نتایج جستجو برای عبارت :

«به من گفته‌ن آخرین روزن این تابوت رو ببندم»

من که گفته بودم تو را خلق کرده ام برای بندگی. برای من فرقی نمی کند که چه می‌کنی؛ صرفاً بندگی ات و کیفیت اش برای من حائز اهمیت است و لاغیر.
این که تو مانده‌ای بین ماندن و یا رفتن، خواندن و یا نخواندن، تغییر یا ثبات، ؛ این‌ها بویِ "خود" می‌دهند. می‌خواهی "من" را بزرگ کنی و جلوه‌گر آن وجهی شوی که اندکی با بنده‌گی هم‌خوانی ندارد. راه کمال را می‌جویی طبعاً اما رهی خیال باطل. 《وَهُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا》 را یادت هست؟ 
هر و
من که به جز فکر تو اندیشه ی دیگر به سرم جای نداشت ... موی سپید است چرا ? عمر هدر رفت چرا ? گفته ام و بار دگر نیز بگویم که من از روزن چشمان ترم می روم از خود , گذری چون به من آری قد دیداری از این دور و دمی ... جان دلم ... #الهام_ملک_محمدی
براساس آخرین خبرهای میراث فرهنگی کشف مومیایی یک عروس در مصر توسط باستان شناسان صورت گرفت.
این اکتشاف در یکی از گورستان های مهم شهر «اقصر» و توسط یک تیم باستان شناسی اسپانیایی صورت گرفت و جزئیات جدیدی درباره زندگی و مرگ مردمان مصر باستان در دوران دودمان هفدهم مصر باستان ارائه می دهد.
باستان شناسان معتقدند قدمت این تابوت که اوایل سال 2020 کشف شده است، به بیش از 3500 سال پیش باز می گردد. به گفته کارشناسان، این تابوت سفیدرنگ چوبی به یک دختر نوجوان 15
شخصی نقل می کرد : من با جماعتی همرا جنازه یکی از رجال دولت ناصر الدین شاه  بودیم . و به عتبات و عالیات می رفتیم . در یکی از منزل ها جنازه را نزدیک خود گذاشته و مشغول صحبت بودیم . ناگهان دیدیم تابوت به حرکت در آمد و سگی بد صورت از میان ان بیرون امد .چون ان کیفیت را مشاهده کردیم تعجب نموده کنار تابوت امدیم وچیزی جز کفن در تابوت نیافتیم .
ما هم با چوب شبیه جنازه ساختیم و بصورت میتی درون کفن پیچیدیم و اطراف ان را با پارچه و شمع بستیم و به عتبات و عالیات
۱- یک‌چیزهایی دوباره دارند هجوم می‌آورند سمتم. خاطراتی از گذشته. یادآوری سختی‌هایی که گذرانده‌ام. بیش‌تر از قبل متوجّه این می‌شوم که چه‌قدر همه‌چیز به‌هم‌پیوسته و درهم‌پیچیده‌ست. 
۲- می‌خواستم روز تولّدم چیزهایی که باید را بنویسم. امّا نشد. خانه‌ی برناردا آلبا را دیدم. من هم خانه‌ام خفقان خانه‌ی برناردا آلبا را داشته و هم کشورم. یک‌جاهایی نمی‌دانستم از کدام جهت باید هم‌ذات‌پنداری کنم. چه پایان خوبی هم داشت:« کوچک‌ترین دختر برن
دینی دهم هیچی بلد نیستم. یه درس از دوازدهمم مونده. زیست دوازدهم رو امشب سعی میکنم ببندم با یه گفتار از یازدهم. فیزیک کاروانرژی مونده. دینامیک از تکانه به بعد مونده. ریاضی نمونده ولی خب. شیمی رو هم امشب هنر کنم ببندم، پایه‌ش می‌مونه. عربی رو بستم. ادبیاتو توی مدرسه میخونم. نوشتم تا بعدا یادم باشه چقدر کارام مونده. 
نه سری هست و نه صدایی ! 
انگار در اینجا  خاک مرده پاشیدند . نه کسی می آید و نه کسی می رود . نکند سال ها از مراسم ترحیم من گذشته و من بی خبرم.  شاید اصلا زندگی نکرده ام . ریه هایم رنگ هوا را له خود دیده اند ؟ چشم هایم غیر از چهار دیواری تنهایی چیز دیگری دیده است؟ 
شاید من در اعماق زمینم در اوج آسمان به دنبال خود می گردم ؟ 

پ.ن: 
برم دکتر حالم خیلی بد شده . این وقت روز که زمان هذیان گفتن نیست . 
تب دارم.  چشمام سیاهی میره . نکنه باید دخیل ببندم ؟ اصلا به ک
«تابوت‌های دست‌ساز» اثر ترومن کاپوتی.
این کتاب، گزارش مجموعه‌ای از قتل‌های زنجیره‌ای و واقعیه که خود نویسنده در جریان وقوع اون‌ها بوده و شرحش رو به صورت گزارش به نگارش درآورده.
این ماجرا کاملا واقعیه و نمیشه مثل داستان‌های جنایی نویسنده‌هایی مثل آگاتا کریستی، ازش انتظار غافل‌گیری‌های عجیب و غریب داشت. ولی همه چیز توی کتاب بسیار هنرمندانه و زیبا توصیف شده.
ترجمه‌ی کتاب ترجمه‌ی خوبی نبود. قبلا ترجمه‌های خوبی رو از بهرنگ رجبی خونده
مادرش نقل می کند: سیدرضا حسینی که دایی محمد حسین بود، سال 1366 به شهادت رسید. ایشان را در امامزاده علی اکبر چیذر دفن کردیم. سال های بعد که پسرخاله ی محمد حسین فوت کرد، تابوت او را به امامزاده برده و اتفاقا کنار قبر دایی اش گذاشته بودند تا مزارش برای دفن آماده شود. محمد حسین آن روز دست روی تابوت پسرخاله اش گذاشته و گفته بود: آقا محسن، از جای من پاشو اینجا جای من است!
آن موقع همه این کلام را شنیدند اما کسی متوجه نشده بود که منظور پسرم از این حرف چیست.
دلم میخواد برای چند ساعت از تمام گروه های درسیم خارج بشم، چشمام رو ببندم و فقط آروم باشم. دلم میخواد یادم بره الان چه امتحانی دارم و فردا چه و معلم چی گفته.ساعت ۸ شب (!) امتحان جغرافیا بود و منِ خسته از عالم و آدم دیگه نمیکشیدم بخونم. با تهدید های معلم بنا بر نگرفتنِ نمره ی مستمر از روی کتاب پاسخنامه رو پر کردم و با نمره ی ۱۶ فرستادم بره. ۱۶؟ دیگه اصلا برام مهم نیست حتی دیپلمم نگیرم! تقلب؟ فکر نمی‌کردید متقلب باشم؟ اعتراف می‌کنم که هستم. دیگه خون
 
در بازی ویدیویی GTA VICE CITY ، رستوران پیتزا فروشی در منطقه پایین شهر این بازی وجود دارد کنار این پیتزا فروشی یک مغازه فروش تابوت و کمی ان طرف تر یک قصابی است  اگر شما پشت این مغازه تابوت فروشی بروید میبینید که سه قبر وجود دارد که یکی از این قبر ها سرگشاده است  جنازه ای که در ان خاک شده یک دست ندارد .
سپس به سمت قصابی که بروید میبینید یک دست انسان پشت ویترین گوشت ها قرار دارد و ظرفی کنار ان است که روی ان نوشته شده HUMAN ORGANS به معنی اجزای بدن انسان از ا
سلام. 
یبار به این فکر کردم اگر واقعیت الان زندگیمو ببینم و قرار باشه 50 سالم بشه گلی تنها گ مجرد باشم چقدر تلخ و غمناک هست. یکی از سرگرمی های تلخم اینه که سن ازدواج و بچه دار شدن اطرافیانم رو بیاد بیارم و ببینم چقدر از من جوون تر بودن وقتی ازدواج کردن یا بچشون به دنیا اومد با اینکه تز من بزرگترن ولی خیلی زودتر از من و امثال من تشکیل خانواده دادن.
اینم قسمت منه. حالا شانس بدبختی آزمایش قسمت تقدیر هر چی اسمشو بزاریم. 
هر کی هم خواستگاری سنتی اومد ن
مولانای جان با حنجره ی همایونی:
 
 
ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم
 
تو کعبه‌ای هر جا روم قصد مقامت می کنم
 
هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری
 
شب خانه روشن می شود چون یاد نامت میکنم
 
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم
 
گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم
 
گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنی
 
ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم
 
دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست
 
زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم
 
ای چاره در من چ
چو گل هر دم به بویت جامه در تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر تن
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچ کس با دوست دشمن
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیم آهن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینه‌ام آه جگرسوز
برآید همچو دود از راه روزن
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل در زلف
روزی چند بار تصمیم می‌گیرم آن صفحه‌ی کپک زده‌ی متروک مانده‌ی بی‌مصرف را برای همیشه ببندم و تمامش کنم اما یک چیزی مرا به آن‌جا وصل کرده است. یک چیزی به جز تو. گفته بودم اگر مانده‌ام فقط به خاطر تو مانده‌ام، دروغ نگفتم؛ اما چیزی که نمی‌گذارد آن صفحه را ببندم، حتا اگر تو هم دیگر آن‌جا نباشی آن عدد مزخرف بالای صفحه است. ۶۵۵ پست ناقابل. ۶۵۵ عکس در شش سال که خدا می‌داند هر کدامشان چقدر وقتم را گرفته. امروز رفته بودم آن قدیمی‌ها را نگاه می‌کرد
رفتم قیمت الاغ رو چک کردم. نهایتش میشه 3 میلیون. حساب کردم اگه دوتا بگیرم، یه گاری چوبی هم سفارش بدم و الاغ ها رو ببندم بهش، کلش میشه ده میلیون. دوتا اسپیکر بلوتوثی هم بگیرم که سیستم صوتی اش به راه باشه.
جای ارابه مرگ، ارابه واقعی سوار میشم. کی گفته بازگشت به عقب خوب نیست؟ گاهی لازمه.
تازه مزیت هم داره. همه به دیوونگی ات احترام میذارن و راه رو برات باز میکنن تا رد بشی. 
خیبر صہیون تحقیقاتی ویب گاہ: امام زمانہ (عج) کے ظہور کے زمانے کو جن قوموں کی جانب سے بڑا چیلنج ہے ان میں سے ایک قوم یہود ہے۔ یہودیوں کی تاریخ کئی نشیب و فراز سے بھری پڑی ہے۔ قرآن کریم میں یہودیوں اور بنی اسرائیل کے بارے میں متعدد آیات موجود ہیں جو ان کے کردار و صفات کی طرف اشارہ کرتی ہیں۔ بعض آیات میں ان کی ابدی ذلت و خواری اور ہمیشہ کے لیے نابودی کی طرف بھی اشارہ ملتا ہے۔موجودہ قرائن سے معلوم ہوتا ہے کہ امام زمانہ عصر ظہور میں دو مراحل میں یہودی
در تاریکی بی آغاز و پایاندری در روشنی انتظارم رویید.خودم را در پس در تنها نهادمو به درون رفتم: اتاقی بی‌روزن تهی نگاهم را پر کرد.سایه‌ای در من فرود آمدو همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.پس من کجا بودم؟شاید زندگی‌ام در جای گمشده‌ای نوسان داشتو من انعکاسی بودمکه بیخودانه همه خلوت‌ها را بهم می‌زددر پایان همه رویاها در سایۀ بهتی فرو می‌رفت.
                                                              من در پس در تنها مانده بودم.                       
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می‌شود دعوت می‌کنیم!در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می‌شدند، اما پس از مدتی کنجکاو می‌شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره می‌شده که بوده است.این کنجکاوی تقریباً تمام کار
دلم می خواهد به فراز آسمان ها بروم جایی که با کسانی که دوستشان دارم خوشحال و شاد باشم، دلم می خواهد از چیری نترسم و عشق را به خانه ای هدیه دهم که بسیار دوستش دارم. می خواهم بر روی پیشانیم بنویسم که عشق در سر تا سر وجود من وجود دارد و دلم می خواهد چشمانم را ببندم و تمام حرف های گفته و یا ناگفته ام را به زبان آورم. دلم می خواهد به زندگی ای که در پیش دارم عشق بورزم و خودم را از محیطی که هر لحظه بیشتر و بیشتر مرا در خودش می بلعد رها کنم. من دوست دارم هنو
در تاریکی بی آغاز و پایاندری در روشنی انتظارم رویید.خودم را در پس در تنها نهادمو به درون رفتم: اتاقی بی‌روزن تهی نگاهم را پر کرد.سایه‌ای در من فرود آمدو همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.پس من کجا بودم؟شاید زندگی‌ام در جای گمشده‌ای نوسان داشتو من انعکاسی بودمکه بیخودانه همه خلوت‌ها را بهم می‌زددر پایان همه رویاها در سایۀ بهتی فرو می‌رفت.
                                                              من در پس در تنها مانده بودم.                       
دلم بچگی ام؛
سادگی های کودکانه ام
مهربانی های از ته دلم را میخواهد،
میخواهم چشم هایم را روی تمام انهایی که دلم را رنجانده اند
ببندم و بروم گوشه ای دنج و پشت کنم به همه دنیا وادم هایش
به سختی ودردهایش به بی مهری وبی ملایماتش....
حضرت بمن فرمود ایندونفر رک میشناسی عرصکردم اری اینهااهل بارا رما هستند واز طایفه زبدیه میباسدو عقیده دارند که شمشیر پیغمبر صلی الله علیه و اله نز.د عبد الله بن حسن است فرمود خدای لعنتشانکند دروغ مبگویند  بخدا که عبد الله بن حسن انرا ندیده نه با بک چشم نه با دو چشمش وپدرش هم انرا ندیده جز اینکه ممکن است انرا نزد علی بن حسین دیده باشد گر راست مبگوبند چه علامتی در دسته انست و چه نشانه. و اثری در لبه تیغ انست همانا شمشیر پیغمبر صلی الله علیه اله ن
به‌خاطر سین. که امروز زل زد توی چشمام و همه چی‌رو صادقانه گفت؛ زل زد بهم و حقیقت رو -هرچه‌قدر بد و نابود- کوبید تو صورتم. به خاطر سین. که شجاعتش رو بهم داد و یادم داد که باید دستمال ببندم دور چشمام و چشم‌بسته، «فقط و فقط برم».
 
دریافتحجم: 7.15 مگابایتتو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شببدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شبتبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آن گاهچه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شبتماشایی است پیچ و تاب آتش ها، خوشا بر منکه پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شبمرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوستچگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شبچنان دستم تهی گردیده از گرمای دست توکه این یخ کرده را از بی کسی، ها می کنم هر شبتمام سایه ها را می کشم بر روزن
می خوام یه غنچه باشم میون باغچه باشم
برگامو هی وابکنم،ببندم،وقتی که آفتاب می تابه بخندم
برم به مهمونی شاپرک ها،
قصه بگم برای کفشدوزک ها
(غنچه اسیر خاکه منتظرآفتابه وقتی که تشنه باشه،توآرزوی آبه)
 
می خوام یه ماهی باشم توآب آبی باشم
پیرهن سرخ پولکی بپوشم،ازآب پاک چشمه ها بنوشم
باله هامو،وابکنم ،ببندم شناکنم شادی کنم بخندم
(ماهی فقط توآبه،توحوض ورود ودریاست شایدکه ازصبح تاشب توفکردشت وصحراست)
 
می خوام یه بره باشم میون گلّه باشم
همیشه باشم
روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و دارایی زیادی جمع کرده بود قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم. او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند. زن نیز قول داد که چنین کند. چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و آن را در قبر بگذارند، ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرح
روضه ما اولین خنده تو بود، بعد از وفات پدر!پی‌نوشت:نقل کرده‌اند: حضرت فاطمه (س) بعد از وفات پدرش هرگز خندان دیده نشد، جز آن‌که یک‌روز لبخندی زد، آن‌گونه که دندان‌هایش آشکار شد.(الطبقات الکبری، ج۲، ص۳۷۳؛ حلیه الاولیا،ج۲، ص۴۳)این یکبار هم زمانی بود که آن حضرت تابوت خود را مشاهده کرد و خوشحال شد که بدنش را نامحرمان نخواهد دید...(تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۱۵)
بوی خون آید ز سیب و هم انار و توت تو،
نوحه غم آید از گهواره و تابوت تو.
حاصل باغ انارت میوه نارنجک است،
شد سلح هم مذهب و هم دین و هم معبود تو.
آن قدر بمبی عدو برریخت در بام و درت،
کور سازد چشم بدخواه ترا خاکسترت.
مام افغانم، نبینی چشم گریان مرا،
بی گنه قربان مکن تو طفل ارمان مرا.
ای فلک، بشنو تو آخر آه و افغان مرا،
از جهالت کی رهانی خلق افغان مرا؟
Watership Down 1978 1080p BluRay,انیمیشن Watership Down 1978 دوبله فارسی,انیمیشن تپه خرگوشها Watership Down,تپه خرگش ها,دانلود انیمیشن Watership Down 1978,دانلود انیمیشن جدید,دانلود رایگان انیمیشن,دانلود زیرنویس فارسی Watership Down 1978,دانلود کارتون تپه خرگوش ها,دانلود مستقیم انیمیشن Watership Down 1978,رمان تپه خرگوشها,سایت دوستی ها,مارتین روزن,واترشیپ دان,
ادامه مطلب
وقتایی که اینطوری میشم دلم میخواد از همه دنیا فرار کنم تا به هیچ کس آسیب نزنم تو کمد دیواری خونمون قایم شم چشامو ببندم و برم نارنیا یا حتی هاگوارتز اینقدر با چشم بسته گریه کنم که همه غصه هام تو دروازه ی دوتا دنیا جا بمونه و دوباره بیام بیرون و ادامه بدم 
 
فکر نمیکنم اصفهان جای دیگ وجود داشته باشه ک لباس بفروشه و من نرفته باشم. یا اونقدر زشتن ک اصلن نمیشه نگاهشون کرد یا بیش از حد گرونن! دارم ب حدی میرسم ک میخام برای عروسی برادر همون هودی مشکیه‌م رو بپوشم و شلوار لی، کفش آل‌استار و موهامم دم اسبی ببندم. تآمآم‍♀️
دو راه پیش رومه. یا اونقدر غرق کار و پول در اوردن بشم که فراموش کنم قراره بیشتر از این پیشرفت کنم. یا اینکه فعلا کمتر کار کنم و سنگ ببندم به شکمم و فعلا روی آموزش خودم کار کنم و سنگ بنای پیشرفتی که مدنظرم هست رو بچینم.
من کم کم دارم مسیرم رو برخلاف میلم به سمت راه اول کج میکنم.
فکر میکنم باید برگردم
تشخیص نمیدم که داشتن مسخره ام میکردن یا نه.
فقط دلم میخواد بشینم وصیت نامه ام رو بنویسم و یه برچسب خوشگل بزنم تهش و چشمام رو ببندم و لبخند بزنم و همین. 
چرا نمیشه همه اش؟ این دنیا دریای خونه. نمیتونم بیشتر از این توش بمونم، چرا درک نمیکنن؟ چرا تموم نمیشه؟  
وصایت امیر المومنین علیه السلام آخرین واجب الهی
ثقة الاسلام کلینی رضوان الله علیه روایت کرده است:
قال عمر بن أذینة: قالوا جمیعا غیر أبی الجارود - وقال أبو جعفر علیه السلام: وكانت الفریضة تنزل بعد الفریضة الأخرى وكانت الولایة آخر الفرائض، فأنزل الله عز وجل " الیوم أكملت لكم دینكم وأتممت علیكم نعمتی " قال أبو جعفر علیه السلام: یقول الله عز وجل: لا انزل علیكم بعد هذه فریضة، قد أكملت لكم الفرائض.
امام باقر علیه السلام فرمودند: واجبات یكى از پس دی
به نام افریدگار
عزیزان،سلام
امروز میخوام یکی از معروف ترین اهنگ های امروزی رو براتون اینجا بزارم
اهنگ رقص تابوت...امیدوارم که خوشتون بیاد
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">


خیلی ممنون که نظر بدین
موفق باش
 
 
تو نودهشتیا، کافه قلم، کافه رمان، لحظاتی با علیرضا حقیقی و کانال‌های تلگرام رمان نویسی مجازی و آنلاین رو تجربه کردم که دو موردش موفق و کامل بوده و گناه شیرین و نه روی ماه لعنتی نتیجه‌ش بودند. نمی‌دونم بعد از مرور چندباره‌ی رمان اسطوره، چی شد که دلم برای آنلاین نویسی تنگ شد. اما می‌خوام دوباره امتحانش کنم. این بار تو وبلاگ خودم!
و با اولین رمانی که به صورت حرفه‌ای نوشتم و منتشر نکردم... تابوت خالی!
 
«مردی به نام شهاب من را اینجا رساند و
روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول وداریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم رابه آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.
زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را واداع گقت.زن نیزبه قولی که داده بود عمل کرد. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجاآوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و آن را در قبر بگذارند،
ناگهان همسرش گفت : ص
آینده ای که هیچیش دست من نیست بهتره هرگز نرسه  و متوقف شه...
دوتا انتخابِ مهمِ زندگیم رو باید پروندشو ببندم بزارم کنار و تن بدم به چی؟! قسمت ، حکمت؟!
من باخودمم کنار نمیام چه برسه به انتخابای جدید... !
جدی فکر کنم قراره چی بشه؟!
ازهمه بدتر میم بهم پیام داده و گفته حالا که رتبه اومد فکراتو کردی؟!  
گفتم نه، فعلا نمیتونم صحبت کنم...
امروز مهمون اومد و من تو اتاق داشتم میزدم تو سر خوردم که ابرو شرفم رفت و فکر کردن دیوونه شدم و کلی آب ریختن رو هیکل من جل
قصه دار ندوه
یک
اهل مکه چون دیدند که عرب در دین محمد همی‌آیند و دین وی هرروز قوی‌تر همی‌گردد گفتند تدبیر کفایت شرّ وی باید کردن پیش از آنکه کار از دست درگذرد. و ایشان را دارِنَدوه‌ای بود تدبیرها و مشورت‌ها آنجا کردندی. قصد آن کردند. در راه که می‌شدند ابلیس ایشان را پیش آمد برهیئت پیری اعوَرِ عصای بدستِ پشت دوتاهِ چیزی سبز در گردن افگنده و تسلیج در دست و لب همی‌جنبانید گفت: «صنادید قریش، کجا همی‌خرامید؟» گفتند: «انجمنی خواهیم کرد در حدیث
قصه دار ندوه
یک
اهل مکه چون دیدند که عرب در دین محمد همی‌آیند و دین وی هرروز قوی‌تر همی‌گردد گفتند تدبیر کفایت شرّ وی باید کردن پیش از آنکه کار از دست درگذرد. و ایشان را دارِنَدوه‌ای بود تدبیرها و مشورت‌ها آنجا کردندی. قصد آن کردند. در راه که می‌شدند ابلیس ایشان را پیش آمد برهیئت پیری اعوَرِ عصای بدستِ پشت دوتاهِ چیزی سبز در گردن افگنده و تسلیج در دست و لب همی‌جنبانید گفت: «صنادید قریش، کجا همی‌خرامید؟» گفتند: «انجمنی خواهیم کرد در حدیث
تو نبودی، دلخوشی چه رنگی بود؟ اصلا چه شکلی بودش؟ 
کجا می‌شد یَلِه (رها) شد از این‌همه خستگی؟ 
کی ممکن بود اینهمه حال خوش رو نفس بکش و هربارش عمیق‌تر از قبل بگم
اللهم اغفرلی الذنوب التی تغییر النعم...
.
چشمامو ببندم
یه قاب بگیرم از این روزهایی که تو انقدر پررنگی... نگهش دارم عمیق‌ترین جای دلم...
.
میدونی بعضی روزها
یه جون، به جون‌های آدم اضافه می‌کنه... مثل امروز 
سایه‌ات مستدام
 
بسم الله الرحمن الرحیم
تلویزیون اخبار اربعین را پخش می کند...
دلم بی قرار می شود...
دلم مدتی است بی قرار شده است...
نمی توانم دیگر صبر کنم... دلم می خواهد زمان را زودتر هل بدهم به جلو... دلم میخواهد چشمهایم را ببندم و لحظه آغاز سفر باز کنم...
تلویزیون حرم را نشان می دهد...
دیوانه میشوم ... از تصور اینکه این سفر زیارت روزی ام خواهد شد یا نه؟.... از این سوال دیوانه می شوم...
♦️خدا رحمت کند ، شاعر انقلابی ، آقاسی می گفت :
اگر نماز قضا بشه میشه جبران کرد اگر روزه قضا بشه میشه جبران کرداگر ...
ولی اگر ولایت قضا بشه ، نمی شه جبران کرد 
یکبار در سقیفه قضا شد ، حضرت زهرا (س) را شهید کردند ،یکبار در صفین قضا شد ، حضرت علی (ع) را شهید کردند .یکبار در کوفه قضا شد ، تابوت امام حسن (ع) تیرباران شد.یکبار در کربلا قضا شد ، بر پیکر امام حسین (ع) اسب تازاندند.
مواظب باشیم ولایتمان قضا نشود .
تو می‌توانی مسلمان زاده باشی 
و اسلام را دوباره کشف کنی 
 
و هر کسی به اندازه ی دلتنگی هایشدرگیر شب است...
 
تو آن نه‌ای که چو غایب شوی ز دل بروی
 تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان
 
گفتم دَری ز خَلق ببندم به رویِ خویشدردی‌ست در دلم که ز دیوار بگذرد 
لینک: چشم انتظاری فقط بگگم که "کتاب در کنار متن، با اتفاق گرافیکی ویژه‌ای نیز همراه شده است."نخرید اش تا خودم براتون بخرم :) 
 
 
دیشب شوهرم مرد. شب قبلش وقتی داشتم پاشویه‌اش می‌کردم آرام آرام گریه می‌کرد. آمدم بالا و پیشانی‌اش را بوسیدم، دستی بین موهایش کشیدم و به چشم‌های درشت قهوه‌ای‌اش خیره شدم. هر چی می‌پرسیدم عزیزم چرا اشک می‌ریزی چیزی نمی‌گفت. فقط هر از چند گاهی سرفه خشکی می‌کرد و تنش روی تخت بالا و پایین می‌رفت.
بیماری یک‌ ماه است که سایه‌اش را روی شهر انداخته. هر روز جنازه‌های زیادی را در نزدیکی کلیسا به خاک می‌سپاریم. زیر تابوت‌های چوبی را می‌گیریم و
این روزا ضعیف ترین و افسرده ترین نسخه از خودم هستم .. فقط این نیست که حس کنم .. خیلی پر رنگ و واقعیهحمله های لعنتیِ عصبی .. حمله های عصبیِ لعنتیدوست دارم چشمام رو ببندم و تو هیچ "هیچ" دنیای دیگه ای بیدار نشماین هیچِ خیلی برام مهمه .. خیلی ..
آدم وقتی منتظر یه مهمون خاص باشه، حالش خیلی جالب میشه، هی چشمش به راهه که این مهمون از راه برسه. حالا اگه از کسایی باشه که کنارش حالِ آدم خوب میشه و از دیدنش ذوق می کنیم، حالمون جالب ترم میشه، هی از پنجره نگا می کنیم ببینیم اومد یا نه!  حتی ممکنه بهش زنگ بزنیم...
 روز هشتم محرمِ امسال، ماهم تو هیات یه مهمون ویژه داشتیم. البته مهمونِ اون روز ما فرق می کرد با بقیه مهمون ها و یکم خاص تر بود. اونروز قرار بود یه شهید گمنام بیاد تو هیاتمون و مهمونمون بش
خوب دیگه بچه ها وقت رفتنه کاری ندارید با من .
خوبی بدی هرچی از من دیدید حلال کنید .
چمدونمو بستم که برم . کم کم باس آماده بشم واسه رویت :دی
بله دیگه من میرم اماده بشم که رویت بشم وعید بشه دیه :دییییی
چیه نکنید توقع داشتید که بگم میخوام وبمو ببندم هان ؟ واقعا که جای شما رو تنگ کرده بودم ؟ بروید توبه کنید به درگاه خدا :دی
از شما چنین توقعی نداشتم :دی
برم که دیر شد فعلا :دی
بسم الله
سیمرغ می نویسد:
چشم بستم و رفتم زیارت. زیارت امام رضا علیه السلام.
فکر می‌کنی نمی‌شود؟ چشم بستم و رفتم تا خود حرم امام رضا. از صحن گوهرشاد عبور کردم و رفتم و رسیدم به کفش‌داری شماره یازده. تو خیال میکنی که نمیدانم دیگر از کفشداری شماره یازده خبری نیست؟ میدانم اما من در خیالم رفتم و رسیدم و بود.
تا پا در حرم گذاشتم، تمام صداهای اطراف قطع شد و دیگر من در جای خود نبودم. تو گویی خیالم تنها به زیارت نرفته بود و روحم به پرواز درآمده بود و رفت
با فرض اینکه فردا دو تا از کارای مهم انجام بشن...
میمونه دو تا کار استرس اور برای هفته اینده... 
بعد ازون میمونه دو تا کار اداری و اینترنتی که اگه اخر هفته انجام بدم مثلا...
اون وقت دو تا از مهم ترین کارا رو هم حواله تقدیر کنم فعلا...
بعدم چمدونم رو ببندم و برم عروسی دایی اگه برسم...
همینم کم مونده این وسط خودمم عروسی کنم که دیگه قشنگ از خستگی و استرس بمیرم...
... شما هم شبا اینطوری میشید؟ 
بعضی شبا که دلیلش برام واضحه طوری که احساس شدیدی  عین نیاز و دلتنگی میاد سراغم!  دلتنگی نسبت به همونی که دلبسته اش هستم.  همش میاد به ذهنم.. چشمامو چه ببندم و چه باز باشند انگار توجهم دنبالشه که کجاست..و در چه حال میتونه باشه!
و این باعث میشه که ترغیب بشم مستقیم سراغشو بگیرم!    (تا بتونم به آرامشی نسبی برسم و خوابم ببره)
تنم و بیشتر از آن روحم تب کرده است. آتش از سر و صورتم بیرون میریزد. روی تخت دراز میکشم. چشمم به صفحه گوشی که می افتد یادم می‌آید برگشته ام به همان نقطه اول 
همان غربتی که روحم را چنگ می‌زند 
غربتی که نه فقط جغرافیای زمین، بلکه جغرافیای ادم‌ها برایم ساخته است
اشکی که از گوشه چشمم لغزیده را پاک میکنم
با خودم فکر می کنم چرا انقدر سریع البکاء شده ام 
ترجیح می‌دهم چشم هایم را ببندم
دیگر نمی‌توانم دنبال این سایه‌های بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کُشتی بگیرم. شماهایی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست. می‌خواهم چشم‌هایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.
| زنده به گور _ صادق هدایت |
 
اگر خدا را دوست داری
اگر خدا را دوست داری،✨خدا گفته است:✨(لا یسخر قوم من قوم)همدیگر را «مسخره نکنید.»
اگر خدا را دوست داری، ✨خدا گفته است:✨(ولا تلمزوا انفسکم)از همدیگر «عیب جویی نکنید»
اگر خدا را دوست داری ،✨خدا گفته است:✨(ولا تنابزوا بالالقاب)«لقب زشت» به هم ندهید.
اگر خدا را دوست داری، ✨خدا گفته است:✨(و انفقوا فی سبیل الله)در راه خدا «انفاق کنید.»
اگر خدا را دوست داری ،✨خدا گفته است:✨(و بالوالدین احسانا)و «به پدرو مادر نیکی کنید.»
اگر خدا
آهنگران چه قشنگ میخوند اگر آه تو از جنس نیاز است در باغ شهادت باز, باز است....حالا من یه چیزی میگم قول بدین بهم نخندید.
نخندید ما دلمون یه جایی بدجوری ترک خورده یوقت میشکنه...
کی ترک خورده؟ یک راست میرم سر اصل مطلب... همون روزی که تابوت پدرو آوردن تو حیاط خونه... همون خونه ای که آجرهاشو با دست خودش رو هم گذاشته بود... همون خونه ای که نقشه شو با دختراش با یه تیکه چوب رو زمین خاکی کشیده بود... آره ... همون روز دلم ترک خورد که قدم حتی به زانوی پاسدارایی که تا
در آغوشم بکش ای مرگ،می خواهم جهانم را بخوابانم
#علیرضا_آذر
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
این بار اما دلم می خواد چشمام رو روی اشتباهاتم ببندم و به خودم اجازه ارامش بدم. این بار می خوام به کودک درونم بگم تنهات میذارم اروم شی. 
می خوام توی لحظه زندگی کنم. می خوام راهی که نتونستم تمومش کنم رو تموم کنم. می خوام ارزوهایی که انجام ندادم رو انجام بدم. این بار می خوام خودم باشم و خودم.
 
+بابت اشتباهاتم اما تو ببخشم. بابت بد حرف زدنم تو ببخشم.
روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیسدار فانی را واداع کرد.
زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند،ناگهان همسرش گفت: صبر کنید
امروز بعد از یه هفته رفتم حرم .. خیلی فرق داشت با همیشه .. بعد یه مدت سختی و جدال با خودم 
محبت و عشق هیچ وقت توی زندگی از ما بنده ها گرفته نمیشه
یه وقتایی خودمون قهر کردیم .. 
قهر هم که می کنی باز خدا بیشتر میاد سراغت 
باهات حرف میزنه .. 
 
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
این منم. قوی نیستم. دو روز تموم نمیتونم از جام بکنم و زندگی کنم. می مونم توی تخت و تلاش می کنم واقعیتو بذارم یه جای دوری توی مغزم و درو روش ببندم. 
به اندازه کافی قوی نیستم. برای دیدن و شنیدن این چیزا قوی نیستم. برای موندن و مبارزه کردن قوی نیستم. فکر می کردم که فرار نمی کنم و الان تنها چیزی که میخوام راه فراره. اما نگران اینم که برای فرار کردن هم به اندازه کافی قوی نباشم. 
 
 
 
گاهی چنان بدم که مبادا ببینی امحتی اگر به دیده ی رؤیا ببینی اممن صورتم به صورت شعرم شبیه نیستبر این گمان مباش که زیبا ببینی امشاعر شنیدنی ست...ولی میل، میل توستآماده ای که بشنوی ام یا ببینی ام ؟این واژه ها صراحت تنهایی من استبا این همه مخواه که تنها ببینی اممبهوت می شوی اگر از روزن‌ات شبیبی خویش در سماع غزل‌ها ببینی امیک قطره‌ام و گاه چنان موج می زنمدرخود، که ناگزیری، دریا ببینی امشب های شعر خوانی من بی فروغ نیستاما تو با چراغ بیا تا ببینی 
درآخرماه صفرزهراعزاداری کند/گریان شده بهرپدرزهراعزاداری کند/همراه حیدردرغم سنگین ختم المرسلین/باکودکان باچشم ترزهرا عزاداری کند/اودیده داغ مجتبی با ظلمهای همسرش/بادیدن خون جگر زهراعزاداری کند/دشمن به تابوت حسن تیرجفا انداخته/برماتم سخت پسرزهراعزاداری کند/این روزهاکه زینبش از کربلابرگشته است/همراه باخیل بشر زهراعزاداری کند/او کربلایی گشته وسوی حسینش اشکریز/این اشکهادارداثرزهرا عزاداری کند/سوی امام هشتمین اوراهی مشهدشود/بهرغریب در
پریروز بود یا دو روز پیش دقیق نمیدونم ،قبل از اینکه نماز صبح بخونم بود یا بعدش دقیق نمیدونم ، فقط این جمله یادمه : خدایا باتو قرارداد ببندم یا امام زمان ؟!
خیلی خود بخود این جمله تو ذهنم نقش بست و من با صدای بلند بیانش کردم ....
ولی بعدش .... یه ندای درونی که فکر کنم همون صدای خدا بود ، بهم گفت :زیاد به خودت فشار نیار چه قرار داد ببندی چه نبندی باهرکسیم که باشه، به اون چیزی که میخوای نمیرسی ، پس دلتو به این چیزا خوش نکن و بشین زندگیتو بکن....
این آخرین باری نیست که شکست می خورم ولی شاید آغاز اولین باری باشه که بالاخره پیروز میشم. چندتا تصمیم عجیب گرفتم. صفرمیش رو هفته پیش عملی کردم و موهام رو مدلی که میخواستم کوتاه کردم. اولیش اینه که مقاومت رو تموم کنم و برم دکتر؛ یا فردا یا پسفردا. دومیش اینه که هر اتفاقی افتاد، کم نیارم و همین یه ماه طاقت بیارم. سومیش اینه که دهنم رو ببندم. یه سکوت طولانی مدت.
تاکنون آن چه از عنصری ملک الشعرا دربار سلطان محمود خوانده بودم نشان از یک شاعر مقتدر درباری که شعرش سایه بر ادبیات و شاعران معاصرش انداخته ، جاه و جلال و شکوه شعر و جایگاه و اموالش در هاله‌ای از افسانه مورد توجه شاعران بعد ازاو بود ، داشتاما این رباعی دلچسب و مطلوب که در همه اعصار مخاطب خاص خود را دارد به آدمی حالی دیگرگون دارد . همه دوستان را به مطالعه این رباعی قابل توجه دعوت می نمایمچون می گذردعمرچه آسان و چه سختوین یک‌دم عاریت چه ادبار و
خب یادتون هست که من خونه ی مامان اینا مستقر شدم؟:))
الان باز تنهام...
عصر حیاط رو شستم و بعد نشستم گوشه ی حیاط کتاب خوندم ....
الان هم نماز خوندم و از تاثیر کتابی که خوندم چند خط توی سررسیدم نوشتم....
کتاب سکوت و جدل آخراشه و الان واقعا دلم میخواد برای مدتها حرف نزنم:)
این کتاب رو تموم میکنم و کتاب توکل و آرامش رو از پاتوق کتاب میخرم...
می‌خوام خودم رو ببندم به رگبار احساسات فوق العاده:)
جای همگی خالی:))
آکاآپ: اتفاقی عجیب و غیرقابل باور کارکنان مسئول خاکسپاری را شوکه کرد ، نوزاد تازه متولد شده کنار جسد زنی که هنگام فوت باردار بود برای آنها باورکردنی نبود. برای مطالعه جزییات بیشتر از این اتفاق عجیب و غریب در ادامه مطلب با آکا همراه باشید.

ادامه مطلب
بگو چرا بنویسم به دفتری که ندارمهنوز هم غزل از حال بهتری که، ندارم غم آنچنان نفسم را گرفته‌است که اینکامید بسته‌ام اما، به ساغری که ندارم دلم هوای تو دارد ولی چگونه ببندمهزار نامه به پای کبوتری که، ندارم؟ به رغم آن که نبودی، همیشه پایِ تو ماندمکه سخت مؤمنم اما، به باوری که ندارم اگرچه بافتنی نیست راه ِتا تو رسیدنبه جز خیال، ولی کار ِدیگری که ندارم شبیه ابر بهاری، دلم عجیب گرفتهکجاست شانه ی امن ِبرادری که ندارم؟ #سجاد_رشیدی_پور
سلام
مدتی بود دور خودم می گشتم و دنبال کشف دردهام بودم. درد‌هایی که گاهی عوارضش رو اینجا گفته بودم و گاهی اصلش رو...
حالا لازمه که شروع کنم به درمان! درمانی برای گذشتن از امتحانای سخت زندگیم... و یکی از مهمترین درمان‌ها برای من کم کردن اینترنته! 
و یه محل رجوع بسیار مهم برای من در اینترنت، که خیلی فکرم رو درگیر خودش می کنه همین خونه‌ی دنجه! 
بنابه تجربه می دونم که نمی تونم در خونه رو ببندم و برم و پشت سرم رو‌ نگاه‌ نکنم! فقط می‌تونم کمتر بهش سر
   از من پرسید تا به حال به او دروغ گفته‌م؟ دروغ گفته بودم. انکار نکردم. گفتم که دروغ گفته‌م. پیش خودش گفت که مسلما دروغ گفته‌ای. چیزی نداشتم که بگویم. آخرین دروغی را که به او گفته بودم به یاد آوردم.
   به او گفته‌بودم می‌توانیم هر وقت که خواستیم با کس دیگری بخوابیم، به هم بگوییم و اجازه بگیریم و این کار را بکنیم. اگر که این ارتباط فقط منتهی به رابطه جنسی باشد، از نظر من عیبی ندارد. از نظر او عیب داشت. از من پرسید کسی هست که بخواهم چنین کاری با
یکی دو شبی میشود که انگار داروها دوباره بی اثر شده اند...خوب نمیخوابم...ظهر به اُمید اینکه چشمهایم را ببندم و دو ساعت بعد،از عمیق ترین چُرت دنیا بیدار شوم روی تختم دراز کشیدم اما تنها چیزی که نصیبم شد کوبه های وحشیانه ی قلبم بود به دیواره ی سینه ام ..نخوابیدم...نااُمیدانه چشم های خسته ام را به سقف سفید ترک خورده ی اتاقم دوختم و با فکرهای تکراری خودم را عذاب دادم...
دقیق خاطرم نیست چندبار در زندگی قلبم شکسته_قلبم را شکستند_اما رنج و دردهایش خوب در
مارسلو بچلر(Esporte Interativo):
" بارسا از قرارداد با نیمار مطمئنه به همین دلیل به پاریس سفر میکنه. بعد از اینکه رئال ورود وینیسیوس رو به عملیات نیمار رد کرد حالا بارسا مطمئنه اونا از دور خارج شدن. بارسا اماده ست دمبله رو وارد عملیات کنه"
ژاوی بوش (موندو) : 
"دلیخت گریه نکن. به تصمیم مربیت و نتایج تصمیم خودت احترام بذار. به خاطر وجود پیکه پیشنهاد بارسا رو رد کردی و در نهایت ذخیره بونوچی و کیلینی شدی و حالا از تصمیم خودت سوپرایزی"
موندو چاپ امروز:
" نیمار ن
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوب رویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب‌رو است او، از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آ
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می‌شود دعوت می‌کنیم!
ادامه مطلب
خیلی وقته ننوشتم....راستش به سرم زد حتی اینجا رو ببندم و برم.....ولی ترجیح دادم به جای بستنش چیزی ننویسم تا دوباره حس نوشتنم برگرده...
اینروزا اتفاق خاصی نیفتاده...کمی گرفتار دیدن تالار و آتلیه و ... بودم....حساب کتاب و ....
تالاری که میخوام و آتلیه رو تقریبا مشخص کردم...همه چیز جور میشه اگه خدا بخواد....
تمرینات شکرگزاری رو دوباره با هما شروع میکنم....میشه پنجمین دوره .... و هر دوره برام اتفاقات زیبایی افتاده....
اواسط آبان عروسی دوستمه و دیروز رفتم و براش ی
به احتمال زیاد همین روزا به ابوالفضل جواب مثبت بدم 
و در این وبلاگ رو برای همیشه ببندم
و تمااااام گذشته ام رو بریزم دور ...
خود ابوالفضل در لحظه زندگی میکنه 
باید باهاش همراه بشم و به جای زندگی در گذشته و در آینده ، در لحظه زندگی کنم و حسرت چیزایی که گذشت رو نخورم
و فکر کنم ابوالفضل بتونه بهترین معلم من در این راه باشه ...
 
سعی کردم آینده رو عوض کنم ... اما چیزی که قرار نیست اتفاق بیفته ، نمیفته
 
سخته اما شدنیه
این وبلاگ ...
تمام زندگی من توی این وب
کاش می‌تونستم بعضی لحظه‌ها رو ذخیره کنم، اونموقع می‌شد گوشه‌ای تویِ همهمه‌های این دنیا وقتی بیقرارم حسشون کنم، درست مثل این روزای گرمِ   نفس گیر  ، اگه میشد  بتونم  اون حسو بگیرم میون دستام، چشمامُ ببندم و به جونم تزریق بشه... حتی تصور و فکر بهش هم هرچند گذرا اما حالمُ خوب میکنه.شاید اگه اینطور بود سخت‌ترین تصمیمات هم تو شرایط بد با خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن گرفته می‌شد... 
+یادداشت شماره ۷
آدم‌هایی که به سکوت و در خودفرورفتگی بیشتری محکومند، غالبا منتظر کسی نیستند که لی‌لی به لالایشان بگذارد و از جا بلندشان کند؛ بلکه بالاخره خودشان مجبور می‌شوند بلند شوند،کمرهمتشان را محکم بسته و با جارویی به جان در و دیوار غبار گرفته و تارعنکبوت‌بسته‌ی دلشان بیفتند. آخر آدم تا آخر عمرش که نمی‌تواند در زباله‌دانی نفس بکشد، آدم زنده، زندگی می‌خواهد.
 پس هر چقدر هم که تنبل باشی، آخرش مجبور می‌شوی بلند شوی و تکانی به خودت و فرش زیر پایت ب
آدم‌هایی که به سکوت و در خودفرورفتگی بیشتری محکومند، غالبا منتظر کسی نیستند که لی‌لی به لالایشان بگذارد و از جا بلندشان کند؛ بلکه بالاخره خودشان مجبور می‌شوند بلند شوند،کمرهمتشان را محکم بسته و با جارویی به جان در و دیوار غبار گرفته و تارعنکبوت‌بسته‌ی دلشان بیفتند. آخر آدم تا آخر عمرش که نمی‌تواند در زباله‌دانی نفس بکشد، آدم زنده، زندگی می‌خواهد.
 پس هر چقدر هم که تنبل باشی، آخرش مجبور می‌شوی بلند شوی و تکانی به خودت و فرش زیر پایت ب
به خانمش گفته بود "اگه رفتی سونوگرافی و معلوم شد دختره یه راست برو خونه‌ی بابات!" اول گمان می‌کردم شوخی بی‌مزه‌ای بیش نیست ولی بعد معلوم شد کاملا هم جدی‌ست.هربار پرسیدند" فلانی دوست داری بچه چی باشه؟" می‌گفت "پسر باشه،دو سر باشه" و می‌خندید.
آخر هم همین شد، بچه که به دنیا آمد ۴ کلیه داشت که هیچ‌کدام هم درست کار نمی‌کرد، از همان اول قلبش سوراخ بود، تا همین امروز که ۷،۸ ساله است دوبار عمل کرده و اینبار دفعه‌ی سوم است، چشمش هم درست نمی‌بیند
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور
گر به گوش آید صدایی خشک؛
استخوان مرده می لرزد درون گور
دیرگاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور
خواب دربان را به راهی برد
بی صدا آمد کسی از در
در سیاهی آتشی افروخت
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت
گرچه میدانم که چشمی راه دارد با فسون شب
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش؛
آتشی روشن درون شب...

- سهراب سپهری

متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
بعد وقتی من می‌گم این دنیا دنیای جبره، می‌گن نه. 
جبر یعنی همین که می‌خوام برای چند دقیقه واقعا ناپدید بشم و نمی‌تونم. 
اصلا دلتنگی رو با چی اندازه می‌گیرن؟ واحدش چیه؟ یکای استاندارد کوفتی‌ش چیه؟
دلم این‌قدر تنگ شده که جاش توی سینه‌م خالیه. یه حفره توخالی، هیچی نیست دیگه. 
بعد خب خیلی مسخره‌ست، که هر طرف رو نگاه می‌کنم می‌بینمت با این‌که پونصد ششصد کیلومتر فاصله‌ست از اینجا تا اونجا. که مثلا یکیو تو خیابون می‌بینم که کوچکترین شباهت
شازده جمعه ها کلاس خصوصی موسیقی میره و مربیش انقدر بهش لطف داره که شنبه ها هم گفته بیاد کلاس عمومی که تو جو شاد بچه ها باشه. بچه های کلاس عمومی ترم سوم هستن و شازده فقط سه جلسه رفته منتها وسط تمریناتش نت های کلاس گروهی رو هم استادش یاد میده که تو جمع بچه ها بزنه. دیروز تو کلاس خصوصی بهم میگفت شازده خیلی استعداد داره و گیراییش نسبت به بچه هایی که تا حالا باهاش کلاس داشتن بهتره و خیلی خوب پیشرفت کرده و با همین سه جلسه به سطح کلاس گروهی رسیده و گفت
موهای من، کلفتی و ضخامت و پرپشتیش، سه برابر یه دختر سفیده. ما خاورمیانه ایا کلی مو داریم. اینو دو بار دو تا ارایشگر اثبات کردن به من دقیقا سه برابره. برای همین هیچوقت نمیتونم دم اسبی ببندم حتی اگه کوتاه هم باشه.
 
بچه ها من توی این حدود سه سال، دو بار ارایشگاه رفتم و موهام رو کوتاه کردم.
امشب میخوام موهامو خودم کوتاه کنم با یوتیوب! ببینم چی درمیاد! اخه هر بار 45 دلار پولش میشه! 45 دلار! کلا یه دونه خط میبرن. ساده ترین مدل 45 دلاره. که همون trim کردن مو ه
امشب با سجاد از این پنج سالی که گذشت حرف زدیم حسابی،
و کلی بد و بیراه به زمین و البته زمان گفتیم از ناراحتی.
یه سری فیلم و عکس فرستاد از موقعیتای مختلفِ این چن سال، و کلی ناراحتِ روزهای رفته شدم باز. اونم امشب خیلی ناراحت شد از یادآوری.
 
و نصفه شب تصادفی یه سری فایل پیدا کردم که مال اولین وبلاگم بود، مال سال 87. 11 سال پیش. و چیزای قدیمی تر. و احساسِ عجیب.
الان بیست و سه و نیم سالمه. چشمامو که ببندم و باز کنم خیلی سال از بیست و سه سالگیم گذشته و به این
خوشم نمی‌آید وبلاگی متروکه داشته باشم. در بلاگفا، فعالانه می‌نویسم از دغدغه‌ها و روزهایم.
احتمالاً اینجا را ببندم و در آدرسی جدید برای بیان و خودم بنویسم.
هر سرویس‌دهنده‌ای، طیف مخاطبان و قلم خود را دارد و حیف می‌دانم خود را از جماعت دوستان وبلاگ‌نویس دور کنم؛ ولو اگر بهایش، داشتن دو وبلاگ باشد!
تمامِ زندگی‌ام تلاش کردم با احتیاط به آدم‌ها نزدیک شوم. صبر کردم تا مطمئن شوم همان قدر که من مشتاقم، او هم به من مشتاق است. همان قدر که از دیوارها ردش می کنم، از دیوارهای زندگی‌اش رد شده‌ام. تا ندانستم که به من تعلقی دارد، به خودم اجازه ندادم دل ببندم. تمامِ زندگی‌ام مترصدِ نشانه‌ها بودم و در حالِ چرتکه انداختن. با گلشن شاید این طور نبودم، شاید بی پرده رو کردم و دردهایم را به جانش ریختم، محبتش را نیوشیدم و صافی بودنش را ... آن وقت... بعد از چها
از دلت، از درونت، از روزهایت. روزهایی که گذشت اما ندانستی چگونه گذشت. چقد دارم چرت و پرت میگم :/خب؛ از روزیکه یوگا رفتم با اینکه فقط یه جلسه گذشته! حس میکنم رو کمرم بیشتر آگاهم که صاف نگهش دارم! خوبه
واسه درس خوندن امسالمم باید یه روش جدید به کار ببندم.
کتاب 4اثر از فلورانس رو خوندم، یعنی فایل صوتیش رو دارم گوش میدم و تقریبا آخراشم.
برای آینده گذشته باید پاک شه و دور ریخته شه. یاید از یه راه و یه شیوه جدید استفاده کنم.
و اینکه باید به یه نیروی فرات
تا حالا استخر نرفتم و شنا کردن بلد نیستم بماند که دلیلش این بوده که شرایط رفتنشو نداشتم، من ترس از این دارم که خفه بشم توش حتی فکر میکنم ممکنه جک و جونوری توش پیدا بشه منو بخوره :/ واقعا میگم اینو! 
ولی این چند روزه انقدر فشار عصبی کشیدم و بعد 2 روز متوالی سردرد و یه شب خون گریه کردن هام و خفه کردن خودم با طراحی، چنان احساس سنگینی میکنم توی سرم و بدنم داغه که دلم میخواد یا سرمو جدا کنن بندازن دور که دیگه به چیزی فکر نکنم و از پیش تعیین نکنم ته ماج
تو این لحظه بزرگترین آرزوم اینه که توی اتاق خودم باشم،در اتاقو مثل همیشه ببندم و توی خلوت خودم تموم کارامو انجام بدم و الان چقدر همچین چیز کوچیکی دور از دسترسه.اقلا دلم میخواست توی خوابگاه یه اتاق واسه خودم داشته باشم حتی اگه انقدر کوچیک باشه که نتونم توش اونقدرا حرکت کنم اما فقط تنها باشم و هیچکس رو نبینم.چقدر از اتاقم خستم.فشار روم زیاد بوده ایم مدت و خیلی حساستر شدم و از کوچکترین حرفی ناراحت میشم.چقدر دلم میخواست الان هیچکسی رو نبینم...
در پانزده کیلومتری شهر قشم، در مسیر راهی که به منطقه باستانی خربز
یا خربس و سپس به بندر سوزا منتهی می شه، یک رشته کوه طولانی وجود داره که
در دل آن معماری صخره ای شگفتی قرار داره. ورود به این فضای صخره ای از
طریق روزنه های غار مانندی ممکنه که تعداد آن ها به نُه روزن در سه ردیف می
رسد و در گردشگری قشم از اماکن دیدنی قشم میباشد. در ریف بالا شش، در
حاشیهٔ وسط دو و در پایین یک روزن تعبیه شده .این غارها که از پدیده های
کهن زمین شناختی به شمار می رن هم
دقیقا بگم از آخرای شهریور بود یه مشکلات و کارایی پیش اومد ک مجبور شدم وب رو کامل ببندم اما نگران نباشید قالب ها محفوظه به مرور تک تک قرار میگیره توی این مدت شرمنده 2 نفر از بچه های بلاگی شدم و هستم یکیشون مطالب طنز خوارزم و دومین نفر وبلاگ عطسه اگه اشتباه نکنم اگه آدرس هاشون رو دارید برام بصورت خصوصی بفرستید بهشون بگید به وب من بیان 
میخوایم بریم واس شروع دوباره بترکونیم این دفعه ولی قول میدم اگه کاری هم پیش اومد وبو نبندم 
دقیقا بگم از آخرای شهریور بود یه مشکلات و کارایی پیش اومد ک مجبور شدم وب رو کامل ببندم اما نگران نباشید قالب ها محفوظه به مرور تک تک قرار میگیره توی این مدت شرمنده 2 نفر از بچه های بلاگی شدم و هستم یکیشون مطالب طنز خوارزم و دومین نفر وبلاگ عطسه اگه اشتباه نکنم اگه آدرس هاشون رو دارید برام بصورت خصوصی بفرستید بهشون بگید به وب من بیان 
میخوایم بریم واس شروع دوباره بترکونیم این دفعه ولی قول میدم اگه کاری هم پیش اومد وبو نبندم 
⚜️ببین، بیا خودت کلاهت را قاضی کن! مگر می‌شود من، تو را نشناسم و خاطرخواهت شوم؟! مگر می‌شود بی‌آنکه بدانم با تو بودن به چه دردم می‌خورد دستم را توی دستت بگذارم؟! من انسانم‌ها! با همان مختصات عجیب و غریبی که خودت از روز اول در سیستمم تعبیه کرده‌ای. و بعد برای آفرینش من، باز هم تأکید می‌کنم، منِ با همین مختصات، به خودت آفرین گفته‌ای.❤️حالا این من، می‌خواهد بیشتر بشناسدت... من اغلب فکر می‌کنم به تو، به خودم، به نسبتمان، به اینکه من با این
گویا دعوت شدم به نوشتن نامه ای به شخصی که در دنیای واقعی نمیتونید بهش نامه بدین یا یه همچین چیزی!!
ممنون ازگلشید بابت دعوتش.
راستش باید بگم اشخاص زیادی هستن که دلم میخواد باهاشون حرف بزنم فور اگزمپل زی زی گولو!
فقط یه کلمه میگم زی زی گولو جان ومزاحمت نمیشم، ازصدات متنفر بودم ونمیدونمم چرا ! 
و آنه شرلی !!! تو نقطه مقابل من بودی وهستی!
پرحرفیت سرسام آوره!! 
حاضرم شرط ببندم اگه اون گیلبرت خرخون نبود کسی نمیگرفتت و تو میرفتی پست میزدی که چگونه مجرد
در را ببندم و برگردم..
اما این کار را نکردم
آدمش نبودم!
کاری را که شروع میکردم
تا ته میرفتم ...
فریبا وفى
@Parsa_Night_narrator
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
[عکس 640×425]
مشاهده مطلب در کانال
فاکنر ادعا کرده این کتاب رو ظرف شیش هفته نوشته و اصلا وقت واسه ویرایشش نذاشته و همونطوری بدون بررسیِ مجدد منتشرش کرده! دریابندری می گه مگه می شه شیش هفته روی کوره کار کنی و این کتاب رو هم بنویسی؟ مگه می شه هم عرق ریزی جسمی داشته باشی (به واسطه ی کار روی کوره) و هم عرق ریزی روح (به نویسندگی می گن عرق ریزی روح) ؟ به نظر من کسی که درست یک سال قبل از این کتاب، کتاب #خشم_و_هیاهو رو می آفرینه؛ دروغ نمی گه، یعنی اگه هم بخواد دروغ بگه نمی تونه بگه. می گن این
تمام آنچه را ملاصدرا گفته است، همه را پیش از او ابن سینا گفته بود، حتی حرکت جوهری را هم ابن سینا گفته بود. منتها امتیاز ملاصدرا به این است که او ذوق داشت، بیان اش خوب بود. (نقل به مضمون)این حقه بازی است که بیش از حد طرفداری مرحوم ملاصدرا را کنیم و یکی از آن حقه بازان من بودم. بارها همین آقای مصطفوی به بنده در خصوص ایشان گفته بودند ولی من گوش ندادم. بیشتر
به نام خدای شنهای طبس


حجاب از دیدگاه ابلیس

آلیستر کراولی پیغمبر شیطان ، فردی بود که
حرف های شیطان رو با واسطه ای به نام جنی که خودش رو به اون آیواس معرفی
کرده بود و به گفته ی خودش جنی آبی رنگ بود و اونو Blue jinn صدا می کرد ،
دریافت می کرد .
" کتاب شریعت " کتابیه که از طریق شیطان به
آلیستر کراولی رسید ؛ و متاسفانه دستورات شیطان ( بخصوص تو غرب ) بشدت
داره پیاده می شه ؛ شاید هم اونایی که پیروی می کنن نمی دونن که این
دستورات شیطانه ( لعت خدا بر او باد )
به نام خدای شنهای طبس



حجاب از دیدگاه ابلیس

آلیستر کراولی پیغمبر شیطان ، فردی بود که
حرف های شیطان رو با واسطه ای به نام جنی که خودش رو به اون آیواس معرفی
کرده بود و به گفته ی خودش جنی آبی رنگ بود و اونو Blue jinn صدا می کرد ،
دریافت می کرد .
" کتاب شریعت " کتابیه که از طریق شیطان به
آلیستر کراولی رسید ؛ و متاسفانه دستورات شیطان ( بخصوص تو غرب ) بشدت
داره پیاده می شه ؛ شاید هم اونایی که پیروی می کنن نمی دونن که این
دستورات شیطانه ( لعت خدا بر او باد )
من انقدر به دنیایِ خودم عادت کرده بودم که وقتی تو یه جمعی بودم همه سلول های تاریکم مثل بمب منفجر میشدن و انقدر سروصداهای مغزم زیاد میشد که فقط میخواستم فرار کنم بدوم بی مقصد فقط بدوم..
گاهی وقتا انقد از دنیام و تاریکی هاش خسته میشدم که فقط میخواستم دو دستی آدمایِ دنیامو نگه دارم..حس جنون بهم دست میداد..میخواستم کله مو بکنم بندازم دور..
کلمه ها ..
خودم..
دوست دارم خودمو رها کنم
رویاهامو
و متلاشی بشم ..
من زندگی رو نمی فهمم ...
ا ی ن ح س ن ف  ر ت م
چشامو
نمیدونم چجور دفتر قشنگ زندگی رو ببندم و از تازه شروعش کنم تا یه جاهایی موفق بودم و به خواسته هام رسیــدم ولی از یه جایی دیگه واقعادوست دارم این فصل رو یجور ببندمش و یه دوپینگ دیگه واسه تغییراتم بزنم میدونم زمان بر هستند ولی سخت نیست تلاش میکنم زندگی من یه مراحلی سختی های خودش رو گذروند و الانم سختی داره ولی شرایط خیلی از قبل بهتره من یه آدم مستقلــم و رو پاهای خودم ایستادم ...
ولی از حالا تمام لحظاتم رو ثبت میکنم نمیدونم چرا تنبلیم میشه ولی دو
تقویم شیعه
بیست و یکم رمضان
۱- شهادت امیر المومنین علیه السلام
امام المتقین امیر المومنین علیه السلام در شب بیست و یکم ماه رمضان مقارن طلوع فجر به شهادت رسید، در حالی که از سن مبارک حضرتش ۶۳ سال گذشته بود. در بیستم ماه رمضان اثرات سم در پاهای مبارک امیر المومنین علیه السلام ظاهر شد و پاهای مبارک ورم کرد. در شب بیست و یکم اثر زهر بر بدن مبارک امیر المومنین علیه السلام بسیار شد. حضرت فرزندان و اهل بیت خود را جمع کرد و با آنها وداع نمود و وصیت‌های
شهدا مچکرم!بعدا می نویسم،الان باید برم

عجب مردونه صفتن این شهدا!!عجب رنگ خدا دارن این شهدا! دیده بودم یه قدم برداری خدا صد قدم بر میداره،اما شهدا رو انقدر واضح!!!!
نمیدونم واقعا تأثیر اون ِِ یانه! همین کانال شهدایی که راه انداختیمو میگم!هنوز چیزی نگذشته ازش که اینجوری دعوت بودم! همینجوری دارم فکر میکنم حرفای من با خدا دردودلام حال این روزام و بالاخره امروز...
مدیر گفت ساعت 10:30 آماده باشین چند نفری میریم!کجا؟!....
رسیدیم مقصد...من ،مدیر و چند تا هم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها