نتایج جستجو برای عبارت :

شاید منظورم عشق ـه

من هم زمانی کپی کار بودم
منطورم از کپی، مطالب دیگران نیست
منظورم از کپی دزدی ادبی نیست
 
منظورم از کپی، کپی اندیشه ها، افکار، نگرش ها و حتی عقاید دیگران است
و چه اشتباه بزرگی بود
آنکه غیرت نداشت، از خودش فکری یا ایده ای هر چند کوچک داشته باشد
 
قدرتی که واژه ها دارند را به جرات میتوان گفت ادم ها ندارند.مگر کم هستند کسانی که بگویند منظورم فلان نبود...؟؟؟
چرا
اتفاقا دقیقا منظورت همان بود!تمام وجود ادم را ویران میکنند اخرسرشان را
بالا میگیرند و خیلی راحت:منظورم این نبود و خزعبلاتی این چنین
فکرش
را بکن طرف قدرت حرف زدن نداشت...دقیقا ودقیقا هیچ غلطی نمیتوانست بکند.ته
تهش یک نگاه است که ان هم در اکثر مواقع قابل فراموشیست.البته خیلی اوقات
هم نیست!
کثافت های دوست داشتنی

-حتی در عصبانیت می
دیدین گاهی بعضیا یه مدلی هستن که انگار همیشه بیدارن؟ هر چی میگی هم میشنون هم متوجه میشن؟ در مقابل یه عده هستن که انگار هر چی میگی حواسشون نیست فقط به فکر خودشونن یا تو هپروت سیر میکنن میشنون جواب میدن ولی انگار نیستن
 منظورم اونایی نیست که مثلا خیلی خیلی ناراحتن و تو یه برهه ای حواسپرت میشن منظورم یه ویژگیه که همیشه همراهمون داریم
من اونایی که به نظرم میرسه مینویسم شما هم هر چی به نظرتون میرسه به منم بگین ممنون میشم
ادامه مطلب
چند روزه دارم بش فکر میکنم. به نظرم یکی از اساسی ترین فاکتورای هر رابطه تعلق و تملکه. اینکه دو طرف چقدر از رابطه شون انتظار حس تعلق دارن چقدر تملک؟ مثلا به نظرم اگه دو نفر از رابطه جویای حس تملک باشند اون رابطه از ی جایی به بعد کار نمیکنه چون حس تملک یک طرف، در پی حس تعلق طرف مقابل میاد. 
حوصله بسط دادم مطلب رو ندارم. 
و اینکه خودم دلم حس تعلق میخواد یا تملک؟ واقعا نمیدونم.
فکر نمیکنم کسی باشه بتونه بین این دو تا یکیشون رو انتخاب کنه، بهرحال مکمل
تجربیات خودتون رو از نحوه خرید ماشین دسته دوم، حالا چه از طریق جمعه بازار، چه سایت دیوار، چه کنار خیابان یا در بنگاه، منظورم افرادی نیست که شغل شون بنگاه دار یا بخر بفروش خودرو هست.
چه جوری از سالم بودن خودرو، منظورم نداشتن مشکل فنی (موتوری، رنگ بدنه، زیر پا خودرو نداشتن اصالت رنگ) اطمینان حاصل میکنید، چه جوری حرف های مورد ادعای فروشنده رو قبول میکنید، در اینجا منظورم اینکه فروشنده رو از قبل نمی شناسید، حالا رنج قیمتی هر مقداری میتونه باش
گاهی بعضیا رو میبینیم که خیلی با خانواده شون فرق دارن...
همیشه فرق داشتن ...منظورم ظاهر و شکل و شمایلشون نیست اصلا...
منظورم کاریه که میکنن...شخصیته که دارن ...علایق و سلایقشونه !
با برادر و خواهرشون ...با پدر و مادرشون ...
نمیدونم منظورم رو میفهمید ...یا نه!
اونا هیچ وقت نمیخوان خانوادشونو اذیت کنن ...
نمیخوان موجب عذاب اونا بشن ...اما خلاف اکثریت بودن و عمل کردن؛ چیزیه که هر دو طرف رو آزار میده  و متاسفانه در نهایت این اکثریته که رای ش به اون اقلیت بدبخ
 سلام گایز(نمونه هایى از رید*ن من در زبان هاى پارسى و انگلیسی.. )خب این یه چالش نیست.... یه جورایى... جمع آورى اطلاعاته... امم.. آمار گیرى...(دانش آموز رشته ى تجربى... )خب..... مى خوام بدونم که.... وقتى یکى رو دوست دارین... چه حسى دارین؟ اون حس از کجا میاد؟(معلومه از W.C... )منظورم اینه که چطور مى دونین که دوست دارین یه نفرو؟ منظورم عشق نیست... فقط دوست داشتن معمولى مثل یه دوست... یا... نمى دونم.....خب حالا با رسم شکل توضیح دهید؟خب بگین دیه عه... مى خوام بدونم... اون حس ا
 
1
من تو گره زدن و گره باز کردن خنگم البته نه هر گرهی..
منظورم گره های سخت مثل گره نایلونه..
مثل که نه دقیقا منظورم همینه
هربار میخوام گره بزنم باید خودمو خفه کنم اخرشم یه گره داغون
مرحله سخت ترش باز کردنشه
به شخصه معتقدم گرهی که با دندون باز میشه رو با دست نباید باز کرد
ولی خب متاسفانه هربار مورد عنایت مامان قرار میگیرم
 
2
میگم مامان شما هم از دستتون عصبانی میشه
بهتون میگه: چهل سالت شده هنوز آدم نشدی؟
:|
 
3
به شخصه معتقدم به نیاز ادم روزدار باید
سلام
واکنش مادرهاتون به معرفی دختری که دوستش دارید چیه؟ کلا واکنش خانواده هاتون برای اولین بار که دختری رو معرفی میکنید یا حداقل اعلام میکنید که در نظرش دارید چیه؟
منظورم از واکنش مثبت یا منفی بودن یا بله یا خیر گفتنش نیست، منظورم اینه که آیا گارد دفاعی میگیرن بیشتر مواقع؟ یا استقبال میکنن و حداقل کنجکاو میشن بدونن چرا بهش فکر میکنید و استدلال میخوان و حداقل یه چرایی تصمیم تون رو میپرسن؟ شده از همون اول دقت کنید بازخوردشون رو ببینید؟
در وا
گزینه پیشنهادی من قاطره قاطر ، میفهمی قاااطر:/به بابا میگم ماهی 60 لیتر بنزین کافیه ؟؟ میگه آره تقرببا منتها هفتگی :/گفتم از این هفته پنج صبح بیدارتون میکنم که پیاده برین سرکاربه گلاب هم گفتم راه حلش فقط قاطره!آخه یعنی چی واقعا، تازه تلویزیون هم از رضایت مردم ویدیو و اخبار منتشر کرده...الان استان ما که مترو نداره، بی آرتی هم نداره ،حتی اتوبوس هم در سطح گسترده نداره تکلیف ما چیست عایا؟؟بیرون رفتن غیر ضروری نیست اما حداقل روزانه گلاب حدودا 20کیل
میدونی بارها گفتم دلم میخواد مثل سونتاگ بشم و مثل استادم اما در نهایت خیلی کم شاید شبیهشون باشم. شاید فقط کتاب بخونم اما نه روز ۱۵ ساعت شاید کتابو میخونم اما بدون این که چیز بیشتری ازشون بفهمم و بنویسم. به علایقم شاید اونجوری نررسیده باشم دلم میخواد این ضعف هارو جبران کنم. دلم میخواد غرق کار بشمو لذت ببرم از لحظه لحظه ی خوندن نوشتن کار کردن. سونتاگ در مورد رولان بارت حرفی زده که در مورد خودش هم صادقه. میگه :« مسئله دانش نیست... مسئله هوشیاری است
امروز مامان بزرگ دست به کار شد ...
من داشتم از خستگی میترکیدم و هر لحظه دوست داشتم بزنم زیر گریه به خاطر کارایی که هیشکدوم باب میلم پیش نمیره ...و توهینایی که روز و شب بهم میشه و حقهایی که ازم گرفته میشه ‌..
گفت دخترم دخترای قدیم تو چرا دست به سیاه و سفید نمیزنی تو این خونه؟مامانت بیچاره چه گناهی کرده تو رو زایده ؟یا الله ظرفا رو بشور ...!
من بیچاره با بغض و نگاهی مث نگاه گربه شرک ...مامانو نگا کردم گفت نمیخواد مامان خودم میشورم ..ایشونم گفت بیخووو
آمدم تا یک عالمه درباره ی بیست و سه سالگی و جوانه زدن و مریم صحبت کنم. نشد. این روزها نمی توانم منظورم را برسانم. ترجیحم سکوت است. فاطمه می گفت تو نمی توانی منظورت را واضح برسانی و این یک بیماری است. از وقتی پزشکی می خواند ما را مبتلا به انواع بیماری ها می داند. به او نگفته ام که این هم یک نوع اختلال است که ما را مبتلا به انواع بیماری های خطرناک می دانی و مثل گوگل عمل می کنی. تا الان که حرفش را جدی نگرفته بودم اما احتمالا در مورد نرساندن منظورم مبت
دوس دارم یه فیلمی ببینم از این ژانرهای سفر در زمان.یه ساینتیست (منظورم کسیه که پژوهش میکنه،نمیدونم کلمه ی دانشمند براش مناسبه یا نه ولی من خوشم نمیاد.) بره تو اون زمانی که یه کشفی داشته انجام میشده و طنز موقعیت درست شه:)حالا اگه فیلم این مدلی میشناسین معرفی کنین.
این که گفت نفخت فیه من روحی را ما ... یعنی من حداقل نمی فهمم، منظورم این است حس اش نمی کنم ... اما حالا بارقه هایی از این کلام به من رسیده و مبهوتم کرده. 
من فقط این را فهمیدم که انسان ها خیلی خیلی بیشتر از آنچه فکر می کنند توانمند هستند؛ چیزی ورای تصور خودشان. 
حتی من، حتی تو. 
تامّام 
جدن توی این عمر کوتاه به بیست نرسیده م، حداقل از سنی که یاد گرفتم حرف بزنم - و اینطور که از شواهد بر میاد خیلی هم زود بوده - یاد ندارم دلم میخواسته حرفی بزنم و نتونسته باشم. منظورم از لحاظ چیدن کلمه ها تو ذهن کنار هم و تبدیل کردنشون به صوته. تا یه سنی که کلن محدودیتی نداشتم. ابتدایی از مدرسه که میومدم انقدر حرف میزدم که مامانم ازم خواهش میکرد یکمی ساکت بشم. اما خب بعد یه سنی هم فقط جمله ها توی ذهنم مرتب می شدن، خیلی هاش به صوت تبدیل نمیشد، در بهتری
چه حس قشنگی داره
اول صبحی
صدای باد و بارون؛ وزیدن یه نسیم مدایم از پس پنجره...
چه خوبه؛ شکل یه موسیقی که سکوت این روزا رو میکشه و به آدم انگیزه میده برای بیدار موندن؛ برای زندگی کردن...
منظورم از بیداری صرفا بُعد فیزیکی خواب و بیدار بودن نیست؛ منظورم بیدار شدن و بیدار موندن و زندگی کردنه نه زنده بودن
شاید جالب باشه نظاره‌ی بهار رو از پشت پنجره ؛ بین در و دیوار؛ بین یه مکعب که بهش میگیم اتاق...
درسته این بهار میتونست قشنگ‌تر باشه ولی میشه هم از ی
روی چانه ام جوش زده،دوتا جوش زیر لب پایینم درست روی یک خط و دقیقا وسط لبم،محل دلفین بیتز:)جای جوش ها زخم شده چون با ددمنشی تمام عیاری زخمشون کردم البته بیشتر سوراخ شده تا زخم،منظورم از اون زخم های عمیقیه که کلی طول می‌کشه تا خوب شه آخرش هم لکه هایش تا چند ماه دهنت رو آسفالت می کنه.الان زیر لبم جوری زخم شده انگار بعد از پیرسینگ دلفین بیت گذاشتم سوراخا خودش بسته شه..لامصب اینقدر خودمو واسه پیرسینگ به آب و آتیش زدم که بدنم اتومات خودش داره سوراخ
حس و حال نوشتن ندارم انگار
البته هیچ اتفاق هیجان انگیزی هم نمی افته
منظورم هیجان مثبته
و گرنه روی ویبره هستیم کما فی السابق!
( آقا من از این اصطلاح متنفرم.. چرا آنقدر استفاده میشه؟؟
ی روز باید از لیستم براتون بگم)
اومدم چند خط بنویسم 
ادامه مطلب
گاهی اوقات زبان نمی تواند.نه، اشتباه نکن... منظورم لفظ نیست، دقیقا منظورم خود زبان است.گاهی اوقات چیزهایی را درک می کنی که نه تنها نمی توانی ازشان حرف بزنی، بلکه حتی نمی توانی به آنها درست فکر کنی.چقدر سخت است اینطور موقع ها، مخصوصا اگر آن مفهوم آزارت بدهد.
 
بیست و یک دی هزار و سیصد و نود و هشت
چقدر پنل مدیریت بیان بزرگ شده!
 
خب الان باید اینطوری شروع کنم که: من همانم! همان، پرهام بود. منظورم اینه که همونم که آخرین بار اینجا رو بستم و رفتم! پارادوکس سابق!
خیلی خیلی بعیده، اما خواهش میکنم بیاید اینجا رو ببینید دوستان قدیمی و پیام بذارید برام! دلم براتون تنگ شده.
یکیو داری که شب کنارش دراز بکشی و حرفای جدی باهم بزنین؟
از زندگی بگین؛از گذشته،آینده،احساساتت،برنامه هات و ....
نخودی و ریز در گوش هم بخندین و تمام تلاشتونو بکنین که صداش به گوش بقیه نرسه...
اگه داری خوشبحالت!
دو دستی بچسب بهش و خدا رو شکر کن
 
 
من که ندارم :(
 
اصلا هم منظورم نیست که حتما پسر باشه؛حتی شده یه دوست خوب و همیشگی و هم جنس!
ندارم...
سلام :))
 شاید بین تمام حرفایی که از یه نفر شنیدم , یه حرف بود که فقط یه بار شنیدم که خیلی همیشه بهش فکر می کنم :))
می گفت که , تقریبا هیچ کدوم از کارهایی که به من نسبت داده می شه , راجع به خود من هیچی نمی گن :)) نتیجه ی این بوده که من فلان جا بزرگ شدم , با این آدما وقت گذروندم , خونوادم اینجور آدمایی بودن و ...
چیزایی که در مورد خود من یه چیزایی می گن اینه که وقتی از خواب بیدار می شم چی کار می کنم , وقتی که یه شکستی می خورم چی کار می کنم , با آدما چه جوری رفتار
اینجانه فاصله دورم می‌کند از درد،نه فرصتِ عمری که بیدادِ آدمی...!
فهمیدی منظورم چیست!؟
در تبعیدِ آدمی به اندوهِ آدمیسال‌هاستکه مرا به سرزمینِ ری فرستاده‌اندنزدیکِ کوهِ سیاه.
اینجامنفقطحق دارم باران را بشنومو گاهی با دیوار سخن بگویم.
منامشباینجافرار کرده‌ام به دامنه‌های دماوند.
سیدعلی صالحی 
معلم‌بودن چیز ترسناکی‌ست. منظورم این نیست که من حالا یک معلم واقعی تمام‌وقت هستم یا هر چه. منظورم آن جایگاهِ والایی‌ست که وقتی پشت میز می‌نشینی برایت قائل می‌شوند. من تا دیروز دانش‌آموز آن مدرسه بودم. کاش معلم ادبیاتی، چیزی می‌شدم. معلمی که یک‌علم را منتقل می‌کند و می‌تواند بداخلاق و کسل‌کننده و مفرت‌انگیز و احمق باشد. تسهیلگرِ زنگ‌پژوهش بودن، واقعاً من را می‌ترساند. درست است که دلم غنج می‌رود وقتی جایی، می‌گویم 《 بچه‌هام》 و وق
امروز پنجم اردیبهشته، سال پیش این موقع بهترین روز زندگیم بود، نمی تونم توضیحش بدم واقعا ولی حتی بیشتر از روزی که قهمیدم مرحله دو رو قبول شدم خوشحال بودم، راضی بودم. الان چی؟ الان فقط حس میکنم تنها کسی رو که عمیقا دوست داشتم از دست دادم. و خب منظورم طلا نیست، منظورم خود المپیاده. مصادف شدن مصاحبه ام با آخرین روز دوره باعث شد به سختی بتونم چیزی که بیشتر اذیتم میکنه رو تشخیص بدم ولی الان صد در صد اون تموم شدن المپیاده. 
واقعا احساسم به المپیاد عی
جا داره برای دومین بار در سال جدید این غر تکراری رو بزنم که: این همه سگ‌دو بزنیم که چی بشه؟دارم به رابطه سلامتی و کار فکر می‌کنم. که آیا کاری که داریم می‌کنیم به از دست دادن سلامتی می‌ارزه؟ منظورم از سلامتی صرفاً سلامت جسمانی نیست، سلامت روحی-روانی هم هست.به نظر من هیچ کاری توی دنیا نیست که آدم بخواد بخاطرش سلامتی‌ش رو‌ از دست بده. مخصوصاً اگه اون کار، فعالیت رسانه‌ای توی ایران باشه.

به عنوان کسی که نویسندگی رو انتخاب کرده تا کمتر فعالی
امروزه همه ما از مدرسه بدون شوخی بدمان میاید. دلایل زیادی داره
 من اینجا چند تا دلیل کوتاه میگم شاید اموزش پروش به فکر ما  بچه هاشد و این انتقاد را پذیرفت 
  ما بچه ها معمولا  از نصف بیشتر   تو مدرسه ایم. چرا باید احساس بدی نسبت بهش داشته باشیم؟! اولین نکنه. اینه اکه  ما دوازدهمی ها  دیگه اب از سرمون گذشته دیگه نمیتونم بیایم  بعضی چیزا ساده رو  الان یاد بگیریم   منظورم کتاب های  مثل تحلیل مدیریت. سلامت هست. هرچیزی جای خود  دیگه ما ها موندیم درس
میشه معامله کرد? منظورم اینه بد و وقیح و از حد خود گنده تر بازی نیست? 
البته که اگر اون کار رو بکنم فایده و اذیتش اول برا خودمه و اصولا هیچ کار ما ذره ای ضرر واسه تو نداره، اما خوب 
دلم می خواد بگم واسه تو این کار رو نمی کنم 
چون می دونم یه گوشه ش می رسه به چیزی که تو نهی کردی 
دله دیگه خدا 
ولی می بینی? ادب شده. تو ادبش کردی و منم بهش فقط توجه دادم که متوجه باش 
خودمونیم ها خیلی دوره طولانی ای بود 
دیشب همین وبلاگ رو ورق زدم و دیدم سال 95! هنوز حال دل
بی همگان به سر شود 
بی تو به سر نمیشود 
به نظرتون کی قراره سرعت اینترنت رو درست کنن؟ :(
 
اصلا به نظر شما وقتی اینترنت نباشه چه استفاده های دیگه ای میشه از موبایل کرد؟ :)
+ غیر زنگ زدن و اینا :) . منظورم استفاده ی عمدس!
 
+ اینم بگین که غیر از فضای مجازی و اینا ( اینستاگرام، تلگرام و... ) چه استفاده های دیگه ای میشه از اینترنت کرد؟
سلام
من مشکلی دارم که شاید مسخره به نظر بیاد ولی خیلی ناراحتم کرده، من ازدواج کردم و مشکلی با شوهرم ندارم جز اینکه من وقتی عکس هام رو میبینم یا مثلا پیش دوستام میرم یا کلا تو جامعه و اطرافیان اعتماد به نفس میگیرم چون خب از ظاهرم تعریف میکنن ولی خب شوهرم ازم تعریف نمیکنه .
اولا میگفتم خب یاد نداره بلد نیست، اشکال نداره، ولی از خواهرش تعریف میکنه اگه لباس جدیدی میپوشه اگه کاری میکنه تغییراتش رو به وضوح میبینه، خواهرش خوشگل نیست، شوهرم اینو مید
نه که فکر کنین من گهی شدم. نه.
منظورم اینه که بر خلاف نظر معلمه، اون دختر به هیچ کدوم از آرزوهاش نرسید چون همیشه دوست داشت که بره خارج و زن انریکه ایگلسیاس بشه و نتونست که بشه.
من هم همیشه فانتزیم بود که تا میتونم هر روز خودم رو بیشتر و بهتر بشناسم
و به درد بقیه بخورم
و آدم مهربونی باشم
و سعی کنم یکمی سفر کنم و چیز و میز یاد بگیرم
و بایوفیزیکال کمیستری بخونم.
و چند تا کار دیگه
که بشون رسیدم یا دارم میرسم.
وگرنه منم همچین تحفه نشدم.
یکیو داری که شب کنارش دراز بکشی و حرفای جدی باهم بزنین؟
از زندگی بگین؛از گذشته،آینده،احساساتت،برنامه هات و ....
نخودی و ریز در گوش هم بخندین و تمام تلاشتونو بکنین که صداش به گوش بقیه نرسه...
اگه داری خوشبحالت!
دو دستی بچسب بهش و خدا رو شکر کن
 
 
من که ندارم :(
 
اصلا هم منظورم نیست که حتما پسر باشه؛حتی شده یه دوست خوب و همیشگی و هم جنس!
ندارم...
 
 
 
بعدانوشت:دیشب این اتفاق افتاد،خدایاشکرت!
امروز رفتیم در ارتفاع علوم‌اجتماعی و راجع به عشق صحبت کردیم ،،،
من به مائده گفتم قضیه شکست عشقیم رو...
و چقدر تلاطم حس میکنم در خودم ...
بگم بهش ، نگم بهش ؟
ظاهر مهمه ، مهم‌نیست ؟
عشق فرقش با دوست داشتن چیه؟
فراموش کنم ، نکنم؟
 و انقدر عشق رو برای خودم دست بالا و در دسترس در نظر گرفتم که فکر کنم هیج وقت هیچ عشقی رو تو زندگیم تجربه نکنم...
عشق که میگم‌منظورم احساس دو طرفه است ...
۲۴ اردیبهشت ۹۸ 
شما چه شغلی را می شناسید که اینقدر با زندگی خصوصی مردم سر و کار داشته باشد؟ یک نظافت چی چه بخواهد و چه نخواهد وارد جیک و پیک زندگی مردم می شود. منظورم نظافتچی داخل خانه هاست. هیچ مشتری ای قادر نیست شخصیت خانوادگی و فردی خود را از یک نظافتچی تیزهوش و کنجکاو و فضول ( بلانسبت بنده ) پنهان نگه دارد
ادامه مطلب
چه جاهایی که حتی جرئت نکردم آرزو بپردازم، رویا که هیچی. کی تونستم برای اولین بار؟ امروز تو مترو. وقتی تو کوله‌م یه نوشابه خانواده بود با دو تا هاتداگ نصفه. بیشتر آدم‌ها از من انرژی می‌گیرن، تعداد محدودی بهم انرژی می‌دن. شاید تاثیر انسان انرژی‌افزاینده بود که فعل و انفعالاتی در من رخ داد و تونستم. ازاز تعد محدود آدمها منظورم دو بود. هم می‌تونه رقم خوبی باشه هم ناامیدکننده. ترس برم می‌داره که ممکنه یک شه. نشه یک یوقت. 
نشه. 
سلام
من یه دختری هستم که کمتر پیش میاد مسائل مهمی مثل سالگرد ازدواج و تولد و ...، یادم بره. حالا با پسری در آستانه ازدواج قرار گرفتم که برعکس من یه خرده در به خاطر سپردن تاریخ های خاص یا برخی صحبت هایی که از نظر من مهمه ضعیف هستن و  این رو هم خودشون اقرار کردن.
حالا خانوم ها و آقایون با تجربه به من بگین در برخورد با همچین مواقعی که ایشون یادش میره من چه برخوردی بکنم؟، قطعا برخورد بد منظورم نیست چون خودم این رو پذیرفتم، منظورم یه راهکاره که هم ای
دنیایی که توش دارم زندگی میکنم خیلی مواقع کسل کننده است خیلی مواقع افتضاحه و خیلی مواقع ناراحت کننده. اما خیلی مواقع هم میتونم با دیدن فیلم ازش جدا شم لذت ببرم بخندم غمگین بشم هیجان داشته باشم و یک روز دیگه رو هم بگذرونم و زندگی کنم منظورم زنده بودن نیست دقیقا زندگی کردن هست. 
"All the stuff you think will never happen, will happen. you just gotta be ready for it"
Bones-
"تمام چیزهایی که فکر میکنی هیچوقت اتفاق نمیافتند، اتفاق میافتند. فقط باید آماده‌ی افتادن‌شان باشی." من هیچوقت به این فکر نکرده بودم که در حقیقت احتمال افتادن تمام اتفاقاتی که به نظر من دست‌نیافتنی میرسند، هست. یکبار بعد از اینکه با حسرت در مورد یکی از پروفسورها و زندگی شخصیش حرف میزدم کایل گفت: «طوری حرف میزنی انگار قرار نیست تو هم مثل او باشی.» من از حرفش تعجب کرده بودم اما جوابی به ذهنم
خیلی وقت است که مستقیم حرف نزده‌ام و طفره رفتم و حرف‌هایم را پیچاندم دور خودم؛ طوری که گاهی خودم هم یادم می‌رود منظورم از گفته‌ها و نوشته‌هایم چه بوده؛ گاهی این حرف‌های پیچ‌دار گردنم را می‌گیرند و آن‌قدر فشار می‌دهند که دیگر نه می‌توانم حرف بزنم و نه گوش دهم. حرف‌هایم دیگر مهم نیستند...
بیشتر از بیست نفر اومده بودن اینجا، منظورم از اینجا خونه ای ئه که جدیدا بهش نقل مکان کردم. اگه از در می اومدین تو یه دختر سرحالو میدیدین که وسط جمعیت با دومینوها مشغوله و حسابی سرکیفه ، اما من بهتون حقیقت رو میگم ، در واقعیت دختر هیچکس رو دوروبرش نمیدید ، تنها بود و همینطور که دومینوهارو رو هم میچید ، داشت فکر میکرد چقدر دلش میخواست امشب مثل سابق رو تختش بشینه و تا صبح با عموش حرف بزنه .
وقتی عینک می گذاشت، درون افراد را می شنید! عینک را به روی چشم گذاشت:- معیارهای شما برای ازدواج چیه؟
+آیفون X، عینک دودی و 206! هر سه تا با هم!
به طرز عجیبی این دیالوگ در موردهایی که اقدام کرده بود تکرار می شد. چرا قدیم ها این جور نبود؟ عینک را برداشت. برای اطمینان:
-می شه مصداقی تر بفرمایید؟!
-بله. منظورم اینه که آرامش خونه رو با هیچ چیز دیگه ای عوض نکنه. همیشه صادق بودن مهمه، حتی اگه باعث دلخوری طرف بشه...
لین چی استاد بزرگ ذن می‌گوید: برادرانی که در راه هستید، باید بدانید که در واقعیتِ بودیسم چیز فوق العاده برای انجام دادن وجود ندارد. شما باید طبق معمول خود زندگی کنید و حتی نباید سعی کنید کار خاصی انجام دهید.لباس می پوشید و غذا می خورید و وقتی خسته شدید می خوابید. بگذارید نادان ها به ما بخندند، خردمندان منظورم را می‌فهمند. 
ادامه مطلب
چى میشه اگه من یکى از رویاهامو آزادانه بگم؟
اینکه اونایى که از هم جدا شدیم پیغام بدن و بگن یه روز میاى با هم حرف بزنیم؟
به نظرم این زیباترین صحنه ى انسانى ایه که میشه بین آدمها رخ بده. 
قطعاً منظورم حرف زدن به معناى حرفهاى بیخود یا دعواها نیست. منظورم حرف زدن درباره رنج ها و بخشش ها و زخم ها و قلب ها و کشف راه ها براى مهربانتر بودن و دوست تر بودنه.
به نظرم این صحنه ها میتونه نوید به وجود اومدن اون دنیایى باشه که دوسش داشتیم...
حیف که تا به حال دوست
 
این که یه مَرد، دستش آلوده بشه به زدنِ همسرش
توی مدلِ زنونه به چی تبدیل میشه؟؟!!
منظورم اینه که؛     
مؤنثِ مردی که دستش آهنگِ نواختن داره، چجوری می تونه باشه؟؟!!
مممممممممممممم
فکر کنمممممممممم
فکر کنم
اون زن می تونه زبونش آهنگِ نواختن داشته باشه
با زبونش اون کاری رو بکنه که یه مرد با دستهاش می کنه
بنوازه
نوازش کنه
 
 
هه
 
 
داستان مشدی حسن و کد خدای زورگو: روزی روزگاری در یکی از روستا ها کدخدای زندگی می کرد که همیشه به مردم زور می گفت و از اون ها سوءاستفاده می کرد و هیچ خدایی رو بنده نبود. از قضا توی این روستا مش حسنی زندگی می کرد که یک باغ سرسبز میوه داشت، اما کد خدای زور گو بخاطر اینکه چاه آب دستش بود، آب باغ مش حسن رو بسته بود. مش حسن برای اینکه راه حلی برای این مشکل پیدا کنه رفت پیش ناخدای باهوشی که توی اون روستا زندگی می کرد و ناخدا گفت بهتره تو باغ خودت چاه بکنی
_من دقیقا برعکس کسانی ام که خوب می نویسند ولی موضوع و سوژه ندارند.
_این وبلاگ رو زدم که حداقل بتونم توی نوشتن راه بیفتم.منظورم همون در حد جمله بندی و ایناست نه نوشتن یه رمان پونصد صفحه ای جذاب.
_توی مغزم داستان،خاطره و یا ماجرای هر چیزی رو که می خوام بنویسم رو از اول تا آخر تصور می کنم و می دونم چی به چیه اما موقع نوشتن که میشه همچین مغزم قفل می کنه که باید زنگ بزنم کلید ساز بیاد.
_از امروز به بعد بیشتر می نویسم.
 
استادم رفته کنفرانس قم:))براش پیام دادم مراقب خودت باش در واقع منظورم این بود برگشتی باید قرنطینه بشی
کی مقاله داده بود؟؟پسری که قبلنا دوستش داشتم
بدبخت بعد از 8 ترم یه مقاله داد اونم توی بد مکان و بد زمانی بود امیدوارم واسشون اتفاقی نیفته
منم به امید اینکه استادم باید قرنطینه بشه یا شاید خودم پیشش نرم امروز با دوستام رفتیم کوه
یه نم نم بارونی میومد جاتون خالی :)
چقدر خوب شد که من چیزی به تو نگفتما. منظورم ازون پیشنهادا بود. حس می‌کنم میشستیم میرفت.
- چرا همچین فکری می‌کنی؟
مثل همین یارو که بهش گفتی «به پیشنهادتون فکر می‌کنم»
چون من در طی سال‌ها خیلی سیگنال فرستادم و رفتار تو با من طوری بود که اگه چنین یزی میگفتم همونطور باهاش حس یم‌کنم برخورد می‌کردی که چیزای دیگه بهت گفته باشم. نهایتا ignore میشدم
-یا سیگنال‌ها خیلی ضعیف بوده یا من خیلی خیلی دوزاریم کج بوده یا یه سری موارد دیگر. چه دلیلی داره در مورد
یه آقای ۲۹ ساله 
مادرش که ازم تشکر کرد 
دختر تخت ۳ که ام تعریف کرد 
اون آقا رو که اکستیوب کردم 
۵ رفتم‌ بخوابم 
به خاطر شلوغی و ترکیدگی از ۲ (منظورم ساعت نیست) کمک‌اومد پیشمون 
اما پافیلی درست شد و من ساعت ۵ دیدم 
همونجور ماتم برده بود خدا رو شکر می کردم از من نبوده 
صبح سونو و CPK اش خوب بود (ساعت ۱۱ دیدم) 
به رئیس جدید قبل نتیجه سونو و آزمایش قضیه رو گفتم 
دستش بهتر شده بود اما هنوز داشت 
معجون بیرجندی خورده بود :| 
می توانی دستت را گاز بگیری و گریه کنی اما برای لبخند زدن، نیاز به فعالیت بیشتری هست. همه انسان ها به دنبال لبخند هستند و همیشه از یکدیگر می پرسند لبخند می زنی یا خیر؟! در حالی بیشتر مواقع سعی نمی کنند علت لبخندی شوند، به راحتی می توان این جمله مرا رد کرد. اما من از انسان صحبت می کنم، شما از چی؟1 یک خانم زیبا می تواند بر لب یک مرد تنها لبخند بیاورد. اما منظور من این لبخند نیست! نوشته تحقیر آمیز در مورد یک نفر می خوانی و لبخند می زنی! این لبخند هم هد
دارم روی طرز نگاهم به خودم و دنیا که منظورم از دنیا همون آدم های دیگه و طبیعت و ماورای طبیعه هست کار میکنم
پ.ن:
-بعد از کلی رفت و آمد به تعمیراتی آخر برگشتم سر خونه اول و باتری قدیمی خود گوشی رو استفاده کردم
- امشب شب قدر برای من متفاوت تر از همیشه بود
-کتاب دفتر کنکور بسته شد! فقط حیف پول جزوه و تستی که دادم!
سلام وقت بخیر
در حال حاضر توی جامعه ما همون جوری که میدونید ازدواج یا مدرنه یا سنتی، با جنگ و دعواهای طرفدارای این دو نوع کاری ندارم. بحثم سر ازدواج مدرنه.
ببینید فرض کنید یه آقا پسر با یه دختر خانوم تو فضای مجازی آشنا میشن و قصدشون اینه که همدیگه رو بشناسن و ازدواج کنن. تا به اینجاش رو همه میدونن و تو نظرات گفتن. اما سوال من اینه اینکه میگید با هم باشید و از هم شناخت پیدا کنید یعنی چی؟
یعنی فقط صحبت کنن و از علایق شون بگن؟یا روالش اینه که مثلا ب
این پسرهایی که دانشجو هستن و تو خوابگاه تشریف دارن یا کسانی که به واسطه کاری با هم خونه گرفتن، اگر باردار میشدن، آخر ترم یا پایانِ کاری با بچه به بغل برمیگشتن خونه!
یا اگر تست کنن میبینید که علی رغم ادعایی که دارن، از عقب .... بله...
بعد بازم ادعا دارن که دخترها و زن ها چنین و چنانند.
دیدم که میگم ها.
البته من کسی نیستم که قضاوت کنم کسی رو. اینکه گناه داره یا نداره به من یا کسی مربوط نیست. فقط منظورم اینه جا نماز آب نکشید. همونی باشید که هستید.
ب
 
به گمانی که الان دارم، هولناک ترینِ کار ها نفوذ و واکاوی و نهایتا تشریح چیزهایی است که بر انسان می گذرد. 
این جهان بیرون نیست که ما را (منظورم انسان هاست به مثابه یک نوع) می سازد. بلکه جهان بیرونبا همه کاستی ها و زشتی هایش، متعادل شده و فیلتر شده درونیات هولناکی است که انسان ها دارند. 
روان کاوی، تلاشی بود که سعی کرد کمتر از بقیه مضحک باشد، اما سرنوشتت جور دیگری رقم خورده بود.
 
 
قبلا فکر میکردم پول درآوردن کار سختی هست، الان خیلی این حس رو ندارم، اگر ضریب سختی پول دراوردن مثلا ۱۰ باشه
 
ضریب سختی پیدا کردن
یک همدل.. یه شونه ى بى منت..یک تکیه گاه همیشگی..
یک معشوق..یک عاشق..
صد برابر سخت تر از ضریب سختی پول هست.
و البته فکر کنم نگه داشتن و حفظ یک معشوق سخت از پیدا کردنش باشه
 
من البته به کلمه سخت خیلی اعتقاد ندارم، منظورم از سخت در بعضی جاها این هست که نیاز به زمان بیشتری داره و در بعضی جاها منظورم این هست که نیاز به مهار
برای ما محتاجان ارتباط چه چیزی ویران کننده تر از وقت گذراندن با خودمان است؟
هیچ چیز عزیزم،زجری تدریجی که حتی بعد از رها شدن از آن هم زجری دیگر گلویت را میگیرد.آخرین مکالماتم را به یاد نمی آورم،منظورم مکالماتی که بیشتر از پاسخ های تک کلمه ای به درازا بکشد و در آخر چیزی برای فکر کردن و به گردش دراوردن توربین حیاتم باقی بگذارد. قدرت تشخیصم را از دست داده ام،حالا میان بی تعلقی و تنها ماندن با خود ضریب فرسودگی کدام یک از آنها بیشتر است؟
بسم الله الرحمن الرحیم
دلم عاشق شدن میخواهد...
تجربه یه عشق خوب...
تجربه یه عشق ماندگار و ابدی...
چقدر زیباست عشق،اما فقط برای آنهایی که میدانن یعنی چه!
عشق را جدی گرفتند،برای رسیدن به هم شده ۱۰یا۴یا۷سال هم صبرکردند...می ارزد،این عشق به سختی هایش!
می ارزد دوست داشتن آدم عاشق...
آدمی که جدی هست و واقعا عاشق...
و عشق چه واژه مبهمی برای آنهایی که تجربه ای نداشتن هست(مثلا خودم)
البته از نظر عالم مادی گفتم!
کِی در خانه را خواهی زد ای عشق؟!
تازگیا همش فکرمی
خیلی جالبه تا الان چندتا از دوستام بهم گفته بودن شبیه یکی از یوتیبرها هستم
بعد امشب واسه اولین بار دیدمش اصلا شباهتی ندیدم(بحثی زشتی و خوشگلیمون نیست قطعا اون خیلی خفنتره)منظورم اینکه چقدر توصیف و تصور بقیه ازقیافمون با اون چیزی که خودمون داریم فرق داره و واقعاااااا زیبایی یه چیز نسبی هست
#شببخیر
 دیشب زدم زیر گریه و فکر کردم که دیگر هیچ‌چیز، هیچ‌چیز مرا از کثافتی که در آن هستم بیرون نخواهد کشید. دوهفته‌ای می‌شود که در میانه‌ی روز باطری خالی می‌کنم. ساعت به شش نرسیده خنگ می‌شوم و نمی‌توانم ادامه دهم. سیر خواب شدن معنی‌اش را یک‌سره برایم از دست داده. سرم گیج رفت و قلبم تندتر طپید و پشت‌بندش اشک‌هام ریخت پایین.
در واکنش به حمله‌ی افسردگی بوستان خواندم. مگر خدا به من عقلی دهد. چیزی در منطق خشک، نصیحت‌های پیرمردی و خطابه‌های منفع
داشتم فکر میکردم شاید نباید خودمو بکشم که فوق فلسفه قبول بشم. البته این نه به معنی جاخالی دادن و شونه خالی کردن باشه. مثلا میشه من تمام کتابارو بخونم زبان انگلیسیمو کار کنم. فرانسوی رم خودم کار کنم بعد که اون یکی تموم شد اینو برم کلاس.. عکاسیم که جای خود. حالا مثلا دانشگاه تهران قبول نشم یا دکتری مثلا نگیرم! چی میشه؟ چرا اینقدر مدرک مهم به نظر میرسه؟ من که میخونم برای خودم که یادبگیرم و بفهمم میخونم بدرک که نشد. وقتی میبینم هستن آدمایی که نصف من
چند روزی‌ست که درگیر محتوای استوری‌هایم در اینستگرم هستند. البته منظورم از درگیر بودن این نیست که مشغول به تفکر در زمینه‌‌ی تولید محتوا باشم. خیر. اتفاقا موضوعات استوری‌های من کاملا تصادفی پیش می‌روند و از هرچه که سر راهم قرار بگیرد می‌نویسم. منظورم از درگیر بودن این است که نوشتن و صحبت کردن و در ادامه‌ی آن، جواب دادن به نظرات دیگران وقت زیادی از من گرفته. البته من این تعاملات را دوست دارم چون طی همین مدت کوتاه تغییر را دیده‌ام؛ آدم‌ها
عرضِ سلام و ادب دارم خدمت همه ی کاربران عزیز، امیدوارم حال و روزتون خوش باشه
مساله ای که میخوام درباره ش حرف بزنم، فروشگاه های زنجیره ای هست، منظورم هم فروشگاه هایی هست که تبلیغاتِ گسترده دارن و توی هر شهری چند تا شعبه دارن و ...
خلاصه ی همه ی حرف هام اینه که "جای خرید از این فروشگاها، از سوپرمارکت های کوچیک خرید کنیم"، به دلایلِ مختلف که توی متنم توضیح میدم خدمت تون.
سوپرمارکت ها اصولاً یه صاحب دارن که نون آورِ خونه ست و داره از این راه پول در
 
قرار بود مثلا چن چنی باشه!
نزنید تو ذوقم دیگه!! وقتی مامانم از دور میگه باز که چش بادومیا رو کشیدی، یعنی به طور محسوسی بهش شباهت داره
اونم که بالای خطه مشاهده میکنید امضای جدیدمه
مسخره نکنید پلیز!
پس از سال ها تفکر و تامل تونستم Lee.NarXeS رو اینجوری بنویسم
 
پ.ن:
دوستایی که از بلاگفا باهام بودن دیگه میدونن من هر وقت حوصلم شد نظرات رو تایید میکنم همون موقع هم براتون جبران میکنم
پ.ن2:
کسایی که نفهمیدن منظورم از چن چنی کیه... منظورم چن از گروه اکسو هست
اگه تو اون سنی که باید جهاد اکبر داشته باشی، سنت که بالاتر رفت جهادت میتونه اصغر باشه! چون با تلاش هات یاد گرفتی چطور یه ویژگی و کار خوب را در وجودت زنده کنی ... اگه یکم کج رفتی ، زودتر و راحت‌تر میتونی گوش خودت را بپیچونی و بکشیش تو راه!
+البته که باید همیشه حواست جمع باشه
سنت هرچی کمتر باشه سبک تری...سبک که باشی راحت تر از خدا اطاعت می کنی
و...
 
این جهاد اصغر اون جهاد اصغر نیست منظورم جهاد سبکتر با رنج کمتر هست
سلام دوستان
شما در آپارتمان چه جوری ورزش می کنید؟، منظورم حرکات پرتحرک مثل ورزش های هوازی، طناب بازی یا رقصه.(میدونید که علما میگن رقص پیش همسر عیبی نداره).
منظورم اینه که ورزش های پرتحرکی مثل طناب بازی یا رقص باعث تق و توق و سر وصدا روی سقف زیر پا میشه. خواهشا از راه حل هاتون بگید تا تو این آپارتمون ها نپوسیم.
بیشتر بخوانید ...
دخترم، می خوام بعد از کنکور ارشد یه ورزشی رو حرفه ای دنبال کنم
معرفی رشته رزمی کاربردی برای دفاع از خود
کدوم ورزش برای
سلام رفقا
من خیلی وقته که به چالشِ [ ده کاری که باید قبل از مرگم انجام بدم! ] دعوت شدم منتهی یا هی فرصت نمی‌شد، یا درگیر بودم و نتونستم که انجامش بدم! دیگه دیدم خیلی دیر و زشت شده، گفتم محضِ رضای خدا هم که شده بیام انجامش بدم :))

1) دیپلمِ زبانم رو بگیرم و توی همون آموزشگاه استخدام بشم.
2) رشته و دانشگاهِ موردِ نظرم رو قبول بشم.
3) در راستای مستقل شدنم و رو پای خودم وایسادن قدم‌های محکمی بردارم.
4) پیانو، فوتوشاپ، خطِ نستعلیق، برنامه‌نویسی و دیجیت
اوضاع ی جوریه که اومدم ببینم شب برنامه ای چیزی برای همنشینی ای بازی ای چیزی ندارید:/ 
+از اون دسته از آدمام که وقتی محدود میشم،بدنم شل میکنه:/امیدوار منظورم رو دریابید‍♀️
+بازم صدای گریه های آسمون میاد...هیچوقت نفهمیدم داره زیادی میخنده...یا حسابی دلش گرفته(:
سلام
من خودم یکی از اون هایی هستم که فیلم های خارجی میبینم، چه سریال چه سینمایی، منظورم چیزهایی نیست که توی تلویزیون پخش میشه، منظورم فیلم هایی هست که اصولاً دانلود میکنیم و میبینیم، یا ماهواره پخش میکنه، این سبک از فیلم ها اصولاً جذاب به نظر میرسن.
با بحث های شرعی دیدن این فیلم ها در این پست کاری ندارم، هر کی معتقد بود، ببینه مرجع و دینش چی میگه، بحثم تاثیری هست که توی زندگیِ روزمره مون میذاره، این فیلما باعثِ سرگرمی میشن، جذابن، تجرب
وقتی شما خوب‌هایی که فالوتون دارم چیزی نمی‌نویسید، مجبور می‌شوم به گشت و گذار در بین وبلاگ‌های به روز شده‌ی بیان. و نتیجه‌ی این گشت و گذار می‌شود اوهامی که در ادامه خواهید خواند :)
همیشه دوست داشتم یک کار آماری روی فهرست وبلاگ‌های به روز شده‌ی بیان انجام بدم. یک ایده‌ی خیلی خام و کلی دارم که اگر زمانی بخواهم انجامش دهم باید حسابی چکش‌کاری شود و بر روی جزئیاتش فکر کنم. اما کلیتش این است که می‌خواهم دسته بندی‌هایی تعریف کنم و هر وبلاگ را
آقای فتوره‌چی یه اصطلاح معروف داره تو توییت‌هاش با عنوان «ضرورت خوانش فروید در کنار مارکس» جهت تحلیل اوضاع اجتماعی_فرهنگی مملکت.و من تا وقتی تو محیط واقعی کار قرار نگرفته بودم فکر نمی‌کردم ماجرا انقدر عریان و انقدر چندشناک در جریان باشه...

پ.ن: منظورم از چندشناک، عمق فساد نیست؛ شدت بلاهت‌آمیز، بچه‌گانه و ابتدایی بودن عقده‌هاست...
با آقای الف برای تدریس صجبت میکنم و میگم هرچی زنگ زدم برای مدرک TTS کسی جواب نداد،میگه منظورت TTC بود؟گنگ نگاش میکنم و میگم مگه نگفتم TTC؟
زنگ زدم آژانس بیادبرم باشگاه میخوام برم پشت اداره پست..میپرسه کجا میرید؟میگم پشت هتل پارس!میگه هتل پارس؟میگم اهان نه ببخشید منظورم اداره پسته.. پیش خودم میگم هتل پارس از کجا اومد تو دهن من؟
زنگ زدم بعد کل چرب زبونی راضیش کردم توی گروه مشاورشون عضوم کنه،میگه خانم ق کد بورسیتو بفرست برام میگم چشم چشم الان کد پست
دهه اول محرم امسال به پایان رسید.
هر چه توفیقم بود، استفاده کردم ازش.
دیگر از این به بعد، جای توقف و بی تفاوت زندگی کردن نیست آقا محمد.
یادمه تو روضه ها هروقت از مظلومیت و تنهایی آقا امام حسین (ع) گفته می شد ، یاد رابطه خودم و امام زمان (عج) و اینکه اصلا برای ایشون کاری می کنم.
در حقیقت منظورم اینه برای خودم کاری می کنم تا پیش ایشون روم سفید باشه؟!
 
همین باشه یادگاری محرم 98 من.
همین بسه برام.
همین که این دهه باعث شد که .. .
سلام به همه
من یه دختر بیست و خورده ای ساله ام که ۴ ماهی میشه که عقد کردم. قبل ازدواج کتاب های زیادی برای همسرداری خونده بودم و یه جورایی مطمئن بودم که تو زندگی به مشکلی برنمیخورم چون میدونستم برای هر اتفاقی تو زندگی چطور باید برخورد کنم.
ولی حالا که ازدواج کردم یه ویژگی‌هایی از خودم دیدم که قبل ازدواج واقف به وجودشون نبودم. مثلا حساس بودن. از اون جا که دختر منطقی ای هستم و حرف دیگران برام مهم نیست، برام پیش نیومده بود که با حرف کسی ناراحت شم. 
باید یه تغییری توی وضعم ایجاد میکردم. یه تغییری که باعث بشه راحت‌تر بخندم. شایدم منظورم اینه که یه تغییری که باعث بشه راحت‌تر نادیده بگیرم و رد شم.من نیاز داشتم که فکر کنم، نیاز داشتم که خوب و کامل راجع به خودم فکر کنم و نقاط قوت و ضعفمو بشناسم. اونطوری شاید راحت‌تر میتونستم راهم رو انتخاب کنم.من نیاز داشتم یه راه داشته باشم که برنامه‌ریزی شده باشه. یه راه کامل که تمام جوانبش سنجیده شده. من نیاز به انرژی اکتیواسیون داشتم.اینا رو نوشتم و دفتر
 
سلام به تویی که یه روزی اینجا رو خواهی خوند.
از اونجایی که نوشتن همیشه جز علایقم بود، سالهای زیادی به داشتن یه وبلاگ فکر کرده بودم. خصوصا زمانی که این همه مدیای مختلف باب نبود و وبلاگ ارج و قرب بالایی داشت. 
همیشه فکر میکردم چه جریانی رو برای نوشته هام باید انتخاب کنم. چطوری دوست دارم بنویسم. از کجا شروع کنم به کجا برسم. اونقدر این مسیر تو ذهنم پیچیده میشد همیشه که آخرش منصرف میشدم. اما الان تصمیم گرفتم بالاخره این صفحه رو بسازم و شروع کنم. ا
یا ستار العیوب
 
یه دندونم درد میکنه.قبلا درستش کردم. اما دوباره خراب شده به گمانم این قبلا که میگم منظورم 8 سال پیشه. 
تو این کرونایی دندون درد چی میگه
خدایا....
 
 
پی نوشت
امون از خواب های پریشون دختر...
یک خواب هایی میبینم این مدت که قشنگ کابوس... 
خواب ها هم کفاره گناها میشه حساب بشن خدای خوبم؟
 
پی نوشت 2
در مورد ماهیت درد فکر میکنم... 
درد چیزیه که روح حسش میکنه. نه جسم... حتی درد جسمانی. 
به خاطر همین بدنی که روح ارتباطش باهاش قطع شده (بدن فرد مرد
۱۲:۵۱
یه بار، چند سال پیش‌‌ها، شهریور بود. صبح داشتم می‌رفتم مدرسه و سردم بود. و یهو خیلی جدی فکر کردم، نکنه پاییز شده و من جا موندم؟
پاییز نشده بود.
جا نمونده بودم.

۱۴:۱۱
What do you want from me? Why don't you run from me?What are you wondering? What do you know?Why aren't you scared of me? Why do you care for me?When we all fall asleep, where do we go?
‌‌
۱۹:۵۹
ماه خیلی دوره. اگه زمین گرد نباشه چی؟ ممکنه به یه نقطه نگاه کرده باشم که هر چی نگاهم رو ادامه بدی به هیچ جرم آسمانی برخورد نکنه؟ یه بارم تو دفترچه‌م یه چیزی نوش
 
سلام به تویی که یه روزی اینجا رو خواهی خوند.
از اونجایی که نوشتن همیشه جز علایقم بود، سالهای زیادی به داشتن یه وبلاگ فکر کرده بودم. خصوصا زمانی که این همه مدیای مختلف باب نبود و وبلاگ ارج و قرب بالایی داشت. 
همیشه فکر میکردم چه جریانی رو برای نوشته هام باید انتخاب کنم. چطوری دوست دارم بنویسم. از کجا شروع کنم به کجا برسم. اونقدر این مسیر تو ذهنم پیچیده میشد همیشه که آخرش منصرف میشدم. اما الان تصمیم گرفتم بالاخره این صفحه رو بسازم و شروع کنم. ا
با سلام و خسته نباشید خدمت همه عزیزان
من 27 سالمه و حدود 4 ساله که ازدواج کردم. خودم و خانمم هر دو دانشجوی دکتری هستیم. خانمم پزشکی عمومی و خودم مهندسی در دو دانشگاه دولتی شهرمون!
راستش بنده از مجردی با توجه به فوت پدرم در 18 سالگی (ترم اول لیسانس)، بسیاری از مسئولیت های داخل و خارج از خونه به دوشم بود. (منظورم کارهایی مثل خریدهای خونه، شستن ظرف و کمک در آشپزی است.) بنابراین شرایط جوری بود که دیگه عادت کردم به این کارها (علی رغم فشارهای درسی) ، ولی ه
کسی این جا تجربه تدریس اول ابتدایی را داره؟ بیش تر منظورم تدریس حروف الفباست.
یا کسی تحصیلاتش آموزش مقطع ابتداییه؟
یا مامانش معلم ابتداییه؟
اگه کسی هست لطفا بهم پیام بده و آدرسی از خودش بگذاره که بتونم جایی غیر از وبلاگِ خودم چند تا سوال بپرسم.
هیچ کس بدترین آدم دنیا نیست، همه ی بندگان خدا از ما بهتر هستند، حتی اگر نباشند!!! 
منظورم اینه که به خاطر نعمت هایی که خدا بهمون داده ، مثل علم ، مثل زیبایی ، مثل سلامتی و...
به دیگران حتی در ذهنمون هم فخر فروشی نکنیم و بدونیم هر هنری داریم از جانب 
   خداست
دوست دارم پولامو جمع کنم یه زمین کشاورزی بخرم به نسبت چیزای دیگه ای که تو این مملکته قیمتش خیلی خوبه و چون من عاشق کشاورزیم بهمم خوش میگذره ....
----------------------
دوست دارم جمعه ها که سر کار نمیرم غروبش برم تو یه جای شلوغ غذای خیابونی بفروشم تو بندر عباس دیده بودم مرد پشت شیشه درست میکرد همه روندشو میدیدم خیلی هم خوشمزه بود و البته که منظورم از غذای خیابونی فلافل نیست :|
----------------------
دوست دارم یه ۱۸ چرخ داشته باشم از اینا که مال کارخونه ی ماموت یه ماه
تغییرات آدم ها گاهی یه طوریه، حس معصومیت از دست رفته دارم نسبت بهشون. چقد حسرت می خورم که ورژن قبلی شون چقد بهتر بود؛ کاش هیچوقت آپدیت نمی شدن. :) 
خودمم نمی دونم منظورم از بهتر چیه ...
ولی آدمای آشنایی که ناآشنا میشن، دلم بره قبلیشون تنگ میشه. :`|
میدونم که خودمم حتما دچار یک سری تغییرات شدم و بازم میشم، ولی گاهی دلمان برای خودمان نیز تنگ میشود.
از تغییر گریزی نیست گویا ...
می ترسم.
پ.ن: شاید سر وقت مناسب ماجرایی که باعث این مدل دل تنگی شد رو نوشتم.
سلام 
من بین انتخاب دو رشته ی دامپزشکی و کارشناسی هایی از قبیل پرستاری، اتاق عمل و ... دچار تردید شدم.
علاقه ی خاصی به هیچ کدوم ندارم و به پزشکی علاقه دارم و کارهای درمانی رو میپسندم و از کارهای آموزشی (تدریس) خوشم نمیاد، میخواستم از کسانی که تجربه دارن بپرسم ببینم کدوم بازار کار و آینده ی بهتری داره؟
و یک سوال دیگه، آیا میشه پرستاری در ایران خوند و برای ادامه تحصیل به خارج بریم و اون جا پزشکی بخونیم؟ (منظورم دکتری پرستاری نیست، منظورم دکتری ح
سلام
من موشمو میخوام... منظورم همون موسه
امروز موقع صحبت کردن با یه آدم مغرور و از خودراضی که داخل همین وبلاگ بود، موس لپ تاپم کلیک چپش خوب کار نمیکرد که اول فکر کردم از سایته، بعد متوجه شدم که از موس خوشکلمه، خیلی موسمو دوست داشتم و دارم، خیلی موس خوبی بود، موس فابریک ایسوس بود...
خدایا هم لازم دارم موس و هم پول ندارم... از کجااااااااااااااا آآآآآآآآآآآآآآخههههههههه؟؟؟؟؟؟؟
منم بازش کردم اما کاری نشد... البته اگه دستگاه لحیم داشتم شاید درست می
صبح مامان اومدن برای نماز بیدارم کردن و گفتن نماز بخون که بریم حرم. وقتی رفتم تو کوچه، دیدم مامان عقب نشستن و آقای هم سوئیچ رو دادن که بشین پشت فرمون. جا داشت یکی بپره جلوم و بگه سوپرااااایز! البته خب گفتن نداره که چطوری رفتم!
حرم خوب بود، بعد مدت‌ها خیلی کم با امام رضا حرف زدم، البته منظورم دقیقا حرف نیست، منظورم التماس دعاست! واسه بعضی از شماهام دعا کردم.
اومدیم خونه و مامان و آقای رفتن خونه‌ی عسل. منم فرصت رو غنیمت شمرده و دست به کار تدارک ر
عین شوهرخاله‌ها/شوهرعمه‌ها از دیجی کالا روغن موتور و فیلترها رو خریدم، رفتم تعویض روغنی؛ خیلی حرکت ضایعی بود ولی بالای ۱۰۰ هزار تومان سود کردم
...
توضیح: منظورم اینه که مثل شوهرخاله‌/شوهرعمه‌های تیپیکال، حرکت طمع‌ورزانه و نسبتاً عجیب و با نگاه سنتی‌ای انجام دادم.
به جای اینکه روغن موتور رو از تعویض روغنی بگیرم، از دیجی کالا خریدم؛ و بردم مغازه گفتم تعویض کن.
حماقت؟! حماقت چیست؟! بگمان من ما انسانها گاهی دست به کارهای احمقانه‌ای میزنیم که خودمان هم میدانیم احمقانه است. این یعنی ما احمقیم؟! شاید اینکه میدانیم یعنی عاقلیم و میتوانیم تشخیص بدهیم چه کاری احمقانه است یا نیست؛ پس عقل فقط قوه تشخیصیه است؟ یا تنها توانایی ارشاد دارد و به کار این می‌آید که چراغ قوه بگیرد و همه چیز را به ما نشان بدهد؟ اصلا چه کسی گفته هر چه عقل میگوید یا گمان میکنیم عقلمان میگوید عاقلانه است؟! میفهمی منظورم از عاقلانه چیس
احساس می کنم چند وقتیست که نوشته هایم اسیر چهارچوب ها و قواعد شدند.قواعدی که اجازه نمی دهند مثل قبل راحت تر بنویسم.نمی دانم خوب است یا بد؟ شاید خوب چون هرچیزی را نمی نویسم و ساعت ها جملات را کنار هم می نشانم و هی با خودم می گویم یعنی منظورم را به مخاطب رساندم یا نه...شاید بد چون شدم خانم ناظم نوشته هایم و هی ازشان غلط های الکی میگیرم.اسارت نوشته هایم  را وقتی فهمیدم که بارها می نویسم و پاک می کنم.هربار از اول می خوانمش و می گویم نه نشد..نه انگار مف
امروز تقریبا بیکار بودم
در عوض دیروز داشتم روی یه قالب برای یه وبلاگ جدید توی بیان کار میکردم که ایشالا از این به بعد شروع کنم به طراحی قالب برای بیان عزیزمون
راستش از وقتی عرفان رفته تنوع قالب ها خیلی کمتر از قبل شده و خب حس جالبی نداره دیگه
میدونید که منظورم چیه
خلاصه ایشالا که به زودی وبلاگ حاضر میشه و منم خیلی خوشحال میشم از این که بخوام کمکی به بچه های بیانی کنم
حس خیلی خوبیه اصلا
به زودی آدرسش رو منتشر میکنم وقتی یکی دوتا پست بزارم توش :)
یه چنتا آیکون به منو اضافه کردیم و دیگه منو رو از حالت دینامیک درآوردیم و به منو یه سایه ی قرمز هم اضافه کردیم که بیشتر روی کامپیوتر راحت تر اجرا میشه تو قسمت فوتر هم یه چنتا ایده داشتم پیاده سازیشون کردم:) البته میخواستم پایین پست ها یه جایی برای مطالب مرتبط ایجاد کنم ولی نتونستم اینکارو بکنم اگه روشی برا اینکار دارید بفرمایید :) البته باید با استفاده از tag ها ( منظورم تگ html نیست همون برچسبه پسته) اینکارو کنیم ولی هر چند منتظر روش برای اینکار
دلم میخواهد وقتی به او زنگ میزنم ,هر کاری که دارد را رها کند و وقتش را صرف من کند....چند روز پیش ,به او زنگ زدم که رد تماس داد و گفت کار دارد, ناراحت شدم و رفتم توو خودم.... بعد هم با اسمس عذر خواهی کرد که واسش مهمان امده .... من هم جواب خیلی سردی دادم و نوشتم مهم نیست .... متوجه شد ناراحتم ! و مثل همیشه سکوت کرد و هیچی نگفت.... و دو روز حرف نزدیم ,تا امروز صبح که زنگ زد و دلجویی کرد که وقتش خیلی پره ,کارای شرکت و کار دومش ,و مشکلات مستقل زندگی کردنش ,خیلی بهش ف
هیچ وقت نگاهتون به دیگران نباشه،همیشه نگاهتون به خودتون باشه.چون به دیگران نمیشه اعتماد کرد،به هیچکس نمیشه اعتماد کرد.پس همیشه خودتون رو ببینید.منظورم خودخواهی و غرور نیست بلکه هدفم از زدن این حرف اینه که،منتظر کمک و نگاه دیگران نباشین،اونا کار خودشون رو می کنن،هیچکس حواسش به اون یکی نیست.شما هم حواستون به خودتون باشه،منتظر کمک،تلاش و نگاه خودتون باشید.چون دنیا هیچ وقت آدمایی رو نداشته که بخوان به دیگری کمک کنن و حواسشون بهش باشه.مراقب خ
این روزها می‌دونی به چی خیلی فکر می‌کنم؟ به «ما در جنگ» و به اونایی که دنبال انتقام سخت‌اند. منظورم امثال اون خانومی که دم از زندگی سلحشورانه می‌زنند و معلوم میشه نفسشون از جای گرم بلند میشه و خودشون زندگی به اصطلاح لاکچری دارند نیست. منظورم اوناییه که واقعا خالص و جان بر کف‌اند. دلم می‌خواد بهشون بگم ببین! این وضع ماست. اخبار صدا و سیما و گزارش‌های غیرمسئولانه مسئولان را فراموش کن. اخبار درست را از پرستارهای بیمارستان‌های (شاید) قرنطین
این روزها می‌دونی به چی خیلی فکر می‌کنم؟ به «ما در جنگ» و به اونایی که دنبال انتقام سخت‌اند. منظورم امثال اون خانومی که دم از زندگی سلحشورانه می‌زنند و معلوم میشه نفسشون از جای گرم بلند میشه و خودشون زندگی به اصطلاح لاکچری دارند نیست. منظورم اوناییه که واقعا خالص و جان بر کف‌اند. دلم می‌خواد بهشون بگم ببین! این وضع ماست. اخبار صدا و سیما و گزارش‌های غیرمسئولانه مسئولان را فراموش کن. اخبار درست را از پرستارهای بیمارستان‌های (شاید) قرنطین
سلام به همه
در ابتدا سال نو رو به همه تبریک میگم. ان شاء الله سال خوبی رو پیش رو داشته باشید.
من تازه از دوره پنجم برگشتم( حالا دوره پنجم چی دیگه بماند.)
از کاری که منو استخدام کرده بودن هم انصراف دادم(چه کاری و کجا بود هم بماند)
خیلی خوشحالم و اینکه دوره بعد دوره آخر به حساب میاد و در عین حال که دوره آخر رو میگذرونم، سربازیم هم تمومه!
روی من حساب باز کرده بودن ولی من روحیه نظامی گری ندارم!!!
دارم فعالیت هامو دوبرابر میکنم که بعد از دوره پنجم یه مجم
نه می‌شود بیان را رها کرد و نه بلاگفا را. از هرکدام که جدا باشی، انگار از بسیاری افکار و تفکرهای زیبا دور می‌شوی و احساس می‌کنی چیزی از دست داده‌ای!
وبلاگ‌نویسی در این روزها، با بلاگفا و بیان زنده مانده است؛ منظورم، نوشتنِ وبلاگ با عشق و احساس است؛ نه وبلاگ‌نویسی از جنسِ پرسنال‌برند و تبلیغ و یا هرزنویسی.
زن ایرانی دارد مدرن می‌شود (اگر تا‌به‌حال نشده باشد) ولی ته دلش هنوز نتوانسته مهر و محبت و غیرت مردهای غیرمدرن را که همچنان در زندگی قدیمی‌ترها می‌بیند، فراموش کند. راحتی و بی‌قیدی زن مدرن و بخشی از احترام و وفاداری‌ و ملاحظه‌ای که نسبت به زن سنتی وجود داشته را با هم می‌خواهد و این تناقض آزارش می‌دهد.صفحات و مطالب و مباحث مربوط به نکات زندگی و ازدواج و زناشویی و الخ را که این طرف و آن طرف می‌بینم، اولین نتیجه‌ای که می‌توانم بگیرم همین
هیچ وقت نگاهتون به دیگران نباشه،همیشه نگاهتون به خودتون باشه.چون به دیگران نمیشه اعتماد کرد،به هیچکس نمیشه نمیشه اعتماد کرد.پس همیشه خودتون رو ببینید.منظورم خودخواهی و غرور نیست بلکه هدفم از زدن این حرف اینه که،منتظر کمک و نگاه دیگران نباشین،اونا کار خودشون رو می کنن،هیچکس حواسش به اون یکی نیست.شما هم حواستون به خودتون باشه،منتظر کمک،تلاش و نگاه خودتون باشید.چون دنیا هیچ وقت آدمایی رو نداشته که بخوان به دیگری کمک کنن و حواسشون بهش باشه.م
بابام: محدثه حالش خوبه؟
خواهرم: آره، امروز باهاش حرف زدم. خوبه.. چرا؟ چی شده؟
بابام: نه،حال روحیش.. منظورم اینه که از خوابگاه اومده بیرون، خونه داره، دیگه خوبه؟ اذیت نمیشه؟
خواهرم: آره بابا، خیلی خوبه.. خیالتون راحت.
 
من: کاشکی انقد باهات صمیمی بودم که میتونستم بگم دمت گرم که انقد هوامو داری و با اینکه من هیچی نمیگم، خودت همه چی رو میدونی..
 
سلام به تویی که یه روزی اینجا رو خواهی خوند.
از اونجایی که نوشتن همیشه جز علایقم بود، سالهای زیادی به داشتن یه وبلاگ فکر کرده بودم. خصوصا زمانی که این همه مدیای مختلف باب نبود و وبلاگ ارج و قرب بالایی داشت. 
همیشه فکر میکردم چه جریانی رو برای نوشته هام باید انتخاب کنم. چطوری دوست دارم بنویسم. از کجا شروع کنم به کجا برسم. اونقدر این مسیر تو ذهنم پیچیده میشد همیشه که آخرش منصرف میشدم. اما الان تصمیم گرفتم بالاخره این صفحه رو بسازم و شروع کنم. ا
یه مرضی هم هست، به نام مرض دیوار!
بیمار مبتلا به، ابتدا کاملا تفننی و صرفا برای وقت گذروندن هی میره تو دیوار، منظورم برنامه ی دیواره ها!!
کم کم بهش اعتیاد پیدا میکنه، و برای دیدن قیمت اجناس، وقت و بی وقت باز هی میره تو دیوار...
یه کم که بیشتر میگذره، دیگه حس میکنه بدون دیوار استخون درد میگیره، در اینجا بیمار ما دچار وابستگی جسمی شده!! و باید ببریدش کمپ و ترکش بدید!
پ.ن۱: ام شهرآشوب هستم، یه ساعته که پاک پاکم! به خودم قول میدم دیگه نرم تو دیوار!
پ.ن۲:
الان حتما دارین با خودتون فکر میکنید که«آره باز این عطسه اومد و میخواد شروع کنه گله کردن» حق باهاتونه... بعضی وقتا بدجور مخمو بهم میریزن ولی خب تا الان هیچکدومشون انرژی منفی نداشتن مگه نه؟؟
 
امروز یکی از دبیرا واسه بار پنجم گفت... خب حالا چی گفتو بگم متوجه منظورم نمیشین پس بزارین از اول براتون بگم(سعی میکنم خلاصه باشه که خسته نشین... اصلا من چقدر به فکرتونم آخه)
 
-فلش بک-
درست یه هفته پیش روز شنبه
ادامه مطلب
ارائهٔ فشرده‌ای در نشست عقل سرخ داشتم با موضوع شهادت سردار سلیمانی و آخرالزمانی شدن جامعه. منظورم از آخرالزمانی شدن در واقع مواجهه با مسئلهٔ آخر الزمان، به ویژه، آزمونی برای مواجههٔ جبههٔ حق و باطل بود. به بیان دیگر مصرح شدن و آشکار شدن بیش از پیش جبههٔ حق و تمایز آن از جبههٔ باطل و اهمیت این مقوله برای آمادگی جامعه برای دوران ظهور.
این نشست را خبرگزاری‌های ایکنا و مهر و آنا پوشش دادند. طبق معمول خبرنگاران محترم به سرعت مطلب را شنیده و تدوی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها