداختیم روی خاک.
دوست میشد باهامون کمتر غر
کتابی هست که این شب ها با رفیق می خونیم . به نظرم نگاه نویسنده ی این کتاب به شب قدر با چیز هایی که تا حالا شنیدیم خیلی فرق داره  . همیشه نگاهمون به شب قدر این بوده که شب قدر شبیه که تقدیرات یک ساله ی ما رقم می خوره و خداوند نعمت هایی که قراره در این سال به ما عطا کنه معین می کنه . پس بیایم توی شب قدر دعا کنیم که نعمت های بیشتر و بهتری به ما بده ... 
اما نگاه این کتاب به شب قدر اینه : " عظمت شب قدر در این است که انسان بتواند اندازه ها را به دست بیاورد و طرح
من کتاب های زیادی درباره ی بچه های خاص خوندم. دخترها و پسرهایی که به هردلیلی با بقیه متفاوت بودن. بیماری های خاص. اوتیسم، معلولیت جسمی، فلج مغزی، ناشنواها و خیلی چیزهای دیگه. همه شون بدون استثنا باعث شدند به فکر فرو برم و به این فکر کنم که کاش لیاقتش رو داشته باشم بتونم در زندگیم به یکی از این افراد کمک کنم، هر چند که صبر خیلی زیادی می خواد. 
اما امروز شروع کردم به خوندن "بیرون ذهن من". خاص ترین کتابی که در این زمینه خونده بودم. یه کتاب کوتاه با
دیروز صبح توی خونه، طبق معمول، تنها بودم. دخترداییم یک هفته‌ای هست که اومده. زنگ زد و گفت بیا با هم بریم بیرون. من هم از خدا خواسته شال و کلاه کردم و منتظر موندم تا بیاد دنبالم. ساعت ۸.۵ اومد و توی محدوده‌ی خونه‌هامون یه ذره گشت زدیم. بعدش تاکسی گرفتیم و رفتیم یه منطقه‌ی دورتر، مطب دکتر پوست من! دخترداییم چند سوال پرسید و از مطب که خارج شدیم ساعت ۱۰ بود. از اونجایی که جفتمون بیکار بودیم به بیهوده چرخیدن توی خیابون‌ها ادامه دادیم تا این که دخت
اون روز برا کاری رفتم بیرون اتفاقی گذرم افتاد به خیابونایی که توی همشون خاطره داشتم ، همونایی که ازشون ننوشتم .
یه مدت مسیرم با افسون یکی بود ، هر روز بعد دانشگاه میرسوندمش و بعدش خودم میرفتم خونه ، بعضی روزا میرسوندمش و تو مسیر برگشت بودم که گوشیم زنگ می خورد ! کجاییی!!؟ هنوز خیلی دور نشدم !!! خب برگرد بریم بیرون غذا بخوریم     ( همون فست فودی همیشگی ) . 
اولین باری که باهم رفتیم اون خیابون ، دنبال ادرسی برای اون بودیم ، زمستون بود ، دم غروب هوام
اولین بار ک یک کد رو نوشتم بعد از چندبار آزمون و خطا بهترین حس دنیا رو داشتم با تلاش خودم تونستم به چیزی ک علاقه داشتم برسم اما دریغ از اینکه طراحی وب و علاقه من توی کشورم و بین مردمم شناخت درستی وجود نداره از خانواده شروع کنیم هنوز ک هنوزه با وجود اینکه تونستم به موفقیت های زیادی برسم اما حرفه ی من رو یک شغل محسوب نمیکنن توی جامعه به هرکی بگی برنامه نویس تحت وب هستی براشون نامفهومه بیشترین سوال کاربردی ک میپرسن از سختی و درامدشه خب اینا رو گف
اینکه بپرسی عربها چه عروسک سنتی می ساختن و بشنوی هیچ و در ادامه گفته بشه بحث ریشه و ریشه یابی و عربها تو این شهر هیچ ریشه ای نداشتن حال بهم زن ترین حرفی  که ممکنه از یه مسوول فرهنگی  بشنوی چون قرار بود بخاطر رفع کینه و نفرتی که بین عربها و عجم ها( فارس ها ) هست یه کارهایی بکنیم ولی راه خیلی سختی داریم سالیان سال که این قوم جز اقلیت اونم تو حاشیه قرار گرفتن و چون معلم منطقه عربی هستم فقر و جهل رو تو مناطق حاشیه با پوست و استخونم حس میکنم و همیشه دل
یکی درباره حریم خصوصی صحبت کرده بود که یادم نیست کی بود . خواستم بگم بله، قبول دارم که با توجه به پیشرفت روز افزون تکنولوژی حریم خصوصی مقوله‌ای خنده دار به نظر میرسه ولی یه بخشی ازش هم به خودمون بستگی داره . وقتی انتخاب میکنم از یه دستگاه هوشمند استفاده کنم (جدا از اینکه خواسته ها و دسترسی هایی که نیاز داره چیه و چقد باهام روراسته) باید یه چیزایی و قبول کنم . قانون دوم نیوتن میگه برای به دست آوردن هرچیزی باید یه چیزی و از دست بدی . 
این انتخاب ما
-توی محوطه کتابخونه نشسته بودیم پسره اومد رد شد گفت: منم عین شماها درس خوندم تهش هیچ گوهی نشدم.همون لحظه اومد گازشو بگیره بره زهرا صداش زد وایستاد گفت: به توچه ربطی داره؟ به توچه ربطی داره میگم؟ ماداریم استراحت میکنیم دلمون میخواد اصلا. زهرا اعصابش ازجای دیگه خورد بود منتظربود ما حرفی بزنیم برینه به هیکلمون ماهم سکوت اختیارکرده بودیم تا این پسره بیچاره رد شد و ی حرفی زد تموم عقده هاشو خالی کرد اخرسر پسره با جمله من اصن گه خوردم راهشو کشید و ر
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.



♥️قسمتی از کتاب آرام♥️
 با صدای امیر علی و دریا، نگاهم را به طرفشون سوق دادم، دریا وقتی نگاه من رو به خودش دید به سمتم اومد و بغلم کرد:
 -خوشحالم که اومدی!
 به ناچار منم بغلش کردم: 
 -ممنون
 گو
《معلمی ، شاگردان زیادی داشت..اما از نظر اخلاقی ، وی فردی تندخو بود؛بچه ها را خیلی اذیت میکرد و بچه ها هم دلخوشیشان این بود که برای یک روز هم که شده ، از دست این معلم خلاص بشوند و درس را تعطیل کنند...
لذا باهم نشستند و نقشه ای کشیدند...
فردا که به کلاس آمدند ، هنگامی که معلم وارد شد ، یکی از بچه ها به معلم سلام کرد و گفت : "جناب معلم! خدا بد ندهد ... مثل اینکه مریض هستید ، کسالتی دارید؟ "
معلم جواب داد:"نه کسل نیستم؛برو بشین"  او رفت نشست...
شاگرد دیگر آمد
نشسته کنارم. سرمو گرفته تو آغوشش. موهامو نوازش می‌کنه. عطرش دوباره تمام اتاقو پر می‌کنه. نگاهمون خیره‌اس. من به پاش، اون به کاغذدیواری سورمه‌ای. یه دستش تو موهامه، یه دستش رو شونه‌ام. صدای افتادن قطرات کوچک اشک روی موهام میاد. حس خیسی. آواز میخونم: چرا گریه می‌کنی؟ میگه: چرا مشکی پوشیدی. نمیپرسه. خبر میده از پرسیدنش. صداش گرفته. دیگه دستشو تو موهام حرکت نمی‌ده. موهامو چنگ می‌زنه. فشار ناخناش تو پوست سرم با هر کلمه‌ای که میگه بیشتر میشه: دلت
سال پنجم ابتدایی بودیم یه روز مدیر اومد تو کلاس گفت بچه‌ها فردا یه دوست جدید براتون میاد.بعضی از بچه‌های کلاس افتادن به جون هم که این فرد جدید که میاد باید بشینه کنار من و دوست من بشه.به نظرم همه‌ی بحث‌های بچه‌ها سر اون دوست جدید به خاطر رازآلود بودنش بود. اینکه نمی‌دونی کیه؟ اینکه تا مدت‌ها کلی داستان داره که برات تعریف کنه. اینکه شاید خوشگل و زرنگ و... باشه و اگر تو اولین نفری باشی که باهاش دوست شی، داشتن همه این‌ها  برای تو اتفاق می‌فته
مکالمه ی اینجانب(اینترن اطفالی که فردا مورنینگ داره) با مجتبی اینترن طب اورژانس!
_سلاااام بر آقای دکتر خوشتیپ گرل کیلر!
+بگو?(به حالتی به تخمم وار)!
_میگم چیزه...خوبی?
+کاری داری بگو،میشنوم...
_مجتبی جون مادرت تا صبح برا اطفال ویزیت نذارین ما مورنینگ داریم...
+اوه،گرون تموم میشه...
_تو جون بخواه عزیزم...بعد اتمام کشیکت قرار دم بوفه:D
+حالا تا فکرامو بکنم...
_مجتبی لوس نشو خداوکیلی نذارینا...
+دیگه داری وقتمو میگیری خانم دکتر...
:////
*تو بیمارستان اصولا خر ا
این روزها باز مسائل اعتقادی ذهنم رو مشغول کرده. دو روز پیش افکار عجیب و غریبی داشتم، شاید باز زیاده‌روی داشتم جایی که اینطوری تظاهر پیدا کرده در افکارم.اعتقاد! بینش اسلامی، جهان‌بینی اسلامی .. تقریباً چیزی نمی‌دونم ازش. فکر می‌کردم مسائل اعتقادی رو تونستم تا حدی آموزش ببینم و نیاز دارم که به اخلاق و فقه تمرکز کنم، اما الان می‌بینم که باز این کم‌علمی‌م در مسائل اعتقادی هست که من رو در انجام واجبات سست می‌کنه. 
بعد حالا مشکل که صرف عدم مطا
#یادش_بخیردقیقا پارسال، همین ساعتا بود؛ تهران رسیدم؛آخه رفته بودم ماشین خواهر رو تحویل بگیرم اومد مرقد امام سوارم کرد.گفت: خسته ای, تو از همینجا راه بیافت سمت قم, منم یه جوری میرم خونمون؛من پارسال ۱۴ اسفند از پایان نامم دفاع کردم با کلی ذوق درباره پایانامم سوال می‌کرد. گفتم: هر شب یکی دو تا جنازه تو این منطقه پیدا میشه ! اینجا بزارمتو برم؟رسوندمش خونشون؛گفت: تا اینجا اومدی بیا بالا یه قهوه بزن خوابت بپره؛ قهوه رو زدم؛ یه مشت برگه های پایا
#یادش_بخیردقیقا پارسال، همین ساعتا بود؛ تهران رسیدم؛آخه رفته بودم ماشین خواهر رو تحویل بگیرم اومد مرقد امام سوارم کرد.گفت: خسته ای, تو از همینجا راه بیافت سمت قم, منم یه جوری میرم خونمون؛من پارسال ۱۴ اسفند از پایان نامم دفاع کردم با کلی ذوق درباره پایانامم سوال می‌کرد. گفتم: هر شب یکی دو تا جنازه تو این منطقه پیدا میشه ! اینجا بزارمتو برم؟رسوندمش خونشون؛گفت: تا اینجا اومدی بیا بالا یه قهوه بزن خوابت بپره؛ قهوه رو زدم؛ یه مشت برگه های پایا
یادتونه گفتم اسباب اثاثیه کاهنان معبد آمونو ری ری برام درست کرده؟ 
ایناهاش
همه اینا با زحمت و خون دل با استرس (میز اول، توی اثنی عشر معلما) سر زنگای حسابان و فیزیک درست شدنا، قدر بدونید. اون آلومینیاما رو من حلقه حلقه ش رو پیچیدما (بعد بگید من استعداد هنری ندارم).. ولی اون دسته هه که نشونه معبده رو ری ری تنها درست کرد :)
گذدنبنده روش عقیق گذاشتیما... اون چیز قرمزه :)
بتد تازه یه موقع بخوای واسه کسی نفرین خدای آمونو بفرستی باید اون گردنبنده رو بپوش
سلام...
بعد از مدددتت هاااا بردنمون اردو:)))
رفتیم "اردوگاه ابوذر"...
قرار بود ساعت 7 راه بیوفتیم و ساعت 12:35
برگردیم...!
اما اونقدر اتوبوس ها دیر اومدن که ساعت 9 راه افتادیم و 12:45 برگشتیم!!!
توراهمون یه سراشیبی شدییید بود...!
هممه ی اتوبوس هامون جوش آوردن...!
اتوبوس ماهم یکدفعه کم آورد و کاشف به عمل اومد جوش آورده...!
اونقدر دیر کرده بودیم که می گفتبم تو همبن اتوبوس زیر انداز بندازیم شروع کنیم...خخخ:)))
با هزار دنگ و فنگ و کللی خنده رسیدیم^...^
داشتم می گشتیم ک
صبح ساعت فکر کنم شش بود بیدار شدم اما خوابیدم :( بعدش هشت بیدار شدم اما کار نکردم تااااا ساعت ده. دستم نمیرفت اصلا حالا الان نشستم کلمه های درس هشتو در میارم جمله هاشم نوشته مها برا خودم مینویسمو تکرار میکنم. نمیدونم به همه کارام میرسم یا نه ولی زبان اولویت اولمه امروز بعدشم کتاب. حرف دیگه ای ندارم فعلا یه خورده کرختم اما سعیمو کردم بشینم پای کارم. نمیدونم چه مرگمه اصلا یجوری. اسمون صاف صاف. بدون ابر. دوست ندارم این هوارو. هوام خنک حداقل اینجای
برادرزاده من به صورت مادر زاد دچار تفاوت اندام بود این مشکل توی دستش بود و این بچه از اول از چشم هیچکس پنهون نبود
مادرش اوایل دستکش دست بچه میکرد اما مادرم مخالف بود و میگفت خجالت نداره!
و مانع این کار بود 
ما هیچوقت لب به ناشکری باز نکردیم عروسمون مادر بود و دل نازک
تحملش براش خیلی سخت تر بود و دلش کباب بود
برادرم از روز اول رفت سراغ بهترین جراح ها و بهترین پزشک های اطفال و حتی صحبت کرد که بچه رو بفرستن فرانسه برای عمل و پدرم گفت خونه رو حاضره
یا من هو فی سلطانه قدیم
ای آنکه سلطنتت قدیم و ابدی است
 
 
آقا دوشنبه، خسته شده بودیم. گفتیم بریم یه هوایی بخوریم حداقل رو پشت بوم.
رفتیم بالا، که بسته بودنش. همونجا وایسادیم یکم حرف زدیم خندیدیم برگشتیم پایین
تازه فلاسک آبجوش و فنجون و نسکافه برداشته بودیم پیک نیک شبانگاهی بریم!
ساعت 12 شب بود.
تصمیم گرفتیم بریم پارک نزدیک خونه. خیابونا خالیییی بودا.
هوا هم یه سرد مطلوبی بود.
نشستیم رو یه نیمکت ، سریع نسکافه ها رو در آوردیم و شروع کردیم به درس
امشب لایو علی‌علیزاده و میلاد گودرزی رو دیدم. من خودم تلویزیون زیاد نمی‌بینم، یعنی خب تو خوابگاه که تلویزیون نداریم، پیگیرشم نبودم. ولی واقعاً باورم نمیشد مثلاً وسط برنامه علی ضیا بیاد بگه تقصیر خودتونه که سرویس ارزش افزوده رو غیرفعال نکردین و هشتصد تومن از حسابتون کم شده !! یا مثلاً گفتن همین برنامه توی ایران مال ضبط شده :/ ( بگذریم از اینکه من کلاً هنوز ایران مال رو درک نمیکنم. ) 
بعد در مورد امامی صحبت شد، که چجوری پولشویی کرده. از صندوق ذخ
دوست داشتم باهاش برقصم ولی ازطرفی روم نمیشد توهمین افکار بودم که یه مردکت وشلواری خوش پوش جلو روم قرار گرفت،نگاهمو ازدستش که سمتم درازشده بود برداشتم وبه چشماش دوختم که گفت:
افتخاررقص میدید بانو؟!...نمیدونم چرا تااینو شنیدم برگشتم سمت شروین نگاهمون توی هم گره خوردحرف نگاهمو خوندکه پاشدوروبه مرده گفت:
فعلاً قوله رقص به منودادن،درسته؟..ته دلم ذوق زدم حداقل بهترازرقصیدن بااون مرده بودبعداًپیش خودش میگفت واسه من بهونه آوردرفت بامردغریبه رق
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
*****************************************
آدم وقتی به جایی تعلق پیدا میکنه یه جور تعصب مثبت یا غیرت هم براش ایجاد میشه.
یه طوری که اگه دید دیگه خیلی دارن حرفای الکی در موردش میزنن احساس وظیفه میکنه دفاع کنه.
من یه دانشجو ام که از قضا دانشگاه امام صادق درس میخونم.
از قضا که میگم منظورم شانس و اینا نیست. اتفاقا معتقدم لطف خدا شامل حالم شده.
-----------------------------------------------------------------------------
یادمه اون موقع که تصمیم قطعی گرفتم واسه امام صادق رفتن
پستی برای چالش صخی:
پشت بام خونه امون رو دوست دارم، همون شبی که پیشنهاد درست کردن باغچه کوچولو با گلدانهای شقایق، درختچه‌های سرو و یه عالمه سبزی که معمولا برای عصرونه های بهار و تابستون میچسبه رو برای پشت بوم مطرح کرد، عاشق خونه امون شدم. دوتایی چایی رو حاضر کردیم، خوراکی ها رو با دیزاین خوشگل تو دیس ریختیم. میره دوقلوها رو صدا کنه بیان بالا، صداش رو میشنوم که میگه: خانم این دوتا باز یه چیزیشون هست، خنده هاشون شبیه وقتاییه که آتیش میسوزنند.
دانلود آهنگ ققنوس از مهراب از سایت اینتر موزیک
Download Ahang Gognos Az Mehrab Az Site EnterMusic
 
متن آهنگ ققنوس از مهراب
یه دنیا و یه دنیا رابطه تو این دنیا چرا فقط ما دوتا کم آوردیمنشد نگاهمون میکردن شور بود چشاشون ما بد آوردیمگفتم گفتم زمین خوردتیم ما نشکن دله بی صاحبوگفتم اگه گریه ام بگیره از اشکام یه شهرو میگیره آبوبه مادرم بگین خاک زیر پاشم بگین نتونستم پسر سر به راهی باشمآخه خیلی سعی کرد بمونم بگین که شرمندم باید جدا شمدردِ مادرم گریه کنم واسم عکستو با
مامان بزرگم اینروزا خونه ماست حدودا یه هفتس
وقتی بهش نگاه میکنم خیلی شبیه مامانمه و مامانمم شبیه اون
 از نظر نوع فکر کردنشون دیدشون به مذهب دیدشون به سنت ها و خیلی چیزای دیگه منظورمه
بعد به خودم نگاه میکنم، پس چرا من هیچ نقطه مشترکی با مامانم ندارم
چرا هیچ جوره نمیتونم مثه اون فکر کنم؟ جوری که اون میتونه مثه مامانش فکر کنه و زندگی کنه، چرا من نمیتونم
این وسط کی اشتباس؟
من یا اون؟
واقعا نمیدونم.
شاید هر دو اشتباهیم
شاید هیچکی اشتباه نیست.
شای
بسم اللـه
قسمت اول/دوم/سوم
لازم دونستم نکاتی رو اول این قسمت بگم. سوالات خواستگاری و شناخت شخصیت طرف مقابل، بخش زیادیش روی لحن صحبت، انتخاب کلمات، نحوه توضیح، ادب و حتی حالات رفتاری و به عبارتی زبان بدن استواره. یا حداقل من و یار هردومون خیلی رو این قضیه دقت میکردیم. (باز یار تنها جایی که مستقیم به چهره بنده نگاه کرد همون جایی بود که وارد پذیرایی شدم و سلام دادیم که اونم برای براندازی ظاهری بود. اما من تو کل جلسه اول زل زده بودم بهش و سعی می‎کر
چه سحرخیز،وقتی ازدلساایناپرسیدم گفتن دیشب یه پسره درحالی که من نیمه هوش توبغلش بودم منوآورده خونه تازه اونادیگه داشتن ازمن میپرسیدن قضیه چیه خودم به زوریادم میومد از اینا میپرسیدم حالا بیام براشـون توضیح هم بدم!وحرف ملینامثل پارچ اب سردی بودکه ریخته باشن روی سرم:- خاک تومخت درنا،تا اومدبزارتت روی تختت روی لباساش بالاآوردی!چی زده بودی؟مسموم شدی؟...قیافم توی هم رفت اخ که بدبخت ترازمن وجودنداشت مشتامو کوبیدم توی کوسن مبل کلی موهاموکشیدم چ
بعضی وقت ها یک سری کارها ها هستن که نباید انجام دادنشون رو عقب انداخت 
برای مثال : اگه ناراحتیم و به سختی بغضمون رو قورت میدیم ، نباید ناراحتیمون رو سرکوب بکنیم و انتظار داشته باشیم از خودمون که سریعا ناراحتیش تبدیل به حال خوب و خوشحالی بشه 
باید احترام گذاشت به حس هایی که از اعماق وجود صداشون رو میشنویم
اون هایی که واقعی ان و بی اهمیت نیستن 
پس بهتره که بریم یک گوشه و جایی که ناراحتیم گریه کنیم و ناراحتیمون رو بروز بدیم  که البته اگه در تنها
#استاد_مغرور_من _پارت2
مثل برق گرفته ها وایستادم .
کلاس خالی خالی بود
مهرداد به سمتم اومد و در کلاس و بست
چسبیدم به دیوار… با اخم نگاهم کرد و گفت:
_پس بالاخره آدم به آدم رسید
با تته پته گفتم:
_چه آدمی؟؟؟ م… من اصلا تو رو نمیشناسم
دستشو کنار سرم روی دیوار گذاشت و خمار گفت:
_پسری که سال باهاش دوست بودی و بی هوا ترکش کردی و نمیشناسی؟؟
خیلی دروغ تابلویی گفتم… مثل خنگ ها پشت کلمو خاروندم و با تعجب ساختگی گفتم :
_عه مهرداد تویی؟ .
پوزخندی زد و گفت:
برنامه
گروه معارف و مناسبتهایِ رادیو ایران تقدیم میکند.
**********************************************
به افق آفتاب
*********************************************
 به نام خدایی که برای ِ بنده هاش فقط خیر و خوبی میخواد.
سلام
*******************************************
امروز مهمون ِ ما باشین ،چون میخوایم با هم  از مطلبی صحبت کنیم که مطمئنم تا حالا ، کلی بهش فکر کردین.
*********************************************
از یه واقعیت که متاسفانه بین ِ ماها خیلی رواج داره، یه چیزی که اصلا هم خوب نیست اما نمیدونم چرا ماها انقدر محکم به
برنامه
گروه معارف و مناسبتهای ِ رادیو ایران تقدیم میکند.
*******************************************************
به افق آفتاب
*****************************************************
به نام ِ خدایی که رحیم و بخشنده اس.
سلام
***************************************************
در نیم روز ِ بیست و یکمین روز از بهمن ماه ِ پرخاطره ، با توکل به خدای ِ بزرگ به استقبال ِ اوقات ِ آسمانی ِ اذان ظهر میریم و از خدای ِ بزرگ درخواست میکنیم که دست و دل ِ مار ُ از رحمت ِ این دقایق سرشار کنه.
***************************************************
امروز در آغاز، د
 

گروه فرهنگ و اندیشه رادیو
ایران تقدیم میکند

***********************************************


به افق آفتاب

*************************************************


به نام ِ خدایی که صاحب ِ
حرمت ِ و بندگانش همه صاحب ِ احترامن

***************************************************


با آرزوی ِ تنی سلامت و
اوقاتی به خیر و به کام در دقایقی نزدیک به اذان ظهر ... با شما عزیزان همراهیم تا
... مهیای ِ بهترین اوقات ِ آسمونی ِ روز بشیم

****************************************************


برای ِ همه ما دوستی و
داشتن ارتباط با دیگران یکی از بهترین نعمت
برنامه
 
گروه فرهنگ و اندیشه رادیو ایران تقدیم میکند
*******************************************************
به افق آفتاب
*****************************************************
به نام ِ خدایی که رحیم و بخشنده اس
و سلام
***************************************************
با توکل ِ به خدای ِ بزرگ
به استقبال ِ اوقات ِ آسمانی ِ اذان ظهر میریم
و از خدای ِ بزرگ درخواست میکنیم که دست و دل ِ مار ُ از رحمت ِ این دقایق سرشار کنه
***********************************************
از رحمتی که سختیها رُ آسون و تلخی ِ غصه ها رُ شیرین و قدرت ِ ما رُ در مواجه
یکی از بازدیدکنندگان محترم وبلاگ لطف کردن و خاطره‌ای که از یکی از اساتید محترم و البته سخت‌گیر خودشون دارن رو با قلم شیوا و جذاب، نوشتن. برای من که خوندنش بسیار جالب بود. امیدوارم برای شما هم همینطور باشه. من آمادگی دارم خاطرات این‌چنینی و دلنوشته‌های دانشجویان محترم رو در متن اصلی وبلاگ، که برای همیشه به یادگار خواهد موند، منتشر کنم. من وبلاگم رو جزو مایملک شخصی خودم نمیدونم. این وبلاگ متعلق به همه‌ی کسانی است که در فضای دانشگاه نفس میک
بعد از مدت‌ها عمو زنگ زده بودن، تو ایمو. با آقای صحبت می‌کردن. می‌گفتن تذکره‌شونو پس بفرستیم، چون میخوان تو انتخابات شرکت کنن. بعد با بابو صحبت کردن. تا صداشونو شنیدم دلم تنگ شد :( منم رفتم پای گوشی و سلام کردم :) گفتن عسل جان تویی؟ :| به احتمال قوی نوه‌ی مورد علاقه‌شون خواهر بزرگمه، مامان بره‌ی ناقلا. گفتم نه بابو جان، تسنیمم. گفتن "هاااا، تو همون زرنگه‌ای! ماشاءالله، ماشاءالله، هر وقت یاد اون سفر میفتم میگم چقد این دختر زرنگه" سفر شش سال پ
 
بیش از ده سال دور شدم از تراژدی ، اما هنوز دچار پس لرزه هایی میشم ک از ناکجا سربر می اورند و همچون رودخانه ای در مسیری تعیین شده جاری میشوند ، مسیری ک در نهایت ب روح و روانم ختم خواهد شد ، رودخانه ای که از یک غروب برفی در اوایل اسفند 1383 سرچشمه گرفت ، روز به روز ، حادثه به حادثه عمق گرفت ، عرض گرفت ، و به مرور زمان تبدیل به رودخانه ای سرکش و پر پیچ و خم شد ، هرچه بیشتر به خاطرات آن وزهای تلخ و شیرین فکر میکنم ، رودخانه ی از جنس عاشقانه های حلق آویز
 
بیش از ده سال دور شدم از تراژدی ، اما هنوز دچار پس لرزه هایی میشم ک از ناکجا سربر می اورند و همچون رودخانه ای در مسیری تعیین شده جاری میشوند ، مسیری ک در نهایت ب روح و روانم ختم خواهد شد ، رودخانه ای که از یک غروب برفی در اوایل اسفند 1383 سرچشمه گرفت ، روز به روز ، حادثه به حادثه عمق گرفت ، عرض گرفت ، و به مرور زمان تبدیل به رودخانه ای سرکش و پر پیچ و خم شد ، هرچه بیشتر به خاطرات آن وزهای تلخ و شیرین فکر میکنم ، رودخانه ی از جنس عاشقانه های حلق آویز

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها