آخ که چه دلخوشم با ادبیات.
و کسی نمیتواند ادبیات را از من بگیرد. و این «عیش مدام» را چه خوب پرانده بودی آقای فلوبر.
قسمتی از پهنای دیوان فروغم سیاه شده. قسمت مربوط به دو سه دفتر آخر. همان اتّفاقی که برای شانزده جزو قرآن عثمانطهم افتاده بود. وقتی که قرآن حفظ میکردم. و چه خوشایندست این تعویض کتاب مقدّس.
قابوسنامه و گلستان و شاهنامه. آخ. پس نیفتم.
سعدی را با هشت قرن فاصله، با گلستانش به صداوسیما میآورند اما گلستان ایران را با سین سِیلش نه. چرا حول حالنا همیشه الی اخشن الحال میشود؟ این تنگ ماهی گلستان مگر چه قدر آب میخواهد؟ تیم فوتبال امید ایران، امید ترکمنستان را میبرد، ما هم امید ترکمنهای ایران را میبریم، از یاد میبریم. تقصیر خود مردم گلستان است که برای دیدار مسئولین صف نکشیدهاند تا ایشان به بازدید از مناطق سیلزده آیند و گر نه که مسئولین در حال دید و بازدید هستند. راست
«باغبان ادب»
تقدیم به ساحت حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی
*****
بنای شعر و ادب؛ از نوای فردوسی ست
حریم و حرمت شعر از لوای فردوسی ست
درخت جادوی شعر از حمیتش باقی ست
که باغبان ادب هم، خدای فردوسی ست
مگر نه اینکه، خداوندگار شعر هموست؟
که هرچه مانده ز ایران برای فردوسی ست
ادیب و سعدی و حافظ؛ نه برترین بودند
به هر کجا نگری جای پای فردوسی ست
کجاست سعدی و بستان و هم گلستانش؟!
که راه چاره عشقش، دوای فردوسی است
همو که عمر عزیزش، بپای شعرش ریخت
و «شاه نامه» م
من خون نریزم با قلم بر کاخ ظلم آتش زنم
بنیاد هر ظلم و ستم با این قلم بر هم زنم
در هم کِشم کاخ ستم کوخی ز حق بنیاد کنم
وانگه از این کوخم شبی صد شعله در آهم زنم
در جان هر عاشق ز می میخانه ای برپا کنم
خود ساقی جان ها شوم زهد و ریا بر هم زنم
من مِی خورم مستی کنم جان را پر از هستی کنم
پرچم به کف گیرم ز حق آتش بر این عالم زنم
در سر ندارم من ریا این دل بُوَد پر از وفا
با عشق حق رطلی گران با هور و با خاتم زنم
من میروم در آتشش تا خود گلستانش کند
با ای
فردوسی را ترور می کند به شاهنامه نارنجک می بندد تا منفجر شود ولی نمی فهمد چرا همچنان مادران ایرانی شب که می شود آرش کمان گیر و رستم دستان را برای کودکانشان می خوانند.حافظ را می کشد و دیوانش را به درختی می ببندد به او شلیک می کند ولی نمی فهمد چرا همچنان شب یلدا که می رسد ، خانواده ها دور هم جمع می شوند و فال حافظ می گیرند.تخت جمشید را به آتش می کشد و سردیس های آن را اعدام می کند ولی نمی فهمد چرا همچنان عشق به تاریخ باستان این سرزمین از دل این مردم
چنان عید غدیرش دلربا افتاده در عالم ...
که یک هفته جلوتر می روم از خود به قربانش
محمد سهرابی
قصیده کامل:
سرم کوبیدهی سنگی است کز هر رگرگ کانش
به کوی شوق دعوتنامه دارد هر پشیمانش
برون از جلوه دارد نشئهای در وادی حیرت
که دودو میکند در دیدنش چشمان حیرانش
خیال جلوهاش از خواب مخمل برده راحت را
به چشم باز میخوابند مشتاقان حیرانش
کمال محض را با چشم خود ما در نجف دیدیم
سجود ناقصی دارند مردان ظل ایوانش
بروز ذات آن الله کل مستغنی از خلق است
ن
به نام خدا
شخصیت های قرآنی
من باران هستم...
بیژن شهرامی
دوستان خوبم سلام،شاید مرا که اسمم باران[1]و[2]است
نشناسید اما مطمئنم پدرم را که اسمش لقمان است می شناسید؛همان شخصیت بزرگی که قرآن
کریم از او به نیکی یاد کرده است.[3]
من پدر و مادرم را خیلی دوست داشتم و سعی می کردم گوش به
فرمان آنها باشم.[4]پدرم
هم با دیدن این وضع پندهای ارزشمندی داد که بخشی از آنها در سوره لقمان آمده است
مثل شریک قائل نشدن برای خدا،نماز خواندن،امر به معروف و نهی از من
درباره این سایت