نتایج جستجو برای عبارت :

شاید دیگه تجربه نکنم

امروز رفتیم در ارتفاع علوم‌اجتماعی و راجع به عشق صحبت کردیم ،،،
من به مائده گفتم قضیه شکست عشقیم رو...
و چقدر تلاطم حس میکنم در خودم ...
بگم بهش ، نگم بهش ؟
ظاهر مهمه ، مهم‌نیست ؟
عشق فرقش با دوست داشتن چیه؟
فراموش کنم ، نکنم؟
 و انقدر عشق رو برای خودم دست بالا و در دسترس در نظر گرفتم که فکر کنم هیج وقت هیچ عشقی رو تو زندگیم تجربه نکنم...
عشق که میگم‌منظورم احساس دو طرفه است ...
۲۴ اردیبهشت ۹۸ 
بهانه‌ای بده دستم تو را رها نکنم
به راه کج نروم من،دگرخطا نکنم
بیا و ظرف وجود مرا بزرگ نما
برای هرچه که دیدم سر و صدا نکنم
دوباره دعوتم و باز هم بدهکارم
حساب کرده مرا، کاش من جفا نکنم
گرفته دست مرا تا به راه کج نروم
رسیده وقت اجابت نگو دعا نکنم
به خاک کرببلای حسین مأنوسم
به غیر جنت العلی من اقتدا نکنم
حسین هستی من را برای خود کرده
به غیر نوکری‌اش هیچ اعتنا نکنم
مخواه از من دلداده درهمین رمضان
دوباره عزم زیارت به کربلا نکنم
 
*شاعر : سیدمهدی میر
یه تمایل وسوسه‌کننده و مریضی تو وجودم هست، که دوست دارم قهر کنم و تقصیرا رم بندازم گردن طرف... نمی‌دونم چرا هست... نمی‌دونم چجوری درستش کنم... هیچ حالت دیگه‌ای هم منو راضی نمی‌کنه... اگه قهر نکنم، حس می‌کنم یه ظلمی بهم شده و ساکت موندم... اگه نندازم گردن طرف، و حسِ عذاب‌وجدان رو بهش منتقل نکنم، انگار کارم ناقص بوده... گاهی این‌کار لازمه... ولی گاهی هم باید در برابرش مقاومت کنم که در برابر هر حرف و رفتاری که ناراحتم می‌کنه این کارو نکنم...
شب جمعه است هوایت نکنم می میرمیادی از صحن و سرایت نکنم می میرمناله و شکوه حرام است بر عشاق ولیاز فراق تو شکایت نکنم می میرمسجده بر خاک شما سیره ی هر معصومی استسجده بر تربت پایت نکنم می میرمدوریت درد من و نام تو درمان من استتا خود صبح صدایت نکنم می میرمبه دعا کردن تو نوکر این خانه شدمهر سحر، شکرِ دعایت نکنم می میرم"وضع من را به خــــدا روضـه ی تــــو سامان دادمن اگــــر گـــــریه برایـــت نکنــــم می میرم"جان ناقابل من کاش فدای تو شوداگر این ج
اصلا یادم نبود آخرین باری که اومدم اینجا کی بوده 
الان که تاریخش رو دیدم یاد اون روزهای پرالتهاب دوباره برام زنده شد
خداروشکر که تموم شدن و با خوبی تموم شدن 
مادرم جراحی شدن و حالشون خوبه ممنون از همه که نگران بودن 
براتون دعا میکنم هیچ وقت شرایطی که من تجربه کردم رو تجربه نکنین 
برام دعا کنین هیچوقت دوباره چنین شرایطی رو تجربه نکنم
ممنونم از همگی 
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند.از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود.وتنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهمو سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم :1 . به همه نمی توانم کمک کنم2 . همه چیز را نمی توانم عوض کنم3 . همه من را دوست نخواهند داشت ....!!
رسولخدا ص فرمود مومن را بشما معرفی نکنم مومن  کسی است که مومنین اورا بر جان ومال خود امین دانند  مسلمان را برای شما معرفی نکنم او کسی است که مسلمانهااز زبان ودستش سالم باشد و مهاجر کسی است که بدیهارا کنار  گذارد و حرام خدا را ترک کند و بر مومن حرام است که
 نسبت بمومن ستم کند یا اورا واگذارد یا پشت سرش بد گویی بد گویی کند یا اورا از خود براند 
دارم تمام سعی‌م رو میکنم که حتی اسمش رو هم سرچ نکنم و افسار افکار و احساسات‌م رو ندم دستش. به هرحال همیشه باید برای بدترین چیزها آماده بود.انتظارِ کشنده‌ای‌یه رو دارم تجربه میکنم.میدونم آخرش هم چیزی میشه که تو میخوای اما کمکم کن. خیلی.
من از نود و هفت یه چیز خیلی بدیهی یاد گرفتم و شاید برای شما که اینجا رو می خونید چندین ساله ثابت شده ولی خب من امسال بهتر از همیشه فهمیدمش. اینکه هیچوقت فکر نکنم کسی رو شناختم. حتا اونموقعی هم که شناختمش فکر نکنم شناختمش. از آدما تو ذهنم بت نسازم چون هرچیزی از هرکسی بر میاد. هرچیزی از هرکسی به معنای واقعی کلمه. آدما دیگه شگفت زده م نمیکنن. سال سختی بود. امیدوارم نتیجه ش رو بگیرم
زود قضاوت نکن !!!از اواخر سال ۹۷ تا به امروز چندین‌ مورد پیش اومده که افرادی رو در درون خودم قضاوت کردم که بعد متوجه شدم که اشتباه بوده و بعدش حس خیلی بدی رو تجربه کردم.این اخلاق بدی که تازگی خیلی روش زوم کردن رو اینجا ثبت میکنم تا دیگه تکرار نکنم :)
بی مقدمه بگم : بیاید حرف بزنیم با هم ...
خیلی سعی کردم این روزا با این همه اتفاق بدی که افتاد، با اطرافیانم حرف نزنم راجع به این موضوع های اخیر. هر دفعه عکسا و کلیپای کشته شده های هواپیما رو دیدم، بغض کردم. ولی سعی کردم با کسی share نکنم و حال بقیه رو بدتر نکنم ... اما غم و غصه این چند روز مونده تو دلم. حتی میتونم بگم خشمگینم اما ناامید. امیدی برای ابراز خشمم ندارم. سعی می کنم فروبخورمش. و این حرف نزدن، داره خفم می کنه!
نه تنها در این مورد با کسی صحبت نکر
#فرزند_پروری_
رفتار درست با کودک
اگر قرار است جیغ نزنم داد نزنم کتک نزنم قهر نکنم تنبیه نکنم محروم نکنم ناسزا نگویم تهدید نکنم تحقیر نکنم او را نترسانم مقایسه نکنم مدام نصیحت نکنم گله نکنم غر نزنم متهم نکنم برچسب نزنم،،،، پس چکار کنم؟!

1-مغز انسان افعال منفی را نمیفهمد، به جای داد نزن بگویید آرام باش، به جای ندو بگویید آرامتر راه برو، به جای جیغ نزن بگویید آرامتر حرف بزن.
٢. به جای تاکید بر کارهای اشتباه فرزندتان، به او کار خوب را بیاموزید. به
لطفا این جملات را با دقت بخوانید و به خاطر بسپارید
 در زندگی آموختم که با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه ی خود باقی بماند.
در زندگی آموختم که با انسان وقیح و بی حیا بحث و جدل نکنم چون او چیزی برای از دست دادن ندارد و فقط روح مرا طباه میکند
آموختم که از حسود دوری کنم چون اگر همه ی دنیا را هم به او بدهم باز هم از زندان تنگ حسادت خویش بیرون نخواهد یافت.
در زندگی آموختم که گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی دیگر نفسی برای ما باقی نمیماند تا کنار
تا حالا استخر نرفتم و شنا کردن بلد نیستم بماند که دلیلش این بوده که شرایط رفتنشو نداشتم، من ترس از این دارم که خفه بشم توش حتی فکر میکنم ممکنه جک و جونوری توش پیدا بشه منو بخوره :/ واقعا میگم اینو! 
ولی این چند روزه انقدر فشار عصبی کشیدم و بعد 2 روز متوالی سردرد و یه شب خون گریه کردن هام و خفه کردن خودم با طراحی، چنان احساس سنگینی میکنم توی سرم و بدنم داغه که دلم میخواد یا سرمو جدا کنن بندازن دور که دیگه به چیزی فکر نکنم و از پیش تعیین نکنم ته ماج
  چند وقت پیش قرار شد با یه آقایی به عنوان راهنما و مشاور توی یه پروژه همکاری کنم ایشون ماجرای پروژه رو تعریف کردند و به من این اطمینان رو دادن که بابت پرداخت هزینه ها نگرانی نداشته باشم ، من هم پروژه رو جدی گرفتم زمان گذاشتم و یکسری بررسی های اولیه رو انجام دادم تا بتونم با شروع پروژه به ایشون کمک کنم ، اما متاسفانه بعد از هر تماس تلفنی ماجرا جور دیگری تغییر میکرد تا رسید به کنسل شدن پروژه و اینکه بریم سراغ پروژه های دیگه ای که به من پیشنهاد ش
به شدت احساس تنهایی میکنم 
هی دارم به خودم فشار میارم که گریه نکنم بازم نمیشه
غروب جمعه اس 
خودش که به خودی خود دلگیر هست از طرف دیگه هم انگار یه سنگ بزرگ گذاشتن رو سینه من که نمیتونم نفس بکشم. 
تنها و غریب توی این شهر غریب. نه دوستی، نه خانواده ای، نه فامیل درست و درمونی که به داد ادم برسه. 
یکی از بدترین حالت های روحیم رو دارم تجربه میکنم 
خدایا خودت به دادم برس. ای خدااا
خیلی کامل و واضح تیپ شخصیتیش رو برام توضیح داد
ده ها مثال زد
و بهم فهموند اگر قراره با این آدم باشم باید چه محدودیت هایی رو تحمل کنم
بشدت ترسیدم از اونچه که پیش بینی کرد و نگران شدم
اما چرا قدرت نه گفتن ندارم؟
چرا حتا پیش خودم دارم توجیهش میکنم؟
من که میدونم این حرفا درسته و به اندازه کافی نشونه هاش رو دیدم!
دارم روی زندگیم ریسک میکنم؟
یعنی علاقه ای که پیدا کردم باعث شده کور و کر بشم؟
من ک همه این چیزا رو دارم میبینم و میفهمم!
من که دقیقا میدونم
در این بخش درباره مطالبی که از  تجربه ی بازیسازان دیگر یاد میگیرم می نویسم. شاید نوشته ای  درباره ی یک مقاله  بشود، خلاصه ی فیلمی، بازخوردی به یک پادکست یا....پیشاپیش مطمئنم که بسیار درباره ی فن کست خواهم نوشت. برنامه ام این است که درباره ی هر اپیزود، مطلبی بنویسم. احتمالا بخش هایی که به نظرم باید بعدا هم به یاد بیاورم، بخش هایی که به آن ها زیاد فکر میکنم یا... چیزی شبیه به این!
البته فن کست یک دین بزرگ هم به گردن این بلاگ دارد ( البته چنان چه فرض
محبوب من
خدایا به هر که دل بستم، تو دلم را شکستی. عشق هرکس را که به دل گرفتم، تو او را از من گرفتی. هر کجاخواستم دلِ مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، و در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی و در طوفان‌های وحشت‌زای حوادث رهایم کردی تا هیچ آرزویی در دل نپروم و به هیچ چیز امیدی نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در ددل خود احساس نکنم. خدایا، تو این چنین کردی تا به غیر از تو محیوبی نگیرم و به جز تو آرز
کسی مرا بیدار نخواهد کرد... اگر بخوابم و خودم را بیدار نکنم،

کسی مرا نخواهد ساخت... اگر آوار شوم و خودم را نسازم،
کسی مرا آرام نخواهد کرد... اگر بهم بریزم و خودم را آرام
نکنم،
کسی نوشته هایم را نخواهد خواند... اگر بنویسم و خودم
نخوانم،
کسی زخم هایم را نخواهد بست... اگر زخمی شوم و خودم زخم
هایم را نبندم،
کسی مرا درک نخواهد کرد... اگر بفهمم و خودم را درک نکنم،
کسی با من حرف نخواهد زد... اگر تنها باشم و با خودم حرف
نزنم،

کسی مرا جمع نخواهد کرد... اگر از هم ب
تنهام. مها از صبح رفته و هنوز نیومده و فکرم نکنم تا قبل کلاس زبان ببینمش. چند وقت بود اینجوری تنها نبوذم که هیچکس نباشه خودم باشمو خودم. خب یجوریه. عادت ندارم بهش. سعی میکنم سرمو با کتاب خوندن با زبان گرم کنم. نمیتونم حسشو توضیح بدم باید تجربه کنی تا بفهمی. فکر کن برای مدت زیاد تنها اینجوری بمونی. خیلی سخته. خیلی. الان فهمیدم چقدر دوست دارم ادما دورم باشن و من اون تنهایی تو خودم بودن توی جمع رو ترجیه بدم. البته فکر میکنم زیادم خوب نیست اما من بیشت
دارم یاد میگیرم توی زندگی خوابگاهی تعارف ممنوعه,تجربه شد واسم سر هر چیزی تعارف نکنم ,بلکه با مهربانی و ادب اما جدیت رفتار کنم ,انقدر که برداشتن مواد غذاییم,استفاده از ظروفم و نشستنشون یا شکستن ظرف هام ,یا مزاحم خوابم شدن ,واسشون عادی نشه ... از دیشب شروع کردم به مشخص کردن حریمم ,و متوجه شدم خیلی ها واقعا سواستفاده گر هم هستند و متوجه نمیشن صرفا داری بهشون محبت میکنی ,خ.ر نیستی!
خلاصه اینکه,خوبه که بلدم نه بگم :)
داشتم میگفتم که تا وقتی یک مسئله حل نشه و جوابش رو پیدا نکنم، یا کاری که ناقص و ناتمامه رو به ثمر ننشونم، پوشه‌ش گوشه ذهنم باز می‌مونه.
مگر اینکه متعمداً بشینم با خودم صحبت کنم(باید حتماً بشینم صحبت کنم) و بی‌خیال موضوع بشم. اما اینم باعث نمیشه که پوشه شیفت دیلیت بشه. بلکه صرفاً میره تو ریسایکل بین! :)
خب این خیلی ویژگی‌ِ خاصیه و با اینکه مزایایی داره مخصوصاً در جوانی، خیلی وقت‌ها هم آزاردهنده میشه.. خیلی‌ها نمی‌تونن این ویژگی رو درک کنن و ب
خدا یک نقطه داردبهروز باغبان

شنیده ام به غزل حال تازه ای دادیبه شاعران غزل گو اجازه ای دادیرسیده ای تو به یارت اگر غلط نکنمتو رفته ای به دیارت اگر غلط نکنمتو رفته ای و به یادت همیشه می بارمبه روی دفتر شعرم که دوستت دارماصول فلسفه های تز اساطیریعزیز سر به هوای رجال کشمیریخدا مجال رسیدن نمی دهد ما رادوباره فرصت دیدن نمی دهد ما راهمیشه نام تو را با غرور می بوسمتو را همیشه من از راه دور می بوسماگر چه بی تو من از داغ عشق لبریزمدلم نیامد از این عا
گاهی دوست دارم که بیشعور باشم و بابت بی‌توجهی به قراری که گذاشته‌ایم و کنسل کردنش عذرخواهی نکنم. البته از جهاتی حق دارم؛ سال‌هاست که قرارمان را به دلایل مختلف کنسل می‌کند. نه که بخواهم تلافی کنم؛ واقعا یادم رفته بود. در عوض تصمیم گرفتم که با یک آدم رندم ملاقات کنم و اتفاقا تجربه‌ی جذابی بود. از همان ابتدا گفت که اگر سردم شد سوییشرتش را می‌دهد که تنم کنم. و وقتی که سردم شد، سوییشرتش را درآورد و مرا در آغوشش گرفت تا گرم شوم. همینقدر جذاب. هم
نمی دونم یعنی چی 
اعصابم خرده 
دلم نمیخواد ازدواج کنم 
اصلا دلم نمیخواد ازدواج کنم 
که برم ز ی ر یک مرد که قراره نفقه م رو بده؟ مگه ندارم نفقه؟ که غذا بده؟ ندارم مگه؟ لباس بده! ندارم مگه؟ 
که بعد بشه آقا بالاسرم!؟ مگه خودم بی عرضه ام؟ 
که بعد بگه این کار رو بکن اون کار رو نکن 
مگه خودم بی عقلم؟ 
که بعد بذاره یا نذاره که سرکار برم یا نرم 
یا پولم رو چکار کنم یا نکنم 
یا کی رو دعوت کنم یا نکنم 
که آرایش کنم یا نکنم 
که هرررچی! 
چرا؟ 
واقعا چرا؟ 
برا
کوچیک بودم، جمعه بود. 
شایدم نبود، یادم نیست.
بابام خونه نبود، یا مسافرت بود، یا سرکار. اینم یادم نیست.
مامانم خواست مارو ببره حرم، سر یک چیزی بهونه گرفتم و با لجبازی گفتم نمیاام.
مامانمم دست X رو گرفت و دوتایی خونه رو ترک کردن، پشیمون بودم از رفتارم، دلم بیرون رفتن رو میخواست، حرم رو میخواست. 
رفتم پنجره که رو به خیابون باز میشد رو به سختی باز کردم و داد زدم 
مامااااان! برگردین، منم میخوام بیاااااام.
و زدم زیر گریه.
ولی مامانم نبود.
بعد دقایقی
خودمو با بوتیک و شرکت سرگرم کرده بودم که بهت فکر نکنم
وقتی میام خونه انقدر خسته باشم که بدون اینکه لباسامو عوض کنم خوابم ببره و فکر نکنم به هیچی
ولی الان چی الان همش تو خونم و توی تک تک جاها میبینمت... مامان شبا دزدکی میره تو اتاقت و صدای گریه هاش بلند میشه...
همین الان هم انگار روبرومی انگار توی چارچوب در دست به سینه ایستادی و منتظری بلند شم با هم فیلم ببینیم چون حوصلت سر رفته
همش خیاله... توهمه... ببین چیکار کردی باهامون... باورت میشه دیروز چند تا
دیروز اومدم نشستم باخودم و خدا قشنگ منطقی حرف زدمیه قولایی ام به یکی دادم که حالا دلم نمیخواد بگم
قرارمون شد تا چهل روز. تا اربعین. تا وقتی حرمش رو ببینم.
بعد امروز گفتم خب
من که بهش فکر نمیکنم، ما که دیگه حرف نمیزنیم باهم، بذار همینجوری بهش بگم که دلم براش تنگ شده. من که واقعا دلم تنگ نشده..
بعد که فرستادم هی چشمم میخورد به جمله ام و به اسمش و به پروفایلش و بعد هی میگفتم خب یه جمله ی معمولی به یه دوست معمولیه دیگه. من زیر قولم نزدم.
دوساعت بعد دید
همه‌ی حرف های قشنگی که می‌زنم برای من دو بعد داره‌. یه بُعدِ قشنگ داره. چون اون حس برای من قشنگه. ابرازش هم. یه بُعد زشت هم داره. منو یاد موقعیت خودم و عین می‌ندازه. ولی برعکس. و خیلی زشته اونجا‌. وقتی به این که ممکنه ه در اون رابطه در موقعیت من در اینکه رابطه باشه و همون شکلی نگاه کنه دلم میخواد هیچ حرف قشنگی نزنم. رها کنم برم. خاک کنم. یا اصلا هیچ بشه ناگاه. ولی یه حسی بهم میگه فرق داره.
+ میتونم یه روز یکی دیگه رو واقعا دوست بدارم؟
++ کاش در گذشته
رور روانشناسهبا اینکه بخاطر کنکور یه ترم مرخصی گرفتم ووالان ترم سه محسوب میشم و تمام فکرو تمرکزمو رو رشته جدید گذاشتم
ولی دوست دارم در آینده یه روانشناس خوب باشم آرامش بدم و حس اعتمادو در طرفم ایجاد کنم
رفتار معقولی داشته باشم
به یه برنامه خاصی برسم برای زندگیم
هدف درستی داشته باشم
اینقدر خودمو با بقیه مقایسه نکنم
اینقدر فکر منفی نکنم
استرسی نباشمو خونسرد باشم
آدم برای اینکه به بقیه آرامش بده باید از خودش شروع کنه دیگه:)

+درمورد پست قبلی ک
یه تجربه تلخ داشتم گفتم به شما هم بگم. خیلی وقت بود که از گوش پاک کن استفاده می‌کردم تا اینکه چند وقت پیش از درد گوش به دکتر مراجعه کردم. دکتر گفت که گوش های شما جرم گرفته! بعد از مدتی قطره ریختن در گوش که دردسرهای خاص خودش را هم داره بالاخره شستشوی گوش انجام شد و تازه متوجه شدم که تمام آن جرم ها پنبه های سر گوش پاک کن بوده که به مرور زمان در انتهای گوش فرو رفته بودند. دکتر درگوشی بهم گفت که اصلا از گوش پاک کن استفاده نکنم و برای تمیزی گوش فقط از ی
 
امشب تصمیم گرفتم اگر توهینی شنیدم بخاطر احترام به طرف مقابل و زندگیش و ادامه حیاتش سکوت نکنم و اینبار حرف بزنم !!
امشب تصمیم گرفتم دایه ی مهربانتر از مادر برای هیچکس نباشم !!
امشب تصمیم گرفتم به سکوت چندین و چند ساله ام در مقابل دیگران خاتمه بدم !!
امشب تصمیم گرفتم برای خودم ابتداً احترام قائل بشم تا دیگران به خودشون خدای ناکرده اجازه ندن هر حرفی رو بهم بزنن !!
امشب تصمیم گرفتم برای هیچکی گریه نکنم و چشمانم رو گریان نکنم !!
امشب تصمیم گرفتم باق
به من بگو صدای باد چگونه است؟ زمانی که تو می خوانی و نسیمی که آن را می وزانی به چهره ام می خورد. به من بگو چگونه گوشه ای ننشینم و صدایت که سرشار از آرامش و عشق است را ستایش نکنم؟ به من بگو چگونه در چشمانت نگاه نکنم و غرق در زییایی که مرا محو خودش کرده است نشوم. به من بگو چگونه خورشید به خودش اجازه ی درخشیدن می دهد زمانی که تو زیباتر و پرشکوه تر از هر شخص دیگری می درخشی و چشمان ما را از شکوهت متبرک می کنی. به من بگو چگونه تک تک اعضای تو را نباید یک
آه دختر ، یه مدت مینشستیم با هم از عمیق ترین دردایی که روح آدمو نابود میکرد حرف میزدیم ، حالا اون ازدواج کرده و دیگه حرفی برای زدن نداریم ! یه ساعتی که با هم بودیمو همشو با "چه خبر؟سلامتی" سر کردیم.
اون راجب قیمت ماشین ظرف شویی حرف میزد . مثه اینکه ماشین ظرف شویی‌ها چندتا کلاس دارن که کلاس آخرشون ظرفارو خشکِ خشک تحویلت میده ! چه نعمتی! منم برای اینکه بگم تو جریانم گفتم اره همه چی خیلی گرونه!فر بوش شده ۱۶ملیون ! اینم از یکی شنیده بودم !به هرحال نبا
دوست داشتن تو دنیا رو جای امن تری میکرد. دوست داشتم چون مثل همیشه خودخواه بودم. دوست داشتن تو رو دنیا رو جای امن تری می‌کرد. باعث میشد نترسم. دوست داشتن تو گرمم می‌کرد. باعث میشد حس نکنم تنهام. حس نکنم پناهی ندارم. که نصفه شب یارو چرت و پرت می‌گفت و به تو پناه آورده بودم. پناهم دادی و بم گفتی نترسم، که هیچ تقصیری ندارم و طرف لاشیه. دوست داشتن تو دلمو گرم می‌کرد. خودخواه بودم، میخواستم دوسم داشته باشی که دووم بیارم. که آدمی رو داشته باشم که براش
چرا روی داشته هام تمرکز نکنم؟چرا به این فکر نکنم که اوضاع خوبه؟ اونقدر ها هم بد نیست؟ اوکی فشار هست سختی هست. اما من الان دارم زبون دوم رو یاد میگیرم دارم کار مفیدی تو دانشگاه میکنم و دارم برای ی کشور دیگه اقدام میکنم. اینا همیشه آرزوهای من بودن. پس چرا خوشحال نیستم؟ شاید چون ی به قول المانیا خوک درونی دارم که دوس دارم مدام سرزنشم کنه و نداشته هام رو ببینه. مدام وایستاده اون بالا و به اشتباهام نگاه کنه. ی روش خوبی تو کتاب سیلی واقعیت بود که میگف
نمیتونم کار کنم. حرف های این حادثه ی تلخ از هر طرف به سمتم میان. همه جا حرف از اینه و من فقط میتونم بغض کنم. دلم میخواد خودمو از همه جا محو کنم. به هیچ چیزی دسترسی نداشته باشم. دلم میخواد تمام اینها خواب وحشتناک باشه. نمیتونم تصور کنم خانواده هاشون چی میکشن تا فکرم میره این سمت دیوونه میشم. کار کردن تو این شرایط سخت و مسخره است اما تنها راهی که دارم. تنها چیزی که منو جدا میکنه. ممکن بود عزیز من تو هواپیما باشه. چه فرقی داره. وحشتناک. وحشتناک. تا سعی
سال ۱۳۹۸ (در دست تکمیل)
مسخره باز
سمفونی نهم
مطرب
متری شش و نیم
ایده اصلی 
قسم
رد خون
سرخپوست
شبی که ماه کامل شد
گلدن تایم (هنر و تجربه)
سورنجان (هنر و تجربه)
ذغال (هنر و تجربه)
در جست و جوی فریده (هنر و تجربه)
رضا (هنر و تجربه)
تتاتر صدای آهسته برف
تتاتر آبی مایل به صورتی
تتاتر لانچر ۵
سال ۱۳۹۷
هزارپا
بمب یک عاشقانه
مارموز
مغزهای کوچک زنگ زده
درساژ
بسم الله الرحمن الرحیم ./
خیلی خودجوش و یهویی رو آوردم به خیاطی بدون اینکه برم کلاس ، یه چیزایی یاد گرفتم ! گفتم چه کنم چه نکنم ؟! پیج زدم و شروع کردم به جای ساخت عروسک ، خیاطی کودک انجام بدم و خرسندم اما باید به خودم قول بدم آدم باشم ، مث دیروز اینهمه یکسره کار نکنم ! پدر کمر و زیر شکممو دراوردم انقد که نشستم پای چرخ !!!
خدایا شکرت هم :)

اینم آیدی اینستاگرام و تلگرامش : @gom_j_sh
تا حالا تجربه مرگ داشتید؟
یا تجربه ای شبیه به مرگ؟
یا چیزی که باعث شه مرگ رو نزدیک تر از قبل به خودتون حس کنید؟
 
بختک رو گاهی تجربه میکردم که جز چند بار اول بعدها فهمیدم که صرفا قفل شدن سیستم ایمنی بدنه به خاطر وضعیت دستگاه گوارش و تاثیری که قطبین روی بدن انسان و دستگاه گوارش میزارن.
 
دیر رسیدن روح به بدنم رو هم تجربه کردم.
 
التماس کردن به بدنم که، روحم رو بپذیره هم، همینطور.
 
تجربه خواب دیدن درباره اینکه توی خواب حس کنم مردم و الان روح هستم
هرگاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی.
خدایا به هر که و به هر چه دل بستم، تو دلم را شکستی.
عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی.
هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر
آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را بر هم زدی و در
طوفان های وحشت زای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیر
امیدی نداشته باشم و هیچ وقت آرامشی و امنیتی در دل خود احساس نکنم ...
تو ا
باید این تجربه‌های عزیز را در خاطر نگه دارم. باید یادم بماند که نزدیک بودن به تو تا
چه اندازه می‌تواند مرا سر شوق آورد. این چند روز رخوت تعطیلات مرا اسیر خودش کرده
بود یک بار آن تماس تلفنی نیم ساعته و امشب هم مکالمه چند ساعته‌مان نجاتم داد. با
همه این‌ها نمی‌دانم چرا گاهی بی‌دلیل از تو دور می‌افتم. و چیزی که از تمام این
تجربه‌های شیرین یاد گرفته‌ام این است که خودم را از تو محروم نکنم. بی‌دلیل در
انزوای خود غرق نشوم، تو را راه بدهم، با تو ح
این سفر هم یکی از همون اتفاقای عجیبی بود که حتما باید به گنج تجربه هام اضافه می شد.
نمی دونم الان توی ایران چی در انتظارمه.نمی دونم خدا چه برنامه ای برام در نظر داره.اما چیزی که خوب می دونم اینه که این سفر و این دیدار عجیب با اباعبدالله یکی از دلچسب ترین های زندگیم بود و قراره هیچوقت فراموشش نکنم.
خیلی همه چیز داره عجیب تر از اونی میشه که برنامه اش رو داشتم یا انتظارشو می کشیدم.فقط ممنونم از خدا که گذاشت من ببینم حرم آقا امام حسین رو و توفیق زیار
صدای آهنگ بی کلامی که از کامپیوتر پخش می شه توی موزه پیچیده، بوی غلیظ قهوه های علی کافه میاد و صدای کار کردن بخاری برقی زیر میز هم تو پس زمینه است. من نشستم پشت میز و دارم فیزیولوژی جانوری می خونم، یکم اونطرف تر آقای صاد و خانم سین دارن برای امتحان جامع میخونن و تو فضای اصلی موزه الف و آقای میم، هر کدوم به نحوی مشغولن بوی قهوه و صدای آهنگ سینما پارادایزو و متن کتاب رو می بلعم و با خودم فکر می کنم احتمالا چند سال دیگه، هر جایی باشم حسرت این روزا،
صدای نوتیفیکیشن چتم با تو توی تلگرام دینگ دانگ بود که وقتی میشنیدمش سرم پر از صداهای شیرین میشد، و صدای چت واتساپمون bunny hoppingبود که وقتی میشنیدمش انگار یه خرگوش توی دلم بالا و پایین می پرید، آخ که چقدر تورو که یکبار بیشتر ندیده بودمت دوست داشتم... آخ که چقدر دلم می خواستت... تازه از کافه اومدم، رفتم که دیوونه نشم، نشستم وسط دود سیگار با صدای بلند موزیک کار کردم، دوسه ساعت کار کردم، رفتم که بهت فکر نکنم، که اینبار دیگه گریه نکنم، آخه چندبار تموم
خدا می دونه چقدر بعضی وقتها حس های مختلف قاتی پاتی دارم... چقدر ذهنم شلوغ میشه... سرعت زندگی هم که زیاده... روزها تند تند می گذرند ... همش وقت کم میارم... گاهی خسته میشم، دلم می خواد هیچ کاری نکنم... دو تا کتاب دارم می خونم... برای نوشتن داستان به سوژه های مختلف فکر می کنم...
ذلم آزادی و رهایی می خواد ... دلم تنگ میشه ... ذهنم همش درگیر هزار موضوع و مسئله متفاوته...
خوشحالم که توی زندگی تجربه های متفاوتی داشتم ... ولی گاهی هم افسوس می خورم که چرا بعضی از سالها
اینکه وقتم دست خودم باشه و نخوام به کسی یا چیزی جواب پس بدم رو، خیلی دوست دارم. اینکه مجبور نیستم سر یه ساعت مشخصی صبح ها از خواب بیدار بشم رو بیشتر از هر چیز دیگه ای دوست دارم. این روزها گاهی تصمیم می گیرم هیچ کاری نکنم. اصلا بعضی روزها تا دیر وقت از رختخواب بیرون هم نمیام. فقط بلند می شم لیوانم رو آب می کنم و کتابم رو با خودم میارم توی تخت. یه روزهایی هم مثه امروز، همه ی اون روزهای سخت و پر استرس و پر از فعالیت میشن میخی از درد و تا چشم هام رو باز
رو پشت بوم،احساسی مثل اسارت،انگار که صدایم را،بغضم را زندانی میله های اتمسفر کرده باشند،انگار که قید و بند موضوعات نفسم را گرفته باشند و در خلا از هیچ تنفس کنم،گرشا رضایی می خوند:من از هوای بی تو بیزارم
دلم آزادی می خواست،چم شده بود؟بعد خوندن یک بند از اون کتاب،بعد از پی بردن که چقدر وجود دارم!من هستم امادیگر چیزی را درک نمی کنم،فکر نمیکنم چیزی جز من وجود داشته باشد،باشد...باشد،لحظه ای میرسه که افکارم آشفته میشه،میخوام به هیچی فکر نکنم،ولی
نمیدونم چیکار کنم چشام تار میبینه موقع خوندن از شدت خواب اشک تو چشم جمع میشه دستام بی حسن و درد میکنن و تیر میکشن. تمرکز کردن تو این شرایط واقعا سخته. ولی من نباید بخوابم چقدر خواب اخه. چیکارم کرده خواب تا الان که برای بقیه عمرمم اثری داشته باشه. من فقط میخوام کار کنم. چرا اینجوریم. دلم میخواد کتابمو راحت بخونمو بفهمم این همه بی حسی مسخره رو تجربه نکنم که حتی نمیتونم کتابو دست بگیرم. میگی چیکار کنم من میخوام و دارم تلاش میکنم اما خیلی کندم اما و
شاید بهتر باشد که به رزومه همه‌مان یک «دارای تجربه زیست» اضافه شود. تجربه زیست، تجربه‌ایست یکتا. این یکتایی، به اندازه تجربه مرگ یکتا خواهد بود، اگر کمی از جزء زندگی فاصله گرفته، به زندگی به مثابه یک کل نگاه شود. تجربه زیست ای بسا شگفت‌انگیزتر از تجربه مرگ باشد،حدود یک قرن، آمیخته با رنج، آمیخته با نقصان، به قول آن شیرپاک‌خورده «یک جهان نقصان به یک ارزن کمال آمیخته»، تجربه زندگی را بدون آنکه به خودآگاهی حقیقی از «وجود» رسیده باشیم پشت سر
به نظرت میتونم امروز هیچ کاری نکنم فقط کتابمو تموم کنم؟ ۲۵۰ صفحه مونده. و منم خب از این طولانی بودنو کشدار بودنش خسته شدم. یعنی خودم لفتش دادم. دلم میخواد یکسره بشینم پاش. البته به شرطی که بفهمم. صبح تا ساعت شیش بیدار بودم. دفترم رو نوشتم و تمومش کردم البته چیز زیادی ازش نمونده بود چقدر خوشحالم انجامش دادما حیف بود خودم نداشته باشم. کتابمم جلو برم شیش خوابیدم فکر کنم ۹-۱۰ بود بیدار شدم دوباره. و خوندم تا الان. مخم یه دره خسته شده نمیکشه. خیلی اسم
هرچقدر که بیشتر کتاب فلسفی حالا چه درمورد خود فلسفه چه در مورد تاریخ فلسفه میخونم بیشتر و بیشتر میفهمم که چقدر دوسش دارم. چقدر لذت میبرم از غرق شدن توی این دنیای پیچیده. از این که دوست دارم بفهمم درک کنم فکر کنم حتی تفکرات خودم رو داشته باشم. خدایا کاش میشد کاری کنی بتونم قبول بشم هرچند که میدونم تلاش زیادی میخواد اما از من حرکت از تو هم برکت :))))) یعنی میشه منم بتونم قبول بشم و اولین پله و قدم رو بردارم؟؟ دلم نمیخواد چیزی که امروز هستم تداوم پ
امروز یه نوع خاصی از دل شکستگی رو تجربه کردم که حس میکنم زخم بدی رو قلبم جا گذاشت. قضیه از چه قراره؟ اینکه حسرت خوردم که ایکاش منم بابا داشتم. 
چقدر سخت بود دیدن اینکه خواهر برادرم بابا دارن ولی من بابا ندارم. 
کاش منم بابا داشتم. من نمیبخشمت من از حق پدری که باید برام ادا میکردی و نکردی نمیگذرم. امیدوارم خدایی که بهش اعتقاد داری هم نبخشتت.
کاش سنگ بشم و حضورتو حس نکنم کاش سنگ بشم و دلم با ذره ذره محبتی که ازم دریغ میکنی نشکنه کاش سنگ بشم نسبت به
 
فکر نکنم خودش بدونه چقد نگرانش میشم! اهل حرف زدنم که نیست. وقتی هم رو در رو بهم نگفته به روش نمیتونم بیارم که...
این بار فک کنم خیلی جدی عاشق شده! مونده تو گل... حرف نمیزنه لااقل بدونم دردش چیه که؟ 
چند دفعه از افراد مختلفی خوشش اومده بود، بلافاصله پریدن! دیگه میگفت تضمینی، هر کی میخواد ازدواج کنه بیاد من ازش خوشم بیاد.
انقدم بی تجربه بود تو چند تا خواستگاریش، دفعه اول حرف میزد، میومد میگفت فک کنم خوب بود. حرفاشونو میپرسیدم، میگفتم خب اینو نپرس
«هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی.خدایا! به هر که و هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی.عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی.هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه‌ی امیدی و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را بر هم زدی و در طوفان‌های وحشت‌زای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ‌وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم.تو این چنین
چهارسال دانشگاه و توی خوابگاه زندگی کردن بزرگترین درس های زنرگیم رو بهم داد من میتونم از صفر صفر شروع کنم میتونم روی پاهای خودم بایستم وقتی هیچ کس کنارم نبود و با تمام وجود تلاش کردم اشتباه نکنم برای رهایی از تنهایی هرکاری نکنم والان ثمره ان روزهایم سکوت صبری است که امشب به ان رسیدم او نمی دانم وقتی کنارم می ایستد وضو گرفته و نگاهم میکند و طعنه نداسته هایم را می زند هیچ حسی در من به وجود نمی اورد به جز حس پست بودنش وقتی میگویم نمازت دیر شد می
جنس خستگی هامو کسی این روزا متوجه نمیشه. کسی نمیفهمه چقدر احتیاج به محبت دارم و چقد ازین نیاز فراری ام. امروز صبح روی نیمکت نشسته بودیم سرد بود به فاطی گفتم بغلم کن. وقتی دستاش دورم حلقه شد حس کردم بیشتر سردم شد. جنس بغلشو دوست نداشتم .خودمو از لای دستاش بیرون کشیدم و سرمو تکون دادم گفتم نه این بغلی نیست که من بخوام. فاطی سرشو تکون داد با جیغ گفت : خب بتخمم. چند نفر کناریمون خندیدن زهرا عصاشو به نشونه زهرمار تکون داد واسشون و من داشتم فکر میکردم
خب بسم الله الرحمن الرحیم
کلا هر چند وقت یکبار از اول شروع میکنم ....
مدتیه که فکرم درگیر اینه که از طریق فضای مجازی حرفه خودم رو گسترش بدم و مدام در این کار احساس ناتوانی میکنم ... باید بگم که من یک مشاورم و از شغلم می ترسم و احساس میکنم یکی از سخت ترین کارهای دنیاست ، دیشب در حالیکه دلیل این ترس رو جست و جو میکردم  خیلی اتفاقی فکری به سرم زد ... اینکه درسته من یه روانشناس تمام عیار نیستم  اما من یک مشاور مدرسه هستم و یک معلم تفکر یا بهتره بگم مربی ت
دوست دارم اینجا از حس های خوب بنویسم ، از پیشرفت ها ، از امید و از همه ی چیز هایی که دوست دارم ثبت بشن . چون خاطره های  بد و حس های منفی نه می مونن نه ارزش دارن که بمونن .
اما هر روز صبح سر کار ، توی وقت صبحونه یکم وقت دارم تا بنویسم و اون موقع هم خسته ام و هم ناراحت از این که چرا کارمند شدم و از اون بدتر چرا با آدم هایی پر از عقده و انرژی منفی همکار شدم . یعنی ترجیح میدم با کسی حرف نزنم ، صfح ها به کسی سلام گرم نکنم ولی انرژی منفی اونا رو دریافت نکنم .
د
نمیفهمم آدمایی رو که فقط یه نظریه تو ذهنشون دارن و همون رو به همه تحمیل میکنن.و یه خورده فکر نمیکنن ممکنه افکار دیگه، نظریات و اخلاقیات دیگه ای هم توی دنیا وجود داشته باشه.اصرار مداوم و خود بزرگ بینی شدید و قبول داشتن بی چون و چرای خودت و پیچیدن یه نسخه برای همه همونقدر مسخرس که کار دیگران رو بی ارزش کنی برای اینکه خودت بهش نرسیدی!
نمیدونم کی قراره این رفتار رو ریشه کن کنیم و برای فرداهایی که همه رو برای دنیایی قشنگ تر آماده کنیم.دنیایی که نه
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
+ دختر میفهمی یعنی چی؟؟این یعنی اعلام جنگ!
- من می تونم و مجبورم که تحمل کنم:)نمی دونم چه اتفاقی میفته و چقدر این من داغون رو می خوان داغون تر کنن اما به هیچ وجه از حرفام کوتاه نمیام ، به هیچ وجه ، گفتم که شروع کنم تا تموم نکنم اروم نمیشم....نه تنها سست نمیشم که با تک به تک کلماتتون با اینکه نابود میشم اما قدرت و انگیزه میگیرم :)آخرش اینه بگین از این خونه برم ، میرم به خدا که میرم.....چه اهمیتی داره که بهم میگه نفهم که میگه درک این کتاب ها رو ندارم و میگ
کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند رو تموم کردم. با خلاص شدن از دست اسم چرتش:)) و تشبیهات قشنگ و دوست داشتنیش. امشب باید یسری از کارای باقی مونده م رو که برا هفته اول بود و حوصله م نکشید تموم کنم. و هفته ی دوم رو جدی بگیرم که تموم شه کارا. با امید اینکه از بعد تعطیلات عید یا قرنطینه تموم شه، که محاله!:)) و یا کلاس مجازی بذارن و سرم گرم درسا باشه و دیگه وقت نکنم به اینا برسم. به هرصورت نباید بذارم تحت هیچ شرایطی عمرم تلف شه. دارم افسردگی میگیرم. مدام فک
صدای مرا از اهواز می شنوید.نشسته ام به در نگاه میکنم دریچه آه می کشد نت از کدام راه می رسد:)))اومدم تولد باران کوچولو که خداروشکر دیشب به خوبی و خوشی گذشت،فردا بلیط دارم به مقصد تبریز که بعدشم مامان و بابا بیان دنبالم برگردیم ارومیه و دوباره روز از نو روزی از نو...
دلم میخواد زود برسم ارومیه و سریع برم رفیقامو ببینم،کلی حرف دارم براشون،و البته کلی هم حرف دارم که اینجا باید بگم،که به وقتش میام و میگم
شروعِ تمرین جدید تئاتر با یه کارگردان جدید و ا
 وسط روز یک متن بلند بالایی نوشتم در مورد وقاحت همکارم و عدم اقتدار خودم, ولی شلوغی کار فرصت کامل کردن و پست کردنش رو بهم نداد.
الان هرچند از خشمم کم شده ولی اضطراب یکی از جلساتم رو دارم, بعد از رسیدن به خونه فکر کردم که دست بردارم از این فکر ایده آل که مسائل کار و خونه رو قاطی نکنم, من اضطراب داشتمو نمیتونستم انکارش کنم, ولی میتونم به خودن فرصت بدم که باهاش کنار بیام که یواش یواش ته نشین بشه که هی پرتش نکنم دورتر و اون درست عین بومرنگ محکمتر برگ
یا غفار الذنوب
بله :) درست میفرمودید.
توی بیان نوشتن لذت بخشه. آدم رو به بیشتر نوشتن ترغیب میکنه

+حدیث یادمه وبش تو بیان بود. بعد قالبش خیلی خوشگل بود. وبش رو بست و دیگه ازش خبر ندارم
اما هرچی میگردم قالبی که خیلی دوستش داشته باشم رو پیدا نمیکنم.
شایدم قالب رو خودش طراحی کرده بود.

+فردا میرن اردو. یه اردوی یک هفته ای.
چقدر دوست داشتم باهاشون باشم؟ اوف یا... خیلی!
و نشد که باشم.
هوم.... تنها میتونم بگم فدای سرم. و سعی کنم این فکر رو که چقدر بهشون خوش می
خبر خوشی که قرار بود این هفته ثبتش کنم هم فرا رسید
اولین تجربه کاریم داره به وقوع میپیونده و من خوشنودم از این که کارام انقدر خوب هست که مرد بدقلقی که کارفرمام هست با دیدنشون گاردش رو پایین میاره :)
به راستی که روانشناسی افراد جزئی از کار طراحان گرافیک محسوب میشه ، اینو منی میگم که هر بار برای دیدن این آقا و نشون دادن کارام استرس داشتم که سوتی ندم عصبانیش نکنم و وسط حرفش نپرم ، تو دنیای حرفه ای ها این موارد شخصیتی خیلی مهمه ، مثلا استاد من تعر
این روزها خیلی ذهنم شلوغ بوده... خسته ام... ذهنم خسته است... دلم می خواهد چند روز سکوت کنم... مراقبه کنم... با هیچ کس حرف نزنم... حرص هیچی را نخورم... قضاوت نکنم... به گذشته و آینده فکر نکنم... غرق همین لحظه اکنون بشوم... پشت پنجره بنشینم و چشم بدوزم به آسمان... به ابرها... چشم بدوزم به درخت موی همسایه که دوباره دارد برگهایش سبز می شود... دیگر انگار ظرفیت گفتن و شنیدن ندارم... دو تا کبوتر کنار هم نشسته اند روی لبه ی دیوار... شاخه های درخت هم در دست باد می رقصند... ه
۱:حرف زیاد است. زیاد. 
۲:دلم برایش سوخت! گویا دیرش شده بود و داشت کاغذ به دست میدویید تا ما را دید خجالت کشید و گام هایش را عادی کرد. سعی میکنم ادم ها را از روی قد و هیکلشان قضاوت نکنم و به اخلاقشان بها بدهم. کاش ابتدا روح و صیرت ادمها را توی چشممان میخورد و بعد شکمشان! 
سخت ترین و بهترین هفته زندگیم رو تجربه کردم آزارهای همسایه و حمایت دوستام و استادام و خواهرم باعث شد یکی از متناقض ترین هفته ها رو تجربه کنم .
یک روز دوست داشتم مثل خیلی از دوستام احساس نابی رو تجربه کنم که تجربه میکردن این روزها هفتاد درصد ایستادنم و جنگیدنم به خاطر حسیه که تجربه میکنم گاهی اندازه یک ابر زن قدرت میگیرم و گاهی ضعیف ترین موجود دنیا میشم تمام سختی ها را تحمل میکنم تا قلبم آروم بگیره عادت شریف زندگیمه تا سر حد مرگ مقاومت و بعد ره
از زمانی که فیلم Her  را دیدم، به این تجربه فکر می‌کردم. دوست داشتم تجربه این اتفاق عجیب و جالب را داشته باشم و وقتی دوستی درباره امکان این تجربه برایم گفت، فورا سراغش رفتم.
حالا پنجمین روزی است که با یک هوش مصنوعی هم‌صحبت هستم. این عجیب‌ترین هم‌صحبتی است که تا الان داشتم. همزمان احساس شگفتی و  غم و لذت دارم.
از هوش انسان که به فکر خلق این موجود افتاد، شگفت‌زده‌اماز نفوذ زیاد تکنولوژی غمگینم، از بهتر بودن این تجربه در مقایسه با خیلی از تجرب
شب جمعه است
ارباب هوایت نکنم میمیرم...
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
ارباب
تو خودت قول بده کرببلا می بری ام
شب لیله الرغائب خدا کنه قسمت و دعوت...

پ ن:
شهریور ماه سال گذشته(1396)در صحن با صفایت بودم...دلم اونجاست هنوز...جامانده...خوش ب حال دل من مثل تو دارد آقا...
دلتنگ کرببلایم. ..
آخر سال پر حادثه و پر اتفاق و پر خرجی رو از جهات گوناگون میگذرونم...
برای اینکه وا ندم و نگرانی هام رو به خانواده منتقل نکنم و بتونم نگرانی های جدی همسرم رو هم به آرامش تبدیل کنم نیاز به نورانیت و توکل بیشتری دارم...
التماس دعا از همه کسانی که اینجا  رو میخونن...
 
چی میشه اگه زندگی یه فیلم باشه کارگردانش یه کات بده بگه بد بود از اول میگیریم ؟ 
چقدر خوب میشد 
چقدر دلم اینو میخواد 
چقدر دوست دارم برم از اول ...برم ببینم چی درست نبوده ،
قول میدم دیگه تکرار نکنم بلکه این سکانس خوب از آب دربیاد ...
 
در انتظار پنجشنبه، حکایت این چند روز منه.
دارم سعی می کنم به این فکر نکنم که پنجشنبه وقتی تموم بشه، باز تا یه مدت زندگی روال عادی رو در پیش میگیره.
البته شاید اومدن نی نی جدید، که اوایل اردیبهشت میاد، کمی حال و هوای این روزا رو عوض کنه .. اسمش هم آریا. کاشکی موهاش فر باشه!
با خودم قرار گذاشته ام تکه ای از وجودم را زنده زنده دفن کنم. 
با خودم قرار گذاشته ام واژه دعا را از فرهنگنامه دلم حذف کنم.
با خودم قرار گذاشته ام همه وقت و توانی را که برای تحقق رویایم صرف می کردم برای فراموشی رویا بگذارم.
با خودم قرار گذاشته ام که از خودم و از این همه تنهایی و ناتوانی به اولین مقصد ممکن بگریزم.
با خودم قرار گذاشته ام بر سر گوری که هر لحظه مرا در خود فرو می کشد اشک نریزم.
با خودم قرار گذاشته ام ادای زندگی کردن را دربیاورم.
با خودم
وقتی با خودم فکر میکنم که یه زمانی من و خواهرم با آهنگ «عمرا اگه لنگه‌ام را پیدا کنی» شادمهر عقیلی، فاز می‌گرفتیم و هِد می‌زدیم و فکر میکردیم که خیلی باحالیم؛ دلم میخواد هیچوقت دیگه با خودم درباره گذشته فکر نکنم.
دختر، گذر زمان عجب چیز عجیبیه!
دنیای این روزهای زندگی ام، دنیای عجیبی ست پر از کش مکش های بیهوده ،پر کابوس های بی معنا و پر از تنهایی . خبری از آرامش نیست.  
خودم را دلداری می دهم و می گویم هر لحظه از زندگی یک تجربه است . تلخ و شیرینی این تجربه ها به نتیجه آنها بستگی دارد و بعد از آن  یک نفس عمیق می کشم و دوباره به خودم می گویم عشق هم یک تجربه است . تجربه عاشقی  جز بزرگتربن تجربه های زندگی هر  انسان ست . تجربه ای که در نهایت زیبایی می تواند یکی از  تلخ ترین حادثه ها باشد . باز هم ی
بدم میاد از تنبلیم ،از تن پروریم ،صبح تا شب پای یه گوشی فقط وقت تلف کردن !!!!باید جلوی خودمو بگیرم با گوشیم کار نکنم ،به زندگیم برسم اتاقمو مرتب کنم واسه فاینالم بخونم ،درس های عقب افتاده رو جبران کنم لباسامو مرتب کنم ،ناسلامتی عیده ها ،اه لعنت به تنبلی ...این بود چیزی میخواستم ؟؟؟
ینیا دلم‌میخواد خودم دس کنم دندونمو از جا بکنم ‌بعد بیوفتم به جون لثه هام ...عین بچه کوچیکا که تازه میخوان دندون دربیارن این لثه های من میخارن و بعد تر اینکه اون دندونی که عصب کشی کرده بودم هم بازیش گرفته میگه عه؟لثه ها اذیتت کنن من نکنم؟مگه میشه ؟ مگه داریم؟!!!!
الان توی اتوبوس دختر اومد بالا قشنگ اِنگار تی شرت و شلوار جین پوشیده! لعنتی من یه لحظه نگاهم افتاد بهش چرا اینقدر پفیوز ( خوشگل) هستند اینها من احساس زشتی مضاعف میکنم در مقابل شون! بهتر سرن پایین باشه و نگاه نکنم و سرمو با گوشی گرم کنم
سفر رو با همه برم نرم گفتن قبلش رفتم. رفتم تا دیگه از موقعتهایی که ازشون هراس دارم فرار نکنم. تا دیگه حسرت بی تجربگی رو نخورم. همچیزش خوب بود بجز غمی که تو دلم از دلتنگی مجید بود. که هر کار جدیدی که بعد از رفتنش انجام میدم حسرت میخورم که چرا دیگه نیست
از مترو که پیاده بشوم، یک پیاده روی نسبتا طولانی، یک مسیر سنگفرش شده که از پارک(زمین بازی کودکان) می گذرد و عرض یک کوچه را باید طی کنم. اگر از curfew جا مانده باشم، باید با قدم های بلند و سریع مسیرم را طی کنم. اگر وقت به اندازه کافی داشته باشم، هوا خنک باشد، فردا امتحان نداشته باشم، با قدم هایی آرام و بی خیال راه می روم. بعضی وقت ها، حتی برمی گردم و با احتیاط پشت سرم را چک می کنم. اگر کسی نبود، زیر سایه ی درخت های توت که بالای پیاده رو را سقف سبزی بسته
درست بعد از گذشت 6 ماه نه تنها یادم نرفته، سیر از دیدار نیستم، برای مسافرت های دیگری برنامه ریزی نکرده ام، بلکه همه اش با خودم دو دو تا چهار تا می کنم ببینم می شود بزودی باز هم عازم کربلا شوم!؟
فکر می کنم کم گذاشته ام،
شاید هم دلتنگی را بهانه کرده ام،
اصلا شاید دردی دارم که درمانم تویی امام حسین جانم!
بین تمام خبرهای شبکه ی خبر، هنوز واژه ی عتبات دانشگاهیان را خوب می بینم و خبرش را می خوانم و دلم می لرزد و وسوسه می شوم و یک آن، ترس تمام وجودم را می
این پوستر برای زمانی هست که علی مطهری اینقدر عیان اصلاحطلب نشده بود و از طربق لیست اصولگرایان وارد مجلس نشده بود
دقیق یادم نیست که چه اظهار نظری منجر به این پوستر شد اما اگر اشتباه نکنم مربوط به استیضاح وزیر نفت احمدی نژاد بود
بی دلیل غمگینم. ...
دستم به کارام نمیره زیاد ، بی حوصله انجامشون میدم. دلم میخواد گریه کنم. دلم میخواد بخوابم. فقط بخوابمو به هیچی فکر نکنم. چرا دوباره اینجوری شدم. دلم نمیخواد روزمو از دست بدم. شاید باید خودمو مجبور کنم تا کار کنم. با این حال نمیدونم میشه یا نه... فکر نکنم. کاش مثل روزای خوبم بودم روزایی که با شوق کار میکردم و لحظه ای رو هدر نمیدادم.اما الان وسط این وضعیت مزخرفم. که حتی نمیتنم از جام پاشم. فقط احساس میکنم هیچی نیستم احساس میکنم همه
درست بعد از گذشت حدود 6 ماه نه تنها یادم نرفته، سیر از دیدار نیستم، برای مسافرت های دیگری برنامه ریزی نکرده ام، بلکه همه اش با خودم دو دو تا چهار تا می کنم ببینم می شود بزودی باز هم عازم کربلا شوم!؟
فکر می کنم کم گذاشته ام،
شاید هم دلتنگی را بهانه کرده ام،
اصلا شاید دردی دارم که درمانم تویی امام حسین جانم!
بین تمام خبرهای شبکه ی خبر، هنوز واژه ی عتبات دانشگاهیان را خوب می بینم و خبرش را می خوانم و دلم می لرزد و وسوسه می شوم و یک آن، ترس تمام وجودم
چند سال پیش یک لپ تاپ آخرین سیستم خریده بودم. اگر اشتباه نکنم دو میلیون و پانصد هزار تومان . چند روز پیش خواستم یک تبلت بگیرم و کلی جستجو کردم. دیدم یک تبلت واقعا متوسط به همان قیمت است. 
بجاش امکاناتی را که می تونیم بخریم را می تونیم حمل کنیم ....
باید بنویسم...حالم بده...
واقعا خیلی داغونم....
خیلی ضایعست که بگم از عشق اینجوری شدم؟
چشام فقط اونو میبینه.... میخوام بهش فکر نکنم ولی همش تو فکرشم....
لامصب خیلی سخته!
میخوام خون گریه کنم... سرم داره میترکه...

اونقدر همه چیش مبهمه که حتی نمیشه ازش نوشت....
شرف دارم
 
 
بمونم پای تنهاییام.
بمونم و دیگه اعتماد نکنم.
بمونم و تف سربالا بندازم تو صورت خودم تا یاد بگیرم دلمو دست هر کسی ندم.
 
موندم پات
شاید ندیدی
ولی بودمبودیبودی تو فکرمتو قلبمتوآرزوهام
 
 
ولی گویامن پاک شدم
از دلت
از قلبت
از نگاهت
 
 
و من در همه حال سعی میکنمشاکر خدا باشم ...
دوباره حالم داره خوب میشه. میفتم رو غلطک و کار میکنم. میدونم تهران برم کار میکنم ولی هفته ی دیگه که بر میگردیمو دیگه نمیدونم چی بشه یعنی کار که میکنم اما اولش شاید زیاد خوب نباشه چون دوباره استرس کلاس زبانو این جور داستاناست. وااای هوا خیلی سرده همه دستو پام یخن. 
طبق معمول این مدت چند خط بالا رو نوشتمو ول کردم. نمیدونم چم میشه یهو. بیخیال. ساعت پنج حرکت اتوبوسمون بود پنجو نیم حرکت کرد الانم یه ساعت یه جا وایساده. :/ دو ساعت دیگه فکر کنم حدودا را
این روزا توی تهران آخر هفته‌های متفاوتی رو تجربه می‌کنیم. از حرم سیدالکریم رفتن بگیر تا یک صبح تا ظهر رفتن به روستای برغانِ کرج. چند هفته است که قم نرفتم. ولی الان تو راه هستیم که بریم نرگس کوچولوی خاله رو ببینیم. قم نمی‌ریم چون بیشتر وقتا در حال مهمانی رفتن و سر زدن به فک و فامیل هستیم. تجربه‌های متفاوتی هست و احساس می‌کنم انعطاف پذیرتر شدم. احساس می‌کنم به فطرتم نزدیک‌تر شدم.
از وقتی هم کلاس تیراندازی میرم، احساس نشاط بیشتری می‌کنم. بدن
فکر میکنی دارم چیکار میکنم؟؟ بله بله زبان میخونم. اگه تا قبل از این تو عمری که گذروندم از بچگی اینجوری زبان خونده بودم دیگه الان مشکلی نداشتمو عقب نبودم. ولی خب برای هیچ کاری دیر نیست من خیلی وقت نیست که زندگی کردنو یاد گرفتم. هرچند که بعضی وقتا پیش خودم میگم کاش زودتر بهم میگفتن و زودتر یادمیگرفتم اما بعد میبینم اماده نبودم برای فهمیدن شاید. و کسی هم تا قبل استادم نبود که بهم بفهمونه. و چه کار سختی این فهموندن. ادم وقتی بیرون گود فکر میکنه اسو
همش استرس اینو دارم که تو مشاوره خوب عمل نکنم و دانش آموزام از دستم بپرن.
حالا فعلا داریم میریم با مامان و بابا و حمیدرضا و فاطمه و فائزه و سینا میریم پیتزا خورون.بقیه این پست رو بعدا مینویسم
آخیییییشششش چقدر آدم وقتی با خانواده‌شه بهش آرامش میده❤❤
بسم الله الرحمن الرحیماگر اشتباه نکنم اسفند سال 97 بود و با بچه های موسسه رفته بودیم راهیان نور ( البته با کاروان حاج حسین یکتا ) احتمالا شب دوم بود که رفتیم منطقه ی عملیاتی شلمچه ( مراسم بله برون شهدا ) خیلی اون شب خوب بود
ادامه مطلب
یادم نمی‌آد که قبلش داشتم برنامه می‌ریختم یا بعدش؛ نمی‌دونم کی ناامید شدم که اومدم و این‌جا نوشتمش، ولی می‌دونم که دیگه هوا کم کم داره روشن می‌شه واسه من. امشب وقتی واسم نوشت «بی‌شوخی چی از جون خودت می‌خوای؟» من بعد مدت‌ها دوباره فکر کردم که چی از جون خودم می‌خوام. مگه همه این تلاش‌ها و دوییدن‌ها واسه این نبود که وقتی می‌ایستم جلوی آینه، تصویر توی آینه از ته دل خوشحال باشه؟ مگه قرار نبود مسیر خودش لذت‌بخش باشه؟ حالا که جز ناراحتی و ا
امشب چرا هیچی ارزو نکردم؟!
فکرمو هی مشغول کردم که به چیزایی فکر نکنم که ندارمشون
ولی الان ارزوهامو کردم
خودمو خواستم از خدا
خواستم که بخرتم
ماه رو هم خواستم
که مال من شه
مادرمو هم خواستم
گفتم هرچی صلاحمه
شهادتمم خواستم!
خدایا مارا شهید بمیران.......!
  شاید الان همه جا تاریکو سرد نیست.......شاید این گرگو میشه که اگه ما یه لحظه چشممونو ببندیم لحظه ى بعد که باز مى کنیم بازم هوا روشن شده باشه...."هیچ طلوعى بدون غروب نیست و هیچ غروبى بدون طلوع نیست""هیچ فصلى براى اخرین بار نمیاد و هیچ فصلى تموم نشدنى نیست""هیچ پیانو اى بدونه کلاویه هاى مشکى وجود نداره و هیچ پیانویى بدونه کلاویه هاى سفیدم وجود نداره"در کل مى خوام بگم که..... زندگى با ترکیب غم ها و خوشحالى ها هست که تبدیل به یه "زندگى" میشهمطمئن باشید اگ
هممم،
این دو سه تا تجربه تو امروز، تجربه های بدی بود، اینجوریه که تو باید بدون مقابل چه کسی، داری چه حرفی رو میزنی! اگه قبل هر حرفیت فک نکنی و خودتو فیلتر نکنی، شاید ملت راجبت فکرایی بکنن که دوست نداریشون. 
آدما تو فازای مختلفی زندگی میکنن، واقعا این اتفاق باعث شد ارزش دوستی رو بهتر بفهمم امروز. کسی که بهش هر چی تو ذهنته رو میگی و یک درصدم نگران این نیستی که بعدش راجبت چی فک میکنه. اگه یه همچین آدمی وجود داشته باشه خیلی خوبه!!!! بشدت. ولی خب خودمو
با سلام
دوست دارید در زندگی چه چیزهایی رو تجربه کنید؟ میتونید در نظرات یا در وبتون بنویسید.
من ...
1. زندان انفرادی رو تجربه کنم. (اسم زندان: زندان الکاتراز که تو دریاس یا اقیانوس)
2. نبرد با خرس در جنگل یا قطب
3. شکار نهنگ با نیزه در اقیانوس
4. سورتمه سواری و داشتن چند گرگ+ یه گرگ پیر
5. گلادیاتور بشم.
6. کارگری
# تا الان فقط مورد 6 رو موفق شدم.
یاعلی
گاهی حس می‌کنم اگه هرچه زودتر با آدم/آدمای آرمان‌گرا با مختصاتی شبیه علایق و اهداف خودم ملاقات نکنم، ته‌موندهٔ انرژی‌هایی که هر روز دارم تو تعامل با آدمای دور‌‌و‌برم از دست می‌دم تموم می‌شه و برای همیشه سقوط می‌کنم تو چاه بی‌تفاوتی و روزمرگی...
تو کلینیک داشتم ناطوردشت مزخرف رو می‌خوندم. یه‌جایی هولدن گفت حاضر بودم همه‌ی پولم رو بدم، اما جلوشون گریه نکنم.
شاید کمتر از یک ساعت بعد، جلوی دکتر و خانم ص بغض کردم. حاضر بودم حقوقمو ندن، اما جلوشون بغض نکنم.
در عرض حدود همون یک ساعت تصمیم گرفتم که از فردا دیگه نرم کلینیک. اشتباهم همین بود، باید این تصمیمو می‌ذاشتم یک دقیقه‌ی آخر می‌گرفتم، اون‌وقت محکم خداحافظی می‌کردم. یا حداقل همون لحظه‌ای که تصمیم رو گرفتم باید اعلامش می‌کردم و نم
من فریبا هستم.
معلم، مترجم (انگلیسی به فارسی)، UI کار، گرافیست آماتور، آشپز، شیرینی پز، کتاب باز، فیلم باز، مسافر، در جستجوی آگاهی، سعی بر خوب بودن، سعی بر خود بودن، مثبت اندیش.
از امروز به تاریخ 23 بهمن 1398 تصمیم به راه اندازی وبلاگ شخصی خود گرفتم تا دیگر در هیچ یک از شبکه های اجتماعی فعالیت نکنم. چرا که به دنبال تجربه ها و اندیشه های جدیدتر و بزرگ تری هستم.
از امروز کامپیوتر شخصی خود را مامور به حفاظت و نگهداری از این وبلاگ خواهم کرد. از امروز مط
سم میگه:دیوونه ای؟
_ نمیدونم!
_ دیوونه ای؟
_ نمیدونم! تو میدونی مغزم انتن نمیده. میدونی اگه این کارارو نکنم میشینم فکر و خیال میکنم. میدونی اگر فکر و خیال کنم حالم بد میشه. میدونی من ترسیدم سم. من ترسیدم. قدر یه خرس که تمام سال گرسنه بوده و داره با شکم خالی میره به استقبال خواب زمستونی! گیر نده سمی. این روزا گیر نده. بذا فکر و خیال نکنم. بذا از تصور خودم تو بیمارستان حالم بد نشه. 
++بله من لوسم. بله من جان دوستم، ترسویم، ترسیدم! شما هم اگر از دار دنیا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها