نتایج جستجو برای عبارت :

4اُم خسته ام ولی نباید بخوابم :|

افترافکتس (نرم افزاری که باهاش ویدئو کار میکنم) دوباره هنگ کرد پس فکر کردم چه بهتره که یکم بنویسم!
خب شب گذشته یکی از محدود شبای ورزشکاری تو کل این تابستونم بود ، آره حدستون درسته زیاد ورزشکار نیستم D:
حوالی ساعت ده داداشم صدام زد که بیا چهار نفره پینگ پنگ بزنیم رفیقمم هست ( دوباره این میز لنتی رو تو حیاط پهن کرده بود :/ )
راستش زیاد مایل نبودم برم
بهش گفتم : چند دیقه دیگه میام ...
- باش پس ما یِ ستِ یازده تایی میزنیم تا بیای
جوابی ندادم
+ ده دیقه بعد
از این زندگی
دوست دارم یک شب بخوابم 
و صبح پاشم و فرداش انقدر تلاش کنم تا به هرانچه که میخواهم برسم ...
ولی نمیدونم چرا هیچ واکنشی نشون نمیدم .. 
از کجاشروع کنم ...
باید یکی بیاد مثل سگ منو مجبور کنه 
غذا مو از زیثر در بده 
اگه به جایی نرسیدم بزنه منو
شبا موقع خواب اگه درس نخوندم نزاره بخوابم 
محبوس بشم تو دیوار ..
ولی میدونم من ادمش نیستم
دیگه کم کم دارم از همه چیز نا امید میشم .
فقط همش خوابم می اد
کلی کار دارم ولی میگم انرژی ندارم
یکم بخوابم شاید بعدش انقدر انرژی داشتم که انجامشون بدم
شب حدودا ده ساعت میخوابم
چهار ساعت بعد از بیدار شدنم انقدر خسته ام
انگار یه هفته دویدم
فقط بزارین بخوابم
 
بعد نوشت: روز بعد:
تحملش سخته برام دعا کنین
من خیلی سگ جونم ولی
خدایا خواهش میکنم دردش بیشتر نشه
تا حرف میزنی، میگن ناشکری نکن خدا قهرش میگیره
تا حرف نمیزنی، میگن چه مرگته چرا هیچی نمیگی
خسته شدم دیگه
ازین وضعیت نکبتی خسته شدم
از فشار و استرس و نگرانی خسته شدم
از غر شنیدن و بازخواست شدن خسته شدم دیگه
از فضولیای آشنا و غریب خسته شدم دیگه
از زندگی کردن اینجوری خسته شدم
از زور زدن واسه ایجاد تغییر و بجاش درجا زدن، خسته شدم
از تنهایی و بی کسی خسته شدم
از انگ چسبوندن این و اون خسته شدم
از فهمیده نشدن و درک نشدن خسته شدم
از گوشیم، از لپ تاپم، از
من جنازه ام یعنی. اینقدر استرس داشتم صبح که ساعت شیش یا هفت بیدار شدم حتی دقیقشو یادم نیست. نشسنم به خوندن زبان.  نمرمم ۱۸ شد بد نیست خب. دوتا بی دقتی کردم. 
دیشبم تا از مهمونی برگشتیم ساعت یک بود.خوب بود خوش گذشت. صبحم که زود پاشدم دارم از خستگی میمیرم. حالا نمیدونم بخوابم یا بشینم کار کنم :/ 
اصلا مغزم کار نمیکنه بنویسم. بهتره یه یکی دو ساعت بخوابم بعد بشینم بدایة جانو جلو ببرم. 
دوست ندارم طولانی بخوابم. نزدیک سه روز بود که گاهی در حد یک یا دو ساعت می‌خوابیدم. ولی ظهر دیروز نفهمیدم چطور خوابم برد و تا شب مثل سنگ افتاده بودم روی تخت. دوست ندارم طولانی بخوابم چون مغزم ریسِت می‌شه. چون همه تلاش‌هام برای باور به ادامه‌ی حیات به باد میره. چون بعد هر خواب طولانی، شوریده و مضطر بیدار می‌شم و از مرور سریع و بی‌اختیار همه‌ی اتفاق‌های افتاده و نیفتاده تهوع میگیرم. طوری که انگار مواجهه‌ی اولمه. لحظه به لحظه و ساعت به ساعت،
دلم می خواد همه روز مثل کرم بیفتم یه گوشه. اصلا تخت قشنگ خودمو که کتابام کنارشن از فائزه پس بگیرم. بیفتم رو تخت. پتو کلفته که توپ توپی و رنگارنگه رو بکشم روم و کولر رو روشن کنم. یه بستنی لیتری شکلاتی هم کنار دستم باشه. تا شب، بخورم و فیلم ببینم و کتاب بخونم و بخوابم و بخوابم و بخوابم.
یه فاکتور دیگه هم باید داشته باشه. به قول آهنگ amensia، صبحش با فراموشی بیدار شم. این جوری دیگه فکر و خیال هم نمی کنم.
از خودم ،خسته ام ...
از تپش های قلبم، خسته ام...
از اشک های داغی که  روی گونه هایم سرازیر می شوند خسته ام...
از زندگی کردن ، خسته ام ...
از سعی در اشک نریختن، خسته ام ...
از نفس کشیدن ...
از بعضی از آدمای زندگیم...
از خدا ...
از احساسات متفاوتم،  خسته ام ...
از دیدن بعضی از آدما، خسته ام...
از نگاه سنگین بعضی ها ،خسته ام...
ازلحن های نیش دار ...
از خندیدن ...
از اینکه عاشق چیزی باشم ...
از فکر کردن ...
از دیدن ...
از دلم ...
از ، از ، از 
همه چی، خسته ام .
قرار نبود اینجوری
اعصاب نداشتم میخواستم بخوابم 
صدای لودر و کامیون از چند تا ساختمون اونورتر نمیذاره من بخوابم! 
چند تا خونه رو انگار دارن خراب میکنند میخوان مجتمع کنند چند شب بود سروضداشون نمیذاشت بخوابم ....
اعصاب خوردی امشب م نذاشت دیگه تحمل کنم 
زنگ زدم 137 و شکایت کردم!!! چه معنی داره اخه ساعت 3 نصف شب لودر و کامیون تو میدون کار کنه اونم تو منطقه کااااااااااااااااملا مسکونی!! 
خدا بخیر کنه فردا رو !!
عین بولدوزر میخوام جمع کنم همه رو :)))))))
دلم میخواد بخوابم و از خواب پا نشم...
تا نخوام مدام سر و ته این کلاف سردرگم رو زیرورو کنم و پی راه حل بگردم! 
بخوابم تا نخوام با اینهمه واقعیت پیچ درپیچ روبرو بشم!
مغزم از فکر کردن زیاد مورمور میشه...
دوست دارم شش ماه بخوابم و وقتی بیدار میشم خیلی چیزا عوض شده باشه...
خوشبحال خرسهای قطبی!
سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید.او که بسیار خسته بود به خودش گفت: تا اتوبوس بیاید، کمی بخوابم. بیست دقیقه بعد، اتوبوس آمد. این اتوبوس دو طبقه بود. سم وقتی دید در طبقه دوم کسی نیست بسیار خوشحال شد و گفت: آه می توانم دراز بکشم و کمی بخوابم.
او سوار اتوبوس شد و در حالی است که به طبقه دوم می رفت، پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بود به او گفت: بالا نرو، بسیار خطرناک است.
 
سم ایستاد. از قیاق
بس‌که رازِ فاش را در پرده خواندم خسته‌ام
از نگفتن‌ها و گفتن‌های توآم خسته‌ام
از عتابت بیمناکم، از شرابت بی‌نیاز 
زهر اگر داری بیار، از شادی و غم خسته‌ام 
 نیست سیلابی که از تخریب، سیرابم کند 
از نوازش‌های این باران نم‌نم خسته‌ام  
ملحدان طعنم کنند و صوفیان سنگم زنند
از تو و خیّام و ابراهیم‌ِ اَدهم خسته‌ام
 
بین آدم‌ها غریبم، آه! غربالت کجاست؟
از سکونِ نحس این دنیای در هم خسته‌ام
دیگران گفتند: "آزادی" ، من افتادم به بند 
بازجو پرسید:
و باز هم بولو بودن.
فکر میکنم وارد فاز دوم شدم. غمگینم و بی حسم ب صورت هم زمان. علاقه ای ب معاشرت کردن با دیگران ندارم و ی سری صحبتا نصفه کاره مونده و نمیتونم تمومشون کنم. دلم میخاد یه عالمه سریال ببینم و بعدش خیلی زیاد بخابم. بعد یکمی از درس های روهم تلنبار شده رو بخونم و وسایلامو مرتب کنم و باز هم بخوابم... خیلی زیاد بخوابم... یکی از گولی های هندزفری یی ک محمد بهم داده قطع شد و شدیدن براش ناراحتم چون محمد بهم داده بود خعلی عزیز بود، کاش کسی باشه ک
من مهندس عمرانم و تخصصم ساخت و سازه، اما بشر واقعا داره با ساخت و
ساز‌های بی‌رویه به محیط زیست ضربه می‌زنه. هر جا رو که می‌بینی، دارن
می‌کوبن و برج می‌سازن. اگه از بالا به شهر نگاه کنی، ساختمون‌ها مثل
مکعب‌هایی هستند که کنار هم چیده شدن. ما که یه خواب راحت نداریم، همه‌اش
تا میام بخوابم، این کارگر‌ها که ساختمون می‌سازن، با داد و بی‌داد
نمی‌زارن. قدمم هم سبکه، باور کنید هرجا می‌رم، دور و برش شروع می‌کنن به
ساخت و ساز!  فکر‌کنم حتی ا
الان فقط یه قهوه ترک غلیظ یا یه کاپوچینو با چهارسانت خامه وکف میتونه حالمو جا بیاره
ولی بعد از مدتها بیخوابی و بدخوابی و چندین شب تا هفت و هشت صبح بیدار بودن علیرغم دارو خوردن و دیشب مزخرفی که داشتم, الان بازم دارو خوردم و میخوام تلاش کنم که بخوابم تا به قرار فردا صبحم برسم
چشام باز نمیشه خسته م به اندازه یک عمر نخوابیدن و کلنجار رفتن با آدمهای نفهم زندگیم
احساس میکنم یه بار هزار کیلویی روو دوشمه که نه میذاره استراحت کنم نه بخوابم
دیشب تا شیش
توئیتر رو هم پاک کردم.. و برگشتم به خونه‌ی خودم وبلاگ!!
نمیدونم واکنش پسری که باهاش چت میکردم چی خواهد بود ولی حقیقتا حوصله‌ی اون رو هم نداشتم.. خسته بودم از بایدها و اصرار به تلاش هایی که برای من خسته کننده بود..
خسته بودم از فکر کردن به ی رابطه غیر از اون جیزی که بود یا اینکه ایا این از من خوشش میاد یا نه! یا جرا ایدی نمیخواد؟ چرا و جرا و چرا..
۳۰ ام دفاع پایان نامه داشت و من میخواستم بعد دفاع بهش خسته نباشید بگم.. ازش بپرسم که چجوری بود و چی شد..
ول
صبح به این امید چشمم را باز کردم که صبح جمعه اس و حالا حالا می تونم بخوابمحس بد و وحشتناکی بود که متوجه شدم امروز روز غیر تعطیلیه و باید به چشمای خسته و پر از خواب اهمیت ندمبلههههه باید از رختخوابم دل بکنم و پیش به سوی کار
خدایا روزی سرشار از خبرای خوب برامون رقم بزن
من خیلی وقت نیست که رسیدم خونه. اصلا رسیدما اروم گرفتم اینقدر که توی اتوبوس استرس داشتم خیلی بد بود. بیخیال مهم نیست. خیلی خسته ام اما نمیخوام فعلا بخوابم میخوام کار کنم. احتمالا تا یازده صبحم زود بیدارشم که نباید تو کار کردنم وقفه بیفته. امروز انرژی خیلی زیادی از دست دادم واقعا نشستن توی اون اتوبوس کذایی انرژیمو گرفت. دوست ندارم دیگه بیام و برم :((( دوست دارم ساکن باشم هر جا شد اصلا. همین خسته ام. حوصله ی نوشتنم نمیاد :) :دی 
 
تا من اینو سند کنم س
بالا پشت بام خوابی در زیر قوی‌ترین و خفن‌ترین کولر تاریخ:)
یادمه اولین باری که اومدم بالاپشت‌بوم بخوابم تا صبح از ترس نتونستم بخوابم ولی نرفتم پایین,اخرشم نزدیکای صبح رفتم گفتم هوا خیلی سرد بود اومدم پایین:دی
جا داره از سوسک‌ها,خفاش‌ها و بالاخص اجنه‌های گرامی تقاضا کنم بذارید تا صبح راحت بخوابم,دمتون گرم:)
شب بخیر.
+ جا داره تاکید کنم خیلی بادههههه
دیروز اینقدر از حوزه آزمون تا خونه ایسگا گرفتیم و مسخره بازی در آوردیم که الان عذاب وجدا گرفتم اصلا :////
+
بی نهایت خسته م ولی نمیتونم بخوابم...
++
دلم محرم رو میخواد :(
+++
اون تک بیت هارو هم بخونید :)
++++
الان چنتا آهنگ دیگه میزارم تو موزیک باکس :)
+امروز رفتیم پیست فریدون شهر، خیلییی خوش گذشت. با تیوب اومدیم پایین و برف بازی و عکس و اینا، بعدشم ناهار خوردیم و خسته خسته اومدیم خونه. خوب شد من صبح یه سری کارامو انجام دادم چون بعدش دیگه حسش نبود اصلا. حالم خیلی خوبه خداروشکر :)
 
+پریروز رفتم یه کیف واسه عیدم خریدم که خیلی دوسش دارم و مدلش مده. بعدشم یه براونی شکلاتی پختم خوردیم. روز قبلشم پارچه مانتوم رو دادم خیاط بدوزه. 
 
+راستی کتابای عزیزی که سفارش داده بودمم رسید. دیگه هم برم یه ذره سایت
من از این دنیا چیـ میخواااااام؟
یه وجب کلبه چوبی:)
 با دو ورق قرص خواب
هیچکس هم نباشه
کلبه هم نشد نشد یه پتو و بالشت و تشک با دو ورق قرص خواب
یک ماه فقط بخوابم... و یه اتاق تاریک که هیچ نور و صدایی نباشه...
خدایا خواب لازمم... 
اگه شبا راحت میخوابید برید خداروشکر کنید که خوشبختید
تو کل هفته میانگین شاید ده ساعت بخوابم
برخلاف شبهای ماه رمضون هر سال که تا سحر بیدارم، امشب تصمیم گرفتم بخوابم.
دو ساعت گذشته و من خوابم نمیبره. این پشه ی بوق هم راحتم نمیذاره و تلاش های من برای کشتنش بی نتیجه مونده.
خسته ام از خواستگار رنگ رنگ
پس کجا هستی تو ای یار قشنگ؟
همین الآن سرودمش!
خدایا!
کجاست همون که عاشق منه؟ که تو می بینیش و من نمی بینم!
امان از این اشتباهیا...
دیگه از این طرز زندگی کردن خسته شدم
از زندگی پر از گناه خسته شدم
از نماز نخواندن ، از بیهوده بودن خسته شدم
از تنبلی ،بی حوصلگی
خواب ، گناه ، گناه خسته شدم
از موبایل ،تی وی ، تلگرام ،واتساپ ، بازی خسته شدم
چکار کنم که بتونم درست زندگی کنم؟
 
میدونی چیه ؟ دلم می‌خواد فقط بخوابم 
اخه تو شرایط فعلی تنها جایی هست که میتونم ببینمت و بکشن کنم ...
عذاب جهنم رو لحظه لحظه میکشم ...
ثانیه های نبودنت ...
با خوندن پیام های قدیمی مون و گوش دادن وویس هات چشمامو میبندم و به محض باز شدن چشمام بازم شروع می‌کنم به خونم پیام هامون ...
چه قدر دیگه با اشک بخوابم و با بغض بیدار بشم تا بیایی ؟؟؟؟
شبا* که میخوام بخوابم انگار از یه جنگِ طولانیِ از ابتدا محکوم به شکست برگشتم؛
مغبون!
خسته! 
بی سنگر!
زندگی قراره همینجوری روز به روز سختتر شه یا چی؟!
*شب به فاصله‌ی ساعات سه بامداد تا شش صبح اطلاق میشود :|
عنوان:
گفتنی نیست ولی بی تو کماکان در من
نفسی هست دلی هست ولی جانی نیست
محمد عزیزی
چند وقته میخوام زود بخوابم. حداقل 10 روزه. ولی همش صبح میخوابم. اینم از اثراتِ فارغ التحصیلی و بیکاری.
امشب دیگه واقعا میخوام زود بخوابم. شبای قبلم میخواستم زود بخوابم، ولی ساعت 2 میگفتم 3 میخوابم، 3 میگفتم 4 و 4 میشد 5 و الی 7 و 8. 
دو سه دقیقه ی دیگه با استفاده از قانونِ 1-2-3 تلاشم برای خواب رو شروع میکنم، جوری که تا سه میشمرم و یه دونه ملاتونین میخورم. وقتی آبو پشتش بخورم دیگه چه بخوام چه نخوام خواب نزدیکه، تا رسیدنش هم "جزء از کل" رو ادامه میدم.
جزء ا
از ساعت یک و این حدودا که خواستم بخوابم
تا الان نتونستم بخوابم
هزار و یک عدد فکر در ذهن من
دارم چیکار میکنم؟ 
اشتباه کردم؟
چیکار کردم؟
همه شون برمیگرده به چی؟ به یه بی توجهی!
چرا این همه دارم فکر میکنم؟
از خودم متحیرم
یه آم نرمال نیستم
همه رفتارام وحشیانه
صبح فیزیو دارم و هنوز نخوابیدم
ادامه مطلب
من حقیقتا خیلی خسته م. ده روزه رابطه م با علی تموم شده. بعد از سه جلسه مشاوره ازدواجِ طاقت فرسا، بعد از یک عالمه صحبت و بحث فرسایشی. بعد از یک دنیا تلاش و صبر و حوصله خرج کردن. خسته م چون امتحان زنان دارم پس فردا و هیچوقت اینقدر غیر آماده و درس نخونده نبودم برای امتحان. امشب دو تا نمونه سوال زدم دیدم در حد پاسی هم نیستم حتی. روان پزشکم دوز داروی ضد افسردگی و اضطراب و وسواسم (!) رو پنجاه تا برد بالا. حالا شده صد و پنجاه. شبها با کلونازپام میخوابم و قب
به یادم هست، روزی مصرانه، به تو گفتم:" ما هرگز خسته نخواهیم شد... هرگز!"
اما مدتی‌ست پی فرصتی میگردم شیرینم، تا به تو بگویم: ما نیز، خسته میشویم...
و خسته شدن، حق ماست؛ اینکه خسته میشویم و از نفس می‌افتیم و در زانو‌هایمان دردی حس میکنیم؛ مسئله‌ای نیست!
مسئله این است که بتوانیم زیر درختی، کنار جوی آبی، روی تخته سنگی، در کنار هم بنشینیم و خستگی از روح و تن بتکانیم...
خسته نشدن، خلاف طبیعت است! همچنان که خسته ماندن...
دیگر نمیگویم ما تا زنده‌ایم خست
وقتی خسته ام و داغان ، و از یک بیرونِ پر هیاهو به آرامش خانه پناه می آورم ، با لبخند گرمی مواجه می شوم که ارزشش وصف ناشدنی است . یک نفر هست که در کنارش می توانم غصه هایم را فراموش کنم . اما گاهی غصه ها هردویمان را احاطه کرده است و سنگِ صبور بودن تبدیل می شود به یک دورِ باطل . یک نفر باید از خودگذشتگی کند و این دور باطل را بشکند .دیر وقت بود که به خانه رسیدم . همه خواب بودند . جز یک نفر که به انتظار نشسته بود . نه به انتظار یک لبخند ، یک محبت و یا یک آغوش
یکی از هزاران مشکلاتم با افسردگی این است که آدم نمی‌تواند بفهمد صرفا کرخت است یا واقعا خسته است و نیاز به خواب دارد! من عادت ندارم که روزها بخوابم. و اگر راستش را بخواهید این کار را بیهوده می‌پندارم. البته بماند که واقعا از حس و حال بعد از بیدار شدنش بیزارم. دو روز گذشته جمعا چیزی حدود 4 ساعت در روز خوابیدم و هنوزم نمی‌دانم از افسردگی‌ست یا واقعا خسته‌ام و بدنم نیاز به استراحت دارد.
این روزها به شدت بی‌انگیزه، بی‌برنامه و کرختم. گاهی خسته م
آمده بودم چیزهایی بنویسم اما بر اثر تمرین دیشب، عضلات پشت ساقم گرفته و به خاطر دسته‌ی عزادارای که ترافیک ایجاد کرده بود مجبور شدم لنگان لنگان تا آرایشگاه پیاده بروم و از فرط متلک‌هایی که بابت کلاه جدیدم از آلت‌های سرگردان پیر و جوان شنیدم حسابی خسته‌ام. دلم می‌خواست خرخره‌ی کسی را بجوم. باید بخوابم و نفسی تازه کنم.
وقتی خسته ام و داغان ، و از یک بیرونِ پر هیاهو به آرامش خانه پناه می آورم ، با لبخند گرمی مواجه می شوم که ارزشش وصف ناشدنی است . یک نفر هست که در کنارش می توانم غصه هایم را فراموش کنم . اما گاهی غصه ها هردویمان را احاطه کرده است و سنگِ صبور بودن تبدیل می شود به یک دورِ باطل . یک نفر باید از خودگذشتگی کند و این دور باطل را بشکند .دیر وقت بود که به خانه رسیدم . همه خواب بودند . جز یک نفر که به انتظار نشسته بود . نه به انتظار یک لبخند ، یک محبت و یا یک آغوش
نفس اومدجواب بده من نذاشتم گفتم:-نفس جان بعداجواب بده الان ایشون بایدپول غذاهارو بده..سامیار:افرین نگاه کن این بااین مغزنخودیش فهمیدتونفهمیدی..یکهو اتردین گفت:اتردین:هوی سامیاربامیشادرست حرف بزن.همه باچشمای گردشده نگاهش کردیم که گفت:-باباچیه من سریک قضیه ای باید به این میشاحداقل یک تشکرمیکردم.حالاتشکرم اینجوری شد.سامیار:»چه قضیه ای شیطون.من:اقاسامیار چیز خاصی نیست شاخکاتو خسته نکن..اتردین زحمت کشیدشرمزاحممو کم کرد منم بهش اجازه دادم 2شب
دلم میخواد بخوابم. بخوابم و بفهمم معنی این زنده بودن چیه، یا بیدار نشم.
همیشه بدم میومد از اینا که دم به دم به جون خدا غر میزدن که خدایا منو دوست نداری و این چیزا... یه روزایی از نوجوونیم منم همینطوری بودم ولی همش بعدش به خودم میگفتم مگه میشه؟ خدایا منو دوست نداری جمله ی مسخره ایه. اشکال کار یه جای دیگه اس...
ادامه مطلب
و اینم پست شماره 200
و من هستم همونی که بودم 
هیچ تغییری در خودم ندیدم 
حالم از خودم بهم میخوره 
ریدم تو دهن خودم
شاشیدم به افکار خودم
و هیچ تر از هیچ 
هیچی ندارم 
هیچی نیستم 
هیچ دستاوردی ندارم
هیچ چیز جالبی
هر روز  مثل همون روز تو سال قبل
خسته از پست های پارسال امسال 
خسته از اهنگ
خسته از چایی
 خسته از تصمیم های به نتیجه نرسیده 
تصمیم هایی که هنوز شروع نکردمشون وهنوز یا تو کاغذن یا تو مغزم یا اینجا یا note گوشی
و خسته از تاریخ های رندی که برایشا
غمگینم... شبیه کسی که تنها مانده میان نارفیقان...
قصد رفتن دارم اما...خستگی امانم را بریده...
خسته ام... شبیه کوله بری که بعد از دوهفته هنوز به مقصد نرسیده... 
اما نه... روحم خسته است...
خسته از نامردی ها... از دوست داشته نشدن ها...
خسته از حامی بودن های بی حامی...
خسته از این روزگار...
برخلاف طبیعت، سردم از این روزها...
دلسردم از همه...
ناامیدی هم انگار مسری شده این روزها...
دیروز خیلی راحت‌تر و بهتر از اونی بود که اونقدر براش غصه خوردم. نه احساس تنهایی کردم، نه رو زدم، نه کسی اعصابم رو خرد کرد، نه توی کارم کم آوردم و کم گذاشتم و نه هیچکدوم دیگه از گمانه‌زنی‌هام.دیروز فهمیدم خیلی از چیزایی که مدت‌ها بود تمرین کرده بودم رو یاد گرفتم. فقط هنوز خبر نداشتم که چه تغییرات و اصلاحاتی توی شخصیتم اتفاق افتاده‌.خلاصه اومدم بگم اگه سختتونه، اگه حالتون خرابه، اگه ترسیدین و دوست دارین دو روز بمیرین تا بگذره این لحظه‌های
خسته؛ ولی خوشحال، مثل وقتی که تو بچگی از پارک برمیگشتیم خونه.خسته؛ ولی پر از ذوق، مثل وقتی که چمدون‌هات رو بستی و فردا ۵ صبح بلیط داری. خسته؛ ولی آروم، مثل نفس‌نفس زدن‌های بعد از پایان مسابقه.خسته؛ ولی راضی، مثل تیک زدن اخرین مورد از لیست‌کارهای روزانه در ساعت صفر.خسته؛ ولی امیدوار، مثل نگاهت به آینه بعد از یه روز شلوغ.خسته؛ ولی خوشحال و پر از ذوق و آروم و راضی و امیدوار، مثل لحظه‌ی پایانِ سالِ سومِ پزشکی. به همین سادگی، به همین سرعت، به ه
خسته از حالِ این روزهای شهر
خسته از مقاومت
خسته از صبوری
خسته از بغض های بی امان 
خسته از دوری و فراق
کاش همین نزدیکی ها سراغی بگیری از ما
هوایِ ماندن درمیانِ یک مشت جامانده 
خیلی خراب است
خراب تر از آنکه بشود شرحش داد...
کاش روزی در آغوشت جان دهم
ماندن بدونِ تو عینِ مردن است...
دلم یک دنیا خرابه ی شام است آقا...
با سربیا که ببینمت به چشم...
هوایِ جنون دارم
جنون.
من از امروزمم به حد مرگ راضیم. کاش میشد همیشه اینجوری باشی که به همه کارت برسی و بتونی انجامشون بدی. البته نه این که برنامم نقص نداشته باشه ها ولی خوب انجامشون دادم. به خصوص با این که بیشترم شده بود کارام. اگه حال داشتم لیست همه کارایی که میخونمو مینوشتم. ولی خیلی خسته ام. نمیدونم چرا زانوهامم اینقدر درد میکنه. همین دیگه برم بخوابم که بیدار بشم احتمالا ساعت دو یا سه. هرکدوم که شد. شب بخیر. 
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
 
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
 
دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
 
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
 
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
 
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام.
 
محمد علی بهمنی
الان دقیقا یه ساعته که میخوام بخوابم،همون کاری گه بزرگترا میگن بکن خوابت میبره،همه برقارو خاموش کردم،چشامو بستم،ولی تو اون چشمای بستم تو رو دیدم،با اون لباس سفید مزخرفت،میومدی باهام حرف میزدی،دقیقا تو همون باغ که همیشه بهت میگفتم،مثه توو قصه ها بود،مثه افسانه ها،کاش هیچوقت چشامو باز نمیکردم،ولی داشتم زجر میکشیدم،هیچوقت نتونستم بخوابم.مامان اون قرصا که دکتر جدیده داده رو بیار. |اطاق خودکشی|
شیرین من بمان مگر این روزگار تلخ
فرهاد خسته را به نگاهی امان دهددر زلف شب گره بزن آن زلف مست را
شاید شبم به سوی تو راهی نشان دهدحرفی بزن که عشق به هر واژه گل کند
ما را نصیب دیگری از این زمانه نیستبا من از عاشقانه ترین لحظه ها بخوان
حتی اگر هوای دلی عاشقانه نیست
....
خیلییییییییی وقت بود یه آهنگ نتونسته بود رو روانم تاثیر بذاره...
آهنگ های علیرضا قربانی اغلب اوووقااات این قابلیتو داره واسه من ‌..اونم به خاطر شعر هاییه که مکمل یه صدای منحصر به فرده
قسمت نشد بریم مشهد زیارت، ولی امروز و در چهلمین روز اومدیم قم پابوسی آستان مقدس حضرت معصومه.
این دو روز اول کار آنقدر داستان داشت که میشه ازش یه وبلاگ ساخت و اسمش رو گذاشت روزنوشت های یک مهندس.
خیلی خسته ام. دلم میخاد بخوابم، یک خواب عمیق...
قسمت نشد بریم مشهد زیارت، ولی امروز و در چهلمین روز اومدیم قم پابوسی آستان مقدس حضرت معصومه.
این دو روز اول کار آنقدر داستان داشت که میشه ازش یه وبلاگ ساخت و اسمش رو گذاشت روزنوشت های یک مهندس.
خیلی خسته ام. دلم میخاد بخوابم، یک خواب عمیق...
+از غصه ی زیاد، دیشب ۹ شب شروع کردم به خوابیدن، ۹ صبح پاشدم. توانایی داشتم ادامه شم بخوابم.
+بعد از مدت ها (۸ ماه) خواستم برگردم به اینستاگرام، وارد نشد.
+برادر برای ماموریت مشهد هست. میخواد برگرده پرواز نیست.
+مامان مریضه. از خودم بدم میاد که براش دختر خوبی نتونستم باشم و نمیتونم براش کسی رو  بگیرم که دست به سیاه و سفید نزنه.
+خدایا، واقعا دیگه نتیجه برام مهم نیست. میخوام به ده سال بعد برسم؛ همین.
+خسته ام.
 
امروز بعد از کلاس آناتومی خوابیده بودم و بیدار نمیشدم! انقدر خسته بودم که دلم میخواست یه روز کامل بخوابم.
تنها چیزی که میتونست منو از خواب بیدار کنه، شنیدن صدای دختر کوچولوی همسایه بود. اومد، کلی بازی کردم باهاش، فیلمشو گرفتم، لاک زدم به دست و پاهاش، آهنگ باز کردم رقصید و ... . تا حد امکان سعی میکردم بخورمش^__^ ولی فشار که میومد به بدنش، فرار میکرد:( . هنوزم مزه ش زیر دندونامه:)) ... سر تا پاشو بوسیدم و خوردم:) (زیاد اجازه نمیداد متاسفانه).
شبم رفتیم خ
چند روزی از عکاسی گذشته است.
در این روزها جسته و گریخته تولا را دیدم.یک‌ بار به کافه رفتم و دیدم نشسته است.
باری دیگر در پارک مختصر قراری گذاشتیم و دیدمش.
تا دیروز،پنج شنبه
دوست مشترکمان مارا دعوت کرد که به روستایشان برویم و دو روزی به دور از شهر آسایش داشته باشیم.
من،تولا،خودش و خواهر تولا 
سه نفر از ما در یک شهر اقامت داریم ولی خواهر تولا شهر دیگری بود و آنجا مشغول به کار و زندگی است.
دنبالش رفتیم و ترافیک امانمان نداد.
ساعت هشت شب راه افتادی
عجیبه واقعا هر روز و هر شب برنامه ریزی میکنم که زود بخوابم که زود بیدار شم اما شب ها وقتی خونه میام ساعت یک و رد کرده :(
تازه بعدش که میام نه خوابم میاد که بخوابم نه حال و حوصله اینو دارم یکم درس بخونم نه اینکه یکم بخوابم ! ، شب ها یک ساعت بیخودی تو تلگرام و وب چرخ میزنم (البته تازگیا خوندن نوشته های بلاگیها رو هم اضافه کردم ) بعدش یا میرم سراغ ادامه کتابم یا ی فیلمی چیزی ، بعدش هف هشتا آلارم تنظیم میکنم ک صبح حتما حتما بیدار شم اما فقط بیدار میشم آ
من بعدازظهر ها نمیخوابم،این عادتم رو از بچگی داشتم و حفظ کردم.چون اگر بخوابم بعد از بیدار شدنم حال خیلی بدی پیدا میکنم که تا شب همراهم میمونه. تا وقتی که شب دوباره بخوابم و صبح بیدار شم یه دلشوره ی بی موردی با من باقی میمونه که حالم رو خراب میکنه. حتی بدنم هم تا جایی که بتونه و رمق داشته باشه با خواب بعدازظهر من میجنگه و به خواب نمیره.این باعث شده که من گاهی اوقات کمبود خواب زیادی رو تجربه کنم که آزاردهنده است.
امروز این موضوع رو به خواهرم گفتم
خسته ام از آرزوها؛ آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی؛ بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را؛ روز وشب تکرارکردن
خاطرات بایگانی ؛ زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین؛ پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین؛ آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته؛ چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته؛ خسته از چشم انتظاری
 
 
 
 
ادامه مطلب
یهو خوشحالم یهو حالم گرفته میشه یهو کار میکنم یهو دستم به هیچ کاری نمیره یهو میخندم یهو گریه میکنم یهو از زندگی کردنم راضیم یهو ناراضی میشم و کلی از این یهویی های متضاد که مدام و مدام مثل یه چرخه به ترتیب انگار سراغم میان. و من بیحوصله فقط نگاه میکنم. منی که طبق عادتش رفته اون ته مهای مغزم نشسته و فقط ناظره. خسته شده. خیلی خسته. الانم تو فاز گرفتگی حالمم. دستم به هیچی نمیره. دوباره کیک درست کردم اما فایده ای نداشت. حتی میلم نکشید به خوردنش. دلم می
یادمه تو دوران فرجه ی امتحان علوم پایه ، بعد ناهار جمع کردن تمرکزم خیلی سخت بود ، پلک‌هام سنگین میشدن و دلم می‌خواست پنجره رو باز کنم و زیر پتو مچاله بشم و حداقل یک ساعت بخوابم . تایم بعد ناهار من همزمان بود با زمانی که آقای باغبون می‌اومد تا کارهای باغچه پشتی که دقیقا رو‌به‌روی پنجره ی اتاق منه رو انجام بده ، صدای آهنگ شاد افغانی اش هم اون قدر بلند بود که من به وضوح می‌شنیدم اش ‌‌. یادمه چند بار با دیدنش از پشت پنجره در حالی که من اینور حسا
یک هفته لیلی را بردم playgroup ولی چک نکردم. رفتیم کلاس ورزشی، همه‌ی بعد از ظهرها خوابیدیم و من چک نکردم. برای صابر تولد گرفتیم، گل خریدیم و کیک، ولی چک نکردم. هر شب قبل ساعت ده خوابیدم و چک نکردم. 
چک نکردم، نه این‌که اولویتم نبود، نه این‌که وقت نشد، فقط برای این‌که آنقدر خسته بودم و ضعیف که می‌دانستم رویارویی با واقعیت را تاب نمی‌آورم، پس در خیالم بافتم که همه چیز خوب است و چک نکردم. 
یک هفته را در غار تنهایی گذراندم، به خانم کریستین خبر ندا
گفتم بخوابم که خروس خون برم کتابخونه
دیدم خوابم نمیاد
تشر زدم که اگه نخوابی باید پاشی غدد بخونی و به خودم چند دقیقه زمان دادم
زمان گذشت و نخوابیدم
سیم چراغ مطالعه رو چپوندم تو پریز
و الان یه منِ جلسه 7 غدد خونده در خدمت تونه
میخوام دوباره یه فرصت به خودم بدم که بخوابم
اگه اینبارم فرصت سوزی کرد
میشم منی که جلسه 8 رو هم خونده
خدا رو چه دیدی
شاید سر همین لج و لج بازی با خودم
با همین فرمون پیش رفتم و زدم تو گوش هر 8 جلسه
بسم اللهدیشب خیلی خواب نرفتم. صبح هم، بعد از خوردن سحری، نتوانستم چندان بخوابم. حدود ساعت ۷ از خانه راه افتادم. چند کار داشتم و لابد خسته تر می شدم. سعی کردم طوری کارها انجام شود که بین ساعت ۲ تا ۴ بعد از ظهر وقت داشته باشم بخوابم تا شاید توانی باشد که امشب، که شب بیست و یکم ماه رمضان است، بیدار بمانم. کارها - با اینکه کاملا انجام نشدند - فرصت خواب را دادند...تخت و تشک و بالشت و سکوت نسبی؛ به علاوه ی خستگی... ظاهرا مقدمات خواب فراهم است... اما هرچه سع
گاهی انقدر خسته میشی ...که حتی انرژی ای واسه خستگی در کردنم نداری ...
مث وقتایی که تا ساعت ۲ خونه رو بعد از یه مهمونی ۵۰ نفره جمع و جور کردی ...تموم مفصل هات داره از هم باز میشه ...سرت یه بالش میطلبه ...اما تا بالش به سرت نزدیک میشه هرچی پتو و متکا جر و واجر کنی هم ...تا خود اذون صبح بیداری...!
....
چه سرم به رگ هام ...
چه هندزفیری تو گوشم ...
....
بی هیچ سوالی و جوابی بغلم کن...
خسته تر از آنم که بگویم به چه علت...
سلام 
امروز سر جلسه کنکور ارشد 98 بودم که تصمیم گرفتم بیام یه وبلاگ درست کنم و کار های روزانه ی خودمو توش بنویسم 
این که چه اتفاقاتی افتاده ، چه تصمیم هایی گرفتم ، چه کار هایی کردم و...
برای همین چون این اولین پست منه نمیخوام زیاد بنویسم
و میخوام برم بخوابم که صبح یه سری تصمیم هایی باید درباره کانال های تلگرامی پارچه فروشیمون بگیرم 
چون الان شبه و ذهنم خسته هست میزارم صبح ساعت 7 یا 6 بیدار شم و تصمیم بگیرم
قربون شما محمدرضا
امشب شب خیلی خوبی بود. یه جمع صمیمی و گرم من دوسشون دارم واقعا. این مشکل منه که نمیتونم راحت ارتباط برقرار کنم. معاشرت سخته برام وگرنه حتی بچه ها هم راحت تر از من حرف میزنن میگن و میشنون. من فقط شنونده ام تازه اگه درت بشنوم. خلاصه که همین خوش گذشت روحیمون عوض شد به خصوص مامان که درگیر رفتنو اومدن خونه بابابزرگمه براش انگار لازم بود. باید بخوابم فردا صبح زود پاشم. خیلی خسته ام. 
انگار باید بد شد
تنها بذاری ادمارو.رها به حال خودشون.
دورشی از همه.خستم از خوبی کردن و بد دیدن
خسته از رفتارای تکراری
خسته از بدی دیدنو خوبی کردن
خسته از بودن اجباری
خسته از ادمای اجباری
خسته از ترس بد شدن خوبا
خسته از همه چی
دلم تنهایی میخواد
یه جای دور از ادما
دور از دردای بچگانه 
دور از خواسته های کوچیک
جاییکه که کسی کوچیک فک نکنه
جاییکه هیچکی سرش تو کار بقیه نباشه
دور از ادمای بیکار و بی یار
اوناییکه که تموم دغدشون پیدا کردن یاره تا بعدش هم
مثل درخت بی ریشه دلم آرام ندارد قرار ندارد این تنم مدام من را میکشد گاهی میروم به غرب گاهی شرق گاهی شمال گاهی جنوب نمی دانم کجاها میروم فقط میروم مثل باد سرک میکشم و سرگردانم .
امروز یکی از اقوامگ مرد ناراحت نشدم هم پیر بود هم میدانم به اندازه کافی زندگی کرده بود ولی ته دلم گفتم خوش به حالش آرام گرفت برای همیشه .
یادمه سال که تحویل شد خواب بودم دختر داییم بلندم کرد سال رو تبریک گفت و فردا صبح فکر میکردم خدایا چطوری یک سال دیگه باید زندگی کرد خست
توی این شهر داغون، توی یه منطقه متروک، یه ساختمون بی در و پیکر رو هم به ما ندادی!! خسته نشدی از این همه بند و زنجیری که به دست و پاهای ما بستی؟؟ من خسته شدم از این همه فشارت! از این همه نبودنات. از این همه صدات کردنا و جواب نشنیدنا.
خسته شدم اون همه دعا کردم، اون همه ازت خواستم... تو نیستی. نیستی.
اگه امید نبود آدم چجوری دل خوش میکرد؟ یا زندگیشو ادامه میداد؟ قفسه سینه ام درد میکرد الان قرص خوردم آرومه. یه خورده سرفه هم میکنم. موندم مریض شدم یا نه. نمیدونم چجوری من که همش خونه بودم. امیدوارم چیزیم نباشه . اما فکر مرگ اومده تو ذهنمو خیلی سمج هست با تمام اینها تهش میگم کاری ازم بر نمیاد و امیدوارم چیز خاصی نباشه. سرفه هام اون قدرم زیاد نیست من قبلا هم سرفه میکردم با آب گرم خوب میشن. برام امیدوار باش. 
بگذریم من همه کارامو کردم. حتی ماتیلدا ر
به‌طور واقعاً بی‌سابقه‌ای خوابم بهم ریخته‌ است. روزها شدیداً خواب‌آلودم و جز تلگرام چک کردن و غذا خوردن حال انجام کار دیگری را ندارم. کل این هفته‌ همینطور در خواب بودم و نمی‌توانستم درس بخوانم یا کارهای نشریه را پیگیری کنم و به همین دو دلیل هم نگرانی امانم نمی‌داد و هنوز هم نمی‌دهد. شب هم مثل حالا حس می‌کنم خواب‌آلود نیستم ولی مجبورم بخوابم.
من همیشه آدم خوش‌خوابی بوده‌ام. از آنهایی که دکتر هلاکویی می‌گوید بچه‌های خوب‌اند و خوب می
خستم....خسته از حرف زدن....خسته از غصه خوردن....خسته از بغض کردن وگریه کردن...
خسته از بحث کردن و تلاش کردن...خسته از اعتماد کردن و دل بستن...خسته از زندگی کردن و نفس کشیدن
و خسته از هر چیزی که به این دنیا ربط داره , به دنیایی که دیگه دنیا نیست جهنمه
خیلی وقته بریدم ولی هنوز قوی ام , اونقد قوی که دیگه گریه نمیکنم و هیچی نگاه  سردمو گرم نمیکنه
میگن آدم مرده حس نداره , میگن یه رباط بی رحمه و احساس حالیش نیست ,
من یه روح یخی و مردم تو یه جسم متحرک که داره نفس م
سخت بود 
در حدی که چند شب نتونستم بخوابم
در حدی که برای اولین بار طی این 6-7 سال سه تا از کلاسهام رو کنسل کردم
در حدی که توی بقیه کلاسهایی که تشکیل دادم مثل بچه آدم نشستم رو صندلی
در حدی که تو جلسه پیش دفاع با کاپشن رفتم
در حدی که وسط یکی از کلاسهام یکی از دانشجوها اجازه گرفت بره بیرون و وقتی برگشت دیدم برام آب آورده
در حدی که منی که بی نهایت گریزانم از دکتر رفتن مجبور شدم دو بار برم دکتر
در حدی که منی که فقط برای عمل هام سرم تزریق کرده بودم مجبور ش
تمام روزو خواب بودم. چرا؟؟؟ نمیدونم فقط خوابیدم و واقعا هم خوابم برد. باورت میشه؟ زبان هیچ کاری نکردم حوصله اش رو هم ندارم که کار کنم فردا برم الا مخوام تا ابد بخوابم مگه چی میشه :((( آسمون که زمین نمیاد. اما اینا همش حرفه. یجور دیوونگی دارم دلم میخواد این روزا تموم بشه. فقط تموم بشه. فردا نمیدونم برم نرم حوصله ندارم حوصله هیچیو ندارم :(( فقط میخوام بخوابم نفهمم هیچیو نفهمم اما تا کی میشه فرار کرد. کاش زودتر درست بشه همه چی. 
امروز اکثر ساعت های روز رو خوابیدم انگار که خسته راه های دور باشم و از همه مهتر دنبال راه فراری از دنیا بیدارها بودم. دنیایی پریشان، فقیر، طلبکار، عاشق، پر از غربت، ابتذال، قضاوت، ندیدن و نشنیدنت. 
کاش میگذاشتند یک روز کامل بخوابم و خستگی در کنم.
میخوام سعی کنم از این به بعد آرامش داشته باشم
و آروم آروم سعی کنم چیزایی که بلد نیستم رو یاد بگیرم و استرس الکی نداشته باشم. 
امشب کلی استرس داشتم و به جایی نرسیدم. همین الان اومدم بخوابم، یهو به خودم اومدم دیدم برای فردا و اینکه این همه درس رو کی بخونم دارم دچار استرس میشم و بعدش به این فکر میکنم که وای قراره دوشنبه برگردم تهران و فلان و بهمان. بعدش به این فکر کردم که چرا خب واقعا؟ استرس بکشم که مریض شم؟ نشد؟ نرسیدم؟ خسته بودم؟ اصلا عشقم کشید د
جمعه ساعت 8 شب از کلاس برگشتیم
مبین (داداشم) دنبالم بود
گفت بریم یه چیزی بخوریم
رفتیم یه فست فودی و تحویل غذاشون طول کشید و حدود ساعت حدود 10 رسیدیم خونه
از 7 صبح بیدار بودم و خیلی خسته بودم
وسط روز هم رفته بودم سینما و فیلم اخر حامد بهداد رو دیده بودم و اینقدررررررررررر بیمزه و بد بود که اصن نصف خستگیم تقصیر حامد بهداده به نظرم
به هر حال
خسته و کوفته رسیدم خونه و اومدم یه کم دراز بکشم که نماز نخونده خوابم برد
ساعت 3:30 دقیقه از خواب پریدم
دیدم چقدر
ببار بارونروطن خسته منببار اروم ببار ارومرودل شکسته منمنم مثل تو گرفتممنم مثل تو باریدمببار بارونکه منم یه جوری خستمخسته از خودم از دلمخسته از این دنیامخسته م خسته گیام من می مونم زیر بارونببار بارون ببار اروم
✒میلادشکیبا 
 
یکی از مسائلی که اصلا فکر
نمی کردم اینقدر توی روحیه ام تاثیر بزاره همین قضیه بود. اینکه قبل از اینکه به
خواب برم، خونه رو جمع و جور کنم، هیچ ظرف نشسته ای باقی نزارم، و هیچ لباسی روی
دسته صندلی برای خودش لم نده و متکاهای پخش و پلا برای خودشون آواز نخونند و کنترل
های بر راه مانده رو به جای خودشون برگردونم. واقعا معجزه می کنه. چون وقتی از
خواب بلند میشی کلی انرژی می گیری و می ری سراغ کارای جدیدت. قبلنا هر وقت می
خواستم بخوابم با خودم میگفتم : اوه ر
 
خونه برای من شده شبیه خوابگاه ، که از بیمارستان برگردم ، بخوابم ، دوباره بیدار شم و برم بیمارستان . شیفت‌های ترکیبی داره پدرمو در میاره ، هیچ قوتی برام نمونده که به هیچ چیز دیگه‌ای فکر کنم ، به گرانی بنزین ، به آینده‌ی نابود شده، به هیچ چیز. غروب با نفس تنگی از خواب بیدار شدم و درحالی که روی تختم نشسته بودم و تلاش میکردم که یه دم عمیق بکشم ، تو تاریک روشن اتاقم به این فکر کردم که چرا باید سهمم از سال‌های جوونیم ، افسردگی و خستگی باشه.چرا نبا
دیشب کم خوابیدم بعد مجبور شدم بعد آزمون بخوابم :| ۴ تا ۷ و نیم خوابیدم با افتخار D: بعد دراز کشیدم رو مبل. مری میگه تو که تا الان خواب بودی چرا دراز کشیدی؟
میگم خب سه ساعت و نیم خوابیدم خسته شدم :| 
کمرش شکست. بعد خیر سرم اومدم اصلاحش کنم گفتم خب تا الان خواب بودم، الان میخوام استراحت کنم :|
آزمونو بگم حالا :)))))))))))))))))))) منو‌چجوری راه دادن توی مقطع دبیرستان اصن؟ :)))))))))) میدونید خوبیش اینه من هرچقدم بد داده باشم، دفعه قبل ریاضیاتمو یک درصد و فیزیکو ۹
من انقدر به دنیایِ خودم عادت کرده بودم که وقتی تو یه جمعی بودم همه سلول های تاریکم مثل بمب منفجر میشدن و انقدر سروصداهای مغزم زیاد میشد که فقط میخواستم فرار کنم بدوم بی مقصد فقط بدوم..
گاهی وقتا انقد از دنیام و تاریکی هاش خسته میشدم که فقط میخواستم دو دستی آدمایِ دنیامو نگه دارم..حس جنون بهم دست میداد..میخواستم کله مو بکنم بندازم دور..
کلمه ها ..
خودم..
دوست دارم خودمو رها کنم
رویاهامو
و متلاشی بشم ..
من زندگی رو نمی فهمم ...
ا ی ن ح س ن ف  ر ت م
چشامو
(وقتی خوشبختی رو پیدا کردی سوال پیچش نکن ) :«ساموئل بکت» این جمله را دوست داشتم و دلم می خواست تکرارش کنم. تکرارش کنم تا مزخرفات توی مغزم خفه خون بگیرند و جمله ای به این قشنگی جای آنها را بگیرد. 
من هم مثل همه دنبال این خوشبختی هستم اما ظاهرا هر جا که می روم خوشبختی چند لحظه قبل آنجا بوده و من دیر رسیده ام. 
این روزها حال هیچکس خوب نیست. یا من خوب نمی بینم، چون خودم خوب نیستم. لعنتی حتی نمی شود به دیده ها هم اعتماد کرد. پس به چی اعتماد کنیم؟
نمی دان
یکی از مسائلی که اصلا فکر نمی کردم اینقدر توی روحیه ام تاثیر بزاره همین قضیه بود. اینکه قبل از اینکه به خواب برم، خونه رو جمع و جور کنم، هیچ ظرف نشسته ای باقی نزارم، و هیچ لباسی روی دسته صندلی برای خودش لم نده و متکاهای پخش و پلا برای خودشون آواز نخونند و کنترل های بر راه مانده رو به جای خودشون برگردونم. واقعا معجزه می کنه. چون وقتی از خواب بلند میشی کلی انرژی می گیری و می ری سراغ کارای جدیدت. قبلنا هر وقت می خواستم بخوابم با خودم میگفتم : اوه رها
این که ندونی این آخرین خداحافظیه از این که این آخرین خداحافظیه خیلی غم انگیز تره. و جالبش اینه که هر کودوممون هزاار تا از این ها تو زندگیمون خواهیم داشت. امان از مهم هاش.
--
ساعت یک و چهله و خوابم نمیبره؛ همیشه کقتی تا این وقت نمیخوابم هورمونای خوابیدن مغزم دیگه ترشح نمیشن :))) به دیوار زل زدم زوور میزنم بخوابم::)))) اخه از بخت بد باید ۸ صبح پاشم برم دندون پزشکی، بعدش ک برگردمم از ۲ باید برم اموزشگاه، احتمالا بعد اونم باشگاه، پس کی درس بخونم هان هان
کانال ما در سروش دنبال کنید
❄❄❄❄
خسته اماز نگفته هادلشوره دارماز خط بی پایان توبعضی وقتا دلم کمی سکوت میخوادوقتی همجا سکوت است دلم یکم پرتوقع میشوداون وقت اغوش گرم تورا میخوادبرای همین از این روزها سرگردان خسته امارسالی #شیما_عبادی
زندگى بد است و به شدت سخت. حتى زمانبکه فکر میکنى در دنیاى یونیکورن ها و ابنبات هاى رنگى زندگى میکنى پشه اى در مغزت وزوز میکند. 
به مرحله اى از زندگیم رسیده ام که چیزهاى براى از دست دادن دارم و ترس گم کردنشان، نبودنشان مرا عذاب میدهد. از طرفى دیگر هیچ چیزى براى از دست دادن ندارم.
مدت زیادیست که میخواهم کارى انجام دهم تا از طریق ان بتوانم پول دربیاورم و مستقل شوم اما متاسفانه گشادى اجازه ى انجام هیچ کارى را به من نمیدهد. دوست دارم درخانه ام بخواب
عود روشن کرده بودم. نیم ساعت از نوشتن پست قبلی نگذشته بود که حس کردم سرم گنگ شده. توی چشم چپم حس عجیبی داشتم. خسته بودم، خیلی خسته. رفتم که بخوابم. احساس خفگی داشتم. حسی شبیه گزگز کردن از وسط شکمم شروع کرد آمد به بالا. ضربان قلبم عجیب شده بود. قبلا این حس را تجربه کرده بودم؛ حسی شبیه مردن. رفتم سر پنجره تا هوایی تازه نفس بکشم. دست‌هایم را گذاشتم روی پنجره و سرم را گذاشتم روی دستم و چشم‌هایم را بستم. خودم را دلداری می‌دادم که چیزی نیست. بعد از چند
من واقعا خسته ام. 
قبل از عید واقعا فعال بودم، کتاب میخوندم و خیلی کارها را با قدرت و سرعت پیش میبردم. اما هرچه میگذره، هرچه به کنکور نزدیکتر میشه، من خسته تر میشم...
خب خستگی هم دو نوعه... روحی و جسمی. من واقعا قوی هستم، یعنی دلیلی برای عقب کشیدن نمیبینم. ولی در بدترین روزهای زندگیم که تا به حال تجربه کردم به سر میبرم. 
یعنی از لحاظ هوشی کم نمیارم، روحی کم نمیارم، خیلی قوی هستم ولی خسته ام...
وقتی میبنم از غم و غصه های جوونایی مثل من پول درمیارن
وق
خدایا! خسته ام
چند دقیقه ای را بیا پایین!
دلم می خواهد بیایی پایین کنارم بنشینی، سَرَم را روی زانوهایت بگذارم و دو سه ساعتی را در سکوت و آرامش بخوابم...
بعد آراااام بیدار شوم. کنار هم بنشینیم، دو فنجان چای بنوشیم و باهم حرف بزنیم...
اما از آنجا که من کوچیکتر و خیلی خیلی کم طاقت هستم، اجازه بده اول من صحبت کنم. دوست دارم انقدر حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم تا تماااام این دلتنگی ها را بیرون بریزم. تماااااام ریز و درشتی که در این دل آشفته لانه کرده ا
سه‌شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸ / ۹ ژولای ۲۰۱۹
تابستان شده و هیاهوی
جیرجیرک‌ها توی علفزار خشکیده‌ی پشت دیوار یک دم هم قطع نمی‌شود. هوا گرم است و از
گرما خوشم نمی‌آید، بدخلق و عنقم می‌کند، نمی‌گذارد روی کارم تمرکز کنم و مدام دلم
می‌خواهد پا بشوم و دور اتاق برای خودم بچرخم و بیفتم روی تخت و زیر پنکه دراز
بکشم.

جیرجیر این حشرات اما مثل
نویز لاینقطع رادیو توی سرم می‌پیچد و گرمای خشک هوا همچنان آزارم می‌دهد. دلم می‌خواهد
به جایی ساکت و سرد فرار کنم، بدو
یک روزهایی می آیند که از گفتن "خسته شدم"هم خسته می شویم!!!
یاد میگیریم که هیچ کس در این دنیا نمیتواند برای خستگی ما کاری کند
هیچ کس نمی‌تواند برای رفیق از دست رفته ما شناسنامه المثنی گم شده توی سفر استاد بد اخلاق که دو ترم متوالی حالمان را می گیرد دندان های خراب از عصب کشی شده و ... است
یک روزهایی می آیند که از گفتن "خسته شدم"هم خسته می شویم!!!
سعی میکنیم از آب پرتقال های خنکی که مامان دستمان می دهد لذت ببریم
از اینکه امروز گل های شمعدونی گل داده ان
این چند روز دچار افسردگیِ شدید شدم. عصبی ام، دلتنگم، بی حوصله ام و کلافه . پاییز هَم بی تاثیر نیست . تمامِ حسایِ بدِ دنیا رفته تو وجودَم. دوباره دلتنگش میشم هِی .. گفته بود بهم تایم بده مثِ قبل میشیم . سه شنبه بود که پایِ قولش نموند و گفت نمیشه . اینستا رو نمیتونم درست کنم. منم عصبی شُدم گفتم به جهنم دیگه رفیقی به اسم مَن نداری .. فرداش زنگ زد نشُد ج بدم .. دوباره فرداش زنگ زد. سخت بود اما جواب دادم .. حرفایِ تکراری .. جی افش رو میخواد نگه داره ، نمیتونه
باید بگم برای روز اول بد نیستم ولی هنوز کلی از برنامم مونده با این که تا الان واقعا کار کردم ولی زمان از دستم لیز میخوره و من نمیفهمم چجوری اینقدر سریع ساعت نزدیک شیش هست و منم کلی از کارام مونده. شب باید بیدار بمونم تا ساعت چهار. باید کارامو انجام بدم بعد بخوابم این تصمیم امسالم که هیچ روزی رو ناقص نگذرونم و تمام برنامم رو درست و با حوصله انجام بدم و کار خیلی سختی تا یاد بگیرم ببینم زمانمو چجوری مدیریت کنم یا سرعت خوندنمو بالاتر ببرم. با این
ساعت نزدیک یک شبه. میدونی؟ دوست دارم بیدار بمونم و به تو فکر کنم. دلم میخواد شمع روشن کنم، چراغا رو خاموش کنم و تو نور لرزون شمع و وسط سایه های غیرطبیعی، تمام هیجانهایی که نمیذاره بخوابم رو بیارم روی کاغذ. از ناراحتی رفتار منفعلانه‌م سر کلاس استاد شین گرفته تا خوشحالی این روزای رنگی رنگی شلوغم. من الان دلم بیداری و چشم باز خمار میخواد؛ همونی که تو همه عکسای بعد از ظهریم هست. اما فردا ۸ صبح تا ۵ عصر کلاس دارم و وسطش کلی کار. منطقیش اینه که بخواب
گیجِ گیجِ گیجِ خواب هستم
واسه اینکه از شدت خارش نمیتونستم بخوابم از صبح تا اخر شب ۴ تا هیدروکسی زین خوردم
تاثیری نداره روم فقط تلقین ولی لامصب خواب آور بود باز چون خیلی حساسیتم زیاد شده بود و احساس میکردم همه جونم زخم شده 
یه زولپی رست هم که قبلا مامان برام گرفته بود اوایل که اصلا بخاطر خارش خوابم نمیبرد خوردم
دیشب هیچ تاثیری نداشت چون هی میخوابیدم بیدار میشدم 
ولی الان آنچنان گیج خوابم و سرگیجه و سردرد دارم که اصلا نمیفهمم چی به چیه!
به مام
ساعت ۰۲:۰۲ دقیقس
خونه بابام خیلی همه چیز فرق داره.نمیتونم توی اتاقم سیگار بکشم.باید برای هر نخی که میخوام بکشم برم روی تراس که این خودش خیلی کار سختیه.
الان تصمیم گرفتم دیگه نکشم.حداقل فعلا
با دوتا قهوه ای که امروز خوردم فکر نکنم بخوابم.
بهترین وقته برای خوندن.میخوام ادامه گرسنه رو بخونم،کنوت هامسون
کتاب خیلی جذابیه
از وقتی ریشامو زدم انگار عادتام فرق کرده.وقتی به صورتم دست میزنم به پوستم برخورد میکنم.پوست چندشی که انگار میخواد توی دستام آب
نام کتاب : گلستان یازدهم
نویسنده : بهناز ضرابی زاده 
انتشارات : سوره مهر 
توضیحات : 
این کتاب خاطرات زهرا پناهی روا همسر سردار شهید علی چیت سازیان میباشد این بانوی نمونه سختی های زیادی کشیده است تا توانسته خانه را با یک بچه است و چرخاند و با مریضی به نام اثنا عشر که فرزندش در کودکی میگیرد مدارا کند و سرانجام با کمک گرفتن از خدا و شهدا فرزندش بهبود پیدا کند این کتاب دارای «۳۱۶» صفحه و مناسب گروه سنی ( د و ه ) یا همان سال های هفتم تا دوازدهم می باش
خسته ام. دستم به هیچ کاری نمی‌رود. توی خودم فرو رفته‌اند. دلم می‌خواهد یکی عاشقم شود و دوستم بدارد. خسته ام از این دنیای تنهایی. و آخر چه کسی کسی را چنان که ارسطو می‌گوید دوست خواهد داشت؟ نه این جهان، جهان من نیست. این جهان پر از نقص است و من حقیقتا از اینهمه نقص در جهان دلزده‌ام. امروز شنبه هست. کاش امروز که کتابخانه می‌روم کمی بیشتر تلاش کنم. دلم می‌خواد دکتری بخونم آی‌پی‌ام کاش...
با خودتان نمی گویید میچکا کجا است؟! چرا این روزها این همه کم حرف شده است؟! آن هم میچکایی که گذشته ی گل و بلبل را مدام نقد می کرد حالا این حالِ افتضاح را چرا تاب آورده؟! نکند فکر کنید که طرفدار پرزیدنت است. که از اولش هم نبود و تنها افتخار این روزهایش هم همین است. یا شاید فکر می کنید ذوق آمدن عضو جدید زندگی میچکا و تاج سر است که این همه بی اختیارش کرده است و کم حرف! ولی نه جانم. میچکا این روزها خسته است. خسته. خسته و خسته. خسته نه از کارهای بی شمار خان
دیشب خواب سمیه و استاد رو دیدم و چه خوش بود. از دیشب ذهنم معطوف شده به س و راستش امیدوارم خبری از سوی او باشد. دوستش دارم و بچه‌ی دلنشینی‌ست. چرا اینقدر پیله کردی به بچه‌ها؟ راسنش بین همسن و سالهامان آدم دلخواه و دلچسبی نمی‌بینم. همه مغموم و افسرده و نهایتا حشری‌اند و اهل دل نیستند.
امروز میم رفته سرکار و من مانده‌ام تا در خانه با خودم تنها باشم و خلوت کنم. کمی افسرده حالم. درضمن رژیم دکتر کرمانی را هم شروع کرده‌ام. کاش لاغر بشوم.
فعلا همین. م
ما خسته ایم ! خسته به معنای واقعی
دلهای ما شکسته به معنای واقعی
ما لشکریم ! لشکر پخش و پلا که دید ؟
خیلی ز هم گسسته به معنای واقعی
این زخم سجده نیست به پیشانی ام رفیق
جای دریست بسته به معنای واقعی
از بادبان نخیزد و از ناخدا ، بخار
کشتی به گل نشسته به معنای واقعی
تنگ است جای ما و چنین است حال ما
باغی درون هسته ! به معنای واقعی
در کوچه پس کوچه‌های ذهن ول می‌گردم و دنبال یک نشانه‌ام که شوق و میلی برای زندگی در دستانم بگذارد. خسته‌ام، خیلی خسته، دلم هیجان و آدرنالین و جوانی می‌خواد‌. هنوز با خودم و سنم و محدودیتم کنار نیامده‌ام. خسته‌ام از این اوضاع و سردرگمم و افسردگیم بیش از آنکه هورمونی باشد ناشی از بی‌هدفی و بی‌انگیزگی‌ست.
راستی من از زندگی چه می‌خواهم؟ شاید هنوز امیدوارم که شق القمری کنم و این عذابم می‌دهد. راضی نمی‌شوم و این پرفکشنالیسم خود اشتباه زندگ
کنار آزادراه نشستم تو ماشین، بیابونه و بارون ،ترکیب بارون و شیشه جلو که میدونید چجوره؟ یه جور غریبیه،خیلی غریب. من یه جایی دیگه خوابم میگیره، چشام سنگین میشه، صدای بوق اتوبوس میاد و من تو اون شهری نفس میکشم که یه روزی با همدمم، همراهم نفس می‌کشیدیم، من از اون شهر رفتم، ولی هنوز اینجاست و صدای نفساشو می‌شنوم، همیشه به رفیقام میگفتم، دوتا زن و شوهر وقتی از هم جدا میشن شاید زیاد غصه نداشته باشه، شاید به اندازه کافی دوتاشون از هم خسته شده باشن
  ...good friends are like stars, you dont always see them but you know they are there
 
...typing
چه راه بلندی آمدیم ... و خسته نشدیم ... ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها قدم زدیم و بازهم خسته نشدیم ... سلام هایمان تکراری شده بود و خداحافظی هایمان بی معنی ... فعلا گفتن هایمان، الکی ... خسته نشدیم ... حتی خواب هم حریفان نشد و نتوانست پلک هایمان را گرم کند و قلب هایمان را سرد ... هیچ چیز ما را خسته نکرد ... هر روز یک ساعت، یک زمان ... خسته نشدیم ... زمان هم حریفمان نشد، تنوانست صحبت هایمان را کوتاه کند و دل ه
طبق معمول آب گرم را باز کردم تا حمام گرم شود. رفتم که حوله‌هایم را بردارم؛ یکی برای خشک کردن بدن و دیگری که در واقع یک تیشرت نخی‌ست و موهایم را با آن خشک می‌کنم. خودم را توی آکواریوم خالی و خاموشِ اتاقِ تاریک دیدم. دست‌هایم را ضربدری از سمت جلو بردم و تیشرت و تاپم را درآودم. جدی کرونا آمده ایران؟! جدی این ویروس جهانی‌ست؟! جدی ما داریم چنین شرایطی را تجربه می‌کنیم؟! خودم را توی آینه نگاه کردم. ایکاش شانه‌هایم کمی پهن‌تر بود. چند تار مویی که ت
خسته ام 
دلم عجیب گرفته 
یه عالمه درس مونده که باید بخونم و من دلم میخواد بشینم یه گوشه زار بزنم 
ادما وقتی خستن ، وقتی دلشون گرفته چی کار میکنن حالشون خوب بشه ؟! من باید چی کار کنم حالم خوب بشه 
دلم میخواد از خودم فرار کنم  
میترسم نمیدونم از چی اما میترسم 
لعنت به تکرار
دلم بارون میخواد 
خسته ام 
طبق معمول آب گرم را باز کردم تا حمام گرم شود. رفتم که حوله‌هایم را بردارم؛ یکی برای خشک کردن بدن و دیگری که در واقع یک تیشرت نخی‌ست و موهایم را با آن خشک می‌کنم. خودم را توی آکواریوم خالی و خاموشِ اتاقِ تاریک دیدم. دست‌هایم را ضربدری از سمت جلو بردم و تیشرت و تاپم را درآودم. جدی کرونا آمده ایران؟! جدی این ویروس جهانی‌ست؟! جدی ما داریم چنین شرایطی را تجربه می‌کنیم؟! خودم را توی آینه نگاه کردم. ایکاش شانه‌هایم کمی پهن‌تر بود. چند تار مویی که ت
شبی کودکی که خوابش نمیبرد،پله های مارپیچ خانه تا پشت بام را طی کرد و در آنجا، زیر چراغانی آسمان نشست .
در حالی که داشت زمین را تمیز میکرد تا دراز بکشد،سو سوی نوری را از پشت سر،نظرش را جلب کرد.
سرش را چرخاند و ستاری ای نورانی را دید. ستاره به او چشمکی زد و گفت
-پسر کوچولو،چرا در رخت خواب نیستی؟
+امشب تنهایم و کسی نبوده تا برایم قصه بگوید،تو چرا بیداری؟
-من نمیتوانم بخوابم،اگر بخوابم دیگر نورانیتم را از دست میدهم
+بلدی قصه بگویی؟
-قصه ای بلد نیستم
یا رحمان 
من یه آدم زود رنجم و آرام و البته خسته ... 
من یک فاطمه ی خسته م این روزا تا یک فاطمه ی خوشحال 
حالم از این روزا داره بهم میخوره اما مجبورم به اظهار خوب بودن ... 
من جایی باختم که فکرکردم دارم به آرزوهام میرسم ... 
من خیلی وقته صبر کردم و خسته شدم 
اما انگار باز هم باید صبور باشم 
و تنها تو خدای مهربان من از دل ها و رفتار ها و قصد های آگاهی 
و دلم فقط به بودن خودت گرم میشود از سردی این روزها 
موقعه ظرف شدن بهت گفتم پناه من فقط خودتی خدا 
و تا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

قیمت طلا و سکه