نتایج جستجو برای عبارت :

متنفر بودم و هستم از انسان های سازش کار .

 وصیت شهید ابراهیم همت به جوانان :
  مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسانهای سازش کار و بی تفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می کنند و چه هدفی دارند و اصلا چه می گویند بسیارند. ای کاش به خود می آمدند.
 از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی شود نه شرقی - نه غربی؛ اسلامی که : اسلامی ... ای کاش م
من متنفر بودن بلد نبودم و دلم اندازه‌ی کوچیک‌ترین چیزی که هست تنگ شده بود.
من قطره‌قطره اشک ریخته بودم و فکر کرده بودم که از کجایی، کاشفته می‌نمایی
من فکر کرده بودم دنیا خیلی مسخره‌ست
اگه نباشی
من متنفر بودن بلد نبودم ولی چیزی در من میخواست خرخره‌تو بجوه اگه کسی رو بیشتر دوست داشته باشی
من متنفر بودن بلد نبودم و تو نمیدونی این چندهزارمین شبِ بی‌خوابیست
تو دوری
و من فکر میکنم کیستی که من این‌گونه
و بنویس :) به خاطر همه‌ی وقتایی که نبودی ح
گواهی عدم امکان سازش چیست؟
قانون حمایت خانواده سال 1353 , گواهی عدم امکان سازش را وارد نظام حقوقی ایران کرد.
زمانی که زن و شوهری برای درخواست طلاق به دادگاه مراجعه می کنند , دادگاه در ابتدای امر هر دو را به سازش دعوت می کند و آنها را به یک فردی که به وی به اصطلاح داور می گویند ارجاع می دهد.
اگر داور نتواند بین آنها صلح و سازش برقرار کند , گواهی عدم امکان سازش صادر خواهد شد.
تصمیم های دادگاه مبتنی بر طلاق
درخواست طلاق دو حالت دارد :
اول اینکه زن درخوا
همیشه از گرما متنفر بودم و هستم ! انگار که من برای گرما متولد نشدم ! البته فکر میکنم کمتر کسی وجود داشته باشه که عاشق گرما باشه . واقعا کسی هست که دیوونه وار عاشق گرمی هوا باشه و باهاش عشق کنه ؟ من که فکر نمیکنم ! 
من دیوونه وار عاشق هوای سردم ! اینکه میگم دیوونه وار یعنی ترجیح میدم زیر برف و بارون و بهمن و تگرگ باشم و بمیرم تا گرما و آفتاب و ... 
مسئله گرما فقط دمای هوا نیست بلکه برای غذا ها هم هست! مثلا ترجیح میدم یه غذای مونده ی سرد داخل یخچال رو بخ
روزی کسی بود که از آینده‌های دور حرف می‌زد بدون‌ این‌که بگوید من هستم و می‌مانم.روزی کسی بود که حمایت می‌کرد بدون این‌که بگوید تکیه کن و من هستم.روزی رفت و من ماندم با ناباوری و دخترانه‌های احمقانه‌ای که جابه‌جا شد و بازی گرفته‌شد.
حالا کسی هست که محکم و مستقیم می گوید من هستم و می‌مانم.حالا کسی هست که همیشه حمایت کرده و گرما بخشیده و امن بوده.حالا کسی هست که عمیق است.اما دخترانه‌های ترک خورده‌ی من حالا به هر حرفی بدگمان‌اند و پر از ت
 
از این که آدمها گمان کنند من موجود بی نظیری هستم، من موجود کاملی هستم، من موجود شگفت انگیز و بی نهایت مهربانی هستم متنفرم، این باعث می‌شود بدی های، بدی های معمولی من نابخشودنی شود، دوستی داشتم که زمانی به من می‌گفت تو شبیه نماد فلسطین هستی، شبیه زیتون، شبیه صلح و دوست داشتن حالا همان آدم از من بیزار است متنفر است و میدانم هربار از من بد می‌گوید هربار از من متنفر است، هربار میان اطرافیان ش وقتی صحبت من بشود چاهارتا دری وری نثار من میکند به
او کسی است که در کل زندگی‌ام احترامی برایم قائل نبوده، اما ادعا دارد برای به جایی رساندن من تمام زندگی اش را وقف کرده. می‌گوید من عزیز ترین آدم زندگی‌اش هستم.
من عزیزترینی هستم که کوچک ترین احترامی برای سلیقه‌ام قائل نیست. حقیقتش از او رنجورم. من یک انسان بالغ ام که به احترام نیاز دارم. نه به خر شدن و حمالی بزرگ تر را کردن‌ در ازای ابراز محبت های احمقانه.
نمی‌دانم... من حالم به هم‌ می‌خورد از اینکه مرد ها حتی اگر آن مرد پدرم باشد، خود را مالک
۱. در ذخایر تلگرامم متنی پیدا کرده بودم که چند وقت قبل نوشته بودم و در آن اعتراف کرده بودم که حسودم. مشخصا فردی و داستانی را ذکر کرده بودم و حسادتم به آنها را با جزییات برای خودم شرح داده بودم. نتیجه‌ی خاصی در بر نداشت جز اینکه دیگر خودم را پیش خودم سانسور نمی‌کردم. و حداقل حسادت را به عنوان بخشی از رذالت خودم پذیرفته بودم. این برای من گام کوچک و موثری بود تا از آن هیئت قدسی دور از خطا که برای خودم متصور بودم کمی دور شوم. 
۲. من انسان ناتوانی هست
انگار دارم عادت میکنم به شنیدن توهین و تحقیر شدن از طرف مدیر گروه. حالا دیگه وقتی تو حرفاش بهم توهین میکنه بغض نمیکنم و بعدش گریه م نمیگیره. تا قبل از امروز ازش متنفر بودم اما از الان به بعد دیگه ازش متنفر نیستم. فقط دلم براش میسوزه که انقدر کوچیک و حقیره. حتی با وجود محیط خوب و پرورش دهنده ای که اطرافش داره باز هم در مرداب حقارت خودش دست و پا میزنه.
دکتر طاهره اسماعیل پور، دنیای تو انقدر کوچیکه که باعث شده خودت رو خیلی بزرگ ببینی. به امید روزی
آیا همه موضوعات قابل صلح و سازش هستند ؟
شایان ذکر است در این مورد علی الاصول همه امور قابل صلح و سازش هستند اما باید توجه داشت:
الف) جنبه عمومی جرم قابلیت صلح و سازش ندارد ولی جنبه خصوصی جرم قابل صلح و سازش است
ب)برخی امور قابل اسقاط نیستند در نتیجه نمیتوانند مورد صلح و سازش قرار بگیرند از جمله ولایت قهری ، بطلان نکاح و یا اثبات نسب
ج)دعوای ورشکستگی چون دارای جنبه عمومی است قابل سازش نیست.
د)در مورد اموال عمومی و دولتی باید بدانیم که صلح و ساز
من چیزی هستم که مردم من را دوست دارند یا از من متنفر هستند. ظواهر و افکار مردم را تغییر می دهم. اگر شخصی از خود مراقبت کند ، من حتی بالاتر می روم. برای بعضی از افراد آنها را فریب خواهم داد. برای دیگران من یک راز هستم. ممکن است برخی از افراد بخواهند من را مخفی کنند اما من نشان خواهم داد. مهم نیست که مردم چقدر سخت تلاش می کنند هرگز کم نخواهم شد. من چی هستم؟
در حقیقت ما از خود آدم‌ها متنفر می‌شیم یا از ویژگی‌های نفرت‌انگیزشون؟
چرا از بعضی آدم‌ها متنفر می‌شیم؟
چون فقط دارای یه سری ویژگی‌های نفرت‌انگیز و آزاردهنده هستند؟ یا گاهی متنفر می‌شیم چون وجود اون ویژگی‌های نفرت‌انگیز رو کم و بیش در خودمون هم می‌بینیم؟ با تنفرمون هم در برابر اون شخص و هم در برابر خودمون طغیان می‌کنیم. طغیان در برابر خود. از خودمون می‌ترسیم، از این که ما هم اون ویژگی‌های آزاردهنده رو داریم که گاهی ممکنه در رفتار و
قبر هر روز پنج مرتبه انسان را صدا میزند :1.من خانه فقر هستم با خود تان گنج بیاورید2.من خانه ترس هستم با خود تان انیس بیاوردید 3. من خانه مار ها و عقرب ها هستم با خود تان پادزهر بیاورید 4. من خانه تاریکی ها هستم با خود تان روشنایی بیاورید5. من خانه ریگ ها و خاک ها هستم با خودتان فرش بباوردید
1. گنج . لا اله الا الله 2. انیس . تلاوت قرآن کریم3. پادزهر .صدقه و خیرات4. روشنایی . نماز نماز شب 5. فرش . عمل صالح
┈┈•✾✾•┈┈
 
مقدمه
در مواجهه با اقدامات سلطه گرایانۀ امریکا، درمجموع، دو دیدگاه مطرح شده است: یک دیدگاه معتقد به لزوم سازش و پذیرش خواسته های امریکا است. از نظر این دیدگاه، هرگونه چالش و مقاومت در مقابل امریکا پیامدها و هزینه‎هایی همچون تحریم و حملۀ نظامی را بر کشور تحمیل می‎کند. لذا، برای در امان ماندن از هزینه‎ها و پیامدهای مذکور، باید دست از مقاومت و ایستادگی برداشت و تن به سازش با امریکا داد و خواسته های آن کشور را پذیرفت. اما در مقابل، دیدگاه دیگر
کاش کف هرم بودم... اون پایین. . ته ته... کاش هیچی برای از دست دادن ندلشتم... رها میجنگیدم..  دلخوش به داشته های اندکم نمیشدم... کاش با همه وجودم میرفتم... راه هایی محدودی کاش میداشتم... یا می رسیدم یا...
کاش کف هرم بودم حالا که نوکش نیستم... 
این وسط گیر افتادم... وسط معمولی ها... نه رومی روم... نه زنگی زنگ... هی خیلی چیزها رو به دست نیاوردیم .. هی دلخوش به داشته های اندکمون... هی سانسور... هی ریا..  هی سازش... از ترس از دست دادن همین اندک یافته ها... گریز از میان مایگ
از هر چیزی که محیط خانواده را متشنج و دچار افسردگی و هیجان‌های بی‌مورد نماید، اجتناب کنید. هم زن و هم مرد بنا را بر سازش و همزیستی و همراهی بگذراند. آنچه در خانواده خیرات وجود دارد، مال زن و شوهر است و در نهایت مال فرزندان است، مال یک طرف نیست. اگر خدای ناکرده در محیط خانواده بی‌محبّتی و عدم اطمینان و صمیمیت باشد، رنجش مال هر دو طرف است. ۱۳۷۶/۹/۶
 
من انسان را از گل آفریدم، ولی از روح خود نیز در او دمیدم.
من انسان را پر وبال ندادم، ولی وی را اشرف مخلوقات دانستم.
من جهنم را آفریده بودم، ولی انسان را در بهشت قرار دادم.
من درختی ممنوعه ساختم، اما استفاده از دیگر درختان را آزاد گذاشتم.
من شیطان را آفریده بودم، اما توانایی نه گفتن را به او داده بودم.
انسان با خوردن سیب ممنوعه دلم را شکست، اما از آنها دلسرد نشدم.
من انسانها را از بهشت بیرون کردم،اما از درگاه ام بیرون نکردم.
من انسان را تنها به زم
خدایا شکرت که مسیر را برام روشن میکنی، خدایا شکرت که پیشاپیش من قدم بر می داری و موانع را از سر راهم بر می داری. تو که هستی نقشه راه برام مشخصه، من قوی هستم، من باهوش هستم، من تحصیلکرده هستم، من دارای روابط رویایی هستم، من دارای شغل ایده آلی هستم، من سالم و سرحال هستم، من داری زیبایی ظاهر و باطن هستم، من راستگو هستم، من درستکار هستم، من بسیار مهربان و صبور هستم...
در انتخابات 2 اسفند رای ندادم و از این به بعد هم رای نخواهم داد
 
چون
 
متنفر و بیزارم از جمهوری اسلامی، اقتصاد مقاومتی، اصولگرا، اعتدالگرا، اصلاح طلب، تندرو، افراطگرا، قانونگذاری دینی، قانونگذاری اسلامی، هاله نور، سنت گرایی و محافظه کاری
هرچندکه
عاشق لیبرال دموکراسی، لیبرالها، دموکراتها، سکولاریسم هستم
 
متنفر و بیزارم از اسلام ، اسلامی، جهاد، مقاومت، نماز، روزه، فتوا، حرام، مکروه، شرع، شرعی، شیخ، روحانیت، حرم، امام، محمد، عاشورا، ت
سلام به همه
پسری هستم  30 ساله، دو سال پیش درست شب یلدا اومد تو زندگیم، اولش مثل بقیه بود، بعد کم کم صحبت هامون شروع شد، پشت دستم رو داغ کرده بودم برای ازدواج، اما نمیدونم چرا گاهی فکرش می اومد سراغم، انگار دیگه تنها نبودم، کسی بود که حرف هام رو بهش بزنم، درد و دل هام رو بکنم، کسی شده بود که خودش رو از من میدونست، و منم به عنوان محرم رازهام قبولش کردم.
مشکلات بین مون زیاد بود ولی بهم جرات هر کاری رو میداد که به کمک هم حلش کنیم، تفاوت ها زیاد
من غرق دریای شما هستم
محو تماشای شما هستم 
هرکس‌ در این دنیا پیِ چیزیست
من در تمنای شما هستم
در سر خیال خام می سازم
مبهوت رویای شما هستم
آینده ای با عشق می خواهم
در فکر فردای شما هستم
اما ، اگر، شاید، نمیدانم...!
درگیر ‌حاشای شما هستم
سجاد نوبختی
****
پیونشت : 
یک روز اگر بی عشق سر کردم
دل‌ را فقط درمانده تر کردم
خب امروز روز اول هست. برای شروع فکر میکنم خوب بیدار شدم :))) صبح بخیر! 
نمیدونم این زیاده خواهی من خوب هست یا نه ؟ این که به کم راضی نمیشم. این که دلم میخواد بهتر و بهتر باشم. این که برام مهم نیست خیلی چیزهایی که دوست دارم محال ممکن به نظر برسه میگم که میخوام اتفاق بیفته. راستش نمیتونم بی تفاوت باشم نسبت به اعمالی که انجام میدم. دلم نمیخواد کم باشم. یا ناقص. هرچند که هستم. خیلی هم هستم اما دلم میخواد رفعشون کنم. یه زمانی از درس خوندن متنفر بودم. ولی
تو محوطه سبز کنار بیمارستان، بین درختای بلندش و چمناش، تاب و سرسره و الاکلنگ بود. کلی تاب‌بازی کردم و با فاطمه حرف زدم. با هم از نظر روحی و علایق تحصیلی هم‌فازیم. نتیجتاً که حرفهامون هم برای هم قابل درک بود. از طبیعت و غریزه حرف زدیم، از اینکه به نظر من ما ناخودآگاه -غریزی- سمت چیزایی گرایش پیدا می‌کنیم که لازممون‌اند یا مطابق روحیه و طبیعتمون و عوامل اجتماعی سرکوب می‌کنند این گرایشاتمون رو و موجب افسردگی می‌شن. از سیستم بدِ آموزش پزشکی حر
خواهشا کمک کنید چون داره جونم به لبم می‌رسه!
من دختری هستم ۲۳ ساله و دانشجوی انصرافی. دختری بودم توی کودکیم گوشه گیر و شاید دو سه تا دوست به زور توی مدرسه داشتم، و هیچ کدوم باهام روراست نبودن و منو در حد خودشون نمیدونستن و خیلی سر خورده شدم تو اون دوران، کودکی پر از استرس و اضطرابی داشتم و این اضطراب تا سوم دبیرستان به صورت نزولی باهام همراه بوده که باعث معده درد های عصبیم شده.
ولی درس هام همیشه خوب بوده و این رو مدیون هوشم هستم و از سه چهار سا
یه روز بابا با خانواده دوستش می‌خواست بره سراب. اومد به من و خواهرم گیر داد که الا و بلا شما باید بیاید. گیر ها. نه اصرار. در حد اگه نیای دختر من نیستی. به  مامان هم نگفت. مامان ناراحت شد ولی گفت شما برید من امتحان دارم درس می‌خونم خونه ساکته. رفتیم. اون روز از همه دنیا متنفر بودم. حالم داشت از اون جو کوفتی بهم می‌خورد. 
یه جا مهمون دوست بابا رو به خواهرم به مامان اشاره کرد. اون گفت مامانم امتحان داشت نیومد. اسرا پرید وسط حرفش گفت خب اینم مامانته
سلام
من مردی حدود 30 ساله هستم، با همسرم حدود 5 سال اختلاف سنی دارم.
از ابتدای نامزدی و دوران عقد علاقه چندانی به من نشان نمی داد، ولی من خیلی دوستش دارم، حدود سه ماه پیش که بی توجهی هاش به من شدت گرفته بود وقتی ازش علت رو جویا شدم گفت من از اول هم علاقه ای به تو نداشتم و بخاطر فرار از یه خواستگاری که ازش متنفر بوده تن به ازدواج به من داده (من بهترین کیس بودم اون موقع) و امیدوار بودم که علاقمند میشم ولی نشدم و حالا طلاق می خوام، با مخالفت من روبرو ش
هیجده نوزده ساله بودم که بعد از چند سال دوست بچگی های خان داداشم و  دیدمش. اصالتا از یه دیار بودیم ولی خیلی وقت بود شهر های زندگی متفاوتی داشتیم. وقتی بعد از چند سال دیدمش تو نگاه اول و نگاه های بعدی ازش بدم اومد. پسر لوس و خودخواه و پررویی بود. تنها ویژگی مثبت قیافه اش بود. که اونم حسن خداداد بود و ربطی به خودش نداشت :/ ازش متنفر بودم. هر وقت من و میدید اذیتم میکرد. تو مسائل مختلف با شوخی سرم کلاه میذاشت. اما یواش یواش پرده لجبازی ها و خودخواهی هاش
سلام و عرض ادب دارم خدمت تمام عزیزان
22 سالمه و در شهری غیر از محل زندگی خانواده مشغول تحصیل هستم، مسئله ای که ذهنم رو درگیر کرده اینه که بعد از یه مدت هم اتاقی شدن با هر کس، یک حالت انزجار نسبت به اون شخص پیدا می کنم و فقط تحملش می کنم و چیزی به روش نمیارم ولی در درون واقعا ازش متنفر میشم.
خودم فکر می کنم این اتفاق بی دلیل صورت نمی گیره بلکه بخاطر بعضی بی مروتی ها و کارهایی که انتظارش رو ندارم از اون ها سر بزنه این طور میشم، ولی ...
آخه مگه همه این
خب راستش جواب این سوال که من کی هستم رو به دوصورت میشه داد:
اول اینکه من مطهره حسینی هستم یک دانشجوی دندانپزشکی و این وبلاگ جدید منه!
و دوم من حتی خودم هم هنوز دقیق نمیدونم کی هستم فقط میدونم روحی هستم درقالب موجودی به نام انسان وسط هفت میلیارد و خرده ای انسان دیگه روی کُره ای وسط میلیاردها کُره ی دیگه!
الان که ساعت هشت و هجده دقیقه ی شبه و امروز جمعه بیست و پنجم بهمن ماه سال نود و هشته،من برای اولین بار توی زندگیم تصمیم گرفتم یک وبلاگ بزنم و
ایم نایون  بزرگترین و کیوت ترین عضو توایس:)
میدونم ازت متنفر بودم ولی هیچ وقت بهت هیت ندادم..
امّا الان میفهمم تو اولین باری من بودی:) 
اون بدون میکاپ خیلی خوشگله؛) 
خیلی مواظب  اعضا هستش؛) و همینطور مامان گروهه^^
۳۱ شهریور به دنیا اومده*-*
و من با جونگیون شیپش میکنم:)  
از هیچ‌کس و هیچ‌چیز متنفر نباش، چون دست روزگار آن آدم را صاااف می‌آورد و می‌گذارد وسط زندگیت، یا یکهو خودت را می‌بینی که مسیر هر روزت شده خط زرد مترو، که از همان اوایل دانشجویی که مجبور بودی برای خرید وسایل طراحی از میدان انقلاب از آن استفاده کنی، حس انزجاری نسبت به ایستگاه دروازه دولت و آن خط داشتی. 
بدتر از آن وقتی است که نیمی از زندگی‌ات از کسی متنفر بودی و یک آن به خودت می‌آیی و می‌بینی داری شبیهش می‌شوی...
 
#نه_به_تنفر
چهارم ابتدایی که بودم در جایی دلیل اختلالات بدن را به هنگام جابجایی( توسط وسایل نقلیه) را میخواندم، به صورت خلاصه به خدمتتان عرض کنم که اینچنین میگفت: مغز توسط قسمتی از گوش داخلی انسان متوجه حقیقت و حرکت و سکون ما است و وقتی چشم ما حرکت را تماشا نکند؛ خبرِ سکون را به مغز میرساند و این تناقض در دریافت پیغام از اندام ها سبب ایجاد احوال ناخوشایندی در انسان میشود :)حال من حقیقت را می دانم ؛ سرشار از تویی هستم که چشمانم خبر نبودت را میدهد ، تناقض عذ
چند بار تا به حال خبر خودکشی کسانی که میشناختمشان در زندگی به من رسیده.البته نه این که آشنای نزدیک باشند یا ارتباطی بین من و آنها باشد،نه،فقط میشناختمشان.یادم می آید هر بار با خودم میگفتم چطور ممکن است کسی انقدر احمق باشد که دست به چنین کار فاجعه باری بزند و هر بار هم جوابی به ذهنم نمیرسید.بعد از این که میفهمیدم همچین کاری کرده اند دید خیلی بدی نسبت بهشان پیدا میکردم و همیشه از این موضوع مطمئن بودم که هر اتفاقی هم در زندگی برای انسان بیوفتد ب
چند بار تا به حال خبر خودکشی کسانی که میشناختمشان در زندگی به من رسیده.البته نه این که آشنای نزدیک باشند یا ارتباطی بین من و آنها باشد،نه،فقط میشناختمشان.
یادم می آید هر بار با خودم میگفتم چطور ممکن است کسی انقدر احمق باشد که دست به چنین کار فاجعه باری بزند و هر بار هم جوابی به ذهنم نمیرسید.بعد از این که میفهمیدم همچین کاری کرده اند دید خیلی بدی نسبت بهشان پیدا میکردم و همیشه از این موضوع مطمئن بودم که هر اتفاقی هم در زندگی برای انسان بیوفتد ب
من او را از خودش هم گرفته بودم.
نمی خواستم او را به معنای عام تصاحب کنم.
تمام خواسته ام داشتنش بود.
می خواستم او را فقط برای خودم نگه دارم
و ذره ذره کشفش کنم.
هیچوقت تکراری نمی شد.
هر بار چیز جدیدی از میان حرف ها و رفتارش
کشف می کردم.
فکرش را بکن.
کسی که بارها توی کافه کنارت نشسته
و با تو شیرکاکائوی داغ خورده،
ناگهان بفهمی از شیرکاکائو و بوی مسخ کننده اش متنفر است.
 
معصومه باقری
تولد ۱۸ سالگیمو فراموش نمی کنم. نه بخاطر اینکه خانوادم سورپرایزم کردن و کلی کادو و کیک و فلان داشتم. چون اون روز توی کتابخونه ی سرد محل کار مامانم نشسته بودم، ۱۲ ساعت برنامه داشتم و چندین ساعتشو به کتاب تاریخ شناسی نگاه می کردم و بیشتر متنفر می شدم و نمی تونستم کلمه ای رو توی مغزم فرو کنم. چون دانشجویی کنارم نشسته بود که با تمام قوا داشت حال منو با صداهایی که از خودش در میاورد بهم می زد. چون من از محیط سرد و سفید ساختمون محل کار مامانم بیزارم و ت
وقتی نرگس ولم کرد ( واقعا نمی‌شود از واژه بهتری استفاده کنم ) کاملا در هم شکستم. تا چندین ماه تقریبا هرشب اشک غلیظ از چشمم می‌ریخت. دراز می‌کشیدم در رخت‌خواب نازک و قدیمی و زل می‌زدم به سقف تا خوابم ببرد. هزار بار از زندگی متنفر بودم. فضای خالی عظیمی درون من به وجود آمده بود که تا سالیان سال پا برجا بود. بارزترین مثال آن یک شب لعنتی حدود سه سال بعد بود. من در یک چت‌روم بی‌در و پیکر دنبال کسی یا چیزی بودم و آنجا به کسی گفتم پدرم به مادرم خیانت ک
بله! 
هر کسی یه جوری برا خودش یه قانون میذاره 
و اینگونه است که بدبختها بدبخت می مونن :/ :(
قبلا هم دیده بودم پسر آقای بازنشسته راهداری بجاش رفته بود سرکار 
بعد اومده بود ترک اعتیاد کنه!!! یعنی به همین زرشکی!! 
پولدارها هم که خودشون گفتن ژن برتر هستن 
از سیستممون متنفرم 
متنفر 
و حق میدم به کسانی که ایران رو ترک می کنن و نمی مونن
- قالَ الإمامُ الْحَسَنِ الْعَسْکَری – علیه السلام –: إنَّ مُداراهَ أَعْداءِاللهِ مِنْ أفْضَلِ صَدَقَهِ الْمَرْءِ عَلی نَفْسِهِ و إخْوانِهِ.
«مستدرک الوسائل، ج. ۱۲، ص. ۲۶۱»
امام حسن عسکری – علیه السلام – فرمود: مدارا و سازش با دشمنان خدا ـ. و دشمنان اهل بیت (علیهم السلام) در حال تقیّه بهتر است از هر نوع صدقه‌ای که انسان برای خود بپردازد.
تلاش میکنم. چند روز هست که حتى نفس کشیدن هم برایم دشوار شده. آگهى هاى کاریابى را چک میکنم. رزومه میفرستم. تماس میگیرند و وقتى حاضر میشوم از کارهایم انتقاد میکنند. دوست هایم پراکنده شده اند. کسى کنارم نیست بجز امید. نیاز به یک همجنس دارم تا حرف بزنم. نیاز به سارومان دارم. اما او کیلومترها دورتر از من دارد زجر میکشد. من و او انسان هاى خوبى هستیم اما بیخودیم. من فقط او را دارم که دلگرمم کند. در این یک سالى که رفته هرروز به یادش بودم. البته که من انسان
سلام خدمت همه ی دوستان عزیز خانواده برتر 
زمانی که 7 سالم بود خانواده بنده رو گذاشتن کلاس زبان - از روی دلسوزی و نگرانی بدون اینکه از من بپرسن که آیا اصلا علاقه ای دارم به زبان یا نه؟ آیا اصلا این سن خوب هست، برای  شروع یا نه؟، خلاصه بنده رو گذاشتن کلاس زبان من هم که یه بچه ی 7 ساله شر و شیطون. 
اصلا نمیدونستم زبان چیه؟، انگلیسی چیه؟، به چه درد من میخوره، اصلا چرا من باید اینجا باشم، فقط میگفتن بخون برات خوبه به دردت میخوره، خلاصه یه 4 سالی به ز
از جبهه می گفت .. از کشته شدن .. از ترس از مرگ .. از رسوایی انسان که چه دلبسته، و ناآماده برای دیدار اوست .. تنهایی و نبودن راه برگشت .. از روز روشن شدن شب تاریک غرب کشور در جنگ .. از توسل به امامزاده موقع نزدیک شدن تیر دشمن و جواب گرفتن .. از تکه های بدن رزمنده که به دوش می کشید .. از رفاه زده های فراری از جنگ با متجاوز به خاک وطن .. 
 
 
اما امروز مرگ رو خییییلی از خودش دور می دید .. 
شاید من هم جای او بودم امروز بیش از هر کسی دیگه مشتاق عاشقی کردن با دنیا ب
برای اجرایی کردن طلاق دادگاه از زوجین گواهی عدم امکان سازش میخواهد که بعد از گذراندن کلاسهای مشاوره داده میشود این خود دارای اعتباری است که برای آن زمانی گذاشته اند برای بیشتر دانستن در این زمینه به سایت گروه وکلای پارسای رفته وبخوانید ما هم این مطلب را در این بلاگ به اشتراک میگذاریم
مدت اعتبار گواهی عدم امکان سازش
همانطور که در تمام رای های طلاق توافقی ( گواهی عدم امکان سازش) نوشته می شود مدت اعتبار آن سه ماه است بدین معنی که اگر زوجین یا و
در گذشته تصوری از عشق نداشتم ولی الان می توانم حسش کنم. می توانم سعی در فهمیدن عشق کنم، هنگامی که عکست را نظاره گر هستم. شبی که به من گفتی عشق تو به من بخاطر ظاهرم است. حس کردم به قلبم خنجر فرو رفته است اما نه از دست تو از دست خودم. که چرا طوری رفتار می کنم که با باورم هم خوان نیست که اینگونه تو را به این نتیجه رسانده است. مرا داری بزرگ می کنی و من در انتظار تولدی دوباره هستم. مرا به دنیا می آوری؟ شاید عشق زمانیست که به من میگی برم درس بخونم، شاید زم
 همه اش خنده ام می گرفت. به حرکت پرده در باد می خندیدم، به ناخن های دو پوست شده ام، به غذای ریخته روی فرش، به مردی که توی تلویزیون سبیل نوک سیخی داشت. خلاصه به همه چیز خنده ام می گرفت. و نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. خودم هم از این خنده ها عاصی شده بودم. این دیگر چه کوفتی بود! مریض بودم؟ شاید. 
دلم می خواست بدوم توی خیابان و به تک تک آدم هایی که می بینم فارغ از جنسیت و سن بگویم دوستت دارم. بعضی هاشان را بغل کنم و ببوسم و بگویم زندگی قشنگه! 
شک ند
آخ مهتاب!کاش یکی از آجرهای خانه‌ات بودم.یا یک مشت خاکِ باغچه‌ات.کاش دستگیره‌ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی.کاش چادرت بودم.نه کاش دستهایت بودم..کاش چشمهایت بودم .کاش دلت بودم نه..کاش ریه هایت بودم تا نفسهایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری.کاش من تو بودمکاش تو من بودیکاش ما یکی بودیمیک نفر دوتایی..!روی ماه خداوند را ببوسمصطفی مستور@khablog
الان یک هفتس میام این دانشگاه
امروز هوا بشدت سرد بود لوله کشی خونمون یخ زده بود
خداروشکر همه چی خوبه و واقعا راضی هستم
اصلا پیام‌نور ک بودم حس نمیکردم دانشجو هستم :/
اما اینجا کلی همایش وجلسه وکلاس آموزشی وهسته علمی و...
فقط هنوز انتخاب واحدم‌ مشکل داره
یه مشکل دیگه هم هست من بشدت آدم درونگرایی هستم
هنوز یه دوستم پیدا نکردم.خیلی دوست دارم بابچه ها آشنا بشم اما نمیدونم یه ترسی هست 
هرچی باشه کم از دوست نرنجیدم :|
عاغا چجوری چند جلسه نمیان سرکلا
داستان این درباره شخصی به نام فیل میلر است که تنها بازمانده کره‌ زمین است. او قبلاً یک انسان معمولی بوده که خانواده اش رو دوست داشته و از شغلش متنفر بود. اما الان او تنها امید بشریت است… آیا او موفق می شود شخص دیگری را زنده بر روی کره زمین پیدا کند؟ لازم به ذکر است که این سریال با ایده اورجینال منحصر به فردش شبیه هیچ سریالی نیست…
سازندگان: Will Forte                 ستارگان: January Jones, Kristen Schaal, Will Forte
 
 
 
خلاصه داستان: داستان این درباره شخصی به نام فی
این روزها از اینکه از آدمها دورتر هستم آرامش بیشتری دارم 
تجربه حرف ها و رفتارهایی که دلیلی برایشان پیدا نمیکنم باعث میشود فاصله بیشتری بگیرم 
اینکه از شنیدن ادعای انسانیت و خوب بودن و با مرام بودن فاصله بگیرم تصمیم درستی بنظر میرسد 
من هیچوقت آنقدرها هم نمیتوانستم به آدمها نزدیک بشوم 
انگار که یک حباب بزرگ نامرئی دورم درست کرده باشم و اندازه اش برای کوچک تر شدن و در نتیجه نزدیک تر شدن به من بسته به رفتار و لحن بیان و مهر طرف مقابلم باشد 
ق
قدیما که چه عرض کنم تا همین چند وقت پیش وقتی قرار بود کاری انجام بدم و انجامش نمیدادم از خودم بدم میومد. متنفر میشدم از خودم... ربطش میدادم به اراده. میگفتم من ادم بی اراده و راحت طلبی هستم. 
به قول یه بنده خدایی یهویی نمیشه خوب شد. یهویی نمیشه هم با جدیت درس خوند, هم روزی نیم ساعت ورزش کرد. هم روزی نیم ساعت مطالعه ازاد داشت و هم عادت های غذایی رو سر و سامون داد هم هزار تا چیز این مدلی دیگه... 
یاد گرفتم با خودم مهربون باشم. فهمیدم من مهسا انبوهی از ع
به استناد سایت مشاوره حقوق خانواده دینا ، گواهی عدم امکان سازش در مواردی صادر می شود که طلاق توافقی ، به درخواست مرد و به تقاضای زن ( در صورتی که وکالت در طلاق داشته باشد ) صادر می شود . اما حکم طلاق زمانی صادر می شود که زن به دادگاه دادخواست طلاق داده باشد ؛ بدون اینکه وکالت در طلاق داشته باشد . برای دریافت اطلاعات بیشتر در مورد تفاوت گواهی عدم امکان سازش و حکم طلاق بر روی لینک زیر کلیک کنید :
 
 
 
www.heyvalaw.com/web/articles/view/35/تفاوت-گواهی-عدم-امکان-سازش-
ده پایه اصلی حرمت نفس:
۱.من خوب هستم
۲.من خواستنی و دوست داشتنی هستم
۳. از چیزی که هستم و دارم خجالت نمی کشم
۴.از آدمها نمی ترسم
۵.من منم و تو تو ،مثلا اگر تو غذا بخوری من سیر نمیشم من هم جداگانه نیاز به غذا دارم
۶.مقدس ترین جهان انسان است نه بت نه میهن نه کسی که من رابرایش قربانی کنند
۷.ما انسانها برابریم و مساوی ما عین هم هستیم دقیقا ازنظر جسمی و نیازها
۸.من ارزش و اهمیت دارم حرف و وقت من مهم است و حرف توهم مهم است
۹.من نه ازتو بهترم نه بدترم ما فقط
گمانم یکی دو ساعت درگیر پیدا کردن کاور مناسب برای فیلم مورد نظر بودم. از زوایای مختلف به تصاویر نگاه می‌کردم تا ببینم کدام یک مفهوم و حس بهتری را منتقل می‌کند. ایده‌آل‌گرا هستم و دنبال عکسی بی‌نقص بودم. قرار هم نبود که بابتش مدال طلا دریافت کنم. می‌خواستم عکسی از فیلم مورد علاقه‌ام در استوری اینستا پست کنم! چندی‌ست که درگیر مرتب کردن هایلایت‌های صفحه‌ی اینستا هستم. نمی‌دانم که عکس دوستانم را در بخش «دوستان» ذخیره کنم یا شهری که همدیگر
فسخ نکاح   
 فسخ عقدازدواج
در یک مورد زوج به علت جنون زوجه، تقاضای فسخ نکاح را نموده و پس از طرح دعوی در دادگاه با هم توافق نموده و در حال حاضر با هم زندگی می‌نمایند، آیا زوج می‌تواند کماکان از خیار فسخ مذکور استفاده نماید؟
نظریه مشورتی اداره کل حقوقی قوه قضاییه
 شماره ۷۹۳۹/۷ - ۱۳۸۳/۱۰/۲۲

مطابق ماده۱۱۳۱ قانون مدنی (خیار فسخ فوری است و اگر طرفی که حق فسخ دارد، بعد از اطلاع به علت فسخ، نکاح را فسخ نکند، خیار او ساقط می‌شود...) و چون حسب مدلول است
خسته و متنفر بودن از چیزی یا فردی در انگلیسی
sick (and tired) of someone or something.مثالز:I am sick of it.حالم ازش به هم میخوره/ ازش متنفرم.I'm sick of my life.از زندگی ام حالم به هم میخوره/ متنفرم.They are trying to wash your brain, I am sick of them.اونها دارند سعی میکنند که مغز ات رو شستشو بدهند، ازشون حالم به هم میخوره.Same old lies, same old bullshits, I am sick of watching TV.همون دروغهای همیشگی، همون مزخرفات همیشگی، حالم ازتماشای تلویزیون به هم میخوره.I am sick and tired of cleaning up after you.من از تمیز کردن پشت سر تو(اینکه تو کثیف
نمیدانم چطور اینکار را میکنید. چطور احساستان را می شناسید؟ چطور می فهمید چه کاری درست است و چه کاری نه؟ چطور بزرگ شده اید؟ چرا من نمی شوم؟
من همیشه ادم دیوانه ای بودم. البته اول ادم نبودم، بعد از ادم شدنم هم دیوانه بودم. همیشه عجیب به دنبال عشق بودم. دلم فقط یک عشق میخواست. حاضر بودم.. هستم... همه کار کنم که یک عشق داشته باشم که مال خودم باشد و مال خودش باشم. فقط همین. اما همیشه شکست میخوردم.
فکر میکردم عشقم را پیدا کرده ام. یک سالی می گذرد. بعد از تم
قول و وعده های امروز برا من مشکوکه، شما که سود سهام عدالت رو میخواستی قبل عید بدی ندادی، مناطق سیل زده رو میخوای با این روبراه کنی؟ من که راضی نیستم، حالا بگو که من ضدانقلاب هستم ولی بدون که من خود انقلاب هستم، من یکی از مستضعفین پابرهنه در راه امام روح الله هستم، البته بودم و خواهم بود، تو کی هستی؟! این بارندگی ها و سیل فعلا قصد تمام شدن نداره، کامپیوتر من هم زیر آب رفت و قص الی هذا، البته واس خودم چیزی نمیخوام، کارت بسیج ندارم، کارمند جایی ه
معمولا خودم دوست ندارم چرا؟
چون همیشه میگم کاش انسان بهتری بودم
معلوم که کمالگرا هستم متاسفانه
ولی یک روزهایی هم هست بشدت خودم دوست دارم
از خودم خوشم می اد
زیر لب هر چند دقیقه یکبار لبخند میزنم
ته دلم قند آب میکنن
شاید بخاطر خودخواهی باشه یا هزار و یک صفت بد دیگه که میشه برای این کارم توصیف کرد
ولی برام مهم نیست
مهم اینکه از عمق قلبم خوشحال میشم
و حتی این حس اعتیاد آوره
مشتاقی به تکرارش
و اون کمک به آدم های دیگه هست
مخصوصا اگه بچه باشن
امروز د
هر روز کسانی را میبینم که عصبانی اند،خیلی خیلی خیلی عصبانی،مثلا اگر سر کوچک ترین چیزی ناراحت شوند تا ساعت ها !داد و بیداد راه میندازند و سر دیگران خالی میکنند،این جور انسان ها حالم را به هم میزنند!از تصور کسانی که به خاطر نارضایتی از خودشان از دیگران هم ناراضی هستند میخواهم عق بزنم:|و بخش خزعبل ماجرا این است که این افراد هیچ گونه تلاشی برای بهترشدن حالشان نمیکنند ،اصلا سعی نمیکنند شاد باشند و این است که من را از ان ها متنفر میکند:/شاید وبلاگ
داشتم برای آجان تلگرام نصب می‌کردم. آجان تلفظ ترکیِ آقاجان یا همون آقاجونه. من و مهدی و کیمیا بهش می‌گیم آجان اما نسل جدید بهش می‌گن دَدی. رسیدم به اون قسمتی که باید فرست نیم و لست نیم انتخاب می‌کردم. یه لحظه شک کردم. گفتم چی بذارم. رفتم دیدم دایی ایمیلشو با اسم کوچیکش درست کرده. منم همونو نوشتم. مامان گفت یه حاجی اولش می‌ذاشتی. به‌نظرم یکم عجیب می‌شد اگه اسم تلگرام یکی حاج حسین باشه. بعد به این فکر کردم آخرین باری که یکی آجانو فقط با اسم کو
سلام حقیقتا بعد از سربازی بدنبال کسب تجریه های جدید بودم
حقیقتا زندگی کارمندی هم بد نیست 
هر کاری بدی و خوبی خودش را دارد 
انسان باید از درون بجوشد 
خلاقیت داشته باشد 
این خیلی مهمه
فعلا در حال فرار از زندگی کارمندی بدنبال پیشبرد یک کسب و کار اینترنتی در بستر وب هستم 
و دارم روی آن کار میکنم  انشالله خداوند کمک کند 
 
هر کتابی، حاصل قرار گرفتن ذهن انسان در یک وضعیت مشخص است.
همۀ کتاب ها را کنار هم بگذارید تا همۀ آنچه را به اسم انسان و انسانیت می شناسیم یک جا ببینید.
هر بار که یک کتاب خوب را می خوانم، احساس می کنم در حال خواندن یک نقشه هستم؛ نقشۀ یک گنج!
و گنجی که به سمت آن هدایت می شوم، خودم هستم.
کتاب انسان ها اثر مت هیگ| ترجمۀ گیتا گرکانی

اپیزود "انسان‌ها" رو می‌تونید در رسانه‌های زیر بشنوید (به مرور تکمیل خواهد شد):
anchor: bit.ly/2xaRG7y
shenoto: yon.ir/PnIVI
castbox: bit.ly/2IBgRa6
soundc
دوباره توی ی لحظه آمپر چسبوندم و بعد از‌گفتن ی‌جمله اعتراض آمیز جمع رو ترک کردم. چون از بچگی از این عادت بابا متنفر بودم. چون شعورم نمیرسه احترامشو حفظ کنم. چون ظرفیتم پایینه. چون خدا پیغمبر حالیم نیس
یک ساعت بعد ک دوباره رفتم پیششون مامان خواب بود و بابا خیلی مظلومانه داشت تلوزیون نگاه میکرد... اون نمیدونست داره با این خندیدن بی موقع مغز منو میجوه انگار و نمیدونست هی دارم نفس عمیق میکشم ک تمرکز کنم و بی احترامی نکنم. مشخص بود ک انتظار اون واک
 
۳۵ موضوعی که در پیریانسان به آن‌ها غبطه خواهد خورد!  
یک ضرب‌المثل قدیمی می‌‌گوید جوانی را جوان‌ها به هدر می‌‌دهند. شاید اگر بدانید پیرها به چه چیزهایی غبطه می‌‌خورند بتوانید بهتر جوانی کنید:
۱. چرا وقتی می‌توانستم سفر کنم، نکردم!۲. چرا زبان دومی نیاموختم!۳. چرا وقتم را به خاطر رابطه‌ای تمام شده تلف کردم!۴. چرا از خود در برابر نور آفتاب محافظت نکردم تا پوست سالم‌تر و بدون چروکی داشته باشم!۵. چرا برای دیدن خوانندگان مورد علاقه‌ام به ک
هر کتابی، حاصل قرار گرفتن ذهن انسان در یک وضعیت مشخص است.
همۀ کتاب ها را کنار هم بگذارید تا همۀ آنچه را به اسم انسان و انسانیت می شناسیم یک جا ببینید.
هر بار که یک کتاب خوب را می خوانم، احساس می کنم در حال خواندن یک نقشه هستم؛ نقشۀ یک گنج!
و گنجی که به سمت آن هدایت می شوم، خودم هستم.
کتاب انسان ها اثر مت هیگ| ترجمۀ گیتا گرکانی

اپیزود "انسان‌ها" رو می‌تونید در رسانه‌های زیر بشنوید (کلیک کنید):
Telegram
Anchor
Shenoto
Castbox
Soundcloud
 
کودک که بودم » : بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است
بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی
بزرگ است من باید انگلستان را تغ ییر دهم . بعد ها انگلستان را هم بزر گ دیدم
و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم
خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم م ی فهمم که اگر
«!!! روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم
دیشب خواب دیدم انزلی هستمتنها بودم و انزلی پر از ابرهای خاکستری و مه بود
تنها صدای ویلن سل غمگینی بود و صدای او در پس زمینه موسیقیاو که می‌گفت با مرگ من همه چیز درست می‌شود، همه چیز رنگی می‌شود
دور خودم می‌گشتم تا کسی را پیدا کنم، تا راه فراری پیدا کنم اما بیهوده بودبی‌صدا بودم و انگار حبابی دورم کشیده شده بود، مثل زندان
 ساعت چهار با صدای جیغ زنی در خیابان از خواب پریدم و مثل خواب همه جا تاریک بود و تنها بودم.
سلام
الان که دارم این رو مینویسم چشم هام پر از اشکِ و روحم خسته ست، من یه دختر 22 ساله ام، دانشجوی ترم 6 یه رشته معتبر.
از بچگی تو خانواده ای حساس بزرگ شدم که هم اجبار به عقاید مذهبی درون شون موج میزد، هم اجبار درسی. چون برادر و خواهر بزرگترم هر دو تحصیلات عالیه دارند و پدر مادرم هم همین طور، و رو درس من خیلی حساس بودند و سختگیری داشتند، اضطراب هایی که از اوایل تحصیل بهم وارد شده بود من رو داغون کرده بود.
من بچگیم رو یادمه خیلی آروم و مهربون و حرف گ
از مامانم خوشم نمیاد. حس خوبی ندارم که این حرف رو میزنم ولی خوشم نمیاد از رابطه با مامانم. مامانم یه خانم متشخص هست که همه قبولش دارن از هر جهت خوبه، بماند که اصلا بلد نیست اون جوری که به بچه های فامیل محبت زبانی میکنه به ما محبت بکنه. 
تو عمل کم نمیذاره، واقعا کمبودی ندارم خدا رو شکر، ولی زبانی فقط ایرادی باشه میگه. با این کار ندارم اخلاقشه، چند تا خاطره از بچگی هام ذهنم مونده و باعث شده الان مامانم کوچک ترین ایرادی هم که میگیره اون خاطرات تو ذ
ترم تابستون کرمانشاه بودم.
برگشتم خونه. حدود بیست روز مونده بود به زمان اردو جهادی تابستون. امسال گلستان آق قلا بود.
مطرح کردم با بابا و اینا که برم یا نه؟
پدرم گفتن: من خودم اردو جهادی هستم!
بنده خدا راست می گفتند. برا ایام مهر تو مغازشون کمک نیاز داشتند. منم گفتم چشم. هستم کمک شما.
 
حقیقتش خودم انتظار این پاسخ رو داشتم از مون وقت که کرمانشاه بودم. واسه همین به مسئول فرهنگی این اردو جهادی تابستون گفته بودم که اگه کاری برای قبل اردو هست بگو من ا
دانلود فیلم کمدی The Last Man on Earth
داستان این درباره شخصی به نام فیل میلر است که تنها بازمانده کره‌ زمین است. او قبلاً یک انسان معمولی بوده که خانواده اش رو دوست داشته و از شغلش متنفر بود. اما الان او تنها امید بشریت است… آیا او موفق می شود شخص دیگری را زنده بر روی کره زمین پیدا کند؟ لازم به ذکر است که این سریال با ایده اورجینال منحصر به فردش شبیه هیچ سریالی نیست…
سازندگان: Will Forte                 ستارگان: January Jones, Kristen Schaal, Will Forte
 
 
 
خلاصه داستان: داس
می گویند گذشته دیگه گذشته ولی آیا می شود بدون نگاه به تو ای گذشته عزیزم به سوی آینده رفت ؟
من کلا تو رو خیلی دوست دارم و آرزویم این هست که برگردم پیش تو و خیلی کارهایی که باید می کردیم و نکردیم را از نو باهم انجام دهیم اما وقتی به تو فکر می کنم می بینم از تو متنفر هم هستم ! حکایت تو و من حکایت عجیبی است.
ادامه مطلب
دیده ام در یک شب تاریک راز
گور بود و من در آن بودم دراز
فرق بسیاری میان من و من
مثل فرق بانماز و بی نماز
بندگی میکردم از روی ریا
بوده ام از ذلّت خود سرفراز
هر بدی را مرتکب در خلوتم
باطنی مسموم ، ظاهر سروناز
هرچه گفتم هرچه کردم با نظر
از حقیقت دور ، در بند مجاز
چون اسیری که شدم گُم در خودم
کفر و ایمان کار و کسبم ، یک نیاز
یک تصادف روشنی شد در دلم
عبرتی آورد با خود کارساز
بندگی از سر گرفتم ، بنده ام
میکنم از نفس و شیطان احتراز
باقیش را من نمیدانم دگر
منبع : برگزیده تفسیر نمونه، ج 2، ص: 382

فَاسْتَقِمْ کما أُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَک وَ لا تَطْغَوْا إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصیر(هود، آیه 112)
استقامت کن استقامت!
پس از ذکر سرگذشت پیامبران و اقوام پیشین و رمز موفقیت و پیروزی آنها و پس از دلداری و تقویت اراده پیامبر از این طریق در این آیه، مهمترین دستور را به پیغمبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله می دهد و می گوید:
«استقامت کن همان گونه که به تو دستور داده شده است» (فَاسْتَقِمْ کما أُمِرْتَ).
ادامه مط
همون‌طور که می‌دونین، قدیم‌ها یه زبانی وجود داشت به نام «فارسی دری».  به این خاطر به اون فارسی دری می‌گفتن که توی دربار پادشاهان خیلی رایج بود. اما جالبه بدونین که خاستگاه این زبان، سرزمین خراسانه. به همین خاطر هست که می‌گن گویش مشهدی نزدیک‌ترین گویش به گویش اصلی فارسی دری هست.
درسته که خودم مشهدی هستم (در واقع اصالت‌ام مربوط می‌شه به استان یزد و شهر اَشکذر.) اما بیشتر مواقع اصلاً لهجه مشهدی رو در گفته‌هام استفاده نمی‌کنم. در حقیقت، یه
دنباله ای برای نوشته‌ی «از چت روم تا عنتربرقیا»
​​​​​
عشق...کلمه جالبیه! هنوز نتونستم واقعا به عمق احساس جمع شده تو این کلمه پی ببرم؛ اما معتقدم هر کسی به اندازه خودش، تو تک تک ثانیه های زندگی حسش میکنه... پیله‌‌ی بدی برای خودم ساخته بودم. از اسم خودم متنفر بودم. هیچ ارتباطی با هیچکسی نداشتم. عجیبه اما من به عنوان یه بچه پسر حتی یک بار هم فوتبال خیابونی بازی نکردم!!!کم کم از پیله خودم اومدم بیرون‌! آخرین ضربه و تلنگر برای بیرون اومدن از این
♫♫
رو به راه نیست احوالم ، شبا بد روزا درگیرِ کارم
حالم خوش نی ، تو منو کشتیــ
پشتِ پنجره میشینم و خنده این پشت نی
اخما توو هم ، غُصه ها کوهن
انگار مجبورم که ازت دورم
بی تو این شب ها چقده شومن
چقده رفتارت تاثیر داره رو من
نه میتونم جلوت این بحثه رو بازش کنم
نه میتونم با غمِ تنهایی سازش کنم
نه غرور اجازه میده که به تو خواهش کنم
ولی من دلم پَر میزنه موهاتو نوازش کنم
نه میتونم جلوت این بحثه رو بازش کنم
نه میتونم با غمِ تنهایی سازش کنم
نه غرور اجازه
بعد از مدت ها اومدم اینجا تا بگم خسته شدم از این رنج کثافتی که ناشی از فرار من از انسان بودنه.
من دیگه نمیخوام فیلسوف باشم؛نمیخوام خدا بشم.
دیگه نمیخوام بیشتر بدونم.هیچ چیز رو نمیخوام بیشتر بدونم.
من میخوام یک انسان ساده باشم.یک homo sapien.
میخوام حس کنم.میخوام هر آنچه که هستم رو ابراز کنم.
میخوام یک هنرمند باشم.
شاید خواننده،شاید یه بازیگر،شاید حتی نویسنده یا شاعر...
فقط دیگه نمیخوام از انسان بودنم،از محدودیت هام،از نیازهام فرار کنم.
دیگه نمیخوا
بهم میگن طرف برای تو گریه میکنه، تو که نمیای حالش گرفته س، تو دفتر خاطراتش پره از اسم تو. بهم میگن گناه داره نگاش کن، نگاش میکنم. مببینم که حالش از خودش گرفته، که از خودش بدش میاد و از من هم و میفهمم. منم یه روز جاش بودم، میخواستم و نمیخواست من رو، وقتایی بود که متنفر میشدم ازش وقت هایی بود که از خودم بدم می اومد، از خودم میپرسیدم چرا؟ چرا اون از بین همه ی آدما؟ چرا من اصلا؟ اعتماد بنفسم خورد شد و برنگشت، حالا از هرکی خوشم میاد ترس میفته به جونم،
بعد از مدت ها اومدم اینجا تا بگم خسته شدم از این رنج کثافتی که ناشی از فرار من از انسان بودنه.
من دیگه نمیخوام فیلسوف باشم؛نمیخوام خدا بشم.
دیگه نمیخوام بیشتر بدونم.هیچ چیز رو نمیخوام بیشتر بدونم.
من میخوام یک انسان ساده باشم.یک homo sapien.
میخوام حس کنم.میخوام هر آنچه که هستم رو ابراز کنم.
میخوام یک هنرمند باشم.
شاید خواننده،شاید یه بازیگر،شاید حتی نویسنده یا شاعر...
فقط دیگه نمیخوام از انسان بودنم،از محدودیت هام،از نیازهام فرار کنم.
دیگه نمیخوا
اقا طاقت نیاووردم که حالا هی بگم زبان، اگه تونسم درست دستش بگیرم. کتابو دست گرفتم. نوشتهٔ رومن رولان، ترجمهٔ ناصر فکوهی، نشر دانش و پویا. خب من نمیدونستم رولان یسری کتاب از یسری ادما زندگینامه اشونو نوشته. تازه فهمیدم. نظر دیگه ای ندارم.
مامانم چند روز پیش میگفت پدر منو در آوردی از بس درس نمیخوندی. من از اول دبستان تصمیم داشتم ترک تحصیل کنم. شاید باورتون نشه اما واقعا دلم نمیخواست برم مدرسه بزور فرستادنم :/ البته از این بچه لوسا نبودم گریه کنم
سلام
من 35 سال سنم هست و کمی بدبین و شکاک هستم و بدتر از اینها تا این سن نتونستم بخاطر هراسی که دارم با دختری مستقیم و بی واسطه حرف بزنم. 
تا بحال 6 بار برای ازدواج اقدام کردم و به شکل عجیبی هر بار در زمان کمتر از دفعه قبل پشیمان شده ام! یعنی بار اول شاید دو هفته نامزد بودم و بعد بشدت سرد شدم و از دیدنش هم دچار نفرت بیشتری ازش میشدم! (این رو هم بگم که هیچ کدوم رو خودم انتخاب شون رو استارت نزدم! یا خانواده خودم بوده یا خود دختر و یا پدر دختر) ،دفعه دوم
دچار خودسانسوری شدم.
هر متنی که منتشر می‌کنم، بعد یکی دو روز، پیش نویسش می‌کنم.
تقریبا از هر چیزی که می‌نویسم متنفر می‌شم.
از جملات کتابی حالم بهم می‌خوره و نمیدونم چرا انقدر خودمو مقید کردم به کتابی نوشتن.
از نوشتن و گفتن هر چیزی پشیمونم.
حتی از حرف زدن با آدم‌ها هم متنفرم.
من یک تماما برونگرا بودم که برون‌ریزی اصلی‌ترین راه و کارآمدترین راه برای رسیدن به آرامش بود برام.
اما حالا از حرفی که به کسی می‌زنم پشیمونم.
نمی‌خوام با آدما ارتباط
خدا زیاد کنه امثال صاب کارهای من رو ، بسیار انسان های شریف و سخاوتمندی هستن بخصوص به لطف خدا با من رفتار خیلی مناسب تری نسبت به بقیه دارن !
از بس فردِ امتحان بُکُنی بودم و هستم ، توی خیلی از کارا سرک کشیدم و انصافا توی همشون هم موفق بودم ولی بعد از مدتی نسبت به همشون سرد می شدم چون یه سری چیزها برام آزاردهنده بود .. بخاطر اهمیت دادنم به حلال خور و کار درست بودن کارفرما قید خیلی هاشون رو زدم ، باز بعضی ها هم که آدم های درستی بودن محیط کاری و همکارا
نیاز به راه رفتن،گام های بلند برداشتن،دویدن.
من پاهایی هستم که هیچ گاه ندویده‌اند.
نیاز به چشم باز کردن،دیدن،زل زدن.
من چشم هایی هستم که هیچ گاه باز نشده اند.
نیاز به لمس کردن،نوازش کردن،مشت زدن.
من دست هایی هستم که هیچگاه حرکتی نکرده ‌اند.
نیاز به فکر کردن،حساب کتاب کردن،بحث کردن
من مغزی هستم که هیچ گاه به کار نیفتاده‌ام.
نیاز به خندیدن،عصبانی شدن،گریه کردن.
من احساساتی هستم که هیچ گاه خودشان را بروز نداده‌ اند.
ادامه مطلب
منی که بار سفر بسته بودم از آغازنگاه خویش به در بسته بودم از آغازبرای سرخی صورت به روی هر انگشتحنای خون جگر بسته بودم از آغازمنم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی که دل به مال پدر بسته بودم از آغازهنوز در عجبم که امیدوار چرابه هندوانه ی دربسته بودم از آغازبه دوستان خود آنقدر مطمئن بودمکه روی سینه سپر بسته بودم از آغازبه خاطر نپریدن ملامتم نکنیدکه من کبوتر پربسته بودم از آغازعجیب نیست که با مرگ زندگی کردمبه قتل عمر کمر بسته بودم از آغازاگر چه آخر این ق
از اینکه همیشه، روزی سه بار بعد از هر بار شستن استکان ها، سینی چای را فقط آب می کشید و پشتِ لوله ی آب می گذاشت متنفر بود. از صحنه ی لوله ی گچ گرفته روی یک سینک سابیده شده و یک سینی چای فقط آبکشی شده و قهوه ای از لکه های چای، آنقدر قهوه ای که معلوم نبود اصلا چه رنگی بوده! از همان چند تفاله ی ته مانده روی سینک هم! قد و سنش باهم قد نداد بیشتر از اینها متنفر شود، از دم کنی زرد و چرک، از دستگیره های نصفه سوخته و...
بیست ساله که بود داشت زیر غذای سر رفته روی
نگفته بودمتان. آن شب که عملم قطعی شد، یک آن لرزه به جانم افتاد که من اگر بمیرم، هیچ از من به جای نخواهد ماند ... هنوز هم می‌گویم ترسم از عمل نبود ... ترسم از چیز دیگری بود ... شما نمی‌دانید چه قدر، چه قدر، چه قدر سراپایم را استیصال گرفته بود. راستی راستی هیچ کاری نکرده بودم که بتوانم به آن دلخوش باشم ... پدر که رفت تا با دکترم حرف بزند موبایلم را برداشتم و خیلی از نوشته های این جا را که از دسترس خارج کرده بودم، به صفحه برگرداندم. نه از سر ناچاری ... نوش
ای کاش می توانستم اصلا با هیچکس ارتباط برقرار نکنم تا وقتی نیستند دل تنگشان نشوم. با دیدن علایقشان یا با هرچیز دیگری. دلم نمی خواهد چون از الان می دانم که نمی توانم دوام بیاورم. مثل حدیث که از برف متنفر شده. مادرش عاشق برف بود و این اولین برفی است که بعد از مرگش می بارد. هر چقدر هم که تلاش کنم مطمئنا نمی توانم میزان بدی حالش را برایتان توضیح دهم... حدیث داشت دیوانه می شد و ما نمی توانستیم کاری کنیم جز اینکه حواسش را با چیزهای دیگر پرت کنیم. حتی نمی
داستان در درباری در ایتالیا اتفاق می افتد و ما یادداشت های روزانه کوتوله ای به نام پیکولو را که در این دربار به پادشاه خدمت می کند، می خوانیم. انگار کن دفتر خاطرات کوتوله ای خبیث به دستت افتاده باشد :) کوتوله ای که نقش تا حد پررنگی در حوادث دربار ایفا می کند.
کوتوله همانگونه که در پیشگفتار کتاب آمده تجسم خباثت است. او از عشق، شادی و خنده بیزار است و آن ها را درک نمی کند و در مقابل به جنگ علاقه دارد؛ جنگی که مبتنی بر حمله باشد و نه دفاع و بنا به گفت
گروه مشاورین حقوقی موسسه پارسه در زمینه های مختلف حقوقی به شرح ذیل مشاوره میدهد.
۱ _ تنظیم انواع دادخواست و شکواییه و نیز لوایح دفاعیه بدون قبول دعاوی مربوطه بنابر درخواست  مراجعه کنندگان
۲ _ انجام مشاوره و راهنمایی و ارائه طریق  صحیح قانونی و کمک فکری به مراجعه کنندگان جهت تسریع و پیگیری دعاوی تا حصول نتیجه
۳ _ تشکیل جلسات مذاکره و مصالحه و سازش فی مابین اطراف پرونده حسب درخواست مراجعه کنندگان و تنظیم صورتجلسه سازش وفق مقررات قانونی و قبول
خاطرات اردو جهادی شهریور نود و هشت: (شماره یک)
ترم تابستون کرمانشاه بودم.
برگشتم خونه. حدود بیست روز مونده بود به زمان اردو جهادی تابستون. امسال گلستان آق قلا بود.
مطرح کردم با بابا و اینا که برم یا نه؟
پدرم گفتن: من خودم اردو جهادی هستم!
بنده خدا راست می گفتند. برا ایام مهر تو مغازشون کمک نیاز داشتند. منم گفتم چشم. هستم کمک شما.
 
حقیقتش خودم انتظار این پاسخ رو داشتم از مون وقت که کرمانشاه بودم. واسه همین به مسئول فرهنگی این اردو جهادی تابستون گ
بعضی‌ها از من بدشون میاد. کاملا به این بعضی‌ها حق میدم. ولی به خودم هم به خاطر اون رفتاری که انجام دادم حق میدم؛ باید انجام می‌دادم.
در اینجا هم من حق دارم که رفتار خاصی رو انجام بدم, و هم اونا حق دارن که از من متنفر بشن. 
این یک دو‌گانه‌ی خاص در زندگی اجتماعی انسان است؛ دوگانه‌ای ناشی از نبود شفافیت و خودافشایی...
این یک باگ انسان اجتماعی است...!
فکر کنم دیگر زمان ان رسیده که از برزخ لوکس و اکازیونم بیرون بیایم و به همان موعضلات احمقانه معمولی برگردم، باید وقتی ان ذهن به فاک رفته ام متعصبانه با مشت بر روی میز دادگاه میکوبد و میگوید :《اعتراض دارم جناب قاضی!:/نرمال بودن چندش آور است!》انقدر قوی باشم که برایش چشم خمار کنم و با نیشخند بگویم :《وارد نیست!》میدانم که باز هم مثل این چند ساله این سوالات و چرا ها ، این حالات برزخی و این رقت انگیزی بشر باز هم دیوانه ام میکنند ،دیوانه!ولی باید مدتی
موهایم را شانه می‌کردم. باد خنکی از پنجره‌ی اتاق مادرم می‌آمد و نظم شانه کردنم را بهم می‌ریخت. شانه‌شده‌شان را به مادرم نشان دادم. لباس دیگری در ماشین لباس‌شویی چپاند و گفت مثل فرشته‌ها شده‌ام. یا یک پری دریایی.
و به این فکر افتادم که شاید واقعا در زندگی قبلی‌ام یک پری دریایی بوده‌ام که یک خروار موی آبی دارد. شاید به همین خاطر است که اصرار می‌کنم رنگ موی آبی از مشکی بیشتر به من می‌آید. 
موهایم را هر روز با چنگالی که یکی از شما توی اقیانو
شروع عشق انسان کجاست؟ یا مثلا نفرت از کجا آغاز می‌شود؟ زندگی کجای این دوگانه جای دارد؟
یکی نوشته بود: «نه «زور»ی می‌شود عاشق شد نه «صور»ی، متنفر.
و من جواب دادم زندگی، زیستن در همین بین است.
تابع زندگی برای برخی مانند خطی مستقیم در میان این دو حد (عشق و نفرت) می‌گذرد و برای برخی می‌شود مانند کسینوس که از عشق آغاز می‌شود و می‌رسد به نفرت و از نفرت باز هم صعود می‌کند به عشق و این چرخه ادامه دارد…
زندگی دیالکتیک میان عشق و نفرت است.
اشتباه ما آ
همه چیز شبیه قمار بود. که من باختم. تمام.
اما مسئله اینجاست که من روی یه احتمال شرط بستم. احتمالی کمتر از پنج درصد. شایدم خیلی کمتر. مسئله اینه، من اون نود و پنج درصد رو ندیدم. نخواستم ببینم. با اینکه همیشه از فریب متنفر بودم و از فریب خودم می ترسیدم. ندیدم. الان مسئله اینه: نود و پنج درصد حقیقت امروزم چیه؟
من در میان کسانی هستم که با ذات من مخالف اند؛ و بدون آنکه تغییری اساسی در خودم ایجاد کنم به سختی می توانم خودم را با آنان وفق دهم. یک انسان آزاد تا زمانی می تواند در میان جاهلان زندگی کند که بتواند از علایق آنان اجتناب کند. یک انسان آزاد صادقانه زندگی می کند، نه فریب کارانه. فقط انسانهای آزاد برای یکدیگر مفیدند و می توانند دوستی ای واقعی را شکل دهند.
روزی که دوباره وبلاگم را راه انداختم برای انتخاب اسم مردد بودم. بین اسم قبلی وبلاگم و اسم‌هایی که همیشه برای وبلاگ دوست داشتم و از میان همه آبلوموف انتخاب شد که هیچوقت به آن فکر نکرده‌بودم.آن روزها رمان آبلوموف را می‌خواندم و در هر بخشش خودم را حس می‌کردم، پر بودم از حس همدردی با آبلوموف، حس نفرت از خودم، حس نیاز به تغییر، حس گم شدن. در نهایت به جای تغییر، رمان را کنار گذاشتم و با اسم آبلوموف نوشتم و نفرتم از آبلوموف درونم بیشتر شد. همین!هرب
همه چیز شبیه قمار بود. که من باختم. تمام.
اما مسئله اینجاست که من روی یه احتمال شرط بستم. احتمالی کمتر از پنج درصد. شایدم خیلی کمتر. مسئله اینه، من اون نود و پنج درصد رو ندیدم. نخواستم ببینم. با اینکه همیشه از فریب متنفر بودم و از فریب خودم می ترسیدم. ندیدم. الان مسئله اصلی اینه: نود و پنج درصد حقیقت امروزم چیه؟
طرف میگه: حسابش از دستم در رفته که گفته بودم میخوام و میشه..    ولی  یکی دو نفر که به تو بگن حالا این نه یکی دیگه..  یا این نه!    کوتاه میایو میگی باشه این نه!؟
 منی که 1000 بار میگم و هستم.   چی بگم خانومم؟     1000 بار خواستن من کمتر مهمه..  به ازای  هر بار گفتن "نمیشه"ی بقیه،  من 100 بار بگم میشه و میخوام.. 
"یعنی اگه من  جای تو بودم نمیتونستم بگم نه!"  
حد اقلش میگفتم نمیتونم بگم نه
5 صبح که بیدار شدم بعدش آماده شدم و میرفتم به سمت بیمارستان میلاد به این فکر میکردم که این چند روز که صبح زود تو تاریکی زدم بیرون به مقصد تهران دیگه مثل قبل ها ناراحت و دپ نیستم از این وقت روز!
 من دوران دانشگاه هرروز این ساعت باید بیدار میشدم و میرفتم به سمت مترو انگار داشتن منو شکنجه میدادن برای همین یه مدت از این ساعت روز متنفر بودم و مضطرب میشدم و فقط میخواستم خونه باشم و زیر پتوم و این ساعت از روز رو نبینم! 
البته ممکنه دلیلش این باشه که من
5 صبح که بیدار شدم بعدش آماده شدم و میرفتم به سمت بیمارستان میلاد به این فکر میکردم که این چند روز که صبح زود تو تاریکی زدم بیرون به مقصد تهران دیگه مثل قبل ها ناراحت و دپ نیستم از این وقت روز!
 من دوران دانشگاه هرروز این ساعت باید بیدار میشدم و میرفتم به سمت مترو انگار داشتن منو شکنجه میدادن برای همین یه مدت از این ساعت روز متنفر بودم و مضطرب میشدم و فقط میخواستم خونه باشم و زیر پتوم و این ساعت از روز رو نبینم! 
البته ممکنه دلیلش این باشه که من
یک آهنگ بود میگفت 
I miss you more than I should, than I thought I could 
و خب این منم. امروز اگر سر راهم سبز میشدی محکم بغلت میکردم و میگفتم «ببخشید که نگفتم. من دوستت دارم.» چه میدانم. یک حرکت فیلمی میزدم که اینقدر از من بعید باشد که بدانی دلم بیشتر از آنچه فکر میکردم برایت تنگ شده. غمگین‌تر از اینکه بهت زنگ نمیزنم، غمگین‌تر از اینکه بهم زنگ نمیزنی، غمگین‌تر از همه‌ی اینها این است که رفتم به عکس‌هایت نگاه کنم و خب عکس‌هایت آدمی که من دلتنگش هستم نبودند. من دلتنگ
جلد اول....قسمت دوازدهمملکه دریا هاگفتم : راستی اسمتو میگی تا آشنا شیم؟گفت : من لوک سانتر هستم  گلادیاتوری از گروه صاعقه._منم جک رایان هستم از آشناییت خرسندم.به راه افتادیم تو راه ساکت و تو فکر بودم ، فکر این که ماجرای این جنگل کی تموم میشه.همانطور
که تو فکر دغدغه ها و گرفتاری هایی که سرم ریخته بود بودم ، لوک ایستاد و
بهم گفت پیاده شم ، پیاده شدم همان منظره زیبا روبه روم بود ، اینبار
زیباییش چندین برابر شده بود ، درختان زیباتر شده بودند ، چه ات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها