نتایج جستجو برای عبارت :

بالاخره تمام شد:)

سیل اشک امان‌م نمید‌هد...
از این دور بودن... از این دویدن و نرسیدن...از این انتظار ها که خون آدم را توی شیشه می‌کند...
قرآن را بازش می‌کنم
می‌آید:
وَ نَجَّیْنَاهُ وَأَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِیمِ...
‌می‌فهمم بالاخره یک روز در این دنیا کرب عظیم ما تمام می‌شود...یک روز شما می‌آیی و خاتمه می‌دهی به دل تنگی ها...یک روز شما می‌آیی و ما بالاخره طعم لبخند واقعیِ از ته دل را می‌فهمیم...
یک روز که خیلی نزدیک است... از رگ گردن هم نزدیک تر...
این وعده ی خ
باورم نمی‌شود. از زمانی که به یاد دارم همیشه تنها کاری که می‌دانستم قرار است انجام دهم درس خواندن بود. ۱۲ سال مدرسه و ۶ سال دانشگاه بالاخره تمام شد، البته با اغماض. هنوز قول آخر و پایان‌نامه مانده.
قسمت سخت ماجرا اینجاست که بعد از این نمی‌دانم قرار است چه بکنم. بعد از این تصمیم با من است و من هم که آدم فرار کردن از تصمیم‌های بزرگ
پ.ن: انتخاب عنوان را هم باید به چالش ها اضافه کنم
واقعا فکر می‌کردم وقتی بالاخره بتونم بعد از این همه وقت لپ‌تاپ بخرم، تو کانالم درموردش می‌نویسم، ولی بازم نشد. خب بالاخره لپ‌تاپ محبوبمو خریدم! یکشنبه می‌رسه دستم... به امید این که کتاب‌های بیشتر و بهتری برای ترجمه بهم سپرده بشه و با همین لپ‌تاپ کاراشونو پیش ببرم.
بعد از مدت‌ها انتظار، بالاخره موعد مقرر از راه رسیدن فصل نخست سال پنجم Rainbow Six Siege مشخص شد؛ بعد از آنکه با مسیر سال پنجم و تمام مشخصات و ویژگی‌های تازه این قسمت آشنا شدیم، بالاخره یوبیسافت تاریخ و ساعت دقیق انتشار این بسته گسترش‌دهنده را اعلام کرد.
ادامه مطلب
بالاخره اچ پذیرفت خیانت کرده و دیگه مخالفتی با تمام شدن رابطه نکرد ..
خیلی غم انگیز و دردناک اما چاره چیه باید باهاش کنار اومد و قوی بود تا فراموش بشه 
من روز ُ شب های سخت تر از اینم داشتم اینم میگذره .. 
دیگه اینجا نمینویسم خدانگهدار 
یعنی می شود فردا بیایم برای این پست پی نوشت بزنم که اصلاحات فصل چهار و پنج تمام شد؟
خدایا لطفا بشود...:)
 
یک چهارم پی نوشت:))))
یک چهارم کارم دیروز تمام شد، یک چهارم بعدی هم به نظر می رسد امروز تمام شود! بله طبق معمول کار چهار روزه را یک روزه تصور می کردم و نمی شد که بشود:)
دوروز دیگر می آیم پی نوشت می زنم ان شاالله:)
 
این هم پی نوشت:) بالاخره کار این دو فصل تمام شد. تحلیل بخش کمی و بخش کیفی پایان نامه ام.
بالاخره و با طی دقیقا یک ماه رابطه با ح دیروز تموم شد.
چی شد؟ ح خواست فیلم رابطه‌ی من و میم رو ببینه، دید و تمام. اون گفت شما خیلی هم رو دوست دارطن، میم خیلی تو رو دوست داره و من نمی تونم وارد رابطه‌ی شما بشم. 
حالم خیلی بد نییت نمی دونم چرا! خوابم میاد. استادم گفته تا  ۱۰ روز دیگه کاری رو بهش تحویل بدم. فعلا باید مشغول اون شم. ح واقعا دوسم داشت .. بگذریم.. تمام شد.. کاش دیگه عاشق نشم.
بالاخره بیدار شدم. بیدارم کردی. میدونی، درست قبل این خواب زمستونی سرد به خودم، به این دنیا قول داده بودم که بالاخره یه شب از این خواب  بیدار می‌شم. که یه شب دوباره ماه کامل میشه توی آسمون تاریک و پر از دل‌تنگی زندگیم. و اون شب سر رسید.
ادامه مطلب
آخرین بار این‌قدر باران شدید بود که نمی‌شد جایی را دید. تمام بعدازظهر را منتظرت بودم که شاید بتوانم چند کلمه با تو حرف بزنم. آخر شب بالاخره آمدی و همان چند جمله و همان نگاه‌های کوتاه چند هفته‌ام را به هم ریخت.تمام آرزوها، تمام دل‌خوشی‌ها و تمام حس‌ها را با تو دفن کرده‌ام. حس می‌کنم مرده‌ام. آمده‌ام اینجا تا شاید کلمه‌ها مثل ضربه‌های پیاپی تیشه زمین را بشکافند. دنبال تو نمی‌گردم. دنبال خودم می‌گردم؛ دنبال کسی که مرد، دنبال کسی که گم ش
ما به اشتباه اینگونه می‌اندیشیم:
- درسم تمام شود راحت شوم- غذایم را بپزم راحت شوم- اتاقم را تمیز کنم راحت شوم- بالاخره رسیدم، راحت شدم- اوه چه پروژه‌ای، تمام شود راحت شوم
تمام شود که چه شود؟مادامی که زنده هستیم و زندگی میکنیم هیچ فعالیتی تمام شدنی نیست بلکه آغاز فعالیتی دیگر است 
پس چه بهتر که در حین انجام دادن هر کاری لذت بردن را فراموش نکنیم نه مانند یک ربات فقط به انجام دادن بپردازیم به تمام شدن و فارغ شدن... لذت باعث قدرتمند شدن میشود و
بالاخره با مقابله با تموم انرژی منفی های دیگران و مشکلات دوری من تونستم برم دانشگاه..اونم چه رشته ای..ادبیات..بجای ادبیات میشه گفت:فرهنگ،آرامش،ادب،عشق،عشق و عشق...من عاشقشم..الان دو ماه و بیست روز میگذره و من هر روز عاشق تر میشم..درسا برام سخت نیست و چقد خوبه که دنبال علاقت بری..بعد چهار سال..❤
این صندلی راک ها هست؟
من عااااشقشووووونم
چند روز پیش به پسرجان گفتم اگر یک روز به آخر عمرم مونده باشه بالاخره یکی از اینا میخرم و حالشو میبرم
دیروز که از سر کار برگشتم 
همسر و پسر منو بردند سمت اتاق پسرجان با چشمای بسته
و وقتی چشامو باز کردم ی دونه خوشگلش اونجا منتظرم بود :)
بالاخره به یکی از آرزوهای مهم زندگیم رسیدم :)))
خیلیییی باحاله 
بعد از دو هفته بالاخره اینترنت وصل شد ... 
چقدر این دو هفته بهمون سخت گذشت 
ب خصوص فری لنسرها ...
وضعیت بدی رو تجربه کردیم 
امیدوارم که از این روزها تجربه گرفته باشیم 
تا بتونیم مقاوم تر باشیم 
 
امیدوارم زندگی واستون به بهترین شکل پیش بره ♥ 
 
ما به اشتباه اینگونه می‌اندیشیم:
- درسم تمام شود راحت شوم- غذایم را بپزم راحت شوم- اتاقم را تمیز کنم راحت شوم- بالاخره رسیدم، راحت شدم- اوه چه پروژه‌ای، تمام شود راحت شوم
تمام شود که چه شود؟مادامی که زنده هستیم و زندگی میکنیم هیچ فعالیتی تمام شدنی نیست بلکه آغاز فعالیتی دیگر است 
پس چه بهتر که در حین انجام دادن هر کاری لذت بردن را فراموش نکنیم نه مانند یک ربات فقط به انجام دادن بپردازیم به تمام شدن و فارغ شدن... لذت باعث قدرتمند شدن میشود و به
هوادار داماش در ورزشگاه جایی نداشت، تیم شان به زمین نیامد. بازیکنان پرسپولیس از هواداران خواستند برای طرفداران تیم حریف جا باز کنند، هوادارن گوش ندادند و بازی لغو شد. اما نه. نه. برگردید بازی برگزار می شود و بیشترشان برگشتند
بازی تمام شد و حدود نزدیک 2 نصفه شب بالاخره کاپ قهرمانی را به برنده دادند. بچه که بودم برخی بازی های جام جهانی را این موقع شب دیده بودم اما این بار در کشور خودم و بدون اختلاف ساعت زمانی، نصفه شب فوتبال می دیدم
مضحکه ای به
سلام .
بالاخره تموم شد. اولین مرحله جدی زندگیم تموم شد .
 این تموم شد واسه کنکور فنی نظام جدید هست که میگم به خوبی تموم شد و توی دانشگاه ارم شیراز برگزار شد و ایشالا نتیجه خوبی هم داره.
و یه عذر خواهی میکنم برای اینکه این مدت نبودم . با عرض پوزش.در خدمت تون هستم ممنون میشم همراهی کنید .
پووووووفبالاخره تمام شد،بالاخره میتوانم سراغ بقیه بروم:)ان کتاب عوضی ۱۷۰۰صفحه ای مزخرف را میگویم ،همانی که بیشتر شبیه فاکینگ سریال های ترکی بود:/باورم نمی شود خواندمش؟:/از اول هم میدانستم که من حالم از هرچی عاشقانه و رمانتیک است بهم میخورد ولی گول ان ژانر نویسی《اکشن_اجتماعی_عاشقانه 》اش را خوردم :/متاسفانه من بیماری احمقانه ای دارم که اگر سریال یا کتابی را شروع کنم و تا اخر جاده را اسفالت نکنم نمیتوانم بیخیال شوم ،اگر نصفه و نیمه رهایش کنم
پووووووفبالاخره تمام شد،بالاخره میتوانم سراغ بقیه بروم:)ان کتاب عوضی ۱۷۰۰صفحه ای مزخرف را میگویم ،همانی که بیشتر شبیه فاکینگ سریال های ترکی بود:/باورم نمی شود خواندمش؟:/از اول هم میدانستم که من حالم از هرچی عاشقانه و رمانتیک است بهم میخورد ولی گول ان ژانر نویسی《اکشن_اجتماعی_عاشقانه 》اش را خوردم :/متاسفانه من بیماری احمقانه ای دارم که اگر سریال یا کتابی را شروع کنم و تا اخر جاده را اسفالت نکنم نمیتوانم بیخیال شوم ،اگر نصفه و نیمه رهایش کنم
بالاخره بدترین مربی تاریخ فوتبال ایران رفت. یک مربی صد در صد دفاعی!!! هیچ وقت جلوی هیچ تیم بزرگی نتونست با افتخار بازی کنه. فقط و فقط دفاع محض. امیدوارم تیم رو بدن دست برانکو تا یه سر و سامانی به این کشتی به گل نشسته کی روش بده. قبلا اینجا در مورد مقایسه کیروش و برانکو نوشته بودم.
به نام خدای مهربون
نیم ساعت مونده که دی ماه 98 ،به تاریخ بپیونده
دی ماهی که استارت راهبر خورده بود....دی ماهی که با رستا همسفر شده بودم و یه جور متفاوت تر از همیشه به زیارت امام رضا رفتم...دی ماهی که بعد از مدت زیاد و خسته کننده ایی،شرکت بالاخره محل جاست بی(فروشگاه بادران)رو تایید کرد...دی ماهی که روز اولش تو دفتر پدیده با دردسر شروع شد ولی در پایان به خیر گذشت ...دی ماهی که بالاخره مستاجری که خیلی اذیتمون کرد خونه رو با هزار بدبختی خالی کرد بلکه من
چشمام بالاخره همراه با اسمون بارونی رشت بارید...
خیلی وقت بود توی گلوم یه بغض سنگین گیر کرده بود 
نمی ترکید و هی بزرگتر میشد و به قلبم فشار میاورد ...
ترکید...بالاخره ترکید...
دوست ندارم اشکم بند بیاد...
دوست دارم همین طور ادامه پیدا کنه تا همه چی رو بشوره ببره.
...
+وقتی دلم میگیره صدای گیتارم خیلی دلنواز میشه برام...
بهم نخندید ولی بالاخره فردا میخوام برم سراغ اداره ثبت شرکتها
یعنی همه اون انتخاب اسم و ... قبل ازهرگونه اقدام لازم بود
جو گیر شده بودم :دی
و خبر خوب این که امروز بالاخره بعد از ماهها انتظار حق الزحمه طرح پژوهشی ام واریز شد (حالا انگار چقدر هست)
و مهمترین امتیازش همینه که فردا که برم پیگیر بشم احتمالا باید برای ده تا جا فیش واریز کنم
و حداقل خیالم راحته که ی مبلغی تو حسابم هست برای این کارها
آه
باورم نمیشه..
من اینجا، حرم حضرت علی..
چه سناریویی باید طی می شد که من بالاخره برسم به دیدار پدر...
چقدر حال و هوای اینجا خوبه
دلم نمیخواد برم.دلم میخواد تا ابد همین گوشه ی خنکی که پیدا کردم بشینم و خیره بشم به ایوان طلا...
تا به حال انقدر احساس خوب نداشتم.هرچند اوضاع اصلا خوب نیست اما اینجا همونقدر حس خوب داره که آغوش گرم پدر...
کاش مجبور نبودم تا چند دقیقه دیگه برم...
کاش همین جا می مردم :) ..
 
 
نجف اشرف-حرم علی ابن ابی طالب-ساعت 12 ظهر ...
+ بی حاصلی...
 
+ بالاخره بعد از کلی درد کشیدن مامانم با کلی اصرار تونست نوبت بگیره و رفتم دکتر و بازم بعد از کلی آزمایش و نوار و فلان کلی دارو برام نوشت گفت بخوری کلی بهتر میشی. منم کلی بهترم الان. ولی هنوز کلی دیگه سردرد دارم  
 
+ تمام روالم بهم ریخته ! 
 
+ ؛)
خب بالاخره منم دعوت شدم، چه مصیبتی برای کسی که با وبلاگ اصلن آشنا نیست، حتی واسه یه آپلود عکس ساده یا لینک کردن هم انقدر به مشکل می خوره که رهاش می کنه :/
به هر حال ممنونم از آقای حمید آبان که منو دعوت کردند. با توجه به بقیه پست ها یه تعداد پیشنهاد برای توسعه وبلاگ رو اینجا میارم:
1. فعال کردن امکان تهیه ی نسخه پشتیبان
2. امکان منشن کردن بقیه وبلاگ ها در پست ها و کامنت ها
3.طراحی اپلیکیشن موبایل با تمام قابلیت های وبلاگ
4. تنوع بیشتر قالب ها و طراحی ق
خب الان نزدیک به یک ساله که اینستاگرام و توییترم و پاک کردم و عملا یکسال از همه عالم و آدم دور بودم.میدونین واقعیتش این خونه موندنا و نزدیک به یکسال ننوشتن و خونده نشدن بالاخره یه جایی خفت میکنه و دیگه نمیتونی تحمل کنی .بالاخره حرفای توی دلت که نزدیک به یکسال تلمبارشون کردی سرباز میکنن و اونوقته که دیگه نمیشه کاریش کرد.
اونوقته که دیگه به خودت میگی دیگه بسه.
  امروز سه شنبه و ششم اسفند ۱۳۹۸ است.
جمعه گذشته انتخابات مجلس یازدهم تمام شد. خیل آرام و سالم و بی یا کم حاشیه.
 ولی داشتم فکر می کردم چقدر این انتخابات به چغندر با برکت شبیه بود !  خیلی ! برای اینکه:
 اونی می خواست رای بیاره، که آوُرد و حالا خوشحاله !
اونی که می خواست جناح اِصلاح طلب رای نیاره، که نیاورد و خوشحاله !
اونی که می خواست جبهه انقلاب رای بیاره، بالاخره یکی از دو بزرگوار رای آوُرد و خوشحاله !
اونی که می گفت خط قرمز من آقای فلانیه، طرف را
بالاخره بعد چند ساعت پر خوابی بیدار شدم. بیرون رفتنم با دوستام کنسل شد چون دوستم باید میرفت جایی که براش پیش اومده بود. احتمالا به رسم قدیمم پاشم اتاقو جمع کنم مغزمم مرتب بشه بعدش بشینم به کار کردن. هرچند که تو اتاق کار نمیکنم ولی خب این کار کمک میکنه اروم تر شم. همین هیچ حرف دیگه ای ندارم. و راستش ناراحتم نیستم که این همه خوابیدم. انگار لازم بود. که شاید بعدش حالم خوب بشه. خیلی خنثی ام الان. هیچ حسی ندارم. هیچی
هروقت باران بیاید، بالاخره بند خواهد آمد. هروقت ضربه می‌خورید
 بالاخره خوب می‌شوید. بعد از تاریکی همیشه روشنایی ست.
 هر روز صبح طلوع خورشید می‌خواهد همین را بگوید اما شما یادتان می ‌رود و درعوض فکر می ‌کنید که شب همیشه باقی میماند.
اما اینطور نیست. هیچ ‌چیز همیشگی نیست. پس اگر اوضاع زندگی خوب است از آن لذت ببرید چون همیشگی نیست.
 اگر اوضاع بد است، نگران نباشید چون این شرایط هم همیشه نمی ‌ماند.
لحظه شماری کردم تا آخر هفته تموم شد و بالاخره تونستم زنگ بزنم و اجازه دیدنت رو بگیرم 
هرچند
که به این راحتی ها نبود ... شایدم بود ولی چون لحظه ها برای من به کند
ترین نحوی که می‌شد میگذشت اون سه روز برام خیلی زجر اور بودن تا بالاخره
مجوز صادر شد 
با دلی پریشون و زجر کشیده زنگ زدم تا وقت ملاقات رو بگیرم ولی گفتن اولین نوبتی که میتونن بدن برای ۱۶ روز بعد بود ...
چیکار میتونستم کنم ؟ چه کاری از دستم برمیومد جز پذیرفتن ؟ 
و باز شمردن ثانیه ها شروع شد
این روزهای کثافت هم روزی بالاخره تمام خواهد شد. حال یا در زمان ما یا در زمان کسانی که بعد از ما خواهند آمد. روزی که دیگر مستبدان در راس امور نخواهند بود.
و البته کسی باور نخواهد کرد ما چه زجری کشیدیم در این مملکت گل و بلبل. چه آرزوها و رویاهایی که از ما تباه نکردند، چه باورهایی که در ما نسوزاندند.
در طول این سال ها  وقتی مامان بعد از نبرد یک تنه با کار خانه کم می آورد و در رخت خواب می افتاد و ما هم گیج و سرگردان دنبال زودپز و هاون و ادویه و گوشت خورشتی و سبزی سوپ و آش و... می گشتیم و هر ثانیه دعا می کردیم مامان زودتر خوب شود تا از این اوضاع داغان و شلم شوربا نجات پیدا کنیم.دقیقا همان لحظه ها با هم تصمیم می گرفتیم که از این به بعد هر کدام گوشه ی کاری را بگیریم تا به آن اوضاع نیفتیم.دو سه روز اول خوب پیش می رفت و بعد دوباره و دوباره  از زیر کار در
امروز ۲۵ شهریور ۹۸
ساعت یک بامداد
جیییییییییییییییییییغ 
مامان:یا خدا مهسا حالت خوبه
بابا: مهسا مهساااااااا 
یک دفعه در اتاقم با شدت باز شد و با چهره ترسیده و رنگ پریده پدر و مادرم مواجه شدم در حالی که قهقه میزنم بغلشون میکنم 
وای مامان بالاخره شد بابا یادته میگفتی نمیشه بیخیالش شو میگفتی این سماجتت بی فایده هست دیدین از پسش بر اومدم، دیدین تونستم
بالاخره به ارزوم رسیدم همونی که میخواستم شد ، خدا جواب این چند سال تلاشمو داد
نیلوفر جونم ،ال
سال پیش این موقع‌ها چه آرزوها که در سر می‌پروراندم و دریغ و حسرت که از تکاپو در مرزهای علم رسیده‌ام به دوره‌گردی و فروشندگی! از کار در پروژه‌های بزرگ نفتی رسیده‌ام به ویزیتوری آبکی!افق‌های روشن و آینده‌ی درخشان و از تو حرکت از من برکت و مزد تلاش و این حرفها هم یک مشت شایعه است.
این سال‌ها هرچه کردم خودم را اینطور توجیه کردم که این هم بالاخره یک‌جور تجربه است! یا اینکه مثلاً بالاخره باید از یک‌جایی شروع کرد! کاش می‌دانستم آخر تا کی...
و باز هم...
دلیلت هر چه می خواهد باشد، باشد.
اولین بار من توجیه کردم غیبتت را... 
بار ها و بار ها و بار ها گفتم بالاخره می آید...
می آید... می آید...
آمدی! آن هم چه آمدنی!
آن موقع ها، لحظه ای بهتر از حضورت نبود و هنوز هم نیست :))
حالا نمی دانم این بار را چه می کنی؟
چگونه جواب دست هایی که حالا می لرزد برای نوشتن را می دهی؟
چگونه جواب دلِ ترک برداشته ام را می دهی؟
باشد، تو هر چه بگویی، قبول!
اصلا بیا و باز هم برو...
باز هم...و باز، باز هم...
من مشکلی ندارم.
همان طور
بسم الله النور 
​​​​​​یعنی ازدواج کردی؟؟؟؟؟!!!!من یکی که بسیااااااااااااااااااااااااار بسیاااااار خوشحالمبین این خبرهای ناگوار ایران , ازدواج تو خوشحالی عمیقی برای من رقم زدچه روزهایی توی این نزدیک دوسال با هم داشتیمزمانایی که هرروز با هم تلفنی حرف میزدیمزمانی که یه پیام تو وبلاگم درباره زندگی طلبگی نوشتی و منو با خودت بردی به چند سال پیش خودم...همینم باعث شد دلم بخواد باهات دوست بشم و تمام زورمو زدم تا شمارتو بهم دادیانقدر منو امتحان
فردا  امتحان آسیب شناسی داریم خیلی مبحث داره  امشب به امید خدا تا پاسی از شب باید درس بخونم یا شاید هم تا خود صبح تا شاید بالاخره این کتاب مبارک تمام بشه و اینو پاس کنیم که
بره رد کارش؛ بره رد کارررررررررررش 
الان خسته ام میفهمی خسته....
منتظرم ساعت 7 بشه برم سلف میگه با شکم گرسنه میشه درس خوند؟؟؟!!
خدایا کمک...
 
بسم الله النور 
​​​​​​یعنی ازدواج کردی؟؟؟؟؟!!!!من یکی که بسیااااااااااااااااااااااااار بسیاااااار خوشحالمبین این خبرهای ناگوار ایران , ازدواج تو خوشحالی عمیقی برای من رقم زدچه روزهایی توی این نزدیک دوسال با هم داشتیمزمانایی که هرروز با هم تلفنی حرف میزدیمزمانی که یه پیام تو وبلاگم درباره زندگی طلبگی نوشتی و منو با خودت بردی به چند سال پیش خودم...همینم باعث شد دلم بخواد باهات دوست بشم و تمام زورمو زدم تا شمارتو بهم دادیانقدر منو امتحان
 
شلوغی خیابون و آفتاب مرداد ماه کلافه اش کرده بود؛
خیلی وقت بود از خونه نزده بود بیرون؛
خیابون ها و آدمها براش غریبه بودند؛
خوشحال نبود ناراحت هم نبود یه احساس مسخره و کسل آور همه وجودش رو گرفته بود؛
بالاخره به ساختمون مورد نظر رسید از پله ها بالا رفت  و نشست تو نوبت؛
مثل همیشه بارم کلی هم صحبت پیدا کرد؛
از دختربچه سه ساله بانمک گرفته تا پیرمرد شصت ساله؛
همه باهاش حرف می زدند و اونم خوب گوش میداد.کارش تو ساختمون یه کم طول کشید ولی بالاخره تمو
فردا جلسه دفاعم است...
البته نیم ساعت یک ساعتی با خبرهای ضدونقیضی که منتشر می شد معلوم نبود جلسه دفاعم برگزار می شود یا نه که خداروشکر دانشگاه های تهران تعطیل نشد و من فردا دفاع می کنم ان شاالله.
 
و بعد رها می شوم:)
 
منتظر زندگی هیجان انگیز پس از دفاع هستم. خانه و زندگی قرار است بالاخره از شلختگی در بیاید و از نیمرو و کنسرو نجات پیدا کنیم، مامان از دست تلپ شدن های گاه و بیگاهمان برای شام و ناهار راحت شود، کاری که باز  نزدیک یک ماه تعطیلش کردم من
هوووراااا بالاخره  بخش دومم تموم شذ این  فصل رو یه خورده تند خوندم یعنی تا آخر کتاب تصمیم دارم تند بخونم. فردا تمومش میکنم بالاخره و خدایی نشستم پاش چیزی که این چند وقته اصلا نداشتم. زبانم خوندم دیگه بقیه کارام مونده که الان برم حموم بعدش اگه وقت شذ چون پسر دایی بابام دعوتمون کرد خونشون یهویی شد نمیدونم چرا. اهان برای این که اون شب که رفتیم خونه دایی بابام اینا نبودن واسه همین بود. بگذریم خبر دست اول دیگه ای ندارم و همچنانم نمیتونم عکس بذارم
بالاخره اون قالبی رو که می خواستم درست کردم. :) دو روز وقتم رو برای ساختن قالب مخصوص خودم گذاشتم تا این که بالاخره امروز قالبی رو درست کردم که باب دلم هست. :)
به نظرتون چطوره؟متن ها رو خوب و واضح نشون می ده؟؟؟؟؟؟؟
ستاره های صفحه ی زمینه قالب باید چشمک بزنن.چشمک می زنن؟؟؟؟؟؟؟
معمولا وقتی عصبانی میشوم حرف نمیزنم...
یعنی بنظرم هیچ کس نباید در این اوج التهاب و تشویش حرف بزند...
اما امروز حرف زدم... فریاد زدم و حتی زدم کسی را‍♀️
و با همه این‌ها عصبانیتم تمام نشد...
مسئله اینجاست که آدم‌های اشتباه، یکجا زهر اشتباه بودنشان را میریزند به جان ما...
همین مابقی اطاله کلام است...
نیمه پر لیوان را بخواهم نگاه کنم اینکه بالاخره فشارم از دیشب بالا آمد...
 
توی پست نکاتی در باب دوره کاراموزی قرار شد یه پست هم در مورد مصاحبه های استخدامی بزارم و چند تا از نکات مهمی که باید توی مصاحبه های استخدامی رعایت کنیمو بگم.بالاخره وقتش شد و این پست رو هم نوشتم البته چون یه کمی کار داشتم نوشتنش یه کمی طول کشید ولی بالاخره منتشر شد :/
ادامه مطلب
اگر کار اشتباهی کردی،قبل از اینکه از یه جای دیگه گندش در بیاد،خودت موضوع رو روشن کن.
آره،تبعات داره،اونم خیلی،اما لااقل با خودت میگی:خودم گفتم.
حقیقت تلخه،اگر خودت حقیقت اشتباهت رو بگی سخته،تبعات اشتباهاتت خیلی خیلی سخت تره،اما لااقل تقاص کاراتو دادی،درس گرفتی و تنبیه شدی.
بالاخره حقیقت روشن میشه،غیر ممکنه نشه،حداقل اگر خودت روشنش کنی،برای خودت راحت تره.برای وجدانت.
سعی نکن از حقیقت فرار کنی،تقاص حقیقت رو،بالاخره،یه روزی،همه میدن،مط
اگه خودتو دوست داشته باشی با کسی روبرو میشی که عاشقته و دوست داره
من با خودم روبرو شدم اون آدم خودم بود در شکلی دیگر در شکل یک مرد که به من حس خوب میداد دوستم داشت 
وقتی اینجور دوستیها تموم میشه ما باید همچنانبه دوست داشتن خودمون ادامه بدیم چون همه ما دوست داشتنی هستیم وقتی ینفر پیدا میشه که میتونه دوستمون داشته باشه یعنی ما دوست داشتنی هستیم ولی خب همه آدمها کنار ما همسفر های ما هستند بالاخره یجایی مسیرمون از هم جدا میشه در کنار هم رشد میکنی
امروز آخرین امتحانم دادیم^^
ممممدررررسسسسمون تموم شد
خوب یکمی جو امروز بد بود چون احتمالا دوستامونو نمیبینیم
ولى توراھ برگشت با دوستم آیس پک خوردیم
خیلى خوش گذشت جاتون خالى^~^
اولین بار بود9صبح آیس پک میخوردم .تمام گلوم یخ زد
بالاخره تابستون شششششششششد

*امروز فک کردم دیدم3سال دیگه کنکور دارم @~@استرس گرفتم
**بگین تو وبم چی بزارم خوبه^^
***لبخند یادتون نرھ=)))
بالاخره اول بهمن ماه رسید.اگر شهریور ماه یک نفر میگفت چشم به هم بزنی تمام میشه حرفش را باور نمیکردم.البته چشم بر هم زدنی نبود...هزار هزاره گذشت که برای نوشتنش به هزار ساعت وقت احتیاج دارم...حالا دارم کم کم باور میکنم که این روند کسل کننده قرار نیست تا ابدیت کش بیاد...نشون به این نشونی که بهمن آمده!
سامسونگ بالاخره بعد از گذشت چند ماه، سکوت خود را در مورد گوشی تاشو گلکسی فولد
شکست. این گوشی بعد از اینکه با مشکلات متعددی مواجه شد، تاریخ عرضه آن به
تعویق افتاد تا سامسونگ بتواند مشکلات موردنظر را حل و فصل کنید. حالا
بالاخره این شرکت اعلام کرده که گوشی مذکور در ماه سپتامبر روانه‌ی بازار
می‌شود. این شرکت همچنین تغییرات اعمال شده بر روی این گوشی را هم اعلام
کرده است.
ادامه مطلب
 
بالاخره مستند بیگانه های آشنا بعد از 8 ماه تلاش و پیگیری، امشب بعد خبر شبانگاهی ساعت 22 از شبکه 3 سیما پخش میشه.
 
فروردین و اردیبهشت ماه امسال که رفتیم لرستان و خوزستان فکر نمی کردم ساخت این مستند انقدر انرژی و زمان ببره اما خدا رو شکر بالاخره تلاش ها نتیجه داد و امیدوارم کار خوبی از آب در اومده باشه و مخاطب خوشش بیاد.
 
مستند روایت متفاوتی از سیل ابتدای امسال هست و ارتباطی هم با شهادت حاج قاسم سلیمانی داره.
 
اگر این مستند رو امشب نتونستین بب
بیت کوین در ایران بالاخره قانونی شد!

بعد از گرد و خاکی که استخراج رمزارزها، مخصوصا بیت کوین و شفاف نبودن قانون در این حوزه در چند ماه اخیر در کشور به پا کرد، بالاخره نرخ برق و شرایط استخراج رمزارز مشخص شده و فعالیت در این حوزه رنگ قانونی به خود گرفت.
به گزارش ایسنا، با ورود کشور به بازه پیک مصرف برق، اخبار استخراج ارز دیجیتال و بیت کوین بیش از پیش داغ و تأثیر این فرآیند بر میزان مصرف برق از اهمیت خاصی برخوردار شد. در حالی که وزارت نیرو مدام از
اقا یادتون چقدر رفتم اومدم هی گشتم دنبال لباس.بالاخره خریدم.بالاخره.بقیه که هیچی خودمم باورم نمیشد بخرم خخخخخخخخخخ 
خلاصه فکر نمیکنم مغازه ای نرفته باشم خخخ.کلللللل شهر وجب به وجب گشتم.تو عروسی میدونم هر کی لباسشو از کجا و چند خریده خخخخ 
راستی فال هم گرفتم 
اینم عکسش 
فکر میکنید کیه؟
دیروز دو ساعت گوشیم خاموش شده بود و هیچ جوری روشن نمیشد یه حسی داشتم انگار تمام ارتباطم با دنیای بیرون قطع شده بود . میخواستم بیام چند کلمه بنویسم یادم افتاد گوشیم خاموشه یه حس غریب ولی دوست داشتنی بود.
اینکه ادم بعضیها رو دنبال میکنه کار ذهنمون هست یه جایی ما بالاخره به این نتیجه میرسیم ذهنمون رو دنبال نکنیم و دنبال بعضی ادمها نیفتیم یه جایی بالاخره به این نتیجه میرسیم نیاز به دنبال کردن نفس نیست صدای بینش درونی خودمون رو بالاخره میشنویم و
تو اتاق تنهام
از دوستامم هیشکی خوابگاه نیست
دلم میخواست یکی می بود
با یکی حرف بزنم
تو این دنیا 4 نفر رو دارم که همه چیزمن
غیر از اونا هیچی دیگه برام مهم نی
نه کشور نه حکومت و نه هیچ خر دیگه ای
فقط و فقط میخوام جون همین 4 نفر حفظ شه و تمام
کاش اگه قراره جنگی بشه موشک هاش صاف برن تو خونه ی باعث و بانی هاش
ما چه گناهی کردیم
 
ولی اگه بگم ته دلم یه نمه خوشحالم چی؟
یا این وری یا اون وری
تکلیف مون باید بالاخره معلوم میشد
نمیشد که دنیا همینجوری بمونه
امروز بالاخره بعد از هیجده روز رسیدیم به حروف فرانسوی. زیادم سخت نیست باید تمرین کنم خوندنشو. خیلی ذوق کردم براش این که بالاخره حروفو یاد گرفتمو میتونم بخونمشون. خب تمرین میخواد البته برای فهمیدن معنیشون باید به فکر یه دیکشنری هم باشم. چقدر ذوق دارم براش. نمیتونی فکر کنی چقدر هیجان زده ام. باید حسابی تمرین کنم. یه کتاب داستان دارم فرانسوی، میخوام اونو متناسب با چیزی که یاد گرفتم بخونم سی دی هم داره گوشم بدم. خوب نیست خوندنمم قوی بشه؟ یعنی می
رفتم شمال! بالاخره!
از بعد از کنکور هم واقعا نیاز داشتم به یه سفر شمال، هم نمی‌خواستم تنها برم (هرچی درونگرایی بود رو تو دوران کنکور کرده بودم دیگه.. جا نداشتم براش!) و هم جور نمیشد که با هیچکدوم از گروه‌های دوستام بریم :|
یه سری درگیر امتحانای پایان‌ترمشون بودن، یه سری درگیر کار و زندگی، یه سری هم درگیر سفرهای خودشون!! :))) این آخریه تو حالت عادی دردناکه ولی به جاییم نبود خیلی :))
خلاصه که هی نشد و هی نشد تا بالاخره آخر همین هفته‌ای که گذشت با کلی
شده تابحال یه بغض و هزار گریه در وجودت پنهان شده باشه و به سادگی نباره؟ 
فقط دنبال و منتظر یه لحظه و یه جایی و با یه اتفاق خیلی کوچک، انبوه اشک‌ها و گریه هات رو بیرون بریزی. من دوساله که اینطور شدم. و بالاخره امشب این اتفاق افتاد.
رفتم شمال! بالاخره!
از بعد از کنکور هم واقعا نیاز داشتم به یه سفر شمال، هم نمی‌خواستم تنها برم (هرچی درونگرایی بود رو تو دوران کنکور کرده بودم دیگه.. جا نداشتم براش!) و هم جور نمیشد که با هیچکدوم از گروه‌های دوستام بریم :|
یه سری درگیر امتحانای پایان‌ترمشون بودن، یه سری درگیر کار و زندگی، یه سری هم درگیر سفرهای خودشون!! :))) این آخریه تو حالت عادی دردناکه ولی به جاییم نبود خیلی :))
خلاصه که هی نشد و هی نشد تا بالاخره آخر همین هفته‌ای که گذشت با کلی
کتابی که می خوندم بالاخره تموم شد.فقط می تونم بگم عالی بود.تمام ابهاماتی که در طول کتاب برام پیش اومده بود در پایان کتاب از بین رفت.نویسنده ی این کتاب واقعا قدرت تخیل عالی داره.در طول کتاب جزئیات بااهمیتی وجود داشت که اهمیتشون آخر کتاب مشخص می شه.بیچاره شخصیت اصلی دوم کتاب.دلم براش سوخت.اولش معلوم نبود که چه آدم فوق العاده ایه.شخصیت فوق العاده ای داشت. :) این کتاب ارزش وقت گذاشتن رو داشت. :) کاش دو کتاب دیگه ی این نویسنده رو هم پیدا کنم.یعنی پیدا
دو روز گذشته ام اصلا خوب نبود.نمیخوام جزئیات بنویسم ولی این پست خیلی مرتبطه.متنفرم از سنت و خیلی خوشحالم که بالاخره خانواده م فهمیدن.اونقدر گریه کردم که به عمرم گریه نکرده بودم و تمام حرف هام رو گفتم و آخرش یه حس خوب داشتم از درک شدن.برای آدمی مثل من که حرف زدن از درونیاتش با دیگران و خصوصا خانواده سختشه تجربه ی واجبی بود.باید بیشتر این کار رو کنم.
 
 
همیشه روزهایی در زندگیمان هستند که فکر می‌کنیم، شاید قرار نیست بگذرند. شاید قرار نیست تمام بشوند. گویی آمده‌اند که ما را تمام کنند، نه این که تمام بشوند.
تمام دوران دانشجویی من از آن روزها بود.
تحصیل در رشته و دانشگاهی که هیچ سنخیتی با روحیاتم نداشت، برای من چیزی جز یک روح خسته به یادگار نگذاشت؛ اما بالاخره تمام شد.
تمام شد و رو سیاهیش برای آن شب‌هایی سختی ماند که هیچ‌کس جز خودم ندانست که چگونه صبح شد. شب‌هایی که از فرط احساس یک استرس وح
من چشمانم را بستم و در دوردست ترین رویاهایم تو را دیدم که می خندیدی و می خندیدی و من نیز نگاهت می کردم. من تو را دیدم که موهای فرت را دیگر صاف نمی کردی و موهای بلندت دیگر بلندی قبل را نداشتند. من تو را دیدم که زیر چشم هایت کمی سیاه شده اند ولی تو هنوزم به آن ها اهمیت نمی دهی. من بزرگ تر شدم و تو را دیدم که با کسی که عاشقشی می خندی و خوشحالی. من تو را دیدم که مانند دیوانه ها سرت را روی شانه ی بهترین دوستت گذاشته ای و او نیز به خاطرات بی مزه ای که تعریف
حال که شما این کلمات را مرور می کنید، من روز های آخر فصل خدمت و سربازی رو در دفتر زندگی ام سیاهه می کنم. فصلی کاووس وار که باور کردنش سخت است و نیاز به زمان دارد تا مطمئن شوی بالاخره تمام شد.
شاید روزی خیلی حرف ها زدم که گفتنشان عرف نیست ولی برای اصلاح لازم است ...
زمانی همه از روغن جامد استفاده می‌کردند اما روغن‌های مایع که وارد بازار شد خیلی زود عمومیت پیدا کرد. مخصوصا این‌که گفته می‌شد روغن‌های مایع مضرات روغن جامد را ندارند اما بعد از مدتی این بحث مطرح شد که روغن‌های مایع نیز ضررهای زیادی دارند و حتی برخی توصیه کردند مردم دوباره سراغ روغن جامد بروند اما بالاخره روغن جامد ضرر کمتری دارد یا مایع؟

ادامه مطلب
بعد از 50 روز از دزدی ماشین بالاخره در 26 دی ماه ماشین پیدا شد... 
دزد محترم چهار قلم اساسی را خیلی تمیز باز کرده بود و بابت اینکه بیش از نیازش به ماشین صدمه نزده بود و چیزی را خراب نکرده بود خدا را شاکرم.
امروز با جرثقیل ماشین را به درب منزل آوردم و در پی تهیه اقلام نایاب از این سو به آن سو میرفتم و جواب "رد" میشنیدم. 
تا بالاخره یکی پیدا شد و قطعات را برایمان از تهران سفارش داد. 
یک کلاس خصوصی طراحی سایت داشتم که به خاطر مشکل دانشجو کنسل شد. 
اخبار ر
از چهار و نیم صبح چیزی نخورده بودم. هشت شب که شد، با خودم قرار گذاشتم که تا غروب فردا هم چیزی نخورم. اگه لازم شد تمدیدش هم بکنم. می‌خواستم ببینم بالاخره غش می‌کنم یا نه. به نظرم زیباست که یهو وسط خونه پخش زمین بشی یا صبح بیان صدات بزنن برای نماز، ولی بلند نشی.
خب، نشد. ماراکانی عوضی‌ای که پخته بودم، به قدری چشمک می‌زد که یکی زدم پس کله‌ی غش‌خواه وجودم و گفتم این چه مسخره‌بازی‌ایه که در میاری؟ زود واسه منم ماکارانی بکش.
تازه شانس هم که ندارم.
تازه فهمیدم چطوری باید بخونم! انصافا بیخودی از خودم توقع بیجا داشتم سری قبل. یکی نبود به من بگه اخه دختر خوب تو کلا ۲ ماه هم وقت نذاشتی اونم خیلی خیلی نصفه نیمه. یه روزایی که ایل و تبار میومدن دنبال خونه گشتن و خونه دیدن که مجبور بودی باهاشون باشی اون روزای دیگه رو هم یا در افسردگی ناشی از بیکاری به سر می بردی یا میترسیدی از آینده. الان شکر خدا دیگه ترس از کار رو حداقل نداری و این خودش یه گام مثبته. 
غیر از اون هم خب بالاخره بیکار هم نبودی. همین ک
موزه کالچر ارت،واقع در مسکو،از سکوت سیاه هم ساکت تر بود.
سه نفر،با رداهای قرمز رنگشان،از کنار نگهبان رد شدند. البته که نگهبان فقط نسیمی خنک را احساس کرد، نه سه جادوگر رداپوش که ماسک بالماسکه زده بودند. شخصی از میان انها بی سرو صدا،به راهروی نمایش جواهرات اشاره کرد.
وارد راهرو شدند.
گردنبند دیانا،الهه شب و شکار موجودات وحشی،با درخششی خیره کننده در انتهای راهرو،به انها خیره شده بود. هر سه جلو رفتند،چشمانشان از میان شکاف نقاب،با اکراه اعتراف
موزه کالچر ارت،واقع در مسکو،از سکوت سیاه هم ساکت تر بود.
سه نفر،با رداهای قرمز رنگشان،از کنار نگهبان رد شدند. البته که نگهبان فقط نسیمی خنک را احساس کرد، نه سه جادوگر رداپوش که ماسک بالماسکه زده بودند. شخصی از میان انها بی سرو صدا،به راهروی نمایش جواهرات اشاره کرد.
وارد راهرو شدند.
گردنبند دیانا،الهه شب و شکار موجودات وحشی،با درخششی خیره کننده در انتهای راهرو،به انها خیره شده بود. هر سه جلو رفتند،چشمانشان از میان شکاف نقاب،با اکراه اعتراف
1. ‏در کسری از ثانیه ظرف شیر از بالاترین طبقه یخچال افتاد، شکست و تمام آشپزخانه را به کثافت کشید. وسط تمام کثافت ها همانطور با لباس های مشکی ام نشستم و گریه کردم. نمیدانم برای فقدان شیر بود یا آن زخم نیمه عمیق و تازه ای که روی دستم ایجاد شده بود و خونی که بین سپیدی شیر جاری بود. چرا مرگ به همین سادگی نباشد اصلا ؟ غمش که قلب را جریحه دار میکند و وجودش گلوی آدم را می‌فشارد. و حالا من؟ چند ساعتیست که توی دریایی از شیر و اشک گم شده ام.
 
2. ‏نزدیک است،
به نام خدا
باید از کم شروع کرد.خدایا خودت بهم کمک کن 
قبل از اذان ظهر وضو گرفتم و استغفار کردم (۳۰۰ مرتبه )
بعد زیارت عاشورا خوندم و نماز ظهرم رو بعد از اذان خوندم
تمام عکسهام رو حذف کردم تا مبادا پروفایل تلگرامم بزارم 
تمام آهنگها رو حذف کردم 
+تا آخر شب باید ببینم چه کارهایی انجام میدم و چه کارهایی انجام نمیدم 
++ادرس وبلاگ و نام وبلاگ رو هم تغییر میدم (بالاخره باید از ظاهر شروع کرد )
+++دل گرفتگی روز جمعه هم شروع شد نمیدونم تاچند روز همین حالتم
باید مراقبِ تک تکِ حرف ها و واژه هایی که توسط دستها و زبانمون زده می شه باشیم ، امّا بیشتر حرفم در این مطلب در مورد گپ و گفت هامون بصورت نوشتاری هست .
شاید روزانه دقیقه ها و یا ساعت ها می شینیم پای موبایل و سیستم و بالاخره در هر جایی که فعالیت کنیم ، شرایط طوری پیش می ره که مجبور می شیم یه نظر بذاریم ، کسی ازمون سوالی می پرسه که باید جوابش رو بدیم و امثال این ها امّا باید خیلی احتیاط کرد بالاخره ناراحت کردن ، اسمش ناراحت کردنه و فرقی نداره که بصور
دانلود آهنگ جدید غمگین مهدی مقدم به نام بگذر از من اره بهتر اصلا ( آره سخته ولی بالاخره میوفتی از سر ) با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
دانلود آهنگ بگذر از من آره بهتر اصلا ( اره سخته ولی بالاخره میوفتی از سر)
اهنگ زیبا را گوش کنید و لذت ببرید
دانلود اهنگ بگذر از من آره بهتر اصلا ( اره سخته ولی بالاخره میوفتی از سر)
لینک دانلود آهنگ
بالاخره اون قالبی رو که می خواستم درست کردم. :) دو روز وقتم رو برای ساختن قالب مخصوص خودم گذاشتم تا این که بالاخره امروز قالبی رو درست کردم که باب دلم هست. :)
به نظرتون چطوره؟متن ها رو خوب و واضح نشون می ده؟؟؟؟؟؟؟
ستاره های صفحه ی زمینه قالب باید چشمک بزنن.چشمک می زنن؟؟؟؟؟؟؟
قالب کل صفحه ی وبلاگ رو گرفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟منظورم اینه که کل تصویر زمینه ی قالب ستاره هست؟؟؟؟؟؟؟؟
استوری گذاشته بودم :
Playing Final Fantasy VII : Crisis Core is both a curse and a blessing ...
واسه رد کردن یکی از باس بتلا باید با جنسیس بجنگی ... بعد از سه روز بالاخره این باس بتل رو گذروندم، نمیدونم واقعا سخت بود یا خودم لفتش میدادم اما بالاخره کشتمش خیلی حس بدی بووود ...
I killed the love of my life with my own hands ...
هر ضربه ای میزدم بهش دردشو خودم حس میکردم
صحنه دلخراشی بود، نصفی از وجودم فریاد میزد :
Kill him, finish him 
نصفی دیگه با اشک فریاد میزد :
Nooo, don't hurt hiiiiiim
*I know I'm a psycho XD*
کلا مجموعه اف اف همی
یه لحظاتی یادم میره به قول استاد غلامی اینجا یه هتله که خدماتش خوب باشه یا بد بالاخره ازش میریم. قرار نیست تا ابد بمونیم که هی غر بزنیم.
یه لحظاتی یادم میره به قول استاد پناهیان به فرض برگه امتحانم رو گرفتم بالا و گفتم سخته نمیخوام. از کجا معلوم سوالات برگه امتحان بعدی سختتر نباشه.
اون وقت که خدا میگفت انسان فراموشکاره انگار گوشه چشمی به من نگاه میکرد.
بالاخره با فشار فیفا و خطر حذف از بازیهای جام جهانی فوتبال زنان ایران در این زمینه به توفیقاتی اجباری رسیدند و در این میون تنهایی و بدون استرس و...
 
می آیند و به تماشای بازی فوتبال می پردازند.به نظر من این یک حسن خوبی هم داره وان هم یکی از برکات حضور بانوان است که دیگر فحش و دشنام های رکیک رد وبدل نمیشه و اگر هم عده ای بی شعور بودند و شعارهایی زننده بر زبان آوردند این دیگه نوبت ماست که خودمان برخورد بکنیم تا محیط دارای آرامشی زیبا و دلپذیر بشه ا
باد سردی می وزید.سرمای هوا تا مغز استخوان آدم پیش می رفت.بالاخره به خاطر سردی هوا تصمیم گرفتم که یک پالتو بخرم.همین طور که مغازه ها رو می گشتم و پالتوهای مختلف رو می دیدم،چشمم به یک پالتو افتاد.یک پالتو که همیشه دنبالش بودم.پالتویی شبیه پالتوی شرلوک. ^_^ البته فقط به خاطر این که شبیه پالتوی شرلوکه نخریدمش.برای این خریدمش چون به نظرم قشنگ اومد.شکل و رنگش با سلیقه ی من جور بود.خلاصه این که بعد از چند روز جستجو برای پیدا کردن پالتویی مطابق سلیقه
حالا که سازمان سنجش اطلاعیه زده که نتایج رو چهارشنبه اعلام میکنه (که البته هم خودشون و هم ما میدونیم که سه شنبه شب نتایج رو سایته دی: ) ، بیاید حداقل خسرو رو بهتون معرفی کنم.
من بالاخره برای کارهای ویترایم پیج زدم و بذارین همینجا اعتراف کنم سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم. اسمش هم از نم نم تغییر پیدا کرد به خسرو دی: متاسفانه هر اسم دیگه ای که پیدا میکردم، یکی قبل از من اشغال کرده بود و این شد که بالاخره از بین هوشنگ، خسرو، جمشید و اسکندر، خسرو ر
گوشی رو یک عالمه بار کوک کرده بودم و تو آخری‌هاش بالاخره بیدار شدم. صبح نوزدهم و بیست و یکم رو از دست داده بودم و الان هم داشتم تنبلی می‌کردم که پاشم. ولی بالاخره بلند شدم و رفتم. شش و پنجاه و نه دقیقه از بازرسی حرم رد شدم و قبل از هفت و نه دقیقه زیارت کرده بودم! از نزدیک نزدیک نزدیک، نه فقط دستم که کاملا خودم چسبیدم به ضریح. بعد از بیست و پنج سال و پنج ماه و دوازده روز بالاخره داخل ضریح رو دیدم و حظش رو بردم. ای اونایی که میگین ضریح یه تیکه فلزه، ب
ای عطر خوش نارنج، سلام!
به عنوان آخرین پیام،
به عنوان آخرین سلام،
به عنوان آخرین کلام.
به تمام کوچه‌های نادیده‌ی شهرم،
به تمام پرستوهای این آسمان،
به تمام گل‌های ناروییده‌ی این جهان.
به تمام عزیزانِ گوشه‌ی قلبم،
به تمام خال‌های کُنج لب،
به تمام اشک‌ها و چشمِ تر.
به تمام دفتر‌های شعر خالی‌ام،
به تمام قلم‌های شکسته،
به تمام درختان خشک این دیار.
به هرکجا که رسیدی،
به هرکسی که دیدی،
به هر صدایی که شنیدی،
« برسان سلام مارا »
خداحافظ؛
بنگ!
و
هیچ‌جا در بیوگرافی یا عادت‌های روزانه‌اش این را ننوشته، اما من خبر دارم که مهران مدیری هر روز صبح، قبل از اینکه برود نان تازه بگیرد برای صبحانه، لپ‌تاپش را باز می‌کند و نرخ روزِ نان بربری و سنگک را به دقت چک می‌کند.
چند شب پیش که دورهمی تمام شد، مدیری در آخرین پلاتویش ایستاد رو به دوربین و گفت: «من -مهران مدیری- در تمام سال‌های فعالیتم٬ طرف مردم ایستاده‌ام و سعی کرده‌ام صدای مردم باشم»!
به نظر من خنده‌دارترین قسمت دورهمی در تمام این مدت
بادی شدید در پایگاه به وزش امد و شروع به جمع اوری گرد و خاک کرد. همه لحظه ای به هم نگاه کردند. 
گردو خاک امیخته با باد بالاخره در یک جا ثابت شد و شروع به چرخیدن کرد. از میان ان گردباد،مردی پدیدار شد.
واکنش جادوگران قابل پیش بینی بود. عده ای به زیر میز پناه بردند و عده ای نیروهای جادوییشان را فرا خواندند،ادام نیز یکی از انها بود.
دیوید ناگهان جلو رفت و گفت:
_همگی اروم باشین،این کاله.
مرد که به نظر میرسید کمی ازرده شده باشد گفت:
_استاد کال!
به هر حال،
 
بالاخره مستند بیگانه های آشنا بعد از 8 ماه تلاش و پیگیری، امشب بعد خبر شبانگاهی ساعت 22 از شبکه 3 سیما پخش میشه.
 
فروردین و اردیبهشت ماه امسال که رفتیم لرستان و خوزستان فکر نمی کردم ساخت این مستند انقدر انرژی و زمان ببره اما خدا رو شکر بالاخره تلاش ها نتیجه داد و امیدوارم کار خوبی از آب در اومده باشه و مخاطب خوشش بیاد.
 
مستند روایت متفاوتی از سیل ابتدای امسال (1398) هست و ارتباطی هم با شهادت حاج قاسم سلیمانی داره.
 
اگر این مستند رو امشب نتونستی
هیچ وقت تو زندگیم انقدر تو تصمیم گیری ناتوان نبوده ام. هیچ وقت نشده بوده که انقدر فکر کنم و به هیچ نتیجه ای نرسم.
از پارسال می دانستم که بالاخره این انتخاب رشته می رسد. از پارسال هم می دانستم که بالاخره باید بین دو رشته ی تجربی و انسانی یکی را انتخاب کنم. اما هنوز نمی دانم کدامش از آخر؟ و مهم تر از همه، وقتی انتخابش کردم آن وقت چه؟ از آخر دکتر می شوی؟مترجم شفاهی یا کتبی؟ داروساز می شوی؟ استاد دانشگاه می شوی؟ چه رشته ای آن وقت؟ ادبیات فارسی؟ زبان
یه تجربه تلخ داشتم گفتم به شما هم بگم. خیلی وقت بود که از گوش پاک کن استفاده می‌کردم تا اینکه چند وقت پیش از درد گوش به دکتر مراجعه کردم. دکتر گفت که گوش های شما جرم گرفته! بعد از مدتی قطره ریختن در گوش که دردسرهای خاص خودش را هم داره بالاخره شستشوی گوش انجام شد و تازه متوجه شدم که تمام آن جرم ها پنبه های سر گوش پاک کن بوده که به مرور زمان در انتهای گوش فرو رفته بودند. دکتر درگوشی بهم گفت که اصلا از گوش پاک کن استفاده نکنم و برای تمیزی گوش فقط از ی
یازده پاشدم تند تند صبحونه خوردم و مرغ هارو خورد کردم و گذاشتم یخچال
تا مزه دار بشه. بعد هم #سو و بالاخره با تلاش بسیار پاستاآلفردو (همینقدر
باکلاس) درست کردم. بد نبود ولی به زحمتش نمی ارزید دیگه درستش نمیکنم!
بابا رفت آمل و ما باهاش نرفتیم!
در
پی حوصله سر رفتن غروب جمعه!! کیک خیس هم درست کردم. حالا چیشد؟ تو دستورش
شکر رو فراموش کرده بود منم وقتی مایع کیک رو ریختم تو قالب، یه کوچولو از
همزن مایع رو تست کردم و ...
زود تند سریع شکر رو اضافه کردم و
ه
سلام دوستان.....یهو دلم خواست از چیزی بنویسم که بالاخره دریک فرصت مناسب عملی شد....یادتون این پست( امان از دست تو....امان از دست من ) رو؟
خب بالاخره بخت بامن یار بود و شب تولدش یهو تو ذهنم پااااپ،این فکر دراومد که تبریک بگو و سوتفاهم هارو با خرف زدن برطرف کن که خیالت راحت بشه....
و همینکارو کردم....اولش یکم تودلم خالی شد ولی بعدش گفتم با اراده و انجام بده اینکارو...شاید فردا دیگه چشمهات رو به سقف باز نشه...والااا...کی از فردای خودش خبر داره؟....
خلاصه گفت
دیروز روز بدی بود. غمگین، شکست خورده و عصبانی به خانه برگشتم. نه می توانستم چیزی بخورم، نه بخوابم و نه هیچ کار دیگر. فکر می کردم نیاز است سرم را از تنم بردارم بگذارم جایی تا دست از فکر کردن مداوم و حرف زدن بی وقفه بکشد. مغزم، جسمم و روحم خسته بود. خواب نرفتم. This is usدیدم و تصمیم گرفتم تا فردا به آن فکر نکنم  و هیچ نتیجه ای نگیرم. امروز هوا ابری بود. غمگین بودم و خسته و کم حوصله. این جور وقتها کیک می پزم. نمی دانم در طی کدام فرآیند از پختن کیک بود که به
امروز بالاخره به مشاوره رفتیم
تو این یک سال، چندبار این تصمیم رو داشتم، ولی آخرش بی خیال و پشیمون میشدم  و فکر میکردم فایده ای نداره
به آینده فکر نمیکردم و سعی میکردم با زندگی در حال، لذت ببرم... ولی تا کی می‌تونستم؟ تا کی به آینده فکر نکنم؟ بالاخره یه روزی با همون آینده قراره مواجه بشم.. نباید کوچکترین کاری انجام بدم که بعدا پشیمون نباشم؟
خلاصه..
به خواسته خود ح. به مشاوره رفتیم، چون میگفت دیگه نمیدونه چه کار باید انجام بده و هر چی به ذهنش میر
زمانی همه از روغن جامد استفاده می‌کردند اما روغن‌های مایع که وارد بازار شد خیلی زود عمومیت پیدا کرد. مخصوصا این‌که گفته می‌شد روغن‌های مایع مضرات روغن جامد را ندارند اما بعد از مدتی این بحث مطرح شد که روغن‌های مایع نیز ضررهای زیادی دارند و حتی برخی توصیه کردند مردم دوباره سراغ روغن جامد بروند اما بالاخره روغن جامد ضرر کمتری دارد یا مایع؟


ادامه مطلب
بعد از اینهمه مدت استرس آزمایش و اینهمه مسائل و مشکلات بالاخره موفق شدیم آزمایش بدیم و مشکلی نبود
اما من خوشحال نیستم. چرا؟
چون مهدی نگران احساسات بینمونه
چون من دوسش دارم اما نمیتونم ابراز کنم
چون گیج شدم. چون گاردم مقابل هر ادم جدیدی ک بهش علاقه مند میشم بسته س
تا وقتی ک دقش میدم
این بار اون نمیخواست توی چت دربارش حرف بزنیم و من اصرار کردم...
و الان تمام ذهنم پر از اضطراب شد دوباره
من ک خودمو کشتم و بهش گفتم بهت علاقه مند شدم
چرا انقدر بنظرش ک
روزهای خوبی ندارم. حال و روز خوبی هم. مثل یک بیگانه میان جمع کثیری از آدم‌های آ‌شنا گیر افتاده‌ام. بیگانه با همه‌چیز. با مکان، زمان، آدم‌ها، اشیا. این‌جا یا هرکجای دیگری از این دنیا، برایم هیچ فرقی با هم ندارند. آدم‌های هرجا همین‌قدر برایم غریبه‌اند. تنها جایی که کمی به آن احساس تعلق دارم خانه‌ام است؛ تنها کس، تو؛ تنها چیز، همین کامپیوتر و گوشی موبایلم. بد دورانی است. همیشه توی روزهای بد مدام با خودم تکرار می‌کردم: تمام می‌شود. تمام می
دوباره پیام فرستاد. این بار جدی عصبانی شدم. دلیل حرف زدنش با من را نمی‌دانستم و این موضوع کلافه‌ام می‌کرد. برای یک بار هم که شده باید خودم از دهانش حرف می‌کشیدم. ناراحت و درمانده بود و این را حس می‌کردم. همیشه ته دلم می‌دانستم که به من علاقه دارد ولی نیاز بود که با بیل و کلنگ به جانش بیفتم تا زبان به سخن باز کند. بالاخره اعتراف کرد. به همه چیز اعتراف کرد. به علاقه‌اش نسبت به من، به گرایشی که نسبت به من دارد، به این حس و کشش عجیبی که چهار ساله
باید هزاران خط بنویسم اما فعلا این را از من داشته باشید تا بعد.
وقتی بین زمین و هوایی، زیر پایت تماما آبی دریاست و رو به روی چشمانت چراغ های اسکله می‌درخشد حقیقتا نمیتوانی احساس غرور نکنی از این‌که ایرانی هستی! بالاخره ما دوستت داریم مرزپرگهر. حقیقتا تمام زندگی‌مان را در خودت گنجانده‌ای:)
و بله. دیگر ناراحت نبودم وقتی می‌دیدم از دور شهر چراغانی شده به سان یک مجلس عروسی:)) یک مجلس عروسی با عروسک‌ها و ماشین‌های خیلی خیلی خیلی کو‌چک! آن‌قدر
سلام
 تقریبا مسخ شدم احساس می کنم هیچ قلب یا مغزی ندارم با تمام وجودم امیدوارم اما خوب یک کم ساده لوح هم هستم به خودم می گویم زیاد هم بد نشد الان در قرطینه استراجت می کنم دیگر لازم نیست دو ساعت تا دانشگاه با اتوبوس قراضه در راه باشم  یا به خاطر فعالیت های فرهنگی و داوطلبانه نا ساعت هفت شب بیرون باشم الان می توانم با خیال راحت گوشی را خاموش کنم تا هر وقت که بخواهم بخوابم 
 
اما رویای نوشتن لحظه یی رهایم نمی کند تمام وجودم را فرا گرفته نمی توانم
عادت دارم همیشه وقتایى که بیرون میرم یه تن ماهى کوچیک یا یه مقدار غذاى سگ توى کیفم میذارم چون میدونم همیشه بالاخره یکیشونو تو راه میبینم اما چند روز پیش فراموش کردم اینکار رو بکنم و توى مسیرى که به یک مرکز خرید میرفتم چشمم افتاد به یک سگى که کنار یه خونه خالى از سکنه نشسته بود و با سگهاى دیگه اى که تا به حال دیده بودم خیلى فرق داشت. از ظاهرش مشخص بود که یک سگ خانگى بوده که یا مدتها بود که گم شده بود و یا صاحبش اونجا ولش کرده بود. نزدیکش که شدم تاز
بالاخره visual studio نصب شد بریم ببینیم چه میشود ...
یکی از کتاب هایم را به او دادم و آخر هر فصلَش چند خطی که در ظاهر کاملا بی ربط است نوشتم فردا کلاس ساعت اول را نمیروم چون از استادش بدم می آید گرچه کلاس ساعت دوم با استاد احمقَش هم چرت است ولی میروم چون امیدوارم بتوانم راهی را باز کنم که بشود بیشتر با او حرف زد. هوا هم سرد شده ولی من از همان هایی هستم که در یخبندان و دمای صفر درجه با شلوارک و آستین کوتاه در حیاط قدم میزند، آهنگ گوش میدهد، قمارباز میخوا
فوری ، بالاخره شاهد یک Pro-Am دیگر خواهیم بود
با اعلام رسمی فورتنایت ، دومین سری از مسابقات Pro-Am دقیقا یک ماه دیگه در تاریخ 15 June 25 خرداد برگذار میشه
این مسابقه قراره که یک ایونت 2 روزه باشه و طی اون مسابقاتی به صورت Duos برگذار میشه که هر تیم شامل یک پرو پلیر/استریمر و یک سلبریتی خواهد بود
تمامی جوایز و مبالغ جمع شده به خیریه تعلق میگیره!!
سال پیش Ninja به همراه Marshmello تونست در سری اول این مسابقات جذاب اول بشه و مبلغ 1 میلیون دلار رو برای کمک به خیریه کسب
از چند وقت پیش شرایطشو بررسی میکردم و می گفتم خوبه دیگه... هم شغلش خوبه، هم وضع اقتصادیش، هم زمان هایی که میره سرکار، هم خونواده ی کم جمعیتی دارن، هم فرهنگی ان و هزار و یک تا شرایط خوب دیگه تا اینکه امروز قرار شد بیان خونمون! تا امروز ندیده بودمش... کلی تصویر و چهره ازش ساخته بودم... اصلا شبیه اونی نبود که فکرشو میکردم... با اینهمه فکری که کرده بودم و سعی کرده بودم خودمو قانع کنم که بابا تو هم بالاخره باید ازدواج کنی، وقتی دیدمش دلم حتی یه کوچولو هم
تنها پانزده دقیقه وقت دارم، استراحت میان دو بازه ی فیزیک و شیمی. پس بذار تند تند برایت بنویسم که حتی کوچک ترین جزئیات صورتت را فراموش نکردم. چرا که هر روز تو را می بینم. از تویِ چهارده پانزده ساله که هنوز موهای نیمه بلند سیاهت جلوی چشمانت را می‌گرفت، آن شال سرخ بلند به سرت بود و عینکی که در بازتاب شیشه های طلایی رنگش دنیا را می دیدم، تا به همین دیروزت که خط مشکی چشم هایت زبانه کشید و رخنه کرد بر دلِ تنگِ منِ نهفته به زیر خاکستر.آری، هر روز تو را
هر چی بیشتر میگذره، ییشتر به این میرسم که در زندگی اش و در قلبش هیچ اثری از من را نگه نداشته است.   دلم را خوش کنم به امید واهی و خیال های بی اساس که چه!  تا چه موقع؟   
دریغا که نیست نشانی از من..
سوالم اینست که به کدام عهد نانوشته ای ماندم.  بخاطر هیچ که آدم نمیماند.. خب باید بالاخره باور کنم که هیچ نمانده است از من در قلب و جانش.  سوگواری و اندوه من از این است که روزی هیچ اثری از او در من هم نمانده باشد.. و قاطعانه تمام شده باشد..  که در آنصورت.. هیچ
سلام به عزیزان دلم
طاعات و عبادات تون قبول و حال همه تون ان شاء الله که خوب باشه. کاربری هستم که تا حالا پست های پر بحثی را ازم شاهد بودید اما اسم مشخصی برای خودم انتخاب نمی کنم هیچ وقت. بگذریم و برم سر اصل مطلب.
من اخیراً به موضوعی فکر می‌کردم و نتیجه ش برای خودم جالب بود. اینکه به طور کلی دور از امکانه پسرها و دخترها بدون داشتن دلبستگی یا حتی دلبستگی های معمولی قبلی ازدواج کنن! برای این حرفم دلیل دارم‌. ببینید کسانی که راه دوستی را پیش گرفتن و
از اون دوشنبه لعنتی... 
برات نوشتم چیزی شده دیشب ساعت دو شب تماس گرفته بودی ؟ 
- نوشتی : ببخشید خواستم بزارم گوشیم رو تو جیبم دستم رفت روش 
نوشتم فدای سرت فقط نگران شدم 
نخوندی !! 
بازم نوشتم نخوندی !!!! پرسیدم قهری ؟ نوشتم این ادا اطفارها چیه ؟ تو که میدونی فردا امتحان دارم ؟؟؟
نخوندی !!؟ 
نوشتم نگرانم !! نخوندی !! نوشتم تو رو خدا یه چیزی بگو ...
نوشتم و نوشتم و کل روز رو نوشتم 
دیگه شکی نداشتم یه اتفاقی افتاده 
من تو رو میشناسم ! تو آدمی نیستی که روز ق
 
یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی؟
مادرش به او گفت: زیرا من یک زن هستم.
پسر بچه گفت: من نمی فهمم.
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید.
بعدها پسر از پدرش پرسید: چرا مادر بی دلیل گریه می کند؟
پدرش تنها توانست بگوید: تمام زنها برای هیچ چیز گریه می کنند.
پسر بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی دانست که چرا زن ها بی دلیل گریه می کنند.
بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد .
او از خدا پرسید: خدا یا چرا زنها به آسانی گریه می ک

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها