نتایج جستجو برای عبارت :

حرف های زیادی برای نگفتن هست

انشای بسیار زیبای یکی از دوستام، حتما بخونیدش!
مستی به وقت نیمه شب
درست در تکاپو برای یافتنی اوجی دردناک برای این سری که گرمای پرواز بر فراز نوشته را بال بزند و بعد در نقطه ای که انتظارش را ندارید با ترس سقوط آشنا کند.

ادامه مطلب
میدونید چی از صبح تو فکرمه؟
یه مستند خارجکی در مورد مرگ میدیدم ،آخرین جمله ی همه ی آخرین پیغامهای اون آدمایی که در حال مرگ بودن I love you بود. آیا این معنیش این نیست که چیزی مهم تر از عشق ورزیدن تو زندگیمون وجود نداره؟
مثلا هیچکدوم از اون آدما تو یک قدمی مرگ نگفتن یادت نره قبض هارو بدی. یا مثلا عزیزم اون خونه ی بزرگ رو حتما بخر. یا مثلا نگفتن از قول من به فلانی بگو ازش بدم میاد. یا نگفتن چه حیف که فلان نمره رو نگرفتم. فقط زنگ زدن به عزیزشون و گفتن دوس
می‌خواستم از حسین منصور حلاج بنویسم دیدم حلاج است و اسرارش و راز باز نگفتن بهتر. دیدم هنوز آن‌طور که باید نمی‌فهمم وقتی می‌گوید: «در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید، الا به خون.» یعنی چه؟ هنوز درک نمی‌کنم عظمت آن‌جا که از یک یک اندام او آواز می‌آمد: اناالحق، آن‌جا که از خاکستر او آواز می‌آمد: اناالحق، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آن‌جا که خاکسترش را بر دجله ریختند و بر آب هم می‌گفت: اناالحق. دیدم حالا که هیچ، هزار سال دیگر هم که بگذرد نمی‌فهمم
اینكه سلاح فروخته شده دراثرتعویض محل فروش یامدت زمانی بالاارزش بالایی میافت برای دونالدوحشت آفرین بود.
اوهمیشه ازیادآورشدن عبارت كاغذفاقدارزش واهمه نداشت.معاهدات اسلحه وغیره بیشترزیان نصیبش میكردند.
امكان داشت كشورهاسلاح هارامهندسى معكوس كنند.ازآن جهت تحمیل قوانین استفاده كنندیاازآن بعنوان جانشین طلاودلاراستفاده كنند.
فكراوسراسرسودآورى نداشت دركل بروزبودن همه سلاح هادركشورهاراخواستارنبود.
با اینکه هی تاکید میکنم که جشن تولد و تبریکاتش باید تو خود روز تولد باشه اما شرایط یهو جوری میشه که امروز (فردای تولدم) برام تولد میگیرن! بفرمائید کیک :)
امروز که رفتم سرکار یه کادوی عالی از همکار جدیدمون (مهسا) گرفتم... یه تبریک تولد اونم به زبان کره ای... خدا میدونه چقد برا اینا ذوق کردم :)
+ موقع فوت کردن شمع هام اصلا به فکر کره و کره ای ها نبودم، باور کنین راس میگم :)
+ از همه ی کسایی که روز تولدم خصوصی و عمومی تبریک گفتن، اونایی که تبریک نگفتن و یاد
شعر گفتن یا نگفتن مسأله این است؟
و این که شرط شعر خوب گفتن چیست؟
و این که چقدر باید گفت و چگونه؟
گفتن ها چند نوعند و نگفتن ها چند نوع؟
از آنها که لطیف میگویند و راستی شاعرند زیاد گفتم. آنها به نظر شما در مجموع چه خاصیتی داشتند؟
کمی هم از آنهایی بگویم که لطافت احساس نه به آرامش و تغزل بلکه به جنبش و شور  وامیداردشان: 
رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفت
پولیش و واکس 3 اکستریم هایبریدنت سوناکس : 

پودر اکسید آلومینیومی بسیار ریز باعث رفع نور Verkratzungen ، لایه های خشک شده و صاف شدن رنگ می شود.
براق عمیق و براق ، ترمیم و ترمیم شدید رنگ کارایی دارد.
مناسب برای بدنه
براق کننده، محافظت کننده، پولیش کاری،تشکیل لایه‌ای با دوام بر روی رنگ خودرو

شناسه محصول : 202200
هوالمحبوب
چند نفر ازم می‌پرسن اسم کتاب چی شد بالاخره؟ چی صداش کنیم؟ می‌گم هنوز نمی‌دونم. می‌گن کی تموم می‌شه بالاخره؟ لبخند می‌زنم و می‌گم نمی‌دونم. شاید هیچ‌کس باورش نشه، ولی این آدمی که الان نشسته پشت کیبورد و داره تایپ می‌کنه، هر لحظه امکان داره از شدت فشاری که روشه، سکته کنه. یه بار سنگینی روی شونه‌هاشه که نمی‌دونه چطوری باید به مقصد برسونه. دو سال و اندی هست که دارم جلسات داستان‌نویسی می‌رم. اما حتی یه نفر ازم نخواسته که یکی از
 
ترک اعتیاد و روش های درمان آن
اگر چه عوارض ثانویه اعتیاد در بین گروهی از معتادین كه به دلیل فقر و تنگدستی امكان تامین هزینه زندگی خود را ندارند ،سبب می شود كه برای خرج اعتیاد خود دست به هر كاری بزنند ، نسبت به سر و وضع و بهداشت فردی بی تفاوت شوند و در یك كلام مشمول تمام صفاتی كه جامعه به معتادان نسبت می دهد باشند اما این عمومیت ندارند و اكثریت معتادان را شامل نمی شود.
 رش ، او را به وادی خلاف سوق می دهد. خوشبختانه مدتی است كه در قوانین تجدید نظ
با کدوم خاطره یا تجربه روز دختر رو تبریک بگیم؟!خاطره تنهایی کلاس تشکیل دادن در غیابشون...بلاک کردن بعد از اشتباه...نگفتن کنسلی کلاس و بیخودی سر کلاس موندنشون...کمک نکردن بهشون وقتی سر یه مبحث کمک میخواستن...سو تفاهم با شوهر یکی ازشون یا نجات دادن دوتا دختر که گیر کرده بودن ؟!این آخری غیر دخترای کلاس بودش
بهار حرف کمی نیست، ما نمی فهمیم
زبان تازه تقویم را نمی فهمیم
درخت پا شد و زخم زمین مداوا شد
هنوز چیزی از این حرف ها نمی فهمیم
چرا از آب نگفتن؟ چگونه نشکفتن؟
چگونه این همه اعجاز را نمی فهمیم
نشسته بر سر هر کوچه یک تذکر سبز
دلا! قبول نداریم، یا نمی فهمیم؟
نگاه باغ پر از بازی پرستوهاست
دل عبور نداریم تا نمی فهمیم
زمان، زمان بروز صفات باران است
چگونه باز نگوییم ما نمی فهمیم؟
محمد علی شیخ الاسلامی
دیدی که مرا هیچکسی یاد نکرد؟
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
1. شبکه‌های اجتماعی تو همه روزهای سال این توهم رو برات به وجود میارن که دوست های زیادی داری اما واقعیت مثل این وبلاگه که شاید بدخط نوشتمش نمیخوننش.
2. هیچوقت از یادم نمیره اون سال که چند روز بعد از تولدم رفتیم کافه فکر میکردم قراره سوپرایزم کنن اما حتی کادو هم ندادن اون سال بهم و سال های بعدش تبریک هم نگفتن.
3. هرسال غمم بیشتر هم میشه. تا حالا برای هیچکدومشون کم نذاشتم ولی انگار اصلا براش
الان بیست و نهم بهمن ماه است و به این معنی است که من وارد بیست و شش سالگی شدم، بیست و شش سال و یک روز، بیست و شش سال و دو روز تا، تا هروقت که خدا بخواهد. امشب یک پری بودم با دو کیک. با این فکر که زنداداش سرش شلوغه، وقت نمیکنه کیک بپزه خونواده کیک سفارش داده بودند، غافل از اینکه زنداداش قصد سورپرایز داشته. مثل همه روزهای تولد سالهای قبلم متفاوت با روزهای دیگر گذشت... مرسی از دوستای گلم که تبریک گفتن. مرسی از دوستای گلم که تبریک نگفتن. کلا مرسی از همه
بس‌که رازِ فاش را در پرده خواندم خسته‌ام
از نگفتن‌ها و گفتن‌های توآم خسته‌ام
از عتابت بیمناکم، از شرابت بی‌نیاز 
زهر اگر داری بیار، از شادی و غم خسته‌ام 
 نیست سیلابی که از تخریب، سیرابم کند 
از نوازش‌های این باران نم‌نم خسته‌ام  
ملحدان طعنم کنند و صوفیان سنگم زنند
از تو و خیّام و ابراهیم‌ِ اَدهم خسته‌ام
 
بین آدم‌ها غریبم، آه! غربالت کجاست؟
از سکونِ نحس این دنیای در هم خسته‌ام
دیگران گفتند: "آزادی" ، من افتادم به بند 
بازجو پرسید:
شاید این فرق من و صبر و یه مشت زمزمه است
شاید این حسرت یک نگفتن درد دل است
شاید این آتش یک کوه پر از غم باشد
شاید این ترس نگاه از همه ی تن باشد
آتشی از نفسم میگذرد
بی دلیلم بی دلیلم پی خود
شاید این در پی خود بودن یک تن باشد
یا فراری ز تنی پژمرده
یا که احساس نفهمیدن این تن باشد 
شاید آن حس غریب نقطه ی امیدی بود
که زمین را به نگاهی وصل کرد
و سپهر را به دو دستم می داد
و مرا از همه ی این شاید ها دور کرد
سایه ام را همراهم کرد
بار ترس را از دوشم برداشت
 و ته
سلام، ضمن عرض تبریک سال نو به شما و خانواده محترمتون، و عزرخواهی بابت تبریک نگفتن در وبلاگتون، به اطلاع شما وبلاگنویس های محترم میرسونم، به جهت بروزرسانی و سهولت در استفاده از وبسایت پرو وب پلاس، تمامی مطالب به مدت چند روز از دسترس خارج خواهد شد، 
اگر در طول این مدت سوالی براتون پیش اومد، از طریق منوی اصلی ، قسمت تماس با من، به صورت خصوصی پیام خودتون رو بفرستید، تا جوابتون رو ارسال کنم.
سال خوبی رو برای همه شما وبلاگنویس های محترم آرزومندم:)
روزها را چه غریبانه به شب رساندیمو اشک را خوراک روز و شب کردیمچه سخت است در دل گریستن و به زبان هیچ نگفتنو تکیه‌گاهی مطمئن را از دست دادن!اینک که یک سال از غروب غم بار پدر مهربانمان مرحوم مغفور شادروان داود عابدی را پشت سر گذاشته ایم، برآنیم در روز پنجشنبه
ادامه مطلب
امروز رفتم پلیس+10 برای درخواست اعزام به خدمت چهار تا فرم بهم دادن که دو تاش مربوط به معاینات پزشکی(یکی برای پزشک و یکی برای پلیس+10)،یه فرم برای واکسن ویکی دیگه هم برای پر کردن مشخصات خودم،که قرار شد همه این فرم ها رو تکمیل کنم و بعد دوباره برم پلیس+10 فقط یه چیزی که هست من شنیده بودم که باید حساب بانک سپه داشته باشیم ولی چیزی از این موضوع به من نگفتن خودم هم یادم رفت بپرسم، کسی میدونه چرا چیزی نگفتن؟                                          
دوستی دارم که رازی دارد و این راز به طریقی بدون اینکه بخواهم به گوش من رسیده است و آن دوست از این موضوع بی خبر است. بعد هر از چندگاهی که با هم حرف می زنیم او از دوره ای از زندگیش حرف می زند که خیلی سخت بوده ولی ادامه نمی دهد که چرا و چطور و من هربار می دانم از چه حرف می زند و او نمی داند که من می دانم و من هر بار از این دانستن خودم و ندانستن او معذب می شوم.  این روزها سوال اخلاقیه من از خودم این است که باید به او بگویم همه چیز را می دانم یا بگذارم در هم
ما دردهایی داریم که نمی‌شود به هر کسی گفت. یا حتا نمی‌شود به هیچ‌کس گفت. اما نمی‌شود. دل آدمی می‌ترکد از نگفتن‌ها. سنگی می‌خواهد صبور. چاره چیست از بی‌سنگی و بی‌صبوری...
این‌جا را می‌نویسم و می‌چسبانم بالای صفحه. برای تو که مثل منی. خسته و دلگیر از گیر و دار روزگاه بی‌مروت. از زخم‌های خورده. از عذاب زخم‌های زده...
می‌توانی مثل من بنویسی همین پایین. شناس یا ناشناس، خصوصی یا عمومی فرقی نمی‌کند، انتخاب با خودت. این پست یک سنگ است. یک سنگ صبو
یعنی وضعیت رشته ما اینجوریه که تو طول ترم میریم سر کلاس فقط یه سری اسم میشنویم و حاضری میزنیم بعد میریم خونه از روی کتابای مرجع قطوری که داریم میخونیم ببینیم اصلا اون اسما کجای بدن هستن و کلی سعی میکنیم از تصاویر دو بعدی یه تجسم سه بعدی تو ذهنمون به وجود بیاریم، برای امتحانای اخر ترم تازه ویس کلاسارو گوش میدیم ببینیم استاد جلسه اول داشت چی میگفت! که بازم ممکنه نفهمیم البته :|+ چند ترمه یه سوال ذهنمو مشغول کرده : مگه نگفتن کنکور بدین برین دانشگ
از قدیم الایام گفتن ترک عادت موجب مرض است و اصلا هم بیراه نگفتن ؛ تا میخوام بیام دست به کیبورد بشم و چیزی بنویسم اولین چیزی که سرچ میکنم "بلاگفا دات کامه" و میخوام فی الفور وارد شم و بنویسم ، حالا راه و رسم نوشتن تو این فضا رو یا من بلد نیستم و خنگ بازی دارم در میارم ، یا واقعا سخته .. که به نظرم هرچقد هم خنگ باشم حالت دوم محتمل تره .. ولی به هر حال چاره چیه؟ .. جای شکرش باقی‌ه این دامنه های آی آر هستن و میشه یه کلبه خرابه ای پیدا کرد و توش نوشت .. تا خر
اینكه سلاح فروخته شده دراثرتعویض محل فروش یامدت زمانی بالاارزش بالایی میافت برای دونالدوحشت آفرین بود.
اوهمیشه ازیادآورشدن عبارت كاغذفاقدارزش واهمه نداشت.معاهدات اسلحه وغیره بیشترزیان نصیبش میكردند.
امكان داشت كشورهاسلاح هارامهندسى معكوس كنند.ازآن جهت تحمیل قوانین استفاده كنندیاازآن بعنوان جانشین طلاودلاراستفاده كنند.
فكراوسراسرسودآورى نداشت دركل بروزبودن همه سلاح هادركشورهاراخواستارنبود.شایدبرایش دنیاجوردیگری معنی پیدامینمو
واژه ها برای گفتن هستند یا نگفتن؟ یا طرح این فرضیه که چه قدر به متنی که می خوانیم باید اطمینان کنیم؟
با همین پرسش به حرف هایی سَرَک می کشم که درباره ی این موضوع خوانده ام. همان حرفهایی که بعضی وقت ها خیلی درشت و غیرقابل هضم می شوند برای کسی که می خواندشان. مثلا اینکه از خواننده توقع برود چیزهایی را از متن بفهمد که حتا در معنای جملاتی که نوشته هم نیست. جدا از مباحثی که درباره ی برداشت معانی مختلف از یک متن در ادبیات هست، اما موضع اینجا سر این است
مرگ از رگ گردن نزدیک تر است ! 
خاصه زهرای عزیزم که حتی نمیتوانم تسلیتی به او بگویم... 
خبر خیلی بدی بود ، من از باباش خیلی خوشم میومد برعکسِ مامانش ، یه آدم مهربون خوش اخلاق که کاری به هیشکی نداشت ، حتی یکبار از همسایه ها چیزی راجبش نگفتن...!
نمیدونم چه حکمتی قسمتی خواست خدایی بود 
اما از خدا میخوام صبر زیاد بهشون بده ، داغشون کم شه...! بی پدری خیلی سخته، بی پناهی ، پشت نداشتن ، حمایت گر نداشتن...
با این وضعِ ناقصِ خودم حتی نمیتونم برم پیشش، اصلا روی
مهم این است که تا کجای این زندگی را میخواهی برای خودت باشی. من یکی وقتی میفهمم فلانی میلیاردر است چنگی به دلم نمیزند. اما وقتی میفهمم استاد همایی فقط بیست هزار نسخه کتاب خطی به کتابخانه بعد از فوتشان اهدا کردند چشم هایم برق میزند، قند در دلم آب میشود. 
مهم این است که بخواهیم چگونه به دنیا نگاه کنیم...
 
من خیلی دلم برای این آدمهای بیچاره دور و برم میسوزد. وقتی به پیرمرد محلمان نگاه کردم و فهمیدم به یک جا خیره شده است و هیچ نمیگوید، همانطور خیره
احساس گناه :احساس مسئولیت برای رویداد های منفی که در زندگی شما یا سایرین اتفاق افتاده اند .اظهار تاسف برای کردار بد  واقعی یا واهی تان ، هم در گذشته و هم در حال .حس پشیمانی برای افکار ، احساسات یا نگرش هایی که در نظر شما یا دیگران منفی ، ناخوشایند یا غیر قابل قبول بوده یا هستید .اجباراً خود را لایق خوشحال بودن ، تسکین یافتن یا مورد کمک واقع شدن ندانیم .حس سردرگمی و اظهار ندامت  از آن که آن طور که باید عمل نکرده اید. حس پشیمانی و شرمساری برای نگفت
عجیب نیست؟
از من میخوان از استاد تشکر نکنم
از من می خوان خودم نباشم و لطف استاد رو بی جواب بذارم
از من میخوان فیلم بازی کنم و خودِ واقعیم رو نشون ندم!
مسخره نیست؟؟
اینکه تشویقم میکنن به ندیدن و نگفتن و پنهان شدن...
از این آدم ها فاصله بگیرین...فاصله بگیریم!
.
مجبور شدم به بچه ها قول بدم از اساتید تشکر نمیکنم...واقعا مسخره س! 
یکدفعه دلم می گیرد و درد عمیقِ زخمی را بر عمقِ جانم احساس می کنم. حسِ ناخوشایندی فراتر از فراموشی و نسیان به دلم راه می یابد. با خودم فکر می کنم مثلا توی روزنامه بنویسند؛ مدیرعاملِ جوانِ شرکتی عاشقِ یک تکه استخوان شده. ماجرا این است که آن دخترک خندیده بود و شانه های لاغرش زیر مانتوی حریرش تکان خورده بود. همان لحظه مدیر عاملِ جوان عاشقش شد. همان لحظه که شانه های لاغرش تکان می خورد و می خندید. او عاشق دو تکه استخوانِ اسکاپولا شده است. دو تکه استخو
یکدفعه دلم می گیرد و درد عمیقِ زخمی را بر عمقِ جانم احساس می کنم.
حسِ ناخوشایندی فراتر از فراموشی و نسیان به دلم راه می یابد.
با خودم فکر می کنم مثلا توی روزنامه بنویسند؛ مدیرعاملِ جوانِ شرکتی
عاشقِ یک تکه استخوان شده. ماجرا این است که آن دخترک خندیده بود و
شانه های لاغرش زیر مانتوی حریرش تکان خورده بود.
همان لحظه مدیر عاملِ جوان عاشقش شد. همان لحظه که شانه های لاغرش تکان می خورد
و می خندید. او عاشق دو تکه استخوانِ اسکاپولا شده است.
دو تکه استخو
 
خیالش شبیه یک دمل چرکین چسبیده است به بیخ گلویم
و رهایم نمی کند. دارد خفه ام می کند.
به زحمت نفس می کشم. به زحمت حرف می زنم.
صدایم توان بیرون آمدن از حلقومم را ندارد.
تارهای صوتی ام خش دار و ضعیف و کمرنگ شده اند.
اما حرف می زنم. باید حرف بزنم.
اگر چیزی نگویم این دملِ چرکین رشد می کند و بزرگتر می شود
و نابودم می کند. نگفتن همین قدر تلخ است که گفتن سخت...
اما چه قدر فرق است بین گفتن و نگفتنِ چیزهایی
که دارد خفه ات می کند؟چیزهایی تشنج آمیز و دردناک که اگ
مادربزرگ که حالا بعد از یکی از اقدام‌های انقلابی من، دست از آرزوی ازدواج و صحبت راجع به این موضوع برداشته، این چند وقت هر بار منو می‌دید راجع به این که قبلا زمانی تو مدرسه کار می‌کردم و چرا الان دیگه نمیرم می‌پرسید و بعد هم توصیه می‌کرد که حتما دوباره پیگیر بشم تا بعد از تموم شدن دانشگاهم بتونم تو مدرسه کار کنم و بعدتر هم تاکید می‌کرد که برای من چه کاری بهتر از معلمی؟
این بار منتظر بودم دوباره این بحث راه بیفته تا بگم برگشتم مدرسه و یه کار
نیمه شب‌ها خسته از آلودگی‌ها و صداها و آدم‌ها و انتظارات و حرف‌ها و معاشرت‌ها و دویدن‌ها و کارهای روزمره، می‌آیم کلیدم را توی آن قفل یخ بسته می‌چرخانم، درِ آن اتاق تاریک را که تو تویش در تاریکی و سکوت روی یک کاناپه‌ی شکلاتی رنگ لم داده‌ای را باز می‌کنم و می‌خزم توی آغوشت، مچاله می‌شوم بین بازوهات، گاهی سر می‌گذارم روی زانوهات، گاهی دست می‌گذارم توی دست‌هات و شروع می‌کنم به گفتن. گاهی بی هیچ حرف و کلمه‌ای، گاهی با یک کلمه، گاهی با
آدما همدیگه رو از چشاشون می شناسن؟.حراست دانشگاه می گه "آقا! کارت دانشجویی!"می گم "بفرما!"می گه "عینکت رو وردار!"کارت دانشجویی رو می گیره. زل می زنه توی چشام! چند ثانیه نگاه می کنه و بعد می گه "برو"می گم "آدما همدیگه رو از چشاشون می شناسن"می گه "چی؟!"می گم "هیچی! یعنی انقدر حراستی‌عه امروز؟!"چیزی نمی گه.کنارش یکی دیگه ست، می گه "صبر کن!" و بعدش کارت دانشجوییم‌ رو ازم می گیره و می گه "خودتی؟!"می گم "امام علی می گه وقتی توی یه خونه از یه در فقر وارد بشه، از
زمانه ی تفریق. پیش از وصل، فصل. خَلق را به خویش نهادن و بی خَلق برخاستن و خُلق را آتش زدن، بی خُلق برخاستن. غم را وانهادن و شادی را، و هر طلب پست را، و هر آرزو و امید. همه بندها بگسستن، از سست ترین تا سخت ترین. هیچ ندا را پاسخ نگفتن، به هیچ آیین و ادب سر نجنباندن، و سر به هیچ سر فرو نیاوردن، نه خدا و نه انسان. از همه چیز سر کشیدن. بی باور به قدمگاه حقیقت رفتن و سر گوش تا گوش به تیغ استاد عشق سپردن. 
طرد شدن، خاک شدن، خاکِ حقیقی، نه خاکِ خاک. خاکِ آسمان
پیرو عنوان طولانیم... مث مهمونای دوست‌نداشتنیم که چندین روز منو منتظر گذاشتن و نگفتن کی قراره بیان و شنبه زنگ زدن گفتن هفته دیگه میایم و امروز اس‌ام‌اس دادن و گفتن فردا میرسیم. که اصن کاری ندارم به هیچ‌چی... فقط از این ناراحتم که قرار بود یه سری وسیله برام بیارن که نیاوردن. که گفتن بابات نگفته بود. که بابام گفته بود. که حتی اگه نگفته بود، شما دارید دو روز راهو تا اینجا میاین، نباید از ننه بابای من بپرسین میخوان چیزی برا دخترشون بفرستن یا نه؟!!
یه روزایی بود
که ساعتها به دیوار روبروم خیره میشدم و متوجه گذر زمان نمیشدم به خودم میومدم میدیدم چند ساعت گذشته و آدمی که روبروم نشسته بود نیست و من اصلا متوجه نشدم  یه چیزایی حس میکردم ولی نمیفهمیدم اون حسه چیه؟ میرفتم بیرون برمیگشتم میدیدم اع؟ صبح شده؟ کی؟ همین الان ظهر بود میدیدم بقیه کنار سفره هستن میگفتن بیا صبونه بخور مینشستم سعی میکردم عادی جلوه کنم که بقیه ناراحت نشن بعد مثلا مامان میگفت دیشب خیلی صدات کردم بیای شام ولی نیومدی میفه
یا ولی الحسناتفصل دوم: مهارتهای ارتباط موثر
۷: در هر قصه ای نقش آدم بد را بازی نکنیم
مطمئن باشیم که به تعداد کافی آدم بی فکر ، در عالم وجود دارد.چه نیازی است که برای هر کار ناراحت کننده، حرف نیش دار و خبر بد ، ما فورا داوطلب شویم؟قبل از اینکه حرفی را به کسی بزنیم میتوانیم آن را در چندین حلقه از نای مورد بررسی قرار دهیم:
۱. در حلقه ی اول: آیا این حرف او را خوشحال میکند؟
۲.حلقه دوم: آیا این حرف برایش مفید است؟
۳. حلقه سوم: آیا نگفتن این حرف مشکلی ایجاد
بسم الله
صبح ها بیمارستان،خواب آلود از اینکه تا سحر ها بیدارم.وضعیت نه چندان خوب خانه.رویم نمیشود بعضی چیز ها را بگویم.به خیلی ها.
مریض های خنده رو و گاه بدحال.آهنگ گوش دادن یک مرد مریض با لباس آبی و همسرش در حیاط بیمارستان.آهنگ دوپس دوپسی با صدای بد خواننده و صدای بدتر موبایل ارزان قیمت مرد.کیفیت پایین زندگی در حیاط بیمارستان.امید داشتن به زندگی .بدونِ اینکه بدانی چگونه و کجای جهان هستی به ادامه دادن فکر کنی.هر جوری که هست،فقط تلاش کتی که ادا
هیچوقت نمی تونستم حرفم رو مستقیم بگم
برای مستقیم حرف زدن باید حرف داشت،
باید خیلی حرف داشت
طوری که اون وسطا  سکوت نخواد حاکم بشه
حاکمیت که به سکوت بیاد  دیگه نمیشه حکومت رو ازش بگیری
اون وقت تو بهش عادت میکنی
اونقدر بهش عادت میکنی
که دیگه برای یک کلام حرف زدن هم سکوت رو ترجیح میدی
بعد کانتکت گوشیتو بالا پایین میکنی بعد از یه مکث کوتاه صفحه گوشیتو خاموش میکنی و به چایی که سرد شده خیره نگاه میکنی!!
 
فاصله همه چیز رو خراب می‌کنه. شاید از چیزهای خیلی کوچیک شروع بشه، اما کم کم از ریشه خراب می کنه... شاید شروعش از حرف ھایی باشه که پشت تلفن می‌گیم و رو در رو نمی‌تونیم. شاید از اون روز که باید دستش رو می‌گرفتی و دیگه نگرفتی. شاید از «امروز وقت ندارم ببینمت»، «نشد جواب زنگت رو بدم» ، «گوشیم خاموش شد» ، «ساعت و تاریخ از دستم در رفت» شروع بشه. شاید حتی با وجود کنار ھم بودن، دنیا ھا فاصله بگیرن و ببینیم ھر کدوممون تو یه دنیای دیگه غوطه وریم.
فاصله از
 
اشک هایش دانه دانه می چکید روی گونه هایش.
 
[با اشاره به عکس شهدای در آلبوم گفت:] فرشته اینا همه عاشق آقا ابا عبدالله بودن. به خاطر آقا خیلی عرق ریختن، خیلی زخمی شدن، خیلی بی خوابی کشیدن، خیلی تشنگی و گرسنگی کشیدن، خیلی زیر آفتاب سوختن، اما یه بار نگفتن خسته شدیم، تشنه ایم، خوابمان می آید. به این عکسا نگاه می کنم تا اگه خسته شدم، یادم نره....
 
 گلستان یازدهم، ص 233
دور بودن خورشید نشان می  داد که زمین تصمیم دارد، سرد تر از روز های گذشته خود را نشان دهد. اما قورباغه بنفش تنها، به این چیز ها فکر نمی کرد. او در فکر آهو خانومی بود که هر روز عصر سرچشمه می آمد و امروز دیر کرده است. تکه سنگی که بیشتر آن طعمه آب شده بود، گفت؛ امیدوار هستی که او هم در انتظار دیدارت باشد؟! قورباغه که در میان انبوه درختان در تلاش بود تا نشانی از معشوق اش بیابد،گفت؛ اگر دوست داشته باشی که دوستت بدارند، هیچگاه عاشق نخواهی شد. اگر اهمیت
برای نوشتن قبل از مهارت، فضا، دلیل، آمادگی و .. نیاز شدید هست به حس نتونستن!
اینکه دیگه نتونی چیزی رو نگه داری و کلمه ها از همه جات بزنن بیرون ...
واقعا چطور میشه حرفی رو که نمیخوای بزنی از تو دلت بکشی بیرون بخشش کنی رو کاغذ قلم و این صفحه های صفر یک صفر یک ؟
حرف ها روی هم جمع میشن جمع میشن تا میرسن به جایی که توی هم گره میخورن و تو نمیتونی گره هاشونو باز کنی ، نمیتونی هضمشون کنی .. نمیتونی از کنارشون بگذری و بری.. یه جا بالاخره گیرت میندازن و تا خالی
به چه می‌اندیشی!
نگرانی بیجاست...
عشق اینجا
و‎ ‎خدا هم اینجاست،
لحظه‌ها را دریاب
زندگی در فردا
نه، همین امروز است!
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه و زیبا
 
یك زن
برای زیبا ماندن
به دوستت دارم های
مردی نیاز دارد
كه هرروز آرام
در گوشش زمزمه كند
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه کوتاه
 
وقتی انسان‌ها همدیگر را دوست داشته باشند، همدیگر را می‌بخشند. اما وقتی دائما مجبور به این کار شوند، از دوست داشتن دست برمی‌دارند...!
 
++++++++++++++++++++
نوشتن از افسردگی راحت نیست، کمکی هم به بهتر شدن حالم نمی‌کند.  با هر یادآوری، انگار میان چاه عمیق و سیاهی پرت می‌‌شوم و تمام حملات‌ عصبی، ترس‌ها و تنهایی‌ها تکرار می‌شود.
اما دوست دارم از آن بگویم که رنج تحمل این بار در تنهایی خیلی‌خیلی سخت است.
آدم بزرگ‌ها افسردگی را مرضی از سر خوشی زیاد می‌دانند که نشانه‌ی ضعف است و نباید از آن حرف زد، باید تظاهر به سرخوشی کنی و تنهایی خوب شوی. غافل از این‌که برای آدم‌های افسرده، زنجیره حمایتی قوی‌
یه اسلامی شد اسلام که وقتی سیدالشهدا رو کشتن،مسلمونا نمازخون ها ریش دارهای مدینه نگفتن یزید عجب پسته کثیفه فاسده که اومده پسر پیمبر رو کشته،گفتن شنیدیم یزید شراب میخوره و زنا میکنه یعنی یه اسلامی که خط مقدمش خط قرمزش زنا و شراب و اینا است نه ظلم نه قتل، اونم قتل سید شباب اهل جنت
سخنرانی های محرم امسال حاج آقا کاشانی نکته های خیلی مهمی داره اگه میتونید پیگیرش باشید
(تقابل اسلام علوی و اسلام اموی)
http://www.hkashani.com/?cat=5169پ.ن:
پیاز داغ سرخ کردن واسه آ
فلسفه روز دختر رو نمیفهمم!ا
 
اینکه یه تیکه غشای بیضی شکل در واژن میتونه باعث به وجود اومدن یه روز و تبریک گفتن یا نگفتن به یه آدم بشه همونقدر ناراحت کننده اس که سایر تبعیض ها و نابرابری ها!
 
حالا کاش حتی اگه میخوایم این روز رو به عنوان یک مناسبت در تقویم گرامی بداریم، ازش به عنوان یه روز برای درک بهتر مشکلات دخترامون و حل اونا استفاده کنیم نه صرفا تبریک و قربون صدقه رفتن های صد من یه غاز!!!
 
بعد از ۲۹سال مستند «روایت رهبری» را دیدیم! بعد از ۲۹ سال مسئولین به این فکر افتادند که آرشیو را استفاده کنند و روایت کنند بعد از این همه سال که روایت شدند! این را تعمیم دهیم به همه‌ی موضوعات خرد و کلان و حتی به قدمت تاریخ! روایت شدن را حتی در رابطه‌هامان هم کم ندیدیم؛ وقتی که شرح ما وقع را تنها از «یک» راوی شنیده‌ایم!
گاهی دلم می‌خواهد فریاد بزنم که *تا کی مصلحت نیست ناگفته‌ها گفته شوند؟* گاهی نگران می‌شوم این نگفتن‌ها تا جایی پیش رود که خود
از اتاق فرمان اشاره میکنن مث اینکه امروز 13 بدره!!!
والا عیدمونم مث روز عادی بود واسمون ازبس حسش نکردیم دیگه چه برسه 13 به در !!!
ولی چقدر بده اینجوری ... قدیم ندیما همه ی این روزا یه حال و هوای خاصی داشت واسمون
 
+از وقتی بیدار شده داره ابروهامو مسخره میکنه! :/ اگه ادامه بده قصد دارم باهاش برخورد فیزیکی بکنمببینیم باز کجامونو میزنیم ناکار میکنیم
 
+اینکه معلوم نیست کی قراره کنکور بدیم عصبیم میکنه خیلی خیلی زیاد! بنظر من پروسه ی جمع بندی خیلی خیلی مه
به اندازه‌ی همین کم‌سال زیستِ اجتماعی و خودم، درک پیدا کردم از سطح چیزی که باهاش طرفم و دیگه ابداً چیزی نمی‌زنه توی ذوق. چیزی خسته، خوشحال، هیجان‌زده و ناراحتم نمی‌کنه. همه چیز روی بالاترین حد از سطح، بدون هیچ شکلی از عمق باقی می‌مونه و حتی همین کنار هم چیدن جمله‌ها و کلمات ذره‌ای کمک به کامل گفتنِ چیزی نمی‌کنه. البته که گفتن و نوشتن ماهیتاً کم کردن اندازه‌ی مسئله‌‌ست. چون باید ذهنمون رو عادت بدیم که به شکل پیوسته از یک یا نهایتا دو سه
فکر کن مجری یه برنامه خبری تحلیلی وقتی منتظر تماسه ببیندگان نشسته، یکی زنگ میزنه و بهش میگه دختر نوجوونش و گروگان گرفته و اگه پخش زنده رو قطع کنن تموم اعضای بدنش و قطع میکنه و هرکدوم و یه طرف شهر میندازه . این آدم هدفش چیه واقعا؟ دنبال تریبون واسه حرفاشه؟ دنبال لذته؟ یه مریض روانیه و نمیدونه داره چیکار میکنه؟ 
چی میخواد و یا بهتره بگم از مجری چه خواسته هایی ممکنه داشته باشه؟ 
میتونید تصور کنید جلوی میلیون ها نفر نشتین و هرکی هرچی که دوست دار
از بدترین روزایی که توی مدرسه می‌گذرونم روزاییه که جشن داریم. خیلی دلم میخواد از حساسیتم کم کنم، اما هروقت آهنگایی که پخش می‌کنن رو می‌شنوم، هروقت می‌بینم دخترا با اون آهنگا خوشحال میشن و می‌رقصن حالت تهوع بهم دست میده و غمگین میشم که جای کلی موسیقی خوب تو مدرسه خالیه.خانم کیسی بهم گفت: ان‌شاءالله نویسنده بشی!با همین یه‌جمله تا الان ذوق‌زده و خوشحالم. عیارنامه رو خوندم و برای چندمین‌بار شیفته‌ی نگاهِ بیضایی به "زن" شدم. زن‌هایی که ان
سلام به دوستان وبلاگ خانواده برتر
من پسری 28 ساله هستم که مدرک ارشد از یک دانشگاه دولتی دارم و ماهی حدودا 3 تومن در ماه درآمد دارم، البته استخدام رسمی نیستم، خیلی هم تو این چند سال تلاش کردم که درآمدم بیشتر بشه اما نشد. 
با توجه به دو سه مورد خواستگاری که رفتم و شرایطی که خانواده های دختر و خود دختر داشتن البته حق هم دارن همه به این امید ازدواج میکنن که زندگی بهتری رو تجربه کنن (اما لطفا نگید که خواستگاری هم کفو خودت نرفتی یا طرف از تو پولدارتر ب
سخن عشق، بیان خاموشی‌ست، گفتِ نگفتن است. سالک خدا، مجرای آوای خداست، چرا که آنجا که سخن نیست موسیقی‌ست و موسیقی کلمه است که به رقص برخاسته. عارف عاشق، رقصان است، چه خفته چه بیدار، چه نشسته چه برخاسته، عالم از او در رقص است.
عارف محتکر از نور باخته است، عارف بخشنده با موسیقی برده است. عرفان عشق، بیان موسیقی خداست. کلمات خوانده‌شده کاری نمی‌کنند، آن همّت سالک است که برخیزد، بیرون رود و آنچه از درون آموخته در بیرون بیامیزد و صحنه‌ی دلمرده‌ی
دارم گریه می کنم 
آره 
از دست ننه ام 



خدایا 
اسلام تو آسون گرفته و آدمای عنت سخت 
طبق حکم شرع اگه احساس خطر سلامتی کنی روزه بر تو واجب نیست 
حالا دکتر به من گفته در شش ماه اول بعد عمل نباید روزه بگیری شما که خشکی شدید داری که نباید روزه بگیری 
حالا امروز به همکارام میگم من بیست روز دیگه روزه می گیرم میگن نگفتن از فردای شش ماه فِرت وردار روزه بگیر که 

اون وقت مامانم اومده پای نهار درست کردن من که دیشب فقط یه پیشدستی فرنی خوردم! سحر نخوردم صبحو
شب چهارم
همیشه تو زندگیم سعی کردم که تودار باشم نذارم بقیه بدونن که تو درونم چی میگذره تمام تلاشمو کردم که حتی تو بدترین بدترین شرایط ها لبخند بزنم و نذارم کسی بفهمه که ناراحتم چون فکر میکردم این نشونه ی ضعیف بودنه!!!!
همیشه هر وقت از کسی ناراحت بودم ریختم تو خودم و گفتم اشکال نداره اینم به اضافه بقیه بشه اما یه دفعه ای به خودم اومدم و دیدم که پر شدم از نفرت کسایی که یه زمانی از ته دل دستشون داشتم
نگفتن دلخوری هامون به کسایی که دوستشون داریم فقط
خیلی خستم.روز اول پ هم هست.کمر و دلم درد میکنه.چشمام درد میکنه.خوابم میاد.توی سالن مطالعه یه عالمه حشره ریز هست و هر چند ثانیه یکیش مرده یا زنده میوفته رو میزم و البته حس افتادنشون روی بدنم که سعی میکنم به روی خودم نیارم!همه خوابن الان!
هنوز یه جزوه سخت مونده ولی!سخت ترینشون!استادامون با بچه های پزشکی یکین اما در حد نصف مطالبو برای اونا نگفتن چون به خاطر شیوه نوین شدنشون واحدشون کم شده!حالا من موندم ایمنی بیشتر به درد ما میخوره یا اونا که ما کل
گل کلم رو تو شیر بجوشون...
بعد بزن تو ماست و تخم مرغ
بعد آرد سوخاری...
حالا سرخش کن...
تو یه گل کلم سوخاری خواهی داشت...و یه عالمه ویروس خراب تر از کرونا تو جونت!
این چه وضعشه آخه؟
خونه داری گفتن...نگفتن مهمونو بکش که...!
میمیریم اونو بخوریم...!میمیریم...!مردن تعارف نداره که!
به نظر من خونه داری و کدبانو گری یعنی...دور ظرفت تمیز باشه...قاشق و لیوان لک نباشه...دیگه حالا نکش خودتو...!
نمیریییییییی!ثانیه ثانیه غذا پختنتو به جهانیان نشون میدی و تنهااا کسی که لای
امروز اصلا اونجوری که باید و شاید نتونستم مطالعه کنم.انگار یه خورده انگیزم کم شده بود...
اما یهو یه آگهی استخدام دیدم!...
آگهی استخدام پتروشیمی دی پلیمر آرین!یه پتروشیمی کوچولو توی عسلویه که خیلی از محل کار قبلیم هم دور نیست.حتی یکی از بچه های دفتر فنی که پیشمون کار می کرد با سرپرستمون به مشکل برخورد و رفت همین دی پلیمر!
به نظرم می تونم از چند جهت به این موضوع نگاه کنم:
- اول اینکه من از نظر مطالعاتی بعید می دونم بتونم مطالب زیادی رو توی این یک ماه
حمایت از جمله چین
کمپین حمایت از سازنده جمله چین و روند ساخت
امروز در روند ساخت جمله چین به نتایجی رسیده ایم که ارزشمند هستند و نشان دهنده قدرت برنامه نویسی ایرانی است . با اینکه تماما انگلیسی می باشد اما ایرانی های فارسی زبان در زمینه برنامه نویسی پیشتازند . امیدوارم در این شرایطی که هم باید بیکدیگر کمک کنیم نرم افزار جمله چین من به شما کمک کرده باشد . امیدوار باشید که در نسخه های بعدی این نرم افزار شامل تحولات بسیاری می شود . من خودم به شخصه
پست معمای اصغر آقا بیش از حد ساده‌لوحانه بود. همچین نوشته‌ای رو فقط از یک احمق می‌شه انتظار داشت. 
دنیای واقعی رو اگه طبق مثال قبل بخوایم پیش ببریم، اینطور می‌شه که اکثر مردم اصلاً نمی‌دونند نون تازه یعنی چه. حتی اگه اصغر آقا بهشون توضیح بده که نونِ تازه، سفت و خشکه، باور نمی‌کنند و نون‌های نرمی که از روزهای قبل مونده رو بر می‌دارند. نکته‌ی جالب اینکه حتی بعد از مصرف هم خوشحال‌ و راضی‌اند. چون درک تعیین‌شده‌ای از نون تازه دارند‌. ما «
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.

و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،

و با نبودن، چگونه می توان بودن؟

و خدا بود و، با او، عدم،

و عدم گوش نداشت،

حرفهایی هست برای گفتن،

که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،

و حرفهایی هست برای نگفتن،

حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.

حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،

و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی اس
دیروز یه اقای خیلی محترمی یه چیز تازه بهم یاد داد
من نمیدونستم ولی ایشون گفتن فاطمه یعنی جدا شده از آتش :)
مطمئنا که معنای اسم، تضمین نمیکنه عاقبت منم خوب باشه
من اگه درست زندگی کنم و بلد بشم به خدا چشم بگم(اینم ازون رمان عقیق یاد گرفتم میگفت خدا نمیخواد ما خوب باشیم میخواد ما چشم بگیم) در اونصورت عاقبت به خیر میشم
 
یه چیز دیگه هم بهم یاد دادن ایشون
اونم این بود که ما اجازه نداریم قوانین دیگرانو بشکنیم باور میکنید اینو اصا نگفتن؟ ولی بهم یاد د
 سلام دوستان 
یه هفته قبل عید با یکی از همکارانم آشنا شدم (هر دو نفر متولد 63 هستیم)، گویا یه سال پیش منو به ایشون معرفی کرده بودن، منتها چون شرایط کاری شون اوکی نشده بود نیومده بودن صحبت کنن ، تا اینکه امسال شرایط طوری شد که تو سرویس منو دیدن و بعد از دو بار دیدن از یکی از همکارهای خانم خواسته بودن با من صحبت کنن.
خلاصه قبل عید یه جلسه همدیگه رو دیدیم و خیلی هم خوب پیش رفت، بعد اون دیدار من بلیط داشتم ( هر دو نفر از یه شهر دیگه ایم) اون آقا پیام داد
 
+دروغ گویی و پنهان کاری از نظر من زیاد هم فرقی ندارن با هم! 
مثلا من از دکترم نپرسم برام توضیح نمیده. نمیدونم این جدیدا چه اخلاق گندیه که پیدا کرده! قبلا اینقدر اخم هم نمیکرد موقع اردر نوشتن!! 
 
+ فردا نیکو جانم میاد برا تخلیه آب ریه ام. خودش که هست خیالم راحته!
 
+ همه جا و به طرق مختلف شنیده بودم آدم هر چی کمتر بدونه بهتره و کمتر عذاب میکشه..  الان اگه منم سواد پایینی داشتم و کمتر از سیر بیماری و مراحل و دارو ها و علت ها میدونستم بهتر بود  . یه آد
بنام خالق عشق
ازدواج سفید پدیده ای است که شاید این روزها کمتر رسانه ای به آن بپردازد. شاید توجیه آنها از سخن نگفتن در این خصوص به این دلیل است که امکان دارد قبح این مسئله در جامعه ریخته شود. چه بسا که در بطن جامعه بسیار از این اتفاقات می افتد. اما برای حل هر مشکلی باید در مورد ان سخن گفت، اطلاع رسانی کرد، ریشه یابی کرد و در نهایت دست به حل این مسئله زد.
ادامه مطلب
حمایت از جمله چین
کمپین حمایت از سازنده جمله چین و روند ساخت
امروز در روند ساخت جمله چین به نتایجی رسیده ایم که ارزشمند هستند و نشان دهنده قدرت برنامه نویسی ایرانی است . با اینکه تماما انگلیسی می باشد اما ایرانی های فارسی زبان در زمینه برنامه نویسی پیشتازند . امیدوارم در این شرایطی که هم باید بیکدیگر کمک کنیم نرم افزار جمله چین من به شما کمک کرده باشد . امیدوار باشید که در نسخه های بعدی این نرم افزار شامل تحولات بسیاری می شود . من خودم به شخصه
سلام و وقت بخیر
دختری 24 ساله هستم. حدود 5 ماهه که به‌ صورت مجازی با یک آقای 30 ساله از شهر دیگه آشنا شدم، کم کم رابطه مون جدی شد. اوایل قرار بود بیان همدیگه رو ببینیم اما نشد، آقای بسیار مقید و مذهبی هستن. قصدشون هم از رابطه جدی و ازدواج هست. شناخت خوبی هم از هم داریم توی این مدت. ایشون از من برای خانواده شون گفتن . که خانواده شون بشدت مخالفت کردن، هم به خاطر دوری راه و هم اختلاف فرهنگی که داریم. اما به هر حال چون خود آقا منو میخواستن رابطه مون ادامه
سلام
من مدتی هست که قصد ازدواج دارم. گزینه هایی بهم معرفی شد که دیدم دو نفرشون شرایط شون به من نزدیک تره. (از لحاظ حجاب و ...)
مادرم رفتن منزل دختر اول با مادرش صحبت کردن که گفتن اگه نظرشون مثبته بعدا بیایم برای خواستگاری و ... . که بعد از چند روز گفتن دخترشون قصد ادامه تحصیل داره. (اگر قصدش ادامه تحصیل بوده باشه واقعا منم خودم دانشجو هستم و مشکلی با این قضیه نداشتم)
رفتیم سراغ مورد دوم، که این مورد هم همین طور، ولی نگفتن برای چی! (البته طول کشید که ج
خب بنده فعلا عرضی درباره ی رادیکال فمینیست ها ندارم چون دیروز کنسل شد. خیلی بدم میاد از اینکه، برای همون روز و همون ساعت برنامه ریزی کردن چند نفر که برن نمایشگاه کتاب، و وقتی دیدن که من پیام گذاشتم توو گروه راجع به برقرار بودن حلقه مون، هیچی بهم نگفتن. بعدش دیروز ظهر تازه فهمیدم نمیان کنسلش کردم. دوستم میگفت نباید هیچی میگفتی میذاشتی خودشون کنسل میکردن. قطعا اگه من هیچی نمیگفتم، اونام مثل چی سرشون رو مینداختن پایین میرفتن نمایشگاه، و حلقه م
ذهنم مشغول بود. نمی دانستم باید حرف های تجمع یافته را بگویم یا نه. اما می دانی که من اهل نگفتن نیستم. گفتم و چه خوب کاری بود گفتن شان. هنوز جمله ام تمام نشده بود که کلمات آغشته به حمایت و مهربانی ات احاطه ام کرد. گفتی و آرام شدم. گفتی و دلم گرم شد از داشتنت. گفتی و اشک صورتم را پوشاند از درک کردنت. گفتی و جوانه های به بار نشسته مان بیشتر ریشه دواندند در درونم. تنها چیزی که توانستم در پاسخ به صدای گرمت بگویم این بود که "امروز نیمه اردیبهشت است!"
"نیمه
الکترسیته:  الكترسیته انرژی نهفته ای در طبیعت و وجود آن در بعضی از مواد موجود درجهان میباشد این نیرو به صورت های مختلف میباشد و دارای 2 قطب میباشد اما به صورت كلی میتوان الكترسیته را به دوبخش تقسیم كرد الكترسیته ساكن++این حالت از الكترسیته عنصری كه آن را بو جود می آورد دارای قطب مثبت+میشود مانند وسیله پلاستیكی كه بر اثر مالش دارای قطب مثبت میشود یا بدن انسان كه بر اثر برخورد با این گونه اشیاء درای قطب مثبت الكترسیته ساكن میشود فقط زمین تامین
همه دلشان می خواهد بتوانند اعتماد کنند و به آنها اعتماد شود.اعتماد فقط به معنای کلک نزدن و دروغ نگفتن نیست. بلکه شکل های ظریف تر روراست نبودن را هم دربرمی گیردمانند امتناع از گفتن حقیقت. دروغ های مصلحتی برای بعضی از افراد قابل قبول هستند و برای برخی دیگر خیر.مهم ان است که قوانین خاص شما در مورد اعتماد در رابطه تان وجود داشته باشد و به آن پایبند باشید. در ادامه راهکارهای پیشنهادی روانشناسان ازدواج برای اعتماد بین همسران بخوانید :• صداقت داشت
نمی‌دونم چه‌جوریه که هر کجا فکر می‌کنم از نظر زمان‌بندی امور روی ریل افتادم و می‌تونم عینِ بچه‌ی آدم به کارهای شخصی، به موارد مربوط به شغلم، به مسائل خانواده، ماشین، ساختمون و... برسم؛ دقیقاً از همه چیز جا می‌مونم.
تصمیم گرفته بودم که منظم‌تر و پررنگ‌تر توی توییتر باشم اما نشد. هم ابزارهای تغییر آی‌پی اذیت می‌کنن و هم به خودم میام می‌بینم که دو روز نرفتم توییتر؛ نمیشه که منظم توش فعالیت کنم.
تصمیم گرفته بودم که کانال تلگرام رو تبدیلش
 
١٣٩٨/٢/٢٠
نُه روز مانده و من، از همین لحظه دلتنگ ِ این دیوانه‌خانه ی دوست‌داشتی ام.
و من دلتنگ ِ تو ام. از همین حالا.
دلتنگ تکاپوی با تو گفتنم، و هیچ نگفتن.
و دلتنگ خیال ِ شیرین ِ با تو از هرچیز گفتنم، و حقیقت ِ تلخ ِ با تو از هیچ نگفتن.
چرا که من، دیوانه ای هستم که خواب می‌بینم، و خواب می‌بینم که خواب می‌بینم، و خواب می‌بینم که خواب می‌بینم که خواب می‌بینم.. دیوانه ای هستم که پانزده سال در چرخه ی مُدام ِ یک خواب، گیر افتاده‌ام.
و من دیوانه ای
نگفته‌های مغز شبیه رخت چرک‌های سبد حمام و ظرف‌های نشسته‌ی سینک ظرفشویی است. همان طور که چند دقیقه بعد از شستن لباس‌ها و ظرف‌ها سینک و سبد حمامت پر از کثیفی است، درست چند دقیقه بعد از اینکه حرف‌هایت را یک جایی تخلیه می‌کنی باز مغزت پر از نگفته‌هاست. یکی با دیگری حرف می‌زند، یکی با خودش، یکی برای دیگری می‌نویسد، یکی برای خودش. بالاخره این حجم از نگفته‌های مغز آدم باید یک جایی تخلیه شود. من اما نگفته‌هایی دارم که تا به حال نه هیچ وقت برای
آدما معمولا خوششون میاد که تاریخ تولدشون یادت مونده باشه.اگه براشون کادو بخری که دیگه هیچی ینی ترکوندی مثلا خود من ذوق مرگ میشم وقتی یکی کادو واسه تولدم بگیره، حتی اگه یه چیز کوچیک باشه؛ البته اگه بزرگ باشه بیشتر خوشحال میشمتولدش یادم مونده ولی خب چه فایده؟ وقتی نتونی بهش تبریک بگی و بهش بفهمونی که برات خودش و تاریخ تولدش و هر چیزی مرتبط بهشه جذابه و دوست داشتنی...
 
دلم میخواست کادو بدم، دقیقا از کاری که بدم میاد همین کادو خریدن و کادو دادنه
انسان پاکیزه همیشه راحت تر میتواند با بقیه افراد جامعه ارتباط بگیرد و از روی دیگر انسان پاکیزه وکسی که به نظافت خود اهمیت میدهد همیشه دور از معرض انواع بیماریهایی است که توسط آلودگی به وجود می آید میباشد.نظافت انسان هم روی جسم او تاثیر میگذارد و هم روی روح یک انسان. اگر بخواهیم چند مورد از این دو را مثال بزنیم باید بگوییم که نظافت منزل ، دوش گرفتن،مسواک زدن، لباس پاکیزه پوشیدن، خوشبوکردن ، بدن، مسواک زدن ، نظافت محیط ، محل کار، نظافت مدرسه ،
یادم هست روزی ب استاد گفتم استاد، می خواهم قدم در وادی توحید گذارم.
فرمود: بلا دارد و ابتلا.
گفتم: اشکالی ندارد. هستم.
فرمود: خداوند با بندگان خود معامله می کند. می خرد و می فروشد.
گفتم: چه می خرد و چه می فروشد؟
فرمود: یا جانت را می گیرد یا مالت را.
گفتم استاد؟ جانِ مرا؟ مگر "من" جان دارم؟
استاد لبخندی زد و نگاهم کرد.
گفتم: استاد این خریدش بود، چه می فروشد؟
فرمود: چه می خواهی؟ هرچه خواهی می فروشد. اینجا انتخابی است.
گفتم استاد هیچ نمی خواهم. فقط خودش ر
بیایم واسه عید دکور دلامونو عوض کنیمباید جای خیلی چیزها رو توی دلمون عوض کنیمخیلی چیزها تو دلمون هست که باید بریزمشون دور ، مثل کینه ها و حسادت هاخیلی چیزها هست که باید جابه جاشون کنیم ، مثل بغضهاخیلی چیزیها هست که ما دوسشون داریم و نباید داشته باشیم ، مثل همین دنیا!! همین دنیایی که شاید خیلی وقتها واسه ما تو اولویت باشه!خیلی چیزها هم هست که باید دوسشون داشته باشیم و نداریم!! مثل گناه نکردن!!خیلی چیزها هست که باید برای خرید دلمون تو اولویت اول
لقمه‌ی غذا را در دهانش می‌گذارد و بعد پقی می‌زند زیر خنده، می‌پرسم" سیچه ایخندی؟" لقمه را قورت می‌دهد و باز می‌خندد، ادامه می‌دهد.
_ گفتی قدیم و بچه‌های کوچه یاد محمود و ایوب  افتادم، محمود رو که می‌شناسی؟
_ همون که زنش حوزویه؟
_ اره همون، خودش هم تو سپاهه، الان نگاش نکن هر کی می‌بینش میگه حتما یه ده سال مدافع حرم بوده، بچه‌ که بود جنی بود سی(برای) خوش(خودش).
یه روز ظهر تو کوچه، روبروی مغازه‌ی آمیشت علی(آقا مشهدی علی) ایوب چادر سرش می‌کنه
اگرچه
دروغ گفتن حرام است، اما نباید هر سخن راستی را هم به زبان آورد؛
گاهی بیان سخن
راست در زندگی مشترک فتنه ای ایجاد می کند که می تواند اصل زندگی را زیر سوال ببرد.
از نگاه منابع دینی «جز راست نباید گفت، هر راست نشاید گفت».


امیر بیان
علی(علیه السلام):

راستگو
نخواهی بود مگر آنکه بعضی از آنچه را می دانی پوشیده نگاه داری.

بحارالانوار
ج75ص8
 
دانلود آهنگ جدید احسان خواجه امیری به نام آخر همون شد
Download New Music Ehsan khajeh amiri - Akhar hamon shod
جهت دانلود آهنگ جدید احسان خواجه امیری به نام آخر همون شد به ادامه مطلب مراجعه نمایید
 
آخر همون شد که تو می گفتی رویای تو از قلب من سر بودبا آخرش کاری ندارم چون آغاز این قصه از آخر بودبردن نگفتن چز ازت می خوان پرپر زدن بال و پر عشقتباشه قبوله من یه دیوونم دیوونگی هم یک سر عشقهراحت برم بدون تو زندونی این خونه شماونقدره عقلم میرسه از عشق تو دیوونه شممثل ی
 
 
 از این آسمان پرستاره‌ی بی‌ستاره حتّی یک ستاره هم مال من نیست... به جهنّم... 
حیف از عمری که حاصلش بیحاصلی بود.. هیچ.. نه آشنایی‌ها، نه محبّت‌ها، نه به تکلّم در آمدن‌ها، نه هیچ... عمری که صرف نگفتن گذشت، عمری که سر هیچ گذشت... پر از آرزو و آرمان و آنوقت پشت دروازه خیال دریوزگی هیچ.. چه قدر واقعیّت کثیف‌تر از آنچیزی است که میتواند در خیال وجود داشته باشد.. عمری که صرف فرار از پوچی و بیحاصلی و بیهودگی شد، نه بیهوده چیزی بگو و نه بیهوده ببین و نه
این مطلب را یادتان هست که نظرتان را پرسیدم؟ خوب من بالاخره تصمیمم را گرفتم و گفتن را انتخاب کردم. خواستم شما را هم از نتیجه مطلع کنم. دست آخر بعد از فکر و مشورت، آن پند «هرچه بر خود نمی پسندی بر دیگران نپسند» را انتخاب کردم. فکر کردم اگر جای دوستم بودم می خواستم همه چیز را به من بگوید، دلم نمی خواست در یک آرامش دروغین بمانم. پس همین راه را رفتم  و نتیجه خیلی بهتر از نتظار من بود.
اینطور انتخاب ها البته با همه مشورت ها و رایزنی ها در نهایت کاملا فر
حالا یه عالمه گلدون دارم. یه گلدون سفالی زرد با گلی که گلهای زرد میده، یه گلدون نارنجی با یه شمعدونی که گل نارنجی داره، دو تا گلدون سفید، یکی گل سنگ و اون یکی گل یخ، یه گلدون آبی که حسن یوسف داره و سه تا گلدون که رنگین و خط های سبز و زرد و نارنجی دارن و کاکتوس دارن تو خودشون و یه پایه گلدون چوبِ طبیعی خوشکل. که گذاشتمشون کنار در تراس! هر از گاهی با لبخند نیگاشون میکنم. حس زندگی میخواستم راستش. نه که حس و حال زندگی نداشته باشما. دارم. پر انرژی هم هست
پنج سالم بود، شایدم شیش. عید بود. نکمک بودیم. من بودم، فافا بود، عین بود، دخترعمه بود، پسرعمو بود و داییِ عین. همه لباسای نو پوشیده بودیم. حوصله‌مون سر رفت. گفتیم چی کار کنیم؟ نمی‌دونم ایده‌ش اول به ذهن کی رسید، اما تصمیم گرفتیم بریم مدرسه بچگی بابااینا. همه قبول کردن. از خونه تا اونجا، دو دقیقه هم راه نبود، اما وقتی رسیدیم دیدیم که در حیاط قفله. دایی عین قلاب گرفت، پسرعمو رفت نشست رو دیوار و دونه دونه ما رو گرفت و گذاشت اون‌ور. رفتیم تو. عین م
بیشترین نیاز و کامل‌ترین درمان گاهی اوقات تنها در گوش کردن و پای درد دل همسرمان نشستن است.ما نباید اینگونه فکر کنیم که همیشه قرار است نظر بدهیم و همیشه قرار است با جواب‌های منطقی و به حقّمان اختلافات را حل و صدای مخالف همسرمان را ساکت کنیم.پای درد دل همسرمان نشستن و گوش دادن و مدارا کردن و چیزی نگفتن حتّی اگر حرف ناحقّ و غیرمنطقی می‌زند، بدون اینکه بخواهیم جواب بدهیم و یا نظری داشته باشیم در بیشتر موراد به خودی خود کلید خروج از مشکلات و درم
من وهمسرم برای طلاق توافقی اقدام کردیم وتمام توافقات را روی کاغذ نوشتیم وامضا کردیم مهریه , جهیزیه ,حضانت ومهمترینش دودانگ خانه وماشین واین توافقات را انگشت هم زدیم وکیل هم گرفته بویم که وکیل گفت من فقط میتونم وکیل یکی باشم که همسرم گفت من وکیل نمیخوام شما وکیل خانم باش وتمام اینها به دادگاه ابلاغ شد چند روز بعد همسرم از در آشتی در آمد ومنم به خاطر بچه قبول کردم فقط گفت باید مهریه اتو ابراء کنی. خوب منم قبول کردم اون دنبال این کار بود وفقط من
هر بار که کتاب جامعه‌شناسی‌مو نگاه می‌کنم، یاد حرف بابا می‌افتم.
یادمه بچه بودم، کلاس دوم سوم، شایدم کم‌تر. بهش می‌گفتم بابا، دوست داری من بزرگ شدم چی کاره شم؟
می‌گفت من نباید دوست داشته باشم که، من دوست دارم تو کاری رو بکنی که دوستش داری و خوشحال باشی. 
می‌گفتم حالا بگو. 
بعد از کلی اصرار گفت من دوست دارم تو بزرگ شدی جامعه‌شناس بشی. 
گفتم چرا؟
گفت چون جامعه‌شناسا می‌تونن کارای بزرگی بکنن. درسته که پولدار نمی‌شن هیچ‌وقت، درسته که کسی
از دوازده ظهر تا حالا! دوازده ساعته که از این گوشه خونه با کتابم میرم اون گوشه خونه. برای تمرکز کردن و پرت نشدن فکرم نیاز دارم که مدام جا عوض کنم. سرده خیلی و من یکم آب و هوای بندر بهم ساخته بود این مدت. آمادگی این هوای بارونیِ سرد رو ندارم. تازه چی؟ دو سه تا لباس تابستونی بندری خریدم، می پوشمشون و با پتو اینور اونور میرم!
علی باز سرما خورده. کلافه مون کرد امسال بس که سرما خورد! نمیتونه درس بخونه مدام نق میزنه. بهش میگم منِ طفلکی چی :( چند روز از بوس
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

          شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
          سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم

عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم
بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویی بودیم
هنر نه گفتن نوشته ی دیمون زاهاریادسترجمه ی میترا میرشکارنشر علمخلاصه نویسی: سید حسن کاظم زاده (کاظمینی)بخش نخست
نه گفتن کار ساده ای نیست، به خصوص که اگر بله گفتن با روحت عجین شده باشد و مهرطلب هم باشی.
اما هر بار که اولویت های خود را به خاطر عدم توانایی در نگفتن کنار می گذارید تا دیگران را راضی کنید ذره‌ای از وجودتان در تنهایی به جوش می آید و با شما گلاویز می شود و بدون اینکه بدانید چرا، تحلیل می روید انرژی تان را از دست می‌دهید و در نهایت فکر
اون شب  که اومدم گفتن نیست کسی که جوابتو بده..
یکم با یه نفر که  فکر میکردم میتونم جوابمو بده حرف زدم کمی آروم شدم.. اما هنوز دوز دغدغه بندی ام بالا بود..
امروز وقتی گفتن یکی هست دلو زدم به دریا و رفتم پیِ پاسخ..
مهربون حرف میزد..حتی صوت بلند اتاق بیرون مانع از این نشد که گوش ندم به حرفاش..گاهی نجوا میکرد ولی بازم خوب بود..
بهم گف اگه همین الان بری بیرون اتاق و برگردی و ببینی تو اتاق یه سینی پر پیراشکی:دی  رو میزه چی به ذهنت میرسه؟!
گفتم خوب میگم از کج
هنر نه گفتن نوشته ی دیمون زاهاریادسترجمه ی میترا میرشکارنشر علمخلاصه نویسی: سید حسن کاظم زاده (کاظمینی)بخش سوم
فصل دوم:چرا با نگفتن مبارزه می کنیم 
نه یکی از کوچکترین واژه های زبان است که ما از استفاده کردنش می‌ترسیم. چرا برای گفتن "نه" اینقدر مردد هستیم؟
بیشتر ما با این باور بزرگ شده ایم که "نه" گفتن عملی بی ادبانه و خودخواهانه است و این باور به بخش مهمی از سیستم ارزشی ما تبدیل شده است.
اما نتیجه چنین دیدگاهی در زندگی چیست؟ با وجود اینکه عصبا
همه داستان از آنجایی شروع شد که جادوی تبسم نگاه آسمانیت دل زمینی مرا لرزاند، نگاهم به لب هایت دوخته شده بود که شاید حرفی بزنی، و مرا از این برزخ گفتن و نگفتن رها کنی، اما تو نیز سکوت را انتخاب کردی، سکوتی که جای مرهم، زخمی بود بر تن رنجور و قلب تیپا خورده ام. نمی دانم در کدامین غروب دلگیر پاییز، در اندیشه چشمانت فنجای چای ام سرد شد، نمی دانم در کدامین سحرگاه سرد زمستان دلسرد از دنیا و آدم هایش دیگر دلگرم نشدم به وعده بهار و اردی بهشت. یادت نمی آ
️ در عرصه قلم‌زدن و نگارش،‌ بزرگان پارسی گوی نصایح زیادی نموده‌اند. در این میان فردوسی بیش از همه به درست سخن گفتن تاکید داشته است. اگر از میان شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی صرفا به داستان پادشاهی خسرو پرویز نگاه کنیم،‌ تاکیدات این بزرگمرد را بر درست سخن گفتن،‌ بجا و بایسته سخن گفتن، با بزرگان سخن گفتن، سخن خام نگفتن، سخن زیادی نگفتن، سخن کوتاه و مجمل گفتن، سخن شیرین گفتن و سخن با مغز گفتن را می‌بینیم. نمونه‌هایی از این دست:
چو یک ماه شد
همیشه وقتی از
سر کار میومدم و کلید رو توی قفل می چرخوندم، پسرم می دوید و میومد پشت در و دستش
رو دراز می کرد و می گفت: «چی خریدی برام؟» امروز اما خبری از این بازی تکراری
نبود.

روی مبل
نشستم. دست همسرم رو گرفته بود و دوتایی اومدن پیش من نشستن. همسرم ساکت بود.
انگار قبلا متقاعد شده بود. پسرم شروع کرد:

- من می دونم
یک ماه دیگه سالگرد ازدواج شماست

- علیک سلام،
خوب که چی؟

- من «فیلبند»
رو انتخاب کردم. البته انتخاب سختی بود ولی به کمک #باماگرد انجامش دادی
همه تو هواپیما نشسته بودن. صدای جر و بحث یه بچه ی سه چهار ساله با پدر و مادرش از پشت می اومد. یکی از مهماندار رد شد. پدر بچه گفت: ببخشید؟ بچه ی ما کمر بند نمی بنده! مهماندار گفت: "چرا؟ کمربندت رو ببند. بعد که رفتیم بالا باز کن." و رفت. پدر با بچه کلنجار رفت. بچه صداشو برد بالا و ادای گریه کردن درآورد. سر مهماندار اومد تا ببینه بچه چرا گریه می کنه. پدرش دوباره با لحنی که می گفت کمک لازم داره گفت: کمربندش رو نمیبنده. سرمهاماندار نگاهی به بچه کرد و گفت: خب
آدما معمولا خوششون میاد که تاریخ تولدشون یادت مونده باشه.اگه براشون کادو بخری که دیگه هیچی ینی ترکوندی مثلا خود من ذوق مرگ میشم وقتی یکی کادو واسه تولدم بگیره، حتی اگه یه چیز کوچیک باشه؛ البته اگه بزرگ باشه بیشتر خوشحال میشمتولدش یادم مونده ولی خب چه فایده؟ وقتی نتونی بهش تبریک بگی و بهش بفهمونی که برات خودش و تاریخ تولدش و هر چیزی مرتبط بهشه جذابه و دوست داشتنی...
 
دلم میخواست کادو بدم، دقیقا از کاری که بدم میاد همین کادو خریدن و کادو دادنه
در زندگی تودهء مردم ما که زندگی اش توده ای انباشته از عقده ها و رنج ها و جراحت هاست،و آرزوهای مُرده و امیدهای بر باد رفته و خواستن های سرکوفته و عشق های بی سرانجام و خشم های فرو خورده،و همه نبایستن و نخواستن و نتوانستن و نگذاشتن و نشدن و نگفتن و نرفتن و نه،و نه، و نه!،«عاشورا» زانوی مهربان سرنهادن و دامن مَحرمِ گریستن نیز هست.و در این فاجعهء هولناک بشری،هر کسی فاجعهء خویش را نیز می نالد.و دلهائی که در این روزگار،نه حق انتخاب،که حق احساس،و چشم
پسرک با گذر موفقیت‌آمیز از سه مرحله آزمون ورودی اون مدرسه کذایی بالاخره تو مدرسه پذیرش شد! :/ (بعله به همین سه نقطگی برای دبستان سه مرحله آزمون داشتن!:/)
این مدرسه کاااملا تربیتیه. اصل و اساسش بر بیس تربیت گذاشته شده و این منو امیدوار میکنه. منم همینو میخواستم. اینکه یکی دیگه هم حواسش به تربیت پسرکم باشه برام خوشاینده.
راستش هیچ‌وقت نتونستم اون مادری باشم که دلم میخواسته. چون شخصیت خودم اونی نیست که باید باشه!
و الآن خودم خلاء‌های رفتاری پسرک
وقتی همهٔ دلایلم رو برای انجام دادن/ندادن کارها توضیح می‌دم با چند نوع واکنش مواجه می‌شم که فصل مشترک همشون اینه: «توام به چه چیزایی فکر می‌کنیا!»این جمله و مشابه‌هاش، باعث می‌شه تا اون‌جا که واقعا لازم نشده، دربارهٔ افکار و نظرات و تصمیم‌هام حرف نزنم و تا اون‌جا که ممکنه به نظر کسی گوش ندم.
آدما اسم چنین موجودی رو می‌ذارن لجباز، یه‌دنده، خودرای و چیزهایی شبیه این و من حتی به همون دلیل قبلی، نمی‌تونم توضیح بدم که چرا این برداشت اشتباه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها