نتایج جستجو برای عبارت :

دلشادم کردی دخترکم

یاحق...
دانش آموزی دارم که در ابتدای سال، بسیار وابسته بود؛ انتظار داشت سوالات را برایش بخوانم و توضیح دهم و بعد او آن ها را پاسخ دهد. توانمند بود اما توانایی اش را باور نداشت. رفته رفته توانمندی اش را باور کرد و چند روز پیش، هنگامی که ضرب المثلی را با هم تحلیل می کردیم، برخلاف تحلیل های دیگران که برداشتی مستقیم از کلمات بود، به مفهومی درست و عمیق اشاره کرد که هم من و هم خودش را بسیار خوشحال کرد : )
می خواهم بگویم که باور کنیم که همه بچه ها توانمن
دخترکم نگار! خواستم بدانی من خوشحال میشوم اگر ورزش کنی، دوش بگیری، شمع روشن کنی و مدیتیشن هایت انقدر طولانی شوند که از کمردرد دراز بکشی. 
دخترکم نگار! دوستتدارم. دلم برای موهایت و معصومیت دست هایت تنگ شده. دلم برای زنده بودنت تنگ شده. کاش برقصی نگار. نمیتوانم دنیا را بدون رقصیدن های تو، زیبا ببینم. 
من دوستتدارم. لطفا برای من هم که شده، کمی زندگی کن. اب نبات چوبی ها همه بد مزه شده اند و اب انبه ها سریع تمام میشوند. حال خوب با این چیزها تامین نمیش
دخترکوچولوی من امشب تماس گرفت اعتراف کنه.
گفت خانوم اگر عشق نیست چی هست که هروقت به یادشم یا کنارشم دوست دارم سیگار بکشم. 
یه صدای بلند از درون فاطمه به دانش آموز 17 ساله ش میخواست بگه آخه کوچولو؛ تو از زندگی چی میدونی؛ کی از عشق برای شما امامزاده ساخته؟ 
دخترکم، بزرگ میشی و میفهمی عشق چندان هم اتفاق مهمی نیست.
من نمیدونم چرا و چگونه با این همه فاصله زمانی و مکانی میتونم انقدر دوستت داشته باشم؟ نیستی و ندیدمت و ا۱لا نمیدونم قرار خست روزی باشی یا نه اما هستی! خیلی هستی! من تو خوشحالی و غم و دلتنگی حضورت رو احساس میکنم!
بعضی وقتا فکر میکنم اولین روزی که بذارنت تو بغلم من خوشبخت ترین آدم تو دنیام که قراره زندگیش پر معنا تر از همیشه بشه دخترکم .. :)

پ.ن: قول بده که خیر کثیر زندگیمون باشی!
سلام عزیزکمسلام جان و دلمسلام دخترکم
این نوشته را مثل نوشته های سابق نمی دانم چه وقتی مطالعه می کنی و چند ساله هستی، اما بدان امسال، سال 1398 شمسی، اولین سالی است که ماه محرم را می بینی؛ اولین سالی که لباس عزا به تنت کردیم و اولین سالی است که رفتی مراسم شیرخوارگان حسینی، شاید سال بعد هم برای بار دوم رفتی. تو از همین الآن و در این سن که هستی؛ نُه ماهگی، بعضی مداحی ها را که برایت می گذارم دوست داری، مثل این مداحی که می گوید:«عندی کربله شیهم بعد، لو
کاش یاد میگرفتیم وقتی بچه ای رو بغل میکنیم، لااقل جلوی مادرش نگیم اخییی چقدر سَبُکه :|
یا زل نزنیم تو چشمای مادرش و با یه حالت طلبکارانه بگیم چرا انقدر بچت ضعیفه :|
ضعیف ؟
خودتی !
دیگه نگم اونایی که به شوخی یا جدی میگن بچه ات زشته چه بلایی سر مادرش میارن!
کاش یاد بگیریم اینقدر با زبون مون دل کسی رو نشکونیم..
کاش منم یاد بگیرم اینقدر دخترمو با پسرعمه اش که ازش کوچیکتره ولی تو خیلی مراحل مثل نشستن یا چهاردست و پا رفتن جلوتره، مقایسه نکنم :|
وقتی اون
دلم میخواست این صفحه رو پراز کلمات محبت آمیز کنم ، از دنیای زیبای آزادی که من و انیس برای خودمون ساختیم ، از اینکه امروز چقدر خوش گذشت با تو دخترکم و من چقدر درکنارت خودمم و راحت و آزادم ، از لاک قشنگی بگم که برام خریدی یا از پیکسلای E=mc^2یه Rick و موهای قرمز و زیبای Anne. 
اما من بی نهایت خسته م و سرم به شدت درد میکنه.
من بالاخره تورو وبلاگ نویس میکنم!
+دومین passage از آزمون امروز درمورد zodiac sign بود! :) آقای مهدی فکر کنم شما توانایی پیش بینی Readingهای کنکور م
فکر کنم اینجا هم نوشتم، همیشه توی رویاهام این بوده که بچه مونو با کالسکه ببرم بیرون دور دور کنیم، یا حتی خرید از محله مون :)
دخترکم که بیست و دو روزه بود، این رویام به واقعیت پیوست :)
درست پنجشنبه هفته پیش، برای اولین بار گذاشتمش توی کالسکه و با هم رفتیم مرکز بهداشت برای تشکیل پرونده. یه فاصله حدودا بیست دقیقه ای پیاده روی بود. و من عشق کردم از قدم زدن باهاش :) 
دوشب پیش هم خانوادگی رفتیم کالسکه گردی یه هوایی خوردیم و البته بستنی :)) بعد مدت ها فرص
 
مدام با خودم کلنجار می رفتم که چند خطی برایت بنویسم، مثل نوشته هایی که در وبلاگ برایت به یادگار گذاشته ام تا روزی که بزرگ شدی خودت بخوانی، اما این روزها آنقدر دغدغه ی ذهنی دارم که اصلا نمی توانم فکرم را جمع و جور کنم. حتی یک بار برایت نوشتم، از روز تولدت، خوراکی هایش، مهمان هایی که کاش می آمدند اما به دلیل دوری نیامدند، مهمان هایی که دعوت کردیم و برای تولدت دیر آمدند، اما همه ی این سطور فقط به کار گوینده ی خبر می آمد نه پدری که می خواهد برای د
"فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم"
بنده ی کوی حسین ، از دو جهان آزادم
پرچم سرخ حسینی است فقط روی سرم
مزه ی تربت او در دهن از میلادم
راه او راه حیات است و خودش فُلک نجات
متوسل به حسینند همه اجدادم
یا حسین بن علی ذکر شب و روز من است
اثر ذکر حسین است اگر آبادم
عاشقش گشته ام از صبح ازل تا به ابد
از الست است که من دل به جمالش دادم
تشنه ی چهره ی نورانی او می مانم
شده تشکیل زِ حبش همه ی بنیادم
گفت: زهراست شب جمعه مصیبت خوانش
پس بلند است برای غم او فریادم
تا
مامان من یک انسان شاد، شنگول وهنرمند است... حد و مرز مهربانی برای او وجود ندارد... بزرگی قلبش به بزرگی کهکشانها طعنه می زند
در قرنطینه هزار و یک کار انجام داد... از دوختن ملافه های جدید، شیرینی پختن،    دوخت و دوز لباسهای جدید و.... . از اضافه پارچه یکی از مانتوهایش یک لباس خوشگل هم برای سروناز دوخته است
از دانه های نارنج هم سبزه کاشته است... از بس ب دانه ها عشق ورزید اینطور به رشد و بالندگی رسیده اند که دل هر ببینده ای را می برد و زبان به تحسینش باز م
دخترکم! 
الان که این نامه رو برات می‌نویسم، حس میکنم هنوز توی مسیرم، توی راهم و یه کوچولو از شیرینی ِ"رسیدن" رو هم با چشم‌های بسته مزه‌مزه نکردم راستش. رسیدن به چی؟ به لحظه‌ای که حس کنم تونستم کسی رو دلگرم کنم، تونستم غم کوچیکی رو برطرف کنم، تونستم تاثیرگذار باشم؛ تو مسیری که بهم پیوند خورده و دارم راهشو میرم.  به خاطر همین وقتی دوستم استوری گذاشته بود:" اگه قرار باشه همین فردا بمیری، چی کار میکنی؟" اشک تو چشم‌هام جمع شد از تصور نرسیدن. از
تولد گل دختر، روز جمعه هفده بهمن برگزار شد..
با تم خرگوشی مامان ساز.. یه ریسه و سه تا بادکنک و کیک خرگوشی دست ساز ِِ بی بی اش.
با حضور عمه هاش و شب با خانواده خودم..
با مقداری حواشی..
امیدوارم دل کسی نشکسته باشه و کسی تو زحمت بی جا نیفتاده باشه..
من نیتم تماما خیر بود و واقعا توقع کادو نداشتم..
سعی کردم به ساده ترین شکل ممکن جشن بگیرم..
ولی خب به این نتیجه رسیدم که سال دیگه لااقل به اسم "تولد" برنامه ای نگیرم.. برای هیچ کدوم مون..
امسال چون اولین تولد دخت
به قلم دامنه: به نام خدا. لغت ۲۴۹. «ڪِّه» را می‌شڪافم؛ این‌گونه. این واژه‌ی محلی مازندرانی، وقتی با پیشوند «آڪّ» اسڪورت (=همراهی) شود، ژرف‌تر فهمیده می‌شود. با سه مثال روشن می‌ڪنم:
 
۱. وقتی مثلاً ڪسی بِنه می‌خورَد (=بر زمین می‌اُفتد) طرف مقابل، یا به شوخی و یا به جدّ و حسّ تلافی می‌گوید: آڪّ ڪِّه، خُب بَیّه.
 
۲. وقتی مثلاً ڪسی خبری می‌شنَود ڪه نشان می‌دهد طرف شڪست خورده است، یا مُفلس (=ورشڪسته) شده است، یا به بُن‌بست رسیده است، می‌گوید: آڪ
من آدم وحشتناک نژاد پرستی ام میدانید چرا ؟ چون اگر کسی به من بگوید که لام چقدر زیباست با لحنی که محبت از آن میبارد میگویم دخترکم مهاجر است انگار که مثلا مهاجر ها نمیتوانند زیبا باشند و این اتفاق اتفاق غیرعادی و غیر طبیعی است و کسی نیست به من بگوید چه اهمیتی دارد اهل کجاست؟ مثلا اگر نگویی امتیاز این مرحله را از دست میدهی ؟
من ادم نژاد پرستی هستم چون خیلی وقت ها سهوا و یا عمدا از لفظ ایرانی ها فلان اند و یا بهمان اند استفاده میکنم و یادم میرود که
از قدیم گفتن انسان جایز الخطاست! میدونید چرا میگن جایز الخطا؟ ینی جایز هست که خطا کنه!چون از اشتباهاتش درس میگیره
اما وای و صد وای به اونروزی که یه اشتباه انجام بده که هرچقدم با خودش کلنجار بره نتونه خودشو ببخشه
میدونید تو زندگی همه ما یه سری لحظه ها و کارای خاص وحود دارن که ما با فکر کزدن به اون آرامش پیدا میکنیم،حس خوبی بهمون میدن
اما گاهی اوقات یه حرف اشتباه میتونه تمام خاص بودن اون قضیه رو از بین ببره
و براتون آرزو میکنم هیچوقت اون کسی نبا
دنبال عکسای اتلیه ای دخترک میگردم از یکسالگی به بعدشهرچی میگردم  تو پوشه ها نیستسرچ کلی میکنم .jpgعکس سالهای قبل از سال تقریبا 91 هست سفرها عیدها عروسی هاهمه عکسی هست غیر عکس دخترک خندم میگیره "عههه اینارم اورد خخخ"ازش میگذرم. دنبال عکسای دخترکمهارد رو سرچ میکنم. بازهم "عههه اینا" رو میارهعکس دخترک نیستلب تاب سرچ میکنم بازهم "عهههه اینا" رو میارهبازهم عکس دخترک نیست و پیدا نشدوسوسه میشم شانسی چندتایی از "اینا" رو باز میکنمیه حس عجیبیه نمیتونم
یک عالمه حالم خوب است ولی بلد نیستم چطور بنویسمشان. کلی‌تا فیلم خوب دیده‌ام. چندتا فکر و ایده‌ی جدید دارم. ولی همه‌شان توی شکمِ مغزم جا خوش کرده‌اند با تمام قوا. یک شکلی شده‌ام که انگار دنیاهای ذهنی کوچک کوچکی که این مدت برای خودم ساخته‌ام، مرا در خودشان حبس نگه‌داشته‌اند. قدرت افتاده دست آن‌ها. قرار بود من مدد بگیرم از آن‌ها برای نوشتن و قصه‌گفتن، اما حالا آن‌ها از من استفاده می‌کنند برای زنده‌ماندن. انگار که تنها علت زیستشان من با
یکی از چیزایی که من باعث و بانیش شدم
اینه که در طول این دو نیم سال
هم کلی جملات و حرفهای مثبت درباره کانادا گفتم 
هم واقعیت هاشو که بعضا تلخ هم میتونه باشه
و از کرده خود دلشادم.
سیستم اینجا مریضیایی داره. خوبیا هم زیاد داره.
مثلا یادتون میاد همیشه میگفتم که چطوری پسرا رو منزوی و مریض میکنن
یا فشار میارن بهشون
و پسرا اینقدر دیگه از دخترا میترسن و جلو نمیرن که ترجیح میدن خونه شون رو مجانی به یه دختر کرایه بدن و ازش قرارداد و امضا بگیرن که براش شوگ
یهو هیجان زده و با خوشحالی گفت ماماااان
گفتم بله
گفت پام رو ببین یه کمی مو درآورده حالا منم میتونم اپلاسیون کنم
و کلی خوشحال بود
رفتیم پارک آبی
تو یه قسمت رودخانه یهو فهمید پاهاش به زمین میرسه با خوشحالی گفت: عهههه پام زمینو گرفته
موقع برگشت هم میگفت:بازم بریم تو حوض خونه ی ما (به رودخانه ک خیلی خوشش اومده بود میگفت حوض خونه ی ما)

هرکسی ازش میپرسه دوست داری پسر بشی
با قاطعیت بهش میگه نههههه دوست دارم دختر باشم همیشه
دخترکم بسیااار خوشحالم که
سلام عزیزم، مائده
نمیدونم چطور واژه هارو کنار هم بچینم ولی باید یه چیز مهم بهت بگم. متوجه شدی داری تغییر میکنی؟متوجه شدی مائده یک سال پیش نیستی؟ یا حتی مائده پنج ماه پیش؟ یا حتی تر مائده دوماه پیش؟ عزیزم باید بگم که چقدر ورژن جدیدت رو دوست تر دارم. باید بگم که چقدر روان بودنت درطی زمان رو دوست دارم. دخترکم از این که قوی هستی بهت افتخار میکنم. میدونی که هیچکس در این جهان به اندازه من نخواهد فهمید چه روزهای سیاهی رو گذروندی تا بتونی دوباره به با
 
ﺩﺧــﺘــﺮﻡ ﺍﻣــﺮﻭﺯ ﺑــﺮﺍ ﺗــﻮ ﻣـــ ﻧــﻮــﺴـﻢ .
ﺳـﺎﻟـﻬــﺎ بعد که ﺑـﺰﺭ ﺷـﺪ….ﻗـﺪ ﺸـﺪ….ﺧـﺎﻧــﻮﻡ ﺷـﺪ….
ﺩﻟــــﻢ ﻣـــ ﺧـــﻮﺍﻫــــﺪ….
ﺗــﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ـﺴــﺮﻫــﺎ ﻣﺤﻠﻪ ﻭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭ
ﺩﺍﻧﺸﺎﻩ ﺩﻭﺭ ﻨﻢ….
ﺩﻟــــﻢ ﻣـــ ﺧــﻮﺍﻫــﺪ ﻧــــﺬﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺧــﺎﻧﻪ ﺑــﺮﻭﻥ
ﺑـــــﺮﻭ….
ﺩﻟــــﻢ ﻣــ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻧـ ﺁﻓـﺘــﺎﺏ ﺭﺍ ﻓـﻘﻂ ﺩﺭ ﺣـﺎﻁ
ﺧـﺎﻧﻪ ﺑﺒـﻨ….
ﺩﺧــﺘــﺮﻡ ﻣـــ ﺩﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﻣـﻦ ﻣـﺘـﻨــﻔــﺮ ﻣـ
۱. ۱۵۰ صفحه از vocabulary خوندم ولی حجم زیادی از همین کتاب مونده به انضمام بقیه‌شون که هر کدوم از اون یکی قطورتره… از سال ۹۲ به بعد که کلاس‌های کانونم تموم شد، تقریبا هیچ تلاش قابل توجهی برای زبان خوندن نداشتم! حتی برای زبان تخصصی کنکور. :)) الان اون حس علاقه‌ی شدیدم به زبان حسابی برگشته. :))
۲. متاسفانه اون سردردهای کذایی بعد از آزمون قلم‌چی هنوز هم پابرجا هستن! ولی به شکل جدیدی رخ نمایانیدن! اون موقع توی آزمون که ۲-۳ سوال پشت سر هم حل نمی‌شدن، مخص
• یکشنبه که فارسی عمومی داشتیم با استاد پر پشت مویی که دوستان فقط به خاطر اینکه ساعت کلاسش یازده و نیم است و ساعت کلاس  خودمان هشت صبح است در کلاس او حاضر میشوند. استاد در مورد یک غزل درس میداد که نمی دانم بحث به کجا کشید که گفت : میدانید ؛ هر آدمی انسان نیست ، همه ی ما آدم هستیم ولی همه ی ما انسان نیستیم . حرفی که زد شاید به نظر ساده بیاید شاید هم نه ولی فکر من را مشغول کرد ، خیلی هم مشغول کرد . 
• بابا را دیدم و مامان را هم و البته برادر جان را هم ه
• یکشنبه که فارسی عمومی داشتیم با استاد پر پشت مویی که دوستان فقط به خاطر اینکه ساعت کلاسش یازده و نیم است و ساعت کلاس  خودمان هشت صبح است در کلاس او حاضر میشوند. استاد در مورد یک غزل درس میداد که نمی دانم بحث به کجا کشید که گفت : میدانید ؛ هر آدمی انسان نیست ، همه ی ما آدم هستیم ولی همه ی ما انسان نیستیم . حرفی که زد شاید به نظر ساده بیاید شاید هم نه ولی فکر من را مشغول کرد ، خیلی هم مشغول کرد . 
• بابا را دیدم و مامان را هم و البته برادر جان را هم ه
دو سال است خانه تکانی مان زودتر شروع می شود، چون باید زودتر تمام شود. دیگر خانه تکانی مان برای عید نیست، برای شماست. برای مجلس عزای شما مادر جان. دو سال است قبل ایام فاطمیه، خانه را تمیز می کنم به نیت شما. کنیزی می کنم برایتان، هرچند معتقدم حتی خاک کف پای فضه ی شما هم نخواهم شد. دستمال می کشم، شیشه پاک می کنم، فرش می شورم، برای شما که مادری و این روزها خانه ات بی فروغ می شود از رفتنت... فرزندانت غمگین می شوند و کمر همسرت می شکند...
وقتی برای هماهنگی
نامه ایی به دخترم گندم!!!
سلام دخترم گندم عزیزم.
هنوز به دنیا نیامدی و حتی هنوز با مادرت هم آشنا نشدم.اما نمیدانم چرا حضورت را در زندگی ام حس میکنم!انگار با ان موهای لخت آبشاریت که به ندرت میبندی جلوسم نشستی و به من زل زدی،هر بار میگویم بابا چیه؟ میگویی:هیچی و میخندی! منم به  مطالعه ام ادامه میدهم.همیشه سعی میکنم اول رفیقت باشم بعد پدرت.به من اعتماد کنی و چیزی را پنهان نکنی.
با هم ساعتها بحث خواهیم کرد و روزی که این پست که اگر بماند را به تو گندم
اشعار اسماعیل نواب صفا
اشعار اسماعیل نواب صفا
اسماعیل
نواب صفا (۲۹ اسفند ۱۳۰۳ کرمانشاه – ۱۹ فروردین ۱۳۸۴ تهران)، نویسنده،
محقق، شاعر و ترانه سرای معروف و برجستهٔ ایرانی بود. سرانجام چراغ عمر پر
فروغ و پر افتخار استاد اسماعیل نوّاب صفا در ساعت ۱۱ صبح روز جمعه ۱۹
فروردین ماه سال ۱۳۸۴ به خاموشی گرائید و پیکر ایشان در قطعه هنرمندان واقع
در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
اشعار اسماعیل نواب صفا
ای جوانی
 رفتی ز دستم ، در خون نشستم
جوانی، ک
پارسال یکی از همکاران مجموعه‌ قبلی‌ای که باهاشون همکاری داشتم داشت میرفت حج
 
همرو ماچ و بغل می‌کرد می‌گفت التماسم کنید دعاتون کنم!
پ.ن۱:
امروز حدود یک ساعتی داشتم با مدیر این بخشی که الان دارم باهاشون همکاری می‌کنم به پیشنهاد خودش
توضیح میدادم که دارم چیکار می‌کنم و بنده خدا بشدت کیف و ذوق کرد که چه همچین نیروی گلی داره
بنده خدا نمیدونه که قراره بعد از این تابستون با اونجا خداحافظی کنم
یعنی هیچکی نمیدونه
پ.ن۲:
این پیچیده بودن پلن‌هام
لطف امروز تو فردای مرا تضمین است
چشم زیبای تو هم دینم و هم آیین است
 
هر سخن شعله ی داغی است که بر دل زده ای
خنده ات آتش دل را و غمش تسکین است
 
آتش از مهر تو و آب ز احساس تو بود
سینه ام زآتش و آب تو ز خون رنگین است
 
آه از این سینه که دل را ز شما دور گرفت
به خدا قلب من از هجر شما غمگین است
 
آرزو دارم و زین آرزویم دلشادم
فتح آن قله وگر صدر بسی پایین است
 
مهربانا تو که باشی به دو عالم چه نیاز
تو نباشی به تو سوگند دلم بی‌دین
است
 
آه ای مهر پر از ماه مرا
زهرای بابا سلام
دخترکم امروز دقیقا یک سال است که از پیش ما رفته ای. دل همه ما را سوزاندی و هنوز مرهمی بر این داغ دل پیدا نشده است.
صبح سه شنبه 18 اردیبهشت 1397 خورشیدی حدودا 9:10 تا 9:25 دقیقه صبح در پارکینگ ساختمان ... ناگهان دست اجل از راه رسید و تو نوگل زندگی من بالاترین دلبستگی دنیایی من را چید و تو را با خود برد.
باباجان! در این ساعت صبح که وقتی بیداری همه است چه وقت این بود که چشمان درشت و سیاهت را ببندی و بخوابی؟ بخوابی برای همیشه. وقت بیداری کی می ش
میخواستم در کنار تمام نصایح و درسهای زندگی که درست و غلطش را نمی دانم بس که نانوشته است، از تو مراتب خاصِ تشکر را به جا بیاورم دخترکم.
اول از همه اینکه ممنون که یادم دادی برای آنچه که می خواهم گاهی لازم است پا به زمین بکوبم، صدایم را به عرش برسانم و چشمانم را ببندم و دهانم را باز کنم، ممنون که یادم دادی گاهی اوقات در مقابل برخی افراد باید که فطرتا وحشی بود. یعنی اگر گرفتنِ حق در عرفِ جامعه برابری کرد با زیستن در جنگل، اشکالی ندارد اگر به قولِ عر
دخترکم. عزیزکم. می‌دانم که سه روز بسیار بدی را گذراندی. شاید - یا بهتر است بگویم قطعا - که بدترین رزوهای زندگی‌ات! انگار که همه‌چیز همه‌چیز همه‌چیز، یعنی همه‌ی بدی‌ها و تلخی‌ها، روی دوشت هی افتاد و افتاد و افتاد تا سنگین‌تر از حد تحملت شد. انگار یک آن احساس کردی که واقعا تحمل بار این سختی‌ها را نداری. خودت هم خوب می‌دانی که بحث یکی دو تلخی کوچک نبود که این تلخی‌ها را کم ندیده بودی و اتفاقا این‌بار اصلا تلخی‌های بزرگی هم نبود. بیشتر بحث آ
یکی از نگرانی های مادرانه ام برای تو این است که چطور یادت بدهم آدم ها را بشناسی! ساعت ها به این فکر میکنم و بین کتاب ها پرسه میزنم و کلمات را بالا و پایین میکنم که ببینم برای شناساندن هر شخصی به تو باید چه تدبیری را به کار ببندم؟ اگر قرار است برایت بگویم، باید دستت را بگیرم و کجا ببرم و بگویم؟ در کدام کافه یا گلزار یا مسجد یا موزه؟ اگر قرار است حرفی نزنم با چه فیلم یا کتابی آن آدم را پیش چشمانت به نمایش بیاورم؟همه ی اینها ساعت ها فکر میبرد و الحق
زهرا جان سلام
 
دخترکم با رفتنت همه روال زندگی ما را به هم ریختی. باز هم اتفاقی متوجه شدم روز ازدواج با "ماما" کذشته است و ما اصلا یادمان نبوده است. پیامکی بی ارتباط با این موضوع را دیدم و ناگهان تاریخش در ذهنم جرقه زد که ای داد این روز مثلا روز عزیزی برایمان بوده است.با تعجب به ماما نگاه کردم و ماما هم تازه یادش آمده بود. هر دو بی تفاوت گذشتیم اما یاد تو کردیم. آخرین باری که تو بودی و در جمعی کوچک و چهار نفره جشن کوچکی گرفتیم. الان که نیستی انگار ه
آینده ساختار عجیبی دارد؛ نه می‌توان آن را پیش بینی کرد و نه می‌توان بیخیالش شد! و تنها امید است که تو را هُل می‌دهد به سمتش. آینده را در آینده فقط می‌توان دید. و صبر است که آینده را جاری می‌کند در زندگی آدمی. الان اگر من از پدرم و یا از هرکسی که تقریباً هم سنِ پدرم هست بپرسم که آیا بیست سال پیش همچین تصوری از آینده را داشتید ، یقینا می‌گویند نه! پس هرچه من بنویسم جز تصور هیچی نیست یا شاید هم چند در صدر پایین تر از تصور. اما خب قدرت قلم و ذهن وقتی
سلام دخترکمسلام جان و دلم


امروز می خواهم برایت از یکی از قرارهای من و مادرت بگویم، قراری که قبل از ازدواج و شروع زندگی مشترک، با هم گذاشته بودیم و کم کم هنگام عمل به آن فرا می رسد و آن  اینکه نه اهواز که شهر پدری تو است بمانیم و نه اردبیل؛ شهر مادری ات.هر یک از من و مادرت اهداف مشترک و البته مختصی از این قرار داشتیم؛ که اهداف مشترک مان البته بیشتر مد نظرمان بود تا اهداف اختصاصی. مهم ترین هدف مشترک مان، پیشرفتی است که به نظرمان با این دوری و هجر
 
امروز ی روزه خاصه برام 
روز تولد تک دونه دخترمه اخه
تولد نورایی که 1سال و 2ماه از آشنایی باهاش میگذره
کسی که از همون اول همیشه باهام بوده و مثل بعضیا هیچوقت ترک نکرده منو.... 
ی دختر مهربون, کیوت,ساده و بی ریا , پاک و معصوم 
خوشگللللل و همه چیی تمومممممممممم 
خیلی اتفاقات تو این تقریبا ی سالی که وب زدم اتفاق افتاده خیلیا اومدن و رفتن. , ولی نورا جزو اونایی بود که همیشه پیشم موند و من به خاطر اینهمه مهربونی و به خاطر موندنش ممنونم ازش.... 
نورا ممن
آینده ساختار عجیبی دارد؛ نه می‌توان آن را پیش بینی کرد و نه می‌توان بیخیالش شد! و تنها امید است که تو را هُل می‌دهد به سمتش. آینده را در آینده فقط می‌توان دید. و صبر است که آینده را جاری می‌کند در زندگی آدمی. الان اگر من از پدرم و یا از هرکسی که تقریباً هم سنِ پدرم هست بپرسم که آیا بیست سال پیش همچین تصوری از آینده را داشتید ، یقینا می‌گویند نه! پس هرچه من بنویسم جز تصور هیچی نیست یا شاید هم چند در صدر پایین تر از تصور. اما خب قدرت قلم و ذهن وقتی
اپیزود اول 
یک سال و نیم دیگه 
_ ماماااااان مامااااان من تونستمممم 
+ چی میگی ستوده :| 
_ من تونستمممم معماری تهران  دیدیییی دیدییییی! اینههههه 
+قربونت برم دخترکم دیدی من همش میگفتم تو میتونی؟
_ اره منظورت همون وقتاییِ که میگفتی اخر همینجا سر کوه باید بفرستمت دانشگاه :| ؟

اپیزود دوم 
سه سال و نیم دیگه 
_خسته نباشین استاد 
+ خسته نباشین بچه ها کیان مهر تو بمون کارت دارم 
.....
_ بله استاد کارم داشتین ؟
+کیانمر راستش میخواستم یه پیشنهادی رو بهت بدم
سلام نرگسم
سلام دخترکم!
تقریبا یک ماهی می شود که یاد گرفته ای برگردی روی شکم و سرت را بالا بیاوری، کمی زل بزنی به من یا مادرت و شکلک برایت دربیاوریم و لبخند تحویلمان بدهی. لبخندهایت را خیلی دوست داریم؛ چشمانت هنگام لبخند زدن می خندد.
عزیزکم! به جز برگشتن البته کارهای دیگری انجام می دهی؛ برای چند لحظه چهار دست و پا می مانی، در همان حالت کمی بدنت را عقب و جلو می کنی بدون اینکه ذره ای به جلو یا عقب حرکت کنی، هر چیزی را از جمله دست هایم که جلوی صورتت
سلام برعزیز مامان!چطوری؟
دلم کلی برات تنگ شده عزیزم .
منم خوبم الحمدلله مشغول کارهای خونه وحفظ قرآن و برنبراشهای دیگرم هستم.با برنامه‌ریزی خوب به همه کارهام می‌رسم. امروزصبح برای این که خوابم نبره تو خونه رفتم جامعه القرآن تا برنامه‌ریزی حفظ قرنم رواونجام می‌بدهم واگرشد با یکی از دوستام مباحثه کنم که به نظرم اصل اساسی حفظ قرآن بعدازتکرارمباحثه است.بریم سراغ خاطره امر به معروف امشب.
یکی دیگه ازدوستام درکانال واجب فراموش شده نوشته بود:
 
از دخترک
 
 
 
 
 دیشب ده و نیم رفتیم تو رخت خواب بخابه
قصه گفتیم و اینابعد زد زیر گریهحالا میگم اخه چرامیگه تو خیلی مامان خوبی هستی برا من زحمت میکشی بهم اب میدی قصه میگی شبا غذا میپزی. و من نمیتونن زحمتت جبران کنم تا ابد تا ابد . وقتی گریه میکنم منو اروم میکنی یا وقتی زمین میخورم کمکم میکنی و نمیتونم محبتت جبران کنم تا ابد تا ابد. میری همدان وقتی من باات نمیام تنها میمونی تنها همه کار میکنی. برای من میری از گوگل کارتون میگیری
بهش میگم گوگل تو ا
از دخترک
 
 دیشب ده و نیم رفتیم تو رخت خواب بخابه
قصه گفتیم و اینابعد زد زیر گریهحالا میگم اخه چرامیگه تو خیلی مامان خوبی هستی برا من زحمت میکشی بهم اب میدی قصه میگی شبا غذا میپزی. و من نمیتونن زحمتت جبران کنم تا ابد تا ابد . وقتی گریه میکنم منو اروم میکنی یا وقتی زمین میخورم کمکم میکنی و نمیتونم محبتت جبران کنم تا ابد تا ابد. میری امادای وقتی من باات نمیام تنها میمونی تنها همه کار میکنی. برای من میری از گوگل کارتون میگیری
بهش میگم گوگل تو از ک
روز مادر بهانه‌ای است که از زحمات ماد‌‌رمان قدردانی کنیم و به او بگوییم که دوستش داریم. اما چطور می‌توانیم این کار را به بهترین شکل انجام دهیم تا او خوشحال شود؟ در این مقاله چند ایده را مطرح کردیم تا به کمک آن بتوانید هدیه‌ی مناسبی را برای مادرتان انتخاب کرده و قلب او را پر از شادی کنید.شما می تواندی از روش های خنداندن پدر هم برای مادرتان استفاده کنید.
اگر می خواهید مادرتان خیلی خوشحال شود، لازم نیست که هدیه تان خیلی گران باشد،‌ فقط کافی ا
روزها چاقو شده اند ، نوک تیز و بُرنده ... شب ها ... شب ها سنگین تر از پیشند ، کُشنده و از بین بَرنده . 
من انگار وجود ندارم... نیستم ... محو شده ام . گهگاه شبحی هستم که در راهروهای اداره ، در فاصله ی کوتاه ِ اتاق خواب و آشپزخانه مسیری معلوم را در نامعلوم ترین حالات درونی ام طی می کنم . دیر متوجه بوق ماشین ها می شوم و با فحش های رکیک راننده ها به خود می آیم . نگاهم مات است این را از تذکرهای دیگران از حمل ِ بر بی توجه بودنم به حرف های شان می فهمم . به جلسه ای م
زهرای بابا سلام
امشب شب چله بود و چه شبی شد امشب!
مثل همه مناسبتها دوست نداشتیم جایی باشیم اما انگار برایمان چیده شده بود که باشیم. خبر تعطیلی آلودگی هوا سبب شد  شبانه قصد سفر کنیم. امروز هم بیاییم و دیداری کنیم و فاتحه ای و دعایی.
 
امشب آقاجانت خوشحال بود که فرزندان و نوه هایش پیرامونش بودند. همه قسم تدارک دیده بود و همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت. وقت فال حافظ شد و به ترتیب بزرگی  هر کس فاتحه ای می خواند و نیتی می کرد. کلی اسباب شادی شده بود
روزها چاقو شده اند ، نوک تیز و بُرنده ... شب ها ... شب ها سنگین تر از پیشند ، کُشنده و از بین بَرنده . 
من انگار وجود ندارم... نیستم ... محو شده ام . گهگاه شبحی هستم که در راهروهای اداره ، در فاصله ی کوتاه ِ اتاق خواب و آشپزخانه مسیری معلوم را در نامعلوم ترین حالات درونی ام طی می کنم . دیر متوجه بوق ماشین ها می شوم و با فحش های رکیک راننده ها به خود می آیم . نگاهم مات است این را از تذکرهای دیگران از حمل ِ بر بی توجه بودنم به حرف های شان می فهمم . به جلسه ای م
سلام  مامان!چطوری؟
دلم کلی برات تنگ شده عزیزم .
منم خوبم الحمدلله مشغول کارهای خونه وحفظ قرآن و برنامه های دیگرم هستم.با برنامه‌ریزی خوب به همه کارهام می‌رسم. امروزصبح برای این که خوابم نبره تو خونه رفتم جامعه القرآن تا برنامه‌ریزی حفظ قرآنم رواونجام بدهم واگرشد با یکی از دوستام مباحثه کنم که به نظرم اصل اساسی حفظ قرآن بعدازتکرارمباحثه است.هرموقع که خوب تونستم مباحثه کنم بیشترتوذهنم مونده.دوست دارم توهم حافظ قرآن بشی تاقرآن همیشه همراه
حمام، کَلوش، تکیه 
7193
به قلم دامنه
 
 
پردۀ اول
 
به نام خدا. سلام. در کودکی پولی نداشتم تا اسباب‌بازی بخرم. بالاترین بازی من، بازی با خاک بود و نیز لاستیک کهنه‌ی ماشین، ساختِ بارکشِ حلَبی، لِینگه‌بازی، تیل‌بازی و الماس‌دَلماس.
 
زیباترین بازی من حُباب‌بازی بود که وقتی به حمّام بُرده می‌شدیم، تا نوبت من برسد که پدرم بر تنم، تَن‌مال بکشد با کفِ زردْصابون (=صاوین‌کَف) حُباب می‌ساختم و در فضای بخارگرفته‌ی حمام به هوا فوت می‌کردم. و این،
اول اردیبهشت:
میگفت موبایل میخام
به موبایل اسباب بازی و حتی انواع پیشرفته اش هم راضی نشد
میگفت یه موبایلی میخام که بتونم باهاش زنگ بزنم و پیام بدم
یکی از موبایل های قدیمی رو اوردیم شارژش کردیم و یه سیم کارت انداختیم
و برای خوشحالیش هراز گاهی بهش زنگ میزنیم
شماره افراد خانواده رو با شکل هایی ک خودش انتخاب کرد سیو کردیم تا بتونه زنگ بزنه و یادش دادیم چجور میتونه زنگ بزنه و پیام بده
هرکسی هم بهش زنگ میزنه از روی شکل میفهمه کیه ولی باز میپرسه
مثل
قسمت اول را بخوان قسمت 84
گویا باور موضوع برایش دشوار بود که آرام لب زد: چی؟!
هنوز طعم خوش عشقش زیر دندانم بود و من حساب قطره به قطره ی اشک هایش را داشتم، منتظر یک اشاره از سمتش بودم تا دوباره مرید درگاهش شوم ولی او دیگر آن شقایق سابق نبود.
دست بر دهان احساساتم کوبیدم و نگاه از باران سیل آسای چشمانش گرفتم.
- گفتم جمع کن داریم می ریم پیش خانم خونه ام.
بالشت از دستش افتاد و این بار قلب او هزاران تکه شد.
- شوخی قشنگی نیست.
بی معرفت مگر خیانت تو شوخی بود
سلام عزیزتر از جان و دلم
حرف هایی هست که تکراری اند اما تکرار و یادآوری هیچ چیزی از اهمیت و سود رساندن شان کم نمی کند و اصطلاح «باز هم حرف های تکراری» خود از آن دست جملاتی است که مکررا از سوی آدم های مختلف به زبان آورده می شود.دخترکم! من و تو نباید روزی به دام این جمله ی به ظاهر خوش رنگ و لعاب بیفتیم که از منافعی که ممکن است در اثر تکرار و یادآوری عایدمان بشود محروم می شویم.
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دار
در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچ کس را
بیشتر از او دوست نداشته باشم . مادرم مرا بوسید و گفت نمی توانی عزیزکم.
گفتم می توانم . من تو را از خواهرم برادرم ، تمام
عروسکهایم و حتی پدرم بیشتر دوست می دارم. ولی مادرم گفت روزی کسی می‌آید که تمام
دنیای تو می شود و هیچ کس را نمی‌توانی به اندازه او دوست داشته باشی. روزها و
سالها گذشت و من بر سر قولم مانده بودم.
اما در یکی از روزهای سرد زمستان یکی آمد که تمام جان من
شد. همان روز مادرم با شادمان
سلام به دخترنازم!چطوری تو؟خوبی؟خداروشکر!
امروز صبح بابات وزینب ومحمدجواد رفتیم راهپیمایی 22بهمن .خیابانهای اطراف وخودمیدان امام خداروشکرخیلی شلوغ وپرازجمعیت بود.امسال مصادف باچهلم حاج قاسمهم بود ومردم باشورواشتیاق بیشتری به راهپیمایی اومده  بودند.خیلی خوش گذشت وشادشدیم.
زینب خواهرت ازمن میپرسیدچرابایدحتمابیایم راهپیمایی؟گفتم که راهپیمایی یاری کردن دین خداست وهرکس که بتونه وعذری نداشته باشه باید بیاد.خواهرت گفت:ایناهمه جمعیت خب من
.. سلام عزیز دلم این هفته سردرگمی خاصی داشتم صبح بعد از نماز صبح متوجه شدم که حاج قاسم سلیمانی را شهید کردند باورم نشد تحقیق کردم این خبر را مطمئن شدم در پیام رهبر بود سرداربزرگوپرافتخار اسلام آسمانی شد.شب جمعه گذشته روح مطهر قاسم سلیمانی را از ارواح طیبه ی شهیدان در آغوش گرفتند(خوش به حالش) سالها مجاهدات مخلصانه و شجاعانه در میدان های مبارزه با شیاطین و اشرار عالم و سالها آرزوی شهادت در راه خدا سرانجام حاج قاسم را به این مقام والارسانید پس ب
خب حداقلش مشخص شده بود که خطوط کلی پروسه چی هست. من باید تلاش میکردم یک جایی که کمترین ریسک رو داشته باشه این لوپ رو بشکنم، بیام بیرون و یکطوری، هرطوری شده حلش کنم. این شد که حساب بانکی رو از ذهنم خارج کردم. رفتم بانک و گفتم من قصد دارم با این فیش واریز (که از دانشگاه گرفته بودم و مخصوص خودشون بود) انقدر مبلغ واریز کنم. مبلغ رو واریز کردم. این مبلغ رو همه دانشجویانی که اتریشی نیستن باید واریز کنن. تحصیل برای غیراتریشی‌ها رایگان نیست. اما منطقا م
امروز ۲۴فروردین هست و موطلایی هم متولد۲۴مهر ِ و امروز ۶/۵سالش کامل میشه.
یادم میاد روزهای اول تولدش که چقدر ۶سالگیش برام دور بود.همینقدر که الان و اینجا ۱۶ سالگیش برام دوره و فک میکنم یعنی اون موقع چه شکلی میشن؟من چه جوریم و کجام؟ارتباطمون با هم چه شکلیه و کلی سوال دیگه.واسه همین میخوام بیشتر ازشون بنویسم.برای بعدها و روزهایی که دیگه کودک نیستند و وارد دنیای نوجوانی شدند و من از این دریچه دوباره بتونم برگردم به روزهای کودکیشون.
1.با همه ی علا
پیش‌نوشت:  با سلام و عرض ادب و احترام خدمت خوانندگان جانِ . با یک سری دیگر از سری متن‌های فوق طولانی (اَبَرمتن ) در خدمت شما هستم. این‌بار با یک تراژدی واقعی از دنیای کودکی‌ام مهمان خانه‌هایتان شده‌ام. پیش از خواندن این ابرمتن عاجزانه و ملتمسانه تمنّا دارم که اگر هوای حوصله‌تان ابری نیست، ظرف دل و دماغتان نشکسته و کاسه‌ی صبر و قرارتان از ناملایمات روزگار لبریز نشده، به خواندن این قسم از چرندیات بنده همّت گمارید، چرا که اینجانب به عمه‌ه
پیش‌نوشت:  با سلام و عرض ادب و احترام خدمت خوانندگان جانِ . با یک سری دیگر از سری متن‌های فوق طولانی (اَبَرمتن ) در خدمت شما هستم. این‌بار با یک تراژدی واقعی از دنیای کودکی‌ام مهمان خانه‌هایتان شده‌ام. پیش از خواندن این ابرمتن عاجزانه و ملتمسانه تمنّا دارم که اگر هوای حوصله‌تان ابری نیست، ظرف دل و دماغتان نشکسته و کاسه‌ی صبر و قرارتان از ناملایمات روزگار لبریز نشده، به خواندن این قسم از چرندیات بنده همّت گمارید، چرا که اینجانب به عمه‌ه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها