نتایج جستجو برای عبارت :

یه پسر وبلاگ نویس، یه جوری مغزم رو کنترل میکرد که باهاش حرف بزنم

سلام 
من یه دختر مجرد هستم، تقریبا ۱۹ سالمه، در یه وبلاگ اتفاقی باعث شد من با یه آقا پسری آشنا بشم ، حالا به منزله دوستی نبود، تو وبلاگ بدم رو گفتن، بعد فهمیدن قضاوت کردن، باهام چند روزی حرف زدن که از دلم در بیارن، منم برام عادی بود.
از طریق همون وبلاگ راستش بهم پیشنهاد دوستی داد، قبول نکردم، یه جوری مغزم رو کنترل میکرد که باهاش حرف بزنم، جدی میگم اما خب شماره خواست که ندادم و همه ش میگفت تو اعتماد نداری مدام تحریکم میکرد که بهش شماره بدم و دو
_من دقیقا برعکس کسانی ام که خوب می نویسند ولی موضوع و سوژه ندارند.
_این وبلاگ رو زدم که حداقل بتونم توی نوشتن راه بیفتم.منظورم همون در حد جمله بندی و ایناست نه نوشتن یه رمان پونصد صفحه ای جذاب.
_توی مغزم داستان،خاطره و یا ماجرای هر چیزی رو که می خوام بنویسم رو از اول تا آخر تصور می کنم و می دونم چی به چیه اما موقع نوشتن که میشه همچین مغزم قفل می کنه که باید زنگ بزنم کلید ساز بیاد.
_از امروز به بعد بیشتر می نویسم.
 
با گذشت ۲-۳ هفته از اون دعوا و فشار عصبی هنوز نمیتونم بخوابم و هرشب خواب دعوا و قتل و... میبینم . هنوزم دلم باهاش صاف نیست و دوست ندارم باهاش حرف بزنم حتی یک مقدار پول دارم میخوام با کمکش لپ تاپ بخرم ولی تو ذهنم کلا قیدش زدم چون نمیخوام باهاش حرفی بزنم . به جز سلام ذاتا هیچ حرف دیگه ای باهاش ندارم . دلم میخواد یا این زندگی تموم شه یا عمر من . چون واقعا درعذابم دیگه تحمل دعوا ندارم ... حالم خوش نیست :( 
بسم الله
میدونی. یه نقطه ی تاریک توی مغزم و زندگی هست. یه نقطه ی درد. یه نقطه که نمی تونم توی وجودم حلش کنم. و هر چند وقت یه بار مجبورم باهاش مواجه بشم... مجبورم... و این درد مواجه همیشه با من همراهه... انقدر که مثلا مجبور بشم برم اینستاگرامی که اذیتم می کنه رو چک کنم.... ازش اسکرین شات بگیرم و به خاطر بسپرمش.... و بجنگم... با سیاهی اش توی وجودم بجنگم...
چقدر دلم میخواست روبروت میشستم و دستت رو میگرفتم و گاهی از خودم برات می گفتم.... گاهی... قیافه من شبیه ادم
امروز روز دوستیه؟!از میم فاکتور میگیرم و میگم :
دلم یه دوست فهمیده و قابل اعتماد میخواد
بتونم حرف بزنم باهاش بدون اینکه قضاوتم کنه.از هر چی اذیتم میکنه بگم و خیالم راحت باشه که یا منو میفهمه یا راهکار خوبی برام داره
نمیدونم
همه ی آپشنهایی که یه دوست خوب داره
من دلم یه دوست خوب میخواد
خوب واقعی. نه خوب نصفه نیمه
به اندازه موهای سرم آدم دور و برمه اما یک دوست دلخواه ؟ نیست
و به اندازه یک عمر شاید ، میتونستم باهاش حرف بزنم اما حالا؟ تنهام و ساکت
همیشه دلم میخواسته با کسی حرف بزنم از ته دلم حرف بزنم هرچه واژه لعنتی که توی سلول به سلول بدنم دارند میچرخند را بالا بیاورم و برای یکبار هم شده احساس کنم سبک شدم احساس کنم چیزی مغزم را نمیخورد 
ولی آدمها نمیخواهند گوش بدهند آنها فقط میخواهند جوابت را بدهند و به تو اثبات کنند که از تو بدبخت ترند آنها میخواهند نصیحتت کنند من با آدمهای زیادی حرف زدم 
هیچ کدامشان به معنای واقعی کلمه هیچ کدامشان حتی خود لعنتی ام نمیخواهند گوش بدهند و آدم نمیداند
رفتم دکتر. نشستیم فکرهایمان را روی هم گذاشتیم و به سه نکته رسیدیم! علت ارتعاشات 1-فشار عصبی چند روز پیش و 2-موبایل 3-کم خوابی ست.
نتیجتا من برای حفظ سلامت جسمی و کمی هم سلامت فکری باید این سه را مدیریت کنم. حالا چندتا مسئله پیش می آید! مقاله خواندن ها و کتاب خواندن ها با موبایل بوده تا الان، چه کنم؟ روی بیاورم به مجلات و کتاب های کاغذی! پس لازم است سری به کتاب فروشی مسترامیدی دلبرم بزنم، احتمالا برایم چایی بریزد و از رمانی که به تازگی خوانده بگوید
میخوام برم باهاش حرف بزنم و از رازهایی ک هیشکی ازش خبر نداره بهش بگم...شنبه بعد اون حرفی که زد حس کردم داره بهم میگه انقدر دور نشو ازم... امروز تو خیابون از بیکاری داشتم به حرفایی ک ممکنه بهش بزنم فکر میکردم...بغض خفه ام کرد..و باریدم..برای سومین بار توی خیابون نفس کم آوردم...باید حرف بزنم...باید برطرف شه این همه سوء تفاهم...باید تموم شه این همه سردی...هعییی
نوشتم تا فردا ک از خواب بیدار شدم یادم باشه که دیشب چه برنامه ای براش داشتم...
م همه جا بلاکم کرده. باورم نمیشه، غمگینم، دلم می‌خواد باهاش حرف بزنم، با یکی حرف بزنم
پووووف حوصله‌ام از زنده بودن سر رفته
خیلی نامرده... بعد اونهمه رابطه... چیکار دارم خب؟ یه لایک تو اینستا ... چرا اینجور نامرد آخه؟
همشون همینن، تهش بلاکت می‌کنن و تمام . 
لیستو اسکرول میکنم،"میم"؟ نه اونقدر دور شدیم که دیگه نمیشه باهاش حرف زد
"ز"؟ نه واقعا
"ر"؟ نه اون نمیگه،منم نمیگم
"میم2"؟ هنوز یکم راحت نیستم باهاش
"د"؟ نه،بعد اون قضایا ترجیح دادم فاصله حفظ بشه.
و بله اینا پنج تا دوست صمیمیم بودن.
و هربار تهش به این نتیجه میرسم خودم با خودم معضلاتمو حل کنم و حرف بزنم ،خیلی بهتره
خوشحالم که یک وبلاگ دارم.
خوشحالم که این وبلاگ رو دارم.
مغزم خسته است. اطلاعات ورودی پرفشار و پرحجم وارد مغزم شده. فرصت فکر کردن نداشتم. الان که خلوتم برگشته، تحلیلشون سخته. ای کاش می‌شد یه‌جوری بدون حرف زدن حرف زد.
دیالوگ برام سخت شده. سوال می‌پرسن درست جواب نمیدم. این چند روز زنگ می‌زدن برنمی‌داشتم.
افسردگی گرفتم.
بهت عجیبیه.
+ فکر کنم واضح شد که ناراحتی غلبه‌ی خیلی بیشتری داشته. گرچه پشیمانی در کار نیست.
+ هیچ قصد نداشتم در مورد این حجم از
دیشب از سر دلتنگی بهش گفتم می خوام باهاش حرف بزنم ولی یادم رفت. با این که دیشب هم بهم پیام داده بود باز یادم نیومد که خودم خواسته بودم باهاش حرف بزنم و جوابش رو ندادم!
نگرانم بود یا هرچی، صبح که به زحمت از اون خواب بد، -خوابی که توش زدم تو صورت بهترین دوستم - بیدار شدم، دیدم روی صفحه ی گوشیم +99 تا میس کال و مسج دارم ازش... یک کم نگران کننده بود، نبود؟
توی آخرین مسجش نوشته بود: مگه نگفتی می خوای باهام حرف بزنی؟ من کل شب منتظرت بودم و هنوز هم منتظرم، ب
امروز داشتم به این فکر میکردم، که فلان روز نیازی نبود به پسرم سر پاستیل سختگیری کنم و اینطور اشکش رو ببینم؛ کافی بود برنامه ی دیگه ای میچیدم تا به هدف میرسیدم. ولی ترس از فجیع شدن یک انفاق ساده در آینده باعث شده بود مغزم به درستی موضوع رو تحلیل نکنه و نتونم تصمیم پخته ای بگیرم.
این پروسه مادری رشد مغزم رو چندین برابر کرده به حدی که انگار حس میکنم بخش هایی از مغزم از زیر پرده ای بیرون اومده و داره فعالیت میکنه.
دوست دارم این باز شدن عقل و نگاهم ر
دلم میخواد یه روزایی ذهنمو ...مثل کیفم خالی کنم رو میز ...
و تکون تکونش بدم انقدر که هیچی توش باقی نمونه...
هیچی...
بعدش دونه دونه آرزوهامو بردارم ...فوت کنم...و خاک و گردشو بگیرم 
ترس هامو مثل آدامس بجوئم...
استرسامو مثل آشغال دستمال کاغذی و رسید های قدیمی‌ پرت کنم دور ...
خاطراتمو زیر و رو کنم و اگه چیزی ازش به دردم خورد بذارم سرجاشو بقیه رو بریزم توی کشو و درشو قفل کنم...
عادتامو اطلاعاتمو...همه رو همه رو یه بار نگا کنم...و اگه چیزی از توش داغون شده و خر
امروز بعد از مدت ها فرصتی دست داد تا مطالب منتشر شده قبلی وبلاگ تازه های بیان را مرور کنم. متاسفانه برخی از وبلاگ های که در گذشته بسیار فعال بودند حذف شده بودند و موضوع و محتوای برخی از وبلاگ ها به طور کامل تغییر داده شده بود. به همین دلیل یک بررسی روی همه وبلاگ های معرفی شده داشتم و به ناچار برخی از مطالب را حذف کردم.
در نهایت برای اینکه مخاطبان این وبلاگ با لینک های حذف شده یا وبلاگ هایی با محتوای اشتباهی مواجه نشوند، تصمیم دارم که با وسواس بی
امروز برای بار چندم حروف اسمشو سرچ کردم اما نبود این آیدی دیگه وجود نداشت.نبودنش و این‌که می‌دونم می‌تونم پیداش کنم و باهاش حرف بزنم اما جرئتش رو ندارم اذیتم می‌کنه و بهم احساس ضعف می‌ده.
دلم می‌خواد برم باهاش حرف بزنم، بهش بگم متاسفم که با احساسات نپخته‌م و هیجاناتی که همیشه ادعای کنترلشون رو دارم اما حقیقت این نیست بهت فرصت حرف زدن ندادم و فقط گفتم نمی‌دونم چرا این‌جام.
فقط فرار کردم بدون این‌که صبر کنم بدون این‌که به تو هم فرصت حرف
توو اینستای پیجی مربوط به دانشگاه بهشتی زده بود از کارکنان دانشگاه تقدیر کنیم و ... که یهو یادش افتادم. یاد اون پسرِ جوون مهاجر افعان که تو دانشگاه کار میکرد و توو دانشگاه میخوابید و چند سالی بود نرفته بود ولایتشون. چه مهربانانه به گل ها می رسید. اون حرف رو باهام شروع کرد راستش من دوست داشتم باهاش حرف بزنم اما هیچ وقت نتونستم شروع کننده خوبی باشم. دنبال در اداره پردیس دانشگاهی بین خرابه های داتشکده قدیم زیشت شناسی بودم که یافتنش اسون تر از پی
لای پست های یکی از وبلاگ هایی که دنبال می کنم پست ِ غریبی دیدم. نویسنده نوشته بود: " دلم میخواد یک بار دیگر او را ببینم. "
تمام محتوای پست همین بود. 
بعد یک نفر آمده زیرش کامنت گذاشته " چرا انقدر مبهم و غیرمستقیم اونم توی یک فضای عمومی مثل وبلاگ ؟.. یه ایمیل بهش بزنید و باهاش قرار بذارید. "

...

داشتم فکر میکردم یحتمل احساس ِ غربت ِ نویسنده در هنگام ِ خواندن ِ این کامنت چندین برابر بیشتر از زمان ِ نوشتن ِ آن یک جمله باشد ...  
" یه ایمیل بهش بزنید و ب
 
همه انسان ها لحظاتى از زندگیشان سیاهند 
من نیز گاه بدان لحظاتم نگاه مى کنم
لحظاتى که خشم تمام وجودم را سیاه مى کنید
هرچه میخواهم اسلاید بعدى را بزنم تا بیاید و بشورد
نمى شود
انگار دستم گیر کرده است
سوزن گرامافون گیر کرده است
و مغزم مغزم کنترلش را از دست داده است
ماشینى هستم که چپ کرده است و فرمان از دست راننده خارج شده و غلت مى زند و  
قلبم مى گرید
 
همه انسان ها لحظاتى از زندگیشان سیاهند 
من نیز گاه بدان لحظاتم نگاه مى کنم
لحظاتى که خشم تمام وجودم را سیاه مى کنید
هرچه میخواهم اسلاید بعدى را بزنم تا بیاید و بشورد
نمى شود
انگار دستم گیر کرده است
سوزن گرامافون گیر کرده است
و مغزم مغزم کنترلش را از دست داده است
ماشینى هستم که چپ کرده است و فرمان از دست راننده خارج شده و غلط مى زند و  
قلبم مى گرید
خیلی جالبه
من هیچوقت فکر نمیکردم
که منیکه فانتزیم بود کسی رو ببینم و باهاش حرف بزنم و برم باهاش چایی بخورم و گپ بزنیم
روزی برسه، که نخوام که اینکارو انجام بدم و ردش کنم.
این اصلا هیچ افتخاری نداره در خودش، فقط دارم فکر میکنم که ادمها واقعنی عوض میشن ها!
اولا فانتزیای ادمها عوض میشن،
در ثانی آدمی وقتی دلش میشکنه، میشکنه! دیگه کاریش نمیشه کرد!
وقتی فانتزی آدمها، خود شما هستین، تا دیر نشده براورده کنین فانتزیشونو. بذارین از داشتن شما خوشحال باش
امروز یکسال از زمانی که وبلاگ زدم می گذره. هرچند، برای خودم انگار سه چهار ماهی بیشتر نگذشته. اینجا رو زده بودم که بیشتر بنویسم، که بیشتر حرف بزنم. اما همراه شد با اتفاق هایی که باعث شدن بیشتر و بیشتر سکوت کنم و برگشتم به دفترچه نویسیم. اینجا،نشونم میده واقعا زمان چقدر زود میگذره. بیشتر مینویسم، یا حداقل سعی می کنم بعضی نوشته هام رو جوری که خدارو خوش بیاد اینجا هم بذارم. نمیتونم بگم الان به چشم وبلاگ یکساله بهش نگاه میکنم چون نمیکنم. بیشتر شبیه
با نام و یاد خدا
آغاز می‌کنیم.
یه زمانی قبل از همه‌گیر شدن دنیای شبکه‌های مجازی مثل اینستاگرام، دنیای سایت‌ها و وبلاگ‌ها و نوشته‌ها و نوشتن‌ها رونق داشت. آدمای زیادی وقت زیادی رو اینجور‌ جاها میگذروندن.
اما الان خیلی کمتر شده...
همون زمانا تو بلاگفا یه وبلاگ داشتم.
اینجا رو هم تازه شروع کردم.
به امید اینکه رهاش نکنم و بیام بعضی وقتا یه بار اضافی روی مغزم رو خالی کنم اینجا تا جا باز بشه واسه بارگیری دوباره ؛)
با ۳۵ دقیقه تاخیر بالاخره رسیدم کلاس =)))
وقتی رسیدم دیدم کتاب بیوشیمی و هندزفریم یادم رفته و در نتیجه هر کار مفیدی از قبیل درس خوندن و آهنگ گوش دادن برام تعطیله =((
گفتم حالا که بعد مدت ها بیکار شدم و خسته هم نیستم برم یه دستی به سر و روی وبلاگ دومم (دانشجوی پزشکی) بزنم
پاشید پاشید بیایید وبلاگ بغلی
اینم آدرسش http://mahsanmed.blog.ir
 
پلسک(plesk) یکی از محبوب‌ترین کنترل پنل های مبتنی بر وب موجود در جهان امروز است که بسیاری از شرکت های هاستینگ  از این کنترل پنل استفاده می کنند. پیکربندی ساده در پلسک باعث شده است ارائه‌دهنده‌گان خدمات میزبانی وب براحتی تعداد زیادی هاست را در یک سرور مدیریت کنند. چرا پلسک ؟ این کنترل پنل … کنترل پنل پلسک
منبع : وبلاگ ایران سرور
عین این صداهایی که مسلسل وار توی گوشمان می پیچند، نشخوارهای فکری توی مغزم پیوسته در زایشند، آخر به کدام سنگر از باور ایمان بیاورم. من آنم که در سکوت هجاهای ریشه دار و گلدوزی شده پناه گرفته ام. کاش دشنه هایی مغزم را هدف بگیرند، کمی هوای تازه می خواهم، کمی حضور...
خیلی دلم میخواست با اون آدم فضول دیشب دعوا کنم 
خب چی میگفت یه دلیلی از کار هوشمندانه ش میگفتو طی اقدامی یه
نکته ای از فلسفه ی زندگی بهم یادآور میشد
 
باید از عیب کارش بهش بگم چون امکان داشت اگه یکی دیگه این
رفتارو ببینه باهاش لج کنه اذیتش کنه بگم؟؟
 
به هر حال باهاش خداحافظی کردم :) نمیدونم چرا نمیتونم بدجنس باشم
باهاش خیلی خوب خداحافظی کردم و با لبخندو مهربونی ...اونم اتفاقا :)
اینم از این 
برف بود، کوه بود، سفیدی نتیجه ش بود و چشمهای من به طرز عجیبی خیره بود، و مغزم، داشت تصویر ذخیره میکرد و یه گوشه داشت آروم لذت میبرد، آروم، مغزم آروم بود... 
کوه برید، بریم، وقتیکه برف هست، قشنگ تر از روزای معمول تابستونشه اما، به نظرم دیتاهای کمتری به مغز آدم میده ولی عمیق تر(درک رنگ سفید کمرنگ و پررنگ) و نور معنی بیشتری پیدا می کنه... 
بى دلیل 
یچیزیم هست... خودمم نمى دونم چمه:/
اصلا نمى دنم چرا دارم این پستو مینویسم...... شاید بخاطر اینه کسیو ندارم باهاش حرف بزنم.... 
پوفففففف
دلم نمى خواد گریه کنم 
ولى حتى اگه بخوام هم نمى تونم 
 
واقعا نمى دونم باید چى کار کنم......
دلم می خواهد مکانی را بیابم و تا دل تقاضا دارد غر بزنم . آنقدر غر بزنم که دیگر جایی برای شکایت باقی نماند  . راستش را بخواهی مغزم از مشتی افکار پوچ دچار اسپاسم شده . به جایی نیاز دارم که همه را دور بریزم . وقتی به خودم بیایم که بتوانم نفسی عمیق بکشم. حال و هوای این روزهای من به کابوس شباهت دارد . یا شاید به نهالی عقیم تبدیل شده ام که برگ و باری نمی دهد . شاید هم تنهایی بلایی شده که احساس نامساعدی داشته باشم. هر چه که هست، دوست داشتنی نیست. همین احساس
برای این روزا که عمیقا خسته‌ام و تنها و آفت‌زده. چرا آفت‌زده؟ چون فکرایِ اضافی رسوخ کردن به همه جایِ مغزم و انگار آفت افتاده به جونِ ذهنم و فکرام و حرفام. حرف زدن به آدما رو تبدیل کردم به سخت‌ترین کارِ ممکن برایِ خودم و منتظرِ هیچی‌ام. سعی می‌کنم قوی باشم. جوری که بقیه زل بزنن تو چشمام و بگن ”تو دیگه چه مشکلی داری؟ خانواده نداری یا کارتن خوابی؟” و من نفهمم خوشحالم باشم که اینقدر محکم جلوشون ظاهر شدم یا ناراحت باشم که نمی‌تونم هیچی بگم. که
برای این روزا که عمیقا خسته‌ام و تنها و آفت‌زده. چرا آفت‌زده؟ چون فکرایِ اضافی رسوخ کردن به همه جایِ مغزم و انگار آفت افتاده به جونِ ذهنم و فکرام و حرفام. حرف زدن به آدما رو تبدیل کردم به سخت‌ترین کارِ ممکن برایِ خودم و منتظرِ هیچی‌ام. سعی می‌کنم قوی باشم. جوری که بقیه زل بزنن تو چشمام و بگن ”تو دیگه چه مشکلی داری؟ خانواده نداری یا کارتون خوابی؟” و من نفهمم خوشحالم باشم که اینقدر محکم جلوشون ظاهر شدم یا ناراحت باشم که نمی‌تونم هیچی بگم. ک
من بندۀ وبلاگ‌هایی هستم که آرشیوشان یک جایی بین سال‌های 86 تا 93متوقف شده.قالب وبلاگ پریده و عکس های آپلود شده هم دیگر قابل دسترسی نیست.نویسنده با یک اسم مستعار نوشته و  در آخرین پستش هیچ خبری از رفتنش نداده.طوری رفته که حتی برنگشته نظرات آن پست را تایید کند.نه ایمیلی گذاشته نه حتی اسمی که بروم تو سایت بهشت زهرا چک‌کنم که آیا گذرش به آن طرف افتاده یا نه.گاهی که حسابی می‌زند به سرم برای یکی ازنویسنده‌های مستعار کامنت می‌گذارم و حرف‌هایی که
مثلاً از خودش می‌پرسه من چرا باید یه نفر رو احتیاج داشته باشمکه باهاش دو کلمه حرف بزنم؟خودم با خودم می‌تونم بیشتر از دو کلمه با خودم حرف بزنمو حرفای خودمو راحت‌تر بفهمم.اگه کسی به اینجا برسه،دیگه نه دنبال کسی می‌گرده، نه انتظار کسی رو می‌کشه...+داستایفسکی
تصمیم گرفتم بعد از ۵ سال دوباره شروع کنم به نوشتن با این تفاوت که قبلا در بلاگفا و الان در بیان...اما انگار نوشتن از یادم رفته،دیگه نمیتونم مثل قدیما خوب بنویسم،فقط میتونم بنویسم که حداقل آروم بشم،مغزم بایگانی بشه،باید بنویسم تا حالم یکم بهتر بشه،آخه من  آدم نوشتن بودم با وبلاگ نویسی خو گرفته بودم،حتی خودمم باورم نمیشه چطور۵سال تونستم فاصله بگیرم...دوباره من و وبلاگ نویسی و سه نقطه هایی که معنیشون کلی حرف نگفته است...
تصمیم گرفتم بعد از ۵ سال دوباره شروع کنم به نوشتن با این تفاوت که قبلا در بلاگفا و الان در بیان...اما انگار نوشتن از یادم رفته،دیگه نمیتونم مثل قدیما خوب بنویسم،فقط میتونم بنویسم که حداقل آروم بشم،مغزم بایگانی بشه،باید بنویسم تا حالم یکم بهتر بشه،آخه من  آدم نوشتن بودم با وبلاگ نویسی خو گرفته بودم،حتی خودمم باورم نمیشه چطور۵سال تونستم فاصله بگیرم...دوباره من و وبلاگ نویسی و سه نقطه هایی که معنیشون کلی حرف نگفته است...
آهان راستی، از پارسال پیرارسال‌ها تا همین دیروز، یه سری مسئله حول روابط انسانیم شکل گرفته بود تو مغزم که اگه یکیشونم حل می‌شد، بقیه هم حل می‌شدن می‌رفتن خونه‌شون. ولی همه‌شون نشسته بودن یه گوشه مغزم و بر و بر در و دیوار رو نگاه می‌کردن؛ هر از گاهی هم زیرپایی می‌گرفتن برای بقیه اعضای خانواده :|
خلاصه، یه اتفاق خیلی کوچولو و روزمره افتاد چند روز پیش، که صرفا نمونه کوچیکِ همون مسئله های قبلی بود ولی این دفعه من جای یه آدم جدیدی از داستان بو
تصمیم گرفتم بعد از ۵ سال دوباره شروع کنم به نوشتن با این تفاوت که قبلا در بلاگفا و الان در بیان...اما انگار نوشتن از یادم رفته،دیگه نمیتونم مثل قدیما خوب بنویسم،فقط میتونم بنویسم که حداقل آروم بشم،مغزم بایگانی بشه،باید بنویسم تا حالم یکم بهتر بشه،آخه من  آدم نوشتن بودم با وبلاگ نویسی خو گرفته بودم،حتی خودمم باورم نمیشه چطور۵سال تونستم فاصله بگیرم...دوباره من و وبلاگ نویسی و سه نقطه هایی که معنیشون کلی حرف نگفته است...
بعضیا هم هستن خیلی بی چشم و رو تشریف دارن
خودشون تو قعر حاشیه هستن و آدم رو میکشن توش ولی بعد ادعای فضلشون میشه
اتفاقا کسایی که بیشتر از حاشیه فراری هستن خودشون به شدت درگیرشن.
این قضیه رو به عینه دیدم:)
و واقعا متنفر شدم از این جور آدما امروز:|
================================================
کسایی که کافیه نقطه ضعفت دستشون بیفته تا هی مسخرت کنن
================================================
وای مغزم خراب شد
دلم میخواد گند بزنم به یه سری آدم ها
 
که من نمیدونم براش چیکار کنم
به افکار مثبت رو بهش نشون میدم
باهاش حرف میزنم
اما ایشون فقط دارن به حسرتاشون نگاه میکنن
و صدایی هم جز صدای گریه ی خودشون نمیشنون
انگار که دیوونه شده باشه دور از جونش
انگار داره تقلا میکنه و داد و بیدادی راه انداخته که بیا و ببین
چطور بهش توجه کنم که آروم بگیره؟ چطوری نوازشش کنم که احساسم کنه؟ چطوری آرومش کنم؟چطور باهاش حرف بزنم که صدامو بشنوه؟ اگه یه لحظه بهم فرصت بده با صدای فوق ملایم و آرومی بهش میگم دوستش دارم
* بعد از کلی درد کشیدن می‌تونم بگم که خوب شدنه حالمو فقط در تموم شدن این رابطه می‌بینیم!
* به جرعت می‌تونم بگم که پشیمونم ازینکه برگشتنش رو قبول کردم!
* قرار بود با برگشتنش حال اونو خوب کنیم.. قرار نبود همه چی بدتر بشه..
* البته شاید هم اون بین تمام درگیریهاش، که من هنوزم نمی‌دونم دقیقا چی هستن، این بدتر شدن رو حس نمی‌کنه.. و من واقعا نمی‌دونم اینو چجوری بهش بفهمونم⁦‍♀️⁩
* و خیلی چیزای دیگه که تو مغزم گره خوردنو نمی‌دونم چجوری از هم بازشون ک
* بعد از کلی درد کشیدن می‌تونم بگم که خوب شدنه حالمو فقط در تموم شدن این رابطه می‌بینیم!
* به جرعت می‌تونم بگم که پشیمونم ازینکه برگشتنش رو قبول کردم!
* قرار بود با برگشتنش حال اونو خوب کنیم.. قرار نبود همه چی بدتر بشه..
* البته شاید هم اون بین تمام درگیریهاش، که من هنوزم نمی‌دونم دقیقا چی هستن، این بدتر شدن رو حس نمی‌کنه.. و من واقعا نمی‌دونم اینو چجوری بهش بفهمونم⁦‍♀️⁩
* و خیلی چیزای دیگه که تو مغزم گره خوردنو نمی‌دونم چجوری از هم بازشون ک
منِ تیستوی اینستاگرام خیلی واقعی تر از منِ وبلاگه -هر چند جو خیلی رودربایستی داری داره- و منِ وبلاگ خیلی واقعی تر از منِ وضعیت واتس آپ و منِ اینستاگرام با آی دی واقعیه.
باید خوشحال بود که هنوز افسارِ منِ واقعیِ زیر قشرِ خاکستری مغزم رو جایی رها نکردم.
دنبال گم شده م میگردم!!
انگار یه قسمت مهم زندگی رو یادم رفته 
من یه جایی خودمو جا گذاشتم که نمیدونم کجاست
کتاب خوندن هام رواز سرگرفتم
دستی روی ساز فراموش شده ی کنج اتاق کشیدم و میخوام وقت م رو باهاش بگذرونم
گوشی رو هم پرت کردم تو کیفم در حد زنگ و احوال پرسی مامانم 
کمتر با کسی دلم میخواد حرف بزنم وحرف میزنم
ارتباط محدود فقط با چندنفر که اگه بشه اسمشون رو گذاشت دوست
وبلاگ مینویسم 
فیلم میبینم 
درس میخونم
کتابخونه های ساکت و اروم میرم
شب ها زود
نمیدونم میدونی چقد سخته یا نهولی خوندن معماری کامپیوتر و همزمان فکر کردن به اینکه چجوری بهش بگم ازش دلخورم چجوری بگم دارم از حسودی میترکم چجوری بگم دلم میخواد یکی محکم بزنم تو صورتش و علاوه بر همه ی اینا حواسم باشه اشکم نریزه چون حوصله جواب پس دادن ندارم، باعث میشه احساس کنم سلول های قلبم داره دونه دونه از هم جدا میشه.
.
.
به تک تک آدمایی که هرروز میبیننش حسودیم میشه.
به هم کلاسیاش، به هم اتاقیاش، به استاداش، به همشون...
از همشون سخت تر اینکه هی
تو این تعطیلی نشستم زیستو خوندم تموم بشه بره پی کارش
بعد اون موقع که میرفتیم بخش چهار بودیم فصل قلب
الان فصل هفتمو پنج صفحه مونده
طیه یه عملیات ظربتی از فرصت استفاده بنمودم رفتم درس خوندم
خوببب برنامم اینه
تا اخر سال تمام کتابای حفظی مث دینی زمین شناسی ادبیات و.... میخونم
تو عید میشینم ریاضی فیزیک و شیمی گرامی خر الاق رو که باهاش بشدت مشکل دارم رو میخونم
 
 
 
پ.ن. خداییییی خیلی الان مغزم داغ کردهههههه
با نام و یاد خدا
آغاز می‌کنیم.
یه زمانی قبل از همه‌گیر شدن دنیای شبکه‌های مجازی مثل اینستاگرام، دنیای سایت‌ها و وبلاگ‌ها و نوشته‌ها و نوشتن‌ها رونق داشت. آدمای زیادی وقت زیادی رو اینجور‌ جاها میگذروندن.
اما الان خیلی کمتر شده...
همون زمانا تو بلاگفا یه وبلاگ داشتم.
اینجا رو هم تازه شروع کردم.
به امید اینکه رهاش نکنم و بیام بعضی وقتا یه بار اضافی روی مغزم رو خالی کنم اینجا تا جا باز بشه واسه بارگیری دوباره ؛)
مادرم که کلا کلا بیخیال شده و میگه فقط دعا میکنم برات و هر چی بهش میگم انگار نه انگار که احساس مسئولیتی کنه و اینور اونور برام کسی پیدا کنه.
عین خیالش نیست، دوست داره صبح تا شب لم بده جلو تلویزیون و سریال ببینه و به دعا اکتفا کنه!
از دوستام هم دیگه کسی نیست که بتونم ازش بخوام کسی رو بهم معرفی کنه...
نمیدونم دیگه باید به کجا سر بزنم، اصلا دیگه دل و دماغی برام نمونده، اینجوری ازدواج کردن چه فایده ای داره!
اون موردی هم که خودم باهاش آشنا شدم و گاهی ح
میدونی چیه؟ گاهی فکر میکنم
خدا منو تو یکی از میلیونها سیاره اش گذاشته بعد یادش رفته من اونجام
 من هی داد میزنم خدا.................. ولی فقط انعکاس صدامه که برمی گرده خدا......................
الانم رو تخت دراز شدم و با خودم فکر میکنم که با چه زبونی باید باهاش حرف بزنم مثل آدمیم که هر آه ارتباطی امتحان کرده اما نشده که نشده 
بعضی وقتا دلم میخاد فقط چارشنبه بشه و خودمو برسونم خونه و زار زار گریه کنم
مث امروز که خسته بودم و نا امید و دلشکسته
اما وقتی میرسم خونه نمیتونم گریه کنم. نمیخام مامانم بفهمه چقدر ضعیف و الکی ام
بعد میام اینجا مطلب جدیدو باز میکنم و هی میخام حرف بزنم اما همون موقع مغزم خالی خالی میشه
خدایا یادته اولش چی خواستم ازت؟ یه اتفاقی بزار تو زندگیم ک تموم شه این بی خاصیتی و بی شوقی
چند روزه به طرز عجیبی ذهنم همش دنبال خالی کردن خودشه و هعی وبلاگ و توییتر و باز میکنم و مینویسم و پاک میکنم، شاید صدها بار در روز. از خودم و از این همه میل به نوشتن برای خالی شدن تعجب میکنم.
شاید از درگیری فکریم باشه که این روزا زیاد شده، از کلافگی و بیقراریم، از عدم کنترل شرایط. ولی چیزی که بهش مطمئنم و بدون شک میتونم ازش حرف بزنم اینه که این شرایط خیلی خطرناکه. خطر افسردگی، غمباد یا همچین چیزی در کمین نشسته تا زمینم بزنه....
.
.
آسمونم رعد و برق د
چند روزه به طرز عجیبی ذهنم همش دنبال خالی کردن خودشه و هعی وبلاگ و توییتر و باز میکنم و مینویسم و پاک میکنم، شاید صدها بار در روز. از خودم و از این همه میل به نوشتن برای خالی شدن تعجب میکنم.
شاید از درگیری فکریم باشه که این روزا زیاد شده، از کلافگی و بیقراریم، از عدم کنترل شرایط. ولی چیزی که بهش مطمئنم و بدون شک میتونم ازش حرف بزنم اینه که این شرایط خیلی خطرناکه. خطر افسردگی، غمباد یا همچین چیزی در کمین نشسته تا زمینم بزنه....
.
.
آسمونم رعد و برق د
دوستم همیشه بهم میگفت که تو برخوردهای اجتماعی فرار گزینه ی اولته. قطعا باهاش موافقم. از دید ناخودآگاهم انسان ها برام دو دستن : ۱. کسانی که از برخورد باهاشون احساس راحتی ندارم که بگذریم و ۲. کسانی که قصد از دست دادنشونو ندارم. برخوردام با دسته ی دوم به قدری کوتاهه که نکنه دلشونو بزنم.
از بین آدمای داستانم کسی بود که برای اینکه ازش دور نشم هیچ وقت باهاش برخورد نکردم. این موضوع دقیقا همون فراره معروفمه ولی این مطلب به معنای اینه که در نهایت نتونست
صدا های درون مغزم دارند دیوانه ام میکنند:/
من را از کار انداخته اند:/کاملا....
مثل ادم معتادی ام که از خماری وا رفته  و میخواهد پایش را حرکت دهد و نمی تواند...راکد و بی مصرف! در نهایت هم همه به او میخندند و میگویند احمق نمی تواند خودش را جمع کند...
معتاد چه شده ام؟
خمار که شده ام؟
نمیدانم..
من هیچی نمیدانم...
میگویند سعادت در جهالت است، این است سعادت من؟این کلافگی و سقوط بدون انتها؟
واقعا دنبال چه ام؟
هزار تکه شده ام و هر تکه ام ساز متفاوتی میزند،از چن
صدا های درون مغزم دارند دیوانه ام میکنند:/
من را از کار انداخته اند:/کاملا....
مثل ادم معتادی ام که از خماری وا رفته  و میخواهد پایش را حرکت دهد و نمی تواند...راکد و بی مصرف! در نهایت هم همه به او میخندند و میگویند احمق نمی تواند خودش را جمع کند...
معتاد چه شده ام؟
خمار که شده ام؟
نمیدانم..
من هیچی نمیدانم...
میگویند سعادت در جهالت است، این است سعادت من؟این کلافگی و سقوط بدون انتها؟
واقعا دنبال چه ام؟
هزار تکه شده ام و هر تکه ام ساز متفاوتی میزند،از چن
میخوام حرف بزنم،راجب آدمایی که اومدن تو زندگیم،بعضیاشون موندن،بعضیاشون رفتن،بعضیاشون با دروغ منو شکستن،به هرحال...حالا میخوام حرف بزنم
میخوام بگم که چقدر از تعداد آدمایی که برام مهم بودم کاسته شده،آدمی که عاشقش بودم و اولین عشق واقعی زندگیمو باهاش تجربه کردم،و حالا اثری ازش تو زندگیم نیست...شاید حتی خودم خواستم که نباشه...اینجوری بهتره،انتظار آدما رو پیر میکنه...میخوام بگم یاد گرفتم دیگه بهش فکر نکنم...یاد گرفتم هروقت لازم باشه فراموش کنم
 
هیچ غمی بزرگتر از این نیست، که نتونی کسی رو برای حرف زدن پیدا کنی!هیچ کس نیست برای این که باهاش حرف بزنم یعنی هست ولی خب مسخره می‌کنند و یا شروع می‌کنند به پند و اندرز دادن و اینکه ما هم مشکل داریم و از همه مهمتر اینکه خیلی از حرف هارو به همه کس نمی‌توان زد وگرنه یه دفعه براشون میشی یه موجود ترحم برانگیز و شروع می‌کنند بهت ترحم کردن برای اینکه به خودشون اثبات کنند آدم خوبی هستند و بعد یه دفعه ازت خسته میشند و تبدیل میشی به موجودی که تو اون ه
جمعه بر میگردم شهر دانشجوییدرسامون پاره کننده س و تو خونه نمیخونم
برم اونجا که حداقل برم کتابخونه دانشگاه
رفتم غذا رزرو کنم
پول تو کارت تغذیه م نبود
خواستم شارژش کنم
گفتم اول برم بلیطمو بگیرم بعد هرچقدر پول برام موند باهاش کارت شارژ کنم
دیدم چهل تومن تو یه کارتمه
هشت تومن تو یه کارت دیگم
یعنی اگه  بانک ها بهم رخصت میدادن و اجازه انتقال کل پولا رو به یه کارت می دادن
میتونستم باهاش فقط بلیط بگیرم :/
گفتم وات تو دو وات نات تو دو؟ 
خواستم یه جور ب
کلی با خودم کلنجار رفتم که خداحافظی بکنم یا نه، که وبلاگ‌نویسی را برای همیشه ببوسم و بگذارم یک گوشه یا بگویم فعلاٌ ترجیحم بر این است که ننویسم، که "سحر نزدیک است" را رها کنم به حال خودش یا کرکره‌اش را پایین بکشم، که بک‌آپ بگیرم یا قید همه‌ی پست‌ها و کامنت‌ها را بزنم.
روزی که مترسکِ بیان از دنیای وبلاگ‌نویسی خداحافظی کرد، نوشت دلش تنگِ وبلاگ و وبلاگ‌نویسی نخواهد شد؛ آنروز این جمله عجیب، غیرقابل‌باور و حتی زننده در نظرم جلوه کرد اما ام
دیشب تا 3 بیدار بودم. میتونستم زودتر بخابم اگه زودتر مباحث دیروزمو تموم کرده بودم. یعنی اگه یک ساعت یا میم وقتم گرفته نمیشد یا آقای پ بهونه گیری نمیکرد از رفتارم و مجبور نمیشدم باش حرف بزنم ک رابطه م خوب بمونه. 
امتحانای سنگینی دارم و تلاشم ب استفاده از چندروز فرجه س. الان خسته ام. از مباحث امروزم عقب افتادم و مغزم از یک هفته گذشته ای ک بد خوابیدم خسته س. 
امیدوارم بتونم نمره های خوبی بگیرم. 
+چرا دور و برم پر شده از تظاهر؟
سوم ابتدایی بودم که با بلاگفا شروع کردم. کنار دایی‌ام، با هم‌دیگه وبلاگ ساختیم. تحت تاثیر رمان شازده کوچولو که همون سال دایی‌ام برام خریده بود، و به پیشنهاد خودش، اسم وبلاگ رو یه چیزی شبیه به شازده کوچولو در سیاره انتخاب کرده بودم. به گمونم هیجان اولین وبلاگ رو داشتن و جایی که توش حرف بزنم (یه چیزی رو اعتراف بکنم، من از نه ماهگی به حرف اومدم. چون که حرف نزده زیاد داشتم و می‌ترسیدم عمرم برای گفتن همه‌اش کفاف نده) باعث شد که رمزش رو گم بکنم. ول
تازگیا دچار یه بیماریِ حادِ مغزی شدم... یه صداهایی تو سرم میاد
مثلا سر صبح پا میشم نماز بخونم، درحالیکه پلکهام هر کدوم یه من وزن پیدا کردن و از هم باز نمیشن و میرم سمت روشویی تا وضو بگیرم، یه موسیقی جلف مدام توی مغزم پلی میشه و یه بچه میخونه: "دکتر بُنم، یه پاستیل... خواستنی ام به چند دلیل!..." 
به همین سوی چراغ عین هر روز صبح، سر وضوم میخونه، سر نمازم میخونه، میام بخوابم باز میخونه! بچه یه دقیقه خفه شو بذار نمازمو بزنم به کمرم!
آخه چی از جون ما میخو
جلسه ی سومیه که با خواهرم میرفتم کلاس سوارکاری. اون میره تمرین میکنه و منم یه گوشه ی دنج  میشینم و نقاشی میکنم.
امروز یکی از کارایی که تازه شروع کرده بودم رو برده بودم. هم نقاشی میکردم هم نگاهی به اطراف و اسبها و بقیه آقایون و خانم هایی که اومده بودن واسه تیراندازی مینداختم.
مربی خواهرم یه آقا بود. شاید نظر اول کسی ببیندش فکر کنه شلخته س ولی از نظر من مرد جذاب و خوش هیکلیه. ازش خوشم میاد. وقتی نگاش میکنم یاد یکی از دوستان میفتم. البته کاشف بعمل ا
سلام
من حمید سعادتمند هستم. سن زیادی نداشتم که به موسیقی علاقه‌مند شدم. این علاقه منجر به ادامه مسیری شد که من رو به سمت دیگر رشته‌های هنری کشید. از اون موقع تا به الان، زندگی من همیشه با مفهوم هنر پیوند خورده و امیدوارم این پیوند ادامه پیدا کنه. به وبلاگ نویسی روی آوردم، چون در دنیایی که همه اطلاعات داره به بستر شبکه‌های اجتماعی منتقل می‌شه و دیگه کمتر می‌شه با جستجو به اطلاعات دسترسی پیدا کرد، این نیاز رو احساس کردم که باید مطالبی تولید
من می‌دانستم که عوض شده‌ام. می‌دانستم که تغییراتی در من ایجاد شده که مرا تبدیل به انسانی جدید کرده‌است. و می‌دانستم که این تغییرات پایانی‌ام نیست. هر روز با مواجهه با هر مسئله‌ی کوچک و بزرگی، کارایی مغزم را می‌سنجیدم و خودم را در شرایط گوناگون امتحان می‌کردم.من عوض شده بودم و از این بابت خوشحال بودم. کنترل زندگی‌ام را در دست داشتم و در حال ساخت دنیایی مطابق میلم بودم. معرکه بود.
خودم تو بیانم ولی وبلاگ بچه هایی رو میخونم ک تو بلاگفان 
خودم اینجام اما حسرت میخورم ب اینکه عنقد راحت مینویسن بدون اینک براشون مهم باشه ... فقط میخان خالی کنن هرچی ک تو ذهنشونه رو 
اما من نمیتونم اینکارو کنم 
چ اینجا چ هرجای دیگ 
چیزی ک تو مغزم میگذره رو نمیتونم پیادش کنم رو این صفه شیشه ای 
هی بنویس 
هی پاک کن 
تهشم هیچی ... 
بیخیال اصن چ اهمیتی داره 
از غروب مدام پشت سیستمم بابت ساخت یه وبسایت آکادمیک.
با اینکه سال هاست وبلاگ دارم اما کار کردن با سیستم وبلاگ خارجی ها برام سخت بود!
بعد از ساعت ها تقلا کردن و امتحان کردن سیستم وبلاگ های مختلف، برگشتم به همونی که از ابتدا انتخابش کرده بودم:))
تا رنگش رو تنظیم کنم و قالبش رو در بیارم بیش از نصف روزم رفت اما راضی ام! چون فردا میتونم جلوی یه بخش دیگه از کار تیک بزنم! 
+فقط چه حیف که بدجنسا نمیذارن آدم دامین خودشو داشته باشه:/ ماهی ۱۵ دلار حدودا میگ
هیچ وقت فکر نمی‌کردم ، یه روزی من مامور بشم برای این وبلاگ کادو تولد هدیه بدم به نیابت از سه تا دوست صمیمیش از سه نقطه ی کشور . با سلیقه ی خودم حتی ! روی کارت براش نوشتم " زیستنت بدون درد و حرمان "  
دنیا چقدر جای عجیب و غریبی هست 
غیر قابل تصور و شدیدا خوشحال کننده ست خدایا :)) 
حتی شمارشو گرفتم و باهاش حرف زدم و آدرس خونه شونم واسم فرستاد ! 
قول گرفت همدیگو ببینیم 
نگفته بودم ؟! من از آدمای  که به شدت دوستشون دارم فرار میکنم ؟ و سعی میکنم هیچ ارتبا
امروز یه بازنده ترسو بودم و فقط بخاطر ترس کلاسمو نرفتم
ولی فردا میخوام بپرم وسط کلاسش بگم مرد ما باید باهم حرف بزنیم 
البته اشاره میکنم‌که حتما دوبار!!!
ولی خب واقعا باید برم باهاش حرف بزنم بگم شرایطم سخته برنامه ام اصلن انعطاف نداره مگرنه منم دوست ندارم اوضاع اینجوری پیش بره:/
خب...من نویسنده هستم و به پیشنهاد یکی از دوستهام که می گفت وبلاگ بزنم و رمان هام رو اونجا بنویسم،
این وبلاگ رو زدم.
در واقع من نویسنده رمانهای جنایی،پلیسی و ترسناک هستم و تا حالا عاشقانه ننوشتم.
اما این وبلاگ رو طراحی کردم تا فقط علاقه مندان رمان های ترسناک و جنایی رو در این وبلاگ جمع کنم.
شاید بگید رمان عشاقانه بهتره.
اما اینم بدونید که همه چیز،رمان عاشقانه نیست و این ژانر،کلا سبک خاص خودشو داره که من تا حالا تو اون بخشش نبودم.متاسفانه!
اما اگ
خیلی وقت بود که تو دلم نگه داشته بودم دل تنگیمو.گفتم میدونی چیه؟
سین نزد، یعنی همون لحظه نزد
فک کنم منتظر بود که بگم چیه
آخه میدونی؟ جونش درمیاد یه کلمه اضافه حرف بزنه، نمیتونه خودش بپرسه چیه
خودم نوشتم نمیدونم چیه
سین زد
گفت عن تو این وضعیت.
حتی واسش مهم نبود بدونه چیه...
حتی واسش مهم نبود بعد از دو روز پی ویشو چک کنه
حتی براش مهم نبود آهنگی رو که فرستادم گوش بده.
هیچ وقت هیچی براش مهم نبود.
.
.
مثل همه ی وقتا درجواب حرفم نوشت "هوم"
گفتم هوم و زهرما
آهنگ گوش می دم تا مغزم کار کنه ، آدامس می خورم که خوابم نبره تا این طرح پژوهشو بنویسم
و دارم به این فکر می کنم که واقعا مغزم بدون آهنگ گوش دادن کار نمی کنه؟
احتمالا برای کارهایی مجبور باشم انجام بدم یا وقتایی که خسته باشم ! نمی دونم امیدوارم این طور باشه
+ همه کارهای این ترمو گذاشتم برای هفته آخر. قشنگ لفتشون دادم تا برسم به هفته آخر 
+ از این که احتمال زیادی وجود داره که بعد از این روزها و چند هفته ، دیگه پامو هیچ دانشگاهی نزارم ، حس مبهم خوبی دا
هنوز نوشتنم نمیاد..نمیدونم قراره چی بنویسم اما گاهی صفحه وبلاگ رو باز میکنم که به رفقا سر بزنم و میبینم که چقدر دور افتادم از فضای نوشتن...
راستش توی این اوضاع شیر تو شیر مملکتمون و تنهایی های روز و شب من با دخترک، اومدن یه مهمون که چنتا وجه اشتراک باهاش داشته باشی از نعمتای بزرگیه که نمیشه وسعتش رو ذکر کرد...
بعد مدتها دیوان حافظ و اشعار فاضل رو تورقی کردیم با حضرت دوست... و چه بغضی در گلو خفه میشد از یادآوری دوران شیرین نوجوانی ام...
 دورانی که د
دیشب خواب محمدسالار رو می‌دیدم. ریش داشت، با همون نگاه همیشگی‌اش.
چند روز پیش که برای همکاری مقاله بهش پیام زدم دیر جواب داد و پیام واتس‌اپم رو سین نکرد. انگار که حالش بده، حالش خوب نیست. ...می‌خواستم امروز بهش پیام بزنم و بگم اگه دوستی نداری که باهاش درد دل کنی، من هستم. ولی خب، یه نگاهی به خودم و خونه‌مون انداختم، منصرف شدم.
این روزا دارم روی خودم کار میکنم که برای انجام کارهام برنامه و نظم داشته باشم . دلیل اصلی اینکه من امسال رتبه خوبی تو کنکور نیاوردم این بود که به برنامه م خوب عمل نمیکردم و پایبند نبودم . البته دلایل دیگه ای هم داشت ولی این دلیل مهمترینشون بود . حالا دارم روی خودم کار میکنم تا توانایی عمل به برنامه رو پیدا کنم چون واقعا تو زندگی لازمه .دلیل اینکه تو این دوماه به وبلاگ ها سر نمیزدم یا پست نمیزاشتم همین بود . از این به بعد هم نمیدونم چقدر میتونم سر
به احتمال زیاد همین روزا به ابوالفضل جواب مثبت بدم 
و در این وبلاگ رو برای همیشه ببندم
و تمااااام گذشته ام رو بریزم دور ...
خود ابوالفضل در لحظه زندگی میکنه 
باید باهاش همراه بشم و به جای زندگی در گذشته و در آینده ، در لحظه زندگی کنم و حسرت چیزایی که گذشت رو نخورم
و فکر کنم ابوالفضل بتونه بهترین معلم من در این راه باشه ...
 
سعی کردم آینده رو عوض کنم ... اما چیزی که قرار نیست اتفاق بیفته ، نمیفته
 
سخته اما شدنیه
این وبلاگ ...
تمام زندگی من توی این وب
بسم الله
چندسال پیش بود که تازه این وبلاگ رو راه انداخته بودم، وبلاگی رو دنیال می کردم.. مثل فضای همه ی وبلاگ ها ناشناس . بدون عکس بدون مشخصات. زندگی و حال و هواش رو دوست داشتم...شیرین بود برام... همسن من هم بود تقریبا. از سال اول دانشکده عاشق دختری شده بود. و کش و قوس بسیار داشت رابطه شان. دختر رفته بود المان و با کس دیگری ازدواج کرده بود، و از او هم جدا شده بود. چند باری توی موقعیت های مختلف همدیگر را دیده بودند توی این ده سال. امروز که بعد از یکسال
بهم گفت هدفت از زندگی چیه؟
گفتم. نمیدونم خیلی هدف دارم اما مهمترینش داشتن آرامشه و لذت بردن از زندگی...
رقت تو فکر برگه های روی میزشومرتب کرد و گفت ولی ما هیچ هدف و انگیزه ای نداریم ، فقط میایم شرکت صبحمون شب بشه. انگیزه خونه رفتن هم نداریم ...
دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم و بگم تو این شرایط هم میشه امید داشت و همه چیز بستگی به خودمون داره ، اما یه لبخند زدم و گفتم درست میشه 
دلم نخواست فقط حرف بزنم و شعار بدم ، گفتم بشینم ببینم خودم واقعا دارم
معمولا افراد وبلاگ نویس هر از مدتی از تجربیات خود در دوران وبلاگی خود حرف می‌زنند. اما کم شده است که بلاگری بیاید از زیان‌هایی که از وبلاگ نویسی داشته است، صحبت کند. برخی هم خیلی آرام ضررهای وارد شده را می‌پذیرند و وبلاگ خود را خاموش می‌کنند.
همه جا بیشتر صحبت از مزایای وبلاگ نویسی است و خب طبیعی هم هست. ما عادت داریم به دنبال دلایلی بگردیم تا کار خودمان را تایید کنیم. معمولا دانشگاهی که درس می‌خوانیم را بهترین می‌دانیم، کارهایی که انجام
وبلاگ دومم رو دنبال کنید.واقعا تا حالا بهش سر نزدید؟!همه ی چیزای اخلاقی ای که یاد میگیرم رو اونجا ثبت میکنم،که بعدا برم بهش سر بزنم و بهم یادآوری بشه یا اینکه بقیه بخونن و شاااااااااااید یه درسی بگیرن.پس واقعا اگر دوست دارید ضرر نداره که یا روی لینک زیر کلیک کنید و یا اینکه توی منوی بالای صفحه دکمه ی وبلاگ دوم رو لمس کنید.هر طور راحتید.
https://myquotes.blog.ir
عصبی ام مغزم داره منفجر میشه یه ساعته گیر دادم به همه چیز زندگیم داشتم یکی یکی قسمتهای مختلف زندگیما به لجن میکشیدم توی ذهنم که یاد اینجا افتادم هرچی با خودم فکر کردم چرا این وبا زدم یادم نیفتاد رفتم پست اولما خوندم یسری چرندیات بود که انداخته بودم گردن اشفتگی ذهنیم فهمیدم الان همونجاییم که دوسال پیشم بودم فقط یکم حادتر مغزم بیشتر دچار خزعبلات شده راه رهاییشا بلدم سرکوب مغزم طول میکشه یکم اما سرجاش برمیگرده ودوباره زندگی میکنه... مجبوره تا
دیروز شیفت بودم آقای همکار که قبلا در موردش گفته بودمم شیفت بود با من.
شب قبلش مطلب تو اینترنت خوندم که چه جوری می تونم سر صحبتو با یه آقا باز کنم.
پیش خودم گفتم این آقا که خجالتیه حداقل من به یه بهانه ای باهاش صحبت کنم.
چند وقت پیش یه بار دیدم یه کتابی دستشه (از کتابش معلوم بود مربوط به آناتومی بدنه)تو اورژانس وقتی پشت میز نشسته بود داشت می خوندش.پیش خودم فکر کردم برم ازش سوال کنم اون کتابی که دفعه ی قبلی دستتون بود اسمش چیه؟‌کتاب خوبیه؟می خواس
دیروز تبلتِ داغونم، هنگ کرده بود و مجبور شدم یه بار ریست فکتوریش کنم. امروز برنامه ای که باهاش لغات استانبولی رو یاد می گرفتم، باز کردم دیدم کل مراحل دوباره قفل شده :( دلم می خواد بشینم یه دل سیر زار بزنم فعلا که دارم از دست خودم حرص می خورم! ورِ عصبانی ذهنم می گه همین الان پاکش کن! اما ورِ صبور ذهنم می گه آروم باش. فرصتیه که مرورشون بکنی. از یه طرف هم ورِ بی حوصله ام داره بهم نهیب می زنه...اَه. 
:((((((((
cPanel همانطور که از اسمش مشخص است ، یک کنترل پنل تحت وب است. cPanel امکان مدیریت هاست ها و سرورهای تحت ویندوز و لینوکس را برای شما فراهم می کند. این کنترل پنل امکانات وسیعی را در اختیار کاربران می گزارد. کاربران می توانند آدرس های ایمیل خود را در cPanel ایجاد و مدیریت کنند، همچنین دامنه ها، بانک های اطلاعاتی، نسخه های مختلف PHP و تقریبا تمام جوانب یک وب سرور را کنترل کنند. در نتیجه این کنترل پنل قدرتمند امکان اداره تمام سرویس های هاست را در یک جا فراه
دلم لک زده واسه پا رو پا انداختنا موسیقی گوش دادنا ، لک زده واسه پا رو پا انداختنا مسئله حل کردنا ، واسه پا رو پا انداختنا فیلم نگا کردن و کتاب خوندنا ، دلم لک زده واسه پشت خط وایسادنا ، از رو پریدنا ، بدن کشیدنا همراه خمیازه ، حتی دلم لک زده واسه یه لحظه بیشتر آب گرم ریختنا !
دلم لک زده واسه هزار جور چیزا ، ولی حیف که نه این پا دیگه پا میشه ، نه این عید و نه این روزا .
شدم یه عقده ای ، عقده ای کارای عادی ، فقط بزار این نیز بگذرد ، اصن میدونی چیه ، اون
سلام و احترام به همه اعضای محترم حلقه داستانی کویر
جلسه این هفته طبق روال، ساعت 17 در کتابخانه حاج ملاهادی برگزار خواهد شد.
تمرین این هفته:
روایت اول شخص با آغاز: مغزم قفل شده بود ... (زمان فعل می تواند عوض شود: مغزم قفل شده! مغزم قفل می شود یا ...)
با رعایت این نکات:
1) بخش روایت با شکل نوشتاری نوشته شود نه محاوره
2) تمرکز بر روی توصیف حالت راوی است. نویسنده سعی می کند مخاطب را در مورد «توصیف قفل شدن مغز» قانع کند.
3) نیازی نیست ساختار داستان شکل بگیرد و
بی پناه شدم که دوباره سراز وبلاگم دراوردم
 
توخونه ی خودم غریبم
 
تو خونه ی خودم اختیار بچه م رو ندارم
 
یک کلمه حرف بزنم تز سمت همسر متهم میشم به نامهربون بودن
 
به بد بودن
 
دلم یه گوش میخواد که باهاش حرف بزنم بدپن اینکه قضاوت بشم
 
بدون اینکه دنبال مقصر بگردن
 
بدون اینکه بهم بگن تو فقط باید از اون خونه بری
 
دلم گریه میخواد
 
دلم دادکشیدن میخواد
 
حتی گاهی دلم میخواد بزارم برم، برم و به هیچکی نگم کجام
 
میدونم نیاز به مشاور دارم
 
ولی امکان ر
باید یه جایی باشه که خودمو از حرف و فکرایی که مثه خوره میفته به جون و مغزم رها کنم.
حرف بزنم،
از درد هام بگم،
از تنهایی،تنهایی و تنهایی...
بدون نگرانی از قضاوت شدن!
خیلی وقته که فکر یه وب شخصی افتاده تو ذهنم؛چند سالی میشه.درست بعد از دومین وب مسخره ای که زدم و مثل اولی رهاش کردم.و فکر میکردم با وجود فیسبوک و اینستاگرام دیگه کسی به وب سر نمیزنه و حالا میبینم که این مکان شیرین هنوز مخاطب های خاص خودش رو داره.:))
حس میکنم واقعا به این پناهگاهم احتیاح
راستش را بخواهید فرار می‌کنم. از خودم فرار می‌کنم. از نوشتن فرار می‌کنم. از روبرو شدن با دیگران فرار می‌کنم. از انجام دادن کارهایم فرار می‌کنم. پشت گوش می‌اندازم‌شان. اعصابم خط خطی شده. حوصله‌ی هیچ‌کس را ندارم. دلم اتاقم را می‌خواهد. دلم سکوت مطلق می‌خواهد. دلم تنها ماندن برای ساعت‌های طولانی می‌خواهد. همان‌طور که قبل از این هر روز تجربه‌اش می‌کردم. نمی‌دانم از دست این همه جمعیت به کجا فرار کنم. نمی‌دانم کجا بروم که کسی حرف نزند. کجا
 
دو سال پیش بود که رفتم پیش مدیرکل، که باهاش حرف بزنم، بگم خیلی لازمه این دوره با این رویکرد و جزئیات تاسیس بشه یه جایی. توی دانشگاه امکانش نیست به فلان دلیل...
که دیدم مدیرکل ازوناییه که کلا فقط خودش رو قبول داره، ولاغیر...
رویکردش هم علمی نبود، بیشتر شبیه آدمهایی بود که دنبال اسم و رسم کارن... پشیمون شدم از صحبت باهاش...
 
 
اما مدیرگروهشون واقعا آدم باسواد و روشنیه و چندین ساله داره داخل و خارج از ایران کارای خوبی میکنه. اون موقع ها جور نشد همک
وقتی کرونا اومد، چند روز اولش بیرون می رفتم، یعنی می رفتم سر کار اما بعدش دیگه خونه نشین شدم. تنها موندن تو خونه سخته. کسی نیست باهاش حرف بزنی و کم کم احساس می کنی داری افسرده میشی.
من آدم کم حرفی هستم. اما از این بدم نمیاد که کسی با من حرف بزنه. دوست دارم حرف بزنه من گوش بدم و اگر حرفی اومد تو مغزم بزنمش. یادمه وقتی مجرد بودم و تو خونه ی خودمون زندگی می کردم، این جور موقع ها که حالم خوب نبود به بابام می گفتم حرف بزنه. بابام مثل من کم حرف نیست و کلی ح
خانم هادسون:کم کم دارم نگرانش می شم!جدیدا تا ساعت 5 صبح بیدار می مونه.هر چی بهش می گم که شب مال خوابیدنه ولی گوشش به این حرف ها بدهکار نیست که نیست.همون کاری رو می کنه که دلش می خواد.
جان:نمی دونم چی بگم خانم هادسون.باهاش صحبت کردین؟
خانم هادسون:هزار بار.بهش می گم شب ها مثل جغد بیدار نمون ولی بازم کار خودش رو می کنه.
جان:نه.منظورم اینه که چرا بیدار می مونه؟
خانم هادسون:چه می دونم.اونو که می شناسی.هیچ وقت حرف دلش رو به هیچ کس نمی زنه.زیادی درونگراست.
سوفیا از بچه های کلاسمه . وقتی منو میبینه ، یا هرطوری میشه ، انقد محکم بغلم میکنه و چشاش برق میزنه که فکر میکنم کاش یه روز میتونس همونطور که محکم بغلم کرده نفوذ کنه تو بدنم ، بره تو مغزم و ببینه خاله پریسا همونقد که از بیرون با بقیه مهربونه ، از داخل با خودش تو چه جنگیه . چه تانک و تفنک و تیری ئه که هر روز باهاش شلیک میکنه به خودش . به مخش . به قلبش . فکر میکنم کاش همه چیز ِ دنیای خاله پریسا ، مثل ِ چیزی بود که دنیای سوفیا تصورش کرده . اونقد امن و آروم
از این مدت که نبودم بخوام براتون بگم، اونقدر که اینجا ننوشتن بهم کمک کرده، این همه سال نوشتن کمکی نکرد. بالأخره از یه سری چیزا و آدم‌ها فاصله گرفتم. شاید به زودی هم وبلاگ جدید بزنم. هرچند هنوز نمی‌دونم وقتی دیگه وبلاگ‌نویسی از رونق افتاده فایده‌ش چیه جز یه جور دیگه چنگ‌زدن به نداشته‌ها و ازدست‌رفته‌ها. 
پ.ن.: اگه از دوستای قدیمی کسی می‌خونه اینجا رو، برام راه ارتباطی بذاره که - اگر وبلاگ زدم- آدرس جدید رو بهش بدم.
سرویس وبلاگ دهی چیست؟وبلاگ نویسان معمولاً به مسائل فنی وبلاگ خود کاری ندارند. مگر اینکه خواسته باشند تغییری در قالب وبلاگ خود ایجاد کنند و یا ابزاری را بدان بیافزایند؛ فقط در همین حد. در حالی که این مدیران سرویس وبلاگ دهی هستند که کار مسائل فنی را پی می‌گیرند و به بهبود و رفع ایرادات آن کمک می‌کنند. از این رو یک وبلاگ نویس معمولاً روی تولید محتوا و نوشتن مقاله زمان می‌گذارد و برای این کار نیاز به محیطی دارد که فضا و نشانی مورد نظر را به وی د
و خب می‌دونی؟ من هر لحظه حس می‌کنم دارم به خودم دروغ می‌گم. وقتی یه لحظه می‌گم که وای، تو چه‌قدر شبیه فلانی هستی، همون صداهه هست که بگه حرف مفت نزن، دروغ نگو. وقتی می‌گم تو اصل اصلی، تو خودتی دختر! باز هم صداهه هست که بگه دروغ می‌گی. حتی همین الان که دارم این رو می‌نویسم، صداهه داره می‌گه هیس، هیچی نگو. کم سر خودت و بقیه رو گول بمال.
و خب می‌دونی؟ عملا هیچی راضی‌ش نمی‌کنه، هیچی، هیچی. اگه بگم هست، می‌گه دروغ می‌گی و اگه بگم نیست همون حرف خ
شاید باید دوباره شروع به نوشتن کنم. مغزم پیچ در پیچ راهی شده که من را در خود می کشد. حتی قکر کرده ام به روانشناس و روان پزشک ولی در اخر... مگر از حقیقت کم میشود؟
امروز صبح ذوق شعریم برگشته بود. در نطفه خفه اش‌ کردم. من ادم منطقی هستم اما سیاهی های در ان بلعیده شده ام باعث تفکرات عجیب و وسواس های غیر معمولم می شوند. تمام قبلی ها ذوق شعر بود و او نبود. این بار‌میخواهم برعکس باشد.
نمیتوانم خودم را پیدا کنم. یک من عجیبی در وجودم ریشه دوانده که به شدت با
فراستی گفته اسکورسیزی حتی یه فیلم خوب نداره.فراستی شاید شاتر آیلند رو ندیده...باری اولی که شاتر آیلند رو دیدم، بعدش جوری حالم بد بود که یادم نمی‌ره. دیدم تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که بخوابم. شاید مغزم ریست شه! البته دوستام که دیده بودن، همچین حسی نداشتن. شاید برمی‌گرده به نقطه‌ضعف‌هایی که توی ناخودآگاهم دارم و به روم نمیارم. ولی این فیلم به روم اورد...نمی‌خوام زیاد از حسی که داشتم حرف بزنم. چون اسپویل می‌کنه تا حد زیادی.ولی فیلم خوش‌س
دقت کردین تو وبلاگ
نه کسی رو میبینید 
نه صدای کسی رو میشنوید 
و نه ...
بلکه کسی رو میخونید 
خط به خط !
در همین پروسه
تو کسی رو دنبال نمیکنی که اونم دنبالت کنه ( یکی از نقطه ضعف های بزرگ اینستا که عده کثیری تو پیجشون میزنن "فالو = بک" و امثالهم و به نظرم این اتفاق به شدت از کیفیت میکاهه و خودشو غرق میکنه تو اون عدد و رقمه چون یه بعضیا واقعا اون دنبال کردنه براشون اهمیت نداره اون عدده مهمه که برسه به k و چه بسا m )  بلکه تو وبلاگ دنبال میکنی که طرف رو بخو
اصلا روایت داریم که میگه: 《دلبر که چارلی فرسود از او》
و بدین سان فضای کثیف اینستاگرام را رها نموده و به سوی وبلاگ روی می آوریم.موقعی که به بیان اومدم همه یه بیانیه برای عرفانی نوشته بودند که وبلاگش رو بی خبر رها کرده بود و نگرانش شده بودند!
بعد از اون رضا اومد و قالب وبلاگ ساخت که اونم یهویی رفت یادم وقتی که داشتم سر قیمت چک و چونه می زدم باهاش متوجه شدم که اوضاع مالیش چندان جالب نیست! (کاش اینو بخونی و بدونی نگرانتم رضا) هر چند متوجه شدم بدی زی
کاش میشد این شش روز رو کرد تو شیشه، که هرموقع دلم خواست، به تک تک لحظه هاش نگاه کنم و لبخند بزنم.
که دوباره از نو تجربه شون کنم. آره تکراری ان، ولی تکراری ای که انگار برای بار اول دارم تجربه میکنم. یا همون ژمه وو.
از همه چیز شادتر، دیدار کسی بود که فکرش رو هم نمیکردم باهاش آشتی کنم. اون هم بعد از این همه مدت.
پس آره، خیلی خوشحالم.
این شش روز به عنوان یکی از بهترین لحظات بیست و دو سالگی تا روزی که زنده م -شاید هم تا ابد- ثبت میکنم. :)
# اولین تجربه ی نمای
آخه عاقلانه است که آدم سال سرونوشت ساز کنکور، بزنه به سرش و بیاد وبلاگ بزنه؟
تو شبکه‌های مجازی خیلی فعالیت نداشتم، خوشم نمی‌اومد راستش، یهویی دلم خواست وبلاگ بزنم، همچی یهویی. فردا هم دیدی یهو یهویی آتیشش زدم شاید مثلا.این رو هم اضافه کنید به لیست بقیه کارهای غیرمنطقیم! دلم خواست دیگه، چه کنم.
 
پ. ن. اول: اصلا من ذاتا عاشق عنوانای طولانیم. اگه یه روز خیلی خفن شدم و یهو کتابی چیزیم به چاپ رسید اسمش کل جلد رو پر خواهد کرد!
پ. ن. آخر: حالا کل جلد
یه دوست قدیمی دارم بعد از 10 ماه باهاش حرف زدم
توی کارش پیشرفت کرده بود خداروشکر
یکم دوست مشکلیه
سروکله زدن باهاش سخته
خیلی سوال پیچ میکن خیلی گیر میده
کلافه ام میکن
زور میگه
باهاش ادم بهتری نیستم
یه جنبه ای از خودم میبینم که انگار من نیستم یه نفر دیگه ام
کسی هستم که اون من اون مدل میبینه
ولی
ولی
تنها کسی که هرچی میگم بهش برنمیخوره
تنها کسی که تا میگم پول میگه چقدر
تنها کسی که اون دورانی که کسی حالم نمیپرسید نگرانم بود
عجیبه
ماه رمضان بود و وسط شهر از گشنگی در حال تلف شدن بودم. معده‌ام می‌سوخت و دلم ضعف می‌رفت. به رفت و آمد آدم‌ها نگاه کردم. هیچ کدام چیزی نمی‌خوردند. یک ایدیولوژی که 85 میلیون آدم را کنترل می‌کند و کسی در خیابان دهانش برای غذا خوردن نمی‌جنبد.تابستان آغاز شده و هر بار برای بیرون رفتن و شال سر کردن و مانتو شلوار پوشیدن ماتم بیشتری می‌گیرم. هنوز مثل 9 سالگی‌ام با روسری سر کردن و حجاب داشتن احساس حقارت می‌کنم. توی خیابان لحظه‌ای از ذهنم خارج شدم و ب
اینترنتی که جنابِ جهرمی بصورت رایگان !! و تا پایانِ سال !!! برامون تدارک دیده منو یاد روزگارِ اینترانتیِ ابان میندازه.بزرگوار اومد زحمت بکشه ولی به واقع مارو انداخته تو زحمت.بس که هی مجبور میشم برای خطم بسته بخرم.قدرتی خدا بعد از خرید بسته میبینی اینترنت خط هم سرعت نداره!نمیدونم جریان از چه قراره خلاصه.
یعنی چنان هدیه ای دادن که اصلا نتونستیم ازش استفاده کنیم.اینجاست که باید گفت :
مرا به خیر تو امید نیست جهرمى،شر مرسان !!!!
 
حرف ها دارم،ایا بزن

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها