نتایج جستجو برای عبارت :

خوب دیگه وقت رفتنه

خوب دیگه بچه ها وقت رفتنه کاری ندارید با من .
خوبی بدی هرچی از من دیدید حلال کنید .
چمدونمو بستم که برم . کم کم باس آماده بشم واسه رویت :دی
بله دیگه من میرم اماده بشم که رویت بشم وعید بشه دیه :دییییی
چیه نکنید توقع داشتید که بگم میخوام وبمو ببندم هان ؟ واقعا که جای شما رو تنگ کرده بودم ؟ بروید توبه کنید به درگاه خدا :دی
از شما چنین توقعی نداشتم :دی
برم که دیر شد فعلا :دی
دوست دارن برگردی؟مگه با دوست داشتن آدما برمی گردن؟ اگه قرار بود بمونن وقتی می دیدن دوستشون داری می موندن، حالا که رفتن اگه صدهزار بار هم بگی "دوست دارم برگردی" برنمی گرده اونی که رفته.
چرا برگرده؟ آدم مال رفتنه، اصلا به نظرم آدم هرچی بیشتر بره، بیشتر آدمه!یه روز هم مطمئنا وقتی سوت قطار شنیده می شه یا خلبان هواپیما می گه "با آرزوی سفری خوش" و بعد می پره هوا و یا اون روزی که اتوبوس از توی جاده ای که کنارش پر از درخت های خوشگله رد می شه؛ یکی داد می ز
عاشق چمدون جمع کردنم!
اصلا یه حس خوبی داره که نگوووو و نپرس!!
وقت بازگشت ما به شهر دانشجویی ست!!
طبق معمول دوباره کتابام بیشتر از لباسام شد!!
من عاااااشق این کتابامم
نودالیتم که لاینفک خوابگاه ست!!یه موقعایی از گشنگی واقعا 
نمیدونی چی بخوری!! البته با چاپستیک میچسبه
همین که دیگه سقفی برای خودت نداری و بی تابی که بری به سقفی برسی...
اما هی یادت میاد همه محبتها...همه ی دوستی ها....همه ی اشنایی ها....همه رو خودت ساختی ذره ذره...
با این در و دیوار خودت دوست شدی کم کم...
با درختا...با اسمون...
تو کشف کردی که میتونن خالی دنیات رو پر کنن....
حالا که بسته شدی وقت رفتنه...
حالا وقت از نو ساختنه....وقت از صفر شروع کردنه دوباره....
اما این دیگه اخرشه...
این دیگه اخرینشه...
این غول مرحله اخره...
بعد ازون تو حتما ادم قوی تری هستی...
آخرین بار مامان گریه کرد و گفت شرمنده ام که ما سربار توییم، با همین یه جمله پای من رو تا ابد برای رفتن بست...
حالا هر شب احساس میشم اسب شدم و دارم توی یه قفس وسط یه دشت شیهه می کشم
می دونم بدون من خیلی تنها میشن اما به نظرم وقت رفتنه...
شما اولین آدمایی هستین که میدونین میخوام رها بشم توی دشت حتی اگر گرگی منتظرم باشه...
شناخت آدم ها زمان زیادی لازم داره و گاهی در مسیر این شناخت، به آدم ها وابسته میشیم اما چاره ای جز این نیست، نمیتونیم درهای دنیا رو به روی خودمون ببندیم که مبادا احساساتمون جریحه دار بشه.
فقط باید انقدر بزرگ بشیم که وقتی شناخت نسبی حاصل شد و فهمیدیم ادامه دادن این مسیر ممکن نیست، تسلیم دلتنگی هامون نشیم و پای تصمیم بالغانه خودمون بمونیم تا آینده خودمون و اون شخص رو نابود نکنیم. سخته اما تو زندگی مگه مسیر آسون هم وجود داره؟
برای هم مسیر شدن، عل
بعد از داداش بزرگم حالا نوبت این یکی داداشمه 
مامان هر دختری رو میبینه شب در موردش حرف میزنه 
منم اینشکلیم :|
به نظر من سخت ترین کار دنیا برای پسرا خواستگاری رفتنه
اونقد دوست دارم داداشم دست یه دختر رو بگیره بیاد خونه و بگه این خانمِ منه 
منم یه نفس راحتی بکشم :)) 
بعد  بگم حالا من چی بپوشم
+شهادت امام حسن عسکری(ع) تسلیت باد 
این متن برنده جایزه ادبی کوتاه آلمان شد
مردی
درحال
مرگ بود
وقتی که
متوجه
مرگش شد
خدا را با
جعبه ای
در دست دید
*خدا* :
وقت رفتنه
*مرد* :
به این زودی؟
من نقشه های
زیادی داشتم
*خدا* :
متاسفم
ولی وقت
رفتنه
*مرد* :
در جعبه ات
چی دارید؟
*خدا* :
متعلقات
تو را
*مرد* :
متعلقات
من ؟
یعنی
همه چیزهای
من ؛
لباسهام
پولهایم و ـ ـ ـ
*خدا* :
آنها دیگر
مال تو
نیستند
آنها متعلق به
زمین هستند
*مرد* :
خاطراتم چی ؟
*خدا* :
آنها متعلق
به زمان
هستند
*مرد* :
خانواده و
دوستانم ؟
*خدا* :
نه
این متن برنده جایزه ادبی کوتاه آلمان شد
مردی
درحال
مرگ بود
وقتی که
متوجه
مرگش شد
خدا را با
جعبه ای
در دست دید
*خدا* :
وقت رفتنه
*مرد* :
به این زودی؟
من نقشه های
زیادی داشتم
*خدا* :
متاسفم
ولی وقت
رفتنه
*مرد* :
در جعبه ات
چی دارید؟
*خدا* :
متعلقات
تو را
*مرد* :
متعلقات
من ؟
یعنی
همه چیزهای
من ؛
لباسهام
پولهایم و ـ ـ ـ
*خدا* :
آنها دیگر
مال تو
نیستند
آنها متعلق به
زمین هستند
*مرد* :
خاطراتم چی ؟
*خدا* :
آنها متعلق
به زمان
هستند
*مرد* :
خانواده و
دوستانم ؟
*خدا* :
نه
که به هرکی می رسم، یا در حال رفتنه
یا یهو تصمیم میگیره بره!
آرام هم وبشو بسته... البته قطعا فعلا بسته و برمیگرده... همین دیروز پریزور واسم کامنت گذاشتی که نبندم وبمو آرام بانو!
ویستا هم که کلن داره میره ولی خب اون معقوله رفتنش چون واسه کنکور لعنت الله علیه داره میره و امیدوارم موفق باشه :)
.
یه چیز عجیب شنیدم امشب...
اینکه من در برخورد اول با همگان، مغرور و سرد به نظر میام! یه طوری که بچه ها میگن ما میترسیدیم بیایم سمتت و باهات حرف بزنیم!
من همیشه این
بهش گفتم اسکشوالم !
بهش گفته بودم میرم حالام وقت رفتنه حبیب میگفت چرا همه رفته بودناشونو میزارن پاییز چرا پاییز کسی برنمیگرده الان من میگم دارم  میرم چون زمانش رسیده 
نمیدونم به کی یه بار گفتم رفتن دست ادم نیست صور داره وقتی دمیده شد مثل دریا مثل حرم امام میطلبتت باهاس کوله بارتو جمع نکرده بزنی بیرون مثل بهمن سال سوم دبیرستان  مثل دهم بهمن سه سال پیش که زنگ سوم مدرسه نخورده معلم نیومده اهنگ رفتن در شمایل  نسرین گریان پایین پله های مدرسه نو
تا حالا تو زندگیم هیچ کس انقدر برام مهم نبوذه که راجع به بودن یا نبودنش تصمیم بگیرم.همیشه یا بودن، یا اگر نبودن هیچ وقت نفهمیدم چجوری رفتن
ولی الان فرق میکنه
راستش رو بخوای حس میکنم تقاص اون رفتناییه که نفهمیدمشون
میخوام از زندگیش برم
میدونم نمیفهمه، میدونم مهم نیس براش، میدونم تلاشی نمیکنه، ولی اونموقع حداقل میدونم که آقا ندارمش
پس واسه هفته ای یه بار بیرون رفتن و یه پی ام خودزنی نمیکنم
حداقل میدونم باید غصه ی چی رو بخورم
دو هفته ی غم انگی
بذار از این دو روزی که گذشت بنویسم. دیروز با فاطمه بعد از مدتها رفتیم بیرون طبق معمولا به اندازه ی چند ماه با هم حرف داشتیم. تا ده طول کشید کارمون. خیلی حال و هوام عوض شد قبل از رفتن اصلا حوصله ام نمیومد اما خوش گذشت بهم. دیروز هیچکاری نکردم. نمیدونم یه همچین روزایی که قراره برم بیرون با این که زمان دارم چرا هیچکار نمیکنم همش فکرم درگیره بیرون رفتنه. بگذریم. پریروز ولی به همه کارام رسیدم ولی امروز همچنان هنوز شروع نکردمو تازه میخوام بشینم پاش. ب
من: میدونی من برای مردن ۳ تا فانتزی دارم.اون: هوووم، خوب...؟
من: اولیش، شب بخوابم و صبح بیدار نشم، دومیش توی خیابون توسط شلیک گلوله بمیرم، سومیش....
پرید وسط حرفم و گفت 
مگه آدم مهمی هستی که یکی بخواد تورو با گلوله بکشه؟!
من: همین که بنده‌ایی از بندگان خدام برای مهم بودن کافیه.
اون: لطفا بگو چه غلطی کردی که میخوان بکشنت و کیا هستن که ما بعد مردنت دنبالش نگردیم و وقتمونو حروم نکنیم. همون شب بخواب صبح بیدار نشو، ما حوصله گشتن نداریم...
من: بیخیال بابا
این شبا تو یادت نره.. چیِ میشهـ تهـِ این زندگی ؟  دخترمو از رو تخت بلند کردم دستاشو بوسیدم 
و بردمش زیـر دوش. ولی هنوز اشک میریزه هنوز بغـض داره .. داغونهـ اوضاش :') دخترم دردش یکی دوتا نیست که؛ زیاد بهش قول دادم کهـ اینجوری نمیشه دیگه ولی .. شد .. خاستم دنیاشو بسـازم خاستم خوشحال ببینمش :') نشد . چرا؟ آخهـ همه ی آیندشو همه هدف هاشو با توجه ب عشق ش ساختمـ! عشقـ.ی که واسش اهمیت نداشت دخترشو خوشحال ببینه یا با دستاش خوردش کنه :') بازم این دُ
نمیدونم این چندمین وبلاگیه که توی بیان ساختمش و دارم الان حذفش میکنم ! 
اما خب هر اومدن یه رفتنی داره !
الانم فکر کنم وقت رفتنه منه ..
میرم دنبال کار و زندگی ..
تا قوی تر برگردم !
فکر کنم دیگه نوشتن بس باشه  !
+به یه نفر قبلا گفتم من خاطرات و دلنوشته هامو مینویسم تو یه سر رسید و اخر سال اونو اتیشش میزنم !
الانم فکر کنم وقت اتیش زدنه این وبلاگه 
تو این مدت خیلی چیزا ازتون یاد گرفتم !
مرسی از همه ی 71 نفرتون بابت همراهی هاتون ..
خوش گذشت .
خوشحال میشم بدون
من خاطره چندانی از پدربزرگ پدریم ندارم...۳ ساله بودم که فوت شدن...تنها خاطراتم فقط تعریف هایی هست که مامانم از پدربزرگم کرده....خوبی هایی که گفته و جوری که صدام میزده.... تا یاد دارم خاطراتم از هر دو مادربزرگا و پدربزرگ مادریم بوده....
و امروز.... دفتر عمر آقاجونم برای همیشه بسته شد...و شد خاطره.... که یادم بیاد و بگم بابابزرگم اینجور بود و اونجور....
آقاجونم رفت....خیلی قشنگ رفت...خودش میدونست وقت رفتنه....تسلیم شد.... وصیتشو کرد....حلالیت هاشو طلبید....همه رو
من خاطره چندانی از پدربزرگ پدریم ندارم...۳ ساله بودم که فوت شدن...تنها خاطراتم فقط تعریف هایی هست که مامانم از پدربزرگم کرده....خوبی هایی که گفته و جوری که صدام میزده.... تا یاد دارم خاطراتم از هر دو مادربزرگا و پدربزرگ مادریم بوده....
و امروز.... دفتر عمر آقاجونم برای همیشه بسته شد...و شد خاطره.... که یادم بیاد و بگم بابابزرگم اینجور بود و اونجور....
آقاجونم رفت....خیلی قشنگ رفت...خودش میدونست وقت رفتنه....تسلیم شد.... وصیتشو کرد....حلالیت هاشو طلبید....همه رو
متن آهنگ روزبه بمانی بنام یعنی تموم
 
یعنی تموم حس میکنم این آخرین روزای با هم بودنه
یعنی تموم باید برم وقتی دلت با رفتنه
میروم ولی هرجا برم رویای تو صد ساله دیگه ام با منه
میروم ولی یادم بیوفت هرجا چراغی روشنه
من آرزویی بعد تو ندارم بخوام کنار تو بزارم بری
دووم نمیارم این زندگی رو بعد تو نمیخوام
آخه برام همه دنیام تویی دارو ندارم
میری تحمل میکنم تنهاییو با اینکه میدونم دلت با خونه نیست
میری میمونم بهت ثابت کنم هرکی تحمل میکنه دیوونه نیست
رو
خوب قبلا گفته بودم که توی امریکا برای قرارداد طولانی مدت و سالیانه خونه شما باید credit score بالا و همینطور حقوق چهاربرابر اجاره خونه داشته باشید وگرنه باید کسی رو پیدا کنید که این شرایط رو داره و ضمانت کنه شما رو؟
حالا برای کوتاه مدت اصل اول شدیدا مستند جلو رفتنه...
شما از پول نقد نباید استفاده کنید و از کردیت کارت نمیتونید که استفاده کنید چون پول واقعی نیست...
بنابراین شما باید از چک استفاده کنید...یه جور چک هست مثل دسته چک ایران که personal check بهش می
صبح دیر پاشدم ساعت هشت :/. ولی دیگه کاری نمیشد کرد. امروزم که رسما تابستون شروع شد. دیروز عصرم تمامش به خرید کردن گذشت. یه مانتو دوتا شلوار خریدم :/ حالا فکر میکنی اینا رو هم چقدر شد:/ بماند. به نظر خودم صرف نداشت ولی وقتی مجبوری کاری ازت بر نمیاد هیچی تقریبا لباس نداشتم. ولی مانتومو خیلی دوست دارم.  هیم گفتم من شلوار لازم ندارم کسی مگه توجه کرد که یکیم نه دو تا خریدن برام. یعنی اینجوری وقتی میرم بیرون دیگه خرمو میگیرن :/ رفتیم ونک خیلی خلوت بود. الب
می خواستیمش، خیلی زیاد.شب و روز بهش فکر می کردیم‌ و #دفترچه_یادداشت_گوشی_مون پر بود از #تکست_عاشقانه تا براش بفرستیم. می فرستادیم و می خوند. می خندید و می خندوند.چندتا عکس ازش سِیو کرده بودیم و با آهنگ "#آهای_خبردار" #همایون هزاربار نگاهشون می ‌کردیم.بعد یهو رفت، رفت و پیداش نشد.فکر نکنی از اوناش بود که تا جا توی دل وا می کنن می زارن می‌ رن، از اوناش نبود.هر اومدنی یه رفتنی داره، هر رفتنی هم یه حکمتی لابد!حکمتش این بود که یاد بگیریم #آدم مال رفتنه
یه آدم 
باید خیلی بدبخت باشه
که بالای 35 سال باشه
چند سال از عمرش رو پای نوشته های یه دختر و کلا آپدیت های زندگیش بذاره
هر روز صبح که از خواب بیدار میشه یه راست بره سراغ وبلاگ دختره و کلا گوگلش کنه تند تند که ببینه چی اپدیت به دست میاره
و بعد دختره وقتی یادش میفته ازش کلی خاطره بد داشته باشه و نخواد ریختش رو ببینه.
یعنی باید خیلی بدبخت باشی که برای یه آدم اینقدر وقت بذاری و به خاطرش از کارت که با بدبختی هب دست اوردی اخراج بشی! و تیکت بگیری تند تند،
هوا به شدت آفتابی بود، علی رغم علاقه م به هوای بارونی، متاسفانه تنها هوای ممکن و خوب واسه پیک نیک رفتنه. خب مشخصه که کل روز رو بیرون بودیم، کنار یه مزرعه گندم، کنار درخت پر از شکوفه سیب و زیر درخت بسک:/ (نمی دونم این چه اسمیه و واقعیه یا نه، برادری گفت ولی به شدت زیباست شکوفه هاش) 
یه گروه شش نفره بسیار بیمزه و نمکدون که فقط هرهر خندیدیم، برنامه ادابازی دانلود کردیم و برای هر اجرا کلی جیغ و داد زدیم، فکر می کردم تو پانتومیم هیچ استعدادی ندارم ول
آیدا کارپه یه بار نوشته بود که آدم بی‌نشونه رفتنه. یهو کیفشو برمیداره و بی سر‌وصدا و های‌وهویی میره. از قبل خوندنش و بعدترش دلم میخواست آدمی باشم که بی نشونه میره. بی اینکه بگه آی فلانی دارم میرم، بذاره و بره و حتی برنگرده پشت سرشو ببینه که اون فلانی داره به رفتنش نگاه میکنه یا که نه.  نتونستم اما. آدم بی‌نشونه رفتن نیستم. بهتر شدم، تو روی طرفم نمیگم که آی فلانی من رفتم. نشونه‌ میدم بهش. اما یکی هم مثل تو بعد دو سال هنوز نشونه‌هامو نمیبینه.
بیست و دو سال و یک ماهه هستمبا کوفتگی هایی بیشتر از بیست و دو سال و یک ماهه بودناما با امید!امید به عشقعشق اگر عشق باشد مرده را هم زنده می کندحتی در صد و دو سال و یک ماهگی هم امید دارم به باز عاشق شدن و باز و باز ... 
 
× این یه اعترافه برای من که همیشه از سنم فرار می کردم چون منم از ۱۵ سالگی عاشق آدم های دست نیافتنی شدم که از من بیشتر از ۱۰ سال بزرگتر بودن!
 
× یه وقتایی نمی دونم من کیم! کسی برای خودم یا کسی برای دیگران!! 
دوست دارم برای خودم باشم ... 
 
میگذرم از همه چی با سرعت ثانیه و دقت دقیقه ولی برمیگردم پیششون باز ، این چه عادت بدیه که من دارم؟
همه معتقد به معجزن و منتظرن خوب بشه اما من پرم از انتظار...
میزنم اونا رو اما نمیمیرن لعنتیا، زخمی هم میشن اما بازم زندن.حاشیه هربار منو تو آغوش میگیره ولی اینجا یا جای منه یا اونا،این شاید لحظه ی آخر باشه این لحظه ی آخر باش منو بیشتر از این منتظرم نذار.
درسته،ما دور میشیم شکسته میشیم،زیر باورهامون دفنمون میکنن،خودمونو از خودمون میگیرن اما یه چیز
دانلود آهنگ جدید فرشید امین یار یار
Download New Music Farshid Amin Yar Yar
آهنگ جدید فرشید امین بنام یار یار
هدفم ساختنه هدفم ساختنه راهی برای رفتنه
رفتن با تو و رسیدن به منه یار کجایی 
 
 
 
 
 
دانلود آهنگ با کیفیت 320
 
متن آهنگ یار یار
 
آهنگ های فرشید امین
 
بهتره تنهام بذارى بگو پیش اومد همین الان یه کارى بهتره بذارى در رى تویى که از همه حرفام شکارى ♪برو اصلا حالمو نپرس نه تو خوب میکنى حالمو نه قرص همتون میکنین آدمو زده اگه تکسم دادم جوابمو نده ♪از این بالا مات و مبهوت بنداز ته دره تو نگاه ♪یه حس وحشى داد میزنه تو سرت که بزن همه شهرتو بِگ*ا ♪توام ریختى زهرتو به ما همه زدن قلبتو یه راه هع ♪منم زدم قبل تو یه پارت دیگه باس بکنى قبرتو یه جا ♪دلم شده ماتم کده این همه بغض و اشک حتى دیگه واسه چشماتم ب
سرم شکسته تا ابرومهولی خدا دلم آرومهچشامو روی هم می بندمجماله فاطمه معلومهزهرا بیا ، بیا ببین علی خون جگر شدهسی ساله که عذاب جونم این میخ در شدهداغه دلم شب وصال تو تازه تر شدهیا مرتضی یا مرتضیعلی علی علی یا حیدرعذابه کوچه ها یادم هستمیونه شعله ها یادم هستمنو صدا زدی یا زهرابه زیر دست و پا یادم هستاز لحظه ای که بی حیا گُلِ خونمو گرفتهر روز و شب نگاه فاطمه جونمو گرفتبا یک لگد امید و عشق و سامونمو گرفتیا مرتضی یا مرتضیعلی علی علی یا حیدرشبیه اب
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
بر اساس این که در زمان حال هیچ کار به خصوصی انجام نمی دم، شرکت تو این چالش یکم عجیب غریب واسم به نظر می رسه. می تونیم حداقل از آرزوهامون و کارهایی که دوست داریم انجام بدیم حرف بزنیم اما کی تضمین می کنه تا زمان مرگ دغدغه هامون و افکارمون و آرزوهامون تغییر نکنه؟ حتی منی که زندگیم مثل یه مرداب در حال تبدیل به باتلاقه هم دائم در حال تغییرم... نمی دونم، بریم سراغ کارهایی که الان دوست دارم تا قبل مرگم انجام بدم...
1. سفر، به نظرم اولین حسرت زندگیم رفتن ا
داشت از گذشته میگفت. از روزایی که کانال داشتم. گفت کانالتو دوست داشتم و من باز هم باورم نشد چه چیز خاصی داشت که اون تعداد کم دوسش داشتن. گفت یادته یه پست وبلاگت رو خونده بودی اونجا؟ و من یادم نبود. بهش گفتم دوسال گذشته از اون روزا... باورمون نمیشد. گاهی بعضی اتفاقات اونقدر نزدیکن که انگار همین روزا بودن و در عین حال اونقدر دورن که انقد خیلی سال ازشون گذشته...
همزمان حس میکنم خیلی سال زندگی و تجربه کردم و حسابی خسته م اما از یه طرف گاهی جوری دیوونه
می‌خواستم روی یه صندلی کنار پنجره اتوبوس بشینم و سرم رو به شیشه تکیه بدم، ولی خب همیشه خواستن ما کافی نیست؛ هیچ صندلی کنار پنجره‌ای خالی نبود؛ فلذا کنار یه خانم مسن نشستم.
ناخودآگاه برگشتم به ۱۷ روزی که گذشت. نمیخواستم حتی بهش فکر کنم، می‌خواستم همه‌اش رو فراموش کنم، طوری که انگار نبوده، هیچوقت نبوده، چون روزای قشنگی نبود، سختی بود. شب‌بیداری بود. دوری بود. دلتنگی بود. در یک جمله خلاصه بگم که : بدترین ۱۷ روز زندگی ام بود.
بعد نگاه کردم دیدم
در فروردین اگه هفته اول و دوم رو فاکتور بگیریم (که برنامه ش با بقیه ی وقتها فرق داره) هر روز خدا عصر بودم و شاید دو تا هم شب داشتم 
حالا 
امروز صبح بودم 
و الان باید بریم سرخاک 
و من می دونم که اگه بخاطر مادربزرگ تازه فوت شده و رسم خراسانیها نبود هم 
جای دیگه ای جز رفتن به قبرستون نداشتیم 
می دونین 
ما هیچ جا نمیریم 
حوصله ی تحلیل ندارم که چرا و به چه علت 
چون همیشه علت ها مهم نیستن 
گاهی رفتارهای ما در برابر اون علت ها هم به همون اندازه مهمه 
مث
همیشه این آهنگه عمو زنجیر بافه محسن چاووشی رو گوش میکردم
از تیکه های اولش خوشم میومد
اما آخراش برام بی معنی بود، ینی نمیفهمیدم معنیشو
دیشب اخره شب یهویی هوسشو کردم پلی‌ش کردم
بعد همینجوری تو گوگل سرچ کردم و تکستشو اوردم
همیطور که داشتم تکستشو میخوندم یهو معنیه این تیکه آخرشو فهمیدم
فک کنم اثراته ادبیات خوندنه دیروزمه
دلم میخواس پاشم پنجره رو باز کنم و پرواز کنم از خوشحالی
از اینکه فهمیده بودمش معنیشو 
اما خب خوشحالیه زیاد طول نکشید
بعد ک
همیشه این آهنگه عمو زنجیر بافه محسن چاووشی رو گوش میکردم
از تیکه های اولش خوشم میومد
اما آخراش برام بی معنی بود، ینی نمیفهمیدم معنیشو
دیشب اخره شب یهویی هوسشو کردم پلی‌ش کردم
بعد همینجوری تو گوگل سرچ کردم و تکستشو اوردم
همیطور که داشتم تکستشو میخوندم یهو معنیه این تیکه آخرشو فهمیدم
فک کنم اثراته ادبیات خوندنه دیروزمه
دلم میخواس پاشم پنجره رو باز کنم و پرواز کنم از خوشحالی
از اینکه فهمیده بودمش معنیشو 
اما خب خوشحالیه زیاد طول نکشید
بعد ک
می‌دونی؟ زندگی بی‌حساب و کتاب‌تر از اون چیزیه که بهت قول بدم بالاخره همه چیز درست میشه یا یه همچین چیزی، دنیا به حدی ناپایدار و غیر قابل پیشبینیه که شاید بهتر باشه کلا بیخیال بشیم و خیلی بهش دل نبندیم، نمی‌گم تلاش نکنیم، نمی‌گم بشینیم به مسیر حوادث روزگار، نمی‌گم تغییری توی زندگی ندیم، این طوری با مرده چه فرقی داریم؟ اما می‌گم به زندگی و نتیجه و آینده‌اش دل نبندیم، واقعیت اینه که نگرانی ما توی زندگی فقط و فقط وقتی تموم میشه و همه چیز وق
چند روزی هست که حوصله ندارم چیزیو چک کنم!
ینی میریم توییتر همش داستانای نضخرف میبینم راجب هواپیما و سردار و فلان...
میرم تلگرامم همینم
از درد و رنج خستم
از اینکه همه غر میزنن خسته شدم!دلم یه ادم شااااد و پر انرژی میخواد با هم بریم بگردیم و برای چند ساعتیم که شده به این همه مشکل نیگا نکنیم!
دو روز پیش دانشکده بودیم!حتی اونجا هم بحث و مشکل پیش اومد! داشتم فکر‌میکردم من دوساله ندیدم ادمای اینجا اینجوری بیافتن به جون هم!اگه مشکلی بوده هم بین یکی دو
تو یکی از قسمت های سریال مینو، وقتی که عراقی ها تقریبا کل شهرو گرفتن و اکثر مردم به خصوص زنها و بچه ها از شهر خارج شدن و فقط تعدادی دکتر و پرستار و زخمی و جوونایی که می تونن مبارزه کنن، موندن؛ زینب هنوز تو شهره و یه جورایی به این رزمنده ها کمک می کنه. تو یه سکانسی به مهدی که همدیگه رو دوست دارن، برمیخوره و یه سکانس عاشقانه و بامزه رقم می خوره :)
 
- مهدی: شما موندید، وظیفتونو انجام دادید، خدا خیرتون بده. ولی از این به بعد تکلیف به رفتنه.
+ زینب: کی گف
سلام
قبل رفتن یه سری سوغاتی آماده کرده بودم برای بردن خونه ی ابوجاسم، میزبانِ این سه سالمون تو شهر کربلا!
اما میون استوری های دوستان کربلا رفته، دیدم گفتن که بهتره یه چیزی هدیه ببریم که مخصوص ایران باشه و یکی از پیشنهادات زعفران بود!
دیدم زعفران هم ارزشمنده هم کاملا ایرانی هم سبک، هم اینکه یاد امام رضا علیه السلام می اندازدشون که معمولا عاشقشون هستن. چند تایی خریدیم که هر جا مهمان منزل عراقی ها شدیم بهشون هدیه بدیم.
میون راه ساعت حدودای ده
-توی محوطه کتابخونه نشسته بودیم پسره اومد رد شد گفت: منم عین شماها درس خوندم تهش هیچ گوهی نشدم.همون لحظه اومد گازشو بگیره بره زهرا صداش زد وایستاد گفت: به توچه ربطی داره؟ به توچه ربطی داره میگم؟ ماداریم استراحت میکنیم دلمون میخواد اصلا. زهرا اعصابش ازجای دیگه خورد بود منتظربود ما حرفی بزنیم برینه به هیکلمون ماهم سکوت اختیارکرده بودیم تا این پسره بیچاره رد شد و ی حرفی زد تموم عقده هاشو خالی کرد اخرسر پسره با جمله من اصن گه خوردم راهشو کشید و ر
هواپیما برای اینکه از زمین جدا بشه و اوج بگیره باید سرعت بالایی داشته باشه.

اگه بخواد به زمین تکیه کنه و به راه رفتن عادی ادامه بده نمی تونه پرواز رو
تجربه کنه
چرا که وَأَنْ لَیْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَىٰ1
اگه دنبال بالا رفتنه باید به آسمان اعتماد کنه و شوق پرواز داشته باشه
اگه می خوای اوج بگیری، باید به سمت آسمانی شدن بری، از زمین جدا بشی، علائق
زمینی رو کنار بذاری
به آسمان بیاندیش و آسمانی شو که  إِنَّ رَحْمَتَ اللّهِ قَریبٌ مِن
کلید
انداختم و وارد خانه شدم. همسرم داشت یکی از دکلمه های حسین پناهی را گوش
می‌داد که با ترانه محسن چاوشی معروف شد.
تازه داشتم می‌فهمیدم که فهم من چقدر کمه؛
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه|
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه،
انجیر می‌خواد دنیا بیاد، آهن و فسفرش کمه...

گفتم
میدونستی حسین پناهی از نظر من یک فیلسوف مهم بود؟ واکنشی نشان نداد
مردن من مردن یک برگ نبود! تو رو به خدا بود؟
اون همه افسانه و افسون ولش؟!!
این دل پر خون ولش؟!!
دلهره گم کردن
هرگز فکر نم ی‌کردم توی این سیاه‌ چاله بیفتم . تحت هیچ شرایطی فکرش رو نمی کردم . شاید برای همینه که حس نزدیکی باهاش ندارم . 
یه قدم به سمت جلو برداشتن اونم وقتی که حواست به هزار تا جا باشه خیلی خیلی سخته . اینکه خودت توی مرکزیت قرار بگیری و بعد سعی کنی آدم های محیطت رو کنترل کنی تا از مجموع برایند حرکت های اون ها آینده ات رو بسازی . با هر کسی به زبون خودش حرف بزنی و سعی کنی یه طوری فکر کنی که اون ها فکر میکنن و در اکثر مواقع هم توسط اونا درک نشی ... عص
درباره افسردگی مردم یزد به اندازه کافی گفته اند و شنیده ایم. ماجرای ایجاد شائبه درخصوص افسردگی مردمان یزد، تا آنجا پیش رفت که استاندار سابق یزد نیز به آن واکنش نشان داد و سخنانی جنجالی به زبان آورد. با توجه به آنکه رسانه ها به اندازه کافی به این موضوع پرداخته اند، و با یک سرچ ساده می توان خیل اخبار و اطلاعات را در اینباره به دست آورد، از طرح آن می گذریم. اما به تازگی خبر رسیده که قزوین هم مردمانی افسرده دارد! همانها که خبر افسردگی قزوینی ها را
به نام خدای مهربون
روزنوشت 2 بهمن98
9 ونیم دفتر دولت آباد با لیدر و رستا قرار داشتیم و هدف کارگاهی کردن آموزشا بود...باز هم من دانش آموز لیدر شده بودمو به دقت گوش میدادم.چرا که باور دارم خبره تر از لیدر توی آموزشهای کارگاهی وجود نداره
شاید من بیشتر از هرکسی بدونم بهای این خبره شدن چه چیزهایی بوده
و البته خیلی خوب میدونم اگر دلیل قوی یا همون چرایی برای انجام یه کاری وجود نداشته باشه کسی حاضر به دادن بها هایی هرچند کوچیک هم نیست
خلاصه که جلسه ی پر
سلام به همگی. امروز می خواهم یه نکاتی رو بگم که شاید هر کسی بهش اشاره نکنه تو این روزها.
روزهای امروز تقریبا همه ی مردم دنیا یه جور دیگه می گذره. یه سریا از فرط فشار دیگه نمیتونن تحمل کنند و یه سریا مثل من(درونگرا ها اکثرا) نمیخوان قرنطینه هیچ وقت تموم بشه!حالا فرق درونگرا ها و برونگرا ها چیه؟(واقف باشید که درجه داره.مثلا من تقریبا درجه آخر درونگراییم)درونگرا ها با خودشون راحتن.از تنهایی انرژی میگیرن.همش در حال حرف زدن با خودشونن. یه سری ها در ح
کامی دستای درنا رو بین دستاش گرفت و اونو دعوت به نشستن کرد،سیگاری اتیش زد وباهم روی صندلیای فلزی بالکن نشستن نگاه کامی به اسمون خیره شد،هوا گرگ ومیش بود وبادکمی وزیدن گرفت، بانفس عمیقی که درنا کشید،به خودش اومد وشروع کرد به گفتن:_دخترشهابیه!درقبال ازادکردن ملینا، دخترشو گروگان گرفتم و اینکه محبورشدم بگم دخترمه چون به خدمتکارا اعتمادی نیس، شاید بین اونها نفوذیِ پلیس باشه!..(ملینا،خواهرِکامیه)درنا پر از استرس وتشویش به کامی زل زد وگفت:_وای
خیلی دلم میخواست پست بذارم اما نمیدونستم درباره ی چی بنویسم. موضوع زیاد بود اما نمیدونستم چجوری باید دربارشون بنویسم. توی همین مدت از هر طرف خبر کربلا رفتن به گوشم میرسه. حلالیت گرفتن ها.. خب من تا به حال کربلا نرفتم. حتی به کربلا رفتن فکر هم نکردم. نمیدونم چرا اما ته ته تصورم مشهد رفتنه.. تا حالا خودم رو توی کربلا ندیدم. مثل خیلی های دیگه دلم میخواد برم زیارت اما انگار یه حسی ته دلم هست که میدونه زیارت کربلا قسمتم نمیشه، یا اینکه میگه تو فعلا ب
سلام به همگی
جمعه کنکور داشتم رشته تجربی، دو ماه آخر از جون و دل مایه گذاشتم، هر چی تلاش کردم ریاضی فیزیک رو ببرم بالا، این دو تا درس باهام ارتباط نگرفتن. عملا واسه رتبه خوب شانسی نداره ولی رتبم از پارسال بهتر میشه، ولی نمیدونم بعد روز کنکور یه طوری شدم. نمیدونم افسردگیه، حوصله سر رفتنه چیه؟ احساس میکنم هدفی ندارم یا دیگه کاری برای انجام دادن ندارم.
از یه طرف به رتبه نه چندان مناسبم فکر میکنم، از یه طرف فکرم به سال بعد موندن و این قضایا هستش
روایت اربعین و سفرکربلای پارسال:
۱. موقع دعاکردن و مناجات، طلب‌کار نیستم؛ نه که هیچی نخوام؛ ولی تعیین و تکلیف نمی‌کنم برای امام رضا(ع)؛ درددل‌هامو می‌گم و می‌سپرم به‌دست خودش که من رو بهتر از خودم می‌شناسه ...《سلمانی‌ات نیامده سنگش طلا شوداین‌جا نشسته‌ست تا که مسلمان شود...همین》۲. مقید به رفتن پیش ضریح و پنجره‌فولاد نیستم؛ هر سفر فقط یکی، دو بار می‌رم داخل، برای عرض ارادت و احترام؛ باقی‌ش منو گوشه‌های صحن انقلاب پیدا می‌کنید.۱+۲. حا
روایت اربعین و سفرکربلای پارسال:
۱. موقع دعاکردن و مناجات، طلب‌کار نیستم؛ نه که هیچی نخوام؛ ولی تعیین و تکلیف نمی‌کنم برای امام رضا(ع)؛ درددل‌هامو می‌گم و می‌سپرم به‌دست خودش که من رو بهتر از خودم می‌شناسه ...《سلمانی‌ات نیامده سنگش طلا شوداین‌جا نشسته‌ست تا که مسلمان شود...همین》۲. مقید به رفتن پیش ضریح و پنجره‌فولاد نیستم؛ هر سفر فقط یکی، دو بار می‌رم داخل، برای عرض ارادت و احترام؛ باقی‌ش منو گوشه‌های صحن انقلاب پیدا می‌کنید.۱+۲. حا
١٣٩٨/١٠/١۶
خب، حقیقت‌ش اینه که من همیشه از تو می‌نوشته‌م و همیشه هم خودم رو بابت نوشتن از تو سرزنش می‌کردم. (تو، مدت‌ها و مدت‌ها، ناخواسته باعث شدی که من، بی‌اراده به جون خودم بیفتم، خودم رو سرزنش کنم، خودم رو متهم ردیف اول تمام اتفاقات جهان بدونم و نمی‌دونی چه‌شکلیه متهم بودن توی وجود خودت.) ماه‌ها از آخرین باری که چیزی درباره‌ی تو برای خودم نوشته‌م می‌گذره. و این‌بار از تو می‌نویسم چون تو نمونه‌ی بارز محو شدن‌های بی‌صدایی هستی که
 
با اجازه از امام حسین (علیه السلام ) 
این پست رو دیدم یاد سوژه های دیگه این سفر معنوی افتادم گفتم که باهاتون به اشتراک بزارم !
این طولانی ترین پست من در اینمدت یکسال میباشد.
چون دوست شباهنگ هستیم :) گفتیم یک کم متن مو مثل شباهنگ طور  طولانی کنیم :)) باشد از مریدان وی محسوب شوم :)))

 
اما بعد  
سوژه های که عکس نشدند 
این گفته ها بر اساس واقعیت و از زبان اقوام و حتی دوستان و حتی خودم روایت شده و میشه.
علت گفتن و نوشتن این پست : بلکه ما آدم ها بعضی از اخ
هر چی بیشتر فک میکنم..کمتر ب نتیجه میرسم...این حجم از اتفاق توی کمتر از 6 ماه..همونقدر ک مسخره اس،نگران کننده و ترسناکه...
و واقعیت اینه ک ما تو بی در و پیکرترین مملکت ممکن زندگی میکنیم...مملکتی ک متخصص عفونی اینترنه بدبختشو مجبور میکنه تو این شرایط 30 روزه ماه رو بیمارستان باشه،بدون داشتنه حداقله تجهیزات...و جای اعتراضی هم نباشه..چون اتند نامحترم جز مسئولین دانشگاهه و کسی جرات اعتراض بهشو نداره..هنوزم درک این حجم از بی شرفی برام غیرقابل فهمه...کسی
سرطان‌مون خوب شد و ویزامون هم اومد که بریم دانشگاه آلبرتا. آخه عزیز بود، آخه ماه بود، آخه عاشقش بودیم و یه جوری خودِ خودِ معجزه بود. انگار سرطان منتظر بود تا سر و کله‌ی ایشون پیدا بشه و درمان بشیم و اون استاد خارجی‌مون هم جوهر خودکارشون منتظر حضور ایشون بود تا رنگ بده و سُر بخوره پای برگه تا امضا بزنه. همه غده‌های سرطانی و عقده‌هایی که چسبیده بود به مُخِمون رو شست و برد. خوب بود حضورش، خوش بود همه چی. عاشقش شدیم، ولی اون هر بار یه ترفندی می‌
گاهی  این تصویر رو برای خودم خلق میکردم که اگه روزی در یک پرواز که با مشکل فنی روبرو شده و مسافرا از ترس فریاد میزنن من  چه عکس العملی رو از خودم نشون میدم ! اینکه منم مثل بقیه میترسم و داد میزنم یا به استقبال مرگ میرم !  
همیشه تو این تصویر سازی من خودم رو مشغول کتاب خوندن میبینم یا لپتاب به دست که داره کارای پروژش رو انجام میده و  آرامشِ خودش رو حفظ کرده و داد و فریادهای دیگران به هیجاش نیست و تو اون سقوط من بیخیال ترین موجود زنده ی اون پروازم!
سلام سلاااام
 
 
دوستای من سلام.
امروز از اون روزهاست که با اینکه داره شب میشه و باید پنچر باشم اما انقدری انرژی برام مونده که بیام یه پست بذارم و یه کمی جیک جیک کنم براتون ^_^
 
خوب از کی ننوشتم؟ از تولدم؟؟ اوووم ترکش های تولد هنوز دارن بهم اصابت میکنن و بسته ی پستی امروز که هدیه ی زهره و نفیسه بود دیگه گمونم آخریش بود...
امسال حسابی سال کادو بود...
خودم برای خودم یه بافت بینظیر خریدم.
فرفر برام یه گردنبند رومانتویی فرستاد.
نفیسه و زهره یه بافت خوش
صبح روز دوشنبه ساعت هفت از خواب بیدار شدم و اماده شدم.گوشیمو از شارژ کشیدم و گذاشتم تو جیبم.ماشین من زود از پارکینگ بیرون اوردم تا س جان اماده بشه.زود به مدرسه رسیدم و رفتم پیش بچه ها.تولد ملی جون بود همون روز.بزارید یکم بریم عقب.با بچه ها پول گذاشتیم رو هم که هم صبحونه بگیریم و هم برای عصر کاری کنیم که خورد به تولد و برنامه عصرمون تبدیل شد به کیک تولد.برگردیم روز دوشنبه.ما یه کلاس پونزده نفره که هممون به تنهایی یک گروه اراذل به حساب میاییم.سروی
                             توفیق اجباری سفر یک روزه به یزد!
 
اینکه چی شد که من و پدر مادرم( بدای اولین بار ۳ نفری) از یزد سردراوردیم بماند. اینکه ۲۰ سالگیم تا اینجا به عجیب‌ترین حالت ممکن می‌گذره و دروغ چرا منم خوشم میاد از هیجان و اتفاقای برنامه‌ریزی نشده‌ش هم بماند. اینکه دلم میخواست ۹۸ام سال پرسفری باشه و تا اینجا اون سفر عجیب غریب جنوب و این یزد قشنگ تو کارنامه‌شه هم بماند.برای نوشتن سفرنامه دلم میخواست قبلش کتابای منصور ضابطیان رو خونده
سال نو مبارکی ها بدون ذره ای از حال و هوای عید گذشت و برای ما که تو مراکز درمانی کار می کنیم کار حتی سخت تر هم بود. به لطف کرونا این روزها کار کردن در چنین جاهایی یه بدنامی خاصی داره که باعث می شه خودت ترجیح بدی بیرون نری و با کسی مراوده ای نداشته باشی. ولی به هر حال دیر یا زود این نیز بگذرد...
سالی که گذشت برای من سال بسیار پرباری بود. تجربه های عاطفی و کاری بسیار عمیق و پدر مادر داری داشتم! در مورد اولی حوصله ندارم صحبت کنم ولی دومی... و امان از دومی
فکر میکنم ادم بزرگا اینجورین!میدونن دلشون چی میخواد، ولی ازش میگذرن!
فک میکنم ادم بزرگا اینجورین که میذارن پیش بیاد!نه اینکه پیش برن!
فکر میکنم ادم بزرگا اشتباه نمیکنن چون نشستن و هیچ کاری نمیکنن!اونا یه کاری که جواب داده رو فقد هر روز و هر روز تکرار میکنن!چون از چیزای جدید و امتحان کردنشون میترسن
ادم هر چی بزرگتر میشه انگار تغییر کردن و پذیرش تغییر هم براش سخت تر و سخت تر میشه!
شاید برا همینه که ادما وقتی خیلی بزرگ میشن دیگه کسی نمیتونه تصور
امون از این آذر :)
صحبت با استادا یه حس عجیب و جالب بهم میده!دیروز سر کلاس بخاطر حرفای بچه ها راجب سوال پرسیدنم سعی کردم کمتر حرف بزنم یا حداقل راجب سوالاتم بیشتر فکر کنم!
اخرای کلاس یه دختره اومد و بهمون یه سری از این سوالات جامعه شناسی داد!ما هم بر کردیم قرار شد بعد از اون هر کس سوال داره بپرسه!
منم موندم برای سوالام و اخرین نفر شدم!قبل از من یه پسره بود که زیست میخونه ولی رشته ی ما رو دوست داره برای همین کلاسامون رو میاد!
اون داشت راجب این حرف م
سلام به همه دوستان و عزیزان
آرزو میکنم ساله خوبی شروع کرده باشین و لحظه لحظه هاتون با سلامتی و دلخوشی پیش رفته و برود!
ایام تعطیلات عید، قبلش و بعدش فرصت های خوبی برای مسافرت رفتن هستن، من چند تا نکته رو برای مسافرت بهتون پیشنهاد میکنم:
الف) موقعیت های زمانی و مکانی:
کیش و قشم و چابهار و کلا جنوب رو بذارید واسه سه ماه زمستون، تا قبل از عید، حتی المقدور هم تو روزای وسط هفته برید که هم خلوته هم ارزون 
بعد از عید تا اردیبهشت سمتای کاشان و اصفهان و
سلام دوستان روز خوبی داشته باشین. از امروز تصمیم گرفتم رمان "دوراهی سرنوشت" رو تو وبلاگ خودم آپلود کنم. خوشحال میشم نظراتتون رو برام کامنت کنین. دوستدار شما مینا شیردل
برای فهمیدن خلاصه داستان به پست خلاصه رمان دوراهی سرنوشت مراجعه کنید.
به نام خدا
دو راهی سرنوشت
فصل اول
ھمه ی وسایلم را داخل چمدانم جمع کردم .دور تا دوراتاقی را که شش سال از زندگیم را آن جا گذرانده بودم، نگاه کردم. اتاقی با دیوارھای سفید و تمیز که در آن لحظه ھای آخر صدای خنده ھا
سلام دوستان روز خوبی داشته باشین. از امروز تصمیم گرفتم رمان "دوراهی سرنوشت" رو تو وبلاگ خودم آپلود کنم. خوشحال میشم نظراتتون رو برام کامنت کنین. دوستدار شما مینا شیردل
برای فهمیدن خلاصه داستان به پست خلاصه رمان دوراهی سرنوشت مراجعه کنید.
به نام خدا
دو راهی سرنوشت
فصل اول
ھمه ی وسایلم را داخل چمدانم جمع کردم .دور تا دور اتاقی را که شش سال از زندگیم را آن جا گذرانده بودم، نگاه کردم. اتاقی با دیوارھای سفید و تمیز که در آن لحظه ھای آخر صدای خنده ھا
از جمعه شروع شد.
چشم باز کردم و طبق معمول گوشی را گشتم. هیچ گروه خبری را دنبال نمی‌کنم اما مگر می‌شود اخبارش را هم دنبال نکرد. در گروهی دوستانه بحث کشتن یک سردار بود. ترس در کنار خشمی که دو ماه بود درونم زندگی می‌کرد نشست. «اگر جنگ می‌شد چه؟» باید چکار می‌کردیم؟ خیلی برنامه داشتیم. هنوز راهی طولانی بود و حتی در چند قدم اول برنامه‌هایمان هم حساب نمی‌شدیم! آن چند روز در اظطراب و نمایش و اسطوره‌پروری صدا و سیمای میلی گذشت. سه‌شنبه فاجعه کرما
از جمعه شروع شد.
چشم باز کردم و طبق معمول گوشی را گشتم. هیچ گروه خبری را دنبال نمی‌کنم اما مگر می‌شود اخبارش را هم دنبال نکرد. در گروهی دوستانه بحث کشتن یک سردار بود. ترس در کنار خشمی که دو ماه بود درونم زندگی می‌کرد نشست. «اگر جنگ می‌شد چه؟» باید چکار می‌کردیم؟ خیلی برنامه داشتیم. هنوز راهی طولانی بود و حتی در چند قدم اول برنامه‌هایمان هم حساب نمی‌شدیم! آن چند روز در اضطراب و نمایش و اسطوره‌پروری صدا و سیمای میلی گذشت. سه‌شنبه فاجعه کرما
از جمعه شروع شد.
چشم باز کردم و طبق معمول گوشی را گشتم. هیچ گروه خبری را دنبال نمی‌کنم اما مگر می‌شود اخبارش را هم دنبال نکرد. در گروهی دوستانه بحث کشتن یک سردار بود. ترس در کنار خشمی که دو ماه بود درونم زندگی می‌کرد نشست. «اگر جنگ می‌شد چه؟» باید چکار می‌کردیم؟ خیلی برنامه داشتیم. هنوز راهی طولانی بود و حتی در چند قدم اول برنامه‌هایمان هم حساب نمی‌شدیم! آن چند روز در اظطراب و نمایش و اسطوره‌پروری صدا و سیمای میلی گذشت. سه‌شنبه فاجعه کرما
   JIKJIK,PISHI              انجمن ادبیات داستانی دریچه کلیک کنید}{}{}{}{ 
 رشت تن پوش زرد خزان به تن دارد ، وباغ بزرگ هلو در خط خمیده ی گذر امین الضرب به خواب فرو رفته ، پسرکی در همسایگی بنام شین ، میگفت ؛ غروب های خزان خورده ی ایام در دلش بشکه های هجران عشق بهار را جابجا میکنند ، اما نمیدانم کدام بهار را میگفت!?... بهار رفته بر باد تقویم چهار برگ دیواری را?.. یا بهار جفای مهربانی که نرفته از یادش را ...? 
لباسهایم را پوشیدم، آنقدر لاغر شده بودم كه در تنم مى ر
برنامه
گروه معارف و مناسبتهای رادیو ایران تقدیم میکند.
**********************************************
به افق آفتاب
***********************************************
به نام خدایی که زنده کننده دلهاست و سلام
***********************************************
در نیم روز ِ زمستونی ِ 7 دیماه با امید ِ به بهترینها در خدمت ِ شما هستیم و آرزو میکنیم که با دلی زنده و شاد شنوای ِ برنامه امروز ِ ما باشید.
***********************************************
گفتم دل ِ زنده و یاد ِ یه جمله ای افتادم. یکی میگفت : بعضی آدما زنده نیستن و فقط زندگی میکن
برنامه 
گروه معارف و مناسبتهای رادیو ایران تقدیم میکند.
***************************************************
به افق آفتاب
*************************************************
به نام ِ خدایی که روزیِ مقدر ِ ما دست ِ اونه
یه روزی ِ بابرکت که میشه باهاش خوب و خوش زندگی کرد.
************************************************
با امید وقت و ایامی خوش خدمت ِ همه شما عرض ِ سلام داریم. عرض ِ سلام و دعای ِ طلب ِ رزقی حلال با برکت از خدا برای ِ همه مردم ِ عالم، که اگه این رزق ِ با برکت نصیبمون بشه. خیلی از گره های ِ زندگیمون باز می
الهیییییییییی چطور اینقدر زود گذشت که من نفهمیدم ککک
همسریییییییی به این شوگول بوگو اینجوری ننگرد تو را عرررررررررررررررررررر(ایم حسود..وری وری وری حسود)
 
 
 
اخه از پشت پرده همممممممممم...از پشت پرده هم عررررررررررررررررررررررر
 
 
ولم کنین
ولم کنین میوخوام دو کلوم حرف حساب با شوگولی بزنم ....د میگم ولم کنین انسان هااااا
 
 
برم یکم اشپزی کنم همسری اومد شگفت زده بشه 
 
 
ای وای همسری اومد......
همسری این قلب برای تو...شامو بریم بیرون ککک
(خدایا
خب این مدتی که ننوشتم تقریبا همش رو خونه بودم جز 2 روزش....
بابا رفت و آمدش به بیرون خیلی خیلی محدود و کمتر شد... بیشتر رفت و آمدش هم مربوط به خریدهای خونه میشه که سعی میکنیم توی خریدها کلی خرید کنیم....میوه و سبزیجات و سوپری... که کمتر نیاز به بیرون رفتنشون باشه...
سوپری سر کوچه مون هم که جدیدا اشتراک میده و خریدا رو درب منزل تحویل میده بخاطر شرایط پیش اومده که خب باعث آرامش خاطر هست به نظرم...البته که فاصله ای با خونمون نداره.... چون مثلا چند روز پیش ها

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تولبد محتوا