نتایج جستجو برای عبارت :

نامهربونم؟

بچه بودم که مادربزرگم مرد. اون موقع اصلا فکر نمی‌کردم روزی دلم براش تنگ بشه.. حالا اما شده. یا شایدم برای کل اون دوران. ولی دلم می‌خواد بازم آخر هفته ها بریم خونشون سلام کنم صورتمو ببرم جلو تا یه بوس بدم و بعد یه جوری که نبینه و ناراحت نشه بیام همه صورتمو که به تف و محبت آغشته شده پاک کنم. چه بهتر که برای ناهار رفته باشیم خونشون. تو چیدن سفره اون کاسه آبی ها رو بیارم و اگه ماست نداشتیم من برم بخرم. چون ماستش خیلی خوشمزس. تو خونه خودمون از این ماست
سلام علیکم :)
 
پ.ن: یه عالمه حرف تو سرمه، یه عالمه هااااا
فقط حال اینکه به زبون بیارمشون رو ندارم و یکی از دلایلش اینه که فکر میکنم وقتی میخوام بیانشون کنم از اصالت و ماهیت و معنیشون کاسته میشه و دقیقا اونی که من حس میکنم و نمیتونم منتقل کنم.
برای همین یه دهنی کج میکنم و میگم ولش کن اصلا.
یه سری از این یه عالمه هام که اصلا نباید گفت. باید بمونه همونجا دفن بشه. یه سریاشم که روزمره است و مابقی هم که فقط نق زدنه :))))
چه خبره تو سرم؟
 
 
 
- چقدر بیشتر از

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هیچ‌کجا