نتایج جستجو برای عبارت :

نمیدانم قلب هایشان را جا گذاشته بودند.گم کرده بودند.له کرده بودندیا آتش زده و دور انداخته بودند.یا.

دل نمی‌کندند.
از هم دل نمی‌کندند. دو ماه کنار هم بودند. برای هم جا باز کرده بودند و خودشان سخت نشسته بودند. وقت گریه و توی تاریکی دستمال‌هایشان را با هم قسمت کرده بودند. اسم هم را یاد گرفته بودند. بچه‌هایشان از خوراکی‌های هم خورده بودند و در دفترهای مشترک، با هم نقاشی کشیده بودند. جانمازهای تو کیفی‌شان را به هم قرض داده بودند. منتظر رسیدن هم مانده بودند. بعضی‌ها هم‌مسیر شده بودند و خانه هم را یاد گرفته بودند. شانه به شانه هم لرزیده بودند
روزگار عجیبی بود...
گاهی وقتا میرفتم روی بلند ترین نقطه ممکن روی این شهر
تا پرواز پرنده هایی را تماشاگر باشم که رویا هایم را با خود برده بودند به دورترین جاها...
و دست نیافتنیش کرده بودند...
تا پرواز پرنده هایی رو ببینم که هر کدام تکه ای از زندگیم را خورده بودند...
و من را در همین بالا ترین نقطه جهانم رها کرده بودند...
روزگار عجیبی بود...
آنقدر غرق آن پرندگان شدم که روسری ام را باد برد...
آنقدر که به ناگاه زیر پاهایم خالی شد...
دنیا دور سرم چرخید
 و من ت
 
مینویسم و پاک میکنم...
یاد یکی از خاطره های ابوالفضل کاظمی افتادم توی کوچه نقاش ها... یاد یکی دیگر از خاطره های همدانی توی مهتاب خین شاید...
 
+جمع شده بودند بروند بگویند یا ما یا او، پروپاگاندا راه انداخته بود و مظلوم نمایی، مجبور شده بود بهشان بگوید: بروید هر چه گفت، گوش کنید. بینشان اختلاف افتاده بود، یک عده رفتند و پشت سرشان را هم نگاه نکردند. عده ای دیگر ماندند که رفیق نیمه راه نباشند و سوخته بودند. بعضی هایشان از خدا طلب مرگ کرده بودند و به
چند روزی این ادرس ماموکا به ادرس عزیز پیوندها گره خورده بود. درواقع دامنه نازنین جدیدم را انداخته بودند در زباله دانی و مسدود کرده بودند. اعتراض کردم. جوابی نگرفتم. فعلا برگشتم به همان دامنه قبلی تا ببینم ماجرا بر سر کدام نطق غرا من است که محتوای ناپسند داشته!
پرندگان رنگی ام گوشه ای نشسته بودند زمین را نوک میزدند در خلوتی غریب و طولانی.
گذاشته بودمشان در فضایی تاریک،
صدا ازشان در نمی آمد،
نور نخورده بودند رنگشان پریده بود،
امشب تمامِ آسمانِ اتاق را پروازِ درنا رنگین کمانی کرده بود!
رسول اکرم صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏ آله به هر کس برخورد مى ‏نمودند، از بزرگ و کوچک، ثروتمند و فقیر، سلام مى‏ کردند و اگر به جایى حتى براى خوردن خرمایى خشک دعوت مى‏ شدند، آن را کوچک نمى‏ شمردند. زندگیشان کم هزینه بود، بزرگ طبع، خوش معاشرت و گشاده رو بودند، بى آن‏که بخندند، همیشه متبسم بودند، بى‏ آن‏که اخمو باشند، محزون بودند، بى‏ آن‏که از خود ذلّتى نشان دهند، متواضع بودند، مى ‏بخشیدند ولى اسراف نمى ‏نمودند، دل نازک و نسبت به تمام مسلمانان
دیروز قسمت شد بریم دیدار خانواده شهید مدافع حرم، مصطفی صدرزاده. یا همون سید ابراهیم.
رفتیم خونه پدری ایشون. پدرشون بودند. مادرشان هم بودند ولی از آشپزخونه بیرون نیامدند. یعنی جلوی آشپزخونشون یک پارچه زده بودند و فقط پذیرایی رو میداند به نوه شون که بیاره. صوت دیدار رو گرفتیم. میذارم بعدا.
هفده سالش که شد ازدواج کرد؛ با دخترخاله اش. 
 عروسیش خانه ی پدرزنش بود؛ توی برّ بیابان. همه را که دعوت کرده بودند، شده بودند پنج شش نفر. خودش گفته بود به کسی نگیم سنگین تره ! 
 همسایه ها بو برده بودند محمد از رژیم خوشش نمی آید. می گفتند: پسر فلانی خراب کاره. 
عروسیش را دیده بودند. گفته بودند ازدواجش هم مثل مسلمون هانیست. 
یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 6
امروز دستگاه های باشگاهمون رو عوض کرده بودند / خیلی بهتر شده بودند / زود رفتم که دستگاه هارم زود ببینم ^_^ / یکی از استادهای باشگاه که باهاش سلام علیک نداشتم اومد باهام دست داد خیلی صمیمی / امروز یه پلیس و آتش نشان هم اومده بودند باشگامون / حسودیم شد بهشون / خیلی قوییییی!!! / درسهم زیاد نه ولی خوب خوندم / برنامه اعجوبه هارو ببینید خیلی قشنگه امشب که دیدم خیلی خنده دار بود / واقعا که بچه ها چه دنیایی دارند...اصلا روحم شاد شد...
 
هر چه زمان بیشتر می‌گذرد، چیزهای بیشتری درونمان می‌میرند. چیزهایی که آگاه به مرگشان نیستیم و روزی یا شبی میانه، خاطرمان را می‌آزرند که جای خالی‌شان را حس می‌کنیم و اما فراموش کرده‌ایم چه بودند. حالا مانند نهال‌های جوانی که خشک شده‌اند به یاد نمی‌آریم نهال چه درختانی بودند و بذرشان چگونه و از کجا در ما جوانه زده بودند. تنها جای خالی‌شان و ردی از ساقه‌ای جوان اما مرگ‌درآغوش گرفته را به یاد داریم چون خاطره‌ای محو و حفره‌های سیاه درو
مرد اهل یکی از روستاهای اطراف بود، سال ها قبل با دوستانش یک کار تولیدی شروع کرده بودند و حالا پس از پیشرفت ها و شکست های مختلف در حال صادرات محصولاتشان به خارج از کشور بودند. 
از او یک نصیحت به یادگار دارم، هر وقت به در بسته ای رسیدی اینقدر بکوب تا باز شود؛ مطمئن باش که بالاخره روزنه ای پیدا می شود.
نگران نباش.
تیر آخر، شباهنگام، که گام‌هایم خسته بودند و اندیشه‌هایم افسرده، بر جانم نشست. 
عشق در ضعف آمیخته بود. مدت‌ها بود که این دو، همدیگر را ملاقات کرده بودند و جایگاهشان را به دیگری وا گذاشته بودند و من در این میان، حیران، به هردو می‌نگریستم و مبهوت می‌گریستم و مسحور، درد را می‌خریدم. و درد را، چه گران می‌دهند.
+ و او، شگفتانه، حرکت‌هایش را، با صبوری تمام، می‌چیند. تو را می‌برد در یک دانشگاه صنعتی-فنی، که حتی جزو گمان‌هایت هم نبود. اما تو می‌
در دهکده ای
در سرزمین کوهستانی بالکان
در طی یک روز
گروهی کودک
شهید شدند
همه در یک سال زاده شدند
همه به یک مدرسه رفته بودند
همه در جشنهای یکسانی شرکت کرده بودند
همه یک جور واکسن زده بودند
و همه در یک روز مردند
و پنجاه و پنج دقیقه
پیش از آن لحظه شوم
آن کودکان
پشت میزشان نشسته بودند
سرگرم حل کردن مسئله ای سخت
یک مسافر باید با چه سرعتی قدم بردارد 
تا برسد به آن شهر
مشتی رویای یکسان
وراز های یکسان
راز عشق و عشق به میهن
در ته جیب هایشان پنهان بود
و همگ
آهای ... ایهّاالناس ، بگذارید این شهکار آلاجاقی را بگویم که سال قحطی ، چه‌جور سرِ بندگان خدایی را که از بلوک کوه‌میش آمده بودند تا از او گندم به قیمت خون پدرش بخرند بُرید ، و چه‌جوری آن سرها را میان تور هندوانه بار کرد و فرستاد به شهر برای حاکم وقت . از این کارِ او مأمورها هم باخبر بودند و با او دست‌به‌یکی کردند . آن بندگان خدا ، در آن سال قحطی ، دار و ندارِ اهالی ده خودشان را جمع کرده بودند و به پول رسانیده بودند و آمده بودند تا از انبار آقای آ
ظاهرا در ساری مراسم سوگواری برای کشته شدگان فاجعه سقوط هواپیمای اوکراینی برگزار شده بود و مردم آمده بودند شمع روشن کرده بودند. مامورین هم ریخته بودند تا شمع ها را خاموش کنند.
مامور گفت : برید سر قبرش شمع روشن کنید
زن جواب داد : قبر داره مگه ؟ کدومشون قبر دارن ؟
مامور تشر زد : همه!
حالا که فکر میکنم میبینم بیراه هم نمی گفت. همه قبر دارند اینجا. یکی شرافتش را به خاک سپرده ، دیگری چشمانش را ، یکی گوش هایش ، آن یکی وجدانش ، پیرمردی جوانیش ، جوانی امید
نمک نشناس ها بدانند:نقل شده اگر حضرت جعفر ع و حضرت حمزه ع بودند حق حضرت علی علیه السلام غصب نشده بود.*بلاتشبیه اگر سردار سلیمانی ۵۰ سال پیش سردار ایران بودند امروز بحرین استان ایران بود و مزدوران آل خلیفه مزاحم نوامیس شیعه نبودند.اگر ۸۰ سال پیش زمان رضا شاه ملعون بودند شوروی و انگلیس و آمریکا چند روزه ایران را اشغال نمی کردند.*اگر زمان قاجار بودند کشور های مختلف شمال ایران از کشور جدا نمی شدند.****سلبریتی هایی که امروز در امنیت کامل بدون یک شب
تیم مدیریت سایت بوستان ولایت شهادت اسدالله الغالب علی ابن ابیطالب رو به همه‌ ی شما دوستداران اهلبیت علیهم السلام تسلیت عرض می کنم.
حضرت علی علیه السلام فاتح خیبر بودند. ایشان کسی بودند که با عمرو ابن عبدود جنگجوی نامدار عرب جنگیدند و او را کشتند. ایشان کسی بودند که وقتی قاضی که خود او را به سمت قضاوت گماشته بود می خواست در برابر مرد مسیحی رای را به امام علی بدهد این اجازه را به او نداد و گفت قوانون برای همه یکی است.
حضرت علی علیه السلام اسوه ی
    اگر اشتباه نکنم ترم سوم دانشگاه بودیم و آهنگ "همه چی آرومه" تازه منتشر شده بود. هم اتاقی های ما که می شوند همین دوستان الانم، مثل بقیه ی دخترا عاشق این آهنگ بودند و اصلا به ایمان آورده بودند. حداقل روزی ۵-۶ بار این موزیک را با صدای بلند در واحد پخش که میکردند هیچ، حتی با آن همخوانی میکردند و گاهی هم دستی می افشاندند و پایی هم می جنباندند و کلا ایمان آورده بودند که همه چی آرومه و چقدر خوشبختند و زندگی هنوز خوشگلیاشو داره و باید از زندگی لذت بر
سه شنبه مدرسه بودم. کلاس ششمی ها آش رشته پخته بودند و بعد از پایان کارشان آزاد و رها زیر آفتاب نشسته بودند و آش می خوردند. من هم کنارشان نشستم. به صداها و خنده های بلندشان گوش می دادم و آش برایشان می ریختم. حالشان خوب بود. با هم بحث کرده بودند؛ گریه کرده بودند اما در نهایت کنار هم نشسته بودند و می خندیدند. من از خوشی آن ها فاصله داشتم؛ اما پیوستگی غیر واقعی به بچه ها را دوست داشتم. بعد کمک شان کردم. دیگ آش را شستیم و آش ها را تقسیم کردیم. همان لحظه،
امروز از کلاس ریاضی ( که چند وقتی بود به علت غیبت های متعدد قیافه ی دبیرش را یادم نمی آمد ) صدایم کرده بودند و من هم با ذوقی که خب طبعا از فرار از آن حصار لعنتی کرده بودم ، نشسته بودم توی سالن و سعی داشتم بفهمم چرا اینجا هستم . 
برگه ای حاوی چند موضوع را گذاشته بودند جلویم و گفته بودند ۱۰۰ دقیقه زمان داری . بنویس . به عبارتی مرحله ی نمیدانم چندمِ انشای امام زمان را در مدرسه برگذار کرده بودند و چند ثانیه قبلش به من اطلاع داده بودند که چون مراحل قبل ر
« آزادسازی خرمشهر بعد از 578 روز اشغال، هدف بسیار مهمی در دوران دفاع مقدس محسوب می‌شد؛ زیرا بعثی‌ها به واسطه خیانت بنی‌صدر این شهر را در آغاز جنگ علیرغم مقاومت مظلومانه فرزندان برومندش چون « شهیدمحمد جهان‌آرا»، تصرف کرده بودند و آن را به صورت دژی تسخیرناپذیر درآورده بودند و صدها کیلومتر مربع اطراف آن یعنی تا نزدیکی اهواز را اشغال کرده بودند؛ به گونه‌ای که رسیدن به دروازه‌های «خونین شهر» یک رویا تلقی می‌شد، تا چه رسد به ورود و فتح این پا
پدربزرگ و مادربزرگ من ۸۰ سال، یعنی از ۱۵ سالگی با هم بودند. آن‌ها در جنگ هم با هم بودند، پدربزرگم دستش و مادربزرگم شنواییش را از دست داد. آن‌ها فقیر و گرسنه بودند، شش بچه بزرگ کردند و خانواده‌شان را حفظ کردند. وقتی بازنشسته شدند، نزدیک دریا رفتند. مادربزرگم دو بار سرطان را شکست داد و پدربزرگم یک بار سکته کرد. او همیشه برای مادربزرگم گل می‌خرید و یکدیگر را واقعا دوست داشتند. آن‌ها در ۹۵ سالگی و به فاصله یک روز درگذشتند.
مسابقات شنائی در دهکده ی شیوانا برگزار شده بود و جوانان دهکده و از جمله چند تن از شاگردان مدرسه ی شیوانا هم در این مسابقه شرکت کرده بودند . جمعیت بزرگی در اطراف دریاچه ، نزدیک دهکده جمع شده بودند و منتظر شروع مسابقه بودند . یکی از شاگردان شیوانا که اندامی ورزیده داشت و شناگر ماهری بود ، قبل از مسابقه خطاب به شیوانا و بقیه شاگردان گفت : « من شناگر ماهری هستم . اما شرایط مسابقه سخت و عرض دریاچه خیلی زیاد است و با توجه به سردی آب فکر نکنم بتوانم زیا
اورشلیم سبزپوش بود : خیابان‌ها ، پشتِ‌بام‌ها ، حیاط و میدان‌هایش ، جشن بزرگ پاییزی بود . اهالی اورشلیم ، هزاران خیمه از برگ‌های زیتون و مو ، شاخه‌های نخل ، کاج و سرو ، طبق فرمان خدای اسرائیل ، به‌یادبود چهل سالی که نیاکانشان زیر خیمه‌ها در بیابان سر کرده بودند ، ساخته بودند . هنگام خرمن‌برداری و انگورچینی سر آمده بود . سال به پایان رسیده و مردم تمامی گناهان خود را دورِ گردن نَرّه‌ بُزی° پروار آویخته و با انداختن سنگ ، سر در دنبال او گذاش
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_هفتاد
.
قطار راه افتاد چیزی نگذشته بود که نوبت شام رسید
اشک من و فاطمه دوباره در اومد
حدودا دوازده شب بود که رسیدیم مشهد
و دوباره ماجرای اتوبوس و بعد هم تو هتل مشخص کردن اتاق ها 
اتاق ها دو نفره سه و چهار و شش نفره بودن
بچه ها از قبل هم اتاقی هاشون رو مشخص کرده بودند و یه سریشون هم که اینکار و نکرده بودند رندوم با هم گذاشته بودند
ممع کردن مدارک همشون و تحویل اتاق و برنامه ی کاروان کار حصرت فیل بود
کل هتل از همهمه رو هوا بود
اد
دوستان عزیزی که آزمون نظارت داشتن و کد دفترچه شان C بوده، یک بار دیگر نتیجه خود را بر روی سایت مشاهده فرمایند!
✅ ماجرا از این قرار است که پاسخ صحیح این سوال در دفترچه C باید گزینه 4 میشد که در کارنامه‌ی دوستانی دفترچه شان این کد بود، به اشتباه 1 اعلام شده بود و تبعا اگر درست زده بودند اشتباه محسوب شده و خیلی از دوستان لب مرزی به همین دلیل مردود شده بودند که با اصلاح دفترچه و افزایش نمره، قبول خواهند شد.
❓مشخص نیست کسانی که از این اشتباه متنفع شد
گروهی از محققان داده‌های مربوط به ۱۶ میلیون نفر در کشور سوئد را تجزیه‌وتحلیل کردند که در این میان، بیش از ۱۵۳ هزار فرد به بیماری سرطان خون مبتلا بودند و ۳۹۱ هزار نفر آن، از بستگان درجه‌یک آن‌ها شامل والدین، ​​خواهر و برادر یا فرزندان بودند.
    کاش سرداران مقاومت سنی بودند!
✔️ سهیل العانی مدیر یک مرکز استراتژیک اهل سنت با اشاره به اتفاقات اخیر عراق و هتک حرمت تصاویر شهدای مقاومت توسط آشوبگران، در توییتی نوشت: به ما ابو مهدی المهندس را بدهید تا در هر روستا و مسجد و خیابان سنی نشین برایش یادبود و مسجد بسازیم؛ کاش این سردارها سنی بودند تا کودکانمان را با سیره آن‌ها تربیت کنیم، اما متأسفانه رهبران ما افرادی مثل حلبوسی، نجیفی و البغدادی هستند؛ اکنون باز شما عکس‌های رهبرانتان را
کتاب شریف روح مجرد یادنامه عارف کامل حاج سید هاشم حداد میباشد که آیت الله خامنه ای فرموده بودند مرحوم آقای طهرانی این کتاب را به عنوان یک تحفه برای ما گذاشتند و رفتند. نقل شده ایشان هفت مرتبه این کتاب را مطالعه کرده اند.
مرحوم آقای بهجت راجع به ایشان فرموده بودند که حداد سر الله است کسی در دنیا نمیتواند ایشان را بشناسد 
و علامه طهرانی فرموده بودند :
الحداد و ما ادراک الحداد
جهت دانلود به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید :

ادامه مطلب
نویسنده و محقق : اشکان ارشادی 
کپی و رونوشت برداری ممنوع و ناقض حقوق محققی است که در نشر الکترونیک یعنی وب فعالیت می‌کند .
در پایان مطالبی را که در مورد کرد و ترک بیان می کنم ، نظریاتی شخصی است پس توجه کنید.
به روایت کتاب تاریخ ایران تا اوایل سده هجده میلادی ، ترجمه کریم کشاورز 
و چند کتاب دیگر که به این موارد که توسط شخص اینجانب اشکان ارشادی خواهد آمد صحت گذاشته اند ، غلزایی را تعریف می کنیم. 
غل زایی یا غلجه زایی ، پشتون و افغانی‌هایی بودند ک
شهید نصیری قدرت تربیت دشمن را داشت و می توانست او را تبدیل به یک دوست کند و این خصوصیت کمی نیست. شهید نصیری در لشکر بدر، رئیس ستاد بودند و با عراقی ها صحبت می کردند. عراقی ها هنوز با شیفتگی از این شهید صحبت می کنند. این عراقی ها، توّابینی بودند که به لشکر بدر آمده بودند تا برای ما بجنگند. رساندن این توّابین به نقطه ی استقرار، کار راحتی نبود؛ به خصوص این که برخی از آنها هنوز در جبهه ی صدام بودند. اما شهید نصیری با رفتار و منش پاک خود بر روی رفتار ا
Shirazart.blog.ir 
*" اتوماتیست ها "گروهی تشکیل شده است هفت نقاش تندرو سورئالیست کانادایی بود ،که در فاصله سالهای ۱۹۴۱ تا ۱۹۵۱ فعالیت می کردند. نقاشان این گروه تحت تاثیر سورئالیست ها بودند  و روش های هنر خود انگیخته را از آنها گرفتند .در سال ۱۹۴۶ اولین نمایشگاه این گروه در کانادا برگزار شد.
.روزها می‌گذشت و من همچنان منتظر بودم، تا این که یک روز به زن‌هایی فکر کردم که این‌گونه فکرشان و زندگی‌شان را نابود کرده بودند. زن‌هایی که ماه‌ها و سال‌ها چشم به راه نامه‌ای مانده بودند، اما سرانجام هیچ‌کس برایشان نامه‌ای نفرستاده بود. خودم را تصور کردم که سال‌های زیادی گذشته است، موهایم دیگر سفید شده‌اند و من همچنان منتظرم. سپس فکر کردم که نباید این کار را انجام دهم، بنابراین از آن روز به بعد نرفتم که آنجا بنشینم و انتظار بکشم.
دلنوشته سلام بر رزم آوران مکتب مردانگی آنان که نام از گمنامی گرفتند....  وجنگ آمد....... میدانی چه میگویم؟؟ آری جنگ آمد. ما به دنبال جنگ نرفته بودیم.. او آمد.. تعدادی از ما جنگیدیم..رزمنده شدیم. عده ای رنگ رزمنده گرفتند..عده ای نیز رنگ رزمندگی به خود پاشیدند.. وتعدادی نیز رنگ جبهه را ندیدند و راوی جنگ شدند... عده ای رفتند...عده ای ماندند. اما یا زخم برتن یا داغ بر دل...وعده ای نیز داغ بر پیشانی زدند. عده ای مفقود،عده ای مظلوم،عده ای مغموم...وعده ای نیز مذم
ابن بکیر گوید از حصرت صادق ع از گفتار خدای عزوجل پرسیدیم که فرمرماید و هرچه مصیبت بشما رسد بواسطه ان چیزی است که خودتان کرده اید حضرت دنباله ایه را خواند و فرمود و از بسیاری از گناهان بگدردسوره شورای آیه 30  گوید من عرض کردم مقصودم دنباله آیه نبود بلکه بفرمائید آنچه به علی علیه السلام و انانکه مانند او بودند از خاندانش رسید از همین باب بود یعنی آنها چه کرده بودند که آنهمه مصیبت و بلا بدانهارسید  و فرمود همانارسولخدا ص در هر روز بون اینکه گناه
دنبال جایی بهتر برای خریدن نهار گشتم. یک مغازه‌ی نسبتا سنتی دیدم که غذاهای معمولی داشت. علاوه بر میز و صندلی، از آن تخت‌های قدیمی هم گذاشته بودند. املت سفارش دادم همراه آب‌معدنی. مرد شیک‌پوشی آمد و کنار تخت سرپا ایستاد. کت و شلوار پوشیده و کلاه شاپو سرش کرده بود. موهایش کاملا سفید بود و سبیل‌هایش تاب کوچکی داشت. عینک زده بود و بیرون از مغازه را نگاه می‌کرد. میز کناری من دو مرد میانسال کت و شلوار پوشی بودند که از روزهای خوب جوانی صحبت می‌کرد
با سلام خدمت همکاران گرامی
بعضی از فعالیتهایی که دانش‌آموزانم در تعطیلات سال گذشته انجام دادند:
ـ نوشتن خاطرات تعطیلات
ـ نوشتن آنچه در سیزده بدر بر آن‌ها گذشته بود
ـ مصاحبه با یک چغندکار
ـ مصاحبه با یک باغدار
ـ گزارشی از دیدن یک بازی فوتبال محلی
ـ گزارشی از بازدید از کارخانه سیمان مجاور روستایشان
ـ بازخوانی یک داستان محلی و قدیمی که زبان مادربرگ شنیده بودند
ـ خلاصه آخرین داستانی که خوانده بودند
ـ یادداشت همه خواب‌هایی که در طول تعطیلات د
ویژگی دیگر سردار سرافراز از زبان رهبری :حاج قاسم سلیمانی در جنگ حدود شرعی را رعایت می کردندو به این چیزها پایبند بودند در صورتی که در جنگ افراد، دیگر به این چیزها فکر نمی کنند.ایشان به حدودی که خدا برای انسان ها گذاشته پایبند بودند و هرگز به حقوق دیگران تعرض نمی کردند.هفته نامه اجتماعی فرهنگی محور
چند روز پیش از طرف یکی از موسسات مطرح قرآنی پیامکی آمد که به یک محفل انس با قرآن دعوت کرده بودند. گفته بودند این محفل در یکی از امامزاده های قم برگزار می شود و در پایان افطاری داده می شود.اول اینکه گفته بودند از ساعت۱۸تا۲۰برگزارمیشه، اماساعت ۱۹شروع شد و ما این مسئله رو به سختی فهمیدیم چون کسی پاسخ گو نبود و درها بسته بود. مراسم فقط تواشیح و قرائت چندآیه توسط آقای شاکرنژاد و خواندن یک حدیث توسط  یک روحانی بود. اما وقتی مراسم تمام شد مسئولین برگ
 آخرین روز جشنواره بود. همراه خانم دکتر دوری در نمایشگاه زدم. چند کار جالب کرده بودند. اول اینکه میزی برای نویسندگان محلی پیش بینی شده بود و از آنها دعوت کرده بودند تا در جشنواره حضور داشته باشند. کتابهایشان را هم روی میز گذاشته بودند. سه نفرشان را دیدم. دو نفر سنی ازشان گذشته بود. یک نفرشان جوان بود. مهندس بود و در شرکت نفت کار می کرد. خاطرات دوران دبیرستانش را منتشر کرده بود. دوم برنامه هدیه تصادفی کتاب را تدارک دیده بودند. یک کتاب می خریدی و ا
"حمید" روبه‌روی آینه‌ای نشسته بود و تصویرش نیز درون آینه نشسته بود."حمید" در میانه نشسته بود، هنگامی که آینه‌ای دیگر مقابل آن آینه قرار گرفت.حالا بی نهایت "حمید" بودند که همگی پشت سر هم و رو به روی هم نشسته بودند.زمان سپری می‌شد و تصویرها چشم در چشم هم دوخته بودند.فقط کافی بود یکی از این بی نهایت "حمید" برخیزد تا تمام "حمید"ها برخیزند.
برگرفته از کتاب "محاسبات عددی" محمود فروزبخش
پ.ن: اگه یکیشون برخیزه همشون (کل عالم هستی) برمیخزه، پس همه چی به خ
بالاخره اتوبوس براه افتاد و خودم را به دست زمان سپردم. اعتراف میکنم از همان دقایق اولیه حالم حسابی دگرگون شد, یا به بیانی دیگر عصبانیت وجودم را فرا گرفت. دست هر کس تسبیحی بود و مثلا مشغول ذکر . این حالت وقتی بیشتر آزارم میداد که مسبحین مردان جوانی بودند که سفت به زن های جوان ترشان چسبیده بودند و سرشان در لاک خودشان بود و انگاری در این دنیا نبودند. دختران و پسران مجرد هم با موبایل هایشان مداحی و روضه گذاشته بودند و  اصوات مثل گرز آتشین بر فرق سر
امام علی (ع)
 
زندگی کردن با مردم این دنیا 
همچون دویدن در گله اسب است... 
تا می تازی با تو می تازند.
زمین که خوردی، 
آنهایی که جلوتر بودند.. هرگز 
برای تو به عقب باز نمی گردند.
و آنهایی که عقب بودند، 
به داغ روزهایی که می تاختی 
تورا لگد مال خواهند کرد!
در عجبم از مردمی که 
بدنبال دنیایی هستند که روز 
به روز از آن دورتر می شوند 
و غافلند از آخرتی که روز 
به روز به آن نزدیکتر می شوند..
جلد اول …قسمت چهاردهمنقشه
اِلف ها رو میتوانستم ببینم که در حال ساخت قصر خودشون بودند.قصر درحال ساخت خیلی عظیم بود و احتمالاً تعداد اِلف ها هم زیاد بود چون قصر بزرگی به آن اندازه تعداد زیادی افراد میخواست.به دروازه تازه ساخته شده نگاه کردم واقعا اِلف ها باهوش و قدرتمند بودند که این بنای زیبا رو ساخته بودند ، با نشستن دستی روی شونم از فکر بیرون رفتم و سریع به پشت سرم برگشتم ، لوک بود به من اشاره کرد که ساکت باشم بعد به پایین نگاه کنم، ما در بال
جلد اول …قسمت چهاردهمنقشه
اِلف ها رو میتوانستم ببینم که در حال ساخت قصر خودشون بودند.قصر درحال ساخت خیلی عظیم بود و احتمالاً تعداد اِلف ها هم زیاد بود چون قصر بزرگی به آن اندازه تعداد زیادی افراد میخواست.به دروازه تازه ساخته شده نگاه کردم واقعا اِلف ها باهوش و قدرتمند بودند که این بنای زیبا رو ساخته بودند ، با نشستن دستی روی شونم از فکر بیرون رفتم و سریع به پشت سرم برگشتم ، لوک بود به من اشاره کرد که ساکت باشم بعد به پایین نگاه کنم، ما در بال
متأثرم چرا حرم نرفته‌ام
♦️در ایامی که امام در مدرسه علوی اقامت داشتند یک شب _ ساعت ده مورخ 19 بهمن 57 به طور ناشناس با ایشان و مرحوم شهید عراقی به زیارت حضرت عبدالعظیم(ع) رفتیم. البته قبلاً به مسؤولین حرم گفته شده بود حرم را خلوت کنند. اما آن‌ها نمی‏‌دانستند قضیه چیست؛ لذا تا مردم خبردار شدند امام زیارت‌شان را کرده بودند. امام در دو سه روز اولی که از پاریس تشریف آورده بودند فرموده بودند: «من متأثرم که در این چند روز که به ایران آمده ام هنوز به
روی کوه ایستاده بودند و نگاهشان را به گوشه ای دوخته بودند.
انها دوازده نفر بودند،ردای قرمز-سیاه رنگ و ماسک قرمز بالماسکه بدنشان را پوشانده بود. یکی شان گفت:
_احمق. همشون احمقن.
زمزمه ای در تایید این حرف بلند شد. همان صدا رو کرد به شخصی که جلوی همه استاده بود و گفت:
_کی باید حمله کنیم؟
مرد جواب اورا نداد. به جایش گفت:
_طلسم رو بخونین. (دستش را به طرف حنجره اش برد و جرقه ای کهربایی رنگ داخل ان رفت)
همه از او پیروی کرد،مرد دوباره شروع به صحبت کرد،صدایش
در بیمارستان SMHS کشمیر، دختر بچه ۵ ساله ای به نام مُنیفا نظیر، با دستان حنایی از عید قربان، روی تخت خوابیده بود. اعضای خانواده اش پریشان و در کنار او نشسته بودند. مُنیفا را در روز عید قربان، ۱۲ آگوست ساعت ۶:۳۰ بعد از ظهر، از منطقه صفاکدل آورده بودند، پس از آنکه یک نفر از نیروی CRPF با سنگ او را مجروح کرده بود. در موقع پرتاب سنگ، او بر موتور عمویش سوار بود.عمویش، فاروق احمد وانی گفت: "ما قصد داشتیم گوشت قربانی شده عید را توزیع کنیم. او (مُنیفا) روی مو
1. مغولان از چه اقوامی بودند و در کجا می زیستند؟
مغولان از اقوام بیابانگردی بودند که در سرزمین مغولستان واقع در شمال چینو جنوب سیبری می زیستند.2. شیوه‌ی زندگی مردمان مغولستان چگونه بود؟
آب و هوای سرد و خشک منطقه، موجب شده بود که آنها شیوه ی زندگی کوچنشینی و دامداری را برگزینند.3. چرا قبایل مغول به غارت یکدیگر و همسایگان روی آوردند؟
قبایل مغول تا پیش از چنگیز خان پراکنده بودند و حکومتی نداشتند. این قبایل به سبب افزایش جمعیت و کمبود مراتع ناگزی
زهرای بابا سلام
 
عمو می گفت فردای روز عید غدیر باز خواب دید. تو رو دیده بود تو یک دشت زیبای سرسبز پر از ساختمانهای زیبا شبیه قصر. همه آدمهای اونجا سالم بودند و نقص و ناراحتیی توشون مشاهده نمی شد. تو اونجا بدوبدو می کردی و باز همون زوج سفید پوش دنبالت بودند و به شدت مراقبت بودند. عمو می گفت آخر خوابش تو داد زدی که "من فرشته کوچک خدام. نیومدم که بمونم".
زن عمو می گفت: عمو که پا شد می گفت اگه اون دنیا این قدر قشنگه من می خوام همین الان بمیرم.
 
فرداشم ع
یجوری تو ذهن من مدرسۀ عادی رو بد کرده بودند که گفتم دیگه کارم تمومه و هیچی یاد نمیگیرم ولی تو این سه روزه از نه ماه پارسال هم راحت تر و هم بیشتر درس رو یاد گرفتم و فهمیدم :|همۀ معلما بر خلاف تصورم خوب بودند و معلم ادبیات همون معلم پارسالی است که تو نمونه دولتی بود همینطور معلم حسابان و گسسته هم همون معلم آمار پارسالی نمونه دولتی بود.نیمۀ پر لیوان اینایی بود که گفتم و حالا در کشف نیمۀ خالی ام که چیجوریاس!؟برام دعا کنید...
با مشتریان داخل از طریق تلگرام و با خارجی ها از طریق اینستاگرام و واتس اپ در ارتباط بودیم. 
در کسری از ثانیه دسترسی به همشون رو از دست دادیم 
یسری از مشتریان در حال مشاوره و اشنایی با برند بودند از طریق فضای مجازی که دیگه نداریمشون 
یسری مشتری در استانه خرید بودند و منتظر دریافت پیش فاکتور 
یکسری مشتری پیش فاکتور دریافت کرده بودند و منتظر ثبت و اطلاع رسانی جهت واریز 
و یکسری ها سفارشاتشون رو دریافت کردند و باید باهاشون پیگیری کنیم و خدمات ت
به رفتم قبرستان
جوان هایی زیر خاک بودند
جوان هایی روی خاک
پیرهایی زیر خاک 
پیرهایی عصا به دست و قد خمیده
طفلی بی پدر شده بود
پدری بی پسر شده
مادری داغدار بود
مادری شادمان و جوان و تازه نفس
دست هایی که پیر شده بود و داشت غبار از مزار جوانی  پاک می کرد
و قبر خالی ای که داخلش اشغال ریخته بودند بچه ها
قبر خالی آماده...
دانلود سریال صد فصل سه با دوبله فارسی
سال ساخت : 2014 
فصل ها : 3 قسمت ها : 16
دانلود سریال The 100 فصل 3
 زمانی که پایگاه هسته ای آرماگدون تمدن انسانی روی زمین را از بین برد؛ تنها بازماندگان کسانی بودند که در ایستگاه های فضایی مدار زمین مستقر بودند. 3 نسل بعد، 4هزار بازمانده با کمبود منابع مواجه شدند. آنها که برای حفظ بقای آینده ی بشریت ناامیدانه به دنبال راه حل بودند تصمیم گرفتند 100 جوان زندانی را به زمین بفرستند تا قابل سکونت بودن آن را بررسی کنند. ا
نویسنده : اشکان ارشادی 
این نوشته بازبینی می‌شود و ادامه دارد....
لهستان محل تجمع و ریزش خزرهایی بود که در ابتدا ترکی حرف میزدند ولی بعداز مدتی زبان عوض کردند. این یهودیان که بعدها همان یهودیانی بودند که هیتلر آنان را خطاب میکرد ، در تاریخ حتی توانستند شاهان آلمان را در دست بگیرند و رسوایی پدید آورند. 
یورش روسهای کیف ، آنقدر قوی بود که خزرها از منطقه شمالی قفقاز فرار کردند ولی در اروپای شرقی مسکن گزیدند. امپراتوری عثمانی با حضور در شمال دریا
خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره یازده)
ساعتای 5اینا بود که مجدد توقف کردیم.
نزدیک لرستان بودیم فک کنم.
موکب بود.
چایی و عدسی نذری می دادند.
ما هم جاتون خالی میل کردیم.
روی جدول های رو به رو موکب نشسته بودیم.
متوجه عبور تعداد زیادی خانوم شدم.
همشون یه پارچه سبزرنگ پشت چادرشون داشتند.
اکثرا هم سن وسال خودمون بودند ظاهرا.
رو پارچه شون نوشته بود کاروان جامعه الزهرا قم.
فهمیدم کاروان اونجا هستند.
همشون با حجاب کامل بودند.
من خجالب کشیدم که رو مسیر رفت
سوار آسانسور شدم. دکمه‌ی همکف را زدم. در طبقه پایین‌تر سه مرد سوار آسانسور شدند.‌ سیاه پوشیده بودند، اولین بار بود آن‌ها را می‌دیدم، احتمالاً اقوام یکی از ساکنان بودند. آسانسور که ایستاد یکی از آن سیاه‌پوش‌ها با شیء فلزی‌ای که در دست داشت به سرم کوبید. دیگر چیزی یادم نمی‌آید تا زمانی که خودم را در یک مکان ناشناس دیدم.
ادامه مطلب
تمام شهرهادرگیرزلزله وسیل بودند.باغ وحش هاباتخریب شدیدی مواجه بودندبیشترحیوانات خطرناک ازباغ وحش ارم به سمت تهران وکرج وبیابان هاوحتی نقاط امنی که کانکس جهت زلزله زدگان وسیل زدگان گذاشته شده بودرفته بودند.
ملت فلک زده نمیدانستندباحیوانات وحشی وسمی بیرون کانکس چه کنند.پادزهرهای موجوددرسرم سازی رازی همه زیرآواردفن گشته بود.
وضعیت جغرافیای سیاره زمین درمنظومه شمسی به حدجراحی مغزواعصاب رسیده بود.اینکه درچه مکان امن ترین جای منظومه شمسی
روزهای تکراری و پردغدغه می‌گذشتند. کارها لاکپشتی پیش می‌رفت. حوصله‌ها ته کشیده بود. انگیزه‌ها خاک می‌خورد. زندگی خمیازه می‌کشید و عقربه‌ها خوابیده بودند که آمد! 
یک دوست خیلی نزدیک یک دوست خیلی دور! آمد و هیاهویی به جان خانه‌ انداخت. به روی طاقچه‌ی دل دستمالی نم داری کشید. آفتاب را روی پنجره پهن کرد. امید را آب داد. رادیو را روشن کرد. باتری زندگی را نو کرد و رفت :)
مداد رنگیها مشغول بودند به جز مداد سفید
هیچکس به او کار نمیداد ، همه میگفتند: تو به هیچ دردی نمیخوری...
یک شب که مدادرنگیها توسیاهی شب گم شده بودند،
مداد سفید تا صبح ماه کشید مهتاب کشید و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچکتر شد صبح توی جعبه مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی پرنشد.
به یاد هم باشیم شاید فردا ما هم درکنارهم نباشیم…
تازه برگشته بود از گلستان، می‌گفت چرا نمی‌رید؟ کلی آدم اونجا معطل کمکه. برید لرستان، برید خوزستان. نصف مملکت رفته زیر آب. این همه روستا به خاطر سیل خراب شده، این همه آدم بدبخت شدند. کلی کار هست برای انجام دادن. بعد به من نگاه کرد و گفت؛ چرا نمی‌ری؟ حالت خیلی خوب می‌شه. تو زیادی توی آسمون سیر می‌کنی، برو و بدبختی‌های واقعی رو ببین. برو حلال اهمر. چرا نمی‌ری؟
گفت که زلزله‌ی بم که شده بود، همسن و سال ما بوده. یه کم بزرگ‌تر، یه کم کوچیکتر. گفت ک
آخرین بار که احساس خلا همیشگی را نداشتم چیزی حدود 5 سال پیش بود. لباس آبی تنم بود و منتظر بودم تا دکتر بیاید و مرا به اتاق عمل ببرند. مادرم، پدرم و عمه‌ی کوچکم توی اتاق همراهم بودند. کلینیک تخصصی جراحی بود و اتاقم یک تخت داشت. از داروی بیهوشی می‌ترسیدم اما احساس کامل بودن داشتم. نه اینکه خودم کامل باشم، نه. انگار قطعه‌های پازل دوباره به صورت کامل کنار هم قرار گرفته بودند. هرچند که خیلی با هم صحبت نمی‌کردند و سعی می‌کردند به هم نگاه نکنند اما
زنگ تفریح بود که به مدرسه رسیدم. چندتا از بچه‌ها در جنب و جوش بودند و بحث کمک به سیل‌زده ها در آن‌ها گُل گرفته بود. تصمیم گرفته بودند از چاشت روزانه و پول توجیبی خودشون بزنند و به مردم سیل‌زده کمک کنند. دور معاون تربیتی خودشون جمع شده بودند و یکی یکی پول‌هاشون رو به ایشون می‌دادند. همان زنگ با کارتون، صندوقی درست کردند و از معاونین و معلمان خواستند در کلاس‌ها بچرخند. ایده قشنگ این چند نوجوان کلاس پنجمی شهرک غربی تبدیل شد به #سیل_محبت و مهرب
فاحشه روی تخت دراز کشیده بود. کافه لاوو معروفترین کافه ی ایتالیایی نیویورک با مشتری های خاص پولدارش دیگر داشت کم کم آماده بستن می شد. مردان با صورت هایی قرمز از ماتیک تند رقاصه ها و زن ها با صورت هایی گل انداخته از رقص با مردان، روانه ی خانه اشان بودند. فاحشه کارش تمام شده بود و روی تخت دراز کشیده بود. با دوستش که شغلی مثل خودش داشت پنت هوسی اجاره کرده بودند و الآن زیر نور کامل ماه به فکر فرو رفته بود، فکر مشتری هایش.
 
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
تا ب حال ب غاسق اذا وقب فکر کردی؟؟
روزی ک مردم درحال یادگیری بودن افکار داشت روشن روشن ترمیشد عده ای فکرشان روشن شد اما همه نه!
افکار خاموش بودند و بعضی نیمه روشن! 
آن ۲ گروه غافل از این که خطر در کمین هست عده ای در حال خوش گذرانی پ عده ای دیگه درحال تفکر و عمل بودند تنها روشن فکران بودند که از این خطر با خبر بودند اما چجوری باید به بقیه میگفتن !
کسایی که نه دل میداند نه گوش!
یکی از آنها گفت: وای برآنها که غافلند از خطر پیش رو
خواب دیدم رفته ام در جنگل های شمال. درخت های پرتقال رنگ انداخته بودند و بر و رو پیدا کرده بودند. نشستم روی زمین، کمی آنطرف تر از چشمه ای که آبش روی هم می خروشید و پیش میرفت. دلم غش رفت، خواستم پرتقال بچینم اما دستم نمی رسید. ناگهان آقاجون را دیدم که مشغول میوه چیدن است. خوشحال شدم، قند در دلم آب شد...
پرتقال را میچید و به دستم میداد. هرچه میخواستم خودم بچینم مانع میشد. آخر سر هم با اوقات تلخی گفت: دِ بگیر بشین پرتقالتو بخور توله سگ!
 
 
از خواب پرید
 جلسه‌ای بود که احمد کاظمی، باقر قالیباف، قاسم سلیمانی و همه رفقا بودند. من دیدم که شهید کاظمی گفت گرسنه‌ام چرا غذا نمی‌دهند، جلسه هم خیلی مهم بود، وقتی برای غذا رفتیم یک سفره رنگین انداخته بودند و مشخص بود ارتش سنگ تمام گذاشته است. این موضوع مربوط به اوج جنگ یعنی بین سال‌های ۶۵-۶۴ است. من دیدم احمد کاظمی که از فرماندهان نیروی زمینی سپاه بود نشست و ظرفی کشید جلو، چند تکه نان و پنیر و سبزی گذاشت جلویش و خورد بعد هم چیز دیگری نخورد. گفتم این ه
مهدی ترابی، بازیکن تیم فوتبال پرسپولیس: وقتی افراد معلوم‌الحال و خارج نشین از شادی گل من ناراحت می‌شوند، این مسئله نشان می‌دهد حتما کار من درست بوده است.‌باز هم از کشور و نظام اسلامی کشورمان حمایت می‌کنم. البته برخی‌ها در این میان به دنبال این بودند که بگویند من از جایی خط گرفته‌ام، اما این فکری بود که خودم داشتم و کسی چنین درخواستی از من نداشت.
 
لازم به ذکر است که آقای ترابی بر پیراهن خود شعاری انقلابی نوشته بودند. 
پس از هیتلر، همه آلمان درک کردند که او چه بلایی بر سر کشور و زیربناهای آن
آورده است. اما یک چیز نابودشده هم بود که فقط ما روشنفکران آن را می فهمیدیم و آن خیانت هیتلر به «کلمات» بود.
خیلی از کلمات شریف دیگر معانی خودشان را از دست داده بودند؛ پوچ شده بودند، مسخره
شده بودند، عوض شده بودند، اشغال شده بودند.کلماتی مانند آزادی، آگاهی، پیشرفت،
عدالت...  (آدم کجا بودی، هاینریش بل)
بعد از هیتلر همه آلمان درک کردند که او چه بلایی بر سر کشور و زیربناهای آن
آورده است. اما یک چیز نابودشده هم بود که فقط ما روشنفکران آن را می فهمیدیم و آن خیانت هیتلر به «کلمات» بود.
خیلی از کلمات شریف دیگر معانی خودشان را از دست داده بودند؛ پوچ شده بودند، مسخره
شده بودند، عوض شده بودند، اشغال شده بودند.کلماتی مانند آزادی، آگاهی، پیشرفت،
عدالت...  آدم کجا بودی، هاینریش بل.
میز غذاخوری را گذاشته بودند گوشه ی سالن، صندلی های آن را هم در کنار مبل های تشریفاتی و مبل های راحتی، یکی یکی در کنار هم دیگر  دورتا دور سالن پذیرایی چیده بودند. درست شبیه اتاق انتظار درمانگاه ها یا سالن انتظار دفاتر کاریابی که افراد یا روی آنها مشغول فرم پر کردن هستند یا کلافه و عصبی فرمهای تکمیل شده شان را در دست گرفته اند تا صدایشان بزنند و وارد اتاق مصاحبه بشوند.
ادامه مطلب
 
#اینگونه_بود ... خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت‌الله بهجت قدس‌سره:اولین بار پنجاه سال پیش، سرِ درس آقای بروجردی رحمه‌الله، کنار هم نشسته بودند. بعد از درس، چند دقیقه‌ای هم‌صحبت شده بودند، از حال و روز  همدیگر حرف زده بودند، از خانوادۀ‌شان، از زندگی‌شان و از درس‌شان.***حالا بار دومی بود که هم را می‌دیدند؛ با خوشحالی پیش رفت و سلام کرد. خواست بگوید که فلانی است؛ و نشانی درس آقای بروجردی رحمه‌الله را بدهد، که آقا به اسم صدایش کرد و
محمدمهدی تندگویان، معاون ساماندهی امور جوانان در واکنش به موتورسواری زنان:
از اول اسلام، زنان مرکب سوار بودند اما امروز مرکبشان تغییر کرده است. انجام موسیقی، تئاتر یا شرکت در ورزشگاهها از تفریحات سالم جوانان است و می شود از این طریق نشاط را در میان جوانان ترویج کرد./ ایرنا
@IrNews_24
[عکس 520×347]
مشاهده مطلب در کانال
«اردوگاه عنبر» خاطراتی از سه آزاده جنگ تحمیلی به نام‌های حسین فرهنگ اصلاحی، مهدی گلاب و غلامحسین کهن است:
«آفتاب
غروب می‌کرد که به هوش آمدم. آن غروب چقدر برایم حزن‌انگیز بود! به
دوروبرم نگاهی انداختم. دو شهید پهلویم خفته بودند. آن‌ها چقدر آرام بودند و
من چقدر ناآرام. دستم تا مچ خونی بود. گلویم به‌سختی می‌سوخت و تشنگی
کلافه‌ام کرده بود. قمقمه‌ام خالی بود. با زحمت و مشقت، قمقمهٔ شهید
بغل‌دستم را باز کردم و آب داغ و گرم آن را سرکشیدم. اضا
صبح زود، از روستا که گذشتیم، خودش راه افتاد دنبال‌مون. مسیر رو بهمون نشون می‌داد. هر چند که ما نیاز نداشتیم کسی راه رو بهمون نشون‌ بده. اما به هر حال همه واسه‌ش ذوق می‌کردند و متعاقباً اینم هی خودش رو می‌مالید بهشون تا اونا نوازشش کنند. نزدیک من که می‌شد، کف کفشم رو مانع می‌کردم که بیشتر از این بهم نزدیک نشه. تو چشماش نگاه می‌کردم و بهش می‌گفتم که ازش خوشم نمیاد. حتی یه چندباری هم پارس کردم تا بفهمه چه سگی هستم. بعد از ظهر بارون قطع شده بود
چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.
 آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود.استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند. روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت; شیشه ای، پلاستیکی، چینی،
امروز که رفته بودم دنبال یه کتاب تو یه کتابفروشی خیلی بزرگ، هر چی لابه لای کتاب های قفسه مربوطه چشم گرداندم کتاب ها رو ندیدم. گوشه پایین قفسه یه کپسول آتش نشانی گذاشته بودند. یکی دوباری به فکرم زد کپسول رو کنار بکشم و پشت اون رو هم نگاه کنم، اما نمی دونم چرا به خودم می گفتم همچین کتابی اون پشت چه کار می کنه. تا اینکه بالاخره سر کپسول رو به جلو خم کردم. بله، کتاب مورد نظر درست پشت دسته ی کپسول بود. قیمت آخر کتاب رو که توی اینترنت دیده بودم حدود 50 ه
کلمه‌هایم زیاد بودند، درهم بودند، بهم ریخته بودند..  و من کلافه‌تر از هر زمان دیگری در زندگی‌ام، نشسته بودم روبرویش...
وقتی شنید، جا خورد
استاد انگار باورش نمیشد دانشجویی که هرروز همراهش مریض‌های بخش روان را ویزیت می‌کند، انقدر عادی باشد در برابر از دست دادن خواهری که تازه نفس‌هایش بند آمده بود.. .
 
***
خاک ها را ریختند رویش... از دار دنیا، یک کفن سفید را با خودش برد و قرآنش..همین.
 کبد و کلیه چپ‌اش را هم نبرد...گذاشت همین حوالی، تا جان ببخشد ب
چند روزی ست قصد کرده م کفش بخرم. کفش حمید را پا می کنم که اگر مناسب بود برای خودم هم مثلش را بخرم. به همه می گویم اندازه ست. فقط خودم می دانم که کفش های حمید، یک شماره از من بزرگ تر است؛ مثل پهنی شانه هایش، مثل قدش، مثل زورش، مثل قبلا که توی جیغ و داد می نوشت و من نمی توانستم بنویسم ...
دیشب خواب دیدم برادر کوچک ترم حمید شهید شده. از بنیاد شهید آمده بودند خانه ی ما. یک سرود ناهماهنگ و مسخره اجرا کردند و رفتند. چقدر لجمان گرفت ... همه آمده بودند. شلوغ بو
در کبابی نشسته بودم و تبلیغات عالیس را از تلویزیون نگاه می‌کردم که دو آدم قمه به دست وارد مغازه شدند. سریع از جایم بلند شدم و از کنارشان فرار کردم و بیرون زدم. همین طور که عقبکی نگاهشان می‌کردم با ترس و لرز رفتم و آن طرف خیابان ایستادم.
قرار بود ۴ تا کوبیده با یک‌نان کامل برایم‌ بزند. بهشان می‌خورد از ته نیروگاه آمده باشند. پیرهن مشکی پوشیده بودند و یکی‌شان که قد کوتاه تر و چارشونه‌تر بود یه دستمال یزدی دور گردنش انداخته بود.
درست نمی‌دانم
بعد از حادثه ی یازدهم سپتامبر که منجر به فروریختن برج های دوقلوی معروف آمریکا شد یک شرکت از بازماندگان شرکت های دیگری که از این حادثه جان سالم بدر برده بودند ، خواست تا از فضای در دسترس شرکت آن ها استفاده کنند . صبح روز ملاقات مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد ؛ همه ی داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود . 


ادامه مطلب
یک پا متخصص شدیم هر کداممان در کرونا از بس کلیپ و یادداشت و مقاله و تحلیل و پیامک خواندیم درباره‌‌اش. به درجه فوق اشباع هم رسیدیم و به جز اخبار و آمارهای جدید هیچ حرف تر و تازه‌ای دیگر نمی‌شود یافت.در این شرایط فقط صحبت‌های آقا می‌توانست بوی تازگی بدهد. اقا به دعایی اشاره کرد که کمتر کسی حواسش به آن بود. و باز مثل همیشه بدون هیچ نیش و کنایه‌ای خیلی شیرین دستِ از بام افتاده‌ها را گرفت و روی بام آورد؛ کسانی که زیادی به مسئولین بدبین بودند،
علی بن محمد گویدمردی از اهل ابت  مالی اورده بود که بناحیه مقدسه رساندو یک شمشیر را در ایت فراموش کرده بود انچه همراه داشت رسانید حضرت باو نوشت از شمشریکه فراموش کردی چه خبر  21 خسن بن خفیفاز پدرش نقل کندکه حضرت قایم خمتگزارانی بمدبنه فرستاد شاید غلامان خود حضرت بوده اندو برای خدمت مسجد ضریح اعزام شده اند و همراه آنان دوخادم بودند بکوفه رسیدند یکی. از اندو خادم شرابی مست کننده اشامیداز کوفه بیرون نرفته بودند که ار سامره نامه امد خادمیکه شراب
سوفی و آگاتا که قبلاً بهترین دوست همدیگر بودند، وقتی راه‌شان را از هم جدا کردند، به این نتیجه رسیدند که قصه‌شان پایان یافت ولی کتاب قصه‌شان در شُرف بازنویسی بود و این‌بار فقط قصه‌ی پریان آن‌ها نبود که از نو نوشته می‌شد. با جدا شدن دخترها از همدیگر، بدها اختیار همه‌چیز را به دست گرفته و خوب‌ها در خطر مهلکی افتاده بودند.آیا آگاتا و سوفی قادر هستند به کمک همدیگر آن‌ها را نجات دهند؟ آیا دوباره راهی برای دوست شدن پیدا می‌کنند؟ و آیا پایان
تکه های تنش را از آن سر شهر آورده بودند. می گفتند آفتاب که زده سیاهی جسمی را روی آب دیده اند. به گمان اینکه نیمه جان می گیرندش به آب زده بودند. وقتی رسیدند چیزی جلوی چشمانشان شناور بود که گویی هیچگاه نفس نمی‌کشیده. انگار هیچگاه راه نرفته است، شعر نخوانده است، انگار که هیچ شبی عشق نورزیده است. انگار از ازل روی آب شناور بوده .
دنبال خانواده اش می گشتند. کسی نمی دانست از چه وقت روی آب بوده. چشمانش بیرون زده و پلک هایش طوری ورم کرده بودند که نمی بستن
وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچه های محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بی درد و بی کس. و این لقب هم چقدر به او می آمد نه زن داشت نه بچه و نه کس و کار درستی. شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهر زاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عمو جان برایشان گرم نمی شود، تنهایش گذاشته بودند. وقتی که مرد، من و سه چهار تا از بچه های محل که می دانستیم ثروت عظیم و بی کرانش بی صاحب می ماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایه ها بفهمد،
سلام والی شهر قلبم .دیشب درب شهرتو باز گذاشته بودی ..نگهبانهای دروازه ی شهر  بخواب رفته بودند .حواست به شهرت هست ؟ سر دیوارها کماندارهارو مرخص کرده بودی ؟!! صدایجارچی نیمه شب رو نشنیدم ! کسی نگفت " اسوده بخوابید ...شهر در امن و امان است !"دیشب شهرت در امن و امان نبود ؟ !!!کجا رفته بودی  که ملازمان از غیبت چشمان بیدارتو  نه بیدار بودند و نه جار زدند و نهکمان بدست گرفتند ؟؟حواست به شهرت نیست عزیز...حواست به شهرت نیست .!!!!
سوالات درس 15 مطالعات اجتماعی هشتم
سوال مطالعات هشتم درس پانزدهم
درس    15                                                             
1-مغولان که بودند ؟
اقوام بیابانگرد مغولستان ، واقع در شمال چین و جنوب سیبری بودند. آب و هوای سرد و خشک منطقه، موجب شده 
بود که آنها شیوهٔ زندگی کو چنشینی و دامداری را برگزینند. قبایل مغول تا پیش از چنگیزخان پراکنده بودند و حکومتی 
نداشتند. این قبایل به سبب افزایش جمعیت و کمبود مراتع ناگزیر بودند برای تأمین زندگی، به غا
روزی دو تیم گنگستر با یک دیگر رو در رو میشوند و جنگی بین آنها رخ میدهد. تیرهای برق جرقه میزنند و برق کل خیابان ها میرود. صداهای عجیب و غریبی از زیر زمین می آید.
پس از چند دقیقه سردرگمی، متوجه میشوند که از همدیگر جدا شده اند. افراد هر دو تیم طبق آموزش هایی که دیده بودند به دسته های دو نفری تقسیم میشوند. حال شما چهار نفر در دو تیم تقسیم شده و قصد دارید با تیم مقابل درگیر بشوید، اما خطری نیز شما را تحدید میکند، زامبی هایی که منتظر این لحظه بودند تا ا
وزیر ارتباطات:آزاده تکریت 11 مرا متحول کرد
با آشنایی با یک آدمی که بعدها شهید شد مسیر شما متحول شد. شهید حسین‌زاده بودند.خودتان بفرمائید.

بله،مرحوم حسین زاده(مشهور به
عمو حسن آزاده تکریت 11)از گمنامان کشور بودند.کسی که به نظر من حق
بزرگی بر گردن انقلاب داشت،منتهی هیچگاه از سفره انقلاب هیچ چیزی برداشت
نکرد.
۹ سال در زمان ستم شاهی در زندان بودند و ۴ سال در زمان پس از انقلاب
علی‌رغم اینکه مجروح شدند و ۷۰ درصد جانبازی داشتند،در اسارت بودند و آن
دانلود کتاب ردیع قاطع 
در طول تاریخ مقاماتی که از جانب خداوند متعال بر بندگان خاصّش اعطا می شد مورد حرص و طمع مدعیان کذب و دروغگویان طمّاع بوده است و همیشه بودند کسانی که چشم بر درجات الهی داشته و در پی ابراز ادعاهای همگن اولیاء الله در طول تاریخ بودند.
وقتی نبی اکرم حضرت محمد مصطفی(صلی الله علیه و آله وسلم) به نبوت رسیدند بعد از مدتی افرادی همانند اسود العنسی و مسیلمة کذاب و طلیحة کذاب و سجّاح که بعضا از اصحاب نبی اکرم بودند نیز ادعاهای مغای
زمانهای قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.ذکاوت! گفت : بیایید بازی کنیمٍ ، مثل قایم باشکدیوانگی ! فریاد زد:آره قبوله ، من چشم میزارمچون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند.دیوانگی چشم هایش رابست و شروع به شمردن کرد!!یک….. دو…..سه …همه به دنبال جایی بودند تا قایم بشوندنظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.خیانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.اصالت به میان ابرها رفت وهوس به مرکززمین
ارنج هایش را ستون میز و کف دستهایش را تکیه گاه لپ های گل انداخته اش کرده بود انگشت هایش از کناره ی گوش هایش به جنگل موهایش خزیده بودند هر از چند گاهی دسته ی موی نا همسانی به دور انان میپیچید و رها میشد موهای پرکلاغی اش به حدی چرب بودند که از  وقتی زیر افتاب راه میرفت سرش قدیس وار می درخشید جریان جاری احساسات در قلبش از چشمان ریز سیاه و گود رفته اش نشت میکرد اگر زیاد به او دقیق میشدی می توانستی لحظه به لحظه ی افکارش را بخوانی هرچند فکر بدرد بخو
به تو که فکر می کردم جهان به هم می ریخت منطق وجود نداشت و مردم آدمک هایی بودند در حال حرکت، جاده ها ساخته شده بودند تا مرا به تو برسانند، ابرها انتظار می کشیدند در لحظه ی موعود ببارند، دست ها و سازها تلاش می کردند احساسم را بنوازند، پاهایم می دویدند برای وصالت، چشم هایم می چرخیدند دنیا را، برای تماشا کردنت و دست هایم... دست هایم و آغوش تو... همه چیز به کنار فقط آغوش تو.
با خاطراتِ زیادی زندگی می‌کنیم که اگر به خودشان بود، تا حالا هزار بار از خاطرمان رفته بودند. اما ما نگه‌شان می‌داریم. مُدام مرورشان می‌کنیم. همان یک لحظه‌ی کوچک که روزی قلبمان را به نفس‌نفس انداخته. همان خاطره‌های ناچیزِ دوست‌داشتنی که مسکنِ زخمهای روزمرگی‌اند...
شب بود و مغزم حراف شده بود. آنقدر فکر می کرد که آرزو کردم شارژم تمام شود و یکهو خاموش شوم.انتظار بی نتیجه بود. از جایم بلند شدم. دراز کشیدن کمکی نمی کرد. گرمای رخت خواب ملول ترم می ساخت. پرده را کنار زدم. پس از کمی جست و جو در آسمان شب دوتا ستاره یافتم. از پنجره ی اتاقم آسمان بدحال و کم ستاره بود. فکری به سرم زد. لباس گرم پوشیدم و پنجره را باز کردم. پایم را گذاشتم رو لبه ی بیرونی پنجره و خودم را رساندم به لوله های گاز. پا گذاشتم رو لوله ها و تنم را کشی
کجا می‌توانست برود ؟ کجا گُم می‌شد ؟ پیدا نبود . کسی نمی‌دانست . کسی به کسی نبود . مردم به خود بودند . هرکس دچار خود ، سر در گریبان خود داشت . دیده نمی‌شدند . هیچکس دیده نمی‌شد . پنداری اهالی زمینج در لایه‌ای از یخ خشک پنهان بودند . تنها خشکه‌ سرمای سمج و تمام نشدنی بود که کوچه های کج و کوله‌ی زمینج را پُر می‌کرد .
جای خالی سلوچ ( محمود دولت‌آبادی )
بسمی تعالی
نویسنده : اشکان ارشادی 
      http://gerdabha.blogfa.com
آغاز داستان 
همه جا جنگ بود ، بدتر از همه قحطی و خشکسالی بود که گریبان همه را گرفته بود . مالیاتها به موقع داده نمی شد. قزلباش ها عصبی بودند ولی می دانستند که نباید حرکتی کنند که دامن همه را بگیرد. محمود آن مردی که پسر میرویس بود چندی قبل سیستان تا کرمان را مسخر کرده بود و می دانست ایندفعه قزلباش توانایی کمتری نسبت به دفعه‌ی قبلی دارد. قزلباش ها در آنسوی بلوچستان جنگی با مغولان کبیر کرده ب

شبی در عالم رویا خواب مرحوم آیت الله العظمی سید احمد خوانساری را دیدند
دیدند که ایشان در حال مطالعه هستند
به ایشان گفتند 
آقا شما در عالم برزخ مطالعه می کنید ؟!
ایشان فرموده بودند 
فضائلی از مولا امیر المومنین علی بن ابیطالب را که به دلیل قدر عقول مردم در دنیا برای ما نگفته بودند
اینجا داریم آن فضایل را مطالعه می کنیم
که برترین لذت ها خواندن فضایلی از علی بن ابیطالب است که از آنها بی خبر بودیم.
صورتی،بنفش،آبی،سبز،نارنجی و زرد
موجوداتِ کوچکِ رنگی رنگی،که صدای جیک جیکشان این طرف بازار را برداشته بود!همه ی آن ها را گذاشته بودند در یک جعبه ی چوبی کوچک.حسابی به هم چسبیده بودند و به زحمت می‌توانستند چند سانتی متری راه بروند.دور و برم پر بود از بچه های همسن و سال خودم که با شوق و ذوق بسیار،جوجه رنگی ها را نگاه می‌کردند.هر وقت هم که کسی می‌خواست یکی  بخرد،همه شروع می‌کردند به اظهار نظر که کدام رنگ را بخری بهتر است!دویدم به سمت مادرم.جلوی
در اوایل سال 2018 چند بدافزار با نامهای Meltdown و Spectre به دنیای تکنولوژی معرفی شدند. این بدافزارها نتیجه ی ' اجرای آزمایشی ' عملکرد چند پردازشگر جدید بودند که به منظور بهینه سازی دستاوردهایشان مورد استفاده قرار گرفته بودند.
ادامه مطلب
آبان ماه بودوبساط گرانی ها و زمزمه های اعتراض و سودای اغتشاش.. اغلب مردم درخانه هایشان
خفته بودند و جرئت اغتشاش که ن حتی اعتراض مسالمت آمیز هم نداشتند.. جوانک هایی جوگیر
که کله هایشان بوی قورمه سبزی میداد با اغتشاش گران همراه شده بودند و ماشین ها ومغازه های
بسیاری را به آتش کشیدند.. مامورین حکومتی طبق وظایفشان لیدرهایشان را یافته و دستگیرکردند
اکنون بازپرس حکم اعدام سرداده و اغلب همان مردمی که حتی جرئت اعتراض مسالمت آمیزرا نداشتند
حالا درخ
سر کلاس سالیدورک بودم. هوای کلاس گرم و خفه بود. چراغ‌ها خاموش بودند و صدای فن لپ‌تاپ بچه‌ها، صدای مدرس را در خود گم کرده بود. بغل دستم نگار سرش را روی میز گذاشته و خوابیده بود. به پرده‌ی سفید رنگ و نشانگر موس روی آن نگاه می‌کردم. حواسم اما جای دیگری بود. شهر دیگری. ۴۵۰ کیلومتر بالاتر. در یک خانه‌ی کوچک با پنج نفر جمعیت. حواسم پیش صدا و دست‌هایش و دینامیک بدن‌هایمان بود. گوشی زنگ خورد. خودش بود.
 
پ.ن گفت نمایشنامه‌ی محبوبم را پیدا کرده و خرید
از این‌نظر ، آنان در نظام طاعون قرار گرفته بودند و این نظام هرچه مبتذل‌تر بود در آنان مؤثرتر بود . دیگر در میان ما هیچکس احساسات عالی نداشت . اما همه‌ی مردم دچار احساسات یکنواخت بودند ، همشهریان ما می‌گفتند : "وقت آن رسیده است که این وضع تمام شود ." زیرا در دوران بلا ، طبیعی است که مردم پایان عذاب دسته‌جمعی را آرزو کنند . و گذشته از آن عملاً آرزو داشتند که این وضع تمام شود . اما همین حرف‌ها هم بدون شور و هیجان و یا احساسات تلخ روزهای اول و تنها
شنبه که دخترم از مهد اومد، توی راه خونه یهو گفت مامان مامان ببین باباجون قاسم رو!
نگاه کردم. عکس سردار سلیمانی بود!
چه قشنگ به بچه ها این افتخارمون رو معرفی کرده بودند.
دیگه هر چی بیرون می ریم دنبال عکس باباجون قاسم می گرده.
تازه خیلی هم قشنگ در مورد خوبیهای اون و اینکه آدم بدا او رو کشتند براشون گفته بودند.
توی دلم به خاله های خوبشون آفرین گفتم که
همینطوری روح مقاومت در دل بچه ها نهادینه میشه.
همان که پیامبر رحمتمون فرمودند: آموختن در کودکی مثل

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها