نتایج جستجو برای عبارت :

امروزم.

از دست این دکترها به کجا باید پناه برد. خوبه یه سوختگیِ. یکی میگه خوب شده دیگه پانسمان نمیخواد یکی میگه خوب نشده باید همچنان بیمارستان پانسمان کنی. یکی میگه خودت روش وازلین بزن. یکی یه پماد میده میگه اینو بزن. یکی میگه الان خوب شده یکی میگه با گوشت اضافه خوب میشه یکی میگه عمل میخواست یکی میگه نمیخواست و همینجور الا اخر. مسخرست من که خسته شدم. امروزم پانسمان کردم میرهههه تاا دشنبه که دکتر اخلاقیمون ببینه. دیگه هرچی اون بگه :/ تکلیفتونو ناموسن ز
همین ده دقیق پیش برگشتیم خونه
دوباره مثل هفته پیش واسه افطار رفتیم پارک جنگلی
دوباره من پیتزا و کیک درست کردم
بااین تفاوت که اون دفعه خاله سیمین رو بردیم این دفعه بابا رو
کیک امروزم تمام شکلاتی بود،اون دفعه دورنگ
پیتزای امروزم پنیرش کمتر بود و خمیرش افتضاح سفت شد
مامانم ابگوشت درست کرده بود ولی یادش رفت که نون بیاره
خیلی شلوغ بود
ماشینایی که ردمیشدن اگه دویست و شیش سفید و هاشبکو فاکتور بگیرم،همشون مدل بالا بودن(پرادو،ماکسی ما،سانتافه،جک،
بعد از مدتها به این فک کردم که بدشانسم. 
امروزم رفتیم جایی که باید میرفتیم و همه جلسه بودن. این امریه ریشه‌ی منو خشک میکنه آخر.
پریروز رفتیم و مدیرعامل نبود و گفتن چهارشنبه میاد. 
امروز رفتیم و مدیرعامل جلسه بود و هر چی وایسادم نیومد و گفتن شنبه بیا. یعنی نه فردا و نه پس فردا. شنبه.
عجب.
البته تو اون سه ساعتی که منتظر بودم نشستم و نزدیک 80 صفحه از جزوه ای که واسه برنامه نویسی VBA نوشته بودم رو خوندم. باز خدا رو شکر که دفترمو برده بودم. وگرنه امروزم
به پشت سرم نگاه می‌کنم. صورتم در هم مچاله می‌شود. آفتابی را می‌بینم که آنقدر درخشان است که تصاویر را اکلیلی بر شبکیه‌ام می‌نگارد. آفتابی که وقتی به رو‌به‌رویم نگاه می‌کنم انگار قوت همیشگی اش را ندارد.
زندگی کردن در زمان گذشته اندوهبار و طاقت فرسا است. با تکرار کردن خاطرات بهشت گونه در ذهنم، روانم را زیر مشت و لگدهای نوستالژیک خرد میکنم. آنقدر محو سراب گذشته می‌شوم که یادم می‌رود امروز همان گذشته‌ای است که فردا خاطرات خوشش شلاقی بر رو
سر میز شام بابام و داداشم کنار هم نشسته بودن. من و خواهرمم کنار هم. مامان هم سر میز نشسته بود. بابا نشسته بود جلوم.  یهو تو صورتم زل زد و گفت تو همیشه انقدر خوشگل بودی ؟
 
 
 
 
ساعت ده شبه و وقتی به کل روز نگاه می‌کنم، می‌بینم این تنها قسمت خوب امروزم بود‌.
وزیر نیرو چند وقت پیش گفت برای صرفه‌جویی در مصرف گاز می‌خوان کولرای گازی رو جمع کنن. امروزم که گفت چون مصرف گاز استانای شمالی زیاد بوده برقاشونو قطع کردیم. فکر کنم فکر کنم این سر کلاس ترمودینامیک یه چیزی رو خوب نفهمیده، اما روش نشده سؤال کنه. :تفکر :دی
سلام ماه قشنگم :)
از روز چهاردهم برایت می نویسم، خوشحالم که در کنار تو هستم... امروزم در کنار میم قشنگم گذشت، دستای نرم و کوچکش را گرفتم، گونه اش را بوسیدم و با جان دل در نقش خاله نبات وقتم را در کنارش گذراندم. 
ماه من، خوشحالم که هستی :) 
از امروزم کلی نوشته بودم
اما چون بلد نبودم چند ثانیه رفتم توی گالری تا یه عکس رو ادیت کنم که وقتی برگشتم دیدم همه ی نوشته هام پاک شده :((((
چون تلاش کردم و دیدم دیگه نمیتونم مثل متن قبلی بنویسم پکر و عصبی ام.
 
+پکر نباش خواهر...
-نیستم :(
+مطمعنی؟؟
- اوهوم، مگه تجربه نبود؟! :)
 
 
من کلا همیشه همه غذاهارو دوس دارم و میخورم ولی از دست روزگار یه غذایی هس که دوس ندارم و مامانم عاشقشههههه :/ امروزم همون غذاس مامانم کلی ذوق داره برا این غذا ولی من به ناامیدترین حالت یه گوشه نشستم براتون پست میزارم :) 
این غذای سنتی شهرمون و اسمش هم گوشت ولوبیاست و شبیه آش شله قلمکار.
گفتم امروز نخوابم باز...
زیر بارون رفتیم بیرون که دوستم برای خانواده اش سوغاتی بخره...
و حاصلش شد: یه کیف زشت....دامن...کاور موبایل...یه لباس سنتی بچه...یه سوغاتی سنتی...
طبق معمول عذاب وجدان بعد از خرید و تصمیم به خرید نرفتن تا زمان خانه رفتن...
 پ.ن. من باز دلم برات تنگ شده...
امروزم شروع شد البته یه ذره دیر ساعت شیشو نیم بیدار شدم. دیشب تا نصف شب داشتم فکر میکردم. به خودم به کارام به این که چقدر خوب و چقدر بد بودم. به این که آیا استادم ازم راضی هست یا نه؟ به رویاهام به بهتر شدنم به عیبهام. به این که یعنی میشه روزی برسه استادم از این که شاگردشم خوشحال بشه؟ به این که نکنه یه وقت فکر کنه من از اسمش سو استفاده میکنم شاید واسه همینه همیشه میگم استادو اسمی ازش نمیبرم میترسم اینقدر خوب نباشم. میترسم مایه خجالتش بشم.  توی دفت
امروزم بیدار شدم ساعت چهار ، صبح زود. شاید بگی چقدر عقب افتادست هر روز صبح که بیدار میشه این رو تکرار میکنه و میگه. خب من فقط فکر میکنم این که هر روز میتونم بیدار بشم صبح زود از خوشبختیمه از این که هنوز میتونم به خودم غلبه کنم. از این که هدف دارم تا هر روز چشممو باز کنم. برای خودم خب این مهمه چون هر روز با این فکر شروع میشه که باید تلاش کنم و همه توانم رو بذارم تا بهتر بشم. بهتر از روزای قبل. نمیخوام به نشدن فکر کنم  به فکرای مزخرف که فقط جلوی راهم
دو شبه شام نمیخورم چون حالم بده
دیشب بخاطر بوی گاز حالم بد شد ،حتی امروزم هنوز حالم بدبود ب خاطراون بوی مزخرف که انگار
مونده بود تو بینیم -_- امشبم چون ماهی تازه داشتیم و واقعا بوی تخمیی داشت و حالم بدشد-_-
بقیه اصلا اذیت نمیشن و من فک میکنم خدا ب جا شامه ی انسان شامه ی سگ داده بهم :/
دیشب فقط ۳ ساعت تونستم بخوابم
امروزم که بلند شدم تا الان فقط حموم رفتم و سوپ گذاشتم سر گاز.
میخواستم روزه نگیرم دیدم هم حالم از دیروز خیلی بهتره هم این که احساسا سنگینی دارم:/
نگیرم که چی بشه! هی بخورم!!!
سحر بلند شدم دعا کردم. خیلی از خدا خواستم و گفتم هر چی که خیر و مصلحتم هست پیش بیاد. 
خب بهتره از دیروز بگم، طبق عادت شب قبل خواب گوشی روی حالت پروازِ و وقتی بیدار میشم اول گوشیمو از حالت پرواز خارج میکنم.
به محض خارج کردنش پیامک واریز بانک اومد برام و خب وقتی صبح شنبه اینجوری شروع بشه رویاییه!
من برام مهمه که حسابام پر باشه و در حد نیازم بتونم استفاده کنم، آدم مادی ای نیستم اما در اولویت دوم زندگیم مادیات هستن، هیچوقت نقش مهم پول رو نمیشه توی زندگی نادیده گرفت، اگر نباشه همه چی سخت و خسته کننده میشه، اینو از صفحه حوادث روزنام
فکر کنم یه خورده زیادی سحر خیز شدم! به هر حال که امروزم شروع شد. نمیدونمم با چی شروع کنم. احتمالا با زبان. احساس میکنم خیلی زوده ولی اصلا خوابم نمیاد. خب یه روزاییم اینجوری میشه دیگه. از ساعت سه نصف شب شروع میشه :ددی.  شایدم دفترمو بنویسم. چند برگ آخرش هست. حالا خودمم دارم و نمیدونی چقدر برام با ارزش هستش. 
سلام دوستان.
صبح آخر هفته تون بخیر.
اومدم بگم من حالم خوبه نگران نباشین.مهمونی یکشنبه و اومدن غزاله هم به خوبی برگزار شد.
امروز میخواستم بنویسم اما از دیشب یکساعت و نیم خوابیدم فقط.
سرم درد میکنه و چشمام باز نمیمونه اصلا...ببخشید.
فقط اومدم خبر بدم که نگران نمونین.انشاالله شنبه یه پست طولانی از انچه که گذشت این هفته مینویسم.
امروز ساعت شیش بیدار شدم اما تا همیین نیم ساعت پیش چرت میزدم :/ دیگه الان تازه میخوام شروع کنم. نتونستم کتابو تموم کنم دیروز. امروزم که رفتن به نمایشگاه کتاب کنسل شد میتونم بشینم پاش اگه بشه امروز دیگه تموم بشه. فصل ۴۱ ام با عنوان کلبیان ، التقاطیان، شکاکان. :/ بریم امروزو داشته باشیم. 
 
 
ذوقم به همه چی کور شده..یجورایی انگار مچاله شدم تو خودم..
نمیدونم سر مریضی این چندوقته یا خستگی توام با دلمردگی این روزا..که جسمم خسته است..
صبحا به زور چشام باز میکنم دیشب ساعت 8که رسیدم خونه دراز کشیدم و خوابیدم فقط نپربع ساعت یا کمتر فقط میدونم دیگه خوابم نبرد تا ساعت 11:30که نشسته بودم سرم تو گوشی بود و سرم گیج رفت و از حالت نشسته به پهلو افتادم رو دسته مبل..تا حالا این مدل دیده بودین؟اخه سرگیجه نشسته؟؟
امروزم سخت پا شدم ... با زمین و زمون هیچ
من عاشق امروزم 
عاشق لحظه به لحظه اش؛ ثانیه به ثانیه اش
حتی اگر مناسبتای ناراحت کننده بیفته امروز ، به همون اندازه مناسبتهای قشنگم داشته.
امروز برای من سال تموم میشه، سال جدیدم آغاز میشه ته دلم امید دارم امسالم پر روشنیه پر مهر و قشنگی پر سبزی و نور
خلاصه که همه درگیرن و یادشون نیس امروز منو 
پس تولدم مبارک خودم.
 
 
 
یادتونه گفتم اگه به اندازه کافی نخوابم نمیتونم درس بخونم؟
دروغ گفتم مث چی
از رو شکم سیری حرف زدم
الان که مجبورما چوب میکنم تو چشمم که خوابم نبره این درسا رو به یه جایی برسونم
واسه غدد و سر و گردن که تو دو روزش کلا سه چهار ساعت خوابیدم
دیروز و امروزم حدودا روزی پنج ساعت
الانم خمااااار هی چشام میخواد بره
ولی سرعت خوندن رو می برم بالا که مغزم گوزپیچ شه خواب یادش بره تا بفهمه رئیس کیه
امروز همش به خواب گذشته. این مواقع احساس خوبی ندارم از اینکار یه جورایی عذاب وجدان میگیرم  که اضاف میشه به اون حس ناخوبم و بدترم میکنه. درس هم که اصلا نخوندم. و بودجه بندی امروزم اضاف میشه به فردا!
فیلم last vegas  دانلود کردم برم ببینم بلکم با احساس بهتری خوابیدم
امروزم شروع شد. از ساعت شیش بیدارم دوباره حموم رفتم و بعد خاضر شدم رفتیم بیمارستان. گفتیم یه دکتر جراح دیگه بیینه که منشی گفت اگه یه جراح دیگه ببینه دکتر خودش دیگه نمیبینتش. که بعد مام بیخیال شدیم. خب از یه طرفم حق دادم فکر کن کار یه عکاس دیگه رو بگه تو ادامه بده یا درستش کن. خب منم شاید قبول نکنم. یا نمیدونم شایدم بی ربط شایدم طرف خوشش نمیاد بیماراش نسبت بهش بی اعتماد باشن. هرچی بگذریم دو شنبه میرم پیشش. حالا این گذشت اون منشی که گفتم خونسرده هم
واااقعا نمی دونم دو هفته اخیر چجوری گذشت یه طوری بود که یه عالمه کار کردم ولی در واقع هیچ کار نکردمدو هفته کلاس نرفتم و خب امروزم که حماسه آفرینی کردم در حد بنزفک کنم با شاهکار امروزم خودم یه تنه میانگین کل رو بیست درصد کشیدم پایین://بعد اومدم خونه خوابییدماالان که بیدار شدم مامانم بهم میگه خواب اصحاب کهف رفته بودی و من فکر میکنم چقدر خوب میشد اگه هر آدمی یه بار سهم خواب اصحاب کهف رفتن داشت تو این زندگی:)آها خانوم آ ام دوباره قفلی زده روم و با س
اگه بخوام از حال و هوای امروزم بگم باید بگم که اتفاقا غروب دلگیر جمعه ها رو از تموم روزهای هفته بیشتر دوسش دارم...
چرا که منو به تفکر وادار میکنه ؛ تفکر به خودم ، به دنیای اطرافم و به عمر در گذرم که در هفته ای که گذشت چیکار کردم؟! 
چه کار خوبی انجام دادم که یک قدم منو به انسانیتم به چیزی که برای اون آفریده شدم منو نزدیک کرده باشه؟!
ثانیه ها در گذرند مراقب‌ قلبمون باشیم که در پس تپیدن های مُمتَدش چه چیز هایی رو بدست میاریم****
امروز بعد از مدتها تصمیم گرفتم یکم تو جمع بمونم
اینکه قبول کردم با بچه ها برم بیرون 
ده نفر بودیم 
اندازه دفعه های قبل حس اضافی بودن و تنهایی نداشتم و این دلیلش بختر شدن بچه ها نبود تغییرایی بود که یه ترم طول کشید تا کم کم تو وجودم شکلشون بدم درست شبیه سفالگری 
گاهی این حس انزواطلبی میومد سراغم اینکه دلم میخواست تنها باشم اما خب خوب باهاش کنار اومدم 
کنار ده نفر بودن اسون نیست 
و الان دایان داره میخونه تو گوشم ...
دعای امروزم اینکه خدایا خودت مواظب تموم پرسنل بیمارستانا باش از نگهبان دم در تا فلان متخصص
کانال مستانه،آذین و شادی رو دم به دقیقه چک میکنم برای سلامتیشون دعا میکنم
+دیشب contagion رو دیدم پشمام از این حجم شباهت ریخت
امشب برنامم چیه؟lion یا marriage story رو میبینم
سلام.
امروز من اول صبح زدم بیرون واسه کاری. مامان هم بیدار شد اومد باهام. دیشب سردرد بود امروزم همینطور.... 
نمیدونم چی شد جنون بهش دست داد از صبح ساعتای10 دیوانه شد... قاطی کرده. هرچی ساکت شدم بهتر نشد الانم بدتر شده... 
خیلی دلم گرفته هست. کیو  دارم الان باهتش حرف بزنم؟
این از خانواده ی نصفه نیمه .   
از شانس خوبم همسر و بچه و خواهر هم ندارم که بخوام این غم ها رو با اونها قسمت کنم. یا شادی اون ها را قسمت کنم تا غم های خودم یادم بره.... 
خدا رو شکر. باز ا
دوست داشتم الان تو خونه می بودم و در حالی که سعی داشتم زینب رو سرگرم کنم یا بخوابونم، مشغول تمیز کردن ایوونا می شدم و تو دلم حرص می خوردم از اینکه چرا امیرحسین امروزم رفته سر کار و کی بریم خرید عید و اینا...
اما اینجا نشستم و دارم فکر می کنم اون سوزنی که می خواد آب نخاع بچمو بکشه چقدر دردش میاره و کی ایت ساعت ملاقات لعنتی تموم میشه که بعدش کاراش انجام شه و ببینن این چه کوفتیه... 
و آینده ای که هیچ نظری درباره ش ندارم و هیچ کسم هیچ توضیح دیگه ای بهم
قرار شد با فاطمه امروز برم بیرون چهار این طورا میاد دنبالم. خب فکر کنم تا شب بیرون باشم. شایدم زود بیام معلوم نیست. امروزم خوب پیش نرفتم الان فصل سه هم خوندم تموم شد. همش فکرم به بیرونه و هواسم پرته واسه کار کردن. سه نیم هم باید پاشم حاضر شم. یه ساعت وقت دارم بخونم که اونو میذارم واسه زبان. فکر کنم دیگه کار تعطیل تا شب که ببینم کی خونم. اما عوضش دلم باز میشه رفیقمو بعد مدتها ندیدن. بعد میره تا یه قرن بعد :دی
پسر  این زنه خانوم آ جدا از یک عالمه کارایی که دیشب داده بود امروزم کلی مشق خارج از کتاب اضافه کرده و بچه ها بهش گفتن که خانوم ما که مسافرتیم وسیله نداریم چی و میدونید چه جواب داده دقیقا اینو گفته
''مشکل خودتان است لابد برایتان مهم نبوده''
واقعا اینقدر نفهمه؟
اوف اوف اوف ببین من معتقدم آدم به هیچ وجه نباید آرزوی مرگ حتی برای دشمنش کنه ولی با تک تک سلولای بدنم می خوام براش یه مرگ دردناک آرزو کنم و خودم در حالی که شاهد زجر کشیدنشم بهش لبخند بزنم ل
دیشب تا 3 بیدار بودم. میتونستم زودتر بخابم اگه زودتر مباحث دیروزمو تموم کرده بودم. یعنی اگه یک ساعت یا میم وقتم گرفته نمیشد یا آقای پ بهونه گیری نمیکرد از رفتارم و مجبور نمیشدم باش حرف بزنم ک رابطه م خوب بمونه. 
امتحانای سنگینی دارم و تلاشم ب استفاده از چندروز فرجه س. الان خسته ام. از مباحث امروزم عقب افتادم و مغزم از یک هفته گذشته ای ک بد خوابیدم خسته س. 
امیدوارم بتونم نمره های خوبی بگیرم. 
+چرا دور و برم پر شده از تظاهر؟
گفته بودم گلوم درد میکرد، خب؟ از آلودگی بود. دیروز بیرون نرفتم خوب شد. شیر و مایعات و شلغم هم خوردم البته! :)
بعد اینکه امروز تعطیل شد امتحان ندادم :)) دیشب رو به یمن تعطیل شدن امروز جشن گرفتم و دو تا فیلم دیدم! 
امروزم صبح پاشدم اومدم اینجا درس خوندیم و گزارش کارمو کامل کردم... و زمان که چقدر سریع گذشته تا الان!
همین دیگه
الان زرافه خوابه. منتظرم پاشه منو ببره، یا خودم برم اگه خیلی دیر نشده باشه.
منتظرم از یه شرکت ک رفته بودم مصاحبه باهام تماس گرفته بشه
طبق گفته خودشون قرار بود این هفته باهام تماس بگیرن اما امروزم گذشت و کسی نه بهم ایمیل زد نه باهام تماس گرفت
حتی ایمیل نزدن ک بگن رد شدی و بیخود دلخوش نباش
مصاحبه تو نظر خودم برعکس مصاحبه های قبلی ک رفته بودم خوب پیش رفت اما...
دراز کشیدم تو تخت و گرمای بعدازظهر تهران رو تحمل میکنم و با خودم میگم این کار هم نشد بعدش چی کار کنم?
واقعا چی کار کنم؟
امروزم شروع شد. فکر کنم یربع به پنج اینطورا بیدار شدم. نشستم به کار کردن. الانم یه خورده خوابم گرفته گفتم بیام اینجا شاید خواب از سرم بپره. با تمام جریانات دیروز که کلی فکرمو مشغول کرد دلم میخواد کار کنم فقط میترسم از نشدنش. از رویا موندن هه چیزهایی که بهش فکر میکنم. البته این دلیل نمیشه نه؟ آدم اگه بخواد میتونه. بعضی وقتها میگم چقدر بده که هیچی از آینده نمیدونیم. کاش ما میتونستیم حداقل یه دورنمای کلی داشته باشیم ببینیم راهی که میریم از کجاها م
همه چیز شبیه قمار بود. که من باختم. تمام.
اما مسئله اینجاست که من روی یه احتمال شرط بستم. احتمالی کمتر از پنج درصد. شایدم خیلی کمتر. مسئله اینه، من اون نود و پنج درصد رو ندیدم. نخواستم ببینم. با اینکه همیشه از فریب متنفر بودم و از فریب خودم می ترسیدم. ندیدم. الان مسئله اینه: نود و پنج درصد حقیقت امروزم چیه؟
سلام...
از عصر تصمیمم این بود که درمورد اتفاقات امروزم که درون مایه ی طنز داشت پست بنویسم
اما مستند محمد طاها ، همون پسر بچه ای که تو حادثه ی تروریستی رزمایش پارسال اهواز شهید شد رو دیدم و 
دلم گرفت...از بزرگیِ این مرد کوچک که حالا شهید شده دلم گرفت...
از بی مسئولیتی ها ، از پستی ها ، از حرام خوری های به ظاهر حلال خوری از بچه کشی ها دلم گرفت...
پس لازمه امشب رو به احترام محمد طاها ها سکوت کنم...
راستی
یکم مردهامون کم نیستن؟
امام زمان(عج) حق داره هنوز م
همه چیز شبیه قمار بود. که من باختم. تمام.
اما مسئله اینجاست که من روی یه احتمال شرط بستم. احتمالی کمتر از پنج درصد. شایدم خیلی کمتر. مسئله اینه، من اون نود و پنج درصد رو ندیدم. نخواستم ببینم. با اینکه همیشه از فریب متنفر بودم و از فریب خودم می ترسیدم. ندیدم. الان مسئله اصلی اینه: نود و پنج درصد حقیقت امروزم چیه؟
امروزم شروع شد و من به کل تا ساعت پنج تنهام. یجوریه . بهش عادت ندارم اما چه فرقی برام داره در هرصورت سرم گرمه کارام هست. امروز دیر بیدار شدم هفت اینطورها از فردا سعیم اینه که زودتر بیدار بشم مثل قبلا. دیشب واقعا خسته بودماااا نگم برات. واااای اینجا واقعا تو خونه سرده بخاریم زیاد کردما اما فرقی نکرد اصلا:/ پتو پیچ کردم خودمو :/خلاصه که همین برم انجام بدم کارامو. از پسش بر میام. 
خب امروزم شروع شد من ساعت ۶ نیم بیدار شدم و خواب نموندم. گفتم دیروز با فاطمه رفتم بیرون طبق معمول خوش گذشتو اینقدر با هم حرف زدیم رفت تا شیش ماه دیگه :دی نه بابا اینجوریم نیست زود همو میبینیم. دیروز کلی چیز داشتم بهش بگم وقتی میگفتم میگفت منم همینطور کم همو میبینیم اما تصمیمانون مثل همه :دی خلاصه که انرژی فراوان گرفتم. برم امروزو شروع کنم که دیگه قرار نیست زمانو از دست بدم چشم به هم زدن سه ماه گذشت والا. من نمیخوام امسال امتحان بدم چرا نمیذارن؟
صبح بخیییییر. امروزم زود بیدار شدم. دیروز که درسته کار کردم اما خیلی وقت هدر دادم نسبت به این که از چهار صبح بیدار شده بودم :( در نتیجه امروز تو فکرمه که سعی کنم الکی وقتو تلف نکنم اگه بشه. یه ذره هم خوابم میاد از سرم میپره. همین هنوز لود نشدم. امروز وقت دکترم دارم. طبق معمول هردوشون هم روانشناس هم روان پزشک. راستش یه ذره حوصله ندارم برم. تنبلیم میاد ولی نمیشه. باید به دکترم بگم فرمونوهمینجوری برو که حالم خوبه :دی همین دیگه. برم تا چرتو پرت ننوشتم
من یه دختر با کت بلند آبی روشن و شالگردن پهن خاکستری ام. کلی چیز هست که میخوام یاد بگیرم و بقیه عمرم رو دارم که برای این یاد گرفتن ها خرج کنم. کلی احتمالات خوب جلوی پام قرار گرفته و قراره بگیره، و دوست داشتنی ترین لپ تاپ، هدفون، هارد و قلم نوری دنیا رو دارم. اسماشون به ترتیب اورانوس، هرمس، حلقه زحل و مارسه. میتونم به اکسو و بی‌توبی عزیزم گوش بدم و برم دنبال چیزایی که دوست دارم.من خوشحال و خوش بختم و در ضمن، امتحان امروزم رو هم بدون اینکه برای خو
فکر میکنی امروز چجوری بیدار شدم؟؟ هیچی چشمو باز کردم دیدم ساعت دو خورده ای شده سریع مهارو بیدار کردمو گفتم پاشو مها خواب موندی پاشو پاشو بدبخت هنگ کرد بعد بیدار شد گفت دو خورده ای صبح نه ظهر :////  یعنی اصلا بع مغزمم نرسید هوا تاریکه :// بیچاررو بیدارش کردم. هرچند که گرفت خوابید دوباره تخت. خب امروزم اینجوری شروع شد بریم کار کنیم ببینیم چی میشه من که به کل خواب الودگی از سرم پرید. 
یکی تعریف می کرد :وقتی ازنماز جماعت صبح برمی گشتم، جماعتی را دیدم که به زور قصد سوارکردن گاو نری را در ماشین داشتند.گاو مقاومت می‌کرد و حاضر نبود سوارماشین بشود. من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم . گاو مطیع و سوار ماشین شد.من مغرور شدم و پیش خودم گفتم: این به خاطر نماز امروزم است!وقتی رسیدم خانه، دیدم مادرم گریه و زاری می‌کند.علت را که جویا شدم ،گفت:گاومان را دزدیدند!
گاو مرا شناخته‌بود، ولی من او را نشناخته‌ بودم!!
ته این نوشته ها، سرمو میگیرم بالا و به خاطر خودم، چشم توو چشم ِ همه دنیا گریه میکنم.از دست دادن،ترک کردن دوست داشتن ها،درجا زدن،ترسیدن،نفهمیدن،خواستن،همه اشون برای منن البته نه منِ الان،من الان فقط خسته اس،دلم گریه کردن چایی داغ ۱۲ ساعت خوابیدن درس نخوندن وقت گذرون و بی وقفه قدم زدن میخاد.الان بیشتر با خانواده وقت میگذرونم پیش دوستام شاد ترم و همه چیزای قدیمو فراموش کردم،پوسته ی امروزم با دو سال قبل فرق داره،قشنگ تره:)حتی تو نوشته هامم مع
نمیشد وقتی 5 صبح خوابیدم با دیروزی شلوغ...از خودم انتظار زود بیدار شدن داشته باشم...دیر بیدار شدم اما...
هواپیمایی کارمو تلفنی راه انداخت و نجاتم داد...
دکتر کارمو رو تلفنی راه انداخت و نوبتمو جابجا کرد...
خانواده بعد از چندین هفته زنگ زدن و رخ نمودن فاینلی...
تو اون سایته یه کامنت گذاشتم بعد ازینکه تلفنشون رو هی جواب ندادن...
با دوستم تلفنی حرف زدم...
با هم ازمایشگاهی هندیم گپی زدم بعد از هفته ها...
و حالا فقط منتظر افطارم و چای و خرما...
برای امروزم هم
از صبح که بیدار شدم هنوز نخوابیدم. الان مها رفته منتظرم خبر بده سوار شدنشو. هیچ حسی ندارم از این تنهایی. فقط میدونم برای فردا کلی کار دارم. و باید امروزم رو که خوب کار نکردم جبران کنم. امروز به کل حالم خوب نبود حتی سر زبان هم بی حواس بودمو کلی سوتی دادم. خلاصه که همین. با این همه خیلی خسته ام امیدوارم خوابم ببره. فعلا که خبری نیست ولی هرجور شده بایدبخوابم صبح زود بیدار شم.خوشحالم که امروز تموم شد.میتونم امیدوار باشم که روز تازه ای در پیشه و من می
سلام
در نیمه پایانی اردیبهشت هستیم..
می توانم بگویم که بهترین اردیبهشت عمر 28 ساله ام را گذراندم.. دل درر گرو دل دیگری دادم و اوضاع بر وفق مراد..
گرچه بعضی وقت ها حساس می شوم اما او راه و رسم ذوست داشتن را بلد است و دلم به بودنش گرچه همیشگی نیست گرم است..
ماه رمضان امده و من هم بر خلاف تعجب خودم تا به الان همه روز ها روزه بودم!
تقریبا هر روز بعد از ظهر باهم تلفنی صحبت میکنیم اوقات خوشی می گذرد ..
امروزم قراراه افطار باهم باشیم..
تنها نکته ای که باید در
کل امروزم به درس خوندن گذشت و یه ۳ ساعت هم ما بینش غذا درست کردم و خونه رو تمییز کردم....
اعصابم از خستگی و شنیدن یک سری چیزای وااقعا نامربوطِ مزاحم و مزخرف بهم ریخت...اجازه دادم اشکهام بریزن...ولی بلافاصله به نوشتن جواب سوالهای بایو ادامه دادم و سعی کردم حفظشون بکنم اما احساس کردم نیاز به یه جوشونده دارم که این التهاب اعصابم رو کاهش بده...گل گاوزبون گذاشتم دم بیاد،یهو یاد پارسال و اون وقتا که از کتابخونه برمیگشتم و برای ارامش اعصابم گل گاوزبون
گوشی جدید:)) از لحاظ  رنگ و به قول سروش کد گذاری  شده:)) ^__^
بهترین قسمتش اینه که اینستا و توییتر و واتس آپ و تد  تاک و پینترست  و همه رو با هم میتونم داشته باشم و از جا نداشتنش  کفری نمی  شم:)) البته هنوز بخش یادداشت های گوشی قبلیم، محبوب ترینه^__^
پ.ن: امروزم که زبان دارم و به به:)))
پ.ن۲: خدایی به چی پست قبل دیسلایک دادید آخه -__- فدا سرتون  البته:)) همینکه فحش نمی دید سپاسگزارم ))
* قرار گذاشته بودم صبح تا ظهرُ اصلا سمت گوشی نیام و درس بخونم!
فقط دو روز سر قرارم موندم:( دیروزُ که کلا خوابیدم و بعد از اون اصلا حس خوندن نبود..
امروزم با زور و بیچارگی خودمو بیدار نگه داشتم و بازم حس خوندن نبود! فقط چند تا نمونه سوال وارد جزوم کردم؛/
* الان که اندازه صبح خوابم نمیاد، یه نتیجه‌ گرفتم که امیدوارم در روزهای آینده یادم باشه اونم اینکه: نخوابی نمی‌میری! ؛/
* و حال‌ بگیر تر از همه اینه ! که وقتی هم میپرسی ینی چی میگه همینجوری!
خیلی سخ
تو خانواده همیشه بهم گفتن از این شاخه به اون شاخه نپر،چون من یک از شاخه پر قهار هستم.اما حرف هاشون فایده نداشت و در نهایت من الان کلی چیز بلدم که تو هیچ کدوم هم قوی نیستم:) اگه خانواده این قدر بهم حس گناه نمی داد از این همه شاخه عوض کردن،خیلی وقت بود که شادی بیشتری داشتم.حالا الان نمیخوام غر بزنم.اومدم یه ویدئو نشونتون بدم که کشف امروزم رو بفهمین:اگه هدف زندی شادی باشه،این دانشگاه رفتن و شغل پیدا کردن و درآمد تنها نیست که شادی برات میاره.بلکه د
امروزم با کلافگی و حس اسارت شروع شد، به گریه طول تماشای فیلم و حسرتِ مادر نبودن و آرزوی زودتر تموم شدن زندگی‌ام رسید و در نهایت، ساعت ۲ شب،، تو خیالات قبل از خواب، با تصور اینکه ۵ سال بعد قراره کنکور ریاضی بدم و مهندسی بخونم و از برنامه‌ریزی برای شروع مطالعه در همون ۵ سال بعد، گل از گلم شگفت و دوباره امید به زندگی‌ام روی ۹۴ سالگی رفت. من عاشقانه خودم رو فدا کردم با پزشکی خوندن، همه‌اش دارم روز دفاع‌ام رو متصور می‌شم که بعدش به بابا می‌گم «
من۴۰ سالگیم کجام؟!شغلم چیه؟! تحصیلاتم چقدر؟!کجا زندگی میکنم؟ درمورد امروزم چی میگم؟ حالم چطوره؟!کدوم رفیقامو هنوز دارم؟ ارزوم اینه برگردم به امروز یا راضی ام؟!به بچه ام میگم من نتونستم ولی تو میتونی؟! یا نه یه الگو‌شدم براش!؟
یه زن مستقلم یا نه؟!
صاحب یه زندگی معمولی ام ؟! 
جایگاه اجتماعیم ؟!
چقدر مبهمه مغزم سوت میکشه
یعنی چی میشه آخرش؟! 
 
+کاش می شد بهشون فکر نکرد؛دلم میخواد بخوابم ولی نمیشه این خیالات نمیذاره
 
خب امروزم شروع شد. من دیگه ساعت سه نیم اینطورا بیدار شدم تصمیم گرفتم نخوابم. اخه خوابمم نمیاد خسته شدم میخوابم دیگه. اینه که میخوام سرخوشو دیوونه وار شروع کنم به کار کردن. دیروز به این نتیجه رسیدم من برای یسری چیزا ساخته نشدم. و این که چقدر از زندگی بدون حاشیه ام و تنهاییم لذت میبرم چقدر آرامش دارم حتی با تمام بیقراری ها. فهمیدم چی از زندگیم میخوام نه که از قبل ندونم اما روشن تر شد برام. خب برای رسیدن به یسری چیزا باید از چیزای دیگه زد. نمیشه همه
 چند روز یش یکی از افرادی که بتازگی باهاش آشنا شدم. بهم پیشنهاد کار داد. هرچه ازش پرسیدم چه کاری جوابی نداد و گفت بیا برای مصاحبه! خلاصه که امروز رفتم و تازه اونجا بود که متوجه شدم کاری که ازش صحبت شد چیزی نیست جز بازریابی اینترنتی و برای شروع کار حداقل مبلغ 5 میلیون تومان باید جنس بخرم از سایت و بفروشم. انتظار داشتن همونجا قبول کنم و پروفایل رو بسازم و بسم الله...
مهلت گرفتم برای فکر کردن هرچند میدونستم جوابم نه هستش. امروزم م اینجوری با این جلس
دلم میخواد یک کتابخونه کوچولو داشته باشم برای خودم ولی این با منطق اقتصادی من جور درنمیاد کتاب بخرم بخونم بزار گوشه کتابخونه! ینی مث یک چیز یکبار مصرف میدونم .بعددد تازه کتاب چقدر گرووونه :( فعلا که یک کتاب درسی میخوام که امروزم نرفتیم بخریم دوباره عقب افتاد :/ خیلی لازمش دارم. لااقل اگه بود میخوندمش کم و بیش ولی نی.
معمولا pdf کتابارو میخونم که لذتی نداره‌ داستان صوتی گوش میدم بدک نیس. نظرتون چیه برم کتابخونه عضو بشم؟ تو کتابخونه ها همه جور کت
امروزم شروع شد. یه خورده دیر بیدار شدم شیش اینطورا بود به جاش شب دیر تر میخوابم یا از استراحتم میزنم. تازه میخوام شروع کنم تا صبحونه بخورمو ظرفارو بشورم شد الان. 
کتابم که معلومه اتاق روشن. واسه زبان فرانسوی یه استپ میدم باید درسای قبل رو مرور کنم یک هفته براش وقت میذارم دوباره جلو میبرمش حدود بیست درس رو خوندم. نمیدونم کار اشتباهی یا نه اما گفتم بهتر یاد میگیرمش اینجوری هر بیست درس یه مرور کلی. انگلیسی هم باید ریدینگ رو تمرین کنم. و تکالیفشو
دیروز روز خوبی بود.  تونستم کار کنم تقریبا. فصل اول کتاب بارت فوکو آلتوسر رو خوندم که در مورد مقاله بارت به اسم از اثر تا متن بود بعدش خود مقاله رو هم خوندم. امروزم بخش دومو دارم میخونم در مورد نیچه ، تبارشناسی ، تاریخ فوکو هست. تا شب ببینم چقدر میتونم کار کنم. 
باباجی هنوز اینجاست احتمالا تا عصری میمونه. حیف میشه که بره. زندگیمون یه ذره قشنگ تر شده بود از یکنواختی درومده بود. دیروز فقط زبان رسیدم اضافه بر کتابم بخونم و پیاده روی رفتم امروز باید
خوب یادم نیست که...بهمن ۹۱ بود یا ۹۲...اون موقع تازه فهمیده بودم مامان حامله است...اون روزا به خاطر وارد شدن ی نفر به زندگیم احساس خفگی و تنهایی میکردم و امروز به خاطر رفتن ی نفر...اولین وبلاگی که زدم با همین آدرس بود..قلبم امشب قد ی دنیا درد میکنه...دارم خفه میشم..انقدر گریه کردم که یادم نمیاد وقتی چشمام نمیبارن چه شکلین...قد ی دنیا حالم بده...دنیای قد قوطی کبیرتم داره مچاله میشه...درد دارم..درد...
 
همیشه دلم میخواست همه دفتر خاطراتامو نگه دارم واسه دوران پیری ، حالا خیلی رویایی در کنار نوه و نتیجه فک نمیکردم...
یه گوشه سالمندان تک و تنها بشیتم بخونم
ولی دیگه عمرِ به این کوتاهی نمیخوامش، همشونو میدم بازیافت :/ والا جز زباله خشک میدم بره... البته ک ی سریاشو تو ۱۸ سالگی ریختم دور... ولی میدونین‌که هرروز تو دفتر چن صفه بنویسی خیلی میشه...
هرچی مدرک و اثر انگشت تو این فضای مجازی گذاشتخ بودما
قبلا پاک کرده بودم
ولی امروزم همه چتارو دو طرفه دیلیت
اگه بخوام از حال و هوای امروزم بگم باید بگم که اتفاقا غروب دلگیر جمعه ها رو از تموم روزهای هفته بیشتر دوسش دارم...
چرا که منو به تفکر وادار میکنه ؛ تفکر به خودم ، به دنیای اطرافم و به عمر در گذرم که در هفته ای که گذشت چیکار کردم؟! 
چه کار خوبی انجام دادم که یک قدم منو به انسانیتم به چیزی که برای اون آفریده شدم منو نزدیک کرده باشه؟!
ثانیه ها در گذرند مراقب‌ قلبمون باشیم که در پس تپیدن های مُمتَدش چه چیز هایی رو بدست میاریم****
نمیدونم از کجا باید شروع کنم! 
 
واژه ها ذهنم و پر کردن و درهم پرهم ریختن توی کاسه مغزم و نمیتونم چندتای ناقابلشو جدا کنم و بچینم کنار هم تا بتونم امروزم و توصیف کنم.
 
بخش اطفال برخلاف قشنگی درو دیوارش خیلی زشته، خیلی زشت
فرشته های کوچولویی که به گناه ناکرده گرفتار درد شدن... از امیر عباس کوچولو شش ماه که زیر یه حجم بی رحم از دستگاه بود تا یسنا هفت ساله که طعم زندگی و نچشیده پیوند قلب کرده و حالام مشکل جدید ریه هاش..
 
دختری که بی پدر شد و زجه هاش
من فعلا رو ساعت هشت کوک شدم تا ببینم کی میتونم درستش کنم برگردم رو چهار. دیروز بعد این که نوشتم نمیتونم  کلی کار کردم فرانسوی خوندم کتابمو دست گرفتم. امروزم که از هشت نشستم پای کارم. کاش عقب موندگیمو جبران کنمو بهتر بشم. قرار شد با دوستام وسط هفته بریم نمایشگاه رو ببینیمو دیکه تنها نیستم برای دیدنش. خلاصه که همین. فعلا اخبار دیگه ای ندارم. بزن بریم که کلی کار رو سرم ریخته. دلم میخواد تلاشمو بکنم اگه شد که شد اگه نشد بیشتر تلاش میکنمو میگردم تا ا
نمیدونم از کجا باید شروع کنم! 
 
واژه ها ذهنم و پر کردن و درهم پرهم ریختن توی کاسه مغزم و نمیتونم چندتای ناقابلشو جدا کنم و بچینم کنار هم تا بتونم امروزم و توصیف کنم.
 
بخش اطفال برخلاف قشنگی درو دیوارش خیلی زشته، خیلی زشت
فرشته های کوچولویی که به گناه ناکرده گرفتار درد شدن... از امیر عباس کوچولو شش ماه که زیر یه حجم بی رحم از دستگاه بود تا یسنا هفت ساله که طعم زندگی و نچشیده پیوند قلب کرده و حالام مشکل جدید ریه هاش..
 
دختری که بی پدر شد و زجه هاش
دفن میکنم اکنون پوست انداخته شده سال بیست و دو را و هرآنچه قبلش بوده. قد کشیده و ذهن کوتاه مانده در چارپاره ی در قدم ننهاده به دنیای بیست و سه سالگی رغبت برگشت ب عقب ماندن در گذشته ی همین دیروز که بسان بادی سرد و سنگین که تکثیر شد بر پیکره ی اوهام و اوصاف حال دنیای جدیدم. آماده نیستم میخواهم جلوی زمین را بگیرم که هی دور خورشید نچرخد یا اصلا میخواهم بروم فضا شنیده ام آنجا عمر دیر به دیر میگذرد. مرا هوس کثیفی فراگرفته که خیال پخته دیروز و دنیای خا
امروزم شروع شد. هنوز شروع نکردم میخواستم چند تا عکس آپلود کنم از مجموعه ی جدیدم که کم کم داره شکل میگیره ولی نشد. هنوزم نمیشه فکر کنم باید با لپ تاپ بیام به هر حال که توی اینستا گذاشتمشون. هرچند که شاید عالی نباشن اما کار ادم کم کم کم خوب میشه دیگه. نه یهو. این پروژم برای خودم یه خورده سخت بود باید به یسری چیزا پشت پا انگار میزدم یعنی سعی میکردم نادیده اش بگیرم. شاید اگه مامان خونه باشه هیچی اینجوری نشه چون خیلی سخت گیره ولی خب حالا که کم خونه میا
گاهی از اینکه بقیه بفهمن میخوام چیکار کنم میترسم!
میترسم از اینکه رو دستم بزنن و جای منو بگیرن!
و من عقب بیفتم!
گرچه الان هم جای خاصی نیستم. ولی خب ترسی هست که ممکنه سراغ خیلی ها بیاد.
امروز دو نفر فکر من و تصمیمی که داشتم رو به زبون آوردن. اما من بجای اینکه بترسم امیدوار شدم.
امیدوار از اینکه تصمیمم درست بنظر میاد. 
..
واسه امروز کلی برنامه داشتم. ولی امروزم با مهمان هایی که اومدن خونمون گذشت. 
خوش گذشت ولی کلا هر وقت واسه چند دقیقه یا چند ساعت یا
وقتی آخر هفته میشه و به این فکر میکنم هفته ی بعدی باید چکارهایی انجام بدم مخصوصا اگه هفته پر مشغله ای داشته باشم حس دلشوره میاد سراغم
و اینجاست که آرامشم زیر سوال میره
البته سعی میکنم که اصلا بهش فکر نکنم و فقط عملکرد امروزم خیلی خوب باشه و میدونم که فکر کردن به آینده هم امروزتو تحت تاثیر قرار میده و هم انرژیتو برا کارهای آینده کاهش میده
پس اول باید امرزمو بسازم تا فکرم از بابت آینده راحت باشه 
فکر میکنم اکثر نگرانی هامون بخاطر کارای نصفه نی
تو دقیقه ی نود سفرمون به کربلا داره جور میشه...خودمم باورم نمیشه..انگار تو شوکم...
سفر امسال خیلی کوتاهه...اگه مشکلی پیش نیاد دوشنبه میریم و جمعه برگشتمونه..‌.طفلکی همسر که به خاطر من باید زود برگرده....
+چند روز پیش پرچم حرم امام حسین رو آورده بودن نماز خونه ی دانشکده...دستم که گرفتمش بغضم ترکید...تو دلم گفتم یعنی واقعا دعوتمون نکردی؟و زار زار گریه کردم....و درست شبش شرایطمون جور شد و امروزم از همه ی بخشا اجازه گرفتم فقط مونده جراحی که شنبه باید برم.
دیروز با خنجری رفتیم پان...
خیلی خوش گذشت...
بعدشم بستنی
امروزم قراره فلافل بگیره که تا الان نیاورده!صبح دیر اومد .یه برگه تقدیر نامه از رییس بزرگ بود و باید برای دوره آموزشی نامه میزدیم.مهی امروز زود میره و شنبه نیست.
بچه ها خواستن برن باشگاه برای تمرین مسابقه ولی من نرفتم.با رقی هم کمی دعوام شد...
رضاز اومد و از کتابخونه ام یکی از کتاب هامو برداشت.قبلا خودش بهم اهدا کرده بود.گدای بدبخت.کلی هم پز کلاس ها و ... داد
بعدشم گفت یه متن براتون می فرستم ب
نمیدونم از کجا باید شروع کنم! 
 
واژه ها ذهنم و پر کردن و درهم پرهم ریختن توی کاسه مغزم و نمیتونم چندتای ناقابلشو جدا کنم و بچینم کنار هم تا بتونم امروزم و توصیف کنم.
 
بخش اطفال برخلاف قشنگی درو دیوارش خیلی زشته، خیلی زشت
فرشته های کوچولویی که به گناه ناکرده گرفتار درد شدن... از امیر عباس کوچولو شش ماه که زیر یه حجم بی رحم از دستگاه بود تا یسنا هفت ساله که طعم زندگی و نچشیده پیوند قلب کرده و حالام مشکل جدید ریه هاش..
 
دختری که بی پدر شد و زجه هاش
هدفون روی گوشمه و دایان داره میخونه...
و دارم به لیست کارهای تلنبار شده امروزم نگاه میکنم.
امروز بیشتر از هر روز دیگه ای توی لاک تنهایی خودم غرق بودمو از شدت فکر کردن خسته شدم. الن هم پناه آوردم به نوشتن.
فقط اونجا که دایان میگه : یه کاری کن لعنتی جوونی داره میره....!
همین یه جمله کافیه تا خودتو جمعو جور کنی و شروع کنی به انجام دادن تک تک کارهایی که توی برنامه نوشتی. وقتی هم میبینی جلوی هر کدوم تیک میزنی یه حسی مثه فتح یه قله رو داری! و هر بار قبل از
چرا دست و دلم به نوشتن نمیره!!
 
این همه اتقاق! که میشه یه طومار واسه هرکدومش نوشت... 
خوب و بد (بیشتر خوب)
 
چند روز گذشته قصه های جدیدی و تجربه کردم.. خیلی جدید و ناشناس
ازونایی که فقط توی فیلما دیده بودم اونم نه داخلی:/
 
تولد جوجمون که 2 سالش شد وتولد آبجی کوچیکه.. خیلی خوشحالم تونستم غافلگیرش کنم :)))
 
کلی امتحان دارم که واسه هیچکدومش نخوندم... حوصلم(حوصله ام) نمیاد :(
 
یه چی هست که خیلی وقته دلم میخواد و نمیشه:/ اینکه یه مدت و برم جایی که هیچکی و هی
از اول تعطیلاتم یه کتاب تموم کردمدومی رو در حال خوندنم
گواهینامه گرفتم
هر روز ساز تمرین میکنم
یه نیمچه مسافرت رفتم
هر روز همه مجازی جات رو شخم میزنم
و کلی با دوستام زر میزنم
چند روز رو مشغول طراحی و اجرای سقف اتاق بالا بودم :دی
امروزم رفتم رنگ درست کردم و سقفه رو رنگ کردم
فردا میرم یه دست دیگه م رنگش میکنم
بعد میریم تو کار آشپز خونه
دو روزم هست که زبان کار میکنم
ولی هنوووز
احساس میکنم اونطور که باید از تابستونم استفاده نمیکنم
داره هدر میره☹️
امروزم سحر خیز بودم. اصلا همین که بیدار میشم کلی هست. فقط یه همت میخواد که کار کنم. امروز دیگه خوابمم نمیاد فکر کنم چون دیروزو همش خواب بودم :دی  بریم ببینیم چیه اینقدر از برادران کارامازوف تعریف میکنم داستایفسکی چه کرده. به نظرت من وقتی پنجاه سالم بشه به این روزای رفته چه حسی دارم؟ در حسرت برگشتشم یا همچنان رو به جلو دوست دارم برم؟ خودم دومی رو بیشتر دوست دارم دلم میخواد مثل سونتاگ باشم. 
من از خرداد بدم میاد. خاطرات بدش با شنیدن اسمش یاداوری
آخرین تلاش‌ها برای کنکور امسال... آخرین هفته قبل کنکور... شاید یک قدم تا پیروزی... شاید یک قدم تا شکست... من قطعا و قطعا و قطعا کم تلاش کردم اینو میدونم و از گفتنش شرم دارم ودلیل زجر کشیدن‌های امروزم همینه اما هنوز امید دارم. شاید قدم بعدیم آخرین قدم باقی‌مونده برای رسیدن به موفقیت باشه...
خب من یه یک ساعت هست که اومدم که نهار خوردمو تازه میخوام شروع کنم به کار کردن. امتحان دیگته امو هیجده شدم این همه هم مثلا کار کردما :/ بی دقتی بود دوتا کلمه ای که اشتباه کردم. باید یادبگیرم دقت کنم. استرس امتحان پس فردارو دارم اما به هر قیمتی شده باید یاد بگیرم. در نتیجه فردا که کلا زبان امروزم یه فصل از فلاسفه ی بزرگ رو میخونمو بقیشو زبان کار میکنم. یه ذره هم خسته ام اما کدوم ادم بزرگی رو میشناسین که وقتی خسته است بگیره بخوابه اصلا خستگی معنایی د
شنبه که شبش رفتم باشگاه بعد نرمش ! کلی خسته بودم ..
یکشنبه هم رفتم تا غروب بیمارستان و شبش کلاس مشاوره ...
خستگی به حدی بود که شب ساعت 00:00 تا 11 صبح خوابیدم ..
الانم چون برنامه به هم ریخت و قراره دوباره بازتوانی کنم بعد از ظهر هیچ کاری نکردم ..
امیدوارم بتونم الا عربی رو کامل دانلود کنم !
مجبور شدم *گل بزنم و خب نمیدونم الان تکلیف چالش 30 روزه چی میشه !؟
ایا همه چی لغو با این اوضاع پیش اومده ؟
2 روز بدون درس / 2روز کامل بدون نرمش / امروزم که *گل زدم !:/
عنوان ر
میدونی سونتاگ گفته بود داستانش مثل آخر شعر ریلکه است این که باید زندگیت را تغییر دهی. به اینجا رسیدم من که هم زندگیمو باید تغییر بدم هم خودمو و این یه پروسه ی یک یا دوروزه نیست بلکه چندین ساله است. 
هیجان زدم به خاطر انتخابایی که دارم. به خاطر‌ تغییراتی که میخوام بکنم. ولی فکر میکنم جایی از قلبم تایید میکنه که درسته و باید شجاعت به خرج بدمو انجامش بدم. با تمام محدودیت ها و نقص هام. یسری چیزارو باید از صفر شروع کنم. یسری چیزارو باید کاری کنم از د
بالاخره بخش اول بدایة الحکمة رو تموم کردم. هوووراااا. زبانم که مرور بود بیشتر فردا درس سه رو جلو جلو میخونم. صبح قراره برم دکتر برای گوشم. بعضی وقتا تیر میکشه. و احساس میکنم ضعیف تر شده :( میبینی ادم همیشه درگیره. امیدوارم ضعیف تر شدنش توهم من باشه.  شام خوردم حموم نمیتونم برم باید نیم ساعت بگذره بعد برم حموم فردا صبح زود باید برم بیمارستان امیر اعلم اگه درست نوشته باشمش. کاش خود دکتر خرسندی بیاد. خیلی تعریفشو شنیدم اما اگه بگه جراحی کن عمرا انج
امروز روز دوم بود. امروز خشمگین شدم. علیرضا در طرز استفاده از وسایل خیلى راحته. انگار وسایل در اختیارشن و براش مهم نیستن. برعکس من. انگار من در اختیار وسایل هستم و خیلى مراقبشونم. در حالیکه هزارتا کار واجب با موبایلم داشتم شارژش تموم شد و زدم به شارژر و یهو دیدم شارژ نمیکنه و خرابه . فهمیدم به خاطر استفاده علیرضاس. از تلفن خونه زنگ زدم بهش و با عصبانیت بهش گفتم که اینطورى شده و من هزار بار به تو گفتم لطفاً شارژر خودت رو استفاده کن و به مال من دست
1. دارم فکر میکنم یه ادم تا چه حد میتونه اسکل باشه که شب قبل ازمون یقین پیدا کنه عدد معدودش تو دیواره؟ باورتون میشه؟ سر همچین چیز شر و وری مشکل پیدا کردم :/ #رددادگان
2. میشه دعا کنید لاقل جزو پنج نفر آخر کلاس نباشم؟ :/ ذله شدم بخدا -_- بچه های مدرسه یه کوه بزرگن بنظرم :/ چه خبرتونه چه خبرتووووونهههه؟ -_-
3. چرا هیچی برا تعریف کردن ندارم؟ :(( چقد دیگه نمی خندم همش :( میدونم فردا کلی قراره کلی گریه کنم.
4. امروزم کلی برا کامبوجیا گریه کردم :(((
5. از مشاور مدرسم
فقط دو روزه که مامان بابام برا صبونه میرن بیرون. دیروز رفته بودن کلپچ بخورن امروزم رفتن توت بخورن و روشم صبونه! من چی؟ طبق معمول تخم مرغ. (بنده از پارسال به این گرامی عادت کردم و اگ بخوام چیزیو ترجیح بدم حتا، تخم مرغه. عصن اینطوری نیست ک دوسش نداشته باشم!) ولی این دو روزه، انگاری اصن به خوشمزگی قبلش نباشه ها! امروز دیدم دلم میخواد بازم با بابام سر اینکه زیاد تر خورده سر و کله بزنم، هی به مامانم بگم کودومو من بخورم، اون رژیم باشه و زرده رو نخوره و
دیروز افسون زنگ زد ، می خواست حال منو خوب کنه ولی کل مدت من باهاش سرد صحبت کردم خیلیم سرد که هی میگفت چرا اینقدر باهام سردی تو بعدش خواست امروز باهم بریم بیرون که قاطع گفتم نه .
دیشبم که یه استوری تیکه دار گذاشتم که مخاطبش خیلیا بودن ولی هیچی نگفت .
امروزم که دیدمش بکل باهام سرد بود ، با وجودی که قرار بود حداقل یک ماه همو نبینیم بازم یه خداحافظی الکی و مسخره ازم کرد .
جفتمون تو حالت چسی اومدنیم البته اون هست نه من و این تا هرچقدر ادامه پیدا کنه بر
دوساعت و خورده‌ای از امروزم رو گذاشتم و فیلم Marrige Story رو دیدم. دو نفر که انگار عاشق هم بودن با بی‌توجهی‌های ریز ریز از هم دور و دورتر شدن تا اینکه حالا هر دو جدا می‌شن. حتی زمانی که دارن خودشون رو، ندیده گرفتنهای جزئی‌شون رو برای هم توضیح می‌دن با داد و بیداده. من یاد اون حرفی می‌افتم که میگه وقتی با حالت داد با کسی حرف می‌زنی، درحالیکه نزدیکش ایستادی نشون دهنده‌ی اینه که قلبت ازش دوره. 
آخرای دیدن فیلم بود که به «م»تکست دادم که دیگه احساس
همین الان که دارم این پست را می نویسم برنامه امروزم به کلی به هم ریخته است. قرار بود امروز صبح بنشینم و درس معادلات دیفرانسیل را بخوانم که ناگهان مادرم زنگ و شروع کرد به درد و دل کردن و اصلا خودش را جای من که طرف مقابلش هستم قرار نداد که شاید کار داشته باشد و حدود دو ساعتی به درد و دل نشست. البته من هم هیچی نگفتم چون دیدم نیاز به حرف زدن دارد و گذاشتم تمام حرف هایش را بزند ولی خب کاش کمی فکر می کرد که من هم کار دارم. الان هم باید ناهار بخورم بروم دا
صبح بخیر. دیروز به نظر خودم که عالی بودم ترکوندم. چون تقریبا به همه ی کارام رسیدم. کاش امروزم خوب باشم. میبینی صبحا همچنان زود بیدار میشم کلی ذوق دارم براش که کارامو کنم.  شاید اگه لیست کارایی که انجام دادمو بنویسم به نظر خیلیا کسل کننده بیاد یا فکر کنه چه زندگی یکنواخت و مسخره ای دارم من. اما واقعا اینجوری نیست شایدم من به نظر خیلیا دیوونه باشم که زندگیمو اینجوری میگذرونم. اما من باور دارم به تغییر کردنو بهتر شدن با خوندنو کار کردن رو خودم. من
ولی معلم هندسمون یه حرف جالب میزنه
میگه غرور بده ولی سر آزمون مغرور باشید!!
یعنی اینقدر به خودتون اعتماد داشته باشید که اگه دیدید یه سوال رو نمیتونید حل کنید بدونید بقیه ام نمیتونن پس نا امید نشید:/
حالا من میخوام مغرور باشم و بگم اگه من درصد امروزم میشه ده پس درصد بقیه ام میشه ده
هرچند هنوز یه چهار ساعت دیگه باید سر خودمو گرم کنم تا نتایج سومین شاهکار قرنم بیاد:/
میدونم از آزمون اول پیشرفت کردم ولی متاسفانه پیشرفت داره میلی متری صورت میگیره م
استارت روز چهارم رو زدی...
جلو اومدی در حالیکه به خودت ایمان داری...
اضطراب و دل نگرونی تو زندگیت جایی نداره، تو خدارو داری:)
یک ثانیه ات هم حیاتیه و مطمئنم از دستش نمیدی...
همین تلاش های ثانیه به ثانیه هست که زندگیتو شیرین کرده درست مثل کیک یزدی!
پس از شیرینیش لذت ببر :)
باز هم میگم به اونچه که لایقشی خواهی رسید، غم مخور!
امروزم به اخر میرسونی تا از خودت راضی باشی :)
سالها پیش هرگز امروزم رو اینجوری تصور نمیکردم. چقدر خوشحالم اون چیزی که فکر میکردم و میخواستم در اون زمان نشد. گاهی آدمها فکر میکنن در لحظه چیزی که میخوان درست هست اما اشتباه میکنن. به خاطر دو چیز پشیمون نیستم قبول شدنم در دانشگاه آزاد رشته ی عکاسی و اتفاق نیفتادن رویای ده سال پیشم. از این که این لحظه اینجام خوشحالم و سعی میکنم در لحظه تلاشمو کنم به امید این که به چیزهای بهتر از تفکراتم برسم. 
 
از امروزم کلی نوشته بودم
اما چون بلد نبودم چندتانیه رفتم تو گالری تا یه عکس رو ادیت کنم که وقتی برگشتم دیدم همه ی نوشته هام پاک شده :((((
چون تلاش کردم و دیدم دیگ نمیتونم مثل متن قبلی بنویسم پکر و عصبی ام.
 
+پکر نباش خواهر....
- نیستم :(
+مطمعنی؟؟
-اوهوم مگه تجربه نبود؟ :) 
 
                                     
                      عکسی که کمک کرد همیشه یادم بمونه هردفعه متنم رو ذخیره کنم
 
نمیدونم چرا عکس تار شده؟!
برای اینکه چشم هاتون اذیت نش
عصری حالم بد شد. زندگی کردنو بیهوده دونستم. این که این همه راه بری بدویی تهش هیچ دستاوردی مثل من نداشته باشی. من احمق بودم. یعنی بعد این فکر احمق به نظر خودم اومدم. خب هیچ کار بزرگی فکر نکنم توی کوتاهی مدت انجام بشه. حداقل در مورد من همیشه اینجوری بوده. دو سال طول بکشه عکسات خوب بشه بالاخره یه مجموعه. ده سال باید بخونی تا بفهمی و بتونی بنویسی احتمالا. فقط گاهی دلم میخواد تنها نباشم. هرچند که نیستم اما خب نمیدونم چجوری بگم. ادم دوست داره یه پایه دا
دستاورد امروزم این بود که شکرپاش نازنینمون رو شکستم. هرچند شکرپاش ایده‌آلی نبود، ولی از اینایی که به وفور همه‌جا پیدا میشه و کارایی کمی دارن بهتر بود. روحش شاد و یادش گرامی...
فعلا باید مخزن سه چهار کیلویی شکر رو بیاریم سر سفره و ببریم تا من یه شکرپاش خوب پیدا کنم ;)
+ راستی فراموش کردم بابت هدیه‌ی خونه‌نویی! از جناب بهنام تشکر کنم. اون "مونولوگ" بالا رو ایشون هدیه دادن. چون راه ارتباطی نذاشتن و حتی جوری کامنت می‌ذارن که نمیشه پاسخ داد، همین‌
از امروزم کلی نوشته بودم
اما چون بلد نبودم چند ثانیه رفتم توی گالری تا یه عکس رو ادیت کنم که وقتی برگشتم دیدم همه ی نوشته هام پاک شده :((((
چون تلاش کردم و دیدم دیگه نمیتونم مثل متن قبلی بنویسم پکر و عصبی ام.
 
+پکر نباش خواهر...
-نیستم :(
+مطمعنی؟؟
- اوهوم، مگه تجربه نبود؟! :)
 
                                   
                     عکسی که کمک کرد همیشه یادم بمونه که هردفعه متنم رو ذخیره کنم
 
نمیدونم چرا عکس تار شده...!
برای اینکه چشم هاتون اذی
حال خوبی نداشتم
اینجا که کار میکنم رییسمون ورشکست شده حسابهاش رو بستن امروزم میگفت حکم جلبش رو گرفتن میترسم فردا برم سر کار هیچکسی نباشه 
یکی از کارگرا میگفت اینا پول بده نیستن حقوق اونو چند ماهه نداده به من گفت حقوقتو گرفتی از اینجا برو یه جای بهتر کار پیدا کن.
نمیدونم کجا برم فردا صبح میرم روزنامه میخرم ببینم چی میشه. میخواستم به اون مردهایی که همه دنبالم بودن میخواستن برام کار پیدا کنن پیام بدم ولی جلوی خودمو گرفتم چون میدونم کاری نمیکنن
چن وقت پیش سرفه میکردم امروزم که از خواب پاشدم انگار یه پس زدنم
همه جام درد میکنه
به پدر گفتم
رفتیم دکتر
دکتر گفت ممکنه کرونا باشه
چنتا ازمایشم گرفت
مثلا 20ثانیه نفسمو نگه دارم
سرفه ه نزاش به ده برسه
صب قراره برم ازمایش خون بدم
دکتره گف که اگرم باشه چون بچم( ننت بچس دکتره بی ادب )
 اگه بیمارستان بستری شم
و اگه اشتبا گفتن ک کروناس
امکان گرفتن کرونا میره بالا
چون لگه اون نباشه انفولانزا گرفتم
سطح دفاعی بدنم ضعیفه خونه باشم بهتره
چه همه توجه میکنن
آرزو می کنم هرچه زودتر بمیری ترامپ لعنتی که گند زدی به زندگیم://
بعد از ترور سردار زندگی نذاشته برام،بهونه اومده دستش که دیگه اونجا جای موندن نیست ،جم کن بیا پیش خودم.
آخه اون عوضی که خودش به غلط کردن افتاده دارن جم میکنن برن گم شن خراب شده ی خودشون ،این وسط این چی میگه من نمی فهمم به خدا‌.
امروزم دیگه زنگ زده بود به بابا:/ آخرم دعواشون شد:/ خدایا چرا تموم نمیشه ؟! چرا تموم نمیشی، رفتی تموم شد دیگه ، تموم شو دیگه.. بابا تموم شو... تو رو هرکی دوست دار
استاد اخلاق بودن.ی  بار گفتن یعنی چی مادرا برای دختراشون سبزی میخرن پاک میکنن ریز میکنن و...کم زحمتتونو کشیدن!شما باید برای مادرتون این کارارو کنید نه اون برای شما...خیلی بهم چسبید خیلی دلم خواست به مامانم برسم...
نمیگم خیلی اینکارو کردم...اما تلاشمو کردم خونه خودمونتکوندم نکردم اما رفتم خونه ی مادرمو تکوندم...
امروزم به جای اینکه جشن مفصل برای تولد بچم بگیرم تولد مفصل برای مادرم گرفتم و مهمونایی رو دعوت کردم که دوسشون داشت...
گره های کورتونو با
نمیدونم چمه ...
هرشب کابوس میبینم کسیو که دوسش دارم رو از دست دادم ...
هر شب نفس تنگی میگیرم ...
ولی خوب عوضش کلی میخندم
چون با عشقام میحرفم ...
شمام هیچوقت کاریو پشت گوشتون نندازینش ...
هرموقه فرصتش به دست اومد همون لحظه انجامش بدین ...
مثل من
 
پ.ن : همینجوری یچی پروندم که چیزی نوشته باشم
دیشب به مامانم گفتم اگه چیزی پرسید حتما بگه خانوم مشاور گفته باید برم ولی خب تا امروز صبح چیزی نگفت ولی صبح دوباره شروع کرد به داد زدن و فحش دادن که چرا اونموقع که تاریک شده بود بیرون بوده؟ (منو میگفت.)خب آخه مگه تقصیرِ منه؟! ساعت پنج قرار بود اونجا باشم و یک ساعت کارم طول کشید. بعدشم مجبور شدم پیاده برگردم چون اصلا هیچ ماشینی نبود که بخوام سوار بشم ولی گفتم با تاکسی برگشتم که بیشتر عصبانی نشه. از شدت سرمای دیروز و زمانای طولانی پیاده روی ها
من دیشب کتاب سنگی بر گوری رو تموم کردم. ولی کتاب جدید هنوز دست نگرفتم. یعنی نمیخوامم دست بگیرم میخوام مقاله هامو بخورنم دوباره. مروری بشه برام جدا از اون یکشنبه که کتاب درباره عکاسی رو میخرم شروعش کنمو گیر کتاب دیگه ای نباشم. دیشب دیر خوابیدم نشستم به دیدن سریال بوعلی‌سینا دیدن. قدیمی اما من ندیده بودمش. دیگه این که همین. امروزم چون دیشب دیر خوابیدم خواب موندم. وای باید کلی زبان بخونم استرس گرفتم. همین بهتره برم. کلی کار دارم. خیلی سرخوشم. ما س
صبح بخیر. من بیدار شدم. دیروز روز خوبی بود چون من به همه کارام رسیدم. هرچند جا داشت بیشتر کتابو بخونم به هر حال خوب بود. امروزم کاش همینجوری باشه به خصوص که تونستم باز صبح زود بیدار بشم. 
دیروز کارت کنکور امسالم اومد من افتادم یه جا میدون بهمن :/ نمیدونم چرا ولی خب چیکار میشه کرد. به خودم باشه نمیرم آزمون بدم اما میگن باید برم ازمونو بدم ببینم چجوریه حتی اگه قرار نیست قبول بشم. 
تصمیم گرفتم روزی ۲۴ تا لغت حفظ کنم تا ۹ ماه دیگه میشه ۵۴۰۰ لغت. خوبه ن
دیروز رفتم دوستم رو دیدم و کلی خوش گذشت. کلی حرف زدیم و از چیزای مختلف گفتیم و ... :)
امروزم از عصر سردردم و یه نبضی توو سرم میزنه هی. فیلم شاینینگ رو دیدم، طبق معمول خیلی پوکر فیس طور. خیلی بازیگر زنش کلیشه ای بود، مرده هم خیلی مضحک بود: سعی میکردن فیلم بازی کنن و گند میزدن خب. بچهه خوب بود ولی :)
دارم به این فکر میکنم که اینو اگه با هم اتاقی های سابقم دیده بودم چقدر جیغ زده بودن و کولی بازی دراورده بودن!!

حالا به هر صورت، الان سردردم. احتمالا نتونم ب
دیشب خیلی عصبی بودم. خیلی زیاد. همش احساس میکردم میخوام پریود بشم. ولی تقویم میگفت زوده. دیر خوابیدم و صبح پا شدم دوباره درس بخونم. وااااای که چقدر از شب امتحانی خوندن متنفرم. بعدش هم که سلام بر پریود.
رفتم امتحان دادم و اومدم. نمیدونم دلیلش یا وسواسه، یا بلد نبودن زیاد، یا بلد بودن! امتحانای این ترم رو خیلی مینویسم. دوشنبه استاد بهم گفت بسه دیگه همه رو نوشتی! امروزم برگه رو که دادم استاد یه لبخند عجیبی زد، نمیدونم نشونه خوبیه یا نه.
 
یه انیمه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اینترن های داخلی پاییز 1401