اخم کرد. کلافه شد. مهربان نبود. همینها کافی بود تا اضطراب من بیشتر شود و در انجام تمرینات، ناتوانتر شوم. بعد از پایانِ کلاسِ آنلاین، آمادگی این را داشتم که گریه کنم. حدود نیم ساعت روی صندلی نشستم و از جایم تکان نخوردم. غمگین بودم. خجالت میکشیدم؛ از خودم، از مربیام، از زندگی و از تمریناتی که انجام ندادهام. شور همهچیز را درآوردهام. نه خوابم به جاست، نه غذا خوردنم، نه تفریحم، نه کار، نه تمرین و نه هیچ چیز دیگر. مدام اضطراب، مدام تپش ق
یه جمله مدام و مدام تو ذهنمهاونجایی که تو سریال دراکولا لوسی از در میاد تو و عشقش اونو با بدنی سوخته و زیبایی از دست رفته میبینه،لوسی میاد نزدیک و مدام میگه منو ببوس و جک که میدونه لوسی خون اشام شده و به این وضع افتاده پسش میزنه و کنت دراکولا از زندگی 500 ساله ش یه جمله رو به زویی میگه:عشق هم روزی به پایان میرسه...و راست میگه راست میگه
واسه من فاز روانشناسا رو برمیداره بعد خودش مدام میخاره تا باهاش کلکل کنه ،اونوقت ب من میگه بااین اگر کلکل کنی
فرقی باهاش نداری :/ میگم تویی که مدام پلاسی تو صفحاتش و فحش میدی براهمین هی فک میکنه همه اینا ی نفرن
و کارمنه-_- بدم میاد همچین کسی برام فاز برمیداره
حرف میزند. از صبح تا شب یکریز در حال حرف زدن است. با من، با تو، با او، با هر کسی. باور کنید توی خیابان اگر از کنار کسی رد شود بیاختیار با او هم حرف میزند. تعجب نمیکنم اگر توی تنهایی با در و دیوار و کمد و کیف و زمین و زمان هم حرف بزند. حرف میزند. مدام در حال حرف زدن است. از خودش از دیگری از هوا از آب از غذا از آدمها از اشیا از گیاهان از هر موجود زنده و مردهای حرف میزند. باور کنید جز وقتهایی که خواب است همیشه در حال حرف زدن است. زمانهایی
از الان تا تولدت بیستو چهار ساعت مونده بیستو چهار ساعتی که نمیدونم قراره چجوری بگذره ولی میدونم انرژی زیادی ازم میبره اما حرف س رو باید با خودم مدام و مدام تکرار کنم، س میگفت تولدش فرصت خوبیه برای اینکه بفهمه از دستت داده واقعاراست میگه تو منو از دست دادی و حتی با تولدتم نمیتونی برم گردونی...
#یک_آیـه_قـرآن ✍مـدام تـلاش ڪُن
توی زندگیتون هدف داشته باشین و در مسیر رسیدن به هدفتون مدام تـــلاش ڪنید یڪ جا نشستن چیز خوبی نیست..!! بعضیها صبر رو با تنبلی اشتباه میگرن!! صـبر یعنی تلاش ڪنی و منتـظر نتـــیجه خوب باشی نه اینڪه هیچ ڪارینڪنی و بخوای نتیجه بگیری
مثل دریـا و امواجش باش همیشه پویا و در حرڪت نهمثل یک مرداب. سوره انشراح آیه ۷
آهنگ مدام تکرار میشه.هوهو هوووو هو و یک ریتم در ذهن ماشین و تکرار و لب خوانی دوستام توی ماشین .
و مدام آهنگی که مثلپتک میکوبهتو سرم. زدبازی که مدام از عشق رفته میگه.
حالم بده از ادکلنیکه همین دو دقیقه پیش زدم. سرم به شدت درد میکنه.کاش خونه توی همون سوراخ تتریکم با مشتی از کتابهام خودمو خفه میکردم.
انقلاب، شادیآورِ غمانگیزیست، و بیشتر از همه، هیجانانگیز: فروپاشی و استقرار.
پینوشت: روزهای عجیبی است. اتفاقاتِ زیادی میافتد. مواجهۀ مدام، تنش، هیجان، ترس، تلخی، لذت، شادی، غم... همهچیز خودش را خیلی عجیب توی این روزها جا داده است. و خب هالی هیمنه دارد به وبلاگش کملطفی میکند. نمیرسم. کلمات تکتکشان مهماند. نمیرسم چیزی اینجا بنویسم. وقفه میافتد مدام. این پست هم آشوبی به وقفهها! خوب است. (لبخند.)
تا همین پنجاه روز پیش، اگر زندگی، درونت از رونق افتاده بود، جهان بیرون و آدمها میتونستن پناهگاه و گرمابخش باشن. اما حالا اگر خودت تقلا نکنی افسردگی و دل مردگی تو رو تا انتها خواهد بلعید.
تا همین پنجاه روز پیش، سرماخوردگی های روحت، موقتی بود. اما حالا مدام بادهای می وزن که شعله جانت رو خاموش کنن و مدام باید مراقب باشی.
دوام شادی، دل آرامی، گرمای درون خیلی کوتاه شده و منقطع.
دیدین بعضی وقتا یه آهنگو که قبلا بارها شنیدین یهو دوباره میشنوین و این دفعه حس میکنین فرق داشته با دفعه های قبل...انگار با تمام وجود حس شاعرش،حس خوانندشو درک میکنین...من امروز قلبم از شدت زیبایی این آهنگ رو به درد آورده...اونجا که همایون شجریان میخونه:
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
مدام پیش نگاهی
مدام پیش نگاه...
میتونم دراز بکشم رو به آسمون این آهنگو پلی کنم...و با هر کلمه ای که میخونه تو رو یادم بیارم و از شدت علاقه م بهت، با صدای همایون همونجا
گاهی سرنوشت
مثل طوفان شنی است که مدام
تغییر جهت میدهد!
تو جهتت را تغییر میدهی
اما طوفان دنبالتمیکند
تو بازمیگردی
اما طوفان با تو میزان میشود
و این بازی مدام تکرار میشود!
طوفان که فرونشست
یادت نمیآید چی به سرت آمد و چگونه زنده ماندهای
اما یک چیز مشخص است،
از طوفان کـه خارج شدی
دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پا نهاده بودی...!
اسمش هنوز مدام سیوه، هنوز همه حسا هستن، هنوز همشون هستن! ولی من دیگه سکوت کردم. حالا دیگه دیدنشم از دست دادم. و هر روز میبینم یکی تو مخاطبینم، مدام سیوه، با لست سین ریسنتلی، که راهو به روش بستم. گفتم میرم دیگه نمیام، میرم که درس بخونم. حالا دیگه نمیتونم نرمش نشون بدم. روم نمیشه. امیدم فقط به اینه که فک نکنه به اینکه چرا این ریسنتلی نشد یک هفته، یک ماه. موند؟
خب ولی یه چیزی این وسط واضحه، من یه اقدامی کردم، و نشده. و دیگه مهم نیست!
ولی خب... :(((
جاده ی اهواز آبادان بسته شده. چند روزی موقت باز بود اما دوباره بسته شد.
جاده ی اهواز شوش هم بسته شده. برای رفتن به دزفول باید دور زد و از جاده ی شوشتر رفت.
ریل راه آهن هم توی محور اندیمشک اهواز بسته شده.
مدارس و دانشگاه هارو تعطیل کردن.
جاده های ساحلی مجاور کارون بسته شدن و پر از سیل بند و آبن و جاده های اصلی شهر همیشه ترافیکن.
مدام صدای هلیکوپتر و جت هوایی به گوش میرسه.
آب کارون به حدی بالا اومده که تا به حال ندیده بودم.
مدام خبر میرسه که فلان روست
بالاخره چهارتا کتاب مواعظ آیتالله حقشناس تمام شد. هر شب یک درس میخواندم. مفید است. توصیه هم میکنم. شخصا اما با کتابهای حاج آقا مجتبی بیشتر ارتباط برقرار میکنم.
انسان مدام و مدام به توصیههای اخلاقی از طرف استاد و مراقبه احتیاج دارد تا تبدیل به عمل همیشگیاش شود. اگرچه کتب اخلاقی جای حضور را نمیگیرد اما برای ما که امکانش نیست غنیمت است و چیزی در درون آدم را زنده نگه میدارد.
چند باری خورهی نوشتن به جانم افتاد اما کوتاهی کردم. دارم با دستهای خودم عمرم را تلف میکنم. توی این گوشی لعنتی دنبال چه چیزی میگردم که مدام توی کوچه پسکوچههایش پرسه میزنم؟! آمدم پست دیشبم را تکمیل کنم. اما به خودم که نمیتوانم دروغ بگویم! نمیتوانم عزیزانم! الان نمیتوانم دربارهی این برف کوفتی بنویسم. باز هم در خوردن قرصهایم کوتاهی کردهام. باز هم تپش قلب دارم. باز هم مغز و بدنم دچار شوک میشود. علائم سرماخوردگی دارم. از دست
#برای_ابد
دیروز
روز خوشی بود
از شکوفه ها،
ترانه بر می خواست
نسیم مدام می وزید
و بالای صخره ها،
باران، نم نم در گوش ردیفی از نرگس های نو رس آواز می خواند...
با آخرین روزهای سرد،
خبر دیدار،
بر قلب های خسته ما،
پیام های عاشقانه بهار را،
صدای رودخانه می آورد!
دیروز،
روز خوشی بود
از شکوفه ها،
ترانه بر می خواست
نسیم مدام می وزید
من بی خیال حرف های سرد مردمان بیهوده،
انگار گل سکوت را می توانستم بچینم از دامن کوه!
مثل یک اتفاق ساده
کاش می شد درون قلب
پس از اجرای مرحله اول طرح مدام مجددا همگام با دیگر مدارس کشور چهارشنبه مورخ 97/11/24 مرحله دوم این طرح در دبیرستان بو علی زیارت برگزار شد و در یک روز تحصیلی به طور کامل اداره مدرسه و کلاس ها توسط دانش آموزان انجام گردید و این موضوع مورد رضایت و علاقه مندی دانش آموزان واقع گردید.
+تصاویر
ادامه مطلب
حالا مدام از پی نشانی نفس سالم
فنجانهای قهوه را دوره میکنم...
مدام چشم های بیقرارم را
با بغض و بهانه های باران اشنا میکنم!
مدام جان درمانده ام را
با باور برودت صحت آشتی می دهم...
باید این ساده بداند
دیگر به خانه خواب و خور راحت باز نخواهد گشت:(
ادامه مطلب
استیصالاولین باری نیست که باغربتش دست و پنجه نرم میکنم...اصلا هر چه از دوست رسد نیکوست... حتی اگه ما ندانیم لنزمان را با چه زاویهای تنظیم کنیم تا وقتی دکمه دوربین را آخر کار زدیم، تصویر خوبی ثبت شود...مثل هر بار دیگر مدام بین خوف و رجا دل ما را میبرید...ما کلمهها رو قوت قالبمان کردیم، نه که بنویسیم نه بر زبان میآوریم... یک بار صلوات، یک بار استعفار، یکبار شعر...این روزها با همین کلمات میگذرد...با و العصر خواندنهای مدام... با گردن کج مقابل ضری
امشب مدام دچار حمه عصبی شدم، خاله کنارم نشسته بود و مدام ذکر میگفت، وسط حمله خندم گرفته بود :))
میدونی خدا، از روزی ک گفتم راضیم به هر چی که برام بخوای، از همون روز آرومم، قوی ام، تو به من قدرت دادی، مهم نیست چقدر درد میکشم، مهم نیست چقدر اذیت میشم، مهم قدرت منه که شکست ناپذیره، تو کاری کردی بتونم تو اوج سختی بخندم، تو کاری کردی شاد باشم، امیدوار باشم، اینا چیزای کوچیکی نیستن،ازت ممنونم، درسته سلامتی خیلی مهمه ولی من راضیم، من بخاطر همه چیز را
این روزا همه دنبالِ حالِ خوبند
همه دنبالِ این اند که بفهمند چی حالشون رو خوب می کنه
من هم یکی مثل بقیه
دنبالِ یه حال خوبِ مدام ام
به دنبالِ شرابی هستم که مستیِ اون دائمی باشه
البته برای یافتنِ اون شُربِ مدام خیلی نباید خودم رو به زحمت بیندازم
لطافتِ چادرت وقتی بین دست ها و چشم هام قرار میگیره
عطر مجهولی که با حضورت در هوای اطرافم استشمام می کنم
طعمِ یه لیوان آب که تو ساقیِ اون باشی
تصویر واقعی و زنده از شمایل دلربای تو روبروی خودم "چهره ب
امشب مدام دچار حمله عصبی شدم، خاله کنارم نشسته بود و مدام ذکر میگفت، وسط حمله خندم گرفته بود :))
میدونی خدا، از روزی ک گفتم راضیم به هر چی که برام بخوای، از همون روز آرومم، قوی ام، تو به من قدرت دادی، مهم نیست چقدر درد میکشم، مهم نیست چقدر اذیت میشم، مهم قدرت منه که شکست ناپذیره، تو کاری کردی بتونم تو اوج سختی بخندم، تو کاری کردی شاد باشم، امیدوار باشم، اینا چیزای کوچیکی نیستن،ازت ممنونم، درسته سلامتی خیلی مهمه ولی من راضیم، من بخاطر همه چیز ر
وقتی مدام خودارضایی میکنی یعنی در حالِ سخن گفتنِ مدام با
خویشتنی، و این خویشتنگرایی، سمی است خطرناک که آدم را بیشتر و بیشتر
به درون سوق میدهد.درونی که در آن هیچ چیز نیست. مثلِ یک جعبهی
توخالی که صرفِ بسته بودنش جذاب است و تو راجع به محتوای آن خیالبافی
میکنی و شطحیات میگویی.
شطح یعنی سخنِ از خالی به خالی. و خالیهای جهان چه جذاب است.
دروننگری،
ختم به مالیخولیا میشود و سودا و هوس، هوسهای مارگونهی سبزپیکر،
هوسهای پیچکطور
مدام در حال شیطنت است و یکجا بند نمیشود، رفتارهای او و لجبازیهایش دیوانهتان میکند، در مهمانی هم از دست لجبازیها و خرابکاریهایش آرام و قرار ندارید و مدام حرص میخورید، یکی میگوید باید بیشتر تنبیهش کنید و دیگری میگوید بزرگ میشود، خوب میشود و بعضیها هم مهر بیشفعالی به او میزنند. اما واقعیت این است که همیشه مشکلات رفتاری بچهها با گذر زمان از بین نمیرود و تنبیه هم نمیتواند باری از دوش شما بردارد. در مطلب قبل درب
به سمت تو آمدم، فرمان این بود. چون به تو رسیدم فرمان دیگر شد. به زمین آمدم تا مردگی کنم، تو را دیدم زیستن آغاز شد. پیش از این نبودم، در انسان مرده بودم، تو را دیدم انسان به سوختن آغازید. ابلیس از درد نعره میکشید، بر دردهایش خندیدم. روح از شوق میگریست، در گریه رقصیدم.
از چپ قد کشیدم، از راست بیرون شدم، در میانه نشستم. و هر بار میانه دیگر شد و هر بار بر سر هر دوراهی، انتخاب تو. هر بار تو و هر بار زندگی. نه حیوان و نه انسان، نه تاریکی نه نور، نه شرا
یکی مدام غر میزند و از شرایطش ناراضیست. یکی عیبهایی که از چیزها و جاها، هرگز، به چشمت نیامده، جلوی نگاهت میآورد، تا از این به بعد, آن شی یا مکان مثل قبل به نظرت کامل و خوشایند نباشد. یکی از قضاوتها و کدورتهای شخصیاش با آدمها، همین آدمهای نزدیک و عزیز زندگیات، مدام توی گوشت میخواند؛ تا حال تو را هم نسبت به آنها مکدر کند. یکی جلوتر میرود و انتظار دارد تو هم مطابق نظر و دلخواه او، روابطت را با آدمها تغییر دهی یا محدود کنی.
من آدم بحث کردن نیستم. یه راست میرم سر اصل مطلب. اگه ببینم کسی تعصبات بی جا داره و مدام به صورت غیر منطقی سعی میکنه عقایدشو ابراز کنه میزارمش کنار. نه بحثی میکنم نه حرفی میزنم چون میدونم فایده ای نداره و اون آدم کلا عملی به نام فکر کردن رو بلد نیست. من نمیگم همه باید مثل من فکر کنن. فقط میگم منطقی باید باشه. و دور از تعصب و این که بزور نخواد اعتقادشو بچپونه بهت و برات نسخه بپیچه یا مدام تکرارش کنه با صدای بلند جوری که حوصله ی ادم سر بره. خلاصه که ب
چرا روی داشته هام تمرکز نکنم؟چرا به این فکر نکنم که اوضاع خوبه؟ اونقدر ها هم بد نیست؟ اوکی فشار هست سختی هست. اما من الان دارم زبون دوم رو یاد میگیرم دارم کار مفیدی تو دانشگاه میکنم و دارم برای ی کشور دیگه اقدام میکنم. اینا همیشه آرزوهای من بودن. پس چرا خوشحال نیستم؟ شاید چون ی به قول المانیا خوک درونی دارم که دوس دارم مدام سرزنشم کنه و نداشته هام رو ببینه. مدام وایستاده اون بالا و به اشتباهام نگاه کنه. ی روش خوبی تو کتاب سیلی واقعیت بود که میگف
مثل این میمونه یک خونه رو خراب کرده باشی حالا دوباره آجر به آجر بخوای بچینی هربار یک آجر میذاری با خودت بگی دیگه این خونه خونه میشه ؟و هنوز سردر گم باشی شک کنی و با یک تلنگر ادامه ندی مدام مراقب باشی دوباره این آجرهای ساخته شده فرو نریزن همه چیز در یک سکوته سکوتی عمیق و تو مدام با خودت در کلنجاری که بمونم یا برم همه چیز زیادی عجیبه زیادی جدیده و تو زیادی سردرگم دیشب با صدای آهنگ از خواب بیدار شدم همشون ساکتن و من گیج شدم و آهنگ همچنان برقرار از
یه جایی از کتاب کافکا در کرانهپسره به میس سائه کی میگه دوستش دارم ولی ترس از دست دادنش هر لحظه با منه.میس سائه کی میگه تاحالا به گنجشک های روی درخت نگاه کردی؟ هر بار که باد میاد میدان دید پرنده تغییر میکنه ولی پرنده چطور باهاش کنار میاد؟ پرنده مدام سرش رو بالا و پایین میبره تا با شاخه منطبق بشه..سرشت پرنده اینه بدون اینکه به کارش فکر کنه این عمل رو انجام میده. اما تو آدمی! بنظرت زندگی اینجوری خسته کننده نیست؟مدام سر تکان دادن روی شاخه ای که ت
۱:این روزا مدام از خودم میپرسم:تو باهام میمونی نه؟ خودم مدام میگه که اره عزیزم. تا تهش.
۲:از مسافرت خسته شدم. استرس گرفتم که مبادا از انتخاب رشته جا بمانم. مشاور لعنتی ام جواب نمیدهد. دیشب بد خوابیدم. به روانشناسم خبر ندادم که جلسه جمعه را نمیروم. من ترسیده ام. دیشب خواب دیدم موهایم را کوتاه کرده ام اما خودم نمیدانم کی! هی از این و ان سراغ میگیرم که من بااااز کی رفته ام مو کوتاه کرده ام؟
۳:تازه امروز که ما برمیگردیم تهران، شمال افتاب شده.
گاهی اوقات احساس خستگی حتی پس از یک خواب خوب شبانه میتواند روز کسالتباری را برای فرد در پی داشته باشد.
به گزارش : کمبود خواب در تمامی مواقع علت اصلی احساس خستگی نیست و از وجود بیماریهای نهفته و فاکتورهای دیگر ناشی پماد مدیکال هانی میشود.
ادامه مطلب
_کجا آقا رضا شال وکلاه کردی
+دنبال لیلی ام سید یحیی.. دنبال لیلی
_لیلی که دیروز باپای خودش اومده بود اینجا تو جوابش کردی
+دنبال یه لیلی دیگه.. لیلی ای که هیچکس نتونه اونا برای خودش بگیره اونکه هر وقت دلم خواست بتونم باهاش حرف بزنم همونکه گفتی از رگ گردن بهت نزدیک تره اونکه اگه مهرش به دلت بشینه جا برای مهر هیچکی نمیمونه.
_خدا همه جا هست فقط باید ببینی کجا بهش نزدیک تری.. اونجا که دستی سر یتیمی میکشی یا بی پناهی را پناه میدی یا مریضی را عیادت میکنی
با سلام خدمت همه خانواده برتری های عزیز
گاهی وقت ها حس بدی به خودم پیدا میکنم، چون نسبت به چند سال پیش تا حالا خیلی تغییر کردم.
اون موقع ها خیلی درسخون بودم و از اینکه همه جا نامبر وان بودم حس عالی داشتم. هیچی برام مهم تر از درسم نبود. شب ها حتی بیدار میموندم و درس میخوندم تا کسی ازم جلو نزنه و خودم شاگرد اول باشم. نماز هام رو با عشق به خدا میخوندم، حجابم رو کامل رعایت میکردم و خلاصه دختر خیلی خوبی بودم ...
تا اینکه از یه جایی به بعد توی زندگیم همه
یاحق...
بعضی وقت ها آن چنان کارهایمان به هم گره می خورند که زندگی در آن برهه از زمان برایمان چیزی جز کلافی سردرگم نیست. فکر می کنم شاید دلیلی پشت این سردرگمی ها باشد. این روزها به هرکسی که نگاه می کنیم انگار چیزی را گم کرده باشد. همه ما گمشده هایی داریم و بی هدف و شاید هم با هدف به دنبال آن ها می گردیم.
فکر می کنم که ای کاش ماهیت گمشده ها برایمان مشخص می شد و از این دور باطل دست برمی داشتیم.
نمی دانم که در قرن پیش یا حتی پنجاه سال پیش، شیوه مردم به چ
با مردان بهانه گیر چه کنیم؟
آیا نامزد یا همسر ایرادگیری دارید که مدام از شما انتقاد میکند و شما را به خاطر کارهایتان مورد سرزنش قرار میدهد؟
بعضی از همسران هستند که ایرادگیر و سرزنشگر هستند و به کوچک ترین چیزی شروع به انتقاد کردن میکنند.
این افراد نه تنها باعث کم شدن اعتماد به نفس همسرشان می شوند بلکه از موفقیت های وی، جلوگیری می کنند.
آیا نامزد یا همسر ایرادگیری دارید که مدام از شما انتقاد میکند و شما را به خاطر کارهایتان مورد سرزنش
احتیاج عصبی به جلب محبت و نیاز به تأیید و تصویب دیگران حکایت از یک مسئلهٔ اساسی دیگر نیز میکند. کسی که احتیاج عصبی و افراطی به محبت دیگران دارد، باطناً احساس بیارزشی، حقارت، ضعف روحی و عدم اعتماد به نفس نیز میکند ؛ یا درست تر این است که بگوییم احتیاج به جلب محبت ناشی از این ضعفهاست.
شخص عصبی در هرزمینهای خودرا بیارزشتر و بیکفایتتر از آنچه واقعاً هست تصور میکند و فکر میکند آدمی است بیعرضه که شایستگی و توانایی انجام هیچ کار
لحظه ها... اتفاق ها...
همه لحظه ها و اتفاق های این زندگی مشترک از جلوی چشم هاش میگذره. الان 72 ساعته که مدام داره تصویر میبینه؛ خنده های مهناز، اشک هاش، سفرهاشون، دعواهاشون... و جمله های آرمان که مدام تکرار میشن : اتفاق ها و لحظه هان که مهمن"
احمد تصمیم گرفته به این فلسفه آرمان فکر کنه. درواقع بیشتر از فکر، چون به نظرش منطقی میاد، میخواد عملیش کنه.
داره اتفاق ها رو مرور میکنه. لحظه ها رو هم. و این مسئله با خودش ترس میاره. ترس از این که لحظه ها اونقدر ج
وقتی دیگران را ناراحت می کنیم انگار کلید غروب آفتاب زندگیشان را روشن می کنیم ، نور کم و کمتر میشود تا تاریکی اطراف فرد را پر کند.قلبش به تپش می افتد، مغزش از فکر و خیال داغ می شود و دستانش لرزان..این روزها همگی در غم اجتماعی به سر می بریم مدام از طرف همدیگر مورد حمله قرار می گیریم ، گاهی عقلمان و گاهی احساسمان خلع سلاح می شود..دیگر اثری از آدم های قوی داستان های خیال انگیز وجود ندارد..الان، کلیپ طنزی می بینم خندان میشوم و گاهی از فرط خندگی احساس
مادر بیخواب شده. میگویم "اشکال ندارد، فردا راحت میخوابید" و ناخودآگاه یاد مرگ میافتم که همه میگویند دیگر راحت شد، یا راحت خوابیده، یا تا ابد به خواب رفته. دلم ناگهان هری میریزد.
باور نمیکنم این من باشم که برای جراحی فردا استرس دارم و در تاریکی بیصدا اشک میریزم و مدام ذهنم میرود سمت آن احتمالات اندک! سمت آن دارویی که یک ماه قبل از جراحی، کنتراندیکاسیون نسبی داشت و مادر مجبور بود استفاده کند. سمت اینکه دنیا بدون مادر هم ممکن است
تعجب نمیکنم که هنوز انقدر پر از خشم و غمم،
از همون اولش هم میدونستم که قرار نیست آسون باشه.
اما یه روزایی مثل امروز، حقیقتا به نقطه صفر برمیگردم و همه تلاش هام محو میشن- حداقل برای ساعتها و روزها...
امروز باز هم مدام از خودم میپرسم چرا؟ چطور تونست؟ و خیلی کم یادم میمونه که جوابی برای این سوال ندارم و بهتره اصلا نپرسمش...
یه روزایی مثل امروز، آشفته و سردر گمم، توان تمرکز ندارم.
از پشت لپتاپ به پشت کتاب پناه میبرم، از پشت کتاب به روی تخت، از روی تخت
هوا هنوز سرد بود و کمتر گنجشکی در آن هوا هوس پرواز می کرد. در آن هوا وقتی از خیابان ها، وقتی از درخت های که در خواب بودن رد می شدم فقط از زنده بودن یک چیز مطمعن بودم. قلبم، قلبی که برای تو می تپید. در فکر تو قدم بر می داشت و در کنار تو به خیال می رفت. می دانم قلبم مرا به فراموشی سپرده و حتی اگر با رفتن از سینه من هنوز می تپید، سینه ام را می شکافت و به سمت تو می آمد. من از این موضوع ناراحت نیستم و حتی برایش خوشحالم که قلبی دارم که اینقد زیبایی را دوست دا
دیروز با یک تازه آشنایی سکس چت داشتم و سبک شدم. هورمونهام بهم ریخته و دچار شیدایی جنسیام. شب غمی از دوری ح داشتم. و در کل دیروز افسرده حال بودم چون خستهام از این علافی. بیهدفی، بیبرنامگی.
میم میگه باید هدف داشته باشی و مدام بهش فکر کنی، اینجور که چه چیزی تو رو میتونه به هدفت برسونه؟ الزاماتش رو دنبال کنی؟ هدف مثل خوره به جونت باشه.
راستش فعلا هدفم دکتری و رفتن از ایران هست. و در مرحلهی بعدی داشتن تزهای بزرگ در فلسفه. چطور له اینها بای
دیشب توی مسجد وسط نماز پسرم مدام با من حرف می زد و می گفت "تموم شد بریم !" وقتی حرف می زنه بانمک میشه . مثل همه ی بچه های هم سن و سالش . بعد از نماز آقایی که بغل دستم نشسته بود دست دارز کرد به سمت محمد حسین که باهش دست بده . می خواست سر به سرش بذاره . محمد حسین هم یه هو رنگش زرد شد و جفت دستاش رو برد پشتش . بعد یک نگاهی به نفرِ کنارش انداخت و خودش رو کشید عقب و با نگاهش بهش فهموند : " هی آقا ! با شماست ! " و اون آقا هم دستشو دراز کرد و به آقای شماره ی 1 دست داد .
مثل وقتی بعد از شش روز کار کردن حق خودت می دانی جمعه ی تعطیل را تا ظهر بخوابی ولی از هفت صبح بیدار می شوی. چشم هایت باز است اما لجبازی می کنی. از این پهلو به آن پهلو در برابر بیداری ای که به تو هجوم آورده مقاومت می کنی. مدام نگاه به ساعت گوشیت می اندازی که عقربه ی کوچک برسد به عدد دوازده اما عقربه کوچک تازه رسیده به هشت. سر آخر خسته می شوی. پتو را کنار می زنی و با دست های آویزان و خسته تر از همیشه بلند می شوی.
مثل وقتی کشتی ات غرق می شود. تو می مانی و ی
دوسنت اگزوپری با تمام ماجراجوییهایش که خوشبختی تجربه کردنشان را داشت جایی در زمین انسانهاست که بیم میدهد از روزمرگیها را تسلیم شدن و بودن چنان که میخواهند و شاید نمیخواهی و نمیدانی و فراموش کردن زیستن به آن سان که زیستنی است. این که در نهایت کسی نخواهد بود و ماند تا شانه هایت را تکان دهد و بیدار کند شاعر و آهنگساز و کیهان شناسی که در وجودت خفته است و به انتظار نشانهای یا ندایی است تا برخیزد و روزمرگیها را چنان که شایستهاند
امروز سر کلاس گیج گیج بودم مدام خراب میکردم استادم یگفت میدونم بلدی چرا انجام نمی دی تمرکز نداشتم اصلا.
منتظر جواب ارشدم نیاز دارم به یک فعالیت جدید فکری مشاورم میگفت تو باید مدام درگیر باشی مدام فعالیت داشته باشی وگرنه ادمی هستی که خیلی فکر میکنی و فکر آدم رو داغون میکنهراست میگفت خودمم دوست دارم مدام کار کنم کلاس برم فعالیت داشته باشم وگرنه مثل این چند روز دیوانه میشم خوددرگیری پیدا میکنم.
بچه که بودم یه همسایه داشتیم ارایشگر بود دخترش ه
ما نمیتوانیم با مدام توقع داشتن و مدام واکنش نشان دادن به ادمها انتظار یک رابطه ی طولانی مدت را داشته باشیم.
ادمها احتیاج به احترام، خلوت و درک شدن دارند.
گاهی لازم است صبور باشیم و این صبر ما به ادم رو به رویمان احساس امنیت میدهد که قرار نیست با هر رفتار و تعارضی، از سمت ما مورد حمله و خشم و قضاوت و تنبیه قرار بگیرد.
اگر میخواهید در رابطه های امن و پایدارتری قرار بگیرید، خودتان امن شوید و رفتارهای افراطی تان را شناسایی کنید و انها را کمتر ان
مدت ها بود یا خواب نمی دیدم یا می دیدم و یادم نمی موندن یا آنچنان چیز خاصی نداشتن. چند شب پیش اما یک خواب عجیب دیدم. اون شب از یک طرف به خاطر سرماخوردگی مدام بیدار می شدم و از طرف دیگه چون موعد تحویل کتاب نزدیک بود تا چند دقیقه قبل خواب کتاب می خوندم و همین باعث شده بود ناخوداگاهم فعال باشه. خلاصه اون شب مدام خواب می دیدم و بیدار می شدم. چهار تاش رو خودم یادمه اما دو تاش مهم تر بودن:
توی اولی من و ننه تو جاده بودیم و ننه پشت فرمون :) بعد خود ننه رو ز
یادگاران (کتاب بروجردی): بعضی آدم ها را باید مدام یادآوری کرد. جان پای دین داده اند.
یادگاران (کتاب بروجردی) : عباس رمضانی
بریده کتاب(۱):
یکی می خواست بیاید تهران، نمی دانم وزیر دفاع آمریکا بود یا نماینده سازمان ملل. گفتند شاه گفته « هیچ اتفاقی نباید بیفته» همین حرف برای محمد کافی بود. گفت: «باید بیفته»رفیقی داشت توی اصفهان. اسمش سلیمان بود. توی این جور کارها با همدیگر بودند. خودش هم که تهران بود. درست همان وقتی که قرار بود هیچ اتفاقی نیفتد، یک
دوسنت اگزوپری با تمام ماجراجوییهایش که خوشبختی تجربه کردنشان را داشت جایی در زمین انسانهاست که بیم میدهد از روزمرگیها را تسلیم شدن و بودن چنان که میخواهند و شاید نمیخواهی و نمیدانی و فراموش کردن زیستن به آن سان که زیستنی است. این که در نهایت کسی نخواهد بود و ماند تا شانه هایت را تکان دهد و بیدار کند شاعر و آهنگساز و کیهان شناسی که در وجودت خفته است و به انتظار نشانهای یا ندایی است تا برخیزد و روزمرگیها را چنان که شایستهاند
این دو روز نذری داشتیم انقدر راه رفتم و کار کردم که الان جنازه ام بشدت خسته ام و ناتوان شدم مثل آدمی که مدام دارن هلش میدن بهش مسیر میدن و تو مجبوری اطاعت کنی در حالی که گاهی حس میکنم حس نفس کشیدن ندارم و درس چیز بدی نیست خیلیم خوبه ولی هفده سال مدام درس خوندن حالت رو میگیره خوش حالم و شاکرم که به آرزوم رسیدم ولی خسته ام دلم آرامش میخواد نه این طور زندگی کردن رو اینطور دویدن رو بعضی وقتا بهش فکر میکنم حالم بد میشه بعضی وقتا هم میگم سخت نگیر میگذ
داد زدن چیزی شبیه آژیر آتش نشانیست که میتواند از آن با احتیاط و به عنوان علامتی از خطر استفاده کرد.داد زدن، شکلی موثر از هشدار برای بچهها در مواقعی است که در موقعیتی خطرناک قرار میگیرند. یعنی داد زدن باید فقط شیوهای از هشدار باشد، نه بخشی از تنبیه یا روشی برای ادارهی امور روزمره!اگر سعی دارید فرزندتان را از انجام کاری متوقف کنید یا ساکتش کنید، مدام داد و فریاد زدن راه درستش نیست. اگر به آرامی واکنش نشان دهید، اطمینان و عشق را در فرزن
از 26 اسفند 97 تعطیلات ما شروع شد تا فردا هم ادامه داره.و من چقدر غمگینم که برنامه ریزی نکردم،خونه ام رو مرتب نکردم و کلی کار نکرده داشتم که انجام ندادم.
این روزها به شدت نگرانم،نگران از دست دادن فرصت بدست اومده.من بالاخره دانشگاه رفتم اما درس نمیخونم،درکنارش هم برنامه نویسی نمیکنم،اصلا هیچ کاری نمیکنم و از دست خودم حسابی شاکی ام.از بس که این ذهن من مشغوله.همش به همه چی فکر میکنم و یک لحظه مغزم آروم نمیگیره حتی همین الان که دارم تایپ میکنم.
می
همیشه در حال فکر کردن بودم..همیشه در حال کنکاش..همیشه در حال تغییر دادن خودم یا حتی دیگران..همیشه در حال تلاش بودم،تلاشهای فرسایشی بی نتیجه..در حال کنترل اطراف،برنامه ریزیش اونجور که خودم می خوام و نقشه کشی برای هر چیزم..روزهام گاهی سخت می گذشتن و شبهام ناآروم..
و حالا خوب که فکر میکنم،،عجب موجود کسل کننده ای بودم حتی لازم نیست خوب فکر کنم،کسل کننده بودم و تمام...
به نظرم مدام دنبال آرامش بودن مساویه با پریشانی..مدام در پی تغییر بودن،ثابت موندن
بیستوپنجتا پیام روی پیغامگیر بود. یاد اون شب افتادم که بچهی دایی و. مدام دکمهی پلی رو میزد و صدایِ گرفتهی بابا پخش میشد. مجبور شدم پیام پر از کلمات محبتآمیزش ُ پاک کنم . ص. جان، ز.جان ... . چرا اینکار ُ کردم؟ امشب دوباره سرده. حس میکنم توی عاشقی شکست خوردم.
× چهقدر ...
همه ی حال خوب من برای سال جدید در همان یک روز خلاصه شد
در همان یک فروردین هزار و سیصد نودونه
من از دوم فروردین تا به امروز در یک گیجی وحشتناک به سر میبرم
انگار وارد دنیای عجیب غریبی شده ام که نمیفهممش
در آن دنیای عجیب و غریب گیر افتاده ام
من در آن دنیای عجیب مدام سرگیجه دارم
دنیا دور سرم میچرخد
مدام نفس نفس میزنم
ضربان قلبم آنقدر زیاد است که هر لحظه احساس میکنم قلبم کنده میشود
میفتد جلویپایم
دو قدم که برمیدارم انگار یه کوه بزرگ جا
سلام وقت تون بخیر
از زمانی که یادم میاد یه مشکلی داشتم اینکه زیاد با خودم حرف میزنم توی ذهنم و خیلی فکر میکنم و همه ش از درون با خودم در جنگم و توی ذهنم هر ثانیه و هر دقیقه با خودم راجع به هر چیزی که فکرش رو بکنین حرف میزنم.
راهکار های زیادی رو امتحان کردم، مغزم روی یه چیز قفل میشه و همون جا میمونه و مدام همون جاست، درس که اصلا نمیتونم بخونم، کار اصلا، ورزش رو ول کردم، هر چی این افکار بیشتر باشه خودارضایی هم بیشتر میشه و افکار خیالی هم بیشتر میشه
تقریبا آرام شده ام. مدام باید خودم را مشغول نگه دارم. امروز دانشگاه نرفتم. از خواب بیدار شدم و گفتم کاش باز خوابم می برد و ضمیر ناخودآگاهم باز تمام چیز هایی که می خواستم را به خوابم میاورد. دقیقه هایی را دراز کشیده به سقف نگاه می کردم و اشک می ریختم. بودن و تنها بودن و اینکه ذهنم مشغول باشد را تاب نمی آوردم. رفتم از خانه بیرون. رفتم یک جای آرام و خلوت. دو ساعت تمام بودم. کاری نکردم. بی قراری هایم را از چشمانم ریختم بیرون. چشمانم کمی تار می بینند. بر
پیرمرد هر روز در صف نانوایی منتظر او بود سر ساعت از انتهای کوچه باریک دستمال پارچهای بدست پیدایش میشد صدای کشیده شدن پاشنه کفشهای فرسوده و چادر رنگی که مدام توی صورتش میکشید زیباترین عاشقانه دنیا بود برای پیرمرد، ،،،پیر مرد مدام نوبتش را به بقیه میداد تا نوبت پیر زن در صف زنها برسد وقتی زن نانش را می گرفت پیرمرد هم یک دانه نانش را به دست میگرفت و آرام به دنبال پیرزن به راه می افتاد . مدتها بود که پیرمرد احساس خوبی نسبت به پیر
دیشب با هفت نفر از دوستان یک دورهمی خودمانی داشتیم. اگر خستگی ناشی از به تنهایی تمیز کردن یک خانه و سرخ کردن 35 کوکو زیر برق افتاب ساعت سه بعد از ظهر را نادیده بگیریم، بله به من هم بسیار خوش گذشت. اگر گلی مدام حرفهای آزاردهنده نمیزد بهتر بود ولی خب. ما همیشه در بهترین وضعیت ممکن قرار نداریم.
یکی از همکارام میگفت دلم میخواد یکی بیدارم کنه و وقتی چشمامو باز میکنم ببینم همه اینا خواب بوده . چه روزای کابوس واری به ما میگذره . هرروز پر شده از خبرای بد . میشنوی که فلانی حالش بده ، فلان دکتر اینتوبه شد ، فلان همکار مرد ... مثل یه کابوس تاریک و وهم الود میمونه . امروز حکم حقوقی جدیدمو دیدم که حقوقم زیاد شده، نمیدونستم باید خوشحال باشم؟باید برنامه بچینم که با این پول چیکار کنم ؟ خوشحالیم دو دقیقه بیشتر طول نکشید، بعد دوباره حل شدم تو غم این
کم نیستند کسانی که از بیروح بودن زندگی در دنیای معاصر شکایت دارند. چون باید شبانهروز کار کنند، دائم خود را کنترل کنند و خواسته یا ناخواسته تابع قانون باشند. اما چگونه میتوان در چنین شرایطی با سختیها کنار آمد و بهتر زندگی کرد؟
زیگموند فروید دریکی از کتابهایش، «تمدن و ملالتهای آن» میگوید: متمدن شدن و به دنبال آن زندگی مدرن، باعث پیچیدهتر شدن امیال و خواستههای آدمها شده است. درنتیجه، ارضاء نیازهای ما هرروز سختتر از گذشته می
عشق اونه که خود فزاینده ست، در بود... در نبود... که هر کار کنی، که هر کار نکنی، بیشتر می شه.
که دل کندن نتوانی و توانستن نخواهی!
که دلت هر لحظه ی نبودنش براش پر می زنه، که هر لحظه ی بودنش غنج می ره و پره از شادی...
که پختگی و حل شدن در عشقم آرزوست... :)
که پر زدن و پرنده ی آسمونِ آبیِ تو بودنم آرزوست... :)
.
.
.
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم، ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
تو اونقدر خدای خوبی هستی، که دلم میخواد مدام بغلم کنی،میدونی خدا بغل تو با تموم بغل های دنیا فرق میکنه، تو آرومم میکنی و ته قلبم، درست همون قسمتی که مدام احساس تنهایی میکنه رو پرش میکنی، تو نمیزاری نبات تنها بشه، میون همه ی آدما، تو تنها پناه امنی هستی که هر وقت دوست داشته باشم میتونم صدات کنم و تو با آغوش باز پذیرای تمام اشک ها و دردام بشی، تو چه خدای صبوری هستی، چقدر بی اندازه مهربونی، خدایا دلم میخواد به اندازه تمام سال هایی که ندیدمت، بغل
چیه آدمی جز هوس دوست داشته شدن؟
یواشکی سری به صفحهی توییترش زدم، دیدم حالش خوب است، دیدم خیلی ردیف و قشنگ فراموشم کرده، دیدم توسعه دهندهی حوزهی الکترونیک نامیده خودش را. یاد روز نخستی میافتم که به تهران آمده بود و سراپا شوق بود و ترس، سراپا هیجان و اضطراب، مدام از خودش پیام میگذاشت... چه خوش روزهایی بود! یادم آمد چقدر خوب ظرافتهای کاستیهایش را شناخته بودم و مدام مستقیم و غیرمستقیم بالا میکشیدمش. حالا کجاست؟ آن بالایی که من و امث
مغزم، دلم، روحم، جسمم مدام طعنه میزنند که ۲۸ام هم گذشت، پس چه شد آن وعده و وعیدها و من خودم را به کوچه علی چپ زده و طعنهها را بی پاسخ گذاشته و به باقی کارهای مانده مشغول میشوم. به "خود" قول دادهام، تیر نگذرد، جهادیِ تیر نگذرد...تا یار که را خواهد!
سلام دوستان...
علت این که این قدر بعضی از دختران ایرانی بی اعتماد به نفس هستن و این قدر خودشون رو بی ارزش میکنن چیه؟ مدام میبینم که بعضی از دختران خودشون رو کلی تغییر میدن همه ش به فکر ایده آل بودن از نظر چهره و هیکل هستن.
تمام طول روز رو با افکار بسیار وسواسی و بیمارگونه میگذرونن، مدام ترس از دست دادن، ترس دیده نشدن دارند. من خودم دختری هستم که به ظاهر اهمیت میدم به پوشش و تیپ اهمیت میدم به زیبایی و از این دست که خدا تو وجود هر کس قرار داده، هیچ
منشی موسسه سرش حسابی شلوغ بود. من مدام دستم را روی میز میکوبیدم و میگفتم: پس کار من چی شد؟ من کلی وقت اینجا منتظرم، کلاسم الان شروع میشه!
از اتاق های دیگر صدایش میکردند و تلفن های روی میزش مدام زنگ میخورد. در بین این همه شلوغی و ولوله برق اتصالی کرد و قطع شد. نفس عمیقی کشیدم و درست روبروی میز منشی نشستم. چهار پنج دقیقه ای گذشت که برق آمد و منشی با عجله گفت: موسیو حیدری، شما فیشتون رو بدید تا اوکی کنم!
با تحکم از صندلی به بالا پریدم و گفتم: موسیو ندا
فکرهای مختلف مدام تو سرم اینور اونور میره، امیدوارم یه نشونه از بزرگ شدن باشه چون هیچ جوره قابل هضج نیست. همش فکر میکنم من چطور میتونم ایتن همه سفر در زمان رو مدیریت و کنترل کنم. فکر؛ بازم فکر! سفر در زمان! تا حالا از این جنبه بهش نگاه نکرده بودم. ما با فکر کردن میتونیم تو زمان سفر کنیم! با چشمای باز یا چشمای بسته، تو زمان سفر میکنیم. فقط کافیه به مغز بگیم فلان روز فلان لحظه، درجا همونجاییم. این خارق العاده ست! مرور خاطرات گذشته به صورت تصویری. کی
چیزی که این روزا مدام به خودم میگم اینه که تو دیگه بزرگ شدی!
تا الان هرچی بقیه رو دیدی و خودتو ندیدی بسه!
گور بابای حرف و فکر مردم
و... پدر و مادر گرچه که خیلی عزیزن و احترامشون واجب اما بعضیاشون هیچ وقت راضی نمیشن کاملا جز اینکه تو یه عروسک کوکی باشی تو دستشون..
امروز از وقتی بیدار شدم کسالت داشتم و حالم بد بود،تا اینکه شب مدام دچار حمله شدم،این قسمتش قابل پیش بینی بود، مشکل اینه که من از مدل زندگی کردنم لذت نمیبرم، باید تغییرش بدم، الانم عزممو جزم کردم حسابی تغییر کنم :)
فقط نمیدونم با بیکاری چیکار کنم! شما راه حلی ندارید؟ :)
الان متوجه مطلبی شدم در رابطه با موضوع هدفم. این که چقدر راه سختی رو در پیش دارم. اولش ترسیدم. گفتم ولش کن من نمیتونم. با حسرت بهش فکر کردمو گریه کردم. اما بعد گفتم به درک هرچی شد تلاشمو میکنم اگه شد که شد اگرم نه من تلاشمو کرده باشم حسرت نخورم که عقب کشیدم و جا زدم. برام امیدوار باش و آرزو کن که بتونم. خیلی سخت تر از چیزی هست که فکر میکردم. هی مدام و مدام گسترده تر و سخت تر میشه. یه وقتا به خودم میگم اصلا چی شد این فکرا اومد تو ذهنت. هیچ جوابی براش ن
دارم از استرس دفاع خفه میشم و همچنان ذهنم درگیر مح و شکستی هست که در مقابلش خوردم و یا طعم درست ناچشیدهاش یا هرچی!
حال و روز خوبی ندارم، ذهنم پرت مح میشه مدام و غمی الکی گلومو میگیره. نمیدونم حتی حال اینجا نوشتن و از خودم نوشتن رو هم ندارم
1. در بیزنس اعتماد به نفس خیلی زیاد، مهلک وخطرناک است.
2. اگر خلاقیت نداشته باشید نمی توانید در بازار بمانید.
3. نود و پنج درصد افراد مسئله محور هستند و مدام مسایل را بازگو می کنند در صورتیکه باید 95 درصد انرژی تان را برای راه حل بگذارید و راه حل محور باشید.
4. در گفتار بگونه ای حرف بزنید که در مخاطب استرس و اضطراب ایجاد نشود.
5. هدفمند حرف بزنید، پراکندگی در صحبت کردن ناشی از عدم تمرکز و نفهمیدن موضوع است.
6. انسان خوبی هستید اما در بیزنس خوب بودن ک
سلام دوستای گل
صدای مارو میشنوید از کنار لب تاب جدید
یه ادم خسته که از دیروز مدام جواب تلفن داده و مدام چشمش به کیبرد گوشی بوده و مدام جواب داده که همه دانشگاه ها مجاز شدم ولی قصد رفتن ندارم و معلومم نیس درس بخونم یا نه به همین راحتی :)))
خسته ام واقعا خسته جسمی و روحی هردو از بس چرندیات دیگرون رو شنوفتم :)))
امیدوارم همه کنکوریا موفق باشند تو زندگیشون همینطور موفق و سرزنده
یادتونم باشه از الان که 18 سالتونه کلی راه های نرفته دارید کلی کار نکرده
کاهش اضطراب مدام اتفاق میفته
به واسطه ابزارهای مختلف از جمله به کمک یکی دیگه و به شکل های مختلفجهانی که ما توش زندگی میکنیم هر روز اضطراب های بیشتری رو برامون میاره و نیازمون به باهم بودن رو حتی تا مرحله جنون آمیزی پیش میبره
جنونی که جز تخریب حاصلی برای هیچ یک ندارن.
کلیه هام شذیدا درد میکنه
امروز حمله قلبی داشتم
قرص زیرزبونیم نبود قلبم مدام تیر میکشه
حرص و جوش این کمردرد بچه منو نابود کرد بگذریم از باقی شوربختیها
پس فردا وقت دکتر جراح داره ببینیم چی میگه
خدا گره از مشکلات همه باز کنه یکیش هم من
چی میشه مگه
تو خدایی چیزی ازت کم نمیشه که
لطفا...
واقعیتش اینه که من از به خاک سپرده شدن آرزوهام ناراحتم و این روزها مدام این قضیه جلوی چشممه و مرتبا برام سوال پیش میاد که چرا من؟!! چرا بین این همه آدم من؟!! حسرت میخورم و بعد یادم میاد حسرت اون دنیا چندیین برابره و اصلا قابلقیاس با این دنیا نیست.
گاهی نمیشود که نمی شود که نمی شود...
پر از بیقراری بودم. از خونه تا برسم سرکار رادیو قرآن گوش دادم.
عصر بعد از چنگ زدن به ریسمان کلمات حافط و سعدی دست به دامان قرآن شدم. خدا از موسی گفت...خدا گفت نترس...67 و 68 سوره طه رو مدام مرور میکنم.
بیقراریهام شسته شد. خدایا با موسی ت حرف بزن؛ آدم به لالایی کلمات آرامش میگیره.
راستش این شبها که دیر میخوابم، نصفهشبها را همش با خاطرات گذشته سپری میکنم و هراتفاق کوچکی مرا یاد قبلترها میاندازد.
مثل همین الآن که با خواندن یک توییت، یاد شهریور سه سال پیش افتادم، روز آخری که در خانه بودم و قرار بود فردایش بروم خوابگاه!
آن شب نرگس خانهمان بود، جواب کنکورش آمده بود و قبول نشده بود، نرگس بهخاطر خانوادهاش مدام رعایت میکرد و دوستنداشت دانشگاه آزاد برود، وقتی دید سازمان نه چندان محترم سنجش بیرحمانه ن
پسرک دنبال تسبیح پدربزرگش میگشت تا بازی کند. میخواستند جای پنهان کردن تسبیح را نفهمد. مادر همسرم تسبیح را از زیر مبل کنار تلویزیون برداشت، تا نگاه پسرک به دستان مادربزرگش افتاد، برای منحرف کردن توجهاش، مادر همسرم مدام و تند تند با صداهای مندرآوردی، دستانش را توی هوا تکان میداد و میخندید، پسرک فراموش کرد نگاهش را ادامه دهد و احیاناً جای تسبیح را به ذهن بسپارد، توجهش به حرکات اغراقآمیز مادربزرگش جلب شد و میخندید و سعی میکرد
به نام خدا
این روزا حس درماندگی و تنهایی بیشتر از هر چیزی گلویم را می فشرد.
کاش زمان به عقب بر می گشت و هرگز با مردی که نامش حالا در شناسنامه ام است پای سفره عقد نمی نشستم.
اشتباه بزرگی کردم که جبران شدنی نیست.
مدام در دعای مشلول می گویم یا راد ما قد فات.
یعنی ای کسی که انچه را که از دست رفته بر می گردانی. اما نمی دانم این بار چگونه می خواهی نجات دهی این بنده ات را...
گاهی با خودم نامهربان میشوم و مدام از خودم میپرسم «آخه امروز دیگه چیکار کردی که خستهای؟!» گاهی یادم میرود که توی ذهنم آشوب است! از مادر و شوهرخالهام گرفته تا به حنانه و آدمهای ناشناس(!) توی ذهنم جواب پس میدهم! آن هم مکالمههایی که هرگز وجود نداشتهاند! توی ذهنم مدام تحقیر میشوم و مدام باید دربارهی خودم توضیح بدهم. «عالیس چند کیلویی؟ نمیخوای چاق بشی؟ چرا گوشت نمیخوری؟ سر کار نمیری الان؟ مدرکت رو گرفتی؟ گوشت نمیخوری لاغری
فردی که رسالتی بزرگ و عمیق دارد مدام به تجدید قوای روحی نیازی ندارد . قرار نیست شغل و حرفه اش هر ماه یا هر سال به او منفعت برساند چنین فردی مسئولیتی را می پذیرد نه به واسطه ی آنکه که ثمره اش چیست بلکه به دلیل آنکه آن مسئولیت در ذات خود شایسته و سودمند است .
سلااااااام :))
دلم تنگ شده بود برای اینجا...برای نوشتن...برای شما! :)
اول یه خبر خوب بدم!
حال نباتِ هیجده ماهه خوبه...خداروشکر به هوش اومده :)
[خدایا مرسی]
روزای قشنگیه،مگه نه؟ :)
از اون روزاست که خدا مدام داره قربون صدقه ی آبنباتش میره :)
از اون روزاست که مدام داره قند تو دل نباتش آب میشه :)
چه خدایی...چه نباتی...جانم!
دلم میخواد هر روز این ماه قشنگ رو نقاشی کنم،قابش بگیرم :)
روزهایی که تنهایی افطار میکنم...
روزهایی که ح میمونه پیشم تا تنها نباشم...
نصف شبای
هیچ کس هیچ وقت هیچ قصه ای را برای همیشه ناگفته نمی گذارد.
آن که می گوید بعضی حرف ها را دوست ندارد به کسی بگوید ، در حقیقت دوست ندارد به تو بگوید.
آدم تمام فکرهایی که کرده را یک روز می گوید. بالاخره می گوید اما بعدش دوست دارد بقیه فراموش کنند چه گفته است ، آخر آدم رازهایی دارد که نباید کسی بداند ولی ناچار است بگویدشان که خالی شود.
از لبخندهای صبح و انرژی های مثبت تهوع آورش که بگذری می دانی آدم موجود مفلوکی ست. می گوید و می خواهد نگوید.
به خودت فک
یهو خوشحالم یهو حالم گرفته میشه یهو کار میکنم یهو دستم به هیچ کاری نمیره یهو میخندم یهو گریه میکنم یهو از زندگی کردنم راضیم یهو ناراضی میشم و کلی از این یهویی های متضاد که مدام و مدام مثل یه چرخه به ترتیب انگار سراغم میان. و من بیحوصله فقط نگاه میکنم. منی که طبق عادتش رفته اون ته مهای مغزم نشسته و فقط ناظره. خسته شده. خیلی خسته. الانم تو فاز گرفتگی حالمم. دستم به هیچی نمیره. دوباره کیک درست کردم اما فایده ای نداشت. حتی میلم نکشید به خوردنش. دلم می
دختر عزیزم
همیشه دوستت داشته و دارم و عاشقت هستم
دلم میخواد این متن همیشه یادت بمونه .
جایی که باید ببخشی راحت ببخش ...
گذشت کنی
دیگران رو به حال خودشون بگذاری
بزرگمنش باشی نه متکبر
کم مقدار نباشی ولی ارزشمند
تحصیل کرده ای با اخلاق
متفاوت با خیلی ها
دوست داشتنی تر
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
عزیزم ...
وقتى می شود دقایق عمرت را با آدم هاى خوب بگذرانى، چرا باید لحظه هایت را صرف آدم هایى کنى که با دل هاى کوچکشان مدام درگیر حسادت ها و کینه ورزى هاى
سی پی یو دست از چرخیدن می کشد، می ایستد. فن ش را روشن می کنم بلکه خنک شود
شروع می کنم به کلیک کردن
مدام کلیک کردن روی پنجره ای که باز مانده
نه کار را پیش می برد، نه بسته می شود
دست آخر صفحه سفید می شود
سی پی یو دست به سینه نگاهم می کند. یک پیغام خالی روی صفحه
End process ?
شاید تمامش کنم. شاید هم صبر کنم تا به کله گنده اش خبر بدهد. Send crash report کند.
امشب فقط دلم میخواد صبح بشه
ولی از بیدار شدن میترسم.....
نمیخوام بگم کاش بیدار نشم
فقط کاش با خبرای بد بیدار نشم
کاش ذهنم آروم بشه
کاش ...... (این آخریو خدا باید بدونه که خودش میدونه)
بیدارم کن
از این خواب وحشتناکِ واقعی.....
کاری کن رها شم از این بغضی که مدام تمدید میشه
بازم مثل همیشه کلی حرف دارم ولی ترجیح میدم نگم و.....
هتل های نزدیک مقبره ضریح امام هشتم شیعه ها مدام از پرطرفدارترینها میباشند . هر وقت عزم فرمائید می توانید در بقاع باشید و به علاوه متحمل هزینههای جانبی نظیر هزینه رفت وآمد چهت نیل به راءس شهر نمیشوید .
ادامه مطلب
سلام
یه آقا پسری هست که به قصد آشنایی بیشتر با هم ارتباط داریم. وقتی با همدیگه صحبت میکنیم یکسره از کلمه چشم استفاده میکنه و هر چی میگم جوابش چشم هستش. میترسم نکنه کلا آدم ضعیفی باشه.
البته تا جایی که میشناسمش و دیگران میشناسنش آدم مغروریه، توی خانواده و دوستانش هم کم رو و ظلم پذیر نیست و تا حدودی هم زرنگ و خود متکی هستش ولی به هر حال موقع صحبت کردن با من مدام بهم چشم میگه.
میخوام بدونم تجربه شما از برخورد با این طور پسرها چی بوده؟، آقایون هم
فکر کردن به مرگ خوب است...
این روزها انگار نزدیکتر هم شده است...
ذهنم مدام پر از سوال میشود...
روزی که نباشم و خبر نبودنم را دیگران بشنوند، چند نفر هستند که واقعا ناراحت میشوند...
چه ویژگی از من در ذهنشان میماند... مرا به چه چیزی یاد میکنند...
اینها به کنار...
اصلا آمدن و نیامدن من به این دنیا تفواتی داشت...
من جوابی برای سوالهای خدا دارم...
و خب هزار جور فکر دیگر...
کتاب اتاق روشن ، رولان بارت ، فرشید آذرنگ، نشر حرفه نویسنده
پدر : او مُرد... او دیگر اینجا نیست. او در آسمان است...
پسر : آری ، اما من جسم اورا نیز دوست داشتم.
اُردت ؛ کارل تئودر درایر
عکاسی ، بازگشت و نگاه به دنیا است ، حتی اگر هیچ شباهتی به آن نداشته باشد عکاسی یعنی نگاه مدام به خود شئ عکاسی یعنی تاکید بر جهان و خود اشیا ، حتی اگر مناسبت و انتقالی در میان نباشد. عکاسی در پی نشانه های حضور است ؛ حضور هستی؛ و از این راه به گفت و گو با دنیا بر میخ
دیشب مدام
فریادِ دلم بود
آقا تورا گم کرده ایم....
درتک تک قسم هایِ قرآن به سر
همه را قسم دادم که بگویم
"آقا تورا گم کرده ایم"...
حتی تو را بالحجه ;به خودت قسم خوردیم
که آقا تورا گم کرده ایم...
باز آ ;جانا ;
ای علتِ زنده بودنمان;باز آ...
#فقط برای آمدن و سلامتش دعاکنید!!!!
#الباقی را خودش حواسش هست!.
#اللهم عجل لولیک الفرج
انگیزش مثل یک فنجان قهوه است، باید برای بیدار ماندن مدام آن را پر کرد.
انگیزش مثل حمام رفتن است، باید متناوبا آن را نو کرد وگرنه بو میگیرد.
انگیزش مثل خیلی چیزهاست، فقط الان حال ندارم ریز به ریز ذکر کنم.
(این پست برای دو بار در طول روز خوانده شدن است)
(بسیار بسیار هم زرد است)
(اما لازم است)
بعضی از ما آدمها عادت کرده ایم که مدام سوزن به خودمان بزنیم، هر بار جیغی بکشیم و با خودمان این طور تصور کنیم که لابد جایی که نشسته ایم بد است. غافل از اینکه تا عادتمان را کنار نگذاریم هر جای دیگری هم که بنشینیم چیزی نگذشته صدای آخمان بلند می شود.
سلام
من یه دختر مجرد هستم، تقریبا ۱۹ سالمه، در یه وبلاگ اتفاقی باعث شد من با یه آقا پسری آشنا بشم ، حالا به منزله دوستی نبود، تو وبلاگ بدم رو گفتن، بعد فهمیدن قضاوت کردن، باهام چند روزی حرف زدن که از دلم در بیارن، منم برام عادی بود.
از طریق همون وبلاگ راستش بهم پیشنهاد دوستی داد، قبول نکردم، یه جوری مغزم رو کنترل میکرد که باهاش حرف بزنم، جدی میگم اما خب شماره خواست که ندادم و همه ش میگفت تو اعتماد نداری مدام تحریکم میکرد که بهش شماره بدم و دو
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد
به کوه خواهد زد
به غار خواهد رفت
من به این ابیات فریدون مشیری اعتقاد راسخ دارم...
در جایی که علم پزشکی با همه ی اِهِن و تُلُپَش نمیتواند گاهی دردهای ساده ی بشر را درمان کند، و وقتی کودک ده ماهه ات، در سال اول زندگی اش، سه بار سرما میخورد و هرسه بار تجویز پزشک چرک خشک کن قوی ست، چاره ای نمی ماند جز پناه بردن به عنبرنسارا (همان پشگل الاغ ماده ی خودمانی!) و کار مادر درمانده ای چون من، می شود مدام و مدام پشگل دود کردن..
سر رسید کوچولوی همیشه همراه ِ جلد قهوه ایم چشمک میزد . بعد مدت ها بازش کردم و یادداشت های کمی که داشتم رو مرور کردم . ۹۶ ، ۹۷ ، ۹۸.چقدر همه چیز عوض شده وقتی میام تا دوباره بنویسم . از آخرین نوشته م دقیقا ۶ ماه گذشته . دغدغه ها و حالت ها عوض شدن و چیزهای با ارزشی جاشون رو واگذار کردن به حاشیه های زندگیم. تو این شیش ماه ، اتفاق ها بیش از تصورم زیاد و با سرعت بودن .همکاری من با دکتر الف تموم شد ، گلدون ها آماده ی تحویله ، ترنه حدودا برام تموم شد و چیزی
هیچی نمیدونم.
توی یه قطارم
از پنجره بیرونو نگاه میکنم
هوا تاریکه
همه چیز مدام عوض میشه
نمیدونم چیکار باید کرد...
هر از چند گاهی یه حرفی ، یه نوشته ای یه جایی میبینم، یادم میفته که سوار قطارم اصلا...
کس دیگه ای راه میبرتش...
ریل یه ور دیگه میره...
کاش میفهمیدیم خدا چقدر دوسمون داره :)
هیچی نمیدونم.
توی یه قطارم
از پنجره بیرونو نگاه میکنم
هوا تاریکه
همه چیز مدام عوض میشه
نمیدونم چیکار باید کرد...
هر از چند گاهی یه حرفی ، یه نوشته ای یه جایی میبینم، یادم میفته که سوار قطارم اصلا...
کس دیگه ای راه میبرتش...
ریل یه ور دیگه میره...
کاش میفهمیدیم خدا چقدر دوسمون داره :)
از این بالا
دارم به آدم هایی نگاه میکنم
که آن پائین
به خاطر اینکه هیچ دردی
در هیچ کجای تن شان احساس نمیکنند
توانایی دارند که توی ترافیک لعنتی این خیابان
رانندگی کنند
ولی از ترافیک به شدت عصبی اند
و دارند غرغر میکنند
و مدام به راننده های کنار و پشت و جلویشان
فحش میدهند و انقدر عصبی اند
که هیچ به این موضوع که هیچ جای تن شان درد نمیکند
فکر نمیکنند ...
و من ..
این بالا
دارم به بی خیال گذشتنِ همه ی عمر ِ به سلامت گذشته ی تا دیروزم فکر می
سر رسید کوچولوی همیشه همراه ِ جلد قهوه ایم چشمک میزد . بعد مدت ها بازش کردم و یادداشت های کمی که داشتم رو مرور کردم . ۹۶ ، ۹۷ ، ۹۸.چقدر همه چیز عوض شده وقتی میام تا دوباره بنویسم . از آخرین نوشته م دقیقا ۶ ماه گذشته . دغدغه ها و حالت ها عوض شدن و چیزهای با ارزشی جاشون رو واگذار کردن به حاشیه های زندگیم. تو این شیش ماه اتفاق ها بیش از تصورم زیاد و با سرعت بودن .همکاری من با دکتر الف تموم شد ، گلدون ها آماده ی تحویله ، ترنه حدودا برام تموم شد و چیزی ف
درباره این سایت