نتایج جستجو برای عبارت :

چطور یه دوست پیدا کنم که برام از خودش مایه بذاره

سلام 
من یه دختر ٢٣ ساله ام، میخواستم یه موردی رو مطرح کنم، راستش من واقعا هیچ دوست واقعی ای ندارم، کسانی که اطرافم هستن دوستم ندارن، مثلا توی دانشگاه یا محل کارم با کسی طرح دوستی میریزم، اما اکثرا علاقه قلبی بهم ندارن و دنبال هدف و خواسته ی خودشون از رابطه هستن و رابطه ی عمیقی بین مون نیست. 
حتی حاضر نیستن کوچیک ترین فداکاری ای برات بکنن در صورتی که من سعیم اینه که خیلی صاف و صادق و مهربون باشم و هم دردی کنم اما سریعا گارد میگیرن یا پز داشته ه
یکماه پیش فایل پروژه را فرستادم برای استاد، قرار بود کامنت های خودش را بذاره و بعد فایل را بفرسته برای خانم دکتر که ایشون هم کاملش کنه و بخشی که مربوط به تخصصش هست را بذاره. چند روز پیش نهایتا به استاد پیام دادم که استاد تغییرات را انجام دادید فایل را بفرستید که من موارد شکلی و ... را هم نهایی کنم. اونوقت تازه میگه از خانم دکتر پیگیر بشوید که فایلشون را ارسال کنند! خب من تا اون موقع فکر میکردم استاد کامنت های خودش را گذاشته روی فایل، تا اینکه زن
نه که دوام نیاوردم توی این زمینه کلا همه چیز بهم ریخت و من باز برگشتم به دنیای اینستاگرام !نکه سست باشم توی کارام نه ولی نیاز بود !
باید تا چهار روز آینده دوام بیارم از یسری حرفا و تیکه و کنایه ها بگذرم و بعدش یه خدافظی معمولی ! از خدا میخوام که کلیر خودش به خواسته خودش اونجایی که هست نباشه ! امیدوارم که هفته های بعد نه من ببینمش نه اون منو ببینه !
  یه حجم کم صد صفحه ای از کتابم مونده هنوز !اگه امروز تا امشب بتونم تمومش کنم که خیلی خوب میشه ولی اگه
چطور فردی رو پیدا کنم که دوست دارم؟اغلب افرادی که ازدواج نکردند یا در روابط خوبی نیستند معمولا میگن من چطور میتونم اون فردی رو پیدا کنم که مثل خودم باشه و چیزایی که دوست دارم توی اون رابطه اتفاق بیوفته؟برای رسیدن به چیز هایی که میخوایم باید نیروی جذابیت درونی مون رو بالا ببریم تا با آدم های بهتری در زندگیمون رو به رو بشیم و هم خودمون از زندگی با اون افراد لذت بیشتری ببریم و هم دیگران از بودن با ما لذت ببرند.این خودش یک لذت بزرگ هست که فرد بدون
به نام خدا
تو کل دوران تحصیلم همش بهم میگفت نمیذارم بری سر کار نمیذارم بری
فارع التحصیل که شدم دوسال نذاشت برم
چند ماهه خودش هنش تکرار میکنه بیا برو بیا برو بیا برو
ولی یه شرط هایی مینویسم امضا کن بعد
من رو برای یک کار خوب که میدونه چقدر علاقه دارم خواستن 
دوست ندارم شرط هاش رو قبول کنم
دیگه تحمل اینهمه زور از جانب اون برام سخته
البته همه شرط هاش رو قبول کردم به جز یکی
و نمیزاره برم
نمیزاره
چطور من با این مرد زندگی کنم؟؟؟؟
چرا انقد بده؟؟
هنوز هم برام قابل هضم نیس ولی از  96.11.1 تا الان چیزی حدود یه سال و نیم باید میگذشت تا بفهمم چقد تغییر کردم و مطمئنم اگه تایم کمتری میگذشت محال بود بتونم قبول کنم این واقعیتو.
نمیخام و نمیتونم راجع به خوب یا بد این تغییرات یکی دوساله حرف بزنم ولی کاملا مشهوده برام که از اون محمدحسین دوسال قبل فقط یه سایه خیلی کمرنگی مونده. واقعا آدم چطور میتونه سخت معتقد باشه به پایبندی به اصول ثابتش و تو یه سال نصفشونو زیرپا بزاره؟
چطور؟؟
میدونین،
 
آخه وقتی پسر گنده،
 
40 ساله،
 
اینقدر میتونه تحت تاثیر یه دختر که هزاران کیلومتر ازش دوره قرار میگیره،
و نه تنها همه عکساشو دیلیت میکنه به حرف اون دختر (یعنی اینقدر خودش رو قبول نداره که یه عکسم نمیتونه پیدا کنه از خودش بذاره یا بگیره)، بلکه وضعیت خودش رو به نامعلوم تغییر میده، از بقیه چه انتظاری باید داشت؟!
سوال یکی از مخاطبان وب
سلام، من به یه نفر علاقمندم که فامیل هم هست، اگه نبود خودم یجوری بهش می گفتم، نمیدونم اونم به من حسی داره یا نه، چیکار کنم که بهم علاقه پیدا کنه و خودش پا پیش بذاره؟
وچون دوره تنها راه ارتباطی ما اینستاگرام هست
توروخدا راهکار بدید مرسی
با مامان بنی خیلی یهویی دیشب برای اولین بار صحبت کردم همینجوری اشک میریخت منو دید صداش بسختی میشنیدم ...خیلی دلش برام سوخت...خب خودمم ناراحت شدم انگار که یادم میاد این چند سال زندگیم چی ب سرم اومده گاهی دوست دارم بمیرم...
ولی خداروشکر پدر و مادر بنی خیلی مهربونن...
پانوشت: بنی همچنان حسودیش میشه ولی به روش نمیاره ، فقط دوست داره به صورت ویژه با خودش در ارتباط باشم...و البته دوست داره مامان باباش فقط مال خودش باشن ولی کور خونده خخخ...
یه اقای محترم ایرانی هست،
که همین جا زندگی میکنه
زن و بچه ها داره
ادم خیلی دوست داشتنی سالم و خوبی به نظر میرسه
 
فقط من نمیفهمم چرا دوست نداره من با خانمش اشنا بشم!
 
به نظرم توی رابطه سالم و رابطه ای که ادمها به هم اعتماد دارن مرد تقریبا همه جهان رو به خانمش معرفی میکنه چون خانمش هم جزوی از وجودشه.
برام فقط عجیبه.
 
اختلاف سنی من و خودش و خانمش فکر کنم خیلی کم باشه. 
یعنی چند سال که هیچی نیست.
 
در کل برام عجیبه.
 
یعنی چطور ممکنه خانم یه همچین مر
ذهن ما شبیه به یه گورستان خصوصیه. گورستانی برای افرادی که دیگه باهاشون ارتباطی نداریم. برای افرادی که از یه جایی به بعد دوستی‌مون باهاشون کم‌رنگ شده و دیگه هیچ‌‌وقت باهاشون رفت و آمد نکردیم.
و فکر کنید ما در رفت ‌و آمد با این افراد با علائق و سلایق‌شون آشنا شدیم و کلی جزئیات رو حالا باید شیفت دیلیت رو بگیریم و بریزیم‌شون دور. کلی تاریخ تولد، رنگ و غذا و موسیقی و غذا و بازی و... مورد علاقه، چیزهایی که اون فرد بهش آلرژی داره، تکیه کلام‌ها و و
تو برام مثل بوسه اخرمادر رو پیشونی پسر سربازشی،تو برام مثل اخرین بادوم تلخ بین بادوم های شیرینی،تو برام مثل سرکوفت های گاه و بیگاه پدری،تو برام درست مثل چشم های دریده شکارچی رو سرخی خون آهو نگون بخت تلخی،حسرت نبودنت درست مثل حسرت پاک کردن جواب سوال درست تو امتحانه مهم اخرساله،تو برام مثل اون کفش قشنگ ته جا کفشی که هر بار بعد پوشیدنش پاهام تاول میزنه دردناکی،تو برام مثل عدالت،حقیقت تلخی،مثل قهوه تلخی که نمیارزه به کلاسش،مثل قهوه قاجار تلخ
خیلی برام جالبه که من وبلاگ‌ها رو به سه شیوه دنبال می‌کنم و اگر وبلاگ‌های موجود در هر دسته وارد دستهٔ دیگه‌ای بشن جذابیتشون برام از دست می‌ره و حتی شاید دیگه نتونم بخونمشون.
دستهٔ اول تو همین فضای بیان (که خودش ممکنه به صورت مخفی یا عمومی باشه)
دستهٔ دوم با خبرخوان
و دستهٔ سوم رو خودم دستی می‌رم چک می‌کنم
شما چطوری وبلاگ می‌خونید؟
توی این مدتی ک خیلی اتفاقا برام افتاد. ینی میشه گفت بخش بزرگی از زندگیم توی همه ی مدتی که افسرده بودم خیلی چیزا یاد گرفتم. یه زمانی فکر میکردم اگه کسی رو از ته دل دوست داشته باشم و اونم منو از ته دل دوست داشته باشه افسرده نیستم. اما اصل قضیه اصلن به این مربوط نمیشد. شاید ی کم تسکین دهنده بود و باعث میشد یادم بره افسردگیمو. اما هیچ وقت باعث نشد که برای همیشه از بین بره.  اینو تو این یه سال رابطه فهمیدم.  که مشکل افسردگی مشکل تمام ناراحتیام و خستگیا
تکلیف کسی که راه رو چهل ساله به طور ظالمانه ای در حق خودش رفته، و زمینه ظلم دیگران در حق خودش رو فرآهم آورده .. و نه کسی می تونه اونو نجات بده و نه به نجات خودش فکر میکنه .. چیییییه؟؟!!! 
کسی که با روش تربیتی مسخ کننده به علاوه جهل و عادت های ویرانگر خودش هر روز ضربه ای مُهلک بر پیکر حیات خودش وارد می کنه، و منفعلانه حیات و زندگی خودش رو دست همه سپرده .. چطور به خودش برمی گرده؟؟؟!!!
 
وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْف
دیشب توی مسجد وسط نماز پسرم مدام با من حرف می زد و می گفت "تموم شد بریم !" وقتی حرف می زنه بانمک میشه . مثل همه ی بچه های هم سن و سالش . بعد از نماز آقایی که بغل دستم نشسته بود دست دارز کرد به سمت محمد حسین که باهش دست بده . می خواست سر به سرش بذاره . محمد حسین هم یه هو رنگش زرد شد و جفت دستاش رو برد پشتش . بعد یک نگاهی به نفرِ کنارش انداخت و خودش رو کشید عقب و با نگاهش بهش فهموند : " هی آقا ! با شماست ! " و اون آقا هم دستشو دراز کرد و به آقای شماره ی 1 دست داد .
شابد دوست: زهرا ی قسمتی از کتاب شازده کوچولو هست که میگه : بدتر از اونی که بیای و کسی متوجه نشه ، اینه که بری و کسی متوجه نشه! ... البته ما متوجه شدیم که تو رفتی...
زهرا: ......
شاید دوست: خب زهرا من ی رب دیگه جمع میکنم میرم.
زهرا: باشه.
شاید دوست: دست بده!
شاید دوست: بوسم کن!
زهرا: بوسم نمیاد!:-\ 
شاید دوست: دیگه باهات حرف نمیزنم!
زهرا :خب نزن! 
شاید دوست: زهرا؟!o__0
زهرا: فک‌‌کردی برام مهمه؟!
......
خدایا! فکر‌میکنن اینکه با من حرف بزنن یا نزنن برای من مهم ه!:-\ 
...
سلام
هر وقت محرم از راه میرسه یه سوالی که ذهن منو خیلی به خودش مشغول کرده، پر رنگتر میشه و منو در گیر خودش میکنه. و سوال اینه که اگر من زمان امام حسین علیه السلام بودم چی کاره بودم. آیا حضرت رو یاری میکردم یا در بهترین شرایط اگرم در سپاه عمر سعد نبودم، بی طرف بودم؟
بعضی وقت ها میگم نه مگه میشه صدای "هل من ناصر" و "هل من معین" آقا رو بشنوی و کاری نکنی؟ مگه میشه گریه های فرزند شش ماهه از تشنگی بگوش آمدم بخوره ولی دست روی دست بذاره؟ همیشه دوست داشتم بو
همیشه وقتی خیلی ناراحت میشم
به هر دری میزنی تا یکم فقط یکم من آروم شم
کارایی که من دوست دارم انجام میدی
مراقبمی
ازم حمایت میکنی
تنهام نمیذاری
همیشه بهم فکر میکنی
دنبال اینی که چطور میشه پیشرفت کنم؟
حال و هوام خیلی برات مهمه
به نیازهام توجه میکنی و بهش پاسخ میدی
درکم میکنی
برام وقت میذاری
باهام مهربونی
دوستم داری
به فکر خوشحال کردن منی
همیشه همراهمی
فقط خداست که بیشتر از تو برام مایه میذاره
وقتای ناراحتی برام کادو میگیری
وقتایی که هیچکس حوا
امروز اول تیر هست و دوباره دارم رژیمم رو شروع می کنم.وزنم امروز صبح 79.2 بود.
تا آخر هفته باید برسونمش به 78.6
فعلا که دارم سعی می کنم
البته به موازاتش خیلی جدی دارم سعی می کنم روزی حداقل 8 لیوان آب رو بخورم
باید برنامه غذای هم ردیف کنم
البته اگه این خنجری بذاره و هی برام چیزای بدبد نخره....
چقــدر باید بگذردتا مـن در مـرور خـاطراتموقتی از کنار تــو رد میشوم،تنـــم نلــرزد…بغضــم نگیــرد…
 
 
تکثـــیر مــے ‌شـــونــد و نــمے ‌مــیرند …سلـــولـــ ‌های خـــاطـــره‌ ات در مـــن …
 
 
 
بعضی وقت ها شریک تمام خاطراتتفقط یک شماره ی خاموش است . . .
 
 
 
چه تلخ است علاقه ای که عادت شود . . .عادتی که باور شود . . .باوری که خاطره شود . . .و خاطره ای که درد شود . . .
 
 
 
 
بعضی دوستیا شوخی شوخی میان و جاگیر میشن توی دلت !تبدیل به یه عشق عمیق می
سلام
من دختری هستم که سنم هنوز به ۲۰ نرسیده، یه دوستی دارم که چند سال با هم دوستیم، ایشون به شدت به من علاقه داره، منم کم کم بهش علاقه پیدا کردم و با هم پیوند دوستی بستیم، اینم بگم که تو مدرسه ام با هم بودیم، خیلی در دوستی افراط میکرد و اذیتم میشدم، کادوهای زیاد (ماهی یک بار) و گاهی آنچنانی ...، کلی برام خرج میکرد (و خانوادمم خیلی ناراحتن از این موضوع) .
چندین بار بهش گفتم من دوست ندارم این کار رو و ارزش معنوی هدیه برام بیشتره، برام هدیه کوچیک و
آفتابگردون هارو توی گلدون روی میز مرتب کردم و خودم رو پرت کردم رو کاناپه بغض داشت خفم میکرد و من قلبم شکسته بود تا دیروز تقلای بیهوده ای داشتم تا همه چیز رو درجای درست خودش قرار بدم و تلاش میکردم تا جایگاه خودم رو پیدا کنم ولی از همون دیروز دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی می افته دیگه برام مهم نیست دیگه برام مهم نیست دیگه برام مهم نیست 
و فقط امیدوارم دیگه فردایی درکار نباشه تا بلند شم .
سلام 
دختری ۱۹ ساله هستم، حدودا ۱ سال میشه که با  پسری که حدودا هم سنم هست آشنا شدم‌. هر دو مون دانشجو هستیم ولی رشته مون فرق داره. اول از هر چیز بگم که من قبل از ایشون با هیچ پسری دوست نبودم ... و اینم بگم ایشون پسر خیلی خوب و محترمیه از هر نظر و تو این مدت هم دوست خوبی برام بوده، بیشتر مثل یه دوست صمیمی... 
منم دوسش دارم و اگه یه روز برادر داشتم دوست داشتم مثل اون باشه، منتهاش عاشقش نیستم ... یعنی اوایل دروغ چرا، چون دوست داشتم بیشتر با جنس مخالف آش
چند کاری که من خودم انجام میدم و حالم حداقل یه پله بهتر میشه را برای شما می‌نویسم:
خواندن چند صفحه از یه کتاب
خواندن شعر
خواندن یه داستانک که حال خوب کن باشه
پیاده روی و قدم زدن
نگاه کردن حیوانات و بازی آنها
خلوت کردن و صحبت با خود
نوشتن در مورد حالمون که چرا بد شده و چطور می‌تونم اون را بهتر کنم
صحبت با یه دوست قدیمی
پرداختن به کاری که دوست داری (من خودم کار با کامپیوتر و نقاشی)
شما چکار می‌کنید که حالتون بهتر بشه؟ برام بنویسید
یه دختره تو گروه هست، میاد سوال میپرسه، و تاکید هم میکنه با تحلیل بهم جواب بدین و بگین چرا این گزینه میشه.
من چند باری تا حالا جوابشو دادم.
حالا نمیگم کار شاقی کردم؛ اما برای اینکه ادم بتونه جواب یه پرسش علمی رو بده باید زمان بذاره و فکر کنه.
با توجه به اینکه اصلا بلد نیست تشکر کنه، یا حداقل احترام بذاره یه بار در جواب چیزی بگه، حتی مخالفت، تصمیم گرفته بودم دیگه اگه سوالی تو گروه پرسید جواب ندم.
تا که الان دیدم باز یه پاراگراف بلند بالا گذاشته ک
شاید باور اشتباهی داشت در ذهنم جان می گرفت ...
همه آدما کارهاشونو واکسنی انجام میدن 
اول میان وسط 
کم کم اثر واکسنه از بین میره 
 
وقتی کار جدید میاد ثبات کار قبلیه از بین میره 
 
 
به این مفتخرم ک جوگیرانه کار جدیدی رو قبول نمیکنم تا وقتی مطمئن نباشم از پس کار قبلی بر اومدم یا نه ....
راستش اجازه نمیدم حرفای آدما مثل واکسن روم اثر بذاره 
 
فقط وقتی از حرفشون اثر میگیرم ک بشه تا تهش برم ....
معمولا وقتی استاد تکلیف جدید میده همه تکلیف قبلیه یادشون م
یه چیزی هست در وجود من ، شخص یا آدم نیست ، یه چیزی که ماهیتش درست مشخص نیست و نه از هویت و نه از جنسیت یا ماهیتش چیزی نمی دونم ، البته اون چیز یا موجود ، شاید درون خیلی های دیگه هم باشه ، ماهیتش رو نمی شناسم اما متوجه چیز خیلی تلخی شدم ، اون کاری میکنه که من  به بهانه هایی که خودش درست میکنه یا یه جوری مثل بازی می مونه و اتفاقاتی که پشت سر هم برام می افته و  درش می افتم ، از هدف اصلی دور بمونم و انگار خبره این کار شده. در وجودم ، من رو با همه دشمن میک
خدایا ازت میخوام انقدر کارای مهم وعلمی و دوست داشتنی برام درست کنی که دیگه وقت نکن حتی قفل گوشیمو باز کنم :)
خدایا هرچی که دوست دارم اما برام خوب نیستو ازم دور کن.
خدایا توان وحافظه وتلاش وصبرمو بیشترکن وکمکم کن به هدفای علمی که دارم برسم.
 
پ ن:اخلاق وبی حوصلگی هامم درست کن.
ادامه مطلب
به حال الف و میم غبطه میخورم ...که هنوز فرصت دارن برای انتخاب و تجربه ی حس های خوب ... دوست داشتم جای اونا بودم ...به شدت دوست داشتم جای الف بودم ...
بهانه هامو به پای ناسپاسی نذار ، روزا و ماه ها و سالهایی که باید برام شیرین میگذشت تبدیل شدن به بدترین اوقات عمرم که همش رنج یه حسرت عمیق با من بود که بار سنگینی هم بود ... تنها موندم و غصه هامو تنها به دوش کشیدم و تنهایی گریه کردم ...به مرگ فکر کردم ...این حسرت عمیق با من موند ...شد جزئی از افکارم ...بیشتر از هم
دلم می خواد پنج سال بخوابم. دلم می خواد همه چی رو بذارم پست سرم و برم یه جایی که هیچ کس من رو نمی شناسه، اسمم رو نمی دونه و منتظرم نیست. دلم می خواد سوار قطار شم و برم تبریز. می خواد وقتی موسیقی می شنوم؛ گوشهام درد نگیره. دلم می خواد یکی برام شعر بگه، برام نامه بنویسه. یکی باشکوه دوستم داشته باشه؛ جوری که بپذیرم همین جوری هم خوبم و از جهان نترسم. دلم می خواد برم بالای کوه داد بزنم، اونقدر داد بزنم که صدام دیگه بالا نیاد. دلم می خواد با اینکه گوشها
دانشکده پزشکی یه جشنی گذاشته بود برا شب یلدا، بعد انگار یه مهمانی هم داشته بودن. رو بنرش بزرگ ( بنرشون خیلی بزرگ بود) نوشته بود با حضور پورن استار!!! حالا نمیدونم قضیه جی بود، لابد یا طرف ازون تازه مسلمون شده ها بوده یا مثلاً شوخی‌ای نمایشی چیزی داشتن، ولی برام جالب بود. قبح یه کلماتی شکسته شده. ( هرچند دانشگاه تهران ماشالله خودش پیشروئه در این زمینه. ما با هرچی هم آشنا نبودیم اینجا آشنا شدیم!!) 
دیروز استادمون داشت از قشم صحبت میکرد که یه پژوهش
چیزی که باید روش کار کنم ترس از دست دادنه، توی ریز ترین چیز ها این حس رو دارم و فکر میکنم به زودی قراره تموم شن و دیگه نتونم بدستشون بیارم. مثال میزنم تا مسخرگی و وخامت اوضاع مشخص تر بشه، شکلات خوشمزه ای که هست رو دلم نمیخواد تموم شه چون حس میکنم دیگه بهش دست نخواهم یافت!
در ظاهر مسئله ی پیش پا افتاده ایه ولی تو تموم زمینه های زندگی من هست و میرنجوندم. امید داشتم اگه پول دستم بیاد پیش مشاور برم اما خب با یکی دو جلسه فکر نمیکنم اتفاق خاصی برام بیا
فکر کنم پاییز و زمستون 93 بود...حال روز خوبی نداشت...زندگی بهش سخت گرفته بود...سعی میکردم حواسم بهش باشه...بیشتر باهاش حرف بزنم...بیشتر بخوندونمش...ترغیبش کنم به کارایی که دوست داره...حرف میزدم براش میخندیدم تا بخنده...حالا انگار اون داره همه اون کارا رو برای من میکنه...میخواد باهام حرف بزنه...میخواد بگه زندگی میشه که قشنگ باشه...میگه که نگرانمه...سعی میکنه حالمو خوب کنه...ادم کم حرف و کم خنده همیشه حالا از چیزاییی حرف میزنه که برام جالبه
اون موقعا میفه
من اینطوریم! از شعرهایی که بلدم، از متن هایی که خوانده ام، خیلی استفاده میکنم و بعضی ها خوششان می آید و طبیعتا بعضی هاهم نه!
اما خودم به طرز وحشتناکی این رفتار را دوست دارم.
اگر می آمد به من میگفت که سهم من از وفا تویی، درجا قبول میکردم خیلی چیزهارا!
اما حالا هی باید به این فکر کنم که *غیر از من همه میدونستن که اون مرد برام میمرد*
یا فکر کنم *چی تو این نگاه غمگین دیدی که به خنده های می ارزه؟*
یا اصلا فکر کنم چرا آهنگ دلواپسی را کسی به من هدیه نمیکند
دارم میرم مصاحبه ی گفتمان ، بعد از تمام مشقت ها...!
قبلش هم یه اتفاقاتی افتاد که دعای توبه خودش معین میکنه برام که چیا بودن...
محمد جواد جدیدا بدون اینکه به ما بگه از مدرسه میره خونه مامان بزرگم ، منم دم رفتنی با مامانم سر این قضیه بحث کردم...
نمیدونم این چه رفتار مضحکیه که من دارم ! مثلا میگم : دو روز قبل به مامان گفتم که من چهارشنبه ساعت ۵ میرم مصاحبه ، و الان مثل اینکه چیزی نمیدونه و انگار اولین بارشه  میگم دارم میرم مصاحبه ، میگه مصاحبه ی چی؟،، خ
سلام
بی‌مقدمه بگم، اینقدر "بیان" فکری به حال دوست شدن صفحه مدیریتش با موبایل نکرد که رفتم سراغ کانال‌نویسی...تلگرام بیشتر در دسترسمه و روزمره‌هام رو مینویسم. خوشحال میشم بهم بپیوندید.
اینجا همچنان برام عزیزه چون خوندن پست‌ها و پیام‌هاتون همیشه برام انرژی‌بخش بوده، ضمن اینکه تو وبلاگم با یه کلیک راحت می‌بینم مهر ۹۴ در چه حالی بودم. پست‌های طولانی‌ترم رو اینجا می‌ذارم تا چهار سال دیگه یادم بیاد مهر ۹۸ چکار میکردم...
 
اتاقی از آن من   ...
سلام
بی‌مقدمه بگم، اینقدر "بیان" فکری به حال دوست شدن صفحه مدیریتش با موبایل نکرد که رفتم سراغ کانال‌نویسی...تلگرام بیشتر در دسترسمه و روزمره‌هام رو مینویسم. خوشحال میشم بهم بپیوندید.
اینجا همچنان برام عزیزه چون خوندن پست‌ها و پیام‌هاتون همیشه برام انرژی‌بخش بوده، ضمن اینکه تو وبلاگم با یه کلیک راحت می‌بینم مهر ۹۴ در چه حالی بودم. پست‌های طولانی‌ترم رو اینجا می‌ذارم تا چهار سال دیگه یادم بیاد مهر ۹۸ چکار میکردم...
 
اتاقی از آن من   ...
شنیدید میگن فلانی داره گور خودش را با دست های خودش می کنه ؟
دارم همین کار را میکنم .
نمیدونم کی آماده میشه !

ایمیلم را هر روز چک میکنم . عادت کردم ...
مییینم یک نفر که سالهاست ازش خبر ندارم پیام داده :
...هستم . زنده ام . به وجودت نیاز دارم . باهام تماس بگیر .

من دیگه آدم قبل نیستم . ناجی افسانه ای آدم ها !
انرژی برام نمونده تا خرج دیگران کنم .
کدوم وجود ؟!

کاش منم مثل اون دوست مون کسی را داشتم که بتونم بهش بگم :
ف .. هستم . هنوز زنده ام و به بودنت نیاز دارم .
یا رب نظر تو برنگردد
دیروز اولین کادوی کریسمس زندگیم رو گرفتم. اونم وقتی که حدود دو ماه از کریسمس گذشته!
قبلا واسه زهرا تعریف کرده بودم که سر کریسمس گیر دادم به مامان که برام کادو بخر. البته شوخی شوخی.
دیروز که خونش بودم یه جفت جوراب مشکی ساق بلند خال خالی داد دستم و گفت خیلی وقته برات کادو کریسمس خریدم نشد که بهت بدم.
برام جوراب ساق بلند خرید. چیزی که خودش خیلی دوست داره.
فقط این تو سرم می‌چرخه که چه طور این فرشته تو زندگیم پیدا شد؟ 
موندن بین  دو راهی منو میترسونه همیشه..
یه جورایی تطبیق با هرکدوم سخته برام..
و هرکدوم ب اندازه خودشون ریسک پذیر..
ته دلم امید دارم به خودم.. اما یه وقتایی پام ناخودآگاه ممکن فرم تلو تلو شده ها رو بی محابا طی کنه..
این طور بگم ک..
نه هراس..
نه امید..
بلکه ادغام هراس و امید
میشه خلاصه ی  کل حال الانم..
ولی دوست دارم ریسک راه اولی ک خودم خواستمو بپذیرم و برم تو دلش..
مثل جسارت زدن تو دل دریا که میترسیدم..  گریز ناشی از اون احتیاط بود و درست؛ اما تا یه جای
و مثل همیشه، دو نفر دوست بودند. دو دختر با مقنعه و کوله پشتی و تشکیلات. خستگیِ یک روز طاقت فرسا در دانشگاه را با دو ظرف سیب زمینی با سس مخصوص از تن به در می کردند.  پشت یکی از میزهای کوچک فودکورت نشسته بودند و به یک موضوع فوق العاده بی مزه از ته دل می خندیدند. یکی شان درحالی که خودش را با برگه ی منو باد می زد، پرسید:
-ینی هیچ وقت از همدیگه خسته نمی شین؟!
دومی که هنوز لبخند به لب داشت سرش را محکم بالا انداخت و گفت:
-نچ. محال ممکنه. همیشه برام هیجان انگی
فرشته، همکارم، دختر آروم و ساکتی هست. همون روزهای اول تلاش کردم به عنوان تنها عضو مونث واحدمون باهاش دوست بشم و موفق شدم. مدام از خودش بد می‌گه و چند بار برام گفته دوران کودکی و نوجوانی شادی نداشته. مثلا اینکه از بچگی وقتی از مدرسه می‌رسیده خونه تنها بوده و باید خودش پلوپز رو می‌زده به برق و ناهار آماده می‌کرده.
می‌دونم خیلی غم و غصه تو دلش هست ولی خیلی درونگراست. چند روز پیش یکی از بچه‌ها بهش کادوی تولد داد و یه مرتبه صورتش خیسِ اشک شد و شر
خب یکی بیاد حالی صبا کنه که مهدی درگیری‌های خیلی بزرگتری از خدافظیتون داره. قرار نیست مث دخترای دبیرستانی استوری بذاره، قرار نیست مث تو پست بذاره و قرار نیست مث خود هشت ماه پیشش غم‌زده بشه.
توام چند هفته‌ی اول اینجوری‌ای. بعدش اشکات بند میان و به زندگی ادامه میدی و این بازه رو به عنوان قشنگ‌ترین و دردناک‌ترین روزای زندگیت تو دانشگاه به یاد میاری. قرار نیست تا ابد به دستاش فک کنی.
یه لطفی هم بکن صبا. فکرای مریض درمورد مثلث زهرماری قبلی نکن.
دارم به این فکر میکنم کاش از همون بچگی خاطره نویسی میکردم..ثبت لحظات شیرین یاحتی نیمه شیرین:)
اگه نوشته بودم الان نوشتن یه خاطره از مشهد راحت تر بود برام..
الان نمیدونم از چی بگم..از کجای بهشت..از کدوم سفرم به بهشت..
یعنی بهشت قشنگ و خوش حال و هواتر از این میخواد باشه؟!
قبل اولین سفرم به مشهد رو اصلا یادم نمیاد ارتباطم چطور بود با امام..
اما دقیق تو اولین سفرم تو دلم یه معامله کردم باهاش خیلی طلبکار باهاش معامله کردم..حتی  دستور دادم…معامله سنگین
امروز که درمورد critical thinking تو سایت philosophy میخوندم ، چندلحظه ذهنم پرت شد سمت مشاوری که پارسال اومد شهرمون و کلی سروصدا به پا کرد و پول خوبی انصافا به جیب زد!!
این آدم بنظرم واقعا باهوش بود! شهرما شهر خیلی بزرگی نیست ولی خب کوچیکم نیست و تقریبا کسی نبود که اسم این آدم رو نشنیده باشه یا لاافل یک بار تو همایش هاش شرکت نکرده باشه! اعتماد به نفس فوق العاده زیاد و ایده های عجیب و بحث برانگیزش ، اینکه باعث شده بود مدرسه ها و بقیه موسسات کنکوری واکنش نشون
وقتی یه چیزی که دوست دارم رو به کسی ( منطقیه که هرکسی نه ! طرف از هزار و یک فیلتر رد میشه ) نشون میدممیدم بخونه یا گوش کنه یا ببینه
و طرف از بیخ و بن اونو اسپویل میکنه 
" همون شهید کردن خودمون "
.
.
.
حق دارم در این لحظه بمیرم :|
به این نتیجه رسیدم باید در برابر دوست داشتنی هام یک انحصار طلب به معنای واقعی کلمه باشم !
اینطوری نه کسی جرات اسپویل کردن دوست داشتنی هامو به خودش میده 
نه من ناراحت میشم 
.
.
.
ببین چقدر منطقی با رفتار بد ادما ( به زعم من بد ) کنار
صبح پسرک بیدار شد و بعد از دیدن یک کارتون گفت میدونی مامان همیشه به این فکر میکنم که من کی هستم!
واو! واقعا فکر نمی‌کردم بچه‌م اینقدر فیلسوف باشه.
میگم یه کم برام توضیح بده بفهمم به چی فکر میکنی؟
میگه میخوام بدونم کی هستم.
میگم دوست داری کی باشی؟
میگه پاندا! :/
قشنگ نابود شدم رفت! :))
میگم دوست داری پاندا باشی؟ دوست نداری آدم باشی؟
میگه پاندا هم یه جور آدمه دیگه! :/
میگم پاندا حیوونه مادر. آدم کجا بود؟
قشنگ داشتم ناامید میشدم ازش که گفت:
حالا اینو ب
لاک فیروزه ایم یه مدتیه سفت شده و نمیشه ازش استفاده کرد :( دلم گرفته ، یعنی دیشب ن حالمو گرفت ، این هفته خوب شروع شده بود ولی مثل اینکه من نمیتونم چند روز پشت سر هم خوشحال زندگی کنم ، دلم  یه لاک آبی کمرنگ که حالت صدفی داشته باشه میخواد :(
+: میدونید ؟ مهم نیست که یه دختر 23 ساله در مقابل یه پسر 15 ساله تو این جامعه حرفش خیلی بی ارزش تره ، برام مهم نیست کسی جنس مونث رو آدم حساب نمیکنه ، برام مهم نیست دنیا چقدر حق دختر ها و زن ها رو خورده ، برام مهم نیست
وقتی داشت لباس میپوشید صداش زدم: "من میرم بیرون از راهش میرم خونه آ با هم بریم پیاده روی" هیچی نگفت و سریع رفت بیرون... رفت خونه خواهرش تا با هم برن خونه یکی دیگه از فوامیل عزیز تر از جونش...درست وقتی که رسیدم خونه ی آ و با مادرش گرم صحبت بودیم گوشیم زنگ خورد و با اینکه هندزفری توی گوشم بود از صدای دادش مادر و دختری که از یه دنیا بیشتر دوستشون داشتم از جا پریدند: " تو غلط کردی رفتی اونجا... برو خونه... همین الان..." از شدت نفرت و خجالت عرق سرد روی پیشونی
جدا از اینکه هیچ وقت تو وبلاگم زیاد فعال نبودم :) ( نه جان من ادعای فعال بودنم بکن! ) — شمایی که نیشتو باز کردی و تو دلت داری به من می خندی ! اره شما ! حواسم بهت هستا. جمع کن لب و لوچه تو :| — ولی خب مهر ماه بود که استارتشو زدم ( الان که چی؟  باید خوشحال باشیم مثلا؟ )
روی صحبتم با کساییه که منو اینجا می خونن یا قبلا می خوندن و حتی شمایی که بعدا میای می خونی :) ( یعنی میخوای بگی هنوز کسی بهت سر میزنه؟ )
اقایی که یواشکی اومدی سر زدی اینجا و فکر کردی من نفهمید
اول تشکر میکنم از ماجده عزیز که با وجود خنگی بی نهایت من برام توضیح داد قضیه از چه قراره
نکته دوم اینکه ظاهرا باید آخر این پست چند نفرو دعوت کنم به این چالش که چون من طبق عادت زندگی عادیم‌ در دنیای مجازیهم بسیار مراقبم که آرامش کسیو نخراشم هنوز با کسی آشنا نیستم که دعوت کنم. پس صمیمانه از هر عزیز وبلاگ نویسی که این پست رو میخونه دعوت میکنم که این چالش رو انجام بده و اگه قابل دونست واسه همین پست کامنت بذاره که آشنا بشیم.
۱- موسیقی و آهنگسازی رو
ساعت 4 صبح رسیدم تهران.. پدرم اومد به استقبالم اما وسط راه از راننده خواست مسیر رو کج کنه تا بره به فرودگاه مهراباد و به خونه. خداحافظى کردم و به راه ادامه دادم. من موندم دور از خانواده در وطن و در تهرانى که همیشه دوستش دارم اما حالا در کنار همه قشنگیاش، تهِ تهِ عمقش یه دل تنگیه خاصى داره که برطرف نمیشه.. دلتنگى که نه تو این شهر حل میشه و نه تو دل من. نفس کشیدن تو این شهر برام به شدت دلگیره..حالا موندم تا دوشنبه چطور این شهر غریب دوست داشتنى رو تحمل
طبی که بنای خودش را بر تجربه گذاشته امروز ناتوانی خودش را بیشتر از هر روز نشان داده.
وقتی از او می پرسیم: فلان چیز مفید است یا نه؟ می گوید: اثبات نشده!
آن یکی چطور؟ : تحقیقی صورت نگرفته!
آن دیگری چطور؟ : معلوم نیست.
فلان ترکیب... : باید تحقیق شود...
مگر تجربه کردن اینها چقدر وقت می برد؟ بعد از چند ماه انگار در مورد هیچ چیز تحقیق نکرده اند. یا اینکه اصلاً بنا گذاشته اند در مورد بعضی چیزها تحقیق نکنند!!!
خوش انصاف هایشان می گویند: نمی دانیم! بی انصافهایش
چند روزی هست که تخم های اردک داخل انبار ، جوجه شده و 5 تا جوجه اردک بامزه به دنیا اومدن .. اردک ماده ، قبل از این که بخواد تخم بذاره و تخماش جوجه بشن خیلی ترسو و بی آزار بود .. خیلی راحت می شد اون رو گرفت بدون هیچ مقاومتی اما یه سری اتفاقای جالبی ازش دیدم که می صرفه براش یه مطلب بنویسم .
دیروز عصر رفتیم بغل باغچه تا یکم اونها رو ببینیم .. گفتم شیر آب رو هم باز کنم تا داخل باغچه آب باشه و جوجه ها هم بگردن و غذایی واسه خودشون پیدا کنن ! اول بگم که اردک نر
سلام
بنده دختری ۲۰ ساله هستم که از مشکل چشم چرونی رنج میبرم. تا 16 سالگی سر به زیر بودم و به نامحرم اصلا نگاه نمیکردم، البته الان هم ظاهرا سربزیرم اما ۱۶ سالم که بود یکی از دوستانم بهم فیلم مستهجن رو معرفی کرد و من از اون موقع چشم و گوشم بازتر شد متاسفانه. و حدودا از همون سن یه تغییراتی در رفتارم به مرور بوجود اومد که الآن حس میکنم کنار گذاشتنش برام سخت شده. 
از زمانی که با فیلم های خاک برسری آشنا شدم عفت نگاهم از بین رفته. حتی هنوزم هر دو سه ماه ی
چطور دوست داشتنمان را به شوهرمان نشان دهیم
پس از سال‌ها، یکی از دوستان قدیمی‌ام را دیدم. محل کار همسرش به شهر ما منتقل شده بود و خانواده کوچک‌شان تصمیم گرفته بودند در شهر جدید، شرایط متفاوتی را تجربه کنند. نکته جالب برای من رابطه بین این زوج پس از سال‌ها زندگی مشترک بود. خانم و آقا بسیار محترمانه و عاشقانه با همدیگر رفتار می‌کردند. مشخص بود رابطه دوطرفه محکمی برقرار است که بعد از 10 سال زندگی مشترک، این میزان خوشبختی به چشم می‌آید. مطمئنا
من و میم دوتامون تهِ خطیم. دوتامون داریم جون می‌کنیم برای زنده بودن. برام عجیبه چرا اینجوریه! برام عجیبه آیا دیگران هم زندگیشان مدل ماست؟ خسته ایم. از نفس افتادیم. خودمون رو روز زمین می‌کشیم. هیچ.. مطلقا هیچ چشم‌اندازی پیش رومون نیست. هیچ بهانه‌ای نداریم. چجوری زنده‌ایم؟ برام عجیبه! زندگی به مثابه رنج شده برامون و همچنان ادامه می‌دهیم. واقعیت اینه که از مرگ می‌ترسیم. زندگی رو با تموم پوچی و سختییش دوست داریم. هیهات...
پر از حرفم و خالی از کلمه. وضعیت اسف باری که بخاطرش، روزی هزار بار اشک هام تا پشت پلکم میان و به هر نحوی که شده، راهشون به بیرون رو پیدا می کنند. به این فکر می کردم که نادیده گرفتن احساسات، چه ضربه ی مهلک و کشنده ایی میتونه باشه! و چه قاتل های بی خبری و چه مقتول های بی صدایی که از زندگی کردن، فقط توان " نفس کشیدن " رو دارند. این یکسال از جلوی چشمم رد می شه و آهنگ پس زمینه ش، صدای لانا ست که منو غرق می کنه. دیگه درد خیانتی که دیدم رو حس نمی کنم، انگار آر
من فقط سعی میکنم به این فکر کنم که فقط یک هفته از شروع سال جدید میگذره و هنوز زمان دارم و باید تا دیر نشده دست به کار بشم. بعضی وقتها میترسم از این وضع. چه زود همه شورو حالم خوابید. من که داشتم خوب کار میکردم پس چرا اینجوری شد. شایدم علتش مهم نباشه. شاید باید دوباره به همه چیز از اول فکر کنمو امیدوار باشم و سخت نگیرم. اما چطور میشه سخت نگرفت؟ چطور میتونم بدون فکر برای خودم الکی وقت هدر بدم. نمیتونم. واقعا نمیتونم. از این وضعیت که لذتی نمیبرم تمامش
یک بغل آغوش گرم
و رهایی از زمان
ای فشار زندگی
توی نبض من نمان...

+ یه شعر خیلیییی قدیمی. یهو گفتم بنویسمش :) 
++ دلم میخواست یه برنامه میذاشتن بعضی خواننده‌ها، بعد آدمای معمولی‌ای مثل من میرفتن اونجا و شعرشونو میدادن که اون خواننده بخونه و با صدای خواننده‌ای که دوسش دارن شعر خودشونو بشنون. آهای خواننده‌ها لایو نمیذارین؟ 
+++ ولی با اونایی که زیر خاکن چطور برنامه بذاریم؟ رفتیم اون دنیا چجوری پیداشون کنیم؟ کاش مثلاً پنجشنبه شب بیاد خودش به خوا
توی کارش موفق بود عروس که شد، قید کار کردن را زد. چهار گوشه ی کار را بوسید به کل خانه نشین شد. گفت:" شوهرش دوست ندارد کار کند." گفت:" خیلی کیف دارد به خاطر کسی که دوستش داری، خانه نشین شوی، حتی اگر عاشق کارت باشی، حتی اگر توی خانه ماندن را دوست نداشته باشی." لبش می خندید چشمهایش اما نه. غم چشمهایش را نمی توانست قایم کند. این آخرها هر وقت می دیدمش توی خودش بود. دلم می خواست ازش بپرسم برای آدم ِ دیگری عوض شدن، چطور است، مزه دارد؟ بعد دیدم بهتر است آدمها
روز معلم سخت ترین روز برای من!
بماند که چهارشنبه با اینهمه تأکید باز هدیه خریدن! اما شنبه ادامه داره! وای خدایا!
اصلا نمیدونم چرا انقدر این روز برام سخته!در اوج شرمندگی هدیه رو می گرفتم و فقط خودمو می‌ رسوندم دفتر پشت میزم.معلم ها که جمع میشدن هدیه ها باز میشد و ذوق زدگیشونو دوست داشتم!اما من اصلا باز نکردم هیچکدوم از هدیه هامو!
آوردم خونه،فقط گل رو با اشتیاق از مامانم خواستم بذاره گلدون.بقیشو گذاشتم گوشه اوپن و رفتم اتاق که چادرمو آویزون کنم.
بسم الله مهربون :)
1. داداشم از مسافرت برگشته، با کلی سوغاتی های قشنگ و رنگی رنگی :) سلیقه ی من و داداشم از زمین تا آسمون متفاوته، حتی رنگ هاییم که اون دوست داره من دوست ندارم، با این حال همیشه به خاطر تک تک سوغاتی هایی که برام میاره ذوق مرگ میشم و همه رو استفاده میکنم *_*
2. "ن" میگه بیا بریم کلاس نقاشی با مداد رنگی. مداد رنگی هم دوست دارم ها، ولی خب سیاه قلم رو بیشتر. بعد من تازه شروع کردم، چطوری از سیاه قلم بپرم مداد رنگی! شایدم برم ها، چون کلاسش به خ
خب، من کلن آدم حسودی هستم.
درمورد چیزایی که دوستشون دارم، دست‌ودل‌باز و جنگنده‌ام. یعنی اگه از یه‌چیزی واقعن خوشم بیاد دیگه بی‌خیال شدن برام بی‌معنی می‌شه. اما خب، دراین مورد مهربون‌ترم! اگه دیگران هم اون رو داشته باشن، چه دلیلی برای ناراحتی هست؟ خوشحالم می‌‌شم، البته خب اگه لیاقتش رو داشته باشن و قدر بدونن، وگرنه می‌خوام خفه‌شون کنم.
اما درمورد کسایی که دوستشون دارم، به‌طرز نفرت‌انگیزی حسودم! یعنی اگه یه موقعی مثلن عاشق یکی بشم ح
سلام 
میخواستم بدونم ارتباطاتی که در دوران دبیرستان بین یک دختر و پسر اتفاق میافته تا چه اندازه درسته و تا چه اندازه غلط؟
اگه پسر یه کم سنش بالاتر باشه مثلا ۲۰-۲۱-۲۲ و دختر هم ۱۷-۱۸ سالش باشه و پسره هم قصدش ازدواج باشه چطور میشه به اون دختر اعتماد کرد؟، در واقع چطور میشه به حرف یک دختر دبیرستانی اعتماد کرد؟
آخه یه دوستی داشتم تو سال آخر دبیرستان با یک دختر همسن خودش رابطه داشت، اما وقتی دختر دانشگاه دلخواهش قبول شد خیلی راحت پسر رو کنار گذاشت
میم همکلاسی من در آموزشگاه خیاطی است. وسواسی، دقیق و کمی خنگ و بی‌سیاست. بی‌سیاست در زندگی فردی و خانوادگی. اما یک ویژگی مهم دارد. او ناتوان است از بزک کردن خودش و اینکه خود را جوری دیگر نشان دهد. 
ادای مادرهای موظف و فداکار را در نمی‌آورد. خودش است. خستگی‌اش از بچه‌داری و غرغرهای متوالی سارا را پنهان نمی‌کند. دخترش را دوست دارد ولی دوست داشتنش را اغراق نمی‌کند. میم آنقدر خودش است که دلم برایش در آینده بسیار تنگ می‌شود.
قبل ترها، خیلی بیشتر توی دنیای خودم بودم و کمتر حرف می زدم.
نوشتن برام خیلی راحت تر بود تا رو به رو صحبت کردن و دلیلشم این بود که می خواستم اونچه در ذهن دارم رو منتقل کنم.
شاید برای یک نامه چند خطی، چند ساعت وقت می ذاشتم، یا برای یه پست توی وبلاگ شخصی. اما آخرش می شد همون چیزی که توی ذهنم بود. دست کم این بود که بارها بهش فکر کرده بودم تا اونچه دقیقا توی ذهنم هست رو بنویسم.
یکی از باحالی های زندگی این بود که جای نوشتن یه متن، چندتا کلمه پیدا کنی و گف
اینطور نیست که من خیلی خمار اینترنت باشم و استخون‌درد گرفته باشم از نبودنش. فقط نمیدونم با زندگیم چیکار کنم. نمیدونم بعد یه روز طولانی که از دانشگا برمیگردم چطور خستگیمو در کنم. چطور با مامانم اینا تماس تصویری بگیرم. چطور جزوه و ویس دانلود کنم. چطور گوگل کنم که چرا سرامیکای کف اتاقمون بلند شدن و صدا میدن. 
و به طور کلی، بیشتر نگرانم که قراره چی بشه. قراره اینطوری بمونه؟
سلام
امروز تولدمه. 
فکر میکردم امروز خیلی غصه دار باشم ولی خوشحالم خیلی خوشحال.
همکارم که در حال حاضر دوستم هم هست دیروز رفته و برام یک مانتوی خوب خریده. یک مانتوی زیبا که واقعا دوست داشتنیه و وقتی پوشیدم حسابی لذت بردم.
با همکارم رفتیم یه قنادی عالی و شیرینی رولت خریدم و آوردم با بقیه خوردیم. خیلی بهمون مزده داد.
یکی از دوستام از خارج از کشور با من تماس گرفت و برام شعر "Happy birth day" را خوند، حسابی خوشحال شدم.
دوتا از اساتید دوره  کارشناسی ارشدم هم
سلام به همه .... سلامی از جنسه یک سال غیبت ....
نمیدونم چجور شروع کنم ولی بیشتر از همه از این ناراحتم که شرایط و سر شلوغیای زندگیم (و در بعضی موارد تنبلیم) نذاشته که به یاد وبلاگ بمونم و مرتب بنویسم ....
راستش واقعا مطمئن نیستم که این آمار بازدید چجوری کار میکنه ولی به نظرم یه جای کار مشکل داره چون چطور میشه بینه این همه آدم یه نفر نباشه که یه نظر خشکو خالی بذاره ؟ (به شخصه خیلی نظر خواننده های وبلاگ برام مهمه...حتی اونایی که در حده یه بازدیده کوچیک او
میشه به عنوان یادگاری ، یه جمله (یا حتی بیشتر) برام بنویسی؟مثلا دوست دارم مهمترین درس و تجربه ای که توی زندگیت به دست آوردی رو واسم بنویسی
یا یه خاطره ی قشنگ
یا حتی پیشنهاد ، انتقاد  یا نصیحت
فقط دلم میخواد پس از مدتها یه حس و حال خوب توی یکی از پستهام توسط شماها برام ثبت شه
پیشاپیش مرسی:)
سفر اولم به شمال اونم رامسر شاید بیست سالگی یا بیست و دوسالگیم بود اون وقتا گوشی اندرویددو یا سه بود و من یه نه چندان عالیشو داشتم سفر کاروانی بود و چندتا ازدوستام همراهم
 دوست داشتم عکسای قشنگ داشته باشیم و طبیعت سبز و بارونیش با عکسا یادگاربمونه برام.
کیفیت گوشی بچه ها بهتر بود و خواستم گیرنده عکسا باشن ساحل سنگی و بارون و لباسای خیس شدن خاطره من از اولین شمال زندگیم 
برگشتیم و عکسا رو گرفتم بخاطر نبود سیستم و خراب شدن رَم گوشی عکسا از بین
اینکه جهان بینیم سیاه و تاریکه یعنی افسردم؟ اینکه هم‌سن و سالای خودمو یه مشت آدم متظاهر و خودنما و توخالی می‌بینم یعنی خودمو از اون‌ها بهتر و بالاتر می‌بینم؟ اینکه ازشون فاصله می‌گیرم دلیلش اینه که آدم مغرور و خود‌برتر بینی هستم یا از خودم بدم میاد؟! اینکه بحثایی که باهم میکنن حالمو به هم میزنه چون نصفش به تحقیر و تمسخر نفر مقابل می‌گذره دلیلش اینه که حرفاشون برام مهم نیست یا به کسی و چیزی کمکی نمی‌کنه؟ اینکه الان دارم اینارو اینجا می
بابا دمتون گرم نیومده 178 تا بازدید خوردیم . چه پر برکته اینجا . خدا به خیر کنه با این وضع مریضی تا کجا میخوایم پیش بریم . باید همه مون به یه نتیجه واحد برسیم که اول رعایت نکات بهداشتیه که تلویزیون بنده خدا پیر شد انقد گفت . دوم اینکه ما باید باید دست به دامن خدا و اهل بیت شیم که هرچه سریعتر بیماری دم شو بذاره کولشو د برو ... ببینم چه میکنیما !!! ... بشینید همه دعا بخونیم . حدیث کسا و اینا . دیگه ما امیدمون به بالاست تا خدا خودش راست و ریس کنه ...
امروز روز دوستیه؟!از میم فاکتور میگیرم و میگم :
دلم یه دوست فهمیده و قابل اعتماد میخواد
بتونم حرف بزنم باهاش بدون اینکه قضاوتم کنه.از هر چی اذیتم میکنه بگم و خیالم راحت باشه که یا منو میفهمه یا راهکار خوبی برام داره
نمیدونم
همه ی آپشنهایی که یه دوست خوب داره
من دلم یه دوست خوب میخواد
خوب واقعی. نه خوب نصفه نیمه
به اندازه موهای سرم آدم دور و برمه اما یک دوست دلخواه ؟ نیست
و به اندازه یک عمر شاید ، میتونستم باهاش حرف بزنم اما حالا؟ تنهام و ساکت
 سلام گایز(نمونه هایى از رید*ن من در زبان هاى پارسى و انگلیسی.. )خب این یه چالش نیست.... یه جورایى... جمع آورى اطلاعاته... امم.. آمار گیرى...(دانش آموز رشته ى تجربى... )خب..... مى خوام بدونم که.... وقتى یکى رو دوست دارین... چه حسى دارین؟ اون حس از کجا میاد؟(معلومه از W.C... )منظورم اینه که چطور مى دونین که دوست دارین یه نفرو؟ منظورم عشق نیست... فقط دوست داشتن معمولى مثل یه دوست... یا... نمى دونم.....خب حالا با رسم شکل توضیح دهید؟خب بگین دیه عه... مى خوام بدونم... اون حس ا
بازم هفت سالم بود ! نه دقیقا ولی نزدیک به هفت سالگیم، آره بچه بودم ! یادم نیست من از سید (پسرخالم که اون موقع تقریبا بیست و پنج، سی سالش بود) درخواست کردم تا برام داستان بگه یا سید خودش برام داستان گفت، ولی هرچی بود واقعا حوصلم سر رفته بود و به این داستان نیاز داشتم !
ادامه مطلب
راستش رو بخواید نمیدونستم اسم این پست رو چی بزارم چون محتوا نویسی باعث شده روی عنوان ها خیلی سخت گیر باشم  ولی از صدر نشینی در گوگل و جدال بر سرِ برتری خوشم  اومد قرعه به اسم دومی افتاد اون یکی هم نوشتم اگه دوست داشتید با چشماتون عنوان رو عوض کنید دیگه به بزرگیه خودتون ببخشید .بگذریم 
 از زمانی  که شروع به یادگیری سئو (علم رشد دادن یا بهتر بگم بالا آوردن یک سایت در نتایج گوگل)کردم همیشه به دنبال مطالب بیشتر و خاص تر و یا شاید هم پیچیده تر بودم
همون روزای اول خیلی از زمانم رو با محمدرضا میگذروندم رسیدیم به شب شهادتش توی وبلاگ ها و سایت ها و اینیستا دنبال آشنایی بیشتر با این بزرگوار بودم یه جایی دیدم خواهر عزیز و دوست داشتنیش گفته بود شب شهادت محمدرضا ازش چیزای بزرگ بخوان منم اون شب ازش شهادت رو خواستم بهشم گفتم دوست شهیدم من خیلی فاصله دارم از شهادت ولی تو این فاصله رو برام جبران کن تو دستمو بگیر هوامو داشته باش مراقبم باش مراقب باشم برام دعا کن شهید بشم من یه دخترم چجوری و به چه نح
چند روزیه که فکر می کنم ممکنه دچار افسردگی شده باشم،عموما حالم خوب نیست-خیلی بد است- حتی صبح ها که از خواب بیدار میشم پر از حال بدم ، مداما حس می کنم دلم میخواد گریه کنم ، حس می کنم هیچ چیزی به وجدم نمیاره ، شوق برام یه مفهوم دور شده ، حس میکنم عضله های پیشانیم دچار اسپاسم شده و مقاومت میکنن در برابر باز شدن ، با این که آدم عاطفی ای هستم به طرز عجیبی حس می کنم قابلیتم رو برای دوست داشتن ، برای عاشق شدن و حتی به میل غریزیم رو از دست داده ام.می خوام د
دیشب آرزوی روزهای بارونی کردم و خب هواشناسی هم روز جمعه رو بارونی نشون میداد. درحالی که پنج صبح و بعد از دیدن سیزن اول سریال See خوابیدم و ظهر بیدار شدم ولی انقدر حالِ دلم خوبه که برام عجیبه. نه اینکه دلتنگ نباشم ولی دلگیر نیستم. انگار واقعاً به غار تنهاییم رسیده باشم و شروع زندگیم از همین 13 دی ماه 1398 باشه. حالا دارم فکر میکنم چطور تا انتهای شب همینطور حال خودم رو خوب نگه دارم و کیفیتش رو حتی بیشتر و بیشتر کنم. 
راستش رو بخواید نمیدونستم اسم این پست رو چی بزارم چون محتوا نویسی باعث شده روی عنوان ها خیلی سخت گیر باشم  ولی از صدر نشینی در گوگل و جدال بر سرِ برتری خوشم  اومد قرعه به اسم دومی افتاد اون یکی هم نوشتم اگه دوست داشتید با چشماتون عنوان رو عوض کنید دیگه به بزرگیه خودتون ببخشید .بگذریم 
 از زمانی  که شروع به یادگیری سئو (علم رشد دادن یا بهتر بگم بالا آوردن یک سایت در نتایج گوگل)کردم همیشه به دنبال مطالب بیشتر و خاص تر و یا شاید هم پیچیده تر بودم
دوست دارم نوشتن رو دوباره ادامه بدم اما همچنان اینکه کی میخونه، برام مهمه.
بعضی حرفا رو هیچ جا نمیتونم بگم اما دوست دارم ردی ازش بمونه برای آینده؛ هم از جهت خاطره و هم برای عبرت.
از این به بعد تمام پست‌ها رمز‌دار خواهد بود.
از دوستانی که وبلاگ من رو میخونن و مطالب رو دنبال می‌کنن خواهش می‌کنم آدرس وبشون رو به صورت خصوصی بذارن تا رمز ثابت مطالب عمومی براشون ارسال بشه.
مطالبی که شخصی باشن هم به نحو دیگه‌ای توی عنوانشون مشخص میشه.
ممنونم از د
به گزارش خبر فوری به نقل از ایسنا، به نقل از خبرگزاری آسوشیتدپرس، جورج بوش پسر این اظهارات را در نشستی در ابوظبی، پایتخت امارات مطرح کرد که توسط موسسه میلکن که یک اندیشکده اقتصادی مستقر در کالیفرنیا است، برگزار شده بود.وی گفت: ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه یک انسان خودخواه است. او نمی‌تواند فکر کند که چطور دو نفر می‌توانند برنده شوند. او تنها فکر می‌کند که چطور خودش بنده شود و دیگری ببازد.
هر از چند گاهی که به دور و بر خود نگاه می کنم اینچنین سوالاتی برام پیش میاد. مثلا کیبورد را چه کسی احتراع کرد. البته واقعا برام اسم شخص مهم نیست ولی برام این مهمه که چطور افرادی به این زیبایی به ایجاد چنین ابزار ارزشمندی دست می زنند. بسیاری از تجهیزاتی که می بینیم پس از فکر و تلاش یکنفر و یا یک گروه ایجاد شده است. عملا فرق مخترعین با ما چیست؟ البته واقعیتش منظورم برخی از مخترعین وطنی نیست که هر روز اختراع هایی دارند که در جهان اول است؟!!!
واقعا او
نزدیک تولد دوستمه و یکی از دردهای من پیدا کردن کتابیه که مطمئن باشم نخونده! یک چیزی که در مورد دوستم هست اینه که راستش تو تولدای من تقریبا طبق سلیقه‌ی خودش برام کتاب آورده. تفاوت سلیقه ما به حدیه که کتاباش تو کتابخونه‌ی کوچیک من حتی یک بار هم خونده نمیشن. شاید هم از توجه گاه به گاه من به سلیقه‌اش فکر می کنه با او هم سلیقه‌ام. نمیدونم. از این بگذریم.رفتم و دو تا کتاب گرفتم. یکی رو هر دو احتمالا دوست داریم و یکی رو چون طبق سلیقه‌ی خودش بود گرفتم.
یکی از دلسوزی هایی که فوق العاده ازش بیزارم، اینه که کسی بهم بگه "تو جهادت بچه داریه، دیگه نمیخاد کار دیگه ای بکنی؛ بچسب به بزرگ کردن بچت"
ینی کسی که بچه دار میشه باید مث مرده ی متحرک چندین سال هیچ حرکتی در راستای اعتلای روح یا روحیه یا افزایش سعه ی وجودیش انجام نده؟؟؟ فقط صبح تا شب چه عوض کنه و مث پو غذا دهن بچه بذاره؟؟(لامصب مگه این پو سیر میشه؟؟)
آب هم که یه مدت یه جا بمونه میگنده! چطور از یه زن بی تحرک انتظار دارید همچنان شاداب و پویا بمونه؟
ا
سلام. از اونجایی که نوشته های شما برام معنای زندگی میده و با خوندنشون حس خوب زندگی رو برام منتقل میکنه ، تصمیم گرفتم ( البته با توصیه های شما) نوشتن رو همین جا بعد از مدتها شروع کنم و خواستم همین جا ازتون تشکر کنم. :)
البته میدونم که به خوبی نوشته های شما نمیشه ولی تا جایی که میتونم سعی میکنم بهتر بنویسم. 
 چند وقت پیش به آقای ن. پیام دادم که داده‌های مربوط به ژن چند نفر رو برام بفرسته. در واقع پرسیدم «میشه برام بفرستید؟» و جواب این بود که «چطور؟» چون بالاخره شوخی که نیست! من ممکنه با داشتن اطلاعات مربوط به ژن چند نفر بمب اتم بسازم و حیات بشری رو به نابودی بکشونم!
اون قدر جوابش برام دور از انتظار بود که تا چند روز چت رو باز نکردم. بعد از چند روز هم باز کردم ولی چیزی نداشتم که بگم.
دیروز دوباره برگشتم سر همون کار و امروز دوباره بهش پیام دادم که لطفا
سلام ...
بله، خیلی گذشت از اون روزی که آخرین ورق این وبلاگ رو سیاه کردم و رفتم که رفتم !
بله می دونم که بزرگترین خیانت رو به خودم، دستم و قلبم کردم! اینکه نوشتن رو گذاشتم کنار ... و چقدر از خودم ناراحتم ...
اونقدر تلخی و شیرینی های زیادی رو زیر زبونم حس میکنم که وقتی میخوام روی کیبورد بیارمشون و بنویسمشون، روی هم تلنبار میشن و ازشون غول بزرگی درست میشه که منو میترسونه ... ! اما خوب چیزی که به خوبی میتونم احساسش کنم، حجم عظیمی از درد و دلامه که دلشون می
همگروهی سابقم مجتبی داره برای امتحان دستیاری میخونه.امروز ویس فرستاده به همون سبک خودش که واااای گلی دلم برات اقد شده توله:/...میگم خوب میخونی?میگه اره بابا روزی دو ساعت رو میخونم دیگه:/
میگم پولداری و ماشین فلان و خونه مستقل و دوست دخترای فراوون به هرحال وقت آدمو میگیرن دیگه،میگه آ قربون دختر چیز فهم:))))
میگم مجتبی تو که دستت به دهنت میرسه،منم که دختر با کمالاتی ام خب لامصب چشماتو باز کن.خرج از تو درس خوندن از من...میگه ***(قابل پخش نیست متاسفانه
یکی از دوستام می گفت، هر کسی خیلی خودش را دوست داشته باشه آنگاه سایرین را هم دوست خواهد داشت. 
 
ایده ایشان این بود که دوست داشتن دیگران به دلیل دوست داشتن خود است و هر چه خود را بیشتر دوست داشته باشید آنگاه دیگران را نیز دوست خواهید داشت.
 
ادامه مطلب
بسم الله النور
 
دیدم یک پیام جدید تو وبلاگم دارم اونم از کی؟!
از یار طلبگی کسی که واقعا دوستش داشتم 
چه پیامی؟؟
شماره تلفنش رو برام نوشته بود تا با هم در ارتباط باشیم 
وای خدایا باورم نمیشد اولین بارم بود که در فضای مجازی خانمی که دوست داشتم باهاش دوست بشم شمارشو برام گذاشته بود 
سریع رفتم به مامانم گفتم بعد دیدم یکی داره بهم زنگ میزنه!!
خودش بود 
قلبم به تپش افتاده بود نمیدونستم جواب بدم یا نه 
و تا اومدم جواب بدم قطع شد 
دیگه من زنگ نزدم یعن
نوشته بود: «شما روانشناس هستید؟»
من با خودم فکر کردم من روانشناسِ روانِ خودم هستم.
اصلا هر آدمی بهترین روانشناس خودش است. هیچ آدمی مثل خود آدم، خودش را نمی‌شناسد.
هر کسی می‌تواند به همه دروغ بگوید، نقاب بزند به چهره، فیلم بازی کند، اما نمی‌تواند به خودش دروغ بگوید، خودش را گول بزند.
نوشته بود: «...من با خودم مشکل دارم...»
دلم می‌خواست برایش بنویسم: «چون با خودت مهربان نیستی، خودت را دوست نداری...»
دردها از جایی شروع می‌شود که خودمان را نمی‌بی
رازثروتمندشدن تمام کارآفرینان ومتخصصان کسب وکارکشف شد.
آیا شماهم به دنبال این بوده ایکه بفهمید چطورشدیکی از اطرافیان شما گلیم خودش را سریع از آب کشید؟
آیا دوست داری بدونی چطور میشه توی عرض 5سال حتی باتنبلی محض به 1میلیاردو200میلیون تومان دست پیدا کرد؟
آیا دوست داری درآمد صفرخودت رو به روزانه یک میلیون افزایش بدهید؟
آیا دوست داری جوانی خودت روتلف کنی ودرآخرهیچی نداشته باشی؟
یااینکه تا عمرداری به جای اینکه برای خودت کارکنی برا دیگران کارکن
دوستی ازم پرسید: ازش خبر داری؟گفتم: نه هیچیگفت: تو هم ازش خبر نگرفتی؟سراغی ازش نگرفتی؟گفتم‌: نه! وقتی که رفته، دیگه سراغش رفتن نداره. دوست داشتن که زورکی نمیشهبا تعجب پرسید: برای برگشتنش هیچ کاری نکردی؟ براش نجنگیدی؟با خودم فکر کردم جواب سوالشو چی بدمفکر کردم جنگیدن برای یه آدم چه شکلیه؟ آدم چطور برای برگشتن یکی می جنگه؟ اصلا میشه برای عشق یه نفر جنگید؟ مگه نه اینکه عشق، صلحه آرامشه آزادیه، پس عشق و جنگ با هم جور در نمیان چند مدت پیش زندگی ن
+ متوجه شدم که یکی از بلاگرها منت رو سر نوشته های من گذاشته و اون قدیمی ها رو یه مروری کرده... حالا سوالی هم که داشته توی کامنت جدیدترین پست نوشته و کلی خاطرات خوب رو برام زنده کرده... از اینکه شخصی وقت بذاره و نوشته هامو بخونه لذت میبرم... چون معتقدم متنی که نوشته میشه باید خونده بشه، خونده نشه با آشغال فرقی نداره! یکی دو سال پیش منم مشتاق شدم پست های قدیمی یه وبلاگی رو بخونم که با برخورد زشت نویسنده ش روبه رو شدم... نمیدونم چرا تا به امروز هنوز هم
هر چی باشه تو وبلاگ حق آب و گل دارم.
روزهای خوبی سپری نشد. این روزهای بد با اتفاق‌های بدی هم که داره تو کشور رقم می‌خوره به برکت عزیزان همراه شده. از دل گرفتگی نگم که دیگه می‌خوام دل و بکنم و بندازمش یه کنار‌٬ اما حیف که روح هم رنج می‌کشه روح رو که نمی‌تونم جدا کنم مگه که خودش بخواد‌. وقتی یه مدت نمی‌نویسی انگار واژه‌ها از دست موقع نوشتن دارن فرار می‌کنن‌. تو اینستاگرام هستم و فعالیت می‌کنم. اما همیشه وبلاگ برام چیز نوستالژی‌تری بوده. مث
اصلا شرایط طوریه که نمیتونم بیان کنم!
بگم حالم بده؟دیگه تکراری شده.
مزخرف،دو روز از کلاسای هنرستان و یه جلسه کلاس زبان از دست دادم،سفر و گرما و حالِ بد.
واقعا از خورشید متنفرم خورشید باید وقتی من میرم خارج از خونه پشت کوه ها بمونه تا من کارم تموم شه بعد اجازه بگیره بیاد سرِجاش.
بابام دوست داشته اسم منو بذاره خورشید،اسم قشنگیه اما من گرما رو دوست ندارم.
دوتا کتاب خریدم که بعدا راجبشون حرف میزنم.
منو خاموش دنبال نکنین من میمیرم‌.
دلم میخواد با
+حقیقتا هیچوقت نمیتونستم زندگیِ امروزم رو تصور کنم، هیچوقت فکر نمیکردم بمونم پشت کنکور اون هم این همه مدت.
دروغ چرا، حسودیم میشه به همه اونایی که با پول پزشکی میخونن، میرن خارج از کشور و به رویاشون میرسن.
+حس می کنم افسردگی دارم، برای همه کار بی حسم و انگار نه انگار که کنکور نزدیکه . دوست ندارم هیچکس رو اطرافم ببینم، میخوام تنها باشم فقط:(
از وضع خودم راضیم؟ اصلا.
خودمو دوست دارم؟ خیلی کم.
چقدر جای یه دوست تو زندگیم خالیه، چقدر دلم کسی رو میخوا
بعد از اینکه تعداد قابل توجهی از انبیاء و اوصیاء و اولیاء رو نام می‌بره و بر اونها درود می‌فرسته، می فرماید اللّهُمَّ اجعَلهُم اِخوانی فیک.. 
اغراق نیست که بگم همینجای دعا دوست داشتم از فرط شوق جان بدم..
+دعای امّ‌داود.
+خداوندا آنها را برادران من در راه خودت قرار بده.
+ راستش اول نوشته بودم از فرط شرم، بعد دیدم حس شوقش برام خیییلی پررنگ‌تر بود. برای همین به شوق تبدیل کردم. این سخاوت امام در دعا و این بلندپروازی بسیااار دلنشین بود برام :)
بیا پس این سردرد 14 ساله چیه؟ از این رفیق بامرام تر با معرفت ترم هست؟ تو خنده تو غم تو بدبختی تو خوشبختی همیشه باهامه باهاش میخندم گریه میکنم تفریح میکنم کار میکنم زندگی میکنم درس میخونم! مدیونید فکر کنید الآن 3 روزه عینهو سیریش چسبیده بهما، نه، دلش برام تنگ شده بوده یادی ازم کرده منتها چتر شده و نمیخواد پاشه بره! 
فقطم خودش نیومده ها دوست پسرش گردن درد رو هم با خودش آورده و 3 روزه جفتشون باهم دارن دل میدن قلوه میگیرن اصلا هم دلشون به حال من که ص
بسم رب الرفیقنشسته بودم تووی اتاقم، داشتم موبایلم رو بی هدف چک می کردم. رها (برادرزاده 3.5 ساله) بی توجه به من، وارد اتاق شد و مستقیم رفت و نشست روی تختم. لباس مهمونی تنش بود با یه روسری روی سرش و یه کیفم تووی دستش. فهمیدم داره با خودش بازی میکنه و الان درگیر نقشش شده.نمیدونم چی دیدم که یکهو آه کشیدم و رها همینطور که مشغول ادا اطوار بود، بدون اینکه سرش رو برگردونه با خونسردی کامل: عمو خسته ای؟ گفتم آره! پرسید: میخوای بخوابی؟ گوشیم رو گذاشتم کنار،
بسم رب الرفیقنشسته بودم تووی اتاقم، داشتم موبایلم رو بی هدف چک می کردم. رها (برادرزاده 4 ساله) بی توجه به من، وارد اتاق شد و مستقیم رفت و نشست روی تختم. لباس مهمونی تنش بود با یه روسری روی سرش و یه کیفم تووی دستش. فهمیدم داره با خودش بازی میکنه و الان درگیر نقشش شده.نمیدونم چی دیدم که یکهو آه کشیدم و رها همینطور که مشغول ادا اطوار بود، بدون اینکه سرش رو برگردونه با خونسردی کامل: عمو خسته ای؟ گفتم آره! پرسید: میخوای بخوابی؟ گوشیم رو گذاشتم کنار، ز

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها