نتایج جستجو برای عبارت :

حالا آمده ام ولی بودم!

دیروز صبح رفته بودم کلیسای بیت‌لحم و پیرمرد را به هزار خواهش راضی کردم در را باز کند تا در محراب دعا بخوانمچهره‌ام داد می‌زد چقدر حالم بد است. پیرمرد کنارم ایستاده بود و پشت سرهم ارمنی حرف می‌زد و از انجیل می‌گفت تا مثلا آرام شوموقتی گفتم ارمنی نمی‌فهمم و مسلمانم، قیافه‌اش یک طوری شد،همان‌طور که به دیوانه‌ها نگاه می‌کنند. حق داشت، هیچ مسلمانی هشت صبح روز اربعین کلیسا نمی‌رود. حتی مسیحی‌ها هم هشت صبح کلیسا نمی‌روند.اما من هشت صبح کلی
لابد با دیدن عنوان فکر کردید میخواهم درباره ی اصطلاح ِ"مرغش یه پا داره" حرف بزنم یا چیزی مرتبط با یک آدم ِکلّه شق. نخیر. آمده ام از عجایب خلقت بگویم؛ عجیب نیست وبلاگ نویسی که پای مرغ ِبه آن شدت کریه المنظری را با ولع و اشتها میخورد و پیاز نه؟ اگر عجیب نیست که خود عجیب نبودنش از عجایب است.. حالا که تا اینجا آمده ام یک سوال بپرسم خدا بیامرزد پدر و مادر جواب دهنده را.
[ چطور میشود اینجا مطلب ارسال کرد بدون معلوم بودن تاریخ و زمان؟ در سالهای متمادی ز
از روزهای رفتنت پاییزتر بودم
از شمس های دیگرت تبریزتر بودم
باران اگر آنسوی شیشه داشت می بارید
این سوی شیشه بی هوا من نیز، تر بودم
یک شب اگر دستت به تار موی من می خورد
از نغمه ی داوود شورانگیزتر بودم
شاید اگر یوسف به قلبم فرصتی می داد…
از تیغ چاقوی زلیخا تیزتر بودم
شاید تمام چشم ها را کور می کردم
شاید که از قوم مغول چنگیزتر بودم…
یک مزرعه اندوه در من مانده… حقم نیست
من با تو از هر دشت حاصلخیزتر بودم
رسم بزرگی را به جا هرگز نیاوردی!
از هر کس و نا
کاش چهل سال زودتر به دنیا آمده بودم. تولدم همزمان می‌شد با اوایل پادشاهی محمدرضا پهلوی. چند سالی از کودتای سال 32 گذشته بود و احتمالا در صحبت بزرگترهایم از آن می‌شنیدم. فضای سیاسی عاشورای 42 را از نزدیک حس می‌کردم. شروع همه‌گیری مبارزات سیاسی گروه‌های مختلف را می‌دیدم.
ادامه مطلب
آخ مهتاب!کاش یکی از آجرهای خانه‌ات بودم.یا یک مشت خاکِ باغچه‌ات.کاش دستگیره‌ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی.کاش چادرت بودم.نه کاش دستهایت بودم..کاش چشمهایت بودم .کاش دلت بودم نه..کاش ریه هایت بودم تا نفسهایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری.کاش من تو بودمکاش تو من بودیکاش ما یکی بودیمیک نفر دوتایی..!روی ماه خداوند را ببوسمصطفی مستور@khablog
من هیچ وقت سراغ نواختن سازی نرفته بودم و حس‌های جمله نشدم رو با نواختن جبران نکرده بودم. مثل بعضی که می‌نوازن و از صداش حظ می‌برن من بلد نبودم سازی بنوازم. حالا اما دست‌هاش رو می‌گیرم و نگران حس‌های جمله نشدم نیستم. حالا می‌نوازم. کلاویه‌های دست‌هاش رو از بَرَم..  
من برای خداحافظی آمده بودمبرای آغازی بی پایاننه برای نبش قبر خاطرات مردهتو اما...بوی تواز پشت پنجره می‌آمدو تکان پرده توریدست‌های لرزان تو رالو می‌دادمن برایت دست تکان دادمو تو شایداز پشت پرده توری سفیدبرای تنهایی‌ام گریه کردیلرزش شانه‌های سایه‌اتتو رالو می‌داد. 
باور کنی یا نه،
با هزار امید آمده بودم
بدون هیچ لباس گرمی
پاییز را به تن کنم.
 
میانِ تلخیِ این روزگارِ بی مروت،
آمده بودم کمی عطر سیب را بچشم،
کمی طعم انگور را.
و فراموش کنم که جریان زندگی،از بالا به پایین بود یا پایین به بالا!
 
فهمیدم که آلودگی هوای جهان؛
از دود سیگارهاییست که بی آنکه بفهمیم،میان لب های زندگی جابه جا می شود
و سهم هر کداممان
لااقل یک نخِ نازکِ تلخ است!
 
من کنار دکه ی پیرمردی که بساطش
پر از سیاهی واکس و کهنگیِ یک صبح تکراری بود
دفترچه راهنمای بچه ام رو تا حالا نخونده بودم 
ضبط ماشین رو که بگردم هِ....چ! 
حالا یه مقدار خوندمش 
فکر کنم اولین فرصتی که پیدا کنم باید ببرمش نگاهش بندازن 
 
دارم سعی می کنم اجازه ندم علیرضا بیاد 
البته که وقتی می نویسم برعکس میشه 
ولی خوب بذار حداقل بنویسم که به سرم زد 
 
 
خسی در میقات یک قرن بود از یک ردیف بالای کتابخونه گذاشته بودم تو ردیف شخصی خودم 
برداشتمش گرچه هنوز شروع نکردمش 
 
نمیدانم او را یادتان هست یا نه.یک بار درباره اش خیلی کوتاه اینجا نوشته بودم. حالا بعد از این همه سال دوباره بازگشته است.. دوباره به سراغم آمده! هنوز فراموشم نکرده..هنوز دوستم دارد.. و هنوز برای شنیدن دوستت دارم آماده ی جنگیدن است!
همچو شب باده تو از باده شب آمد ه ای،
ساغر لاله به کف بزم طرب آمده ای.
از کویری، که همه تشنه دیدار تو بود، 
ز سراب نظری دشت عرب آمدی،
 خنده شید شده دشمن هر شبنم گل،
جان به لب آمد و تو خنده به لب آمده ای.
کُشته ای غمزدگان را همه با غمزه و ناز،
از غزای غرض خود به غضب آمده ای.
روی خود تابی ز من، این دل من تاب نداشت،
تب طبخاله به لب حال عجب آمده ای.
همچو شب باده تو از بادیه شب آمده ای،
که برون از حد معیار ادب آمده ای.
ازبقیع تاکربلاخط شهادت آمده/یاوران نینوایی برحمایت آمده/حضرت سجادباشد گلفشان عاشقی/برحسین وزینب او باکرامت آمده/اوپیام کربلارابرده است تاشهرشام/شیعیان مرتضی راهم امامت آمده/دیده است باچشم گریان داغ جانسوزحسین/تاقیامت حضرت او با روایت آمده/دین پاک مصطفی را حجتی والاگهر/از تبارفاطمیه بین ولایت آمده/باولایت تاشهادت هست زین العابدین/یادعباس دلاور درشجاعت آمده/خاطرات قتلگاه و تل زینب دردلش/اشک چشمان بهاری بررسالت آمده/خیمه آل عبارا دشمنا
روز به روز حالم بهتر میشه و وقتی دارم کار میکنم، به شدت امید دارم.
تمام زندگیم دنبال هدف بودم، از بیهوده بودن بیزار بودم و مدتها افسرده بودم و داشتم فرسوده میشدم... حالا اما هر روز مطمئن تر میشم که چیزی رو که میخواستم پیدا کردم بالأخره.
هر لحظه کار کردن برام شده لذت، امید، انگیزه، اشتیاق، علاقه...
وقت هم عهدی ایران باولایت آمده/امتحان وافتخاری سوی ملت آمده/انتخابات عظیمی ازبر ایران زمین/شوراسلام ولایی بابصیرت آمده/تیردرچشمان دشمن میزنداوج حضور/باولایت محوریها گنج وحدت آمده/بهرمجلس انتخاب یک وکیل باولا/سوی کشورجلوه هایی از سعادت آمده/اصلح هرانتخابی پیرو رهبربود/ازخمینی وشهیدان این وصیت آمده/دررکاب رهبرخود چون سلیمانی شویم/مالک وعمارهایی بر امامت آمده/انتخاباتی که آیدروز مرگ دشمنان/همره شوق حضوری گنج عزت آمده/لطف حق باآل احمد سو
دویست روزگیم مبارکههههههههه
آقا یکی آهنگ‌ بزاره من قررررر بدمممم
دوستان مبارک باشه ۲۰۰ روز همنشینی تون بامن .... میدونم چقد خوش شانسین که 
همنشینتون من بودم 
خب دوستان منم خوش حالم که تا الان باشماها بودم ....
خو حالا بریم سراغ جشننن میخوام براتون توی هفته در هر روز یکی از اعضا رو بزارم هر کدوم یکی 
 
یعنی من چه آدم خوبیم‌که به جای اینکه شما ها چیزی بدهید من بهتون چیزی میدم 
 
حالا اشکال نداره 
 
خب رای گیری میکنیم هر عضو بیشتر رای آورد در اولو
✨✨خدای خوش حساب✨
شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند.
آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت.***تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی،چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟***تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟
شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر
بسم‌الله...
سلام!
+
مدت‌هاست نوشته‌های این‌جا پیش‌نویس، باقی می‌مانند و منتشر نمی‌شوند ولی این بار غم دارم. غم خودش را از گوشه‌ی دل‌م پخش کرده و الان رسیده به آخرش. غم دل‌م را گرفته و پر از تجربه‌ی احساسات جدیدم.
 
دی‌روز صبح بلند شدم برای نماز صبح. با حواس جمع و پرت و در حالتی از سکر شیرینی خواب سحر. از دی‌شب‌ش گوشی را چک نکرده بودم و روی حساب شلوغی و حواس‌پرتی این چند وقت گفتم نکند قراری چیزی را فراموش کرده باشم. اینترنت گوشی را روشن کر
منی که بار سفر بسته بودم از آغازنگاه خویش به در بسته بودم از آغازبرای سرخی صورت به روی هر انگشتحنای خون جگر بسته بودم از آغازمنم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی که دل به مال پدر بسته بودم از آغازهنوز در عجبم که امیدوار چرابه هندوانه ی دربسته بودم از آغازبه دوستان خود آنقدر مطمئن بودمکه روی سینه سپر بسته بودم از آغازبه خاطر نپریدن ملامتم نکنیدکه من کبوتر پربسته بودم از آغازعجیب نیست که با مرگ زندگی کردمبه قتل عمر کمر بسته بودم از آغازاگر چه آخر این ق
تاحالا شده چیزی بخوام ازت و بهم نداده باشی ؟
 
تا حالا شده چیزی رو از کسی ب جز خودت خواسته باشم ؟
 
تا حالا شده انگیزه ی چیزی رو در وجودم گذاشته باشی ولی نذاشته باشی بهش برسم ؟
 
تا حالا شده از هیچ درخواستیم رو برگردونده باشی مگر اینکه زهر زیانش رو چشونده باشی بهم ؟
 
نه هیچ باری نشده و من مطمئنم هرگز هم نخواهد شد،
 
این ب خاظر این نیست ک من خوش شانسم یا خوب بودم برای تو یا موقعیت خاصی داشتم...
 
ب خاطر اینه ک باهات حرف زدم همیشه و بهت اعتماد تام کر
سی و دوتا پسر ده یازده ساله در یک کلاس جمع شدند. اوایل جمع و جور کردنشان را بلد نبودم. حالا قلقشان دستم آمده. حالا یاد گرفتم چطور موقع درس توجهشان را جلب کنم. چطور آرامشان کنم. چطور سرگرمشان کنم. چطور خوشحالشان کنم. ولی خب... گاهی هم به هیچ صراطی مستقیم نیستند. امروز از آن روزها بود. انگار انرژی مضاعفی از ناکجا به جانشان تزریق شده بود. حرف می‌زدند، دعوا می‌کردند و با مشت و لگد به جان هم می‌افتادند و شکایت‌ها و زخم‌ها و کبودی‌هایش را پیش من می‌
نگفته بودمتان. آن شب که عملم قطعی شد، یک آن لرزه به جانم افتاد که من اگر بمیرم، هیچ از من به جای نخواهد ماند ... هنوز هم می‌گویم ترسم از عمل نبود ... ترسم از چیز دیگری بود ... شما نمی‌دانید چه قدر، چه قدر، چه قدر سراپایم را استیصال گرفته بود. راستی راستی هیچ کاری نکرده بودم که بتوانم به آن دلخوش باشم ... پدر که رفت تا با دکترم حرف بزند موبایلم را برداشتم و خیلی از نوشته های این جا را که از دسترس خارج کرده بودم، به صفحه برگرداندم. نه از سر ناچاری ... نوش
اقا چن روز پیش با تیمور ملقب به سلطان رفته بودم بیرون سلطان یه دوست دختر داره شایدم قراره داشته باشه اسمش ستاره هست من با این ۲ تا رفته بودم بیرون الته فقط این ۲ تا نبودن دیگه علی و علیرضا و یه سری دیگم بودن (ک=میدونم که به درکتون) حالا سلطان رو ستاره که غیرت داره ولی من مث که این قظیه رو خیلی جدی نگرفته بودم هیچی حالا سلطان اصابش خراب شده منم که کلا از فراینده فیرتی شدن خیلییییی عشق میکنم ولی این سری دیگه خیلی جدیه مثل این که .
حالا این سلطان نمی
آمدی جانا ولی دانی که دیرم آمدی # من جوانی داده ام حالا که پیرم آمدی
ای فلک او را نشانم میدهی حالا چرا # نوشدارو را ببر اکنون که سیرم آمدی
در ازل بودم ملک در آن بهشت آرزو # تا به گندم خوردنم دیدی اسیرم آمدی
پهلوانی بودم و آنگه شکارم شیر بود # ناتوان گشتم کنون همچون جبیرم آمدی
برده ام از خاطرم رویای زیبای تورا # با دو صد افسون چرا اندر ضمیرم آمدی
تاب عشقت را ندارم، لرزه آرد بر تنم # خاک خشکم مرده ام دیگر کویرم آمدی
در سرای دیگری گرجی بیابدخود تو را #
 
رفته بودم سراغ یادداشت های قدیمی...
یادم بود که توی همه این سال ها که نوشته های عمران صلاحی و رویا صدر و زرویی و کیومرث صابری و کلی کتاب و مجله را خوانده بودم، فقط دو تا از نوشته ها چشمم را گرفت، انقدر که همه چیزشان درست و تر و تمیز و به اندازه بود.
یکی شان نوشته یک دانشجوی دانشگاه تهران بود که قبل از انقلاب شهید شده بود.
یکی دیگر را چند سال پیش توی وبلاگی که خاطره هایی از نویسنده های مختلف جمع میکرد خوانده بودم. اسم نویسنده را نگذاشته بود، از اد
محوراسلام وقرآن باولایت آمده/باچنین گنج بزرگی هم سعادت آمده/بهراین گوهرهمیشه جانفشانی میشود/همره عشق ولایت بین هدایت آمده/درره حیدر به پاشد انقلاب کربلا/ازبرای حفظ آن امرامامت آمده/اندر این عصرخمینی انقلابی شد پدید/بهرحفظ آرمانش بین شهادت آمده/ازتبارفاطمیه رهبرم سیدعلی است/مقتدایی بابصیرت بهر امت آمده/درولایت محوریها پیروی مهدی است/ازخدا بهرظهور او رضایت آمده/
 
رفته بودم سراغ یادداشت های قدیمی...
یادم بود که توی همه این سال ها که نوشته های عمران صلاحی و رویا صدر و زرویی و کیومرث صابری و کلی کتاب و مجله را خوانده بودم، فقط دو تا از نوشته ها چشمم را گرفت، انقدر که همه چیزشان درست و تر و تمیز و به اندازه بود.
یکی شان نوشته یک دانشجوی دانشگاه تهران بود که قبل از انقلاب شهید شده بود.
یکی دیگر را چند سال پیش توی وبلاگی که خاطره هایی از نویسنده های مختلف جمع میکرد خوانده بودم. اسم نویسنده را نگذاشته بود، از اد
پارسال این تایم توی واحد قبلی بودم دقیقا روزای آخر و داشتم از دستشون دیونه میشدم آدم هایی که موقع ورود بهم سلام نمیکردن و موقع خداحافظی .خداحافظی ...
آدم هایی که نادیده میگرفتن منو و چقدر عذاب آوره که اینجوری نادیده بشی.
آدم هایی که پشت سرم گفته بودن چقدر دوست دارن منو با ماشین زیر بگیرن یا چقدر ازم بیزارن و من تو اوج درگیری با طرحواره ام بودم و چقدر این طرحواره اذیتم کرد و حتی هنوز میکنه...
و بالاخره اعتراض کردم. به مدیرم گفتم که اذیتم میکنن به
شب میلادحسن وقت وصال آمده است/گوهرخوب ولابهر کمال آمده است/سبط اکبر پسر احمد وزهراوعلی است/اوکه چون جان رسالت به جمال آمده است/گشته تفسیرولایت زدل قرآنی/سوی اعطای کرامت زسوال آمده است/مجتبی مردخدا گوهراخلاص بشر/رمضان ازبرشیعه زجلال آمده است/شادشدحیدر وزهرا زقدوم حسنش/برکت ماه خدادرهمه سال آمده است/داده اومژده مهدی وهمان روزظهور/رهبری سوی بشر نیک خصال آمده است/
آبدارچی شرکت خانم کاف اومد توی اتاق ما میگه مدیونید مرده ام نیاید توی مراسم  و گریه نکنید ؟ اما من اگه مرده ام کسی مراسم م نمیاد یعنی کسی رو ندارم ، ولی اگر دوست ندارم وقتی مرده ام کسی گریه نکنه شاد باشند من تمامم عمرم درد کشیده ام اما خوب حالا که مرده ام دیگه درد ی نمیکشم و راحت شدم از درد کشیده ام برای اولین بار بدون درد راحت خوابیده ام و بدون درد  توی این دنیام ... اگه کسی اومد میخوام خوشحال باشند و شادی کنند اصلا مرحوم ( من ) فحش گذاشته هرکی گر
بهم‌میگفت:فلانی تو مخلصی
بارها ازت الگو‌گرفتم.
به اون‌ روزا فکرمیکنم، میگم مگه چجوری بودم که اینو بهم‌ میگفت؟
فکرمیکنم که چیکار کردم که گفت: منتظر شهادتت ام!
چیزی یادم‌نمیاد
نمیدونم چی بودم
کی بودم
حالا کجاام
چقد دور شدم‌از خودم
و شاید حتی خودش ندونه
نبودش، منو از یادِ من برد...
من خراب کردم
روحمو...
خودمو...
#جهت_یادآوری
#از_یک_رفیق
التماس التماس میکنم، دعام‌کنید.
متن آهنگ حمید هیراد گفتم بمان
به تو گفته بودم ز من بگذری روم در پی عشق ویرانگری
گفتم تا بدانی به تو گفتم تا بمانی
به تو گفته بودم که دستم بگیر کنار دلم باش و با من بمیر
گفتم تا بدانی به تو گفتم تا بمانی
گفته بودم که آرامشم میرود نقطه امن آسایشم میرود گفتم تا بدانی
گفته بودم نرو خواهشا میشود پیش من باشی سازشم میشود
گفتم تا بدانی به تو گفتم تا بمانی
تورا دیدمت بعد عمری سلام ببین اشک شوقی که ریزد مدام
ماندن یا نماندن به پای تو ماندم یا نماندم
آمدی
امروز با بابا رفتم تشییع سردار 
اصلا شگفتیمو نمی دونم چطور به زبون بیارم از اون همه جمعیت!!! من قبلانم مثلا راهپیمایی اربعین رفته بودم،یا شاید چند تا ۲۲بهمن ولی تا حالا همچین چیزی ندیده بودم، یه چند باری هم نزدیک بود له بشیم راستی راستی، کاروان سردارم از نزدیک دیدیم، خیلی خوشحالم که رفتم، تا حالا تشییع شهید نرفته بودم خوشحالم بلاخره تونستم یکی رو برم، اونم این شهیدی که اینقد بزرگه.یه حس خیلی خوبی دارم، البته یه بغض عجیبی هنوز تو گلومه که نم
میلادعلی امام دین آمده است/آن ساقی کوثربه زمین آمده است/ازعرش خدارحمت او جاری شد/یعنی که علی نور مبین آمده است/یاریگراحمد است واسلام نبی/آن عشق محمدامین آمده است/درکعبه طلوع مرتضی حاصل شد/از بهرولایت چونگین آمده است/هم کفو علی فاطمه شددردو جهان/الگوی خدا به مومنین آمده است/درسیزدهم ماه رجب نوررسید/محبوب خدای عالمین آمده است/تبریک به صاحب الزمان بایدگفت/میلاد امام مسلمین آمده است/
آمده‌ام بنشینم به حساب و کتاب. آمده‌ام تا یکبار هم که شده، با خود روراست بوده باشم. 
من کِی از لقمه‌ی آماده‌ای گذشته‌ام که حالا توقع گوشهٔ چشمی دارم؟ من کِی از راستی خودداری نکرده‌ام که حالا توقع سربلندی می‌برم؟ من کِی با فرازی به غرور نرسیده‌ام که حالا توقع ناامیدنشدن از نشیب را دارم؟ من کِی فتح خیبر کرده‌ام که حالا منتظر دژهای استوار قلبم باشم؟ من کِی صبر داشته‌ام که توقع عفو دارم؟ من کِی استوار مانده‌ام که حالا انتظار سبکباری دارم
زنگ که زد یکم حرف زدیم و بهش گفتم یکم دیرتر بیا که تایم اداری تموم شه بتونم بیام بیرون...اونم یه ذره غر زد ولی گفت اوکی...موقع قطع کردن تلفن گفت گل نگرفتما...چون قبلا بهش گفته بودم برام گل بگیر حالا همون چند روز پیش دلم گل میخواس و دیگه امروز اصن فکر گل نبودم و برای دیدن خودش هیجان زده بودم.اینه که گفتم حالا سعیتو کن ولی نشد اشکال نداره..خلاصه که اون یه ساعتی که منتظر بودم ایشون برسه به زور خودمو نشونده بودم پشت میزم..هزارتا فکر و حرف تو سرم میچرخید
تلفن را قطع کردی و من زدم زیر گریه. زار می‌زدم از ته دل. احساس شرمندگی می‌کردم که تو یکباره از تهران آمده بودی اهواز. گریه می‌کردم اولش واقعا اشک ذوق نبود، اشک غم بود. ناراحت بودم، فکر می‌کردم چقدر باید بهتر باشم. کمی که گذشت و خوب زار زدم یادم افتاد که تو آمده‌ای و بیست روز انتظار را به یک شب تا صبح تبدیل کرده‌ای. اشکم با لبخند قاطی شد و کم کم خندیدم. از ته دل. راستش را بخواهی مدام به این فکر می‌کردم که کاش می‌آمد اهواز و به من سر می‌زد. تمام
می دونم که قبلا از زهرا نوشتم 
و از اینکه حس می کنم سرنوشتم مثل اون خواهد بود 
یهو یاد برادرشوهر محبوبه افتادم 
که محبوبه برام در نظرگرفت 
من موافقت کردم 
با مامان تو دعوا بودم! مثل همیشه
زنگ زدن 
مامان بردلشت 
پسره ۲۸ ساله مطلقه و مکانیک بود 
مامانم گفت به دختر ما نمیخوره چون کوچیکتره 
و قطع کرد 
فکر می کنم ۳۰ ساله بودم اون موقع 
محبوبه مودبانه ناراحت شد 
بعدها مادربزرگ بستری شد 
مامان کنارش بود 
محبوبه شیفت بود 
نرفته بود پیش مامان 
ماما
خودکارِ نشون شده‌،نیست.
خودکار نشون شده،شانس من برای ادامه امتحانات و درس خواندن بود.شیشه عمر کهکشانی‌من بود.حالا که گم شده،حس می‌کنم عمر من هم به سر آمده.
مثل همه قصه ها-یا حتی خدا را چه دیدی؟مثل غصه‌ها-که به سر می‌آیند.مثل دنیا.مثل مرگ دنیایمان.آن هم درست وقتی زندگی اطراف،ادامه دارد.
 
 
 
*حالا پست قبل به حاشیه نره.بخونید که جالبه و قابل تامل.#فتأمل
 گاهی وقتها بر خلاف گذشته که از خانواده و طبقه اجتماعی و اقتصادی خود ناراضی بودم به این فکر می کنم که اگر من در یک خانواده فقیر به دنیا نیامده بودم حالا چطور می توانستم حال و روز قشر بزرگی از مردم را که از فقر رنج می برند بفهمم؟ 
ادامه مطلب
مرغ دل درشهرقم بهرزیارت آمده/موسم جشن وسروریک ولادت آمده/حضرت معصومه باشد بنده خوب خدا/دخترموسی بن جعفر باکرامت آمده/آسمان معرفت را حضرتش الگوی ناب/حامی اسلام وقرآن وولایت آمده/اهل بیت مصطفی را بارگاهش شدحریم/سوی شیعه هم شفیعه هم سعادت آمده/خواهرمولارضاشدمثل زینب با حسین/شیعیان ومسلمین رابر عنایت آمده/ازوجودش قم همیشه مقتداو سروراست/علم وایمان در حریمش تانهایت آمده/مرقدپاک وشریفش یادمان فاطمی/زمزم احساس دینی برامامت آمده/تا ظهورمهدوی
نمیدونم چرا اصلا حس و حال وبلاگ نیست دیگه
انگار حوصله حرف زدن هم ندارم
دلم میخواد یه پست بلند بالا بنویسم از ادم های مذهبی گله کنم
اما حسش نیست، فقط تو یه جمله بگم خلاصه همه حرص هام و!!!
اگر جامعه شما رو بعنوان یه ادم مذهبی میشناسه، کاری کنید که زینت دین باشید! کارهای شمارو پای دین میذارن ملت!!!
اعصابم یکم خورده این روزها!!!!
از روز عرفه یه بغض سنگین مونده تو گلوم
صبحِ روز عرفه دوسانس استخر بودم(مجبور بودم) از 9و نیم تا 1تو اب بودم بعد هم نیم ساعت جک
تقریبا چهار پنج ماهی می شود که یک همسایه ی جدید برایمان آمده. ساکن ِ طبقه ی خود ماست. از قضا، همکار پدر هم هست. از کرمان آمده. مرد سن و سال داری ست اما بچه اش خیلی کم سن و سال است. حوالی 14-15 سال پیش دانشجوی دکتری بوده.
 امروز عصر، دم در ورودی آپارتمان دیدیمش. به پدر گفت از وقتی که آمده این اولین باری ست که فرصت پیدا کرده این اطراف را نگاه کند و چه قدر فضای محل و طبیعت محل به نظرش زیبا آمده. خیلی تعجب کرذم از حرفش. فکر کن پنج ماه ساکن ِ منطقه ای باشی و
دیشب توی خواب دعوایمان شده بود، حرف هایش
را قبول نداشتم و او روی درستیشان سماجت می کرد، آخرهای بحث صدایش را نمی
شنیدم، و مکث های طولانی افتاده بود لای حرف ها، حال خوبی نداشتم و تمام
مدت در حال رد ستیزه جویانه یکدیگر بودیم، بعد که بیدار شدم هنوز دلخور
بودم، حتی از اینکه نیست و ناچار نیستم نبرد بکوبم نفس عمیق کشیدم، از چیزی
خسته بودم، از چیزی در ارتباط با او عمیقا خسته ام...
چند
روز قبل ترش وقتی می خواستم از خانه بیرون بروم بلوز کوتاهم را پای
یک مسکن دیگر خورده بودم و خوابیده بودم.خوابِ خواب نبودم اما بیدار هم نبودم که حس کردم تکان می خورم.چشم هایم را باز کردم.از همان دو سه سال پیش؛بعد از زلزله ملارد،گاهی پیش آمده بود که حس کنم زلزله آمده و بیدار شوم و یا در خواب،کابوس زلزله های بعدی را ببینم.برای همین گمان کردم فقط مثل بارهای قبل خیالاتی شدهام.اما به خودم آمدم و دیدم خواب نیستم.دیشب روی زمین خوابیده بودم.حرکت کردم و نشستم.دیدم خواهرم هم روی تخت نشسته.به سقف نگاه کردم تا حرکت لوست
یارحمان 
اربعین کربلا بودم 
و حالا خواهم نوشت از سفر عشق 
قبل سفر به هیچ کسی نگفتم جز خانواده و اونایی که دیگه بخوای نخوای اطلاع داشتن 
وقتی رسیدم بین الحرمین و دقیقا وسط بهشت بودم 
گفتم حالا وقتشه که بنویسم کربلام  
#الحمدلله 
دلهره ای که ازش حرف میزدم همین بود 
که نکنه دعوت نشم ؟ نکنه نیام کربلا ؟ و نکنه های زیادی ... 
خداروشکر که در پناه حسینم علیه السلام 
 
 
یآعلی 
 
 
امروز زنگ زدم به مدیر ساختمان‌مون تا برای اجاره‌ نامه‌ی جدید ازش تخفیف بگیرم اما نهایتا موفق نشدم. نیم ساعتی با طرف کلنجار رفتم و هر چه در چنته داشتم رو کردم اما نتوانستم که قانعش کنم تا کمی بیشتر به ما تخفیف بدهد. پر از حس بد بودم. تلاش مذبوحانه‌ای که کرده بودم و بعد هم وسط صحبت‌هام این و آن را مثال زده بودم که پس چرا به فلانی تخفیف دادید و این کار بشتر حالم را بد کرده بود. انگار تمام مدت داشتم ادای کسانی را در میاوردم که دور و برم زندگی میکن
و ماه، در نیمه شبی به اندازه ی نیم قرن پیرتر شد.
ما به اندازه ی نیم قرن خسته تر شدیم.
حالا چه کسی می خواهد صدای جوانی ما را
از زیر خروارها خاکِ سرخِ گرم،
و ترک های زودهنگام پوستمان را
از زیر بوتاکس های پی در پی، بشنود؟
 
صدای ما را که در گورهای خانگی دفن شده ایم،
خواب هایمان را که در فکرهای خونین غرق شده اند،
و نفس هایی که در سینه ها حبس کرده ایم را،
چه کسی می خواهد بخت بگشاید؟!
 
من قول داده بودم که بخندم!
من پاییز را در میانه ی راه پشت سر گذاشته بو
درنیمه ماه خداباران رحمت آمده/میلادپاک مجتبی نور ولایت آمده/بیت علی وفاطمه شدگلفشان معرفت/سروربرای جنت وفیض امامت آمده/دامان پاک مصطفی دربر گرفته یک گلی/خشنودی ایزدنگر تندیس عزت آمده/از سفره احسان اوسیراب گشته شیعیان/یعنی حسن آن حجت خوب کرامت آمده/اشکی ز شوق ومعرفت ازگوشه چشمان چکد/سلطان فیض ایزدی بهر عنایت آمده/ازنسل پاک اونگر رهبر برای شیعیان/اززمزم اخلاص اوبسیاربرکت آمده/یامهدی صاحب زمان تبریک میلادحسن/چون مجتبی سالا دین ازبهر جنت آ
خداوندا لطفا در نسخه بعدی چند ساعتی به شبانه روز بیفزا!من واقعا با کمبود وقت مواجهم. البته این‌که درست مدیریت نمی‌کنم هم بی تاثیر نیست. کار ترجمه هام رو تعلیق کردم چون چندین روز نمی‌تونستم چیزی بنویسم و بدقول شده بودم. از روند درس‌ها هم خیلی عقب افتادم و حالا حالا ها باید بدوم تا برسم. 
بسم الله الرحمن الرحیم.سالها قبل گاه به گاه اهل نوشن بودم، نوشته هایِ زرد. لابد هیجان دوران بلوغ و نوجوانیِ پیش از جوانی! گذشت، ننوشتم... داشت فراموشم میشد. پناه آوردم به شبکه های مجازی، آن موقع پیام رسان ها به اندازه حالا توع و تکثر نداشتند.یک لاینی بود و اینستاگرم و فیسبوک... و کمی هم گوگل پلاس!پلاس را که بستند، لاین هم نچسب شد، کسی هم نبود آنجا... (همین الان یادم آمد از یکی از بستگان خواسته بودم اسکرین شاتی بگیرد از پست های لاینم! کسی که احتما
 با دوست هاشان که بودم اول به خیالِ دوست های خودم پناه بردم. تا کمی خیال آمد جلوی چشم، واقعیتِ گندش حواسم را جمع کرد. تحفه ای هم نبودیم. وقتی در جمع های دوستی به دوستان و در خانه به خانواده احساس تعلقی نباشد چه بر سرِ آدم می آید؟ احساس تک افتادگی می کنم. ترسم از قعرِ این تک افتادگی است. از بی انتهاییِ تنهایی. پیشِ هر کس بیش از آن که بروز بدهم پنهان می کنم. مجاب شده ام حتی پنهانی ها را بیشتر به رابطه بکشانم و عذابم بدهم. امشب که تنهایی، بیدادادنه، ب
ریگ های بیابان آیینه شدند و تصویر چند صد یا هزار سال را نشانم دادند. تصویر از همان روزهایی که پاهایی خسته یا شاداب، تند یا آهسته بر آن قدم گذاشته اند تا حالا. قدم در هر جا بگذاری کسی گذشته از آنجا که حالا خود توست. تو از حالا نیستی، تو از گذشته آمده ایی و بعدها هم خواهی آمد. هر کجا رفته باشی قدمت در مسیر قدم های دیگر است. هیچ وقت روی این ریگ های بیابان تنها نبوده ایی. آیینه ایی که زیر پای توست بی نهایت تصویر از همه آنانی دارد که تو هم از نسلشان هستی
بسم الله
 
اگر تهران بودم به لیست وحدت رأی می‌دادم؛ البته احتمالا منهای سه - چهار نفر، به‌علاوه‌ی سه‌ - چهار نفر: یامین‌پور، رسایی، شهبازی، علی جعفری.
حالا که شیرازم احتمالا به ترکیبی از لیست جبهه‌ی پایداری و شورای ائتلاف رأی می‌دهم؛ شاید چهار نفر از این پنج‌تا: غلامحسن اسکندری، حسین پارسایی، روح‌الله نجابت، جعفر قادری، و خانم طاهری.
 
پ.ن. قسمتی از پیامک یکی از رفقایم:
راستش من روی هیچ واجبی ترس ندارم. چون مسئله ی خودمه. یعنی می دونم خدا
پریروز بود که اولین بار این حس را پیدا کردم.
حس کردم شب، کسی خواهد آمد. پیام خواهد داد. 
نمی دانم که. اما یک نفر که تازه می‌آید. می‌آید و می‌ماند.
تمام روز به انتظار گذشت. تا اینکه شب شد.
و من همه‌اش در این حس قشنگ انتظار بودم.
که او می‌آید... و سلام می‌دهد... و پاسخ می‌شنود. 
شب تمام شد، صبح هم رسید، اما کسی نیامد.
فردایش هم همین‌طور. امروز هم.
حالا امشب دارم به این فکر می‌کنم که فردا چه می‌شود؟
این حس قشنگ انتظار به کجا می‌برد مرا؟
یا در واقع ای
من رفته بودم که نیام دیگه.هفته پیش همینجوری اومدم سر بزنم یهو با کلی نظر مواجه شدم..فک کن یکی از دوستات که سال اول کارشناسی انصراف داده بود رفته بود و چند سال ازش بی خبر بودم و تنها شماره ای که ازش داشتم خاموش بود
کلی پیام داده بود حالا منم چند روز سر نزده بودم
خلاصه ایمیل دادم بهش و شمارمو گذاشتم براش
باز من چند روز منتظر 
که چهارشنبه پیام داد و خلاصه به هم رسیدیم
میگم بهش وبلاگ منو چطوری پیدا کردی؟
میگه یه بهشت یادم بود سرچ کردم
*امروز یعنی دی
از مزیتهای دیگر دسترسی به دفتر خاطرات بیست سال پیش، در میان نهادن خاطرات مشترک با دوست دیرینه ات است و قسمت جالب ماجرا این است که در یک صحنه ی خاص دو برداشت متفاوت خود را نشان داد. چیزی که فکرش را میکردم و این سالها در موردش اندیشیده بودم کاملا غلط از آب در آمده بود. یعنی آنطوری که دلخوشش بودم نبود. واقعا چقدر آن زمان بدبخت بودم که رفتار را جایگزین حرف میکردم و این همه سوتفاهم زاده شده بود! دیر بود رسیدن به اینجا. خیلی دیر. ولی خدا رو شکر همه چیز
خدایا عزیزِ جونمو سرد کن 
من تحمل ندارم
بهم گفت هی سرمو میکنی زیر آب تا دارم خفه میشم میاری بیرون. آره منِ عوضی همینم. 
باید میذاشتم بره دنبال زندگیش .
 
بدبخت شده بودم بیچاره شده بودم در به در شده بودم ؟
حداقل اون موقع میگفتم نمیخواد خودش خواسته شاید بی من راحتتره حالا چی 
دوباره دارم براش میمیرم برمیگردیم به عقبی که ازش فرار کردیم . که ترس داشت که بدبختی داشت .
برش گردوندی که چی . بچه داشت میکَند و میرفت . برش گردوندی که چی
بمیر عشقته . 
احسانِ
 کاشکی آدم بهتری بودم.
برای همسر آینده م جفت صبورتری
برای مادرم دختر سرحال تر و مهربان تری
برای درسم محقق بهتر و باهوش تری
برای خانواده ام خواهر دلسوزتری‌
 
پر از نقص های خیلی درشتم که حس می کنم دیگه برای درست کردنشون دیره.
تا حالا توی عمرم اینقدر حس ناتوانی نکرده بودم که این چند روز کردم. که ظاهرا ادامه دار هم هست.
بهرشیعه دررجب طوفان ماتم آمده/درشهادت نامه او بازهم غم آمده/حضرت موسی بن جعفر شدشهیدراه دین/از فراقش ناله هایی چون محرم آمده/هفتمین گوهر برای دوستان اهل بیت/یاداز زنجیر وزندان اشک زمزم آمده/میشود باب الحوائج کشته درسجن بلا/مجلس سوگی برای او فراهم آمده/زمزم دلدادگی شیعیان کاظم شده/بهرایمان وولایت حبل محکم آمده/تسلیت برمهدی او درفراق حضرتش/برمصیبتهای کاظم بازمرهم آمده/
وقتی حوصله هیچکس را ندارم، با خودم درباره تمام داشته هایم حرف میزنم. 
من خیلی استعدادها دارم که باید به خاطرش خدا را شکر کنم. خیلی امکانات دارم که باید قدر آنها را بدانم. 
گاهی ناشکر میشوم...
من تا اینجای کار خیلی خوب پیش آمده ام. خیلی خوب از پس همه چیز برآمده ام. 
فقط احساس تنهایی میکنم. تنهایی سمجی که هرلحظه با من است و تا مغز استخوانم را به درد می آورد. 
+امروز رفتم دانشگاه. فقط من آمده بودم و یکی دیگر. نمیدانید چه حال خوشی دارم که او را دیدم. خد
من خیلی حساس و مرتب بودم...
حساس تر و مرتب تر شده بودم درین سالها...
اتاقم رو هر شب جارو میکردم...
تو تمام این سالها یه بار فقط سوسک خیلی ریز دیدم توی اتاقم و باهاش مدارا کردم چون هیچ وقت از زیر تخت در نیومد....
 
حالا...من ۱۲ روز خونه به خونه با یه مشت خارجی جابجا شدم و روی تخت جدید خوابیدم و کل زندگیم تو یه چمدون بوده...
حالام که برگشتم هر شب یه جام...
یه شب دانشگاه میخوابم...
یه شب مهمونم خونه دوستام...
یه شب اتاق دوستم که رفته مسافرت...
امشب اتاق همون دوس
بگذر از منبگذر از من از سر ناچاری بودآخر قصه ی ما هم گریه زاری بود
بگذر از منآن روز ها درمانده بودموجدانم رو به زور خوابانده بودم
بگذر از منباورش سخت استتن هر دومان زخمی  زخم استاون اوایل آشفته بودماما حالا خیالم تختِ تخت است
بگذر از مننمیتوانم ببینم، چای خوردن تو با نفر بعدی رودست تو براش باز بشه، نمیتونم تحمل کنم این تحقیرو
بگذر از منکع دیگر نقشی ندارماز شروع دوباره این سکانس بی زارمنقش من دست مرد دیگرو من بی کارمنه خواب نیستم، این همان س
امروز یه روز فوق العاده بود واسم و از صبح با اینکه حالم روبراه نبود و بدن درد شدیدی داشتم همش ذوق کلاس بعدازظهر رو داشتم و نگاهم به ساعت بود.
تا اینکه راه افتادم برای کلاس، ساعت حدود یک و نیم بود که سوار اتوبوس شدم به سمت دانشگاه. توی این فکر بودم که حالا زود میرسم و توی گروه پیام گذاشتم هر کی زود رسید به من زنگ بزنه، میخواستم بگم مثلا من خیلی زود میرسم !
تا اینکه اتوبوس از پل فلزی که رد شد دیدم اوه اوه عجب ترافیکی!!! و گفتم عمرا اگه زود برسم و چرا
وحشت زده از خواب میپرم. نه نفس زنون اما، فقط چشام رو وا میکنم و خداروشکر میکنم که خواب بودم. خواب دیدم که رفتم مهدکودک دنبال بچه م و اونا بهم یه عروسک تحویل دادن به جاش. و من بی تاب، خیلی بی تاب دنبالش میگشتم توی خواب. بچه ی نداشته طفلکی من
حالا طبق روال چند شب گذشته روی کاناپه خوابیدم و زل زدم به سایه بزرگ لوستر روی دیوار، خونه بوی ملایمی از دارچین داره، عود دارچین روشن کرده بودم سر شب. مرور میکنم با خودم، چای خورده بودم. یک جلسه اطفال خونده بود
شاعر لالی بودم که هرگز حامل پیام دلخواهی برای مردم نبود. رسولی که مردمی که عاشقانه بهشون عشق میورزید با سنگ زدن بهش پاسخ میدادن. من معلمی بودم که رنج های زندگی خودش رو از یاد میبرد تا آینده کودکانی رو روشن تر ترسیم کنه اما جز بی مهری و بی رغبتی پاسخی دریافت نمیکرد.
بیش از اندازه سکوت کردیم.
بیش از اندازه بخشیدیم.
توی خودمون ریختیم.
خودمونو بین خواسته های بقیه مدفون کردیم.
اونقدر که گمان کردن لالیم.
کوریم.
بی رویا و بی باوریم.
ضعیفیم.
اما درست تو
گذشتم تا گذشت، اینجا رسیدمبه کوی و منزل آوا رسیدم
دمی دیروز و هم فردا ندیدمز حالا بودم و حالا رسیدم
پریدم تا پرید از دل غم دل ز بالا بودم و بالا رسیدم
می خونین‌دل رقصیده در عشقبنوشیدم که نوش‌آسا رسیدم
سرم تا قلّه‌های مست پاشیداز آن نادرکجا در جا رسیدم
نه درجایی و ناجایی ندانمکه بی‌خود بودم و بی‌جا رسیدم
چو بی‌دنیا بدم آسان گسستم چو با زیبا بدم زیبا رسیدم
مرا گوید شبیه عشق گشتیبلی شکل تو گشتم تا رسیدم
به حلمی بس کن این شیرین‌زبانیکه تلخی
دانلود موزیک ویدیو عروسی از نریمان
دانلود اهنگ حالا حالا دستا بره بالا مونا
آهنگ حالا حالا حالا همه دستا به بالا اپارات
آهنگ حالا حالا همه دستا به بالا آپارات


اهنگ حالا حالا حالا حالا همه دستا ب بالا

متن آهنگ حالا حالا همه دستا به بالا

کلیپ آهنگ حالا حالا حالا همه دستا به بالا

اهنگ بندری حالا حالا
جرات راه رفتن توی تاریکی رو داشته باش ...
 
× به آسمون نگاه کردم چه قدر رنگش مبهم بود 
انگار رنگی نبود 
چراغ ها بودن 
خیابون ها بودن 
همه چیز بود و منم بودم 
فقط بودم 
بدون هیچ فکری 
خالی 
بودم 
بودم و نباید از بودنم می ترسیدم 
اون من بودم! 
 
× هر آااادمی هررر آدمیی یه نقطه ضعف عجیب و مهلک داره که می تونه کله پاش کنه. 
منم همینطور! 
به شدت دچار وسواس فکری شدم همش خودمو سرزنش میکنم نکنه این حرفو زدم اشتباه بود الان فلانی چه فکری راجع به من میکنه و ....
وقتی سودای بدن آدم بالا میره اینطور میشه 
چاره اشم خوردن گرمیجاته که من زده شدم ازش :/ 
من کلا آدمی بودم که به راحتی با همه ارتباط میگرفتم و خیلی خوش صحبت بودم  D: از بس شوخ بودم آدما از با من بودن لذت میبردن -_-
درسته تعریف بود اما جدی بود :)))
ولی حالا :( خیلی برام سخت شده 
دارم با طرف حرف میزنم از وسواس دیوونه میشم که نکنه این حرفو
طرف میگه: حسابش از دستم در رفته که گفته بودم میخوام و میشه..    ولی  یکی دو نفر که به تو بگن حالا این نه یکی دیگه..  یا این نه!    کوتاه میایو میگی باشه این نه!؟
 منی که 1000 بار میگم و هستم.   چی بگم خانومم؟     1000 بار خواستن من کمتر مهمه..  به ازای  هر بار گفتن "نمیشه"ی بقیه،  من 100 بار بگم میشه و میخوام.. 
"یعنی اگه من  جای تو بودم نمیتونستم بگم نه!"  
حد اقلش میگفتم نمیتونم بگم نه
 
یک سالی بود که با ایگور سیبالدی آشنا شده بودم و مطالب چند سخنرانی که از او دیده و شنیده بودم، داشت مدام در موارد مختلف برایم تکرار می‌شد و چند بار پیش آمده بود که بعد از خواندن فلان کتاب یا دیدن فلان فیلم یا شنیدن فلان حرف یا رخ دادن فلان اتفاق، بگویم «اِ! این همونه که سیبالدی می‌گفت!».سیبالدی، نویسنده و مدرس ایتالیایی-روس با تحصیلات و تحقیقات و تالیفات در رشته‌های زبانشناسی، الهیات، فلسفه و ادیان است که کنفرانس‌ها و سمینارهای متعدد و مخ
کجایی شازده کوچولو؟ گلت را تنها و بی‌پناه رها کردی توی این سیاره‌‌ی رنج و کجا رفتی؟ اینجا شب‌ها سرد می‌شود و من بدون تو برای تحملش خیلی کم‌طاقتم. دلم برایت تنگ شده؛ خیلی زیاد... ولی حواسم هست که خودم گفتم برو. گل مغرور و خودخواهی بودم. تا وقتی بودی هم حسابی بهانه آوردم. هیچی نداشتم ولی باز قیافه ‌گرفتم. گفتم "دست‌دست نکن دیگر. این کارت خلق آدم را تنگ می‌کند. حالا که تصمیم گرفته‌ای بروی برو دیگر!" و این را گفتم چون که نمی‌خواستم تو اشکم را ب
رمضان آمد و مهمان تو خواب است خدایا !راه گم کرده و دنبال ثواب است خدایا !
نیست ساقی و زمین یک دل آباد نداردحال مردان خرابات خراب است خدایا !
آبرو با بر و رویی برود گر تو نگیرینقش دینداری ما نقش بر آب است خدایا !
این که، این سوی نقاب است، که دل می‌‌بَرَد از خلقبگذر از آنکه در آن سوی نقاب است خدایا !
کی شود سوی تو بی‌رنگ و سبک بار سفر کرد؟تا که این سفره پر از رنگ و لعاب است، خدایا !
یار در خانه و عمری است که ما گِرد جهانیماین خودش سخت ترین شکل عذاب اس
هر که می‌خواهد که قوی‌ترین مردم باشد بر خدا توکّل نماید.
امام موسی کاظم.ع‌.
مژده ای دل که دگرباره بهار آمده است
خوش خرامیده و با حسن و وقار آمده است
به تو ای باد صبا می دهمت پیغامی
این پیامی است که از دوست به یار آمده است
شاد باشید در این عید و در این سال جدید
آرزویی است که از دوست به یار آمده است
سال نو بر شما بزرگوار و خانواده محترمتان تبریک و تهنیت باد انشالله سالی سرشار از سلامتی و بهروزی و موفقیت در پیش داشته باشید.
ارادتمند داود سه یک کار
اولین presentation پروفشنال زندگی‌ام امروز بود. عالی نبود. بد نبود. یکی از بچه‌ها را دعوت کرده بودم. دوتایشان خودشان را دعوت کردند. اما ده دقیقه قبل از شروع ارائه یک گروه بزرگ از بچه‌های نجوم آمدن! یکی از پروفسورها هم آمده بود. بخیر گذشت. میتوانست بدتر باشد. سوال پرسیدند و بد نبود. باقی حضار از رشته‌های دیگر ساینس بودند و خطری نداشتند :) بعد از ارائه رفتیم و پوستر جو را دیدیم. از جو کنار پوسترش عکس گرفتیم. 
حالا اینجام. روز یادبود رئیس قبلی دانشگاه ا
در میانه متن غمگینی بودم ک هفته گذشته توی سرم میچرخید
همین دو ساعت پیش
اما الان نمیتونم چشمامو باز نگه دارم و بوی ادکلن او رو میدم
....
هرگز در زندگیم این اندازه ازار ندیده بودم ک از زمستان تا حالا دیدم
تازه بعد از اینهمه مدت
امروز به خودم اعتراف کردم ک از کمی مخدر بدم نمیاد، شاید
مسکن؟ حتما!
....
پوستش خشک و خنکه
دستاش عرق نداره و هر لمسش مثل لمس اوله
مسکن....یک ساعت آعوش و کمی نوازش مسکنه
درد رو پنهان میکنه
ولی چیزی رو حل میکنه؟
....
چیزی رو حل نمیک
بسم الله الرحمن الرحیم
چند روز پیش داشتم از این میگفتم که واه واه، چرا بعضی ها از خانه ماندن این همه کلافه شدند ... دیروز بعد خواندن نماز مغرب و عشاء نشسته بودم زار زار اشک می ریختم. حس عارفانه گرفته بودم؟ نه :/ اصلا. خودم هم نمی دانستم این واکنشم برای چه چیزی ست؟ دستمال کاغذی برداشتم و توی خودم چنبره زدم. نیازی نبود هیچ تلاش خاصی بکنم. چکه چکه اشکها پایین می ریختند. گفتم دیدی میگفتی مردم چرا کلافه شدند از خانه نشینی؟ 
ماه رجب آمده ولی دل من یک ح
اربعین به خانواده ام گفته بودم امسال کربلا نمیرم حتی به برادرم گفته بودم که نمیام
تا اینکه تو یکی از وبلاگ ها دبدم که یه بنده خدایی میخواد بره کربلا هنوز دو دل بودم
خلاصه با اینکه فکر نمی‌کردم راهی شدم و حالا همون سفر بیشترین امید زندگیم شده
هر کس بهم میگفت ازدواج میکنی میگفتم نه
حالا تو اون سفر چیزی دیدم که من رو به این یقین رسونده که سال بعد اربعین در کمال ناباوری با همسرم میرم کربلا
ناباوری از این جهت که بقیه شاید باور نکنن و الا خودم ایما
۱. تو حالت معمولی من این موقع شب مثل جغد بیدارم...
حالا امشب که کار دارم و شب قدره له و کوفته با چشمای نیمه باز نشستم...
۲. یه چیزی گفتم و یکی منو ضایع کرد....یک دوستی زد زیر خنده و داشت زمینو گاز میگرفت....منم ته دلم خوشحال شدم....خوبه که حداقل اونقدر خوشحال بود که به ضایع شدن من بخنده....
۳. دو سال پیش بود یا سه سال...به یا رفیق من لا رفیق له که رسیده بود وسط جمع دور میز زده بودم زیر گریه و دستم رو گذاشته بودم جلوی صورتم....من یادمه هنوز...تو یادته؟
مدت تقریبا زیادی نزدیک به سه هفته در جوار خانه و خانواده بودم
اگه یک سال پیش بهم میگفتی سه روز پیششون باش بدون اینکه بخوای خودتو خفه کنی مطمئن بودم که نمیشه! 
اما حالا انگار با پیر شدن ماها اختلاف‌ها و داد و بیدادا هم پیر و یواش شدن! میتونیم کنار هم مسالمت امیز زندگی کنیم 
البته اینکه چند سال اخیر رو به طرز عجیبی تحت اضطراب و نگرانی بودیم هم بی تاثیر نبوده 
ولی پیری به نظرم نقش پررنگتری داره 
پیری پروسه ی عجیبیه و من ازش به شدت هراس دارم! ا
کسی جز خودم نمیتواند کاری کند...
خودم باید دست به کار شوم و بلند شوم از این رخوت و بی‌حوصلگی... از این فقط تلنبار شدن کارها بر هم...
.
پیش دانشگاهی که بودم رو تخته مقابل چشم‌هایم نوشته بودم... سرباز این میهن شوم، خون دلِ دشمن شوم ... و حالا هیچ خبری از آن شور و هیاهوی آخر نوجوانی نیست.. و جای همه آن دغدغه‌ها روزمرگی عبث‌آلود جا خوش کرده است...
.
امروز که این خبر سهمگین نفسمان را در سینه حبس کرد...
با خودم بارها گفتم... سردار سهمش را ادا کرد تا ابد، اما من
حالا درست یک هفته شده که صدایت را نشنیدم بابا جانم.. اما همچنان خوشبختم که چشمانت را دارم.
بغضم بند نمی آید. تحمل نمی کنم. این انتخاب من است! قبلا هم گفته بودم. تو خط قرمز منی. همان نقطه ضعفی که آدم ها اگر با آن امتحان شوند کم می آورند. به خودت هم گفته بودم که تو همانی. تعجب کردی و جدی نگرفتی درست مثل اینکه دارم مزخرف می گویم. یادت هست؟ حالا که این همه در سکوتی حرف هایمان یادت می آید؟ 
-"خدا غول چراغ جادو نیست که هر چه تو می خواهی بدهد.."
عزیزم من دلم م
7 ساله بودم. پسر خاله مادرم با خانواده خانه ای با فاصله یک خانه از ما اجاره کردند. همسایه وسط که من همکلاسی و همبازی دخترشان بودم زن عجیبی بود. در حال بازی با دخترش بودیم. من را نشاند و در باره خانواده پسر خاله مادر کلی از من سوال پرسید. من هم جواب ها را دادم. سیاست چه میدانستم چیست!! مکر چه میدانستم چیست! 
چند روز بعد که داشتیم با بچه های کوچه در حیاطمان بازی میکردیم( نوبت حیاط ما بود) زن پسرخاله مادر آمد. رفت داخل ساختمان پیش مادرم. طولی نکشید ماد
برای ارائه امروز کلی زحمت کشیده بودم.
حدودا راضی هستم . هرچند استاد نذاشت وقت رو خوب مدیریت کنم و همه ی سرفصل هایی که اماده کرده بودم رو ارائه کنم . ولی مجموعا راضیم.
برگشتنی از دانشگاه دوست میخواست تخم مرغ بگیره ، منصرفش کردم که یه همبر بخوریم و بریم. به جای حدودا هفت هشت تومن مجبور شدم ۱۵ تومن هزینه کنم . 
و حالا منم و۲۵ تومن.
 
خدایا کمکم کن.
این که دانشمندان تا حالا نتوانسته اند چیزهایی کشف کنند که آدم ها را رویین تن کند در برابر مشکلات، شکست مفتضحانه‌ای می‌تواند باشد. منظورم این است که آدم عصبی نشود، حرص نخورد. یا گرسنه‌اش نشود اصلا. یا اگر احساس گرسنگی کرد یک قرصی کپسولی حبه قندی بیندازد توی این غار تاریک و مفلوک و بس! ترجیحا این قرص ها عوارض نداشته باشد لطفا! مثل هر چیزی که تا حالا زحمت کشیده‌اند و کشف و تولید می‌کنند. ادعا می‌کنند بی‌نقص است ولی بازهم در افراد مختلف ایجاد
یه بار دیگه این ترویی رو که یوش داره رو به افق محو میشه رو ببینم تو استوریاتون بلااستثنا بلاک
انگار خودتون قبلا اونطوری نبودین حالا برا فالوراتون استوریش میکنید ک چی‍♀️
خیلی دلم میخواس اینو منم استوری کنم براشون
منتها گفتم زششته بی عصابیمو بکنم تو چش بقیهِ فالورای قشنگم
 
همچنین زشتههه که وقتی یکی بهتون اعتماد کرده و حالا ک بینتون بهم خورده برین ازاعتمادش سواستفاده کنین. میفهمین زشته؟ الان که من شخص سوم بودم و این ماجرا جلو چشمام رخ داد
آقا دیروز سرکلاس بودم.
یادم اومد که ابتدایی که بودم، یک کیف دارا و سارا مشکی رنگ داشتم.
بعد فک کردم گفتم ای بابا! اون رو که انداختیم دور و دیگه ندارمش!
ولی یادم اومد تو آلبومم، یک عکس با پدرم که اون موقع ناظم مدرسه (!) بود دارم که کیفه هم فک کنم یا تو دستمه یا پشتم.
حالا اینو می نویسم، ان شاءا... رفتم خونمون بعد امتحانات پایان ترم، حتما عکسشو میزارم.
هعی! یادش بخیر ... .
اولین بار که شب تا صبح را گریه کرده بودم وقتی بود که برای اولین بار رتبه ی کنکورم آمده بود و من ۵ صبح بعد از اعلام نتایج خوابم برده بود و حوالی هشت صبح با چشمانی پف کرده از خواب پریده بودم. اصولا من وقتی این حجم اشک میریزم که بفهمم رویاهایم در حال ویرانیست و این حق من نیست.
مثل آن شب که فلانی در جواب محبت هایم جوری با من رفتار کرد که حقم نبود و من به قدری شبش اشک ریخته بودم که قرار صبحم برای اموزش رانندگی را تمام مدت سرم پایین بود و به چهره ی مرد آم
من آن‌جا بودم. می‌توانستم از دیوارها رد شوم. میتوانستم از ساب آقای اوه هم تند تر حرکت کنم. می‌توانستم کله بکشم وسط داستان به گربه‌ی مظلوم کنار گاراژ خانه ی پیرمرد لبخند بزنم و به سگ بی ادب چکمه‌ی زمستانی، زبان درازی کنم. من آنجا بودم. درست میان صفحات کتابی که اسمش مردی به نام اوه بود و فردریک بکمن آن را نوشته بود. کتابی که در شناسنامه اش آمده از ادبیات سوئدی است و در مقدمه اش آورده شده که فردریک بکمن همسری ایرانی، به نام ندا ازدواج کرده است و
شاید باورتون نشه ولی از آخرین پستی که منتشر کردم ... یعنی اسفند ۹۸ تا حالا یه جورایی مشغول دیدن این انیمه بودم ... حالا به صورت پاره وقت :)) ...
سوالی که اینجا پیش میاد اینه که :‌ « مگه میشه آدم حدود ۴ ماه مشغول دیدن یه انیمه باشه؟ »
ادامه مطلب
تازه فهمیدم چقدر در اشتباه بودمهمیشه فکر می کردم تو یک قدم جلوتری
دیروز فهمیدم آن یک قدمی که عقب بودم مانع دیدن آغوش باز و قدم های پیوسته ات بود
الان که با هم در دریای افکار قدم میزنیم رد 9 قدم از تو را جلوتر از خود میبینم
یقین دارم آنقدر صبور نبودی تا منتظر آن یک قدم از سوی من باشی و آن را نیز خودت برداشتی*
+
شب میلاد فکر کردم فقط من دلتنگم
توی معراج به خیال اینکه تنها خواهم بود نشستم اما سرشار از خاطرات شهدا و امام رضا شد در کنار جمع کوچکی که به
برندون : "شما کلاغ سه چشم هستید؟"
 - "یک کلاغ ؟ زمانی بودم پر سیاه و خون سیاه! من خیلی چیز ها بودم برن. حالا اینی هستم که میبینی و درک میکنی جرا نمی تونستم به دیدار تو بیام... البته به جز رویاهات. من مدت ها تو رو زیرنظر داشتم. تو رو با هزار چشم و یک چشم تماشا کردم.تولدت رو دیدم و تولد پدرانت رو که پیش از تو زندگی میکردن. دیدم و چطور اولین قدمت رو برداشتی. نخستین کلمه ای رو که به زبان آوردی شنیدم. بخشی از اولین رویایی بودم که دیدی . وقتی سقوط کردی داشتم ن
آدم مهربون و ساده بودم
آدمی که خانوادش از خودش ساده تر بودن
آدمی که در عین این سادگی میخواست آدم خوبی هم باشه خبببب
خب برو تا تهش اون سرنوشت فرضی که اومد توی ذهنت آاااره واسه منم پیش اومد
به همه توجه میکردم کمک میکردمو نمیذاشتم حس بدی ب خودشون پیدا کنن
اما حالا....نه نترس آدم بدی نشدم سنگدل و این چیزا هم نیستم 
فقط دیگه واینمیسم طرف از چشمم بیفته کلا راه  نمیدمش  
همه چیز کاملا سردو غریبه وار با هرکسی کمک مهربونی و هرچیز دیگه پشت ماسکی از یخ 
آ
من سال‌های زیادی در انتظار بودم. نه در انتظار کسی، در انتظار چیزی که معنی واقعی دوستی، خانواده و جمع است. من این جمعی که پریشانی و ناراحتی‌ام را به راحتی و بدون نیاز به کلمه می‌فهمد، دلش برای آشوب و کلافگی‌ام می‌تپد و نگرانی‌هایم را در آغوش می‌گیرد از پسِ سال‌های سال تنهایی و حرمان و حسرت به دست آورده‌ام. تمام امروز خودم حتی حال خودم را نمی‌فهمیدم، بهانه می‌گرفتم و کلافه بودم اما کسانی را دارم که حواسشان هست، که در آغوشم می‌گیرند، واد
به نام عاشق ترین خالق
کوچک تر که بودیم، دنیا چه زیبا تر بود!...
می امدیم میرفتیم، نه به کسی کاری داشتیم و نه کسی کاری به ما داشت!...
گاهی دلم برای کوچکی ام تنگ میشود، نگاه هایمان صادقانه تر بود، حرف هایمان عاشقانه تر...
کم کم بزرگ شدیم...
هر چقدر بزرگتر که شدم، احساس میکردم، پاره ای از وجودم از من دور میشود... شاید هم من از او...
به قول حسین پناهی:
گر چه نزد شما تشنه سخن بودم
انکه حرف دلش را نگفت، من بودم...
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود، آری
گاهی دلم برای
به نام عاشق ترین خالق
 
کوچک تر که بودیم، دنیا چه زیبا تر بود!...
می امدیم میرفتیم، نه به کسی کاری داشتیم و نه کسی کاری به ما داشت!...
گاهی دلم برای کوچکی ام تنگ میشود، نگاه هایمان صادقانه تر بود، حرف هایمان عاشقانه تر...
کم کم بزرگ شدیم...
هر چقدر بزرگتر که شدم، احساس میکردم، پاره ای از وجودم از من دور میشود... شاید هم من از او...
به قول حسین پناهی:
گر چه نزد شما تشنه سخن بودم
انکه حرف دلش را نگفت، من بودم...
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود، آری
گاهی دلم برا
دی‌شب از شاپور بنیاد تو استوریم نوشتم:
« دیگر
نه می‌گریزم
نه به فتح جهان‌های متروک می‌روم »
از دی‌شب سبکم. رهام. مثل بغضی که گریه شده باشه. مثل یه چیزی که تو حلقم بوده باشه و بتونم بیارمش بیرون..حالا راحت نفس می‌کشم. مثل زنجیری که به پام بوده و‌ نمی‌تونستم راه برم..حالا‌ می‌دَوَم. مثل دستبندی که به دستم بوده و دستام رو به هم چسبونده بوده... حالا می‌رقصم
درد و جای حالت قبلی رو تن و روحم مونده اما فعلا تو حال و هوایِ لذت رهایی ام، خیلی به جایی
قول این یک پست را چند هفته پیش به خودم داده بودم. اما فرصتش پیش نمی‌آمد.فکر می‌کنم دو سال پیش شب یلدا بود که این فیلم را برایم گذاشت. من هم از قضا از آن دسته آدم‌ها هستم که معتقدم «به جای آن‌که چندین فیلم ببینید، یک فیلم را چندین بار ببینید!» و این فیلم هم رفت جز آن دسته از فیلم‌های چندین بار دیدنی. گرچه از آن فیلم‌ها نبود که همه دوستش داشته باشند. اما من همه‌ی جزییاتش را هم می‌پسندیدم!
+ «خاله جان، این هر کی هست آدمو می‌ترسونه. اون روز تلفن ک
همان چند سال پیش که برف آمده بود بیخ تا بیخ تهران و فرودگاه‌ها فلج شده بودند، ما هم از آن طرف در فرودگاه استانبول گیر افتاده بودیم. در مقابل ایرانی‌هایی که دو روز بود کف فرودگاه آتاترک خوابیده بودند و فقط با قهوه‌های استارباکس شارژ می‌شدند، مایی که پروازمان کلا هفت ساعت تاخیر داشت، خوشبخت‌ترین بودیم.روی یکی از صندلی‌های فرودگاه نشسته بودم و سرم را طوری با دستانم گرفته بودم که انگار می‌خواستم از شکافتن شیارهای مغزم جلوگیری کنم. خسته بو
چند روزی بود که فضای استوری اینستایم دلتنگی ام را جار میزد.‌ خودم هم به ستوه آمده بودم. امروز متوجه پیام دکتر چ ( از مولفین کتابهای درسی) در دایرکت اینستایم شدم. برایم نوشته بود: " مراقب خودتان آقای همسر و بچه ها باشید از پستهای اخیر تان بوی دلمردگی به مشام میرسد " این پیام دکتر چ چنان سیلی محکمی بر من زد که تا آن لحظه متوجه سکوت بقیه نشده بودم. شاید در اینستا کسی از ماجرای پیش آمده خبر نداشت و سکوت کرد ولی در اینجا در ماهور، من از لحظه لحظه اش نو
امروز استادم بهم زنگ زد
یه استادی که خدا گذاشتش تو زندگیم
من فقط حرفاما باخدا زده بودم واون بود که میدونست درجهت اهدافم چی برام لازمه
بهش توکل کرده بودم 
حالا همین استاد که خدا سرراهم گذاشته بود بهم زنگ زد
میخواست ببینه چرا فلان کارراانجام ندادم 
من هم شروع کردم دلیل آوردن 
نه یکی 
نه دوتا 
........مثل همیشه ۱۰۰تا
به خیال خودمم خیلی آدم منطقی هستم وبی دلیل کاری را انجام نمیدم 
میدونی استاد بهم چی گفت؟
گفت این خصلت خوبی نیست که شما داری
یعنی چی
امروز دومین پروژه رو گرفتم. این یکی بهتره از لحاظ مالی چون می تونم سریع تر تمومش کنم و پولشو یه جا بگیرم.
تو یه سایت ترجمه ی دیگه هم امتحان داده بودم بخش نفت و گاز و پتروشیمیش رو که امروز نتیجه ی تصحیح اومد با نمره ی طلایی قبول شدم، منتها سفارشی تو این زمینه فعلا نیست. حالا بخشای دیگه شم امتحان می دم.
خدایا ممنون که برام سرگرمی میفرستی که از فکر و خیال دیوونه نشم و سر به صحرا و بیابون نذارم.
لطفا برام دعا کنین که یه پروژه ی گنده تر بهم بخوره که پول
روزی که اینجا از کنکور ارشد نوشتم فکر نمی‌کردم اینقدر زود به آن نزدیک شوم و استرس و خیالش خیلی زیاد نبود؛ اما حالا که فقط دو روز مانده، پر از خیال و استرس و حسرتم، حسرت اینکه کاش جدی‌تر گرفته بودم.
من تمام که نه اما با شرایطی که داشتم، تلاش زیادی برایش کردم و نمی‌دانم نتیجه‌اش چه می‌شود، کاش خوب باشد.
حالا در این دو روز لطفاً برایم دعا کنید و انرژی تان را بفرستید که خیلی خیلی نیاز دارم.
قول این یک پست را چند هفته پیش به خودم داده بودم. اما فرصتش پیش نمی‌آمد.فکر می‌کنم دو سال پیش حوالی شب یلدا بود که برادرم این فیلم را برایم گذاشت. من هم از قضا از آن دسته آدم‌ها هستم که معتقدم «به جای آن‌که چندین فیلم ببینید، یک فیلم را چندین بار ببینید!» و این فیلم هم رفت جز آن دسته از فیلم‌های چندین بار دیدنی. گرچه از آن فیلم‌ها نبود که همه دوستش داشته باشند. اما من همه‌ی جزییاتش را هم می‌پسندیدم!
+ «خاله جان، این هر کی هست آدمو می‌ترسونه.
دانلود آهنگ جدید
باید اینو میفهمیدم از اون اول دلت خوشحال نبود با من
من خودم کردم که لعنت بر خودم باد به این آتیش زدم دامن
تو به شوخی همه حرفاتو بهم گفتی من ساده نفهمیدم
توی قلبت هیچ جایی نبود واسم من فقط برای هیچ و پوچ جنگیدم
فکر میکردم شوخیه وقتی میگی دوسم نداری
شوخیه وقتی میگی کی از سرم دست بر میداری
فکر میکردم که ته دلت بهم علاقه داری اشتباه میکردم
من برات غریبه بودم اشتباه کردم بازیچت بودم فقط تورو سرگرم کردم
حالا میرم تا روزای خوبت برگر

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها