روز ها و این بلند شب ها، همچون موج های زوال بر ساحل وجودم در یک جزر و مد دائمی در حال محو کردن هرآنچه هستند ک از خود به یاد دارم. سرنوشت یک وجودِ دلبسته ی از دست داده، جز این چ می تواند باشد؟ مگر غبار را برای چه آفریده اند. تکرار و روزمرگی، دارو های تلخ و فراموشی آوری هستند اما، برای چنین درمان هایی دگر بیش از حد گذشته است کار از کار. در تاریکی و سکوت، محکوم به زوال و نا امیدی. تنها ماندن، آنچنان ک دانته ورودی جهنم را توصیف می کرد. جایی بی هیچ آتشی،
هیچ چیز جلودارت نبود. نه لحظههای خوش، نه آرامش، نه دریای مواج. تو مشغول به مردنت بودی. نه درختانی ک به زیرشان قدم میزدی، نه درختانی ک سایه سارت بودند. نه پزشکی ک بیم ـت میداد، نه پزشک جوان سپید مویی ک یکبار جانت را نجات داد. تو مشغول به مردنت بودی. هیچ چیز جلودارت نبود. نه پسرت، نه دخترت ک غذایت میداد و از تو باز، بچهای ساخته بود. نه پسرت ک خیال میکرد تا ابد زنده خواهی ماند. نه بادی ک گریبانت را میجنباند. نه سکونی ک زمین گیرت کرده بو
وقتِ آزاد زیاد دارم. وقتِ آزاد باعث میشود آدمها فکر کنند. تفکر باعث میشود مردم به طرزِ بیمارگونهای متوجهِ خود شوند و درصورتیکه بینقص و بیچونوچرا نباشی، این در خود فرورفتن موجبِ افسردگی میشود. برایِ همین است که افسردگی دومین بیماریِ شایعِ جهان است؛ بعد از خستگیِ چشمِ ناشی از تماشایِ سایتهایِ مستهجنِ اینترنتی!
جزء از کل استیو تولتز
تا اومدم بیرون چند قطره بارون افتاد روی صورتم. یاد حرف مریم افتادم. گفته بود «احتمالا تو زندگی قبلیت یا ابر بودی یا بارون». اون موقع به حرفش خندیدم اما الان به این فکر میکنم که چقدر معجزه نیازه که هر وقت غمگینم بارون بیاد؟ میباره و قلبِ شکستهم رو تسکین میده. سرقولش هست. همیشه. حتی تو یه عصرِ تابستونی.
به وقتِ بارونِ عصرگاهیِ بیوقتِ تهران
بیستِ
تیرِ
نود و هشت
هیچ جا و هیچکس و هیچ چیز در هیچ کنج دنیا انتظارت را نمی کشد
تنها کرم ها برای هرچه سریعتر مردنت آرزو میکنند
تو در هر نفس تنهایی ، تنها زاده شدی و تنها خواهی مرد
پس بیا و تا آخرین نفس شجاعانه بجنگ
نه برای اینکه مرثیه ای شگفت برایت بخوانند یا تجسمی برنزین از تو بر سر میدان بگذارند
فقط برای اینکه تو شجاعانه جنگیدن را به خودت بدهکاری.
حرف خاصی نیست برای زدن صرفا، اینجایم چون ک اینحایم. عادت به نشستن روی این صندلی و شنیدن صدای تق تق این دکمه ها، بی هیچ فکر قبلی و هیچ طرحی. فقط، خود را رها کردن و بیرون ریختن کلمات و آخر سر ک می خوانمشان می بینم ک تنها سمت تو را دارند. جالب است نه؟ فکر نمی کنم، نه دگر بعد این همه سال. نه دگر بعد آنکه گفتی وقتش است تمام شود این بلاگ و من هم. و شدم. وقتی وقت نبودنت شده باشد. وقتی وقتِ سکوتت باشد، تنها چشم شدن و توی تاریکی ها نشستن. همانطور ک تو بودی. تنه
آدمها وقتی احساس تنهایی میکنن، خطرناک میشن. کارهایی از دستشون برمیاد که درحالت عادی میگفتن "مگه دیوونهام که اینکارو کنم؟!".آدمها وقتِ تنهایی .. روراست باشم؟ باشه. خب .. "من" وقتِ تنهایی میتونم به خودم آسیب بزنم. نه جسمی .. نه. طوری روح خودم رو زخمی میکنم که خونِ بیرنگش تموم دیوارهای خونه رو رنگ کنه بدون اینکه کسی بفهمه. حتی چندقطرهش ریخت روی موهای رنگنشده و پر از تارِ سفید مامان. راستی بابا، ببخشید بابت کت جدیدت.من جوری روحم ر
در حال گوش دادن قطعه ی "مقدمه کاروانیان" از آلبوم خراسانیات بودم. نمیدانستم بیکلام است. از اول تا آخرش را منتظر شروع آواز بودم. قطعه تمام شد در حالیکه از آن نوازش زیبا هم هیچ لذتی نبرده بودم.
میپرسم: چند درصد زندگی، اینطور گذشته است؟
پاسخ میدهد: انّ الانسان لفی خُسر...
+ علاقمند بودنم به موسیقی سنتی و کلاسیک دارد به من یاد میدهد که سعی کنم به جای منتظر یک اتفاق خاص بودن، از همین چیزی که الان دارم نهایت استفاده را بکنم و لذتم را ببرم. شاید اصل
+ خوابتو دیدم ..یک روز قبل از تولدت ، دو شب قبل از مردنت .
+ پردیس عزیزم هیچکس نمیدونه من و تو چقدر با هم بودیم .. چقدر بودنمون کنار هم زیبا بود توی اون مدرسه لعنتی . امروز .. حالا که مردی خاطراتت یادم میاد غمگین تر از هر وقتی هستم .. نوشته هات رو که میخونم میفهمم چقدر دورم از اون زمان از اون خلوص و دیوانگی و پاکی. کاش بیشتر کنارت بودم ..کاش رهات نکرده بودم که برم یه جای دیگه برای پیشرفت یا هر چی..
+ فکر میکنم تو نزدیک ترین کسی هستی که تا الان مرگ اونو ازم
خیر، یعنی ذوالجلالی داشتن
بابتِ توبه مجالی داشتن
بهر پوزش، زیر نور آفتاب
وقتِ ناب و ایده آلی داشتن
خیر یعنی با دل آلوده هم
با کریمان اتصالی داشتن
علت این سر به زیریِ من است
محضرت دستانِ خالی داشتن
می شود درد و غم صاحب زمان
بنده هایِ بی خیالی داشتن
حقِ فرزند است بر بابای خود
گاه آغوشِ وصالی داشتن
خیر، یعنی از تنور فاطمه
لقمه ی نان حلالی داشتن
از تمامِ خیرها بالاتر است
چون علی مولی الموالی داشتن
خیر یعنی با مناجات حسین
لذت شوریده
امروز کولر روشن شد و وسط بهار، تابستون اومد تو خونه.
سیزده سالمه. تابستون خیلی گرمیه بیرجند.تازه از کتابخونه برگشتیم. روی تخت دراز کشیدیم بستنی میخوریم و کتاب میخونیم. بوی خاک و نم کولر آبی مشاممون رو پر میکنه. معنای تابستون همیشه همراه با این بو توی ذهن میمونه.
پرسشگرانه ازم میپرسه چرا امروز اینقدر بداخلاق شدی؟!
حتی پسته هم متوجه شده، مثل همیشه نبودم.
من بداخلاق نشدم عزیزم ،این جوابُ بهش گفتم و به فکر فرو میرم واقعا من اینروزا چرا اوکی نیستم؟!
دلتنگی
انتظار
آزمون
درس
حتی سینما دیشب ،شام دسته جمعی دیشب ،برد پرسپولیس... حالم خوب نکرد!!
+۱۳آذر حوالی ظهر اوج پاییز بود ....
+یادداشت شماره ۴۷
من: میدونی من برای مردن ۳ تا فانتزی دارم.اون: هوووم، خوب...؟
من: اولیش، شب بخوابم و صبح بیدار نشم، دومیش توی خیابون توسط شلیک گلوله بمیرم، سومیش....
پرید وسط حرفم و گفت
مگه آدم مهمی هستی که یکی بخواد تورو با گلوله بکشه؟!
من: همین که بندهایی از بندگان خدام برای مهم بودن کافیه.
اون: لطفا بگو چه غلطی کردی که میخوان بکشنت و کیا هستن که ما بعد مردنت دنبالش نگردیم و وقتمونو حروم نکنیم. همون شب بخواب صبح بیدار نشو، ما حوصله گشتن نداریم...
من: بیخیال بابا
برف پارو میکنم، برف مویت را بیا پارو کنم با دستشصت را که بگذرانی، میشوی دلخواه تر، سرمستتابِ تابستان نداری، مردِ مردستان،زمستانیِ نابی تومن زنِ تیرم، کمان آماده، بی آزار بهمن میشوم با توبده دستانِ سردت را، برایت تا سحر ها میکنم،ها هاجواب حرفهایت تا سحر با این بهانه میشود : ها ها زمستان جان اذان شد، وقتِ قامت بستن ات با روزدو رکعت شعرِ ثالث را به جا آور، بخوان با سوز. فهیمه مستفشار
باز عزیزیم ، من و تو وَ او
جمع همه ، تشنه وَ آب و سبو
آمده وقتِ هنرِ انتخاب
دست شود از همه ی خلق رو
رایِ خلایق شده از نو عزیز
باز به چشمانِ همه هست سو
آمده اند تا بروند عدّه ای
باز عبور از گذرِ گفتگو
فصلِ جدیدی شده آغاز باز
گفته به شوخی سخنی بذله گو
رای بگیرندو ، خداحافظی
کرده دعاگوئی ما ، مو بمو .کوتوال خنداناحمد یزدانیkootevallekhandan.blogspot.com
کوچکتر که بودم، خیال میکردم شبیه به داستانهای توی کتابها و فیلمها، یک روز پارهای از اتفاقات ورق را برمیگرداند، قلب آدمها را از نو به تپش میاندازد و زندگی Happily ever after خواهد شد. بعدتر، به وقتِ بزرگسالیِ خاکستری، که جادوی خیال دیگر تابِ ضربههای مهلک واقعیت را نداشت، پذیرش، سلاحی شد از جنس خودِ واقعیت و علیه آن. پذیرشِ ناتوانیِ آدمی در زدودنِ یکبهیک غمها. یکبهیک سیاهیها. پذیرش آنکه برخی غمها، حل شدنی نیستند؛ حمل شد
کوچکتر که بودم، خیال میکردم شبیه به داستانهای توی کتابها و فیلمها، یک روز پارهای از اتفاقات ورق را برمیگرداند، قلب آدمها را از نو به تپش میاندازد و زندگی Happily ever after خواهد شد. بعدتر، به وقتِ بزرگسالیِ خاکستری، که جادوی خیال دیگر تابِ ضربههای مهلک واقعیت را نداشت، پذیرش، سلاحی شد از جنس خودِ واقعیت و علیه آن. پذیرشِ ناتوانیِ آدمی در زدودنِ یکبهیکِ غمها. یکبهیک سیاهیها. پذیرش آنکه برخی غمها، حل شدنی نیستند؛ حمل ش
بسمالله...
سلام!
+
زائرِ رند حاجتش این است:
مرده آید، شهید برگردد...
-آقای احمد بابایی-
پ.ن:عکس را به وقتِ چهلمین روز از آخرین زیارت بچههای هیئت گرفتم در نمازخانهی فرزانگان یک. الحمدلله بابت این که خدا بهمان لطف میکند و اجازه میدهد که هر از گاهی از این مراسمها راه بیندازیم توی مدرسه. لا موثر فی الوجود الا خودِ تو خداوند. تاثیر بده به کارِ ما :)
هر کسی در عمیقترین جای ذهنش پستویی دارد که در مواقع بحرانی به آنجا پناه میبرد. آنجا میتواند بدترین احوال و سهمگینترین و کمرشکنترین حوادث را پشت سر بگذارد. مثل پناهگاههای دوران جنگ. بعد از بمباران بیرون میآیی. شهر سوخته، خانهات خراب شده، امّا خودت زندهای. دود از زنده و مُردهی شهر برمیخیزد امّا تو فرصت داری دوباره بسازیاش. چرا بعضیها وقتِ بمباران یادشان میرود بروند پناهگاه ؟!!!!!
من این تصمیم را بارها و بارها گرفتهام و هر بار با خودم گفتهام این تو بمیری دیگر از آن تو بمیریها نیست، و باز هم عهد شکستهام، و باز هم برگشتهام به تو، و باز هم با یک کلمه گفتنت شکستهام و شکست خوردهام.
من این تصمیم را بارها و بارها گرفتهام اما این تو بمیری دیگر از آن تو بمیریها نیست. کسی همیشه میگفت: وقتی امکانی برای وصال نیست باید روی فراق خاک ریخت. حالا من میخواهم روی این فراق خاک بریزم. میخواهم تو و خیالت و غم نبودنت و غم نبود
«کسی که مؤمنی را به گناهی سرزنش کند، نمیرد تا آن گناه را انجام دهد»
واقعا وقتی این حدیث رو خوندم ترسیدم. لرزیدم. فکرم درگیرش شده نگرانِ خودم شدم.
نمیدونم این حسِ وحشتی که الان من دارم کسی داره یا نه....
“«مَنْ عَیرَ مُؤْمِناً بِذَنْبٍ لَمْ یمُتْ حَتَّی یرْکبَهُ».”
{وسائل الشیعه، ج 8، ص 596}
من اگر باده خورم ور نه، چه کارم با کس ؟
حافظِ رازِ خود و عارفِ وقتِ خویشم
زندگی من چ ارزشی داره اگه به پایان برسه و ظهور امام زمان رو نبینه؟؟نه جدی. چقدر از این میترسم ک بیایی و من آن روز نباشم...
از خاک قبر من رد شو خاک عباتو بتکون...
فکر کن تو Icu یی بعد از ۱۲۰ سال. همه اش بیهوش. ی لحظه هایی ب هوش میای. ب خودت میای میبینی امیدی ب زنده موندن نداری و برای ی لحظه بیشتر زنده موندن تقلا میکنی. دست و پا میزنی ی بار ببرنت خونه و رو تختت تو اتاق دراز بکشی، بری زیر پتو و وبلاگ نویسی کنی. اما دکترت اجازه نمیده. خانواده طردت میکنند.چ
سرباز که بودم هر روز میگفتم سربازی تموم بشه فلان میکنم چلان میکنم. سربازی تموم شد نه فلان کردم نه چلان. هربار که مشغول کار یا درس و امتحان بودم میگفتم تموم بشن چیکار میکنم چیکار نمیکنم. تموم که میشدن هیچ کاری نمیکردم. برعکس؛ وقتی سرباز بودم بهترین سفرهای زندگیمُ رفتم. وقتی مشغول امتحان و مقاله و پروژه بودم ازدواج کردم! حالا یا سربازیای که رفتم سربازی نبوده یا دانشگاهی که رفتم دانشگاه. ولی این یه قانون نانوشتهست که وقتِ زیاد ت
زلزله ، مست غروری تو و بی درمانیخوره ی روح و روانی ،گُسل تهرانیغدّه ای دائمی هستی وَ حکایت داریزخمِ بدخیم و تکاننده ی جرّاحانیمایه ی رنجش و رنجاندن پیرامونیوقتِ آرامش خودهم سبب طوفانیمثل چنگیزی و ویرانی عالم کارتاوج رسوائی و بدنام و بلای جانیبسته ای دست نرون هم نفس ضحّاکیگریه ی عاقل و خندیدن نادانانیبارِ کج هستی و هرگز نرسی تا مقصدجاده ای صعبی و مثل شب گورستانیآتشی در خودِ خویشت که بسوزی دائملرزشت کرده هویدا که چه بی بنیانی.
زلزله ، مست غروری تو و بی درمانی
خوره ی روح و روانی ،گُسل تهرانی
غدّه ای دائمی هستی وَ حکایت داری
زخمِ بدخیم و تکاننده ی جرّاحانی
مایه ی رنجش و رنجاندن پیرامونی
وقتِ آرامش خودهم سبب طوفانی
مثل چنگیزی و ویرانی عالم کارت
اوج رسوائی و بدنام و بلای جانی
بسته ای دست نرون هم نفس ضحّاکی
گریه ی عاقل و خندیدن نادانانی
بارِ کج هستی و هرگز نرسی تا مقصد
جاده ای صعبی و مثل شب گورستانی
آتشی در خودِ خویشت که بسوزی دائم
لرزشت کرده هویدا که چه بی بنیانی.
#احمد_
به قلم دامنه: به نام خدا. در یکی از یادداشتهای مطالعاتی سال گذشتهام از کتاب «روح آیین پروتستان» نوشتهی رابرت مک آفی براون، ترجمهی فریبرز مجیدی این مطلب را نوشته بودم که در بسیاری از بخشهای جهان، موضوع بحث داغِ اخلاقی در آیندهی نزدیک، نه استفادهی خلّاق از کار بلکه استفاده بهینه از «وقتِ فراغت» خواهد بود. منظور نویسندهی کتاب این است با «ماشینیشدنِ کارها» و «انفجار جمعیت» چندین نسل از مسیحیانی بودهاند که اسیر این اعتقاد گ
هرقدر هم ساکت نشستن مشکلت باشدحرف دلت تا میتوانی در دلت باشد،اینقدر در گفتن دویدی، کولهبارت کو؟این سهمِ خیلی کم نباید حاصلت باشدحالا که اینقدر از تلاطم خستهای، برگرداما اگر خاکی بخواهد ساحلت باشدتا وقت مردن روی خوشبختی نمیبینیتا درد و رنج آغشته با آب و گِلت باشداحساس غربت میکنی وقتی که شوقی نیستحتی اگر یکعمر جایی منزلت باشداصلاً بگو کی در ازای شعر نان دادهیا خندهای، حرفی که شاید قابلت باشد؟از گفتنیها با تو گفتم، بعد از این
چقدر خوب بهانه جور میکنی تا ردم کنی
خوب تر از آن که فکرش رابکنم!!!
ما چه میخواستیم و شما چه؟!
چقدر تفاوت!!!
چقدر دل های الکی خوش!!!!
خیلی وقت است که فقط انتظار میکشم
تا من هم به هر بهانه ای
فایل های روضه ی حاج مهدی راتکرار کنم
همان ها که هربار جدیدتر میشوند
دل مرده ها را عیسا مسیح ها واجب!
چقدر دلم شبیهِ روزهایی شده
که تنها آرزویش کربلای شما بود
حتی در خواب!
هرچه می خواهی بامن کن
تنها همین اشک را نگاه دار برایم
من بی گریه بر شما دق می کنم حسین جان...
#ق
سلام.
خستهم. ۴-۵ ساعت بیشتر نیست که بیدار شدم ولی خستهم.
چند وقته که دلم میخواد یه چیز قشنگ بنویسم؛ یه چیزی که ارزش خوندن داشته باشه. ولی بلد نیستم. و راستش مطمئن نیستم یه متنی که ارزش خوندن داشته باشه چه ویژگیهایی داره.
یه وبلاگی هست که هر بار چیزی مینویسه احساس میکنم یه عالمه درکش میکنم. حس جالبیه واقعا. آدمها دنبال همدردن؟ دنبال کسی که درکشون کنه؟ نمیدونم. شاید باشن.
گوشیم شارژ نداره و شارژرم خیلی دوره و من واقعا نمیتونم ت
این مطلب و مقاله بسیار مفید و کاربردی را حتما بخوانید و با دوستان خود به اشتراک بگذارید .http://manuelohan.com/%D9%86%D9%82%D8%B4%D9%87-%D9%87%D9%85%D8%AF%D9%84%DB%8C/یکی از کارهای بسیار خوب در فضای رشد دانش ، معرفی مطالب و منابع خوب می باشد . در این کار پویا و کوشا باشیم. قابلیت نشر دانش یکی از مهم ترین علت های پیشرفت آگاهی و دانایی در یک جامعه می باشد. منتظر معرفی منابع خوبتان در قسمت نظرتان هستم. مدیر وبلاگ
آیه آیه رعب و ترس، قصه قصه از هوس. ای همیشه منتقم، شرمِ بوسه و نَفَس. حاضرِ گناه من، غایب از عذاب خس. لاف راض و مرضیه، لاف شهدِ چون ارس. اندکی چشانیام؟ یا که زانِ هر عسس؟ گاهِ دلشکستگی، دوری از هر آنچه هست؛ در میان گردنی وقتِ لمسِ یارِ مست. دلگرفته از توام ای ببسته پا و دست. راه دیگریت هست، جز که پا برید و رست؟ این که دشمنت نبود، این که دل برید و بست، تا همیشه مبتلاست؛ آن ملخ که جست، جست...
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخ
همین که نامِ بلندت به هر زبان افتاد
چه شور و وِلوِله ای در دل جهان افتاد
برایِ ذکرِ مصیبت دلم گرفت آتش
و سیلِ گریه و ماتم به عمقِ جان افتاد
به وقتِ غارت و حمله چه بر سرت آمد؟
که شمر خسته شد و خولی از توان افتاد!
به روی نیزه و در جمع این حرامی ها
با پدرم تماس گرفتم. قرار بود خریدهایش را برادرم به خانهام بیاورد چون من سرما خوردهام. حافظ از پشت گوشی گفت «رفتی اونجا ما رو گرفتار کردی!! حالا میگه عسل هم بیارم براش! چای؟ قلیان؟ چیز دیگهای نمیخوای؟!» خندیدم. وقتی کیسهی خرید را تحویل داد او را در آغوش گرفتم. بوی ادکلنش را نفس کشیدم. مثل خودم و مثل دایی حسین همیشه بوی خوبی میدهد. دایی حسین، دایی کوچکم است که گمانم همهی آدمها یکی از این داییها داشته باشند؛ بین بقیهی آدمها جذاب
با پدرم تماس گرفتم. قرار بود خریدهایش را برادرم به خانهام بیاورد چون من سرما خوردهام. حافظ از پشت گوشی گفت «رفتی اونجا ما رو گرفتار کردی!! حالا میگه عسل هم بیارم براش! چای؟ قلیان؟ چیز دیگهای نمیخوای؟!» خندیدم. وقتی کیسهی خرید را تحویل داد او را در آغوش گرفتم. بوی ادکلنش را نفس کشیدم. مثل خودم و مثل دایی حسین همیشه بوی خوبی میدهد. دایی حسین، دایی کوچکم است که گمانم همهی آدمها یکی از این داییها داشته باشند؛ بین بقیهی آدمها جذاب
×چن وقتِ با داداش کل کل نکرده بودم ، دیشب کلی کل کل کردیم
اونقد خوش گذشت :))))
زنداداشم اولین بار بود ما رو اینجوری میدید
علامت تعجب و خنده بود (خودتون تصور کنید )
××ترشی که درست کردم خیلی خوشمزه شده (پیشنهادم اینه از سبزی معطر استفاده کنید.خوش عطر و طعم میشه )
×××اونقد رفتم سوپری محل رمز کارتمون رو حفظه :|
××××امروز ظهر رفتم مسجد، فاطمه کوچولو تحویلم نگرفت
هر بار میپرید بغلم امروز حتی یه نگاه هم نکرد
شب با چند تا شکلات آشتی می کنیم :))
( بی
بسم الله
دومین روز ماهِ بهمنم را با نوشتن شروع کردم. هی نوشتم و پاک کردم. البته با دیلیتِ کیبورد. اما قشنگترین کاری که کردم خواندن جزوههایی بود که در راستای مسیر روزنامهنگار شدنم، یک جزوهی درسی به حساب میآید. درسی که این ترم میخواهم انتخابش کنم. سه واحدی که برای انتخاب کردنش مشتاقم. با استادی که حسِ استادانهای در من رویانده و واقعا شاگرد اویم. آنقدر که دیگر دستم نمیرود بنویسم «حداقل» حتی اگر در چتِ شخصیام باشد. نزدیک به دو سال
قرآن چه باشد؟ اول و آخر رقیهاسلام احمد چیست؟ سرتاسر رقیهسیر و سلوکش رفته بر حیدر رقیهمعراج ما باشد توسل بر رقیهیک دم نشد با رب گسسته اتصالشزهراست پیدا و نمایان از خصالشبا آیه آیه جلوه های هر سه سالشتطبیق شد بر سوره ی کوثر رقیهنامش معطر می کند صحن دهان رادرس ولایت می دهد سینه زنان رارد می کند هر منزل از هفت آسمان رابر شانه ی عباسِ آب آور، رقیهبر داغ او اهلِ مناسک گریه کردندذاتِ الهی با ملائک گریه کردندآل عبا بر او یکایک گریه کردندمرثیه خوان ت
چقدر تعریف های قشنگ قشنگی از زندگی میشنویم!
هرکس یک قاعده وقانونی برای زندگی میگوید یاحتی برای
عشق
شادی
دوستی
وما هم سرگردان به دنبال تعریف های زندگی
نوشته های نویسنده هارا کپی میکنیم..
مثل آدم های کوری که راه را بلدنیستند
و فقط با اشاره دیگران
حرکت میکنند...
حرکت میکنیم اما،
همچنان احساس میکنیم
دقیقا انطور ک "باید" یا انطور که درست وعالیست..
زندگی نکردیم!
باید ازاین دستورالعمل ها وراهکارها بگذریم
باید غرق شویم تا راه را پیداکنیم..
بیا غرق ش
الآن دقیقن از همین زاویهی عکس بالا دارم آزادی را میبینم و این کلمات را مینویسم. اذان که میگفتند باران با شدتی ملموس میبارید. نیم ساعت بعد که از خوابگاه زدم بیرون، شدتش کمتر شدهبود. الآن دیگر بهصورت کامل قطع شده. هوا اما سرد است. کلاهم را تا پایین ابروانم کشیدهام. هر چندکلمهای که مینویسم دستانم را بهترتیب نزدیک دهانم میآورم و ها میکنم. عاشق بخاریام که موقع هاکردن از دهانم خارج میشود. آسمان کمکم دارد می
خیلی دل می خواهد دل کندن از دنیا
خیلی دل می خواهد
که داشته هایت برابر با نداشتن شود
خیلی دل می خواهد
دل دل نکنی برای وقتِ رسیدن به خواسته هایت
خیلی دل می خواهد که
نرسیدن ها حالِ دلت را دگرگون نکند
خیلی دل می خواهد که
ماندن و رفتن ها در تو اثر نکند
خیلی دل می خواهد که
صورتِ عزیزت را به خاک بزنند
و توببینی و از اعماقِ دلت
رهایش کنی و بروی
خیلی دل می خواهد که
حرف ها بشنوی از همه کس و
انگار نه انگار که چیزی شنیدی
خیلی دل می خواهد که
دنیا بی رنگ شود بر
قیمتِ سیگار؛ حالم را گرفتداغیِ سشوار؛ حالم را گرفت
تنگیِ تیشرت؛ قلبم را شکستچسبیِ شلوار؛ حالم را گرفت
جنگ، بی آبی، تورّم، قطع برقمجریِ اخبار حالم را گرفت
فکر میکردم که خیلی خوشگلم!!دیدن « گلزار » حالم را گرفت
آدمِ بی کار؛ وقتم را ربودآدمِ پرکار حالم را گرفت
گرچه بابا داد پولش را ولیقیمتِ تالار حالم را گرفت
هی خدا بخشید جرمم را ولیوقتِ استغفار حالم را گرفت!
زیر میزی، نرخِ دارو، آمبولانسغصهی بیمار حالم را گرفت
گُل مرتّب کرد احوالِ مرادر ک
چند وقتِ خوابهایی میبینم ک بعد از بیدارشدن از خوابِ واقعا تو فکر فرو میرم
نمیدونم چرا دیشب توی خواب فقط اسم امام حسینو صدا میکردم
خدایا خودت کمکم کن
امروز ک از خواب بیدار شدم رفتم مامانم رو صدا کردم جوابمو نمیداد با خودم گفتم نکنه مُردم با سرعت برگشتم توی رخت خوابمو نگاه کردم واقعا تو اون ثانیه ها یه حسی داشتم ک نمیدونم اسمشو چی بذارم
با خودم گفتم نکنه دیگه وقتم تموم شده
من از تنهایی ب شدت ترس دارم
بیشتر هم بخاطر این ک دوقلوایم
بدترین نوع رویارویی با دشمن یا هرکس که قصد جدال با وی رو دارین، جدال رو در رو است.
اگر شخصی علیه شما حرکتی انجام داده هیچ وقتِ هیچ وقت باهاش رو در رو نشین، در غیر این صورت اون فرد میتونه تلافات زیادی رو به شما تحمیل کنه.
وقتی ک شما دور از چشم وی بر ضد او حرکاتی بزنین مطمئناً کمترین آسیب را شما میبینین و از طرفی بیشترین آسیب رو به دشمنتان میزنین...
نظراتتون رو پست کنین... .
این کلافگی بیهوده نیستخبرهایی هست که خبر نمیکنندولی ناگهانحواست را پرت میکندبه دلت آشوب می اندازدبه فکر وا میدارندنتو فکر میکنی چه شده؟در این بی خبریخبرهایی هستکه مرا به فکرت وا میداردچشم بستن فایده ندارد..وقتی همه ی این احساسات در وجودت قِل میخوردوقتی باور داری او دِل آشوبست ولی نمیدانی،خبرِ دِل آشوبیستولی همه اش در بی خبری..و در همین بی خبریهاست..که آدم دِق مرگ میشودو دِل که آشوب شدکلافه گی از سر و رویت جریان میگیردوقتی دستت بند به هیچ ب
گاهی اوقات نمیخوام بخوابم، وقتی مُردیم وقتِ خیلی زیادی برایِ خوابیدن داریم. این شبها برای من ارزشمند هستند، مثلِ شبی که برجام به دستِ آقای لاریجانی تصویب شُد و تا صبح بیدار بودم و عکس طراحی میکردم و اشک میریختم.
درد داشت این کارِ احمقانه، نتیجهش رو هم که دیدیم. آقای تُرکان مشاور قبلیِ رئیس جمهور، صریحا گفت که ما این 6 سال، همه انرژیمون رو گذاشتیم رویِ مذاکره.
عملا هیچ تمرکزی رویِ داخل نداشتند. وقتی هم دکتر جبرائیلی گفت دولتِ لیبرا
بدونِ ترس از اتفاقاتِ ناخوشایندی که تصورشان هم حالِ آدم را بد میکند!
به امیدِ روزی که آخرین چهارشنبه ی سال، جز صدای لبخند، صدای دیگری گوشِ این خیابان های خسته را پر نکند،
روزی که تمامِ دردها، غصه ها و مصیبت ها را در آتشِ اتحاد و همبستگی مان بسوزانیم و هربار، سالمان را به وقتِ آرامش و خوشبختی، تحویل بگیریم...
#نرگس_صرافیان_طوفان
چهارشنبه سوری مبارک
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✦ @Parsa_Night_narrator ✦
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار
افسوس | که چقدر دیر میفهمی | که واحدِ عُمر | لحظه است | «آن» است | کیلو نیست | و چقدر مسخره است اگر; | موهبتی را، فرصتی را، دلهرهای را | به یک وقتِ دیگر واگذار کُنی | به درسات وقتی تمام شُد | به مصلحت و ترس ات وقتی ازبین رفت | به حالا یکدفعهء دیگر که یختان بیشتر آب شُد..«عُمر، برف است و آفتابِ تموز»این توصیف | تازه مالِ زمان سعدی است | که زندگیها قرارِ بیشتری داشت | گرنه در این روزگارِ مجازی | زندگی، خیلی گریزانتر از سُرعتِ حتّی یک کلیک است | و
از سرِ شب، غربت و دلشوره ام بسیار شدغصه ی یک عمر، بین سینه ام انبار شدخواب بودم، غافل از احوال خود، تا ناگهانبا صدای ناله ای محزون، دلم بیدار شدناله می فرمود: یا عَطشان... بُنیَّ یاحسیناز همین ناله، دو چشم عرشیان خونبار شدچشم وا کردم لباسی غرق خون دیدم به عرشتا نظر کردم بر آن، از گریه چشمم تار شدآی نوکرها میان سجده، شکر حق کنیدباز هم ایام خوبِ نوکری تکرار شدپیرهن مشکیِ ما تعظیم راه کربلاستعلتش این است در چشمانِ دشمن، خار شدنام شیرینت، رسولِ
قالب وبلاگ را عوض کردم به یک دلیل و به شما نمیگویم چرا و آن یک دلیلِ دیگر دارد که این یک را خواهم گفت. این آن است که این همان... یک لحظه...
چون اگر بگویم چرا! شما هم میروید و این قالب را انتخاب میکنید و آن وقت بنده از حسادت میترکم.
حملۀ گوگلیها برای دو پست "نقد تب مژگان" و "روح الله مؤمن نسب" با همکاری قوانین رئالیستی خلقت من را به این سمت سوق داد که کمی شخصیت داشته باشم و مثل آدم بزرگها وبلاگ بنویسم و یک طوری بنویسیم که از اسرائیل ورودی گوگ
[ دلم میخواست اینی که میگیم : بهارتون مبارک !
واقعا مبارک بود .. اما با اتفاقات اخیر فقط میشه گفت سالتون بخیر .. ]
آبان .. آذر .. وای از آذر :) همه چیز از آذر شروع شد .. همه چیز یهویی شروع شد .. از آشنایی گرفته تا نامزدی و عقد ! حالا من شدم ، ما .. ما شدیم دونفر .. حالا وقتِ نوشتن از قشنگی ها و در کنارش سختی های دو نفره ست .. اما اینجا نه .. وقتشه که دفتره گونه های چالدار بسته بشه :) و کوچ کنیم به یه آدرسِ دیگه .. میاید دیگه ؟ :)
+ ما مشغولِ رنگ کاریِ خونه ی ج
گه بگیرنتون که از هم متنفرید و بهم میگید عزیزم.یکی هم بود که صبحا هفت راه میفتاد تو خیابونا و تبلیغ ها رو میکَند و برمیگشت خونشون.اسنپ گرفتم سه تا خیابون اون ور تر پیاده ام کرده میگه از اینجا بزنی بری کوچه بعدی دوتا چارراه اون ور تر میشه مقصد :|.یه لحظه از تصمیمم پشیمون شدم و گفتم کاش گفتمان رو شرکت میکردم ...اره من همونم که لاف میزنم از تصمیم هام هیچ وقتِ هیچ وقت پشیمون نمیشم !.۰۰0۰0چچچ000صصچتونه ؟ جواب تلگرام همو توییت میزنید و بهم تیکه میندازید
خالی شدهام. از فرودگاه برگشتهام و خواب به چشمهایم نمیآید. در فرودگاه به محسن گفتم دلم نمیخواست موقع خداحافظی گریه کنم. گریه کردن موقع خداحافظی یعنی اضافه کردن یک نگرانی به نگرانیهای مسافرِ در حال رفتن. گفت اتّفاقاً خوشحالکننده هم هست. من خوشحال میشدم اگر خواهری داشتم که آنقدر دوستم داشت که حالش زمانِ رفتنم چنین میشد. خواستم بگویم خب تو هم عین برادر منی و فلان. دیدم نه. این جایگاه در ذهنم مختصّ یک نفر است و باقی، هرقدر هم ک
البته خواهرتون جملات قصار زیاد داره! ولی اینا سه تا از پرکاربردترینها هستند:
۱- وقتی دیره، از اولش دیره.
یعنی زمانِ هیچ کاری از آخر دیر نمیشه. اینطور نیست که از دقیقه ۹۰ به بعد بره تو وقتِ اضافه. بلکه از اول، از همون دقیقه اول! دیر شدن کم کم شروع میشه و همه چیز به سوء مدیریت خودمون برمیگرده که زمانِ انجام کاری دیر میشه.
۲- هر کاری یه نشدی داره.
دقیقا نقطه مخالفِ ضرب المثل "کار نشد نداره" است. گرچه به قشنگی جمله قبل نیست ولی میشه هروقت کسی بیش از ح
اهمیت ندارد چ می نویسم و صرفا یکهو، اینجا نشسته ام و با ریتمِ موسیقی دکمه می فشارم و حقیقتا صحبت خاصی نیست. برای دفعات بسیار تحت عناوین مختلف اینجا گفته ام چیز ها را. دیشب وقتِ خواب، پشتِ پلک هایم ساعت ها با تو دعوا کردم. اگر نمی دانی چرا و تعجب می کنی همچنان، فکر می کنم بهتر است ندانی هیچوقت و از من هم نپرس چون شاید قسمتی از مشکل دقیقا همین است. به هر حال، سلام. پشت شیشه اتاقم برف می بارد و این پست از معیار های من آنقدر دور هست ک توی خواب آلودگی ن
اونائی که مثِ ما مستأجرن، تقریبا دیگه اواسطِ تابستون دنبالِ خونه جدیدن و به فکرِ جابجائی و اثاث کشی. تلخیِ قیمت گزافِ اجاره بها و آشفتگیِ یک هفته ایِ زندگی و از همه مهمتر بدن دردو که نادیده بگیریم، بنظرم اثاث کِشی شیرینی ها، جذابیتها و درسهایی هم داره.
1️. برای حواس پَرتایی مثِ من، پیدا شدنِ "گُمشده"ها اگه تنها فایده اثاث کِشی باشه، بازم می ارزه.☺️ ریموتِ ماشین، دسته چک، کارتِ ملی، حلقه ازدواج، فلش مموری، اوراقِ امتحانی دانشجوها، شارژر گو
گمانم خودت بدانی که من تمام این بازیهای مسخرهی تو را جدی میگیرم. در واقع تو تماما یک آدم جدی و بیمنفذی. و غیر از این از عهدهی من برنمیآید. مگر گاه به تکرار کردن آن. از سر جدیت.
صورتِ پلیدت را با دو خط. انقطاع خطوط، میان دو خطِ صاف.
دو خط صاف اطراف نام تو به چشم خودت هم نیامده بود. که تمام خطوط درهمِ پلید را میبلعد بدون اینکه پیدا شود.
میدانم به تو گشاد است که «درخواست» میکنم همیشه.
من هم دلتنگات هستم. و به همین مرض دچارم اما
1 - سوارِ هر خودرویی که ادعا کرد تاکسیتلفنی است نشوید.
2 - اگر بعد از مدرسه و کلاس و باشگاه، منتظر پدر و مادر هستید اما شخصی از راه رسید و گفت از طرف مامان و بابا به دنبالتان آمده، حتی اگر آشنای خانوادگی بود، همراهش نروید.
3 - اگر خانم یا آقای سالمندی از شما کمک خواست تا خریدهایش را برایش ببرید، فقط تا نزدیک در همراهیاش کنید، هرگز داخل ساختمان یا خانه نروید و سریع به خانه برگردید.
4 - اگر بیرون از خانه هستید و شخصی، غریبه یا آشنا، پیشنهاد داد
چه فرقی میکند....؟
صدای چکه کردن قطرات آب در سینک ظرفشویی یا صدای بارانِ پاییزی؟
وقتی معشوقهای نباشد...
برای همراهیِ خیس انگیز این هوای دلبرانه...!
که پایش را بکوبد بر چاله هایی که پر آب شده اند
و تمام تنات را خیسِ باران کند
کاملا که خیس شدی...
وقت بازگشت به خانه است
وقتِ تانگو رقصیدن
با موزیکِ نفس های پی در پی...
در اتاقِ تاریکی که پردههایش کشیده شده
و بویِ عود بندِ افکارت را شٌل کرده!
ادغامِ خیسیِ عرقِ داغِ تَن با آبِ سردِ چاله هایِ خیابان!
چ
وقتِ بی برکت یعنی اینکه صبح کله ی سحر از خواب پاشی، بری تو آشپزخونه که چای درست کنی بخوری و بشینی پای زدن فاکتورها و کارهای نیمه تمامت، و در کمال چندش، ببینی یه سوسک نازیبا داره روی کابینتای آشپزخونه ت رژه میره! پس همه کارات رو ول کنی و با دمپایی صورتی بیفتی دنبالش و اون دوان دوان همه ی روکش آشپزخونه ات رو آلوده کنه، سپس بعد از اینکه کشتیش و جنازه ی متوفی رو جمع کردی، روکش کابینتا رو جمع کنی و همشو بشوری!
و یا اینکه وقتی داری لباس میندازی توی
چند وقته میخوام زود بخوابم. حداقل 10 روزه. ولی همش صبح میخوابم. اینم از اثراتِ فارغ التحصیلی و بیکاری.
امشب دیگه واقعا میخوام زود بخوابم. شبای قبلم میخواستم زود بخوابم، ولی ساعت 2 میگفتم 3 میخوابم، 3 میگفتم 4 و 4 میشد 5 و الی 7 و 8.
دو سه دقیقه ی دیگه با استفاده از قانونِ 1-2-3 تلاشم برای خواب رو شروع میکنم، جوری که تا سه میشمرم و یه دونه ملاتونین میخورم. وقتی آبو پشتش بخورم دیگه چه بخوام چه نخوام خواب نزدیکه، تا رسیدنش هم "جزء از کل" رو ادامه میدم.
جزء ا
ظهر بهخیر. فرض کنید که فارسی هیچ نمیدانید. و یک صفحهی تذهیبکاریشده را خیال کنید، رویاش به خط ثلث و شکل چلیپا، چیزهایی نوشته به فارسی. و این برگه را خیال کنید از ناکجا به دستتان رسیده و فارسی هیچ نمیدانید و جان میکَنید که بخوانیدش.
حروف الفبا هنوز هم که هنوز است، غریبترین و صریحترینِ شعرها هستند.
و شما هی به هرکجا میروید. دمِ عصر مینشینید خیره به خط. و دمِ غروب که میشود شاید یکی از حرفها را خوانده باشید و چه خندهی نابی
هرچی هم که با خودت عهد و پیمون ببندی که دیگه کتاب نخری، وقتی ببینی انقلاب کتاب بساط کردن پنج تومن، هوایی میشی. مثل معتادی که جنس ارزون ببینه، با کله میره میگیره تا بکشه و شارژ بشه و هرچی درس و قول توی دورههای NA بوده رو فراموش میکنه؛ منم امروز تا به خودم اومدم دیدم دو زانو نشستم روی زمین و اصلا حواسم به کثیف شدن شلوارم نیست و دارم کتابا رو شُخم میزنم..
قرآنِ انگلیسی و رباعیات خیام و پیامبرِ جبران خلیل جبران، شکار امروزم بود. از اون شکا
شب آرزوهاست، فکر میکنم پارسال همین حوالی ،چنین شبی چه آرزویی داشتم!؟
فکر میکنم به آرزوهایِ محقق شده ای که باید بابتش خدارا هزار بار شکر کنم ، فکر میکنم به آرزوهایی که هنوز آرزو باقی موندن ،فکر میکنم به آرزوهایی که نباید اصلا آرزو میبودن
فکر میکنم به بی انتها بودن آرزوهام و قشنگ بودنِ یه عالمه آرزو هایِ جورواجور واسه زندگی .
فکر میکنم به امسال ، به تَک آرزوی مهم قلبم ؛ فکر میکنم به حرف های مامانبزرگ که همیشه میگن «لیله الرغائ
ما رو باش...
ما رو باش خیال می کردیم همیشه یکی رو داریم
یکی که به وقتِ گریه سر رو شونه هاش بذاریم
ما رو باش خیال می کردیم یکی به فکر ما هست
میون این همه وحشت؛توی این مردمون پست
ما که واسه تـو قــرصِ ماهـو می شکــستیـــم
ما رو بـاش چه ساده کی رو عاشق می دونستیـم
توی کوچـه بــاغِ دل واسه کـی شبـــا نشستیم
ما رو باش دل به کی بستیم؛ کی رو عاشق دونستیم
ما رو باش خیال می کردیم گلِ عشقی که شکفتی
راز شب هـــای بغــضمــو به قلبِ کسی نگفتی
ندونستم می گذری
عید غدیر آمد و وقت حدوث وفاست
غم به دلِ عاشقان ، اهلِ نظر باقی است
خادمِ حجّاج نیست بر ســـرِ پیمان خود
بر تنِ مهمانِ دوست، جایِ تبر باقی است
روزِ غدیر است و ما، پیروِ مولایِ خود
حضرتِ آقایِ ما، گفت خطر باقی است
در عرفات است حاج ، طیّب و طاهر چو گل
گرچه به خاک منا ، رمی جمر باقی است
عالم و اقلیم شَر ، هـــرطرفی فتنه اســت
معبرِ امنِ غدیر ، بهرِ گذر باقی است
شیعه برد ره به نور ، عشـق و اَمانش علی
شب نَبُوَد ماندگار ، وقتِ سحرباقی است
#احمد_یزدا
من فکر میکنم خداوند قبل از خلقت زنها
دستهایش را با بهار نارنج شُسته
بعد تمام گلهای بهشت را بوییده؛
نشسته خوش آبوهوا ترین نقطهی آسمان
و در حالی که دمنوش مهتاب و انجیر مینوشیده
و به الزام وجود عشق
و وجود یک نگهبان تمام وقت برای آن
و به سفیر زیبایی تمام بهشت در زمین
و نیاز تمام غنچههای روییده و نروییده
و آدمهای به دنیا آمده و نیامده
به معجزهای به نام مادر،خواهر، دختر؛ فکر می کرده
طرح وجود "زن" به دلش افتاده!
بعد در حالی که د
بسمالله...
سلام!
+
آنفولانزا گرفتهام و توی خانه قرنطینه شدهام.
برای آدمی شبیه من که بیش از همه از جهت میزان صحبت کردن و ارتباط کلامی شبیه به آنه شرلی بودم و هستم، این قرنطینه از ابولا و جنون گاوی هم کشندهتر است!
بعد شما گمان کنید کسی از صبح بهتان بگوید که عصری خواهد آمد که چیزی را به دست شما برساند.
بعد مثلاً بعد از غروب بیاید.
بعد مثلاً یک دستهی نرگسِ کنفپیچشده توی دستانش باشد.
و کارش با شما همین باشد.
آمده باشد شما را ببیند و برای
نوشته به روی نگینم حسین
شد از کودکی کل دینم حسین
نمازم حسن شد، یقینم حسین
تجلیِ خُلد برینم حسین
از آن کودکی عبد این درگهم
من عبدالحسینم که عبداللهم
حسین است رازِ سرآغاز ما
جز او نیست در دیده ی باز ما
جنون، وقتِ رزم است اعجاز ما
به سن نیست معیارِ پرواز ما
مگر یادتان رفته بابای من؟!
بیایید سویم، أنا بنُ الحسن
بمانم چرا؟! عمه مانع نشو
عمو شد فدا، عمه مانع نشو
نکن پا به پا، عمه مانع نشو
مرا کن رها، عمه مانع نشو
نمردم که رفته تنش زیر پا
عموی
برای خنده ی در بادِ بعدِ ظهرِ بهار
دلم برای تمامِ ترانه ها تنگ است
برای گوشه ی چشمت کنارِ انگشتم
برای تک تکِ نه ها ، بهانه ها ، تنگ است
دلم برای سوال های بچگانه ی ما
برای گوشه ی آرامِ خانه ها تنگ است
برای موی تو و عطر و حسِّ دل دلِ من
برای لمس تمامِ جوانه ها تنگ است
برای ترس تو از گربه در چمن، در شب
برای شرمِ تو از بی نشانه ها تنگ است
برای وقتِ خیال بافیِ بدونِ هوس
برای خواب تو در این زمانه ها تنگ است
برای بوسِ تو با لج گرفتنت گه گاه
برای تکیه ی تو ر
آقای محمودی و بانو دارای چهار فرزند هستند.
فرزند سوم از حمایت مالی و عاطفی شدید والدین برخوردار است! گاهی هم خودشان کمک نمی کنند، خودش درخواست می کند و می گیرد. این فرزند دارای فرزند هم می شود و فرزندان او باز هم از حمایتی بیشتر از بقیه نوه ها برخوردار است.
آقای صمیمی و بانو داراری سه فرزند هستند.
یک پسر و دو دختر ... طبق قانون نانوشته ای که افراد با دید بسته و عصر حجری! دارند فرزند پسر حکم ولیعهد را دارد و در خانه سلطنت می کند به قولی گوشت غذا بر
دانلود صوت شعر با نوای حاج حسین سازور
نوشته به روی نگینم حسین
شد از کودکی کل دینم حسین
نمازم حسن شد، یقینم حسین
تجلیِ خُلد برینم حسین
از آن کودکی عبد این درگهم
من عبدالحسینم که عبداللهم
حسین است رازِ سرآغاز ما
جز او نیست در دیده ی باز ما
جنون، وقتِ رزم است اعجاز ما
به سن نیست معیارِ پرواز ما
مگر یادتان رفته بابای من؟!
بیایید سویم، أنا بنُ الحسن
بمانم چرا؟! عمه مانع نشو
عمو شد فدا، عمه مانع نشو
نکن پا به پا، عمه مانع نشو
مرا کن رها، عمه ما
بالاخره دارم برمیگردم خونه. امشب قطعاً میرم. ینی بلیطمم گرفتم و ساعتِ 03:30 بامداد از مشهد میپرم به شیراز.
داداشم داره بعد از یه سال و چند ماه میاد ایران، و یه توفیقِ اجباری شد که بالاخره برم. یه توفیقِ خوب، یه اجبارِ بد.
امروز باید خیلی جاها برم، هر جایی که شاید دلتنگش شم. کجا؟ اول از همه دانشگاهِ عزیزم... ، پارک کاشانی، شاید پیشکوه، کافه کاف. همینا فعلا به ذهنم میرسن. تُف. واقعا تف.
ساعت 10-11 امشب هم میرم سمت مشهد که برم فرودگاه و منتظر پرواز بم
امروز با رضا که اسمش شد موسی :| یک قرارهایی گذاشتیم. (تغییر اسم رضا هم به خاطر علاقۀ شدیدش به حضرت موساست، داستان از این قراره که ایشون حافظ یک جزء از کل قرآنه و الآن درگیر اتفاقات قوم بنی اسرائیل و حضرت موساست و ما معتقدیم که این پیامبر واقعا سرگذشت مظلومانهای داشته؛ بنده خدا 10 روز دیر اومد جاش گوساله گذاشتند، شما چه حسی پیدا میکردید جای حضرت موسی بودید؟ براشون مرغ سوخاری و یه چیزی شبیه عسل از آسمون میومد گفتند ما عدس و پیاز میخواییم، خو
بعد از چند ماه از آمدنم به این شهر، پروندۀ یک بیماری ژنتیکی به دستم رسید، کنارم روی میز بود و داشتم به نقطۀ مبهم پرونده فکر میکردم و همزمان تعریف جوهر و هیولا را توی ذهنم مرور میکردم و چشمم به تاریخ امتحان که زده بودم روی دیوار روبرو بود و گوشم به صدای زودپز که کِی وقتِ کم کردن شعلهست.
چند دقیقه بعد، وقت شستن سبزی و میوهها بود... بعدتر، از یخچال که خواستم رب گوجه بردارم، چشمم افتاد به کاغذی که روی یخچال چسبانده بودم: "تغییر برنامۀ غذایی
امسال تعدادی از دوستان طراح از من یک تک بیت خواستند به مناسبت همزمانی ایام فاطمیه و چهل سالگی انقلاب. من در فرصت کمی که داشتم دوازده بیت نوشتم که انتخاب کنند. البته که جان و جنم بیتهای من خیلی کمتر از هنر و توان نقشپردازی ایشان شد. آن دوازده بیت تمرین که با مضامین مربوط به حضرت زهرا (سلام الله علیها)، چهل سالگی انقلاب، حضرت مهدی (عج)، امام خمینی و شهیدان سرودهشدهاند، اینهایند:
در این چهل بهار شمیم تو جاری است
یاس علی! که دست خدایت شب
خب، از کجا شروع کنم؟
من هیچوقتِ هیچوقت فکر نمیکردم مکانی توی ذهنم بتونه با هاگوارتز رقابت کنه. هاگوارتز با اون سرسرای بزرگش، با اون لوسترای عظیم، خوابگاه گریفیندور و... و البته هیچ وقت فکر نمیکردم دوستیای توی ذهنم بتونه با دوستی هری و رون و هرماینی رقابت کنه. هیچوقت. اما؛ یه سریال باعث شد نظرم عوض بشه.
به خودم قول داده بودم هیچوقت سراغ سریالی نرم. چرا؟ صادقانه بگم؛ من جنبهی سریال دیدن ندارم. یعنی یا نباید ببینم یا اینکه خودمو باهاش خف
چند وقتیه که دوباره قطار زندگی، اینبار نه از لحاظ مالی، که از لحاظ زمانی، و اون هم نه در اوقاتی که خونه هستم، بلکه در اوقاتی که سرکار هستم، از ریل خارج شده و شرایط طوری رقم خورده که به خیلی از امور روزمره نمیرسم.البته قبول چندین پروژه موازیِ خردهریز، که در ظاهر هیچکدوم کاری ندارن و وقتی نمیگیرن اما در عمل ریز ریز از جاهای مختلف به وقتِ آدم حمله میکنن و اجازه نمیدن نفس بکشی، باعثِ این اتفاقات بوده و کاملاً متوجهش شدم.
امروز داشتم
همیشه از دست به دست شدن بدم می آمد. از مالیده شدن توسط هر "نر"ی. این مهم ترین انگیزم بود برای وقتی نوجوون بودم. توی دورانی که عشق میخواد از سر و کولت بالا بره. چشمات کور میشه و فرق هوس و عشقو نمی فهمی. توی دورانی که هر دوستت دارمی برات صادقانه س و راه مالیدنت برای هر کس و ناکسی بازه. من یه انگیزه ی قوی داشتم: من از دست به دست شدن بدم می اومد.
از اینکه هر "نر"ی با من عشق بازی کنه و بعد منو رها کنه، بدم می اومد. نفرت... انزجار... اینا منو دور می کرد. از هر مر
متاسفم که مجبورم تولدت رو میون بوی الکل و وایتکس و ژل ضدعفونی کننده تبریک بگم...
عذرخواهم که در حال حاضر بخاطر یه ویروس فسقلی، خبری از کیک تولد و شمع و فوت نیست! راستش این روزا اگه کسی بمیره هم براش مراسم ختم و هفت نمیگیرن، چه برسه به تولد دو سالگی!
پسرم!
راستش یادم نمیاد که قبل از تو، با اینهمه وقتِ اضافه تو زندگیم چیکار میکردم! احتمالا از سر بیکاری، مدام با پدرت سر چیزای بیخودی دعوامون میشد، درحالی که الان سر چیزای باخودی به هم گیر میدیم...
مث
[ یا من لایرجی الّا فضله
ای آنکه به چیزی جز فضلش امیدی نیست]
در نیمهدوم بیستویک سالگیام با مفهومی مواجه شدم که همیشه در زندگیام حضور داشت اما متوجهش نبودم، انگار زیاد به چشمم نمیآمد. در نیمه دوم بیستویکسالگی، درست وقتهایی که از بعد از نماز صبح بیدار میماندم دیدمش؛ دیدم که چقدر عجیب و خوب و دوست داشتنیاست. اول اسمش را گذاشتم " قابلیت اضافه کردن پنیر پیتزا به وقت" یعنی از بعد نماز صبح که بیدار میماندم میتوانستم درس بخوان
به وقتِ اولین روز فروردین ماه ۱۳۹۹ حوالی ساعت ۷:۱۶ ،ارتباط مستقیم از حرم امام رضا،حتی الان که حدودا دوازده روز گذشته از این قاب تصویر ،بی اختیار چشمم خیس اشک شد،بغض بدی بود حرم امام رضا اونقدر خلوت میدیدم .
مهمون ناخونده اینروزا که با همه کوچیک بودنش یه دنیا را درگیر کرده ،کاش دیگه میرفت...
عیدِ امسال خبری از دید وبازدید های هرساله نبود، عید امسال دلتنگی هر روز همراهمه، عید امسال و مرور سال های قبل عجیب حال وهوای اینروزا را ابری
آدم خوبه بعضی وقتا بشینه سختی هایی که ازشون عبور کرده رو مرور کنه...
وقتی خودم رو توی شرایط چند ماه پیش یا چند سال پیش قرار می دم تصویر واهمه ها و ترس های اون لحظه ها توی چشمم تداعی میشه...که می گفتم اگه نشه چی؟...اگه نتونم....؟...نه...نمی تونم....نه نمی تونم.
و تونستم...و شد.
پس این مشکل و مشکلات هم میشه...و می تونم...به فضل خدا :)
+این که هنوز زنده ام و قلبم هنوز می زنه، برام یه معنای خیلی عظیم داره: که هنوز به من امید هست :)
1397/11/21
بیار باره که امشب سوار خوا
صدای زنگ آیفون و خبر از اومدنش،نفهمیدم چطور خودمُ به در رسوندم ،صداش میاد با گیتار کوچیک تو دستش،بغلش میکنم همش هشت روز ندیدمش اما واسم یه عمرِ. دستش دور گردنم حلقه میکنه صورتم میبوسه،منم می بوسمش به تلافی تموم چند روزی که ندیدمش.
دونه دونه خریداش نشون میده، با ذوق راجع هر کدومش توضیح میده.بعد بهم میگه چشمات ببند، چشمام بستم ،بهم گفت دستت باز کن ،منم دستم باز میکنم ،یه عالمه صدف که تومشت کوچیکش جا داده میزاره تو دستم ، با هیجان خاصی میگه: خا
اگر با من بسازی تو، دلم مُشکِ خُتن گردد
وگر با من بخوانی تو، چو بلبل در چمن گردد
دوصد جامِ جگر سوزم، مرا دادی ز خون دل
که ترسم هر بَرین قُدسی* ز غم توبه شکن گردد
هوایِ زلفِ مُشکینت دلم را خاکِ ره کرده
نهالش را بده زان می که شاخِ یاسمن گردد
چو، آهو بره ای حیران که صیادی پی اش باشد
کجا یابد مجالی را که آهوی خُتن گردد
در این وَهم و پریشانی که بنیادم رود برباد
نمیدانم چها گویم که گویای سخن گردد
دو چشمم چون ستاره ها که بر کویت روان سازم
یکی گ
امروز.یک روزِ خنک و ابری بهاری همراه با بارش ملایمِ باران بود. از صبح برنامه ى خاصى نداشتم.راستش امکانش هست که از وقتِ تمام و کمالی که در اختیار دارم استفاده ى مفید کنم.اما حقیقت این است که آرامش ندارم.راحتی خیال ندارم .کششِ انجام دادن کاری را ندارم.بفرض مثال درس خواندن و پای بساط ارشد نشستن جذبم میکند.ساعتی پیش میروم اما بعد لابلاى خطوطِ کتاب غرقِ خیال میشوم.ندایی در پس ذهنم میگوید:دنیا به اخر رسیده،تمام مرزها بسته شده،همه ى دانشگاه هاى دنی
اینروزا از هرچیزی که بخاطرش ایستادم متنفرم. از دوره و هر مدالی که ممکنه بگیرم متنفرم. جلوی آینه وایمیسم و خودمو نگاه میکنم و میپرسم ارزششو داشتی؟ تو خونه فریادا میره تا آسمون و من زیر پتو میلرزم که بخاطر اینا این بلا رو سر زندگیم آوردم؟
پاهام جون راه رفتن نداره. دویستکیلو وزنه رو سینمه. همه زندگیم میلرزه. دنیا به گریهی بزرگِ بیفایدهست. چون که همهش بیفایدهست. دیگه راهی واسه درست شدنِ هیچی وجود نداره.
روزی هزاربار آرزو می
بیداری میان اوهام شبانه ات، زندگی توی دنیای ویرانه مقابلت. در من هست اثری، از گذشته های دور. در من مانده است خاطره ی قرمزِ لبخندِ دوست. در من نجوای زمزمه هایش، لبِ گوش، در من غلغلکِ لمس لب هایش، دمِ پوست. در من آرمیده خیالت، زیباست. در من مانده اثری از آن شب، پیداست؟ چهره ام بعد آنکه باز کردی در را، یادت هست؟ خجالت تنها شدنم با تو آن شب را. یادت هست؟ در من آرامشِ آغوش بچگانه ای بود، از سویت. حال، دگر چیزی نمانده ازت برایم، جز بویت. در من میلی به اد
1.همین اول بگم قرار شده ننالم. :|
2. امروز یه حسِ فساد قوی بهم دست داد. به همون قوت چند ساعت قبل حس نمیشه ولی خب اثراتش هست، چه روحی چه جسمی. خب وقتی یکی تو این سن میگه جسمی معلومه بیشترِ منظورش چهرهی نامبارکشه.اون خستگی همیشگی هم که اصن بحثش جداست.
3. خب خیلی احمقانه میشه اگه انتظار داشته باشی هیچیت نشه، وقتی یه جا میکَپی و وقتِ «زیادی» پای انیمه میذاری. البته خیلی هم منصفانه نیست از کلمهی«زیاد» برای توضیح حجم زمان دیدن ۱۲قسمتِ
بیداری میان اوهام شبانه ات، زندگی توی دنیای ویرانه مقابلت. در من هست اثری، از گذشته های دور. در من مانده است خاطره ی قرمزِ لبخندِ دوست. در من نجوای زمزمه هایش، لبِ گوش، در من قلقلکِ لمس لب هایش، دمِ پوست. در من آرمیده خیالت، زیباست. در من مانده اثری از آن شب، پیداست؟ چهره ام بعد آنکه باز کردی در را، یادت هست؟ خجالت تنها شدنم با تو آن شب را. یادت هست؟ در من آرامشِ آغوش بچگانه ای بود، از سویت. حال، دگر چیزی نمانده ازت برایم، جز بویت. در من میلی به اد
بیداری میان اوهام شبانه ات، زندگی توی دنیای ویرانه مقابلت. در من هست اثری، از گذشته های دور. در من مانده است خاطره ی قرمزِ لبخندِ دوست. در من نجوای زمزمه هایش، لبِ گوش، در من قلقلکِ لمس لب هایش، دمِ پوست. در من آرمیده خیالت، زیباست. در من مانده اثری از آن شب، پیداست؟ چهره ام بعد آنکه باز کردی در را، یادت هست؟ خجالت تنها شدنم با تو آن شب را. یادت هست؟ در من آرامشِ آغوش بچگانه ای بود، از سویت. حال، دگر چیزی نمانده ازت برایم، جز بویت. در من میلی به اد
یکی از دغدغه های من، خواندنِ نمازِ اول وقت است!
در خانه ی پدری، از وقتی که یادم می آید، یک قانون نانوشته بوده: "اذان که شد، مهم نیست چیکار میکنی، باید بلند بشی و وضو بگیری و نماز بخونی." و خب طبیعتاً هر کسی که وقتِ اذان در آن خانه باشد، ناخواسته تابعِ جمع میشود.
منتها وقتی در خانه ی خودت، با قوانینِ خودت زندگی کنی، طول میکشد که یک قانونِ جدید، همه گیر و ماندگار شود. نه فقط در مورد نماز خواندن، این موضوع در مورد هر چیزی صدق میکند.
همیشه دوست داشتم
سرود میلاد امام حسن عسکری علیه السلام
خورشیدِ نورِ دلبری یا مولا
آقا امامِ عسکری یا مولا
جانم حسن جانم حسن یا مولا...
شد ربیع و الثانی و،موسم شور و سرور
ذکر جان عاشقان،آیهٔ تطهیر و نور
شد ربیع و الثانی،وقتِ شور و دلبری
کرده گل بر هر لبی،یا امامِ عسکری
سوره عشق و ایمان،ای که جانی و جانان
میگویم عاشقانه،خوش آمدی مولا جان
خوش آمدی مولا جان...
خورشیدِ نورِ دلبری یا مولا
آقا امامِ عسکری یا مولا
جانم حسن جانم حسن یا مولا...
جشن میلاد تو و،شوق دل شد بی
آهنگِ غربتِ اِبی هم خیلی قشنگه. ترمِ آخر تو ماشینِ فلانی زیاد گوشش میدادیم. دیوونه کنندهست. بهتره بگم دیوونه کننده بود.
امریه اوکی شد بالاخره. ولی تا روزی که دفترچمو پست نکنم خیالم راحت نمیشه و این سایهی سیاهِ سرگردونی و اضطراب رو سرم باقی میمونه.
چند روزه کتاب نخوندم، باید 4 روز شده باشه. امشب میخواستم بخونم که یه چیزی پیش اومد و نشد.
باز داشتم چرت و پرت مینوشتم. دوس ندارم از روزمرگی هام بنویسم. دیگه از روزمرگی های تکراریم نمینویسم.
ا
اگرچه شب نیست، روز شده است، وقت بیداری ست، وقتِ تقلا و کار و کوشش است، من نیز بیدارم و با دیو درد گلاویزم. نه شب آرام و نه روز قرا دارم. شعری و ترانه ای که زیر پرتو ماه باید گوش کرد و خواند، زیر تیغ آفتابی می خوانم که از وجودش بی خبرم، درون ظلمت درد است. همهٔ عمری که کردم تاکنون یا صرف آرزو کردن شد یا نصیب تجزیه شدن! الحق و الانصاف تولدم تسلیت داشت نه تبریک! اگر خاک رویم نیست، و در کفن سفید نغنودم از بدبیاری ست وگرنه زنده نیستم.
امشب ای ماه به در
به دعوت محمدرضا و آرمان و حامد و کاظم و صادق و محمد علی و جعفر و حمید و مرتضی و عبدالله و مجتبی و علی قدیری مدیر بیان تصمیم گرفتیم که در پویشی که آقای صفائی نژاد ایجاد کرده و در اون تا الآن 25 نفر شرکت کردند و بیش از میلیونها جوایز نقدی و غیر نقدی...
بیان، رسانۀ متخصصان و اهل قلم شأناش آن قدر أجل است که انسانهای فرومایهای چون من و شما حقّ دخالت در سیاستهایش را نداریم. این پایگاه آن قدر با برنامه و سیاست کار کرده که حتی جاوا اسکریپت را برای
امان از ترانه های قدیمی... ترانه هایی که روزگاری بی بهونه دوستشون داشتم و امروز انگار حرف دل منو میزنن... "نیمکتِ کناره فواره ی نور... یه بهونه واسه از تو گفتنه... جای خالیِ تو گریه آوره... مرگِ لحظه های شیرینِ منه... یادته به روی اون نیمکته نور... از تو واژه ها غمو خط میزدیم... دستِ من به دورِ گردنِ تو بود... وقتی که تکیه به نیمکت میزدی... دورمون پرنده ها بودن و عشق، با نگاهِ منو تو یکی می شد... من میخواستم با تو پرواز کنمو... برسم به عاشقی اما نشد!... یه
غزلی مولویوار از امیر_هوشنگ_ابتهاج ( ه ا سایه)(همراه با توضیحاتی دربارهی این غزل برگرفته از کتاب پیر پرنیان اندیش: در صحبت #سایه)1- سایه: تو همین دیوانهای شمس که اینجاست نگاه کنین. اون چیزهایی که من زیرش خط کشیدم چیزهای فوقالعاده شاعرانه و فکرهای فوقالعاده باریکه. از این دیدگاه با دقت تکتک بیتها رو خوندم و خوندم. سی چهــــل بار این کتابو خوندم. به شیوهی خودم هم خوندم. تأثیر هم داشت؛ «نامدگان و رفتگان» از کجا اومده؟... هر چی بیشتر می
دامنۀ آموزش
7254
به قلم دامنه. به نام خدا. مادر روزنامه مطالعه میکرد. بچهاش گفت بیا بازی کنیم. مادر که گرمِ خواندن بود و وقتِ بازیکردن نداشت، قسمتی از روزنامه را _که نقشهی جهان در آن بود_ چندین تکّه کرد و به بچه داد و گفت: این تکّهها را مانند پازل جور کن.
منبع عکس
بچه کمی بعد، جور کرد. مادر با شگفتی پرسید تو که نقشهی جهان را بلد نبودی چهجوری، جور کردی؟ بچه جواب داد: من که جهان را درست نکردم، آدمهای پشت روزنامه را جور کردم. جهان خو
فراغت ویژه (1)
این درست است که بیکارگی و بطالت، فساد و کسالت میآورد، امّا این نیز راست است که کار بسیار و پرفشار، جسم و جان را میفرساید و نداشتن اوقات فراغت، اعصاب و بدن را میرنجاند. یکی از محصولهای فشردگی کار و نداشتن اوقات فراغت، «کلافگی روانی» است.ما شعار «پرکردن اوقات فراغت» را بسیار سر میدهیم (که البته اگر نیکو انجام گیرد، کار درستی است)، امّا چرا کسی از «ایجاد فراغت، به گاه ضرورت» سخن نمیگوید؛ با اینکه ضرورت سخن دوم کمتر از س
سلام!
تقریبا در شرایطی هستی که دو سال پیش، من هم همان شرایط را تجربه می کردم. ماه رمضان سال 97 شمسی بود که تازه از بارداری همسرم مطلع شده بودم، تازه آزمون جامع را داده بودم و از کرم امام حسین (ع) شرایط خرید خانه محیا شده بود و خانه ای را پسندیده بودیم و رفته بودیم برای قولنامه. این تقریبا همان شرایطی است که تو هم داری. بخواهیم دقیق تر تطبیق بدهیم، خانواده های هردویمان در تهران نیستند، و همان طور که ما تقریبا بچه را تنهایی بزرگ کردیم، قرار است تنه
شب قبل با خودم قرار گذاشته بودم که وقت سحر، نان و پنیر گوجهای را به شکل مکتب تفکیک بخورم؛ یعنی پنیر را جدا، گوجه را جدا و نان را جدا در دهان بگذارم و بعد اگر نمک هم خواستم دهان را به سمت سقف باز کنم و نمک را سمت دهانم بپاشم. اما این اتفاق نیفتاد و ساعت گوشیام زنگ خورد و من از کابوس همیشگی ریختن دندانهایم بیدارم شدم و خیلی فلسفی طور از خودم پرسیدم که چرا این زنگ کوک شده؟ و اصلا یادم نمیآمد که چه اتفاقی در حال افتادن است...
دو ساعت بیشتر نخواب
همیشه آرزوی یه همصحبت، یه همراه که بتونم در کنارش تمامِ خودم باشم
پیشش، خودم را سانسور نکنم، رو داشتم
به وقتِ حرف، افکار و احساساتم رو دستچین نکنم
بدون ترس و دلهره، از دنیای افکار و احساساتم پرده بردارم
دلهره قضاوت و سرزنش!
دلهرهای که اشتباهی نبوده و نیست
و همیشه همراهم بوده
شده آرزو باشه براتون وقتی افکار رو،بردوشِ کلمات میذارید، مخاطبتون بفهمه اونارو حتی اگه هم نظر نباشه
حتی با تفاوت دیدگاهها،بتونید راحت ودر کمال احترام حرف بزنید
ما ترسیده ایم. باید هم بترسیم! از منتشر کردن هر متنى که روزى شاید مدرکى باشد علیه ما در دادگاه انقلاب اسلامى، از نشر هر عکسى که شاید شامل محتواى مجرمانه باشد در قانون اسلامى ایران. از داشتن وى پى ان. از فالو کردن یا نکردن آدم هاى خاص... ما باید هم بترسیم از سر به راه نبودن. اما مگر مى شود به عنوان یک شهروند، برق را درست مصرف کنى، آب را به یاد شهرهایى جز پایتختِ یک کشور خشکسالى زده کم مصرف کنى، غذایت را در حد توان با گرسنه ها شریک باشى، اما به وقتِ ش
دامنۀ آموزش
۷۲۵۴
به قلم دامنه. به نام خدا. مادر روزنامه مطالعه میکرد. بچهاش گفت بیا بازی کنیم. مادر که گرمِ خواندن بود و وقتِ بازیکردن نداشت، قسمتی از روزنامه را _که نقشهی جهان در آن بود_ چندین تکّه کرد و به بچه داد و گفت: این تکّهها را مانند پازل جور کن.
منبع عکس
بچه کمی بعد، جور کرد. مادر با شگفتی پرسید تو که نقشهی جهان را بلد نبودی چهجوری، جور کردی؟ بچه جواب داد: من که جهان را درست نکردم، آدمهای پشت روزنامه را جور کردم. جهان خو
دامنۀ آموزش
۷۲۵۴
به قلم دامنه. به نام خدا. مادر روزنامه مطالعه میکرد. بچهاش گفت بیا بازی کنیم. مادر که گرمِ خواندن بود و وقتِ بازیکردن نداشت، قسمتی از روزنامه را _که نقشهی جهان در آن بود_ چندین تکّه کرد و به بچه داد و گفت: این تکّهها را مانند پازل جور کن.
منبع عکس
بچه کمی بعد، جور کرد. مادر با شگفتی پرسید تو که نقشهی جهان را بلد نبودی چهجوری، جور کردی؟ بچه جواب داد: من که جهان را درست نکردم، آدمهای پشت روزنامه را جور کردم. جهان خو
درباره این سایت