نتایج جستجو برای عبارت :

دختری که ترکش هایش خودش را زخمی می کرد

هنوز هم باد که می‌وزد،قلب تپه های نبعه و الله اکبر درد میگیرد از جا به جایی ترکش ها و پوکه ها،رمل ها روضه‌ی فراق میخوانند؛پناه ما به این زمین از یکی بودن دردمان است؛درد فراق و درد جابه‌جایی ترکش‌هایش؛قلب جفتمان گرفته و تیر میکشد،این زمین شاهد است.
تصویر متن +
بابا در مدت حضورش در جبهه چند بار مجروح شده بود، اما دنبال پرونده جانبازی نمی‌رفت.
◽️یکبار در خانه ترکشی از کنار بینی‌اش خارج شد. آن روز به من گفت: یک خال سیاه بالای لب و کنار بینی‌اش درآمده است. چون ناگهانی این اتفاق افتاده بود. گفتم حتماً اشتباه می‌کنی. مگر می‌شود در یک آن خال به این بزرگی دربیاید. اما بابا گفت: برو یک پنس بیاور انگار قرار است یک ترکش از بینی‌ام خارج شود. 
◽️جلوی چشم ما ترکش را درآورد و به من داد. هنوز هم آن ترکش را یادگار
پیوند لبریز ترکش
دانلود آهنگ پیوند بنام لبریز ترکش
دانلود آهنگ جدید پیوند بنام لبریز ترکش
شعر رسول محمدی موزیک شهریار ظرفساز تنظیم شهریار ظرفساز
لینک مستقیم دانلود آهنگ ایرانی لبریز ترکش پیوند با بالاترین کیفیت
دانلود موزیک پیوند بنام لبریز ترکش با لینک مستقیم و پخش آنلاین
پخش آنلاین و لینک دانلود پرسرعت آهنگ لبریز ترکش با صدای پیوند
آهنگ ایرانی پیوند بنام لبریز ترکش
Peyvand Labrize Tarkesh
 
دانلود با کیفیت 320
Download
 
دانلود با کیفیت 128
Download
 
 
مطمئن بشید تو دنیا لذت چت کردن با یه تازه‌زبان‌آموز رو چشیدید، بعد ترکش کنید ^_^
 
"چیکار می‌کنی خالجون. برایچیصداتارامه"
 
انقدر کیف میده وقتی مسئله‌های ریاضیش رو خودش می‌خونه، وقتی میگی قطره‌ی کولیف رو بیار نمیگه کدومه، وقتی می‌خوای گولش بزنی، ولی خودش می‌خونه و گول نمی‌خوره، وقتی برات نامه می‌نویسه و می‌چسبونه به کمدت :)
 
سال گذشته، پیرزن غرغرویی بودم که پسرش به بهانه ی ازدواج ترکش کرده بود و هربار که به پسرش زنگ میزد میگفت :"به اون دختره بگو کم پول خرج کنه!" و گوشی را میگذاشت. یک عالم بافتنی های نصفه داشت و توی دفترچه تلفنش، دستور مربا و کیک برای روزهای خوشی، خاک میخورد.
حالا اما، پیرمردی هستم که به تازگی خودش را بازخرید کرده. کاسکوی کوچکی را در ایوان نگه میدارد و خبرها و تلویزیون را به دنبال راهکاری برای بهبود حافظه دنبال میکند. گاهی کاپشن ورزشی کرم رنگی میپوش
استادم قیافه‌ی درهم و ناراحت و ناراضی منو که دید، قیافه‌ی مظلوم به خودش گرفت و گفت تو بگو چی کار کنیم؟ هرچی تو بگی. من فقط راهنماتم. تصمیمات رو تو باید بگیری. بگو چی میخوای؟ میخوای سابمیت نکنیم مقاله رو تو این کنفرانس و بذاریمش کنار؟ بگو بهم هرچی میخوای. هرچی بگی همون کارو میکنیم.
تفس راحتی کشیدم از اینکه این آپشن رو بهم داد و گفتم آره. سابمیت نکنیم برای این کنفرانس. 
برآشفته شد و گفت: اوکی! بیا مقاله‌ای رو که می‌تونه best paper award ترکش رو ببره سا
دیشب
اتفاق خیلی خوبی افتاد
چون ینفر که دوستم نداشت خودش منو ترک کرد . همیشه من بودم که گله و شکایت میکردم که چرا نیست  و ترکش میکردم کمی بعد قلبم میگفت چرا ترکش کردی. ولی ایندفعه خودش رفت قلبم به شدت شکست ولی الان خوابی دیدم که ماجرایی رو برام یادآوری کرد. 
خواب اون پسری رو دیدم که تو ۱۸ سالگی عاشقش بودم . اون موقع  از تبریز اومده بود تهران دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه تهران بود. خونه ما روبروی خوابگاه دانشجویان بود . باهم دوست شدیم . مدت طولانی ا
• منتظر:
 
چهار سهل استچهل سال هم بیایددر انتظار بازگشتت، می مانمتا استخوان هایت رااز لوث ترکش های زنگ زده ی بیالایمو بذر گل های سوسن و یاس را در چشم های خشک ات بکارمو پیشانی بند سرخ یا حسین(ع)بر پیشانی اتگره زنم. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
 • منتظر:
 چهل سال هم بگذرد (چهل سال گذشته و من هنوز منتظرم)منتظرت می مانمتا نفست رالبخندت رااستخوان هایت رااز لوث ترکش های زنگ زده ی بیالایمو در چشم هایت سوسن و یاس بکارمو پیشانی بند سرخ یا حسینت را دوباره گره بزنم.
 
 #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
همیشه محدوده داشتم؛ برای همه. یه دایره قرمز که حتی با چشم های باز هم راحت تصورش می کنم. یکی میاد پاش رو می ذاره اون طرف خط و بوم...!
ترکش های من میره طرفش. 
اما تا الان با موجودی به پررویی خودم برنخورده بودم. شاید هم پرروتر از خودم. 
چون من که دارم از حق خودم دفاع می کنم و اون سعی دار قانعم کنه حقشه که به حریم من پا بذاره. در واقع اینی که من میگم، اصلا حریم شخصی نبوده و عمومی بوده. پس بازم خودش حق داره!
من می خوام تموش کنم. اما نمیشه...!
همیشه خوندیم که ه
اینکه تا الان بیدارم یه‌کم غیرطبیعیه. ولی دارم تمرین می‌کنم واسه هر کاری عذاب وجدان نگیرم. اگه من دارم کار اشتباهی انجام میدم و می‌دونمم که اشتباهه، پس باید ترکش کنم. اگه ترکش نمی‌کنم پس حتما لذتی داره و بهتره لذتشو کوفت نکنم واسه خودم :)))
فعلا مرز داره، یعنی نمی‌تونم به خودم اجازه بدم که واسه گناه هم عذاب وجدان نگیرم. امیدوارم این مرز شل یا برداشته نشه.
انگار یکی همه‌ش بهم گفته باشه هیس، ساکت، آروم، امشب تو نماز مغرب یهو یادم اومد می‌تون
به شدت احساس می کنم هنوز ارتباط با آدم ها رو یاد نگرفتم 
به شدت احساس می کنم اگه الان ازدواج کنم مجدد به خاطر عدم مهارت ارتباط درست می بازم 
دلسوزی در جای خودش و به حد خودش 
غرور در جای خودش و به حد خودش 
کینه در جای خودش و به حد خودش 
مهربونی در جای خودشو به حد خودش
اینا مواردی هستن که من تو زندگیم در عمل بلد نیستم و همیشه برعکس کار می کنم 
باید بدونی که برای دیگران باید تعارف بود و نه دلسوزی 
تکلیف کسی که راه رو چهل ساله به طور ظالمانه ای در حق خودش رفته، و زمینه ظلم دیگران در حق خودش رو فرآهم آورده .. و نه کسی می تونه اونو نجات بده و نه به نجات خودش فکر میکنه .. چیییییه؟؟!!! 
کسی که با روش تربیتی مسخ کننده به علاوه جهل و عادت های ویرانگر خودش هر روز ضربه ای مُهلک بر پیکر حیات خودش وارد می کنه، و منفعلانه حیات و زندگی خودش رو دست همه سپرده .. چطور به خودش برمی گرده؟؟؟!!!
 
وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْف
داشتم داستانی از جان چیور می خواندم. اسم داستان «مداوا» است. داستان مردی که زن و بچه‌هایش ترکش می‌کنند. او قرار است طلاق بگیرد و تنها زندگی کند. بعد از سیزده سال زندگی مشترک. خیلی تلاش می‌کند. روز کاری اش را پر مشغله می کند، شب تا دیروقت خودش را مشغول سینما و رستوران و همصحبتی با غریبه‌ها می کند. اما وقتی که می رود توی تخت خالی خوابش نمی برد. کتاب می خواند بازهم خوابش نمی برد. اوضاع طوری پیش می رود که نسبت به هشدار یک زن حساس می شود که در زن در گ
تو بودی چی میگفتی ؟
من بودم میگفتم عمل تنها راهه 
پاهام بدتر از این نمیشه :| 
میتونم هر موقع ک دلم خواست عمل کنم 
قضیه اینجاست نمیخوام عمل کنم ینی نمیتونم ک کنم !
بیخیالش 
وقتی اون پست و گذاشتم پشیمان از اینکه چرا اینکارو کردم 
این مسئله ب تو مرتبط نیست 
وقتی این پست و میخونی 
تا سال بعد ترکش کن و واردش نشو 
اینجا هیچ چیز خاصی نداره 
ب کارت برس 
شب خوش 
 
به نظرتون هر روز زندگی کردن با ادمی که وضعیت مالی مساعدی نداره و هی باید دودوتا چارتا کنین مبادا اخر ماه کم بیارین سخت تر هست یا زندگی با یه ادم منفی باف؟ از این مدلی ها که همش غمگین هست و فکر میکنه اطرافیانش ترکش میکنن و الان دچار بیماری بدی میشه و....
نمى دونم چرا دختران زیبایى رو فقط در حالت هاى خاصى درخودشون می یابند ...
به نظرم انسان اگه زیبایى خودش رو از زاویه هاى مختلف نتونه ببینه، هنوز تمام خودش رو پیدا نکرده...
زیبایى خودش رو وقتى کثیف و هپلیه
زیبایى خودش رو وقتى موهاى بدنش بلند شدند
زیبایى خودش رو وقتى ناخنهاش بدقواره شدند
زیبایى خودش رو وقتى اندامش شبیه ظرف هاى مادربزرگها چهل تیکه و رنگ و رو رفته و استفاده شدند 
زیبایى خودش رو وقتى خوابالو بیدار شده یا خستگى داره ازش شره مى کنه
زیب
بعضی چیزا واقعا اعتیاده 
اگه واقعا میشد آدم بشم 
خیلی بده به خاطر اینکه عذاب وجدانتو کم کنن بیان و قبح یه گناهیو بشکنن 
برای اینکه کمتر خودتو فحش بدی و لعنت کنی...
سه نفر آدم خبره اینو بهم گفتن 
نمی دونستن که من خودم اون موقع خودمو توجیه می کنم 
نمی دونم 
حس پلیدی و پستی همیشه باهامه 
اینکه فکر می کنم بسته بودن پیشونیم علتش همینه





کاش می شد ترکش کنم با همه ی زمینه هاش
بعضی چیزا واقعا اعتیاده 
اگه واقعا میشد آدم بشم 
خیلی بده به خاطر اینکه عذاب وجدانتو کم کنن بیان و قبح یه گناهیو بشکنن 
برای اینکه کمتر خودتو فحش بدی و لعنت کنی...
سه نفر آدم خبره اینو بهم گفتن 
نمی دونستن که من خودم اون موقع خودمو توجیه می کنم 
نمی دونم 
حس پلیدی و پستی همیشه باهامه 
اینکه فکر می کنم بسته بودن پیشونیم علتش همینه





کاش می شد ترکش کنم با همه ی زمینه هاش
دل کندن از اینجا خیلی سخته ،نمیخوام که کامل ترکش کنم ، هر چییم نباشه خاطرات چهار سال دوره لیسانس دانشگاهم رو اینجا نوشتم اما برای این دیگه خاطراتمو نمینویسم چون کسی آدرس اینجا رو داره که رفته اما ممکنه بیاد اینجا ، در حقیقت دارم فرار میکنم
+: دوستان من همچنان میخونمتون و براتون کامنت میذارم
+: زندگی پر از اتفاقات غیر منتظره‌ست
دل کندن از اینجا خیلی سخته ،نمیخوام که کامل ترکش کنم ، هر چییم نباشه خاطرات چهار سال دوره لیسانس دانشگاهم رو اینجا نوشتم اما برای این دیگه خاطراتمو نمینویسم چون کسی آدرس اینجا رو داره که رفته اما ممکنه بیاد اینجا ، در حقیقت دارم فرار میکنم
+: دوستان من همچنان میخونمتون و براتون کامنت میذارم
+: زندگی پر از اتفاقات غیر منتظره‌ست
باادب نبود. عموم آدمها ازش خوششون نمیومد. خودش بود. هر چى به ذهنش میرسید میگفت، کلمات رو سانسور نمیکرد تا قلب دیگرى رو نشکونه.
یه جامعه شناس هست به اسم نوربرت الیاس که من خیلى دوسش دارم و نظریات مختلفى داره و درباره فرآیند متمدن شدن بشر هم نظریه داره. میگه در فرآیند تمدن یکى از مهمترین چیزها سرکوبه که اتفاق میفته. سرکوب نه شبیه محتوایى که توى ذهن ماست و روانشناسا توضیح میدن، بلکه سرکوب در معناى وسیع اجتماعى و دسته جمعیش. مثلاً دیگه مرسوم نیست
میگوید بی تو میمیرم.هیچ کس باور نمی‌کند.ولی او میمیرد.خودکشی میکند و خودش را نشان میدهد و خلاص میشود.و ب بقیه گزینه های روی میز توجه ندارد.یکی از گزینه های مهم این است که بماند و بسوزد بسازدوبا  بازی روزگار پیش برود.اما نباید آن آدم سابق باشد.نباید ضعف نشان دهد بایدقوی شود.بماند ببیند آنهایی را که ترکش کردن زیر دستش شده انداز او پایین ترن.و ذلیل شده اند.باید نشان دهد در باره او اشتباه کرده اند..ولی مرگ فقط مردن جسم نیست!روزی دختری پسری را ترک ک
فارغ از اینکه من آدم بسیار وحشی و تند خویی هستم عدم تفاهم با طرف مقابل هم میتونه سبب انفجار اینجانب شود و ترکش هاش به سمت همه میره از جمله خودم :(
+ تونستم خلع سلاح کردن رو یاد بگیرم در تلاش برای یاد دادن بهش بودم که با سوال حالا این به چه درد میخورش مواجه شدم خب منطقی بود دلیلی برای برخورد اون با اسلحه وجود نداره اونم یکی از اون فاصله نزدیک بخواد بهش شلیک کنه ... زندگی فیلم مگه ؟:| 
ولی خب همچنان معتقدم باید بلد باشه :/
در همین زمان که چند سال پیش جنگ شروع شد،
جنگ ایران و عراق،
جنگ ایران با یه کشور عربی،
یا شایدم جنگ ایران با کل دنیا،
دوباره،
شاید،
فقط شاید، قراره که جنگ بشه،
با یه کشور عربی دیگه،
و با کل دنیا ...
اگر جنگ بشه، 
مثل همون بار قبل،
میلیون ها آرزو پرپر میشه،
میلیون ها تن قربانی میشه ...
البته این دفعه شاید فرق داشته باشه،
شاید اینبار،
 برعکس دفعه قبل،
شناسنامه هارو طوری دستکاری کنن که نشون بده زیر سن قانون اند تا به جبهه فرستاده نشن،
اینبار هیچ کس خ
 
دلتنگ کسی شدی ؟ زنگ بزن
میخوای کسی رو ببینی ؟ دعوت کن
میخوای بقیه درکت کنن ؟ توضیح بده
سوال داری ؟ بپرس
چیزی میخوای ؟ برو دنبالش
از چیزی خوشت میاد ؟ حفظش کن
از چیزی خوشت نمیاد ؟ ترکش کن
عاشق کسی هستی ؟ بهش بگو 
ما فقط یبار زندگی میکنیم
سخت نگیر ، ساده باش
 
هر چیزی سر جای خودش و تو زمان خودش قشنگه، زمان اش همون موقعی هست که مشتاق شی، بعد اون دیگه فرقی نداره باشه یا نه، انگار وجود آدم خودش رو با نداشتن اش تطبیق میده،دل به نداشتن اش خو می گیره و مغز تصور داشتن اش رو از سلول های خودش حذف می کنه به قول خواجه شیراز، دولت آن است که بی خون دل آید به کنار، ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
زندگینامه شهید
"☘شهید والامقام علیرضا توسلی"دوم فروردین 1347،در شهرستان کهنوج به دنیا آمد. پدرش رضا ،کشاورز بود و مادرش خجسته نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند.به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سوم دی 1365،در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر مطهر وی
ادامه مطلب
سلام دوست من من دباره برگشتم
راستشو بگم سیگارام داره تموم میشه 4 نخ بیشتر ندارم 
هووووف
چهار نخ بدون بدون پول خرید بسته جدید
تصمیم گرفته بودم ماشین رو روشن کنم و برم تو اسنپ 
خیلی افتضاحه پسر این که برنامه نویس باشی و بری توی یه برنامه افتضاح که قیمتش به ارزش دو هزار تومن نیست بری کار کنی
اگه بخوام میتونم همین برنامه رو تو دو روز کد نویسی کنم
ولی خب  میدونی بدون سیگار موندن سخنه از اونحایی که کار نمیکنم خب میشه گفت که باید همچین کاری رو انجام
شاید فکر کنید یه عکس معمولى از دوران جنگ باشه،ولى متن زیر رو بخونید تا با ماجراى این عکس اشنا بشین...
ماجرای عکس:
ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بودازش پرسیدم :چه حرفی برای مردم داریبا لبخند گفت: از مردم کشورم میخوام وقتی برای خط کمپوت میفرستن، عکس روی کمپوت ها رو نکنن!!گفتم داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگوبا همون طنازی گفت:اخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده ...!!
+ لعنت برکسانى که با اختلاس ها یا دروغ هاشون خون همچین آدمایى رو پایمال و خ
آدما وقت دل کندن دو دسته میشن؛ دسته ی اول اونایی هستن که بعد از اختلاف،رفتن آخرین چیزی هست که به ذهنشون می رسه، پس تلاش می کنن تا همه چیز رو‌ درست کنن اما وقتی می بینن‌ همه چیز بینشون انقدر خراب شده که قابل تعمیر نیست کم‌ کم سرد میشن و از طرف مقابلشون فاصله می گیرن تا ذره ذره فراموشش کنن… یک‌ روز به خودشون میان و می بینن دیگه هیچ حسی بهش ندارن، پس بدون اینکه ذره ای احساس از اون رابطه تو وجودشون باقی مونده باشه میرن… برای همیشه میرن…
دسته ی د
ره سپارم به دره ای که یاد آور روزهای گذشته ام است. مسافرم به جزیره ای که مدتهاست متروکه مانده است. اما من یک گردشگر نیستم. به جای می روم که من را از خود بیشتر و حتی بهتر می شناسد. مکانی که به من هویت بخشیده است. می روم تا بگویم: بازگشته ام. من دلتنگ هستم، پیش می روم. پیش می روم به زمانی که خرسند بوده ام. ترکش کردم چون تنها بودم. بازگشته ام با این جمله، هیچگاه خود را برای دیگری ترک نکن. من رود ها را دیده ام و از کوهستان ها گذشته ام، اما در هیچ مکانی بیش
شهر من گور آرزویم شد
مم دیگه بچه نیستم، بزرگ شدم می‌فهمی مری بزرگ شدم من باید رو پای خودم وایسم باید دست بکشم از خیالات بافی و بچه‌گانه چسبیدن به رویا و خواستن نشدنی‌ها. هم خودم رو رنجور می‌کنم و هم دیگرانی رو. 
مح مست کرده، کاش منم می‌تونستم مست کنم و اندکی بیاسایم ز دنیا و شر و شورش...
خسته نشدنی مری؟ درد از پا ننداختت؟ چته خب؟ چرا دست نمی‌کشی؟ چرا تموم نمی‌کنی؟
من زندگی تشکیل دادم و خانواده دارم، یه خانواده‌ی بغایت خوب ولی همش بدنبال هی
شیر زنان آبادانی قابل ستایش هستند. زنانی که در صحنه دفاع از شهرشان مقاوم بودند و در دوران محاصره یک ساله این شهر، دوشادوش مردان ماندند و ایستادگی کردند. شهیده فرهانیان در تمام مدت عمر گران بهایش با بیداری و هوشیاری سیاسی و دینی زندگی کرد. لحظه‌ ای که پیکر شهیده را به بیمارستان می بردند و با آنکه ترکش به قلب شهیده اصابت کرده بود و تنی نیمه‌ جان داشت، سعی می کرد حجاب خودش را کامل حفظ کند. الان چادر وی به عنوان نماد زن مسلمان در موزه شهدای خیابا
   عینڪ دودے را از مقابل چشمانش برداشت و با کلامے آمیختہ از تعجّب با خود گفت: پدر و عمو چہ بهم مےگویند؟! در مورد کدام پرستو حرف مےزنند؟! من کہ اینجا هستم؛ صحیح و سالم! نہ حافظہ‌ام را از دست داده‌ام و نہ بدنم ترکش دارد! چرا امروز همہ بےربط حرف مےزنند؟!... نکند شخص دیگرے را با من اشتباه گرفتہ‌اند؛... یعنے امکان دارد پروانہ را با من عوضے گرفتہ باشند؟!... آره پروانہ؛...
ادامه مطلب
یکی بود، یکی نبود. یکی بود که ته یه چاه خودش رو قایم کرده بود. اون چاه یه کتابخونه بزرگ و بلند بود. بالای چاه یه دایره بود که می‌شد از توش، آسمون شب و روز رو دید. و حقیقت اونجا بود، دنیای واقعی اون بیرون بود. ولی اون شخص نمی‌خواست بره بیرون. همون جا موند. هرروز خودش رو بین داستان‌ها گم کرد. شب‌ها کف زمین می‌خوابید، جایی شبیه قبر که بین خاک‌ها برای خودش کنده بود. سردش بود. پایان.
حاج قاسم سلیمانی سردار اسلام و دلاور و شهیدی تازه نفس که این روز ها اسمش را زیاد می شنویم. این دلاور و شجاع مرد ایران که نام بلندآوازه اش تن هر مستکبر را می لرزاند و پای هر منافق را سست می کند در بخشی از وصیت نامه اش فرموده که دوست دارم مقبره ای ساده و نامی ساده داشته باشم. یعنی روی سنگ مزارم بنویسید سرباز سلیمانی ! دوست دارم در ولایت خودم کرمان به خاک سپرده شوم.
ای سردار دلاور که از تو جز دست ترکش خورده ات چیزی سالم باقی نمانده خون تو بی پاسخ نخو
می فروشند، با ترازویی  که لحظه را اندازه می گیرد.دوره گردهایی در کوچه داد می زنند و آرامش همسایه ها را می گیرند که آرامش بفروشند.
کسی را از خواب زمستانی بیدار می کنند که آرامش، سالهاست ترکش کرده است، فروشنده فریاد می زند: حقیقت می فروشم، رازهای کهنه می خرم! بشتابید، راستی می فروشم، اکراه ناگفته ها را می خرم!
لبخند می فروشم، بیایید توانایی درک آدم می فروشم.
هنوز عابران عبوس از کنارش می گذرند و او با لبخد از یکی می پرسد: چیزی نمی خری؟ به تو رایگا
سعی میکنم خیلی سفت و سخت جلوی عادت بد بایستم و ترکش کنم یا حداقل کمرنگش کنم و تقریبا همیشه موفق شده ام .فقط یک نقطه بزرگ دارم که هنوز نمی خواهم ترکش کنم آن هم خرید آنلاین است.
خب تا ماه پیش خریدهای آنلاینم هیچ مشکلی نداشت چون سایتها معتبر بود و من هم بسیار دقیق سایز بچه ها و خودم را می دانم و انصافا از ترافیک و هدر دادن وقت گرانبها در امان بودم 
ماه ابان دو بافت خریدم که بعد از سه هفته بلاخره ارسال شد ..ولی به جای یکی از بافتها چکمه سفید بلند برای
#همینگوی خودکشی کرد، اون با تپانچه یه تیر توی مخ خودش خالی کرد و وقتی از زن چهارمش پرسیدن "چرا این همه سال کتمان کردین اون خودکشی کرده؟!" پاسخ این بود که "کسی از من چیزی نپرسید تا بگم!" #همینگوی به نحوی مثل شخصیت اصلی رمان #وداع_با_اسلحه با زندگی خدافظی کرد، چیزی شبیه اون وکیل مترجم ایرانی که به شیوه ی خودکشی یکی از قهرمان های کتابی که ترجمه کرده بود خودکشی کرد (خودش رو از آپارتمان پرت کرد پائین). توی رمان #وداع_با_اسلحه (که #نوبل_ادبیات هم برنده شد
نوشته بود: «شما روانشناس هستید؟»
من با خودم فکر کردم من روانشناسِ روانِ خودم هستم.
اصلا هر آدمی بهترین روانشناس خودش است. هیچ آدمی مثل خود آدم، خودش را نمی‌شناسد.
هر کسی می‌تواند به همه دروغ بگوید، نقاب بزند به چهره، فیلم بازی کند، اما نمی‌تواند به خودش دروغ بگوید، خودش را گول بزند.
نوشته بود: «...من با خودم مشکل دارم...»
دلم می‌خواست برایش بنویسم: «چون با خودت مهربان نیستی، خودت را دوست نداری...»
دردها از جایی شروع می‌شود که خودمان را نمی‌بی
بنده‌ «محمود گیلک» هستم. زاده‌ شده‌ در استان گلستان، کوچیده شده به کشور قم، به دست روزگارِ فلان‌شده. حضور جدی من در مجازی برمیگرده به حدود دو سال پیش، با ورودم به توییتر؛ این شبکه‌ی تودرتو و بسیار وقت‌گیرِ مجازی. بارها و بارها دی‌اکتیو کردم ولی نشد که ترکش کنم. اخیراً در حرکتی انتحاری، کانالم در تلگرام و همین‌طور اکانتم در توییتر و اینستاگرام رو پاک کردم. چرا؟ شاید بعدا براتون نوشتم. از اونجایی که به نوشتن بسیار علاقمندم، به وبلاگ‌نوی
آدمها با خودشون و زندگی هاشون چکار می کنند؟ من با زندگیم چکار کنم؟ سخت ترین کار تو دنیا روبرو شدن آدم با خودش، با زندگیشه، با چیزهایی که درست کرده و وای به اون روزی که بفهمه هیچ چیزی درست نکرده فقط خودش و خودش و یه هیچ کامل اطرافش درست کرده.
آدم ها گاهی دوست دارند قدم بزنندو به هزار فکرِ نکرده بپردازند !بعد باران بزندو اصلا نفهمند کِی خیس شده اند ...آدم ها دوست دارند دیوانه باشند !آهنگِ مورد علاقه شان را رویِ جدولِ کنارِ خیابان بلند بلند بخوانند ...هوا را با تمام جدول مندلیفش نفس بکشندو از تهِ دل بخندند ...چند شاخه گل بخرند ، ساقه یِ آن را کوتاه نکنند و معتقد باشند همینجوری اش هم خیلی دوست داشتنی تر است ...سیبِ قرمز را با تمامِ وجود گاز بزنند که ترکش هایش بپرد اینور و آنور !آدم ها ، خیل
بسم او ...
خودش شاید نمی داند اما از اولین باری که دیدمش برایم باعث خیر شد. کمک کرد راهم را پیدا کنم. هرچند که خودش دیرتر از من رسید. کمک، واژه ایست که با اسمش در ذهنم عجین شده. چه خودش بخواهد و چه نخواهد به من کمک می کند. با حرف هایش، با کارهایش و گاهی حتی با نگاه کردنش...
ادامه مطلب
آدما وقت دل کندن دو دسته میشن...
دسته ی اول اونایی هستن که بعد از اختلاف، رفتن آخرین چیزی هست که به ذهنشون می رسه، پس تلاش می کنن تا همه چیز رو‌ درست کنن اما وقتی می بینن‌ همه چیز بینشون انقدر خراب شده که قابل تعمیر نیست کم‌ کم سرد میشن و از طرف مقابلشون فاصله می گیرن تا ذره ذره فراموشش کنن...
یک‌ روز به خودشون میان و می بینن دیگه هیچ حسی بهش ندارن، پس بدون اینکه ذره ای احساس از اون رابطه تو وجودشون باقی مونده باشه میرن...برای همیشه میرن...
دسته ی
قبلا هم تجربش کردم ولی مث اینکه هر دفه تجربش میکنی عین دفه اول دردناکه
«ترک شدن» چیزیه که جایی در موردش حرف نمیزنن ، جزو شکستگی ها محسوب نمیشه شاید
من زنی ام که مردی و دوست داره که ترکش میکنه.این یه واقعیته و با اینکه میدونم اینو هنوز نمیتونم ازش دست بکشم.
توی داستان ها غرق میشم، اما به محض اینکه سرمو میارم بالا واقعیت مثل یه طوفان هوای سرد میخوره تو صورتم.
و هیچ جایی قرار ندارم، همه جا تنهام، هیج جا خونه ی من نیست و آرامش مدام ازم فرار میکنه.
ک
دیشب تو مسجد دیدم که یه گوشه نشسته و تو خودشهرفتم پیشش و بهش گفتم چکات برگشت خورده؟انگار دوست داشت بهم یه چیزی بگه و نمیتونستمیگفت یه مشکلی دارم ولی نمیگفت چیبهش گفتم اگه دوست داشتی رو کمک من حساب کن و ازش جدا شدم و رفتم تو صف نمازبعد از نماز اومد پیشم و گفت مشکلش چیهمشکل خودارضایی داره و بهم گفت هر کاری میکنه نمیتونه ترکش کنهاز دیشب ذهنم درگیر همین مسئله است و خیلی ناراحتمدوست دارم کمکش کنم ولی نمیدونم چه جوری+به دلیل اینکه حتی دیدن این پست
چرا زندگی رو سخت میکنی؟دلتنگ کسی شدی؟ ...زنگ بزنمیخوای کسی رو ببینی؟ ...دعوت کنمیخوای بقیه درکت کنن؟ ... توضیح بدهسوالی داری؟ ...بپرسچیزی میخوای؟ ...برو دنبالشاز جیزی خوشت میاد؟ ...حفظش کناز چیزی خوشت نمیاد؟ ...ترکش کنعاشق کسی هستی؟ ...بهش بگوما فقط یکبار زندگی میکنیم سخت نگیر، ساده باش :-)
 
من همیشه از اینکه نقش سکان و آرامش و نسیم بهاری را بازی کنم متنفر بودم. چرا زندگی را اینطوری تعریف می کنند که زن باید آرامش دهنده خانه باشد، گرمای خانه باشد، کوفت باشد مرگ باشد؟ بعد مرد پول در بیاورد بس است، پس از آن نقش مدیریتی بهش تعلق میگیرد؟ چرا نمی شود دوتایی وظیفه داشته باشیم آرام باشیم، دوتایی گرمای خانه باشیم، دوتایی کوفت و مرگ باشیم، مدیریت قضیه را هم به هیات مدیره بسپاریم؟
من را هر وقت طرف دعوا بودم دعوت کردند به آرامش که "تو دختری،
دوران دبیرستان یه رفیق داشتم که همه مسخره‌ش میکردن.نه قیافه‌ش بد بود، نه لباس پوشیدنش، نه درسش... مسخره‌ش میکردن چون با خودش حرف می‌زد! سر کلاس از خودش می‌پرسید امروز امتحان شیمی داریم؟ خودش جواب می‌داد آره... زنگ تفریح از خودش می‌پرسید نوشابه می‌خوری؟ خودش می‌گفت آره... بعد از امتحان از خودش می‌پرسید چند تا غلط نوشتی؟ خودش جواب می‌داد یکی... وقتی با کسی حرف می‌زد مثل همه بود ولی امان از وقتی که تنها می‌شد. شروع می‌کرد حرف زدن با خودش... ب
رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَإِسْرَافَنَا فِی أَمْرِنَا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ
 
 
برای کسی که داره با ظلمات اطرافیانش امتحان میشه
شاید بهترین دعا باشه
آدمی در مرحله ای از زندگیش، از ظلمات درون خودش، ظلمی که خودش به نفس خودش کرده لازمه بیرون بیاد 
و زمانی با ظلمات همراهانش امتحان پس میده تا بتونه ظلمات بیرون از خودش رو، در بستر اجتماع و جمع انسان ها کنار بزنه و حق رو ببینه
 
الهی به شدت
دیشب خواب عجیبی می دیدم که نتیجه ی چیزیه که این روزها تا حدی فکرمو به خودش مشغول کرده اینکه وقتی می شینی به خصوص جلوی کامپیوتر، قوز نکن... گردنت گناه داره طفلکی! بعد تو خوابم یکی بود که انگار به خاطر همین بد نشستن، مهره های گردنش مشکل پیدا کرده بود و  هِی می زد بیرون و دیگه نمی تونست درست بشینه :( تو خواب کلی دلم براش سوخت! شاید شخصیتِ تو خواب نمود آنیموس* بود :/ قیافه ترسناکی داشت! 
خلاصه که ترک این عادت برام یه کم سخته. ترک کردن عادت های غذایی راح
امروز این خبر رو دیدم. گویا ناسا برنامه داره که تا سال ۲۰۲۴ دوباره انسان رو به ماه بفرسته.
من قبلا جایی خوند بودم که این برنامه وجود داره که اول یه پایگاهی روی ماه ساخته بشه و از اونجا آدم ها رو سمت مریخ بفرستن.
به نظرم زمین دیگه زیادی کهنه شده، چند هزار سال هست که ما آدم ها روی زمینیم باید کم کم ترکش کنیم.
میگن سفر به مریخ یک طرفه خواهد بود یعنی افرادی که میرن دیگه امکان بازگشت ندارن، ولی به نظرم به هیجانش میارزه. من که کاملا راضیم برم، فقط مشکل
بسم رب الشهدا و الصدیقین
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
تماس گرفت و گفت برای مشاوره زنگ نزدم فقط میخواهم درد دل کنم
گفتم تمام حواسم جمع شماست
گلایه ها داشت،که چرا با این همه شهادت و ایثار و جنگ و...باز هم این همه مشکلات اقتصادی و اخلاقی و...
نمونه ها گفت و مثالها زد و در نهایت گفت
((ما که از آوار و ترکش همه را به جون خریدیم ،تو بگو همسنگرمن ما تقاص چی رو می‌دیم...)))
تعجب تمام وجودم را گرفت با این سابقه در دیانت چگونه آهنگ داریوش را زمزمه میکرد؟
    
   
  
توو خونه ما اینجوریه که غروب ، طرف داره از گرسنگی میره توو کُما ، ولی حاضر نیست یه تکونی به خودش بده و بره یه لقمه نون و پنیر بخوره.
منتظر میشن تا یکی 1 از سرکار که بیاد و گشنش باشه، سفره پهن کنه تا بیان و از گشنگی نجات پیدا کنن! این مطلب رو بسط بدید به تقریبا کل اعضای خونه :|
 
یکی دیگه از آپشنای خونه ما اینه که به کسی پول دادی دیگه تقریبا باید قید پولتو بزنی :| به طور مثال شما میگی مودم خراب شده من مودم میخرم ولی هزینه ش رو تقسیم کنیم و ه
    
   
  
توو خونه ما اینجوریه که غروب ، طرف داره از گرسنگی میره توو کُما ، ولی حاضر نیست یه تکونی به خودش بده و بره یه لقمه نون و پنیر بخوره.
منتظر میشن یکی  از سرکار  بیاد و گشنش باشه، سفره پهن کنه تا بیان و از گشنگی نجات پیدا کنن! این مطلب رو بسط بدید به تقریبا کل اعضای خونه :|
 
یکی دیگه از آپشنای خونه ما اینه که به کسی پول دادی دیگه تقریبا باید قید پولتو بزنی :| به طور مثال شما میگی مودم خراب شده من مودم میخرم ولی هزینه ش رو تقسیم کنیم و همه هم
    
   
  
توو خونه ما اینجوریه که غروب ، طرف داره از گرسنگی میره توو کُما ، ولی حاضر نیست یه تکونی به خودش بده و بره یه لقمه نون و پنیر بخوره.
منتظر میشن یکی  از سرکار  بیاد و گشنش باشه، سفره پهن کنه تا بیان و از گشنگی نجات پیدا کنن! این مطلب رو بسط بدید به تقریبا کل اعضای خونه :|
 
یکی دیگه از آپشنای خونه ما اینه که به کسی پول دادی دیگه تقریبا باید قید پولتو بزنی :| به طور مثال شما میگی مودم خراب شده من مودم میخرم ولی هزینه ش رو تقسیم کنیم و همه هم
"دکتر من زن میخوام ، خونه میخوام ، زندگی میخوام ... زندگیمو بهم برگردون "
این ها قسمتی از حرف یک بیمار در درمانگاه بیمارستان روان . مردی سالخورده حدود ۵۰ با چهره ای مضطرب و لرزش دست وپا ، با اخلاقی خوب ، مودب و صاف و ساده . خجالتی و به سختی میشد فهمید چی میگه .
زنش مدت ها پیش بخاطر بیماریش ترکش کرده . یه مدت هم اینجا بستری بوده . زندگیش فقط برادرش و باباشه. اما مدام میگفت همش تقصیر بابامه . مثل یه نوجوون ۱۵ ساله برخورد میکرد اما احساس میکنم قلب بزرگی
میدونین به چی فکر میکنم،
به اینکه طرف دهنشو باز میکرد،
میگفت من از خانواده با اصل و نصبم،
هرکاری میکنم درسته،
تو یه جنده ای،
دور سرت باید حلقه بندازن بکشن،
نمیدونم دوست پسرت شته بود،
یا مثلا آدم لاشی ای بود، یا تو اصلا نباید باهاش رابطه استارت میزدی،
و کلا کله ش رو توی همه ابعاد زندگی خصوصی من میکرد و اونم با تحقیر!
 
بعد یهو به خودش میاد، میبینه 37 ساله کلا پشت مو و گردنش رو تمیز نمیکرده.
مثلا فکر کن شرکت بزرگ بیزینیسی دنیا میخواستن استخدامت ک
 
نام : حسین رستمیان
فرزند : سیف ا...
متولد : 1349/01/01 در میامی - روستای بکران
تحصیلات : زیر دیپلم
تاهل : مجرد
یگان: سپاه مشهد-لشکر 5نصر
مدت حضور : 6 ماه
مسئولیت : رزمنده
نوع عضویت : بسیجی
نوع شغل : روحانی(طلبه)
تاریخ شهادت : 1365/10/23
محل شهادت : شلمچه
عملیات : کربلای5
محل دفن : میامی روستای بکران
نحوه شهادت
اصابت ترکش به سینه و موج گرفتگی

 
یه مرضی هم هست، به نام مرض دیوار!
بیمار مبتلا به، ابتدا کاملا تفننی و صرفا برای وقت گذروندن هی میره تو دیوار، منظورم برنامه ی دیواره ها!!
کم کم بهش اعتیاد پیدا میکنه، و برای دیدن قیمت اجناس، وقت و بی وقت باز هی میره تو دیوار...
یه کم که بیشتر میگذره، دیگه حس میکنه بدون دیوار استخون درد میگیره، در اینجا بیمار ما دچار وابستگی جسمی شده!! و باید ببریدش کمپ و ترکش بدید!
پ.ن۱: ام شهرآشوب هستم، یه ساعته که پاک پاکم! به خودم قول میدم دیگه نرم تو دیوار!
پ.ن۲:
میدونین،
 
آخه وقتی پسر گنده،
 
40 ساله،
 
اینقدر میتونه تحت تاثیر یه دختر که هزاران کیلومتر ازش دوره قرار میگیره،
و نه تنها همه عکساشو دیلیت میکنه به حرف اون دختر (یعنی اینقدر خودش رو قبول نداره که یه عکسم نمیتونه پیدا کنه از خودش بذاره یا بگیره)، بلکه وضعیت خودش رو به نامعلوم تغییر میده، از بقیه چه انتظاری باید داشت؟!
سال انتشار »2016

ژانر »
کمدی
عاشقانه

محصول »ترکیه

زبان »ترکی

زمان »2 ساعت
امتیاز »6.1 از ۱۰
کارگردان »



نویسنده »



بازیگران »

Leyla Lydia Tugutlu
Busra Develi



پلین که در مسائل عشق و عاشقی اصلا شانس نیاورده ، بلاخره طلسم
رو میشکنه و تصمیم به ازدواج با مرد رویاهاش میگیره . فقط داماد آینده ،
تولگا در روز عقد به یکباره گم و گور میشه و به این ترتیب کسی
فردا کارت ورود به جلسه ی کنکور دوست داشتنی رو میدن. عمیقا دوست دارم حوزه ام همین مدرسه ی ته کوچه مون باشه تا اول صبحی یه ذره پیاده روی کنم بادی به کله ام بخوره و اون سلول های خاکستری به جنبش دربیان. تازه ظهرش هم سریع میتونم برگردم خونه و استراحت کنم که برم واسه زبان. کوچه مون به اندازه ی کافی دراز هست که بشه اسم قدم زدن از خونه تا حوزه رو پیاده روی گذاشت. :| بعدش هم در جریان هستید که سیل کلا گند زد به زندگی مون... هنوز هم ترکش های خودش رو داره به هر ح
چقدر عادت کردن و وابستگی راحته و آدم متوجه اش نمیشه خصوصا در مورد عادت ها و رفتار های بد و مضر و وقتی میخوای ترکش کنی انگار بند بند وجود آدمو زیر شکنجه بردن!
واقعا چجوری میشه یه عادت بد رو از سر خودمون بندازیم و به زندگی سالم برگردیم؟
مواد لازم: 
نفرت از اون عادت                                                          به مقدار زیاد
اراده از بین بردن هرگونه راهی برای برگشتن به اون عادت      به مقدار خیلی خیلی زیاد
همه ما یه علاقه مندی داریم که به هردلیل
خودم رو رها کردم و از میدان زندگی خارج شدم.از بیرون به خودم نگاه می‌کنم،بدون هیچ تعصب و سوگیری خاصی.سختِ اما همه‌اش برای پیشرفت خودمِ.یک سری راه‌های نرفته و کارهای انجام نشده اطرافم رو شلوغ کردند.مثل یک عالم پرونده می‌مونن،پرونده‌هایی که کف این اتاق رها شدن و به عمد نادیده گرفته می‌شن.یکی از اون‌هارو از روی زمین بر می‌دارم.پرونده‌ی یک کار ناتمام هست.به عنوان یک آدمی که "من" نیستم بهش نگاه می‌کنم.اوضاع خیلی بد نبوده و جا برای پیشرفت وجو
امروز برای خودم بیکار تو خونه نشسته بودم با خودم گفتم چرا بیخیال شبکه‌های اجتماعی نمیشم؟ چرا از اون توییتر لامصب بیرون نمی‌کشم و ترکش نمی‌کنم؟ بنظرم رسید که برای رهایی از اعتیاد به شبکه‌های اجتماعی نیاز به یه اعتیاد جدید اما قدیمی دارم :دی اینطوری شد که  اینجا رو راه بندازمو و بجای شر و ور گفتن تو توییتر حرفامو اینجا بزنم.
حالا نه که از دهانم دُرّ و گهر روانه بشه بلکه صرفا اتفاقات روزانه یا اونچیزهایی که برام جالبه رو اینجا بنویسم. نتیجتا
اومدم بگم اصلا پایان کتاب جذاب نبود!همیشه گفتم از اینکه مفصل یه کتاب نقد و بررسی کنم فراری م و ناتوان.
نوشته ها فقط برداشت من از کتابِ نه چیزی بیشتر؛
موضوع کتاب "زهیر"مربوطِ به یک نویسنده مشهور فرانسویِ که همسرش به طور ناگهانی ترکش کرده و شوهرش رو در سردرگمی قرار داده،توی کتاب تاجایی که به خاطر دارم اسمی از نویسنده برده نشد!و این باعث شد فکر کنم اتفاقات مربوط به خوده پائولوِ!
یه کتابِ پیچپیچی بود برای من D: خوب بود اما نه اونقدر که بگم برید و بخ
سلام به همه
میخوام یه کم از مشکلم با پدرم بگم شاید به درد یکی خورد؛
همیشه وقتی میان خونه منم مثه بچه های دیگه خوشحال میشم ولی بعدش که یادش میافتم ناراحت میشم. بیشتر اوقات از بوی بد لباس یا دهن ایشون نمیتونم نزدیک به هم بشینیم یا گاهی بلافاصله بعدش نمیتونم تحمل کنم با هم صحبت کنیم.
وقتی سیگارش روشنه سرم درد میگیره ،شب ها صدای خس خس نفس کشیدن پدرم رو میشنوم همه ش نگرانم دور از جون رگ های قلبش مسدود بشه یا سرطان ریه بگیره...، خودم هم دیگه بعضی شب ه
گفتم خدا اگر وجود داشته باشه برای خلق کردن شما به خودش می باله.
جواب داد: لطف داری ولی خدا اگر باشه برای بارون و بستنی شکلاتی و لبخند باید بیشتر به خودش افتخار کنه تا من! 
خجالت کشیدم به خودش بگم که برای من مثل بستنی شکلاتی هست و دیدنش تحمل تمام تلخی های جهان رو ممکن میکنه.
یک فلسفه ای هست که اعتقاد دارد مرگ با تولد آدم آغاز می شود. آدم یک جایی همراه با مرگ زاده می شود و آنقدر ادامه می دهد که فقط مرگ می ماند. فکر مرگ از آن جنس فکرهایی است که حداقل در مقطعی از زندگی فکر هرکسی را به خودش مشغول میکند. فکر خودکشی در آدم های کمتری بروز می کند. ولی آدمی را سراغ ندارم که در رابطه با مرگ فکر نکرده باشد.*مناسب ترین ساعت برای شام بلافاصه بعد از شروع شب است. و شام در انتهای شب نه تنها ضرر دارد بلکه ساعت طبیعی بدن را مختل میکند. من
شهیدان غریب یا غریبان شهید؟!به بهانه سالگرد شهادت مظلومانه شهیدی که همچنان بنیاد شهیدشناسی، او را در فهرست شهدا تشخیص نداده استشاید که او بجای نوش جان فرمودن تیر و ترکش و گاز شیمیایی در جبهه، بر اثر خوردن بیت المال جان داده باشد!و یا مثل فلان آقازاده، گلوله در مغز خود خالی کرده باشد! تا شهید محسوب گردد و در VIP‌ بهشت تهران جای گیرد!
شاید اگر ثابت شهابی نشاط، چند سالی دیرتر یعنی آبان ۱۳۹۸ بجای شیمیایی شدن، کف خیابان جان می داد، امروز به راحتی ش
میم همکلاسی من در آموزشگاه خیاطی است. وسواسی، دقیق و کمی خنگ و بی‌سیاست. بی‌سیاست در زندگی فردی و خانوادگی. اما یک ویژگی مهم دارد. او ناتوان است از بزک کردن خودش و اینکه خود را جوری دیگر نشان دهد. 
ادای مادرهای موظف و فداکار را در نمی‌آورد. خودش است. خستگی‌اش از بچه‌داری و غرغرهای متوالی سارا را پنهان نمی‌کند. دخترش را دوست دارد ولی دوست داشتنش را اغراق نمی‌کند. میم آنقدر خودش است که دلم برایش در آینده بسیار تنگ می‌شود.
مادر، خودش میدونه که هیچکس تو دنیا، مهربونتر از خودش نسبت به بچش نیست... واسه همین دلش قرار نمیگیره که امورات بچه رو به کسی واگذار کنه! دوست هم نداره که بچه واسه رفع نیازاش به غیر از خودش پناه ببره...
خدایا!
ما تنهاییم، جز تو کسی رو نداریم...
 هیچکس اندازه ی تو، غصه ی ما رو نمیخوره... 
خوب میدونیم که به کسی غیر از خودت واگذارمون نمیکنی ... خودت پناهمون بده...
ره سپارم به دره ای که یاد آور روزهای گذشته ام است. مسافرم به جزیره ای که مدتهاست متروکه مانده است. اما من یک گردشگر نیستم. به جای می روم که من را از خود بیشتر و حتی بهتر می شناسد. مکانی که بهم هویت بخشیده است. می روم تا بگویم: بازگشته ام. من دلتنگ هستم، پیش می روم. پیش می روم به زمانی که خرسند بوده ام. ترکش کردم چون تنها بودم. بازگشته ام با این جمله، هیچگاه خود را برای دیگری ترک نکن. من رود ها را دیده ام و از کوهستان ها گذشته ام، اما در هیچ مکانی بیشتر
شخصیت جوکر
در داستان‌های مصور بتمن اطلاعاتی درباره گذشته جوکر فاش نمی‌شود اما در شوخی مرگبار مخاطب به اختصار می‌فهمد که جوکر مهندس کارخانه مواد شیمیایی بوده و از شغلش استعفا داده و به عنوان مجری نمایش کمدی که هرگز موفق به خنداندن کسی نمی‌شود، فعالیت می‌کند. شبی با دسته‌ای خلافکار برای دزدی به کارخانه مواد شیمیایی می‌رود. در آنجا بتمن ظاهر می‌شود و جوکر هم از ترس خودش را به داخل مواد شیمیایی می‌اندازد و این موجب می‌شود که چهره‌اش تغی
حرف برای گفتن زیاده
خییییییلی زیاد اما دیگه به این نتیجه رسیدم وقتی برای طرف مقابلم اهمیتی ندارم چرا مدام یه حرفیوبزنم
وقتی طرف اینقدر از خود متشکر هست ک دائم از خودش تعریف وتمجید میکنه ویه لحظه پیش خودش نمیگه شاید من اشتباه کردم چرا خودمو زجر بدم
ولی میدونی آدم اونجایی قلبش به در میاد که طرف ادعا داره
برای خودش هرجور دلش بخواد قضاوت میکنه 
اما بازم دلم خوشه یه خدایی هست❤
بیان یه سری مسائل تو جامعه ما تابو محسوب میشه اما گاهی گفتن یه سری چیزها از نگفتنشون بهترهتو وب قبلیم از یکی از دوستام نوشتم که تو مسجد دیدمش و بهم گفت به گناه خود ارضایی دچاره و ازم کمک خواستاون روز مونده بودم که چیکار کنم تصمیم گرفتم بیام و تو وبلاگم این مسئله رو مطرح کنم و از کمک مخاطب هام استفاده کنمبا راهکارهایی که دوستان دادن خدا رو شکر تونستم مشکلش رو تا حدی حل کنم و تعداد دفعات خودارضایی رو کم کرد منم ولش کردم و چسبیدم به زندگی خودم تا
صبح اولین صدایی که به گوشم می‌رسد، اولین صدای انسانی، صدای سعید هست. امروز صبح یک پیام صوتی یازده ثانیه‌ای داشتم که با لحن خیلی ملایم آدمی که روبروی دشت وسیعی نشسته به آرزو کردن می‌گفت "اوایل شب خوابتو دیدم که اومدی. بعد یهو کلید انداختی اومدی تو" کلمه به کلمه همین. ترکیب شاعرانه‌ای نیست. من اما توی تختم ذوب شدم. لحن بیشتر از صدا آمد و پیچید توی مغزم و من را هم با خودش پیچاند. نماز خواندم و توی تاریکی سحر داشتم به خوشبختی آن عصرهایی فکر می‌کر
هر بچه ای، از یک جایی به بعد،کم کم از خانه و خانواده فاصله می‌گیرد و به خودش اجازه می‌دهد که با آدم های دیگر هم ارتباط داشته باشد.آدم هایی جز همان هایی که هر روز در خانه ملاقات‌شان می‌کند.به گروه هایی از انسان ها جذب می‌شود و تلاش می‌کند که بین آنها پذیرفته شود.وقتی خودش را جزئی از یک گروه می‌بیند،حس خوبی نسبت به خودش و هم گروهی هایش پیدا می‌کند.همان جمله ی معروف و تکراری که انسان موجودیست اجتماعی.اما اگر این فرایند با مشکل روبرو شود چه؟م
از بی‌رحمی‌هایی که فرد می‌تونه در حق خودش کنه، می‌شه به این مورد اشاره کرد که با علم به ناملایمی‌های روزگار و شرایط نامطلوب، انگشت یا انگشت‌های اتهام رو بگیره سمت خودش، اون هم خیلی محکم؛ چراکه دستش از همه‌جا کوتاهه و فقط به یقۀ خودش می‌رسه. این روش از یه جهت باعث سبک شدن و از چند جهت دیگه باعث سنگین شدنش می‌شه؛ مثلاً شاید کمی قفسۀ سینه و سرش خالی بشه؛ اما حجمی از مواد نادیدنی و بعضاً ناشناخته گلو و چشمش رو پر می‌کنه. بعد از گذشت چند ثانی
ادم از اولین روز تولدش هم باید یاد بگیره روی پای خودش وایسه
خودش و خودش..
وابسته به کسی نباشه..
اینو تو مخش فرو کنه که هیچکی به جز خودش نجات دهنده زندگیش نیست..
خودش باید خودشو جمع کنه ،ببره بالا بدون اینکه به بقیه نگاه کنه و منتظر و چشم انتظار دستی برای کمک باشه..
چون اگه زود این چیزا رو در نیابه یهو وسط زندگیش میفهمه که دیگه اون دستا کمک کنندش نیست و حتی اون چشما دل نگرانش..
بالاخره هر کس دغدغه های زندگی خودشو داره...نمیشه هم انتظار داشت
:)
 
        انسان، مربی خود
انسان یک فلز یا یک سنگ گران قیمت نیست که او را به دست یک صنعتگر ماهر بدهیم و همه آرایش و پیرایش او را از آن صنعتگر بخواهیم،
⤵️ انسان‏ یک گیاه نیست که او را بدست باغبان بسپاریم و فقط باغبان را مسئول همه‏ چیز او بدانیم،
 ⤵️انسان از آن جهت که انسان است علاوه بر قوای نباتی و احساساتی حیوانی، دارای قوه عقل و اراده است، عقل و اراده نمی ‏گذارد که‏ صد در صد تابع عوامل خارجی باشد، مانند یک فلز و یک سنگ تابع حرکات‏ دست یک صن
من درک نمى کنم چرا بعضى آقایون اینقدر تعجب میکنن از دیدن خانومى که اگر رستوران، کافه یا هرجاى دیگه اى میرند، خودش دوست داره هزینه ى خودش رو پرداخت کنه؟! خیلى قابل تشکر هست این احترامى که قائلن و سعى میکنن مودبانه رفتار کنن ولى اینکه وقتى یه خانوم خودش به اینکار اصرار داره و اونها جورى برخورد میکنند که انگار با این رفتار بهشون توهین شده و زیر بار نمیرن رو نمیتونم درک کنم!
نبوغ ، خود را به کار سپردن است .
 
کسی که احساس میکند ترکش کرده اند ، کتابی به دست میگیرد ؛ و با اندوهی بزرگ در می یابد صفحه ای که میخواهد ورق بزند ، قبلا بریده شده است، و حتی اینجا به وجودش نیازی نیست. 
 
خوشبختی یعنی توانایی شناختن خود ، بدون ترسیدن. 
 
خب دارم میخونمش و هرچی بیشتر میخونم میفهمم یعنی چی که میگفتن نثرش مثل همه نیست. یه جاهاییشم نمیفهمم  . جاییم که در مورد نوشتن یاد داده بودو نخوندم احساس کردم شاید نباید بخونمش نمیدونم چرا فقط یه
اینجا سال ها روی هم رفته خیلی به یاد نمی ایند این فقط روز هاست که توی ذوق من که انسان دقیقی نیستم میزند توی این دخمه آنقدر که دیگران می گویند زندگی کردن سخت نیست شب می آید و گاهی اوقات صبح،  شاید هم از کناذ پنجره سلول که گوشه شیشه اش بریده شده بشود غروب خورشید را تماشا کرد من که هر روز میل ام به این کار بیشتر میشود. گاهی اوقات با خود می اندیشم که چگونه شیر آب مبال را باز کنم که متفاوت باشد یا شبیه شیر آب باز کردن فلان هنر پیشه در فلان فیلم باشد خی
فرﻫﻨ یعنی:ﺑﺬﺮﻢ ﻪ وجود ﻫﺮ ﺲ ﺩﻭ ﺑﺨﺶ دﺍﺭﺩ ...
ﺑﺨﺶ ﺍﻭﻝ:
ﺰﻫﺎ ﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﺴﺘﻨﺪ 
ﻭ ﺑﻄﻮﺭ ﻃﺒﻌ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻧﺪﻭ ﻧﺒﺎﺪ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﻮﻧﺪ ...
ﺑﺨﺶ ﺩﻭﻡ:
ﺰﻫﺎ ﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺑﻄ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ... 
براتراند راسل
هیچوقت نمیتونم بفهمم یه دختر، چقدر توی زندگیش بهش فشار میاد،
یا کلا چه فعل و انفعالاتی توی مغزش انجام میشه،
که اصرار میکنه خودش رو حتما در اختیار هر مردی که میبینه بذاره.
اینکه یه بار با یکی یه دو سه بار صحبت کنی بعد بببینش و بعد باهاش بخوابی چون میشناسیش،
بد نیست. 
تجربه هست، داشتنش به دردت میخوره و اینکه طرف رو خب میشناسی.
 
ولی اینکه تو هرکی رو میبینی بخوای اصرار کنی که بهش بدی،
خیلی عجیبه.
 
گاهی وقتا به این مردیت فکر میکنم
که چطوری میشه یک
همونجوری که ضرباهنگ نور سفید - باران سیاه، آهسته منو تو خودش میکشه، دقیقا همونجوری، کم کم بی‌حس از تنم فاصله میگیرم و دیگه تعلقات معنایی ندارن. حتی اینکه بهت بگم زندگیم پوچ و دردناک شده هم مسخره به نظر میاد. می‌ره بالا و دور خودش می‌چرخه.
بر شاخ امید اگر بری یافتمی
 هم رشته خویش را سری یافتمی
 تا چند ز تنگنای زندان وجود
 ای کاش سوی عدم دری یافتمی؛ خیام
من در کدام نقطه قرار دارم؟! آیا سرنوشتم را خراب کردم؟! آیا سرشتم را ضایع کردم؟! نمیدانم، هر چه هست راه بازگشتی نیست.. من از این شبهای سیاه طولانی به تنگ آمده‌ام.. من از این روزهای نافرجام به زحمت افتاده‌ام.. رضایت من چه فرقی میکند وقتی اوضاع راضی‌کننده نیست.. من باخته‌ام، من به هیچ باخته‌ام... دیگر راه پس و پیش را نمیدانم.. هرکسی ک
دختر 5 ساله دارم میخوام حضانت کاملش رو بگیرم چکار کنم که بتونم بدون مشکل این کار رو انجام بدم ؟ واینکه دخترم میتونه خودش مشخص کنه که دوست داره با کی زندگی کنه ؟ در چه سنی بچه میتونه خودش بگه با کی زندگی کنه ؟

تا هفت سالکی حصانت باشماست وپس از ان باشوهرت تا بلوع و رشد که خودش انتخاب میکند

منبع: سایت وکالت دادراه
 
یکی دیگه از عصبانیت های خوره دار زندگیم سینا ست. از دست خودم ناراحتم حماقت به این بزرگی کردم و روزها و هفته ها و ماها و سال های زندگیمو سپردم دستش و آخرش هم نفهمیدم چی به چی شد.
رفت یا شاید من ترکش کردم.
حس می کنم بازی رو باختم و رو دست خوردم و این حماقتم و خوش خیالی و اعتمادم خیلی عصبانیم کرده .
 
 
 
​​​​​​
ترم آخر و آخرین درس معارف را با استادی گذراندم که از فرهنگ حافظ صحبت می‌کرد. خاطرات کسانی که به او ضربه زده بودند را تعریف می‌کرد و نام آن‌ها را ابلیس می‌گذاشت. آخر ترم فهمیدیم که خودش یک ابلیس حرام خور است. موقع سحر از اتاق بیرون آمدم و دیدم گنجشکی خودش را به مهتابی سالن می کوبد. از یک مهتابی به سمت مهتابی دیگر می رفت و خودش را به آن می کوبید. همه پنجره ها را باز کردم و چراغ ها را خاموش کردم. رفت بیرون. بعضی جاها ما انتظار خیر دارید اما شر می رس
چـــــــــــــــــادر تو تلافی غروبی است...
که در آن روز به زور چادر ازسر زنان حرم پیامبر می کشیدند...
 
چادر تو میراث خون دلهای خیمه نشینان ظهر عاشوراست ..
 
و چادر سرکردنت به همین سادگی انتقام کربــــــــــــــــــلا ست...
 
 
خون شهدا رو پایمال نکنیم...
و تو ای بانو
همین را بدان و بس
صدام و جنگ و مین و ترکش
همه اش بهانه بود
شهیـــد فقــط خـــــواســت ثــابــــــت کنـد
چــــادر در ایـن ســرزمیــن
تا بخواهـــــــی فدایــی  دارد!!
 
 
اگر تیر دش
 
پسرک کنار پنجره روی صندلی میشنید
درحالیکه غرق در اینده و حواشی ذهنش است سیگارش را روشن میکند و اندکی از حواشی دنیا ذهنش را میرهاند
پسرک غرق در اینده و اهدافش است اهدافی که نمیداند واهی و شدنی است یا پوچ و نشدنی
ایا پسرک این بار به اهدافش پایند خواهد بود؟! یا مثل قدیم در میانه های راه از اهدافش دست میکشد و تسلیم اینده ای مجهول ونامشخص خواهد شد یا این بار با اراده و مصمم تن به اینده ای جدید از زندگی
این تاریخ " ۱۳۹۸/۰۲/۲۸ "بیست سال قبلش من به دنیا اومدم ، دَم ظهر بود ، یه روز بهاری بود که شاید گرمای تابستان باهاش آمیخته شده بود . مامان گفت بابا به محض دیدنم پیشونیم رو بوسیده چون معتقد بوده دختر خیر و برکته. میدونین من اولین نوه ی مادربزرگم محسوب میشم والبته تنها دختری که تو خانواده شون بوده . من فقط عمو دارم و عمه هایی که حاصل ازدواج اول پدربزرگم هستن و البته دو عمو که به رحمت خدا رفته . اینها رو گفتن که بگم من با جزئیات حرف میزنم ، چون میدونم
«کسی که دروغ می گوید و دروغهایش را هم باور می کند، دیگر هرگز نمی تواند حقیقت را دریابد، نه در خودش و نه در اطرافیانش؛ در نتیجه هم حرمت خودش را از بین می برد و هم حرمت دیگران. وقتی کسی رعایت حرمت خودش و دیگران را نکند، دیگر کسی را دوست نخواهد داشت و در نبودن عشق موقعی که می خواهد خود را سرگرم کند به شهوت و گناه رو می آورد، آنوقت در فساد و تباهی حالتی حیوانی پیدا می کند و همه این ها از دروغ گفتن به خود و به دیگران ناشی می شود.»
برادران کارامازوف، فئ
آدمی به هر کسی که بخواد دروغ بگه، و خودش رو انکار کنه، برای خودش دیگه نمی تونه این انکار رو ادامه بده!! هر چی هست، هر کی هست، خود آدم به این موضوع آگاه تره ..
 
 
البته یه تفاوتی که می کنه اینه که انسان وقتی به رشد و بلوغ بیشتر برسه می تونه همه این حقیقت رو وجدان کنه
اما تا جایی که توانایی شناخت داره، نمی تونه حقیقت خودش رو انکار کنه.
دلیل رفتارهای خام و ناپخته! و بی جای خیلی از ماها هم همین موضوعه، به جای اینکه واقعیت خودمون رو بپذیریم، خودمون رو
2643 - بعد از آنکه یکی از کارشناسان تلویزیون ماهواره‌ای «ایران فردا» با مستندات تاریخی به گوشه‌ای از چپاولگری «رضا شاه» اشاره کرد، «علیرضا نوری زاده» مدیر این شبکه  در دفاع از اقدامات موسس رژیم پهلوی، ادعا کرد: “رضاشاه زمین‌ها را بالا کشید؟ زمین کشور خودش بود. حداقل زمین مال مردم خودش بود. او زمین خودش را گرفت. بعد هم زمین‌ها را گذاشت برای پسرش و رفت!!”لینک کوتاه منبع:  www.tiny.cc/mzdr109
دانلود فایل اصلی
ایستاده بود جلوی آینۀ کوچک روی میز و سعی می‌کرد خودش را ببیند. خودش را خم می‌کرد، از گردن به پایین را نمی‌دید، راست می‌ایستاد، صورتش را نمی‌دید! از اینکه فقط می‌توانست بخشی از خودش را ببیند عصبانی شد که: "من می‌رم خونه‌مون، آینۀ شما منو درست نشون نمی‌ده!"...
راست می‌گفت، آینه کوچک بود.
**
موقع رفتن، آینۀ قدّی جلوی در را دید، مکث کرد، خودش را دید؛ تمام و کمال. خندید و رفت.
 
حاشیه:
با این کارش، مثالی که همیشه می‌شنیدم را به چشمم دیدم؛ انسان را
بعضی وقتا یه هدف داری، یه هدف بزرگ که کل زندگیت شاید دنبالش بودی، کلی تلاش کردی براش کلی کار کردی کلی از زندگیت زدی از تفریحت تا بهش برسی، حالا دو حالت پیش میاد در نهایت یا بهش میرسی که خیلی حال میکنی با خودت فک کن برا یه هفته ماکسیمم ، حالت دیگه اینه که نمیرسی، همین.ولی میدونی داستان چیه؟ داستان اینه که تو هر دو حالت تو برنده ی زندگیتی، باور نداری؟ برگرد نگاه کن به مسیرت. واقعیت زندگی اون مسیرس یکم که دقت کنی خودش تفریحه خودش مشکله خودش صورت م
پیرمرد یک نوار داشت که هروقت دلش پر میشد و تنهایی اش سر می‌رفت، به آن گوش می‌داد. یک شب که خسته بود، نوار را گذاشت توی دستگاه اما با دست لرزانش به جای دکمه ی پخش، دکمه ی ضبطش را زد و با این فکر که اول نوار خالی است، بی اعتنا رفت سراغ خودش. آخر شب هم نوار را فراموش کرد و از خستگی خوابش برد.
صبح که بیدار شد فهمید با دست خودش چه کرده. نوار را گذاشت. دید صدایی نیست جز راه رفتنش، تنهایی غذا خوردنش، مسواک زدنش... و سکوتش. پیرمرد  سکوت خودش را ضبط کرده بود.
پیرمرد یک نوار داشت که هروقت دلش پر میشد و تنهایی اش سر می‌رفت، به آن گوش می‌داد. یک شب که خسته بود، نوار را گذاشت توی دستگاه اما با دست لرزانش به جای کلید پخش، کلید ضبطش را زد و با این فکر که اول نوار خالی است، بی اعتنا رفت سراغ خودش. آخر شب هم نوار را فراموش کرد و از خستگی خوابش برد.
صبح که بیدار شد فهمید با دست خودش چه کرده. نوار را گذاشت. دید صدایی نیست جز راه رفتنش، تنهایی غذا خوردنش، مسواک زدنش... و سکوتش. پیرمرد  سکوت خودش را ضبط کرده بود. و ح
بیماری جسمی خوبیش اینه نمود خارجی داره میبینیش میشه دردشو بروز داد میشه تنهایی عذاب کشید و هوار زد که مریضم و تمام ضررش فقط برای همون شخص میمونه.  
ولی امان از وقتی که بیماری روحی داشته باشید و روانتون مریض شه نه تنها خود شخص درگیره بلکه توی تربیت کسایی که باهاشون زندگی میکنن باقی میمونه و گند هایی که به روح و روان اون افراد خورده میشه نسل به نسل انتقال پیدا میکنه و گاهی شدت میگیره گاهی هم خفیف میشه و سخت ترین قسمت ماجرا اینجاست که بخوای وجود

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها