نتایج جستجو برای عبارت :

وقتی رفتی دلتنگت نشدم.

اجازه؟
دلتنگت بشوم یا نه؟
دلتنگت می‌شوم: دلتنگ تویی که در خاطراتم مانده است.
با خاطراتت میتوانم لبخند بزنم. میتوانم اشک بریزم.
اما به تو که میرسم، به امروز تو که میرسم، فقط قلبم فشرده میشود: از دردی که من کشیدم، از دردی که تو کشیدی.
وقتی به روزهایی فکر میکنم که من هم تو را عذاب داده ام، دلم میخواهد تمام اشتباهاتت را ببخشم. اما من را ببخش، نمیتوانم.
امروز هم نمیتوانم.
همیشه پیش خودم گفته ام که حسی هستاگر چه روی لبت من خطاب هم نشدم
نشد که باشی و باشم نشد ببینمت وبرای  فرصت عشق انتخاب هم نشدم
میان دفتر دل حاضری همیشه  و منزن غیابی یک عکس و قاب هم نشدم
درون شهر شدم کوچه گرد شعر فروشولی  به نرخ زمانه حباب هم نشدم
ببین که واژه ناکام شکل حال من استکه از لب تو لبالب به خواب هم نشدم
زمانه گفت عوض شو به قالبی تازهشنید گوش ولی من مجاب هم نشدم
تو هی عوض شدی و من ولی شبیه خودمبه قلب مثل کویرت سراب هم نشدم
مسیر ناشر مهرت ور
فقط بغلم کن مثل اون روز،بدون هیچ حرفی،میخام تو این جهنم زنده بمونم،میخام ادامه بدم،مهم نیست که دیده نشدم مهم نیست که پذیرفته نشدم،مهم نیست که تحقیر شدم،ولی مهمه که تو الان کنارمی، لطفا دستامو محکم تربگیر،توی این جهنم جلوی همه محکم بغلم بکن.:)
من هیچ وقت سراغ نواختن سازی نرفته بودم و حس‌های جمله نشدم رو با نواختن جبران نکرده بودم. مثل بعضی که می‌نوازن و از صداش حظ می‌برن من بلد نبودم سازی بنوازم. حالا اما دست‌هاش رو می‌گیرم و نگران حس‌های جمله نشدم نیستم. حالا می‌نوازم. کلاویه‌های دست‌هاش رو از بَرَم..  
آن کجاومن کجا.......................
به خدا گفته بودم نشوم مثل همه
من کجاواوکجاوآن کجا
 
چه شده روزگارنمی آیدبه کام ما
چرخش زمین معکوس میچردبرای ما
 
نشدم مثل همه خودم ماندم
چه عذابی شد،چون همرنگ جماعت نشدم
 
بازتوبگوآن کجا وتو کجا
 توکه شاهی سکوت می کنی چرا؟
 
درجواب بگویم پشت من حرف هاست
نعمتی ست فهم که نداردهرآدم نادان!
 
اسم میگذارند داناست!
اوج میگیردنادان!
 
حال توبگوآن کجاومن کجا؟
✍اسی بخشی زاد
ًﺑﻪ ﻤﺎﻧﻢ ﺑﺰﺭﺘﺮﻦ ﺩﺍﺭﺍ ﺯﻧﺪ ﺁﺩﻣﺰﺍﺩ،ﻫﻤﻦ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ است، 
ﻫﻤﻦ ﺴﺎﻧ ﻪ ﺑﺮﺍﺖ ﻐﺎﻡ ﻣﺬﺍﺭﻧﺪ،ﻪ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﻨﻨﺪ ﺣﻮﺍﺱﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺴﺖ، ﻫﻤﻦ ﺴﺎﻧ ﻪ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺧﻂ ﻐﺎﻡ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﺩﻫﻨﺪ ﻘﺪﺭ ﺩﻝﺷﺎﻥ ﺗﻮ، ﺩﻝِ ﺗﻮ ﻭ ﺩﺭﺩ ﺗﻮﺳﺖ... ﻪ ﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﺧﻮﺍﻧﻨﺪ،
ﻫﻤﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻪ ﺮﻧﺪ...ﻪ ﻧﺒﺎﺷ ﺩﻟﺮﻧﺪ...
ﻫﻤﻦ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻪ دلتنگت ﻣﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﻣﻘﺪﻣﻪ ﺑﺮﺍﺖ ﻣﻧﻮﺴﻨﺪ،
 
 
 
ادامه مطلب
دانلود آهنگ جدید پازل بند حریص
Download New Music Puzzle Band – Haris
پازل بند حریص
 
دانلود آهنگ جدید پازل بند حریص با لینک مستقیم
 
متن آهنگ حریص از پازل بند
بیا یه کم زندگی کن با من مثل اونایی که با هم خوشبختن
یه مدتی وابسته شو به من چند وقتی نزدیک کن دنیاتو به من
هیچ کس نمیتونه این همه وابستت باشه
هیچ کس نمیتونه اینجوری دلتنگت باشه
حالم خیلی بده بی تو تو نباشی همه دنیام از هم می پاشه
هیچ کس نمیتونه این همه وابستت باشه
هیچ کس نمیتونه اینجوری دلتنگت باشه
حال
 
زیـــاد از تو مینوشم بگیر استکانم را 
 
#محسن_چاوشی❤
#حسین_صفا #مریض حالی
 
+آهنک خوب انقضا ندارد :)
 
نیم خطی به همسرم :
یروزهایی هست با اینکه کنارم هستی بازم دلتنگت میشم، لطفا اون وقتها واسم این ترانه‌رو بخون آرومم‌میکنه . ممنونتم :)
 
دریافتتوضیحات: دانلود مستقیم 
 
 
دیشب یکی اومده بود پیام ناشناس داده بود که
ایا تا حالا عاشق شدی ؟ و اگر اره بهش گفتی؟
من عصبی شدم و جوابشو دادم که چرا برات مهمه و اینا ... و این یه مسئله ی شخصیه ...
برگشت گفت همینجوری میخواستم دور هم باشیم:/
خلاصه بهش گفتم من واقعا تابحال عاشق نشدم چون احساس میکنم معنای عشق خیلی متعالی تر از این حرفاست که الان رایج شده...شده تا بحال از کسی خوشم بیاد  ولی عاشق نشدم..!
اره واقعا... خیلی وقتا هم خودم رو توبیخ می کنم که چرا از فلانی خوشت میاد حتی... دیگه چ
این روزا انگار محبت جرمه 
یجا میگفت دو دسته تنهان مهربونا با گرگا خخخ
دیگه چقدر بذل و بخشش هه هه خخ
چقدر لطف و مهربانی
چقدر دیگه باید به طرف حال بدم تا باهام اوکی بشه
اونجا فهمیدم
باید خودم نباشم خخخ
ولی بیخی خودم میباشم هه ها هی هی هو هو
یروز دلتنگت میشن الان داغه دوروییه دوستاشونن
سلام ماهِ قشنگم :)
از روز هجدهم برایت می نویسم، چقدر زود داری تمام میشوی! از همین الان مطمعنم که حسابی دلتنگت میشوم :)
کاش روزها کمی کش می آمدند، سحر ها طولانی تر می شدند، لحظه افطار ماندگار میشد، کاش میشد تو را دوباره و دوباره زندگی کرد... 
ماهِ من... ماهِ قشنگم! دلم برایت خیلی تنگ میشود. 
ساعت یک بعد از ظهر بود و من از چُرت مختصرم بیدار میشدم،کورمال کورمال دست بُردم و هوهوی کولر بالاسرم را که شده دقّ دل مادرم قطع کردم...شُششش...شُرر..گوش دادم...باران بود...
دویدم بیرون...نگاه کردم،سیر نشدم،بیشتر نگاه کردم،بازهم سیر نشدم،بیشتر و بیشتر...نه فایده ای نداشت...و یک ساعت بعدش من دختری بودم که کف راهروی رو به در باز خونه و شُرشُر بارون درس میخوندم...امروز خدا نعمتش را در حقم تمام کرد...
*آزمون اول،جامعه ی آماری صد و شصت نفر،نفر اول...آزمون دو
ساعت ۱۲ است. و من هنوز از جام بلند نشدم. حتی بلند نشدم گوشیم که سه درصد بیشتر شارژ نداره بزنم به شارژ. حوصله کار کردنم نمیاد نمیدونم چرا. یعنی بقیه هم اینجوری میشن؟ دلم میخواد کار کنم اما اصلا دستم نمیره. خوابم میاد هیشکیم خونه نیست کسی به من کار نداره. هرچند صبح مامان قبل رفتن بیدارم کرد اما دوباره خوابیدم. دلم یه اتفاق خوب میخواد. ولی تا خودمو تغییر ندم نمیفته. حرفی ندارم که بزنم فقط بی اندازه ناراحتم از خودم از این وضعیت. یعنی میتونم دوباره س
چند ماه پیش به دلیل افسردگی شدید که رفتیم دکتر قرص هایی که داد فقط رو افسردگی اثر کرد؛ اما نمیدونم دکتر از کجا فهمیده که دوباره قرص ها رو تجویز کرده و متوجه شدم بخاطر عصبانیت شدید و خشم کنترل نشدنی که دارم تجویز کرده، تا الان دو موقعیت پیش اومده که عصبانی نشدم و نمی تونم بگم که کنترل کردم ولی عصبانی نشدم:داشتم تو کوچه میرفتم که یه دختربچه اومد از این کاغذهای تیبلیغاتی گرفت جلوم، منم گفتم ناراحت نشه و برگه رو ازش گرفتم، چند متر جلو یه پسره بود
شاید رها شدن و تنها موندن ترسناک ترین حس دنیا باشهاما بیتفاوتی نسبت به رفتن آدم ها،یه حس پر از قدرته!وقتی رهام کردی و رفتیفکر کردم جایی که وایسادم ته دنیاستفکر میکردم دیگه نفسم در نمیادانگار یکی وایساده روی گلوم و میخواد خفم کنهفکر میکردم تموم شدماخر کارمهدیگه عاشق نمیشمدیگه کسی نمیتونه مثل تو منو به وجد بیارهدیگه هیچ کسی نمیتونه قدر تو توی قلبم جا بشهولی رفتنت ته دنیا نبوداکسیژن کم نیومدخفه نشدمتموم نشدممن بعد تو قوی ترین آدم روی زمین ش
خوشبختانه یا بدبختانه قبول نشدم :(
از اونجایی میگم خوشبختانه چون هیچوقت به حکمت خدا شک نداشتم و ندارم  ... برای همین ناراحت نشدم ...
من زحمت کشیدم نشد،  حالا نه به اون شدتی که تو ذهن شما ممکنه شکل گرفته باشه....
از اول که جوابمو دیدم فقط خندیدم چون برام غیر قابل باور بود قبول نشدنم ...
ولی احساس میکنم دعای بابام گرفت.... خلاصه پنج میلیون پرید از این بیشتر اعصابم خرد شده:/ (این پنج میلیون بعداز اعلام نتایج اولیه حرفش به شد ولی نشد دیگه )
یکی دیگه از مسائ
شاید رها شدن و تنها موندن ترسناک ترین حس دنیا باشهاما بیتفاوتی نسبت به رفتن آدم ها،یه حس پر از قدرته!وقتی رهام کردی و رفتیفکر کردم جایی که وایسادم ته دنیاستفکر میکردم دیگه نفسم در نمیادانگار یکی وایساده روی گلوم و میخواد خفم کنهفکر میکردم تموم شدماخر کارمهدیگه عاشق نمیشمدیگه کسی نمیتونه مثل تو منو به وجد بیارهدیگه هیچ کسی نمیتونه قدر تو توی قلبم جا بشهولی رفتنت ته دنیا نبوداکسیژن کم نیومدخفه نشدمتموم نشدممن بعد تو قوی ترین آدم روی زمین ش
امروز در پاکت می نویسم:
پنج شنبه بودُ تب و تابِ پختن حلوا و چیدن خرماها ...
اشک و آهی از سر حسرت بر مزارش گرفتارم کرد ...
ای کاش مادربزرگ یک ماه بیشتر مهمان زمین بود،البته که فقط ای کاش ...
ساعت حوالی 5ونیم عصر بود که کلید حکم بازگشایی درب منزل را داد؛
گوشی به دست پی آذرم رفتم، بسیار دلتنگ دلش بودم.
به هرحال نمک زندگی حال مارا هم در مواردی چند گرفته بود! بحثمان شد ...
از همان بحث های عاشقانه که پشت هر جمله اش، خرواری از دوستت دارم های محکم چمباتمه زده!
امروز در پاکت می نویسم:
پنج شنبه بودُ تب و تابِ پختن حلوا و چیدن خرماها ...
اشک و آهی از سر حسرت بر مزارش گرفتارم کرد ...
ای کاش مادربزرگ یک ماه بیشتر مهمان زمین بود،البته که فقط ای کاش ...
ساعت حوالی 5ونیم عصر بود که کلید حکم بازگشایی درب منزل را داد؛
گوشی به دست پی آذرم رفتم، بسیار دلتنگ دلش بودم.
به هرحال نمک زندگی حال مارا هم در مواردی چند گرفته بود! بحثمان شد ...
از همان بحث های عاشقانه که پشت هر جمله اش، خرواری از دوستت دارم های محکم چمباتمه زده!
خوشبختانه یا بدبختانه قبول نشدم :(
از اونجایی میگم خوشبختانه چون هیچوقت به حکمت خدا شک نداشتم و ندارم  ... برای همین ناراحت نشدم ...
من زحمت کشیدم نشد،  حالا نه به اون شدتی که تو ذهن شما ممکنه شکل گرفته باشه....
از اول که جوابمو دیدم فقط خندیدم چون برام غیر قابل باور بود قبول نشدنم ...
ولی احساس میکنم دعای بابام گرفت.... خلاصه پنج میلیون پرید از این بیشتر اعصابم خرد شده:/ (این پنج میلیون بعداز اعلام نتایج اولیه حرفش پیش اومد ،ولی نشد دیگه )
یکی دیگه از
خوشبختانه یا بدبختانه قبول نشدم :(
از اونجایی میگم خوشبختانه چون هیچوقت به حکمت خدا شک نداشتم و ندارم  ... برای همین ناراحت نشدم ...
من زحمت کشیدم نشد،  حالا نه به اون شدتی که تو ذهن شما ممکنه شکل گرفته باشه....
از اول که جوابمو دیدم فقط خندیدم چون برام غیر قابل باور بود قبول نشدنم ...
ولی احساس میکنم دعای بابام گرفت.... خلاصه پنج میلیون پرید از این بیشتر اعصابم خرد شده:/ (این پنج میلیون بعداز اعلام نتایج اولیه حرفش پیش اومد ،ولی نشد دیگه )
یکی دیگه از
خونه بی تو خونه نیست. قهر کن؛ دل دارم که دلبریها و جفات رو بخرم و ببرم.
اصلا چه اهمیت داره حق با کی هست وقتی اهل یه خونه ایم و بلدیم همدیگه رو تاب بیاریم. من که خدا نیستم حق فقط با من باشه. حقی اگر هست با همه ی ماست. یکی کمتر یکی بیشتر. حق کوچک من تحقه ی درویشی آستان شما. من و خونه شما رو مشتاقیم. مقصود شمایی اقا. کعبه و بتخانه بهانه ست. بیا باز هم چای بخوریم...کلیدت باید باز هم در قفل بچرخه که خونه بعد از بارون گرم بشه. همه ی اجزای خونه دلتنگت هستن؛ ر
به حضورش عادت کرده بودیم اما مدتی بود که به این نتیجه رسیده بودیم نفع چندانی به حالمان ندارد و ترمز پیشرفتمان است و بهتر است رهایش کنیم. تصمیم سختی بود ولی باید انجامش می دادیم. بالاخره تلویزیون را جمع کردیم و کنار گذاشتیم و زندگی بدون تلویزیون را تجربه کردیم و تاثیرات مثبتش را هم بر روی خودمان و هم بر روی فرزندانمان حس کردیم. حالا بعد از چند ماه دیگر بود و نبودش برایمان فرقی نمی کند و زندگی لذت بخش تری را بدون وجودش تجربه می کنیم.
پی نوشت اول:
امشب که شب بیست و سومه یاد اون روزی افتادم که ساکت نشستم، بلند نشدم بگم چرا داری سخت‌ترین لحظه‌های زندگی یک زن رو مسخره می‌کنی،چرا تویی که با این پوشش و اعتقاداتی داری این‌کار رو می‌کنی.بلند نشدم بگم اون شهیدی که مسخره‌ش می‌کنی هرچقدر با اعتقادات تو نخونه بالاخره همسر و امید یک زن بوده، یکی هم‌جنس خودت، چطور به خودت اجازه می‌دی این‌طور باشکوه‌ترین لحظات و در عین حال سخت‌ترین لحظه‌هاش رو مسخره کنی.
حرف نزدم سکوت کردم.نمی‌گم رفتم نشس
داشتم به این فکر می کردم که دیگه فکر کردن به این که کجایی و با کی حرف می زنی، ناراحتم نمی کنه. یعنی هیچ حس خاصی بهم دست نمی ده وقتی مرور می کنم روابطتت و اتفاقات احتمالی رو. حتی دیگه نمی دونم دوست دارم که ازت خبری بشنوم یا نه؛ می دونی؟ این بزرگترین ضربه ایی بود که می تونستی به من، خودت و رابطمون بزنی؛ این که دیگه برام مهم نباشه چه اتفاقی میوفته و سعی نکنم تا خرابه ها رو، درست کنم. تو راست می گفتی، آدم خودخواهی بودی که من رو کنارت نگه داشتی، تا حسی
 
زهرای بابا سلام
امروز 20 ماه می شود که از پیش ما رفته ای. برابر همه روزهایی که اینجا پیش ما بودی و به زندگمیان شادی بخشیدی. این 20 ماه عمر شیرینت برای ما زود گذشت خیلی زود اما 20 ماه نبودنت هم زود گذشت آن قدر زود که باورمان نمی شود 20 ماه است که پرکشیده ای. زود گذشت اما به تلخی. آن قدر تلخ که گاهی شیرینی بودنت را از یاد می بریم
 
سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کند
سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کن
از وقتی کعبه تعطیل شد و پادشاهی مُرد، هوایی شده ایم. مولودی در راه است؟
هر روز یک حرم جوری قرق می شود و امن، که گویی مردی مدام از حرمی به حرمی می رود و آخرالزمان خود را با ستونهای سپاه اسلام هماهنگ می کند. منزل به منزل.. حرم به حرم.. شهر به شهر.. فرمانده دارد نقشه عملیات ظهور را مرور می کند.
می گویند حساسیت بهاری بهانه است؛ آدم عاشق باران که می بیند بیمار می شود..
دنیایمان را ببین... به سرفه افتاده است، سینه اش احساس تنگی دارد، تب فراقت بالا گرفته، ب
متن آهنگ موهات محسن یگانه تقدیم به شما کاربران عزیز موزیک تونزدلتنگت میشم بکش دست نوازش رو سرم پیشم بشین درد دلاتو میخرممیشم پناهت غصه هات مال خودم با من مدارا کن که بد عاشق شدمچشمات قرارم رو گرفت از من به من رحم کن بهم خیره نشو اصلاموهات رنگ دنیای منه روی موهات رد دستای منه تو میتونی منو آرومم کنیادامه متن آهنگ در ادامه مطلب ..
ادامه مطلب
خودم این شعر رو خیلی دوس دارم
کوتاه اما یه دنیا مفهوم داره
اولین چیزی که برداشت کردید از 
این شعر چی بوده ؟ :))
پ ن : جووونااای بیانی مون روزتون مبارک :)
روز جوونایی که نفهمیدن جوونی چی بودع مبارک
روز جوونایی ک جوونی خوبی داشتن مبارک
انشالله که همیشه شاد و سلامت باشید :))
من خودم هنوز جوون نشدم نوجوونم هنوز ۱۸
هم نشدم کنکور هم بدم بازم ۱۸ نیستم
این اولین باره که دارم سنمو میگما
پ ن : خبر داری که خوبتر از خوبتر از خوبتری
پس لبخـــــنــ:))ــــد فرامو
امروز بالاخره به برنامم رسیدم. فقط این چند ساعت باقی مانده رو کتابمو باید بخونم همچنان که الان گفتم یکم استراحت کنم. مخمم نمیکشید دیگه. باورم نمیشه چند ساعت بیدارم؟ اصلا متوجهش نشدم که زمان گذشت و ساعت شیش عصر شد. کاش همیشه اینجوری باشم خیلی بهم میچسبه. به خصوص خستگی بعدش که الان شروع شده یه ذره. از این که نمیفهمم زمان چجوری میگذره ولی همه کارامو انجام میدم خوشم میاد. الان به فکرم رسید برم عکسایی که چند وقت گرفتم سروسامون بدم و خب برای عکاسی ر
پرده اول:
مدت‌هاست که اینجا دفن شده‌ام، در این تُنگِ تَنگ. بعد از اینکه تو رفتی اینجا هم مال من نبود. اولین دیدارمان را یادت هست؟ من پیش از تو آمده بودم و کنج به کنج این دخمه را می‌شناختم. تو که آمدی غم دنیا از دلم رفتم. این بود که گِرای آشنایی را دادم. قصد کردیم همین جا زندگی کنیم و همین تُنگ هم خانه‌مان باشد که اگرچه کوچک، لااقل چهار گوشش در اختیار خودمان است. مگر یک زندگی دو نفره چه چیز می‌خواست بیش از این؟
پرده دوم:
چشم باز کردم و دیدم که نی
#سحرنوشتبسم الله الرحمن الرحیمبه اسم تویی که بهترینی. به اسم تویی که مهربانی‌ات را چشم‌هایت فریاد می‌زنند. به اسم تویی که برق نگاهت می‌شود لبخند روی لب بندگانت. به اسم تویی که پیچش گلبرگ‌ها به دلم چشمک می‌زند عاشق بودنش را. امسال هم بیدار شدم تا بنشینم روی سفره رزقت و روزه بگیرم فرمانت را. دستم را بگیر که می‌دانم این سرانگشتان مهربان خودت بود که روی گونه‌ام کشیدی و زیر گوشم خواندی: «بیدار شو! دلتنگت هستم.»آخر من کجا دلبری به دل‌انگیزی و
من دختری 29 ساله ام، نه کار دارم نه ازدواج کردم، دو سال پشت کنکور موندم، آخرش هم رشته ای که دلم میخواست قبول نشدم، بعد لیسانس هم یه سال دیگه برای کنکور سراسری خوندم، بازم قبول نشدم، دو سال و نیم رفتم سر کار و الان یک و سال نیمه بیکارم.
میخوام گذشته م رو بریزم دور و از نو شروع کنم میشه؟، کمکم میکنید. خیلی سرخورده شدم و اعتماد به نفسم رو از دست دادم. از من کوچیکترها کار دارند، زندگی دارند، موفق شدند، همه ش خودم رو با اون ها مقایسه میکنم و گریه میکن
وقتی بیکاری قدر فرصتی که داری رو نمیدونی و وقتی میری سر کار حسرت یک ساعت بیکاری رو میخوری...
الان به خودم میگم که اگه وقت داشتم واقعا می‌تونستم بخونم و یه آزمون رو قبول بشم.ایشالله یکی دو سال دیگه که این پروژه که تموم شد و پتروشیمی ساخته شد ، میرم سفت میچسبم هم ارشدمو میگیرم و هم به صورت بسیار جدی واسه آزمون های استخدامی میخونم.
آزمون های استخدامی زیادی شرکت کردم ولی خوب جز یه مورد ، هیچ کدوم به مصاحبه دعوت نشدم.آخرین آزمونی که شرکت کردم نیروگ
این اهنگ کوروس و اهنگ ناز نکنش رو خیلی دوست داشتم.
 
کلا وقتی بچه بودم، قیافه دور و بر سی تا چهل و پنج سالگی کوروسو دوست داشتم.
سبزه بود
ناز بود.
بانمک بود
لبخند داشت
به نظر ساده و مهربون میرسید
(هیچوقت عاشق اندی نشدم نمیدونم چرا، شادی چون اسمش خارجی بود! میگفتم این از خود بی خود و جو زده هست، نگو بیچاره ارمنیه و اونها ازین اسما میذارن).
 
بهار میشه با تو شکوفه بارون
 
یکی از اقوام دورمون، از من کلی اولا بزرگتر بود، دور و بر سیزده سال، ثانیا قیافه
برای دومین بار تو زندگیم تصادف کردم. اولین بار زمستون سال 91 بود تو بزرگراه چمران بود. تنها بودم. از ماشین پیاده نشدم. طرف با وجود این که خسارت زیادی ندیده بود وقتی دید من یه دختر تنهام، شروع کرد به داد و بیداد... خیلی ترسیده بودم... دیشب بعد کلاس رفتم سیتی سنتر خرید کنم. موقع برگشت دوباره تصادف کردم. این بار بیشتر ترسیده بودم. ضربه شدیدتر از بار قبل بود. باز هم از ماشین پیاده نشدم. اما طرف داد و بیداد نکرد. فقط صداشو میشنیدم که میپرسید: خانم خوبی؟ ح
یک سال و یک ماه از گیاهخوار شدنم می‌گذرد. پدر sms فرستاد و گفت که برای شام، کتلت مخصوص لنگرود خریده؛ از همان‌هایی که جانم برایش می‌رود. آخرین باری که از آن ساندویچ‌ها خوردم را یادم نمی‌آید. رسیدم خانه. خسته بودم و گرسنه. حلوای سالگرد عمویم را انداختم توی دهانم و یک ساندویچ برداشتم و راهی اتاق شدم. بعد از حلوا اولین چیزی که گاز زدم خیارشور بود. گوشی را چک کردم و همانطور که غذا می‌خوردم برایش پیام فرستادم. سرگرم اینستا بودم که یکهو به خودم آمدم
ده سال پیش، حدود چنین روزایی، توی مصاحبه ی تربیت معلم، توی چشم خانمه زل زدم گفتم: " راستش فکر می کنم من برای معلم شدن آفریده نشدم". وقتی از در اتاق مصاحبه اومدم بیرون یه بار دیگه که چشمم به جمعیت مضطربی افتاد که برای معلم شدن رقابت میکردن، معنی چشمای از حدقه بیرون زده ی مصاحبه کننده رو فهمیدم. اما من احتمالا برای معلمی آفریده نشدم. این حقیقتی بود که توی بیست سالگی بهش رسیده بودم.
فردا دارم میرم پیشنهاد تدریس توی مدرسه رو قبول کنم. امروز به خودم
من خیلی وقت گذاشتم، خیلی فکر کردم، ولی همه‌اش بیهوده بود. روزها خیلی زود می‌گذشت، اصلا نمی‌فهمیدم چطور، ولی می‌رفت و تمام می‌شد. هیچ کاری نکردم که دردی را درمان کند، اگر کاری انجام می‌دادم از سر ناامیدی بود به خاطر دانستن اینکه این کار مرا رشد نمی‌دهد.
من بریدم و این کارها را، همهء کارها را کنار گذاشتم. شاید روزی مجبور شوم به خاطر به دست آوردن نان خشکی با اینها سر و کله بزنم، ولی اکنون من رها هستم. نمی‌دانم تا کی کاری انجام نخواهم داد ولی.
 
تنها نشدم. خسته هم کلاً نبودم. فقط زیر چند خروار دلتنگی گیر افتادم. فکر کردم. مهستی گوش دادم. فکر کنم نتیجه داد. شایدم بدتر شد. باید یه تایمی بذارم برای تخلیه شدن از این انبوه فکر. امروز هومان حرف قشنگی زد: انقد سرمون شلوغه و بدبختیم که وقت به‌گا رفتن هم نداریم.
+ کاش میشد یه سایه از خودت جا بذاری، برای آدمها، وقتی میری دلتنگت بشن. 
+ چرا با تکنولوژی به کاغذها خیانت کردیم؟ مگه به جز یک قلم و یک ورق کاغذ، چیز دیگه ای برای به جا گذاشتن یک اثر از خودمون، نیاز داریم؟
+ یه عالمه امکانات جدید بالای صفحه سفیدِ کپشن اضافه شده، اما من همچنان یه + میذارم و یه جمله مینویسم، نهایتا bold رو انتخاب میکنم و تمام! 
+ گیج موندیم وسط این همه پیشرفتای بیهوده و بیکار افتاده. فقط داریم دور باطل طی میکنیم.
+ شدیم یه مُشت قاضی بی ک
نفر سوم از سمت راست، مرحوم #حامد_هاکان
 
امروز به #حامد_هاکان فکر می کردم. به این که فوت کرد و فراموش شد!هیچکس آیا #هاکان گوش می دهد؟! من طرفدار محسن چاوشی ام ولی به #هاکان خیانت کرده ام! همیشه وقتی که آهنگ هایی که با محسن چاوشی خوانده را گوش می کردم، منتظر بودم خوانِشِ #هاکان تمام شود تا چاوشی بخواند..اگر من در زندگی ام چاوشی نشوم و بشوم #هاکان، آیا فراموش می شوم؟! این ترس چنان خوره به جانم چسبیده..مگر ما آدم های معمولی چه گناهی کرده ایم که در زمان
+ کاش میشد یه سایه از خودت جا بذاری، برای آدمها، وقتی میری دلتنگت بشن. 
+ چرا با تکنولوژی به کاغذها خیانت کردیم؟ مگه به جز یک قلم و یک ورق کاغذ، چیز دیگه ای برای به جا گذاشتن یک اثر از خودمون، نیاز داریم؟
+ یه عالمه امکانات جدید بالای صفحه سفیدِ کپشن اضافه شده، اما من همچنان یه + میذارم و یه جمله مینویسم، نهایتا bold رو انتخاب میکنم و تمام! 
+ گیج موندیم وسط این همه پیشرفتای بیهوده و بیکار افتاده. فقط داریم دور باطل طی میکنیم.
+ شدیم یه مُشت قاضی بی ک
ساره جانم 
امروز پیغام تو را دریافت کردم 
امروز بی قراری هایت بی تابی هایت به دستم رسید 
امروز پای به پای تو بی انکه بدانی رنج کشیدم و درد کشیدم و زجر کشیدم 
امروز نمیدانم در گذشته ی خودم غرق شدم یا حال و احوال تو اما زندگی ساکن ساکن بود و تو یک تصویر ثابت شده بودی گوشه ی زندگیم 
امروز با تمام وجودم میدیدم که در باتلاق گیر افتاده ی اما برای نجاتت هیچ کاری از دستم ساخته نبود 
جز دعا دعا کردن جز اینکه امیدم به این باشد که خودت گلیمت را از این باتل
امشب سگ شدم
میدونم تقصیر هورمونام بود، اما باید کنترل میکردم خودمو
سر یه چیز مزخرف قشقرق به پا کردم 
داد و هوار
و پنج دیقه نشد که فهمیدم چقدر کارم اشتباه بود
وقتی به این فکر کردم که هم سن و سالام یه خونه و زندگی رو میچرخونن از خودم بدم اومد
من هنوزم بالغ نشدم
متاسفم
نفر سوم از سمت راست، مرحوم #حامد_هاکان
 
امروز به #حامد_هاکان فکر می کردم. به این که فوت کرد و فراموش شد!هیچکس آیا #هاکان گوش می دهد؟! من طرفدار محسن چاوشی ام ولی به #هاکان خیانت کرده ام! همیشه وقتی که آهنگ هایی که با محسن چاوشی خوانده را گوش می کردم، منتظر بودم خوانِشِ #هاکان تمام شود تا چاوشی بخواند..اگر من در زندگی ام چاوشی نشوم و بشوم #هاکان، آیا فراموش می شوم؟! این ترس چنان خوره به جانم چسبیده..مگر ما آدم های معمولی چه گناهی کرده ایم که در زمان
می‌خواستم برایت بگویم که چرا رفتم. دوست داشتم برایت تعریف کنم که چطور همه چیز به هم ریخت. که چطور همه‌ی دنیایم فرو ریخت. می‌خواستم بگویم که درست است که از بیرون همه چیز به نظر عادی می‌رسد اما از درون نابودم می‌خواستم بگویم که تو بدانی، که تو مثل دیگران فکر نکنی خوشی زده زیر دلم. می‌خواستم برایت بگویم که حالم خوش نیست. که فکر می‌کنم دیگر هیچ وقت حالم خوب نمی‌شود. می‌خواستم برایت بگویم که فکر می‌کنم همه‌ی این‌ها کفاره‌ی گناهم بوده. یا چه
خانوم زد رو شونه م گفت اگر داد زدم باعث ناراحتیت شدم ببخشید. گفتم نه من از دست شما اصلا ناراحت نشدم. چیز مهمی نبود.خوب چرا نمیپذیرم آسیب پذیریم رو و چرا واضح نمیگم بله ناراحت شدم و بده که شما روی رفتارت تسلط نداری و مکرر رفتار غیر محترمانه داری. چرا دروغ گفتم؟!
داشتم می‌نوشتم که بگم اون‌قدر ها هم بدبخت نشدم و میتونم از پس همه‌چی بر بیام..
که بگم حالم خوب میشه..
که بگم گریه نمیکنم.
اما گوشیم زنگ خورد و بعد از شنیدن کلمه‌ی خوبی؟ 
بغض کردم..
و بعد صدای هق‌هقم بلند شد.
من خوب نبودم..
و این حقیقت بود.
حقیقتی که نمیتونم با کلمات توصیفش کنم.
 
فقط یادم است که درد می‌کشیدم. نمی‌دانم چرا.
زندگی آنچنان نبود که من آنچه باید که می شدم باشم 
تو خودت باش و آنچه باید شو من بلد نیستم خودم باشم !
 
خیلی عوض شدم
البته میدونم که عوضی نشدم یا لااقل هنوز نشدم
نمیدونم این جور فکر ها فقط توی مخ من پرسه میزنه و جایی بهتر از اینجا پیدا نکرده، یا شامل حال بقیه هم میشه؟
مثل خوره می افته توی ذهنت
نه میتونم که بهش فکر نکنم و نه جوابی براش پیدا میکنم
زندگیم توی وضعیتیه که حتی درکش برام عجیبه
این چیزی نبود که فکرش رو میکردم بهش برسم
 
یه بار حالم آنقد
جهان ابدی، به مدارای من بشتاب که جهانم به جای دگر گریخته است نیم نگاهی به درمان زخم هایم کن که درونم از هم به هم ریخته استبار سفر از هردو مکان بر بسته ام چونان الکی مانم که آردش را آویخته استنا امید از خلق نشدم نا امید بودمبه خدا قسم که جانم به خدا آمیخته استبهانه امروز و فردا ماندنم از نداری استکه خود را چو سیل به گرداب ریخته است
سرما خوردم و خود سرانه برای خودم سفیکسیم ۴۰۰ تجویز کردم. عاطفه بهم میگه تو کارت با این دوا درمونا خوب نمیشه، باید بری دکتر.
(اینکه به نظرتون بی مزه و لوس بیاد رو درک می کنم، اما خواستم بگم اونقدم تباه نشدم همچین چیزی رو پست کنم. طنز نهفته ای در عمیق ترین لایه هاش داره و من باید ثبتش می کردم :)
+و من چقدر در بی اینترنتی این پست را در مغزم مرور کردم!+
نیامدم مثل پارسال از روزهایم گزارش بدهم.آمده ام از خودم بگویم.از نقطه ی صفر.از بحران زندگی بعد هجده سالگی.
منی که دیگر قطره های باران را،درز آجر ها را،نمیشمرم.منی که خیره به چشم هاش نشدم،گریه نکردم،با کمیل نمردم و با عهد زنده نشدم.منی که بوی گند رخوت گرفته ام.
هرروز رفیقم را ندیدم،به جای نمازخانه ی مدرسه و خواب خوش در آن،از پله های دانشکده بالا دویدم و به جای دویدن به کتابخانه و قاپیدن هشت
امروز متولد شدم
روزی خاصی نیست... ولی مثل روزهای قبل نیست!
شش روز دسترسی به اینترنت نداشتم... کی میدونه شاید هیچوقت متولد نمیشدم!
ولی بعد این شش روز هیچوقت مثل قبل نشدم حس کردم خیلی نانوشته دارم!
درسته شش روز خیلی نیست ولی بعضی ها میگن دنیا تو شش روز ساخته شده!!!
مثل اول نکنی خوش دل آزرده رانکنی زنده به آبش گل پژمرده رارک بگویم که دل آزرده دل آزار شودنخورند آب ز لیوان ترک خورده راطعنه ای گفت جوان دست عصایت به چه کار ?بی خبر بار غمش حلقه کند گرده راخوبی ات خیر تو را آورد اندیشه ی زشتبه غلامی ببرد خلق سیه چرده رایک شبه عمر گذشت و متوجه نشدمغاصبش باز نداد آنچه ز من برده را ...لب من خنده بلد نیست زند عیب مکنکه غمش شاد نخواهد من افسرده را#الهام_ملک_محمدی
به عطیه میگم کاش اینقدر یهویی صفحه رو نمیاوردم پایین. اون موقع که قلبم محکم و تند می زد دوست داشتم. 
فکر نمی کردم نتیجه کنکورو روی کوه و کنار عطیه و نورا ببینم :) :*
بله و در کمال تعجب رفتنی نشدم و موندنی شدم
حالا باید با چیزایی رو به رو بشم که زن عمل میخواد و مسیر سخت تریه! 
طاقت میارم ... 
 
پرسشگرانه ازم میپرسه  چرا امروز اینقدر بداخلاق شدی؟!
حتی پسته هم متوجه  شده، مثل  همیشه نبودم.
من بداخلاق نشدم عزیزم ،این جوابُ بهش گفتم و  به فکر فرو میرم واقعا من اینروزا چرا اوکی نیستم؟!
دلتنگی
انتظار
آزمون
درس 
حتی سینما دیشب ،شام دسته جمعی دیشب  ،برد پرسپولیس... حالم خوب نکرد!!
 
+۱۳آذر حوالی ظهر  اوج پاییز بود ....
+یادداشت شماره ۴۷
 باز دلتنگت شده ام و در هر گوشه ی ذهنم تورو سرچ می کنم چه کنم که نتیجه ی یافت نمی شود .خنده دار است بر مانیتور خاطراتم نوشته ی پدیدار می شود ،آه چه می گوید ؟!'اتصال شما قطع است '  
  سال ها از تصادف من و دوستم بخت  میگذرد: پوشه ی از دستم می افتد  وتمام خاطراتم  پخش زمین می شود بخت به سرعت بخاطر برخوردمان عذر خواهی می کند و در جمع کردند خاطرات ها به من کمک می کند آن روز خیلی آسوده تمام شد بی دغدغه 
  هر چه می گذشت حسی به من نبود یکی از خاطراتم را یا
چطور ندیدمت؟
این یه قدم مثبته؟
که‌متوجه حضورت اونم درست پشت سرم نشدم؟؟؟
چرا؟
الان میگی پشت سرت نشسته بودم...!
کی باورش‌میشه ندیدمت!
....
چرا درست وقتی تصمیم میگیری فراموشش کنی انقددد بهت نزدیک میشه که نتونی نادیده اش بگیری ؟؟؟چرا این شکلیه؟؟؟
من گناه دارم خدا...
"Hurts"
دردناک
امیلی سندی در مورد این ترانه می گوید:"این ترانه فقط فوران احساسه,یه گفتگوعه,یه گفتگو از نوع عصبانیش.شبیه این "میدونی چی شده؟ بهتره که ساکت شی.و میخوام بهت بگم دقیقا چه حسی دارم.وقتی تو میخوای علت واقعی یه بگو مگو رو بدونی,و تو فقط می گی,درواقع,هرچی که تو می خوای بهم بگی,منو می رنجونه.اما این واقعا فقط برای دونستن بود,راستش این چیزیه که به هرکی که باهاش جرو بحث داشته باشم خواهم گفت...."
Baby, I'm not made of stone,it hurts
عزیزم,از سنگ که ساخته نشدم,درد
تو این مدت انقد سرد و گرم شدم که ممکنه ترک خورده باشم.کاش حداقل همبازیای بچگیم بودن که میگفتن عیب نداره عوضش بزرگ شدی.میترسم آخرش یه روز از خواب بیداربشم ببینم حتی بزرگم نشدم.
«بس که ترک ترک شدم از پس ترک تُرک خود
 تارک این جهان شوم گریه اثر نمیکند»
"Hurts"
دردناک

امیلی سندی در مورد این ترانه می گوید:"این ترانه فقط فوران احساسه,یه گفتگوعه,یه گفتگو از نوع عصبانیش.شبیه این "میدونی چی شده؟ بهتره که ساکت شی.و میخوام بهت بگم دقیقا چه حسی دارم.وقتی تو میخوای علت واقعی یه بگو مگو رو بدونی,و تو فقط می گی,درواقع,هرچی که تو می خوای بهم بگی,منو می رنجونه.اما این واقعا فقط برای دونستن بود,راستش این چیزیه که به هرکی که باهاش جرو بحث داشته باشم خواهم گفت...."

Baby, I'm not made of stone,it hurts
عزیزم,از سنگ که ساخته نشدم,در
نباید دلتنگت باشم اما هستم، نباید به چشمانت فکر کنم اما می‌کنم، نباید آهنگ صدایت را به‌یاد بیاورم اما می‌آورم، نباید لبخندت گاه و بی‌‌گاه جلوی چشمانم جان بگیرد اما می‌گیرد. چرا این‌گونه زنده‌ای در من؟ هر شب فغانم به آسمان می‌رود از دست خاطراتت. نمی‌توانم فراموشت کنم، نمی‌توانم دنیا را بدون تو به‌یاد بیاورم، نمی‌توانم به دست‌هایت فکر نکنم. دارم دیوانه می‌شوم بدون تو؛ دارم کم می‌آورم، دارم هلاک می‌شوم از دلتنگی. بیا و به من بازگرد
چقدر خداوند مهربان است؛ خودش در آخر حدیث قرب نوافل می‌فرماید: ما تردّدتُ فی شیء أنا فاعلُه کتردّدی فی موت مؤمنٍ یکرهُ المَوت و أنا أکره مَسائته؛ من در هیچ چیزی که می‌خواستم به جای آورم متردد نشدم به اندازه تردّدم در مرگ مومنی که اراده داشتم او را بمیرانم، او مرگ را ناگوار می‌دانست، و من آزار و اذیت او را ناگوار می‌داشتم...
شنبه ... می تونم بگم یکی از بدترین روزهای زندگیم بود
رابطم با امید رو تموم کردم
زنگ زدم دانشگاه .. گفتن برای پستداک پذیرفته نشدم
ی ایمیل برام اومد .. مقاله ای که با استاد داور ارسال کرده بودیم ریجکت شد!!
ظهر ساعت سه پشت میزم نشسته بودم.. با خودم فکر می کردم چرا همه خبر های بد و اتفاق های بد
با هم افتادن؟
ادامه مطلب
میگم:بازم آیین نامه قبول نشدم! -میگن: تو کی چی رو قبول شُدی که این بار دومت باشه؟یه بارم که شده تو زندگیت یه چیزی قبول شو حداقل خوشحال شیم:|فقط ضرر بزن...ما که میفهمیدیم تو هیچوقت هیچی نبودی و هیچی نمیشی! -من:سردرد گرفتم،انصافا راست میگن،در همین حد بی خاصیت!"
سلام
بعد از یک سال برگشتم.
باید ازین به بعد برای یک نفر نامه بنویسم.
تنها راه ارتباط من با اون، همینجاست. فعلا از م دوره. نمیدونم چه زمانی برمیگرده و میخونه. ترس به دلم افتاده...
سلام. به خود خودت سلام
با اینکه دلتنگت هستم اما هراس دارم از دیدنت. لطفا منو ببخش...
یادت میاد پارسال تابستون تو دومین خونه مستاجریمون، چند هفته درگیر بودم تا اسم مناسب پیدا کنم برای اینجا؟
شروع کردن سخته. بهرام پور میگه اینا درد کامل گراییه. کامل گراییه خاک برسر
گرفتار
نه که فکر کنین من گهی شدم. نه.
منظورم اینه که بر خلاف نظر معلمه، اون دختر به هیچ کدوم از آرزوهاش نرسید چون همیشه دوست داشت که بره خارج و زن انریکه ایگلسیاس بشه و نتونست که بشه.
من هم همیشه فانتزیم بود که تا میتونم هر روز خودم رو بیشتر و بهتر بشناسم
و به درد بقیه بخورم
و آدم مهربونی باشم
و سعی کنم یکمی سفر کنم و چیز و میز یاد بگیرم
و بایوفیزیکال کمیستری بخونم.
و چند تا کار دیگه
که بشون رسیدم یا دارم میرسم.
وگرنه منم همچین تحفه نشدم.
میگم:بازم آیین نامه قبول نشدم! -میگن: تو کی چی رو قبول شُدی که این بار دومت باشه؟یه بارم که شده تو زندگیت یه چیزی قبول شو حداقل خوشحال شیم:|فقط ضرر بزن...ما که میفهمیدیم تو هیچوقت هیچی نبودی و هیچی نمیشی! -من:سردرد گرفتم،انصافا راست میگن،در همین حد بی خاصیت و بی عُرضه !"
چهارده ساعت و دو دقیقه!
بالاخره تابوی ذهنی ام رو شکوندم و این عدد رو ثبت کردم...لذتی وصف نشدنی...
 
*آزمون روان رو گند زدم.کلا توی روانپزشکی احساس ضعف میکنم که یکیش بخاطر جزوه ی بدی هست که انتخاب کردم و یک علتش هم بخاطر کم تکرار شدن سوالات روانپزشکی سالهای مختلف هست.اما این تنها آزمونی بود که بخاطر هفت تا غلط و نزده اش ناراحت نشدم چون دقیقا هفت تا نکته ی جدید یاد گرفتم...
قبلا گاهی وقت‌ها به این فکر می‌کردم که چرا من در آمریکا متولد نشدم تا در کمال آسایش و خوشبختی زندگی کنم و خوشبخت باشم؟ اما حالا وقتی به خیلی از آمریکایی‌های خوشبخت و پولدار نگاه می‌کنم مثل همین آقای ترامپ، چقدر خوشحالم که در کالبد او به دنیا نیامدم واقعا اگر من یک آقای ترامپ بودم خودکشی می‌کردم. گاهی وقت‌ها هم از خودم این سوال را می‌کنم که اگر مثلا در افغانستان یا سوریه یا یمن و عربستان به دنیا می‌آمدم چه؟ تنم از این سوال به لرزه در می‌آ
 امروز صبح, با اکراه جمع کردم و سوار اتوبوس شدم اومدم دانشگاه,تا اخرین جلسه کلاس اندیشه رو شرکت کنم,همینکه  میخواستم سوار اتوبوس بشم ,اشک هایم سرازیر شد ,,,, هیراد بغلم کرد ,اما آروم نشدم .ساعت یک رفتم کلاس اندیشه و خداروشکر تموم شد.
 
از صبح تا حالا مدام دارم غر میزنم,منتظرم این مهمونای هم اتاقی های پررو ام برن تا بخوابم... .
سلام و عرض تسلیت بابت شهادت سردار سپهبد قاسم سلیمانی
من یه دختر 19 ساله هستم و دانشجوی ترم یک یکی از رشته های علوم انسانی در دانشگاه دولتی، خانواده شلوغ، سنتی، مذهبی و کم درآمدی دارم، اما فقیر نیستیم (پدر و مادرم مناعت طبع دارن و این رو به ما هم یاد دادن) ولی خب اعتماد به نفس زیادی بهم ندادن. 
همیشه این تلقین در من بوده که دخترهای دیگه بهتر از من هستند، خب مدرسه م هم دولتی بوده و اون جا هم اعتماد به نفسم گرفته میشد. از بچگی کتاب میخوندم، حرفه ای
قبلا گاهی وقت‌ها به این فکر می‌کردم که چرا من در آمریکا متولد نشدم تا در کمال آسایش و خوشبختی زندگی کنم و خوشبخت باشم؟ اما حالا وقتی به خیلی از آمریکایی‌های خوشبخت و پولدار نگاه می‌کنم مثل همین آقای ترامپ، چقدر خوشحالم که در کالبد او به دنیا نیامدم واقعا اگر من یک آقای ترامپ بودم خودکشی می‌کردم. گاهی وقت‌ها هم از خودم این سوال را می‌کنم که اگر مثلا در افغانستان یا سوریه یا یمن و عربستان به دنیا می‌آمدم چه؟ تنم از این سوال به لرزه در می‌آ
اگه فکر کردن به اینکه من رفتم و دارم زندگیمو میکنم باعث میشه حالت خوب باشه، پس آره عزیزم، من رفتم، و دارم بی تو زندگیمو میکنم. خیلی خوبه حالم. هر لحظهٔ بیداریم بهت فکر نمیکنم. زندگیم شده عین قبل از اومدنت. انگار نه انگار تویی وجود داشتی. دیگه شبا خوابتو نمیبینم. دلهرهٔ ماموریتتاتو ندارم. منتظر دیدنت تو بلوار کشاورز نیستم. دلتنگت نیستم. وقتی رفیقم میپرسه «ینی هیچ آشنای مشترکی باهاش نداری که لااقل از حالش باخبر شی؟»، گریه نمیکنم. دیگه ادکلنتو ب
روز نوشت :
لباس مجلسی هنوز نخریدم حسابی کلافم.دست اخر لباس گیرم نمیاد.راستی لباس مجلسی چرا اینقدر گرونه؟کم ترین مدلی که پوشیدم یک و نیم بود و با بودجه من سازگاری نداشت.بقیه هم فقط قیمت میکردم با یه لبخند ژکوند از مغازه بیرون میومدم 
امتحان ها بد نیست.دینی احتمالا میوفتم.بقیه هم با ده پاس میشم.علت کمی نمره هام تنبلیه تنبلی.مثلا امتحان فیزیک امروز صبح فقط سه ساعت خوندم 
خوش خوابم که مرد.همونروز اونقدر گریه کردم که نایی برام نمونده بود.بابامم
بهار قلب من 
تمام شد.تمامِ تمام.یک سال دیگر هم تمام شد.چه قدر زود!چشمم را روی هم گذاشته بودمکه سال نو آغاز شدو چشم که باز کردم و دیدم تمام شد.به همین زودی.
آقا!در سالی که گذشت، از دست من راضی بودی؟من دوست خوبی برای تو بودم؟به دوستی‌ام چه نمره‌ای می‌دهی؟چند بار دلت را شکستم؟حساب، دستت هست؟چند بار لبخند به لبت نشاندم؟جایی نوشته‌ای؟خانۀ محبّتت در دلم آبادتر شده یا ویران‌تر؟
دلم نمی‌آید این سؤال را بپرسمولی آزارم می‌دهد.نپرسم، آرام نمی‌گیر
فاطمیه... 
چقدر عوض شدم!!! 
خیلی دغدغه فاطمیه داشتم پیش تر... 
اعتقادم این بود که رزق سالم و باید از فاطمیه بگیرم
تو مراسمات شرکت میکردم حداقل یه کتابی میخوندم
کتاب بانوی بی نشان و دوست داشتم خیلی
خطبه فدکیه رو یکمش و خونده بودم
یه تصمیمات مهمی تو زندگیم میگرفتم... 
امروز با خودم فکر کردم
چه راحت دارک روزهام و از دست میدم
زمان مثل باد میگذره
میگن دعوت ها با خود بی بیِ
اینکه هنوز جایی دعوت نشدم علت داره یعنی
علتش برمیگرده به خودم
چراهنوز دعوت نشدم
میگم بازم آیین نامه قبول نشدم :(
-میگن: تو کی چی رو قبول شُدی که این بار دومت باشه؟یه بارم که شده تو زندگیت یه چیزی قبول شو حداقل خوشحال شیم:|فقط ضرر بزن...ما که میفهمیدیم تو هیچوقت هیچی نبودی  و هیچی نمیشی،وجودی نیستی!
-من:سردرد گرفتم،حق با اوناست،انصافا راست میگن،در همین حد بی خاصیت و بی عُرضه !
للحق
هر از گاهی که در حال گذرم از کوچه و خیابان (و گاهی بر و بیابان) نکته ای نظرم را جلب می کند و با گوشی ارزانم از آن عکس می گیرم. ارزان را از آن گفتم که بهانه ای برای کیفیت پایین عکس‌هایم آورده باشم. اما تا کی می توان سخن را حبس کرد؟ در جست‌و‌جوی هم صحبتی تصویری، حاضر نشدم رو به اینستاگرام بزنم. بگذار بزم ابتذال خانه بر جای خود بماند.
پی نوشت: سعی کردم در نگاهم سخنی باشد. اگر نبود، به بزرگی آن ها که سخنی دارند ببخشید.
مژگانم! مژگان عزیزم! مژگانکم! بغض دارم برایت! می‌دانم که این نوشته را نمی‌بینی! اما دل آدم که این حرف‌ها سرش نمی‌شود! دلم برای تو و حرف‌های قشنگت که بوی توت‌فرنگی می‌دادند تنگ شده. از تو فقط موهای فرفری‌ات را دیده بودم و دستنوشته‌هایت را. دلتنگ اینم که باز هم از زنان مورد علاقه‌ات و سیگار بنویسی. دلتنگ اینم که به استوری‌هایم ریپلای بزنی و ببینم که یک نفر در دنیا هست که متفاوت از بقیه درکم می‌کند. وقتی که آقای ر با وقاحت و حماقت گفت که از
حال دلم رو به راه نبود گفتم عیب نداره باز خوبه بعد کلاس کانتِ ضیا شهابی، اون مسجدِ توو فلسطین سر راهه. هر وقت میرم حس خوبی بهم میده و یه کمیلی هم یادم بود که هفته پیش داشتن میخوندن.کلاس رو ظهر زنگ زدن کنسل کردن ناراحت نشدم.اما الان دیدم اون برنامه خودم هم کنسل شده به طریق اولی :/ و یهو جا خوردم که "عه به جای اینکه الان اونجا باشم نشستم دارم اینترنت رو میجورم!"
دوستم میگه:
دیشب توی حرم دم ضریح خیلی شلوغ بود و زنها حسابی هل میدادن و هر چی میخواستم به ضریح برسم نتونستم تا اینکه فریاد زدم یا حضرت ؟؟؟ منو از بیماری کرونا شفا بده!
یعنی نبودی ببینی زنها چجوری در می‌رفتن انگار داعشی انتحاری وسطشون اومده بود حتی خادمای حرم هم فرار کردن.
راحت زیارت کردم و برگشتم...☺️☺️☺️☺️☺️
 
 
 
*میگم این کار رو کردم دچار گناه نشدم که؟!!!*
باشه، باشه، قبول می‌کنم قرار نیست همیشه موثر باشم، ولی یه شرط داره، تو هم باید قبول کنی همیشه موثری، باش؟پ.ن. اگه هی این‌جوری بگی، نمی‌دونم، نمی‌دونم اوضاع تا کی این‌طوری می‌مونه. هیچی بی‌خیال، خوشحالم که راستش رو می‌گی، بی‌خیال!
ب.ن. خداییش انتظار بی‌جا بود، خب تو هم تاثیر نداشتی این‌جا وگرنه باید ناراحت می‌شدم دیگه، نه؟
شنبه ... می تونم بگم یکی از بدترین روزهای زندگیم بود
رابطم با امید رو تموم کردم
زنگ زدم دانشگاه .. گفتن برای پستداک پذیرفته نشدم
ی ایمیل برام اومد .. مقاله ای که با استاد داور ارسال کرده بودیم ریجکت شد!!
ظهر ساعت سه پشت میزم نشسته بودم.. با خودم فکر می کردم چرا همه خبر های بد و اتفاق های بد
با هم افتادن؟
ی کاغذ برچسب صورتی خوش رنگ برداشتم
با چسب چسبوندم به دفترم...
روی برگه نوشتم:
شاید تمام درها بسته شده
تا دری که بازه است
را ببینی
دلم میخواد از این
زهرا جان سلام
پنج شنبه صبح 20 اردیبهشت 97 فردای خاکسپاریت بود که پسر خاله مجبور بود برای امتحانش به تهران برگردد. برای همین سحر حرکت کردند.
عرفان می گفت:
"تا صبح 3 بار خواب زهرا را دیدم. هر بار خانه شوهر خاله مامان بودیم. جمعیت زیادی دور تا دور خانه بودند و زهرا را تشویق می کردند. پیرمردی جدی دست زهرا را گرفته بود و زهرا هم با حالتی از غرور سرش را برای جمعیت تکان می داد. زهرا طوری می خندید که دندانهایش دیده می شد. هر بار که خوابیدم و بیدار شدم این خوا
من همیشه فامیلام و دور و بریام و هم خونه ایام بهم میگن که باید به خودم افتخار کنم و...
چون که از بچگی مستقل شدم و تنهایی زندگی کردم و دحتر بسازی هستم.
هیچوقت متوجه نشدم چرا بهم میگن باهوش چوون وقتی میپرسی چرا میگی بهم باهوش، دلیل ندارن!!! :|
اونجا ادم متوجه میشه که خالی میبندن و این صفتیه که به همه میدن!
ولی در کل،
امروز داشتم فکر میکردم
بچه ها ماها که مستقل هستیم
مخصوصا ما دخترا
دخترا همه جا از استقلال فرار میکنن
نمیخوان مستقل باشن
شما برین امریک
Mohsen Yeganeh
Moohat
#MohsenYeganeh
دلتنگت میشم
بکش دست نوازش رو سرم
پیشم بشین درد دلاتو میخرم
میشم پناهت غصه هات مال خودم
 با من مدارا کن که بد عاشق شدم
چشمات قرارم رو گرفت از من
 به من رحم کن بهم خیره نشو اصلا
موهات رنگ دنیای منه 
روی موهات رد دستای منه 
تو میتونی منو آرومم کنی
من نبضم با لبخند تو میزنه 
موهات رنگ دنیای منه 
روی موهات رد دستای منه 
تو میتونی منو آرومم کنی
من نبضم با لبخند تو میزنه 
لب تر کن ببین دنیارو میریزم به پات 
سرکن با من که جونمو مید
تو قرنطینه هم میشه ردیف اول و جلو چشم استاد نشست!
وقتی همه مشغول بخور و بخواب و اشپزی و فیلمن میشینی درسارو میخونی و سوال میپرسی
به همین راحتی!
از درس خوندن خسته نشدم اما پاتولوژی سخته، دستگاه عصبی کلا سخته
قبل ازین تنهاییامو تو پارک و ورزش و قدم زنان میگذروندم حالا تو یه اتاق ۱۲ متری شلوغ با یه خروار کتاب..
اونی ک زندان انفرادی رو اختراع کرد خوب میدونست داده چیکار میکنه!
روز به روز دارم آدم بدتری میشم 
دارم حسش میکنم قشنگ 
مثلا اگه توی چند واژه بخوام تعریفی از خودم داشته باشم باید بگم 
مثل همین هندزفری سفید سامسونگ که یه عالمه پیچ خورده و دیگه سفید نیست و کنار من افتاده . همین شکلی .
توی روابطم با آدم ها مشکل دارم و فکر میکنم اگر حذفشون کنم همه چی حل میشه . احساس میکنم تمام این ۲۱ سال هیچ چیزی رو متوجه نشدم به واقع . هیچی نفهمیدم و این دردناکه 
اخ عاقایی دلم میخواد خفت کنم. اینقد حرصم نده
بیا خفه کن ببینم میتونی
میامممم...میتونم خفتم میکنم
خفم کنی میمیرما
خب بعد اینکه خفت کردم 
خودم بهت نفس مصنوعی میدم زنده شی
خیلی توله ای تو
بعد اگه زنده نشدم چی!؟؟
عصن خفت نمیکنم
بعدشم غلط میکنی زنده نشی
اخه چرا یه حرفی میزنی که بعدش خودت حرص بخوری
دوس دارم 
فضولیییییی
من هم بگم تو نباید یه چی بگی من حرص بخورم که
باشه عزیزم حالا حرص نخور کوچیک میشن گناه دارم من بخدا
تولهههههههه
هیس شو ببینم
حالت تهوع دارم
مسموم نشدم
ویروسی هم نیست
حتما دلیلی دارد ولی الان حدود 4 ساعت از آخرین باری که غذا خوردم میگذره و من هنوز غذا رو تو معده م احساس میکنم
طبیعیه؟ جایی خونده بودم 2 ساعت طول میکشه تا غذا هضم بشه. پس چرا من هنوز بوی غذا رو از اعماق معده م احساس میکنم؟
حتی نوشتن این چیزا باعث میشه دلم بخواد دوباره عوق بزنم
عالی شد
سلام
من دختری ۱۹ ساله هستم، تو سن ۴ سالگی دیگه از محبت مادری محروم شدم و وضع خونه مون از لحاظ عاطفی با زن پدرم افتضاح بود، این ها رو گفتم تا سندی باشه بر یک ضعف بزرگ به اسم کمبود محبت.
تا ۲ سال پیش هم وضع مالی مون افتضاح بود و حالا بهتره، من بخاطر پول رفتم رشته تجربی و کنکور دادم پارسال، اما رشته ی خوبی قبول نشدم. خرداد ماه با یه پسری آشنا شدم که خیلی شبیه من بود از لحاظ روحی.
کتاب خون بود، دانشجو بود و روحیه درونگراش جذبم کرده بود، پسر خیلی خوبی ب
همیشه از سفر میترسم
از اینکه تو مسیر اتفاقی بیفته بمیرم
نمیدونم چرا فقط موقع سفر این ترس زیاد میشه؛ انگار از نرسیدن به مقصد و هدفم میترسم!
خیلی وقته این ترس تو وجودمه و هنوز موفق به مهارش نشدم!
 
 
از اینا که بگذریم...
فردا عازم مشهد هستم ان شاالله
دوستان مشهدی، اونجا هوا چطوره؟
​​​​​
دعای  گوی همتون هستم؛ به نیت شما هم قدم برمیدارم:)
 
جدیدا می بینم خیلی ها بلاگ می نویسند که چقدر خوبه که نت قطع شده و همه مشکلاتمون حل شده و کانون خانواده مون گرم شده و خیلی خوش می گذره و ازین حرف ها !!! 
خوش به حالتون که همه مشکلاتی که داشتید با یه بی نتی حل شد 
من که از قبل بیشتر دارم وقت تلف می کنم و تا حالا تو عمرم اینقدر بلاگ نخونده بودم که تو این دو سه روزه خوندم ! 
من که در مقابل اینستاگرامم تسلیم نشدم ببین چطور معتاد بیان شدم ! 
حداقل قبلا به خاطر زبان سرم تو گوگل بود و به درد درسم می خورد ...
ال
پدربزرگ مادریم آدم خشن و جدی و عصبی و نامهربونی بود.هیچوقت نتونستم دوستش داشته باشم.از اون آدمهایی بود که نه به درد خودش میخورد نه به درد زن و بچه هاش.به شدت هم غریبه پرست بود.یعنی هر کسی غیر از خانواده اش براش در اولویت بود.خدابیامرز خیلی هم زن ستیز بود.
وقتی که فوت شد،اصلا ناراحت نشدم.خوشحال نشدم،ولی ناراحت و متأثر هم نشدم.هیچ وقت هم فکر نمیکردم مادرم از مرگ پدرش انقدر غمگین بشه و با گذشت نزدیک به یکسال هنوز هم گاهی خودشو به خاطر یه چیزای مسخ
پدربزرگ مادریم آدم خشن و جدی و عصبی و نامهربونی بود.هیچوقت نتونستم دوستش داشته باشم.از اون آدمهایی بود که نه به درد خودش میخورد نه به درد زن و بچه هاش.به شدت هم غریبه پرست بود.یعنی هر کسی غیر از خانواده اش براش در اولویت بود.خدابیامرز خیلی هم زن ستیز بود.
پارسال که فوت شد،اصلا ناراحت نشدم.خوشحال نشدم،ولی ناراحت و متأثر هم نشدم.هیچ وقت هم فکر نمیکردم مادرم از مرگ پدرش انقدر غمگین بشه و با گذشت نزدیک به یکسال هنوز هم گاهی خودشو به خاطر یه چیزای م
سلام و خدا قوت ویژه فرمانده مهربون، داداش جابر گل، اقا سید نازنین، و علی اقای مظلووووم.❤️❤️من با اینکه دو بار تاتر رو دیدم ولی هنوز از دیدنش سیر نشدم و خیلی دوست دارم مهمون اقا جابر بشم.اگه کلاسی داشتید ما رو هم در جریان بذارید و لایق بدونید، خیلی خوشحال میشم به شما بپیوندم.❤️شما الگوی خیلی خوبی برای ما در رابطه با کارهای فرهنگی، جهادی، فداکاری و شجاعت هستید.
ادامه مطلب
من راضی به طلاق نبودم به اصرار اقدام کردیم ولی برای جاری کردن طلاق در جلسه حاضر نشدم سه بار احضاریه آمد باز نرفتم ولی متاسفانه  با توجه به عدم حق طلاق یا وکالت بلاعزل در کمال تعجب صیغه طلاق جاری شد. لازم به توضیح است زوجه به جای زوج طلاقنامه را امضا نمود سوال بنده: با توجه به عدم وکالت زوجه در طلاق میتوانم دادخواست ابطال طلاق را بدهم؟ باتشکر
من از اونایی ام که همیشه خودم رو تصور می کنم دارم برای یه نوجوون درد و دل می کنم...مطمئنم اگه روزی به اون بچه  بگم اینترنت رو از ما قطع کردن و دلایلش رو شرح بدم وحشت می کنم...البته قول میدم هیچ وقت تو این خراب شده هیچ موجود زنده ای رو به دنیا نیارم و اگر خدایی نکرده موفق به رفتن نشدم حتما یه بچه از یتیم خونه  واسه خودم میارم،  شایدم از خانه سالمندان یه پیرزن غرغرو برای پر کردن تنهایی خودم البته اگر‌ وضعیت مالیم پیشرفت کنه و اون آدم بتونه کنارم زن
یک سال و یک ماه گذشت بی تو، با یاد تو
 
زهرای بابا سلام
 
دیروز صبح تقریبا همان ساعتی که برای همیشه از پیش ما رفتی سر خاکت بودیم. مثل همیشه اول با تو خداحافظی می کنیم و بعد حرکت می کنیم سمت تهران. 
شب قبلش خیلی حالم خراب بود. بی اراده گریه ام می گرفت. برای همین رفتم بیرون که ماشین بشورم. هم تنها باشم و هم کسی حالم را نفهمد.
بابا جان می گویند این قدر تو را یادآوری نکنیم. انگار دست خودمان است. مگر می شود طعم شیرین با تو بودن را تجربه کرد و بعد فراموشت ک
من همان کهنه نفیرم که به پا خاسته ام # صحبت پیر مغان را ز خدا خواسته ام
آتش خفته به خاکستر علم و ادبم # چهره را از بزک و حیله چه پیراسته ام
پله را یک شبه از یک به هزاران نشدم # همچو مغزم که اسیر بدن و پوسته ام
یار ارتشیار بودم در اوان زندگی # شرکت طراح بود و خاطرات بسته ام
قطعه سازی هم پس از آن کار من # اندک اندک طی نمودم با قدم آهسته ام
در غذا وارد شدم با صد هزاران دلخوشی # گرچه اینک از تمام مردمانش خسته ام
گرجی طناز گوید از توان و کار خود # همچو حافظ که
مدتی بود تعجب می کردم از اینکه نیستی 
پیام‌ میدم جواب نمیدی 
پست هات و میخوندم و بهت راجبشون میگفتم
حالت و می پرسیدم ....
نگو دو طرفه بود 
من خیلی وقته ازت پیامی دریافت نکردم 
نمیدونم مشکل از کجاست 
تنها راهی که به ذهنم رسید اینکه پست بزارم 
 
+سلام خواهرم 
رسم برادری رو به جا آوردم و اصلا ترک نکردم 
اما چه کنم متوجه نشدم که مشکل اینه که نه پیام های تو به من رسید نه پیام های من به تو 
امیدوارم بتونی توی این‌پست نظر بزاری و بهم‌نشون بده 
با یه دنیا تلاش، یه عاااالم تلاش، تیکه های گم شده و پخش وجودمو  اینور و اونور دارم می گردم و پیدا می کنم.
چه هااااا کشیدم تا خودمو پیدا کنم... چه ها کشیدم...! و هنوز هم پیدا نشدم!
.
.
.
هع آه...
 
می گردم
می گردم
می گردم
و باز می گردم
کار ما تا آخر دنیا جست و جوهاستما آدما پاره های گمشده ی وجود همیم؟ :) چه اونچه از چند سال قبل گم کردیم و چه از ازل... تا که خود ازلیمونو یادمون بیاد... یا شاید قبل تر از اون(فک کنم که توی ازل لزوما یکی نبودیم اما مطمین نیستم). که ه
جهان ابدی، به مدارای من بشتاب
که جهانم به جای دگر گریخته است 
نیم نگاهی به درمان زخم هایم کنکه درونم از هم به هم ریخته استبار سفر از هردو مکان بر بسته ام چونان الکی مانم که آردش را آویخته استنا امید از خلق نشدم نا امید بودمبه خدا قسم که جانم به خدا آمیخته استبهانه امروز و فردا ماندنم از نداری استکه خود را چو سیل به گرداب ریخته است
#فاطمه اشرفی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها