نتایج جستجو برای عبارت :

مامان

خلاصه از رمان ملینا : 
ملینا- مامان! مامان کجایی؟مامان- اینجام مامان جان، چی شده چرا جیغ میزنی؟ملینا- مامان قبول شدم تربیت معلم، بلاخره به آرزوم رسیدم خدایا شکرت. وای خیلی خوشحالم.مامان- الهی دورت بگردم مادر، خدارو شکر که قبول شدی دخترم. بذار زنگ بزنم به بابات خبر بدم خوشحالش کنم.ملینا- باید جشن بگیریم مامان، شما قول دادی.مامان- حتما، بیا، بیا بشین ناهارتو بخور منم زنگ بزنم به بابات بهش بگم.مامان رفت و منم یه لقمه بزرگ برا خودم گرفتم و با حرص ش
مامان تنها کسیه که با دلش نگرانته. همون که به خاطرش خیلی کارها رو انجام نمی دی چون می دونی حتی اگه هیچی ندونه همه چی رو می فهمه (با دلش) و تو دلت نمیخواد ناامیدش کنی. نمیخوای تصویر معصومی که از تو داره خراب کنی. دوست داری اون یه نفر که با دلش نگاهت می کنه فکر کنه تو هنوز خوبی!
مامان بودن فقط برای کسی که ما رو به دنیا آورده نیست یا حتی برای همه زن هایی که بچه به دنیا آوردن هم نیست. حتی فقط برای زن ها نیست. مامان بودن خودش یه مفهومه. یه مامان همیشه به ب
مامان:علی بیدار شووو
علی:مامان من خوابم میاد،جان هرکی دوست داری ولم کن.
مامان:علی اگه مدرسه نری بی سواد می شی.
علی :مامان جان تا الان هفت کلاس درس خوندم هیچی نشدم،هفتا دیگه ام بخونم بازم هیچی نمی شم.
مامان:علی پاشو برو مدرسه وگر نه از بازی خبری نیست.
علی:خب مامان ،الان فکر کن من برم مدرسه،دوباره باید معلمان غمگین،ناظم عصبانی را تحمل کنم.
مامان:این حرف هارو نگو خوبیت نداره!
علی:آخه من  هفت صبح از خونه بیرون می رم که هیچ باید تو این سرما با آب سرد
بسم الله الرحمن الرحیم
دور زندگی می کنیم، از همه ی خانواده
دیشب وقتی پدربزرگ و مامان جون و خاله هات داشتن با دخترک خداحافظی می کردن.
می گفت منم میخوام بیام گچساران
بهش می گفتن مامان نمیاد ها!
می گفت چرا میاد
شب که توی گهواره تکونش می ئادم باهام اتمام حجت می کرد که من فردا می خوام با پدر بزرگ و مامان جون و مامان ع برم گچساران
صبح بعد از نماز صبح راه افتادن همه و رفتن
دخترک توی گهواره خواااب...
چقدر ئل مامان جون و پدربزرگ نرفته براش تنگ شده بود
چقد
بسم الله الرحمن الرحیم
دور زندگی می کنیم، از همه ی خانواده
دیشب وقتی پدربزرگ و مامان جون و خاله هات داشتن با دخترک خداحافظی می کردن.
می گفت منم میخوام بیام گچساران
بهش می گفتن مامان نمیاد ها!
می گفت چرا میاد
شب که توی گهواره تکونش می ئادم باهام اتمام حجت می کرد که من فردا می خوام با پدر بزرگ و مامان جون و مامان ع برم گچساران
صبح بعد از نماز صبح راه افتادن همه و رفتن
دخترک توی گهواره خواااب...
چقدر ئل مامان جون و پدربزرگ نرفته براش تنگ شده بود
چقد
بابابزرگم به موهام نگاه کرد و گفت جای دستهای دخترم رو هنوز روش می بینم...موهام رو توی دستش گرفت و گریه کرد.
من اغلب شبها روی کاناپه ولو بودم و سرم روی پای مامان بود کتاب میخوندم؛ اینستا چک میکردم و مامان هم یا قرآن و کتاب میخوند یا تلویزیون میدید یا سرگرم گوشیش بود . بعد از مامان دیگه روی کاناپه نخوابیدم جز یک شب که از چهلم بابا اومدیم و سرم روی پای سعید بود خوابیده بودم. تا دستش رو برد لای موهام از خواب پریدم چون بوی مامان لحظه ای مشامم رو پر کر
مامان میدونی تو لجباز ترین و خرف گوش نکن ترین دختر دنیا رو داری
اما همین دختر لجباز تنها جای امن دنیا براش همین آغوش توعه تنها جایی که بدون قضاوت اطرافیان با ارامش گریه میکنه ، میخنده..
مامان اما تو بهترینی همیشه بودی شاید خیلی لفظی بهم محبت نکنیم انا تو با رفتارات نشانم دادی چقدر عاشقمی ..
مامان خیییلییی دوست دادم❤
امروز صبح پاشدم که برم پیاده روی. ولی زیاد آشنا نبودم که کجا برم. دیگه با ماشین رفتیم با مامان بچه ها رو رسوندیم مدرسه. ازونور اومدیم نونوایی رو نشونم داد مامان، نون خریدیم. من اومدم خونه، باز مامان رفت بابا رو رسوند سرکار. از فردا دیگه خودم میتونم برم نون بخرم و مسیر پیاده روی هم خوبه. 
امروز از مامان یه عکس خوشگل گرفتم خیلی خوب شد شاید گذاشتمش بک گراند گوشیم. 
تو فکرم بود از مامان بیشتر بنویسم.
آرامشش از پختگیشه و دلم میخواد درس بگیرم ازش.
من کپی مامانم هستم از نظر قیافه.
دلم میخواد اخلاقمم شبیهش باشه.
مامان از بچگی میگفت که من دین و ایمانشم کاش بتونم ثابت کنم اونم دین و ایمان منه. 
در ساعت ۱۰ شب پنجشنبه، لیست مخاطب های موبایلم را سه بار بالا پایین کردم و هیچکس را نداشتم تا با او حرف بزنم.بعد یک عکس از گالری ام را انتخاب کردم.حرف هایم را پایینش کپشن کردم و خواستم اینطوری حرف هایم را زده باشم،اما آن کپشن هرگز منتشر نشد چرا که در لحظه ی آخر یادم افتاد مامان را با این حرف ها ناراحت می کنم و مامان در شهر دیگری ست و مامان بغض می کند و مامان دلش می گیرد و می لرزد و فشارش بالا می رود...از مامان که بگذرم باقی فالوورهایم را هم از یاد گ
پدر و مادر پدرم در قید حیات نبودند. مامان هروقت میرفت خونه مامان بزرگم دو سه روز بمونه بابا به من میگفت مامانت که نیست بچه یتیمم.
بابا اهل ابراز احساسات کلامی و پرحرفی نبود اما با هیچ کس هم اندازه مامان حرف نمیزد. بزرگ تر شدم و فهمیدم آدم برای کسی که دوستش داره همیشه حرف داره. 
سرخ و سفید و تپلممامان می گه مثل گلم
شیرین زبونی می کنمبابام می گه که بلبلم
وقتی که دامن می پوشممامان می گه عروسکم
ادابازی درمی آرمبابام می گه بانمکم
من نه گلم نه بلبلممن آدمم مثل شمام
شکل خودم رو می کشمکنار مامان و بابام
شاعر: شکوه قاسم نیا
 
سرخ و سفید و تپلم 
میگم: مامان!
بله؟
پس‌فردا کلم‌پلو درست کنیم.
_
مامان!
بله؟
هر سوالی دارین می‌تونین از گوگل بپرسین.
_
مامان!
بله؟
باید خونه رو رنگ کنیم. دیوارا خیلی بد شدن.
_
مامان!
_
مامان!
_
ماااااماااان!
بلهههه؟
کی گفته نباید واسه آبگوشت پیازداغ درست کرد؟ کی گفته با پیاز خام خوشمزه‌تر میشه؟
_
مامان!
بله؟
صدای چی بود؟
_
مامان!
عهههه! چیه انقد مامان مامان مامان مامان می‌کنی؟
چرا همیشه ماه رمضون نیست؟ آشپزیش راحته، ظرف شستنش راحته، خوابش راحته، فقط بعدازظهرهاش
مامان : هانیه حالش بد
بابا: چطور؟
مامان: تب کرده ... پاهاشم یخ :(
یهو دیدم بابا اومده تو اتاق 
پاهامو از توی پتو  پیدا کرد همچی فشار داد که نزدیک بود قطعش کنه :/
اومدم بگم اخ دردم گرفت یهو دیدم با پشت دست خوابوند تو پیشونیم:| 
خو پدر من ، لمس هم کنی میتونی دما رو متوجه بشی چرا بزن بزن راه انداختی :|
در نهایت نتیجه معاینه رو  به این ترتیب به مادر اعلام کردن :
به خواهرش زنگ بزن بگو تنها وارث خونواده اونه 
بابا :
مامان:
من:
باز هم من :
مامان دیشب خواب خیلی بدی دیدم. خواب دیدم مامانِ آدرین میگه آدرین ایدز گرفته. انگار از مادرش به صورت ارثی گرفته بود. وای مامان انقدر گریه کردم. انقدر گریه کردم. مامان من با اینکه هنور بچه ام، ولی گریه کردن بخاطر عشق را می فهمم. مامان تو هیچوقت بخاطر عشق گریه کردی؟
 
 
آدرین: نام ‌کوچک پسر گربه ای در کارتون دختر کفشدوزکی است.
مامان، دیشب خواب خیلی بدی دیدم. خواب دیدم مامانِ آدرین میگه: آدرین ایدز گرفته. انگار از مادرش به صورت ارثی گرفته بود. وای مامان انقدر گریه کردم. انقدر گریه کردم. مامان، من با اینکه هنور بچه ام، ولی گریه کردن بخاطر عشق را می فهمم. مامان، تو هیچوقت بخاطر عشق گریه کردی؟
 
 
آدرین: نام ‌کوچک پسر گربه ای در کارتون دختر کفشدوزکی است.
می دونم که قبلا از زهرا نوشتم 
و از اینکه حس می کنم سرنوشتم مثل اون خواهد بود 
یهو یاد برادرشوهر محبوبه افتادم 
که محبوبه برام در نظرگرفت 
من موافقت کردم 
با مامان تو دعوا بودم! مثل همیشه
زنگ زدن 
مامان بردلشت 
پسره ۲۸ ساله مطلقه و مکانیک بود 
مامانم گفت به دختر ما نمیخوره چون کوچیکتره 
و قطع کرد 
فکر می کنم ۳۰ ساله بودم اون موقع 
محبوبه مودبانه ناراحت شد 
بعدها مادربزرگ بستری شد 
مامان کنارش بود 
محبوبه شیفت بود 
نرفته بود پیش مامان 
ماما
قسمتی از رمان
عسل ازروی پله ها سرخوردم باخنده که صدای مامان با تشر-دخترمگه پانداری؟نرده رو داغون کردیغش غش خندیدم وپریدم و تو آخرین لحظه با خنده گفتم :-بانو گیر نده چطور شد مگهحرفی نشنیدم سمت آشپزخونه رفتم مامان کنار خدمت کار «شوکت»ایستاده بود ونظاره گار کارش بودجلو رفتم ولپ مامانیمو یه ماچ خیس گنده کردم ودر حالی کهلپشو میکشیدم باخنده گفتم :-فدای مامان خوشگلم برم من«مامان انصافا زن زیبایی بود با اینکه پنجاه سال داشت اما هنوز رد پای زیبایی
به نام اواز اون شب هایی که کلی با مامان حرف زدم ؛ بود.
امروز صبح رسیدم خونه و نهار رو پیش مامان جون بودم با حضور مهمون های ناخوانده ی ناخوشایند!
بعدازظهر دنبال کار های تولد و شب تولدم بود با چند روز تاخیر و البته تولد مهسا.
پارسال،فردای امروز رسیده بودم تهران ک دیدم مامان اینا اونجان و جشن گرفته بودیم و بررسی مسائل علمی میکردم بعدش تنهایی در شب!
امشب ک اومدیم خونه،بابا و محمد خوابیدن و من و مامان تو اتاق نشستیم و حرف زدیم.از خودم،مشکلاتم،دغدغه
همون لحظه که گفتی "الاه اکبر" عاشقت شدم! واسه‌م فرقی نمی‌کرد انتحاری باشی یا یه جوونِ کلّه‌خر که مسخره‌بازیش گل کرده. چون شجاع بودی عاشقت شدم. مامان همیشه می‌گفت "دختر نباید عاشق بشه!" اما من حرفشُ قبول نداشتم. مامان وقتی مُرد، بابا واسه تشییع جنازه‌ش نیومد، چون بابا شلوارش دوتا شده بود! حقیقت اینه که مامان عاشقِ بابا نبود و طبق قانون سوم نیوتون بابا هم عاشق مامان نبود.راستی کِی از زندان آزاد می‌شی؟ اگه آزاد شدی خبر بده. منتظرتم پسر شجاع،
روز جمعه مامان با دوستاش قرار داشت
من قول داده بودم در اولین فرصت با مامان و دوستاش برم بیرون
روز جمعه صبح که مامان از بیرون برگشت
حرف بیرون رفتن شد و منم دیدم چند روز تعطیلیه و بهتره ی بیرون برم
قرار کجا بود؟؟ خوب مشخصه عمارت دهدشتی!
به یکی از دوستای مامان میگم تو رو خدا جای قرار ها رو عوض کنید:)))))))
من عمارت رو دوست دارم
ولی خوب خیلی تکراری شده
ادامه مطلب
 
میدانین که من عاشق سینه چاک مامان ها  هستم ! بخصوص مامان های مهربون و البته مادربزرگان عزیز !
حالا چه مامان  خودم باشد چه مامان‌دوستان عزیزم و حتی مامان  عروس های خونه مون !
فرقی نمیکند مامان های خوب از هزار فرسنگی/ فرسخی دوست داشتنی و مهربان هستند !
آمدم بگویم از بین همه مامان های دوست داشتنی که دوست دارم حالش همه ایام خوب باشه و سالم و سرحال باشد !
مامان ۲۲ فوریه عزیز است که واقعا برام خیلی  عزیززز و دوست داشتنی است !
آمدم بگویم میشود برای د
خیلی یکهویی لباسمان را عوض کردیم، آهنگ گذاشتیم. چهار نفری رقصیدیم و کیک خوردیم.
مامان شمع را فوت کرد، خیلی نخندیدیدیم. از آن تولدهای رویایی که همه احساس بی نظیر و شادی دارند نبود. یک مهمانی کوچک. تولدک مامان.
مامان! بلد نیستم جمله های قشنگ قشنگ بگویم ولی...خیلی دوستت دارم. خیلی خوشحالم که خدا تصمیم گرفت تو را بسازد و همه لحظه های مهم زندگیم، از بد ها تا خوب ها، از گریه ها تا خنده ها، اریگاتو که هستی.
اگر تو نبودی، واقعا یک چیزی کم بود.
خوش حالم که
یاد دعوا های مامان بزرگ خدابیامرزم و بابابزرگ افتادم. موقع دعوا، مامان بزرگم قهر میکرد و می رفت برای خودش یه چیزی درست میکرد تنهایی میخورد:) و به بابابزرگمم تعارف نمیکرد. بابابزرگمم پا میشد میرفت مغازه. شب که برمی گشت، همه چیز عوض می شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. مامان بزرگم کتش رو در می آورد، بابابزرگ می رفت وضو می گرفت و شامشون رو میخوردن. کلی هم قربون صدقه من می رفتند.
یادم میاد چند باری هم مامان بزرگ تهدید به طلاق گرفتن کرد:))) . خیلی ه
تمام تجربیاتم از مرگ جلوی چشمانم رژه میرود و منِ مضطرب در اتاقم قدم رو میروم!
مامان هما مادربزرگ مادری ام هست و خب همیشه پسردوست بوده برای همین هیچ خاطره خاص و محبتی ازش در خاطر ندارم اما حالا که حالش وخیم شده دوست دارم یکی پیدا شود و در جوابِ سوالم "راسی راسی مامان هما داره میمیره؟" با اطمینان خاطر جواب منفی بده!
حس میکنم شدیدا قسی القلب هستم که اصلا حس گریه ندارم و حتی از تصور مرگش هم بغض نمیکنم!
سین صیح سراسیمه زنگ زده و منِ حواس پرت بدون هیچ
+ سه سال پیش مثل فردایی ، در روز جشن فارغ‌التحصیلی کارشناسی، با مامان و غزاله از جلوی دانشکده کامپیوتر رد شدیم؛ و من در حالی که قدم‌هام رو تند میکردم و از  گوشه چشم پسر پیراهن آبی لاغر دوربین به دوش رو نگاه میکردم که با عده ای در حال صحبت بود، زیر لب گفتم: میشه زودتر بریم مامان؟ یک نفر هست که دلم نمی‌خواد سلام کنم. مامان مثل همه مادرها کنجکاو پرسید: چرا؟ و  من مثل همه فرزندها جواب دادم هیچی فقط حوصله ندارم...
و اون روز حتی برای یک لحظه هم فکر نم
و توش نوشت به دخترهایی که بی ادبی به والدینشون می کنن و گاو و زر نزن و خفه و چیزایی که زشته آدم بنویسه نمیگن مبارک 
خوب اونقدر خوشحال شدم که با خودم تصمیم بگیرم دیگه بهش فوش ندم 
ولی خوب اون هنوزم حرف نمیزنه 
حتی یه بسته شکلات شیک مجلسی خریدم و بهش تعارف کردم فقط یکی برداشت و هیچی نگفت 
سلام هم که کردم جوابی نشنیدم 
شکلات رو خودم تعارف کردم و بعد بردم قایم کردم 
چون اصصصصصصلا دلم نمیخواد دختر کوچیکه برداره
و مامان فاطمه (خواهر دومیم) 
اگه تو ب
فک کنم که دوم یا سوم راهنمایی بودمصبح ها خیلی زود با مینی بوس میرفتم مدرسه و ظهر هم ساعت ۳ این حدود ها برمیگشتیم با همون مینی بوس سفید و اون راننده ی مهربون...چند ماهی میشد که مامان مریض شده بود و وقتی میومدم خونه کسی نبود ک در رو باز کنه و بیاد استقبالم.خب اخه من عادت کرده بودم همش مامان باشه و در رو باز کنه!اون موقع ها مامان نمیتونست زیاد سرپا وایسه و راه بره و خیلی چیزای دیگهبعضی وقتا عمه ها و بعضی وقتا مامان جون و بابا غذا درست میکردنمنم اخه خ
مامان اومده دنبالم، علی رو بردیم مطب دکتر
بچه بغل، خواستم دکمه آسانسور رو با منتها الیه پشتیِ چادرم بزنم، مث بت من اومده جلو میگه تو دست نزن! بذار من با دستکش دکمه رو میزنم!
موقع باز کردن در آسانسور باز میگه صبرکن صبرکن من باز کنم!
رفتیم بالا، دستگیره ی در رو گرفته بازکرده، میگه مگه نگفتم تو دست به جایی نمال ؟!

بعد دقائق!
نشستیم تو اتاق انتظار، علی زده به غن غن، مامان میگه علی رو بده بغل من!
میگم مامان! اون دستکشای سفیدِ پارچه ایِ شما، خودش اصلِ
دم اومدن از شرکت بیرون مدیر برنامه ریزی پروژه آقای علی میم گفت یه کاری رو انجام بدهم هیچی لب تاپُ از کیف دراورده روشن ش کرده ام دیگه برنگشتم توی اتاقم کنار میز بازرگانی خانم الی آ نشستم و کار رو انجام داده ام! رسیدم خونه دیدم بابا خان و مامان خانم و خاله بهجت نشستند مامان خانم گفت چای میخوایی؟  گفتم نه؟  میخوایی بخوابی؟  گفتم نه؟  گفت میخوایی بریم خونه دایی آقا حسن دایی مامان خانم میایی گفتم نه!
صبح که مامان بیدارم کرد ، تو چند لحظه ای که بین بیدار شدن و نشدن بودم حس کردم چقدر به مادرم بیگانه‌م، حس کردم یه غریبه‌ست، یه زن میانسال با کمی اضافه وزن، صورت سفید، موهای قهوه‌ای و تک و توک سفید. اونقدر کابوس کوتاهی بود که سریع گفتم: بیدار شدم مامان جان. با تاکید روی مامان جان‌. انگار که بخوام به اون چند لحظه‌ای که گذروندم ثابت کنم که اون مامان‌جانِ منه! همون زن میانسال با همه نقص ها، چروک های روی صورتش، گاهی اخم و بداخلاقی هاش زیبایی زندگی
فائزه(+) رو تصور کنید، توی آشپزخونه، درحالی که سعی می‌کنه صداش رو تغییر بده. من(_) نشستم این‌ور هال، و مامان روبروم نشسته.+سولویگ، زود باش، این دستور مامانته!
_یعنی الان تو مامانمی؟
+نه، فائزه مامانته!
_اگه تو نه فائزه‌ای نه مامانم، پس کی هستی؟
+من مامانتم. 
_یعنی فائزه‌ای؟
+نه‌فائزه نیستم، مامانتم. فائزه مامانت نیست. 
_(به مامان اشاره می‌کنم) پس این کسی که اینجا نشسته کیه؟
+منم!
فقط داشتم می‌خندیدم این‌قدر همه‌چی رو پیچوند به‌هم!
پ. ن. اون رو
مامان اینبار همراهمون اومد همه فکر میکنن میاد کمک من ولی میاد دندوناشو پیش همکار عیال ایمپلنت کنه که ما همه سکرت نگهش داشتیم ...
خلاصه یک هفته ای که اینجا بود چندتا غذای مورد علاقه شو براش پختم و یکبار فست فود فوق العاده سر کوچه مون همون پیتزا همیشگی رو بلعیدیم ...
طفلی اینجام هی پا میشد کمک من کنه منم دعواش میکردم که بهتره یکم استراحت کنه از بس بیش فعال مامانم !
مامان خانوم باوقار و زیبایی هست با چشمان عسلی...یک هنرمند واقعی از آشپزی و کیک و مربا
سر شب خان عمو اومد دنبال مامان و همراه خانومش و بابا رفتن دکتر
پسر جاری هم اومد خونمون تا با پاشا بازی کنه
بعد از دکتر اومدن خونه ی ما
و من بعد از دوبار سلام کردن به مامان همسری جواب گرفتم و خیلی بی اعتنا به من وارد خونه شدن
چای آوردم خوردن و خان عمو خانومش و پسرش رفتن
بابا هم رفت بالا تا با شوهر عمه هماهنگ کنه فردا صبح ببرش ترمینال که برگرده خونشون
وقتی با مامان تنها شدم براش چای  بردم وکنارش نشستم
ادامه مطلب
سر درد منو میکشه یه روز!
....
باورتون نمیشه روز خاک سپاری برفی بااارید بی سابقه ...تو قبرستون!همه با چترای مشکی ...تو یه زمین سفید سفید که برف همه قبرا رو قایم کرده بود جز یه گور باز ...که قرار بود مامان بزرگ رو در آغوش بگیره...انگار تنها مرده اون منطقه و شهر مامان بزرگ من بود...و رفتنش ...زمین سفیدو سیاه کرده بود...
خیلی بد بود...بد
کاش میشد اشک ریخت...
کاش میشد جیغ زد و این صدای "قزم قزم "گفتنای مامان بزرگو از ذهن پاک کرد ...
میدونین؟
اصلا باورم نمیشه که دیگ
مامان‌بزرگم بدون عصاش اومده بود پیشمون وقت رفتنش دیدم با خودش عصا رو نیاورده گفتم می‌خوای باهات بیام مامان‌جون؟گفتش نه آخه دلم نمی‌آد بهت بگم دستمو بگیری دلم نمی‌آد بهت بگم پاشی باهام بیای.من؟توی اون لحظه فقط دلم می‌خواست جهان از اول شروع شه مامان‌بزرگم مثل قبلش باشه بتونه بدون عصاش راه بره بدون کمک من راه بره.دلم می‌خواست یکم روی احساساتم کنترل بیشتری داشته باشم که با شنیدن این حرفا جلوش نزنم زیر گریه!ولی داشتم گریه می‌کردم و جهانم
امروز صبح فهمیدم همکلاسی قدیمیم بارداره، من هنوزم تو بهتم
هی به خودم میگم واقعا؟ کی انقدر بزرگ شدیم ما؟ وااای داره مامان میشه!!! چه ترسناک!
هی با ناباوری عکس سونوگرافیش رو نگاه میکنم و میگم مامان بنظرت راسته؟
مامانمم میخنده میگه آخه چرا باید دروغ باشه؟!
گرچه یه همکلاسیم بچه ی چند ساله داره اما من هنوز تو شوکم:|
چند روز پیش هم عکس بچه ی ۴ماهه ی دوستم رو دیدم، به اون یکی دوستم میگم: چه دل و جراتی داره، مامان شده:||
چقدر این اتفاق برام ترسناک و عجیب
دیر برگشته بودم خونه؛ خیلی زیاد.
رسیدم خونه و مامان هیچی نگفت. بابا هم. آخر شب که چای قبل از خواب رو با مامان میخوردیم گفتم مامان مهم نبود براتون دیر اومدم؟ نه تذکری نه اعتراضی. گفت آدمی که خونه ش رو دوست داره آسمون رو به زمین میدوزه کارهای واجبش رو زودتر تموم کنه برسه خونه. به زور نمیشه بهت بگم دوستت داریم خونه ت رو دوست داشته باش. بچه که نیستی. گفتم مامان من خونمون رو دوست دارم. گفت دوست داشتن یعنی وقت گذاشتن. آدمی که دیر میاد وقت نداره که کسی و
خیلی سال بود که دلم میخواست برم به مامان بزرگم ( پدری ) سر بزنم ولی نمیشد یکی از دلایلش هم شاید این بود که با فامیل پدریم در ارتباط نیستم، البته بجز پسر عمم.
دیروز بهم پیام داد که مامان بزرگ حالش بده و بیمارستان بوده، منم سریع زنگ زدم، عموم خونشون بود و خیلی خوشحال شد صدام رو شنید. با مامان بزرگم که حرف زدم خیلی خوشحال شد و کلی گله کرد که چرا نمیریم بهش سر بزنیم، صداش خیلی مریض بود، بهش گفتم مامانی صبر کن من هفته دیگه میام ببینمت.
امروز صبح پسر عم
امروز مامان بزرگ دست به کار شد ...
من داشتم از خستگی میترکیدم و هر لحظه دوست داشتم بزنم زیر گریه به خاطر کارایی که هیشکدوم باب میلم پیش نمیره ...و توهینایی که روز و شب بهم میشه و حقهایی که ازم گرفته میشه ‌..
گفت دخترم دخترای قدیم تو چرا دست به سیاه و سفید نمیزنی تو این خونه؟مامانت بیچاره چه گناهی کرده تو رو زایده ؟یا الله ظرفا رو بشور ...!
من بیچاره با بغض و نگاهی مث نگاه گربه شرک ...مامانو نگا کردم گفت نمیخواد مامان خودم میشورم ..ایشونم گفت بیخووو
سپیده همش یازده سال و دو ماهو  دوازده روزش بود که فهمید پدر ومادرش دارن از هم جدا میشن شبها به هر بهانه ایی بود خودش رو به اتاق پدر و مادرش میرسوند فهمیده بود چند وقتیه مامان و بابا در اتاق رو قفل نمیکنن...خیلی وقت ها با هم جر وبحث میکردن و دوست نداشتن توی یه اتاق باشن. مامان بهش گفته بود هنوز بابا رو دوست داره اما دیگه نمیتونه باهاش زندگی کنه و به خاطر اینکه بابا و سپیده رو دوست داره میخواد از زندگیشون بره .بابا میگفت مامان رو دوست داره و به خاط
مامان امروز از ظهر رفت خونه باباجی تا فردا شب اونجاست. حتی شبم میخوابه چون داییم نمیتونه وایسه. جاش خیلی خالیه. ناخودآگاه ادم فکر میکنه به نبودنش به مردنش ... به این که شاید دیگه هیچوقت نبینمش. دلم براش تنگ شد. اگه نباشن نمیدونم چجوری قراره زندگی کنم تنها ... نه که با تنهایی مشکلی داشته باشم. ترسم از همیشگی بودنش هست این که دیگه این روزای ارومو نداشته باشم تبدیل بشم به دختری که دغدغه هاش بزرگ تر از حد معمول هست. درسته با مامان اختلاف نظر دارم ولی
تنهای تنها نشستم گوشه ی یکی از اتاقهای خونه ی مادرم....
هیچکس نیست...
مامان بابا چن روزی میشه که عازم  سفر حج شدن...
من روزها میام اینجا یه دستی روی خونه میکشم و به گلها آب میدم و راه به راه چای درست میکنم و میگذارم جلوی هرکی اومد اینجا تا حس غربت نبودن بابا مامان رو کمتر حس کنن...
چهل روز ،خیلی زیاده ،خیلییی....
ولی به هرحال باید تحمل کرد....
ان شاء الله که سفر خوبی داشته باشن،نه فقط بابا مامان من که همه ی حاجی ها...
 
1دختر خاله سه سالم نشسته بودلب پله بالاخونه و پاشو گذاشته بود روشکم پسر خاله بزرگم که اون پایین خوابیده بود. پسرخالم گفته بود حاج خانم پات اینجا چیکار میکنه؟
یه مکث کرد گفت:این پا رومیبینی!؟دفعه بعد به من بگی حاج خانم میاد تو صورتت
 
2
وقتایی میخوام دم ظهر داداش برسونم یه چادر پوشیده دارم کلا پوشیده است ازین خیلی حجابیا میپوشمش  میگیرم جلو  که افتابم نسوزونه صورتمو. عینک آفتابیم میزنمو چون قدم کوتاهه صندلیم میکشم جلو
اونوقت داداش به مامان
از پشت تلفن صداش رو می شنوم و دلتنگ میشم براش .
" شبا تنها میخوابم البته برق توی هال روشنه  آخر شب مامان خاموشش میکنه . نصفه شب اگه تشنه ام بشه خودم پا میشم آب میخورم . مامان توی اتاق خودش میخوابه . نمیره که . هستش . نصفه شب میخواد کجا بره آخه ؟ بابا هم بهم جایزه داده . برام لاک صورتی خریده . "
مهسا - اسفند 1398 
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
 
به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: «برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: «مگر خواهرت ک
دیر وقت بود که از حمام اومدم بیرون
دیدم چراغا خاموشه و مامان و بابا خوابن
تو دلم خوشحال شدم که مامان خوابه
مگرنه باز شروع میکرد به گفتن : زود باش موهاتو خشک کن و روسری بزن سرما نخوری و بیا این ژاکت رو بپوش و ....
از پله ها آروم رفتم بالا و اومدم توی اتاقم
بعدشم انگار که قرص خواب خورده باشم، سریع خوابم برد
چند ساعت بعد حس کردم ینفر اومد توی اتاق
رفت بخاری رو زیاد کرد
و اومد پتو رو بکشه روم
که گفتم: مامان تویی؟
گفت: اره، موهاتو خوب خشک کردی سرما نخور
جمله آخری که در گفتگوی نه چندان مسالمت آمیز من و مامان در باب خرید جهیزیه ایرانی بیان شد و کمر حقیر را شکست این بود که : دیگه شوهر ایرانی گرفتی برای حمایت بسه ! 
و خب! ما هیچ .. ما نگاه .. :| :| :|
معمولا مامان ها یجوری موقع بحث یجوری بی منطق میشن و فلسفه و عرفان و مذهب و دوران بچگی و شیردهی و نوزادی و سیاست و اقتصاد و همه چیز رو به هم ربط میدن که آدم فقط باید نگاهشون کنه! بعد خیلی ملایم بره ماچشون کنه. :)
ولی خیلی دوس دارم مامان بشم و بفهمم طی چه مکانیسمی
به نام خدا
سلام!
امروز ساعت 9 صبح رادیو ایران.
گزارشگر از افرادی در خیابان سوال میپرسه که شما بچه دارین؟ (بله) چی صداش میزنین؟
مردم: فاطمه خانم. 
آقا محمد
سید امیر طاها جان (سید امیر طاها جون آخه؟)
هلما جون
عزیز بابا
عزیزم
دُردانه ی بابا
مجتبی (این بچه مَرد میشه)
عسل مامان
زیبا جووون(یه جوری گفت جوووونا!)
یاد بچگیای خودم افتادم
مامان: مهتی... ذلیل شده.... جِزِّ جیگر گرفته..... آسیبِ زندگی!!! .... پدَّسگ..... تون به تون شده....خرِ زخمو (همیشه زانو و آرنجم زخمی
سال پیش مهر موبایلم رو دزد برد. لب خیابون گریه میکردم و نعره میزدم ....مامان گفت فدای سرت.یه گوشی بهتر میخری، نو مدل جدید. گفتم مامان چی داری میگی، همه چی که پول نیست. خاطره هام چی...
آدم هرچی کمتر با دیگران دنبال ثبت خاطره باشه بعدها راحت تر خواهد بود. به لحظه هامون عمق ندیم... خاطره ساختن مثل خالکوبی کردن هست. 
هر کاری میکنم خوابم نمیبره
خدایا به حق همین شب عزیز ازت میخوام به مامانم شفای کامل بدی
و نتیجه آزمایشها و ام ار ای ش هم خوب‌خوب باشه
خدایا میشه مامان مشکلی نداشته باشه و این چیزا هم الکی باشه همش؟
خدایا مامانمو خوب خوبش کن. میخوام سالم سالم باشه
مامان بزرگ میگه ...
خسته که باشی ...بالشت سنگ و لحافت آسمون و جُل زیرت آسفالت ...راحت ترین خواب دنیا رو داری...
خسته که نباشی ...عرق که نریخته باشی ‌..تو رخت خواب پر قوت هم انگار پر شده سنگ سُخال ...
....
*سنگِ سُخال:تیکه کلام مامان بزرگه ...سخال به معنی پست و فرومایه و به درد نخور...
سخت ترین کار دنیا ؟
کار در معدن؟
آتش نشانی ؟
کوره ذوب آهن؟
نه خیر ...
دیدن فیلم کره ای با مامان بزرگ ...به خصوص قدیمیاش ...
مثلا یه شخصیت مبارز رو گرفتن و دارن شکنجه میدن ...و دستاش رو بستن مثلا تو زندونه ...شروع میکنه گریه ...میگم گریه نکن مامان بزرگ ...میگه ببین دختر مردمو چطور انداختن زندون...!میگم دختر نیس مامان بزرگ ..پسره ...
میگه وا؟پس چرا موهاش بلنده ...میگم قدیما این شکلی بوده ...!دوباره گریه میکنه ...میگم چی شد باز ؟میگه لعنتیا نگا چطور اماما رو زندا
امروز وقتی نشسته بودم کتاب می‌خوندم مامان اومد داخل و با ذوق گفت بیا برات زیرشلواری گرفتم.پوشیدم.خیلی قشنگ و نرم بود.مامان گفت بپوشمش و دیگه اون کوفتی رو بندازم دور(منظورش یه شلوار بود که توی خونه ‌تکونی از انباری پیداش کرده بودم و طی این چندماه بی وقفه می‌پوشیدمش).هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به درجه‌ای از تواضع و حس استغنا برسم که بدون اینکه درخواستی بکنم بهم چیزی بدن و خواهش کنن ازش استفاده کنم.در کمد رو باز کردم و شلوار رو انداختم کنار تیشرت
مانی نازنینم 
مامان هدیه های زیادی گرفته که هر کدام با خاطره زیبا همراه هست ولی شیرین ترین هدیه ای که گرفتم مربوط میشه به روز مادراسفند 97مثل هرروز از سرکار که بر گشتم زنگ خانه مامان جون را فشاردادم تا خوشکل نازنیم بیای دروباز کنی وبا چشمهای شاد ت .خنده های بلندوآغوش کوچولوت پذیرام باشی .ولی وقتی نگاهت کردم .دستپاچه بودی .متوجه نشدم چیو داری مخفی می کنی .وقتی بغلت کردم گفتی مامان عزیزم روزت مبارک .بعد بوسه های تمام نشدنی وخوشمزه ات...
یه کاغذ ن
خسته شده ام مامان جان. خسته نه از داشتن تو و نه حتی از شب بیداری ها و عصبی شدن های آقای پدر بیچاره ات. مامان جان! من فقط کمی خسته شده ام. همین. بی هیچ کم و کاست. البته نه این که برخی از رفتار اطرافیان اذیتم نکند نه، بعضی چیزها را می بینم اذیت می شوم ولی نه آن قدری که بخواهم آن ها را اینجا بنویسم. خستگی من مامان جان، فقط و فقط جسمی است. فکر کردن به پایان نامه خستگی ام را بیشتر هم می کند. می دانی چیست؟ در تمام زندگی سعی کردم خرج بر گردن آقای پدرم نگذارم
اگه بخوام در مورد مطلب جدیدی حرف بزنم اینه که پنجره رو 20 سانتی باز گذاشتم و گوشه ای از اتاق نشستم که وقتی باد سرد میاد تو، محکم بخوره به صورتم! صدای بارون رو هم می شنوم.
تنها بدی پاییز و زمستون اینه که 4 عصر شب میشه و تو فکر میکنی از دنیا عقب موندی. اما خوبیش هم لباسای گرم و پفیه. سوپ های داغه. آش های یهویی ای هست که مامان یهو هوس میکنه و در عرض دو ساعت آماده ش میکنه. خوابیدن ِ بهتر و با کیفیت تره بدون حس زجرآور عرق کردن یا زیر باد کولر خشک شدن. 
ماما
مامانم ﻪ ﺧﻂ ﺟﺪﺪ خریده بود، خواست بابامو سورپرایز ﻨﻪﺍﺯ تو ﺁﺷﺰﺧﻮﻧﻪ ﺑﻪ بابام‌ ﻪ ﺗﻮ ﺬﺮﺍ ﻧﺸﺴﺘﻪ sms داد: ﻋﺰﺰﻡ ﺍﻦ ﺧﻂ ﺟﺪﺪ ﻣﻨﻪ :'ll
بابام ﺟﻮﺍﺏ داده بود: ﻓﺪﺍتشم ﺑﻌﺪﺍ ﺑﻬﺖ ﻣﺰﻧﻢ ، ﺍﻦ ﻋﻨﺘﺮ خانوم ﺍﺯ ﺗﻮ ﺁﺷﺰﺧﻮنه ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ!
یه فاتحه و صلوات برا بابام بخونید مرد خوبی بود
 
کسی که جمله‌ش رو با «نمیخوام جسارت کنم» شروع میکنه، میخواد جسارت کنه و چه بسا  غلطم بکنه حتی.
 
+مامان سرم درد میکنه -گوشیو بزا کنار درست میشه+مام
شب قدر یک خانمی با بچه کنار ما نشسته بود، گلاب هم که خیلی بچه ها رو دوست داره ،با هم حرف می زدیم که یک دفعه گفت:شما خواهرین!؟!؟!؟
گفتم چطور!؟ شبیه نیستیم !؟
گفت راستش نه زیاد....
یهو مامان رو دید، دیگه قبل از اینکه حدس بزنه  مامان گفت اره منم مادرشونم!!!!!
یعنی مرده بودیم از خنده
دیگه اخرش گفتم ما پرورشگاهیم آخه
دیگه همه خندشون گرفته بود....
آخه شباهت تا به کجا!؟
قبلا به مامان میگفتم من می دونم بچه شما نیستم، میرم تست DNA، مامان هم اخم میکرد ،جدیدا تا می
مانی نازنینم 
مامان هدیه های زیادی گرفته که هر کدام با خاطره ای زیبا همراه هست. ولی شیرین ترین هدیه ای که گرفتم مربوط میشه به روز مادراسفند 97مثل هرروز از سرکار که بر گشتم زنگ خانه مامان جون را فشاردادم تا خوشکل نازنیم بیای دروباز کنی وبا چشمهای شاد ت .خنده های بلندوآغوش کوچولوت پذیرام باشی .ولی وقتی نگاهت کردم .دستپاچه بودی .متوجه نشدم چیو داری مخفی می کنی .وقتی بغلت کردم گفتی مامان عزیزم روزت مبارک .بعد بوسه های تمام نشدنی وخوشمزه ات...
یه کاغ
مامان میگه ینی اینا برن کی برمیگردن؟
میگم ناراحت نشی مادر من !فامیلتن ...دوستشون داری ...ولی شاید ...اونم شاید! برای فوت بابا ننه اش !!!
ولی قطعاااا برای ارث و میراث سر و کله اشون پیدا میشه !!!
مامان میگه مار نزنه زبونتو !!!خدا نکنه !!!
میگم:چی خدا نکنه ؟اینه بابا ننه طرف نمیرن؟که نمیشه!یا برگردن ؟که نمیشه !یا برنگردن؟که نمیشه !اصلا به من چه !
ولی یه چیزم ممکنه پیش بیاد !
میگه چی؟
میگم اینکه پولشون تموم شه و هیچ جوره نتونن حتی با ظرف شوری و کار تو رستورانی
امروز ساعت شیش بهم زنگ زدی... داشتم آش پشت پای ت را درست میکردم به کمک مامان... و خب خوشمزه هم شد و جایت خالی ... گفتی دیروز قرار بود درست کنی که ،از دیروز رو گازه .... میخندیدیم گفتم نخود و لوبیا خیس نخورده بود ماند برای امروز... احساس نزدیکی دارم بهت وقتی صدایت هر چند در مدت کوتاهی با من حرف میزند. حس میکنم کنارمی.... امروز خیلی خوب بود... یادت همش با من بود. مامان نمیدانست اما من میدانستم و ذوقت را داشتم و توی قلبم بودی....  همش حس های عجیبی ست. دلم میخوا
بخش‌های از داستان:با پشت دست چشمامو مالیدم که با اخم مامان رو به رو شدم!با خنده سر به نشونه چیه تکون دادم..دست به کمر زد..مامان-مگه صد دفعه نگفتم با دستات چشماتو نمال؟نگفتم؟!خندیدم و برفی رو که یه عروسک خرگوشی سفید بود رو محکم تر بغل کردم..سری از نشونه تاسف تکون داد..مامان-برو دستو صورتتون بشور!..بیا صبحونه بخوریم..-چشم!دویدم سمت دستشویی برفی رو دم در گذاشتم و وارد شدم..شیر آب رو باز کردم و یه مشت آب سرد به صورتم زدم..-آخیییش!سرمو بالا اوردم..خودمو
کاروان بنان رو گوش میدم. به حرف های دیشب علی فکر میکنم که تو و مامان چقدر شبیه خواهرها بودین. مامان تو خلوتهای دوتایی میگفت بعد از 4 تا بچه با تو خواهردار شدم. میگفت خواهر خیلی خوبه؛ آدم پشتش به خواهرش گرمه. میگفت ولی تو داداشی منی آبجی منی اما اینا حرف خلوت بمونه آبجی.این طور رفتار میکرد که با 44 سال اختلاف سنی حس نمیکردم با اسم کوچیک صداش بزنم بی احترامی میشه. دوستش دارم. 
پاشدم برای خودم تخم مرغ با پنیر گودا درست کردم خوردم! داشتم از خونه میزدم بیرون مامان خانم دیدم دارم برای توی راه بابا خان کوکتل درست می‌کرد بهم گفت از #بابا_خان پول بگیر داشته باشیم؟  بعدش گفتم خودت بگیر! نمیدونم چرا مامان خانم پول میخواد توی این موراد اول به من میگه به بابا خان بگو
گفت اطلاعاتتون از هم ناقصه
گفت ۶ ماه نامزدی بذارید 
یکی از چیزهایی باید بررسی شه شغله 
تو خونه بابا و مامان میگن این کار درست حسابی نداره 
خودش موافق نبود با دوره ی آشنایی 
می گفت چی میخواین از توش دربیاری؟ (به من) 
می گفت من اول بررسیمو می کنم وقتی انتخاب کردم تا تهش هستم 

خدایا 
این چه امتحانیه؟ 
مامان و بابا واقعا مخالفن
خواهرم میگه مثل اون یکی خواهرمون نشه که چون پسر میخواست اومد خواهرمونو خر کرد 

نمی دونم 
مغزم اصلا کار نمی‌کنه 
هوالرئوف الرحیم
از وقتی از خونه مامان جون و بعدتر خونه ی مامان رضا اومدم، "الحمدلله" از زبونم نیفتاده.
امروز تونستم درست حرف بزنم و در عین حال دل چندین نفر رو شاد کنم. شاکر خدام واقعا واقعا.
آخرشم که حرفهای مامان رضا در مورد دعا کردن برام و رفتن خونه ش برای بعد زایمان دلم رو حسابی گرم کرد.
رضوان هم بسیار شاد و خرم. با دوست جونش بازی کرد و بازیش به خوشی تموم شد.
رضا طبق معمول در قبال حالاتم، عکس العملش "هیچی" هست.
باید بگم دلم غذاهای خونگی مامان پز میخواد و تمام!
#فقط تموم شو لعنتی
من همون آدمیم که حساس به غذا بود!
هر خورشتی جز خورشت مامان جونش و فک و فامیلای خوب اشپزش از گلوش پایین نمیرفت حالا خورشتای داغون اشپز دانشگاه حتی قیمشو!
فکرشو بکن قیمه! :/ غذایی ک ی تایمی متنفر بود ازش رو میخوره!!
چرا؟ چون نه وقت غذا درست کردن داره و نه حوصلشو لا ب لای این همه شلوغی کار...
تموم شو فقط
تموم شو
روزی دختر کوچولویی در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!
پله ها را یکی یکی اومدم بالا،نزدیک درب خونه بودم که صداش شنیدم،کلید  درآوردم و درُ باز کردم، با چنان ذوقی به مامان گفت :عمه اومد ،با سرعت  نور پرید بغلم،کیفم انداختم روی زمین و محکم بغلش کردم، همش یه روز ندیده بودمش،صدای قلبش میشنیدم، همینطور که دستش دور گردنم بود نشستم روی کاناپه نگاش کردم و پرسیدم:کی اومدی؟ برمی گرده سمت آشپزخونه  واز مامان می پرسه :مادر من کی اومدم؟؟مامان هم در جوابش گفت:۲ ساعتی میشه.
بعد تموم شدن حرف مامان،خودش هم میگه:
دارم موهاشو میبندم میگه شبیه پسرا شدم میگم نه بعدم تو خب موهات کوتاهخودشو لووس میکنه میگه ماماااان اگر میخای من خوشحال بشم برو موهای بچه ی مائده رو بکن بیا بده به منمیپرسم بچش کیهمیخام ببینم درست میگه یا نهمیگه حلما دیگه همون ک موهاش اونجوریه (مدتهاست حرفی از ایشون زده نشده)
 
حرف داشتیم میزدیم ک مامانم گفت من دو تا بچه دارمدخترک با بغض رومیکنه ب من میگه : مامااان مامان جون میگه دوتا بچه دارهمن: خب چیشدهدخترک : مامان جون؛ تورو حساب نکردههههه
فرشید انقدر زیاد بابا رو بغل میکرد بغلش که میکنم برام باباست.
مظلوم و سبیلو و مهربون و باابهت عین بابا...و نجیب.
مریم هم باباست. سکوتش خودخوری کردنش حتی عصبانیت و ظرافت و حساسیتش.
امید و سعید مامان هستن؛ جمعه که امید داشت گریه میکرد داشتم فکر میکردم مثل مامان راحت گریه میکنه.
به نام خدای مهدی عج

مادر شهید معماریان: پسرم شب اعزام به من گفت:  بابا خوابید بیا چیزی به تو بگویم.رفتم پیشش گفتم کارت چیه مامان؟ گفت مامان ساکم رو میخواهم امشب تو ببندی.گفتم یعنی چی من ببندم؟ گفت این آخرین اعزامی هست که میروم ؛ چون دیگه برنمیگردم.گفتم مامان زبونتو گاز بگیر ، ان شا الله میری و  برمیگیردی.گفت نه دیگه ، برنمیگردم.صبح اومدم پشتش آب بپاشم دیدم دلم باهاش داره میره گفتم مالی که در راه خدا دادم نباید دلم دنبالش بره ، دادم همسایه کاس
داشتم به معجزه فکر می‌کردم. همون موقع بود که دیدم صدای گریه‌ی مامان بلند شده. 
حالا، در حالیکه دیگه تو دنیای به این بزرگی مامان‌بزرگی ندارم که دستای چروکیده‌شو بگیرم تو دستم و ازش بخوام برام دعا کنه، دارم خرما می‌چینم و به این فکر می‌کنم که آدمیزاد از وقتی دنیا میاد تا وقتی می‌میره محکومه که مرگ عزیزانش رو و حتی عزیز‌ترین‌هاشو از نزدیک لمس کنه و ... و خب میدونید؟ چی تو دنیا میتونه سخت‌تر از این باشه؟
تو آشپزخونه دم گاز واستاده بودم...چنگال به دست...هر چی مامانو صدا میکردم نمیومد...
برداشتم زیر لب گفتم:همه مامان دارن..ما هم مامان داریم...
مبینا شنید...برگشته میگه:خدا خیلی دوسمون داشته که مامان بابا ها رو آفریده...حالا چه مامان بد...(صداش اونقدر آرووم شد که دیگه نشنیدم ولی خب قابل فهم بود که چی میخواست بگه(: )
دلم میخواست همون موقع بیخیال گاز و سوختن یا نسوختن غذا بشم و برم سفت این نیم وجبی رو بغل کنم که لحن صداش هم آدمو دیوونه خودش میکنه(:
پی نوشت:دا
تو اطرافیان مون یه پسر بچه ی سه ساله داریم،گاهی یه کارایی می کنه که مامانش ناراحت میشه،می ره به باباش می گه: بابا، مامان ناراحت شده...
گاهی هم یه کاری می کنه که باباش ناراحت میشه،می ره به مامانش می گه: مامان، بابا ناراحت شده...
وقتی موقع ناراحتی باباش می ره پیش مامانش،این مامان میشهحلقه ی اتصال بین بچه و بابا...دست بچه رو می گیره می ذاره تو دست پدرش...
«این السبب المتصل بین الارض و السماء»
زمینبخواد به آسمون وصل بشه، حلقه اتصال میخواد...کسی رو می خ
رفتم دوش گرفتم وسایل و رخت و لباسمو برای سفر مشهد جمع جور کرده ام فقط هنوز نگذاشتمشون توی چمدون ، نمیدونم چمدون مامان خانم رو ببرم و یا توی کوله پشتی ام بذارم از همه مهمتر !!! نمیدونم لب تاپ ببرم یا نه ؟ آخه من که رفتم مشهد فقط توی هتل هستم اهل گشت و گذار نیست که برم تفریحی نهایت بخاطر اصرار و غرغرهای مامان خانم برم حرم همین و بس
صبح با مامان ی سر رفتیم جمعه بازاره کتاب
مامان ی چند تا کتاب می خواست ...فقط یکی از کتاب ها رو پیدا کرد
از دیروز عصر شروع کردیم به تمیز کاری خونه
دو دور بیرون رفتم برای خریدن کردن
ظهر رسیدیم خونه
دوش گرفتم
دوست مامان تماس گرفت که مادر آقای همسایه هم همراه ما میاد!
یعنی قیافه من اون لحظه دیدنی بود از تعجب
می ترسم تا ساعت شش که قراره بیان کل فامیل رو با خودشون بیارن!
هیچی دیگه خونه و البته خودم داریم از تمیزی برق میزنیم
نشستیم منتظر تا تشریف بیارن
دیشب جلوی خانه تصادف کوچکی داشتم. دستپاچه شده بودم. ماشین را کج پارک کردم و پریشان و آشفته به خانه آمدم و از مامان خواستم برود و ببیند اتفاق خاصی هم افتاده است یا نه؟ اضطراب هم داشتم. مامان آمد؛ گفت اتفاقی نیفتاده و نگران نباشم. من هنوز ناراحت بودم. فکر می کردم مامان به خاطر من چیزی نمی گوید. به اتاق رفتم. مامان بعد از لحظاتی آمد دنبالم و خواست که بروم کنارش بنشینم. برایم چای سبز دم کرده بود و مداوم از همه چیز با من حرف می زد تا من بهتر شوم. تا ساع
مامان بزرگ یه شبکه رادیویی پیدا کرده رادیو محرم ...
صبح که از خواب بیدار میشه ...تلویزیونو میذاره رو حالت رادیو ...
کسی دست به کنترل بزنه با تیر میزنش ...
از صبح تا شب روضه میخونه ...و مامان بزرگ گریه ...مامان گریه ...
من دیگه مهاجرت کردم طبقه بالامون ...
نمیخوام روضه بشنوم خو ...
قصی القلب میکنه ادمو روضه زیادی ...علاوه بر اینکه صدای گریه مردها رو مخمه ....بدجووووور ...۲۴ ساعته روضه بخونه یکی!!! آدم دیوونه میشه خب !
خلاصه اینکه گفتم سرجدتون بیاین اول محرمی یه
پسر چهارساله 
برادر بزرگتر! 
خسته ام 
مثل همیشه شلوغ بود 
یک خانم ازم تشکر کرد لحظه ی آخر و بیرون بخش 
چسبید :) 
داداشم شیر خورد حالش بد شد 
گفت دستت درد نکنه اومدی ترسیده بودم 
چسبید 
دیروز صبح رفته بودم مامان بعد من اومده بود گفتم می مونم گفت اومدم که بمونم 
بودیم 
پاشد راه بره 
تو سالن بود حس کردم کم آورد گفتم خوبی؟ ویلچر بیارم؟ 
مامان گفت تو بمون فکر کنم تو بهتر بتونی(بقیه ش رو خورد مامان زیاد رو سر مریضها بوده این اولین باری بود چنین چیزی
چشم چشم دو ابرویه بینی کوچولولباش شبیه غنچهیه صورت تپّلو
نازه مثل عروسکصورت ماه کودکروی لثه اش می بینیدو مروارید کوچک
وقتی که دندونا روتو دهن نی نی دیدیک فکر خوب و تازهبه ذهن مامان رسید
باید باشه از حالامواظب دندونایادش نباید برهمراقبت از اونا
با اون دو تا دست ریزنی نی ناز و عزیزنمی تونه بشورهکه دندوناشو تمیز
باید مامان یا بابابعد خوردن غذاتمیز کنند خوب خوبدندونای نی نی را 
عصا ره دست های م بورم غریبون ماربمیره های مار بمیره
ناله بزنم من داغ شه جوون مار بمیره های مار بمیره
ارزو به دل مار بمیره
ته تن زیر گل مار بمیره
ته دست حنا مار بمیره
پاک نیه حتی مار بمیره
 
ماه اسمون عمه بمیره
کامیاب مهربون عمه بمیره
بی سر بی زبون عمه بمیره
 
نیشتبیمه نال سر بی سر و صدا 
در بزونه در واره بییه وا
باامه چه خبر بیه جان خدا 
بدیمه گننه کامیاب بمرده
 
پسر ته مامان بمیره تنه داغ ره نوینه
 
ای عجل نامرد بیتی مه جوون
و لباس دامادی همه بیه
خاطره: دردسرهای کتابخوانی من و دخترام و شیرینی های راه حل هامان
 
خاطره :دردسرهای کتابخوانی من و دخترام
من دو تا بچه دارم. یکیشون نوزاده و دخترم کلاس هشتمه!و از اونجایی که خانوما هیچ وقت سنشون نمیره بالا، منم هنوز سنم همون حدودای دخترمه!بعد از آشنایی با یه موسسه که کتابهای بسیار خوب و متفاوتی داشت، منم مثل اون حسابی درگیر کتاب خوندن شدم و از فرصت های طلایی خواب نی نی استفاده میکردم که کتاب بخونم. ولی چون دخترم وقت آزادش بیشتر از من بود، مدام د
خدا عاقبت مارو بخیر کنه 
مارو شرمنده پدر و مادر نکنه ...
چطور میشه این همه سال برای بچت زحمت بکشی بعد یکی نباشه ببرتت دوا درمونت کنه ! 
مامان تا ساعت 2ونیم باهاشون بود ولی دیگه باید میومد خونه .... 
بهش میگم خب میگفتی من میومدم مامان هانیه هم میموند پیششون چرا زنگ زدی به دخترش و دعوا شد بینشون 
هرکدومشون پاس دادن به اون یکی بچه به مامان کلی توهین کردن که بیخود کردی برای بابامون نوبت گرفتی و ... 
هی ...
خدایا منو شرمنده مامان اینا نکن ....
یه شب مریم ازم دلخور بود.
به مامان گفتم چای بریزم باهم بخوریم؟ 
گفت چای از دست کسی بگیرم که مریم ناراحت کرده؟
بعد از مامان بابا و حتی وقتی بودن ضربان قلبم مریم بود و هست.
هانیه امروز پرسید فاطمه کی رو تو دنیا اندازه مریمتون دوست داری؟
خیلی فکر کردم...خیلی ها. کسی یادم نیومد. 
شما رشته های اتصال من و شیرینی های جهان هستید. ممنون که با وجودتون 
جهان رو به محل قابل اسکانی تبدیل میکنید.
صدای اون ور خط مکثی کرد و پرسید: are you French؟
من این ور خط فکر کردم، برای چی ممکنه کسی فکر کنه من فرانسوی باشم؟ مثلاً از روی اسمم ( Parissa ملت رو یاد Paris میاندازه)؟ یا این که هی به لیلی می‌گفتم مامان مامان؟
در هر حال اگه از نزدیک دیده بودیم هم رو، حدسش از کشورهای خاورمیانه فراتر نمی‌رفت :دی
پ.ن. اینجا هوا همچنان سرد است، سرمای استخوان سوز (البته از نحوه پوشش ملت این‌طور برنمیاد) :-/ ولی نه این‌که مشرفیم به ساحل دریای شمال طبیعت سبز و بهاریه، تو خونه هم
با یک سری کارت داشتیم قطار بازی می‌کردیم که نمی‌دونم چطور به کله‌ام زد که بارون کارتی بسازم :-| "لیلی جان نگاه کن! بارون کارتی" :دی و کارت‌ها در آسمان رقصیده و همه جا پخش می‌شدند! گام بعدی چی بود؟
"مامان، من! من! من بارون کارتی!" "مامان، مامان، من برم بالا، بارون کارتی!" (یعنی من رو بذار بالا از اونجا کارت‌ها رو بریزم پایین) و گام‌های بعدتر؟
بارون پازلی مقوایی، بارون پازلی چوبی :-| (مادر جان من دونه‌هایش رو از کجا پیدا کنم آخه؟)، بارون برگ، بارون
به بابا میگم ساعت ۴ قراره جلسه تشکیل بدن. ولی ادارات رو گفتن باید وزارت بهداشت گزارش بده تا تعطیل کنن. تا شب هم احتمالا دوباره به ۲۰۰ می‌رسه شاخص آلودگی.
بابا میگه ۲۰۰ رو گفته‌بودن حد تخلیه‌س. کجا می‌خوان تخلیه کنن ۱۰ میلیون آدم رو؟
مامان به ترکی میگه حداقل ۳ روز طول می‌کشه.
بابا سوییچ می‌کنه به ترکی و خطاب به مامان میگه اصلا بخوان تخلیه کنن هم مردم با چی می خوان برن؟ فقط ماشین هست . خود این شاخص رو می‌بره بالاتر. این همه ماشین!
مامان باز به
مامان تعریف می‌کرد وقتی مرا باردار بوده، اتفاقی رخ داده که بابا قول داده رفقایش را دعوت کند منزل مان. به عنوان شیرینی. 
این رفقای بابا، همکارانش هم بوده اند. آن سال هایی که بابا هنوز ازدواج نکرده بود توی آن شهر و اداره با آن گروه، همکار و رفیق شده بود. 
خلاصه این‌که بابا و مامان دو نفره سور و سات را مدیریت می‌کنند. 
رفقای بابا شام را که می‌خورند، بزرگ ترشان می‌آید به مامان می‌گوید دست به هیچ چیزی نزند. یکی از همان گروه که ماشینش تویوتا پیکا
برای اینکه حس خودم هم بد هست 
اما سرکار خیلی گرمه 
خیلی زیاد 
فقط اینکه فردا شبکارم 
خسته ام 
از این زندگی مسخره که همیشه در بزنگاه های حساس با یک دعوا همه چی برچیده میشه خسته ام 
مدت زیادی بود دعوا نکرده بودم 
و حالا دیروز دقیقا دیروز باید دعوا کنم 
سر روزه ای که به عمد و برای میل دلم نبود که نگرفته بودم 
روز اول رمضان میخواستم روزه بگیرم اما چون برای وسواسیم قرص میخورم خواب موندم (دو قرص که هر دو خواب‌آورن) 
و اینو نمتونم به مامان بگم 
که اگ
بالاخره موفق شدم در یک روز بارونی آش بخورم
دیشب رفتم خونمون و به مامان سفارش آش دادم خیلی بهم چسبید یادم رفته بود وقتی میای خونه و مامان غذای مورد علاقه تو رو میپزه چه حسی داره دلم تنگ شده برای خودم تو خونه ی پدری این از بدترین نوع دلتنگیاست اخه برطرف نمیشه چون تو دیگه اون ادم سابق نیستی
ظاهر قضیه اینه که از خونه و اتاقی که کلی باهاش خاطره داری میری و یه زندگی شاد میسازی ولی باطنش.....امان از باطنش
باطن قضیه اینه که تو دیگه دختر کوچولوی مامان وب
گاهی مثل حالا خودم را می‌برم به تقریبا سی سال پیش به سن الان مامانم و به حال و احوال آنها در ۳۵ سالگی فکر می‌کنم. به روز جمعه، دو فرزند خردسال، به یک روز  فراغت از مدرسه، آمادگی برای هفته‌ی تازه، به بابا که می‌رفت ده‌شان تا به آقاجون و مامانبزرگ سر بزند و ما خوشحال بودیم که نیست و احتمالا مامان هم احساس آرامش می‌کرد که از غر زدن‌های روز تعطیل بابا رهایی یافته یا روزهای جمعه‌ای که می‌ماند و به عالم و آدم گیر می‌داد و دعوا به‌پا می‌شد. به
داشتیم با مامان و بابا تو سر و کله هم میزدیم که کی بره واسه شام برنج درست کنه
مامان به بابا می گفت بابا هم به من
هیشکی هم زیر بار نمی رفت
گفتم بیاین تک بیاریم هرکی تک افتاد اون بره
قبول کردن
به بابا شک کردم گفتم ببین تقلب نمی کنی ها
هرکی تقلب کنه خودش باید بره درست کنه
گفت قبول
تک آوردیم
مامانم خواسته بود تقلب کنه یهو دستش بین پشت و رو تو هوا موند :/
آخرم نشست زمین گفت امکان نداره من برم
بابا رو فرستاد :/
عروس های کوچیک فامیل پدری ...تقریبا همشون ...یکی یه دونه خواهر همسن من دارن ...
که به ترتیب حروف الفبا .... هفته قبل از شنبه تا ۳ شنبه جشن عقداشون بود.‌‌‌‌‌‌...
مامان بزرگ از اون روز دیگه رو پاااا بند نیس ...
استرس عجیبی واسه من گرفته ...
امشب سر شام گفت ...خواهر نگار چن سالش بود؟مامان گفت ۲۱!
گفت خب پس ...مامان پرسید برا چی؟مامان بزرگ گفت یه لحظه فک کردم همسن فاطی بود...
مامان گفت خب همسنن دیگه...
گفت اشتباه میکنی....فاطمه که ۱۶ سالش بیشتر نیس !والا خونه
نشسته بودم توی اتاقم. مامان اومد توی اتاق که مثلا منو چک کنه و یه سری بهم بزنه.
یهویی تفم پرید توی گلوم و شروع کردم به سرفه کردن.
مامان  یه دفعه ای چشماش تا ته باز شد و سریع در اتاقم رو تا نصفه بست و بعد درحالی که یه دستش روی دستگیره بود تا در صورت لزوم سریعا منو توی اتاق حبس (شما بخونین قرطینه) کنه، پرسش گرانه از پشت در نیمه باز با چشمای نیمه بسته بهم زل زد که یعنی:
کرونا که نداری؟ اگه داری حبست کنم! ( درحالی که من 5 روزه پام رو از خونه بیرون نذاشتم)
زمانی که مهدی تازه زبان باز کرده بود از اولین کلمه هایی که گفت این بود: شهیدم کن... .
خیلی برایم عجیب بود. بزرگ تر که شد، می گفت مامان، این دنیا با همه قشنگی هایش تمام می شود.
بستگی به ما دارد که چطور انتخاب کنیم. مامان شهدا زنده اند.
سر نمازهایش به مدت طولانی دستش بالا بود و گردنش کج! من هم به خدا می
گفتم: خدایا! من که نمی دانم چه می خواهد هر چی می خواهد به او بده.
می دانستم دنبال شهادت بود. هیچ گاه هم زیر بار ازدواج نرفت. مهدی همه زندگی ام بود.
شب های
دکتر گفته بود "بدنم به #سروتونین و #دوپامین و #استیل_کولین نیاز داره" و من هم همون روز و همون ساعت بهش گفته بودم #مامان_بزرگ می گه "وقتی دل آدم می گیره، به یکی نیاز داره که بشینه کنارش تا با هم چایی بخورن و اگه چایی شون کنار هم سرد بشه یعنی خیلی همدیگه رو دوست دارن. یعنی هرچی چایی سردتر، عشق و علاقه ی بین اون‌‌ دو نفر بیشتر".مامان بزرگ خوب نمی شنید، یعنی تقریبا چیزی نمی شنید و لب خونی می کرد. توی دنیای مامان بزرگم پزشک ها کاره ای نبودن. مامان بزرگم
سال 80، فاطمه هنوز دانشجوی دوره لیسانس بود که ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش. من کمتر از 10 سال داشتم. نمیدانم برنامه کلاس ها و مشق هایش چطور بود که به جای آخر هفته، سه شنبه ها از دانشگاه مستقیم می آمد خانه ما و از آن طرف هم عباس میرسید و خلاصه خانواده دوباره دور هم جمع میشد. 4-5 سال بعد که مریم نامزد کرده بود، این قرار دورهمی به روزهای پنج شنبه تغییر کرد. آن موقع ها هنوز مریم خانه ما بود و فاطمه و عباس از سمت امیرآباد می آمدند و امیر هم از خانه خ
فیلم مامان مهشید به زودی اکران می شود
 
 
فیلم ایرانی مامان مهشید
اکران به زودی ....
سلام عزیزان 
یکی از سایت های خوبی که من در زمینه فیلم ایرانی میشناسم سایت شب دی ال است که برای دانلود فیلم مامان مهشید می توانید از این وبسایت خوب و عالی استفاده نمایید.
البته یادتان باشد که تمامی آثار در این سایت تنها به صورت قانونی قابل دانلود هستند و روش دیگری برای دانلود وجود ندارد ایست سایت فیلم ایرانی
حدود یک سالی هست که فعالیت خود را آغاز کرده است و در ا
قبل از این سفر خانوادم به خونمون من طبق عادت هرروزم رو با زنگ زدن به مامان شروع میکردم 
اما حالا که برگشتن خونشون دیگه تصمیم به ترک عادت گرفتم و بالاخره بعد از دو روز و نصفی امروز بهش زنگ زدم 
مامانم هنوز منو نصیحت میکنه، و نگرانه 
مامانا همیشه مامان میمونن حتی بعد ازدواج بچشون 
چندین و چندباره میگه برید فریزر بخرید میگم مامان لازممون نمیشه ما هرچی هم میخوایم تازه تازه میخریم اینطوری بهتره 
ولی باز امروز پشت گوشی گفت برو فریزر بخر بالاخره
امروز به مامان میگم : مامان، به نظرت نامنظم بودن من بده؟
میگن : آره
میگم: حافظ میگه فکر معقول بفرما، گل بی خار کجاست؟ این خار منه مامان :)) اشکال نداره زیاد :))
میگن: ما گل که میخریم با سر قیچی خار هاشو جدا میکنیم....
من :))))

زنگ زدم به آبجی بزرگه. میگم چه انتقادی داری به من؟
میگه چه یهویی. چه انتقادی؟
میگم هرچی! چه بدی ای دارم؟
میگه هیچی یادم نمیاد
میگم نامنظم نیستم؟
میگه نه. اون که بدی نیست.
خندیدم. میگم : میخواستم برات بخونم فکر معقول بفرما، گل بی خا
دلم گرفته
یجور بدجور 
یجوری که دوست دارم بشینم گریه کنم ولی شرایطش جور نمیشه 
علی امشب هم اینجا بود کلی باهاش خندیدم اما هیچ فایده ای نداشت 
دلم می گفت دختر علی از تو نیست حالیته؟ 
سرکار رفتن هم تاثیر نکرد 
سرفه های شدید دارم سرفه هایی که اینقدر ادامه دار میشدن که خلط جدا شه 
و امروز با اولین سرفه پیشونیم تیر می کشه جوری که بجای اینکه دستمو بگیرم جلو دهنم مجبورم دستمو محکم رو پیشونیم فشار بدم :| 
یارو رو رد کردم خودم پشیمون کردم 
به مامان صبح
صبح سوار اتوبوس شدم، خانومه با پسرش حرف میزد(پسره شاید 8 یا 9 سالش بود).نمیدونم راجع به چی حرف میزدن که یهو پسره به مامانش گفت: مامان ما چقدر بدبختیم که تو ایران زندگی میکنیم. 
مامانش هم جواب داد: مامان جان، آدم بدبخت هرجا زندگی کنه همینه.
 
 
تولد مامان بود. همه‌چیز خوب پیش رفت. جمع‌مون جمع بود. آقاجان و مامان‌زهرا، خاله فرح و شوهرخاله محترم که پسرخاله مامان هستند، دایی مصطفی و همسر محترمه، رضا و همسر محترمه، مهدی و من و فاطمه‌زهرا و زینب و همسرِ عزیزم که تو گلِ مجلس مجبور شد بره جلسه (درمورد همین روزهای اخیر) 
ضمنا سوپرایز کامل اتفاق می‌افتاد اگر زهرا، عروسمون در گوش مامان تولدش رو تبریک نمی‌گفت! (ضدحال!) مامان اصلا نمی‌دونست که ما حواسمون بوده که تولدشه. ولی بازم نفهمید که م

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها