نتایج جستجو برای عبارت :

شهرِ علم

تنها خوبیِ زمانی که سرما خوردی اینه که نمیخواد همش نگران باشی که: وای، سرما نخورم یه وقت!
 
پ ن: اواسطِ اردیبهشتِ 98 هم رد شده و برگشتم خونه و چسبیدم به پروژه، که اگه بشه تا هفته ی بعد خیلی پیش ببرمش و برم به شهرِ دانشگاه که تمومش کنم و دفاعش کنم. ناکجایِ عزیز...  چقدر دوست دارم اون شهرِ کوچیکِ خلوتو... حتی بیشتر از شیراز و بیشتر از هر شهری که تا حالا بیشتر از چند هفته توش زندگی کردم.
پ ن2: سرماخوردگیِ سگی. 
پ ن3: اون دو هفته ای که خونه ی او بودم یک کلمه
هر چی بیشتر به پاییز نزدیک میشیم، بیشتر دلم واسه ناکجا تنگ میشه. 
هر روز بیشتر از روزِ قبل.
و هر روز بیشتر از روزِ قبل روی ناخودآگاهی که ازش بی اطلاعم تاثیر میزاره. 
دو سه شبه خوابِ اون شهرِ عجیب و سرماشو خیابونای غریبشو کافه‌های دوست‌داشتنیشو میبینم. 
و هر از گاهی هم با سجاد میشینیم و یکی دو ساعت از اون روزا حرف میزنیم، و میشه ساعت 6 صبح و یک ساعت هم تو جام غلت میزنم و فکرِ روزهای رفته و بعدشم یه خوابِ به درد نخور.
ای بابا. 
این شهرِ گُه آخر روح
" تازه‌به‌دوران‌رسیده‌گان و نوکیسه‌گان ، تو را ، ای فلورانس ، آکنده از آن افراطکاری و غروری کرده‌اند که امروز از دست‌ش به فغان آمده‌ای ."
این کلمات را با بانگی بلند و با سری افراشته گفتم ، و آن هر سه که این پاسخ مرا شنیدند به یکدیگر نگریستند ، بدان‌سان که بر چهره‌ی حقیقت بنگرند ؛
کمدی الهی ؛ دوزخ ( دانته آلیگیری )
از بس که دور مانده‌ام از یاس و صبح و باغ 
تن داده‌ام به قار و به قورِ کبودِ زاغ 
شاهینْ به شانه‌های دلم تُک نمی‌زند
تعظیم می‌کنم به مترسک به هر کلاغ
سبزینه‌های مزرعه سهمِ ملخ شدند 
خاموش شد اُجاق و چه سردست این اتاق!
این درّه‌ها ندا به کسی پس نمی‌دهند 
شیون بس است و ناله در این غارِ بی چراغ 
عمری، اسیرِ سفسطه و زور و زر شدم
آخر چقدر جُغد شنیدن از این نفاق؟!
از اغتشاشِ ذاتیِ این شهرِ کور و کر 
باید پناه بُرد به شعر و به چای داغ  
محمد حسین اف
غزل پُست مدرن بنام « دورِ دنیا » از اینجانب « پاسبان پارسی »
قدم به قدم حرکت روی پاییزبرگ‌های خزانِ شانزلیزه پاریسهوای بارانی به رطوبت دریاحس خوش به روحت میشه واریز
×××
شب‌های به یادماندنی در ترکیهگشت و‌ گذار با ماشینِ رنگِ بِژمیخواهم سردی شمال را حس کنمپرواز مستقیم به اُسلو‌ی نروژ
×××
از آنجا برویم براتیسلاوا ، اسلواکیکشوری ساکت و آرام در دل آرمانحال خوشی دارد وقتی در طیاره‌ایمیخواهم بروم به دوسلدوف آلمان
×××
خریدارم هوای خوش کی‌یف
غزل پُست مدرن بنام « دورِ دنیا » از اینجانب « پاسبان پارسی »
قدم به قدم حرکت روی پاییزبرگ‌های خزانِ شانزلیزه پاریسهوای بارانی به رطوبت دریاحس خوش به روحت میشه واریز
×××
شب‌های به یادماندنی در ترکیهگشت و‌ گذار با ماشینِ رنگِ بِژمیخواهم سردی شمال را حس کنمپرواز مستقیم به اُسلو‌ی نروژ
×××
از آنجا برویم براتیسلاوا ، اسلواکیکشوری ساکت و آرام در دل آرمانحال خوشی دارد وقتی در طیاره‌ایمیخواهم بروم به دوسلدوف آلمان
×××
خریدارم هوای خوش کی‌یف
فردا ظهر ساعت 14:30 بلیط دارم به مقصد ناکجای عزیز*. 
بهمن 97 بود که ترمِ 9 رو تموم کردم، و دقیقاً 13 بهمن بود که سوارِ اتوبوسِ شیراز شدم و برگشتم خونه. اوایلش بر خلافِ تصورم دلم واسه ناکجا تنگ نشد، انگاری یادم رفته بود، شایدم برگشتن به خونه اینقد بهونه دستِ مغزم داده بود که یه مدت به اونجا فک نکنم. ولی تو این یک ماه اخیر بارها به ناکجای دوست داشتنیم فک کردم و بارها دوس داشتم برگردم و حتی دوس داشتم زمان برگرده عقب و دوباره شروع کنم زندگیِ اونجا رو.
سی
بسم رب الرفیق
" از چهار ماهِ پیش که به این شهرِ کوچیک اومدیم، من در محلِ کارم متوجه یک نکته جالب شدم. از میانِ مراجعه کنندگانِ زیادی که در سنین مختلف داشتیم و من آخرش نفهمیدم چرا مردمِ این شهر عاشقِ این هستند که صورتحساب شون رو با نوشتنِ چک پرداخت کنند، یک گروهِ خاص وجود داشت.
روزایِ اول که چک‌ها رو می‌نوشتن، فقط به نظرم میومد، چقدر تو این شهرِ کوچیک، آدمهایِ با دست خطِ خوب و زیبا زیاده. بیشتر که دقت کردم، دیدم تقریبا همه این آدم‌هایِ خوش خط
بسم‌الله...
سلام!
+
دوری، دوری است. طول مدت و فاصله‌ش تسکین‌ش نمی‌دهد.
فرقی نمی‌کند آن کسی که دوست‌ش داری، رفته باشد جایی دور در شهرِ تو و یا جایی دور در این عالم. فرقی نمی‌کند قرار است چند وقت این دوری ادامه داشته باشد.
اوضاعِ آدمی‌زاد در این دوری پریشان می‌شود.
انگاری امنیتِ تو در کنار کسی است که عزیزِ توست.
حالا، یک کمی می‌فهمم چرا هم‌سران رزمنده‌ها طی سال‌های جنگ امنیت ظاهریِ شهر خودشان را رها می‌کردند و می‌رفتند دزفول و اندیمشک و
       
.
 ( چلّه نشین )
.
منزل کنم بعد ار تو در ویرانه هامجنون شوم همراه با دیوانه ها
.
آتش به جان افتاده از دوریِ توخود را کُنم رسوایِ در میخانه ها
.
در انتظارم باز آیی از سفروانگه رها گردم از این بیگانه ها
.
گمراه گشتم در مسیرِ عاشقیباز آی باطل گردد این اَفسانه ها
.
تا کی خمارِ دیدن رویت شوَمچشمم به ره درحسرتِ پیمانه ها
.
شهرِ مرا روشن نما با نورِ خودچون مانده درظلمت همه کاشانه ها
.
عمری به دیدارِ(حبیبم) زنده امآیی اگر بوسه زَنم برشانه ها
.
امّا کنا
امروز را ۵ نفری رفتیم؛ سین، رِ، میم، زِ، و خودم.
رفتیم نشستیم روی کوه های مشرف بِ شهرِ غبار گرفته یمان.
در جوارِ پنج تن از شاهدانِ پاکِ زمین،
روزِ اولِ اجتماع مان بود،
شروعِ قرارِ درماندگیِ دستِ جمعی مان!
چهار شنبه ها می باید می رفتیم اما این هفته استثناعن سه شنبه را بِ سوگ نشستیم،
از قرارمان بِ این ور قلبم فشرده شده است و روحم سنگینی می کند!
نور از چشم هایم رفته؛ انگار کِ غروبِ یخ زده ی جمعه باشد .
امروز خودش نیامد !
دیشب را تا بامداد بیدار بو
من انقدر دل تنگ آذربایجان و شهرم هستم که با شنیدن هر آهنگ آذری یا ترکی دلم پر میکشه واسه فامیل و دوستام واسه شهرم واسه عروسی ها واسه اون لحظه های خوب.
من 10 سال اونجا زندگی کردم و 14 سال اینجا با این حال دلم واسش پر میکشه.
من همه روزای خوبمو اونجا جا گذاشتم.
شهری که خاکش طلاست.
قطعا اگه منو ولم کنن سر از شهر های ترک زبان درمیارم و دیگه فارسی مارسی یوخدی در اعماق وجودم من یک نژادپرستم!
   امروز بعد از مدت ها، یک جفت کفش مشکی که درزِ چند سانتی کنار لنگه سمت چپش داشت رو بردم پیش کفاش خیابان شهید درویشی(ره) محمودآباد. سید بود. گفته شده بود مشهدیه. ولی خودش گفت مالِ افغانستانم و شهرِ مزار شریف. شاید ۴۰ سال باشه که اومده ایران. عکس پدرش که مرحوم شوده بود را بالای سرش نصب کرده بود. پیرمردی در لباس دینی و ریش سفید و شالِ سیاه. 
خوب حرف ها و درد دل ها را زد و شنید و آخرِ کار که گفتم چند مزدِِ دست، گفت ۲ تومن !!. کارت کشیدم و یک عکس یادگاری گ
    از حدود بیست یا بیست و پنج سال پیش، عضوِ یک جلسه قرآنی هستم که مدیران، مربیان، معلمان و بعضی روسا و مسئولین آموزش و پرورشِ شهرستان، عضو آن هستند. بعد از پایانِ جلسه، رفتیم اتاق بغلی، شام ساده[ کوفته ] خوردیم. حرف و حدیث و کَل کَل های معلّمی که تموم شد، حاج محمدرضا به هرکدوم، یک ظرف کوچک سمنویِ دست پخت خودش داد. همه که رفتند، یک احوالی هم از مادرشون پرسیدم و این عکس هم یادگار همون دیداره. 
یادآوری کنم که حاج محمدرضا کارگر، مدیر بسیار پر انرژی
آه ای چلچله ها
خبر آرید مرا
خبر آرید ز کوچیدن آن کفتر تنها از باغ
آن کبوتر که پرید
از سر شاخه ی آن سرو بلند
و دگر بازنگشت...
*********
هان،
برگ برگ درختان این سرزمین
شیدای من اند
و همانند تو که دوستم داری
دوستم دارند
********
کابوس بود انگار
دستانت در دست دیگری 
و من گریان
**********
برخیز
ای ستاره قطبی
شب،
روزگارِ شهرِ مرا تیره کرده است
این شهر مانده یکسره تنها
بی کورسوی شمعی و بی نور شب چراغ
برخیز
ای ستاره قطبی
برخیز و چشم شب بِدَرآور
با نورِ خویش قاتلِ شب ب
امروز آخرین امتحانمم دادم و الان عصره و دانشگاهم. دانشگاهم، در حالی که ساعت 15:30 هست و آخرین روزی بود که توی این دانشگاه چیزی داشتم برای انجام! بقیش حساب نیست، بعداً نهایتاً واسه یه دفاع پایان‌نامه و دو تا -ده تا- امضاء برمی‌گردم، و اون این نیست.
الان رو یه صندلی از وسایلِ ورزشی تهِ دانشگاه نشستم و به این فک میکردم، که چرا هر روز نمیومدم همینجا بشینم و یه صفحه یادداشت کنم و برم. - الان که تموم شد دیگه؟ بیخیال. بیخیال محسن. اصلاً زمانی نمونده. اص
در روز صلح حدیبیه، پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» بازوی وصی خود امیرالمؤمنین «علیه السلام» را گرفت و فرمود: «علی پیشوای نیکان و قاتل پلیدان و گناهکاران است. هر کس او را یاری کند یاری شده، و هر کس او را خوار کند خوار شده است.» سپس حضرت خطاب به جمعیت حاضر در منطقه حدیبیه با صدای بلند فرمود: «من شهر علم هستم و علی در آن است. هر کس خواستار علم است از درِ آن وارد شود.»
+ گزارش لحظه به لحظه از ماجرای صلح حدیبیه - محمدرضا انصاری
همیشه همه ی کارهایشان را با عجله انجام داده اند، چای را داغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند، شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند ....در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند...
برای آشنایی با جنس مخالفشان از ده سالگی آبدیده شدند، زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند...آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود... 
مردم شهرم همیشه عجول بودند،باور کنید انتهایش چیزی نیست،وقتی به خودتان می رسید، درون آ
  
 
شهر خالی می شود...
کوچه ها یخ می زنند...
ِاردیبهشت ... می رود...
اما طعم شیرین کرشمه اش؛
می کُشد نفس تنگ زمین را...هلاک می کند ظلمت کده ی این مسافر  غریب  را....خیابان هایش پر می شود از
  بغض ِسرگردانی...
شهرهایش لبریز می شود از تنهایی...
چشم انتظار می ماند....این بیمار محتضر تا آبان در لا به لای ذهن پر آشوبش از راه برسد
تا آذر دوباره با ناز خود را برساند....تا سرشار وسرمست  گلهای داوودی از جنس اهورای اش شود.....وجرعه نوشِ شرابِ ناب. رنگ هایش ...
تا اعجازش
دانلود آهنگ ایهام تب و تاب { متن و همراه با بهترین کیفیت }
ترانه ی زیبا و شنیدنی از گروه موفق ایهام با نام تاب و تب با لینک مستقیم و رایگان
Exclusive Song: Ehaam / Taab O Tab With Text And Direct Links In jazzMusics
متن آهنگ تاب و تب ایهامامشب از دیدنِ من …
امشب از دیدن من
همه انگشت به دهان میمانند
همه خوب حالِ مرا
حال و احوالِ مرا میدانند
گلِ نیلوفرِ من آتش تازه بیا برپا کن
من که در تاب و تبم
تو بتابان و شبم زیبا کن
بیا در شهرِ دل من پادشاهی کن
این تو و این دلِ من هر چه تو خواهی کن
آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود:
اول گفتند زنی از اهالیِ جورجیا، همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحلِ فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروتِ کروکیِ جگری. تنها اشکال‌اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطانِ سینه می‌گرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل‌اش را نداشتم. 
بعد، موقعیتِ دیگری پیشنهاد کردند: پاریس، خودم هنرپیشه می‌شدم و زنم مدلِ لباس. قرار بود دو دخترِ دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها در نه سالگی در تصادفی کش
کسی با زبانش، شلاق بر افکارِ دیگری می‌زند؛ دیگری می‌شنود و هیچ نمی‌گوید، تنها درونِ سطوحِ جیوه‌ای، افکارهِ آغشته به خونش را نظاره می‌کند؛ نفرت درون خسته‌اش را می‌لرزاند، گویی که زلزله‌ای هزاران ریشتری درونِ شهرِ افکارش به تکاپو افتاده است، گویی که حمام خونی سرتاسر وجودش را فرا گرفته است، گویی که خواهانِ خون‌خواهی از تمام زبان‌هایی است که چنین قیامتی را به هیچ چشم‌داشتی به پا داشته‌ است. چرخ دنده‌های جوژه در حال حرکتند و عقربه‌ها
توجه نکردی به تنهائیام و
ندیدی چه ترسی نشست توو نگاهمو
مدارا نکردی با دلتنگیامو
فقط خواستی باشی به جای خدام و
به جای خدام و …
با هر ردِ پایی که اندازه ی کفشته راه میام و
جلو هر کی چشماش شبیهِ خودت میشه کوتاه میام و
نموندی باهام و …
خزونم که از زورِ تنهائیام
میخوام مثلِ پیچک بپیچی به پام
تو دردی من اینو میفهمم ولی
بگو جز تو درمونو از کی بخوام
تو بارونیِ کهنه ی کنجِ خونه
که خیلی چیزا از دلِ من میدونه
چه آغوشِ گرمی ، چه پاییزِ سردی
چقد فکر میکردم
تو شهر کوفه / شدم آواره / قلب شکسته‌م / شده پر از درد

آقا کجایی / تا که ببینی / تنهام گذاشته / این شهر نامرد

شهرِ نامردی و دروغه اینجا

وفا نمونده تو وجود این ها

میگم به زیر لب با اشک و گریه

میا به کوفه ای عزیز زهرا

آقای من به کوفه نیا

این شهر کینه جای تو نیست

دروغه وعده‌ی همگی

تو کوفه هیشکی پای تو نیست

«آقای من به کوفه نیا»


ادامه مطلب
ای مثلِ خزان زرد،کسی منتظرت نیستمحبوبه ی شبگرد،کسی منتظرت نیست
تنها شده در شهرِ شلوغِ تُهی از عشقدر کوچه ی بی درد، کسی منتظرت نیست
آواره یِ نفرینکده ی عمری و اینجادر قامتِ یک مرد کسی منتظرت نیست
با شیب تنت پله عمرت به فراز استدر پیریِ پاگَرد، کسی منتظرت نیست
تاراج شده هم دل و هم جسم و روانتبازنده ی این نرد! کسی منتظرت نیست

با رَم شدن اینهمه حیوان صفتِ رذلاز خود شده ای طرد، کسی منتظرت نیست

هرچند که بازار تو گرم است ولی باز جز یک زن دلسرد،کسی
دقیقه‌ی سی‌وشش اپیزود شماره‌ی هفت رادیو مرز نفرت را پمپاژ کرد توی رگ‌هام. یادم افتاد دارم جایی زندگی میکنم که صبح به صبح توی بلندگوهاش روزی سرشار از متفاوت نبودن را برایمان آرزو میکنند و از در و دیوار پیامِ تفاوت=خطر برایمان میفرستند. یک جایی شبیهِ شهرِ ترومن توی فیلم Truman Show. راستش از آدم‌هایی که قدرت توی دستشان است تعجب نمیکنم. قدرت خودش به خوبی توجیه‌گر هرگونه کثافتی‌ست. از آدم‌های عادیِ توی کوچه و خیابان اما دچار شگفتی میشوم. آن‌ها
در عصری به سر میبریم که در آن مُجرم بودن افتخار است 
و تن فروشی, شغل دست نیافتنی جز برای زیبارویان
و با مسئولینی روبرو هستیم که بخاطر آرامش روانی فرزندانِ 2 تابعیتی شان
آنچنان بی تفاوت و آرام از کنار قوانین پوشش گذر میکنند 
که نکند به دلبندشان در تعطیلاتی که به ایران می آید بد بگذرد!
با مردمی مواجهیم که فرزاندانشان را به دست زمانه سپرده اند 
و می گویند:زمانه عوض شده...سخت نگیرید!
و در این شهرِ پر آشوب
هستند زنانی که با اشکی پر حرارت با همسرانشا
در گردش چشم تو گُمم، باور کن!
انگشت نمای مردُمم، باور کن!

عشق تو شیوع کرده در شهرِ دلم 
چشمت کرونا و من قمم، باور کن!
#سیدعلی_نقیب
 
باید پس از این فرارِ معکوس کنم
جای رؤسا تکیه به ویروس کنم
مأیوس از آینده‌ام و می‌خواهم
هرکس کرونا گرفته را بوس کنم!
#شروین_سلیمانی

دستان پر از محبتت ما را کشت
آغوش پر از حرارتت ما را کشت
این ها به کنار، چشم بادامی من 
تست کرونای مثبتت ما را کشت !
#سعید_بیابانکی

لازم شده واکسینه کنم این دل را
خالی ز غم و کینه کنم
پدرم نشسته است و کروکیِ کربلا و نجف را برایم می‌کشد، اما انگار روضه می‌خواند:
این جا محرابِ امام علی است و این جا هم جایی که نافله‌هایش را می‌خواند.
این جا هم عمودی است که برای اولین بار حرم حضرت ابوالفضل دیده می‌شود.
شب بروید و توی صحنِ فاطمه زهرا بخوابید.
قبر هانی و مسلم هم توی کوفه قبل از مسجد سهله است.
عراقی‌ها خیلی دوست دارند مقام درست کنند و مثلا می‌گویند این جا، جایی است که دستِ راست حضرت ابوالفضل جدا شده.
نمی‌توانم تحمل کنم، به اتا
پدرم نشسته است و کروکیِ کربلا و نجف را برایم می‌کشد، اما انگار روضه می‌خواند:
این جا محرابِ امام علی است و این جا هم جایی که نافله‌هایش را می‌خواند.
این جا هم عمودی است که برای اولین بار حرم حضرت ابوالفضل دیده می‌شود.
شب بروید و توی صحنِ فاطمه زهرا بخوابید.
قبر هانی و مسلم هم توی کوفه قبل از مسجد سهله است.
عراقی‌ها خیلی دوست دارند مقام درست کنند و مثلا می‌گویند این جا، جایی است که دستِ راست حضرت ابوالفضل جدا شده.
نمی‌توانم تحمل کنم، به اتا
 
 
جاذبه‌های گردشگری, رشت
پارک جنگلی سراوان ، جنگلی تماشایی در شهرِ باران‌های نقره‌ای
 

 
 
 
شهر رشت به دلیل قرارگیری در منطقه‌ای خوش آب و هوا و معتدل، جاذبه‌های طبیعی فراوانی دارد. پارک جنگلی سراوان یکی از این جاذبه‌هاست. تأثیر مثبتی که طبیعت بر جسم و روح انسان می‌گذارد انکار ناپذیر است؛ بنابراین بازدید از طبیعت، دیدنی و زیبای این پارک جنگلی، لحظات لذت‌بخش و خوشی را به شما هدیه خواهد کرد. علاوه بر طبیعت بکر و تماشایی، امکانات تفریح
با این معدن می‌توان ایران را از فقر نجات داد؟!
 
چندی است که در فضای مجازی گزارشی تصویری همراهِ با این توضیح دست به دست می‌چرخد: «غولِ طلای خاورمیانه در ایران که سالانه ۲۷ میلیون تُن سنگِ طلا از آن استخراج می‌شود. بزرگ‌ترین معدنِ استخراجِ طلا که فقط با طلای همین یک معدن می‌شود کلِ ایران را از فقر نجات داد. این سرزمینِ طلایی در شهرِ تکابِ آذربایجانِ غربی قرار دارد. این معدن سالیانه ۱۰ تُن طلای خالص می‌دهد که از این نظر جزو ۱۰ معدنِ طلاییِ ب
چندی پیش تصویری از شهر سیل‌زده‌ی پلدختر منتشر شد که نشان می‌داد عده‌ای از مردم با کمک یک درجه‌دار ارتشی درحال تلاش برای برافراشته نگه داشتن پرچم ایران هستند؛ 
آن تصویر که به خوبی گویای حس وطن‌دوستی مردم و فداکاری نیروهای مسلح بود، به طور گسترده در رسانه‌ها دست‌به‌دست شد. 

اینک اما شهرداری تهران در بیلبوردی که در خیابان شهید گمنام تهران نصب کرده است، با دستکاری در این تصویرِ نمادین، درجه‌دار ارتشی را حذف کرده و بجای او یک کارگر شهرد
نمیدونم چند شنبه‌ست و خونه ام و دارم "محتاج" اِبی رو گوش میدم.
این چند روز خوابِ درست و حسابی نداشتم. زیاد خوابیدم، ولی خوابای پریشون و آزاردهنده. اولین باری که خوابیدم، هی بیدار می شدم و نمیدونستم کجام و چه خبره. و وقتی بیدار شدم فهمیدم کجام، ولی نمیدونستم چه خبره و چی به چیه. هنوز که هنوزه هم خوابام نامیزونن و اذیت کننده. 
روزایِ آخرِ ناکجایِ عزیز، سعی میکردم همه چیو تو حافظم ثبت کنم و تصویرا رو تو ذهنم نگه دارم. که الان همین خاطراتِ زنده ی رو
اینکه این ترم اینقدر سریع گذشت منو میترسونه. فکر کن، چند روز دیگه دی ماه شروع میشه! 
پریروز استادمون توی جلسه‌ی آخر درس ایمنوهماتو، گفت بچه‌ها خسته نباشید، از ترم سه باهاتون بودم، راه طولانی‌ای رو اومدیم، امیدوارم موفق باشین و به جاهای بالایی برسین توی زندگیتون. 
بعد ما هممون گریمون گرفت. راست میگفت چون. ترم سه باهاش ایمنی پاس کردیم. بعد ترم پنج هماتو۱ و ترم شیش هماتو۲ و الانم که ترکیبی از این دوتا. اینقدر باهاش اخت گرفته‌بودیم که انگار ی
نسبتِ من به تهران، یه عشق و نفرتِ توأمان‌ه. در عین حال که خیلی دوستش دارم، می‌تونم تا سر حد مرگ ازش متنفر باشم.این روزها که گرونی‌ها و مشکلات اقتصادی پررنگ‌تر دارن خودشون رو نشون میدن و اون سال نودوهشتِ سختی که مسئولان، سال گذشته وعده‌ش رو می‌دادن رو بهتر لمس می‌کنیم، بیشتر از همیشه به فاصله طبقاتی بالا و پایین تهران فکر می‌کنم.به مردمِ بالادست که براشون فرق نمی‌کنه دلار بخرن یا سکه، خونه بخرن یا ماشین، گوشی بخرن یا یخچال، در هر صورت س
ایرانِ من ؛ زیبای من ؛ 
مام وطن ؛ مهرآوه ی آریایی نَسَب،
ای   شکوهمندِ شوریده جان ؛
پیراهنت یکسره پرگل
دامنت ؛ رنگین کمان رنگ،
 در پیچ وتاب؛ قشنگ .
خرمن گیسوانت  درتنگنایِ آغوشِ باد ،
ای  خوش صورت ِدیو ودلبر  کُش !
ای  رشیدِ رَشک برانگیز ؛
ای آرمان شهرِ بی آرام  ؛
 تاریخ ؛ تا ابدیت ،
شرمسار تلخ کامی توست !
ای نجیبِ افتاده ازنفس؛
پای  دربندِ دست درزنجیر !  
ای بیگانه ویار ، جدایت ؛ شکسته دل! 
 ای صبور صمیمی !
اینک ؛ این تویی ، رنجیده خاطر  ؛پاره پ
راستی اگه یه روز دوستم داشتی،به من نگو دوستت دارم.. به جاش بیا با هم روی تموم دیوارای این شهرِ غمگین قلبای رنگی بکشیم:(
پ.ن۱: میخوام قبل تهران رفتن، چندتا از دیوارای شهر خودمونو هم بنویسم ^__^ بهمن و سروش هم گفتن میان:))
پ.ن۲: عنوان از سایه:)

متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود ق
از زنده‌گی بگو. از زنده‌ماندن. از نفس‌کشیدن.
از دیدن و شنیدن. از لمس کردن، از عشق؛ آری از عشق، این دیریابِ پربها، این کیمیای
هستی. آن‌قدر با غم خو گرفته‌یی که او را جزیی از خود می‌دانی. غم کجا و ما کجا.
او که خود مظهر شادی و نشاط و روشنایی و انگیزه‌ی محض است، تنها غمی که بر ما می‌پسندد،
اندوهِ دوری از خودش است. حتا این‌جا نیز بوی شادی می‌آید. غم‌ات از هرچه شادی دل‌گشاتر
...

بگذار این‌بار و تا همیشه، از تمام غم‌ها
و هراسِ تمام نداشتن‌ها فرا
 
    از حدود بیست یا بیست و پنج سال پیش، عضوِ یک جلسه قرآنی هستم که مدیران، مربیان، معلمان و بعضی روسا و مسئولین آموزش و پرورشِ شهرستان، عضو آن هستند. بعد از پایانِ جلسه، رفتیم اتاق بغلی، شام ساده[ کوفته ] خوردیم. حرف و حدیث و کَل کَل های معلّمی که تموم شد، حاج محمدرضا به هرکدوم، یک ظرف کوچک سمنویِ دست پخت خودش داد. همه که رفتند، یک احوالی هم از مادرشون پرسیدم و این عکس هم یادگار همون دیداره. 

یادآوری کنم که حاج محمدرضا کارگر، مدیر بسیار پر انر
بادبادک‌باز، کتابی جالب با ماجراهای جذاب و البته غم‌انگیز‌ !
بعد از مدت‌ها دوباره اتفاق افتاد که کتابی را بخوانم و شب در میان شهرِ کتاب قدم بزنم، آن‌شب روحم تمامِ وقتش را در خیابان‌های کابل گذراند،در خیابان وزیر اکبر‌خان و کنار سپیدار قد بلند حاشیه‌ی خیابان‌، کنار لباس‌های رنگی رنگی زنانه و چپن بلند مردانه و دامن‌های حاشیه‌دوزی شده‌‌ی زنان افغان‌، با پس زمینه‌ی صدای احمد ظاهر، کنارِ مسجدِ روی جلد کتاب و بعد... مخروبه‌های کابل ...
پشتِ بامِ خوابگاهِ من
شب فراگیر است
آسمان در دامِ چرک-آلودِ یک دیوانه زنجیر است
سرد و بی روح و تناور ، تیرگی اطراف
دیوِ قدّیسی به حربِ لرزه ای با مغزهای اهلْ درگیر است
پشتِ بامِ خوابگاهِ من
این یگانه جایگاهِ من
هرشب از جایی که من هرگز نمی دانم
می کِشد با چنگکی مخروب
ذهنِ تارم را به سوی خاطری از ناکجایِ خاکیِ ویرانه های دور
باز می دارد عمیقِ چشم خیسم را
بر فضایِ مرده ی بی نور
رفته در آغوشِ هم، پست و بلندِ خانه های پایتختِ کور
سروها با قامتی کوت
دلم می‌خواهد رها کنیم. حرف بزنیم، از حال و روزمان صحبت کنیم. درباره ی شهرت برایم بگویی و من، دو دلِ تصمیم های لحظه آخری ام شوم. برویم کافه ای، کومه ای، پشت بامی، کوچه ای باریک با پله های نامتقارن کنار میدان دربند. دست هایت را بگیرم. برایم پیانو بگذاری و لحظه ای درنگ نکنم برای دعوت کردنت به رقصیدن. با یک دست، دستانت را بگیرم و با دست دیگرم تو را آنقدر به خودم نزدیک کنم که دنیا هم نتواند فرقی میان‌مان قائل شود. آسمان هم ببارد.
دلم تو را می‌خواهد و
پارسال 12 بهمن بود که ناکجای عزیزمو ترک کردم به سمتِ شیراز؛ خانه‌ی پدری.
پسرداییم بعد از یکی دو سال اومده بود ایران و از اونجایی که نزدیک ترین دوستانِ هم بودیم می‌بایست که منم سریع برگردم که 2-3 روزی رو ببینمش. و 12 بهمن از ناکجا حرکت کردم و 13 بهمن رسیدم به شیراز...
چه رسیدنی؟ چه آشی؟ چه کشکی؟
بعد از اون روز هیچوقت نرسیدم. فقط رفتم. رفتم و نرسیدم. وامانده از هر طرف...
پریروز سالگردِ ترکِ ناکجا برای همیشه بود. البته که خردادِ امسال رو هم کامل اونجا ب
امروز که دیدمت، احتمالا نخستین دفعه‌ای نبود که چهرۀ حیاتمندت در چشمانم جای ‌می‌گرفت. شاید پیش از این‌ها در رویایی با همدیگر رویارو شده بودیم. و یا شاید اصلا تعبیرِ خوابِ پرواز و پرندگیِ دیشبم هستی. نمی‌دانم؛ اما با تو غریبگی ندارم و می‌خواهم در آغوشت بگیرم. راستی، تو هدیۀ کدام زمانه‌ای؟ انگار نه دور هستی و نه نزدیک و یا شاید هم دور هستی و هم نزدیک. نکند در این‌شهرِ موّاج، تو چون آبی که بر جویباری می‌گذرد، از کنار پاهای سرگردانم، با زمزم
صبر کنید! صبر کنید! نه من هنوز وقتم نشده.
در راستای پستِ قبلی،
و از اونجایی که هیچیک از پزشکانِ متخصص و فوق تخصصِ گوارشِ شهرِ ما تحتِ قرارداد با بیمۀ سلامت نبودن، پُرسان پُرسان کارم کشید به یک بیمارستانِ زنان و زایمان، و یک پزشک متخصصِ داخلی.
انشاالله اگر خدا بخواد به حول قوه الهی با این دفتر دَستک‌بازی هاشون، و تأییدیه بیمه و رضایت طرفین، امروز غروب میرسه به دستم.
+ شخصا به سهم خودم به همه پرستارانِ عزیز -مخصوصا شما پرستارهایی که اینجا رو می
بسم
الله الرحمن الرحیم

روان مادربزرگم
شاد. شانزده ماه پیش، مرحله‌ای دیگر از حیات را آغاز کرد، به قول نظامی:
از خردگهی به خوابگاهی
وز خوابگهی
به بزم
شاهی



 اشعار زیادی حفظ بود، شبی که رفت، تفألی به حافظ زدم، غزلی آمد با این مطلع:
دل ما به دور رویت ز
چمن فراغ دارد
که چو سرو پایبند است
و چو لاله داغ دارد
به پیشنهاد من، این بیت و چهار کلمه از منظومه‌ای
که همیشه زمزمه می‌کرد را بر سنگ مزار نوشتند:
...
بر لطفت آوردم پناه.
شاعر نیستم، اما این نظم
امشب که عکس هارا بالا پایین کردم عکسی پیدا کردم با یک تیشرت که دیگر ندارمش.عکس را آخرهای شهریور امسال گرفته بودم وقتی با یک جمعِ ناآشنا دو روز وسطِ جنگل چادر زده بودم برای گاوبانگی.در طول این سال ها چیزهای زیادی گم کرده ام ولی بعضی های آن ها خوب یادم مانده.مثل لباسِ تیم ملیِ انگلیسی که داشتم و یک بار حسام برای دم کنی گذاشت و این آخرین تصویری شده که از آن دارم.یا مثلا همین تی شرت که با عشق به ریک اند مورتی خریدم و کلِ بخش اعصابِ در بیمارستان میپو
جمعه‌ای
تنگ
غروب
در پیِ
یک‌جای‌خوب
رفته‌بودم پیچِ لیلاکوه شهرِ لنگرود
نرم می‌فُوتید
باد
خلوت
آغوشِ طبیعت، در عوض
بود دود
بود هر قلْیان‌سرا نی‌زن زیاد...
نرم می‌فُوتید
باد! نرم می‌فُوتید باد!
داود خانی
خلیفه‌محله؛ 28 تیرماه1398 خورشیدی
لیلاکوه: باغ‌چای و نام کوهی است در جنوب شهر لنگرود؛ در اصل «لیله‌کوه»
باشد و گستره‌ای‌ است گردشگری و صدافسوس؛ نشستگاه جوانان ‌دودافکنِ قلیان‌سراها












 
هربار که می‌روم بیرون، متوجه می‌شوم که چقدر این شهر چیزی ازش باقی نمانده است. احساسِ دلتنگی و غربتی که با هر قدم توی این شهر بیشتر در وجودت ریشه می‌دواند. انسان چقدر در برابر احساسِ غربت و دلتنگی بی‌دفاع است. چقدر در برابر تنهابودگی بی‌دفاع است. به این فکر می‌کنم که از کِی تا حالا من این‌قدر تنها شدم. یادم می‌آید این شهر هنوز وقتی تو بودی زنده بود. وقتی بودی و حرف می‌زدی، بودی و می‌رفتی و می‌آمدی، بودی و سرِ سفره می‌نشستی، بودی و می‌گفت
یادداشتی دربارۀ جنبش شهرهای آرام
در کشورهای غربی طی چندین دهه فکر می‌کردند یکی از هدف‌های اصلی توسعۀ شهری باید افزایش سرعتِ حمل و نقل باشد. با راه‌های افزایش سرعت آشناییم: احداث اتوبان، کمربندی، پُل، تقاطع غیرهمسطح، قطار شهری و غیره. بسیاری از شهرها این راه‌ها را امتحان کرده‌اند. در دهه‌های گذشته مخصوصاً در الگوی آمریکاییِ شهرسازی، پروژه‌های توسعۀ زیرساخت‌های حمل و نقل به‌طور گسترده اجرا شده است. در شهرهای اروپائی البته خوش‌بینی
خواب و بیداری سر به سر هم می‌گذارند و من این وسط نمی‌دانم در کدام یک از این دو بیدارم؟ آخر اول صبح که بیدار می‌شویم، با پای خویش به گور خویش می‌رویم و معلوم نیست تا آخر شب چه خاکی بر سرمان می‌ریزند؟ آن‌گاه که زیر بار این همه شکنجه هنوز علم را بهتر از ثروت و اخلاق را بهتر از دین می‌پنداری. آن گاه که نه چشم به کار در دولت پنهان کار، و نه سر، سرسپرده‌ی دولت سایه داری. آن گاه که نه چشمان تو چَشم گفتن بلدند و نه غم نان، ختنه کردن زبانت را به کسی آم
 
 ای مثلِ خزان زرد،کسی منتظرت نیست                   محبوبه ی شبگرد،کسی منتظرت نیست
 
 
 تنها شده در شهرِ شلوغِ تُهی از عشق                         در کوچه ی بی درد، کسی منتظرت نیست
 
 
 آواره یِ نفرینکده ی عمری و اینجا                           در قامتِ یک مرد کسی منتظرت نیست
 
 
 با شیب تنت پله عمرت به فراز است                          در پیریِ پاگَرد، کسی منتظرت نیست
 
 
 تاراج شده هم دل و هم جسم و روانت                       با
 
 ای مثلِ خزان زرد،کسی منتظرت نیست                   محبوبه ی شبگرد،کسی منتظرت نیست
 
 
 تنها شده در شهرِ شلوغِ تُهی از عشق                         در کوچه ی بی درد، کسی منتظرت نیست
 
 
 آواره یِ نفرینکده ی عمری و اینجا                           در قامتِ یک مرد کسی منتظرت نیست
 
 
 با شیب تنت پله عمرت به فراز است                          در پیریِ پاگَرد، کسی منتظرت نیست
 
 
 تاراج شده هم دل و هم جسم و روانت                       با
در روایت‌ها ، بنیان‌گذاری شهر سمرقند را به افراسیاب ، قهرمان نیمه افسانه‌ای شاه‌نامه‌ی فردوسی نسبت می‌دهند ؛ ولی در این اواخر شوروی‌ها [روس‌ها (؟)] سال ۵۳۰ قبل از میلاد را زمان تولد این شهر دانستند و به تبع آن مراسم دوهزار و پانصدمین سال زایش آن ، در سال ۱۹۷۰ برگزار شد . اینکه سپاهیانِ فرمانروایان هخامنشی در ایران به‌واقع به ماراکاندا (نام نخست سمرقند) رسیدند یا نه ، معلوم نیست ؛ اما اسکندر کبیر در سال ۳۲۸ قبل از میلاد "در جریان لشکرکشی د
لِنگِ ظهر، مرد کهنه‌پوش رفت سمتِ رود           
«خشْته‌پل» گرفته بود طاق‌باز می‌غُنود
مَرد،خسته، رفت چایْ‌خانه‌ی کنار رود                     
کف‌خورَک به زیر پل حباب ازآب می‌ربود
چای را که خورد، تند یک‌قدم  جلو گذاشت            
کهنه‌پوش توی مِجمَرش سپند کرد دود 
دید پشت وانتِ لَکَنته‌ای نوشته است:           
«کورْ چشم هرچه نانجیب و ناکس حسود!...»
توی کوچه‌ای که‌ پا ‌گذاشت، باد می‌وزید      
سرد بود؛ سردِ سردِ سرد... آس
من متهمم به مُرده پرستی
به جنونِ غم خواهی
به اهلِ گریه بودن
به عشقِ عرب داشتن...
پس حالا که متهمم بگذار هرچه دل تنگم خواست، بگم:
دوباره شهر از هرچی رنگِ عشقه خالی شد و من موندم و این همه دل‌قُفلی! و گره بغضی که تو هیچ روضه‌ای وا نمیشه!
شهر به تسخیر رنگهای نیرنگی دراومد و نوازش سیاهی‌ها از چشمانم رفت.
دیگه سلامم هم به باد هواست
در نبودِ پرچم مزین به اسم‌های قشنگ قبیله عشق
و من و قامتی خم از غم، به آرزوی روزی که باز هم در برابر آستان حضرت، دست به
‍ درود همراهان گرامی#نقد_شعر #انجمن_ادبی_شعر_باران #مدیریت_برنامه ؛#بانو_مریم_راد #مورخ:۹۹/۱/۱۷یکشنبه#ساعت_شروع:(۲۱)♦️♦️♦️گیرم از عشق نوشتید ولی از نان چه !؟شاعران شعر و غزل را به تهیدستان چه !؟همه از سفره ی بی نان پدر باخبریمولی از شرمِ به جا مانده ی بی پایان چه !؟روز و شب دایم از این چرخ و فلک می نالیمبه خدا هم گله داریم ولی ایمان چه !؟گاهی از غیر بماند که ز خود بیزاریمدرد داریم ولی حوصله ی درمان چه !؟وسعتِ درد در این شهرِ سراسر اندوهآن قدَر ه
 
 گفتیم حرم به داد مردم برسد
گفتند حرم ردّ صلاحیت شد...
پ.ن:
 
در گردش چشم تو گُمم، باور کن
انگشت نمای مردُمم، باور کن
 
عشق تو شیوع کرده در شهرِ دلم...
چشمت کرونا و من قمم، باور کن!
(خدایا یه دونه از اینا نداده، ما رو از دنیا نبر، آمین!)
 
پ.ن:
 (عطایی-هر کسی که توی دنیا رسیده به جایی...)
حبل المتین‌ه
یَعسوبُ الدّین‌ه (یعسوب در لغت به معنای، امیر و ملکه زنبور عسل است، همچنین به معنای بزرگ، سید و جلودار قوم نیز آمده است. پیامبر اکرم ص حضرت علی ع را یعس
۱
خانم ملکی برگه‌ی A3 را با دو دست گرفت و به نقاشی خیره شد.‌ بعد آن را گذاشت روی میزش و چند نقاشی دیگر را‌ با دقت از پشت عینک ذره‌بینی‌اش نگاه کرد. کاغذ A3 را دوباره‌ برداشت و این‌بار گفت: «آفرین، بیشتر از همه برایش زحمت کشیدی». نقاشی کل کاغذ را پر کرده بود. تصور دانش‌آموزی بود شاید سیزده‌ساله از یک آیه‌ی قرآنی، روزی که انسانها بازآفریده می‍شوند، آسمانی نامتعارف قهوه‌ای، سیاه، پوشیده‌ از رنگهایی‌ مخملی اما درخشنده، پیکرهایی نامعلوم‌ و
شب هیژدهمیه که ناکجای عزیزم و احتمالا تا آخرِ همین هفته میمونم.
میتونستم کارامو زود انجام بدمو سه شنبه ی هفته ی پیش برم، ولی دوس نداشتم برم و کارا رو کش دادم.
امروز صبح هوا گرم و آفتابی بود، ظهرم گرم و آفتابی، یهو ابرایی که بودن بارون شدن و کم کم ابرا زیاد شدن و یکی دو ساعت بارون زد. به هوایِ عجیب اینجا عادت کردم دیگه. تعجب نمیکنم از هیچ چیش. حتی تگرگ هم تو این موقع از سال و تو یه روزِ آفتابی مسبوق به سابقه‌ست.
مهدی دیروز رفت و سجادم که قبل تر رفت
به قلم دامنه. به نام خدا. همه چیز بر سرِ «لایحه‌ی استرداد به چین» بپا خاست اما در ادامه، هُنگ‌کُنگی‌ها «دموکراسی بیشتر» را خواستار شدند. آنها با شعار «۵ درخواست، نه یکی کم، نه زیاد» مطالبات خود را در خیابان‌ها بیان کردند مثل: پس‌گرفتنِ لایحه‌ی استرداد که دست دولت چین را برای بُردن شهروندان هُنگ‌کُنگ به چین باز می‌گذارد؛ چون هنگ‌کنگ قسمتی از چین است با میزانی از خودمختاری. لایحه‌ای که به قول هنگ‌کنگی‌ها: «تهدیدی بود بر آزادی‌هایشان
اپیزود اول: از ماشین پیاده می‌شم و می‌بینمت. دیشب بهم پیام دادی و قرار شد امروز صب بریم بیرون. پیاده می‌ریم تا پارک. پاکتِ وینستونتو درمیاری و ازم می‌پرسی سیگار می‌کشم یا نه؟ می‌گم تقریبا تو ترکم ولی روزی دو، سه تا فک نکنم برام مشکلی درست کنه. ساعت هشتِ صب وسطِ پارک سیگار می‌کشیم و بهم می‌گی ازم خوشت میاد. می‌گی که باهم باشیم و قبول می‌کنم. انگار زندگی رفته رو دورِ تند.
اپیزود دوم: ناهار باهم می‌ریم بیرون و تو راه برام از روزایِ سیاهِ زند
اپیزود اول: از ماشین پیاده می‌شم و می‌بینمت. دیشب بهم پیام دادی و قرار شد امروز صب بریم بیرون. پیاده می‌ریم تا پارک. پاکتِ وینستونتو درمیاری و ازم می‌پرسی سیگار می‌کشم یا نه؟ می‌گم تقریبا تو ترکم ولی روزی دو، سه تا فک نکنم برام مشکلی درست کنه. ساعت هشتِ صب وسطِ پارک سیگار می‌کشیم و بهم می‌گی ازم خوشت میاد. می‌گی که باهم باشیم و قبول می‌کنم. انگار زندگی رفته رو دورِ تند.
اپیزود دوم: ناهار باهم می‌ریم بیرون و تو راه برام از روزایِ سیاهِ زند
یک‌بار یکی از دوستان، در نقدِ رفتار ما در باب مسائل مملکت نوشته بود که واکنش ما به محدودیت‌ها غالبا یافتن یک راه‌حل جایگزین بوده تا تلاش برای از بین بردن آن محدودیت. شبیه به اینکه اگر فرضا یک روز یک چاله‌ی بزرگ در وسط خیابانی که همیشه از آن عبور میکرده‌ایم ببینیم، به جای تماس با شهرداری منطقه و پیگیری موضوع، از آن روز به بعد از خیابان کناری تردد کنیم. داشتم فکر میکردم من در زندگی شخصی‌ام، در بسیاری از موارد، به طرز عجیبی، حتی به دنبال راه
برخی از افراد مایلند تا نقاط مختلف دنیا را بشناسند و تجربه کنند. اما همواره بهتر است درباره خطرناک ترین شهرهای جهان بدانیم. در این نوشتار، برآنیم تا شما را با خطرناک ترین شهرهای جهان آشنا کنیم. ده شهر حاضر در فهرست زیر به دلیل نرخ بالای قتل و ارتکاب جنایت در آن‌ها انتخاب شده­‌اند. و اما با ما همراه باشید تا حقایقی تکان‌دهنده درباره خطرناک ترین شهرهای دنیا را بررسی ‌کنیم.
بلم، برزیل
شهر بلم، دروازه­ آمازون، در قسمت شمالی برزیل قرار دارد. پر
از وقتی که یادم می آید، عاشقِ کتاب خواندن بودم.
دوست داشتم رُمان و داستان بخوانم، ولی از نظرِ بابا، رُمان خواندن برای من مناسب نبود. به همین خاطر در کتابخانه مدرسه عضو میشدم، تا از میانِ آن همه کتابِ دفاع مقدس و داستان های بچگانه، یک رُمان پیدا کنم و در جوابِ بابا، بگویم که از کتابخانه گرفتم.
ازدواج که کردم، فهمیدم امیر هم با بابا هم نظر است. از نظرِ آنها، وقت گذاشتن برای ادبیات و داستان، اتلاف وقت بود. امیر دوست نداشت که وقتم را هدر بدهم. ولی
قبل از شروعِ خواندنِ نوشته، هفت دقیقه و سی ثانیه وقت بگذارید و این استندآپ کمدی با مزه را ببینید (دستِ کم لبخندی روی چهره‌تان می‌نشیند) من چند بار قبلا این استندآپ را دیده بودم اما حالا که با سارا کلی راجع به معنی خوشبختی حرف زده‌ایم، این استندآپ به گونه‌ای دیگر برایم نمایان شده.
به نظرِ من این روایت را می‌توان چیزی بیش از یک روایت ساده برای خنداندن دید، چیزی عمیق‌تر (حتی اگر خودِ روایتگر چنین منظوری نداشته باشد*) خانم زیگلری انسانِ مدرنِ
قبل از شروعِ خواندنِ نوشته، هفت دقیقه و سی ثانیه وقت بگذارید و این استندآپ کمدی با مزه را ببینید (دستِ کم لبخندی روی چهره‌تان می‌نشیند) من چند بار قبلا این استندآپ را دیده بودم اما حالا که با سارا کلی راجع به معنی خوشبختی حرف زده‌ایم، این استندآپ به گونه‌ای دیگر برایم نمایان شده.
به نظرِ من این روایت را می‌توان چیزی بیش از یک روایت ساده برای خنداندن دید، چیزی عمیق‌تر (حتی اگر خودِ روایتگر چنین منظوری نداشته باشد*) خانم زیگلری انسانِ مدرنِ
.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شده‌ایم؛
 
بیا که ذوقِ دمِ صبحِ گل‌های سرخ را، به باد داده‌ایم!
 
بیا که نسیم،
در ماتم بوته‌های یاس،
دیگر به دشتِ ترانه، هبوط نمی‌کند!
.
•••••••
.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شده‌ایم؛
 
بیا که زمستان، فصلِ فریبِ بهار شده است؛
 
بیا که عشق،
جایی میان حسرت و آه،
غم‌ناک‌ترین ترانه‌ی تاریخ را می‌خواند!
.
•••••••
.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شده‌ایم؛
 
بیا که تَنِ سپیدارهای کهن‌سال زمان،
بی‌تا
#نقد_شعر کابوس صدای سوت قطار و تبِ ادرنالینشروع یک هیجانِ عجیب پوشالینتتق تتق تتتق شهرِ خالی از بارانفضای خانه پر از بوی گند نفتالینسقوط بیدِ تهجر، صدای شادیِ تختطلوع بخت لنین با غروب استالینترانه های گل و پونه های سرگردانعصای معجزه با رقص جالب چاپلیننماد مُهر به پیشانیِ پر از نیرنگرقابت متناقض، ضُماد و والوالینحصار درد بر اندام سروِ آزادیچراغ راه به دست جماعت ضالینتمام خواب شبم را ....چه خوب،بیدارمدوباره سوت قطار و تب آدرنالین#حامد_بیات
بشنوید و بخوانید!
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
 
بعدازظهرِ یک روز زمستانی بود. کارم که تمام شد از شرکت زدم بیرون. مثل همیشه، راهِ مستقیمِ پیاده‌رو را به‌سمت پایین پیش گرفتم. در فکر مهمانی شب بودم و خریدهایی که مانده. در ذهن‌م
شنبۀ روز دانش‌جو بود و 156اُمین جلسۀ گروه دکتر باغرام. تولد دکتر هم بود. در هم‌کف کتاب‌خانۀ مرکزی جمع شده‌بودیم و منتظر بودیم دکتر بیاید. آمد. او به‌مناسبت روز دانش‌جو یک بسته شکلات برای‌مان آورده‌بود و ما هم تدارک تولدی مفصل را برای‌ش دیده‌بودیم. ارائه‌ها کنسل شد و جلسۀ آن روز به خوردنِ کیک و چای و صحبت پیرامون مسائل مختلف گذشت، از وضع مملکت گرفته تا داستان‌های همیشگی ماندن و رفتن که بحثِ داغ این‌موقع‌های سال است. آخر کار صحبت‌مان
وقتی بچه بودم، تابستان‌ها با پدر و مادرم می‌آمدیم قُم، خانۀ مادربزرگم چند هفته‌ای می‌ماندیم و بر می‌گشتیم. یادم است در آن سال‌ها در تلویزیون فسقلی مادربزرگ فیلمی پخش می‌شد به نامِ "من کی هستم؟" داستان دربارۀ جکی چانی بود که حافظه‌اش را از دست داده و هویتش را فراموش کرده بود.
در این بین هم افرادی به او حمله می‌کردند و با آن‌ها کاراته بازی می‌کرد و می‌جنگید و من هم در عُنفُوان طفولیت از این صحنه‌ها لذت می‌بردم تا این که بالاخره جکی چان
مولوی در کتاب اوّل مثنوی «داستان آن پادشاه جهود که نصرانیان را می‌کشت از بهر تعصب» نقل کرده است.توجه مولانا جلال‌الدین محمد بلخی به این داستان و پیام‌های آن عجیب و نتیجه‌گیری آن عجیب‌تر و بس عبرت‌آموز است.نمی‌دانیم مولوی بر اساس کدام تجربه‌ی تاریخی و با چه هدفی این داستان را بیان کرده است. اما این داستان نحوه‌ی فعالیت یهودیان مخفی را به زیبایی نشان می‌دهد.خلاصه‌ی داستان از این قرار است(اشعار مولانا به اختصار بیان شده است):حکمرانی یه
مولوی در کتاب اوّل مثنوی «داستان آن پادشاه جهود که نصرانیان را می‌کشت از بهر تعصب» نقل کرده است.توجه مولانا جلال‌الدین محمد بلخی به این داستان و پیام‌های آن عجیب و نتیجه‌گیری آن عجیب‌تر و بس عبرت‌آموز است.نمی‌دانیم مولوی بر اساس کدام تجربه‌ی تاریخی و با چه هدفی این داستان را بیان کرده است. اما این داستان نحوه‌ی فعالیت یهودیان مخفی را به زیبایی نشان می‌دهد.خلاصه‌ی داستان از این قرار است(اشعار مولانا به اختصار بیان شده است):حکمرانی یه
ویلا ساوا ، شاهکار مدرنیسم

یک قطعه زمینِ خوب خودبه‌خود معماریِ ارزشمندی را به‌وجود نمی‌آورد، اما به پدیدآمدنش کمک می‌کند. صرف‌نظر از لذت حمام‌کردن در وانی آبی‌رنگ، درازکشیدن زیر آفتاب و داشتن چمن‌زاری محصور با درختان میوه که کمتر از یک ساعت رانندگی با پاریس فاصله دارد، ویلا ساوا ارزش‌هایی را بازتاب می‌دهد که در طول زمان در برابر تغییر مقاوم بوده‌اند. گرچه ویلا ساوا به این ارزش‌ها فرمی بدیع و دقیق می‌دهد، نتیجه آن‌قدر که ما خواها
ویلا ساوا ، شاهکار مدرنیسم

یک قطعه زمینِ خوب خودبه‌خود معماریِ ارزشمندی را به‌وجود نمی‌آورد، اما به پدیدآمدنش کمک می‌کند. صرف‌نظر از لذت حمام‌کردن در وانی آبی‌رنگ، درازکشیدن زیر آفتاب و داشتن چمن‌زاری محصور با درختان میوه که کمتر از یک ساعت رانندگی با پاریس فاصله دارد، ویلا ساوا ارزش‌هایی را بازتاب می‌دهد که در طول زمان در برابر تغییر مقاوم بوده‌اند. گرچه ویلا ساوا به این ارزش‌ها فرمی بدیع و دقیق می‌دهد، نتیجه آن‌قدر که ما خواها
بیاییم یک بار برای همیشه تصمیم بگیریم که زمانِ ساخت یک چیز، چند چیز دیگر را خراب نکنیم. مستند انقلاب جنسی 3 چنین تصمیمی نداشته و بعد از تخریب یک بلوک ساختمانی، یک تک آپارتمان را آباد کرده. الحمدلله که آقای حسین شمقدری این بار خودش مجریِ مستند نبود و شخص دیگری را جای خودش گذاشته بود و به حرف ما بها داده بود که خودش مناسب مجری‌گری نیست.
مستند با تصاویر یک دنس پارتی شروع می‌شود و در شهر سنپترزبورگ روسیه ادامه می‌یابد. با مصاحبه‌هایی در روسیه و
 
دبیرستان شرافت پس از روزگاری باز هم دبیرستان شرافت خواهد بود، اگر لطف یا قهر روزگار شامل حالش نشود و نامش عوض نگردد.
دبیرستان شرافت پس از روزگاری، بیست سال، چهل سال، شصت سال، بیشتر و کمتر، تبدیل به ساختمانی قدیمی و فرسوده خواهد شد و آجرهایش، شعر سیاهی و تیرگی خواهند خواند.
درهای چوبی‌اش ریش ریش خواهند شد و پنجره‌های شیشه شکسته‌اش، اسباب بازی کودک باد.
دیوارهایش، دیوارهایی که دفترچه خاطرات هزار سرمه‌ای پوشِ1 اسیر رویاهاست، همان دیواره
  فون تریه از آن معماهایی است که هر چه بیشتر سر در آن فرو می کنی کمتر سر از آن در می آوری. نوشتن درباره ی او قدم به قدم دشواری های خودش را دارد و قدمِ آخری در کار نیست! طرفه آن که حال با فیلمی طرفیم که فشرده ای از کلِ کارهای او را در خود دارد. همچنان پر از ارجاعاتِ گوناگون به ادبیات و موسیقی و نقاشی و سینماست و خودش در جایی میان همه ی این ها قرار دارد. ایده ها و علاقه های قابلِ پیگیری و همیشگی حالا صرفا در کنارِ هم نیستند بلکه در یکدیگر فرو رفته اند.
اﺯ ﺑﺮﺗﺮﺍﻧﺪ ﺭﺍﺳﻞ ﺮﺳﺪﻧﺪ :
ﺮﺍ ﺁﺩﻡ ﻣﺘﻌﺼﺐ ﻣ ﺗﺮﺳﺪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺷ ﻨﺪ ﻭ ﺭﺍﻫﺶ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﻨﺪ ..؟
ﺟﻮﺍﺏ داد : ﻮﻥ ﻫﻤﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﺮ ﻣ ﻨﺪ ؛ ﻪ گونه ﻣ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺗﺎﻭﻟﻬﺎ ﻒ ﺎﻢ ﺑﻮﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﺮ ﺭﺍ ﻪ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺍﻦ ﻣﺼﺒﺖ ﺑﺰﺭ ﺍﺳﺖ
ﻪ ﺍﺜﺮ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺮﻓﺘﺎﺭﺵ ﻣ ﺷﻮﻧﺪ
ترس از تغییر ...
فیلسوف معاصر
✍ #برتراند_راسل
---------------------------------------
من مشکلات زیادی در زندگی دارم
اما لب های م
از جمع آوری این مطب بیش از یک سال می گذرد. منتشر شده در شریه ی 35 میلی متری، مجله کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز، سال سوم، شماره ی پنجم، زمستان 96 و بهار 97 
 
به نام تقوایی
با یاد گوهر مراد
 
  در آن چه اهمیتِ و عزتِ بیشتری برایم دارد، ترس و وسواس بیشتری نیز کمین کرده است. از عمیق ترین حالات، کمترین ها را همیشه گفته ام و درباره ی آن ها که دوست تر می دارم، با دست و دلی لرزان تر نوشته ام. این خرده روایاتی که می خوانید، برگزیده ی پراکنده ای است از چند یا
برای شروع اولین گفت‌وگو با وبلاگ‌نویس‌ها، بدون تعارف با شهداد گپ‌و‌گفتی داشتیم. لقب زیاد داره، ولی توی فضای بیان به اسم فابرکاستل می‌شناسنش، اسمش رو توی این فضا زیاد عوض کرده ولی در نهایت باز برگشته به همین اسم، چون احساس می‌کنه بقیه با اسم فابرکاستل بیشتر باهاش راحتن، خودش می‌گه: "مُتولد فصلِ بهارم و ماه اُردی‌بهشت، و خب چند ماه دیگه بیست‌ونه‌سالگی‌م رو فوت می‌کنم."
 
چند نکته:
1- بعد از چند سال این دوباره اولین سری مصاحبه با وبلاگ‌
خواستم این‌جا در مورد شب یک، شب دوی بهمن
فرسی بنویسم. در موردِ یکی از قدرنادیده‌ترین و مهجورترین شاهکارهای ادبیات فارسی.
در مورد نویسنده‌ای که چند سالی از دهه‌ی سی زندگی‌اش را برای نوشتنِ‌ این کتاب گذاشت
که در نهایت در چهل‌سالگی‌اش منتشر،‌ و بلافاصله جمع‌آوری شد و هیچ‌گاه فرصت انتشار
نیافت. در مورد رمانی که حتا امروز هم،‌ نو و تازه و بدیع به نظر می‌رسد و باورش کمی
سخت است که نویسنده‌ای حدود پنجاه سالِ‌ پیش این کلمات،‌ این جملات،‌
 
      قسمتی از داستان بلند شهر خیس
  ...    صفحه 262.  
   _در سینه‌ی سیاه و جَلاخورده‌ی شب، میان ستاره‌های پرنورِ سوسوزن، قُــرصِ کامل ماه، ساکت و مبهوت سینه‌ی آسمان را میساید و پیش میاید و هاله‌ای وسیع از نور را به هرسوی میتاباند.  خلوت آسمان را توده ابرِ کمین کرده‌ای در انتهای افق خط میزند که تیرگیش انگار برابتدای کوچه ‌ی میهن در دلِ محله‌ی ضرب خیمه زده است.  کوچه‌های باریک و بلند با دیوارهای خشتی وِ آجرپوش، از دست آسمانِ همیشه ابری و
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز ‌پیش برود.  سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریب‍ـ‌‍نوازند.   _اهالی این شهر در تک‌تک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز ‌پیش برود.  سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریب‍ـ‌‍نوازند. 
  _اهالی این شهر در تک‌تک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی
  دخترکی با چشمان سخنگو..
بنام بهاره . انتهای کوچه ی بن بست یاس و زنبق ، سنبله ،  پشت قاب پنجره ی چوبی ، غمزده و اندوهگین با چشماش به نقطه ی نامعلومی در روبرو خیره مونده و به افکاری ژرف شیرجه زده ، تا یک به یک خاطراتش رو مرور کنه   .....
  ....   
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقوی
  دخترکی با چشمان سخنگو..
بنام بهاره . انتهای کوچه ی بن بست یاس و زنبق ، سنبله ،  پشت قاب پنجره ی چوبی ، غمزده و اندوهگین با چشماش به نقطه ی نامعلومی در روبرو خیره مونده و به افکاری ژرف شیرجه زده ، تا یک به یک خاطراتش رو مرور کنه   .....
  ....   
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقوی
        بچگی   تا  یبچارگی            بقلم        شهروز براری صیقلانی      شین براری‌
نمیدانم خارج از خوشبختی های کودکانه چه چیزایی در انتظارم است نمیدانم آینده‌ی من زیبا و یا وحشت انگیز خواهد شد!..
تراژدی چیزیه که آدمها رو شکل میده، البته برخی از افراد رو. و رویا چیزیه که آدمها رو برای ادامه‌ی مسیر سخت و صعب‌ العبورِ زندگی تشویق میکنه. هر درام با یه رویا آغاز میشه، اینها چیزهایی بود که باباحمید سالها قبل وقتی که فقط شش سالم بود بهم گفت. اون دا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها