نتایج جستجو برای عبارت :

کی فکرشو میکرد!

کی فکرشو میکرد عید بیاد و بوی لباس نو نیاد تو خونه هامون..
کی فکرشو میکرد توی سفره های هفت سینمون 
سیب باشه ولی سلامتی نباشه
سکه باشه ولی کار و سرمایه نباشه
کی فکرشو میکرد که یه سالی بیاد که عیدشو کنار مادربزرگ تحویل نکنیم و عیدی شو از دست پدر بزرگ نگیریم 
کی فکرشو میکرد نزدیک عید بشه و دیگه پشت چراغ قرمزا رقص حاجی فیروز های سیاه و قرمز پوش رو نبینیم
کی فکرشو میکرد یه سالی همین نزدیکی‌ها بعضی از خانواده ها به جای سیب و سرکه و سمنو روی میزشون، ح
میگم فکرشو بکن امشب خدا عشقش بکشه عدالت رو روی زمین بر قرار کنه و هر کسی اون جایی باشه که باید باشه!
بعد یهو ببینیم آقای جوانی که با فوق لیسانسش سر چهار راه روزنامه می فروخته، شده سر دبیر همون روزنامه و حسابی روزنامه برای خودش طرفدار پیدا کرده...
پسرک فال فروش با استعداد، بورسیه گرفته و سر کلاس درس نشسته و فارغ از دنیا و مشکلاتش داره مثل بلبل جواب سوال معلمش رو میده...
فلان تاجر بی سواد مفت خور، داره شیشه ماشین ها رو پاک می کنه و به خاطر یه سکه چ
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
اصن کی فکرشو میکرد
اونم بزاره در ره
میگفت پشتتم همیشه
بود ولی عین بره دره
رحم نداره یه ذره یه ذره
میگفت دنبالم بودام
عین گرگ دنبال بره
اصلا کی فکرشو میکرد
اون عامل زخم من شه
بگو کی فکرشو میکرد
بره
کی فکرشو می کرد؟؟ 
حدوداً یه ماهه یه دوست جدید پیدا کردم 
اما اون فقط یه خرس عروسکیه:))
ولی... همه چی رو میدونه همه چیزهایی که تو این یک ماه
و حتی قبلش گذشت  درسته نمی تونه حرف بزنه
ولی خوب میشنوه ...  اوت همیشه میخنده مثل 
من چند سال پیش:)))))
یه چیزی..
این دنیا به طرز عجیبی همه چیزش به هم مربوطه!و هیچی ناآشنا یا غریب نیس..همه چی آشناس..چرا به همه چی احساس نزدیکی میکنم و همه رو به همون اندازه واقعی بودنشون واقعا حس میکنم؟!
قضیه خیلی ترسناک تر از اونیه که همیشه فکرشو میکنید✋
+ چیزی نمیگم . فقط روزهای مشترک رو یادم بمونه .
+ چه خوب و چه بد .
+یاد حرف های اقا رضا می افتم وقتی که پیاده روی میکردیم .. یادم اورد که ممکنه یکی از تجربه هام این باشه .. و من حتی فکرشو نمیکردم .
+پیش میره و ادم نمیدونه روی قله ی موجه یا قعر دره .. با اندروفین اجباری ترشح شده ی مغز چه باید کرد ؟
+ چه ساده فکر میکردم ...
الان باید البوم جدید تیلور رو باهم گوش میدادیم. یک هندفری رو ب اشتراک میزاشتیم و تو تاریکی شب روی هر ترک تمرکز میکردیم و بعد راجع ب کل البوم باهم حرف میزدیم و نزدیکای صبح تازه میخابیدیم و تو میگفتی ک عاشق شب های تابستونی. بله... من دلتنگتم. بیشتر از چیزی ک فکرشو بکنی!
خدا همیشه بزرگ تر از این حرفاست که ما فکرشو میکنیم 
نه تو فکر ما میگنجه 
نه ما بلدیم درست بفهمیمش 
یه چیزایی هم میگیم میدونیما  ولی ...
خودمونم میدونیم ته قلبمون خدا دوستمون داره 
خدا خداست چه ما بخوایم چه نخوایم 
دوستمون داره چه بخوایم چه نخوایم 
فقط حس دوست داشتنه که باعث میشه از حال خودت خارج بشی ازخواسته هات دست بکشی و کارهایی رو با میل انجام بدی که هرگز فکرشو نمیکردی
همش فکر میکنم ازدواج و مادر بودن سخته چون زمان و انرژی و مراقبت تمام وقت میخواد! اما انگاری علاقه برات آسونش میکنه.. جوری که باید حواست باشه خودتو فراموش نکنی!
دوشبه زود میخوابم ساعت ده اما خوابای اشفته میبینم ساعت دو و پنج بیدار میشم چقدر سخته پنج وقتی بلند میشی کلی سرحال باشی حالا که فکرشو میکنم من فقط دارم فرار میکنم از کابوس از ...
دلم براخودم تنگه نه هیچ کس دیگه ی دیروز خواب باباجون دیدم خدا بیامزردش هیییی...
وقت هایی هست که علی در سکوت، به قول خودش با آهنگ زندگی به سیگارش پک میزند. وقت هایی هست که میم در سکوت پاهای درازش را درون خودش جمع میکند و مثل یک لک لک غمگین به دیوار زل میزند و حسین آرام و قرار ندارد و با موهایش بازی میکند یا به صفحه لپ تاپش زل میزند و من... من به این سه نفر نگاه میکنم و تلاش میکنم که این سکوت لعنتی رو بشکنم اما گاهی زور سکوت خیلی بیشتر از زور مزه ریزی های من است...انگار این سکوت، منی که کمترین گره رو بین بقیه توی زندگی ام دارم در ح
نشستم تو کتابخونه ی دانشگاه و دارم به این روزا فکر میکنم
کاری ندارم ولی دلم نمیخواد برم خونه مریم
باور این که اشتباه کردی سخت تر از چیزیه که فکرشو میکردم
دلم میخواد برم تو چونان دراز بکشم...اما نمیشه اینجا نمیشه دلم میخواد برم تو محوطه قدم بزنم...اما از شلوغی بدم میاد
شارژم موبایلم داره تموم میشه...
کاش میشد برم یه جا کسی کاری به کارم نداشته باشه
دلم واسه دانشگاه و قرارا و جلساتی که با استاد داشتم تنگ شده
واسه حس مفید بودنی که بهم میداد
واسه تعریف تمجیدایی که ازم میکرد
واسه زندگی سگی تو خوابگاه
واسه همش تو جاده بودن و یه جا بند نبودن
حتی واسه حسایی که تو کلاسای ترم یک داشتم و چه گهی که خوردمام
واسه امتحانای پایان ترم
واسه تحمل زورکی کلاسای بعدظهر
حتی واسه شهر دانشگاهی!
دلم تنگ شده
چه روزایی بود
شاید بهتر باشه قبل از شروع وبلاگ نویسی کمی بامن اشنا بشید 
من شهرزاد هستم علاقه زیادی به وب گردی دارم و امروز اولین روز وبلاگ نویسی خودم امیدوارم توش موفق باشم 
قراره اینجا از هر چیزی صحبت کنیم خوراکیا حیوانات ورزش درس خوندن کارای روزمره فیلم و سریال و هرچیزی که فکرشو بکنید
به دنیای من خوش اومدید..
باید بگم دلم غذاهای خونگی مامان پز میخواد و تمام!
#فقط تموم شو لعنتی
من همون آدمیم که حساس به غذا بود!
هر خورشتی جز خورشت مامان جونش و فک و فامیلای خوب اشپزش از گلوش پایین نمیرفت حالا خورشتای داغون اشپز دانشگاه حتی قیمشو!
فکرشو بکن قیمه! :/ غذایی ک ی تایمی متنفر بود ازش رو میخوره!!
چرا؟ چون نه وقت غذا درست کردن داره و نه حوصلشو لا ب لای این همه شلوغی کار...
تموم شو فقط
تموم شو
سوار هواپیما ک میشی میبینی ی شخصی داره با بلیط جمع کن هواپیما دعوا میکنه
وقتی برمیگرده میبینی کوکیه
فکرشو بکن اونم میخواد با هواپیمای تو بره هوایی
وقتی میخوای بشین یکدفعه دستتو میگیره ب بلیط جمع کن میگه بی اینم زوج میتونم بشیننم
بلیط جمع کنن...از کجا بدونم زوجته
و ناگهان کوکی جلوی همه بوست میکنه
فکرشو کن امشب حنابندون برادر زن دوست داداشم و ایضا شوهرم بود ولی من رفتم
جلل الخالق
اونجا عروس عمو جدیده رو دیدم. خیلی هم خوب برخورد کرد تا حالا هم و ندیده بودیم. گفت     عه شما ماهی کوچولوی قرمزی؟ دوست داشتم ببینمت
گفتم    بله. مرسی. چطور؟
گفت زهرا ازت گفته بود
زهرا دختر عمو محترم عست
دیگه روم نشد بگم چی گفته بود
حالا قراره عروسی بازم هم عو ببینیم ببینم چطوری بشه زیر زبون عروس عمو عو بکشم
#خاله_زنک
فکرش رو میکردی یه روز دلت برای قدم زدن تو آفتاب تنگ بشه؟ دلت نشستنِ بی‌استرس پشت میز کافه بخواد؟ فکرشو میکردی دلت برای دورهمی و بغل کردن محکم دوستات یه ذره شده باشه و از اینکه همه در فاصله چند کوچه و خیابون از همین و همدیگه رو نمیبین ناراحت شین ؟ فکر میکردی بجای فلان رستوران معروف اون سر دنیا، دلت برای رستوران و شامی تو همین محله خودت تنگ شه؟ اصلا فکرشو میکردی یه روزی برسه که بترسی به نیوه‌های نوبر بهاری دست بزنی و دلت تره‌بار رفتن بدون ماس
امروز یکی همه ی غلطایی ک کرده بودمو کوبید تو صورتم...^^اومدم اعتراف کنم شاید بار گناهم سبک شهمن...پاک نیستم...هرزه تر از اونیم ک فکرشو کنین...الانم دارم تاوان آه کساییو میدم ک...دلشونو شکستم......جیمین شی...منو ببخش...با تو بیشتر از همه بد کردم...کوثر...لیندا...و...خیلیای دیگه...آره خیلیای دیگه...واسه همه ی دروغای کثیفم متاسفم...واسه...قایم شدن پشت نقاب بی گناهی...متاسفم...واسه حماقتام متاسفم...واسه خودخواهیام...نامردیام......
فکرشو بکن! سال دیگه این موقع، همه خانواده دور هم باشن...
 
صداهای جدیدی به خونواده اضافه شده باشه...
 
مجردا به عشقشون رسیده باشن...
 
متاهلا هم که منتظر بچه بودن، بچه دار شده باشن...
 
اون لبخندایی که از خونواده ها، ماه ها، شاید سال ها دور شده بود، بازم به لباشون برگشته باشه
 
بعد همین جور که صدای قهقهه میاد، به آرزوهایی که امسال کردیم
 
فکر کنیم و با خودمون بگیم:دیدی همه چی درست شد؟ دیدی الکی اینقدر حرص خوردی؟
 
امیدوارم همه در سال جدید پیش رو به آ
اونقدر از اومدن آینده‌ی وحشتناکی که فکرشو می‌کردم ترسیده بودم که حال رو هم نابود کردم. وقتی حال نابود شد، حالا هرچقدر هم که جلو بری، گذشته نابود شده دنبالت میاد.
مردم چیزهای عجیبی درباره‌ام میگن. مسئله این نیست که فقط خودمو قبول دارم یا اعتماد به نفس ندارم، مسئله اینه که نمی‌تونم نه حرف خوب و نه حرف بدشون رو قبول کنم. انگار این ها تگ‌هایی هستن که توی هوا شناور می‌مونن و با فاصله ازم قرار می‌گیرن.
همه چیز هستم و هیچی نیستم. تعریف ناشدنی.
 
پاییز برسه و من دلم نخواد غروباشو ببینم؟ پاییز برسه و من ۱۹ روز میدون شهرداری رو ندیده باشم؟ پاییز برسه و من تو خیابون حافظ و باغ محتشم قدم نزده باشم؟ پاییز برسه و من دلم نخواد بارونش خودشو به رشت برسونه؟ پاییز برسه و نخوام لباس‌ها و عادت‌های پاییزهای سال‌های پیش رو از چمدون بیرون بکشم؟ روسری نارنجی؟ شال گردن قرمز؟ نیم‌بوت زرشکی؟ کیک پرتغالی؟ چای آخر شب؟ انار باغ مادربزرگه؟ پاییز برسه و این همه بی‌اثر باشه؟ این همه بی‌معجزه؟ این همه د
باید آدم خلیفه الله بشه تا نزاع های بیخودی تمام بشه.
زن اینطور و زن اونطور و... 
چه همه مسأله رو باید به اثبات برسونیم تا جامعه از راه دیگری غیر از خلیفه الله شدن و مومن شدن به آیات خدا، قانع بشه که بعضی از رفتارهایی که با زن می کنه غلطه.
بعضی اتفاقایی که داره می افته درباره ی زن و خانواده، از روی غلط اندیشیدن و غلط بودن شخصیت های آدم هاست...
فکرشو بکن...
کسانی که اونقدر جوهره ی انصاف و عبدالله بودن ندارن رو با چه استدلال فلسفی و منطقی و علمی ای می خ
بازار بی رحم تر از اونی هست که فکرشو میکنید
قانون نانوشته ای در بازار سهام عنوان میکنه که همیشه تعداد بازنده ها بیش تر از برنده هاست. سعی کنید قدر سودهایی که کسب کرده اید رو بدونید و مدام ریسک های غیر معمول نکنید هر سهمیو بدون مطالعه و تحلیل خرید نکنید و دلسوز سرمایه خودتون باشید.شرط اول سرمایه گذاری حفظ اصل سرمایست
کم نمی بینید و کم نیستند
فضای لوس و بی مزه اینستاگرام هم به این موضوع دامن زد
به کمک افکت های نرم افزاری، انواع جلوه های بصری و نشستن در ماشین های لوکس و گردش در باشگاه های ورزشی گران قیمت!
تو ورزش و هنر و بازاریابی و برندسازی و پزشکی و نقد فیلم! و خلاصه هر زمینه ای که فکرشو بکنی نظرِ تخصصی! میدن و خودشون رو
از پدر و مادر آرایشگری در ایران! تا برترین تحلیل گر بورس و بنیان گزارِ هزار و یک علم مختلف معرفی می کنند
 
...
ای کاش ادعای فلان پُست و عنوان را
وقتی بهی تو کافه بهم گفت: پنجشنبه ها که با توام تا آخر هفته بعد انرژی دارم از بس میگیم و میخندیم و شوخی میکنی و فراموش میکنم خیلی چیزارو،خوشحال شدم، خداروشکر که میتونم برای کسی تو یه سری شرایط انرژی باشم.وقتی همکار البته بیشتر دوست جونم فائزه، بعد از دیدن فایل های صوت ولحن که قسمت بندی کرده بودمش گفت: بغض کردم از خوشحالی معصومه،ان شاءاللّه قرآن جایی دستت رو بگیره که فکرشو نمیکنی، خوشحال شدم.خدایا خوشحالم که میتونم گاهی حال بعضی هارو خوب کنم.
زندگی داره اون روی خودشو بهمون نشون میده..
اتفاقات این روزها دور از ذهن ترین وقایع زندگیمن..
هیچ وقت فکرشو نمیکردم به اینجا برسم..
اما..
رسیدم..
رسیدیم..
و این اولینش نیست..
و آخرینش هم نخواهد بود..
زندگی پر از این بالا و پایین هاست..
اگه تا حالا فکر میکردم همه چی آسونه..
این روزها با تمام وجود فهمیدم برای زندگی باید جنگید..
نباید تسلیم شد..
این روزهای سخت میگذره..
هنر ما توی پیدا کردن شیرینی هاست توی دل سختی..
توی پذیرفتن این تلاطم..
باور کردنش..
من میتو
سلام :) 
دیشب بعد از ۹ روز دوری از خونه برگشتیم به خونمون، چقدر من دلم تنگ شده بود برای خونمون 
همسر میگه من این دلتنگیتو درک نمیکنم، دقیقا برای چی دلت تنگ میشه :/ 
توی این ۹ روز فرصت نشد بیام بنویسم ازین اتفاق قشنگ :))
پنجم مرداد شب بود که متوجه شدم اولین دندون پسر به ما افتخار دادن و از لثه مبارک اومدن بیرون 
فکرشو نمیکردم اینقدر ذوق کنم و خوشحال بشم
پسر از ذوق کردن من خوشحال بود بدون این که دلیلشو بدونه :)) 
دندون دراوردن بچه ها هم مشکلات خودشو
تموم شد همه چیز تموم شد
آزاد آزاد شدم از هر آنچه که فکرشو بکنی از ترس از حرفهای دیگران از ترس از پسرفت از ترس از بدگویی کردناشون از ترس از زیرآب زدناشون از ترس از رعایت حجاب نردن.....
حالا آزاده و رها هستم 
آزادم از زنجیرهابی که مسئولیت بهم بسته بود
خدایااااااا هزاران هزارا بار ازت ممنونم 
دد پوست خودم نمیگنجم
تمام تلاشم رو میکنم به عهدهایی که باهات بستم پایبند باشم
این روزا حالم خیلی خوبه ...
عاشق این خنده هایی هستم کا تا یادت میاد توی ذهنم ناخ
نمیدونم دقیقا کی بود که دیدمت.
اما توی کلاس کنکور بود.
خیلی ازت خوشم اومدو دلم خواست که باهات دوست بشم.
همون روز داشتی از پله ها میومدی پایین و دستتو میگرفتی به میله های کنارش.
منم فرصت رو غنیمت دونستمو اومدم دستتو گرفتمو کمکت کردم با هم بیایم پایین.
برخلاف انتظارم اصلا نگفتی نمیخوادو لازم نیستو اینا.و با روی گشاده کمکمو قبول کردی.
با یه لبخند دلربا.
از همونایی که همیشه بهم میزنی و دلمو آب میکنی!
بعدش یادمه هردومون منتظر بودیم بیان دنبالمونو ب
خیلی وقت‌ها کلی تلاش می‌کنم و کارای مختلف می‌کنم تا حالمو خوب کنم، گاهی هم اینجوری میشه که تو همین موقعی که فکرشو نمی‌کنم سرشار از لذت میشم. همین الان که از تراپی برگشتم، نشستم توی کلانا و خودمو به صبحونه مهمون کردم و هر بار که در باز میشه، یه نسیم خنک پاییزی میزنه توی صورتم و مجاری تنفسیم باز میشه و بوی لعنتی شکلات موکایی که 10دقیقه پیش خوردم، می‌پیچه توی دهنم.
وقتی این نسیم خنک و بوی شکلات هست، بقیه‌ی چیزا مثل تلفن جواب ندادن دکتر الف
واقعا زندگی تو روستا با ادم چیکار میکنه؟
من فک میکنم به شدت ادم رو بزرگ میکنه.
فکرشو بکن کلی زحمت میکشی یه بره رو بزرگ میکنی کلی براش ذوق میکنی بعد مجبوری بفروشیش یا بخوریش چون سیستم همینه کلا.
یکی از بچه ها هم اتاقیم که پدرش دامداری داری مصداق کامل همین ماجراس.
احساساتش نسبت به از دست دادن اشخاص یا اشیا به شدت کمه.
انگار یجورایی بازی زندگی رو یاد گرفته و دیگه براش اهمیتی نداره که کی تنهاش بذاره. یاد گرفته مستقل و شاد زندگی کنه.
واسه همین من دوس
پست موقت:
دوستان سلام.
امیدوارم حالتون خوب باشه.
من چند وقتی هست که دارم روی خودشناسیم کار می کنم. چند روز پیش داشتم دورۀ "اعتماد به نفس" سهیل رضایی (بنیاد فرهنگ زندگی) رو گوش می کردم. خیلی چیزای جدید یاد گرفتم. خیلی به دردم خورد و به خیلی چیزایی که فکرشو هم نمی کردم، مبتلا شدم.
دوست دارم اگر کسی هم این دوره رو گذرونده اینجا کامنت بذاره تا باهم صحبت کنیم.
اگر کسی هم دورۀ انواع مردان رو تهیه کرده و گوش داده و به نظرم مؤثر بوده، خیلی ممنون میشم اگر ب
دلایل مهریه سنگین؟تضمین ،یا آداب و رسومیا به قول یه سری واسه ارزش گذاری روی خودشون و کسب احترام...!نمی دونم...؟ چیز دیگه ای از قلم افتاده..‌؟مهریه سنگین تو خونواده های پولدار  منتهی میشه به فضایل مالی خانواده ها؛ خانواده ها باید هم کفو باشن اما به قول خودشون دختر و پسر باید تو فخر فروشی هم شان باشند و تبدیل بشن به ویترین مغازه؛ جهیزیه زیاد انتظار مهریه رو هم بالا می بره...حالا این یه توافقه بین اون دسته آدمای فخر فروش  اما... فکرشو بکنین... یه عده
تو برای من یه اسطوره ایهر وقت خواستم کسی رو بپیچونم از ترفندهای پیچوندن تو استفاده کردمتو برای من خدای اعتماد به نفسیتو کسی هستی که درست زمانی که هیچکس فکرشو نمیکنه برگ برنده ات رو،رو میکنیبرای تو ناامیدی معنا ندارههمیشه برام سواله چه جوری این همه سختی رو تحمل میکنی مرد بزرگتو به تنهایی از صد تا کلیپ انگیزشی هم بهتریاساتید موفقیت در برابر تو باید برن بوق بزننتو خودت به تنهایی یه لشگریالان روزهای خوبی رو نمیگذرونی ولی اینو بدون که من باید
-خی‌لی بهمون نزدیک‌تر از چیزیه که فکرشو می‌کنیم!مرگو می‌گم-
امروز فاطمه سلیمی رفت..واقعا رفت..دیگه از حالا به بعد پیش خدا است، دیدی به بچه‌ها می‌گن رفت پیش خدا؟حالا حالش خوبه.راحته. 
منم می‌گم رفت پیش خدا.شبیه خواب بود، مسجد، مقبره، ولایت، همه‌ی این‌جاهایی که حست می‌کردم.بازم می‌گم خوب شد رفت پیش خدا.یاد خودم و فاطمه افتادم وقتی امروز تو بغلم گریه می‌کرد وقتی ریحانه رو می‌دیدم که حالش بده که از هزاررتا فامیل و آشنا دوست بهتره.می‌دیدم
همیشه از رشته‌ی دانشگاهیم ناراضی بودم و از تمام مشتقاتش گریزون: اساتیدم، ساختمون سه، تمرین‌های تحویلی، پروژه‌های زوری، آزمایشگاه‌ها، روپوش سفید، مقاومت و مولتی‌متر، جزوه‌هایی که مثل پوست پیاز برگه برگه شده بودند و حضور و غیاب.
مجموعه‌ی این‌ها برای من شده بود یک تبعیدگاه. بجای بودن در حوزه‌هایی که توش خوبم، تبعید میشدم به کلاس‌های بی‌جان کامپیوتر‌. آدم‌های کامپیوتری با منطق صفر و یک خو گرفته بودند و توی اون محیط، هنر که نه صفره و ن
تو این چند وقته خیلی فایل های قانون جذب رو گوش میدادم اینکه میگن خدا از جایی که فکرشو نمیکنی روزیت میده
تو این چند روز شروع کردم به شکرگزاری
امروز از یکی از محل کارهای سابقم تماس گرفتند و گفتند میخوان پول به حسابم واریز کنند اصلا خودم موندم
به خدا قانون جذب جواب میده
خدایا شکرت
اینقدر خوابم میاد اینقدر خوابم میاد که نمیتونی فکرشو کنی. جلوشو گرفتم برو خودم نمیارم ولی سر درد گرفتم. کتابم چه فایده چشم لیز میخوره تو کلمه ها. همین الان خمیااااااااااازهههه. نمیدونم چیکار کنم چرا اینجوری شدم همه چی خوب بود. حالا که منم کتاب برام باحال اومد و جذاب شد وضع اینه. خمیاااااااااااازه. شاید یه ساعت بخوابم. فکر نکنم تا غروب تموم بشه. یعنی من مائده نیستم :/ خمیاااااااااازههههه
خمیازه هارو جدی بگیرین. 
منو تصور کن اینجوری چشم دردو سر
من اطمینان زیادی دارم که هفت هشت ده سال بچگی خیلی موثرن و شاید بیشترین تاثیر رو دارن توی بقیه عمر.
تو فکرشو بکن،
پسره توی 38 سالگی مارک لباساش رو پز میده. 
بعد من الان بیست تا لباس زارا و ادیداس و نایک و تیمبرلی و کوفت و زهرمار دارم، مارک همه شون رو کندم که دیده نشه. اینجا ارزونه میشه خرید. بعدم مارک چی هست؟ لباسای ایرانی و ترکیه ای ما خیلی دوامشون بیشتر بود من هنوزم میپوشیدمشون.
ولی چیپ بودن و ندید بدید بودن چیزی نیست که عوض بشه. یعنی شما میخواین
واسه مراسمت نتونستم بیام. دوست دارم بدونم روحت الان کجاست. دیدن لست سین تلگرامت که دیگه آنلاین نمی‌شه و عکس پروفایلت که تا ابد اون کودک خالص و مهربون میمونه اذیتم می‌کنه. یادم میاد اون روز رو که همه های بودیم و داشتیم در مورد تشییع جنازت حرف می‌زدیم. در مورد پرواز روحت از بالای سرمون و فحش‌هایی که به آدما میدی. چه دنیای ستمگری. کی فکرشو میکرد بعد از یک سال تو دقیقا همون طوری که خواستی بمیری و هیچ کدوم از ما تو مراسمت نباشیم که های کنیم و برات
توی ماشین که نشستم، بابا رادیو رو روشن کرد. آهنگ بی کلام غمگینی ازش پخش شد. خیلی جالب بود که این چند دقیقه از زندگیم یه موسیقی متن داشت که به صورت تصادفی با بطن ماجرا خوب جور بود. حس کارکتری توی یک دنیای فانتزی رو داشتم، سوار یک قطار و خیره به اسمون پشت پنجره ی در حرکت. کارکتری که توی راهی قرار داره که انتهاش رو میدونه. در پایان باید با بهترین دوستش روبه‌رو بشه. دوستی که از همه بهش نزدیک تر بوده، زمان هایی کنار هم قدم برداشته و جنگیده بودن اما حا
تابحال به این فکر کردید ک می تونست زندگی مون شکل دیگه ای داشته  باشه 
من متعقد به این هستم که کودکی ریشه اصلی کالبد و شخصیت آدمی هست که در آینده خواهیم بود. 
توی این زمان مهم ترین و اثرگذارترین عامل تربیت و  آموزش هست . در خصوص تربیت که همینقدر اشاره میکنم که مسلما خانواده بیشترین تاثیر رو دارند. اما موضوع بحث آموزش هست 
آموزشی که به طور کامل از ریشه اشتباه بوده و هست .  شاید از نظر تحصیلی آموزش داده شدیم اما از نظر روش زندگی چی 
متاسفانه کسی ه
این مدت؟روزای سخت خیلی زیاد بود.خیلی چیزا رو فهمیدم.یهو با چیزایی که حتی فکرشو هم نمیکردم مواجه شدم.خیلی بهم ریخته بودم.
خودمو سزگرم کردم.خودمو بین درس و کار و کتاب و فیلم و باشگاه غرق کردم.
الان؟بدجور خستم.امتحانامون که دارن له میکنن ما رو!به هیچی نمیرسم.استرس دارم.کار ‌پروتزم مونده.از ادای حال خوب در اوردن جلوی آدما خستم.خسته از اینکه لبخند بزنم و بگم مرسی رفیق ترینام که اونجوری از منو له کردین.آروم شدم.تنها میام و میرم.توی فانتومی که همه د
شب.تاریکی.سکوتی که با صدای تیک تاک ساعت شکسته میشه.تنهایی و یک عالم فکر که به سرم هجوم اورده.
نمیدونم تکلیف مغزی که مدام فلش بک میزنه به گذشته و جاهایی که هیچکس فکرشو نمیکنه و یادش نمیاد؛بعد از سال ها به یادم میاره.. چیه؟
دیدن اون جزییات لعنتی بعد از سه سال توى خاطراتم چه فایده ای داره؟
شاید یکی از دلایل این حال، اوضاع مزخرف و بهم ریخته ی این روزهای مملکته.میدونید،اون موقع(سه سال پیش) شرایط خیلی بهتر بود.شاید ذهنم دلش میخواد فرار کنه ازین روزها
از طرف میپرسن میشه با کفش نماز خوند؟ میگه ما که خوندیم شد!
نمیدونم این از نظر شما بی معنیه یا بی مزه س یا چی. ولی راستش برای من خیلی الهام بخش و تلنگرطور بوده همیشه! خیلی وقتا آدما میگن نمیشه فلان کار رو کرد. وقتی میپرسی چرا؟ جواب میدن کیو دیدی اینکارو کنه؟ یا تا بوده همین بوده و از این حرفا. ولی فکرشو که میکنی میبینی خیلی وقتا یه سری قانون های خودساخته دارن محدودت میکنن که انقدر بهشون بها دادی که راستی راستی باورت شده از ازل توی طبیعت وجود داشت
دیروز دکتر بخیه های پامو کشید، آتلو باز کرد و گفت دیگه سعی راه بری.
چیز وحشتناکیه، با کوچیکترین فشاری رو پام انگار زخم پشت مچم دهن باز میکنه. از این گذشته خود استخونای کف پا و زانوم درد مهیبی دارن...
یاد شریل افتادم... با ناخنای افتاده و خون آلود، پای دردناک، کفشی که به پات کوچیکه، تنها تو کوه... بعد کفشتم بیفته تو دره...
وحشی بودن در حرف آسونه...
با هر قدم انگار پا رو میخ میذارم ولی باید راه برم وگرنه پام خشک میشه... با ۵-۶ قدم فشارم میفته. حالا تاندون
 
زندگی کردن واقعا سخت شده . اینکه تو طوفان خبرهای گند قرار گرفتی ، هرروز هزارتا خبر میشنوی که وجودتو میلرزونه و در ازای اونا حتی یه چیز نمیشنوی که به خودت بگی آخیش! نفس کشیدن ، از رو تخت تکون خوردن ، سرکار رفتن همه و همه خودشون جز دشوارترین کاران . اینکه هرروز اتفاقی میوفته که بیشتر بهت یادآوری کنه که چقدر ضعیفی، که زندگی هیج تضمینی نداره و هیچ اطمینانی به بقات نیست . اینا اونقدری سنگین و ترسناکن که دیگه نمیشه سبزی درخت‌های بهار رو ببینی و فک
بسم الله 
نمیتونم بگم این روزا پر اضطراب‌ترین روزای زندگی منه، چون بدتر از این رو هم گذروندم... ولی در نوع خودش سختیِ بی سابقه ای داره
داشتیم زندگیمونو میکردیم، هر روز با تکرار جمله ی " تا به شلوغی و گرونی دم عید نخوردیم خریدامونو تموم کنیم"، سرگرم بودیم با گیر دادن به فلان جمله ی خواهرشوهر و برادرشوهر، مشغول تلاش برای برنامه ریزی سال جدید، کرونای منحوس از راه رسید.  راستی راستی کی فکرشو میکرد که دیگه هیچی سرجای خودش نباشه
خدا کنه این روزا زو
خیلی وقت‌ها کلی تلاش می‌کنم و کارای مختلف می‌کنم تا حالمو خوب کنم، گاهی هم اینجوری میشه که تو همین موقعی که فکرشو نمی‌کنم سرشار از لذت میشم. همین الان که از تراپی برگشتم، نشستم توی کلانا و خودمو به صبحونه مهمون کردم و هر بار که در باز میشه، یه نسیم خنک پاییزی میزنه توی صورتم و مجاری تنفسیم باز میشه و بوی لعنتی شکلات موکایی که 10دقیقه پیش خوردم، می‌پیچه توی دهنم.
وقتی این نسیم خنک و بوی شکلات هست، بقیه‌ی چیزا مثل تلفن جواب ندادن دکتر الف
فکرشو نمیکردم یازده سال شده باشه.خیلیه. چقدر ساده و معصوم بودم. چقدر عذاب آور بود اوایلش. چقدر زود بزرگ شدم. یازده سال. و تازه بعد از این مدت احساس راحتی بیشتری دارم حالا. ولی هنوز تلخِ. هنوز بهش فکر که میکنم نفرت همه وجودمو میگیره. شاید ظاهرش خوب بشه اما جای زخم همیشه موندگاره. هیچوقت نمیبخشم حتی به خاطر آرامش خودم. باید باشه تا دیگه اتفاق نیفته. هرچند که من هیچ تقصیری نداشتم. جز همون سادگی... هنوزم وقتی فکر میکنم همه چی تازه میشه. ترس. گریه... هرچ
میخوام سرمو بکوبم تو دیوار
میخوام‌ طرفو پیدا کنم، خرد و خمیرش کنم
مرتیکه بی شرف
گوه تو روح آدم طرح دزد بی ناموس
آخه دیوث، تو این همه خوردی، بس نبود
نتونستی ببینی یه جوون داره یه کار نو میکنه
رفتی ازش کپی کردی، ریدی تو بازارش
خاک تو سر بیشعورت کنن، کثافت
حیف من که به تو گفتم همکار
خاک بر سر من که گذاشتم تو بیای اینجا ببینی من چیکار میکنم
چقدر ادم حریص
چقدر ادم پست
یه روزی، یه جایی که فکرشو نمیکنی، دهنتو سرویس میکنم
کینه‌های من شتریه، تا تلافی
وبلاگم شده مثل اون خونه‌های قدیمی منم شدم مثل اون پیرزنی که دم در میشینه هرکی رد میشه یه سلام علیکی باهاش میکنه و حالشو میپرسه =)
حالا بگید ببینم خوبید آیا؟! =)
خوشید آیا؟! =)
سلامتم که الحمدالله هستید دیگه؟!
چه میکنید با قرنطینه؟
چیکارا میکنید با زندگی؟!
میگذره؟!
گذشتن که مهم نیست اول و آخر میگذره =)
مهم چجوری گذشتن خالی هم نیست
مهم اینه که بدونید اونجوری که دوست دارید میگذره =)
آقا حقیقتشو بخواید دلم براتون تنگ شده =(
خیلی تنگ
بیشتر از اونچیزی که
هو
خیلی ازت دور موندم، خیلی زیاد. اونقدر که اصلن هیچوقت فکرشو نمیکردم؟ نکنه باز با من قهری؟ نکنه یه حال گیری اساسی تو راهه؟ نکنه چی؟ من که نمیفهمم این همه دوری رو... نمیفهمم بخدا... خستم. خیلی خسته. خسته ی روحی. فکری. جسمی... حال و حوصله ی هیچکس و هیچ چیز رو ندارم... دنبال یه راه حلم. یه گشایش. یه نیم نگاه. تو که مارو تحویل نمیگیری. قبول اصلن. از همین راه دور بهت میگم. خودت همه چیز رو درست کن. خودت راه رو نشونم بده. خودت چراغ بده دستم. این چه وضعیه آخه؟این
1.هیچوقت فکرشو نمیکردم روحیم چقدر میتونه روی اعضای خانواده تاثیر بذاره:| همیشه فک میکردم آخرین نفری که تو این خانواده سهمی داره ،منم!تا این حد ناامید:/
2.چقدر پشیمونم که اینهمه سال لای باور های غلطم نفس کشیدم...چقدر پشیمونم که ی حرف باعث شد کور و کر بشم و اینهمه محبت مامان و بابا رو نبینم...چقدر پشیمونم که لذت شاد کردنشونو از خودم گرفتم...و چقدر خوبه که هنوزم نفس میکشم((:
3.تفاوت من و میم در حدیه که مثلا من چتر های شیشه ای رو میپسندم...اون این رنگی رن
یه عزیزی نوشته بود کاش برگردیم به دورانی که نهایت غممون شکست عشقی بود...بعد سوالی که برام پیش اومد اینه که مگه شکست عشقی آسونه؟ من سر شکست عشقیم رسما متلاشی شدم..یعنی برای من اینجوری بود که انگار زنده زنده داشتم جون میدادم حالا نمیدونم شایدم من خیلی لطیف و حساسم به هر حال.طول کشید تا تیکه تیکه هامو جمع کنم و خودمو پیدا کنم...ولی انقدر اون روزها تلخن که حتی نمیخوام یادم بیاد...البته دروغ چرا...وقتی مرور میکنم که چه روزایی رو از سر گذروندم و بالاخر
خب، امروز بعد از مدت ها روز خوبی بود.
امروز اولین آزمونمون رو ثبت نام کردیم. 10 نوامبر که میشه یکشنبه 19 آبان آزمون داریم. پروسه ی ثبت نام آسون تر از چیزی بود که فکرشو می کردم :)
فکر کنم دیگه لازمه یه برنامه ی درست بچینم چون هر چقدر تنبلی کردم بسه.
خوابم خیلی زیاد شده. تمرکزم هم کم. 
الان حس می کنم انگیزه ی بیشتری برای زندگی کردن دارم!
چقدر زندگی بهتره وقتی آدم هدف داره!
الان حسم مثل اون وقتاست که می خواستم دفاع کنم و هر چی سریع تر ارشد رو تموم کنم!! او
 
دنیا دیوونه خونه شده :)))
 
سران کشورها دعوا میکنن با هم ما میخندیم :)
 
دلم برای این مسافرای هواپیمای اوکراینی کباب شد.
برای اونا بیست و پنج هزار تا که هیچ
یه میلیون دلارم فایده نداره.
 
فکرشو بکن هواپیمای خواهر جوونت بیفته و خواهرت له و لورده بشه و تازه با عذاب هم بمیره.
 
من حاضرم هزاران میلیارد بار مرده باشم. ولی این روز رو نبینم.
 
یعنی خدا نصیب هیچ کس نکنه این نوع مرگ رو.
 
خیلی بد مردن.
 
اره اونهایی که الان توی بلوچستان اذیت میشن، قربانیان
دیشب با ع حرف میزدم. حالم از اول شب خوب نبود و یهو زد ب سرم ک یکم دلداری کنم باهاش. بهش گفتم اعتماد ب نفس ندارم، احساس بدی نسبت ب خودم دارم و نمیتونم این حس رو از خودم دور کنم. بهم گفت چرا اعتماد ب نفس نداری؟ بخاطر رفتار بقیه؟گفتم شاید. و شروع کرد ب راهکار دادن شروع کرد ب تعریف کردن ازم.تعریف کردن از هر چی ک فکرشو کنی..اخلاق و حتی ظاهر..! بهش گفتم اینارو نگفتم ک شروع کنی ب تعریف کردن ازم..
اما دروغ گفتم دقیقا دلم میخاست یکی بهم بگه که اونقدری ک فک میک
میخواستم بی خیال شم 
اما نمیشه 
این روزا منو یاد روزای پیش دانشگاهی میندازه
همه وضعیتشون از من بهتره 
نمیدون معیار های من اشتباه بودیا بقیه دارن جو الکی میدن 
حس همون گمشده رو دارم که همه چیزو گم کرده ...
نه واقعا نمیخوام ناشکردی کنم ولی وقتی این چیزار میشنوم نگران آیندم میشم
انگار همه حواسشون بوده به یه موضوع و فقط من فکرشو نکردم 
نمیدونم چرا اینطوری شد 
ولی همه چیز خیلی عجیبه 
تو بگو من عجله کردم ؟ تاوان چیزی رو پس میدم ؟ اشتباه کردم ؟ جایی
یه چیزیو یادم رفت بنویسم: موقع خوندن آنا کارنینا وقتی که کم کم داشتم از این کتاب لذت میبردم؛ دچار حس دوگانه‌ای شدم. هم میخواستم این کناب تموم شه برم سراغ بقیه کتابها و هم اینکه خیلی خوشم اومده بود ازش و میخواستم ادامه دار باشه و حالاحالاها بخونمش . عجیب بود. در نهایت پی بردم که شاید این کتاب لذت بخشه و خوشم میاد و فلان اما بالاخره باید تموم شه تا برم سراغ کتابای دیگه که اونا هم لذت بخشن و شاید لذت بخش تر هستن و جذاب و جدید و خلاصه تجربه بعدی.
و ا
عادت میکنیم...به همه چیز عادت میکنیم،حتی به چیزهایی که یه روز ازشون متنفر بودیم،حتی به چیزهایی که هیچوقت فکرش رو هم نمیکردیم...حتی به چیزهایی که مطمعن بودیم اگه دیگه نداشته نباشیمشون زندگیمون تمومه،خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنیم عادت میکنیم...جوری که خودمون هم نمیفهمیم چطور تونستیم کنار بیایم و چطور برامون عادی شد،گذشت زمان ما رو غرق خودش میکنه و با همه چیز وفق میده حتی اگه نخوایم و مقابله کنیم،حتی اگه سخت باشه...! تنها چیزی که باقی می
اوایل پاییز بود که سرما خوردم. هنوز سرما خوردگی ام خوب نشده بود که درد دندانم شروع شد. ماه ها طول کشید تا چرک لامصبش تمام شود و بروم برای جراحی. فردای جراحی (پنج شنبه پیش) دوبار حالم بد شد. کتف و گردنم در اثر اینکه توی دستشویی زمین خورده بودم اسیب دید. شب توی بیمارستان تا نفس اخر گریه کرده بودم و کبودی دست هام هنوز از بین نرفته. شنبه وقت دکتر مغز و اعصاب داشتم. تا دیروز که دوشمبه بود دارو مصرف کردم و اثرات دارو ازارم داد. دیشب دوباره وقت دکتر مغز و
یک آیه از سوره فرقان با صدای استاد عبدالباسط که مربوط به ختم مجود اول (الارباع) هست. وقتی برگردم، به خدا خواهم گفت که ولی از اون سال به بعد، آرامشی در شب و خوابِ من نبود و کسی نفهمید و سخت گذشت در حالی که نه فکرشو می کردم و نه اصلا آمادگیشو داشتم اما قبول کردم... هر چند که همین الان هم صدامو شنیده و میدونم جوابش اینه که "خودت کارهای سخت خواسته بودی"...
وَهُوَ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ اللَّیْلَ لِبَاسًا وَالنَّوْمَ سُبَاتًا وَجَعَلَ النَّهَارَ نُشُ
بعد از اهنگای نازنینم نوبت حرکت بعدی بود:)) بعله ! خرید*_*
ی سری چیزا همیشه دوس داشتم بخرمشون رو یافتم 
دوتا جوراب خوشگل خریدم:))) کی فکرشو میکرد یروز من عاشق جوراب بشم (از قسمت شستنشون بدم میاد)
یه کیف زرد خوشگل دیدم اما نمیدونم چرا مغازه بسته بود:((( همون مونده با کفش و مانتو:/ 
چرا واقعا خرید اینقدر حالو جا میاره!!!!!
+ی سر هم رفتم لیزر:دی پوستم حساسه دیگه گفتم بزار راه بهترو امتحان کنم 
• روز ب روز از دیدن دوستام هیجان زده تر میشم از باهم بودنمون(دی
شناخت بعضی آدما سخته... ممکنه مدت ها باهاشون در ارتباط باشی حتی زیاد ولی واقعا شناخت دقیقی ازشون نداشته باشی...
اما بعضی آدما...
بعضی آدما خیلی خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکنی اون شخصیت تاریکشونو نشون میدن
یا ویژگی های مزخرف و احمقانه شون... 
یا تفکرات ناپخته و عجیبشون...
ازین آدما فاصله بگیرید...
اینا یه دیگ بزرگ از ادعا هستن...
یه قانونی داشتیم که میگفت : حاصل ضرب توان در ادعا یک مقدار ثابته. 
یعنی چی؟ 
به زبان ساده یعنی هر چی ادعای کسی بیشتره، ب
سلام.
امروز از اول صبحی اعصابم خورد شد.زنگ زدن گفتن امروز نیرو کم داریم شیفت می یای؟منم گفتم باشه می رم ولی بعدا پیش خودم گفتم شیفت هام زیاد بوده این ماه خب یکی دیگه شیفت بره.زنگ زدم به مسئول شیفت صبح گفت که حالا شما بیا ، سرپرستار باید یه فکری کنه به جای کمبودها.
همینطور که داشتیم صحبت می کردم یه دفعه صدای کوبیده شدن شنیدم(جا داره بگم که من و مادرم تو ماشین نشسته بودیم من جای راننده بودم پدرم ماشینشو به من داده بود یه کاری داشتم با مادرم رفته ب
تو این مدتی که گذشت فهمیدم آدما راحت تر از اونی که فکرشو میکردم پشتمو خالی میکنن راحت قضاوت میکنن راحت محکوم میکنن و راحت تر از اون طلبکارن و انتظار دارن حالا دیگه اما میدونم سکوتم از خریتم نیست فقط حرفم نمیاد وقتی این رفتار هارو میبینم آدمها خودخواه ترین و منفعت طلب ترین موجوداتین که ممکن بود به وجود بیاد و اومد اره دلم پره از همه میدونم کم کم بارکردم که برم میدونم دیگه نمیخوام حتی بگم که میرم میدونم به خودشونم بیان نمیفهمن تارایی بوده مید
میخاستم عاخرین دقایق ۱۸ سالگیم رو بشینم ویچر ببینم. اما تصمیم گرفتم اهنگ‌های سبک ایندی و ملایم گوش کنم و اینجا بنویسم تا ۱۹ ساله بشم.
تازه از حمام اومدم و موهام نم داره، روی تختم دراز کشیدم و فکر میکنم و مینویسم. سال سختی بود واقعن. کی فکرشو میکرد منی ک عاشق هنر بودم و اصلن رفتن ب ی شهر کوچیک توی برنامه ام نبود الان دانشجوی اتاق عمل باشم و کاشان درس بخونم؟ پارسال این موقع حتی بهش فکر هم نمیکردم...
۱۸ سالگی عجیب بود. با رویاهام فاصله داشت. یادمه
متنفرم از تبلیغات تلویزیونی! همیشه فکر می کردم و می کنم که هر محصولی که پاش به تلویزیون - چه داخلی و چه خارجی - باز بشه، یعنی نتونسته توی جامعه و بین عموم مردم اثر خوبی بذاره و دست اندر کارانش مجبور شدن تا هزینه های هنگفت کنند تا توی تلویزیون، چند صباحی اسمشون برده شه. مخصوصن که توی تمام تبلیغات، خانواده های مرفه با ظاهر و خنده ی مصنوعی، صد و هشتاد درجه متفاوت از حقیقت جامعه، از اون محصول استفاده می کنند و در آخر، همه چیز فقط توی همون قاب جادوی
می خوام بگم حواستون به دو رو بری هاتون باشه ، خواستون به خودتون باشه . چند روزه می خوام بیام راجب خودکشی اتیکا (یوتیوبر و استریمر معروف) بنویسم ولی راستش نمی دونم چی بگم . خواستم از سلامت ذهن و روان بگم ولی راستش خودمم هیچ اطلاعی راجب موضوع ندارم . ولی الان که ساعت ۴ و یک ساعت و نیمه که دارم تو تختم اینور اونور می‌شم و خوابم نمی‌بره حداقل این دوخط رو بنویسم . یادتونه گفتم همه‌مون یه گوشه زندگی‌مون ریدیم ؟ می‌خوام بگم ربطی نداره یه نفر چقدر خوش
اونقدر حالم خرابه که هیچی نمیتونه بهترش کنه ....
167 انسان بدون اینکه فکرشو بکنن سوختن و پرت شدن و مردن ...
حتی نفس کشیدنم سخته ....
50-60 نفر توی کرمان از دست رفتن بخاطر نقص فنی تجهیزات ...
کل این کشور تو غم فرو رفته ...
این هفته توی دی ماه همیشه دومینوی مرگ میمونه ...همیشه ...
مگه حتما باید قلب ادم از کار وایسته تا ادم بمیره ...دیدن مرگ اینهمه ادم از خود مردن بدتره ....
پدیده ای هست به اسم مانگو.. آه چیز..مانگا. آره. من موندم چیز دیگه ای تو دنیا بعدجز مواد مخدر مونده من معتادش نشده باشم؟ از انیمه گرفته تا کتاب و سریال....
فقط بگم...به این قیافه در هم بر هم مظلوم و سیاه سفیدش نگاه نکنید. صدتا کمیک رو حریفه. مخصوصا اگه انیمش قرار باشه یه قرن دیگه بیاد و شخصیت مورد علاقه شما هم در طول مانگا قرار باشه زنده بشه....اصن چه شود.
نمی دونم آخرین باری که اینجوری تو خونه دویدم آخر قسمت سوم فصل هشت گیم اف ترونز بود, یا قبل تر. ولی ب
سلام
دیروز بازم گل کاشتیم، بازم حماسه آفریدیم، حضوری میلیونی، که حتی دشمن فکرشو نمیکرد که مردم هنوز انقدر به نظام و امام وآرمان های امام پایبندن.
دستتون درد نکنه، خدا قوت، دیروز باز هم برنده میدان ما بودیم، انقلاب بود، امام بود، رهبرمون بود، و خود ملت بودن. داخل اون مشت های گره کرده کلی بغض و حرص و فریاد بود که با غیرتشون گفتن ما زیر بار زور نمیریم همونجور که مولام امام حسین نرفت.
منم به نوبه خودم تبریک میگم و دست تک تک مردم انقلابی ایران عزی
اومد
الان که دارم مینویسم استخونای صورتم درد میکنه .
خراب بود حتی خیلی خراب تر از چیزیکه فکرشو میکردم
از اون موقه تا الان دارم گریه میکنم . فکر کنم تا یه سال دیگه این وضع ادامه داره
از اون موقه تا الان نخندیدم  و فکر نکنم به هیچ دلیلی تا سال دیگه هم بخندم
(البته اینجوری شبیه کسی میشم که خیلی ازش بدم میاد ولی چیکار کنم ؟  حالم داغونه)
هرجور فکر میکنم  هیچ اتفاق خوشحال کننده ای ممکن نیست بیوفته . اما نا راحتت کنندهه هاهیچ وقت تموم نمیشن
خودمو تو ا
سلام دوستان 
در این مدتی که اینترنت نداریم شرایط برای شما به چه صورت گذشت ؟ 
کی فکرشو میکرد قضیه ی بنزین و اعتراضات اینقدر روی کار ِ ما اهالی ِ وب اینقدر اثر بذاره ؟ 
 
من که کار سئو انجام میدم و  این موضوع به شدت تاثیر گذاشته روی کارم و رسما نمیتونم کار خاصی انجام بدم...
 
اما از یک ساعتی به بعد تصمیم گرفتم یک مقدار مثبت نگاه کنم به موضوع... 
شروع کردم یک سری کارای عقب افتاده رو جلو بردم 
چند مقاله که مدتی کنار گذاشته بودم را مطالعه کردم 
یک وبی
تانیا پریشب اومد خونمون. انقدر حرفای شیرین میزنه، از پلیس بازی گرفته تا دکتر بازی رو یاد گرفته و کلی شعر خوشگل میخونه. مثل یه توپ دارم قلقلیه. انقدر حرف جدید یاد گرفته که فکرشو نمیکردم. میگم کیک دوست داری؟ میگه کیک تولد؟ اره. صورتی خوبه ابی چیه. بعدم کبریت رو فوت میکنه شعر تولد میخونه. میگه خمیر دندون تنده دهنم میسوزه خوب نیست. بعدم میخواست خونمون بخوابه که مامانش اینا گولش زدن رفت. خلاصه که عاشقشم :****
امروزم امتحان بانک خوب بود. دو تا امتحان ف
بدن درد شدم . دیروز روز پر کاری بود . از یک خریدِ پر زحمت گرفته تا شستنِ یک فرش کفِ آشپزخونه ! یک فرشِ 6 متری در 4 متر فضا ... و بعد هم درد سر پهن کردنش روی نرده های تراس و جا نشدنش . فعلا هم که روی اُپن جا خوش کرده و بنده ی خدا به جای نسیمِ گرم و آفتابِ تابستان ، داره بادِ پنکه می خوره ! هرچی بود تمام شد ... مثلِ پروژه ی از پوشک گرفتن پسرم که تموم شد و این فرش هم قربانیِ همین پروژه بود . فکرشو نمی کردیم ماشاالله به این زودی جیشش رو بگه همون قدر که فکر نمی کر
همش باخودم میگم چقدر یک ادم میتونه کوته فکرباشه چقدر
احمق و روان پریش باشه.افکار قدیمی داشته باشه با تفکرات فوق
مسخره و حال بهم بزن...
اذیت میشم وقتی میبینم که تو قرن۲۰۱۹ هنوز میگن مرد هرکاری کنه مرده
ولی اگه یک زن یک کار اشتباهی کنه خرابه..واقعا هنگ میکنم وقتی یککک
زن همچین حرفیو میزنه و ازبابتش نمیترسه که امکانش هست گردونه 
روزگار روزی به سمت خودش،خواهرش،دخترش ووو... بچرخه
واقعا اینطور ادم ها اونروز عکس العملشون چیه ؟
دوست دارم قیافه این،م
در چند پست قبل -پست 《حق سر گذر》- نوشتم
چقدر جالبه تدین ودینداری! که برا هرچیزی حقی قائله و انسان رو به ادای اون حقوق وا میداره ولو اگه اون چیز مثل سر گذری باشه!
(رساله حقوق امام سجاد علیه السلام نمونه ای روشن بر این ادعاست)
حالا فکرشو کردیم اگه عنوان بظاهر دست پائینی مثل سر گذر بر ما حق داره، چه چیزها و کسانی در عالمند که بالاترین حق و حقوق ها رو ممکنه بر گردن من و شما داشته باشند؟؟؟!
ایام ولادت امام عصر عجل الله تعالی فرجه است در راس همه حقوق مس
حالم اصلا خوب نیست؛ البته میدونم زودی خوب میشم ولی...
حالم ازون جمعه‌ای که قرار بود بشه یه روز خوب و پرانرژی بد شد وقتی اول صبحی با دیدن استوریای دوستام فهمیدم سردار سلیمانی شهید شده و همش امید داشتم شایعه باشه و نبود 
و من هنوز نمیتونم بنویسم شهید سلیمانی!
هیچوقت فکرشو نمیکردم اگه یه سردار سپاه ترور بشه این همه آدم متحد بشن؛ این همه آدم عزادار بشن و...
ناراحتم نه فقط برای اینا ولی انگار ذهنم خسته س که نمیتونم بنویسم
بعد از محرم و صفر لباسای مش
 امروز روز دومه... مطمئنم که دیروزو حتی یه ثانیه شم حروم نکردی:)
بیشتر از اینا اراده داری که یکاری رو شروع کردنی به نحو احسنت به پایان برسونیش:)
امروزت هم حتما تا الان به بهترین نحو گذشته همونطور که روزای قبل فکرشو کرده بودی..
تو قول دادی ترس و استرس رو راندی که خراب میکنن همه چیو، رو قولت وایسا:)
آفرین دختر خوب.. بازم این مهمه که تو خودتو باور داری..
بارها با خودت تکرار کن هیچکی برات مهم نیس، جز خودت و آینده ات..
اصلا بخاطر همینه که تا الان مقاوم بو
دنس فورتنایت برایgta sa در سمپ
کی فکرشو میکرد دنس های فورتنایت داخل gta بیان؟
اینبار دنس های فورتنایت رو ریختیم داخل سمپ ها
فلاس هم داره(همه فورتنایت بازا)
پس بدون معطلی مود رو دانلود کنید و لذت ببرید
دانلود و آموزش نصب مود در ادامه مطلب
ادامه مطلب
بعد از تقریبا دو هفته مامانم اینا دارن برمیگردن خونشون 
معلوم نیست دفعه‌ی بعدی که همدیگرو میبینیم کی باشه 
++++
دو خط بالا رو دیشب نوشتم و ذخیره پیش نویس شد
راستش خیلی دوست داشتم باهاشون برم اما نشد 

چون همسر زیادی اهل سفر نیست 

و حوصله مسیرای طولانی رو نداره
اما من سفر رو دوست دارم البته با شرایط عالی 
خیلی دوسدارم یه بار به روستاهای شمال سفر کنم اما فعلا شرایطش جور نیست !
یا خیلی دوسدارم با دوچرخه سفر کنم البته احتمال میدم بعد از طی کردن چن
متاسفم که سرزمینم بیشتر از هنر و هنرمند به کارگر احتیاج داره! 
کارگر هایی که بتونن از ویرانه ها خونه بسازن 
دارم به این فکر می کنم که ما بیشتر از اون چه که فکرشو می کنیم به جامعه مون وابسته ایم. جامعه مون می تونه تعیین کنه ما کجا باشیم و کدوم بخش از وجودمون پررنگ بشه
البته که خودمون هم موثریم اما زمونه ای که توش زندگی می کنیم و جامعه مون خیلی تاثیرگذاره
من نمی تونم یه اتاق امن برای خودم بسازم و فراموش کنم بیرون از اتاقم آشوبه
نمی تونم آدم هایی ک
متن ترانه حسین گل افشان به نام سال نوری

فکرشو نمیکردم از دلت برم اما رفتم از دلت مثل اب خوردنغصه هامو میدیدی اما گفتی چیزی نی میره از سرت هوای منمیره از سرت هوای منمن ندادم زندگیمو ک اینجوری بری تو حال و روزمو ببین و برگردهر ثانیه ک دوری میگذره یه سال نوری بگو ک کی چجوری تورو عوض کردهیچکسی نمیفهمه از وجود تو سهم من فقط شبای سرد و بیداریهمن تو رو ک میشناسم بیقراریام واست ارزشی نداره حتی تکراریهحتی تکراریهمن ندادم زندگیمو ک اینجوری بری تو حال
روزا میگذرن ...عالی ...پر از شادی ...مبارزه ...یادگیری ... 
صمیمی تر شدن ..مشخص شدن اکیپا :))  شوخی های بی مزه و بامزه مون  رستوران رفتنای ٤ روز در هفته مون :))) اکثر رشتورانای نزدیک دانشگاهو امتحان کردیم:))  
اما دلیل خیلی خوشحال کننده و مهمی که باعث شد من امروز بیام و ثبتش کنم(کلی روزمره و اینا بود که امان از تنبلی:/ )
اره... پیدا کردن دوست صمیمی دوران ابتداییم بود❤️❤️❤️
فراموش نمیکنم لحظه ای که وارد اتاق شدم ..منو شناخت خودشو معرفی کرد و پر از بغض شادی
چند وقتی می شد که نیامدم بنویسم.
همش کارو بخودم سخت میگیرم.
اوایل که وبلاگ می نوشتم میگقتم کاش میشد از روی موبایل وبلاگ نوشت
حالا می بینم تایپ از روی کیبورد چنان برام عادت و آسان شده که اصلا نمی تونم از موبایل بنویسم. پس چرا همیشه این فکر و داشتم!؟
چند روزیه که افتادم به جون کتابام. هی میخونم. چندتایی هم قرضی دستم بود که همه رو خوندم و پس دادم. دیگه مثل سابق طرفدار کوئلیو نیستم. نتونستم برای بار دوم کتابشو بخونم.
اینجا یه سرگرمی دارم اونم اینه که
خسته ام واقعن.خسته تر از اونی ک فصل جدید سریال شروع کنم. خسته تر از اونی ک با عادم ها معاشرت بکنم و با مامان بابا حرف بزنم و نگران آینده لعنتی باشم.خعلی زیاااااد خسته تر از اونی ک فکرشو میکنی.
با این وجود دلم چیز هایی رو میخاد ک میدونم انجامشان نمیدم. حسرت هایی رو دارم ک میدونم ب خاطر اینه ک فکر نبودم و ریسکشو قبول نکردم.
حقیقت رو بخام بگم خعلی ترسیدم. امادگی گرفتن تصمیمات مهم زندگی رو ندارم و همچنین انگیزه لازم رو. هیچ منطق و علاقه ای ندارم و ب
امروز که بیدار شدم دعا کردم که دیگه نه خبری از موشک و انتقام و کوفت و زهرمار باشه نه هواپیما و فلان و بهمان و نه استرس امتحان شیمی. دیدم داره برف میاد. رفتم کنار پنجره نشستم و حسابان خوندم. تصمیم گرفتم دیگه به هیچی فکر نکنم. مصیبت خیلی زیاده. بیشتر از هواپیما... داشت خوب پیش میرفت که هموطنان عزیزمون سقوط کردن تو دره. دیدید میگم زیاده مصیبت؟ اصن فکرشو بکنید، ما اینجا خودمونو نابود کنیم برای مرده ها و اونا توی یه دنیای دیگه ان، به اونا بد نمی گذره.
چرا اینقدر زمان زود میگذره چشم به هم زدن شد دو. احساس میکنم از کارام عقبم. امروز حتما عکاسیم باید برم. باقی کارام میفته بعد که اومدم خونه. دلم میخواست کتاب برادران کارامازوف رو زودتر تموم کنم کتاب بدایة الحکمتو شروع کنم. تازه یروزم باید برم کتاب بخرم. از صبح کتابو جلو بردمو زبان خوندم. کتاب رسیده به جاهای حساسش من حتی نمیدونم باید چجوری توصیف کنم برات کتابو یا چی راجع بهش بگم. 
این مدت چند روز نگاهم به آینده ام روشن تر شده. فقط میدنم اگه بخوام ب
امسال یه خرده زود نمی‌گذره؟ انگار همین هفته پیش بود، من داشتم از مصائب کار کردن در تعطیلات نوروزی می‌گفتم (بیشتر غر می‌زدم البته!) انگار همین هفته پیش بود که من عینک رو به زندگیم اضافه کردم!همیشه تصویرم از آدم‌های سی ساله، ازدواج‌های پنج – شش ساله، رفاقت‌های ده – پونزده ساله یه تصویر میانسالانه و پخته و خاص بود. فکر می‌کردم آدم‌ها توی سی سالگی می‌افتن توی سراشیبی و بی‌انگیزگی، ازدواج‌ها توی شش سالگی میفتن توی تکرار و رکود، و رفاقت‌ه
بالاخره امشب جرئت کردم و از گروه هایی که رفیق قدیم بود خارج شدم. شماره ش رو هم پاک کردم. تولدشو تبریک گفتم خیلی ساده و بی تکلف و اونم گفت ممنون! 
چندبار دیگه هم تلاش کردم و راستش دیگه جای تلاشی نمی بینم
فقط هربار با دیدن اثر و آثارش اذیت میشدم و غمگین! 
خودش میگفت قدرتشو داره آدما رو دیلیت کنه و برای همیشه فراموش. منم نمیخوام آزارش بدم وقتی به اندازه کافی آدم توی زندگیش داره! 
نمی دونم دیگه هیچ وقت رفیق نزدیکی خواهم داشت یا نه. خیلی هم مهم نیست.
هیچ وقت فکر نمی‌کردم ، یه روزی من مامور بشم برای این وبلاگ کادو تولد هدیه بدم به نیابت از سه تا دوست صمیمیش از سه نقطه ی کشور . با سلیقه ی خودم حتی ! روی کارت براش نوشتم " زیستنت بدون درد و حرمان "  
دنیا چقدر جای عجیب و غریبی هست 
غیر قابل تصور و شدیدا خوشحال کننده ست خدایا :)) 
حتی شمارشو گرفتم و باهاش حرف زدم و آدرس خونه شونم واسم فرستاد ! 
قول گرفت همدیگو ببینیم 
نگفته بودم ؟! من از آدمای  که به شدت دوستشون دارم فرار میکنم ؟ و سعی میکنم هیچ ارتبا
کنار خیابون ایستاده بودم منتظر تاکسی و بعد از مدتهای طولانی که یک سره کلاه به سر داشتم، موهامو به دست باد سپرده بودم و از خوردنشون به صورتم حظ میبردم که یهو با صدای بوقِ نکره ای چشمامو باز کردم که دیدم یه شیء آبی به وسعت دیدِ من در فاصله ی چند سانتیمتری داره بهِم نزدیک میشه.  درِ پشتِ نیسان بزرگواری که -ویراژ میداد و  سبقت از راست هم گرفته بود و به دلیل چِت‌زدن راننده ش به خاطرِ سختیِ ایام روزه‌داری- باز مونده بود، سایید به نوک بینی‌م و من از
1. سه ماه مونده به کنکور، امروز یازدهم رو نصف کردم:)) در کل هم دو سومشو خوندم^__^ ولی کیه که بخونه و فک نکنه همه چی یادش رفته؟:|
2. داداشم با بخشی از عیدیاش از این تفنگایی که گلوله اسباب بازی دارن می چسبه بع شیشه خریده؛)) بیشتر از اون من با تفنگه بازی میکنم:| خیلی حال میده واقعا:)) طوریکه پشوتن دلسوزانه بهم قول داده اگه تک رقمی بشم برام از این تفنگا میخره:)) از دست رفتم قشنگ:))
3. اولین چیزی که به کاظم میخوام بگم برم بخره کمانه^__^ یه کمان آبی گوگولی. انقدر د
چند وقت پیش به طرز وقیحانه‌ای توی روی مامانم گفتم یکی از دلایلی که دوست نداشتم همین‌جا درس بخونم شما (یعنی خانواده‌ام) بودید. واقعیت بود، بالاخره یه روزی هم باید گفته می‌شد، ولی موقعیت گفتنش مناسب نبود.
چند شب پیش، در حالی که با هلو کُشتی گرفته‌بودم و آب هلو از همه سر و صورتم جاری بود، به بابام گفتم چرا تا وقتی هلو انجیری هست، هلوی معمولی می‌خری؟ سخته خوردنش. امروز بابام رفته‌بود خرید برای فردا که ملت قراره بیان عید دیدنی و با یک جعبه هلو
Kiki's delivery service
بین خانواده های جادوگر رسمه که وقتی دختر 13 سالش شد، یه شب که ماه کامله از خونه بره و توی یه شهر بدون جادوگر مستقر بشه و یک سال آموزش های جادوگری ببینه. کیکی هم همراه گربه ی سیاه سخنگوش، جی جی، سوار جاروی مادرش میشه و یه شهر جدید پیدا میکنه اما همون اول کار وجهه ی خودش رو خراب میکنه و میبینه مردم اونقدر ها هم که فکرشو می‌کرد مشتاق دیدن یه دختر بچه جادوگر سوار روی جارو نیستن. توی شهر سرگردون میشه تا اینکه یه خانم شیرینی پز رو میبینه
تازه برگشته بود از گلستان، می‌گفت چرا نمی‌رید؟ کلی آدم اونجا معطل کمکه. برید لرستان، برید خوزستان. نصف مملکت رفته زیر آب. این همه روستا به خاطر سیل خراب شده، این همه آدم بدبخت شدند. کلی کار هست برای انجام دادن. بعد به من نگاه کرد و گفت؛ چرا نمی‌ری؟ حالت خیلی خوب می‌شه. تو زیادی توی آسمون سیر می‌کنی، برو و بدبختی‌های واقعی رو ببین. برو حلال اهمر. چرا نمی‌ری؟
گفت که زلزله‌ی بم که شده بود، همسن و سال ما بوده. یه کم بزرگ‌تر، یه کم کوچیکتر. گفت ک
یه چیزی میشه دیگه!حجم: 28.2 مگابایت
نزدیکای ۲۲ بهمن یه روز بچه ها تقویم آوردن ببینن دیگه چه روزایی تا آخر سال تعطیله. وقتی دیدن فقط یه روز تو اسفند تعطیله پکر شدن که چه حیف!
اسفند شروع شد در حالیکه یک روز هم مدارس دایر نبود.
زندگی همینقدر غیرقابل پیش بینی و پیچیده ست.
تو روزایی که خودمونو قرنطینه کردیم و روزای قشنگی که منتظرشون بودیم دارن با ترس و دلهره می گذرن هرکس دنبال یه راهیه تا وقتشو بگذرونه و خودشو سرگرم کنه. 
ما که بیشتر وقتمون در حال تولی
سال 99 سال جهش تولید مبارک ♥
فکرشو بکن! سال دیگه این موقع، همه خانواده دور هم باشن...
صداهای جدیدی به خونواده اضافه شده باشه...
مجردا به عشقشون رسیده باشن...
متاهلا هم که منتظر بچه بودن، بچه دار شده باشن...
اون لبخندایی که از خونواده ها، ماه ها، شاید سال ها دور شده بود، بازم به لباشون برگشته باشه
بعد همین جور که صدای قهقهه میاد، به آرزوهایی که امسال کردیم
فکر کنیم و با خودمون بگیم:دیدی همه چی درست شد؟ دیدی الکی اینقدر حرص خوردی؟
امیدوارم همه در سال
سلام سلااااام گوگولی های پاتوقی بهارتون برگشته
عاقا انقدر نگید بی معرفت شدم بخدا وقت نمیشه اصلا یه وضعی نگم براتووون
نمیدونم گریه کنم؟!بخندم؟!بیخیال باشم؟!باخیال باشم؟!والا دغدغه هام زیاد شده
به جونی عموترامپ هی میخوام بیام مطلب بزارم مثله قبل براتون با عشق کیلیپ درست کنم،یه مدت تصمیم داشتم مسابقه بزارم ولی انگار تلسمم شدم یکی پاتوقمونا چشم کرده میخوام برم یه اسپند دود کنم براپاتوقمون و دوستای گل ماتوقمون چشم بد ازنون دورباشه همیشه ولی
تا حالا براتون پیش اومده که نیاز به درآوردن گوشی از چاه توالت داشته باشید؟ در آوردن گوشی، طلا، انگشتر، دستبند یا هر نوع اشیای قیمتی دیگه از چاه توالت؟
افتادن اجسام داخل چاه توالت، لوله فاضلاب آشپزخانه، لوله فاضلاب حمام و … باعث گرفتگی های بسیار شدید می شود و پس از افتادن آنها داخل چاه توالت حتما باید فورا جهت درآوردنشان اقدام نمود.وای از اون روزی که گوشی یا طلا یا اشیای قیمتی که داری داخل چاه توالت بیافته.بدشانسی خیلی بدیه. ولی گاهی اوقات
سلام بلبلای تو خونه.....(استغفروالله!!!!:))
خدا روشکر که سیستم آموزش از راه دور LMS  دارید.....خدا رو شکر که کانال شاد دارید....خدا رو شکر..:))
درس خوندن با این سامانه ها و اَپ ها چطوره؟ فاز میده؟ عه ببخشید یعنی راهگشا و بهینه هست؟؟
والا زمان ما که از این داستانا نبود...
به یکی از گروه های یکی از دانشگاه هایی که سابقا درس میدادم یه سرک کشیدم دیدم جنجالی هست بین استادا و دانشجوها....استاد میگفت واتساپ حجم بیشتر از 16 مگ رو قبول نمیکنه و همه باید برن اَپ سروش ر
کی فکرشو می کرد یک روز این تصاویر رو از تلویزیون رسمی کشور ببینیم؟
اینهمه ماینر و فارم توی مسجد!
اخبار تأکید می کرد که مردم بیت کوین خرید و فروش نکنن و سعی نکنن فارم راه بندازن. چون برقشون قطع خواهد شد.
این روزا دولت به شدت تأکید داره روی اینکه استخراج و خرید و فروش این سکه های جادویی و ارزشمند، که هر یک دونه اش این روزا بالغ بر هفتاد هشتاد میلیون تومان خرید و فروش میشه، کاملا تحت کنترل و نظارت خودش باشه.
تا جایی که من می دونم دلیل این اصرار دولت

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها