نتایج جستجو برای عبارت :

#روزنوشت۹۸ - بیست و نهم فروردین

دیدین توی تاریخ می‌نویسن که مثلاً پادشاهان قاجار، هر کدوم میانگین 25 سال حکومت کردن؟ هر کی چندسال بالا و پایین، بالاخره توی همین حول‌وحوش فرمانروایی کرده... (غیر از ناصرالدین شاه که گویا بالای نیم قرن پادشاه بوده)من حساب کردم توی دوازده سالی که در بازار کار کشور مشغول به کارم (نکته: اگه بیمه داشتم ده - دوازده سال دیگه بازنشسته می‌شدم!) میانگین هر سه سال شغلمو عوض کردم. اون دو سه سال اول که به تجربه‌اندوزی توی مطبوعات گذشت، بعد سه سال تمام در خ
قرار نبود دوم خرداد اینقدر غمگین باشه، منظورم اینه قرار نبود با سالگردش غمگین‌تر شیم،‌ قرار بود حال‌مون توی سالگردش بهتر باشه،‌ توی تقویم ببینیمش و بخندیم... حیف!متولدین خرداد ۷۶ الان ۲۲ سال‌شونه و در آستانه کسب مدرک کارشناسی هستن؛ یه سری شون ازدواج کردن و حتی بعضیاشون بچه دارن... این موقع‌ها آدم می‌فهمه چقدر پیر شده.بعد از مدت‌ها کتابخونه رو‌ مرتب کردیم. با گرون شدن کاغذ فهمیدیم‌ باید خیلی بیشتر قدر کتاب‌هامون رو بدونیم. و من کلی کتا
قسمت آخر گات، شاهکار اچ‌بی‌او امشب میاد و ما به زور تونستیم خودمون رو به فصل چهار برسونیم. من تصورم این بود که فصل آخر هشت قسمت قراره پخش بشه و قسمت آخر دقیقا می‌خوره به تعطیلات عید فطر، پس با این شیب که پیش می‌ریم می‌تونیم عیدفطر همگام با دنیا قسمت آخر رو تماشا کنیم. نشد...نمی‌دونم تاثیر گات دیدن‌ه یا نه؛ اما تحمل حتی یکی دو دقیقه از سریال‌های شبانه ماه رمضونیِ تلویزیون هم سخت شده. نه تنها سریال‌های تلویزیون که دیدن هیولا هم اذیتمون می‌
امروز تقریباً آخرین روز کاریم توی دفتر قبلی بود. (سه‌شنبه مرخصی گرفتم و از چهارشنبه هم که منتقل میشم جای جدید) یه حس دوگانه‌ای دارم... حس غمِ دوری از کسانی که توی سه سال گذشته بیشتر از محیا و خونواده و بقیه دیدمشون. کسانی که باهاشون زندگی کردم رسماً.از نود و پنج من هر روز خونه رو به مقصد شغل فعلی ترک کردم. هر شب بعد از غروب آفتاب برگشتم خونه. یعنی سه سال و دو ماه، یعنی سی و هشت ماه، یعنی بیشتر از هزاروصد روز بیشتر از ده ساعت توی این دفتر بودم.قطعا
حالم خوبه. اینو فکر کنم از توی همین روزنوشت‌ها هم میشه فهمید. ماه رمضون امسال تقریباً هر روز یه اتفاق داشت... (غیر از اتفاقِ بدِ جمعه، بقیه خوب بودن...) اتفاقاتی که باعث شدن حالم خوب باشه.خیلی جالبه که بیشتر از تعطیلات نوروز، مهمونی‌ها و دیدوبازدیدهامون رو امسال توی ماه رمضون تجربه کردیم. تقریباً هر روز مهمونی رفتن، مهمون اومدن، بیرون رفتن و... یه جورایی انگار داره به فرهنگ تبدیل میشه. حتی اگه روزه نباشی، می‌بینی که اونقدر افطاری دعوتت می‌کن
#هنر_ظریف_بی‌خیالی ؛ توی ترجمه البته کمی ادب خرج شده؛ ترجمه درست‌ش اینه: «هنرِ ظریفِ به ...خمم» یا «هنر ظریفِ به قوزکِ پا گرفتن»خیلی جاها تعریفش رو شنیده بودم... ولی نمی‌دونستم که چیه توش! یعنی فکر می‌کردم یه نویسنده‌ای از جنس بوکوفسکی، نشسته و از بیهودگی دنیا حرف زده؛ که بابا اینقدر سخت نگیرین، شل کنید و لذت ببرید. .ولی کتاب، فلسفی‌تر و آموزشی‌تر از این حرفهاست. من خودم فقط با خوندنِ فصل اول کلاً نگاهم به کتاب عوض شد و دیدم نه، چقدر نگاه فل
به شکل وحشیانه‌ای در حال دیدن #گات(#گیم_آف_ترونز) (#بازی_تاج_و_تخت) هستیم. درسته کمی دیر شروع کردیم، ولی امیدواریم همگام با سایر طرفداران این سریال، به قسمت آخر برسیم و هیجان پایانش رو با اونها تجربه کنیم.ما که توی دو ماه گذشته، کلاً هفته‌ای یه قسمت #این_ما_هستیم #thisisus) رو هم نمی‌رسیدیم ببینیم، داریم شبانه‌روز گات می‌بینیم و خودمون هم از وضعیت خودمون متعجبیم.نکته‌ای که وجود داره اینه که من اصلاً از اسپویل (لو دادن داستان) توی این سریال نمی
چندوقتی هست که کتاب نخوندم؛ توی ایام عید نوروز که خیلی شلوغ‌تر بودم و تایم زیادی (از بخش مفید روزم) رو باید می‌رفتم سرکار، شبها حداقل نیم ساعت کتاب می‌خوندم؛ اما الان که خلوت‌ترم، هیچ. اسیر گوشی شدم و افسارِ زمانم رو دادم دستِ گوشی.نشستم توی کافه بازار و گوگل پلی هر چی نرم‌افزار که فکر می‌کردم کاربردی‌ه رو ریختم روی گوشی. نمی‌دونم چرا؛ احتمالا از سر بیکاری. ولی خب چندتاشون خوب بودن. مثل پینترست (اپلیکیشنی عکس‌محور – شبیه اینستاگرام – ا
اگر فکر کردین ماجراهای تولدم تموم شده، باید بگم کور خوندین! مگه من ول می‌کنم این ورود غرورآفرین به دهه چهارم زندگی رو؟چند روز بعد از تولدی که محیا برام گرفته بود، موقع انتشار عکس دسته‌جمعیِ اون روز، نوشتم که چقدر دوست داشتم بیشتر خودم رو توی آینه وجودتون ببینم! و نمی‌دونستم که موازیِ این پستم، محیا ازتون خواسته که چند خط درباره‌م بنویسید. که در قالب یه مجموعه منتشرش کنه.به نظرم بهترین هدیه‌ای بود که می‌شد برای سی‌سالگی یکی مثل من تهیه ک
اخطار: این روزنوشت برای کسانی که ناراحتی قلبی دارند و برای افراد حساس جامعه، دارای محتوای آزاردهنده‌ست.غمگین‌ترین لحظه تاریخ رابطه‌مون بود... اصلا متوجه نشدم که چی شد؛ تا به خودم بیام زمین پر از خون شده بود. توی یه جابجایی ساده (که با باز شدن چهار تا پیچ می‌تونست انجام شه) دیواره تخت افتاد روی پای محیا و شد آنچه نباید می‌شد.خودش که تحت تاثیر بازی تاج و تخت احساس می‌کرد پاش‌ قطع شده! اما خوشبختانه از انگشتان پا، فقط ناخن یکی آسیب دیده بود، و
من توی کوران بلایای طبیعی مثل همین سیل که عیدمون رو عزا کرده، قبل از سازمان مدیریت بحران و هلال احمر و دولت و سپاه و استاندار و فرماندار و وزرا و وکلا، سرمو می‌گیرم بالا و از خدا گله می‌کنم. که ای پروردگار عالم؛ این «فتاده را پای زدن» چه لذتی داره؟ این مردم مظلوم چه گناهی مرتکب شدن که سزاش خونه‌خرابیه؟ کجای این کارت با عدالت سازگاری داره؟بین بچه‌ها بحث بود که زلزله بدتره یا سیل؟ من گفتم زلزله بهتره... چون می‌دونی این چند ثانیه لعنتی تموم می
به قول اون فیلم کوتاه معروف که دوربین صد ثانیه سقف رو نشون می‌داد و آخرش معلوم می‌شد که فیلم فقط چند لحظه از زندگی یه جانباز قطع نخاعی‌ه، این عکس رو گذاشتم که بگم این فقط یک فریم از زندگی من‌ه. ( مظلوم نمایی)امروز برای اولین بار رفتم چشم پزشکی. هم معاینه مجدد چشمِ بابا بعد از عمل آب مروارید بود، هم بررسی وضعیت چشم مادر بعد از عمل پارگی شبکیه. (نمی‌دونم چرا یهو از ناحیه چشمدچار مشکل شدیم!)نمره چشمم «دو» بود. دکتر گفت جاداره همین‌جا گواهینامه
داشتم به بچه‌ها می‌گفتم من توی محیط جدید که قرار می‌گیرم اصولاً حرف نمی‌زنم، ارتباط نمی‌گیرم و سخت وارد اینتراکشن میشم. تصورم از خودم همیشه این بوده که از اون بچه‌هایی هستم که سخت دوست پیدا می‌کنن. باید با یکی شش ماه توی یک میز بشینن تا رفیق بشن. ولی گویا تجربه، چیز دیگه‌ای رو نشون میده.دارم بیشتر حرف می‌زنم. بیشتر با آدم‌ها وارد تعامل میشم. بیشتر ارتباط می‌گیرم و به شکل ویژه‌ای بیشتر دوست پیدا می‌کنم. نمی‌دونم این روند کی شروع شده و
امسال یه خرده زود نمی‌گذره؟ انگار همین هفته پیش بود، من داشتم از مصائب کار کردن در تعطیلات نوروزی می‌گفتم (بیشتر غر می‌زدم البته!) انگار همین هفته پیش بود که من عینک رو به زندگیم اضافه کردم!همیشه تصویرم از آدم‌های سی ساله، ازدواج‌های پنج – شش ساله، رفاقت‌های ده – پونزده ساله یه تصویر میانسالانه و پخته و خاص بود. فکر می‌کردم آدم‌ها توی سی سالگی می‌افتن توی سراشیبی و بی‌انگیزگی، ازدواج‌ها توی شش سالگی میفتن توی تکرار و رکود، و رفاقت‌ه
مثل کک به تنبون‌م افتاده... «تغییر» رو عرض می‌کنم! هی توی گوشم زمزمه می‌کنه که یه حرکتی بکن، یه تغییری، تحولی، پیشرفتی، پسرفتی، آپدیتی... چیه این رکودِ لعنتی؟ چیه مثل مرداب، راکد شدی و تکون نمی‌خوری... تکون بده، یالا تکون بده.اصولاً برای خیلی‌ها تغییر سخته؛ یعنی از یه موقعیت به موقعیت جدید رفتن، براشون مصیبت‌ه. من اما همیشه از تغییر استقبال کردم. با این حال، متاسفانه یا خوشبختانه، کمتر موقعیتِ تغییر برام به وجود اومده. همیشه یه جوری توی هر
الان که دارم روزنوشت امروز (پنجاه و نهمین روز سال) رو می‌نویسم، حدود یک هفته از اتفاقات این روز گذشته؛ نمی‌دونم دارم کار درستی می‌کنم که با فاصله نسبت به روزهای سپری شده می‌نویسم یا نه.نوشته‌هایی که همون شب در مورد اتفاقات هر روز پست میشن، تازگی و طراوت خاصی دارن، واقعی‌ترند و افشاگرانه‌تر. مقدار غُر زدن‌هام توشون بیشتره و به شکل محسوسی باعث خالی شدنم می‌شد.الان اونقدر پُرم که حد نداره، غمگینم و تلخ. در حالی که بیست و هشتم اردیبهشت حال
یکی از جذابیت‌های نوشتن برای من خودافشایی‌ه که باعث میشه بعد از نوشتن سبک بشم. خودم مطالب نویسندگانی که صریح، بی پرده و افشاگرانه می‌نویسن رو دوست دارم و تلاش می‌کنم اگه یه روزی نویسنده شدم منم بتونم صریح، بی‌پرده و افشاگرانه بنویسم. اما بعد از سال نود، کمتر صریح نوشتم. همیشه مجبور شدم به خاطر کار کردن توی تلویزیون، مشکلات و مسائل کاری رو توی دلم دفن کنم، سانسور کنم و ازشون بگذرم؛ در مورد مسائل شخصی هم به اقتضای زمانه محافظه‌کارتر ش
جا داره برای دومین بار در سال جدید این غر تکراری رو بزنم که: این همه سگ‌دو بزنیم که چی بشه؟دارم به رابطه سلامتی و کار فکر می‌کنم. که آیا کاری که داریم می‌کنیم به از دست دادن سلامتی می‌ارزه؟ منظورم از سلامتی صرفاً سلامت جسمانی نیست، سلامت روحی-روانی هم هست.به نظر من هیچ کاری توی دنیا نیست که آدم بخواد بخاطرش سلامتی‌ش رو‌ از دست بده. مخصوصاً اگه اون کار، فعالیت رسانه‌ای توی ایران باشه.

به عنوان کسی که نویسندگی رو انتخاب کرده تا کمتر فعالی
از روزی که پای محیا دچار جراحت شد، دغدغه اصلیم این بود که توی سفر هفتم خرداد به استان گلستان، پاش اذیتش نکنه و سفر بهش خوش بگذره. یکشنبه که برای اولین بار ظاهر زخم‌ه بهتر شده بود، کمی خیالم راحت شد که می‌تونه بی‌دردسرتر این سفر رو بره.خودش که خیلی درباره‌ش نمی‌نویسه! ولی برای من جالب بود که تجربه متفاوتی رو داره از سر می‌گذرونه. همکاری با یونیسف برای رسوندن اقلام بهداشتی مورد نیاز مردم به مناطق سیل زده استان گلستان و همراهی با مهتاب کرامت
امروز وقت کردم تا دستی سر و روی گوشیم، لپ‌تاپ، مرورگر، وبلاگ و شبکه‌های اجتماعی بکشم. یه موقع‌هایی احساس می‌کنم که خیلی دارم وقت صرفشون می‌کنم و یه موقع‌هایی هم به خودم میگم چرا من مثل بقیه وقت نمی‌کنم هویت مجازیم رو سروسامون بدم؟
البته که الان از وضعیت زندگی دوم خودم در فضای مجازی (یا به قول دکتر قالیباف، فجازی!) راضی‌ام. فقط مثل زندگی اصلی، منظم نیست؛ که خب بخش زیادیش دست من نبوده و در آینده هم نخواهد بود.
این روزها با یه استارتاپِ تقری
بحث سلیقه موسیقیایی بود؛ گفتم من همه چیز گوش میدم. از سنتی و پاپ و تلفیقی تا بی‌کلام و راک و رپ. ملاکم برای شنیدن، اصلا فنی و تکنیکی نیست. توی این ده-دوازده سالی هم که به جای مترو و تاکسی و اتوبوس، با ماشین شخصی این‌طرف اون‌طرف میرم، موسیقی به بخش جدایی ناپذیر زندگیم تبدیل شده و عادت کردم که هرچیزی بشنوم؛ به نظرم خوب یا بد، هر قطعه موسیقی ارزش یک‌بار شنیدن داره... و وای از آهنگی که حتی برای یکبار شنیدن هم نشه تحملش کرد.ایده‌آل برای من اینه که
نسبتِ من به تهران، یه عشق و نفرتِ توأمان‌ه. در عین حال که خیلی دوستش دارم، می‌تونم تا سر حد مرگ ازش متنفر باشم.این روزها که گرونی‌ها و مشکلات اقتصادی پررنگ‌تر دارن خودشون رو نشون میدن و اون سال نودوهشتِ سختی که مسئولان، سال گذشته وعده‌ش رو می‌دادن رو بهتر لمس می‌کنیم، بیشتر از همیشه به فاصله طبقاتی بالا و پایین تهران فکر می‌کنم.به مردمِ بالادست که براشون فرق نمی‌کنه دلار بخرن یا سکه، خونه بخرن یا ماشین، گوشی بخرن یا یخچال، در هر صورت س
امشب پاییز فصل آخر سال است، اولین کتاب نسیم مرعشی رو خوندم. چقدر خوش‌خوان و جذاب و درست نوشته شده بود. از اون متن‌ها بود که خیلی دوست دارم ورژن مردونه/پسرونه‌ش رو بنویسم.در مورد مهاجرت خیلی توی تولیدات فرهنگی و هنری کم کار کردیم. در حالی که دغدغه بزرگی‌ه و نسل ما خیلی زیاد باهاش درگیره. کم نیستند دوستان و همکاران و هم‌کلاسی‌ها و آشناها و فامیل‌هامون که ذره ذره وجودشون رو برداشتن و رفتن و تبدیل شدن به کاراکترهای مجازیِ پشت خطِ تماس‌های
دارم تقلب می‌کنم که بتونم به‌روز بنویسم. بعد از دو تا روزنوشت سه‌تایی، این ده روز رو با یه پرشِ ویژه رد می‌‌کنم که جاموندگیِ خرداد رو جبران کنم و دوباره هر روز، متناسب با اتفاقات روز بنویسم.این روزها کمتر به گوشی‌م توجه می‌کنم و محدودتر از همیشه میام سراغ شبکه‌های اجتماعی. تلگرام که به لطفِ محدودیت‌هایی که روی سرورهاش اعمال کردن، اصلاً باز نمیشه که بخوای بیشتر یا کمتر بری سراغش. از اینستاگرام زده شدم؛ و توییتر رو هم اونقدر نامنظم و جست
آره خلاصه؛ عیدمون و تعطیلات‌مون و استراحت‌مون و سه هفته‌مون به سادگی هرچه تمام‌تر به فنا رفت. سال نود و هشت رو با این وضع که شروع شده سال «خرکاری و مفت‌کاری» نامگذاری می‌کنم. که درس عبرتی بشم برای سایرین که اینطوری خودشون رو اسیر هیچ کاری نکنن.حبیب رضایی یه جمله‌ای توی خندوانه گفت که برام جالب بود؛ از این جهت که خیلی تلاش می‌کنم منم اینطوری باشم. ایشون در پاسخ به سوال رامبدجوان که پرسید «شده ناامید بشی؟» گفت «حتی الکی یه چیزی پیدا می
نمی‌دونم چه‌جوریه که هر کجا فکر می‌کنم از نظر زمان‌بندی امور روی ریل افتادم و می‌تونم عینِ بچه‌ی آدم به کارهای شخصی، به موارد مربوط به شغلم، به مسائل خانواده، ماشین، ساختمون و... برسم؛ دقیقاً از همه چیز جا می‌مونم.
تصمیم گرفته بودم که منظم‌تر و پررنگ‌تر توی توییتر باشم اما نشد. هم ابزارهای تغییر آی‌پی اذیت می‌کنن و هم به خودم میام می‌بینم که دو روز نرفتم توییتر؛ نمیشه که منظم توش فعالیت کنم.
تصمیم گرفته بودم که کانال تلگرام رو تبدیلش
خوابم میاد همش. خاصیت فصل بهاره ولی به شکل غیرطبیعی خوابم میاد. صبح که گوشی زنگ می‌زنه، خوابم میاد، ظهر قبل و بعد از ناهار خوابم میاد، عصر بازم خوابم می‌گیره، شب از ساعت ده خوابالو میشم. نمی‌دونم این چه رازی ست که هرسال بهار همراه با این حجم از میل به خواب می‌آید!احساس می‌کنم داره اتفاقات خوبی دور و برم میفته. از لحاظ دریافت انرژی مثبت از محیط عرض می‌کنم. الان توی نوک قله‌ی انرژی فروردین‌م و قاعدتاً بعد از چند هفته استراحت نکردن نباید خو
یکی از عجیب‌ترین اخرهفته‌های تاریخ پنج - شش ساله‌ی زندگی‌مون بود. آخرین بار که اینطور وحشیانه یه سریال رو دنبال کرده بودیم، برای دیدن فصل اول «خانه اسکناس» بود، که ساعت پنج بعدازظهرِ یه روز زمستونی شروعش کردیم و نزدیک صبح، با اتمام فصل خوابیدیم.چیه این #گات؟ تن و بدن آدم از عمقِ نگاهِ نویسنده‌ به دنیا می‌لرزه. مخصوصاً که من به شکل وحشیانه‌تری دارم توی فضای اینترنت، مقاله و فکت و گزارش ازش می‌خونم؛ و می‌بینم که چطور آقای مارتین حواسش ب
کار ما تعطیلی نداره... نه؛ نمی‌خوام دوباره از عید سرکار رفتن غر بزنم. از این جهت گفتم که اگر در جمعه یا هر تعطیلی دیگه‌ای، دغدغه‌ی کار، تماس کاری و بحث درباره کار داشته باشی، یعنی اون روز، روزِ تعطیلِ کاری نیست. این چیزی که میگم فقط هم مربوط به کار خودم نیست. اغلب کسانی که توی رسانه کار می‌کنن به همراه تعداد زیادی عنوان شغلی هست که تعطیلی به معنای عام ندارن. یعنی ذهنشون از کار خالی نمیشه هیچوقت.من خودم از اون موقع که چشم باز کردم و وارد محیط ک
هفتاد و دو ساعت بی‌خوابی، کار پیوسته و درگیری بدون توقف؛ چند سالی بود تجربه‌ش نکرده بودم. درگیر چی بودم؟ عرض می‌کنم خدمتتون...از اول این هفته همون‌طور که در پست قبلی گفتم، محیا باید برای حضور در رادیو پنج صبح بیدار می‌شد، منم برای همراهیش و به خاطر علاقه شخصیم به صبح زود بیدار شدن(!) ساعت پنج بیدار می‌شدم.در کنار زود بیدار شدن، از دوشنبه که برنامه طبیب یک‌هفته موقتاً تعطیل شد تا ویژه‌برنامه اعیاد شعبانیه رو تهیه کنیم، شبها تا حدود دوازد
آدم باید از خودش راضی باشه؟ / یعنی به خودش بگه ببین چه موقعیت خوبی داری، ببین چه شرایط مناسبی پیدا کردی، ببین سالمی، زنده‌ای، نفس می‌کشی، کار داری، پول درمیاری، سواد داری، خانواده داری / که نیمه‌ی پر لیوان رو ببینه و خدا رو شکر کنه و از ادامه‌ی زندگیش لذت ببره؟یا باید از خودش ناراضی باشه همش؟ / که پیشرفت کنه... که ایده‌آل‌گرایی رو در خودش تقویت کنه... که بگه من که هنوز چیزی نیستم، به جایی نرسیدم، کاری نکردم، باری برنداشتم، پولی ندارم، شرایط
من آدم آرومی هستم. یعنی کمتر کسی دادوفریاد کردن من رو دیده. (ته‌ِ عصبانیتم، اغلب بعد از خستگی‌های طولانی، با فحش‌های بی‌هدف به افرادِ نامعلوم بروز پیدا میکنه؛ این رو بچه‌های ویدیوچک توی ضبط برنامه‌های نوروز97 دیدن و تصدیق میکنن! :D ) تا حالا نشده توی خیابون سرِ تصادفات کوچیک یا مسائل رانندگی، بخوام با کسی دهن به دهن بذارم و داد و فریاد راه بندازم. کسی ندیده توی محیط کار، در بدترین شرایط ممکن هم، صدام رو بلند کنم یا در رو بکوبم و عصبی‌بازی د
آه از چرنوبیل، آخ از چرنوبیل، وای از چرنوبیل...توی سه روز گذشته، (دو تا دو قسمت و یه روز هم قسمت آخر) سریال چرنوبیل رو دیدیم. سریالی که به غایت نفس‌گیر و تلخ و آزاردهنده بود؛ و به شدت با روح و روانِ من بازی کرد.از نگاه فنی و سینمایی، به نظرم سریال اونقدر که مورد توجه قرار گرفت، لایق نبود. دو قسمت اول به شدت خوب و دو قسمت دوم به شدت ضعیف بودند. قسمت پایانی هم صرفاً بستری بود برای تحقیرِ شوروی و شیوه حکومتداریِ روسی. نمیشه منکر شبیه‌سازی فوق‌العاد
بالاخره سفر به غرب کشور، به سرزمین کردستان رو هم تجربه کردیم. بعد از ماجراهای پردردسر رزروِ جا؛ (که هتل گیرمون نیومد، اقامتگاه‌های بومگردی هم پر بودن و اتاق‌های مریوان هم دیگه امکان رزرو اینترنتی نداشتن، یه جای خسته‌ای رو توی شهر سنندج رزرو کردیم) چهارشنبه پونزدهم خرداد رفتیم کردستان...
- تجربه اول بود؛ فکر می‌کردم جاده‌ی اذیت‌تری داشته باشه ولی به لطفِ قرارگیری در مسیرِ کربلا، حداقل از نظر جاده‌ای اوضاع مساعد بود.- هوا در گرم‌ترین حال
خداوندپس از سختیآسانی قرارخواهد دادسوره طلاق - آیه۷کو‌ پس؟ما پونزده شب توی سختی برنامه رفتیم، چرا به اون آسونیِ موعود نمی‌رسیم پس؟ زوده؟می‌رم عقب‌تر...ما یکساله داریم با دلار بالای ده هزار تومن‌ به سختی زندگی می‌کنیمکو پس آسونیِ بعدش؟اینم زوده؟آقا ما شیش ساله رای دادیم و سختی کشیدیمنون و تره خوردیم که به نون و کره برسیم.سربالایی رفتیم که بعدش بیفتیم‌ توی سرپایینی.کو پس؟بازم زوده؟ عقب‌تر بریم؟ما سی ساله بعد از جنگ داریم سختی می‌کشیم
ولکام تو نیو ورلد! به دنیای عینکی‌ها خوش آمدم...
بعد از یک هفته فشار سنگین کاری، یه روز مرخصیِ کامل نیاز بود! قبل از هرچیز و قبل از هرکاری، با محیا رفتیم عینک‌فروشی. تصورم از ورژنِ عینکیِ خودم با تصویری که توی آینه‌ی مغازه دیدم، کاملاً متفاوت بود. احساس می‌کردم با عینک کلاً یکی دیگه بشم؛ اونقدر تغییر کنم که کسی نشناستم. ولی هر چی عینک امتحان کردم، صورتم تغییر خاصی پیدا نمی‌کرد.
عینک گرد یا هنریِ عجیب غریب دوست داشتم. ولی آقای فروشنده قیافه‌
بعد از بیست سال بشینی پای تلویزیون ببینی که مثل آب خوردن با عوض کردن اسم و روز و مجری، دارن حذفت رو توجیه می‌کنن. تلخه... به نظرم این عکس مصداق بارز تجاوز به فرزند در جلوی چشم میلیون‌ها انسان‌ه. کاش بترسیم از تجاوز، از ناحق، از مرگ اخلاق.
با اطمینان می‌تونم بگم که در حلبی تایم تاریخ قرار داریم... از اون دوره‌های تاریخی که بعدها آیندگان درباره‌مون داستان‌های تلخ می‌نویسن، تئاترهای تراژیک می‌سازن و با تصاویر سیاه‌‌وسفید روایت‌مون می‌ک
من عاشق نوشتنم. و این عشق به نوشتن رو امسال می خوام تقویت کنم. مثل همین روزنوشت‌ها که هر شب، با ایده یا بی‌ایده، خوب یا بد، قوی یا ضعیف، متمرکز یا نامتمرکز، غمگین یا خوشحال، عصبانی یا مهربون، خودم رو موظف می‌کنم چند خط بنویسم. شاید این نوشتن‌های اجباری باعث بشه بالاخره پروژه‌های ناتموم نویسندگی‌م رو به پایان برسونم.فکر کنم از سال نود دارم می‌نویسم که ایشالا سال بعد اولین رمان/مجموعه داستانم رو به نمایشگاه کتاب می‌رسونم. امسال این حسرت
سال هشتاد و هفت اولین تجربه ماشین سواری رو داشتم. با یه پیکان مدل 77؛ که مهم‌ترین نکته‌ای که ازش توی ذهنم مونده اینه که دنده پنج نداشت. من با پراید آموزش دیده بودم و فکر می‌کردم همه‌ی ماشین‌ها باید دنده عقب و پنج دنده داشته باشن! باهاش دو بار تصادف کردم... هیچکدوم جدی نبودن و خسارتِ خاصی ندید.سال هشتاد و نه اولین پراید رو گرفتیم، مدلش هشتاد و دو بود؛ شیشه‌هاش برقی بود و دنده پنج داشت و مهم‌تر از همه کولر! بله... اینها اون موقع برای من آپشن بزرگ
همه جا بحث ساسی‌مانکن‌ه. از وزیر و وکیل گرفته تا اینفلوئنسرها و سلبریتی‌ها و کاربران عادی فضای مجازی. نمی‌دونم به قول احمدی‌نژاد که از نظرش «مگه مشکل ما موی مردمه؟!»، آیا مشکل الان مملکت‌مون آهنگ پخش شده توی مدرسه‌هاس؟ بی‌خیال بابا.
تکلیف ساسی که مشخصه، تکلیف نهادی فرهنگی با تولیدات فاخرشون هم مشخصه؛ اینکه چی میشه بچه‌های دهه نودی (بله... خوشبختانه یا متاسفانه اغلب این بچه‌ها کلاس اول و دوم هستن و متولدین دهه ترسناک نود محسوب میشن) ای
#هیولا رو دیدیم! نپسندیدیم متاسفانه!خیلی‌ها میگفتن که انتظارات به قدری از کارِ جدیدِ #مهران_مدیری بالاست که سخت بشه این انتظارات رو برآورده کرد.من البته همچنان بسیار امیدوارم که در قسمت‌های بعدی ایده‌ی اصلی #پیمان_قاسم‌خانی خودش رو نشون بده و سریال بترکونه.افتتاحیه‌ی این سریال رو با افتتاحیه‌ی سریال «#این_ما_هستیم Thisisus#» مقایسه می‌کنم و به خودم میگم اون چطور قلابش ما رو گیر می‌اندازه که سه ساله داریم دنبالش می‌کنیم و این چطور شروع
من نمی‌دونم کاسبان شهر چقدر سود می‌کنن و مدل درآمدی‌شون چیه؟ نمی‌خوام هم با یه اتفاق قضاوتشون کنم، اما این ماجرا رو بخونید تا متوجه صورت مسئله بشید.یه جنس (به عنوان مثال یه سرویس خواب مشخص، شامل روتختی و بالش و...) از یه برند خاص (به عنوان مثال انگلیش‌هوم ترکیه) توی سایت شرکت سازنده صد تا دویست لیر ترکیه ست. (با تمام هزینه‌های جانبی نهایت دویست هزار تومن)همین جنسِ خاص رو نمایندگی شرکت مذکور داره یک میلیون و دویست هزار تومن می‌فروشه، چند سا
بعد از سه چهار روزِ سبک، این حجم از فعالیت نیاز بود! ساعت هفت صبح رفتم معاینه مجدد چشم‌پزشکی؛ آقای دکتر گفت می‌تونی همیشه عینک نزنی! ولی راستشو بخوام بگم، همین دو سه روزه، عادت کردم بهش... بدون اون نمی‌تونم! :D
اومدم خونه و صبحونه خوردم. مقصد بعدی نازی‌آباد بود. پرانتزِ خریدِ گوشی محیا رو به هر شکلی که بود بستیم! و چقدر مسخره‌ست این شرکت آیفون(!) (میدونم که اسم شرکت اپل‌ه. ولی به نظرم به خاطر اون طرح مجلس برای مقابله با شرکت آیفون هم که شده، جا
امروز توی خانه اندیشمندان علوم انسانی، به همت بچه‌های این مجموعه، فیلم #خانه_پدری ساخته جنجالی کیانوش عیاری رو دیدم.
باید بگم از نظر فیلمنامه و روایت، همونطور که حسین خان معززی‎نیا گفتن، میشه فیلم رو بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران دونست. هرچند در نقطه‌ی مقابلِ طراحی صحنه فوق‌العاده‌ی کار، بازی‌ها چنگی به دل نمی‌زدن و گاه، حرص مخاطب رو هم درمیارن.
اما یه مسئله موقع دیدن فیلم توی ذهنم می‌چرخید و همش دنبال جوابش بودم. اینکه جدا از خشونتِ
با محیا رفتیم افتتاحیه فیلم سینمایی ما همه با هم هستیم، جدیدترین ساخته کمال تبریزی. کجا؟ رویال هالِ اسپیناس پالاس! جایی که برای یه قلوپ آب، باید چند برابر پول بدی، جایی که سیب‌زمینی سرخ کرده سایز کوچیک پنجاه هزار تومان و آب طالبی سی هزار تومان قیمت‌گذاری شده! در مورد هزینه‌هاش چیزی نمی‌خوام بگم!
در مورد مردم (خاصه خانم‌ها و خاصه‌ نوجوون‌ها) که چرا وقتی می‌خوان برن اسپیناس پالاس، ویژه آرایش می‌کنن و مثل عروسی لباس می‌پوشن هم چیزی نمی‌
کم پیش میاد از دست آدم‌ها ناراحت بشم. اصولاً تلاش می‌کنم در عین حال که خیلی غر می‌زنم، از دست آدم‌ها ناراحت نشم. اگر هم ناراحت شدم به روی خودم نیارم. به همین دلیل، فقط برای ثبت در تاریخ می‌نویسم که از چند نفر، امشب خیلی ناراحت شدم؛ اما به رسمِ همیشه، به روی خودم نمیارم!
خیلی زحمت کشیده بود. واقعا هماهنگی چهل نفر آدم که هر کدوم هزار تا مشغله دارن و هزار تا گرفتاری و هزار تا کار و جلسه و مهمونی؛ سخت بود. ولی چون آغازِ دهه چهارم زندگیِ من، تولدِ
اولین نفری که به من دایی میتی گفت همین بچه بود؛ که باعث شد فکر کنم بزرگ شدم، توی دایره آدم بزرگا قرار بگیرم. کسی که دایی میتی گفتنش به من اعتماد به نفس می‌داد، حالا چهارده سالش تموم شده و وارد پونزده سالگی شده... تولدت مبارک پسر؛ مرد بزرگی شدی حالا. میشه دیگه باهات مردونه حرف زد! میشه کم‌کم توی خیلی جاها روت حساب کرد. خوشحالم داری بزرگ میشی، خوشحالم داری خوب بزرگ میشی.
من بچه ندارم و هیچ علاقه‌ای هم به داشتنش ندارم. (فرزندم اگه داری نوشته‌های
چیه این فوتبال؟ (این جمله رو به نظرم مثل شعر معروف سعدی که میگن سردر سازمان ملل‌ه – که البته میگن سردر یه بخش کوچیکی‌ه - باید به نقل از فردوسی‌پور سردر فیفا بنویسن!
بعد از حذف استقلال و پرسپولیس از آسیا، واقعا نیاز بود که دنیا قشنگی‌هاشو بهمون نشون بده. و چه زیبایی بالاتر از دیدن بازی لیورپول – بارسلونا اون هم توی آنفیلد و اون هم با این پایانِ رویایی.
من وقتی عقلم رسید استقلالی شدم. همون پنج و شش سالگی. توی فوتبال اروپا هم برزیل رو به شکل کلا
برخلاف محیا و خیلی دیگه از رفقای همکارم که از رادیو کارشون رو شروع کردن، من تا حالا یک ثانیه هم برنامه رادیویی نداشتم. نه اینکه علاقه نداشته باشم، ولی خب قسمت نبوده... اگر زمین خاکیِ کار کردن خیلی‌ها رادیو بوده و اونجا کار یاد گرفتن و تجربه کردن، من توی مطبوعات کارم رو شروع کردم و از یه مسیر موازی به تلویزیون رسیدم.
محیا همیشه عاشق رادیو بود. همیشه از دوره کار کردن توی رادیو تهران با رضا ساکی و بقیه رادیویی‌های قدیمی به نیکی یاد می‌کرد. توی س
توی بیلبوردهای شهری متوجه نشده بودم؛ محیا گفت دیدی پیمان رو‌ روی بیلبورد؟ گفتم نه؛ چطور؟ مگه بازی کرده؟ گفت نه!
توی تبلیغات مجموعه جدید مهران مدیری با نام هیولا بیشتر از هرچیز برای من حضور پررنگ پیمان قاسم‌خانی مهمه. اینکه چی میشه یه نویسنده به جایی میرسه که توی بیلبوردهای تبلیغاتی یکی از گرون‌ترین سریال‌های طنز کشور، با عکس نویسنده (پیمان قاسم خانی اینجا حتی نویسنده هم نیست لامصب؛ صرفاً طراح و سرپرست فیلمنامه بوده و نویسنده اسم امیر
ما خیلی از اوقات مخاطب رو نادیده می‌گیریم. شاید ذهنتون بره به سمت تلویزیون و به طور کلی صداوسیما؛ که از نگاه قشر خاصی، تبدیل شده به نماد جایی که مخاطب رو نادیده گرفته و هر کاری دلش می‌خواد، می‌کنه.اما اگر دقت کنیم می‌بینیم که تقریباً بیشتر رسانه‌ها، بیشتر تولیدکنندگان محتوا، توی این مملکت به مخاطب خودشون احترام نمی‌ذارن. از رادیو و تلویزیون تا روزنامه‌ها، از شبکه نمایش خانگی تا تلویزیون‌های اینترنتی، از سایت‌ها تا کتاب‌ها و... و این
امروز میخوام یه سایت به شدت کاربردی بهتون معرفی کنم. سایت متمم؛ محل توسعه‌ی مهارت‌های من. شاید چندنفری این سایت رو دیده باشن اما من می‌خوام به اونا که ندیدن توصیه کنم حتما این روزها بهش سر بزنن.نمی‌دونم شما چقدر از این کتاب‌های موفقیت و انگیزشی که همش به مخاطبانشون انرژی مثبت و حالِ خوب میدن (حتی الکی) خوندین. اگه توی این روزها دنبال جایی غیر از تلگرام و خوندن خبرهای منفی و تلخ و اغلب اشتباه هستید، یا می‌خواین از محیط اینستاگرام و شوآف دو
شعور یه چیز ذاتی‌ه. اینو همیشه خواهرهام توی دوره‌ای که نوجوون بودم راجع به آدم‌های بی‌شعور میگفتن... من الان میخوام این جمله رو با اعماق وجود تایید کنم. بله... متاسفانه شعور اکتسابی نیست و توی ذات آدم‌هاست.
آدم بی‌شعور توی زندگیم کم ندیدم. از خانم همسایه که هفت تا پسربچه زیر ده سال داشت (در چه بازه‌ی زمانی‌ای زاییده بود؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟) و هر هفت تا بچه‌ش توی جوبِ کوچه مسجد بزرگ شدن و الان هیچ تصویری از سرنوشت هیچکدومشون ندارم. تا بچه
با محیا داشتیم در مورد چگونگی خریدن یک وسیله الکترونیکی هفتصد دلاری (گوشی آیفون ایکس‌آر) حرف می‌زدیم. دیدیم اگر هرچی نقدینگی داریم و نداریم رو با حقوق و طلب‌های مونده از سال قبل، جمع کنیم؛ باز هم سخت میشه معادل ریالی هفتصد دلار رو جمع کرد. از اون طرف توی ذهنم داشتم به این فکر می‌کردم که هفتصد دلار، پارسال همین موقع، کمتر از سه میلیون تومن بود و خیلی دست‌یافتنی. چی شد توی این یه سال مملکت‌مون؟بعد نشستیم با هم حساب کردیم اگر ما از اول ازدوا
امان از باغ کتاب؛ امان. چشم‌تون روز بد نبینه؛ پدرمون امروز توی باغ کتاب دراومد. از اعماق وجود متآسف شدم که چطور میشه یه جای به این خوبی رو به این بدی مدیریت کرد؟ غصه‌م گرفت.فضای فعلی باغ کتاب جوری‌ه که به نظرم مدیریت نداشته باشه و هیچ کارمندی نداشته باشه، خیلی منظم‌تر و اصولی‌تر اداره میشه. سوءمدیریت و بی‌نظمی از خروجی حقانی (ورودی مجموعه) توی عمق جسم و جان مخاطب وارد میشه و تا لحظه خروج همراه‌ش می‌مونه.باغ کتاب پارکینگ که نداره، ولی برا
امروز توی بالکن تالار وحدت بود که مطمئن شدم عینک لازمم. غروب با رفقا رفتیم نمایش سقراط با بازی درخشان فرهاد آییش، جامون اون عقب، بالکن اول، کنار جایگاه ویژه بود؛ و دیدم به سختی می‌تونم صحنه اجرا رو ببینم. جزییات رو هم که هیچ نمی‌دیدم. و چقدر غمگینه این جلوی چشمت ضعیف شدن دونه دونه‌ی اعضای بدنت از جمله چشم‌هات.یکی از بهترین مدیران سابق سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران که الان مدیر امور نمایشی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی‌ه رو هم دیدیم و حا
یکی از چیزهایی که توی زندگیم (منظورم از زندگی بیشتر همین زندگی مجازی‌ و سرزمین دوم‌ه) بهش افتخار می‌کنم اینه که چهار سال پیش، یه پروژه شخصی کوچیکی شروع کردم، بهش پروبال دادم، بزرگش کردم تا رسیده به جایی که ثمر داده، دیده میشه و داره به کار یه جامعه مخاطب نسبتاً گسترده میاد. بله... بهانه روزنوشت امروز سایت شخصی‌مه که این روزها دیگه کامل در اختیار مسابقات داستان نویسی قرار گرفته و روزانه بیشتر از هزار بازدید یکتا پیدا کرده...قبلاً هم از این
امسال از بین فیلم‌های اکران نوروزی، جز زندانی ها که حتی اگر مجبورم کنند، نمی‌بینمش و  پیشونی سفید که به خاطر عدم علاقه به ژانر کودک نخواهم دید؛ بقیه فیلم‌ها رو دیدم. امشب می‌خوام برای سه‌شنبه‌های نیم‌بهاتون فیلم پیشنهاد بدم. (با توجه به گرونی بلیت سینما، انتظار می‌ره سه‌شنبه‌های شلوغ‌تری داشته باشیم و لازم میشه که دوشنبه از سینماتیکت بلیت فیلم مدنظرتون رو تهیه کنید.) متری شیش و نیم به نظرم با اختلاف بهترین فیلم اکران نوروزی‌ه. جذا
ما رو توی بخش ملی جشنواره فیلم فجر تحویل نمی‌گیرن؛ امسال سومین سالی‌ه که از جشنواره جهانی فیلم فجر داریم استفاده می‌کنیم و البته بیشتر از فیلم‌های جهانی(!) فیلم‌های ایرانی می‌بینیم. هم رفقا و هم همکارانی که خیلی وقت بود ندیده بودیم رو می‌بینیم، و هم چند فیلم ایرانی و مستند و خارجی می‌بینیم، و هم از خدمات خیلی خوب پردیس سینمایی چارسو استفاده می‌کنیم. #فودکورت_چارسو!
امسال تا اینجا، این چند تا فیلم رو دیدیم:
بی حسی موضعی: که توی روزنوشت شن
آخرین قسمت ماقبل فینال عصرجدید یکشنبه شب پخش شد. خدا رو شکر این دو سه هفته سرمون شلوغ بود ندیدیمش! محیا به زور توی عید من رو می‌نشوند پای این برنامه و من هر شب، چند تار موی جدید سپید می‌کردم!چرا این برنامه رو نمی‌پسندم؟اول اینکه توی دوره و زمونه‌ای که فریادِ نفوذ و تهاجم فرهنگی و غربگرایی و غرب‌زدگی و به طور کلی ترویج سبک زندگی غربی توسط مسئولان فرهنگی مملکت به وضوح شنیده میشه، چطور و با چه متر و معیاری این برنامه مصداق تهاجم فرهنگی نیست و
من آدمِ سخت‌خری هستم! منظورم اینه که در خریدن سخت‌گیرم. (خیلی وقت بود از این کلمات من‌درآوردی و ابداعی نداشتم. گفتم کلمه‌ای به زبانِ شیرین فارسی اضافه کنم که مثل عددِ معروفِ پروفسور باقرزاده، در تاریخ از من به یادگار بماند.) (عددِ معروفِ پروفسور باقرزاده چیست؟ لطفاً به فیلم سینمایی سن‌پطرزبورگ مراجعه بفرمایید!)
نمی‌دونم ژنتیکی‌ه یا اکتسابی؛ یعنی مطمئن نیستم ریشه‌ش به کودکی برگرده یا نه... اما به عنوان مثال، وقتی من برم توی یه بوتیک برای
امروز می‌خوام از همه کسانی که بهم نه فقط درس، که #تخصص یادم دادن، بنویسم.از «محمود فرجامی» که اواسط دهه هشتاد (دوران وبلاگ‌نویسی)، به واسطه سایت آی‌طنز، نکات مهمی درباره طنزنویسی بهم گفت که هنوز آویزه‌ی گوشم‌ه.از همه‌ی بچه‌های «همشهری جوان»ِ اواخر دهه هشتاد که روزنامه‌نگاری رو بهم یاد دادن... «ایمان جلیلی» و «احسان ناظم بکایی» و «محمد جباری» که کلاس‌های روزنامه‌‌نگاری خلاق رو باهاشون گذروندم. «سیدجواد رسولی» سردبیر مجله و «محسن ام
امروز می‌خوام از همه کسانی که بهم نه فقط درس، که #تخصص یادم دادن، بنویسم.از «محمود فرجامی» که اواسط دهه هشتاد (دوران وبلاگ‌نویسی)، به واسطه سایت آی‌طنز، نکات مهمی درباره طنزنویسی بهم گفت که هنوز آویزه‌ی گوشم‌ه.از همه‌ی بچه‌های «همشهری جوان»ِ اواخر دهه هشتاد که روزنامه‌نگاری رو بهم یاد دادن... «ایمان جلیلی» و «احسان ناظم بکایی» و «محمد جباری» که کلاس‌های روزنامه‌‌نگاری خلاق رو باهاشون گذروندم. «سیدجواد رسولی» سردبیر مجله و «محسن ام
تلاش می‌کنم از وضعیتِ نمایشگاه کتاب غر نزنم. مثلاً نگم که چرا مصلی؟ چرا بدون پارکینگِ مناسب؟ چرا اینقدر شلخته و درهم برهم؟! چرا سالن‌ها و فضاها، اینقدر پیچیده و دور از هم؟امروز با محیا رفتیم خرید. سه تا بنِ دانشجویی داشتیم (برای هرکدوم نود تومن پرداخته بودیم و می‌تونستیم صدوپنجاه خرید کنیم. / با تشکر از «فا») که فکر می‌کردیم با نزدیک به نیم میلیون تومن، اونقدر کتاب می‌خریم که برای بردنش تا ماشین، چرخ‌دستی نیاز میشه!امسال برخلاف همیشه، نه
   JIKJIK,PISHI              انجمن ادبیات داستانی دریچه کلیک کنید}{}{}{}{ 
 رشت تن پوش زرد خزان به تن دارد ، وباغ بزرگ هلو در خط خمیده ی گذر امین الضرب به خواب فرو رفته ، پسرکی در همسایگی بنام شین ، میگفت ؛ غروب های خزان خورده ی ایام در دلش بشکه های هجران عشق بهار را جابجا میکنند ، اما نمیدانم کدام بهار را میگفت!?... بهار رفته بر باد تقویم چهار برگ دیواری را?.. یا بهار جفای مهربانی که نرفته از یادش را ...? 
لباسهایم را پوشیدم، آنقدر لاغر شده بودم كه در تنم مى ر

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها