با خنده به مامان میگویم اگر آقای اوستین مسلمان شود، من پشت سرش نماز میخوانم. از بس با او توکل را فهمیدم. حسن ظن به خدا را چشیدم و در شبهای بیخوابی و کلافگی به دادم رسید. اصلا شاید یک روز رفتم و از نزدیک گفتم که چقدر به من کمک کرده. چقدر قدردان انرژی کلماتش هستم که در تاریکترین لحظهها، با سادهترین مثالها، با دم دستیترین کلمهها یادم آورد خدا حواسش به من هست، این روزها میگذرد و بشارتم داد که چیزی پیش خدا گم نمیشود. چقدر با کلمات
ابرهای بی شماری درونم می گریند ... و من با دست خطی اندوه بار می نگارم قامت الف هایم خمیده , طوفان اشک نقطه ها را برده و در این حال چه می توان خواند از نوشته هایی که فقط نگارنده می فهمد کجای کلماتش درد دارند ??? #الهام_ملک_محمدی
حرف زدن فقط با زبون نیست، با نوشتن هم. اگه حرف مداد رو بفهمی، اگه حرف پاستل رو، اگه بتونی با قلم فلزی هم زبون بشی، از کلماتش لذت میبری و از کلماتت لذت میبره؛ و اون وقته که میتونه برای تو طراحی کنه - و همه اینا وقتی اتفاق میافتن که پی فهم زبونهای جدید باشی. مگه هنر چیزی به جز یاد گرفتن روزانه زبانهای جدیده؟
هوالرئوف الرحیم
امروز فراموش کرده بودم که رضوان یک روزی به "امام زاده" میگفت "امام زابط".
امروز تو پارک با دختری دوست شد و میوه ی کاج رو سعی کردن با چندتا سنگ "بکاجن".
امروز به غیر از عیدی من و باباش و خودش که مامان جون بهش داده بود، برای"خواهرش" هم عیدی طلب کرد.
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
نمی دونم شهریار از زندگیش چه درسی گرفته بود که حاصلش شد این شعر
نمیدونم عشق چطوری آتیشش زده که حاصلش شد این..
کاش بود وتوضیح میداد تک تک کلماتش رو ...
کاش میشد فهمید دلیل بغض سنگین ش رو
مرا از انبوه کتابهایم میشناسند، کتابهایی که خواندهام و عاشقشانم، کتابهایی که از سر اجبار خریدم، کتابهایی که به امانت گرفتهام و کتابهایی که نخواندهام! کتابهای نخوانده تکلیفشان مشخص است؛ آنقدر در قفسه میمانند تا روزی مرا به خود فرا بخوانند، همان روزهایی که فکر میکنیم اتفاقی از قفسه برشان داشتیم و میخوانیمشان و تعجب میکنیم کلماتش زبان ما شدهاند و پردهدری میکنند!!!
بعد از ساعتها یاس فلسفی و نمیدانم کاری و غرق
یکی آمد به شهید علمدار گفت: حاجی! شما مداحی می کنی اصلا گریه م نمی گیره.
سید مجتبی آهی با حسرت کشید و جواب داد: به خاطر گناهان زیاد منه، دلم سیاهه، تو جوونی دعا کن بتونم دلمو صاف کنم و به خدا نزدیک بشم.
طرف از این جواب سید خوشش آمد. گفت: تا به حال به هر کی می گفتم خوندنت حال نمیده و اشکم در نمیاد، می گفت به خاطر گناهاته که دلت سیاه شده و سوز روضه روش اثر نمیذاره، برو خودتو بساز و ... اما این سید خدا اولین نفریه که خودشو مقصر میدونه و ...
ژاکلین ذکریای
ته ته اون پستی که از صبح دارم کلماتش رو میچینم تو ذهنم و الآن به خاطر خستگی نمیتونم به اون بالا بلندی بنویسم اینه که "ما آدمها، خودمون میزان قدر و احترامی که از دیگران بهمون میرسه رو تعیین میکنیم. "
به نظر خیلی کلیشه ای میاد، ولی من این چند وقت اخیر کلی داستان داشته ام سر همین مسئله. شاید حرف محمدحسین تاثیر کمی نداشت . کلا این پسر یه وقتایی یه جمله هایی میگه، به خودم میگم عه! جلو چشمم بودا، ولی چه قشنگ یادم آورد!
داشتم از سر شدن دانشجوهای پزشکی م
وقتی کتابیو میخونی که تک تک کلماتش برات نامفهموم از نظرت مزخرف میاد. در صورتی که همه میگن خیلی شیرین اما از نظرتو فقط مزخرف
زمان زیادیم نداری باید بفهمیش به زورم که شده باید بفهمیش حتی شده از خودت توضیح خلق کنی باید یه چیزی برای گفتن داشته باشی...تا روز سه شنبه دست از پا دراز تر جلو استاد نری
خستم ... باید استراحت کنم اما اینو اصلا متوجهش نیستند(هیچکس استثنا هم نداریم). هر کی به فکر خودش و فکر میکنه فقط کاری که اون انجام میده سخته و آره فقط اونه
یادم مانده بود از اهل سنت است، باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما شیعههای داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به #حرم برسه!»...
ادامه داستان در ادامه مطلب...
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe
https://t.me/dastanhaye_mamnooe
ادامه مطلب
قرآن تاجی بر سر اهل آن است. ارتباط با قرآن، موجب بیداری شب و منظم شدن امور زندگی است. البته ارتباط با قرآن، یک سرّی دارد و آن این است که با قرآن سلطنت و هیبتی هست که آن کتاب، انتظار ندارد کسی که با او ارتباط پیدا کرده است، کارهای زننده انجام دهد یا تحت تأثیر شیطان و قوای غضبیه و شهویه باشد. اگر کسی خواستزیادهروی یا تندروی کند، قرآن، سلطنت خودش را میگیرد؛ اما اگر یک پرده کوچکی از تجلّی قرآن بر کسی نمایان شود، خودش را در مقابل سلطا
شنیده اید می گویند آدم جادو می شود؟
جادوی یک موسیقی که به سختی می فهممش ،به زبان بیگانه ای فریاد می زند ، مرا گرفت..
در خودش حبس کرد و من شروع کردم به رویا بافتن..
خواننده داشت از یک خداحافظی عاشقانه میگفت و من به رویاهای شیرینی دست انداخته بودم که شاید قرار است برایش زندگی کنم..
خواننده داشت از یک شروعی میگفت که پایانش از پیش نوشته شده است و من داشتم از یک پایان به سوی شروع بی نهایتی خط می کشیدم..
شبیه دو آدم شده بودیم که رو به رو هم نشسته اند و به
اگر شما یک انسان عادی باشید در شرایطی که کمی به نسبت معمول سختتر شده، یکی از راهها این است که پناه ببرید به انسان دیگری برای حرف زدن و کمک خواستن. اما اگر کمک خواستن را بلد نباشید، اگر از گفتن رنجها، گرفتاریها و حتی بیماریهایتان هراس داشته باشید، اگر آن جنسی از درک و همدلی که آرامتان میکند را نه از خانواده دریافت کرده باشید، نه مشاور، نه پزشک، نه دوست و نه هیچ بنیبشر دیگری، دیگر نمیتوانید به دنبال راهحل بگردید.
شما از بیماری رن
از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
ادامه داستان در ادامه مطلب...
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی
چرا در زندگى من فیلمى زیباتر و تاثیرگذارتر و جذاب تر از شبهاى روشن نیست؟ درسته که شجاع دل رو خیلى دوست داشتم و انجمن شاعران مرده و باشگاه امپراطورها و به نام پدر (نسخه خارجى با بازى دنیل دى لوئیس خیلى فوق العادمون) اما خب هیچ فیلمى در عمرم جایگاهى که شبهاى روشن داره رو به دست نیاورده تا به حال با اینکه میزان فیلمهاى عاشقانه اى که دیدم خیلى خیلیه... براى هزارمین بار دیشب دیدیمش... احساس مى کنم روحم در لحظه لحظه فیلم جاریه و احساس مى کنم اصلاً من
از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بیاراده اعتراف کردم :«من ایران جایی رو ندارم!»
انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی میگشت و اینهمه احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.»
ادامه داستان در ادامه مطلب...
متن کامل داستان در پیام رس
ناگهان چشمم خورد به عدد عمر سایت آن گوشه. دیدم سیصد و خردهای روز پیش رفتهام پیش دوستانم، پرسیدهام به نظرشان بهتر نیست کوچ کنم و به یک خانهی جدید بروم؟ بهتر نیست بروم یک زندگی تازه را توی یک وبلاگ جدید شروع کنم؟ من از آن آدمهای خوشبختیام که بهترین دوستان عالم را دارد که هر مزخرفی هم بگویم، اول بهم میگویند که ایدهام مزخرف است، بعد کمکم میکنند بهترش کنم و بعد قدمبهقدم در طول انجامش همراهم میشوند. پس اینجا متولد شد. قرار بود ا
صدای آواز می آید. آوازی غمگین که در هوای بارانی همراه با قطره ها خیس می شود و سنگین. کش می آید و تا ابد ادامه پیدا می کند. از آن آوازهایی که دلت نیم خاوهد منبعش را کشف کنی یا اصلا دلت نمی خواهد بروی پی اش تا نزدیک شوی و مفهوم شود شعرش! از ان آوازهایی که اگر نخواهی بشنوی هم می شنوی! اگر نخواهی گوش دهی هم در گوشت فرو می رود و تا مغز خاطرات را می کاود.
...
امروز کسی می گفت مرگت را به تاخیر بینداز! اینقدر ابزار و آلات دست عاملان مرگ نده! نشسته بودم در اتا
بسم الله
عن عبد الله بن سلیمان قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن قول الله عزّ و جلّ: «و رتّل القرآن ترتیلا» (مزمل،4) قال: قال أمیر المؤمنین صلوات الله علیه: بیّنه تبیانا لا تهذّه هذّ الشعر و لا تنثره نثر الرمل و لکن افزعوا قلوبکم القاسیة و لا یکن همّ أحدکم آخر السورة. (کافی، ج2، ص 614)
عبد الله بن سلیمان از امام صادق (ع) در مورد آیه و رتّل القرآن ترتیلا پرسید که حضرت در جواب فرمودند: امیر المومنین [در تفسیر این آیه] بیان داشته اند: یعنی به گونه ای قرآن را تل
امروز چهلمه عمو بود و با هزار بدبختی خودمو رسوندم تالار برای شام. هوا به شدت گرمه و منم که سطح هموگلوبینم خیلی پاییه و نفس کشیدنم سخت شده.
نشستم سرمیز طبق معمول سوالای پزشکی فامیل از نوک پا تا نوک سر شروع شد
یهو یکی از فامیلا دهنشو اندازه دریچه کولر باز کرد و درحالیکه درست حسابی نمیتونست کلماتش رو بیان کنه با همون حالت گفت خانم دکتر این دندون عقل من داره بیچاره ام میکنه.
یعنی تو اون حالت احساس کردم دارم بالا میارم.سرمو سریع انداختم پایین و گفت
نمای نزدیک:
نقاشی که دستهایش را از دست بدهد با پرندهای که بال خود را از دست داده باشد، چه فرقی میکند؟ داریوش عابدی میخواهد در رمان «نقشبندان» همین وضعیت دشوار و تلخ را به تصویر بکشد. در این رمان، نقاش رزمندهای به نام حمید بعد از قطع دستانش در عملیات خنثیسازی مین، نقاشی را رها کرده و دچار یاس شده است. از طرفی نگاههای ترحمآمیز دیگران بیشتر او را آزرده میکند. به هر حال او دستهایش را از دست داده؛ دستهایی که به گفته راوی برای آفری
حوالی سال 91 بود. جایی در شیراز تدریس میکردم. بخش هایی از ژنتیک را من میگفتم و بخشهای مهمترش را آقای الف! صدوهشتاد درجه در اعتقادات با هم متفاوت بودیم. من گاهی بین درس گریزی میزدم به مباحث فلسفی و وجودی. و ساعت بعد، ایشان در چشم بههم زدنی همه را زیر سؤال میبرد. نابغهای بود در علم ژنتیک و من همیشه بعد از اتمام تدریسم، مینشستم توی کلاس و تمام کلماتش را جزوه مینوشتم. آنوقتها به من میگفت فلانی! بیا تا راه پول در آوردن را از این علم
بسم الله الرحمن الرحیم
آیا میدانستید شاعری وجود دارد ایرانی و مربوط به چند قرن پیش که ما از آن غافل مانده ایم و اینکه این شاعر دیوان شعری دارد که از وی بجا مانده است ؟ بیایید اطلاعات مربوط به این شاعر را بررسی کنیم :
نام : آرش یا کیارش یا آرسام یا آریو [ معلوم نیست دقیقاً کدام نام ، نام واقعی وی بوده است ] .
تاریخ تولد : معلوم نیست و بنا بر معتبرترین حدس چون قدمت دیوان اشعارش بین سال 20 الی 500 شمسی است بنابراین سال تولد وی نیز و البته زندگی اش بین ه
بسم الله الرحمن الرحیم
آیا میدانستید شاعری وجود دارد ایرانی و مربوط به چند قرن پیش که ما از آن غافل مانده ایم و اینکه این شاعر دیوان شعری دارد که از وی بجا مانده است ؟ بیایید اطلاعات مربوط به این شاعر را بررسی کنیم :
نام : آرش یا کیارش یا آرسام یا آریو [ معلوم نیست دقیقاً کدام نام ، نام واقعی وی بوده است ] .
تاریخ تولد : معلوم نیست و بنا بر معتبرترین حدس چون قدمت دیوان اشعارش بین سال 20 الی 500 شمسی است بنابراین سال تولد وی نیز و البته زندگی اش بین ه
کمی تاریک شده ام،میخابم ،نمیجنگم برای رویاهایم...بیدارم،در رویای روزهای گذشته،یادش مرا فراموش کاش!
دخترک قصه همین روزها درست همین روزها سال پیش ارتباطی را شروع کرده بود،خوشبینانه عاطفی،او فرق داشت البته،به دخترک حس اطمینان میداد،گذشت چند ماهی گذشت باهم خوش بودند،گاهی هم پسر داستان خطاهایی میکرد،دخترک میبخشید...اوج رابطه،اوج اوج رابطه،وقتی عشق جوانه زده بود در کل بدن دختر ،رفیوز!پسرک او را نخواست،گفت نمیشود ،آینده ندارد ،به جایی نمیرس
تا کنون ایشان را ندیده بودم، به محض ورود به اتاقش ، مجذوب صورت نورانی اش شدم، بعد از نشستن و معرفی کردن خودم، برایم چای آورد.
آن لحظه از خود بی خود شدم، حس عجیبی داشتم.
علاوه بر اینکه روحیه معنویش مرا مجذوب خود کند، مجذوب قفسه های کتاب شدم که اطراف اتاقش فرا گرفته بود.
همه ی حالاتش را به خوبی یادم است، حرف زدنش، خندیدنش، گریه هایش، حتی گفتن بسم الله قبل از چای خوردن...
گاهی از خدا میگفتند و گاهی از اهل بیت ، گاهی لبخند میزد و گاهی اشک میریخت.
من به صدای باد فکر کردم و دیدم که دارد از من دور می شود. من به چشمانش نگاه کردم و فهمیدم که مایل ها با آن درخشش درون چشم هایش فاصله دارم. من سرزمین ها را سفر کردم و فهمیدم قلبی که می گویم آن چیزی نیست که خودم باور دارد. من به ردهای خون و شلاق بر روی بدن موجودات نگاه کردم و سعی کردم تا می توانم روی آن ها بوسه بگذارم تا مرحمی برای زخم های کوجک و بزرگ آن ها باشم. من دیدم که خاطراتم در کنار چشمانم در حال محو شدن هستند. من محور کلماتم را بر روی دفتر خاطرا
*بسم الله الرحمن الرحیم *
سوره مبارکه " اخلاص " مثل همه آیات و سور قرآن او را عوالم است ، از کتبیه اش گرفته تا به عینیه اش.....
آن عینیه صورتی که خارج واقع است ، آن صورت عینیه خاتم است و این که دست ماست ، صورت کتبیه خاتم است .
" صورت " یعنی حقیقت ، واقعیت آن ، یعنی آن سرّ انسان ، معرف انسان .خداوند که متکلم است ، کلام او مراتب و مراحلی دارد ، مثلا ما از آن نهان خانه ذاتمان ، دلِ حقیقتمان ، معنا و کلمات از آنجا برمی خیزد واز آنجا می آید در عالمِ خیال ،
گاه
از خودم خواسته ام بنویسم. نوشتن یعنی همین کاری که می کنم. ردیف کردن یک مشت کلمه که به لحظه به ذهنم می رسند و زنجیره آنها یادی را زنده می کنند. نویسنده ها باید جادوگر باشند. نیروی بی نهایت واژگان ، در دستان آنان هر آدمی را می تواند به مسلخ گاه ببرد. روی صندلی نشسته ایم و نوشته های نویسنده را می خوانیم و به دشت های سبز خیالی یک مکانی برده می شویم که طعم شیر بز کوهی را زیر دندان داریم و جام مان را با خورشید زرین پر می کنیم. این است معجزه! دست در دست نوی
دانلود کتاب مرجان جادو کیفیت عالی
دانلود
کتاب کمیاب مرجان جادو خود آموز علوم غریبه,کتاب طلسم و آموزش دعانویس
مرجان جادو.یکی از بهترین کتاب ها در زمینه طلسم و دعا نویسی به زبان فارسی
بهمراه کدها و رمزها و طلسم ها.مرجان جادو معروفترین کتاب طلسم و دعانویسی
کتاب بسیار ارزشمند و کمیاب مرجان جادو که بزرگ ترین و بهترین کتاب در زمینه علوم غریبه میباشد که شامل1273 صفحه است.
همراه رمز یاب حروف ( این کتاب بعضی از کلماتش بصورت رمز نوشته شده)
فرمت : PDF
نوی
بیا. بینداز روی وبلاگ. آهای درد. هی غم. سایهات از سر ما کم نشود. سایهات رو سر من و وبلاگم باشد همیشه.
98 درست شروع شد. خوب بود تا وسط هایش. فکر میکردم همین طوری جلو میرود. یکهو قاطی کرد. کمرم را خم کرد. خاک شدم.
نمیدانم خودش میآید به خوابم یا که مغزم برای فرار از بی کسی دائم در خواب باهاش حرف میزند. استادم را میگویم. اندک افرادی هستند در جهان که میتوانند روی این جانب، برندۀ قطعی انتخاباتِ ریاست تنهایی! تأثیر بگذارند و او، با آن چشمه
قبلا یک بار دیگر این نوشته را از وبلاگ بیدمجنون بازنشر کرده بود اما دلم خواست یک بار دیگر اینجا بگذارمش، حالا که تک تک کلماتش، باز هم انگار حرفِ دل خودم است
نمیخواهم شعار بدهم. باید با واقعیت روبهرو شد چون عاقبت واقعیت با آدم روبهرو خواهد شد. نمیخواهم لاف بزنم. نمیخواهم خودم را گول بزنم. آدم خوبی نیستم. دلم سیاه است. اینها شعار نیست. اینها واقعیت است. معلوم نیست عاقبتم به کجا ختم میشود. نمیدانم رو به سوی کدام قبله جان خواهم دا
من از همون بچگی با بیان کردن احساساتم مشکل داشتم،البته به خانواده نه به دوستام و آدمای دیگه،هیچوقت نفهمیدم چرا
شاید باورتون نشه ولی من تا حالا حتی یک بارم به بابام نگفتم بابایی دوستت دارم یا عاشقتم! توی دلم خیلی میگم ها ولی این زبون لامصب نمیچرخه!
البته این بخاطر ابهت باباها هم هست،آدم بطور ناخودآگاه محتاط تره توی رفتار باهاشون،حواسش به کلماتش هست، به رفتاراش، نحوه وایسادنش،درسته آدما خیلی با هم تفاوت دارن و نباید هیچکس دیگران رو مقایسه
وَ قَالَ (علیه السلام):الْغِنَى فِی الْغُرْبَةِ وَطَنٌ وَ الْفَقْرُ فِی الْوَطَنِ غُرْبَةٌ.و درود خدا بر او، فرمود:ثروتمندى در غربت، چون در وطن بودن، و تهیدستى در وطن، غربت است.نهج البلاغه(ترجمه دشتی)، حکمت 56
-زن! یک استکان چایی بده دست ما.صدای فریدون است که تا طبقه ی بالا تند و تیز و بی اجازه می آید و پشت بندش بوی سیگاری است که قافیه را به صدا باخته است و نفس نفس زنان وارد اتاق می شود. حتمی لباس همیشگی اش را پوشیده: پیراهن سیاه آستین بلندِ گشاد
** بسم الله الرحمن الرحیم **
تفسیر سوره توحید (2)
علامه حسن زاده آملی
____________________
جایی تاریک باشد ، برق روشن شود اول چیزی که می بینیم خودِ نور است و بعد بوسیله نور همدیگر را می بینیم .
نور روشن کننده دیگر چیزهاست ، نور علم هم همینطور است ،اولین بار خودش ظاهر است ، صفاست ، بهجت است ، بعد پله پله انسان چیزهای مجهول را معلوم می کند ،و پیش می رود و نورانی تر می شود .
علم نور است ، قرآن هم نور است ، قرآن غیر از علم نیست ، الله نور السموات و الارض ، کلماتش ن
برخلاف انتظار اصلن فکرشو نمیکردم ساعت 7 صبح حرم انقدر شلوغ بشه و مشخص بود که دیشب حرم جا برای سوزن انداختن هم نداشت. البته این عکس رو من ساعتای 8:30 گرفتم . همون لحظه بیرون رفتن از حرم .
دستم به ضریح نرسید که هیچ ، اصلن نمیشد وارد اون محوطه دور ضریح شد . من هم فقط یک گوشه ایستاده بودم و میتونستم ضریح رو ببینم و همونجا با امام رضا (ع) صحبت کنم .
نمیدونم چرا این غرور که گاها خوبه نمیذاره همین اول کار گریه کنم . خیلی دلم میخواست این کار رو بکنم . از همون
حسین آهی درگذشت.
درگذشتن را برای یک شاعر چگونه باید معنی کرد؟ من از او هیچ کتابی نخوانده ام که کوتاهی اش و ضررش بر گردن خودم است، اما جسم شاعری می رود، تکلیف کلماتش چیست؟
به رسم همیشگی ما وقتی کسی رفت یادش می کنیم، من هم یادم افتاده تا یاد او کنم که بسیار بسیار خوانده و تحقیق کرده. او که شاعر بود و غرق در شعر. عاشق و شیفته ی وزن و آهنگ ِکلام بود و برای عروض و بحور شعر فارسی بسیار نوشت و خواند و جست و جو کرد. اما همیشه وقتی پیشینه کسی را در این زمینه
سرم رو با کار کردن گرم میکنم، بد هم نیست، یعنی
خب، سرم رو با پارتی رفتن و کشیدن ماریجوانا که گرم نمیکنم. صبح میرم شب میام،
اگه به چیزی فکر نکنم و فرصتی هم برای این کار نداشته باشم حالم خوبه، معکوسش
البته برقرار نیست. یعنی اینطور نیست که وقتی حالم خوبه به چیزی فکر نکنم. یکی میگفت
اون دنیا وقتی ازم پرسیدن داشتی چیکار میکردی میگم داشتم فکر میکردم، فکر میکردم،
فکر میکردم.
سیستم
مخابراتی که طراحی کردم و ساختم دیروز تست شد و باعث
"بعضی ها خوشبخت به نظر می آیند؛ چرا که کارشان را راحت کرده اند و اصلن به موضوع فکر نمی کنند. بعضی ها برنامه ای دارند: شوهر می کنم، خانه می خرم، دوتا بچه می آورم، یک خانه ییلاقی می خرم. سرشان به این گرم است و مثل گاو دنبال گاوباز می دوند: غریزی واکنش نشان می دهند، پیش میروند، اما اصلا نمی دانند مقصدشان کجاست. می توانند ماشینی بخرند، گاهی حتی می توانند یک فراری بخرند، فکر می کنند معنی زندگیشان همین است، و هیچ وقت چیزی نمی پرسند. اما با این همه، چشم
از اولش بگویم؟ یعنی اولِ اولاش؟ خب از آنجایی شروع شد که با پدیدهای تحتِ عنوانِ «وبلاگ» آشنا شدم. هفتسال پیش بود. تازه به آن کامپیوترِ زوار در رفته اینترنتِ ۱۲۸Kb وصل کرده بودیم. یک حساب در میهنبلاگ باز کرده بودم و بعد از مدتِ کوتاهی تبدیل شدم به رباتی که همۀ مطالبِ مذهبی و عرفانیِ وب را از اقصا نقاطِ اینترنت در آن وبلاگ کپی میکرد. خوشبختانه حالا همه قبول داریم که کپیکردن، وبلاگنویسی نیست. و البته بعدِ مدتِ کوتاهی شروع کردم به
از اولش بگویم؟ یعنی اولِ اولاش؟ خب از آنجایی شروع شد که با پدیدهای تحتِ عنوانِ «وبلاگ» آشنا شدم. هفتسال پیش بود. تازه به آن کامپیوترِ زوار در رفته اینترنتِ ۱۲۸Kb وصل کرده بودیم. یک حساب در میهنبلاگ باز کرده بودم و بعد از مدتِ کوتاهی تبدیل شدم به رباتی که همۀ مطالبِ مذهبی و عرفانیِ وب را از اقصا نقاطِ اینترنت در آن وبلاگ کپی میکرد. خوشبختانه حالا همه قبول داریم که کپیکردن، وبلاگنویسی نیست. و البته بعدِ مدتِ کوتاهی شروع کردم به
سلام
اخیرا متوجه شدم صدای درون و بیرون خیلی با هم فرق دارن.
بزارید یکم باز کنم صدای بیرونم رو تا بگم براتون صدای درونم چیه.
مدل انسان تو ذهنم اینجوریه الان که یه صدای درون داره که هم فکر های درونشه هم نظراتش. نظراتش راجع به خودش و بقیه. یه صدای بیرون هم داره که چیزیه که بقیه میبینن از ظاهرش و از کلماتش و body language اش. و یه چیز دیگه که مهم نیست.
برای این که این رو تست کنیم، میشه از یه نفر بخوایم ازمون فیلم بگیره، در طول روز و مکالمه هایی که داریم،
_ امروز تو بازار دیدمش. ایدِن رو میگم. یک هفته است از پاریس برگشته. به راحتی شناختمش. هنوز هم چهره ی جذابی داره . حتی بالا رفتن سنش چهرش رو جذاب تر هم کرده.
زن صورتش را رو به مرد برگرداند ، هیجان روایت را قورت داد و با صدای بلندتری ادامه داد:
_ درست مثل تو قبل از اینکه چنین بلایی سر صورتت بیاری .
مرد هرچه تقلا کرد رویش را به طرف سقف برگرداند نتوانست . زن چهار گام بلند به سمت مرد برداشت. پهنای صورتش را محکم گرفت و با حالت تحکم آمیزی همزمان که تکانش می
دلم یک ماشین تایپ زهوار دررفته انگلیسی می خواهد که متعلق به نویسنده ای بوده باشد که آخرین کلماتش را با اشک های شادیش پیوند زده باشد. مثل همانی که دیدم و از فروشنده اش پرسیدم عتیقه فروشی کار دلی است نه؟ و او گفت نه، فکر میکردم همه حواسشان به داستان های پشت آن قفل های زنگ زده و کتاب های 40 ساله ای پر از یادگار های آدم های غریبه هست. دلم میخواست از روایت های آدم های پشت قدیمی های فراموش شده بگوید، از دختری که نامش را اول کتاب بوستان چاپ 1330 نوشته و
روی صندلی نشسته بودم و چشمهایم بسته بود. هوا تاریک شده بود. کسی خانه نبود. بلند شدم و چراغ را روشن کردم. روشنایی یک آن درون اتاق دوید و به چشمهایم خورد. پلکهایم را جمع کردم.
به کتابهای روی میزم نگاه کردم. نگاهم به جلد کتابی افتاد: «موبیدیک»... کادوی تولدم بود. تصویر کشتی بزرگی بر موجهای دریا روی آن کشیده شده بود. هیچوقت از خواندن کتاب خوشم نمیآمد.
آن را برداشتم و نگاهی به صفحههایش انداختم. برایم جذابیتی نداشت. انگار کلماتش غریبه بو
وقتی نمی نویسم، کلمات از اختیارم در میرن! ذهنم پر و پرتر میشه از حرفها و بیشتر عاجز میشم از در رفتن عنان کلمات و جملات ! غرق میشم تو خودم. میشم مثل آتیش زیر خاکستر .آروم، سوزان...
چند وقتی است که حیرانم و تدبیری نیست... ذهنم پر از حرفه . خواسته یا ناخواسته دارم از قالب های تحمیل شده بیرون میام و دفرمه میشم . ذهنم شده پر از چراهای مشروط و نامشروط نامشروع. چراهایی که نمیشه با همه کس درمیون گذاشت. چراهایی که تازه فهمیده ام جواب ندارند ...
بدا به حال او
قبل از از اینکه با هاروکی موراکامی آشنا بشم، پتر اشتام نویسنده خوش نام سوئیسی، تنها کسی بود که عاشق سبک نوشتنش بودم و برای تک تک کلماتی که از ذهن خلاقش تراوش کرده بودن می مُردم. نویسنده ای که سردی و یخ زده بودن کلماتش بر خلاف ظاهرشون، دلگرمم می کرد. داستانهای اشتام اکثرا اینجوری شروع میشن که شخصیت اصلی کلاف زندگیش از دستش در رفته، گره کور خورده یا لبه ی یه پرتگاه ایستاده که پایینش تاریک و سیاهه. یا به قول خلاصه هایی که پشت جلدهای ترجمه شده کتا
وبلاگ پیاده رو نوشته آیدا احدیانی
برای رابرت توضیح دادم که از صبح روز قبل دچار تشکیک شدم بابت چتر. با اینکه همه چیزش شکل چتر خودم است. سیاه، کوتاه، دکمهای، سرعت گشایش یکسان، حجم، ولی وقتی انگشتهایم را دور دسته اش میپیچم شست و اشارهام روی هم نمیافتد. درست یادم نیست آیا قبلا جز این بود یا نه ولی حس میکنم قبلا اینطور نبود.برای همین شک کردهام که این چتر خودم باشد.حرفهایم در مورد چتر طولانیتر از این چند جمله بود. چتر بهانهای بود بر
نفسش بند اومده بودو در نهایت، به سختی زمین خورده بود.این یعنی گم شدن؟کنار رد پاهایی که حرکت نکردند آدم ها ایستاده بودند و بی خبر از همه چیز لبخند هایش را بهانه زندگی اش کرده بودند.نمیدونست اثر اون داروی قوی بود یا بی خوابی های پی در پی اش اما کم کم چشم هاش سفید تر همیشه شدن.بی خبر از این نمایش خیالی ذهنش،انگار همه چیز فقط تمرین و یک پیش نمایش کوتاه است.《بیا تو سرما میخوری. دوباره که داری گریه میکنی مگه قول نداده بودی...》《قول واسه شکستنه》اشلی
قسمت اول را بخوان قسمت 102
حق داشت چاوجوان زیبا بود ولی پریزاد من نبود.
آه پر افسوسی کشیدم و گفتم: دارم فکر می کنم نکنه حق با خواهر و برادرم بوده و من و تو برای هم وصله ی ناجور بودیم که به این جا رسیدیم!
به سکسکه افتاد و بریده بریده جوابم را داد: می گن...ماهی رو هر وقت...از آب بگیری...تازه است پس...هنوزم برای...جبران اشتباهمون...دیر نشده!
دستی به گردن دردناکم کشیدم.
- پاشو حاضر شو فعلاً وقت ندارم بعداً راجع به این موضوع حرف می زنیم.
جمله ام که تمام شد بارا
در این وبلاگ به بحث در مورد فرقه های بسیار زیادی که در مورد امام زمان با هویت جعلی که این فرقه ها با بدست آوردن قدرتی با بار منفی دین اسلام و منفی خدا که همان شیطان می باشد، با بکارگیری از روش هایی مثل هیپنوتیزم ، تله پاتی از توع بسیار حرفه ای ، مدی تیشن ، طلسم ، اجیر کردن جن و شیاطین و موکل ، بکار گیری از طلسم و جادو ، به قدرت های ماورالطبیعه و علوم غریبه ای دست یافته اند و با این قدرت ، در سراسر جهان از مکانی نامعلوم ، به کنترل فکر تمامی نسل بشر
قسمت اول را بخوان قسمت 40
_میخوابی یا بخوابونمت؟!
دهانم بسته شد! تک سرفه ای کردم و بلند شدم. لبخند پر از شیطنت روی لبهایش را دیدم...حتی اگه نمیخواست کسی ببیند، چالی که زودتر از لبهایش خودنمایی میکرد لو میداد!
_منم دیگه سوالت رو جواب نمیدم!
با بیخیالی جواب داد.
_سوالی ازت ندارم!
چشم ازش گرفتم.
_سرتق!
_شنیدم.
دهن کجی کردم و زیر پتو خزیدم.
****
_چه بویی راه انداختی مهتاب خانم!
لبخند زدم و بشقاب قورمه سبزی ام را برداشتم و از کنارش گذشتم.عمدا غذایم را نگه دا
به نام خدا
دو نفر آقا اومدند تو مغازه و یکیشون پرسید بک گراند حرم امام رضا داری؟
گفتم میتونم تهیه کنم. برای چی میخواین؟(مهم بود که پرسیدم)
گفت این آقا توریسته . رفته مشهد و یادشون رفته عکس بگیرن. میتونن اینجا عکس بگیرن پشت سرشون عکس حرم امام رضا بذاری؟
نگاش کردم و لبخندی زدم و گفتم: کجاییه؟
گفت از کربلا اومده.
یهو مو بر تنم سیخ شد. بلند شدم. دستشو گرفتم نشوندمش رو صندلی کنار دست خودم.
گفتم همسایه امام حسینی؟
نگاهی به مترجم و راننده ش انداخت و او
قسمت اول را بخوان قسمت 74
پردیس دستان مردانه او را در دستان ظریفش گرفت و نگاه درخشان و پرهوسش را به او دوخت : خیلی زود داری می ری . دلم می خواست بیشتر باهم بودیم .
– فعلاً فرصتش رو ندارم کوچولوی قشنگم .... این جملات و کلمات اغلب در برابر دخترهای زیبا و دلفریب از دهانش خارج می شدند اما حالا.... کیان دیگر هیچ تمایلی به بودن با او نداشت و کلماتش به قدری سرد و یخ زده بود که هرگز حس خوبی را به پردیس هدیه نمی دادند . دخترک آخرین تلاشش را کرد : فکر می کنم سف
قسمت اول را بخوان قسمت 136
عسلی هایم را به چشمان مشوشش دوختم.
- راست می گفتی، مشکلاتت این قدر بزرگه که کلمات از پسشون برنمیان حتی من لایق دونستنشون نیستم چه برسه به این که بخوام باری از روی دوشت...
انگشت اشاره اش را روی تیغه ی بینی اش گذاشت.
- هیش، نگو؛ نگفتم چون نخواستم حالت دلت بدتر از اینی که هست بشه.
خواستم زبان در دهان بچرخانم که پژواک قدم های دکتر مُهر سکوت بر لبانم زد.
- کدومتون می تونه مفهموم خانواده رو برام بگه؟
کلمات در ذهنم صف کشیده و من ا
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
و حرفهایی هست برای نگفتن،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی اس
هوالمحبوب
دیشب داشتم عکس بچگی چند تا از آدمهای مشهور رو نگاه میکردم، بعد یادم افتاد که عه، من هیچ عکسی از اون دورانم ندارم. من تا قبل از شش سالگی، هیچ عکس تکیای از خودم ندارم. عکس شیشسالگیام هم با مقنعۀ سیاه خواهر بزرگمه که برای کودکستان گرفتیم و بیشتر شبیه ننه بزرگام تا بچۀ شیش ساله.
تازه تنها عکسی که از بچگیام دارم مربوط به چهار سالگیام میشه که توی جمع پنج-شش نفره بغل خواهرم نشستم. حتی اونجام قیافهام خیلی واضح نیست. شاید بگین خب
صحبت کردن به زبان انگلیسی یکی از مهم ترین
مهارت هایی است که امروزه نیاز آن در تمام کشورهای دنیا به منظورهای مختلف
مورد توجه واقع شده است .پس دانستن این که چطور به زبان انگلیسی به خوبی
صحبت کنیم به ما کمک زیادی میکند تا بتوانیم این مهارت را در خود تقویت
کنیم .در اینجا به بهترین روش یادگیری مکالمه زبان انگلیسی که از تجربیات
یک استاد زبان خصوصی در اصفهان است میپردازیماولین
نکته ای ک باید در نظر بگیریم این است که برای تقویت این مهارت نیازمند
میگویند احساس آدمی در خوابهایش عمیقتر میشود. گویی در خواب، حسمان خالصتر و عریانتر است. در خوابهایمان خودِ خودمان میشویم؛ نه زاییدههایی که روزمرگیهای زندگی برایمان به همراه داشته.
من خواب دیدم که از تمام خانههایی که تابهحال در آنها زندگی کردهام، داشتم خداحافظی میکردم. نمیتوانم بگویم صحنهی غمانگیزی بود؛ ولی دلبستگی عجیبی داشت. یادم هست در خواب به خودم یادآوری میکردم که تو در تمامی این خانهها خاطرات خوبی د
متن های پرمعنا درباره غرور
گرچــه ای دوســــت غرور دلــــــت احســــاس مـــرا درک نکـــرد…
آفریــــن برغـــم عشــــقـــت کــه مرا ترکـــ نکرد…
.
.
.
ما بدهکاریم به یکدیگر
و به تمام ” دوستت دارم” های ناگفته ای
که پشت دیوار غرورمان ماند
و آنها را بلعیدیم
تا نشان دهیم که منطقی هستیم
.
.
.
برای بودنِ با تو غرورم پایمال شد
تو هم اندکی احساس بگذار
مساوی که نمی شویم
حداقل به من نزدیک شو
.
.
.
من ، مــــن کردن های من و تو بود کــه ،
هیچوقت مـــــــا نش
این یک امر تصادفی نیست، مربوط است به سلسله خطرات عظیمی که در عصر علی علیه السلام یعنی در دوران خلافت خلفا خصوصاً دوره ی خلافت عثمان که منتهی به دوره ی خلافت خود ایشان شد، متوجه جهان اسلام از ناحیه ی نقل و انتقالات مال و ثروت گردیده بود. علی علیه السلام این خطرات را لمس می کرد و با آنها مبارزه می کرد، مبارزه ای عملی در زمان خلافت خودش که بالأخره جانش را روی آن گذاشت، و مبارزه ای منطقی و بیانی که در خطبه ها و نامه ها و سایر کلماتش منعکس است.
فتوحا
در حالیکه یه لیوان آبجوش دستم گرفتم وارد جمع بچه های پاویون میشم و بلند میگم وای بر غیبت کنندگان! با یه لبخند بزرگ میشینم روی صندلی و میگم خبببب... سوژه امروز کیه؟
مهسا میگه خودت! میگم خب بگم یا میگین؟ و لبخندمو بزرگتر میکنم...
بدون هیچ مقدمه ای میگه اگه جنگ بشه همونایی که جنگو راه انداختن میرن تو پناهگاهاشون قایم میشن. میگه دقیقا مثل اقتصادمون. خودشون با اسکورت میرن و میان. حتی وارد پمپ بنزین نمیشن. ولی مردم باید بهاشو بپردازن.
نفس تو دلم میپیچ
آفتاب هنوز بر ستیغ البرزکوه نتابیده بود که مادران دُنبِلید، کوچهها را آب و جارو میکردند و صدای مادرانه در کوچه میپیچید که «پسر! پایَُس!» و این فراخوان برای روزی دیگر، شاید آیندهای دیگر بود.
صداها گرچه از یک جنس بود، اما بعضاً معنای متفاوت داشت. معنای آرزوی یک مادر برای آینده یک پسر. مثلاً «زاما گردی پایَُس»، «مکه بشی پایَُس»، یا حتی نامشفقانه چون: «هِی گوگَلوان پایَُس»، «اُویار پایَُس»، « پایَُس ورکوییان تی یِی انتظارِ میکَشُن
متن و جمله های غمگین و گریه آور + جمله های کوتاه گریه دار + متن های زیبای غمگین برای همسر و عشق زندگی
جملات غمگین
تکرار مسواک زدن در همه شبها ، دندانها را سفید میکندو تکرار خاطرات در همه شبها ،موها را
مجموعه ای از جملات تنهایی و غمناک
به مانند شیشه شکستنم آسان بودولی….دیگر به من دست نزن این بار زخمیت خواهم کرد
متن های غمگین
من هر روز تلاش می کنم که در خاطرم بماندو تو هر روز تلاش می کنی که فراموش کنیچه بلاتکلیفند خاطراتمان
غمگین
نه اینکه حرفی نب
شما به شهود اعتقاد دارید؟ قدرتش را تا به حال درک کرده اید؟
من دارم و قدرتش را درک کرده ام. دیروز مشغول مطالعه ی کتابم بودم و انگار ندایی در درونم مرا به سمت کتابخانه ام کشاند. ندایی به سمت کتابی به نام از دولت عشق. ده سال پیش کتاب را خواندم و نمیدانم چرا آن زمان از آن خوشم نیامد. نوشته هایش برایم لوث و بی مزه بود. یعنی چه؟ شاید چون آن زمان درک امروز را از جهان هستی و اتفاقات زندگیم نداشتم نظرم این بود. شاید آن وقتها اصلاً نمی دانستم عشق چه قدرتی در
همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ضربدری ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس ...
به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس ب
نقش رهبران چین و آمریکا در ایجاد روابط دیپلماتیک دهه هفتاد میلادیماجد کیاست
چین کمونیست و آمریکا برای سالیان متوالی روابطی تیره و تار را تجربه کردند به گونه ای که حتی مسافرت اتباع آمریکا به چین با محدودیت بسیار از طرف دولت ایالات متحده روبرو بود، تجارت، کشتیرانی، پرداختها و هر نوع ارتباط اقتصادی با محدودیت ها و ممنوعیت های فراوانی همراه شده بود.هر چند جسته و گریخته تلاشهایی از دو طرف برای یافتن مسیرهای عادی سازی روابط و کاهش تنش برداشته م
جمله های غمگین
قلبی خاکی داشتم ، آدما خیسش کردند
گِل شد ، بازی کردند ، خشک شد ، خسته شدند
زدند شکستند ، خاک شد ، پا رویش گذاشتند ، رد شدند…
جمله های غمگین و گریه آور
جای زخم هاتون رو به دوستان صمیمی تون هم نشون ندین چون فقط کسی میتونه به اون زخم لگد بزنه که جاشو بلده!
جمله های غمگین
در زندگی خود هیچ وقت چهارچیز را نشکنید
اعتماد
قول
ارتباط
قلب
شکسته شدن آنها صدایی ندارند ولی دردناک است
جملات عاشقانه
خدایا به جهنمت دیگر نیا
متن گریه آور برای قلب شکسته؛ارزش دل قد یه مورچه است !هر دو تا خواسته یا نا خواستهزیر پا له میشوند !
::::
حق الناس همیشه پول نیستگاهى دل است،دلى که باید میدادى و ندادى::::نبود … پیدا شد … آشنا شد … دوست شد … مهر شد … گرم شدعشق شد … یار شد … تار شد … بد شد … رد شد … سرد شدغم شد … بغض شد … اشک شد … آه شد … دور شد … گم شدتمام شد::::دلواپسی من از نیامدنت نیست!می ترسمدر پس این دل دل زدن هابیایی و دلخواه تونباشم …::::وقتی از همه دنیا ناراحتم ، فقط با فکر کر
دانشمندان مسلمان در تعریف «معجزه» گفتهاند:[1]
"معجزه، امر خارق عادتى است که مقرون به تحدى باشد و از طرفى با ادعا مطابقت داشته باشد".
اعجاز و قانون علیت
خوارق عادت، رویدادهایى هستند که بر خلاف
عادت امور و اشیا و عمل کرد معهود قوانین طبیعى مىباشند. این که گفته شد:
معجزه خارق عادت است، نه بدین معنا است که معجزه، استثنایى است از قانون
علیت[2]. معجزه، نفى علل نیست؛ چون قانون علیت هم مورد پذیرش برهان است و
هم قرآن. قانون علیت[3] و خوارق عادت، هر دو
پسرک را میشناختم ، از زمان های قدیم او را به یاد دارم ، او نیز هم سن و سال من است . در کودکی او را کمتر میدیدم ، زیرا قدم به بلندی آینه ی دیواری نبود ، اما از زمانی که صورتم ریش و سبیل را شناخت ، همواره با پسرک هنگام اصلاح صورتمان رو در رو میشدم. گاه در بوتیک، و هنگام خرید ،او نیز هم قواره ی من است اما اعتراف میدارم که واقعا از او خوشم می اید ، زیرا سرحد کمال است و به عبارتی یک جنتلمن تمام عیار. ولی همواره خواهرم میگفت که شما ، مغرور و خودشیفته ا
عکس پروفایل دخترونه
گاه دلـــــــم میگیرد ازصداقتـــــم که نمیدانم لایق کیست…گاه دلــــــــم تنگ میشودبرای وعــــده هایی که میدانستم نیست اما برای دلخوشیم کافــــی بود….گاه دلــــــــم میگیرد از سادگـــــی هایم….گاه دلـــــــم میسوزد برای وفـــــــاداری هایم…گاه دلـــــم میسوزد برای اشکهایم…..گاه دلـــــــم میگیرد از روزگــــــــــاری که درآنم….این نبـــــــــــــــود آنچه درانتظارش بــــــــــــــــودم……..
عاشق که باشی!س
در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است ، هنوز س
در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است ، هنوز سرگ
داستان شهر خیس بقلم شهروز براری صیقلانی . قسمتی از داستان بلند ادبی . اپیزود های 10 _ 11_ 12 .
. در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک
.
/√– در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد
درباره این سایت