نتایج جستجو برای عبارت :

من همون جزیره بودم.

- به چی فکر میکنی؟.. خیلی ساکتی!.. نمیخوای چیزی بگی؟
10 دقیقه بود دستمو زده بودم زیر چونم و به یه جا خیره شده بودم و فکر میکردم.  درست همون کافه ی قبلی. پشت همون میز.. کنار همون پنجره قشنگ.
اونم اندازه 10 دقیقه به سکوتم گوش کرد!
- یعنی تو نمیدونی به چی فکر میکنم؟
هیچی نگفت. سرش رو انداخت پایین و خندید.
ادامه مطلب
من خوبم..باور کن:)
فقط سرجلسه امتحان یه لحظه مکث کردم
تا اسمم یادم بیاد...اسمم چی بود؟!! یادمه تو خوب بلد بودی صداش کنی..
من خوبم...باور کن...
وقت برگشتن همون راهی که ما دوتایی با هم رفتیمو
یک نفره برمیگشتم
دقیقا همون راهو
همون کوچه ها رو
تو نبودی، من حتی همون شعری که برات خوندمو زمزمه کردم
سردرد داشتم یکم ولی
من خوبم...باور کن...
از فروشگاه رد شدم
اون خانومه دید، تنها بودنمم دید
انگار سرشو انداخت پایین تا بیشتر ناراحت نشم
ولی من ناراحت نبودم
من خوبم..
بچه که بودم عاشق سیب بودم. هر چی می خوردم سیر نمی شدم. یادمه یه شب توو مهمونی مشغول بازی بودم که چشمم افتاد به آخرین سیب توی ظرف میوه. تا اومدم بِرَم بَرِش دارم یکی دیگه از مهمونا برش داشت! منم اصلا به روی خودم نیاوردم!
 
چندوقت پیش دلم می خواست کنسرت خواننده ی مورد علاقه مو برم. وقتی رفتم توو سایت فقط یه جای خالی مونده بود. تا اومدم رزروش کنم یکی پیش دستی کرد. منم اصلا به روی خودم نیاوردم!
حالا اگه می بینی من عجله دارم، اگه می بینی من هولم، اگه می
سال گذشته همین آذر خودمون وسطاش جایی بودم که احساس تنهایی میکردم حکایت همون در میان جمع و تنها بودنه!
خلاصه که از شدت تنهایی رو به فرار کردن میرفتم که !گوشی و درآوردم و یادداشت و باز کردم و نوشتم همونجا میون همون آدما هر چی که میحواستم اون لحظه باشه و نبود!
امسال طرفای شهریور ومهر وقت گوشی تکونی ی نگاه بهش انداختم و یه لبخند مسخره و پاکش کردم.!
خنده ام گرفته بود از حس و حال و عکس العمل آن موقع..
امسال ولی فرق داشت همه چی فرق داشت  انگاری تمام چیز
خب، بالاخره امروز نتایج کنکور اومد.
تابستان پارسال خیلی به کنکور فکر میکردم، به حدی که میرفتم تو نرم افزار گزینه دو و آخرین قبولی ها و تراز ها و درصدها رو آنالیز میکردم.
همون تابستون خیلی طوفانی شروع کردم و با برنامه راه اوفتادم سمت هدفم، ولی نمیدونم چرا وسطای راه زدم جاده خاکی و از هدفم دور شدم.
همه میگفتند: "تو که اینقدر خوب شروع کردی بخون بزار بری یک دانشگاه خوب."
ولی نمیدونم چرا کاملا بی انگیزه شده بودم.
رسید روز کنکور، با خودم میگفتم که ای
خیلی سرد بود . با همون سرعتی که خودم رو به دار السلام رسوندم با همون سرعت زدم بیرون . فقط می خواستم خودمو به اولین نقطه ی گرم ممکن برسونم یعنی ماشینم . دستامو به هم گره زده بودم و تند تند قدم بر می داشتم که یه خادم جلومو گرفت . با چوب پرش یه اشاره به دور کرد و گفت : " بفرما چای شفای حضرت " . چی ؟! چای ؟! تا حالا ندیده بودم داخل خودِ حرم چایی بدن ! دیگه چی بهتر از این [لبخند] خلاصه رفتم یه چای گرم تناول کردم و برای گرم شدن لازم نبود راه دوری برم [لبخند]
+ همی
نزدیک ترمینالم دارم کیفم رو مرتب میکنم ک پیاد شم،میگه حاج سلیمانی! کشتنش!گیجم، میگم سلیمانی کیه؟ میگه حاج قاسمپرت میشم به یه دنیا خاطره!به روزای اول دبیرستان همون روزا ک چادر میپوشیدم، همون روزا که یکم سبیلو بودم، همون روزا ک زیادی توی افکار پدرم غرق شده بودم! اون روزا طرفدار سرسخت قاسم سلیمانی بودم!با دوستی به اسم راضیه! من و راضیه از سلیمانی می‌گفتیم و دلاوری هاش!دوم دبیرستان بودم اون موقع تازه چیزی به اسم مدافع حرم دراومده بود! توی شهر م
من امروز‌ ظهر خوشحال بودم، چون فکر می‌کردم که نماز ظهر عاشورا رو همون‌طوری قراره بخونم که هزار و سی‌صد سالِ پیش خونده شد. یعنی به جماعت، در فضای باز، توی هوای گرمِ یک شهر کویری، و زیر آفتابی که بی‌رحمانه می‌تابید و موها و پیراهن مشکیم رو داغ می‌کرد. بعدش فهمیدم که چقدر تفاوت وجود داره. اولین تفاوت رو توی همون رکعت اول فهمیدم. لب‌های من خشک نبودن.
آخ مهتاب!کاش یکی از آجرهای خانه‌ات بودم.یا یک مشت خاکِ باغچه‌ات.کاش دستگیره‌ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی.کاش چادرت بودم.نه کاش دستهایت بودم..کاش چشمهایت بودم .کاش دلت بودم نه..کاش ریه هایت بودم تا نفسهایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری.کاش من تو بودمکاش تو من بودیکاش ما یکی بودیمیک نفر دوتایی..!روی ماه خداوند را ببوسمصطفی مستور@khablog
صبح نشد برات بنویسم،ولى باید بگم اینارو.من هیچ وقت تو زندگى استرس امتحان نداشتم.در بدترین حالت صبح امتحان درس مى خوندم و قبول هم مى شدم.بهم مى گفتى: خداى بى خیالى. ولى یه بار سر یه امتحان فیزیک بدجورى حالم بد شد. توى اون سالن کنفرانس زیرزمین دبیرستان دکتر حسابى نشسته بودم پشت صندلى و با اینکه کلى درس خونده بودم مطمئن بودم هیچى یادم نمیاد. با این حال میخواستم خونسرد باشم،آروم انگار که اصلا برام مهم نیست. تو اما قیافه ام رو که دیدى فهمیدى. اومدى
دو روز پای یه جلسه نورو بودم که اخرم یه صفحه ش موند و تموم نشد
گفتم اگه همه ش اینجوری باشه که هیچی دیگه نمی رسم بخونم و رسما جر می خورم واسه خوندنش
کلی زور زدم سر همون یه جلسه تا درنهایت نه کامل اما تا حدود خوبی فهمیدمش
الان بچه ها اومدن گفتن سخت ترین قسمتش همون یه جلسه س و بقیه ش خوبه ولی اونو اصلا نفهمیدن
الان امید به زندگیم برگشت :)
میرم که با قدرت بقیه شو ادامه بدم

 چهارشنبه درحال خوندن همون جلسه:
مروارید، درست ده سال پیش خودمه. همون قدر ظریف و شکننده، همون قدر صبور و با اراده، همون قدر محجوب و حرف گوش کن، همون قدر رویا پرداز و عاشق زندگی و اگه پای غرورم نذارید، که واقعا ندارم، همون قدر باهوش و با استعداد. درست زیر همون فشار و محدودیت هایی که قرار بود سقف آرزوهام رو کوتاه تر کنه. شاید به نظر مضحک بیاد اما حس میکنم سرنوشت، مروارید رو سر راه من قرار داده تا بگه: خب! فکر کن زمان ده سال به عقب برگشته حالا چه کار می کنی؟
با خودم فکر می کنم چند تا
یه تیکه بنر گذاشتن تو دانشگاه بالاش نوشتن: "اگر دانشجوی ترم یک بودم...."
داشتم فکر میکردم که خب من اگه دانشجوی ترم یک بودم چیکار میکردم!
راستش تازگیا دارم فکر میکنم که منم اشتباه کردم یه جاهایی!قبلنا میگفتم درسته اشتباه بوده ولی تجربه شده!و از این داستانا!
الان دارم فکر میکنم نه واقعا اشتباه بوده و پشیمونم!و اگر برگردم به قبل ، به اون موقع که ترم یک بودم ، شروع میکنم معاشرت بیشتر با ادم ها ولی باهاشون همون اول راه دوست نمیشم!دوست پسرمو از دانشگا
یادم میاد پارسال همین روزا بود داشتم میرفتم تهران تابلو دانشکده م رو توی مسیر دیدم ارزوکردم  میشه سال دیگه من دانشجو همین رشته همین شهر باشم
گذشت تا امسال
دقیقا همون روز  داشتم میرفتم اصفهان تابلو دانشکده مون رو توی مسیر دیدم حالا من دانشجو همون رشته همون شهر بودم راستش رو بخوای به اسونی نرسیدم ولی بالاخره رسیدم 
الان هم نمی دونم چی قرار سر و من ارزوهام وایندم بیاد ولی فقط میخوام صبورباشم ومنتظر .خدارو چه دیدی شاید شد...
من هم مثل هر آدم دیگه ای به زندگی ادامه میدم ...
آنا گاوالدا یه جمله ای داشت تو کتابش "هیچ چیز از زندگی قوی تر نیست"...
دیشب کشیک بودم و سه تا مرگ داشتیم...
یه نوزاد...
یه پسر ۱۴ ساله فلج مغزی...
یه پیرمرد ۷۰ ساله... 
سر احیای آخر، همون پیرمرد، از بوی وحشتناکی که از مرحوم متساعد میشد عق میزدم ولی هم چنان ماساژ میدادم که یکی از خدمه رفت برام ماسک آورد و برام خودش بست... 
با یکی از پسرها کشیک بودم ، من اورژانس رو میچرخوندم و اون بخش ها رو ...
حالا اون وسط مریض
4ماه پیش بود.
مرداد یعنی.
یه پست گذاشته بودم در مورد تصمیماتم برا زندگیم که 2ماه قبلش نوشته بودم اینجا و بهش عمل نکرده بودم!
الان باز 5ماه از اون تایم میگذره و بازم دارم می نویسم در مورد همون.
الحق که کم کاری کردم.
آی خداجون.
به حق این شب عزیز.
به حق شب شهادت حضرت زهرا
بذار دیگه از این مرحله عبور کنم.
دلم برات تنگ شده.
می خوام پرواز کنم.
چقد رو زمین بمونم.
چقد نماز بخونم ولی همش رو زمین باشم.
بذا حس و حال بندگیت رو حس کنم.
نمی خوام عمرم تباه بشه.
خداااا
call me by your name رو دیدم. چه حالی ازم گرفته شد. جدا از موضوع اصلی، فضاش منو دیوانه کرد. گرما. سرسبزی. شنا توی رودخونه. چهره‌ی اُلیُو شبیه مجسمه‌های یوناییه. برای خودم جالب بود که این بار شخصیت "تاپ" مورد علاقه‌م نبود. هردو چهره برا نقششون عالی انتخاب شده‌ن. بازیگر اُلیوِر به نظر واقعا از همون دهه‌ - 80 میلادی - فرار کرده و اومده! همون‌قدر خوش‌حال. همون‌قدر بی‌تفاوت. همون‌قدر نچسب [اوپس..]. خلاصه که قشنگ بود.
 
جاتون بین همسایه‌هامون خالی، یک شیرینی تر کاکائویی فرد اعلا، باقلوا، دارک!، پخته بودم که حرف نمی‌زد اصلا. به خاطر ماه رمضون کم درست کردم، وگرنه قابل شما رو نداشت، بین همسایه‌های اینجام پخش می‌کردم :)
دیروز بین درست کردن و نکردنش مردد بودم. آخه یه کم تنبل شدم و راحت‌طلب. آخرش گفتم یا امام حسن، فقط به خاطر شما :) و البته اون خواسته‌ای که امیدوارم شما دعا کنین خدا اجابت کنه =))) خلاصه که نمی‌دونم امام حسن جان چی جواب دادن، ولی من مثلا معامله ک
همونطور که توی پینوشت پست قبلی اشاره کرده بودم، سعی کردم "درباره ی من" بنویسم. اما "درباره ی من"ام نیومد!! چه کار سختیه! باز بلاگفا یه فرم پیش فرض برای پروفایل داشت! اینجوری هر کاری کردم نتونستم چیزی بنویسم! نمیدونم چرا! من انشام بد نیست:) ولی انگار اینکه چه چیزایی رو مینویسی و چه چیزایی رو نمینویسی یکم ضایع است! حالا اگر فرم پیش فرض یا سوال داشت به چیزی! هوم؟ نمیدونم شایدم من بیخودی حساسیت نشون دادم...
خلاصه گذاشتم همون اولین جمله ای که اونجا نوشت
نماز خواندن آرومم می‌کنه، ولی عشقی به خدا ندارم؛ در واقع باهاش قهرم.ش
من پاک بودم، خودم رو پاک نگه داشته بودم، حق من نبود بعد این همه دعا یه آدم ناپاک نصیبم کنه.. حتا پسرهای مذهبی و مدعی هم از همون اول سراغ دخترایی می‌رن که چیتان پیتان می‌کنند و حجاب ندارن.. حفظ حجاب برای ماها چه معنی می‌ده؟ قربانی کردن زندگی‌مون برای خدایی که سودش به دشمنانش بیشتر می‌رسه تا پیروانش.
منی که بار سفر بسته بودم از آغازنگاه خویش به در بسته بودم از آغازبرای سرخی صورت به روی هر انگشتحنای خون جگر بسته بودم از آغازمنم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی که دل به مال پدر بسته بودم از آغازهنوز در عجبم که امیدوار چرابه هندوانه ی دربسته بودم از آغازبه دوستان خود آنقدر مطمئن بودمکه روی سینه سپر بسته بودم از آغازبه خاطر نپریدن ملامتم نکنیدکه من کبوتر پربسته بودم از آغازعجیب نیست که با مرگ زندگی کردمبه قتل عمر کمر بسته بودم از آغازاگر چه آخر این ق
از همون بچگی نگران از دست دادنت بودم..خیلی شبا، قبل اینکه ازدواج کنیم میومدم بالا سرت و خوابیدنت رو تماشا میکردم تو دلم میگفتم خوش به حال شوهرش که تو هرشب کنارش اینقدر قشنگ میخوابی
طاقت حتی یه لحظه ناراحتیت رو هم ندارم. نه من نه فائزه..یه قطره اشکت رو که میبینم دلم میخواد عالم و آدم رو قتل آدم کنم ولی با این حال هیچکسی هم نمیتونه تو این دنیا مثل تو منو عصبانی کنه که دیگه کنترل عقلی خودمو از دست بدم
همیشه نگرانت بودم و هستم آخه مهربونی زیاد از حد
دیشب با مستر رفتیم دور دور ... بستنی خوردم و شیشه روهم کشیده بودم پایین !! نتیجشم شد سرما خوردگی ! :( مگه زمستونه ؟! :(  
از اونجایی که خونه ی ما با خونه ی عموم اینا (متاسفانه) دیوار به دیواره !!! الان به قدری تو حیاط سر و صدا راه انداختن با مهموناشون که صداشون تو اتاق منه ! بااینکه درو پنجره هم بسته س ! صدای گودوخ هاشون اعصابمو ریخت بهم ! تو دلم هرچی فحشه بهشون دادم ! :/ همون بهتر من تو آپارتمان هیچ وقت زندگی نکردم خداشاهده ............... دیگه بقیه ش رو نمیگم! ا
 
ترکیبی بود از هنر و تکنولوژی و مسائل فکری-نظری، انقد به نظرم جالب بود که بهش پیشنهاد کردم این رشته هم هست. همون یه دونه رو وسط یه عالمه انتخاب گنجوند و از قضا همون رو قبول شد. اما از اونجایی که رشته جدیدی بود تو ایران، و کلا رشته ی خیلی به روزی بود و ما هم نظام آموزشی مون پوسیده، خوب تدریس نشد. همیشه از من شاکی بود که تو اینو تو دامن من گذاشتی.
بعدا شرایطی پیش اومد که واسطه ورودش به دنیای کاری توی همین رشته شدم. راضی بود، خیلی. میگفت این همون چیز
اینو درحالی دارم می نویسم که هم میدونم و هم نمیدونم چی می خوام بنویسم !
نشستم فکر کردم  دیدم من چی بودم ولی خب چی نشدم!!! یعنی در واقع هرچی برگشتم به قبل و با الانم مقایسه کردم دیدم باز همونم ، این همون بودن شاید یه اشتباهه!
من همون فتل سابقم که شاید درسای زیادی گرفته و پخته تر شده ولی بازم همونم ، میدونید همیشه حس میکردم من کلا پخته به دنیا اومدم ، همیشه همه چیزو میدونستم و بزرگ تر از سنم میدونستم و رفتار میکردم ، رفته رفته تجربه های بیشتری رو کس
این چَند روز
که منتظرت بودم
به اندازۀ چند ماه یاچند سال نگذشت
به اندازۀ همین چند روزگذشت
اما 
فهمیدم
ماه یعنی چی
روز یعنی چی
لحظه یعنی چی
این چندروزگذشت 
و فهمیدم
گذشتن، زمان، انتظار یعنی چی
کلی منتظرت  بودم یه تماس بگیری درست همون لحظه که زنگ زده بودی گوشیم انتن نداشته و... کلی غصه خوردم
ترمِ فرد ب اندازه فرد بودنش دلنشین بود برام! 
اما مطمیئنم این یکی بهتره
حس میکنم دارم بزرگتر میشم و پخته تر و راضی ترم
راضیم از اینکه از اکیپی جدا شدم که متعلق به من نبود
اکیپی که وجه تشابه مون شاید بشه گفت هیییچی نبود، من دختر همه جایی رفتن نبودم..از اونا نبودم ک تا نیمه شب اهل چت باشم با هم کلاسی های پسرم اما اونا بودن.. 
از نظرشون من یه افراطی بودم ک خودمو محدود ب سنت کردم..
به قول میم.اب من از تنهایی رفته بودم سمتشون ونباید سرزنش کنم..
این ترم
سوم ابتدایی بودم که با بلاگفا شروع کردم. کنار دایی‌ام، با هم‌دیگه وبلاگ ساختیم. تحت تاثیر رمان شازده کوچولو که همون سال دایی‌ام برام خریده بود، و به پیشنهاد خودش، اسم وبلاگ رو یه چیزی شبیه به شازده کوچولو در سیاره انتخاب کرده بودم. به گمونم هیجان اولین وبلاگ رو داشتن و جایی که توش حرف بزنم (یه چیزی رو اعتراف بکنم، من از نه ماهگی به حرف اومدم. چون که حرف نزده زیاد داشتم و می‌ترسیدم عمرم برای گفتن همه‌اش کفاف نده) باعث شد که رمزش رو گم بکنم. ول
سوم ابتدایی بودم که با بلاگفا شروع کردم. اولین وبلاگم رو من و دایی‌، با هم دیگه ساختیم. تحت تاثیر رمان شازده کوچولو که همون سال دایی‌ام برام خریده بود، و به پیشنهاد خودش، اسم وبلاگ رو یه چیزی شبیه به شازده کوچولو در سیاره انتخاب کرده بودم. به گمونم هیجان اولین وبلاگ رو داشتن و جایی که توش حرف بزنم (یه چیزی رو اعتراف بکنم، من از نه ماهگی به حرف اومدم. چون که حرف نزده زیاد داشتم و می‌ترسیدم عمرم برای گفتن همه‌اش کفاف نده :دی ) باعث شد که رمزش رو
دیشب خوابشو دیدم، اینقدر واقعی که هنوز حسش می کنم. همه جا همراهم بود ولی با هم حرف نمی زدیم... توی یه باغ، و در شرایط مختلف که یادم نیست. ولی یادمه یه جایی توی محوطه ی همون فضایی که توش بودیم توی صف نماز داشت نماز می خوند و پسرم هم توی صف پشتش بود... یه جورایی هم انگار ماموریت تهران بودم ولی یادم نیست فقط همه جا همراهم بود، با همون پیراهن سفیدش که خیلی دوسش داره... دیشب قبل خواب عکسهایی که تهران با هم گرفته بودیم رو نگاه کردم و با اشک و بغض و بیق
همون طور که گفته بودم باید ۳۰ روز به یه برنامه روزانه عمل کنم.به عنوان شروع امروز خیلی خوب بودم.شاید اگه قبلا در کل عمرم ، ۶ ماه رو دقیقا همینجوری بودم ، الان اینقدر محتاج کار و پول نبودم.
به هر حال فرصت ها سوختن و من با بی توجهی از دستشون دادم.اما مطمئنم باز هم از این فرصت ها نصیبم خواهد شد.مهم اینه که با کمال آمادگی به سراغشون برم.
بازی تاتنهام و آرسنال رو هم از دست دادم.الان خلاصش رو دیدم ، عجب بازی ای بوده!
پتروشیمی سبلان هم که یه مدت پیش آزمو
خدا وکیلی سوغات هر شهری فقط مال همون شهره حتی مال مرکز استانشم نیست ، آقا من ارده رو همیشه از یه فروشگاهی میخریدم که روش آدرس یزد زده بود ، خوب و تمیز بود ولی همش می گفتم آیا من تو دانشگاه عاشق این ارده بودم؟؟؟؟؟ (من سال ۸۹ دانشجوی اردکان بودم) و رفتم تو برنامه باسلام یه ارده اردکان سفارش دادم ، جاتون خالی اصلا آسمان و زمین اختلاف مزه داره و حلالشون باشه ۶ هزار تومن هم ارزون تر گرفتم نسبت به اونی که اینجا می گرفتم‌
روزهای اول اسفند بود که اعلام کردند کرونا تو ایران شیوع پیدا کرده و دقیقا همون هفته من سرما خوردم گلودرد و تب و آبریزش بینی_مطمئن بودم سرماخوردگیه چون دو روز قبلش بیرون شهر بودیم و من لباس مناسب نپوشیده بودم و از سرما دندونام به هم می خورد. ولی خوب از طرفی چند روز قبل از اعلام شیوع، من تقریبا ۱۰۰ نفر آدم و دیده بودم و باهاشون حرف زده بودم‌و با همه شونم دست داده بودم. جالب اینکه دونفرشون اهل شهر قم بودند و یکنفر هم دانشجو بود که ماه قبلش از چین
شب بود و تو جاده بودیم. من و مامان بابا و فائزه. آسمون صاف بود و پر از ستاره.پُر، اَز، سِتارِه! یادم میاد اول با باز کردن پنجره شروع شد و چون شب بود و تاریک و جاده خلوت بود روسری هامون درآوردیم. بعد فائزه سرشو از پنجره برد بیرون و دور دورا رو نگاه میکرد. باد میپیچید توی موهاش.
یادم نمیاد دقیقا چ جوری ب این ایده رسیدیم ولی اون گولی بالای در ماشین رو گرفتم و بابا تند میرفت و من تا کمر از پنجره بیرون رفته بودم و سرم رو به آسمون بود. میتونستم فشار باد ر
بهش میگم تو چه جوری انقدر خیالت راحته؟  ذره ای واسه چیزی فکری نمیشی ؟ جای تو بودم نابود شده بودم :/
میگه همون انرژی که صرف منفی بافی میکنی ، صرف خوش بینی کن! هیچی هم که نباشه به اعصاب خودت فشار نمیاد ...
دلم میخواد بزنم دهنش رو خرد کنم با این کلیشه هاش ... ولی خب ! راست میگه . شعار نمیده . این خنده ی همیشگیش نشانی از درون تحت کنترل و به صلح رسیده اشه... خب این واقعا هنره. غم خودش میاد ،فکر و خیال خودش میاد ...
شاید هم ژنش اینجوریه...هوم؟ 
روزی که همدیگه رو دیدیم من مارکوپولویی بودم واسه خودم. کلی این ور دنیا رفته بودم، کلی اون ور دنیا. مثلا کوله‌باری از تجربه بودم برا خودم.
روزی که همدیگه رو دیدیم ندرتا پاش رو از شابدوالعظیم اون ور تر گذاشته بود الا ۲۸ صفرها که مشهد‌الرضا می‌رفت مستضعفی.
یه عمره هم رفته بود طلبگی. که اونم از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر، حاجی با حاجیه!
ازدواج که کردیم جامون رو عوض کردیم، جبر محیطی!
این روزا من تو خونه‌ام با بچه‌ها. ندرتا پام رو از شابدوالعظیم اون
مطمئنی؟
من هنوزم یادمه وقتی مهدکودک بودم چه حق خوری ای درحقم شد و اون روز تو اون برفا چقد بیرون موندم و عملا هیچی دیگه برام مهم نبود و همه خط قرمزای ذهنمو گذرونده بودم
حتما اگه الان اون اتفاق میفتاد برام مهم نبود..
ولی اون موقه خیلی مهم بود و بدترین حسی بود که میشد بگیرم.
والان..هروخ یادم میاد..حس میکنم بزرگترین دردمو دارم یادآوری میکنم.. همون حس به همون میزان درد زنده میشه
بماند که از اون موقه ی کوچیکیام تاالان همه بدبختیای از اون بدترمو به وضو
یار نبودیمن فقط به حرف ها و خواسته های سال پیشت عمل کردم و برگشتمجز این بود؟من فهمیدم که باید یار باشمو برای یار بودن چکار کنمتو یار بودی؟حتیاجازه ندادی یه مدت فکر کنم، از دوریم ناراحتیو خدا میبینهو خدا مقدر میکنهو خدا حواسش هستهمون خدایی که تو هم بهش پناه میبریهمون خدایی که وقتی بخوای با یه نفر دیگه ازدواج کنی، ازش کمک میگیریهمون خدامیبینه . . .و من در همه حال سعی میکنمشاکر خدا باشم ...
همه چی از همون روز که ساعت رسید دستم شروع شد یعنی همون شب، یه ربع قبل از رسیدن بابا ساعت رسید دستم و من چقد خداروشکر کردم که بلاخره موفق شدم ولی بعدش...بعد اون همه  استرسی که کشیدم و تازه تونسته بودم یه نفس راحت بکشم،بابا پیشنهاد داد شام بریم بیرون:/ وسط هفته ،بدون هیچ مناسبت و اتفاقی ، همون موقع می دونستم آرامشم فقط برای چند ساعته ولی خودمو زدم به اون راه و الکی به خودم  امیدواری میدادم که:نه ،قرار نیست چیزی بگه که دلخور شم و خوشم نیاد.
ولی گفت،
یادم به اون روزایی افتاد که
دنبالت گریه میکردم
که منم باخودت روضه ببری....
حتما علی لای لای هایی که خوندی
و توشکمت بودم
منو عاشقِ روضه و مجلسِ گریه کرد...
الان حسرت همون پابرهنه دنبالت دویدن هارو میخورم...
درست همون لحظه ها که زمین میخوردم
تا منو باخودت ببری...
کاش بودی تا باهم روضه بریم
کاش بودی تا مغرب ها نمازجماعت بریم
کاش بودی سحرهای رمضون خودت بیدارمون کنی
کاش تکرار بشه اون روزا...
#از کودکی_ زمین _خورده ات _شدم_یاحسین
#فاصله های _لعنتی
خواهرم زنگ زد گفت فردا بریم سراب صحنه 
منم خواب بودم با صدای گوشی بیدار شدم 
گیج و منگ گفتم سراب صحنه همون سراب نیلوفره؟
خواهرم گفت نه همون جایی که تو و بنیامین رفتید 
گفت فردا وسیله میبریم میرسم اونجا پیک نیک 
گفتم من بخاطر اینکه این هفته سه بار رفتم کرمانشاه و برگشتم خیلی خسته
ممکنه نتونم بیام 
گوشی رو قط کردم .
دلم هری ریخت شروع کردم به اشک رو سایلنت 
من اونجا چطوری پا میزاشتم وقتی بنیامین اونجا خاطره داشتم.
این عـــــــه که در عنوان وبلاگ جلوه می کنه در واقع واکنش من در حالیکه دستام برده بودم بالا و خمیازه می کشیدم و آمارگیر وبلاگ دیدم که شده 1002 روز!
منتظر بودم که بشه 1000 روز و مثل روز تولد وبلاگ، شما هر سئوالی داشته باشید ناشناس بپرسید و منم بدون پیچوندن جواب بدم اما با وجود اینکه گوشی تنظیم کردم ولی هشدار نداد:/
برنامه پرسش و پاسخ ناشناس به نظرم طبق رسم همیشگی بمونه برای همون روز تولد وبلاگ و دیگه شورشو در نیاریم:/
 
 
هر چند اینجا همه زندگی من ن
یکسال و نیمه که خریدمش و هیچ اپلیکیشنی رو باز نمی کرد. 
حتی مسیجینگ خودش رو هم باز نمی کرد و سریع می‌بست. 
من هیچ اپی این مدت نداشتم و کاربردش برای من کروم بود و تماس و گالری و دوربین!
رفتم به یکی نشون دادم گفت باید اندرویدتون رو عوض کنید. 
خب منم تنبل‌تر از این حرفها بودم و با همون ساختم.
و برای همین بچه‌ها اصلا سراغ گوشی من نمیومدن چون چیزی نداشت.  
تا همین چند روز پیش که نیم ساعت گل‌پسر این گوشی رو برداشت باهاش ور رفت. 
از اون روز درست شده و م
دیروز موفق شدم بخش دوم پروژه را بفرستم، البته که احتمال زیاد داره مجبور بشم باز روش کار کنم اما خب به هر حال یه بخش عمده اش انجام شد و به معنای واقعی کلمه باری از روی دوشم برداشته شد، به هر حال کاری بود که قبول کرده بودم و تعهد داشتم. هرچند که هنوز تموم نشده و مونده تا بره برای داوری و بعد از اون هم هنوز مقاله اش مونده. روزیکه استاد پایان نامه ام بهم زنگ زد و پیشنهاد این پروژه راداد تو درمانگاه بودم و پسری سه ماه و نیمه ام بغلم بود، استاد فکر میکر
کوچولو که بودم،ادم ریلکسی بودم ولی از بس که من ریلکس بودم،مامانم حسابی نگران بود و مدام من رو انجام کارهام سر وقت،تشویق و تقربا مجبور میکرد که خب خیلی خوب بود برام.و من الان منظم بودنم و جدییتم تو کارهام رو مدیونش هستم....
اینکه مامانم میگفت برای هرکاری،همون لحظه که تو یادت هست انجماش بده و یا اگه نمیتونی حتما یادداشتش کن و در اسرع وقت انجامش بده.دیگه من عادت کردم به اینکه دراکثر کارهام دقیق و سرموقع انجام میشه...
از وقتی که تقریبا بگم راهنمای
این گوشه از سالن مطالعه که من میشینم، ظاهرا کارهایی جز مطالعه هم درش انجام میشه!!
مثلا چن شب پیش دوستان برای آماده شدن جلسه دفاع اومدن و دوست عزیز مدافع خودشون رو پیراستن. تو همون گوشه.
یکی میاد و فقط با گوشیش ور میره...تو همون گوشه.
اصلا یکی میاد و میگیره اینجا میخوابه ...اونم تو همون گوشه.
.
.
.
الان تو همون گوشه  دو نفر چنان دارن با هم حرف میزنن که احساس میکنی اینا از تو شکم مادر همدیگر رو میشناختن...چ چیز عجیبیه این دوستای خوابگاهی ...عجیب ترش اونج
چند روز پیش , یه نفر یه سری چیز گذاشته بود برای فروش ...
یه سری قاب عکس کوچولو داشت که خیلی قشنگ بودن :))
من در اون لحظه خواب بودم :))
و بعدش بیدار شدم و دیدم ملت هم خیلی خوششون اومده و همشو خریدن ... :( 
خلاصه , یکیش فقط مونده بود که اونو گرفتم :))
یه نفر بود که تو کامنتا دیدم که اکثریتشونو خریده بود :))‌ خیلی فوشش دادم :))
یکی دو روز بعدش توی آسانسور بودم و اون یه دونه ای که شده بود مال من دستم بود :))
و یه نفر دیگه هم تو آسانسور بود 
گفت می شه اینو ببینم ؟
گفت
من بشدت دلم برا خونه بچگیا و اون همه علاقهم به مطالعه تنگ شده.
خونه مون که دو طبقه بود و من یه کارتن کتاب روی پله ها داشتم و همه شون رو ۱۰۰ بار خونده بودم و حفظ بودم.
افتاب میتابید تابستون و من یکی از اویزه های لوستر رو برداشته بودم و گرفته بودمش تو نور. نور اون تو تجزیه شده بود و من رنگین کمان دبده بودم و ذوق کرده بودم و به مامانم نشون داده بودم. مامانم الهی فداش بشم اومده بود پایه باهام 
نگاه میکرد. علاقه من به فیزیک از همون جا شروع شد.
 
علوم پای
دیشب یکی از بدترین شبهای زندگی ام بود.
 
به شدت ترش کرده بودم و لفمه عصبی رو دوباره میتونستم حس کنم و بد تر از اون که سرما حورده بودم و همون ناحیه که لقمه عصبی در ریه ام تشکیل شده بود دقیقا در مسیر ورود و خروج هوا هم عفونت کرده بود و یکم راه هوایی رو تنگ کرده بود و همین موقع خواب به شدت اذیتم میکرد.
 
یاد شبهای سال پیش میفتادم که همین حس رو  داشتم البته سرماخورده نبودم ولی این لفمه عصبی بدجوری اذیتم کرده بود.
 
دقیقا از روز جمعه شروع شد همون روزی ک
مدتیه که خاطره های گذشته ام تو کوچه پس کوچه های ذهنم قدم میزنن که گاهی باعث یک لبخند شیرین میشن و گاهی هم باعث به درد اومدن قلبم...امشب ناخودآگاه منو بردن به زمانی که بیخیال ترین دختر روی زمین بودم،پر از افکار صورتی و دخترانه، پر از خنده های از ته دل...همه این خوشی هام جاموندن تو همون شب قشنگ که تو کوچه های اصفهان با خواهرم قدم میزدیم،همون موقعی که قاصدک های کنار جوی آب رو میکندیم و آرزوهای صورتی میکردیم و بعد هم با یک لبخند کودکانه می سپردیمشو
یه‌جوری دیر به دیر میام که وقتی کلیک می‌کنم گرد و غبار بلند میشه...
چقدر گم شدم توی زندگی... چقدر تصورم از چنین، دور بود ولی به سرم اومد.
می‌خوام از خودم یه برنده قلمداد کنم ولی نمی‌دونم چرا نمی‌تونم یا اینکه چرا مصادیق برنده‌شدنم رو فراموش کردم.
خیلی گنگ می‌نویسم و خودم می‌دونم.
من همون نوزادم...
همون نوزاد!
سر شام نشسته بودیم.در مورد کارم که حسابرسیه قبلا ها توضیح داده بودم چند بار.صحبت شد که ماموریت باید برم.مادر پرسید همون شرکت لوازم خونگیه؟؟!! من با ی لحن تمسخر آمیز (از اینکه خیلی عجیبه سوالش و ده بار قبلا توضیح داده بودم) و با ی تغییر قیافه مجدد تعجب زده پرسیدم لوازم خونگیه؟؟؟با تعجب و انکار!
بی نهایت پشیمون شدم بعدش.مبادا دل مادرم رو شکونده باشم.پیش خودش خجالت کشیده باشه.
خدایا :(
سلام عزیزم
خیلی از دست این دنیا دلگیرم خیلی...این چند روز لعنتی
هزاران بار از خودم بدم اومده. من تو رو تو دردسر انداخته ام.کاش پیشت
بودم کنار
تو بودم تا ازین مشکلات میومدیم بیرون. بدون که خیلی
نگرانم هر خبری شد بهم همانجا اطلاع بده.دیگه با من که حرف نمیزنی.  صدای
منم حتما خسته ات میکنه. فقط برات دعا میکنم و متوسل میشم به همون شهدا که
زندگیت روبه راه بشه. نگران نباش همه این مسائل میگذره
کمی صبر داشته باش و محکم باش.  خیلی دلنگرانتم. بدون این روز
سلام
شاید سوالم خیلی مسخره و مضحک به نظر برسه، من یک دختر سی و سه ساله هستم و مدت چند ماهه شاغل شدم، مشکلم اینه که تا به الان هر کسی که بهم در مورد مشکلاتم متلک و نیش و کنایه انداخته، بعدش همون فرد از من جلو زده! و من کم آوردم!  
در مورد بیکاریم، من  بعد فارغ التحصیلیم یه جایی رفته بودم واسه کار، آخرش کارم ردیف نشد، اون موقع  بیکار بودم، نیش و کنایه بیکاری شنیدم از یکی دو نفر، جالبه مدت کوتاهی  اون چند نفر استخدام شدن و من بیکار موندم!  
یا یک
1_امروز مزخرفترین روز زندگیم بود 
خدایا هیچ وقت این برنامه از تلویزیون پخش نشه..الهی امین 
دلیل این همه مسخره بازی رو نمیدونم. من اگه از همون ابتدا میدونستم یه همچنین جایی قراره برم هیچ وقت نمی رفتم. اون یه ساعت هم که موندم، توی رودربایستی بودم ..بعد متوجه شدم همه توی رودربایستی بودن 
کاش همون موقع زمین دهن باز میکرد و منو می بلعید ...ای خداااااا
2- اگه جایی باشی و کسی هیچ وقت دلتنگ نباشه. باید از اونجا بری. اونجا جای تو نیست
منم رفتم برا همیشه. بد
امروز صبح آخرین شیفت کارورزی اورژانس بود که از اول صبح حالت سرگیجه داشتم
ساعت تقریبا 10 صبح بود که کارهای بخش تا حدودی انجام شده بود و ترخیصی و انتقالی ها
مشخص شده بودن که دیدم وااااقعا حالم خوب نیس رفتم پیش دکتر اورژانس فشارم 8 بود :/
واسم یه سرم 1/3 2/3 نوشت و Bکمپلکس، رفتم داروخونه بیمارستان اینا رو گرفتم و با حال زار و نزار
و دارو به دست برگشتم تو بخش ، دادم سرم رو دوستام واسم زدن و بگذریم که کلی مسخره بازی
درآوردن که سوزنشو تا ته نکن تو و سر سوزن
بالاخره بعد از دو هفته، دکتر س. رو هم گیر آوردم و برای پایان‌نامه‌ی آقای الف. (این کلا یه الف. دیگه‌س! :دی) ازش امضا گرفتم و امضاهای مربوط به دو صفحه‌ی اول پایان‌نامه‌ش تکمیل شد. حالا فقط مونده‌بود امضای خودش و بعد هم تحویل پایان‌نامه به آموزش تا ۲۰ آبان. که خب خودش کجا بود تو این وضعیت که همون تاریخ تافل داره و سرش شلوغه؟ از قبل بهم گفته‌بود که این امضای آخر رو خودم باید بزنم. در واقع باید جعل کنم :|
بعد از این که از دو صفحه‌ی اول و امضاهای تک
1_امروز مزخرفترین روز زندگیم بود 
خدایا هیچ وقت این برنامه از تلویزیون پخش نشه..الهی امین 
دلیل این همه مسخره بازی رو نمیدونم. من اگه از همون ابتدا میدونستم یه همچنین جایی قراره برم هیچ وقت نمی رفتم. اون یه ساعت هم که موندم، توی رودربایستی بودم ..بعد متوجه شدم همه توی رودربایستی بودن 
کاش همون موقع زمین دهن باز میکرد و منو می بلعید ...ای خداااااا
2- اگه جایی باشی و کسی هیچ وقت دلتنگ نباشه. باید از اونجا بری. اونجا جای تو نیست
منم رفتم برا همیشه. بد
درست همون وقتی که فکر می‌کنی اوضاع از این بدتر نمیشه، یه اتفاق دیگه میفته و بهت ثابت میشه که اوضاع همیشه در حال بدتر شدنه و نباید سعی کنی آینده رو پیش بینی کنی‌. و درست همون لحظه ای که کم میاری، همون لحظه ای که میگی بسه، و همه چی رو رها می‌کنی، اونجا آغاز نابودی تو میشه ؛ بعدها هرچقدر حسرت بخوری که ای کاش تسلیم نمیشدم، بازم فایده ای نداره.
درست همون وقتی که فکر می‌کنی اوضاع از این بدتر نمیشه، یه اتفاق دیگه میفته و بهت ثابت میشه که اوضاع همیشه در حال بدتر شدنه و نباید سعی کنی آینده رو پیش بینی کنی‌. و درست همون لحظه ای که کم میاری، همون لحظه ای که میگی بسه، و همه چی رو رها می‌کنی، اونجا آغاز نابودی تو میشه ؛ بعدها هرچقدر حسرت بخوری که ای کاش تسلیم نمیشدم، بازم فایده ای نداره.
اشتباهی که من میکنم اینه که فکر میکنم به اندازه‌ای که من به بقیه اهمیت میدم,بقیه هم همون اندازه به من اهمیت میدند,همون قدر که من به فکرشونم اونها هم به فکر من اند,همون میزان که من نگرانشونم,دلتنگشونم و ... در حالی که اینطور نیست,اصلا اینطور نیست.من برای بقیه هیچ اهمیتی ندارم.
فیلم Groundhog Day یا روز موش‌خرما، داستان یه خبرنگاره که برای تهیه‌ی یه گزارش به یه شهر دورافتاده می‌ره که از همون اول ازش بیزاره.
سروته کار رو هم می‌آره و فرداش میخواد برگرده به شهرش که متوجه میشه صبح، دوباره توی دیروز بیدار شده. روز بعد و روز بعدش و روزهای دِگر هم! گیر افتاده توی روز اول. هر روز همون اتفاق‌ها. همون گزارش. همون حرف‌ها. اول فکر می‌کنه شوخیه. بعد شوکه میشه. بعد وحشت می‌کنه. بعد سوگواری می‌کنه. حتی خودش رو می‌کشه. اما هربار دوبار
شنبه با جناب برادر پاشدیم رفتیم دکتر . برگشتنی یه چند قطره ای از بینی مبارک مان خون اومد . سوار اتوبوس شده بودیم ، توی قسمت مردونه وایساده بودیم ، داداش بزرگه پرسید خوبی ؟ گفتم نه ! و همون طور که بازوش رو گرفته بودم سرم رو به سینه ش تکیه دادم و بهش گفتم دارم غش میکنم . ( احتمالا حضار پیش خودشون گفتن اَه اَه خجالتم خوب چیزیه این جلافت ها توی ملاء عام ؟؟؟ ) فکر کنم چند ثانیه بعد من کف اتوبوس بودم داداش بزرگه دستمو گرفته بود میگفت خوبی ؟؟ گفتم آره خوب
زنگ که زد یکم حرف زدیم و بهش گفتم یکم دیرتر بیا که تایم اداری تموم شه بتونم بیام بیرون...اونم یه ذره غر زد ولی گفت اوکی...موقع قطع کردن تلفن گفت گل نگرفتما...چون قبلا بهش گفته بودم برام گل بگیر حالا همون چند روز پیش دلم گل میخواس و دیگه امروز اصن فکر گل نبودم و برای دیدن خودش هیجان زده بودم.اینه که گفتم حالا سعیتو کن ولی نشد اشکال نداره..خلاصه که اون یه ساعتی که منتظر بودم ایشون برسه به زور خودمو نشونده بودم پشت میزم..هزارتا فکر و حرف تو سرم میچرخید
O ses türkiye میبینم و به این فکر میکنم کی میشه بدون استرس بشینم این برنامه رو ببینم! وای وای وای نگم از kuzey yildizi که نمیتونم ببینمش بعد کنکورم جبران میکنم همه ی اینارو مونتظیر باش✌
ساعت خوابمو تو این دو روز یه جورایی تونستم تنظیم کنم! شب و روزم مشخص نبود! از فردا هم قراره رو این پروسه کارکنم که بعد کتابخونه 1 ، 1.5 ساعت خواب بعدش دوباره درس ...
بچه ها شماهم اگه خواستین خودتونو به چیزی عادت بدین یا عادتی رو ترک کنین باید وقت بزارین چند روز ... مثلا من خودم
سقوط بویینگ 707شاید برای خیلیا غیر قابل باور و عجیب باشه یا فکر کنن دروغ میگم
ولی من از هفته قبل کاملا حسش میکردم دقیقا همون احساسی که شب قبل سقوط هواپیمای مینا بارشان داشتم بود
حتی تو گوگل سرچ کردم ببینم خبری شده یا هواپیمایی سقوط کرده که دیدم نه آخرین اتفاق هوایی چن ماه پیش بوده که یه هواپیمای خارجی دچار نقص فنی میشه و فرودگاه شیراز میشینه
تا امروز که خبر بوینگ 707 شنیدم واقعا ناراحت شدم
چن سال پیش برای زلزله هم هنین جوری شده بودم تا بهش فکر م
من قبل از این‌که سولویگ باشم، یه چیزی بودم بین رامونا و آن شرلی. همون‌قدر پرحرف، خیال‌باف، شیطون. هنوز هم تا حدی هستما، اما اون موقع مطلق بود. توی آخرین کتاب، رامونا ده سالشه. منم یکی دو سال بیشتر دووم آوردم و بعدش دیگه رامونا نبودم. =)
یادمه می‌نشستیم با عمه قالی می‌بافتیم. همه بچه‌ها دو دقیقه می‌نشستن و می‌رفتن، ولی من می‌موندم. بعد یه‌سره حرف می‌زدم، بدون وقفه. عمه هم همه‌ رو گوش می‌داد. یه بار بهش گفتم: "عمه، من خیلی حرف می‌زنم؟" خندی
جرات راه رفتن توی تاریکی رو داشته باش ...
 
× به آسمون نگاه کردم چه قدر رنگش مبهم بود 
انگار رنگی نبود 
چراغ ها بودن 
خیابون ها بودن 
همه چیز بود و منم بودم 
فقط بودم 
بدون هیچ فکری 
خالی 
بودم 
بودم و نباید از بودنم می ترسیدم 
اون من بودم! 
 
× هر آااادمی هررر آدمیی یه نقطه ضعف عجیب و مهلک داره که می تونه کله پاش کنه. 
منم همینطور! 
یه لحظه دقت کردم دیدم نه به گذشته فکر میکنم نه به آیندهمنی که تمام عمرم توی رویاها و اهداف آینده ام بودم و هیچ کاری به گذشته نداشتم
و یک ماهی بود که اسیر گذشته شده بودم
الان؟هیچی و هیچی
با اینکه هدف دارم واسه زندگیم ولی فکرم درگیر هیچی نیست
در طول روز فقط به همون لحظاتی که دارن میگذرن فکر میکنم.اگه خوب بود که فبها
بد بود سعی میکنم درستش کنم.همین
آیا راه درستش همینه؟! باید صبر کنیم زمان بگذره ببینیم چی میشه.
خیلی دارم پست میذارما :D
توجه ای به نورافشانی،شلوغی و حرفای شادی نداشتم ،از دور دیدمش داره دست در دست مرد زندگیش به جلو میاد ،با لباس سفید عروس ماه شده بود، موهای طلایش،تاج قشنگش،دست گل ِ سفید تو دستش،  یه پرنسس واقعی داشت از روی فرش قرمز و ورودی سالن تالار وارد میشد،خوشحال بودم واسه خوشبختی و حال خوبش،خوشحال بودم دست تو دست  کسی داره که عاشِقشه،که واسه رسیدن بهش کم نزاشت .
شب قشنگی بود، حتی همون دقیقه های بغض و اشک عمه زهره و اشکی شدن چشمای همگی ،  حس خوب و قشنگ  ع
سیر که شدم، از پنجره بیرونو نگاه کردم
مثل همین ساعتای همون روزا  کامیون شهرداری اومد، آشغالا رو جمع کردن و رفتن
اما این‌بار نترسیدم
عصبی هم نبودم
تو اتاق‌ هم بودم
گوشیم هم تو شارژ
پنیر هم مال خودم
 
یه احمق خودهمه‌چیزدان‌دان
همین کیس پایینی بود در ادامه مطلب که گفتم واگذار شد؟
پروپوزالش رو تو سامانه بارگذاری کرده
همون پنجمین نسخه ای هست که برای من ارسال کرده بود و باز اشکال داشت
حتی همون اصلاحات آخر رو که من براش نوشته بودم و بعضیا رو خودم اعمال کرده بودم برطرف نکرده!
یعنی نسخه آخری که من براش ایمیل کردم از اینی که بارگذاری شده بهتر بود
فکر کنید تو این نسخه ای که بارگذاری کرده، وسط متن مربوط به پیشینه، یهویی یک منبع به صورت تمام نویس هست!!!
بعد من موندم اون همکار م
سلام!
مدت هاست هیچ چیزی ننوشته ام. شاید به همین خاطر هست که انگشتانم به طبع دلم لرزش خفیفی گرفته اند! مدت هاست در فضای مجازی سکوت کرده ام و حتی زیر عکس های اینستاگرامم هم هیچ چیزی نمی نوشتم و قسمت نظرات را همیشه می بستم. سکوت کرده بودم و کمی از این فضا اشباع شده بودم.
تو این مدت خیلی اتفاق ها افتاده و مسیر زندگی و شخصیتم به کلی تغییر کرده و شاید کمی شکل گرفته باشه.
ازدواج کرده ام، سرکار میرم، پراید مدل 84 گرفتم و خونه اجاره کرده ام. پس از ادای دین ب
یکی از محبوب ترین اعمالی که تو مفاتیح وارد شده مربوطه به شب اول ماه رمضانه
همون سی تا مشت آب یخ و گوارا منظورمه
یادش بخیر مجرد که بودم تنها عملی که تو کل مفاتیح بهش مقید بودم همین بود که برم تو حیاط باصفای خونه پدری و سی تا مشت آب (مشت که نه، در واقع سی تا بیل آب) بریزم  تو صورتم، همچین که ششام  حال میومد.

یادش بخیر، کجایی مجردی؟؟
امسالم  نه تنها نتونستم آب بریزم تو صورتم، بلکه دم سحر علی بیدارشد و زد به گریه، حتی سحری هم نشد کامل بخورم... فلذا ال
بچه که بودم عاشق این فصل بودم ، آلو ها میرسیدن و مامانی برام لواشک میپخت ...کل روز کارم این بود که بیوفتم دنبال آفتاب و لواشک های عزیزمو ببرم زیر آفتاب که زودتر خشک بشن . هنوز رنگ قرمز و طعم ترش شون یادمه ...مامانم اما هیچوقت اهل این کارا نبود ، خیلی افاده ای و ناز نازو بود . همیشه میگفت وای من خسته میشم ، وای من جون ندارم ، اصلا به من چه و ... . من اما عاشق این بودم که پا به پای مامانی لواشک و رب آلو بپزم ، برم باغ میوه و گل گاوزبون بچینم و سیب و زردآلو
اگه علم جام شرابی باشه ، برای من انگار کن تازه جام را برداشته و سمت دهان ببری! میبینی که وسوسه برانگیز است اما هنوز مزه مزه اش نکردی...
تو یک وبلاگی خونده بودم برای لذت بردن از هرچیز باید "مست" اون چیز شد...مست یار ، مست پول ، مست کار...و مست علم!
ای مسیر زیبام! به قول همون بلاگر : "بگذار مستت باشم"
چند روز پیش وبلاگ رو باز کردم ، و عنوان پست قبلی رو ، که "شُکر" بود ، به اشتباه "شِکَر" خوندم.و این اشتباه چقدر به کامم شیرین اومد.
آخه همون امتحانی که ازش می ترسیدم و نسبت بهش نا امید بودم رو خوشبختانه با موفقیت پشت سر گذاشتم و مرحله ی اولش رو قبول شدم.
امروز روز معلم و من این روز رو فقط به یکی از استادام تبریک میگم. همون کسی که منو از سردگمی درآورد و راهو بهم نشون داد. بهم یاد داد روش درست زندگی کردن چیه. من هرچی دارم از ایشون دارم. چقدر دنیام قبل از استادم متفاوت و پوچ بود. الان که فکر میکنم میبینم چقدر گمراه بودم. بلد نیستم قشنگ بنویسم اما دلم میخواد با تمام وجودم بگم چقدر خوشبختم که شاگردش شدم. یکی از شانسای بزرگ زندگیم بود. هیچوقت فراموش نمیکنم چی بودم قبلش چقدر گمراه بودم. اون واقعا یه است
بعضی وقتا ارزو میکنم کاش هیچکسیو دورم نداشتم کاش تنهای تنها بودم 
کاش از اون اول اجازه نمیدادم کسی بهم نزدیک بشه
بعضی وقتا داشتن ادمای نزدیک بیشتر از هرچی میتونه بهت اسیب بزنه میتونه فکرتو درگیر کنه میتونه قلبتو بشکنه شاید خواسته و ناخواسته اذیتت کنن
یه وقتایی ادما خیلی دوست نداشتنی میشن
یه وقتایی ارزو میکنم کاش همون ادم گوشه گیر و تنها بودم کاش حتی یبارم کسی در این اتاقو نمیزد و وارد نمیشد کاش هیچ راه ارتباطی با دنیای بیرون نداشتم
که آدمایِ دنیایِ تویِ آیینه‌ها، نام نجات‌دهنده‌شونو از کی می‌پرسن؟ که نجات دهنده، مرده است؟ که ما تویِ کدوم آیینه زندگی می‌کنیم که هنوز که هنوزه نتونستیم خودمونو نجات بدیم؟ که بعدش چی می‌شه؟ کی می‌دونه کِی قراره بشکنه این آیینه‌ای که ما توشیم؟ چشم بستیم رویِ آینده. که اونقدر آیینه اینجاست که دیگه نمی‌دونم تصویرِ تویِ کدوم آیینه منم و کجایِ این همه سوالم. که ”من در شب‌ها و روزهای شما زندانی بودم و دَری می‌جستم به شب‌ها و روزهایِ بزر
برای اولین بار در زندگیم برای خونه ی بابام رفتم نونوایی:)))
یاد اون خاطره مشهورم افتاده بودم معلوم نبود کدوم از شاطر ها همون آدم نا متعادلی بود که اون خاطره رو برام درست کرد! جا داشت پیداش میکردم پخخخخخخ کنم بهش، اما خب نمیشد!!!!
سال‌ها دلم آرامش می‌خواست. یعنی دلم می‌‌خواست جایی باشم که الان هستم. 
اما خیلی طول کشید که به این حال رسیدم. شاید این حال اسمش آرامش نباشه، انگار اینقدر سختی کشیدم و فشار روحی تحمل کردم که این روزها برام به مثابه آرامشه. اما به هر حال دلم میخواد که همین حال بمونه. هر چند میدونم و از لحاظ فکری هم کاملا آماده‌م که ممکن هست کلی سختی حتی بیشتر از قبل در پیش رو داشته باشم. 
این متن توی پیش‌ نویس‌هام بود. که در تاریخ 15 مرداد 97 نوشته بودم. بله همون
بسم الله مهربون :)
 
اعلام نتایج شده و من دارم به اون سال و به ترم اولی که رفتم دانشگاه فکر میکنم. سال 95 نتایج نهایی 29 یا 30 شهریور بود که اعلام شدن. خب من دبیرستان که بودم به جز فیزیک و شیمی بقیه ی درس ها رو کلاس نمیرفتم. این عادت در من نهادینه (!) شده بود، ترم اول دانشگاه هم 70 درصد اوقات نمیرفتم! طوری بود که بچه های ورودی نمیشناختنم اصن، اگه منو میدیدن میگفتن نه بابا، این همکلاسی ما نیست :|| تا امتحانات میان ترم و ترمِ، ترم اول، که دیدن یه دختری هست ب
این چند روزه که اینجا نمینوشتم و فقط وب یکی دو تا از دوستان رو می خوندم، حالم خیلی خوب بود.
انگار قبلا ها به بیان معتاد شده بودم.
بعد حذف وب قبلی، اندکی رفتم سراغ اینستاگرام و پست های دو نفره نوشتم و گذاشتم.
آخرش گفتم معلوم نیست که اون نیمه گمشده کجاست اصلا و کی میخاد پیداش بشه. 
القصه آخرش اینستاگرام را هم پاک کردم.
الان آنقدر این حرف زدن ها تلنبار شد روی هم، تا برگشتم اینجا و شروع کردم دوباره به حرف زدن.
هرچند می دونم این وب هم مثل قبلی ها، به ز
دفعه اولی که دیدمت گریه کردم ..هزار بار بعد از اون هم دیدم و گریه کردم ...
 مدت ها اهنگ فیلم زنگ  موبایل ام  بود .
سعید ...وقتی دم راین ایستادی و فریاد زدی، من اون ادم مستی بودم که کنارت فریاد زدم و گله کردم .همون قدر خسته ..همون قدر بی پناه ..هربار دلم خواست صبح شه و تو خانه خدا بیدار شم ...میشه بهم بگی چی شد که اروم شدی ..که  دلگیر نبودی ..که پذیرفتی ...
همیشه برام عجیبی، دوست داشتنی دست نیافتنی ..
من هزار بار ایستادم پرسیدم قرارمون این نبود ....
راستش تو ج
روز اولی که وارد حرم شدم همه‌جا رو همین مدلی می‌دیدم چون اشکم بند نمی‌اومد چون تموم نمی‌شد و تموم ترسایی که تو ذهنم نگه داشته بودم هجوم آورده بودن و نمی‌تونستم آروم باشم.
ساعت‌ها بود هیچی نخورده بودم و با این حال کلی تو حرم راه رفته بودم و آروم نمی‌شدم و حالم بد بود.دست آخر تو صحن جامع نشستم.
خانمی که کنارم نشسته بود و حالم رو دید زد رو شونه‌م و با لهجه‌ی قشنگ یزدیش گفت دخترجون چیزی به اذون نمونده. موقع اذون که شد دو رکعت نماز بخون و منم دع
امروز جلسه پنج نفره بود پشتیبانم رو کرد بهم گفت خانوم فلانی چیشد پیشرفت کردی گفتم درس خوندم گفت قبلا نمیخوندی گفتم یه مدته کنارگذاشته بودم گفت چیشد به این نتیجه رسیدی که باید بخونی دروغ گفتم یچیزی سرهم کردم و تحویلش دادم ولی واقعیتش اینه من وقتی اون هواپیما تو اسمون منفجر شد انگار یکی زد تو گوشم که ببین مرگ همین نزدیکیه اگه به قدرت خداهم نمیری خطای انسانی تورو میکشه پس اگه میخوای کاری واسه زندگیت بکنی بهتره همین الان دست به کار شی 
دومیشم ب
رفتم که سردرگمی و بیقراری تموم شه. رفتم که بگه بابا من حالم از تو یکی به هم میخوره اصلا...
میگم بگو ازت خوشم نمیاد که برم. 
میگه این و بگم درست نیست بار منفی داره.
میگم اینجوری نشد که اومده بودم این و بگی.
میگه ببخشید اونی که میخواستی رو نگفتم. 
و میره... و میفهمم درست که نشد هیچ، خراب ترم شده.
ولی یه دختر پررو اینجاست که بعد رفتنش همون جایی که هست دراز میکشه، آهنگ گوش میده، میخنده و پشیمون نمیشه :)))
نتونستم هرچی تو دلمه بگم و به قول موراکامی به "بیما
بچگیام آروم و گوشه گیر بودم، جایی میرفتم مهمونی ساکت یه گوشه می‌نشستم وبه بازی کردن بقیه نگاه میکردم و منتظر بودم یکی از بچه ها بگه که باهاشون بازی کنم یا اینکه مامانم اجازه بده تا برم و باهاشون بازی کنم ، اما بیشتر وقتا این اتفاق نمی افتاد و بچه و مامانم اینقد سرگرم صحبت و بازی بودن که من رو یادشون میرفت. این بود که همیشه تو حسرت اون لحظه بودم حتی اگه جایی دیگه هم بازی می‌کردم بازم فکرم تو موقعیت قبلی بود و حسرت میخوردم. الان که بزرگ شدم هم ه
 دوست های خوبمون رو نگه داریم❤ همون هایی که میان از پشت سر میدون سمتت . دست میذارن رو چشم هات. میگن من کی ام. همون عینکی های مو فرفری جذابی که بوی قهوه ی سوخته میدن .
حتی غم پشت خنده هات رو هم میفهمن
..دنیا خیلی از این آدم ها می خواد تا جنگ ها تموم بشه .
تا توی پاییز صدای خش خش برگ بشه پناهگاه ..
 
 
جات اینجا خیلی خالیه ...
کاش منم اینطور بشم که شما بهم بگی:
خواهر من! دختر من! جای تو هم اینجا وسط بهشت، کنار سید الشهدا خیلی خالیه....
با همون لحن و همون صدا و همون لهجه ....
و  بیای دنبال من، خواهری که جانانه، براش جان دادی، جانم به فدای شرافتت
یادم میاد همیشه میگفتی رفیق شهیدی برای خودتون انتخاب کنید
چه میدانستم امروزی میاد و خودت میشی رفیق شهیدم....
از:
ب.ک.ف.ا.ش.ع.ش.ف
به:
س.ش.ح.ق.س
 
اگر خدا بخواهد....و من شوق و  امید و تمنا دارم که خدا بخواهد....
روزانه:ظرفیت محدودی داره و هیچ گونه هزینه ای نداره،فقط هزینه اندکی برای خوابگاه داره
شبانه:همون دانشگاه روزانس و با همون بچه های روزانه درس میخونی  وکلاس داری فقط تفاوتش تو اینه که هزینه بسیار کمی در حد ترمی یک یا دو میلیون تومان پرداخت میکنی،بیشتر رشته های ریاضی و انسانی شبانه دارن و رشته تجربی چون شهریش خیلی گرونه شبانه نداره
مازاد:همون دانشگاه روزانس و با همون بچه های روزانه کلاس میری اما تفاوتش تو اینه که هر ترم حدود سه تا پنج میلیون ش
وقتی با فشار دو دست رو شونه م خوردم به دیوار بغضم ترکید . بخاطر سال ها دیوار بودن برای رویاها . بخاطر تلاش هایی که کرده بودم تا دیوارهای زندگی چیده شن بیان بالا . بخاطر رنج و تلاشی که خودم رو به داشتنشون مجبور کرده بودم تا آینده جای بهتر و قشنگ تری بشه . بخاطر نداشتن ِ هیچ کس به جز همون دیوار برای تکیه کردن بهش . بخاطر ِ خودم . خودم که فقط خدا میدونه چقدر صادقانه تلاش میکنم تا هیچکس بخاطر من سختی نکشه . فکر نمیکنم اون دیوار رو هیچوقت فراموش کنم . دیو
رفتم شامپو بخرم از مرکز خرید نزدیک...
دیدم یه مغازه یه سری ماشین اسباب بازی بامزه اورده...
باتری رو که میذاشت تو ماشین بعد یا لامسه ی هر سمت ماشین یه حرکت میکرد...
پنجره سمت راننده...پنجره سمت مسافر....شیشه جلو...شیشه عقب...هر کدوم رو که لمس میکردی ماشین حرکت میکرد و سرعتش کم و زیاد میشد یا میچرخید....
در حالی که محو این بودم که ایا این چیز عجیب و جالبیه که ماشین ساده با لامسه کار میکنه و نه با کنترل...
یه سایه دیدم...
بعد که ماشینه رو گذاشتم روی زمین دیدم
تصمیمو گرفته بودم!
یک ساعت به عکس هایت خیره شدم!
دستبند یادگاریتو دستم کردم!
لباسی که دوس داشتی رو پوشیدم!
از خونه زدم بیرون، مسیرمو از خیابون روز آشناییمون انتخاب کردم!
به کافه ای که می رفتیم رسیدم، رو همون میز قهوه مورد علاقتو سفارش دادم!
نشستمو به همه اون روزا فکر کردم، فکر... فکر... فکر...
منتظر شدم، ولی خب اتفاقی نمی افتاد!
اشک چشامو پر کرد، ناامید شدم!
نمیدونستم کجای کارو اشتباه کرده بودم؛ 
چرا نمیمردم پس؟!
مگه خودکشی همین نبود؟!!
صبح جمعه‌ست؛ برای امروز صبح، ساعت 9 بلیت داشتم که بیام اهواز؛ ولی الان سه هفته‌ست که تبعید شدم این‌جا! مامان داره ته‌چین مرغ درست می‌کنه به‌خاطر من؛ و بابا به‌خاطر غرهام که می‌گفتم :«آب شوره» داره فیلترهای دستگاه تصفیه رو عوض می‌کنه. هوای اهواز بهاری و سبکه. همون هوای خوش دم عید. همون خنکای لطیف و مهربون. ولی من؟ من سخت، زمستونم. 
 پست قبلی رو نگاه می‌کنم که 14 دی گذاشته بودم؛ فکر می‌کردم این اوج غم و مصیبته؛ که بود؛ ولی بعدش داستان هواپی
بعد دو سال دوری از دانشگاه و محیطش دوباره برگشتم
دوباره همون کلاسا
همون صندلی ها
همون درسا
فقط ادما ستن که نیستن
انگار تو این دنیا فقط ادما هستن که عوض میشن
بعد دو سال دوره بهورزی دوباره برگشتم ادامه مهندسی صنایع دانشگاه پیام نور میانه
ورودی 92 رشته مهندسی صنایع
یکی از بهترین دوره های زندگیم دوران دانشگاه بود با دوستان و عزیزان
یک هفته تمام وقت داشتم که کارهای خیاطیم رو انجام بدم ولی این کاررو نکردم و سپردم به جمعه و شنبه که تو اونام گند زدم... 
اون از دیروز که همش بیرون بودم و مهمون داشتیم، اینم از امروز... صبح خواهری اومد دنبالم و رفتیم دنبال آرایشگاه که یه جای ارزون و خوب پیدا کردیم. موهای دختر خواهرمو که کوتاه کرد منم جلو رفتم واسه موخوره ای که چند وقت بود درگیرش بودم. بعد از این که کوتاه کرد وحشت کردم، از وسط کمر رسیده بود به نزدیک شونه هام... کلی غصه خوردم :( ازش پرسی
اینجا رو که می ساختم می خواستم هر جور که شده به جایی برسم که الان هستم و به جرئت می تونم بگم از همون روز اول ساخته شدن اینجا تا همین الان همه اش در حال تکاپو بودم. اما حالا وقت تغییره. اسم اینجا رو باید عوض کنم و قالبش رو. باید نسبیت رو واردش کنم و طیف باشم نه صفر و یک.
دیوان شمس را گذاشته بود توی دست هایم، زل زده بود به چشم هایم، با لبخند برایم از مولوی خوانده بود.سرم را انداخته بودم پایین، خواندش که تمام شده بود، لبخند هول هولکی تحویلش داده بودم، چند تا ده تومنی گذاشته بودم روی میز؛ دیوان را بغل زده بودم و پا تند کرده بودم.
تا خانه یک ریز غر زده بودم به جانم که مثلا چه می شد ؟ سرم را بلند میکردم؛ زل میزدم توی چشم هایش.لبخند میزدم.قشنگ به خواندنش گوش میدادم.من هم برایش میخواندم.حرف میزدم.تعریف و تمجید میکردم.
میخوام بذارم همه روزای خوب و خاطره های خوب، همونطوری که هستن بمونن. 
مثلا دیگه نمیخوام برگردم به اون جایی که یه روزی خیلی بهم خوش گذشته، یا نمیخوام سعی کنم که بازم با همون آدما، همونجا، همون شکلی دوباره خوشحال باشم.
بنظرم اگه سعی کنی دوباره اون حس و حال و تکرار کنی، دیگه هیچوقت خاص نمی‌مونه واست.
میخوام همه روزا و حس و حالا و حتی آدما خاص بمونن. نمیخوام تکرار کنم. میذارم همون شکلی بمونه و رد میشم ازش.
یادم رفته بود که افتاب ساعت 11 و 12 که خودشو از پنجره تا وسط های فرش میکشونه، چه ارامشی داره. یادم رفته بود که صدای دمپایی های مخصوص مامان تو اشپرخونه، چه ارامشی داره. اره، خونه همین شکلیه. خونه باید همین شکلی باشه. از تموم اون سرعت دیوانه وار همه چیز، فرار کردم و اومدم تو نقطه امنم. همون مبل همیشگی، همون کوسن همیشگی و اره همون بهترین ادم های دنیا. 
ادم ریاکاری ام 
که اگر به جایی برسم همون حرفای کلیشه ای رو بهت میگم 
چون الان کسی حواسش به من نیست 
منی که دارم به یهجایی میرم ..
کجا ؟ گا
وقتی یه گهی شدی و فراموش کردی که کی بودی ؛ به تخمت ! یادت بیفته وقتی بی پول بودیو هیچ گهی نبودی دنیا هم فراموشت کرده بود !
پیشنهاد شنیدن
+ من خیلی منتظر چهارده اسفند بودم. خیلی، یعنی چندماه. یعنی فکر کنم از همون مهر و آبان. اون مهر و آبان باورنشدنی. قرار بود متن خوبی بنویسم و پانویس یه تصویر کنم. تصویری که چهارده اسفند سال قبل ثبت کردم. از دست‌نوشته‌م، وسط چک‌نویس کنکور. وسط خوندنای تموم نشدنی کنکور. من خیلی منتظر امروز بودم که دوباره تکرار کنم. که دوباره تکرارت کنم. ولی... . نه. 
++ دلم تنگه پرتقال من... گلپر سبز قلب زار من...
با اینکه کلمه ها از ذهنم فرار می کنن باید بنویسم 
شایدم حرفی برای گفتن ندارم
مریم ناراحتم کرده بود که با خودم گفتم بیخیال خوب باش و امروز پیام داد کاملا باهاش خوب بودم
دلتنگی و این حرفا هم که شده بخش بدیهی زندگی 
این دو روز هم که شب ها خونه نورا بودم که تنها نباشن و خواب درست حسابی نداشتیم و این حرفا هم که هیچی، از این اتفاقای روزمره زندگیه
امتحان زبان و این چند روز که نتونستم تمرکز کنم رو کارهای خودم هم نتیجه طبیعی همون اتفاقای روزمره بدیهیه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها