نتایج جستجو برای عبارت :

اگه قدرتش رو داشتم من میدونستم و برخی بلاگرها!

من اگه کاره‌ای بودم و میتونستم ملت رو مجبور کنم به هیچ عنوان به برخی از بلاگرها اجازه نمیدادم برن اونم چی با ترکوندن وب! به قول یه زلزله‌ای اینا با پا چک نخوردن! د چه حرکت بی‌ادبانه‌ایه؟
من میم سین پناه رو به عنوان یه بلاگر خیلی دوست داشتم و دارم و وبش رو با ذوق میخوندم الان با اینکه اینستاشو دارم دوست دارم کله‌اش رو بکنم که دیگه توی وبلاگ نمی‌نویسه و اینستاگرام شده محل نوشته‌هاش
توی بیان هم نگم براتون که چقدر از دست بعضیا شاکیم ولی دوست د
به نام خدادردانه یه پست گذاشته بود  که اصلا یادم نیست پست واقعا چی بود!؟ یعنی یه پست طولانی بود. (همون طور که انتظار داریم!) تا آخرش خوندم ولی یادم نیست در مورد چی بود! کامنت دادن‌مون حضوری بود. یعنی وقتی می‌خواستیم کامنت بگذاریم، دردانه رو جلوی خودمون می‌دیدیم و کامنت رو بهش می‌گفتیم! فکر کنم پیشرفت تکنولوژی به بیان هم رسیده بود. حتی بقیه کامنت گذاران رو هم می‌دیدم. من نشسته بودم آستانه در اتاق خونمون! جلوی دیوار سمت راست هال پذیرایی دردان
باز دوباره داره شروع میشه داستان مزخرف همیشگی!
واقعا امروز این من بودم!؟
حالم از وضعیتم و مغزی که وضعیت رو درک نمیکنه به هم میخوره
کاش متلاشی میشدی مغزجانم...
کاش میشد و کاش قدرتش رو داشتم درت بیارم و بکوبمت روی زمین تا بترکی بلکه نفس راحت بکشم...
و خیلی ای کاش های دیگه که فایده ای نداره...
بسم الله الرحمن الرحیمآدم آهنی از وبلاگ قدیمی عشقنامه (lovepedia.blogfa.com) هستم.البته الان چیزی از وبلاگ نمانده و بلافاصله بعد از پاک کردنش، تبدیل شد به سایت دانلود فیلم و آهنگ.باشد که پس از هفت سال دوری از محیط بلاگرها، بازگشتی داشته باشیمچون ققنوسی که مرد و بازاز خاکسترش برخاسته است.هو
بعد از:

 8 شهریور 97 که توسط شرکت بیان به مناسبت  عید غدیر هدیه ای اعتباری به کاربران بیان تعلق گرفت..
30 اردیبهشت 98 و نامه بنفش من به مدیر بیان
17 خرداد 98 و پویش درخواست از «بیان» برای توسعه خدمات «بلاگ»
29 خرداد98 و دعوت به جلسه مدیر بیان با جمعی از بلاگرها
31 خرداد 98 که دیدار برخی از بلاگرها با آقای علی قدیری مدیر بیان صورت گرفت وایشان گفته بودند:


" رسم ما ایرانی هاست که کوزه گر باید از کوزه شکسته آب بخورد ولی قول دادند که وبلاگ بیان را بیشتر از قب
تا حالا نشده بود این جوری به وبلاگ های دیگه انتقاد کنم
بعضی از وبلاگهای برتر انگار از دماغ فیل افتادند.
خودشون رو چی فرض کردند؟
جوری با بقیه ی بلاگرها برخورد می‌کنند که انگار فقط خودشون همه چیزی می دونند و دیگران نادونند
غرور ، خودخواهی، عدم انتقاد پذیری و... از ویژگی های بعضی از  وبلاگها‌ی به اصطلاح برتر هست.
مگر چه کسی به جز بلاگرها به این وبلاگها اعتبار داده، پس این همه تکبر برای چیه؟
اگه ملاک برتری شده سه چهارتا دنبال کننده و چندتا کامنت
Gmail دوستم رو دیدم که حدود 2000 تا ایمیل نخونده داشت! تلگرامش هم تقریبا 5000 تا نوتیفیکیشن unread داشت! یعنی داشتم دیوونه می شدم. من تا ببینم نوتیفیکیشن تلگرام، لینکدین یا جیمیلم روشن شده سریع باید seen یا delete کنم وگرنه مطلقا برای هیچ کاری نمیتونم تمرکز بگیرم!یه مدت پیش کامپیوتر محل کارم رو دادم به همکار جدید. چند بار بهش تذکر دادم همه ی فایل هات رو بر اساس یه دسته بندی منطقی توی فولدر به اسم خودت ذخیره کن. خدا شاهده 10 بار اینو بهش تذکر دادم اما انگار نه
تا حالا نشده بود این جوری به وبلاگ های دیگه انتقاد کنم
بعضی از وبلاگهای برتر انگار از دماغ فیل افتادند.
خودشون رو چی فرض کردند؟
جوری با بقیه ی بلاگرها برخورد می‌کنند که انگار فقط خودشون همه چیزی می دونند و دیگران نادونند
غرور ، خودخواهی، عدم انتقاد پذیری و... از ویژگی های بعضی از  وبلاگها‌ی به اصطلاح برتر هست.
مگر چه کسی به جز بلاگرها به این وبلاگها اعتبار داده، پس این همه تکبر برای چیه؟
اگه ملاک برتری شده سه چهارتا دنبال کننده و چندتا کامنت
بعضی وبلاگ‌ها رو فقط باید خوند.
نباید کامنت گذاشت.
کامنت‌گذاشتن و خوندن پاسخ اون‌ها، ممکنه خطر فروپاشی ذهنیات مثبت شما از اون بلاگر رو به همراه داشته باشه.
چیزی که برای یک خواننده مثل یک فاجعه است و تبعاتش و اثراتی که در رابطه‌های مجازی باقی میذاره، هیچ‌وقت جبران نمیشه.
بعضی وبلاگ‌ها رو فقط بخونید.
کامنت نگذارید.
:)
 
 
+به نظرم میاد من خودم برای عده‌ای از همون مدل بلاگرها محسوب میشم که نباید برام کامنت بذارن ؛)
 فرشته یک‌روز در کانالش از قول مهدی صالح‌پور نوشته‌بود: «تابستان بلاگرها برمی‌گردند.»
تابستان که شد من برگشتم. جسته‌گریخته شاید، اما برگشتم. اول به خودم بعد به وبلاگم. حالا که برای خواندن وبلاگ‌هایتان، اینوریدر را باز کردم، دیدم که سپینود ناجیان هم برگشته یک‌ماه پیش. پسِ سال‌ها آمده و برایمان از خودش و کاروبارش می‌نویسد.‌ در یکی از پست‌ها از کارگاه نوشتنی که دارد برپا می‌کند نوشته و گفته که ترس از فراموشی و دلهره‌ی بی‌اعتناییِ آدم
فکر میکنم بیان هم دچار یک نوع ناامیدی شده. وقتی فضای مجازی اینقدر دم دستی شده و طرف تمام نیازهاش رو با اینستاگرام و تلگرام و.. رفع می کنه، بیان هم به خودش این تلقین رو می کنه که بابا دیگه میخوام چی کار کنم؟ همینی که هست از سر بلاگرها زیادی هم هست (مخاطب ها جدی گرفته نمیشن انصافا) الان اینستا رو بورسه نه وبلاگ که!!
راستش من خودم به شخصه پیچیدگی خاصی از بیان طلب نمی کنم. بلکه بیشتر علاقمندم ساده تر اما هوشمند بشه. شاید من کارم نرم افزار و.. اینها نبا
به حرف هاش گوش میدم 
و با تک تک کلماتی که از دهنش خارج میشد من رو یاد اون وقتایی که تمام این چیزا رو تجربه کردم می انداخت 
نمیگم که وضعیت ما دقیقا مثل هم هست اما یه وقتایی منم همین حس رو داشتم 
.
.
.
حالا من بودم که حرف میزدم و نمیدونم  چطور اون حرف ها به ذهنم میومدن 
انگار داشتم اونا رو به خودم میگفتم 
اره من داشتم تک تک حرفایی که یک روزی دیگران بهم گفته بودن رو به اون میگفتم ولی انگار داشتم اینا رو به خودم میفهموندم 
میخواستم بهش دلداری بدم 
میخ
 
 
 
من، شباهت های دردآلود با «در» داشتماز فشار بی کسی دیوار، در بر داشتمتکیه ام بر شانه ی دیوار بود و مثل دراز عبور او دلی در سینه پرپر داشتممی گذشت از من، عبورش درد و درمان بود و منسخت بر اعجاز چشمی ناز، باور داشتمدست در دست یکی که من نبود، از من گذشتقژقژی در سینه.... انگاری ترک برداشتمچینی قلبم ترک برداشت، ویران تر شدمدردهایی بود و من، یک درد دیگر داشتممی رود با یاری جز من، می رود با رفتنشمثل زلف او به باد آنچه که در سر داشتممن گذرگاهی برایش
امام باقر عامام بافر ع همانا مومن کسی است که چون راضی و خرسند باشد رصایتش اورابگناه و با طلی وارد نکند و چون شود از سخن حق خارجش نکند و کسی رت یابد قدرتش اورا بانچه حق ندارد نکشاند  امام ع فرمود مومنان  با وقار و ارامشند مانند شتر نری که مهار در بینی دارد چون اورا بکشد براه افتد و اگر صخره یی بخوابانند بخوابد کنایه از اینکه در امور شرعی رام و منقاد استوسر کشی و امتناع ندارد واگر چه ذاتان شتر نر است نر است و نیرومند ولی نیروی اینان اورا از سر پی
داشتم خاطرات عاشقانه ام با خدا را مرور میکردم...
اینکه چه شد وابسته شدم!
بعد از خواندن و تحقیق و جست وجوی نسبتا فراوان، چه چیز مرا بیشتر از همه درگیر او کرد!
قدرتش!؟
مهربانی اش!؟
غضبش!؟
بهشتش!؟
جهنمش!؟
منطقش!؟
راستی اش!؟
واقعیتش!؟
چه چیز دقیقا مرا وادار میکرد نتوانم دوستش نداشته باشم!!!!
دفتر خاطرات را مرور میکنم،حکایت عجیبی دارد! ذوق زدگی ام در عبارات را دلیلی نمیبینم جز....
میدانی دقیقا لحظه ای عاشقش شدم که مطمئن شدم عاشقِ من است!امتحانش عشق است،
باید یه تغییری توی وضعم ایجاد میکردم. یه تغییری که باعث بشه راحت‌تر بخندم. شایدم منظورم اینه که یه تغییری که باعث بشه راحت‌تر نادیده بگیرم و رد شم.من نیاز داشتم که فکر کنم، نیاز داشتم که خوب و کامل راجع به خودم فکر کنم و نقاط قوت و ضعفمو بشناسم. اونطوری شاید راحت‌تر میتونستم راهم رو انتخاب کنم.من نیاز داشتم یه راه داشته باشم که برنامه‌ریزی شده باشه. یه راه کامل که تمام جوانبش سنجیده شده. من نیاز به انرژی اکتیواسیون داشتم.اینا رو نوشتم و دفتر
خوب دوستان چیت اولترا هوک هم واستون گزاشتم 
 
با دکمه های insert و delete آن و آف میشه.
 
منو داره و خودتون میتونید تنظیمش کنید.
 
فقط یه چیزی حواستون باشه اونم اینه که خیلی قدرتش نبرین بالا چون سرورا بن میکنه 
 
                             دانلود چیت 
 
فایل رمز ندارد !
حجم:1m
داشته‌ها و نداشته‌هایم را کنار هم گذاشتم، تصویر جالبی درست شد...
زمان داشتم، حوصله نداشتم ؛ اراده داشتم، باور نداشتم ؛ استعداد داشتم، انگیزه نداشتم ؛ عشق داشتم، معشوقه نداشتم ؛ دوست داشتم، رفیق نداشتم ؛ مادر داشتم، پدر نداشتم...
پ.ن| این روز ها تنها چیزی که از آن انرژی می‌گیرم، هایپ هست! و تنها امیدی که در حال حاضر سراغ دارم پسر دایی مادرم هست. اسمش امیده.
و سکنت الی قدیم ذکرک لی و منک علی...
 
خدایا جهنم بردن من کاری نداره... بهانه برای جهنم بردن من خیلی زیاده....
اگر مردی بهانه برای بهشت بردن م پیدا کن....
 
 
 
+
خدایا روی تک تک اون لحظه هایی که قدرتش رو داشتی آبروم رو ببری و نبردی حساب کردم... روی همه لحظه هایی که می تونستی سیلی بزنی و نزدی ... روی همه آغوش هایی که به هر بهانه ای به رویم باز کردی ...
من یه دوست مجازی داشتم یه زمانی باهم خیلی حرف می‌زدیم و خیلی دوستش داشتم اما از یه جایی به بعد کمرنگ شد دوستیمون و هرازگاهی میاد تو گروه حرف میزنه و میره یهو. چند وقتیه از بلاکی درآورده مارو (چند نفرمونو بلاک کرده بود سر یه موضوعی) دلم میخواد بهش پیام بدم اما نمیشه حس میکنم شاید دلش نخواد حرف بزنه باهامون. (یه زمانی در حد کراش زدن دوسش داشتم اینقدررر زیاد بعد فهمیدم یکی دیگه رو دوست داره بیخیال شدم و دوباره کراشای تو سریالا و فیلمامو در آغوش گ
1)بچه ها من اون کتابی که قرار بود توی برج دو بخونم 60 درصدش تموم شد. 2) همچنین وقتی اون کامنتی که برای سوداد گذاشته بودم رو نوشتم آدرس آیه هاش رو از خانم سوته دلان پرسیده بودم. 3) دیگه اینکه کیا از اون روز که گفتم یا قبلش فیلم هِر رو دیدن؟ 4) آیا شما چیزهایی که یاد می‌گیرید-مثل همین طریقه ی لوکیشن دادن. - رو به دیگران هم یاد میدین؟ 5) کدوم یک از بلاگرها واسه اینکه یه وبلاگ برای گروه تحلیل مون بزنه رو پیشنهاد می کنید؟
پرستو برای من مثل نان بود.مثل متفورمین و انسولین بود برای بیمار دیابتی.من نه فقط پرستو،که هرچیز مربوط به او را هم دوست داشتم.پرهام،برادرش،را هم بیشتر از همه پانزده  ساله های دنیا دوست داشتم.مادرش،ناهید خانم،را مثل مادر خودم دوست داشتم،پدرش،اقای خسروی،دبیر بازنشسته زیست شناسی را خیلی دوست داشتم،آنقدر که به درس مزخرفی مثل زیست شناسی هم علاقه مند شده بودم.کارمند های بانک پاسارگاد شعبه امیرآباد را،خیلی ساده،چون پرستو را میشناختند،و به او
داشتم میخوابیدم ، کلی نوشتنی داشتم ، با خودم جمله هارو بالا پایین کردم ، نقطه ویرگولش ُ درست کردم . گفتم صبح که بیدار شم پستش میکنم . ولی الان هیچی یادم نمیاد :/ فقط یادمه مطلب مفیدی بود :)) و خیلی دوست داشتم بنویسمش ...شاید از این به بعد بهتر باشه همون موقع بنویسم .
 
سلام ایام به کام معاویه گوسفندان مردم کوفه رو می دزدید، فحشش را امیرالمومنین(علیه السلام) می شنید. حالا مسولین اختلاس و کم کاری می کنند، مردم ناآگاه فحشش را به رهبری می دهند. ✅ می گویند که مملکت مملکت آخوندهاست... اما من به تاریخ دویست ساله ی سرزمینم فکر می کنم... ▪من به آقا محمدخان قاجار فکر می کنم که برای قدرت چه بر سر مردممان آورد. مردهایی که کور کرد و زن هایی که.... اما سید علی... چهل سال است که تمام قدرتش را به مردم داده است... چهل سال به پای صندو
سریال کره ای مردی به نام خدا A Man Called God
با بازی سونگ ایل گوک و هان چائه یونگ
نام فارسی : مردی به نام خدانام انگلیسی : A Man Called Godمحصول: 2010 کره جنوبی از شبکه MBCژانر: #اکشن | #عاشقانه | #جناییتاریخ پخش: 15 اسفند 1388- 06Mar 2010قسمت ها: 24نمره 7.0 در MDLمدت زمان: 60 دقیقهوضعیت: پایان یافته استبازیگران:Song Il gook – Han Chae young – Kim Min jong – Han Go eun – Yoo In young
خلاصه داستان: چوی گانگ تا (Song Il gook) با خودش عهد می بندد که انتقام مرگ خانواده اش را بگیرد. او باور دارد که می تواند با استفاده
سریال کره ای مردی به نام خدا A Man Called Godبا بازی سونگ ایل گوک و هان چائه یونگ
نام فارسی : مردی به نام خدانام انگلیسی : A Man Called Godمحصول: 2010 کره جنوبی از شبکه MBCژانر: #اکشن | #عاشقانه | #جناییتاریخ پخش: 15 اسفند 1388- 06Mar 2010قسمت ها: 24نمره 7.0 در MDLمدت زمان: 60 دقیقهوضعیت: پایان یافته استبازیگران:Song Il gook – Han Chae young – Kim Min jong – Han Go eun – Yoo In young
خلاصه داستان: چوی گانگ تا (Song Il gook) با خودش عهد می بندد که انتقام مرگ خانواده اش را بگیرد. او باور دارد که می تواند با استفاده
فقط برای اینکه ذهنم مرتب بشه اینو مینویسم که:
کوانتوم 2: نیمه ی آخر فصل 6، یعنی از اثر زیمان به این طرف رو نخوندم هنوز
فصل 7، روش وردشی رو خوندم و تقریبا خوب خوندم
فصل 8، تقریب WKB رو هم خوندم و بلدم. ولی شاید بهتر باشه یخورده سوال  بیشتر حل کنم، چون اینطوری که پیدا بود استاد ها خیلی به WKB علاقه مندند.
فصل 9 هم اختلالات وابسته به زمان و این چیزا بود که کلییی وقت ازم گرفت ولی اونم بلدم. یکم سوال شاید.
فصل 10 هم، تقریب ادیاباتیک رو یکم گفتم فقط. و یذره هم ت
ایمان داشته باشید
سوره ی مریم را که باز میکنی دنیایی سراسر از شگفتی میبینی...
از دعای حضرت زکریا برای درخواست فرزند در نهایت پیری و نازایی تا تولد بدون پدر حضرت عیسی و سخن گفتن در گهواره ی او و...  اما نکته ی جالب اینجاست   ---> قَالَ رَبُّکِ هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ ۖ  <---
پرودگارت گفت ، این کارها نزد من بسیار آسان است... (سوره مریم آیه ۲۱)
یعنی خداوند شگفت انگیزترین کارها برای ما را، آسان ترین کارها برای خود میداند 
و جالب اینجاست این جمله را چند
چرا هرشب حوصلم سر میره؟ :( کنترل تلوزیونم ازمون گرفتن نمیزارن سریال ببینم .
داشتم فکر میکردم داشتن یه تلوزیون شخصی هم نعمتیه :( 
به یه چیز دیگه هم داشتم فکر میکردم که من که از عکاسی و عکس ن سر رشته دارم و نه علاقه و نه هیچ چیز جالبی برای عکس گرفتن چرا دارم حجم اینترنتم در اینستا فنا میکنم؟ به اینستا علاقه ندارم دلم یه جایی میخواد که یه چیز جالب و خوب داشته باشه :( 
تنها شبکه ای که میمونم همیشه همینجاست ینی وبلاگ نویسی. 
عاااا داشتم میگفتم حوصلممم
یکی از فانتزیام اینه که جولیک برگرده ایران با خورشید و چارلی و جولیک و سایر دوست داران هری پاتری که می‌شناسم بریم کافه پلتفرم اینا ذوق کنن من بخندم امروز یک چیزی نزدیک به بیست دقیقه با دوستم بحث داریم اسم کافه سکوی نه و سه چهارم بود یا پلتفرم نه و سه چهارم خلاصه که توی فلسطین توی ژاندارمری یک کافه زدن مخصوص عشاق هری پاتر
دیگه ببینم چه می‌کنیدها فانتزیم حقیقی میشه یا نه!
اینم بگم بعدش برم. از تک تک بلاگرانی که در عین حال اینستاگرامر هستند و او
 یکی از دوستان مربی آموزش شطرنج بود یه روز پدر یکی از دانشجو های دختر اومد و به مربی گفت باید شروع به کار کنه دخترم شطرنج به دردش نمی خوره می دونم که خیلی پیشرفت داشته تا حد قهرمانی هم رفته اما فردا اگه طلاق گرفت باید یه منبع درآمدی داشته باشه تامین کنه خودشو... طلاق هر چند بعنوان آخرین راهکار مفیده ولی کلمه مثبتی نیست . تو این دنیا همه چی با تلقین رابطه مستقیم داره و تلقین خیلی قدرتمنده ، اگه حرفش زده شه تاثیرش رو قطعا می ذاره چه برسه کتبی بعنو
داشتم سیبِ باغ پدربزرگ خدابیامرزم رو میخوردم و از یه سری مطالعه ها امروز به وجد اومده بودم و داشتم هیجانم رو سرکوب میکردم و به هزار تا چیز فکر میکردم و چندتا وبلاگ خوب میخوندم که یهو سرمو بلند کردم و هلال ماه رو دیدم و ذوق کردم و چند دقیقه ای محوش شدم.
کاش دوربین حرفه ای داشتم ازش عکس میگرفتم ولی علی الحساب این عکس بمونه یادگاری.
تا ۴صبح بیدار بودم. یه حالت سنگینی داشتم نمیدونم از پرخوری بود یا علایم pms.. از طرفی میگفتم با یه دوش حالم شاید سرجاش بیاد و سبک میشم ولی حسش نبود. از صبح بزور یه ناهار پختم و دل درد داشتم و خوابیدم و تازه از حموم در اومدم و انگار بهترم!!تصمیم داشتم لباس های کارم را بشورم ولی در توانم نبود دیگه:/پس فردا کار شروع میشه و ای کاش بخاطر قطع زنجیره انتقال کرونا تعطیل میکردن.. از طرفی هم استرس انتقال بیماری وجود داره و از طرفی خلوته و حوصله سر بره!!!!روحم خ
تا ۴صبح بیدار بودم. یه حالت سنگینی داشتم نمیدونم از پرخوری بود یا علایم pms.. از طرفی میگفتم با یه دوش حالم شاید سرجاش بیاد و سبک میشم ولی حسش نبود. از صبح بزور یه ناهار پختم و دل درد داشتم و خوابیدم و تازه از حموم در اومدم و انگار بهترم!!تصمیم داشتم لباس های کارم را بشورم ولی در توانم نبود دیگه:/پس فردا کار شروع میشه و ای کاش بخاطر قطع زنجیره انتقال کرونا تعطیل میکردن.. از طرفی هم استرس انتقال بیماری وجود داره و از طرفی خلوته و حوصله سر بره!!!!روحم خ
سلام و صبح بخیر
ازون جایی که زدن اینترنتارو پوکندن، به کانال تلگرامی دسترسی ندارم. اونجا داشتم طبق یه برنامه پیش میرفتم. به عبارتی دو تا چالش دنبال میکردم اول بحث سحر خیزی و دوم بحث خواندن دعای عهد هر روز صبح...  حالا گفتم تا برگشت دوباره اینترنت اینجا بنویسم.
 
تمام
این مدت که بلاگرها همت کردند و از بیان و خواسته‌های به‌جایشان از مدیرانش
نوشتند، تنها نکته‌ای که ذهنم را مشغول کرد این بود که نکند رها شده باشیم؟ نکند
مثل پرشین و بلاگفا اینجا هم نادیده گرفته شده باشد و بعد از اعلام نشدن وبلاگ‌های
برتر سال ۹۷ باید منتظر روزی باشیم که بیاییم و ببینیم سایت بلاگ دات آی آر، شناسه
کاربری‌مان را نمی‌شناسد. روزی که خبری از وبلاگ‌هایمان نیست و جای پست‌هایی که
برای چیدن دانه‌دانه کلماتشان کنار هم، فکر کرد
این روزها، تقریبا هر کسی که حالم رو می‌بینه بعد از کمی حرف زدن، ازم میپرسه مگه اون چی داشت که تو دوستش داشتی؟
حق دارن.
هیچ وقت چهره جذابی نداشت. بسیار درونگرا بود. شاید اگر من هم یکسال با او دوست نبودم، هیچ وقت نمیتونستم اینطور دوستش داشته باشم.
اما اون روزهایی که من دوستش داشتم، او دریایی در درون داشت: شریف بود و این چیزی نیست که این روزها زیاد ببینی. بخشنده بود. دوست داشتنی و مهربان بود. صبور بود.شنونده خوبی بود. محبت کردن بلد بود. و من قانع بو
اتفاقی توی زیرنویس یک فیلمی که دیروز داشتم می‌دیدم بهش برخوردم. اونقدر برام عجیب بود که فیلم رو نگه داشتم و فقط 5 دقیقه بهش خیره شدم. بعد هم توی دفترم یادداشتش کردم و هنوز همینطور توی ذهنم چرخ می‌خوره. به انتهای جمله‌اش این رو اضافه کرده بود:
... غیر قابل از دست دادن. 
ای که هر چیز در برابر قدرتش تسلیم کرده 
ای که به امر او اسمانها بر پا گشته 
ای که رعد به فرمان او غرش زند 
ای امرزنده  ای بخشنده  ای براورنده ارزوها 
ای رهاننده اسیران 
ای دارای فخر و زیبایی 
ای صاحب مجد و زیبایی 
ای صاحب جود و بخشش 
منزهی تو ای که جز تو معبودی نیست 
فریاد برهان ما را از اتش ای پروردگار من 
ای سود رسان ای شنوا   ای روزه دهنده هر روزی خور
ای یاور هر بی یاور  ای عیب پوش هر معیوب 
ای فریادرس من  ای پناه دهنده من  
ای راهنمای سر گردا
امروز چهارشنبه ششم آذر ماه 
حوالی ساعت یک و نیم ظهر  گریان و ناراحت پیاده به سمت خونه میرفتم 
هنوزم وقتی به اتفاقات صبح فکر میکنم 
به امروزی که میتونست قشنگتر باشه ولی نشد 
به ذوق و شوقی که تبدیل به گریه شد 
حالم بد میشه 
آخ از احمق بودن خودم 
#امید به چی داشتم 
به کی داشتم آخه 
 
 
تنهایی هایم دستان تو را می‌طلبددستان زمخت و مردانه ات، دستانی ک رگ هایشان بیرون زده اند و در آخرین دیدارمان گفتم آخ چه مناسب رگ گیری!تنهایی هایم چشمانت را می‌طلبد، چشمان نسبتا کوچکت وقتی برق می‌زند، خلع سلاحم می‌کند.دلم را از آشوب ها تهی می‌کند.تنهایی هایم صدایت را می‌طلبد، صدای بم و گرفته ات وقتی می‌گویی نیم ساعت دیگر بیدار میشوم اگر اجازه بدهید بخوابم.تنهایی هایم قامتت را می‌طلبد روبه رویت بایستم و تو با خنده بگویی کوتوله جآن و من
سلام و صبح بخیر
ازون جایی که زدن اینترنتارو پوکندن، به کانال تلگرامی دسترسی ندارم. اونجا داشتم طبق یه برنامه پیش میرفتم. به عبارتی دو تا چالش دنبال میکردم اول بحث سحر خیزی
و دوم بحث خواندن دعای عهد هر روز صبح...  حالا گفتم تا برگشت دوباره اینترنت اینجا بنویسم.
#عهد_روز_شانزدهم
#سحرخیزی_روز_شانزدهم
استرس و بی خیالی باید به تعادل برسند تا درس خواندن اتفاق بیفتد. تز به علاوه آنتی تز، سنتز را ایجاد میکند. این به طور خلاصه تضاد دیالکتیکی است که مارکس از آن می‌گوید. مثلا بورژوا و سرمایه داری انقلاب بورژازی را بوجود می‌آورند. هر چیزی که بخواهد اتفاق بیفتد باید یک تضاد ایجاد شود، و یک تعادل هم در این تضاد بوجود بیاید تا سنتز رخ دهد.
مثلا تضادی که در یک رابطه ی زن و مرد است، تضاد قدرت زن و قدرت مرد است. اگر یک طرف قدرتش بیشتر شود، ظلم اتفاق می‌اف
مرا تهدید نمودند به جرم زن بودن                                  که ناتوان و ضعیف و کم طاقت بودن
مرا به طبخ در آشپزخانه به جارو                                    شستن کهنه کودک تمجید نمودن
که تو زن هستی و همچون ریگی کوچک                          درون رود می چرخی بی هویت بودن
که زن را ناتوان است در امر مدیری                                  که ریگ را در رودخانه سرگردان بودن  
که دنیا بهر زن چشم طمع داشت                                   به سرکوب کردن زن در خانه نمودن
خی
بچه ها این یارو که یه بازیگر و هنرپیشه ی هالیوودیه گفته عاشق بی تی اسه ومیخواد که بکاپ دنسر بی تی اس بشه...و گفته که بعدا براش اودیشنم میده...
یعنی اگه منم اعتمادبنفس اینو داشتم...الان بغل بی تی اس بودم داشتم اعضا رو سیاحت میکردم...
بسم الله
 
دنیای عجیبی است. درست در روزهایی که سیدحسن‌ نصرالله با چند جمله، یک رژیم و ساکنان غاصب یک سرزمین را به هم می‌ریزد و مثل همیشه، مردانه پای حرفش می‌ایستد و قدرتش را به طرف پر طمطراقش دیکته می‌کند، احمدی‌نژاد که در روزگاری نه‌چندان دور با همین سید نشست و برخاست داشت و هم‌سنگری می‌کرد، تولد یک رقاص را تبدیل می‌گوید و خود را مضحکه می‌کند! محمد سرافراز که روزگاری در خط مقدم جنگ با بی.بی.سی و امثالش بود، خوراک آن‌ها را تأمین می‌کند
.تیرانداز نرماندیقسمت پنجم.کاری که مادران فرانسه با کودکان نازپرورده خود در وان حمام میکنند، ژانت با لوله تنفگش در کارتر گازوئیل میکرد. قنداق چوبی اش را چنان با نوازش، روغن میکشید و چرب میکرد که من دست و پای ترک خورده و آماسیده از سرمای لی‌لی را. چنان مغازله میکرد انگار نه انگار با آن آدم میکشد.حالا چه شده اینکار را به من سپرده؟اسلحه اش، خود را چون نجیب زاده ای خانه خراب و شوی مرده، که حالا بالاجبار به مهمانخانه ای در جنوب پاریس برای روسپی گ
از دوران دبستان دقیقش میشه از پنجم دبستان تا به امروز دوستامو می‌دیدم که از بچگی میرن کلاس زبان و فکر میکردم خوش به حالشون حیف من نرفتم و دیگه دیر شده و خجالت می‌کشیدم برم ولی بالاخره رفتم و تعیین سطح دادم و ثبت نام کردم برای شروع زبان باشد که از حالت افتضاح و مسخره‌ی آی ام ا ویندو در بیام!
ولی ناموساً فکر نمیکردم هر سطح هفت ماه و نیم طول بکشه پیر میشم که!
+ شاید یه مدت خیلی خیلی خیلی کم پیدا و شاید ناپیدا بشم خیالتون راحت باشه خوبم و زنده منته
خدایا می دانی دیشب داشتم به چه فکر می کردم؟! آه می دانی که؛ پرسیدن ندارد! داشتم فکر می کردم اصلا نمی شود غافلگیرت کرد!
تو که می توانی؛ تو که می دانی ما با چه چیزهای کوچک و بزرگی که غافلگیر نمی شویم؛ با لبخندی، نشانه ای، جوانه امیدی، گشایشی... آه گشایشی... 
به نام "او"
 
من دوست داشتم که بخندد ... رفتم
 
من دوست داشتم که بخندد ... گریستم
 
من دوست داشتم که بخندد،
 
من دوست داشتم که بخندی...
 
من دوست داشتم که بخندید...
 
من دوست داشتم که بخندیم...
 
اما نشد...
 
من دوست داشتم که بخندد... رفتم...
 
"مسافر"
وقتی به دنیا اومدم خیلی مشکلات داشتم زردی داشتم که خون م رو عوض کردن تا چند وقت باعث شده بود که تا چند سال جوش های عفونی بزنه توی صورتم !!! موقع تولد هم جمجمه ای سرم شبیه قایق بود که توی هشت ماهگی عمل جراحی کرده ام و الان بجز یه خط عمل جراحی روی سرم که موقعی که موهامو کوتاه میکنم مشخص میشه  و یه سری سر درد های بی موقع چیز دیگری ندارم !!! 
تصمیم داشتم 28دی برای دوساله شدن وبلاگم یه متن بنویسم بعد دیدم چیزی برای نوشتن ندارم. دلیلی که باعث شد این وب را بزنم انقدر حقیر که سعی دارم فراموشش کنم وبه جاش دلایل جدیدی جایگزین کنم. تصمیم داشتم همه ی حرفاما اینجا فریاد بزنم بدون سانسور باهویت جدید دختری باگوشواره های مرواریدی اما نشد تقصیر خودمه به این فکر نکردم که حتی اگه اسم خودم وکسایی که در موردشون مینویسما تغییر بدم بازم چیزی عوض نمیشه بازم خودمم باهمون شخصیتی که داشتم بازم  نمیتون
دوست داشتم بگویم دقیقا از ساعت  بیست و چهل و هفت دقیقه یکشنبه یکم دی ماه و با دیدن یک عکس، که عقل می گوید " کمکم کن" درونش موج می زد، یکی از شب های قشنگ زندگی ام تبدیل شد به کابوس تقریبا یک ماهه ام، یک ماه است توضیح می دهم نه مریض نیستم، به دکتر احتیاج ندارم و هر بار که پدهای خونی توی سطل های دستشویی های زرد و کثیف خوابگاه را می بینم سه بار معده ام را تا گلویم بالا می آورم و چشم هایم را به کثافت های دیگر می دوزم.دوست داشتم صاحب عکس را پیدا کنم وبا د
هوالمحبوب
قبل‌تر ها آدم‌ها برام جذاب بودن، کتاب‌ها، فیلم‌ها، مکان‌ها، حتی خوردنی‌های جدید هم منو به وجد میاوردن. وقتی پیامک واریز حقوق می‌رسید، کلی براش برنامه‌ریزی می‌کردم. رسوندن اون یه هفته بی‌پولی به سر برج، یه جور ریاضت‌کشی عارفانه بود. عاشق حرف زدن و خوندن بودم، عاشق این بودم که یکی باشه که تا صبح باهاش حرف بزنم، شب بخیر گفتن‌های ته مکالمه همیشه مکدرم می‌کرد، حرف‌های من هیچ وقت تمومی نداشت، برف که می‌بارید، ذوق راه رفتن توی
وقتی به دنیا اومدم خیلی مشکلات داشتم زردی داشتم که خون م رو عوض کردن تا چند وقت باعث شده بود که تا چند سال جوش های عفونی بزنه توی صورتم !!! موقع تولد هم جمجمه ای سرم شبیه قایق بود که توی هشت ماهگی عمل جراحی کرده ام و الان بجز یه خط عمل جراحی روی سرم که موقعی که موهامو کوتاه میکنم مشخص میشه  و یه سری سر درد های بی موقع چیز دیگری ندارم !!! 
همسرم بتازگی با یک گروه خیریه همکاری می‌کرد و از من توقع داشت که در این راه حمایتش کنم. من هم مخالفتی نداشتم. در یکی از برنامه ها که خارج از شهر بود خودم رفتم و رساندمشان. در مسیر یکی از خانم‌های عضو گروه که همکلاسی دوران کارشناسی من بود از همسرم پرسید فامیل شوهرت بنی فلان نیست؟ خانمم هم در کمال حیرت زدگی گفت بله چطور؟ . قبل از آن به یک ضیافت خانوادگی دعوت شده بود به مناسبت روز خبرنگار؛ آنجا هم من به عنوان یک همراه ناهم‌سنخ با آن جمع حضور داشت
یادمه چند ماه قبل که داشتم می رفتم سر تمرین،پیاده بودم و راهمو گرفته بودم از یه پارک برم که حوصلمم سر نره،بعد یه دختر و پسر جَوون دیدم که نشستن رو چمنای پارک:)بعد پسره دستشو انداخته بود رو شونه های دختره و دخترم سرشو گذاشته بود رو شونه ی پسره:)))))
منکه با فاصله ی پنجاه سانتی از جلوشون رد شدم یه نگاه انداختم بهشونو ناخودآگاه نیشم تا بناگوش باز شد:))))همینطور داشتم می رفتم که دختره صدام کرد و خواست برم ازشون عکس بگیرم^~^ 
در طول دو دقیقه ای که طول کش
چقدر خداوند مهربان است؛ خودش در آخر حدیث قرب نوافل می‌فرماید: ما تردّدتُ فی شیء أنا فاعلُه کتردّدی فی موت مؤمنٍ یکرهُ المَوت و أنا أکره مَسائته؛ من در هیچ چیزی که می‌خواستم به جای آورم متردد نشدم به اندازه تردّدم در مرگ مومنی که اراده داشتم او را بمیرانم، او مرگ را ناگوار می‌دانست، و من آزار و اذیت او را ناگوار می‌داشتم...
روز اول که ارای اولین دیمه نیشته دلم انگار خیلی وقت پیش شناسیمه او شوه دپرس
بوم حال گنه داشتم هی تماشام کردیا حس خوبه و په داشتم هی هات دسم گرد
نیشت و گردم قصیه کرد و یادم نیه چوه وت چوه حواسم پرت کرد اصلا ارام سنگین بی
نوای دوته کم بارم ولی وقتی چویله دیم فهمیم هیچ نیه بارم خلاصه بیه فابم عاشقم
کرد چه جور ولی دلشوره داشتم نکنه ی روز بچود نکنه بعد ی مدت تکراریو بوم ارای
شو روژ فکرم ی بی یکی تر و جای مه ناید ی مدت که گذری رفتاره عوض بی دی زو
جواوم ن
امروز یه نوع خاصی از دل شکستگی رو تجربه کردم که حس میکنم زخم بدی رو قلبم جا گذاشت. قضیه از چه قراره؟ اینکه حسرت خوردم که ایکاش منم بابا داشتم. 
چقدر سخت بود دیدن اینکه خواهر برادرم بابا دارن ولی من بابا ندارم. 
کاش منم بابا داشتم. من نمیبخشمت من از حق پدری که باید برام ادا میکردی و نکردی نمیگذرم. امیدوارم خدایی که بهش اعتقاد داری هم نبخشتت.
کاش سنگ بشم و حضورتو حس نکنم کاش سنگ بشم و دلم با ذره ذره محبتی که ازم دریغ میکنی نشکنه کاش سنگ بشم نسبت به
مامانا چرا اینقدر خوبن؟! 
 
 
مهمونامون دارن بر می‌گردننننننننن
فقط من یکم بی حوصله‌ام:) 
 
کلیپی دیدم و اشکمو در آورد.
 
محیا یه روز اگه حوصله داشتم، میام یه چیزی راجب پست "سرگرمی ۲" می‌گذارم تا بفهمی چرا این سری قصد کشتنت رو داشتم:) 
ماجراشو همون روز نوشتم  اما تا اومدم ذخیره کنم یه اتفاقی افتاد که پاکش کردم:/
قول میدم بنویسمش:))
(اوپننیگ)
وا آخرین...آخرین ضربه...از تمرین مرگ من...تواین تمرین...خیلی زخما خوردم...آخرین زخمم...عشقم بود...آخرین زخمم...تنها دوستم بود... اما وقتی...چشمام باز شد...گوشام باز شد...فهمیدم...تنها عشقم...تنها دوستم...یه تنفره...یه دشمنه...شاعر:خودمکاراگاه
خب اینم از این به قولم وابسته بودم.مقدمه چینی نمیکنم.مارینت/لیدی باگای باباااا.یکی اون دیونه خرابکارو بگیره!!!کت نوار اینو گفت.من گفتم:فکر کنم اسمش موریارتی باشه.بیخیال.بریم بگیریمش!!!!!!!! کت نوار از قدرتت است
نشستم برای 98 ام فکر میکنم چه اهدافی دارم. هیچی همون هدف های سال 97 ئه. همشون. تک تکشون. نود و هفت انگار سالی بود که یه ابرو باز کرده بودم بین زندگی و داشتم هیچ کاری نمیکردم و چقدر این هیچ کاری نکردنه خوب بود. چقدر برام لازم بود و دوستش داشتم. همین دیگه. 97 رو اسکیپ کردم. حالا تو 98 بشینم با فراغ بال و هیچ ذهن شلوغی به کارای نیمه تمامم برسم. :)
 
حسی در درونم داشتم، یاد حرف یک نفر افتادم که می گفت علت این جزا برای فلان خطا آن است که اول به صد نام خدا پشت کرده و بعد انجامش داده. حس می کردم به بعضی صفات او بی احترامی یا بی توجهی کرده ام! نمی دانم به چند تایش!
نه همتش را داشتم، نه امید، نه اصلا انقدر اهل تدبیرم! اهلش هم نبودم!
این سنگینی به این راحتی ها رفع شدنی نیست...
باید با تو بیشتر حرف می زدم... وقتی که نصفه شب بی دلیل و بی خواب آلودگی بیدار شدم فهمیدم...
اولین شبی بود که بی کابوس می گذشت...
 
داشتم گوگل پلی رو زیر و رو میکردم و بین اَپ ها یه اپ یادگیری اسپانیایی نصب کردم. با اینکه اصلا قصدشو نداشتم که حالا حالاهآ دست به کار شم ولی اَپ رو باز کردم و ۵۰ تا لغت (جلسه ی اول) یاد گرفتم ;) خیلی سریع؛ زیر یه ربع! البته از قبل به خاطر آهنگای شکیرای عزیزم آشنایی نسبی داشتم ولی خُب خیلی رضایت بخش بود :) خدایا شکرت که حافظه م رو بهم برگردوندی. تمرکزم رو بهم برگردوندی :))
gracias Dios :* 
 
لیزر، سخت‌ترین اشیاء را نیز برش می‌دهد و به هر چیزی نفوذ می‌کند. فکر می‌کنید علت چیست؟ لیزر، ویژگی عجیب و نامتعارفی دارد؛ اشعه‌ی لیزر متمرکز است و تمام قدرتش را بر نقطه‌ای مشخص از یک شی‌ء متمرکز می‌کند و آن‌قدر این کار را ادامه می‌دهد که نقطه‌ی مذکور ذوب می‌شود. ثروتمندان مانند لیزر هستند. آنها اهداف مشخص و بزرگی تعیین می‌کنند. به اهداف خود پایبند هستند و همه‌ی تلاش‌های خود را برای رسیدن به اهداف‌شان متمرکز می‌کنند. آنها آن‌قدر
درد امروز جامعه بشری این است که بشر امروز می خواهد آزادی اجتماعی را تامین کند، ولی به دنبال آزادی معنوی نمی رود؛ یعنی نمی تواند؛ قدرتش را ندارد، چون آزادی معنوی را جز از طریق نبوت،انبیا،دین،ایمان و کتاب های آسمانی نمی توان تامین کرد.
 
 
۱-کتاب آزادی انسان، انتشارات بینش مطهر.استاد مرتضی مطهری .ص 25.
وقتی شروع به نوشتن کردم مثل نوزادی بودم که 
تازه از مادر متولد شده باشمقدرت ایستادن نداشتم از خودم نمیتونستم دفاع کنمقدرت تکلم هم حتی نداشتم به همه کلمات بد بین بودمبه ساختار جملات تردید داشتم قلمم با من اصلا دوست نبودکاغذ همیشه با من دوروئی میکردبه همه شعرها شک داشتمبه عشق شک داشتم و ...
بخاطر همین تخلص نارین یازان بمعناینویسنده کوچک برازنده من بود ولی من دختر خورشید و آتشم وسوختن از ازل تا ابد رویای من استمن مثل خورشید خواهم سوخت و از زیب
دوست داشتم الان که سی سالم شده قد بلند و لاغر بودم که تنها زندگی میکردم صبح ها زود می دویدم، انگلیسی و فرانسه بلد بودم، کتاب میخوندم، با شورت توی خونه لخت می‌گشتم سیگار گوشی لب م، برنامه نویسی مدرک مو گرفته بودم و از زندگی م لذت می‌بردم! اما الان هیچی به خواست دیگران و پای چلاق م تغییرش نه داد
دلم واسه دانشگاه و قرارا و جلساتی که با استاد داشتم تنگ شده
واسه حس مفید بودنی که بهم میداد
واسه تعریف تمجیدایی که ازم میکرد
واسه زندگی سگی تو خوابگاه
واسه همش تو جاده بودن و یه جا بند نبودن
حتی واسه حسایی که تو کلاسای ترم یک داشتم و چه گهی که خوردمام
واسه امتحانای پایان ترم
واسه تحمل زورکی کلاسای بعدظهر
حتی واسه شهر دانشگاهی!
دلم تنگ شده
چه روزایی بود
یکم مونده به یازده بیدار شدم داشتم تو گوشیم تو نت می‌چرخیدم که دوستم زنگ زد
گفت، من رسیدم میخواستم بدونم شما کجایین؟؟
من، خونه، قرار بود کجا باشم؟؟
که وقتی جمله بالایی رو گفتم یادم افتاد کلاس داشتم امروز... :/
.
دیگه با این کار و تنبلی و بی فکری از خودم بدم اومد خیلی خیلی بدم اومد...
باید یه فکری به حال خودم کنم....
یکم از نوشته های قدیمی خودم رو خوندم. چه حس خوبی داره! خودمو دوس داشتم! :)) چقدر پر روعم! ولی آدم وقتی مینویسه افق های ذهنش خیلی بازتر میشه انگار یه پروسه ایه که آدم رو کامل تر میکنه. هر چند نوشته ها با واقعیت ها هم ممکنه فاصله داشته باشه. یاد نوشته هام تو وبلاگ یه زنم ندارم میافتم که چقدر فانتزی داشتم و این روزا واسه خیلیاش حوصله ندارم!! 
ترس این را داشتم که در غربت، دست از پا خطا کنم یا مال و دارایی اندکی که با خودم داشتم را از کف بدهم. اما همه چیز خیلی خوب بر مدار قرار و آرامش چرخید و سفر دلپذیری را برای من رقم زد.
صبح زود، تیغ آفتاب، به همدان رسیدم و در مرکز شهر اتاقی گرفتم و چند دقیقه ای استراحت کردم. نتوانستم بیشتر در اتاق بمانم و میخواستم هرچه زودتر، شهر را ببینم و به اصطلاح سرپری زده باشم. 
ادامه مطلب
با خودم فکر میکنم که اگه من، دو سال و نیم پیش، ازدواج نکرده بودم و همچنان مجرد بودم، الان داشتم چیکار میکردم؟ برای زندگیم چه برنامه ای داشتم؟ یعنی هنوز داشتم توی یکی از خوابگاه های شهر تهران، به زندگی دانشجوییم ادامه میدادم؟ از شرایطم راضی بودم؟ هنوز به ادامه تحصیل خارج از ایران فکر میکردم؟ از اینکه هنوز مجرد بودم رضایت داشتم؟
واقعیتش اینه که دلم برای تهران و زندگی خوابگاهیم توی تهران تنگ شده، مدام توی ذهنم از اون دوران یاد میکنم ولی مطمئن
رفتیم مریض رو معاینه کنیم ، مریض آخوند بود با عمامه و بند و بساطش نشسته بود روی تخت ؛ استاد گفت میشه کلاهتون رو بر دارین من معاینه کنم ؟؟ (سرش رو بخیه زده بود باید سرش رو میدید استاد) 
یعنی اووونقدر خودم رو نگه داشتم اون وسط نخندم که داشتم غش میکردم :)) 
بعد از اینم که اومدیم بیرون خود استاد از سوتی ای که داده بود غش کرد رسما...
خیلی چیزا از یادم رفته، مثلا این که چیا رو دوست داشتم و بچگی‌ام با چیا گذشت. یادم رفته چقدر طراحی کردن و نقاشی کشیدن رو دوست داشتم و معلم‌های نقاشی‌ام تشویق‌ام می‌کردن، انگار که همه‌اش یادم رفته..
راستی یه پیش‌رفت خوب: امروز دوره مقدماتی git جادی رو تموم کردم :)
من حدود دو سال برای کنکور زحمت کشیدم آن اول ها که شروع کرده بودم یک دانش آموز متوسط در مدرسه تیزهوشان  بودم که مهارت تست زنی ام در حد متوسط هم نبود
درس هایم خیلی خوب نبود اما اعتماد به نفس خوبی داشتم و آتش عشقی در درونم همواره روشن بود عشقی که از کودکی آن را در دل داشتم و آن هم پزشک شدن بود
ادامه مطلب
آمریکا، آذری جهرمی را تحریم کرد ... (به نقل از ایسنا)
.
.
.
نه خوشم اومد امریکا و ترامپ هم یه وقتهایی به درد می خورند. حداقل انتقامی که من خودم می خواهم از این پدرمادرنیامرزیده ها بگیرم و قدرتش را ندارم، از طرف من می گیرند!!
دستت درد نکنه ترامپ. این یکی رو درست زدی و خیلی حال داد. این بچه سوسول چند روزی بود خودش رو شِت کرده بود ... امیدوارم بیشتر تو برجک این بت های از خود راضی و ظالم بزنی. 
نفر فقط فکرش اینه که مثل سریش بیشتر واسته اصلن براش مهم نیست چن
چند سال پیش که تو بلاگفا وبلاگ داشتم دورانی بود
کلی دوست پیدا کردم اونجا با خیلیا صمیمی
فضاشو دوست داشتم خیلی
اما به یک باره تمام شدند همه
قبل اینکه بلگفا بزنه بترکونه وبلاگو
یهو دل کندم از اونجا
و بعد چند ماه که رفتم سر بزنم دیدم به کل حذف شده بود
 داشتم به اینجا هم خو میگرفتم 
اما اینجا هم چند ماهه برام غریب شده
شاید به خاطر رفتنم به توییتر یا ...
چند بار اومدم حذف کنم از پشیمونی بعدش ترسیدم
هزار بار نوشتم و پاک کردم
و قورت دادم حرفامو
با اینک
چند وقت دیگخ سی سالم میشه
استرس گرفتم نمیخوام ترسهام به دهه چهارم ببرم. مثل ترس از زبان! چیزی که سالیان سال من رو متوقف کرده....از طرفی میخوام کارهایی بکنم که همیشه دوست داشتم و نشده
دیروز رفتم کلاس عکاسی و چقدر خوشحال شدم که کاری دارم انجام میدم که دوست داشتم و دارم.
احتمالا یه کلاس انلاین فرانسه هم بنویسم
 اینکه به کسی حق طلاق نمیدیم الزاما معنی ش این نیست که به طرف مقابل اعتماد نداریم ربطی ندارهمطرح کردنش اعتماد رو واسه هر دو طرف کم می کنه ،حس خوبی واسه مردا واسه شروع یه زندگی دوست داشتنی رو نمیده یکی از دوستان مربی آموزش شطرنج بود یه روز پدر یکی از دانشجو های دختر اومد و به مربی گفت باید شروع به کار کنه دخترم شطرنج به دردش نمی خوره می دونم که خیلی پیشرفت داشته تا حد قهرمانی هم رفته اما فردا اگه طلاق گرفت باید یه منبع درآمدی داشته باشه تامین ک
همه ی ما آدمها در زندگیمان به موقعیت هایی برخورده ایم که باید با چیزی و یا برای چیزی میجنگیدیم تا پیروز شویم اما بارها شده است که نه تنها پیروز نشدیم بلکه روح و جسممان بخاطر این جنگ فرسوده شد 
من میخواهم بگویم جنگیدن خیلی خوب است اینکه برای چیزی که میخواهی مبارزه کنی باعث میشود تا به اصطلاح قدیمی ها قدر عافیت بدانی 
اما میدانی همه اش به ما گفته اند برای چیزی که میخواهی بجنگ اما محض رضای خداهم که شده هیچ کس نگفت اینکه چشمهایت را ببندی و فقط بج
چه زود گذشتند شبهایی که برای خوابوندنت باید گاهی حتی تا یک ساعت کنارت می موندم و دذ آغوشم نگهت می داشتم، برای خسته نشدنم و بهره بردن بیشتر هردومون نذر سوره قدر و صلوات حضرت زهرا و... میذاشتم، چقدر دوست داشتم کل قرآن رو در گوشت بخونم...
فرصت ها مثل ابرها در گذر هستند
برای منی که عجیب و غریب های دردناک زیادی رو تجربه کردم از مادری، تو یک آیه ی مصوری، که فرستاده ی بی واسطه ی خدا می دانمت...
کلید
انداختم و وارد خانه شدم. همسرم داشت یکی از دکلمه های حسین پناهی را گوش
می‌داد که با ترانه محسن چاوشی معروف شد.
تازه داشتم می‌فهمیدم که فهم من چقدر کمه؛
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه|
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه،
انجیر می‌خواد دنیا بیاد، آهن و فسفرش کمه...

گفتم
میدونستی حسین پناهی از نظر من یک فیلسوف مهم بود؟ واکنشی نشان نداد
مردن من مردن یک برگ نبود! تو رو به خدا بود؟
اون همه افسانه و افسون ولش؟!!
این دل پر خون ولش؟!!
دلهره گم کردن
فاطمه نقاش است. حرفه‌ای نیست اما تا حدودی کارش خوب است. زمستان، بی هوا و بی مناسبت، تابلویی به من هدیه داد. دوستش داشتم. کوباندمش به دیوار اتاقم. اما هر بار که نگاهم به آن افتاد، پیش از دیدنِ طرح روی بوم، آن نوشته ای که پشت ِ بوم برایم نوشته بود در ذهنم نقش می‌بست. برایم کوتاه نوشته بود :
بیرق گلگون بهار، تو برافراشته باش...
 
 
 
حالا... بهار است. ولی ...از بهاران خبرم نیست ... 
 
 
 
 
پی‌نوشت : 
دوست داشتم یک تکه از شعر ابتهاج را، یک روز، از زبان تو
درباره ی اینکه گفته میشه "who I want to be" از "Who I was " مهم تره...
راستش برای من"who I want to be" بر اساس "Who I was " ـه!
من اهداف بلندی داشتم. روحی داشتم که مجبور شدم مدتی روش سرپوش بذارم.
افکارم، اهدافم، من، همه در خودم خفه شدن. حتی هر چی که بهش فکر میکردم و
نمادش بود رو از در و دیوار اتاقم کندم و انداختم دور یا مخفی کردم...  چند بار، در چند مقطع...
ادامه مطلب
داشتم به یه این فکر میکردم که اگه منم کرونا بگیرم و از اونایی باشم که حالم وخیم بشه و ببرنم بخش مراقبت های ویژه و بعد تلاش دکترا برا نجاتم فایده نداشته باشه . ...
این کرونا خیلی بدی ها داشته.
ولی یکی از خوبی هاش اینه که یه مقدار به مردن فکر میکنیم.
چیزی که همیشه بوده و هست. ولی یادمون رفته که هست و خیلی هم نزدیکه .
داشتم فکر میکردم که من وصیت نامه ندارم. واگه بخوام بنویسم چی مینویسم؟
چند روز دارم این کلیپ حامد بهداد نگاه میکنم ،اونجا که میگه "پشیمونی یعنی چی؟ زندگی کردم اون لحظه رو وجود داشتم حتی به غلط " بعد برمیگردم به زندگی خودم نگاه میکنم و میبینم چقدر عذاب وجدان ها داشتم و چقدر پشیمونی ها با خودم به یدک میکشم ،انسان موجود عجیبیه ،


ادامه مطلب
آخر هفته خوبی نبود. نه درس خوندم نه رفتم بیرون. عوضش چهارشنبه مریض شدم و این دو روز داشتم ریکاوری میکردم. برای اولین بار توو عمرم سرم زدم... و خلاصه.
دیشبم اومدم درس بخونم اونجوری شد انرژیم افتاد. با بچه ها کارتون دیدم.
 
الف هم داره ادا های ز رو در میاره؛ بچه بازی. و میدونین چیه: به من چه ربطی داره مشکل اونا اصلا؟ :/ آدمای پر رو.
 
الانم داشتم فکر میکردم نوجوونی چه خوب بود ؛ توو رویاهامون زندگی میکردیم. نمیدونستیم دنیا قراره اینقد زشت بشه یه روزی.
کاش...غریبه نمی شدی...کاش دیر نمی کردی...کاش الان که دیر کردی......بی فایدست!افسوس خوردن چیزیو عوض نمیکنه...حالا میدونم اگه قدرت داشتم چی میخواستم...خوندن ذهن شما دوتا!قطعا اگه این قدرتو داشتم هیچ وقت گول هیچکسو نمیخوردم...ساعت چهار و نیم صبحه...و اولین کاری که بعد از بیدار شدن کردم چک کردن گوشیم بود:"کجایی؟..."واسه همینه از احساسات انسانی بدم میاد...زیادی پیچیده ان...و قطع به یقین دردناک...آرزو میکنم تو زندگی بعدیم ربات باشم*
دیشب برای اولین یار بعد از مدتها دوست داشتم زودتر برسم خونه ، با مامان حرف بزنم و برم‌تو تختم، بخوابم!
برای خودم خیلی خیلی عجیبه ،اصلا غریبه...
اصلا حالم داشت از جایی که همیشه دوست داشتم تا دیروقت اونجا باشم(بیرون) به هم میخورد ، خیلی خیلی حال غریبی بود...
مدت ها بود حالم خراب بود نمی تونستم بفهمم از چیه و به هر چی مشکوک میشدم روش زوم میکردم که ببینم متهم اصلی خودشه یا نه و جالبه میدونستم چی داره حالمو خراب تر می کنه. در یک لحظه تلگرام و اینستاگرام رو پاک کردم. حس میکردم دلم فقط و فقط خودمو و دنیای اطراف خودمو میخواد. فرداش حس سبکی داشتم و یه سری چیزها رو میدیدم که همیشه از چشمم غافل بودن. من خیلی آدم اهل سوشال مدیا نبودم و نیستم ولی ین تصمیم به شدت در روش زندگی و فکر من تاثیر داشت. یه مدت بعد بغض دا
میخوام برم باهاش حرف بزنم و از رازهایی ک هیشکی ازش خبر نداره بهش بگم...شنبه بعد اون حرفی که زد حس کردم داره بهم میگه انقدر دور نشو ازم... امروز تو خیابون از بیکاری داشتم به حرفایی ک ممکنه بهش بزنم فکر میکردم...بغض خفه ام کرد..و باریدم..برای سومین بار توی خیابون نفس کم آوردم...باید حرف بزنم...باید برطرف شه این همه سوء تفاهم...باید تموم شه این همه سردی...هعییی
نوشتم تا فردا ک از خواب بیدار شدم یادم باشه که دیشب چه برنامه ای براش داشتم...
بسم الله الرحمن الرحیمسال ۱۳۹۵بود سال حفظ یکساله ما.من خیلی به وسیله ساختن علاقه داشتم. توی موسسه قبلی یک حوض بزرگ بود. من با اون حوض انس داشتم یک روز یک ماشین کوچک درست کردم که با سه تا باتری نیم قلم کار میکرد و خیلی تند میرفت . اون رو آوردم موسسه و روشنش کردم و
ادامه مطلب
۹ ژانویه دو هزار و بیست.....
ساعت: ۱۲ ظهر
دنپاییهام رو جفت کردم و همون جای همیشگی قرارشون دادم.....کفشهام رو پوشیدم....وقت رفتن بود.....سه ساعت دیگه پرواز داشتم.....وقتی داشتم دنپاییهامو جفت میکردم با خودم گفتم،یعنی برمیگردم؟؟؟(سوالی که هیچکدوم از اون بچه هاییکه تو هواپیمای پودر شده بودن از خودشون احتمالا نپرسیده بودن ولی من چون یک روز بعد از اون حادثه ی ناراحت کننده پرواز داشتم،این سوال رو از خودم پرسیدم).....
درجواب سوالم به خودم گفتم،ترمم رو به خو
ساعت مچی دوست دارم...قطعا اگر تمکن مالی داشتم، یک کلکسیونر ساعت می شدم...از همون ابتدای کودکی اصرار داشتم که ساعت بیاندازم...امروز که خیلی ها بواسطه موبایل از ساعت مچی چشم پوشی کردن، آدم های ساعت دار، خاص به نظر میان...هنوز هم از ایستادن مقابل ساعت فروشی های حول و حوش پلاسکوی مرحوم و تماشای ساعت های اصیل و قیمتی سیکو و سیتیزن لذت می برم...ساعت علاوه بر اعلام زمان، با انداختن در دست راست، نشانه ای از چپ دست بودنم است...این موضوع احترام ساعت را برای
چند روز نبودم پس سلام علیکم :)میان ترم داشتم هنوزم ادامه داره پروژه داشتم هنوزم ادامه داره__________________________نیمه شعبانه راستیییی عیدتون مبارک ؛)__________________________الان کلاس دانش خانواده دارم ولی یه آقایی اومده داره درباره ی تیپ شخصیتی و این چیز میزا حرف میزنه یه سری حرفاش عالیه یه سریش چرته@_@ بهترینش که من عاشقشم اینه که خیلی گوش بده خیلی دقت کن و با دقت ببین ولی کم حرف بزن
من وقتی در کلاس دوم بودم یک دوست دیوانه ای داشتم که توی مدرسه به آن پروفسور
می گفتند ولی آن در مدرسه همیشه جواب معلمان را میداد من یادم است که در کلاس دوم یکی از بچه ها خورشید ویکی از بچه ها مآه بود و آن دوستم ماه شد خلاصه این داستانی بود که من آن را خیلی دوست داشتم واز آن دوستم ممنونم که هالا بهترین دوست من صدراست و تا الآن که کلاس پنجم هستم دوست عزیز من است و آن الان بیمار است دعا کنید خوب بشود 
 
 
 
_تو بگو، دلم به چی خوش باشه؟ به اومدنت، به رفتنت؟ به درس خوندنت؟ به خوابیدنت، به بیدار شدنت؟ "به زندگی کردنت؟" بگو به چی امیدوار باشم؟ کدومشون به درد می‌خورن؟
می‌دونی شنیدنش چه حسی داشت؟ مثل سیلی خوردن. یه سیلی محکم که باعث می‌شه بیفتی رو زمین و گوشت زنگ بزنه. اما نمی‌دونم چرا توی دلم داشتم قهقهه می‌زدم. یه خنده وحشتناک هیستیریک. و همه تلاشمو کردم، هرچی داشتم رو گذاشتم وسط که نگم: "به مردنم. می‌تونی به مردنم امیدوار باشی، حداقل تو اون یه مور
مقدمه :
سلام من محمد حسین آشنا هستم 
من قبلا به سنگ ها خیلی علاقه داشتم. به خاطر اینکه جرقه زدن سنگ ها را دوست داشتم. و به همین دلیل خیلی گشتم تا سنگی را پیدا کنم که جرقه بزند، و توانستم.
سنگ هایی که پیداکردم این مشخصات را داشتند:یا شفاف بودند. یا سیاه و غیر شفاف. وقتی درتاریکی سنگ ها را به هم می زدیم جرقه می زد و بوی عجیبی می داد.من توانستم اسم بعضی از این سنگ ها را پیدا کنم:مرمر۱کوارتز شیری۲
۱. با خواهرجان و مامی رفتیم سینما فیلم "جهان با من برقص" [دوسش داشتم .. در عین سادگی و شوخی شوخی راجع به همه چی صحبت کرد و فیلمی بود ک بعدش تورو ب فکر میبرد + جایی که فیلمو گرفتن قشنگ بود ولی چنتا صحنه داره خوب نیس بچه ها ببینن خشونت داره] 
۲. تن ماهی داشتم میدادم ب گربه های پارک مث این cat lady ـا شده بودم ک کلی گربه داشت دورم میچرخید .. گربه سیاهه ام هی میپرید هوا:دی
۳. املت گوشت چرخ کرده + خورشت قیمه ترش 
سلام دوستای گلم
خوبین خوشین
منم خوبم ساعت بیست دقه به هفت صبحه 
خداروشکر از ی بحران بزرگ عبور کردم و روزگارم با همسر بروفق پاشا س خخخخخخخخخ
خدا خیلی کمکم کرد که آروم بگیرم
داشتم الکی الکی به خودکشی و طلاق فکر میکردم
میدونین ی چیزی مث ی حمله بهم دست داده بود و فک میکردم همه بر علیه من هستن دوست داشتم تمومش کنم
ولی خب لطف خدا شامل حالم شد 
آروم شدم و خوبم خداروشکر
دوروز خیلی عالی با پاشا داشتم
تربیت بدون داد و فریاد
و چقدر بهم چسبید که همسر اول ا
ساعت ۴ صبح خجالت کشیدم از چیزی که دیدم خجالت کشیدم ،سرخ شدم ،استرس گرفتم ،نکنه خونده باشه اگه خونده باشه چقدر بخاطرش خندیده باشه....
ساعت ۴ صبح یه بار پاکش کردم ،دوباره و سه باره خوندمش ،چند کلمه اشو پاک کردم ،یه خط بهش اضافه کردم ، دوباره  گذاشتمش ....
ساعت ۴ صبح من فقط خجالت کشیدم ،ته دلم دلشوره عجیبی داشتم ،استرس داشتم...
امروز ساعت ۱۲ ظهر بازم خجالت کشیدم با یاد آوری گذشته ام اشتباهاتی که داشتم ،اتفاقاتی که برام افتاد ،و نتیجه همه ی این خجالت
تمام قدرتش را جمع می‌کند و مشتی روی صورتم می‌نشاند.از کبودی هایم لذت می‌برد.لبخند می‌زند.سرم می‌افتد پایین و قبل از این‌که بدنم به آن ملحق شود،محکم لگد می‌زند به شکم‌ام و از همان‌جا پرت می‌شوم فرسنگ ها آن‌طرف‌تر. صدای  قهقهه می‌پیچد توی گوش هایم.خوشحال است.در هم شکستگی استخوان هایم چهره‌ام را جمع‌ می‌کند توی خودش.پلک هایم را روی چشمانم فشار می‌دهم.صدای خوشحالی‌اش را که می‌شنوم،لبخند می‌زنم.او هم می‌خندد و نزدیک می‌شود.خوشحالی
+ متوجه شدم که یکی از بلاگرها منت رو سر نوشته های من گذاشته و اون قدیمی ها رو یه مروری کرده... حالا سوالی هم که داشته توی کامنت جدیدترین پست نوشته و کلی خاطرات خوب رو برام زنده کرده... از اینکه شخصی وقت بذاره و نوشته هامو بخونه لذت میبرم... چون معتقدم متنی که نوشته میشه باید خونده بشه، خونده نشه با آشغال فرقی نداره! یکی دو سال پیش منم مشتاق شدم پست های قدیمی یه وبلاگی رو بخونم که با برخورد زشت نویسنده ش روبه رو شدم... نمیدونم چرا تا به امروز هنوز هم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

عکس و مطالب سرگرمی جالب