نتایج جستجو برای عبارت :

خدای منم بزرگه

خونه مادر بزرگه ...
خونه ملت سه ساله داره چند تا نخاله ...
ورژن جدید خونه مادر بزرگه ... را از طریق اینجا مشاهده بفرمائید.
واقعا خیلی از نمایندگان زحمت میکشن تو خونه مادر بزرگه.
( اگه خونه ملت بود ... والا که ملت راضی نیستن)
واقعا مدیونید اگه فکر کنید منظورم نمایندگان مجلسه...
گاهی نمیدونم بیشتر از بزرگه متنفرم یا اژدها... یا هیچکدوم، بلکه این ترکیبشون با همه که تا این حد میتونه منزجرکننده باشه! ترکیب راکب و مرکوب، رند و مدهوش، خنگ و باهوش... نه، این الفاظ برای هردوشون زیاده رویه. اژدها یه انگل واقعیه و بزرگه یه چهارپای بارکش! اژدها خون همه رو میمکه و بزرگه به همه سواری میده. حالا وقتی این دوتا کنار هم قرار میگیرن... دیگه خودتون تصورشو بکنید.
ادامه مطلب
امسال پنج سال شده ...داداش بزرگه الان پنج ساله  شهر نجف ،حرم آقا امام علی(ع) خادمه....
از این پنج سال ، چهار سال بعنوان مدیر کاروان بچه هایی بوده که با خلوص نیت تو این روزا ،روزی هشت ساعت سرپا می مونن تا امانت دار خوبی برای زائرایی باشن که از حرم حضرت علی (ع)رهسپار حرم پسرای ایشون میشن ....
امسال سه ساله که ریش قرمز هم داداش بزرگه رو همراهی میکنه ، هرسال بعد اینکه از کربلا حرکت میکردن و در محل اقامتشون مستقر میشدن تماس تصویری برقرار میشد برای خاطر ج
دانلود آهنگ خونه ی مادر بزرگه با کیفیت بالا
Download Ahange Khooneye Madar Bozorge
دانلود آهنگ شاد خاطره انگیز قدیمی خونه ی مادر بزرگه – دانلود اهنگ خونه ی مادر بزرگه هزارتا قصه داره
شعر خونه ی مادربزرگه هزارتا قصه داره – دانلود آهنگ کارتون خونه مادر بزرگه نوستالژیک
برای دانلود آهنگ به ادامه مطلب مراجعه کنید…
متن آهنگ خونه ی مادربزرگه هزارتا قصه داره
خونه ی مادربزرگه هزار تا قصه داره خونه ی مادربزرگه شادی و غصه داره♪♪♪
خونه ی مادر بزرگه حرفای تازه داره
دیروز ظهر تو شرکت وقتی داشتم با حرص و عصبانیت درباره‌ شوهرم مطلب میذاشتم زنگ زد و گفت عصری مامان می‌خواد واسه بابا تولد بگیره ساعت پنج میگیره ک کارگرشونم باشه آخه واسه باباش شکلات نذر کرده بوده کارگرشون 
گفتم جشن رو اگ آبجی بزرگه‌ت میگیره نمیام ،گفتش نه مامان داره جشن برگزار میکنه
پرسیدم یعنی کیک رو فاطی نمیپزه؟ گفتش نه مامان پول داده بخرن کیک 
رفتیم و کیک رو آبجی بزرگه‌ش خریده بود و مراسم، مراسم آبجیش بود .
با اینکه از اول میدونستم دروغ
بارها اینو شنیدیم و یا گفتیم که : خدا بزرگه
خب خدا چقدر بزرگه؟؟؟
حتما میخای بگی بزرگتر از هر چیزی
چرا؟؟؟  چون میگیم " الله اکبر"
خب خدا خیلی مهربونه
اون خیلی یعنی چقدر؟؟؟
به همین دلیل که ما عقل محدودی داریم و درک نمیکنیم
اون خیلی بزرگ یعنی چقدر
اون خیلی مهربون یعنی چقدر
اینکه خدا فرمود قسم به عزت و جلالم
اون جلال و عظمت یعنی چقدر....
برای همینه که تو نماز و اذکار میگیم :  " سبحان الله"
یعنی خداوند چیزی فارغ و به دور از تصورات ما است
براتون داستان عمل بینی داداش بزرگه رو گفتم ؟ توی خانواده ما فقط داداش بزرگه دماغش طبیعی و خوش فرم بود که اونم به لطف پولیپ و انحراف کارایی نداشت :/
سرباز که شد تصمیم گرفت بره عمل کنه .به این صورت که من مشهد بودم زنگ زد گفت من چقدر دستت پول دارم ؟ گفتم اینقدر ‌. گفت من بیمارستان بقیه الله ام میخوام عمل کنم . من
البته از اون روزی که اینو به من گفت حداقل ۱۰ روز دیر تر عمل شد ولی خب استرسش رو داشتم کلا ! 
پنجشنبه قرار شد عمل کنه و از اونجایی که هیچکس ب
شنبه با جناب برادر پاشدیم رفتیم دکتر . برگشتنی یه چند قطره ای از بینی مبارک مان خون اومد . سوار اتوبوس شده بودیم ، توی قسمت مردونه وایساده بودیم ، داداش بزرگه پرسید خوبی ؟ گفتم نه ! و همون طور که بازوش رو گرفته بودم سرم رو به سینه ش تکیه دادم و بهش گفتم دارم غش میکنم . ( احتمالا حضار پیش خودشون گفتن اَه اَه خجالتم خوب چیزیه این جلافت ها توی ملاء عام ؟؟؟ ) فکر کنم چند ثانیه بعد من کف اتوبوس بودم داداش بزرگه دستمو گرفته بود میگفت خوبی ؟؟ گفتم آره خوب
میدونید،
همیشه به این فکر میکنم
که وقتی این دنیا اینقدر بزرگه، وقتی ما جای هم رو تنگ نکردیم، حتی با وجود تبعیض، نژادپرستی، سکسیزم و... مایکرواگرشن، ما باز هم پتانسیل داریم به خواسته هامون برسیم، چرا حسودی کنیم به هم؟
هرگز من نمیفهمم.
دختر تو پاسپورت کانادایی داری ،کانادایی هستی، اینجا به دنیا اومدی ،وایتی. خوشگلی، زبانت از من خیلی بهتره، کالچرو بلدی، بدون محدودیت میتونی هر جا خواستی کار کنی. از این فرهنگ و نژاد هستی و بهت راحت کار میدن. چرا
یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد...
اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود.
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد...
او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد.

اد
تبدیل به چیزی شده ام که تا بحال نبوده ام، یا اگر بوده ام تا این حد نبوده ام... به این شدت، به این جدیت، به این اطمینان.
قبل از ساعت ۴ صبح از خواب بیدار میشم مطالعه میکنم و برای کلاسم جزوه و پاورپوینت آماده میکنم. قهوه یا دمنوش اماده میکنم و وقتی حدود ۵:۳۰ بزرگه بیدار میشه فنجون گرم رو توی دستهای همیشه گرمش میزارم. فندق خوابالود روبغل میگرم و میبرم و صندلی عقب ماشین میخوابونم و پتوی آبیش رو میندازم روی تن کوچیک و دوست داشتنیش. حدود ۶:۱۵ از خونه میز
خب میخوام در مورد خستگی بنویسم.به نظرم خستگی اصلا دلیلی برای وجود نداره. مثلا ما میگیم حتی مگس یا فلان میکروارگانیسم هم یه علت وجودی داره و هرچند ما متوجه نقشش در هستی نشویم، ولی بالاخره تاثیر داره تو نظام جهان.
ولی من میگم خستگی اصلا چیزی نیست که وجود داشته باشه!
میدونید چرا؟ نشستم فکر کردم که علت های خستگی چی هست، مثلا وقتی حس میکنم خسته ام، دیگه نمیتونم ادامه بدم، وای مردم، دلیل این حسم چیه؟
یا از درون خودمه
یا از محیط
یعنی یا خودم بیماری ر
داداش بزرگه استاد دانشگاهه
امشب یه چیزی تعریف کرد که به کل از این نسل دانشجو ناامید شدم، انگار چیزی از جنس مادرانگی ته دلم لرزید.
میگفت دختره میشینه تو سالن دانشکده، تکیه میده به دیوار، پاهاشم دراز میکنه، بماند که شلوارش تا وسط ساق پاشه و پاهاش پیداست، وقتی میبینه داری میای، حتی پاهاشو جمع نمیکنه که رد بشی! همینقدر نابود! همینقدر بی ادب!
داداش بزرگه عضو هیئت علمیه، جوانک هم نیست، محاسنی داره و مشخصه که استاده، یعنی کسی با دانشجوها اشتباهش ن
خواهر بزرگ بزرگه داشت از کشاکش و مشکلاتش با ساینایی میگفت که توی سن بلوغ هست،باوجود تمام مراقبت ها و منع فضای مجازی،مدرسه غیرانتفاعی و سطح بالا،باز هم در میان دوستان دخترش کسی پیدا میشه که ان ها را تشویق به شنیدنِ موزیک هایی که درواقع میشه گفت محتوای آن فقط فحش های رکیک است که کمی چیدمان ادبی دارد!
ساینایی که دوست دارد مثل دوستانش در اینستاگرام فن پیج این به اصطلاح خواننده را مدیریت کند.
دراین بین ماه بانو با تعجب پرسید"چی گفتی؟" خواهر بزرگه
بعد از مدت ها، دخترخاله ام از سوئد برگشته بود و همگی خونه خاله بزرگه ام جمع شده بودن. دل همه مون تنگ شده بود... 
منم کارامو پیچوندم و به جای رفتن سرکارم، از دانشگاه پیچیدم و رفتم خونه خاله. 
خاله بزرگه کلی غذاهای خوشمزه با دست‌پخت مخصوص و بی نظیر خودش پخته بود که حسابی با روان آدم بازی می‌کرد. فقط جای یکی از دوقلوها کم بود که نتونسته بود بیاد.
بعد از ناهار، همگی نشستیم دور میز.
خاله کوچیکه ام بافتنی می بافت.
دختر سوئدی، کارت های پاسورش رو روی می
حدود ساعت شیش و نیم:
گفت امشب می ری مسجد؟ با دستم اشاره کردم به مانیا که داشت گریه می کرد.گفتم کجا برم؟اینجا خودش روضه است.
 
به الینا و مانیا گفتم عقربه بزرگه بیاد رو شیش اگه حاضر بودین،حرکت وگرنه لباسامو در میارم و همگی می شینیم ته خونه.
 
ساعت ده و نیم:
بابام گفت برسونمتون گفتم نه خودمون می ریم.
 
کمی بعد:
مسجد پر بود..بیرون هم فرش انداخته بودن و مردم نشسته بودنیه پنج شیش قدم رفتم جلوتر گفتم بریم حسینیه..فقط یه خانم نشسته بود..یه دور چرخیدم و بی
ونکوور خیلی خیلی خیلی بزرگه.
 
خیلی بزرگه.
 
هرکس که میگه ونکوور کوچیکه یا کوچیکتر از مونتریاله به نظرم یا تابحال ونکوور نیومده یا اگه اومده، فقط رفته مثلا یه گوشه خیلی کوچیک، و چون کلا بسیاری از مردم جهان از دور دستی بر اتش دارن، گفته که بله به نظر بنده که پادشاه جهانم، ونکوور کوچیکه.
ونکوور خیلی خیلی خیلی بزرگه.
اینو چند روز قبل، قبل از سفرم گرفتم، یه نقطه خیلی کوچیک توی جنوبش هست. دقت کنین یه نقطه خیلی ریز و کوچولو.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
سلام
امروز یاد یه خاطره افتادم که باعث شد دوباره خودم رو پیدا کنم:داخل زیارتگاه عباسعلیِ کرمان نشسته بودم که دوتا آدم پاک رَوان(دیوانه) پشت سر هم اومدن داخل اولی که یه کلاه خاکستری سرش بود به دوّمیه گفت:( کفشات رو بُکُن داخل پاکت، بیار تو چون اینجا میبرنش.) دوّمیه گفت:(هی خدا بزرگه.)،اولی یکم فکر کرد و همون دم در گفت:(خدا خیلی بزرگه اما بنده های خدا خیلی بزرگ نیستن.) دومی که کاملا قانع شده بود، دستش رو آورد بالا و گفت:(واقعا درست گفتی.) بعدش بیچاره
بسم الله الرحمن الرحیم
 
به همسفر گفتم نظرت چیه درباره یه جشن کوچیک، یه کارِ کوچیک، یه اطعام کوچیک؟
ما کوچیکیم. کارامون هم کوچیکه.
اون بزرگه. انعامش هم بزرگه.
 
گفت چرا امسال فقط؟ ان شاء الله هرسال!
اصلا خوبه توی خونمون یه رسمش کنیم.
 
گفتم کیا رو دعوت کنیم؟ دوستامون خوبه؟
 
گفت دوستامون که خودشون به یاد غدیر هستن، ما بزنیم تو کار فامیل که خیلی تو این باغا نیستن. بیاریمشون تو باغ
 
گفتم الحمد لله.
 
گفت چرا؟
 
گفتم همسفرمی.
 
+ از امسال نیت کردیم
چند وقته قرار‌ دختری را ببرم استخر، خلاصه چهارشنبه که بدلیل شهادت استخرها تعطیل بود! اصلا باور نمیکردم! اونوقت فکر کن یه روحانی را رییس سازمان ورزشی بولینگ و بیلیارد و فلان کرده اند(سمت اداری اش را دقیق نمیدونم اما تو مایه های ریاست بود)، خب ذهنیت این مدلی غالبه:( خلاصه چهارشنبه کنسل شد و برا پنجشنبه گفتم برادرزاده ام را هم ببرم که اخوی گفت بذار فردا جمعه من بلیط هم دارم، شب مهمونی بودیم و قرار بود برادرزاده بیاد خونه ی ما بخوابه که امروز صبح
روح ت شاد و یادت گرامی ، انشاالله که ...

در این مورد واقعا نمی دونم چی بگم ، چطور توصیفش کنم یا حتی خودمو ، نمی دونم چرا ولی بیشترین چیزی که برام جالبه اینه که الان طبق تصویری که از خودم دارم باید توی شُک و اندوه باشم اما موجودیت فعلی فقط ابهامه ، نه ترس و نه هیچی فقط ابهام در مورد این که چی پیش میاد و آینده این مکان و مرز بندی چی میشه ، مسیر جهان چطور عوض میشه و چه شکلی پیش میره ، هیچ کدوم این ابهامات هم در مورد خودم نیستم ، یجواریی برای هم مسیر مب
+امروز برای اولین بار تو زندگیم، کتابامو جعبه زدم. دو جعبه کتاب جمع کردم و قلبم به تپش افتاد بابتش. هیچ فکر نمیکردم کار سختی باشه اما بود.
کتاب های قدیمی تر رو جمع کردم و یه سری کتاب های جدیدتر که نخوندمشون یا بیشتر برام عزیز هستن رو فعلا نگه داشتم.
در همین راستا کتابای روی میز و زمین براشون توی کتابخونه جا باز شد.
میزم حالا خلوت تر شده و از روی زمین کوچ کردم روی میز.
رو میز نشستن برام به غایت سخته. به شونه هام فشار میاره و سردرگمم میکنه.
اما از طر
متن آهنگ Murat Boz - Oldur Beni Sevgilim
Senin hünerli gönlüne düşmem suç mu
افتادنم به قلب هنرمندت جرمه؟
bir düşün bu gözlerim ıslak mı kuru mu
فک کن یکم، این چشام خیسه یا خشک؟
ufalanır canım hasatı acıydı bu aşkın
جانم داره متلاشی میشه ، میوه این عشق تلخ بود
toz dumanda yürüdüm doyulmazdı kumsalın
در گرد و غبار راه رفتم، سیر شدنی نبود ساحل تو
laf aramızda özleniyorsun buralarda
حرف بمونه بینمون، اینورا خیلی هواتو میکنم
siyahtan da siyahtı dalgaların
از سیاه هم سیاه‌تر بود امواجت
canım yanıyor senden ne haber orada
داره میسوزه جانم، اونجا از تو چه خ
خودشونم نمیدونن باهام چ کردن خیلی پررو پررو تو چشمای من نیگا میکنه میگه اینه بچه ای ک تربیت کردم؟اره اینه ک تربیت کردی اره اینه ک ریدی تو درونشبیرونش قشنگه قد اش بلنده شونه هاش پهن اع بازو هاش بزرگه ولی مغزش....ولی روحش...............................
پیرها به خودی خود خسته‌کننده هستند و مامان‌بزرگه، برعکس بابابزرگم که پیرمرد خوش‌‌محضر و قابل تحملیه، از اون پیرزناست که به شکل ایکستریمی روی اعصابه. این رو نه فقط من که بچه‌هاش هم تأیید می‌کنند. چندسالی هست که به من به جای «تو» می‌گه «شما»، به جای «خودت» می‌گه «خودتون» و به طور کلی موقع صحبت کردن احترام بی‌معنایی می‌ذاره و به طور کلی مصاحبت باهاش حوصله‌ی من رو‌ سر می‌بره و به طور کلی فقط چندماه یه بار هم رو می‌بینیم.‌
 چند سال پیش ی
پیرها به خودی خود خسته‌کننده هستند و مامان‌بزرگه، برعکس بابابزرگم که پیرمرد خوش‌‌محضر و قابل تحملیه، از اون پیرزناست که به شکل ایکستریمی روی اعصابه. این رو نه فقط من که بچه‌هاش هم تأیید می‌کنند. چندسالی هست که به من به جای «تو» می‌گه «شما»، به جای «خودت» می‌گه «خودتون» و به طور کلی موقع صحبت کردن احترام بی‌معنایی می‌ذاره و به طور کلی مصاحبت باهاش حوصله‌ی من رو‌ سر می‌بره و به طور کلی فقط چندماه یه بار هم رو می‌بینیم.‌
 چند سال پیش ی
حقیقتش
از قضاوت از نظرات مزخرف ازینکه کسی گیر بده به من که چرا موهام بلنده یا چرا وقتی میخندم دندونام میزنه بیرون یا لباسام که چرا گل گلین یا چرا لبخند داری یا چرا لپات قرمزه یا چرا بینیت بزرگه
یا هرچی
دوست ندارم حاشیه داشته باشم
 
برای همین تلگرمم رو خصوصی کردم و عکسامو فقط مخاطبام که ادمایین که عزیزن برام و دوسشون دارم، میبینن.
همین.
چند وقتیه به آسمون بالاسرم نگاه میکنم
به اینکه ین دنیا چقدر بزرگه و بهاینکه من چقدر کوچیک
به این فکر میکنم که بزرگترین کاری که یه انسان میتونه بکنه چقدر در برابر عظمت این دنیا کوچیکه
واقعا آخرش به کجا میخوایم برسیم
اگه برای این دنیا وقت بزاریم فقط وقتمونو هدر میدیم
و خدا خندید...
به نظر میرسه ما هنوز توحید واقعی رو درک نکردیم وقتی بهمون فرشتگان میگن که خدا بهت خندید میگیم که بابا چی میگی کجای اسلام اولا اومده خدا میخنده دوما حالا فرضا راضی باشه از تو و من بعد شما نگاه کن خدا اونقدر بزرگه که اگه یه لحظه هم بخنده از اونور داره عذاب سر بعضیا نازل میکنه یعنی میگیم که اصلا خدا امکان نداره هم راضی باشه هم مغضوب ببین درست میگیا ولی هنوز به توحید نرسیدیم درسته خدا بزرگه ولی وقتی خندید به من و تو دیگه خندیده دیگه
مامان بزرگ میگه ...
خسته که باشی ...بالشت سنگ و لحافت آسمون و جُل زیرت آسفالت ...راحت ترین خواب دنیا رو داری...
خسته که نباشی ...عرق که نریخته باشی ‌..تو رخت خواب پر قوت هم انگار پر شده سنگ سُخال ...
....
*سنگِ سُخال:تیکه کلام مامان بزرگه ...سخال به معنی پست و فرومایه و به درد نخور...
یادم میاد سالها قبل، احتمالا اواسط سال ۹۰، اون موقع ها که مدیر منطقه ای یه موسسه آموزشی گردن کلفت بودم و از ساعت ۷:۳۰ صبح تا حدود ۹ شب سرکار بودم، همون روزا آرزو میکردم که یه کار کارمندی ساده تر و کم دغدغه تر داشتم و میتونستم حدود ۵:۳۰ - ۶ خونه باشم تا فارغ البال مطالعه کنم و فیلم ببینم و چیزمیز یاد بگیرم. تازه اون موقع هنوز تو وسوسه مسافرت های جورواجور نیوفتاده بودم. مسافرت هامون به روستای آبا و اجدادی من (مرکزکشور) و ولایت بزرگه (شمال) خلاصه می
۱. امشب اولین شب سال نو هست که عین بچه ادم در روز کارم رو انجام دادم و به موقع برگشتم...
حالا قورمه سبزی داره جا میفته و من منتظرم....
۱.۵. من امشب همه غمهای این چند روز رو هضم میکنم و از فردا زندگی رو از سر میگیرم....باید تا هوا گرم نشده برم زیر اون درخت بزرگه...پشت اون باغچه که هیچ کی بهش دید نداره دراز بکشم و اسمون رو نگاه کنم....همونجا که زنبورا دنبال شهد گلای خوشبو میگردن...
۲. اون که دیشب استاد دانشکده رو گرفته که وسط تلو تلو خوردنای توی مستی با کله ن
۱. منهتن یه مستطیله پایین نیویورک که تقسیم شده به کلی بلاک های کوچیک و کل ادرس دهی هاش و خطوطو متروش بر اساس شماره بندی عمودی و افقی بلاک ها هست...
۲. walmart سوپرمارکت زنجیره ای هست که شعبه هاش اینقدر بزرگه که گاهی گیج میشی...اما aldi کوچیکه و بخش محصولات ارگانیگ هم داره مه قیمتشون خیلی مناسبه به نسبت جاهای دیگه...
۳. لباس و این جور چیزا رو باید یا انلاین از امازون خرید و یا از burlington outlet store ها که همه جا شعبه دارن...
خدایا چقدر این دنیا بالا و پایین داره
خدایا شکرت من همین امواج را می خواستم
این تازه اول راه عاشقیت... 
برای فتح دریای پرتلاطم الهی باید آماده شد... 
نه اشتباه می کنم
باید بتوانم در این تلاطمات آمادگی، تمرین کنم... 
تا بدون واهمه ای بتوانم در دریای مواج الهی با آرامشی الهی غرق شوم
و این تازه آغاز عاشقی و اول یک سفر بزرگه...
 
 
اینکه تو شرایط فعلی خیلی از ما احساس تنهایی میکنیم
حوصله مون سر میره
اعصابمون بهم میریزه
به خاطر یک چیزه و اونم اینه که مدتها از اصل و مبدا غافل بودیم
فراموش کردیم اول خدا بعد بقیه آدمها و اشیاء و ... 
به همه چیز چسبیدیم تا جایی که جایی برای خدا نموند..
حالا هم که خدا خلوتی درست کرده تا یادمون بیاد چرا اومدیم اینجا لم دادیم یه گوشه و غر میزنیم و به زمین و زمان بد و بیراه میگیم
به نظر من این دوران یک لطف بزرگه و مثل همیشه ما نمیخوایم بفهمیمش
  تو این روز های قرنطینه ای که همیشه خسته کننده و کسل کننده هست،این بار امروز،شاهد خلق یک هنری شدیم که روح و جسم مارو زنده کرد و حس تپش قلبمانون بیشتر کرد و دست و پاهامون از شدت هیجانی و شادی میلرزید.اون یه اثر هنری رو خلق کرد که در مورد عشقه و اسمش"بیاین عشق بورزیم"ئه.اسمش اثرش هم در واقع شعار اکسو بوده!کسی که ای اثرو خلق کرده،در واقع اون کسیه که با صدای بهشتی و آرامش بخشش،دل همه رو زنده کرده؛صدای اون،مثل صدای امواج دریا بزرگه.خود آهنگشم مثل ا
_دنیا اینجوری نمیمونه، خدا بزرگه تا منو همکارام هستیم خیالتون راحت باشه ما ازتون مراقبت میکنیم
شیفتش تمام شده بود؛ در حالیکه راهرو بیمارستان را به سمت درب خروج طی میکرد ماسک و لباس مخصوسش را درآورد و با لبخندی تلخ از بقیه خداحافظی کرد.
از درب بیمارستان که خارج میشد سرفه‌ای خشک زد؛ با خودش گفت : چیزی نیست الان میرم داخل میدم بچه ها ازم تست بگیرن.
_مامان جان سلام من یکی دوهفته خونه نمیام؛ بچه های بیمارستان دست تنهان بهتره بمونم کمکشون کنم. گفت
سلام دوستان
من یه مشکل فیزیکی دارم که از بچگی با من بوده و توی این سالها تشدید شده، پایین تنه من به شدت بد فرم و بزرگه و بارها سر این مسخره شدم. هر لباسی نمیپوشم، تو این گرما آستین کوتاه نمیپوشم و به جاش پیراهن آستین بلند می پوشم و دکمه پایینش رو هم باز میذارم. سالهاست به خاطر این مشکل استخر هم نرفتم و بعضی وقت ها حس میکنم اجتماع گریز شدم.
یه مدتی هم هست که گودی کمر پیدا کردم و مشکلم دو چندان شده، خانوادم میگن طبیعیه و مشکلی نیست ولی من هزاران پس
سه روزه که میخوایم پتو بشوریم هوا به ترتیب ابری،بادی و الان هم بارونی شده.مامانم الان رفته توی دستشویی داره پتو میشوره(دستشوییمون بزرگه دوست داریم توش پتو بشوریم.ایتز نات یور بیزنیس!).میگم مامان من دستشویی دارم.میگه خب بیا من نگات نمیکنم که:؟من توی این خونه حریم شخصی کمتری نسبت به این گربه هایی دارم که وسط شمشادا جفت گیری میکنن.
پی نوشت:تو این روزای آخر سال وقتی دارید از پیاده رو ها رد میشید یه یالله بگید اجالتا.
من از اونام که توی یه سری موارد خاص اصلا قدرت ریسک پذیری ندارم! یعنی ترجیم "همون همیشگی" همیشه ست! مثلا غذا، پاتوق شامل رستوران و کافه، آدمهای گزیشنی اطرافم بعنوان شرکای روابط اجتماعی، جای نشستنم تو یه محیط و و و یه سری چیزای دیگه! برخلاف دختر خاله کوچیکه که ما هررررجا رفتیم هر سری یه چیز سفارش داد! یا مثلا دختر دایی بزرگه که عاشق امتحان کردن کافه های مختلفه و یا دختر خاله بزرگه که دایره آدمای دورش به قاعده قطر کره زمینه به نظر من!... حتما از نظر
بعضی از آدمها مثل یک آپارتمان هستند
 
مبله ... شیک ... راحتاما دو روز که توش زندگی میکنی ، دلت تا سرحد مرگ میگیره بعضی آدمها مثل یه قلعه هستند ،خودت را می کشی تا بری داخلش ،بعد می بینی اون تُو هیچی نیست جز چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته اما ...بعضی ها مثل باغند میری تُو ، قدم میزنی ؛ نگاه میکنی عطرش رو بو می کشی ؛ رنگ ها رو تماشا میکنی میری و میری آخری در کار نیست به دیوار که رسیدی بن بست نیست میتونی دور باغ بگردی 
چه آرامشی داره ؛ همنفس بودن با ک
۱. با شوهری رفتیم مترو سواری برا سرکار رفتن [همه چی یادش رفته:دی]
۲. رفتم خونه دوس جون + باهم رفتیم خرید [یه عالمه کاموای رنگی رنگی قشنگ خریدم برا شوهری و مامی و خاله جون .. کیف نو خریدم که تولید کننده با سلیقش با هر پارچه گرفته همه چیشو درست کرده ک درنتیجه سرتاپاتو میتونی ست کنی @rangtarang ] + رفتیم اون کافه رستورانه که مث جنگله کافه لاته و کارامل لاته و چیز کیک خوردیم
۳. بارون تند تق تقی + دوتا بچه پیشول پیدا کردیم که یه پیشی بزرگه نمذاش غذا بخورن براشو
نمایش عکس
اگه گفتین این چیه؟
قالی نیستاااا، این اتوبان دوران بچگیم بود؛ اون وسطی که بزرگه برای ماشین
بزرگام‌ بود، کلی حال میکردم باهاش، اون سمت چپی که‌ کوچیکه، جاده
اون ماشین کوچولوها بود.
اندازه دوتا انگشت بودن مال اونا بود خیلی حال می‌داد
یادش بخیر .
شماهم اینجوری بودین؟
 
کسی آهنگ عاشقانه تحصیلی نداره؟ درمورد شکست درسی مثلا... !
 
 
پ. ن. اول: می‌دونم هنوز فعالیتی نکردم که کسی از اینجا با خبر بشه و الان اینو ببینه، ولی خب، خواستم یه جایی اعلام کنم که یکی از بدترین آزمون‌های عمرم رو دادم، حالم رو هم حسابی داغون کرد، البته شاید چون حالم داغون بود خراب کردم، درهرصورت فکر می‌کردم قراره برم بترکونم. هیچی اصلا، تا دوهفته بعد خدا بزرگه، بریم برای بعدیش.
پ.ن. آخر. می‌ترسم کسی رو دنبال کنم، احساس می‌کنم باید یه مدت این
یکی از محبوب ترین اعمالی که تو مفاتیح وارد شده مربوطه به شب اول ماه رمضانه
همون سی تا مشت آب یخ و گوارا منظورمه
یادش بخیر مجرد که بودم تنها عملی که تو کل مفاتیح بهش مقید بودم همین بود که برم تو حیاط باصفای خونه پدری و سی تا مشت آب (مشت که نه، در واقع سی تا بیل آب) بریزم  تو صورتم، همچین که ششام  حال میومد.

یادش بخیر، کجایی مجردی؟؟
امسالم  نه تنها نتونستم آب بریزم تو صورتم، بلکه دم سحر علی بیدارشد و زد به گریه، حتی سحری هم نشد کامل بخورم... فلذا ال
یه شتبه جدیده، یه فرصت جدید برای این که این هفته بیشتر خودت باشی. پالتویی که دیشب ته جیبش رو دوختم رو میپوشم، مقنعه خاکستری و شلواری کهه جدد تر از بقیه خزیدم و آبی روشنه. با پیرهن مردونه صورتی. زود از اتاق خارج میشم و یواش یواش میام پایین. کنار بلوار ۴ تا پلاستیک سیاه بزرگه که توش پر برگه. فکر میکنم به قبر دسته جمعی فکر نکنم به چی فکر کنم؟ مجبور نیستی فکر کنی. از آدمی که بقیه منو به اون تبدیل کردن خوشم نمیاد ولی میخوام اون نباشم و میدونم که تا الا
#فیلم_کوتاه علمکعلمک یعنی علم کوچکخواستم بگم بعضی کارا ظاهرش کوچیکه، اما اثرش بزرگه!این رو من تا حالا ده بار دیدم، نشون هزار نفر بیشترین دادم!#به_وقت_تعطیلات
لینک دانلود :
https://as10.cdn.asset.aparat.com/aparat-video/37362bff9c6b8babb8bfb0f9ac4f4aef5045639-576p__38246.mp4
به وقت تعطیلات
https://eitaa.com/tatilat98
چند هفته‌ای می‌شد که اینجا یه تیکه کاغذ افتاده بود. احتمالاً همراه بیمار می‌خواسته به منشی یا دکتر نشونش بده. نوشته‌ی روی کاغذ این بود؛ «لطفا حرفی در مورد بیماری مادرم به خودشون نزنید. از نظر روحی نمی‌تونند با این موضوع کنار بیان.»و من به این فکر می‌کردم که چرا یک نفر نباید بتونه از نظر روحی با بیماری و مرگ خودش کنار بیاد؟ منظور اینکه اتفاق خارج از برنامه‌ای نیست. آخر داستان زندگی از همون اول با شفافیت تمام گفته شده؛ مرگ. و چرا باید مواجه
اون وقتایی که ناگهان یه عشق خیلی زیاد توی وجودت رها می شه، باید خیلی خفن باشی که بتونی به وصال تبدیلش کنی. 
باید دوست داشتنو بغل کنی، خودتو کامل فهمیده باشی، بعد یکم یکم رهاش کنی. جوری که انگار کم کم دوست داشتنی به وجود اومده و همه چیز عادیه :دی
ولی نیست! معجزه شده! البته نه همیشه... گاهی یه نداشتن بزرگه شاید... یا داشتن بزرگ. یا شاید هر دو تاش.
اینه که این همه خواستن به وجود میاد... نمی دونم. سخته. و باحال :دی
هعی... هعی.... بدشانسی وقتیه که عشقِ جان، خو
آقا....ما حالمون غریبه!
خرابه!
عجیبه....
پر بغض و دلتنگی و آه و ناله ی نرسیدن ـه....پر شک و تردید و خستگی و بی حوصلگی و تنهایی و غربته!
دلمون رادیو چهرازی و دارالمجانین طلب میکنه....مرداب گوگوش گوش میده و یه تیکه بیت کوچیک از "تبر" اِبی رو رو هوا میزنه که بره با صداش بمیره زنده بشه زندگی کنه .....
اینجا پر آدم بزرگه! اینجا همه دارن توی گوشم هوار میکشن که بزرگ شدی!
زندگی داره سخت میگیره بهمون:)))) 
تناقض داره قلبمون رو سوراخ میکنه....مته میکنن توی ذهنمون...تو د
رمضان هم گذشت...
یادمه بچه که بودم، داداش بزرگه میگفت عید فطر که میشه،  وقتی میگن الحمدلله علی ما هدانا و الی اخر، انگار یه پارچ آب یخ رو سر آدم خالی میکنن که ایوای! رمضان هم گذشت... 
انگار کم کم دارن آب یخ رو سرم خالی میکنن
رمضان هم گذشت و من آدم نشدم
اصلا نفهمیدم چی بود، چی شد! 
به قول استاد بخشی اصلا اینجا کجاست؟ من کی ام؟؟ تو کی هستی؟؟ (اینقدر من در درک عظمت این ماه نابودم!)
خدایا من که نفهمیدم چی شد و چی بود که گذشت، ولی تو به حق حسینت نذار دست خ
اگه گفتین این چیه؟
قالی نیستاااا، این اتوبان دوران بچگیم بود؛ اون وسطی که بزرگه برای ماشین
بزرگام‌ بود، کلی حال میکردم باهاش، اون سمت چپی که‌ کوچیکه، جاده
اون ماشین کوچولوها بود.
اندازه دوتا انگشت بودن مال اونا بود خیلی حال می‌داد
یادش بخیر .
شماهم اینجوری بودین؟
 
اگه گفتین این چیه؟
قالی نیستاااا، این اتوبان دوران بچگیم بود؛ اون وسطی که بزرگه برای ماشین
بزرگام‌ بود، کلیحال میکردم باهاش، اون سمت چپی که‌ کوچیکه، جاده
اون ماشین کوچولوها بود.
اندازه دوتا انگشت بودن مال اونا بود خیلی حال می‌داد
یادش بخیر .
شماهم اینجوری بودین؟
 
*این روزها شبها تا دیر وقت بیدارم 
*صبح زود بیدارم و بعد می خوابم تا لنگ ظهر ( ساعت 9.5 تا 10 )
*بدو بدو اشپزخونه نهار شستن ظرف و بعد این وسط پوشک هم عوض می کنم - به جان خودم دستهام رو می شورم -
*اوووووووووووووه چه پوشک گرون شده ما که نداریم پمپرز ببندیم به دخمله همین مای بیبی 40 تایی هم از 16 رسیده به 22  هزار 
*آسمان تازه یاد گرفته به قربون صدقه رفتن هامون واکنش نشون بده و با دهن بی دندونش بخنده البته نه همیشه بیشتر صبح های زود که اون حال داره و من با چشم
مادر کلیپی فرستاده بود از این روزهای سمیرم. از این روزها که شهر در سرما و برف فرو رفته و بالاترین دمایش وسط ظهر هم چندین درجه زیر صفر است. در شهر برای این هوا اصطلاحی داریم به نام «کرد به کمر» که بارها از پدربزرگ شنیده بودمش. توی کلیپی که مادر فرستاده هم، آقای خبرنگار به سراغ مردها و پیرمردهای شهر(شهر ما زن و پیرزن ندارد به گمانم.) رفته و یکی یکی پرسیده این کرد به کمر چیست و یعنی چه؟ اغلبشان را می‌شناختم و برایم جالب بود که هیچ‌کدامشان اصل ماجر
رفتم تو آشپزخونه آب بخورم یهو یه صدایی شبیه صدای هلی کوپتر از پشت سرم بلند شد! نگاه کردم دیدم یه شاپرک خیییییلی بزرگه! رفت صاف نشست جلوی ورودی آشپزخونه.
من تا سر حد مررررررگ از جک و جونورا میترسم!
سعی کردم یواش یواش از کنارش رد بشم ولی دیدم خیییلی بزرگه! ترسیدم و برگشتم.
چند بار مادرمو صدا زدم ولی خواب بودن و بیدار نشدن. گوشی تلفن و موبایل هم تو آشپزخونه نبود. جارو و مگس کش و پیف پاف و دمپایی و هیچی هم دم دستم نبود. فکر کردم یه پارچه بندازم روش و ف
این روزها، مثل کودکی شدم که دنبال یه پناهه!! بهتر بگم به شدت احساس بی پناهی دست داده به من، و همنشینم شده و رفیق .. بین این شلوغی متوسط و آروم چیزی که قلبم بهش محکم بشه، و یه جورایی مطمئن بشم نیست، اصرار هم دارم همین دَمِ دستیایی که هست بشه مونس و رفیق و دلگرمیم، هر چی می کنم نمیشه!! 
فکر می کنم خدا اونقدر برام بزرگه که نمی شه باهاش رفیق شد!!!
اما دارم خودمو سرگردون تر می کنم
 
أَ لَمْ یَجِدْکَ یَتیماً فَآوی‏
 
 
حال همه ما آدما، حال یتیمیه که یه بز
بعضی از آدمها مثل یک آپارتمانند. مبله.. شیک.. راحت! اما دو روز که توش زندگی میکنی، دلت تا سرحد مرگ میگیره!بعضی آدمها مثل یه قلعه هستن! خودت را میکُشی تا بری داخلش! بعد میبینی اون تو هیچی نیست. جز چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته!اما...بعضیها مثل باغند! میری تو، قدم میزنی، نگاه میکنی، عطرش رو بو میکشی، رنگها رو تماشا میکنی. میری و میری، آخری هم در کار نیست. به دیوار که رسیدی بن بست نیست، میتونی دور باغ بگردی! چه آرامشی داره همنفس بودن با کسی که عمق سین
دفن میکنم اکنون پوست انداخته شده سال بیست و دو را و هرآنچه قبلش بوده. قد کشیده و ذهن کوتاه مانده در چارپاره ی در قدم ننهاده به دنیای بیست و سه سالگی رغبت برگشت ب عقب ماندن در گذشته ی همین دیروز که بسان بادی سرد و سنگین که تکثیر شد بر پیکره ی اوهام و اوصاف حال دنیای جدیدم. آماده نیستم میخواهم جلوی زمین را بگیرم که هی دور خورشید نچرخد یا اصلا میخواهم بروم فضا شنیده ام آنجا عمر دیر به دیر میگذرد. مرا هوس کثیفی فراگرفته که خیال پخته دیروز و دنیای خا
اون دوستم که مریض بود باهام تماس گرفت، از دردها و ناراحتی های موقع جراحی باهام حرف زد. قشنگ می تونستش درکش کنم باهاش همزاد پنداری می کردم. یاد خودم و همه سختی هاش افتادم. ولی واقعا یه تحربه فوق العاده بزرگه تو زندگی♥️ واقعا ادم بعد از هر سختی قوی تر میشه
البته بعضی وقتها دهنمون سرویس میشه کثیف
* در آستانه بهار گلدون هامو سرو سامون دادم. برای سال نو هم گندم گذاشتم جوونه بزنهسبز شه
** همراه بابایی رفتم تکمیل پرونده و این من همش چشم انتظار آقای پ
بعضی وقتا یه سری حرفا بدجور آدم و بهم میریزه...
اما اینکه بهم میریزیم تقصیر خودمونهدرسته شاید حرف خیلی ناراحت کننده بوده اما روحمونم نباید اینقدر نازک نارنجی باشه اینکه یکم بهش بربخوره خب ولی حق نداره ناراحت شه و دیگه یادش نره
چون خیلی بزرگه اگه یادش بمونه و کینه بشه وسعتش زیر سوال میره روح ما انسان ها خیلی بزرگ و زیباس نباید با این چیزای کوچیک کوچیک خراب بشه
نمیدونم چرا ولی بعضی وقتا یادم میره اینا رو به و شدت از یه حرفی ناراحتی میشم اما تو د
حکایت این روزامون خیلی جالبه...
یه ویروس کوچیک شد معلم مون، خیلی چیزا رو بهمون یادآوری کرد،یادمون اومد که ...نظافت چقدر مهمهتدبیر چقدر لازمهسلامتی چقدر با ارزشهاطرافیانمون چقدر برامون عزیزندر کنار عزیزانمون بودن، چقدر لذت بخشهتک تک ثانیه های عمرمون چقدر ارزش دارنانسان چقدر ناتوانهمرگ چقدر میتونه نزدیک باشهاین ویروس یادمون انداخت که سلامتی، امنیت و آرامش چه نعمت های بزرگی بودن و حواسمون بهشون نبودو مهمترین چیزی که یادمون انداخت، آره مهم
زندگی کوتاه است پس به زندگی ات عشق بورزخوشحال باش و لبخند بزنفقط برای خودت زندگی کن وقبل از اینکه صحبت کنی؛گوش کنقبل از اینکه بنویسی ؛فکر کنقبل از اینکه خرج کنی ؛درآمد داشته باشقبل از اینکه دعا کنی ؛ببخشقبل از اینکه صدمه بزنی؛احساس کنقبل از تنفر، عشق بورززندگی این است:احساسش کن،زندگی کن و لذت ببر.روز خوشبخند ب روی دنیا
امروز روز شکر گذاری از خدای بزرگه که هر روز که بلند میشیم به عشق خودش. من همیشه وقتی درب دفترو باز میکنم. میگم خدایا به یاد
امروز صبح خواب می‌دیدم باید برم یه جایی و هیچی هم همراهم نیست نه گوشی نه کیف، هیچی. کل راه رو باید پیاده می‌رفتم. رسیدم به یه سر بالایی، یه جایی که توی واقعیت هم هست اما شیبی که داره در واقع یک چهارم اون چیزیه که توی خواب می‌دیدم. خستگی و ناتوانی زانوهامو با تمام وجود حس می‌کردم طوری که همین الان هم که بهش فکر می‌کنم کاملا یادم میاد که چه حسی داشت. بعدش به خودم گفتم پنجاه قدم دیگه بشماری رسیدی به جای صاف فقط پنجاه قدم! یک دو سه ... همین‌طور شمر
الفرد ی پسر دبیرستانی مغروره که القصه خجالتی هم هست در بعضی مواقع موهای فر و مشکی داره و اصلا برای همینه که بهش میگن الفرد (؟) ، پوست برنزه ای داره و رنگ چشم هاش هم تقریبا قهوه ای هستن اما از دور احتمالا شما سیاه تشخیصشون بدین ، لبش به نسبت صورتش بزرگه اما نه اونقد که توی ذوق بزنه !
یه عینک میزنه که غالباً کثیفه ، کثیف که چه عرض کنم ، چرک از سر و روش می‌باره و از اونجا که الفرد کوسه هست با این که دیگه کف کرده اما هنور ریش نداره و اون هایی هم که داره
خیلی دلم می‌خواست بیایم و از احوالات باغ مادر بزرگه بنویسم، از خانه جدیدی که دلم می‌خواست با یار نیامده بخرم، از اتفاقات مدرسه، از برگشتن غمی، از حال خوبی که با فقط یک "سلام، کجایی"تان در اعماق قلبم ایجاد می‌کردید. حتی می‌خواستم از گوسفندهایی که باغ مادربزرگه ییلاق امسالشان است رونمایی کنم و برایتان عکس‌های فول اچ‌دی بگذارم تا قابلیت والپیپر شدن داشته باشند و شما هی ببینیدشان و من هی ذوق کنم که می‌توانم خاطره‌ای چند ثانیه‌ای روی دسکت
 میگن یکی از این سه گزینه باعث پیشرفت میشه:
1) عشق
2) پول
3) انتقام
من گزینه سوم رو انتخاب میکنم
انتقام از کسایی ک نفرت و کینه رو ایجاد میکنن، کسایی ک حسادت رو به جونشون میخرن، کسایی ک از کوچیکترین مسائل مسخرشون پست و استوری میزارن درصورتی که کارهاشون هیچ ارزشی نداره
خیلیا از کارهای من خبر ندارن، خیلیا نمیدونن من الآن کجام و حتی قرار هم نیست بدونن
خسته ام از این همه تکبر و فخر فروشی و طبل تو خالی بودن، اهداف پوچ و مسخره ای ک هزاران نفر اون رو داشت
پسر چهارساله 
برادر بزرگتر! 
خسته ام 
مثل همیشه شلوغ بود 
یک خانم ازم تشکر کرد لحظه ی آخر و بیرون بخش 
چسبید :) 
داداشم شیر خورد حالش بد شد 
گفت دستت درد نکنه اومدی ترسیده بودم 
چسبید 
دیروز صبح رفته بودم مامان بعد من اومده بود گفتم می مونم گفت اومدم که بمونم 
بودیم 
پاشد راه بره 
تو سالن بود حس کردم کم آورد گفتم خوبی؟ ویلچر بیارم؟ 
مامان گفت تو بمون فکر کنم تو بهتر بتونی(بقیه ش رو خورد مامان زیاد رو سر مریضها بوده این اولین باری بود چنین چیزی
گشنه بودن یک دردسره،افطار خوردن و پر شدن شکم هزار دردسر :))
هرچی دیشب از شدت غصه و اندوه نتونستم غذا بخورم امروز تلافیشو درآوردم.
ب مامان میگم من مناسب زنان نیستم.خیلی اجیته و بداخلاق و طلبکارن.من نمیتونم با مریض و همراه مریض بد حرف بزنم.بیچاره مریضمون EP بود داشت گریه میکردم رفتم طبق اردر چک پالس توسط اینترن هر دوساعت!!! پالسش رو چک کنم که دیدم چشماش پره اشکه.دستشو گرفتم نزدیک بود خودمم بزنم زیر گریه با ثدای بغض آلود بهش گفتم ما حواسمون بهت هس خ
پنجشنبه که با مادرم رفتیم بازار خرید وقت برگشت داداش اولی و خانومش و خانوم ابریشمی رو هم دیدیم چون قرار بود ش بیان خونه ی ما من از داداش خواهش کردم اجازه بده خانوم ابریشمی با ما بیاد وقت برگشت وقتی سوار تاکسی شدیم داشتیم در مورد سریال بوی باران با هم حرف میزدیم که چطور فرشته زندست یا کی کشتتش؟ و این حرفا که راننده کاملا برگشت سمت ما گفت فیلم میگین یا واقعا؟! گفتیم بوی بارانو میگیم که ایشونم در بحث و بررسی سریال با ما همراه شدن متاسفانه
بعد دوب
یا ستار العیوب
 
 
رفتنمون جور شد. ان شاء الله حدود یک ساعت دیگه راه می افتیم. :)
خدایا خیلی خیلی شکرت.
 
 
 
+نصف دلم میمونه پیش آبجی بزرگه اما... به خاطر بچش نتونست بیاد :(
 
 
+دعا گو هستم ان شاءالله...
 
 
+استرس که میگیرم، بیشتر وب و گوشیمو چک میکنم :/ هزار کار دارم اونوقت هی این صفحه رو رفرش میکنم.. هی رفرش میکنم!
 
 
ادامه مطلب
1.هیچوقت فکرشو نمیکردم روحیم چقدر میتونه روی اعضای خانواده تاثیر بذاره:| همیشه فک میکردم آخرین نفری که تو این خانواده سهمی داره ،منم!تا این حد ناامید:/
2.چقدر پشیمونم که اینهمه سال لای باور های غلطم نفس کشیدم...چقدر پشیمونم که ی حرف باعث شد کور و کر بشم و اینهمه محبت مامان و بابا رو نبینم...چقدر پشیمونم که لذت شاد کردنشونو از خودم گرفتم...و چقدر خوبه که هنوزم نفس میکشم((:
3.تفاوت من و میم در حدیه که مثلا من چتر های شیشه ای رو میپسندم...اون این رنگی رن
عقربه‌ی بزرگ چرخ‌دنده را به سختی هل داد و روی خط کناری ایستاد. با حسرت به ثانیه شمار نگاه کرد که تند و فرز برای خودش از یک نشانه به بعدی می‌پرید و دور میزد. هنوز خستگی‌اش درنرفته بود که صدای نزدیک شدن ثانیه شمار را از پشت سر شنید. همه‌ی توانش را جمع کرد و چرخ‌دنده را چرخاند تا روی خط جلویی. عقربه‌ی کوچک بهانه گرفت که: حالا بیام منم؟ حوصله‌ام سر رفت خب! بزرگه جواب داد: نه بچه‌جان، همینقدر که صبر  کردی باز هم صبر.. و چون ثانیه‌شمار داشت نزدیک
امشب همچی به بهترین شکل ممکن بین من و x تموم شد خیلی ام خوب من اینقدر جسمم خوشحاله ولی ناراحتم بخاطر اینکه پشت سرم حرفایی زده که واقعا جلوم چیزه دیگه میگفت !!
جلوم آیینه بودن و پشتم قیچی بودن برام مهم نیست مهم اینه که حالم خوب بشه برای خوب شدن حالم تلاش میکنم تا جایی که بتونم تا جایی که موفقیت برام رقم بخوره من کم نمیارم و دست از تلاش هم نمیکشم ...
خیلیا جلوم سنگ انداختن ولی من روی سنگا راه رفتم چون خودم خواستم وگرنه پرش کردن از روی سنگا راحت بود م
[مادربزرگ با جدیت قربوت صدقه ی نوه اش میره که بستری NICU هست و من میرم برای معاینه ی نوزاد]من:اه اه اه این دختر زشتت دیگه قربون صدقه هم داره?:))
مادربزرگ:زشت خودتی،دخترم به این خوشگلی!!
من:نه نیگا دماغشو چقدر بزرگه...موهاشو...وای چقدر زشته!!
مادربزرگ:هرچی باشه دخترم از تو خوشگل تره حسود خانم!!
من:اصلنم...دختر زشتت به خودت رفته و زشت شده!
مادربزرگ:بذار دخملم مرخص بشه میگم بیاد حالتو بگیره!
و این مکالمه تا مدتها کش میاد و ما انقدر میخندیم که من یادم میره
دیروز یه خبری به گوشم رسید
داشتیم درمورد یکی از دوستای قدیمیم حرف میزدیم
و اونقدر این خبر ناراحت کننده بود که محکم زدم تو صورتم...یعنی دستمو بالا اوردم و با همه ی قدرتم پنج انگشتم رو روی صورتم فرود اوردم
تو اون لحظه داشتم به اون فکر میکردم که چقدر پست و خقیر شده که کارش به همچین رفتاری و همچین گفتاری کشیده...برای همین یه نظرم اومده بود که کوبوندن پنج انگشت روی صورتم، بهترین واکنشه برای تخلیه احساساتم
اما دو ثانیه بعد به خودم فکر کردم که "من عاش
امروز به مامان میگم : مامان، به نظرت نامنظم بودن من بده؟
میگن : آره
میگم: حافظ میگه فکر معقول بفرما، گل بی خار کجاست؟ این خار منه مامان :)) اشکال نداره زیاد :))
میگن: ما گل که میخریم با سر قیچی خار هاشو جدا میکنیم....
من :))))

زنگ زدم به آبجی بزرگه. میگم چه انتقادی داری به من؟
میگه چه یهویی. چه انتقادی؟
میگم هرچی! چه بدی ای دارم؟
میگه هیچی یادم نمیاد
میگم نامنظم نیستم؟
میگه نه. اون که بدی نیست.
خندیدم. میگم : میخواستم برات بخونم فکر معقول بفرما، گل بی خا
دیدم دم پارک حبیب آباد تابلوی بیمارستان برخوار را زده بودند .. اولا  این بیمارستان حالا حالا ساخته بشو نیست . ثانیا به مردم عزیز بگم ساختن بیمارستان خوشحالی نداره یه ناراحتی بزرگه ..وزارت بهداشت از این طرف به هر آشغالی مجوز میده و خوراک مردم می کنه تا از  طرف  دیگه بتوانه مریض تولید  و بیمارستانها را زیاد کنه و پزشکانش که خون مردم را دارند می مکند را به یک نوایی برسونه .. مردم عزیز فکر خوراکتون باشید تا طعمه همچین جاهایی نشید.
کد آهنگ پیشواز همراه اول شهاب مظفری ستایش
برای طرفداران سریال ستایش 3 کد آوای انتظار همراه اول آهنگ پایانی و میانی این سریال را آماده کرده ایم این موزیک با صدای شهاب مظفری است
 پا گذاشتم رو قلبم که له شم ما کوچکا خدامون بزرگه

ادامه مطلب
پسر
بزرگه آقا اثباتی نابینا بود. اسمش یادم نیست. مثلا محمد. میگفتن محمد کارمندِ
مرکز مخابراته و مغزش مثل کامپیوتر کار می کنه. وقتی وسط بازی از دور می دیدم که محمد
سر کوچه از تاکسی پیاده شده، بدون اینکه حرفی به بچه ها بزنم بازی رو رها می کردم
و با تمام سرعت به سمت محمد می دویدم. سلام می دادم و دستش رو می گرفتم و تا در
خونه شون می رسوندمش. محمد وقتی صدای سلام من رو می شنید عصاش رو جمع می کرد و میگذاشت
توی کیفش. حال بابام رو می پرسید و تا خونه شون از من
هندزفیریم یه گوشه شده...از اونجایی که این ماه فقط پولم رسید گلس گوشیه رو عوض کنم ...دیگه پول واسه هندزفیری نموند...
داشتم وسایل قدیمی داداش بزرگه رو میگشتم که بعد از فلاپی ها و نوار کاست های قدیمی و ریکوردر خاک گرفته جیبیش و فیلم سنتوری و اینا رسیدم به یه هندزفیری که فک کنم مال سنه دو باشه...زدم گوشیم...دوتا گوشاش هم کار میکنه فقط قضیه اینه که صدا تو خودش هزار بار اکو میشه و گر گر میکنه...!
خیلی بامزه اس ...کوتاه کوتاه...اصلا تو گوش نمیره...
خدایا همینه
سلام 
اقا این عمم و بچه هاش دارن میان(استان فارس زندگی نمیکنن)
بعد من دیشب خونه مامان بزرگ موندم.صبح ساعت پنج اومده مامان بزرگم زنگ زده بهشون کجایید.اومده داد و بیداد که بلند بشید ساعت شش اونا اباده هستن یک ساعت دیگه میرسن کار داریم:/من و س جان اول صبحی موی کنان و روی زنان داریم میگیم والا به لا از اباده تا مرودشت که خونه مامان بزرگه سه ساعت راهه:/
مگه قبول میکرد
حالا نیم ساعت پیش زنگ زدیم گفت تاززززززه رسیدیم اباده:/
از ساعت پنج که زنگ زده خد
تو این دوسال پیش خودم میگفتم یه روزی میرم و براش خیرات میکنم، شمع میگیرم و دورتا دور مزارشو تو تاریکی روشن میکنم، یه جوری که از دور بدرخشه.
قبرشو میشورم ، دست میکشم ، فاتحه میخونم. دختر نداشته اش میشم و درد و دل میکنم...این دفه دیگه میرم، قبل از اینکه دوباره دیر شه...
شمعا که روشن شد، احساس کردم دنیا خیییییلی بزرگه و من و شمع و دلم، بی نهایت ناچیز
اصلا این روشنی کجای خاک رو تغییر داد؟ اون آدم اونجا نیست. این فقط سنگ و عکسه و این همه راه برای این بو
بعد از آندوسکوپی با زانوانی که لرزش داشت و به سختی با کمک خواهر بزرگ بزرگه  مقابل دکتر ایستاده بودم،خودم را آماده کرده بودم که در مقابل ممنوعیت هایی که دکتر ردیف میکرد سخنرانی غرایی تحویلش بدهم که " شکلات خط قرمز من است!حق من از این دنیای لعنتی،شیرینی شکلات است!هردفعه بعد از خوردن شکلات میتوانم دلیلی برای تحمل کردن تلخی های زندگی داشته باشم پس مرا محروم نکنید!" اما همیشه همه چیز طبق تصورتمان پیش نمیرود،وقتی با صدای لرزان و چشمانی اشکبار بعد
 
«انتخاب»، بزرگترین چالش زندگی انسان‌هاست. هیچ آدمی نیست که کمالگرا نباشه و هیچ کسی نیست که از «زیاد» داشتن «قدرت،پول،شهرت» خوشش نیاد. اون چیزی که آدم رو به انتخاب‌های کوچیک وا میداره ترس از پیامدهای انتخاب‌های بزرگه. ترس از عدم امکان بازگشت. ترس از شکست بزرگ. هرچی انتخاب‌ها بزرگتر و پر سودتر باشن هزینه‌های جانبی و احتمالی اونها بیشتر میشه. و البته کسی به «زیاد» و «کاملِ» چیزی میرسه که دست به انتخاب‌های بزرگ بزنه.
-----------------------------------
پ
 
بچه ها دو تا مانتو مجلسی  نشونتون میخوام بدم و ازتون نظر بخوام همکاری میکنین ؟!
خودم مانتو مجلسی گرفتم منتها زن داداشان گرامی میگن اونی که زن داداش بزرگه برام آورده و مال خودشه بپوشم !
خودم و خواهر بزرگم موافق مانتوی خودم هستم ولی بقیه بدون استثناء نظرشون دومی است
اگر موافقین و همکاری میکنین بهم تو این پست بگین که پست بعدی رو رمزدار بذارم.
ممنونم 

+
اگر اکثریت اوکی بدن من تا ۴ ساعت دیگه اون پست رو به امید خدا میذارم.
ممنونم 
امشب داداش بزرگه به همراه زن داداش محترم اومده بودن خونمون و همین الان رفتن...
داداش اومده ... میگه هاااا؟چرا انقدر گیجی؟؟؟
میگم ها؟
میگه گیجی دیگه...هیچی!
میگم خان داداش اضطراب منو کشت...دارم همینطوووری گند میزنم به امتحانا!
میگه صد دفعه بهت گفتم اینطوری درس نخون ...همینه اوضاعت...وای از شهین جا نمونم وای از مهین جا نمونم...جمع کن بساطتو...درس بخون یه چیزی بفهمی!میگم اوووه ... نکیر و منکر نمیخوان ازم اون دنیا سوال حقوقی بپرسن ک...ول کن بابا‌...
میزنه
میای مینویسی زیر عکس د ورلد ایز تو فاکینگ اسمال فر هر؟نمیفهمم.خیلی سعی کردم این جمله رو بفهمم اما نمیتونم.دنیا از وقتی که من متوجه‌ش شدم برام خیلی بزرگ بوده و به نسبت حماقتی هم که هر دوره‌ی زمانی با خودم حمل میکردم بزرگ‌تر یا کوچیک‌تر شده.هیچ وقت نتونستم توی``دنیای خودم``زندگی کنم جوری که حواسم به دنیا نباشه.دنیا برای من زیادی بزرگه.زیادی ترسناکه.هرچقدرم که این جمله‌ی قشنگو زیر عکس نوید محمدزاده بنویسن و هرچقدرم که دلم بخواد اینو تو بیوم
سلااااااااام :)
ما با آرزوهامون زندگی می کنیم... 
شب ها با عشق آرزوهامون گاهی لبخند میزنیم،ساعت ها با خیالشون غرق عشق و خوشی میشیم :) صبح ها با یادِ آرزوهامون امید و انگیزه میگیریم.
ما با آرزوهامونِ که بزرگ میشیم :)
موافقِ آرزو کردن هستید؟ :)
من این روزا رو خیلی دوست دارم...خیلی قشنگن :)
از اون روزاست که دوست دارم مدام آرزو کنم :)
[خدایا مرسی]
تا وقتی خدا هست...تا وقتی فرصت زندگی کردن دارید...بیاید آرزو کنید :)♡
خدا بزرگه...

+بیاید زیر این پست سه تا از بز
امروز چهارم شهریوره و جشن پدر به نوعی توی ایران باستان ماهم دیشب واسه بابا جشن گرفتیم نه برای ایران باستان و این داستان‌ها نه! تولدش بود آخه
برا تولد من و آبجی کیک خریده بود و منم به جبران براش کیک خریدم ،قرار بود سورپرایز بشه که آخر شب شوهرم بهم گفت عصر رفته بوده برا کارگرای ساختمون ساندویچ بخره که تو ساندویچی بابام رو دیده که اونم اومده بود برا کارگرای سمپاشیش ساندویچ بخره!!(از شانس گه من ) و اونجا میگه میخوان براتون کیک بخرن به مناسبت تولد
[مادربزرگ با جدیت قربوت صدقه ی نوه اش میره که بستری NICU هست و من میرم برای معاینه ی نوزاد]من:اه اه اه این دختر زشتت دیگه قربون صدقه هم داره?:))
مادربزرگ:زشت خودتی،دخترم به این خوشگلی!!
من:نه نیگا دماغشو چقدر بزرگه...موهاشو...وای چقدر زشته!!
مادربزرگ:هرچی باشه دخترم از تو خوشگل تره حسود خانم!!
من:اصلنم...دختر زشتت به خودت رفته و زشت شده!
مادربزرگ:بذار دخملم مرخص بشه میگم بیاد حالتو بگیره!
و این مکالمه تا مدتها کش میاد و ما انقدر میخندیم که من یادم میره
بسم الله الرحمن الرحیم
همه سبزی های عزیز دلم همه فلفل ها و گوجه ها و بادمجونا و بامیه های خوشگلم درخت هلوی گوگولم گل شمعدونی و یاس و رز نازم
همشون نابود شدند:((
خدایا خودت اینا رو به من دادی خودتم گرفتی پس غمی نیست...
                       
                                           
                       
ببینید کل باغچه پربرگ و هلو های ناکام شده به درختا اصلا برگ نمونده:((هرچی سعی میکنم غصه نخورم نمیشه
                       
الان سبزی های عزیزم زیر
بسمه تعالی
 
امروز رو می‌تونم یک روز خوب بدونم، هرچند که در هفتاد هشتاد درصدش اتفاق خاصی نیافتاد.
اون بیست سی درصد باقی مونده هم به واسطه بیرون رفتنم و گشت و گذار میون مردم روز دلچسبی شد. چیزایی که گاهی دیدم و دلم می‌خواد قاب کنم بذارمشون گوشه دلم و گه‌گاه که دلم می‌گیره یه نگاهی بهشون بندازم یا باهاشون به خودم یادآوری کنم کجاییم و زندگی چیه؟ چی می‌خوام؟
وسط راهم که داشتم می‌رفتم یه دختره جلوم بود و داداشش. داداشه کوچولو بود و یحتمل دبستا
یاد دعوا های مامان بزرگ خدابیامرزم و بابابزرگ افتادم. موقع دعوا، مامان بزرگم قهر میکرد و می رفت برای خودش یه چیزی درست میکرد تنهایی میخورد:) و به بابابزرگمم تعارف نمیکرد. بابابزرگمم پا میشد میرفت مغازه. شب که برمی گشت، همه چیز عوض می شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. مامان بزرگم کتش رو در می آورد، بابابزرگ می رفت وضو می گرفت و شامشون رو میخوردن. کلی هم قربون صدقه من می رفتند.
یادم میاد چند باری هم مامان بزرگ تهدید به طلاق گرفتن کرد:))) . خیلی ه
وقتی بیکاری قدر فرصتی که داری رو نمیدونی و وقتی میری سر کار حسرت یک ساعت بیکاری رو میخوری...
الان به خودم میگم که اگه وقت داشتم واقعا می‌تونستم بخونم و یه آزمون رو قبول بشم.ایشالله یکی دو سال دیگه که این پروژه که تموم شد و پتروشیمی ساخته شد ، میرم سفت میچسبم هم ارشدمو میگیرم و هم به صورت بسیار جدی واسه آزمون های استخدامی میخونم.
آزمون های استخدامی زیادی شرکت کردم ولی خوب جز یه مورد ، هیچ کدوم به مصاحبه دعوت نشدم.آخرین آزمونی که شرکت کردم نیروگ
خلاصه میگم که وقتتون رو نگیرم
اتفاقاتی که توی یکی دو هفته اخیر افتاد ، باعث شد نظرم تغییر کنه
یعنی الان باید بگم اشتباه فکر می کردم ...
این وبلاگ هیچ ربطی به کنکور لعنتی نداره
که به خاطرش تعطیل بشه یا نشه
یا حتی حذف بشه
به خاطر شرایطی که دارم
چند وقته نمیتونم درست درس بخونم
اگه دانشگاه قبول بشم، میتونم پست بزارم
ولی اگه قبول نشم ... نمیدونم 
نمیدونم در آینده چی میشه ... الله اعلم
ولی این وبلاگ رو هیچوقت حذف نمیکنم
حالا هم که
هر وقت تونستم پست میزا
- یه چیز هایی دست ما نیستن ، اما ما هیچوقت خودمون رو بخاطر شون نمیبخشیم ! .- دلم برای اینجا تنگ میشه ، دلیل اینکه اینجا رو نمیبندم برم همینه که دلم برای اینجا تنگ میشه ....- یادم میاد داداش بزرگه رفته بود آموزشی من یکی از آهنگ های شادمهر رو پلی کرده بودم و یه دل سیر گریه کردم . پیش خودم فکر کردم نکنه همونجا موندگار شه ، بفرستنش شهرستان بعد از آموزشی و کلی فکرای دیگه ...پریشبا بهش گفتم میخوام یه چیزی بهت بگم ولی نمیخوام بهت بگم ! و در آخر نگفتم بهش :/ و ب
یه اقایی
از سال 90
 
شروع کرده
 
از کسانی که دارن میرن از ایران بیرون،
لحظه آخر عکس میگیره،
 
مثل اینکه قیافه هیچ کدوم خندون نیست و همه اخم کردن.
 
اینها به کنار،
 
میگن مهاجرت جزو 4 تا ماتم بزرگه یعنی بدتر از درد اون، دردی وجود نداره، و غمش مساوی با از دست دادن عزیز هست.
 
امروز دوباره این یادم اومد،
که من با همچین مسئله ای روبرو شدم،
 
و دوست من (تنها دوست من توی کانادا)، نه تنها هیچ کمکی نکرد، نه تنها زیر همه قولهایی که خودجوش داده بود زد، نه تنها
توی راه تماما اشک میریختم از اینکه چرا اینقد زندگی به من سخت میگیره چرا اینقدر من در اذیتم چرا اینقدر حال من حاد و بده ؟ اینقــدر علامت سوال تو ذهنم میومد و هر علامت یه اشک میومد پایین هربار میگفتم دختر محکم باش کنارت کلی آدم نشسته با خودشون درموردت چی میگن حالا بعد باز با خودم میگفتم آخه اونا که تو زندگی من نیستن اونا که جای من نیستن پس دلیلی ام نداره بخوان فکری بکنن درمورد من ...
فقط میدونم این حال من منو میخواد که حال خودم رو خوب کنم منم که ا
رفتم ماموریت برگشتم سفر خوبی بوو همه جوره ..
همچنان منتظر نتیجه استخدامیم چرا جوابمو نمیدن؟؟از آزارم لذت میبرن
فیلم جوکر رو دیدم فوق العاده بود
رفتم باغ کتاب اولش خیلی برلم مهیج و عالی بود ولی دوساعت بعد دلمو زد زیادی بزرگه گتاب سمفونی مردگان و مغازه آدم کشی رو خریدم که بخونیم من وبهنام داداشم
امروز کتاب زبانمو دادم به همکلاسی قدیمم بنظرم خ پیر و شکسته شده چرا اینقدر خودشو اذیت میکنه اون پسر شادابی بود حیفه 
قراره برام خاستگار بیاد دی چه می
دارم فکر میکنم بزرگترین هنر یک زن چی میتونه باشه و بنظرم جوابش :عاشق بودن!
یک زن باید بلد باشه اونقدر عاشق باشه که بتونه طرفش عاشق خودش کنه عاشق باشه و این عشق توی زندگی و وجودش بچه هاش پرورش بده...
این یک هنر بزرگه... هنری که من ندارم و هیچ بویی ازش نبردم!
به خودم که نگاه میکنم میبینم شبیه یک زن ۴۰ و خرده ای ساله ام که مفهوم زندگی براش شده پخت و پز ،نطافت خونه، رسیدگی به امور بچه ها و... و چیزی از عشق و محبت نمیددونه...هیجی از جذابیت نمیدونه...
شاید بش
=تشریف بیارید اینجا یه لحظه!
-استدعا دارم؛ بفرمایید!=گاهی این احترامی که دریافت می‌کنید به خاطر بزرگیِ شماست نه بزرگواریتون.- یعنی چی؟
=منظور اینه که درخت هم بزرگه. کوه. شُتُر ....
-دست شما درد نکنه دیگه.
=ببین! افراد زیادی هم هستند که به انسانیت، به شرف، به مهربانی، به درستکاری و صداقتِ آدمهای دیگه احترام میذارن. این احترام گذاشتن ها باعث میشه که خودشون هم شخصیتِ بزرگواری داشته باشن. و یا چون بزرگوار هستند، همه رو بزرگورا میبینن، و این بزرگواری
خواهر بزرگه‌ی مام‌بزرگ فوت کرده. غصه‌دار و بی‌تاب نشسته اشک می‌ریزه و تلفن‌های مکرر سعی می‌کنند تسلی باشند. کسی تعریف می‌کنه دیشب خواب خاله رو دیده. خوش‌حال نشسته بوده توی مسجدی. ازش پرسیده خاله چی شده انقدر خوش‌حالی؟ گفته بعد چهل‌سال دارم پسرم رو دوماد می‌کنم. مام‌بزرگ با بغض می‌گه بعد چهل سال بلاخره رفت پیش مهدی. همه ریزریز اشک می‌ریزیم. نمی‌دونم برای خاله‌ست یا برای پیکر بازنگشته‌ی مهدی، برای این همه‌سال دوری و سالیان هجران د
می خوام یه غنچه باشم میون باغچه باشم
برگامو هی وابکنم،ببندم،وقتی که آفتاب می تابه بخندم
برم به مهمونی شاپرک ها،
قصه بگم برای کفشدوزک ها
(غنچه اسیر خاکه منتظرآفتابه وقتی که تشنه باشه،توآرزوی آبه)
 
می خوام یه ماهی باشم توآب آبی باشم
پیرهن سرخ پولکی بپوشم،ازآب پاک چشمه ها بنوشم
باله هامو،وابکنم ،ببندم شناکنم شادی کنم بخندم
(ماهی فقط توآبه،توحوض ورود ودریاست شایدکه ازصبح تاشب توفکردشت وصحراست)
 
می خوام یه بره باشم میون گلّه باشم
همیشه باشم
برای اولین بار رفته‌بودیم خانه‌ی سعید که تازه از مستاجری رها شده. ننه هم آنجا بود و هر چند دقیقه یک بار می‌گفت :«خونه‌ی آدم قد مستراح باشه، اما مال خودش باشه!» آخر یکی از جمع گفت:«حالا این چیه هی تکرار می‌کنی؟ بگو قد لونه‌ی مرغ مثلا. چرا هی میگی مستراح؟» ننه گفت:«از قدیم همین‌جوری میگن.» مادربزرگ گفت:«نه والا. از قدیم میگن خونه‌ی آدم قد لونه مرغ باشه، ولی مال خودش باشه. مستراح نمیگن» اما ننه قبول نکرد.
چند دقیقه بعد بحث متراژ خانه شد و ننه گ

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

قیمت دستگاه ماینر و خرید ماینر ارزان در سه سوت ماینر تست های روانشناسی