نتایج جستجو برای عبارت :

انگار نوشتن راجبش اونو واضح تر میکنه

دوران زندگی من الان در دو قسمت خلاصه میشه قبل از بهمن نود و هفت و بعد از بهمن نود و هفت
 و نود درصد افکارم مقایسه بین این دو دورانه و حتی وقتی میخوام چیزی رو به عنوان یادداشت بنویسم ناخوداگاه بعد از خوندنش متوجه این مقایسه میشم
و فکر میکنم این بخاطر اینه که من هنوز دارم تو سال های قبل زندگی میکنم و برام تموم نشدن و هنوز به خاطر ناکامی ها خودم رو سرزنش میکنم و نمیدونم کی قراره این کارو تموم کنم چون که رو سرعت پیشرفتمم تاثیر منفی گذاشته 
و این خی
اگه چیزی رو دوست نداریم، تغییرش بدیم؛ نه این ک راجبش همه جا حرف بزنیموقتی با هرکی و هرجا ک میتونیم راجبش حرف میزنیم‌ یا مینویسیمش، بیشتر قدرت میگیرهاگه چیزی رو نمیخوایم و میخوایم کاملا از زندگیمون بره بیرون، فقط باید راجبش فکر نکنیم و ب جاش فقط ب اون شرایط یا چیزایی ک میخوایم داشته باشیم فکر کنیم
اگه چیزی رو دوست نداریم، تغییرش بدیم؛ نه این ک راجبش همه جا حرف بزنیموقتی با هرکی و هرجا ک میتونیم راجبش حرف میزنیم‌ یا مینویسیمش، بیشتر قدرت میگیرهاگه چیزی رو نمیخوایم و میخوایم کاملا از زندگیمون بره بیرون، فقط باید راجبش فکر نکنیم و ب جاش فقط ب اون شرایط یا چیزایی ک میخوایم داشته باشیم فکر کنیم
دیروز خیلی اتفاقی با شاعر تاجیک آشنا شدم، لایق شیر علی. چند تا از شعراش رو با دکلمه خودش شنیدم و پاک دلم رو برده :دی
با اینکه خیلی دوست دارم راجبش حرف بزنم ولی نوشتن راجب شعر و شاعر سخته، مخصوصا وقتی تازه کشفش کرده باشی و هیجان زده باشی. اگه دوست داشتین خوشحال میشم راجبش حرف بزنم ولی کلمات برا اینجا نوشتن جریان پیدا نمی کنن
ترا دیدم یکی از شعراش هست که خیلی دوستش دارم، من یاد شعر کوچه فریدون مشیری میندازه. حتما گوش بدین بهش، زندگی به قبل و بعد
سلام
میگما به نظر شما این مطلب که وقتی میری یه وبلاگی نظر میذاری 
مخصوصا اگه دفعه اول باشه
طرف بخاطر ادب و احترام هم که شده باید بیاد یه نظر بذاره تو وبلاگت
واضح نیست ؟؟؟!!!
به نظر من خیلی واضحه
بابا وقتی میام نظر میذارم یعنی وبلاگت رو تقریبا دوست دارم 
شما هم بیا نظر بده دنبال کنیم همو و.... خلاصه یه دوستی انجام بدیم
چرا واقعا بعضی ها انگار نه انگار ؟؟؟
.
.
از اینها رو مخ تر 
کسایی هستن که جواب نظرت رو نمیدن 
خب اگه نمی خوای جواب نظرات رو بدی چرا
چی شد که بازم همون شد
تکرار گذشته انگار کسی اونو از قبل نوشته
چه سخت و تاریک 
بازم دنیایی که دوس نداریش 
عینک خوشبینیم انگار کار ساز نیست
شاید این اشتباه همیشگی با عثشه
بودن تصادفی 
اره شاید عدم انتخاب اختیاری اونا
بازم چشمامو میبندم رو بدیا
سعی در گذشت زمان خخخ
این میگذره اما به زور؟
کاش بشه یروز روزا اونطوری که میخواد بگذره
با ادمای انتخابی
 
دلم برای نوشتن تنگ میشه! بیشتر از نوشتن برای لحظه های مکث زندگی دلتنگم
دوست دارم بازم یه دفتری داشته باشم که خیلی بهم حس نوشتن بده و از دیدنش خوشحال بشم! راستی چه قدر شهر بدون اتوبوس ها دلگیر شده! البته شهر رو هم فقط توی فاصله ای که توی اسنپ نشستم می بینم! هیچ کجا مثل صندلی های اتوبوس برای تماشای یه شهر خوب نیست ...
 
آدم تا وقتی تنهاست لحظه ها انگار با تامل و زور می گذرن ، اما وقتی تنها نیستی انگار سوار هواپیما شده باشی! همه چیز تند می گذره! 
باید سرپوش همه‌ی احساسات دردناکم رو کنار بزنم، باید همشون رو عریان و واضح جلوی صورتم صف کنم، باید با تک تکشون تنهایی و عمیق و روبه‌رو شم و نترسم. من از افتادن دوباره‌ تو رودخونه‌ی عشقت و غرق شدن تو گرداب‌های سهمگین غم می‌ترسم. واسه نوشتن به این هیولاهای آدم‌خوار احتیاج دارم. به این اسیدی که توش دارم حل میشم. نوشتن منو به بند کشیده. ترکیب افیونی عشق تو و نوشتن داره منو از پا میندازه پسرم.
مدتها فضاهای مختلفی رو برای نوشتن امتحان کردم اما انگار هیچکدوم متعلق به من نبودن.از طرفی من انگار ناگزیرم به نوشتن برای ثبت تک‌تک لحظاتی که ممکنه دیگه تکرار نشن و من باید یجوری اونا رو مثل مهره های یه تسبیح به نخ بکشم تا هرچه منسجم تر توی خاطرم بمون و البته برای ریختن احساساتم توی ظرف واژه‌‌ها.
اینجا پناهگاه آخره.
از آشنای باتون خوش‌وقتم.
بسم الله الرحمن الرحیم
این کتاب خیلی نیاز به معرفی نداره. کتاب معروفیه و خیلی ها اونو مطالعه کردن و چه تعریف هایی از اون نکردن!
اصلا نمیتونم شخصیت ابراهیم هادی رو توصیف کنم. خیلی تکه. اصلا انگار قدرت درک اونو ندارم. انگار که نه! واقعا ندارم.
فقط میتونم بگم خییییلیییی آدمه. انسانیت رو میتونید در او ببینید. بنده مخلص یعنی ابراهیم هادی.
حتما حتما پیشنهاد میکنم این کتاب رو مطالعه کنید تا بدونید چه کسایی توفیق شهادت نصیبشون میشه.
والقلم و ما یسطرون ( و قسم به قلم و آنچه خواهد نگاشت)
و نوشتن و نوشتن و نوشتن...
نوشتن خاطرات ؛ نوشتن کارای روزمره ؛ نوشتن حال و احوال ؛ نوشتن بغض ؛ نوشتن خنده ؛ نوشتنِ پاییز و برگ های زرد ؛ نوشتنِ زمستان و برف ؛ نوشتنِ بهار و هوای بهاری ؛ نوشتن تابستان و هلو ؛ نوشتن عشق بیستون ؛ نوشتن کتاب و زندگی؛ اصلا نوشتن خود زندگی...
 
و چه لذت عجیب و غریبیست خلق کلمات بر روی کاغذ.
و چه ماناست عشق چندین و چند ساله ی قلم و کاغذ.
عشقی که تاریخ بشریت را رقم زد.
ادامه
#بازی_فکری اونوتوضیح بازی:بازی اونو یه بازی کارتی دسته جمعی و بسیار سرگرم کننده هست. توی جمع های خانوادگی یکی از گزینه های خوب واسه بازی کردن .اونو بازی هستش که خیلی راحت توی کمتر از ۱۰ دقیقه میشه یادش گرفت. رده سنی بالاتر از ۶ سال هم  میتونن به سادگی بازیش کنن. قیمت بازی اونو مناسب هست و میتونین تهیش کنین و لذت ببرین.koodak44@#قصر_کودک_سید
همین مطلب را می توانید در پیج اینستاگرام ببنید
دستامو روی گوشام میزارم تا صداشون رو نشنوم ولی بطور ناخودآگاهی همه ی صداها واضح تر میشن و صداهای اضافی پنکه و یخچال متکه مکانیکی بیرون حذف میشن،صدای بحث کردنشون بلند میشه واضح میشه و میپیچه تو گوشم میپیچه توی مغزم می خوره به همه ی جمجمه ام...سرم گیج میره دنیا شروع میکنه به تپیدن انضباض و انبساط همه ی رنگا انقدر قاطی میشن تا همه جا رو پر میکنن همه جا داره تاریک و روشن میشه-فضای ضربان دارِ سیاه و سفید-سرم سنگین میشه انگار که خوبم میاد ، دلم میخا
خیلی کامل و واضح تیپ شخصیتیش رو برام توضیح داد
ده ها مثال زد
و بهم فهموند اگر قراره با این آدم باشم باید چه محدودیت هایی رو تحمل کنم
بشدت ترسیدم از اونچه که پیش بینی کرد و نگران شدم
اما چرا قدرت نه گفتن ندارم؟
چرا حتا پیش خودم دارم توجیهش میکنم؟
من که میدونم این حرفا درسته و به اندازه کافی نشونه هاش رو دیدم!
دارم روی زندگیم ریسک میکنم؟
یعنی علاقه ای که پیدا کردم باعث شده کور و کر بشم؟
من ک همه این چیزا رو دارم میبینم و میفهمم!
من که دقیقا میدونم
دو تا دست کوچیکش رو دور پرتقال حلقه کرد و در حالی که آروم می چرخوندش، چند دقیقه  خیره خیره نگاهش کرد. بعضی وقتا اونو می انداخت زمین و دوباره برش می داشت. گاهی یه جور اونو بالا و پایین می کرد که انگار می خواد وزنش رو محک بزنه. دو تا دندون جلوش رو فرو کرد توی پرتقال و یهو گاز اسیدی پوست پرتقال پاشید توی دهنش. چشماش رو بست و پلکش رو فشرد روی هم. پرتقال رو رها کرد. دوباره برش داشت و این بار سعی کرد با ناخنش پوستش رو بکنه. پیام های بازرگانی تلوزیون حواس
من اومدم و امروزم کلاسم تموم شد. فکر میکنی امروز چطور بود؟ من رفتم پای تخته باید مکالمه ای که جلسه اول گفته بودو تکرار میکردیم. اونو گفتم اما سوالای بعدشو نه طبق معمول حول شده بودم و مغزم قفل کرده بود :/ چرا همیشه من اولم؟؟؟؟ در من چی دیده میشه :/ ولی بعدش سعی میکردم جمعش کنم خراب کاریمو.  حالا اونو نگفتم مها بیشتر از من ناراحت شده بود. خب اصلا ادم که همه چیو بلد نیست. هفته دیگه هم راستی امتحان داریم. دیکته و سوال در آوردنو جواب دادن. داستانی داریم
عنوان: انگار خودم نیستمنویسنده: یاسمن خلیلی فردنشر: ققنوستعداد صفحات: 440سال نشر: چاپ اول 1396
کتاب را که دست میگیری و شروع به خواندن که می کنی، دنبال شخصیتی می گردی که انگار خودش نیست. اما با هفت راوی مواجه می شوی که هر کدام گذشته و حال را به زبان خود روایت می کنند تا تصاویر مه گرفته، واضح و واضح تر شوند. صفحات را پیش می روی، می خوانی و تصور می کنی و غرق می شوی و همچنان به دنبال آن فردی که از خودش فاصله گرفته است، غافل از اینکه تمام هفت راوی ناخواسته
امروز هوا از صبح بارونیه و عالیه ولی از عصر بارون یه ریز داره میباره و به قول ما دزفولیا شلقلقیه هوا انقدر خوبه که آدم فقط دلش میخواد بره زیر بارون پیاده‌روی
میخوام از حالا به بعد هر کتابیو که خوندم یه توضیحاتی راجبش بنویسم بعد از کامل خوندنش با موضوعِ حالِ خوشِ خواندن 
این روزا همزمان دو تا کتاب رو دارم میخونم یکیشون نخل و نارنج و از دیروز هم که رهبر عزیز رو شروع کردم که راجب کره شمالیه و جالبه؛ دیشب استوری زدم واتس‌اپ که فاطمه گفت میخوای ب
قلم برداشتم تا بنویسم، هر بار واژگانم مرا به سمت تو فرستادند! خواستم بنویسم تا تو را فراموش کنم، در تک تک کلمات ذهنم جا خوش کردی! روزگاری نوشتن دوای دردم بود. خواستم تو را فراموش کنم، نوشتن فراموشم شد! یک سال گذشت. یک بهار... یک تابستان... یک خزان و یک زمستان بی تو گذشت. آب از آب تکان نخورد اما گویی درختِ واژگانم خشکید. "نوشتن" که روزگاری قلبمان را به هم پیوند میداد حالا انگار فرسنگ ها از روزمرگی هایم دور است. یک سال گذشت و من هنوز مینویسم تا تو را ف
اون رانندگی یادم داد...بابا همیشه مخالف بود، ولی اون یادم داد، بهم اجازه داد سوار شم ، ماشین خودشو میداد دستم، می دونست بابا مخالفه می دونستم بابا مخالفه ولی اون ماشین میداد و منم سوار میشدم.
حالا اون رفته و من پشت ماشین نشستم،پشت ماشین بابا، کاری کردم که اون موافقش بود و بابا مخالف ،انگار که طرف اونو گرفته باشم ،اونه لعنتی اونی که ازش متنفرم اونی که امیدوارم هیچوقت دیگه نبینمش.
بابا کدومو باور کنه...حرفامو یا کارامو؟ حق داره ولم کنه. حق داره
جلد اول...قسمت سیزدهمسربازان جنگسایه
درحال نزدیک شدن بود ، وقتی به فاصله نزدیکی رسید صورتش نمایان شد ، باز
هم همان صورت زیبا ، صورتی سفید رنگ و جذابی داشت ، موهای بلوندش جذابیتش
رو چند برابر میکرد ، واقعا حیرت آور بود با ضربه کوچک لوک به خودم اومدم .ملکه درست در مقابلم ایستاده بود و نگاهم میکرد سپس از من چشم برداشت و لوک نگاه کرد اونو هم بررسی کرد انگار منتظر چیزی بود.رو به من کرد و گفت: خب بگو ببینم تو اون گرگینه رو از کجا میشناسی؟گفتم : اممم
یه حسی بهم میگه دیگه اینجا جای من نیست. هی میام بنویسم و هی حس میکنم که... بماند :) یه هفته شاید بیشتر باشه که هی حس میکنم باید از اینجا برم و فقط کسایی که واقعا منو بخاطر خودم و نوشته‌هام میخونن ببرم و تمام کسایی که الکی اینجا رو دنبال کردن یا توی رودربایستی خیالشون راحت باشه که دیگه ستاره‌ای روشن نمیشه! 
میدونید چیه؟ انگار اینجا من نیستم دیگه. انگار که غریبم اینجا و یا حتی وبلاگ یه نفر دیگه‌ست و من اونو تصرف کردم.. 
میرم اینستاگرام و کادوی تولدش ، همونیه که کادوی تولد من بود
میرم اینستاگرام و میبینم جمله هاش ، هموناست که خودم میگفتم
حتی تر میرم اینستاگرام و میبینم سه روزه هر روز داره عکس گل میذاره:))))
فکر کنم نشسته به من نگاه کرده بعد رفته بهش گفته من اینا رو دوست دارم! بخر برام :))) زیباست واقعا زیباااست :)))
دنیایی شده که ملت عاشقانه هاشون هم کپی میکنن.>_<
الان که دارم فکر میکنم توی خیلی از مسائل زندگیم همین بودم.اولش انقدر تو یه چیزی خوبم که الگوی ملت میش
سلام
الان ساعت ۰۰:۱۸ بامداد هست!
نمیدونم چقدر به تایم ابراز وجود هر پرنده دقت کردید ( منظورم تایمی هست که سر و صدا میکنن)
مثلا من دقت کردم خروس ها صبح خیییلی خییلی زود و بعد از اون حدودای ۱۰ صبح قوقولی میکنن
یاکریم ها حدودای۶_ ۷ صبح که آفتاب میزنه تو تخم چشم آدم و حرص آدمو در میاره بق بقو میکنن
و کلاغ ها وقتی صداشون در میاد که نماز صبح قضا شده یا داره دیگه قضا میشه کم کم 
و....
الان تو این موقع شب یه دسته کلاغ اطراف خونمون خیییلی قارقار میکردن
خیلی
سلام
الان ساعت ۰۰:۱۸ بامداد هست!
نمیدونم چقدر به تایم ابراز وجود هر پرنده دقت کردید ( منظورم تایمی هست که سر و صدا میکنن)
مثلا من دقت کردم خروس ها صبح خیییلی خییلی زود و بعد از اون حدودای ۱۰ صبح قوقولی میکنن
یاکریم ها حدودای۶_ ۷ صبح که آفتاب میزنه تو تخم چشم آدم و حرص آدمو در میاره بق بقو میکنن
و کلاغ ها وقتی صداشون در نیاد که نماز صبح قضا شده یا داره دیگه قضا میشه کم کم 
و....
الان تو این موقع شب یه دسته کلاغ اطراف خونمون خیییلی قارقار میکردن
خیلی
تصمیم گرفتم بعد از ۵ سال دوباره شروع کنم به نوشتن با این تفاوت که قبلا در بلاگفا و الان در بیان...اما انگار نوشتن از یادم رفته،دیگه نمیتونم مثل قدیما خوب بنویسم،فقط میتونم بنویسم که حداقل آروم بشم،مغزم بایگانی بشه،باید بنویسم تا حالم یکم بهتر بشه،آخه من  آدم نوشتن بودم با وبلاگ نویسی خو گرفته بودم،حتی خودمم باورم نمیشه چطور۵سال تونستم فاصله بگیرم...دوباره من و وبلاگ نویسی و سه نقطه هایی که معنیشون کلی حرف نگفته است...
تصمیم گرفتم بعد از ۵ سال دوباره شروع کنم به نوشتن با این تفاوت که قبلا در بلاگفا و الان در بیان...اما انگار نوشتن از یادم رفته،دیگه نمیتونم مثل قدیما خوب بنویسم،فقط میتونم بنویسم که حداقل آروم بشم،مغزم بایگانی بشه،باید بنویسم تا حالم یکم بهتر بشه،آخه من  آدم نوشتن بودم با وبلاگ نویسی خو گرفته بودم،حتی خودمم باورم نمیشه چطور۵سال تونستم فاصله بگیرم...دوباره من و وبلاگ نویسی و سه نقطه هایی که معنیشون کلی حرف نگفته است...
تصمیم گرفتم بعد از ۵ سال دوباره شروع کنم به نوشتن با این تفاوت که قبلا در بلاگفا و الان در بیان...اما انگار نوشتن از یادم رفته،دیگه نمیتونم مثل قدیما خوب بنویسم،فقط میتونم بنویسم که حداقل آروم بشم،مغزم بایگانی بشه،باید بنویسم تا حالم یکم بهتر بشه،آخه من  آدم نوشتن بودم با وبلاگ نویسی خو گرفته بودم،حتی خودمم باورم نمیشه چطور۵سال تونستم فاصله بگیرم...دوباره من و وبلاگ نویسی و سه نقطه هایی که معنیشون کلی حرف نگفته است...
احساس میکنم این چند روز از خودم دور شدم. خودمو گم کردم و نمیدونم چجوری باید برگردم بهش. شایدم همینجوری که کم کم کار میکنم دوباره خودمو پیداش کنم. پیداش کنم و دو دستی بچسبم بهش تا گم نشه دوباره. حس گندی دارم. حس عقب موندن. حس غربت. حس... نمیدونم باید چجوری توصیفش کنم فقط میدونم غمگینم. خیلی غمگینم. غمگینم که پیداش نمیکنم. دلم تنگ شده. احساس میکنم این وضعیت رو دوست ندارم. کلی حرف دارم که دلم میخواد بگم اما دستم به نوشتنشون نمیره. نه به نوشتن و نه به
وزن شعر:
"مَفعولُ مَفاعیلُ فَعولُن، مَفعولُ فَعولُن"
خورشید، نهان گشته ز انظار، انگار نه انگار
ماییم همان قوم گرفتار، انگار نه انگار
مستانه به دنبال گناهیم، در ظلمت چاهیم
او مانده ولی منتظر یار، انگار نه انگار
جز جرم و خطا هیچ نداریم، شرمنده ی یاریم
خون شد دل زهرایی دلدار، انگار نه انگار
در نافله اش فکر احباست، آن قدر که آقاست
انگار نبودیم خطاکار، انگار نه انگار
گفتیم عزدار بتولیم، با آل رسولیم
گفتند خوش آمد به گنهکار، انگار نه انگار
شب ها
شما اینو چه جوری میخونین؟ 
LIFEISNOWHERE
اگر شما اونو life is no where خوندین،
 یعنی: زندگی هیچ کجا وجود ندارد
اگر شما اونو life is now here خوندین،
 یعنی: زندگی در همین لحظه جاریست 
پس میشه گفت زندگی در واقع نحوه دید و نگرش ما به هر چیزیه...بیاین به زندگی از زاویه قشنگش نگاه کنیم 
+اینجانب به صورت دوم خوندم :)

 
دیشب خواب "ر" رو دیدم. خنده داره نه؟! خودمم ک بیدار شدم خندیدم گفتم آخه برا چی باید خواب اونو ببینم؟!
همه تو ی خونه ی نا آشنا مهمون بودن که اونجا میگفتن این خونه ی خاله است! وارد ک شدم ب همه سلام کردم. بهش نگا کردم و با ی نوع لبخندی جوابمو داد که انگار بچه اشم. اصلا چرا اون باید تو خونه ی خاله ی من مهمون میبود؟! با همون موهای بلند و عینک گردش تو خواب من بود. رفتم عینکمو زدم ک بتونم بقیه رو خوب ببینم. بعد من و اون از جمع جدا شدیم و رفتیم نشستیم با هم نق
 
علی یاسینی ازم دور شین
دانلود آهنگ جدید علی یاسینی به نام ازم دور شین
Ali Yasini - Azam Door Shin
ترانه,موزیک : علی یاسینی ؛ تنظیم : مسعود جهانی
+ متن ترانه ازم دور شین از علی یاسینی
ازم دور شید راجبش نگید / من با خاطراتش خوشم
به من چه که دیگه مال من نیست / اونو تو دلم نمیکشم
 

ادامه مطلب
امروز کلا دوست داشتم فقط راه بروم و چیزی ننویسم ولی آخرش نتونستم و الان پشت لپ تاب دارم می نویسم.
نوشتن یه جورایی اعتیاد میاره و انگار یه چیزی کم دارم وقتی نمی نویسم.
انگار اونایی که مطلبت را می خونند و نظر می دهند می شوند دوستهای عزیزت. باهاشون ارتباط می گیری و ...
 
من همه شما را دوست دارم
نمی‌دونم چرا اما اصولا تابستونا برای من شروع یه فصل جدید از زندگیم‌ه.
حتی ربطی هم به این نداره که آدما توی تابستون انگیزه تغییر پیدا می‌کنن.
واسه من معمولا محیط توی این مسئله دخیل‌ه؛ آدمایی که می‌بینم و باهاشون
برخورد دارم، اتفاقایی که میوفته و... این بین گاهی هم خودم انگیزشو پیدا
می‌کنم. احتمالا چون از اون وضعیت بخصوص خسته میشم و تصمیم می‌گیرم تغییرش
بدم. اما امسال می‌تونم بگم ۸۰ درصد این تغییرات صرفا بخاطر خودم بوده و نه
تاثیر فرد د
این عکس اولین عکسی بود که هزارو هشتادو شیش روز پیش گذاشتم پروفایل وبلاگم 
داره سه سالش میشه 
این سه سال چقدر اتفاقا افتاد 
چقدر زمان چیز عجیبیه 
نمیدونم 
قبلنا حس جا موندن داشتم 
الان ناامیدی 
کاملا میدونم نباید اجازه بدم ناامیدی رخنه کنه تو وجودم 
و میدونم باید اسوده خاطر تر پیش برم 
اما انگار یه چیزی تو دلم سنگینی میکنه 
انگار منو به سمت انزوا و سکوت سوق میده 
انگار قرار نیست چیزی بهتر بشه 
کاش میتونستم یه قسمتایی از حافظمو شبا خالی کنم
ثبت وقایع خیلی برام مهمه.
انگار میترسم که خوشی خاطره هام تموم بشه
زودی ثبت شون می‌کنم.
حتی ناراحتی هام هم
افکارم رو هم...
دیدید یه سری آدم ها از همه چیز عکس میگیرن؟
من همه چیز رو می‌نویسم!
گاهی وقت ها هم به خودم میگم فازت چیه؟ مگه میخوای رمان چندفصلی چاپ کنی؟ 
ولی باز هم می‌نویسم:)
آخه هر وقت نوشته هام رو میخونم میگم چه خوب که نوشتم! 
و در نتیجه علی رغم فرصتی که ازم می گیره، علی رغم اینکه یه جورایی وابسته شدم به نوشتن، ولی باز هم می‌نویسم!

از بی
سر ی چیزی ک خعلی مهم نیست بین قلب و عقلم گیر کردم. از ی طرفی میدونم با تمام وجودم دلم اونو میخاد و هر چیز دیگ ای بجز اونو بگیرم بازم راضی نخواهم بود، از یه طرف دیگ ای هم عقلم خعلی سفت میگه باید حواسم ب وضعیت بابا باشه. میدونم ک اگ یکم تلاش کنم ب راحتی گول میخوره و اون کارو انجام میده با وجود اینکه مامان و محمد کاملن مخالفن ولی خب... تهش هم بعد از اون خوشحالی عظیم ناراحت شرایطی ک ب وجود اوردم میشم.
هنوزم یادمه اون روزی ک سر سفره نشسته بودیم و فهمیدم
عصر جمعه خیلی اتفاقی رفتم و یک سری به بافت سنتی و قدیمی شهر زدم
جایی که اخلاق، انسانیت، برادری و غیرت واضح تر و مشهود تر بود
پدر و مادر و خانواده معنای عمیق تری داشت
فخر فروشی و تکبر رو کمتر می دیدی
تجربه خوبی بود
حس خوبی گرفتم
وقتی پسر کوچکم رو بغل کردم، محکم تر به خودم فشارش دادم
...
انگار قدیم ها زور خدا بیشتر بود
بنظر من آدم ها تو یه وقتایی از زندگیشون به یه نقطه های عجیبی میرسن!
اون نقطه عجیبس که انگار تمام اراده ای که تو خودشون سراغ دارن میاد رو و بوووم میتونن!
هر چی بیشتر جلو میرم و بیشتر میفهمم میبینم انگار همه چیز انرژیه!و این انرژی خواستن و تونستن چیز عجیبیه!
میدونی تو اوج سیاهی تو اوج نا امیدی یهو تموم اراده ات جمع میشه و تو کارایی رو میبینی میتونی بکنی که شاید روز قبلش کلی تلاش کرده بودی و نشده بود!
فکر میکنم بیشتر از اینکه همه چیز خواستن باشه ان
نمی دانم کدامین واژه ها را به کار برم که نشان دهد چگونه در دل تنگی ات دست و پا می زنم و فقط می توانم با نوشتن برای خودم کمی آرام شوم.
هیچ کس نمی فهمد وسعت درد من را به جز منی که در دفترم به حرف هایم گوش می سپارد و من چقدر نوشتن از تو برای خودم را دوست دارم. 
من طرفدار نوشتن هستم!
 
 
وقتی هیچ کسی عمق دردت رو نمی فهمه و تنها خودت هستی که متوجه می شی چقدر داره بهت سخت می گذره واسه ی خودت بنویس... حتی اگر شاد یودی هم برای خودت اون شادی رو تا ابد نگه دار. نو
Ali Yasini
Engar Na Engar
#AliYasini
رد که میشی از اینورا تند میزنه قلبم
یجوری میخوامت که نمیخوام هیشکیو بعدا
همش لجبازی داری تو منو بد بازی دادی
 نمیدونی با اون چشات بد نازی داری
همش لجبازی داری تو منو بد بازی دادی
 نمیدونی با اون چشات بد نازی داری
از دست این اداهات وای ای وای 
میبینی منو ولی خب انگار نه انگار
از دست این اداهات وای ای وای 
میبینی منو ولی خب انگار نه انگار
اینجوری که توعزیزی واسه دلم هیچکسی نبوده 
اولین دفعه که دیدم با خودم گفتم این همونه
تو
دلیل سکوتم یک چیز هست حالم روبراه نبود زیاد. بیشتر زبان خوندم. و بعد کرخت افتادم رو تخت و بی حسی. بی حسی هم جسمی و هم فکر میکنم از نظر روحی یا روانی. حس تهی بودن انگار نبودم. کاش توضیحش اسون بود. تمام تنم انگار نمیتونست حس کنه احساس میکردم چیزیو از دست دادم. یه موزیک هم مدام توی گوشم کشداااار تکرار میکرد با این که یک بار بهش گوش داده بودم و این ادامه داشت. مثل مرده ها افتاده بودمو نمیتونستم حرکت کنم. مامان فکر کرد خوابم حتی نمیتونستم جوابشو بدم.
من وقتی می‌گویم کسی صاف و ساده است و روح و وجودش انگار جلا داده شده است، به خاطر این است که چشمانش دریچه‌ی قلب و روحش هستند.
 یعنی هنوز زنگار روزگار لایه لایه مانعی بین روح و چشمانش نشده‌اند.
مثلا وقتی می‌خندد، تمام صورتش می‌خند و چشمانش لبخند را در خودشان منعکس می‌کنند.
این‌ها را از وقتی که از آدم‌ها عکس می‌گیرم بیشتر درک می‌‌کنم. حتی در همان عکس هم واضح است که چشمانشان مستقیم وصل است به روح و قلبشان.
بدبختی نویسنده نبودن و نوشتن را دوست داشتن همین است که میخواهی بنویسی، میدانی چیزی برای نوشتن هست، چیزی ذهنت را و گلویت را اذیت میکند اما نمیدانی چیست، چگونه بنویسی‌اش، از کجا شروع کنی و اصلا همه این‌ها یعنی چه.
بعد نوشتن میشود مانند پست قبلی که انگار دست کرده باشی در حلقومت و سعی کرده باشی چیزهایی را بالا بیاوری اما انگار روز‌ها چیزی نخورده بودی. فقط بزاق و اسید معده. غلیظ و بی‌محتوا.
بعد مینویسی کاش انسان کسی را برای دوست داشته شدن و کس
بدبختی نویسنده نبودن و نوشتن را دوست داشتن همین است که میخواهی بنویسی، میدانی چیزی برای نوشتن هست، چیزی ذهنت را و گلویت را اذیت میکند اما نمیدانی چیست، چگونه بنویسی‌اش، از کجا شروع کنی و اصلا همه این‌ها یعنی چه.
بعد نوشتن میشود مانند پست قبلی که انگار دست کرده باشی در حلقومت و سعی کرده باشی چیزهایی را بالا بیاوری اما انگار روز‌ها چیزی نخورده بودی. فقط بزاق و اسید معده. غلیظ و بی‌محتوا.
بعد مینویسی کاش انسان کسی را برای دوست داشته شدن و کس
بسم الله الرحمن الرحیم
وقتی یه پنگوئن عاشق یه پنگوئن دیگه ای میشه
 کل ساحل رو میگرده و قشنگترین سنگ رو انتخاب میکنه ،
 اون رو واسه جفت ماده میبره ، اگر ماده از سنگ خوشش اومد و قبول کرد جفت هم میشن؛
ولی اگر قبول نکرد پنگوئن نر احساس میکنه سنگی که پـٓیــدا کرده اصلا قشنگ نبوده و اونوقت اونو میبره زیر آب لای مرجانها میندازه تا دیگه هیچ پنگوئنی
 اشتباه اونو تکرار نکنه و نا امید نشه .
اما ما هی اشتباهات خودمون رو تکرار ، تکرار ، تکرار و به دیگران ه
دیشب خواب خیلی عجیب دیدم.
باید بین یک سری شکنجه یکی رو انتخاب میکردم. یکیش مطمئنم خفه شدن بود. 
شمشیر دادن بهم. مثه تو فیلما. مثه سامورایی‌ها. گفتن باید فرو کنی تو بدنت. نمیخواستم. اما انگار داشتند بهم لطف میکردند. تمام سئوال ذهنم این بود که آیا درد داره؟ 
بار اول شمشیر فرو نرفت.
بار دوم دستم رو گرفتند و فرو کردم تو شکمم. خون پاشید روی صورت کسی که دستم رو گرفته بود تا خودم رو بکشم. 
یک کر رو به طور واضح یادمه، اینکه باید اشهد ان لا اله الا الله رو
یه مدته دارم سفرنامه می خونم. یه خانوم قجری به اسم عالیه خانم. امروز تو شرکت میون حجم زیادی از کار یهو یاد عالیه خانم افتادم. - غریب بودن اینکه یه نفر تو یه صبح بهاری سال ۹۸ یاد یه خانمی تو عصر ناصرالدین شاه بیفته به کنار - اومدم بگردم ببینم چیزی راجبش هست اصلا؟‌نه می دونم کیه، نه می دونم چند سالشه وقتی داشته سفر نامه ش رو می نوشته، بچه داشته؟ نداشته ؟ بعد می بینم الان حتمن توی یکی از این قبرستون قدیمیا قبرش داره خاک می خوره. شایدم چون ۳۰ سالش پر
✅شما اینو چه جوری میخونین:
LIFEISNOWHERE
اگر شما اونو life is no where خوندین،یعنی: زندگی هیچ کجا وجود ندارداگر شما اونو life is now here خوندین،یعنی: زندگی در همین لحظه جاریستپس میشه گفت زندگی در واقع نحوه دید و نگرش ما به هر چیزیه،بیاین به زندگی از زاویه قشنگش نگاه کنیم
روزهای سختیه. اوایل همه استانها درگیر نبودن ولی از وقتی همه استانها درگیر کرونا شدن دیگه استرس منم بیشتر شد . انگار هیچ نقطه امن دیگه ای تو کشور نیست و این خیلی حس بدیه
از بچگی نوشتن منو اروم می کرد . تو این روزهای پر استرس گفتم دوباره رو بیارم به نوشتن. اما از تنهایی هم می ترسم. به خاطر همین گفتم مثلا قدیما اینجا بنویسم. مثل سالهای ۸۶ و ۸۷ که وبلاگ داشتم. یادش بخیر چه روزهای خوبی بود
اهنگ خدا بهش بگو بیاد از ارشاد
دانلود اهنگ خدا بهش بگو بیاد ارشاد
دانلود اهنگ ارشاد بنام خدا بهش بگو بیاد
دانلود اهنگ ارشاد به نام خدا بهش بگو بیاد

آهنگ جدید ارشاد خدا بهش بگو بیاد
دانلود اهنگ ارشاد خدا بهش بگو بیاد بگو دلم اونو میخواد

خدا بهش بگو بیاد دلم اونو میخواد
اهنگ ارشاد خدا بهش بگو بیاد بگو دلم اونو میخواد بگو هر چی ک دارمو میریزم زیر پاهات بیا
یه پسر بچه ، شایدم دختر ... هر شب توو خیابونای شهرم قدم میزنه. زیر نور ماه با فریاد هایی از جنس سکوت! ولی خب انگار واسه اون اصلا مهم نیست.
یادمه یه بار به همکلاسیش میگفت هر شب یه فرشته میاد به خوابش و اونو میبره به سرزمین خودشون. جایی که آدما همه همدیگه رو دوست دارن نه بخاطره اینکه جنس مخالف همن ! نه چون میخوان پول همو بالا بکشن یا انتقام اشتباهات گذشته خودشونو بگیرن!
اونجا همه خوب همو می خوان، همه دنبال خیر هم هستن نه اینکه زیر پای همو خالی کنن!
در
برق آمد و رفت. بی خبر. یک لحظه همه جا غرق در تاریکی بود و صداها واضح تر. انگار لایه ای از زندگی از جریان می افتاد. فقط سکوت نور بود، چک چک قطره های باران در چاله های آب و صدای هوهوی باد که درها را می کوبید و می گذشت.
یک لحظه ی دیگر برق آمد. بی خبر. یکهو غرق در نور شدم، چشمانم دردناک در خود جمع شدند و لایه ی خاموش، روشن میشد.
پرده برداشته شد از کوری، رنگ سقوط کرد بر پیکره ی خرابه ها و زخم هایم، می سوختند.
نوشتم؛ من گناهکارم. می ترسیدم، برقها بروند و
یه پسر بچه ، شایدم دختر ... هر شب توو خیابونای شهرم قدم میزنه. زیر نور ماه زیر فریاد هایی از جنس سکوت! ولی خب انگار واسه اون اصلا مهم نیست.
یادمه یه بار به همکلاسیش میگفت هر شب یه فرشته میاد به خوابش و اونو میبره به سرزمین خودشون. جایی که آدما همه همدیگه رو دوست دارن نه بخاطره اینکه جنس مخالف همن ! نه چون میخوان پول همو بالا بکشن یا انتقام اشتباهات گذشته خودشونو بگیرن! اونجا همه خوب همو می خوان همه دنبال خیر هم هستن نه اینکه زیر پای همو خالی کنن!
حی
این جمله منتسب به فروید است .
خیلی مواقع دوست دارم بنویسم ولی نمی دانم چه بنویسم. انگار محتوا که نباشد حس و حال نوشتن هم نیست . به خصوص در وبلاگ که دیده هم می شود و نباید پرت و پلا نوشت!
و همین باعث ننوشتن می شود. و اکثر مواقع آدم را منصرف می کند. در حالی که از این اصل غافلیم که نوشتن ، پرنده ذهن را از قفس رها می کند و وقتی ارتفاع گرفت ، تازه متوجه خیلی از زوایای پنهان می شود . تازه میبند . نقشه راه را می شناسد . و به آنجا که می خواهد می رود...
ادامه مطلب
امروز داشتم وبلاگ قدیمی که از سال 90 نوشتن رو توش شروع کردم مرور میکردم . حس میکنم پست های خوبی توی اون وجود دارد که در پس های بعدی حتما از اون ها استفاده خواهم کردروز های خوب و بدی که سال گرد 7 ساله ای از اون ها وجود دارد. اگر پست های قدیمی حرف های مخفی داشته باشند سعی میکنم اون ها رو واضح تر بنویسم تا برای همه و حتی خودم -وقتی پیر تر شدم - شناخته شده تر باشد.
همون مسیر همیشگی 
لبتاب باز
تو نمازخونه خوابگاه
وبلاگ گردی
و در آخر هوس نوشتن
داشتم به این فکر می کردم حس و حال نوشتنم درسته از خودمه اما انگار نوع نوشته هام رو دارم مخلوطی از تمام وبلاگایی که دوسشون دارم الگو می گیرم
نمی دونم الگو گرفتن اینجوری درسته یا نه
ولی الان واقعا فکر کردم اینجا انگار خودم نیستم
خواستم اینجا به خودم قول بدم که از این به بعد حد اقل تو نوشته ها خودِ خودم باشم
می دونی تو دنیای بیرون ما آدما خیلی سخته خودت باشی
اصلا قشنگ ن
انگار فلسفه ی جهان جور دیگری است، انگار مهربانی برای انسان ارزشی نیست، انگار وفاداری برای دوستی کافی نیست، انگار جهان از خیالات خالی ست، انگار خوشبختی را آرامش بسنده نیست، در حالی که جهان همان بازی بچگیست.
+با ارزش ترین چیز در زندگی به نظر شما چیه؟
چندین و چند روز است که احوالات بد - و بعضا خیلی بد - را پشت سر می‌گذارم ، بی‌دلیل آشکار دلم سخت گرفته است و ملولم . عصبانی‌ام ، انگار از دنده‌ی چپ بلند شده باشم ، انگار دلیل قاطعی برای این همه ناراحتی و عصبانیت داشته‌باشم . گاه و بی‌گاه حس می‌کنم می‌خواهم بزنم زیر گریه و این درد بی‌درمان را تسکین دهم ، اما نمی‌توانم ، اشک‌هایم خشک شده‌اند ، درد ها فاصله‌شان با درمان را حفظ می‌کنند و تن به دوا شدن ، به التیام ، نمی‌دهند.
این روزها معیار سن
شهوت نوشتن ماه هاست که خوره ی جانم شده و من همه ی این مدت
دست بسته میان جدال عقل معاش و این شهوت افسار گسیخته آونگ شده ام...
ماه هاست که رنگ رخسارم سِر درونم را حاشا میکند،
ماه هاست که واژه ها مغزم را میدان مین کرده اند و با هر انفجار
دارد چیزی درونم فرو میریزد...
ذهنم برهوت شده انگار و تهش به خودم میگویم نوشتن دلیل می خواهد که من ندارم...
نه اینکه نبوده باشد،انگار از دست رفته...
اصلا نداشتن با فقدان فرق میکند،
نداشتن انگار از ازل بوده اما فقدان از
سر ی چیزی ک خعلی مهم نیست بین قلب و عقلم گیر کردم. از ی طرفی میدونم با تمام وجودم دلم اونو میخاد و هر چیز دیگ ای بجز اونو بگیرم بازم راضی نخواهم بود، از یه طرف دیگ ای هم عقلم خعلی سفت میگه باید حواسم ب وضعیت بابا باشه. میدونم ک اگ یکم تلاش کنم ب راحتی گول میخوره و اون کارو انجام میده با وجود اینکه مامان و محمد کاملن مخالفن ولی خب... تهش هم بعد از اون خوشحالی عظیم ناراحت شرایطی ک ب وجود اوردم میشم.
هنوزم یادمه اون روزی ک سر سفره نشسته بودیم و فهمیدم
شهوت نوشتن ماه هاست که خوره ی جانم شده و من همه ی این مدت
دست بسته میان جدال عقل معاش و این شهوت افسار گسیخته آونگ شده ام...
ماه هاست که رنگ رخسارم سِر درونم را حاشا میکند،
ماه هاست که واژه ها مغزم را میدان مین کرده اند و با هر انفجار
دارد چیزی درونم فرو میریزد...
ذهنم برهوت شده انگار و تهش به خودم میگویم نوشتن دلیل می خواهد که من ندارم...
نه اینکه نبوده باشد،انگار از دست رفته...
اصلا نداشتن با فقدان فرق میکند،
نداشتن انگار از ازل بوده اما فقدان از
انگار روی آبم. وقتی ایستادم و راه می‌روم شناورم. دراز که می‌کشم مثل کشتی آبکش شده غرق می‌شوم. انگار زیر آبم. همه چیز از این پایین متلاطم و درهم برهم است. سرم از فشار آب درد می‌گیرد. روی پا هم که باشم انگار دریا زده‌ام، تهوع امانم نمی‌دهد. هر چی قرص دکتر دفعه پیش داده بود خوردم اما هنوز سرگیجه دارم. بنشینم سرگیجه هیچکاک را ببینیم شاید افاقه کرد.
باید پذیرفت گاهی اوقات به غیرت دستان نویسنده ای بر می خورد وقتی او را ناتوان از نوشتن خطاب می کنند . و چه زیباست کسی بیاید و تو را به نوشتن سوق  دهد . زنگ بزند وبخواهد که از او بنویسی . از ویژگی هایش ،حال و هوایش .،و احساسی که به او داری . اگرچه این منگنه گذاشتن را هم تایید نمی کنم اما معترفم که خواسته ی زیبایی ست . انگار کسی می خواهد که بخشی از دغدغه ی فکریت شود انقدر که از او بنویسی . تو را بخواند و دلش هزار راه نرفته را برود . 
شاید برای توی نویسنده
هو
 
طبق معمول تمام کارها مانده برای لحظات آخر. ساعات بامدادی جمعه‌ها مترادف است با نوشتن مطلب جام‌جم و جمع کردن کارهای طول هفته و تمیزی خانه و ... . کارهایی که انگار آیه آمده همه را بگذارم برای همین ساعت 11 شب تا 2 صبح. انگار نه انگار که سه روز پشت سر هم تعطیل بوده‌ام. دو هفته فراموشی کامل گرفته‌ام و اکنون آزمایش مورد نیاز برای مدرسه را انجام نداده‌ام. آزمایش!! تو بگو هیچ‌کار مربوط به مدرسه را. نه طرح درس‌های مهر و آبان را تحویل داده‌ام نه می‌
یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد...
اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود.
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد...
او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد.

اد
نه اینکه فرصت نوشتن نداشته باشم راستش عادتش از سرم افتاده است. اتفاقات خوب و بد کم نیفتاده‌اند و بهانه نوشتن هم داشته‌ام اما انگار هزار سال است از این‌جا دورم. با وجود یکی دو تا یادداشت باز هم احساس می‌کنم از پارسال دیگر سراغی از اینجا نگرفته‌ام. شاید هم به این خاطر است که هیچ کدام از آن دو سه یادداشت امسال به تمامی بازگوکننده حالم نبوده‌اند. زندگی می‌گذرد مثل همیشه اما نه خوب و نه آنقدرها بد البته. مثل همیشه با بی‌خوابی دست و پنجه می‌کن
متاسفانه ۱۸ سالگی خیلی "مضخرفی" داشتم و اصلا دوست ندارم راجبش حرف بزنم. دو ماه پیش هم نوزده شدم
تنها چیزی که یادم می آید این بود که یک روز کامل را به خودم اختصاص دادم و منفردانه برای خودم پاستیل و شکلات خریدم و در خیابان در حال خوردن قدم زدم . یک عدد مجسمه بدنسازی به قیمت ۱۰۰ خریدم‌. هرچند اصلا خوشگل به نظر نمی آمد چون یک مرد نیمه برهنه بود .ولی  مجبور بودم عقده های چندین ساله ام را که از پشت ویترین های مغازه   درباره وسایلشان خیالپردازی میکردم
یه مدته دارم سفرنامه می خونم. یه خانوم قجری به اسم عالیه خانم. امروز تو شرکت میون حجم زیادی از کار یهو یاد عالیه خانم افتادم. - غریب بودن اینکه یه نفر تو یه صبح بهاری سال ۹۸ یاد یه خانمی تو عصر ناصرالدین شاه بیفته به کنار - اومدم بگردم ببینم چیزی راجبش هست اصلا؟‌نه می دونم کیه، نه می دونم چند سالشه وقتی داشته سفر نامه ش رو می نوشته، بچه داشته؟ نداشته ؟ بعد می بینم الان حتمن توی یکی از این قبرستون قدیمیا قبرش داره خاک می خوره. شایدم چون ۳۰ سالش پر
من سر نوشتن خیلی با خودم درگیرم. هربار که شروع به نوشتن داستان می‌کنم، انگار یک سطل آب یخ روی خودم می‌ریزم. ناامیدی تمام وجودم را در خود مچاله می‌کند و حس می‌کنم هرچه رشته‌ام پنبه شده است. به خودم می‌گویم من که عرضهٔ نوشتن یک داستان کوتاه خوب را ندارم و نمی‌توانم سر و تهش را خوب هم بیاورم، من که هیچ نگاه تازه و نویی به اتفاقات پیرامونم ندارم و همه‌اش از یک‌مشت کلیشه می‌نویسم، چرا باید دلم بخواهد نویسنده شوم؟ چرا یک مشت اراجیف چاپ کنم و ا
موقع امتحانا ...
شعر خوندن و گشتن دنبال بیتی که دلت رو تو خودش حل کرده باشه ...
کار خوبی نیس!
درس بخونین !
....
بازم به امید چشمات...
بازم گذشتن از هر چی که مردم بهش میگن "خستگی"بهش میگن سردرد....
اینروزا مستم انگار ...سرم سنگینه انگار ...
یه مته میخواد که تکون بده مغزمو محکم ...
باورت میشه این روزا دیگه برای ازتو نوشتن که هیچ ...برای حرف زدن کلمه پیدا نمیشه تو سرم؟
مثلا "دم کنی"میشه: اون لامصبی نمیذاره بخار از این لامصب بیاد بیرون!
مامان میگه قاطی کردی ...نمیخ
"دعا میکنم هیچ وقت دنیا برات کوچیک نباشه"احتمالا وقتی پیر بشم، همین نصیحتو بکنم به جوونا، کوچیک نباشه دنیات جوون 
حوصله‌ی نوشتن ندارم، اما در همین حد بگم که بزرگی تجربه هایی که میشه تو دنیا کرد، به حدی هست که هیچوقت اونو از جذابیت نندازه، تازه دارم اینارو می‌فهمم. 
ادامه مطلب
این روز ها ساختار و معنای همه چیز در ذهنم بهم ریخته حواسم پرت چیز هایی میشود که نمیدانم برایم همه چیز در عین تکرار عجیب شده انگار دلم نمیخواهد حتی دنبال این باشم که چرا نبودنم با بودنم به معنای واقعی کلمه یکیست چرا حتی انگار نیستم انگار نفس نمیکشم 
ته ذهنم مرور میکنم که خب اهمیتش چه میتواند باشد   لابد همان هیچ همیشگی 
قبل ترها، خیلی بیشتر توی دنیای خودم بودم و کمتر حرف می زدم.
نوشتن برام خیلی راحت تر بود تا رو به رو صحبت کردن و دلیلشم این بود که می خواستم اونچه در ذهن دارم رو منتقل کنم.
شاید برای یک نامه چند خطی، چند ساعت وقت می ذاشتم، یا برای یه پست توی وبلاگ شخصی. اما آخرش می شد همون چیزی که توی ذهنم بود. دست کم این بود که بارها بهش فکر کرده بودم تا اونچه دقیقا توی ذهنم هست رو بنویسم.
یکی از باحالی های زندگی این بود که جای نوشتن یه متن، چندتا کلمه پیدا کنی و گف
راستش به طرز عجیبی حالم داره از همه چیز بهم می خوره. احساس می کنم هر کسی میاد سمتم می خواد یه باری در بیاره که من واقعا دیگه تحملش رو ندارم. به همین خاطره که انگار آدمای معمولی اطرافم دارن کم کم برام بی اهمیت میشن. با این حال هنوز می تونند روم تاثیر بذارن. اعصابم رو خورد کنند، غمگینم کنند یا... نمی دونم!
حتی اینقر از این و اون راجع به خودم انتقاد شنیدم که دیگه حوصله دفاع از خودم رو هم ندارم.
کاش یکی تو زندگیم داشتم که دغدغه اصلیش نوشتن بود؛ که بتون
آمدم تا یک عالمه درباره ی بیست و سه سالگی و جوانه زدن و مریم صحبت کنم. نشد. این روزها نمی توانم منظورم را برسانم. ترجیحم سکوت است. فاطمه می گفت تو نمی توانی منظورت را واضح برسانی و این یک بیماری است. از وقتی پزشکی می خواند ما را مبتلا به انواع بیماری ها می داند. به او نگفته ام که این هم یک نوع اختلال است که ما را مبتلا به انواع بیماری های خطرناک می دانی و مثل گوگل عمل می کنی. تا الان که حرفش را جدی نگرفته بودم اما احتمالا در مورد نرساندن منظورم مبت
"I've never met a girl who thinks like you." "A lot of people tell me that," she said, digging at a cuticle. "But it's the only way I know how to think. Seriously. I'm just telling you what I believe. It's never crossed my mind that my way of thinking is different from other people's. I'm not trying to be different. But when I speak out honestly, everybody thinks I'm kidding or play-acting. When that happens, I feel like everything's such a pain!" 
Haruki Murakami
Norwegian Wood
 
از عمل پدر بگم که به خوبی صورت گرفت... البته الان سرشون پانسمانه و امیدوارم که مشکلی پیش نیاد...
از اون روز که پدر واسه عمل رفت تا به حال دچار آشفتگی بی اندازه ای شدم... دست و
سلام 
امشب خیلی دلم برات تنگ شده ... 
دوست داشتم بیاد دیونه بازی های قدیم زنگ میزدم بهت ساعت ها باهم حرف میزدیم ... 
انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده انگار نه انگار دوسالی دیگه از هم دور شدیم ..انگار نه انگار عوض شدیم و راهمون از هم دور تر ... 
و انگار نه انگار که ادم دیگه ای تو زندگیمون باشه ... 
تو بگی زهرا ...‌من تو دلم ذوق کنم بگم جونم بگو ... تو هم بکی هیچی ... 
خخ یادش بخیر زنگ میزدی چیپس میخوردی حرص منو در میوردی ... البته تو یه خورده بی معرفت بودی
واضح ترین تصویر ماه محصول ترکیب تعداد زیادی عکس گوناگون از سطح قمر زمین بوده که توسط عکاسی آمریکایی ثبت شده اند. در این تصویر دهانه های زیبا و شگفت انگیز ماه با دقتی بسیار بالا و به شکلی واضح قابل رویت هستند. اندرو مکارتی (Andrew McCarthy) خالق این تصویر شگفت انگیز بوده و گفته شده که این شیفته هنر تصویربرداری از فضای خارج از جو زمین، هزاران عکس را که در طول دو هفته به ثبت رسانده و برای رسیدن به تصویر نهایی با هم ترکیب کرده است.
راستش فکر نمیکردم نوشتن اونم برای اولین بار انقدر سخت باشه اما مثل اینکه هست...
واقعیتش دو سال پیش وبلاگ یک نفر و خوندم و عاشقش شدم.خب قطعا الان میتونین حدس بزنین که من یک دخترم...و بله هستم!
خب داشتم میگفتم که عاشق یک نفر شدم که تا حالا از نزدیک ندیدمش...بگذریم از اینکه بهش گفتم و نشد و من هنوزهم عاشقشم...
اون باعث شد من عاشق نوشتن بشم و الان دلیل اینکه این وبلاگ رو باز کردم اونه...
و البته تنهایی و فشار زندگی و حرف هایی که روی قلبم تلمبار شده هم بی ت
نمیدونم چرا انقدر من دیر و به سختی یه تصمیم میگیرم...
دل دل زیاد میکنم  این پا و اون پا میکنم راجبش کلی فکر میکنم..مشورت میکنم..
وقتی هم اخرش تصمیمو گرفتم باز میگم نکنه اشتباه باشه...نکنه درد سر بشه،نکنه...
به جرات میتونم بگم یکی از عادتای خیلی بدمه..اذیت کنندس هم برای خودم هم برا بقیه..
سال هاست می نویسم..
همیشه دستگاه های تایپ قدیمی را دوست داشتم..
یک بار از نزدیک دیدمش و علاقمندتر شدم..
الان دیگه با سیستمم رفیقم و سال های متمادی است که با این می نویسم..
دلم برای دفترهایم که بسیار در آن ها نوشته ام تنگ شده..
و البته وقتی که به مرگ فکر میکنم به این فکر میکنم که چیا نوشتم؟ و کاش محو بشه از صفحه کاغذها و کسی نتونه بخونه..
نوشتن حال ادم خوب میکنه.. حالا هر مدلش..
انگار یه سری جمله و واژه است که باید برون ریزیش کنی بدون اینکه مخاطبی داشته
سلام
این روزها تلخم... دلگیرم، دلتنگم، دلخورم، متحیرم. آواره ام! تنهام... خسته ام. 
نمی دونم کدوماش درست تره، گاهی همش هستم و گاهی همش رو راحت ندید می گیرم و می خندم! اما راستش آروم نمیشم...
وقتی تو این حالم یا کلا مدتی نمی نویسم، یا برعکس باید بنویسم و بنویسم و بنویسم...
نوشتن باری از روی دوش افکار متراکم ذهنم برمیداره... 
مشکلی حل نمیشه، اما انگار  هر کدوم از این افکار میره سر جاش... از شلختگی ذهنم کم می‌کنه!
حالا شمایید و یک نادم که در حال نوشتن و‌
تا حالا سه بار زدم وبلاگمو حذف کردم
ولی میدونی؟
نمیشه بدون نوشتن سر کرد.
همین که عادت کنی به نوشتن دیگه غیر ممکنه بتونی ازش دست بکشی...
اونم منی که با نوشتن آرامش میگیرم!
خلاصه این شد که دوباره وبلاگ به پا کردم برا دل خودم.
پس
سلام
بعد از مدتها تا حالا اینقدر به خودم نزدیک نبودم. مثل همون نوشته های تکراری که تو کتابای مزخرف روانشناسی نوشتن شد مطمئنم یه حس زودگذر نیست و ازش خسته نمیشم حتی اگه بارها شکست بخورم. خودمو از زندگی ای که میخواستم دور کردم انگار که اصن همچین چیزی تو فکرم نبوده سعی کردم فراموشش کنم و کردم. از اون به بعد هیچوقت خوشحال نبودم یا حداقل شوق زندگی نداشتم. الان نمیخوام برگردم فقط میخوام این جاده رو به اون جاده وصل کنم: و چقد در نظرم غیرممکن میاد! مربی منچ
هوالمحبوب
چند نفر ازم می‌پرسن اسم کتاب چی شد بالاخره؟ چی صداش کنیم؟ می‌گم هنوز نمی‌دونم. می‌گن کی تموم می‌شه بالاخره؟ لبخند می‌زنم و می‌گم نمی‌دونم. شاید هیچ‌کس باورش نشه، ولی این آدمی که الان نشسته پشت کیبورد و داره تایپ می‌کنه، هر لحظه امکان داره از شدت فشاری که روشه، سکته کنه. یه بار سنگینی روی شونه‌هاشه که نمی‌دونه چطوری باید به مقصد برسونه. دو سال و اندی هست که دارم جلسات داستان‌نویسی می‌رم. اما حتی یه نفر ازم نخواسته که یکی از
داشتم به آهنگ دلم برات تنگ میشه معین زد گوش میدادم.
وسطای آهنگ انگار نفس کم میاره :|
از متن آهنگ نگم که چقد چیپ و بیخودیه :|
همه آهنگ حول محور نوشتن اسم دو نفر روی شیشه بخار گرفته میچرخه :|
ینی امروز من دارم نیمه خالی لیوانو میبینم یا چی؟
همون مسیر همیشگی 
لبتاب باز
تو نمازخونه خوابگاه
وبلاگ گردی
و در آخر هوس نوشتن
داشتم به این فکر می کردم حس و حال نوشتنم درسته از خودمه اما انگار نوع نوشته هام رو دارم مخلوطی از تمام وبلاگایی که دوسشون دارم الگو می گیرم
نمی دونم الگو گرفتن اینجوری درسته یا نه
ولی الان واقعا فکر کردم اینجا انگار خودم نیستم
خواستم اینجا به خودم قول بدم که از این به بعد حد اقل تو نوشته ها خودِ خودم باشم
می دونی تو دنیای بیرون ما آدما خیلی سخته خودت باشی
اصلا قشنگ ن
پیرینو و گرگ (قسمت اول)داستان « پیتر و گرگ» یا به قول ایتالیایی‌ها «Pierino e il lupo» از داستان های موزیکالیه که سرگئی پروکوفیف (Sergei Prokofiev) نویسنده روسی تبار متولد اکراین، اونو واسه بچه ها نوشته. میگن اون این داستان رو برای پسرش که می‌خواست داستان گرگ رو بدون خوندن و یا شنیدن دوباره اون یاد بگیره، نوشت . شخصیت های این داستان با سازهای مختلف معرفی میشن و یک راوی داستان رو نقل می‌کنه. از این داستان تا کنون کتاب‌ها و نمایش‌های زیادی نوشته شده. حتی تو
گفتم یادته توی پروفایلت نوشته بودی «بهترین انتقام موفقیته»؟
گفت آره.. بعد ازینکه شریکم سرم کلاه گذاشت و مغازه رو بالا کشید اونو نوشتم..
گفتم نمیدونم چقد عملیش کردی، ولی این جملت خیلی مهم شد توی زندگی من.. وقتی اون بخاطر پول رفت همون لحظه و همونجا رومو برگردوندم و مسیر خودمو ادامه دادم.. این ماه قد یه سال درامد کل خونوادش کار کردم..
گفت پس هنوز درگیری..
گفتم نه اصلا.. هیچی با خودم نیاوردم که درگیرش شم، همون لحظه و همونجا همه چیو جا گذاشتم.. ولی الا
بعد از مدتها تا حالا اینقدر به خودم نزدیک نبودم. مثل همون نوشته های تکراری که تو کتابای مزخرف روانشناسی نوشتن شد مطمئنم یه حس زودگذر نیست و ازش خسته نمیشم حتی اگه بارها شکست بخورم. خودمو از زندگی ای که میخواستم دور کردم انگار که اصن همچین چیزی تو فکرم نبوده سعی کردم فراموشش کنم و کردم. از اون به بعد هیچوقت خوشحال نبودم یا حداقل شوق زندگی نداشتم. الان نمیخوام برگردم فقط میخوام این جاده رو به اون جاده وصل کنم: و چقد در نظرم غیرممکن میاد! مربی منچ
چند وقت پیش یه مطلبی راجب عادت های واضح ادما خوندم، اینکه هر کسی یه سری عادت های داره که دیگران با چند تا برخورد و نشست و برخاست میفهمن. 
عادت های ساده اما همیشگی. 
خودم چندتا عادت دارم که هر کسی با چند برخورد و نشست برخواست میفهمه، یکیش اینه که همیشه پیراهن استین بلند میپوشم و اصلا تیشرت نمیپوشم.
یکی دیگش هم اینه چایی رو بدون قند و تلخ میخورم.
اینا عادت های خیلی ساده ای ان اما چند ساله باهام هستن که دیگران زود میفهمن:)) 
 
 
به جان خودم همیشه فک میکردم اینچور چیزا تو فیلما اتفاق میوفته که دختره توی ویترین یه وسیله ای بدجور چشمشو گرفته و بنابه دلایلی اونو نمیخره و از خیرش میگذره، بعد کاملا تصادفی (!) اون پسری که عاشق دختره بوده اونو میبینه و دختره که بیخیال میشه پسره میره همون وسیله رو برا دختره میخره و سورپرایز و اینا... تا اینکه خودم تو مغازه ای چشمم اینو گرفت:
معمولا حس خساستم (همون خسیسی شدید) بهم اجازه نمیده به اینجور چیزا پول بدم! داشتم به بغل دستیم می گفتم که ا
میدونی گاهی انگار هیچی نمیدونی گاهی خسته تر از اونی هستی که چیزی بدونی
و گاهی اونقدر نسبت به همه بی حس میشی که بازم نمیدونی داری چیکار میکنی!
خب خودمم خیلی نمیفهمم دارم چی میگم
خسته ام     نه! نیستم خسته نیستم فقط هنگم
راستش زیادی درگیرش شدم وحشتناک بهش اعتیاد پیاده کردم
اینکه 7 صبح تا 8 شب مدرسه ام و 13 ساعت نمیتونم صداشو بشنوم روانی میشم 
به قول مامامنم سال اخری داری گند میزینی
ولی به نظرم وابستگی خیلی هم بد نیست الان که نسبت به همه چی بی حسم ی
۱
امروز صبح حالم خیلی خیلی بد شد. شروع کردم به نوشتن تو وان نوتم. یه دفتر درست کردم روی وان نوت به نام memories و در بی پرده ترین حالت ممکن، حس هام رو می نویسم. واقعن این نوشتن عجب سلاحیه. حالم خیلی خیلی بهتر شد. البته الان دوباره یکم بد شد. تو مکالمه ای یه حرفی رو نزدم که داره خفه ام می کنه.
۲
کاش اون کتاب جستارهایی در باب عشق آلن دوباتن الان پیشم بود و هایلایتام رو دوباره می خوندم. فک کنم کلشو تو قطار خوندم که یه مقدار چایی هم متاسفانه اون روز روش ریخ
خسته‌ام، خسته خسته خسته خسته.... امروز یک کاری کردم که علی‌الظاهر مثل قدیم می‌شد حالم را خوب کند، اما نکرد. کار خوب هم بکنم پشیمانی در پی‌اش می‌آید. سر ذوق بیاورد، دید بدهد،‌ نه... در محفلی شعر خواندم و تشویق شدم ولی انگار دیگر منتظر تشویق هم نیستم، یعنی نه اینکه به خودم تلقین کنم که مصطفی خودت را نگیر و نباز و ذوق نکن نه، انگار مهم نبود اصلا، چیزی به من افزوده نشد، انگار هیچ چشمی را طلب نمیکردم، انگار هیچ چشمی برای من نبود، مرا نمیشناخت، دیگ
پستای قدیمی رو پشت سر هم خوندم و طبق معمول هر دفعه ای که بعد مدت ها میام اینجا دهنم باز موند از این حجم از تغییرات:))) تو همه چیا! یعنی از مدل نوشتن بگیر تا طرز فکر دغدغه ها هی شک میکنم میگم اینارو واقعا من نوشتم؟ این آدم من بودم؟:)))  کی وقت کردم این همه عوض بشم WTF :)) 
یه کار دیگه ای که وقتی اینجا سر میزدم میکردم سر زدن به دوستای وبلاگی بود که خب یه سریاشون انگار جمع کردن رفتن بقیه هم که باز نمیشن تو این شرایط قشنگ اینترنتمون:( نمیدونم هنوز مینویسن؟
دلم برای نوشتن، خواندن و خوانده شدن تنگ شده انگار!
پ.ن.۱ دلم برگشتن و از نو شروع کردن می خواد، ولی چون منتظر شروعی متفاوت هستم؛ این امر کماکان به پشت ِ گوش ِ مبارک  انداخته میشه، جوری که شاید هیچ وقت برگشتنی در کار نباشه! 
پ.ن.۲ امتحان پست قبل که اونطور مسرورانه در موردش نوشته بودم؟ یک سوال داشت، اون رو هم اشتباه جواب دادم!! :/ :))
وقتی قراره ماه من
به صورتم بتابه باز
من دم در منتظرم
مثل ستاره واسه شب
...
اما بهار از تنم میره
پاییز توو دلم جون میگیره
بازی اونو انتظار
این دل و هی بازی میده
...
منتظر یه قطره نورم
خیره شدم به گوشی انگاری کورم
هم لالمو هم گیجم
دلمو دارم میپیچم
...
اما تا از راه میرسه
نقاب به صورت میزنم
با هم میریم رو کاناپه
انگار منو کوک میکنه
میگه بهم فقط بگو
رسیدی از راه تو تازه
اینکه بخواهید تبدیل به یک بازاریاب محتوا شوید  یک چیز است و اینکه استراتژی‌های آنرا عملی کنید چیز دیگر. برای شروع کار حرفه ای یک بازاریاب محتوا نیاز به مهارت های خاصی دارید که هم به شما در یافتن کار کمک کند و هم در بهترین شدن در آن. هفت راه وجود دارد که شما می توانید از طریق آنها مهارت های لازم برای شروع کار حرفه ای بازاریابی محتوای خود را در سال ۲۰۱۹ ایجاد کنید.
با ایجاد مهارت نوشتار شروع کنید
واضح است کسی که به عنوان بازاریاب محتوا شناخته می
در این جلسه به شما یاد می دهم چگونه دو یا چند سلول در اکسل جمع بزنیم.
برای نوشتن فرمول در اکسل ، برای اینکه به اکسل بفهمانیم در حال نوشتن یک فرمول  هستیم ، باید اول علامت "=" (مساوی) را تایپ کنیم. پس از آن اکسل متوجه میشود که ما در حال نوشتن فرمول هستیم.
ادامه مطلب
حس و حال نوشتن ندارم انگار
البته هیچ اتفاق هیجان انگیزی هم نمی افته
منظورم هیجان مثبته
و گرنه روی ویبره هستیم کما فی السابق!
( آقا من از این اصطلاح متنفرم.. چرا آنقدر استفاده میشه؟؟
ی روز باید از لیستم براتون بگم)
اومدم چند خط بنویسم 
ادامه مطلب
یه روزایی انگار کل رخت‌شور خونه های عالم جمع شدن تو دلت و خانم هایی با لباسای سفید هی چنگ میندازن به دلت، هی چنگ میندازن و هی لباساشون قرمز میشه از خون جگر...یه روزایی انگار سر تموم شدن ندارن، حتی اگه خورشیدو بذاری تو جیبت و زل بزنی به آسمون، هوا آبی مایل به نارنجی میمونه که میمونه... یه روزایی انگار واقعا غروب جمعه خودشو بهت نشون میده تا دست کم نگیری اون روزارو...
دنبال این کتاب «خاص» می گشتم در میان کتابهایم .پیدا نشد. بدتر اینکه حتا عنوان کتاب را هم نمی دانستم و از یادم رفته تا در کتابفروشی ها دنبالش بگردم. کتابی که سراسر خیال بود و رویا. جایی بود در ماورای خوخواب و بیداری. کلاس اول یا دوم دبستان با داستانی ساده و نقاشی های حیرت انگیزش مرا می برد به دل صحرایی که یک« هاشی» یا بچه شتری دوکوهانه همراه با مادرش در سفری از ریگزاری وسیع و بی پایان عبور می کنند. داستان درباره ی پرورش این کودک (در شکل و شمایل یک

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها