نتایج جستجو برای عبارت :

هربار میرم خیابون

آه از این درد، آه از این صبر، نیچه بود می‌گفت هرآنچه مرا نکشد قوی‌ترم می‌کند؟ پس چرا من هربار ضعیف‌تر می‌شوم؟ هربار بیشتر از قبل سست و بی‌جان می‌شوم، هربار زودتر می‌بازم.
زندگی... این چه دردیست بودن که گریزی از آن نیست؟
درد بودن، درد تنهایی، درد کامل نبودن هیچ چیز، درد... درد.... درد.... زندگی همین درد است و بس. کاش رها شدنی بود...
نخواستن بزرگترین رها شدن است... بی‌نیازی... و نیاز خودش باگ وجودی ماست. 
خسته‌ام از نیاز، خواستن، نقصان. 
تو اگر باش
هیشکی رو ندارم که باهاش درد دل کنم، میام اینجا واسه خودم می‌نویسم، خودم می‌خونم و اشک میریزم و شایدم تهش آروم شدم.
من تو زندگیم هیچ وقت هیشکی رو نراشتم یه چند صباحی با میم عاشقی کردیم و بعد هم عادی شد رابطه و تمام. هر کی رفت سراغ زندگی خودش ولی باهم بودیم. بعد یه مدت افتادم به عشقبازی با آدم‌های سر راهم و خب هربار درد، هربار زخم، هربار خونین‌تر از دفعه‌ی قبل تموم شد.
این بار این داستان با ح هم به انتها رسید. ته ته دلم می‌خوام هنوز ادامه داشته
یاهو
سر کلاس بودیم، یکی از بچه ها گفت استاد موندن دلیل میخواد. رفتن جذابتره. منظورش فکر کنم دنیای بعد از مرگ بود. توی اون لحظه دلم میخواست بهش بگم چطور میتونی این حرف و بزنی؟ هربار که بارون میاد فکر میکنم باران ها خواهد اومد و من نیستم و بیشتر عاشق بارون میشم. میتونی بگذری ازش؟ هربار که استاد و می بینم وجودم سرشار از شعف میشه. دنیا بعد از ما هم میمونه. دلت نمیخواد این لحظه ها بیشتر بشه؟ هوشیاری نیمه شب ها، کنار یه دوست صمیمی وجد آوره. میتونی راح
 
ما حالمون هیچ وقت خوب نمیشه، من اینروزها ، هربار که میخندم ، بعدش خنده تیر میشه میره تو قلبم . ما حالمون هیچوقت خوب نمیشه و جای زخم‌های ما چرک میکنه و از عفونت و گندش میمیریم . بغض ما اخر یه روز راه نفسو میبنده، فریادی که هربار خفه‌ش کردن و خفه‌ش مردیم تومور میشه و ما رو از پا درمیاره . چرا حال ما هیچوقت خوب نمیشه؟
احساس میکنم دیگه حرف جدیدی برای زدن ندارم...هربار که اینجا رو باز میکنم و دلم میخواد چیزی بنویسم از خودم ناامید میشم...
رویا و غلیان درونی اما بسیار دارم...رویایی که هربار فکر کردن بهش قند توی دلم آب میکنه و من انقدر ازش نوشتم که دیگه بیش از این روی نوشتن ندارم...رویای اسکراب سورمه ای اتاق عمل و لنگ شکسته ای که زیر دستهام درحال وصله شدنه...
اگر بخوام هربار از دغدغه هام بنویسم این شمایید که خسته میشید از خوندن تکراری این جفنگیات مکرر و من نمیدونم ا
شکوفه های بهارنارنج رو سه بار بجوشونید،هر بار هفت تا هشت دقیقه بعداز هربار جوشوندن آبکش کنید وبلافاصله توآب سردبریزید(این آب سرد باعث میشه بعدا درحین پخت مربا، شکوفه ها جمع نشه و صاف بمونه) و در هربار جوشوندن،دو ق آبلیمو هم بهش اضافه کنید.

ادامه مطلب
حالم کمی گرفته، خشم دارم از عین و چس کلاس‌هاش. چیا هربار و هربار میشینه واسه ما کلاس میذاره و باید بشینم و تماشا کنم و گوش بدم. امیدوارم کارشون درست نشه هیچ‌وقت حالا یا برن یا بمونن دیگه فرقی برام نداره.
حالم کمی گرفته، خواب س رو دیدم که باهاش در رابطه‌ام و دوسم داره ولی بهم خیانت می‌کنه و من رنج می‌برم و سکوت می‌کنم. خواب ش رو دیدم و مادرجون و گربه.
حالم کمی گرفته ولی باید امروز هرجور شده کار پایان‌نامه‌ام رو تموم کنم.
حالم کمی که چه عرض کن
روباه به شازده کوچولو گفته بودش اگه منو اهلی کنی، هربار با دیدن گندم‌زار یاد موهای طلایی تو میفتم و دلم تنگ میشه...
این اپلیکیشن ادابازی این روزا خیلی پیام میده. مثلا میگه بیا بازی! دلمون برات تنگ شده یه سری بهمون بزن و از این حرفا! هربار منو یاد گلستان و حیاط تاریک مدرسه میندازه. اونجا که از شرجی هوا کلافه بودم و هی غر میزدم و آی غر میزدم :) اونجا که خستگی، جرقه شیطونیامو روشن میکرد، اونجا که تو خودتو می‌رسوندی و میخواستی با ادابازی هم که شده خ
تمام زندگی ام را با کسانی گذرانده ام که تحمل دیدن برتری من نسبت به خود را نداشتند، شاید به ظاهر چیزی نمی‌گفتند و موافقت می‌کردند؛ اما رفتار آن‌ها بیانگر چیز دیگری بود. هربار که در کاری موفق شدم، شنیدم: این که چیزی نیست، من هم این کار را انجام داده ام حتی بهتر، فلانی هم... حتی حالا که رشته تحصیلی ام تخصصی است، باز هم از هر فرصتی برای کم و کوچک نشان دادن من و کارهایم، استفاده می‌کنند. بازی حافظه و این بازیگر کیست و... هیچوقت مرا جذب نمی‌کند چون ه
کاش میشد یه بار برای تموم دردای گذشته گریه کنی و دیگه اصلا اون گذشته یادت نیاد، حتی اگه اون گریه یه سال تموم طول بکشه...
اینکه هربار با دیدن بعضیا، زخم زبونایی که شنیدی یادت بیاد از مرگ بدتره...اینکه هربار بخوای جلوی بقیه جلوی اشکات رو بگیری نشدنیه
لامصب بد موقع همه ی بغضا ترکیده میشه.
ولی اگه این اتفاق چن بار بیفته بقیه فک می کنن نازک نارنجی بار اومدی و اشکت دم مشکته،نمی دونن که چقدر درد پشته همه ی این اشکاس ،نمیدونن جلوی بقیه گریه کردن یعنی از
جالب نیست که تو این سن هنوز هربار میام خونه، همون بغض‌های دوران کودکی رو تجربه می‌کنم؟ هنوز هم حس تبعیض، دوست نداشتنی‌بودن و فهمیده‌نشدن هر لحظه و هر ثانیه همراهم هست. منتها اون روزها گریه و قهر فشارم رو کم می‌کرد، این روزها ناچارم عاقل و بالغ باشم. چون نه من کودک اون روزها هستم و نه پدر و مادرم آدم‌های جوون سابق. بغض گلوم رو فشار می‌ده و دوست دارم سرشون داد بکشم: “ریدم تو این خانواده. آخه چرا دو تا احمق مثل شما دختردار شدین؟” ولی باید شا
نمیدونم چرا معرفت زیادی پای هر آدمی میزارم..
چرا آنقدر احساساتی ام؟ 
من همیشه از محبت بیش از حد ضربه خوردم
اصلا فاز تعریف و اینا نیست
و اغراق هم نمیکنم ؛
تو تک تک لحظه های افتضاح بقیه پیششون بودم 
ولی خیلی وقتا تنها موندم..
هربار تصمیم میگیرم تو خوشیای بقیه باشم کنارشون ولی هربار اشتباه میکنم.
چرا بزرگ نمیشم من؟
امروز دو ساعت تو یه صفحه از کتاب قفل بودم و این یعنی شاید خ ر ی ت
پ.ن: خودم بدم میاد از اینکه اینجا غر بزنم:(
این هفته به افتضاح ترین حال
 
از این که آدمها گمان کنند من موجود بی نظیری هستم، من موجود کاملی هستم، من موجود شگفت انگیز و بی نهایت مهربانی هستم متنفرم، این باعث می‌شود بدی های، بدی های معمولی من نابخشودنی شود، دوستی داشتم که زمانی به من می‌گفت تو شبیه نماد فلسطین هستی، شبیه زیتون، شبیه صلح و دوست داشتن حالا همان آدم از من بیزار است متنفر است و میدانم هربار از من بد می‌گوید هربار از من متنفر است، هربار میان اطرافیان ش وقتی صحبت من بشود چاهارتا دری وری نثار من میکند به
 داشتم نت گردی می کردم که یاد لیوان چای کنار دستم افتادم. چای ریخته بودم و فراموش کرده بودم بنوشم. یک قلوپ کشیدم در دهانم. دوباره برگشتم سرکارم و بازهم فراموش کردم، کمی سردتر شده بود. هربار یک قلوپ می نوشیدم و بلند مدتی حضور لیوان چای را فراموش می کردم، هربار سردتر می شد. آدم ها هم اینطورند مگر نه؟ روابط و آدم ها وقتی فراموششان می کنی، سرد می شوند.
ته لیوانم هنوز چای مانده بود ولی از سردی اش دیگر ننوشیدم. گذاشتم دور ریخته شود.
 
...
 
اینکه اون دل
 
1
من تو گره زدن و گره باز کردن خنگم البته نه هر گرهی..
منظورم گره های سخت مثل گره نایلونه..
مثل که نه دقیقا منظورم همینه
هربار میخوام گره بزنم باید خودمو خفه کنم اخرشم یه گره داغون
مرحله سخت ترش باز کردنشه
به شخصه معتقدم گرهی که با دندون باز میشه رو با دست نباید باز کرد
ولی خب متاسفانه هربار مورد عنایت مامان قرار میگیرم
 
2
میگم مامان شما هم از دستتون عصبانی میشه
بهتون میگه: چهل سالت شده هنوز آدم نشدی؟
:|
 
3
به شخصه معتقدم به نیاز ادم روزدار باید
یادم رفته نوشتنو. اینکه بنویسم از چیزایی که نمی‌تونم بگمشون. می‌دونی؟ زندگی سخته و اینکه نتونی از سختی‌ش بگی، سختترش می‌کنه. سه هفته‌ست که سیگار نکشیدم. هیچی. باورت می‌شه؟ سه هفته! که قول داده‌ای و داده‌ام قوی باشیم. که قول داده‌ای و داده‌ام.. ولی سخت است! می‌دونی چجوریه که ساعت چارصب دلت بخواد قولِ سه‌هفته‌ایتو بشکونی؟ وقتی نمی‌تونم حرف بزنم چی باید بگم دیگه تو ادامه‌ی این کلمه‌ها؟ از روزی بگم که کسی که به عنوان یه دوست روش حساب کرد
چهارمین ترم است که به خودم قول میدهم معدلم خوب شود اما هربار بدتر و بدتر میشود انگار که قرار نیست هیچوقت طعم دانشجوى زرنگ بودن را بچشم. در طول ترم به سختى تلاش میکنم. کارگاه هایم را بدون غیبت و با جلسات اضافى میروم. هنوز میزى که درست میکنم تمام نشده. میترسم استادمان به کسانى که چندتاام دى اف برش زده اند که انرا هم خودشان برش نزده اند نمره ى بیشترى دهد. هربار که یاد بدبختى هایى که این ترم در کارگاه کشیده ام میافتم به خودم فحش میدهم که چرا همیشه س
 
هربار یک مصیبت تازه
این غم که رفت، یک غم دیگر
در سینه ات عزای عمومی ست
هربار یک مُحرّم دیگر!
 
اندوه کودکی، غم پیری ست
افسوس روزهای جوانی ست
شاعر بمان که اشک بریزی
در سینه ی تو تعزیه خوانی ست!
 
پشت سرت گذشته ی تاریک
آینده امتداد سیاهی
راهت نداده اند به بازی
مانند کودکی سرِ راهی
 
از دانه های کوچک تسبیح
بیهوده راه چاره گرفتی
چرخاندی و دوباره بد آمد
صد بار استخاره گرفتی
 
بگذار تا موذّنِ بی خواب
با چهره ای عبوس بخواند
چیزی به آفتاب نمانده
فرصت
بنظرم همه مراسمی که برای جذب انرژی مثبت و نیل به سعادت و شادمانی به دست بشر مستاصل ابداع شد، در جای خود مغتنم هستند. از دفترچه‌های شکرگزاری و جملات تاکیدی و مراقبه و یوگا و غیره. اما یک کتاب کوچک منتخب مفاتیح الجنانینی داریم که هربار به سراغش می‌روم، متحیرم می‌کند. جملات اینقدر کاملند که آدم را از هر حرف دیگری بی‌نیاز می‌کنند. شسته و رفته و درست. معقول و حساب‌شده. بعد هربار نیت می‌کنم که بیشتر به این کتابچه پناهنده شوم، اما امان از بشر فرا
بله، منم قبول دارم که باید رازدار بود، نباید درد دل کرد، اصولا نباید زیاد حرف زد... ولی وقتی کسیو پیدا کردید که میتونه بهترین شما باشه و بهترین اون باشید...همه چیزو بهش بگید.
هربار که چیزی رو ازش مخفی می‌کنید ازش دور می‌شید، ازتون دور میشه... تا جاییکه به خودتون میاید و می‌بینید دیگه اون «بهترین» معنایی نداره.
با هربار مخفی کردن فقط فاصله ایجاد می‌کنید.
دیگه اون «بهترین» معنایی نداره...
 
ادامه مطلب
برخلاف خیلیا که میگن نباید دل به غم و غصه داد چون دنیا دو روزه و عمر کوتاهه، من هربار که تصمیم گرفتم حال خودمو خوب کنم و  توی باتلاق افسردگی و سیاهی نمونم استدلالم این بوده که زندگی به طور میانگین طولانی تر از اونیه که بتونم تمام مدت اون فشارهارو تحمل کنم و له نشم. هربار فکر کردم اگه مثلا شیش ماه بود یه چیزی، ولی اومدیم و سی چهل سال دیگه عمر کردم! اون وقت چی؟ قراره چهل سال عذاب بکشم؟
خلاصه که اگه خواستید محرکی باشید واسه یکی مثل من،  بهش نگید دن
کاری ندارم با جهنّم یا بهشتش
از بس نوشته، جا ندارد سرنوشتش
هر صفحه را پُر کرده از تاریخ زشتش
جایی برای دست‌کاری نیست دیگر
تا جمله‌بندی می‌شود حسّ دقیقت
هِی سنگ می‌کوبند بر قلب رقیقت
هربار شکل تازه‌ای دارد حقیقت
عاشق شدن هم افتخاری نیست دیگر
این‌جا زمین نه، کُشته‌زار ماست انگار
هِی کُشته روی کُشته می‌کارند هربار
غیر از هزاران سال کِشت و کُشت و کُشتار
بر دوشِ انسان هیچ باری نیست دیگر
بازیگر اصلی نشسته پشت پَرده
در داستان کهنه‌ی
کاش اون‌شب لال می‌شدم و نمی‌گفتم که دوستش دارم. کاش عادت می‌کردم به تنهاییام. کاش بلد بودم گلیم خودم رو از آب این دنیا بیرون بکشم و اینجور نبودم که هربار و هربار آویزون یه نفر برای عشق ورزیدن بشم برای دوست داشته شدن. مح داره عذاب می‌کشه و همه‌اش مقصرش منم. دستم به هیچ کاری نمی‌ره. لش کردم و هی فکر می‌کنم اگه میم هم نبود بودن من با این بچه به هزار دلیل اشتباه بود و حالا چمه که پابندشم و دست نمیکشم؟ کاش اون میذاشت و میرفت من که بلد نیستم... من ک
هربار روی خاکش آب می ریزم عذاب وجدان میگیرم که با اراده خودم پروسه تجزیه جسم عزیزترین آدم زندگیم رو تسریع میکنم. فکرش هم دردناکه که من فقط میتونم غمگین باشم در برابر از دست دادنش... مگه ممکنه بشه ما از هم جدا باشیم؟ چه امکان رذیلانه ای.
در حال نوشتن چند خط کد بودم و نیاز داشتم که هربار کد را در یک کانال آی‌آر‌سی بفرستم تا کد بازبینی و اشتباهاتم گوشزد شود. از یک پیست‌بین(pastebin) استفاده میکردم و هربار پیوند نسخه جدید کد را به کانال میفرستادم اما این پروسه دردناک و آزار دهنده بود:
تغییر کد
کپی آن به بریده‌دان(clipboard) سیستم پنجره‌ی اکس
وارد شدن به apaste.info با مرورگر وب
وارد کردن کد و گرفتن پیوند کد
فرستادن کد به کانال
برای همین رفتم دنبال اینکه این فرآیند را کوتاه‌تر و خوش‌آیندتر
در حال نوشتن چند خط کد بودم و نیاز داشتم که هربار کد را در یک کانال آی‌آر‌سی بفرستم تا کد بازبینی و اشتباهاتم گوشزد شود. از یک پیست‌بین(pastebin) استفاده میکردم و هربار پیوند نسخه جدید کد را به کانال میفرستادم اما این پروسه دردناک و آزار دهنده بود:
تغییر کد
کپی آن به بریده‌دان(clipboard) سیستم پنجره‌ی اکس
وارد شدن به apaste.info با مرورگر وب
وارد کردن کد و گرفتن پیوند کد
فرستادن کد به کانال
برای همین رفتم دنبال اینکه این فرآیند را کوتاه‌تر و خوش‌آیندتر
با اصرار بابا قرار شد زودتر مراسمی داشته باشیم تا بتونیم همدیگه رو رسمی توی جامعه و بین دو خونواده معرفی کنیم
این چند وقت من ۳ بار و اون ۲ بار بدون خونواده هامون به خونه همدیگه سر زدیم...و من هربار استرس دیدار اون باخونوادمو داشتم...الف خیلی باهوشه...هربار بدون اینکه من از این ترسم حرف بزنم ...بغلم میکنه و میگه اختلاف تو همه خونواده ها هست...طلاق عاطفی تو خونواده ها قدیمی زیاد هست...بهم میگه نترس من خودم از پس خونوادت بر میام...
این روزا پر از استرسم
همیشه فکر میکردم تا زمین درحال چرخیدن است من و ح حرف برای زدن داریم این روزها اما هردوتایمان از حرف زدن فرار میکنیم انگار که کلمه هایمان تمام شده باشند و ما از همه ی ذخیره هایمان استفاده کرده باشیم . همه چیز نحس و شوم به نظر میرسد ناامیدی مثل هیولایی سه سر تمام تلاشش را میکند تا از درز های خانه وارد شود درد جایش را به آرامش داده است .
امید ، انگیزه،تلاش، هدف نبض هاشان به شماره افتاده است از اخرین وسایل مان تمام و کمال استفاده کرده ایم حتی شک ها
کلمه‌هایم زیاد بودند، درهم بودند، بهم ریخته بودند..  و من کلافه‌تر از هر زمان دیگری در زندگی‌ام، نشسته بودم روبرویش...
وقتی شنید، جا خورد
استاد انگار باورش نمیشد دانشجویی که هرروز همراهش مریض‌های بخش روان را ویزیت می‌کند، انقدر عادی باشد در برابر از دست دادن خواهری که تازه نفس‌هایش بند آمده بود.. .
 
***
خاک ها را ریختند رویش... از دار دنیا، یک کفن سفید را با خودش برد و قرآنش..همین.
 کبد و کلیه چپ‌اش را هم نبرد...گذاشت همین حوالی، تا جان ببخشد ب
بزارید یه اعترافی بکنم ، اوایل ازدواج مون من هروقت میرفتم دستشویی کل دستشویی و بعد پاهامو میشستم بعد دمپایی ها رو عمودی میزاشتم که آب شون بره و میومدم بیرون . هربار هم دامادک ازم میپرسید تو دمپایی های دستشویی رو خیس کردی ؟ من میگفتم نه !!
چرا امیر المومنین علیه السلام فرزند خود را عثمان نام نهادند؟
آیا امیر المومنین علیه السلام اسم فرزند گرامیشان را به علت محبت عثمان یا وحدت با غاصبین عثمان گذاشتند؟
این روزا زیاد می‌بینیم نواصب برای اثبات محبت امیر المومنین به خلفای غاصب شبهه‌ای را مطرح کرده‌اند که امیر المومنین علیه السلام نام فرزند خود به دلیل محبت به عثمان، عثمان گذاشت!
حقیقت چیست؟
بشنوید نظر خود امیر المومنین علیه السلام را:
مرحوم شیخ الفقها ابی الصلاح حلبی روایت کر
نیمه شب در پاکت می نویسم:
زندگی جاریست و این روزها و شب ها در حال گذر است ...
روزهایی پر از سختی و شب هایی پر از افکار خاکستری و یواشکی ...
پر از سکوت هایی که در آن غریزه به وضوح شیون می کند، چنگ می زند
و خواهان یک آغوش همیشگی ست ...
بارها و سینوس وار به تصمیماتی می رسم،
که هیچ تناسبی میان اصل و اساس شان نیست که نیست ...
ساعت 13:13 برنامه ریزی و دویدن ...
و ساعت 02:25 بامداد هم، ... فقط ناامیدی و هیچ ...
به قول بیدل (باکمی دستکاری): از فرط ناامیدی بسیار گریه کردیم،
کل مجموعه رو بسیج کنی و بودجه جمع کنی و برنامه دوساعته رو بکنی چهارساعت، من هربار که یاد بی بی بیفتم، بیشتر مخالف میشم بااین برنامه روتین سالیانه!چقدر از خانواده های شهدا و ایثارگران خبر داریم؟
به سخنرانی و هدیه سالانه احتیاج دارند یا ...؟
مدرسه که میرفتیم ، 
هربار که دفتر مشقمون رو جا میذاشتیم معلممون میگفت "مواظب باش خودتو جا نذارى" 
و ما میخندیدیم و فکر میکردیم نمیشه خودمونو جا بذاریم!
بزرگ که شدیم بارها و بارها یه قسمت از خودمون رو جاگذاشتیم؛
توى یه کافه،
توى یه خیابون،
توى یه خاطره،
توی گذشته...
خسته ام... 
خیلی وقته خسته‌ام... 
فقط دارم وقت رو یجوری میگذرونم. 
هربار با یه جرقه ای، یه بهونه ای، یه برنامه ای... 
ولی پشت همه ی تلاشها و دست و پا زدنام، 
مثل آدم خوابی که بختک افتاده روش و صداش در نمیاد، 
خیلی وقته مرده ام... 
هیچ. کارهای روزمره را انجام میدهم. وقتی که حواسم نیست همه‌چیز عادی و حتی بامزه‌! هم به نظر می‌رسد. حواسم که از حواس‌پرتی‌ها پرت میشود دوباره همه‌چیز دل‌تنگ کننده به نظر می‌رسد. بیلی آیلیش چگونه توانسته موقع خواندن آهنگ‌هایش خودش را جمع جور کند و هربار زار نزند؟
پی‌نوشت: من به دلتنگی مفرط دچار شده‌ام.
هیچ. کارهای روزمره را انجام میدهم. وقتی که حواسم نیست همه‌چیز عادی و حتی بامزه‌! است. حواسم که از حواس‌پرتی‌ها پرت میشود دوباره همه‌چیز دل‌تنگ کننده به نظر می‌رسد. بیلی آیلیش چگونه توانسته موقع خواندن آهنگ‌هایش خودش را جمع جور کند و هربار زار نزند؟
پی‌نوشت: من به دلتنگی مفرط دچار شده‌ام.
یکی از دوره‌های زندگیم که دلم میخواد بهش برگردم ده دوازده سالگی بود که عصرای وحشی و دلگیر پاییز از خواب بیدار میشدم و دی‌وی‌دی‌های تن تنو میذاشتم تو دستگاه. جلوی تلوزیون دراز میکشیدم و هربار بلا استثنا غرق جذابیتش میشدم. روزای اینجوری هیچوقت تو زندگی آدم تکرار میشن؟
دانلود اهنگ هربار این درو محکم نبند نرو
آهنگ هربار این درو محکم نبند نرو
دانلود آهنگ هر بار این درو ریمیکس
دانلود اهنگ ماکان باند هر بار این درو

دانلود اهنگ ماکان بند هربار این درو
دانلود اهنگ هر بار این درو
دانلود آهنگ ماکان بند هر بار این درو
ریمیکس هر بار این درو
دانلود آهنگ جدید ماکان باند هر بار این درو
همینک از رسانه آپ موزیک ترانه بسیار زیبای ماکان بند بنام هر بار این درو همراه با تکست و کیفیت عالی آماده است
شعر : ماکان بند و مهشاد عرب /
اینکه تمام تلاشم این بود کتاب رو تموم کنم که وقتی میرسه دستش بگه وای مرسی بعد هی بگه رسیدم اینجاش منم بگم اره یادمه میگی کجا ولی نشد دیگه ! اینجوری که من قدم های مورچه ای برمیدارم مطمئنم اون تموم میکنه و میگه آخرش تام و سارا ازدواج کردن ولی تو گفتی عاشقانه نیست وای بخدا از نظر من عاشقانه به این ازدواجهـــا نمیگن ! البته ما به صاحب نظران احترام میذاریم ...
قول نمیدم که دیگه درمورد پطروس و کتاب ننویسم :)) چون میدونم فردا کتابش بدستش میرسه و منتظرم
اینکه دوستت دارم سرمایه ی تو هست.
هربار که می بخشمت دارم از دوست داشتنت بهای خطات رو می پردازم.
حواست هست داره از سرمایه ت کم میشه؟ 
چقدر خسته ام. انگار نه انگار شروع مسیر هست.
راستی این همه بی رحمی و بی انصافی حالت رو خوب میکنه؟
خورشید هر روز با غروب 
فریاد می زند که صبح فردا
کسی شبیه مرا میبینی 
با من اشتباه نگیری
من هربار که غروب میکنم
خورشید دیگری می شوم 
رو به تعالی...
 
 
صبح فردا روزت را طوری بچین
که مانند دیروز نباشد 
مثل من 
رو به تعالی
 
 
#دل گویه های افسر مولا
 
نمیدونم این یه فکت علمیه یا نه.ولی ما آدما کلا سختمونه از چیزی که بهش عادت کردیم جدا بشیم.از شیر مادر مثلا.از همون اول این مقاومت کردنمون در برابر تغییر کردن شرایط و جدایی مشخصه.خیلی وقتا ما فکر میکنیم که آدم وابسته‌ای نیستیم.فکر میکنیم خیلی قوی‌ایم و جدایی هیچ وقت ما رو اذیت نمیکنه.ولی وقتی که لحظه‌ی خداحافظی میرسه میفهمیم که چقدر ضعیفیم.میفهمیم که چقدر دلمون نمیخواد دست دوستمون و ول کنیم بریم برای آخرین بار.
میفهمیم که خداحافظی کردن هرب
توی مباحث مشترک ارتوپدی،اطفال و نوروسرجری اصطلاحی داریم به اسم "battered baby syndrom"که سندروم کودک کتک خورده ترجمه اش میکنن...
از علائمش و وحشتی که توش هست بگذریم،خود همین کلمه ی "کودک کتک خورده" یک غمی داره که هربار با خوندنش قلبم فرو میریزه...
1. باز گذاشتن نرم افزار های امنیتی زیاد و بلااستفاده
 
به مرور زمان برنامه‌های زیادی روی سیستم عامل خود نصب می‌کنید. حتی بعید نیست که پس از گذشت مدت زمانی مشخص بسیاری از نرم افزار‌هایی که پیش‌تر نصب کرده‌اید را فراموش کرده باشید و حتی از آن‌ها استفاده هم نکنید. 
 
اجرای همزمان تعداد زیادی از اپلیکیشن‌ها باعث می‌شود که سرعت کامپیوتر کاهش یابد. دلیل اصلی این مشکل به خاطر عملکرد خود نرم افزارهاست که به صورت خودکار در پس زمینه‌ی سیستم عا
1. باز گذاشتن نرم افزار های امنیتی زیاد و بلااستفاده
 
به مرور زمان برنامه‌های زیادی روی سیستم عامل خود نصب می‌کنید. حتی بعید نیست که پس از گذشت مدت زمانی مشخص بسیاری از نرم افزار‌هایی که پیش‌تر نصب کرده‌اید را فراموش کرده باشید و حتی از آن‌ها استفاده هم نکنید. 
 
اجرای همزمان تعداد زیادی از اپلیکیشن‌ها باعث می‌شود که سرعت کامپیوتر کاهش یابد. دلیل اصلی این مشکل به خاطر عملکرد خود نرم افزارهاست که به صورت خودکار در پس زمینه‌ی سیستم عا
-مگه نمیگن یه نگاه فقط حلاله؟
-چرا.
-پس چرا از سر شب هی نگاش میکنی؟ هربار با دقت تر!
-دارم به خوشحالی تو چشماش فکرمیکنم، میخوام مطمئن شم که الان خوشبخته..
-خب این جوازه برات؟!
-نه.
-پس چی؟
-هیچوقت ندیده بودمش اینجوری.
-خیالت راحت شد؟
-اره.
- هنوز ناراحت میشی از فکرش؟
- برای هراتفاقی باید یه بار عزاداری کنیم، میخوام اینو یادبگیرم. همین.
 
#بی_رودروایسی
 
لیستو اسکرول میکنم،"میم"؟ نه اونقدر دور شدیم که دیگه نمیشه باهاش حرف زد
"ز"؟ نه واقعا
"ر"؟ نه اون نمیگه،منم نمیگم
"میم2"؟ هنوز یکم راحت نیستم باهاش
"د"؟ نه،بعد اون قضایا ترجیح دادم فاصله حفظ بشه.
و بله اینا پنج تا دوست صمیمیم بودن.
و هربار تهش به این نتیجه میرسم خودم با خودم معضلاتمو حل کنم و حرف بزنم ،خیلی بهتره
فرقی نداره چقد حرف داشته باشی وقتی می دونی گوشی نیست که بخواد بشنوه...ولی مهسایی...ممنونم...که بهم جرات دادی راز شبامو بگم بهت...نمیدونی حرفای نگفتنی چقد...دردناکن...چون تکرار میشن و تکرار میشن...و هربار این گرداب پایین تر میره...تیتر پست...فقط جمله ایه که تو آهنگی که گوش میدم دوست دارم...غیرتی نشو محدثه خانومم^^
#سحرنوشت۳بسم الله الرحمن الرحیمچشمانم خواب‌آلودند. از تو چه پنهان دیشب خوب نخوابیده‌ام. مگر شیطان در بند نیست پس چرا شب‌بیداری‌های دیشبم روی موج موهای تو تنظیم نبود؟ اصلا این چه بساطی ست که راه انداخته‌ای؟! شیطانِ در بند دیگر چه صیغه‌ای است؟! من که می‌دانم می‌خواستی قد ناسپاسی مرا به رخم بکشی و بگویی: «خب شیطان را هم برداشتم حالا ببینم دیگر گناهت را گردن که می‌اندازی!»دارم حس می‌کنم دستت را زیر چانه زده‌ای و مرا زیر نظر داری و هربار ک
برای دیدن روی تو ای یار
به غربت سالها بودم گرفتار
ندیدم روی ماه نازنینت
ندیدم رنگ آرامش به یک بار
شب و روزم عجین با میگساری
و لایعقل بفکرت بوده هربار
اسیر روزگاران بوده از تو
نبود م راحتی در خواب و بیدار
شد هر تاری ز گیسویت برایم
طنابی که کشاندم تا سرِ دار
در آن غوغای عقل و عشق، آخر
حقیقت روبرویم شد پدیدار
رسیدم من به عشق خود سرانجام
شدم عاشق به روی عشق این بار
برای دیدن روی تو ای یار
به غربت سالها بودم گرفتار
ندیدم روی ماه نازنینت
ندیدم رنگ آرامش به یک بار
شب و روزم عجین با میگساری
و لایعقل بفکرت بوده هربار
اسیر روزگاران بوده از تو
نبود م راحتی در خواب و بیدار
شد هر تاری ز گیسویت برایم
طنابی که کشاندم تا سرِ دار
در آن غوغای عقل و عشق، آخر
حقیقت روبرویم شد پدیدار
رسیدم من به عشق خود سرانجام
شدم عاشق به روی عشق این بار
برای دیدن روی تو ای یار
به غربت سالها بودم گرفتار
ندیدم روی ماه نازنینت
ندیدم رنگ آرامش به یک بار
شب و روزم عجین با میگساری
و لایعقل بفکرت بوده هربار
اسیر روزگاران بوده از تو
نبود م راحتی در خواب و بیدار
شد هر تاری ز گیسویت برایم
طنابی که کشاندم تا سرِ دار
در آن غوغای عقل و عشق، آخر
حقیقت روبرویم شد پدیدار
رسیدم من به عشق خود سرانجام
شدم عاشق به روی عشق این بار
کوتوال
یه بار دیگه رو اون مبل داغون کنار هم بشینیم تو خیره شی به من. من سعی کنم نادیده بگیرم گرمای شیرینی که بینمونه‌. با هم نورپردازی کنسرتا رو تحلیل کنیم و از نبود امکانات تو دانشگاه غر بزنیم. تو هی نگام کنی من بگم چیه؟ بگی قشنگی. چیه نگات نکنم؟ من بگم نه تو مثل هربار ناراحت شی و روتو برگردونی. بعد نوبت من میشه که دلتنگیمو رفع کنم. چقدر دلم تنگ شده واسه اون روزا. واسه مأمن دستات که یه هزارتوی پر از قصه بود. واسه سونات مهتاب بتهوون.
همانا که یکی از باگ های زندگی امکان نداشتن زندگی توی کتاب هاییه که میخونی و عاشقشون میشی :دیتا حالا هزار تا کتاب خوندم و با این وجود هربار یکی ازم پرسیده 
اگر امکانش وجود داشت دوست داشتی توی کدوم کتاب زندگی کنی جوابم فقط یک چیز بوده :
کتاب چراغ ها را من خاموش میکنم از زویا پیرزاد 
زلنسکی رئیس‌جمهور جدید ‎اوکراین:
در اتاق‌هایتان اداره‌ها نمی‌خواهم عکس‌ من را نصب کنید، رئیس‌دولت بودن مدل نیست، الگو نیست... در دیوارهای اتاق‌هایتان عکس فرزندانتان را نصب کنید تا هربار که تصمیمی می‌گیرید به چهره‌ی آنها نگاه کنید و بفکر آینده آنان باشید.
حس چندگانه ای دارممثل بازیگری شدم ک هربار به صحنه میره نقش متفاوتی رو ایفا میکنه
یکبار معشوقه ام و بار دیگه عاشق
یکبار فرزندم و بار دیگه مادر
هر روز نقاب میزنم
هر روز ک از خواب بلند میشم وعده های شب قبلم رو فراموش میکنم
وقتی از آینه به چشمای خودم نگاه میکنم میترسم
سرم درد میکنه
صبح نشد برات بنویسم،ولى باید بگم اینارو.من هیچ وقت تو زندگى استرس امتحان نداشتم.در بدترین حالت صبح امتحان درس مى خوندم و قبول هم مى شدم.بهم مى گفتى: خداى بى خیالى. ولى یه بار سر یه امتحان فیزیک بدجورى حالم بد شد. توى اون سالن کنفرانس زیرزمین دبیرستان دکتر حسابى نشسته بودم پشت صندلى و با اینکه کلى درس خونده بودم مطمئن بودم هیچى یادم نمیاد. با این حال میخواستم خونسرد باشم،آروم انگار که اصلا برام مهم نیست. تو اما قیافه ام رو که دیدى فهمیدى. اومدى
به این فکر میکنم که‌ آیا نوشتن از دغدغه‌ها و مشکلات شخصی‌ام مرا درگیر بازی با واژه‌ها میکند؟ اگر نیازمند آن هستم این یک نیازِ سالم است یا مخدرگونه؟ فقط دارم خودم را مشغول میکنم یا اثری هم در عمل و رفتارم دارد؟ انگار خودم نمیدانم! 
فقط میدانم آن‌چیزی که اتفاق باید بیفتد ضمنِ نوشتن است. دوباره و چندباره خواندنش، حداقل برای من، هیچوقت متوجهِ معنا نیست، بلکه حظِ ذهنی و تفریحی است. البته، اگر قادر باشم به حس و ذهنیت زمان نوشتن برگردم باید هما
میدانی به اطمینان صد در صد رسیده ام که من یک شبح در زندگی اطرافیانم هستم چرا که بود و نبود من هیچ فرقی ندارد وقتی بست فرند سیزده چهارده ساله ام روز تولدم بپرسد تولدت کی بود باید گل گرفت در این زندگی را
به عنوان یک تصمیم بزرگ دیگر نباید انتظار داشته باشی روز تولدت روز مهمی در زندگیت باشد چرا که هربار فقط غم و اندوه ناشی از تنها ماندن برایت به ارمغان دارد
تمام
یه شامپویی دارم که بوش برام خاطره‌انگیزه اگرچه هر تلاشی کردم نتونستم معین کنم که مربوط به چه خاطره‌ای هست. اونچه ازش در ذهنم ثبت شده یه حال خوب عاشقانه هست و خب همین کافیه که هربار احساس فقدان کردم رفتم و این شامپو رو به موهام زدم و حالم خوش شد.
یه چیزهایی واقعی نیست مربوط به بازنماییه و خدا میدونه چقدر عوامل در این بازنمایی دخیلند. انگار کن داستان زندگی خودت رو بنویسی.
میخوام بعضی چیزایی ک دوست دارمو تو همون اوج دوست داشتن عمدا بذارم کنار
مثل یه اهنگ خاص ک هربار میشنوم حالم عوض میشه شاید شادمهر
یا یه عادت همیشکی شاید شب بیداری
یا یه خوراکی دوست داشتنی شاید نوشابه
میخوام ب خودم ثابت کنم من هنوز هستم
 بعد سعی میکنم یه سری چیزا رو ب خودم اضافه کنم حتا ب اجبار
تمام مدت جلوی چشمم بودند
بالای سر بچه‌اش نشسته بود و بدترین فحش‌های عالم را به او می‌داد، تهدید می‌کرد او را می‌کشد و چشم‌های دخترک سه‌ساله پر از وحشت بود
تنها جرم او شیطنت کودکانه و بیش‌فعال بودن است که آن‌ هم تقصیر مادر است
هربار به روستا سفر می‌کنم و در این خانه هستم، این رفتار را می‌بینم و زجر می‌کشم، کاری از دستم برنمی‌آید
دلم برای هردو می‌سوزد
به آینده این بچه فکر می‌کنم و می‌لرزم
به تمام بچه‌هایی فکر می‌کنم که می‌توانند کو
بسم الله الرحمن الرحیم
 
امروز داشتم به این فکر می کردم که بعضی کارها چه قدر زود برایمان عادی می شود.فکر می کردم مثلا ده سال پیش اگر یک خانم پاچه های شلوارش را بالا می کشید و در خیابان راه می رفت چه طور نگاهش می کردیم؟ یا اگر یک آقا با شلوارک در خیابان راه می افتاد یا یک ماشین صدای ضبطش را آنقدر بلند می کرد که صدایش تا چند چهار راه آنورتر هم می رسید؟
تصمیم گرفتم برام عادی نشه.
تصمیم گرفتم هربار که یک کار اشتباه می بینم یا حتی مهم تر ،می کنم.برام ع
همیشه بوی ماشین تازه رو دوست داشتم. بعد از مدتی اما اون بوی نویی دلم رو میزد. هر چیز زیر یک سال، برای من کوتاه مدته و باورم نمیشه که بعد از مراغه و مرند و تبریز و تهران، بوشهر چندمین شهریه که کمتر از 2 هفته دیگه دارم میرم به مدت بیشتر از 2 سال توش زندگی کنم. از خودم مدام سوال می‌کنم که چطور هربار تغییرهای ناگهانی رو دوام آوردم، از سوپر‌های جدید خرید کردم و با ملیت‌های مختلف دوست شدم. چطور تنهایی رو تحمل کردم و گاهی به این نتیجه میرسم که جوون بو
شادیش با غم، خنده‌اش با گریه، راحتش با رنج، زندگی‌اش با مرگ، وصالش با فراق...
اینجا هر چیز با ضدش ممزوج است.
و من از شیشه ماشین به دشت خیره‌ام و فکر می‌کنم به فاصله‌ای که با هربار چرخیدن چرخ این پراید فکسنی دارد بین ما زیاد می‌شود.
هربار که از پشت تلفن صدای پدرم رو میشنونم، مهربون تر و آروم تر از دفعه قبل باهام حرف میزنه ... امشب حتی صداش میلرزید و دلم میخواست همونجا بهش بگم نمیشد یه کم زودتر مهربون میشدی؟نمیشد؟نمیتونستی زودتر نرم بشی؟اون موقع که باید نرم میبودی...دلم میخواست اینارو فریاد بزنم و بهش بگم که این مهربونیت آزارم میده...بیشتر از هر چیزی توی این دنیای لعنتی
این متن رو از یه کانال تلگرامی برداشتم, جالب بود.. البته من اینجوری نیستم ولی بهش اعتقاد دارم و دوست دارم اینجوری باشم
هربار غیر این عمل کردم پشیمون شدم
وقتی چیزی مرا رنج می‌داد، 
در مورد آن با هیچ کس حرفی نمی زدم،
خودم در موردش فکر می‌کردم،
به نتیجه می‌رسیدم 
و به تنهایی عمل می‌کردم.
نه اینکه واقعا احساس تنهایی بکنم، نه...
بلکه فکر می‌کردم که انسان ها در آخر،
باید خودشان،
خودشان را نجات بدهند...
من زیاد فکر میکنم. حتی وقت هایی که فکر می کنم فکر نمی کنم هم فکر می کنم. بعضی وقت ها کار دستم می ده. مثلا انقدر از بچگی راجع به ستاره ها فکر کردم و افتادم دنبال فکرهام که از 19 سالگی نصف زندگیم همینا شده. بعد به خودم اومدم دیدم من اصلا می خوام وارد نوروساینس بشم. اینجا چی کار می کنم؟ ولی دیگه دیر بود. تا خرخره وسط اخترفیزیک و آیوتا و مقاله گیر کردم. الان روی متغیرها کار می کنم ولی هر روز صبح که از خونه می زنم بیرون و چشمم به آسمون میوفته به این فکر می
دیروز فقط ظهر صدای تیراندازی رو شنیدیم و به نسبت روزهای قبل، روز آرام تری بود.
خب بریم سراغ بالا رفتن قیمت بنزینهمه میدونیم وقتی قیمت بنزین و دلار بالا میره روی بالا رفتن سایر اجناس تاثیر می گذاره، اینکه دقیقا چه ارتباطی بین اینها هست، بررسیش در تخصص من نیست. فقط مشهود و ملموس هست برای همه ما که قیمتها به شکل چشمگیری افزایش پیدا می کنه. دولت هم هربار وعده کنترل بازار و قیمت ها رو میده ولی هربار از این پروسه سرشکسته بیرون میاد و ضرر مالی و جانی
این وضعِ بیهودگی آدم را از به یاد آوردن هم می‌اندازد.ملال هم نیست حتی. ملال وزن دارد لااقل. یک چیزی هست. این بیهودگی عین این ست که حافظه نداری. یاد نداری. حرف، وزن، رنگ، کلمه. هیچ که هیچ. پرت پشت پرت پراکنده می‌کنی توی هوا که بی سمت‌اند. نمی‌دانم دیشب بود یا کِی که آنقدر این شدید شده بود که هربار، فورا زل می‌زدم توی چشم اطرافیانم که ببینم چه قدر کلافه‌شان کرده‌م. پشتِ پرت مخفی می‌شوی. نمی‌دانم این چه کار بیهوده‌ای ست که می‌نویسم و اینجا می
اگه تونستین، ۶ دقیقه و ۴۴ ثانیه‌‌ی جمعه‌تون رو صرف گوش کردن به این آهنگ کنین . من هربار رو تختم دراز میکشم و خیره میشم به سقف و با این آهنگ به بالا و پایین‌ شدن‌های زندگیم فکر میکنم . به اینکه یبار حالت خوبه ، یبار آرومی ، یبار پر از هیجان ، یه بار راکد ، یه بار فکر میکنی اگه تلاش کنی میشه ، یبار سلاحتو میندازی و پرچم تسلیمتو بالا میبری . برام یه تعبیر از زندگیه
پی‌نوشت : نیازمند به فی.لتر.شکن 
باز رسیدیم اینجا که اسمش فقط خونه ست و من بدجوری دلم گرفته :( 
چه حس کرختی و بدی داره اینجا انگار دستت از همه چی سرد میشه و اصلا امیدی وجود نداره. 
در این مورد باید یه فکر اساسی بکنم اینجوری نمیشه هربار که از این شهر میزنم بیرون واقعا خوشحالم و وقتی برمیگردم افسرده ترینم!
یه چیزی اینجا سرجاش نیست ولی اون چیه؟
باز رسیدیم اینجا که اسمش فقط خونه ست و من بدجوری دلم گرفته :( 
چه حس کرختی و بدی داره اینجا انگار دستت از همه چی سرد میشه و اصلا امیدی وجود نداره. 
در این مورد باید یه فکر اساسی بکنم اینجوری نمیشه هربار که از این شهر میزنم بیرون واقعا خوشحالم و وقتی برمیگردم افسرده ترینم!
یه چیزی اینجا سرجاش نیست ولی اون چیه؟
بمنظور حفاظت از تاسیسات روشنایی، برق صنعتی،
سیم، کابل و ماشین آلات در برابر اضافه بار و اتصال کوتاه از کلید اتوماتیک
استفاده می‌گردد. کلید‌های اتوماتیک به لحاظ بعضی از مزایا نسبت به
فیوز‌ها از قبیل: قطع همزمان سه فاز ودر نتیجه جلوگیری از دو فاز شدن برق و
سوختن موتور‌ها، قابل بهره برداری بودن بعد از هربار قطع کاربرد گسترده‌ای
پیدا کرده اند.
ادامه مطلب
من آزاد تر از تو بودم و نمی‌تونستی تحملش کنی.
.
یک سری وقت‌ها نمی‌دونم چیزی که دارم می‌گم، فکر‌ می‌کنم، احساس می‌کنم مال خودمه یا مال شخص دیگه‌ای؟.
با هربار صدای شکستن یه ظرف و دیدن خرد شدنش، چیزی هم بین ما می‌شکست. و بعد با خودت فکر می‌کردی این شکستگی اصلا قابل ترمیم هست؟
.
بعضی معذرت خواهی ها هم اینطوری اند که شخص نمیتونه تحمل کنه که به کسی به هر دلیلی اسیب زده و برای همین معذرت خواهی میکنه تا فقط وجدان خودش رو سرسری رها کنه و نذاره وجه ا
شونا
مدت‌هاست برای تو ننوشته بودم. بیشتر از همیشه دلم برایت تنگ شده و به جادوی تو احتیاج دارم.
این روزها حسابی درهم و شلوغ است، پر از صداهای بلند دوست نداشتنی.
شونا
این شب‌ها نفس کشیدن برایم سخت‌تر از همیشه شده و هربار حس می‌کنم دیگر زنده نمی‌مانم. حتی جادوی سونات مهتاب و دمنوش گل‌گاوزبان هم جواب نمی‌دهد.
چقدر خوب می‌شد اگر بعد از هر سرفه، ریشه درختی سبز می‌شد و من به سبزینگی نزدیک‌تر می‌شدم.
شونا
من از این تنهایی خسته شدم، می‌ترسم.
لطف
 
هرسال و هربار سفر رفتن تجربه و چیز‌های جدیدی به آدم یاد میده! ولی به نظر من امسال سفر خیلی جذاب تر و عجیب تر بود! از هتل و تعریف و تمجیدهای الکی و آب و هوا بگیر تا غذا و خورد و خوراک! ولی از اونجایی که به نظر من خورد و خوراک خودش یه دلیلِ سفر می‌تونه باشه، می‌پردازم به خوراک!!! (می‌پردازم، از مصدرِ پرداختن! خیلی جالبه که مصدرش "پرداختن" ع ولی توی فعلش "خ" به "ز" تبدیل میشه! [توقع من از جوری که باید صرف میشد: می‌پرداخم] )
ادامه مطلب
اپلیکیشن ارس انصار نرم افزار عرضه شده توسط بانک برای درخواست و ارائه رمز دوم پویا بانک انصار است ،کدهای تولید شده توسط این اپلیکیشن برای انجام تراکنش های بانکی به مدت 60 ثانیه اعتبار دارد و پس از گذشت این مدت منقضی می شود.
از جمله مزایای دریافت رمز دوم پویا بانک انصار یا سایر بانک ها این است که علاوه بر امنیت بیشتر ، افراد نیازی به به خاطر سپردن رمز دوم ایستا ندارند و با خیال راحت می توانند هربار یک رمز را وارد کرده و تراکنش خود را از طریق درگا
مدتیه دارم سعی میکنم یادم بمونه توی آینه خودم رو ببینم؛ تجربه ی عجیبی دارم که هربار قیافه ام برام تازگی داره.
یوقتایی اصلن حوصله هیچی بازی کردن با برنا رو ندارم و دلم میخواد آزادانه به دنیای بزرگترها سرک بکشم.
یوقتایی دلم میخواد یه خواب سیر بکنم، کلی وقت هدر بدم و بعدش یه برنامه ریزی خوب بکنم و اجراش بکنم.
الان هم آنقدر خسته ام که یادم نمیاد درین پست چه مطالبی میخواستم بذارم!
دختر من و میم هی هربار فکرامونو سر هم میذاریم
چجوری مامانمو راضی کنیم بریم یزد پیششهر بار به یه مشکل برمیخوریمـ
حالا لازم بود من پسر بودم این سوسول بازیا چی بود.راحت میرفتم پیش رفیقم! حالا این بار گفتیم خودش بیاد منو ببره
نمیدونم..خدایا منو به کویرت برسون
از وقتی فهمیده جدی به رفتن فکر می کنم  مهربونتر شده. می گفت می خوای
فردا بیدارشم برات ساندویچ درست کنم بخوری بری؟ ف شاکی شد. مامان جلوش
درومد که این بچه چند روز دیگه پیشمه مگه. تو کتشم نمیره این برنامه مال
دوسال دیگه اس. بغل های بابا هم محکم تر شده. امشب سر شام می گفت کاش قبلش
شوهرت می دادم.:))
من؟ هربار قلبم فشرده میشه.
چند وقته از برنامه هام باخبر شدن؟ یک شب
خانواده رقیق القلبی هستیم متاسفانه.
یک هفته ای میشه که کلا مسیرم به سمت دندون پزشکی ‍♀️‍♀️
الانم با یه دندون عصب کشی شده و تحمل درد یک دندون عقل کشیده شده  دارم به پر کردگی و کشیدنای بعدی فکر میکنم و هربار به طرز فجیعی یه خودم بد و بیراه میگم که چرا انقدر دیر  و بعد از درد دندان رفتم دندانپزشکی‌‌؟؟؟؟؟؟؟!!!
#قابل ذکره که وی سه تا از دندان های عقلش بطور کامل رشد کرده بدون اینکه متوحهش بشه و همین باعث خرابی دندونای دیگه شده.
این جانب به خاطر مراجعه دیر به دندان پزشکی بسیار نادم و
دوستی دارم که رازی دارد و این راز به طریقی بدون اینکه بخواهم به گوش من رسیده است و آن دوست از این موضوع بی خبر است. بعد هر از چندگاهی که با هم حرف می زنیم او از دوره ای از زندگیش حرف می زند که خیلی سخت بوده ولی ادامه نمی دهد که چرا و چطور و من هربار می دانم از چه حرف می زند و او نمی داند که من می دانم و من هر بار از این دانستن خودم و ندانستن او معذب می شوم.  این روزها سوال اخلاقیه من از خودم این است که باید به او بگویم همه چیز را می دانم یا بگذارم در هم
سلام
راستش فکرم درگیر دوستی با نام کاربری ارشد شد و اینطور فکر میکنم که برخورد خوبی باهاش نداشتم.
جناب ارشد من مشکلی با اومدن شما به وبلاگ ندارم بالاخره مطالب نوشته میشن تا خونده بشن
مهم هم نیست مخاطب کی هست.

و موضوع دیگه اینکه هربار پست میزارم کامنت های پست قبلی که حالت چت کردن شدن و ربطی به پست ندارن
حذف میکنم امیدوارم سوتعبیر  بی احترامی به شما و کامنت هایی که گذاشتین نشه.
ودر اخر هم روز دختر و میلاد حضرت معصومه را تبریک میگم تو این روز اگه
وقتی وارد اتوبوس شدم بلند و رسا به راننده سلام دادم. لبخند زدم. بلوز سفید آستین درازم را پوشیده بودم و حتی سعی کرده بودم خوشتیپ باشم. به غمگین‌ها نمی‌خورم چون غمم سنگین نیست. از دنیا سیر نیستم. میدانم آخرش همه چیز خوب میشود. فقط... باورش سخت است که من سالها ناراحتی را گذرانده‌ام. غم طاقت‌فرساست. چطور آدم میتواند سالها و ماه‌ها ناراحتی را تحمل کند؟ غمم سنگین نیست. یک حالت بچگانه، ناب، خالص و حتی پاک دارد. این به غصه‌ام زیبایی میدهد؟ نمیدانم. ح
تحصیلات شرطِ لازمِ هیچ اتفاقی نیست. نه پیدا کردن شغل نه رشد شعور نه حتی اعتباری بر جایگاه اجتماعی. کسانی که از پشت نیمکت‌های مدرسه به صندلی‌های دانشکده نرفتن به حق از خودشون دفاع می‌کنن و مدعی‌ان که مدرک مهم نیست. اما آیا دانشگاه فقط فخرِ کودکانه‌ای به «مدرک» و خط‌کش غلطی برای سنجش قوارهٔ «شعور» آدماست؟
حقیقتا ما، فارغ از مدرک دانشگاهیمون، به ندرت مطالعه میکنیم. کتاب، سایت، کپشن، حتی پادکست. موندن پای متنی که بیشتر از دو خط ادامه داره ح
این روزها سرم از فشار فکر "کارهایی که باید بکنم ولی براشون وقت نمیذارم""کارهایی نباید انجام بدم ولی دارم براشون وقت میذارم""کارهایی که دوس دارم انجام بدم ولی عقلم میگه الان وقتش نیست"خیلی خیلی سنگین شده.
و زیر پا گذاشتن چهارچوب هام باعث شده هربار خودم از خودم ضربه بخورم و اون آدمی که دوست ندارم باشم داره به آدمی که دوست دارم باشم پوزخند میزنه.
این روزها سرم از فشار فکر "کارهایی که باید بکنم ولی براشون وقت نمیذارم""کارهایی نباید انجام بدم ولی دارم براشون وقت میذارم""کارهایی که دوس دارم انجام بدم ولی عقلم میگه الان وقتش نیست"خیلی خیلی سنگین شده.
و زیر پا گذاشتن چهارچوب هام باعث شده هربار خودم از خودم ضربه بخورم و اون آدمی که دوست ندارم باشم داره به آدمی که دوست دارم باشم پوزخند میزنه.
یه خدایی که اون بالاس و خیلی وقته فراموشش کردم..
یه خدایی که نباید شک کنم دیگه بهش
چون اون جوری ب پوچی مطلق میرسم
حضورتو کنارم حس میکنم رب.. :(
وقتای خلوتم وقتی هیییچ کس نیست دورم
وقتی هربار ب زور بساطمو جم میکنم از دور اطرافیانم 
تو بودی
خیلی هم بودی.. حتی وقتی که چن سال پیش تو حرم اون خانومه رو فرستادی ک دلگرمم کنه..
بهم بازم ثابت کن ک هستی کنارم
بگو ک تو هستی حتی اگ کل دنیا سر جنگ بگیره
بگو هستی و من درگیر نمیشم
بگو هستی و من هفته دیگ شادم
بگو هستی
هفته پیش چهارشنبه رو مرخصی گرفتم و وصل کردم به تعطیلی پنج شنبه، جمعه آخر هفته و کلی مشعوف شدم
امروز افتان خیزان و ناله کنان و برسر زنان و جامه دران اومدم سرکار و هربار به چهار روز 
تعطیلی آخر هفته فکر میکنم نیشم تا بناگوش باز میشه
خلاصه که مدیونید اگر ذره ای تو کارمند نمونه بودن من شک کنید :دی
پ .ن : عکسی که مشاهده می کنید میز کار اینجانب می باشد ^___^ 
بلاخره باید از یه جایی شروع کرد
هربار خواستم شروع کنم و بنویسم وثبتش کنم تا حافظم پاکش نکنه،مثل همیشه یه کار دیگه پر رنگ تر میشد و اولویت پیدا میکرد
تا میومدم سراغ خودم،باز قهر کرده بود و همه چیزو پاک کرده بود و مثل همیشه،پشتمو کرده بودم به خودم و دهن کجی میکردم 
ولی خب باید از یجایی شروع کنی
بجای قهر کردن ببینی چته
الان نمیدونم چطوریم
ساعت ۵.۲۳ فقط میدونم یه چیزی توی دلم میلوله و نیمچه ارامشمو گرفته و مثل همیشه اروم و قرار واسم نذاشته
 
سلام. من میلیونها نوع رژیم رو امتحان کردم و از قضا موفق هم شدم اما اراده‌ی نگه داشتن وزنی که بهش رسیدن بودم رو نداشتم در نتیجه وزنم هربار از سری قبل بالاتر رفت و الان رسیده به چیزی که در استاتوس وبلاگم نوشتم.اینبار می‌خوام تلاش کنم از طریق رژیم «روزه‌داری متناوب» یا intermittent fasting برای کاهش وزن اقدام کنم. درباره‌ش یسری مطالب تو وب فارسی خوندم اما نیاز دارم بیشتر درباره‌اش مطالعه کنم. با اینحال نظرم روش مثبته و از امشب شروع میکنم ببینم به کجا
#نامه_به_اسبی_که_نیامد .
هر بار که آمده‌ای 
آخرین بار بوده است
و هر بار که رفته‌ای اولین بار
فردا تو را 
برای اولین بار خواهم دید
همان طور که دیروز
برای آخرین بار دیدمت
شاید امروز نیز صدایت 
که بارشِ شیرینِ توت
بر پرده‌ی کتانی‌ست
دهانم را آب بیندازد
ماه نیستی
تا در قاب نقره‌ای‌ات
هر بار که نو می‌شوی
حکایتی کهن باشد 
افتاده به جان من 
آغوش شعله‌وری هستی
که در چشم بر‌هم‌ زدنی
کُن‌فیکون می‌کنی مرا
و هر بار که رفتنم را
از پاگرد پلکان 
تماشا
بلاخره باید از یه جایی شروع کرد
هربار خواستم شروع کنم و بنویسم وثبتش کنم تا حافظم پاکش نکنه،مثل همیشه یه کار دیگه پر رنگ تر میشد و اولویت پیدا میکرد
تا میومدم سراغ خودم،باز قهر کرده بود و همه چیزو پاک کرده بود و مثل همیشه،پشتمو کرده بودم به خودم و دهن کجی میکردم 
ولی خب باید از یجایی شروع کنی وبیای سراغ خودت،حست
بجای قهر کردن ببینی چته
الان نمیدونم چم هست
ساعت ۵.۲۳ فقط میدونم یه چیزی توی دلم میلوله و نیمچه ارامشمو گرفته و مثل همیشه اروم و قرا
از آدمها نوشتن رو دوست‌‌‌دارم، انگار که میتونم یه جا ثبتشون کنم و با هربار خوندن دوباره دوسشون داشته باشم.
ایندفعه نوبت سحره.
دو سه سال اول دبستان رو باهم بودیم، اما حقیقتش ازش خوشم نمیومد. یه دختر ساکت بود که کم ارتباط می‌گرفت و وحشتناک باهوش و زرنگ و رقیب من تو درسا و دلبری از معلما :).
راهنمایی دوباره باهم بودیم... خونشونم نزدیک خونمون شده بود، از یه جایی به بعد کم کم تو درسا باهم همگروهی شدیم و پامون به خونه ی هم باز شد،البته لازمه اضافه ک
باورتون میشه خواهرم به حدی اذیتم می کنه 
که به رفتن از این شهر و پیدا کردن خوابگاه و کار جدید در شهر دیگه ای مث کرمانشاه یا تهران فکر می کنم.
هربار هم تو دلم میگم ایراد نداره فکر کن یه غریبه س تا از دستش ناراحت نشی 
خیلی حالم گرفته س
هم از نظر مالی همه چی بهم ریخته ، هم خواهرم رو مخمه 
در واقع اگه کار مناسبی داشتم صد در صد زندگی مستقلی رو برای خودم شروع میکردم 
خیلی اذیتم و همش حس سربار بودن دارم 
یه دوره تو نظام مهندسی دارم چن روز پشت سر هم هست
ش
چقدر خوب بهانه جور میکنی تا ردم کنی
خوب تر از آن که فکرش رابکنم!!!
ما چه میخواستیم و شما چه؟!
چقدر تفاوت!!!
چقدر دل های الکی خوش!!!!
خیلی وقت است که فقط انتظار میکشم
تا من هم به هر بهانه ای 
فایل های روضه ی حاج مهدی راتکرار کنم
همان ها که هربار جدیدتر میشوند
دل مرده ها را عیسا مسیح ها واجب!
چقدر دلم شبیهِ روزهایی شده
که تنها آرزویش کربلای شما بود
حتی در خواب!
هرچه می خواهی بامن کن
تنها همین اشک را نگاه دار برایم
من بی گریه بر شما دق می کنم حسین جان...
نمیدونم کدوم خری فیلم "بخت پریشان ما" رو بهم‌ معرفی کرد که توی لیست فیلم هام گذاشته بودم که بعد از اینکه هربار یه سریال کره ای رو تموم کردم، یه فیلم ببینم که کلا از فضای اون سریال بیام بیرون؛ ولی بعد از فیلم های "من پیش از تو" و "فرصتی برای بیاد آوردن" این سومین فیلمی بود که... لعنت به اینجور فیلم ها... هنوزم چشام داره میسوزه! به همین دلیل اون ده تا کاری که توی پست قبلی نوشته بودم که دوست دارم قبل از مُردنم انجام بدم رو پس میگیرم و خلاصه ش میکنم توی
کارای درست و صحیحم برام توی دو دسته جا میگیرن. یه دسته اونایی که دقیقا میدونم دارم چکار میکنم و نتیجه،  ماحصل براوردهای خودمه. دسته ی دوم هم اونایی که نتیجه ی درست، عموما حاصل شانسه و اتفاقی.
این روزا که دارم یه مهارت جدید رو یاد میگیرم، هربار که شانس باهام یار نیست و کار اشتباه پیش میره، کاری که شاید پنجاه دفعه ی قبلی به صورت اتفاقی درست از آب دراومده بوده، یه جوری خرکیف میشم از این اشتباه کردن که هرکی ببینه فکر میکنه من نمیدونم دروازه مون کد
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
 یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.
هر
عصر جمعه در حال درس خوندن و استفاده از ته مونده های انرژیم میدونی یهو چی یادم اومد؟!تمام روزهایی که با شوق من زودتر رسیدم و کل تئاتر شهر رو زیر نظر گذروندم که پیداش کنم!
اینکه هر آدمی از کنارم میگذشت یه لبخند گنده روی لب من میدید و بس
این اواخر حس میکردم میاد یه جا قایم میشه منو زیر نظر میگیره :]]
درسته هربار شوخی میکنم که دیگه از این به بعد زود نمیرم اما مطمئنم که بازم زودتر از اون میرسم. 
راستش عمدا زودتر میرسم که این حس قشنگ رو از خودم نگیرم :)
د
دوباره درست همینجا ک حس میکردم کاملا تموم شدی برام،
دستم دوباره لغزید روی پروفایلت!
و دلم دوباره لرزید....
چرا هربار یه نکته جدید کشف میکنم؟
الان ک کاملا نا امیدم از داشتنت
این چ کار مسخره ایه ک با زندگیم دارم میکنم؟؟
چرا با دستای خودم دارم نابود میکنم آیندمو؟
تو خوب.تو دوست داشتنی.تو برای من معیار تموم!
وقتی نمیشه ینی نمیشه!!!
چرا انقدر دیوونه بازی میکنم؟!
ا اخه شمارتم اینهمه وقته پاک کردم!
چرا تو سرچ تلگرامم میاد اسمت
چرا اراده ندارم
چرا بازم
می خواستم دربارۀ شهید آوینی چند خطی بنویسم، ولی شنیدن قطعات زیبایی از ناصر چشم‌آذر انقدر مرا به وجد آورد که حیفم آمد یادی از او نکنم در این فضای بیان! خدایش رحمت کند! بار اولی است که این قطعات را می شنوم.
یادآور می شوم ناصر چشم‌آذر، همان عزیزی است که قطعات موسیقی باران عشق را ساخت؛ باران عشقی که هربار به آن گوش می کنم، به پاکی انسان و بزرگی خداوند فکر می کنم و بس!
راهی مشهدم...
فک می کنم چهار ساعت دیگه میرسم به امید خدا...
دل تو دلم نیست برای زیارت...
:)
پ.ن: یه ماهی میشه مشهد نرفتم...دلم لک زده واسه نشستن تو صحن انقلاب و تماشای گنبد طلایی...دلم حتی واسه خادم هام تنگ شده:/ (باهاشون مشکل ندارما فقط نود درصدشون بداخلاقن...شاید چون خیلیییییی به حجابم گیر میدن اینطوری فک میکنم...ینی با هربار رفتن حداقل ده تاشون تذکر میدن:/) 

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها