نتایج جستجو برای عبارت :

منِ ناشکر انگیز

خدایا درد تویی 
درمان تویی 
خدایا دوست دارم همه اتفاق های خوب دنیا برای همه بیفته 
خدایا همه آدما رو به خودشون متکی کن 
خدایا مواظب من باش...معبود من...بعد از سال ها وجودت رو حس کردم..
خدایا منو زرنگ کن...بهم قدرت بده و تمرکز تا بتونم کارام رو انجام بدم 
خدایا من و بنیامین رو زود بهم برسون ک فاصله ای پیش نیاد ...
خدایا اگر فاصله ست بینمون ناشکر نیستم خدا، دلامون همیشه بغل هم باشه 
اوسکریم عاشقتم...
وقتی حوصله هیچکس را ندارم، با خودم درباره تمام داشته هایم حرف میزنم. 
من خیلی استعدادها دارم که باید به خاطرش خدا را شکر کنم. خیلی امکانات دارم که باید قدر آنها را بدانم. 
گاهی ناشکر میشوم...
من تا اینجای کار خیلی خوب پیش آمده ام. خیلی خوب از پس همه چیز برآمده ام. 
فقط احساس تنهایی میکنم. تنهایی سمجی که هرلحظه با من است و تا مغز استخوانم را به درد می آورد. 
+امروز رفتم دانشگاه. فقط من آمده بودم و یکی دیگر. نمیدانید چه حال خوشی دارم که او را دیدم. خد
از  باخبر شدن تو اخرین ساعات ثبت نام اونم اتفاقی
تا همسفر گیر سه پیچ و پیگیر
تا راضی شدن یهویی بابا با پیشنهاد یهویی استخاره خودش
تا اون استخاره عجیب تری که یهو در اومد
تا لباسایی ک واقعا هیچی نداشتم برای بردن ولی ساکم پرشد!
تا یهویی و بی مقدمه راضی شدن خانم فیاضی برای غیبت فردام
و درمان جامعی که یهو فهمیدم نصفش آفه و افتاد قبل عید
همه همه همه
و خیلی چیزای دیگه ک الان ب ذهنمم نمیرسه....
همه چیز معجزه آسا و یهویی درست شد
فقط این منم که انگار درست ب
از  باخبر شدن تو اخرین ساعات ثبت نام اونم اتفاقی
تا همسفر گیر سه پیچ و پیگیر
تا راضی شدن یهویی بابا با پیشنهاد یهویی استخاره خودش
تا اون استخاره عجیب تری که یهو در اومد
تا لباسایی ک واقعا هیچی نداشتم برای بردن ولی ساکم پرشد!
تا یهویی و بی مقدمه راضی شدن خانم فیاضی برای غیبت فردام
و درمان جامعی که یهو فهمیدم نصفش آفه و افتاد قبل عید
همه همه همه
و خیلی چیزای دیگه ک الان ب ذهنمم نمیرسه....
همه چیز معجزه آسا و یهویی درست شد
فقط این منم که انگار درست ب
 وعرمود همانا مومن برای زیارت برادرش خارج میشود خدای عزوجل فرشته ای بر او گمارد که یک بال در زمین ویک بال در اسمان نهد تا اورا سایه اندازد و چون بمنزلش در اید خدای تبارک وتعالی ندا کند که ای بنده ایکه حقم را بزرگداشتی واز اثار  پیغمبرم پیروی. کردی.بزرگداشت تو حقی است بر من از من بخواه تا بتو دهم دعاکن تا اجابت کنم خاموش باش تا من بسود تو اغاز کنم مچون برگردد همان فرشته بدرقه اشکند وبا پرش بر او سایه اندازد تا بپمنزلش وارد شود سپس خدای تبارک وت
سلام.من حوریه ام.می نویسم برای دلم.برای خودم و فقط خودم و فقط خود خود خودم...
-تویی در من نهان است
کاش عشق را زبان سخن بود و کاش ادمی بلد بود شمع بودن را، پروانه بودن را..
کاش هر چیزی در زمان مناسب خودش رخ می داد و کاش حسین علیه الاف تحیه و سلام نگاه کند به قلبت که قلب من است که من و تو یک قلب داریم در دو بدن..
کاش خوب باشم که یعنی کاش تو خوب باشی
می خواهم بگنجانم در کلمات قصار وحدتم را با تویی که همیشه در قلبم که نه ، صاحب قلبم هستی و خواهی بود حتی اگر م
خدایا ناشکر نیستم ولی فکر میکنم یه عالمه شادی بهم بدهکاری!
من توی حالت عادی اگه غمگین نباشم شادم نیستم. هرروز با دادو بیداد از خواب بیدار میشیم نه اینکه دعوا باشه اما برای اینکه اثبات کنه آقای خونست و همه باید تحت فرمانش باشن صداشو انقدر بالا میبره که بعد چند ساعت خواب شبانه، به یه سردرد شدید دچار میشیم. اگه با داد کشیدناش بیدار نشیم شروع میکنه به نفرین و فحش! من معتقدم اون مریضه و داره کم کم همه ی مارو مریض میکنه. دلم برای مامانم کبابه که همه
توی خواب و بیداری بودم ک بهم زنگ زدن.گفتن اردو جهادی خوزستانه میام یا نه.همینطور گیج و منگ بودم که با خودم فکر کردم خوب من برم کی خونه باشه؟ مامان تنها میمونه که!  گفتم حالا کی هست؟ گفتن احتمالا دوشنبه یا سه شنبه تا آخر هفته.داشتم حساب میکردم خوب مشاوره آماری رو کنسل میکنم. برا امتحان پایان بخش هم از الان میخونم و به دایی م میگم بیا پیش مامان اینا تا تنها نباشن و من برم چند روز بعد بیام.بعد گفتم باشه خبرتون میکنم.به دایی م ک گفتم میگه حالا فرصت ب
دلم خیلی گرفته....
بدترین چیز تو این دنیا اینه بخاطر یه چی مورد حسادت قرار بگیری و نتونی بگی آهای فلانی من به خاطر همین چیزی که تو داری حسرتشو میخوری  خیلی اذیت شدم اذیت میشم و خواهم شد ...چون اگر هم بگی آبروی خودت میره، به قول دوستی زندگی ما از بیرون دیگران رو سوزانده و از درون خودمون رو...
کی روز خواستگاریش خودش میره خرید میوه انجام میده 
کی روز نامزدیش تنهایی میره کفش میخره تنهایی آرایشگاه میره و تنهایی بر می گرده...(بخاطر فوت پسر عمه م خیلی بی
باورتون میشه خواهرم از شدت حسادت نه پیام هام رو سین میکنه. 
نه جواب تماسم رو میده 
و حتی برای خواهر بزرگم و بچه هاش و حتی دومادمون سوغات فرستاده داده دست مسافر ، برای من‌ هیچی...
و من از خیلی قبلترش یه مانتو داشتم  طرح هندی دوخته شده بود از قشم سفارش داده بودم فقط ۳ بار پوشیده بودم رو از خیلی وقت پیش بهش گفتم اینو برات پست می کنم و حتی لحظه ای که مانتو رو با ساعتی که بنی براش آورده بود براش پست کردم خواهرم از چند روز قبلش جواب تماسم رو نداده بود
گاهی وقتا با دیدن یه اتفاقاتی ، در هر شرایطی که باشی یادت میفته که باید خدا رو شکر کنی .. شاید تا قبلش همش گلایه می کردی و از وضعیت زندگیت ناراضی بودی اما با دیدن اون اتفاق یادت میفته و یه تلنگر اساسی می شه برات که قدردان خیلی از داشته هات باشی !
درسته ها آدمی باید خودش رو با افراد بالاتر از خودش مقایسه کنه تا انگیزه بگیره برای حرکت و رسیدن به بالاتر از چیزی که هست ، اما چه خوب می شه که از خودمون پایین تر هم ببینیم .
مثلا من با پاهام راه می رم تا برس
سلام ...
راستش حالم گرفته شد وقتی امروز خبر فوت یکی از بچه های مجازی رو شنیدم :(
یه پسر کم سن و سال و مهربون مشهدی :(((
کسی که تو همین مجازی ماه ها با سرطانش جنگید و از مبارزه ش پست و مطلب به اشتراک گذاشت و با قلب مهربونش همه رو به امید به زندگی تشویق می کرد !
منی که همیشه ناشکر خدا بودم و قدر نعمتاشو نمیدونستم می رفتم پستاشو میخوندم و ازش درس زندگی و شکرگزاری یاد میگرفتم ....!
بچه ها دنیا چقدر نامرده.......!!!
اون همه جوره با بیماریش می جنگید و همه ماها بخ
امشب دو تا آرزو کردم.
اولی اینکه اون دوتا داروی تقویتی رو برای خودم بخرم و اون شربت تقویتی رو برای فاطمه‌زهرا.
دومی هم یه چراغ مطالعه‌ی ال‌ای‌دی شارژی.
دور نیستند ولی من بهشون نیاز فوری دارم. جسمم برای تقویت به اولی. روانم برای روحیه به دومی.
امیدوارم خدا ظرفِ صبرم رو پر کنه. یه ذره دپرسم...
آخرای این ماه هم تولد مامانه. می‌خواستم براش یه قاب گلدوزی شده درست کنم. ناراحتیم بیشتر میشه وقتی هنوز هیچ کاری برای این مهم نکردم... مشکل اصلی هم همون چیز
تو این خونه غیر از این نبوده: "مخالفت! "
مخالفت با هر تصمیمی که گرفتم!
اعضای این خونه همیشه فشاری بودن روی همه یفشار های دیگه!
 
"پشیمونم از اینکه تو رو به دنیا اوردم!"
"تو به خاطر باباته که الان این دانشگاهی!خودت هیچی نبودی!"
"اگه پای یه گوسفند اینقد پول میرختیم ، الان دکتراشو گرفته بود!"
"شاید اگه پسر بودی میذاشتم بری!"
"تو اگه جلوتو نگیرن ، لخت میری تو خیابون!"
"اگه به تو یه بانک هم بدن در عرض یه روز تمام پولاشو تموم میکنی بس که ولخرجی!!!"
"رفتی تهران ک
تو این خونه غیر از این نبوده: "مخالفت! "
مخالفت با هر تصمیمی که گرفتم!
اعضای این خونه همیشه فشاری بودن روی همه یفشار های دیگه!
 
"پشیمونم از اینکه تو رو به دنیا اوردم!"
"تو به خاطر باباته که الان این دانشگاهی!خودت هیچی نبودی!"
"اگه پای یه گوسفند اینقد پول میرختیم ، الان دکتراشو گرفته بود!"
"شاید اگه پسر بودی میذاشتم بری!"
"تو اگه جلوتو نگیرن ، لخت میری تو خیابون!"
"اگه به تو یه بانک هم بدن در عرض یه روز تمام پولاشو تموم میکنی بس که ولخرجی!!!"
"رفتی تهران ک
سلام ...
راستش حالم گرفته شد وقتی امروز خبر فوت یکی از بچه های مجازی رو شنیدم :(
یه پسر کم سن و سال و مهربون مشهدی :(((
کسی که تو همین مجازی ماه ها با سرطانش جنگید و از مبارزه ش پست و مطلب به اشتراک گذاشت و با قلب مهربونش همه رو به امید به زندگی تشویق می کرد !
منی که همیشه ناشکر خدا بودم و قدر نعمتاشو نمیدونستم می رفتم پستاشو میخوندم و ازش درس زندگی و شکرگزاری یاد میگرفتم ....!
بچه ها دنیا چقدر نامرده.......!!!
اون همه جوره با بیماریش می جنگید و همه ماها بخ
سلام ...
راستش حالم گرفته شد وقتی امروز خبر فوت یکی از بچه های مجازی رو شنیدم :(
یه پسر کم سن و سال و مهربون مشهدی :(((
کسی که تو همین مجازی ماه ها با سرطانش جنگید و از مبارزه ش پست و مطلب به اشتراک گذاشت و با قلب مهربونش همه رو به امید به زندگی تشویق می کرد !
منی که همیشه ناشکر خدا بودم و قدر نعمتاشو نمیدونستم می رفتم پستاشو میخوندم و ازش درس زندگی و شکرگزاری یاد میگرفتم ....!
بچه ها دنیا چقدر نامرده.......!!!
اون همه جوره با بیماریش می جنگید و همه ماها بخ
سلام ...
راستش حالم گرفته شد وقتی امروز خبر فوت یکی از بچه های مجازی رو شنیدم :(
یه پسر کم سن و سال مهربون مشهدی :(((
کسی که تو همین مجازی ماه ها با سرطانش جنگید و از مبارزه ش پست و مطلب به اشتراک گذاشت و با قلب مهربونش همه رو به امید به زندگی تشویق می کرد !
منی که همیشه ناشکر خدا بودم و قدر نعمتاشو نمیدونستم می رفتم پستاشو میخوندم و ازش درس زندگی و شکرگزاری یاد میگرفتم ....!
بچه ها دنیا چقدر نامرده.......!!!
اون همه جوره با بیماریش می جنگید و همه ماها بخا
از مامان خواهش کرده بودم که این چند ماه باهام راه بیاد تا بگذرن این روزها.
که مثلا مراقب باشه نوه هاش یهو سرشون رو نندازن بیان تو اتاق وسط تست زدن من
یا سر و صدای اضافه نباشه
یا کمتر دنبال مرغ و جوجه ها بدوئه و قدقد و جیک جیک شون در بیاد
به هر حال نمیخوام چشم سفید باشم و نمی خوام منکر این باشم که این روزها تو خونه وظیفه ی خاصی نداشتم و مامان همه رو زحمت کشیده انجام داده. و بیشتر از همه ی افراد، مامان بوده که حامی درس خوندن من بوده؛
اما
توی همین مدت
حدود 10 روز به پایان سال مونده و من باید درباره امسال بنویسم مثل همیشه.
یادمه اول امسال، فکر کنم موقع سال تحویل به خودم گفتم که امسال میخوام شاد باشم. هر لحظه رو. اما بعد در کتاب انسان خردمند خوندم که در واقع شاد بودن و تلاش واسه این کار خیلی هم آسون نیست و بیشتر منجر به ناراحتی و استرس میشه که من باید حتما شاد باشم. کاری که باید به جاش انجام بشه، تلاش برای کنار اومدن با همه چی هست. منم اینو بول کردم هرچند که شاد بودن قبل عید 96 خیلی خیلی بهم چسبیده
مشاورهٔ تربیتیادامهٔ پاسخ استاد علی‌اکبر مظاهری به پدری اهل مشورتبخش دوم سؤالات:١. آیا شما برای تلویزیون تماشاکردن کودکان، زمان خاصی را توصیه می‌کنید؟ ٢. آیا والدین برای تماشای تلویزیون کودکان باید محدودیت قائل شوند؟ پاسخ:✔️ یک قاعدهٔ مهم:کسی که در کودکی هر چیزی را که می‌خواهد، فراهم یابد و پدر و مادر همهٔ خواسته‌هایش را تأمین کنند و طعم هیچ‌گونه محدودیت و محرومیت را نچشد، در کودکی لجوج می‌شود و در بزرگسالی هم انسان ناموفق، ناشکر و ط
امروز 23 تیر ماه 98 است، دیگر نمی نویسم که در مقابلت شکست خورده ام. هر چند الان که دارم این متن را ادیت می کنم، احساس می کنم بدجوری مقابلت مغلوب شده ام. از حال این روز ها تنها به این اکتفا می کنم که 8 روز مانده است تا "هنوز هیچ چیز معلوم نیست" از دایره ی جملاتم حذف شود. 8 روز دیگر، یا همه چیز معلوم شده و من شرعا و قلبا مال تو شده ام، و یا دیگر هیچ چیز هیچ وقت معلوم نیست و من مانده ام و روز های سرد و تلخ ادامه. فردا یا آخرین چهارشنبه ی بی تو محسوب می شود، ی
سلام به همه ی دوستان
خب من بدقول نیستم دیگه گفتم میام مینویسم و اومدم زمان که نداده بودم.راستش دیگه این روزا وقت بسیار محدود شده و من مجبورم به کارای واجبتر از جمله خرید با دور تند جهیزیه برسم
حتما در جریان تکون خوردن دنیا و قیمتا و اینا که هستید.بیا یه عمر میگفتیم چرا ازدواج نمیکنیم حالا که کردیم صاف همون موقع شانس ما گرونی شد.خدایا ندادی ندادی حالا که دادی اینطوری؟؟؟ ولی ناشکر نیستم چون خدا رو شکر از ازدواجم راضیم ولی الان با بی برنامه گی و
به دعوت محمدرضا و  آرمان و حامد و کاظم و صادق و محمد علی و جعفر و حمید و مرتضی و عبدالله و مجتبی و علی قدیری مدیر بیان تصمیم گرفتیم که در پویشی که آقای صفائی نژاد ایجاد کرده و در اون تا الآن 25 نفر شرکت کردند و بیش از میلیون‌ها جوایز نقدی و غیر نقدی...
بیان، رسانۀ متخصصان و اهل قلم شأن‌اش آن قدر أجل است که انسان‌های فرومایه‌ای چون من و شما حقّ دخالت در سیاست‌هایش را نداریم. این پایگاه آن قدر با برنامه و سیاست کار کرده که حتی جاوا اسکریپت را برای
دیروز بعض کرده و غمگین بودم. بابام میگفت خیلی بد نیست تو اینجا باشی، درسم نداشته باشی و من اینقدر دلم تنگت باشه؟ پا شدم رفتم پیششون. به زور. با بغض. مامانم یه جفت کفش برام خریده‌بود. برای عروسی برادرم. پوشیدم ولی حتی بندشو نبستم. بابام گفت نمیخواستی خارجی حرف بزنی؟
خنده‌م گرفت. یادش بود دفعه‌های قبلو. هر دفعه که یه چیز خانم‌وار می‌پوشم می‌شینم پاهامو میندازم رو هم و میگم : as a lady 
حوصله نداشتم! زور که نبود. شروع کردم جیغ جیغ کردن که چرا برای ا
توی تاریکی می نشینم و ریسه را به پنجره آویزان می کنم:"داشتم روی ویرایش آن مقاله کار می کردم. بعدش می خواهم شروع کنم. زندگی واقعی را. خواندن و نوشتن و دیدن و حتی درس خواندن بدون استرس..."این ها را زیر نور ضعیف ال ای دی ها توی دفترم می نویسم. برف شدت گرفته. آنقدر پرزور می بارد انگار که عزمش را جزم کرده آتش کارگران ساختمان رو به رویی را هر طور شده خاموش کند.فکر می کنم. برف چاق بود که نمی نشست یا برف ریز؟ یادم نمی آید. تکیه داده م به صندلی و انگشتانم با چ

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها