نتایج جستجو برای عبارت :

بعد از تو هرکی اومد تو دلم مهمون شد و رفت

سلام 
امروز بعد مدت ها رفتم چهار شنبه بازار . و بعد مدت ها غذا درست کردم ولی آخرش یادم اومد تو عدش پلو روغن نکرده بودم . مهمون هم داشتم :)
امروز مهمونمون خونه رو دسته گل کرد که از فردا سه روز روضه داریم . (همچین مهمون دار هایی هستیم ما ) 
اربعین امسال شنبه است و روضه ما پنج شنبه جمعه شنبه . فکر کنم همه برن روستاهاشون . به روضه خون گفتم یه وقت اومدی دیدی منم و خودت بهت برنخوره . برا تبرک شدن خونه جدید روضه گرفتیم و آروم شدن دل خودمون از نبودن در کربلا ر
سلام به همگی
یعنی مردم از خستگی
از صبح ساعت ۹ تا همین الان که ساعت ۳ بعد از ظهر هستش درگیر مهمون ها بودم 
قدمشون روی چشم ولی تو رو خدا قبل اومدن یه زنگ بزنید 
خواهشا شما هم که داری این متن رو می‌خونی بعدا اگه خواستید برید مهمونی بیست دقیقه قبلش یه زنگ بزنید باور کنید ثواب داره 
امروز یکهو سی چهل تا مهمون اومدن خونمون !!!
مهمون هابی که اصلا با هم جفت و جور نبودن 
لطفا قبل اومدن زنگ بزنید
ابان شده یه ماه سخت وپرمشغله ای که خیلی سریع داره تموم میشه.
 
اوایل این ماه به دستور مادرجانم شروع کردیم به خونه تکونی اونم به روشی بسی خانمان برافکن!
 
تو تموم روزای انجام کارخونه تکونی مهمون داشتیم!!
 
فکرکنید
 
یه خونه کوچیک بهم ریخته با فرشای جمع شده و ودر هم وبرهم و مهمون داری:)
 
و ایناز خانومی که اندازه ده تا مهمون بریز و بپاش داره.
 
ادامه مطلب
خدایا دلم داره می ترکه، این ماه عزیزت هم اومد، مهمون خونه ات هم شدیم اما درد دلمون آروم نگرفت، کم کم دارن سفره رو جمع می کنن و من استرس کل وجودمو گرفته اگر این ماهم رفت امسال هم فرصت از دست رفت چه خاکی به سرم کنم؟ خدا درد دلم تازه تر از همیشه است یه فکری حال دلم کن!
دانلود اهنگ بعد از تو هرکی اومد
بعد از تو هرکی اومد دو سه روزی

دانلود آهنگ بعد از تو هر کی اومد
دانلود اهنگ بعد از تو ماکان بند


ریمیکس بعد از تو
اهنگ بعد از تو ریمیکس

دانلود اهنگ بعد از تو مسیح

دانلود اهنگ بعد تو مسیح و ارش ای پی
 ... از صبح که پا شدم ، ناهار رو آماده کردم ..
ناهار رو نوش جان فرمودن .... رفتم کمی استراحت کنم ... گوشی خونه زنگ
خورد ‌...‌ مامانم جواب داد .... اومد اتاق گفت فاطمه دایی میمه میگه یکی
از دخترا بیاد کمکم شب مهمون داریم ، خانومم رفته مطب ... گفتم ای طفلی
فاطی بیکار ... خلاصه پاشدم رفتم خونه دایی ... مرغاشون رو درست کردم :/
سالاد درست کردم :/ میوه ها رو شستم ، چیدم :/ ظرفاشون دستمال کشیدم :/ 
چهار فلاسک چایی دم کردم ... میزهای پذیرایی رو چیدم ... خلاصه ... وسایل
مدت هاست دنبال قرآن حفظ بودم، سفارش می دادم سایز بزرگ می آوردن،کلا پیدا نکردم که نکردم...
امروز با دوستم فائزه جونم ( هم کارم ) رفتیم دارالقرآن کمی کار داشتیم،موقع برگشت عشق جانم که حافظ کل قرآنِ هدیه تولدمو یهویی داد دستم!!وااااااااااااای عالی بوووووود،دیگه نفهمیدم کجاییم و پریدم ماچش کردم:)))الهی قربون مهربونیش،سفارش داده بود و چند روز پیگیر بود که بیارن!!!میگفت میخواستم دیروز بیام خونتون که مهمون داشتیم، میگفت دوست داشتم گریه کنم وقتی مه
 
‏رفتم رستوران میزکناریم یه اقایی بودغذا سفارش دادغذاشو نصفه خورد یه سوسک گذاشت تو غذا
داد زد گارسون این چه وضعشهگارسون اومد گفت اقا هرچی بخورین مهمون مایید
خواهش میکنم اروم باشینغذاشو عوض کردن
گفتم داداش سوسک اضافه نداری
گفت شرمنده داداش یه مورچه دارماونم میخام باهاش چای بخورم
 
میگم اگه بچه داشته باشید، و یه مهمون بیاد خونتون که بچه‌ی همسن شما داره؛ و اون بچه با خودش پلی استیشن بیاره. چیکار میکنید؟ بهش اجازه میدید توی خونه‌ی شما بازی کنه در حالی که دلتون نمیخواد برا بچه‌تون بازی کامپیوتری بخرید و میخواید بازی‌های تحرکی کنه؟ 
___
 
امروز اومدیم خونه اون یکی عموم. هنوز یه ساله عروسی کردن و خب زنش طبعاً کم سن و ساله. فک کنم ۲۴ یا ۲۵ باشه. بعدش اول که وارد شدیم، اومد برا احوالپرسی و بعد رفت آشپزخونه که تدارک شامو آماده ک
آینده ای که هیچیش دست من نیست بهتره هرگز نرسه  و متوقف شه...
دوتا انتخابِ مهمِ زندگیم رو باید پروندشو ببندم بزارم کنار و تن بدم به چی؟! قسمت ، حکمت؟!
من باخودمم کنار نمیام چه برسه به انتخابای جدید... !
جدی فکر کنم قراره چی بشه؟!
ازهمه بدتر میم بهم پیام داده و گفته حالا که رتبه اومد فکراتو کردی؟!  
گفتم نه، فعلا نمیتونم صحبت کنم...
امروز مهمون اومد و من تو اتاق داشتم میزدم تو سر خوردم که ابرو شرفم رفت و فکر کردن دیوونه شدم و کلی آب ریختن رو هیکل من جل
گفت برو از فریزر خورشت خوری ای که توش پیاز داغ هست بردار و بریز تو سبزیا که باهاش مزه بگیره. درب فریزر رو باز کردم. قاشق رو از جاقاشقی برداشتم و شروع کردم به کم کم خالی کردن پیازها و اون وسط یه تیکه کوچیک هم گذاشتم به دهنم. طعمش یه جوری بود! از اخرین باری که دو تایی به پیاز داغ های فریز شده ناخونک زدیم چقدر گذشته؟ چقدر میگذره از آخرین باری که مامان خانم دعوامون کرد که نمیگید بیخبر میخورید بعد یهو مهمون بیاد بخوام غذا درست کنم ببینم پیازداغ ندار
امسال به محض اینکه رسیدیم مشهد، خالم گفت نرم افزار رضوان رو نصب کنیم شاید مهمون غذای حضرت بشیم. همون شب اول یعنی یکشنبه، خودش تو نرم افزار ثبت نام کرد. فرداش که رفتیم حرم یه پیام براش اومد که شما دعوت شدین! باورمون نمیشد! تو پیام نوشته بود که هر فرد میتونه چهار همراه با خودش ببره. ما چهارده نفر بودیم و گفتیم اشکال نداره، اون پنج تا غذا رو همه با هم میخوریم. همون شب یعنی دوشنبه همگی تو این طرح از طریق نرم افزار و پیامک ثبت نام کردیم. به صبح سه شنبه
یک روز یه آقا خرگوشه
یک روز یه آقا خرگوشهرسید به یه بچه موشهموشه دوید تو سوراخ خرگوشه گفت : آخ
وایسا، وایسا، کارت دارممن خرگوش بی آزارمبیا از سوراخت بیروننمی خوای مهمون
یواش موشه اومد بیرون یه نگاهی کرد به خرگوشدید که گوشاش درازهدهنش بازه
شاید می خواد بخوردم یا با خودش ببردمپس می رم پیش مامانمآنجا می مانم
مادر موشه عاقل بودزنی با هوش و کامل بودیه نگاهی کرد به خرگوشگفت ای بچه جون!
نترس مامان این مهمونه خیلی خوب و مهربونهپس برو پیشش سلام کن ب
از تیتری که انتخاب کردم ناراضی ام. من توی خونواده ای بزرگ شدم که توی زمان به دنیا اومدن من رفت و آمدی نداشتن، چون بستگانی توی اون شهر نداشتن، و خیلی چون های دیگه. توی خونه مون همه ساکت بودیم. ساکت بودن یه مزیت محسوب میشد. به دلایل مختلف.  سفر نمیرفتیم. به دلایل مختلف. حالا من، همون دختری که از ۱۰ سالگی توی اون خونه ساکت تر از ساکت که همه بچه هاش رفته بودن و فقط من مونده بودم و یه برادر آروم تر از خودم، همون دختری که سال ها توی خوابگاه به غربت و تنه
خواستم از درسی که امشب گرفتم بگم...
وقتی قبل ازین که مهمون ها برسن همه چیز آماده و ما هم آماده رسیدن مهمونا یه لحظه با خودم فکر کردم که آیا وقتی یکی میخواد وارد قلبمون هم بشه از قبل دعوتش میکنیم ؟ برا اومدنش برنامه ریزی میکنیم؟
یا عر کسی از راه رسید در قلبمون رو به روش باز میکنیم و اجازه ی ورود بهش میدیم؟
و به خوبی ازش پذیرایی میکنیم همه ی وجودمون رو براش تعریف میکنیم باهاش گرم میگیریم و بعد مدتی که خسته شد بدون به جا آوردن حق مهمان پا میشه میره
آقا پارک بانوان مثل اون روز نبود، فقط پر از خانواده بود:/ :)) و کلا به هیچ دردی نمی خورد.
بعد هم که مهمون اومد واسمون. و برای اولین بار از مهموناییه که خوشم میاد:)) مامانم از زمان دانشجوییش یه دوست تهرانی داره که همیشه باهاشون مسافرت اینا میریم، حالا اومدن خونه مون امروز و شبم می مونن.
دو تا دختر دارن، یکی شون یه سال از من کوچیک تره، اون یکی دو سال از داداشم بزرگ تر:)) سروش هم بالاخره داره بر میگرده از تهران. ولی حوصله ام سر رفته:)) و بخاطر همین دارم گ
- امروز خیلی کار کرده بود و از همه سخت تر اینکه بدون لباس گرم و دستکش رفته بود بالای دکل. بازم مثل روزای قبل دیر اومد. خیلی دیر . وقتی اومد خیلی سعی کردم سرحال باشم ولی اخرش زدم زیر گریه. اونم خسته و کوفته ... چقدر غربت سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم ... 
- مهمون داشتیم امشب، تا رفتن و جمع و جور کردیم نزدیکای ۱۲ شد، براش تعریف کردم که امروز مجتبی شکوری در مورد سوگ حرف میزد ، در مورد سوگواری، در مورد اهمیتِ احترام گذاشتن به سوگواری دیگران برای مشکل
 
بعد از ۴ ماه و اندی زندگی زیر یک سقف دیشب زد به سرم اینجا رو داشته باشم برا نوشتن
مدیونید فک کنید جرقه‌ش بخاطر یه روز خوب بود :))))
ولی امروز که از خواب بیدار شدم و یادم اومد تو خواب جنازه خودمو دیدم و در ادامه روز قشنگم وقتی داشتم لباس می‌شستم که جمع کنم فردا برم خونه بابام ( برا تغییر حال و هوا + نداشتن حوصله مهمون‌داری) در کمد لباسو باز کردم و با کمد کپک زده و لباسای نم‌دار کپکی مواجه شدم و متوجه شدم زندگی گندتر از این حرفا هم ممکنه :)))
 
+ پلشت
به نام او...
چند وقته که ذهنم جمع نمیشه و از پراکندگی رنج میبرم که هر چند اون هم عالمی داره واسه خودش!
امشب مهمون داشتم و امان امان اماااان!!
قبل اینکه مهمون های اکی بدن که میان؛ میخواستم برم سینما تنهایی و با این ترسم مقابله کنم ولی خب نشد!
این روزا که زودتر اومدم تهران و بیکارم؛خیلی فکر کردم به خیلی چیز ها!
خیلی جیزا خوندم خیلی چیزا گوش دادم
خیلی حس های یهویی درونم به وجود میاد!همون حس هایی که سعی میکردم نبینم و بعد خودشون میان جلوی چشمم و مجبور
خب ما از ترم ۵ گروه بندی میشیم و خیلی از کلاسامون بر اساس همین گروهمونه.ما از خیلی وقت پیش تصمیممونو گرفته بودیم و دیگه درگیرش نبودیم.حالا الان که باید دیگه اسامی رو تحویل بدیم یه بحثی پیش اومد و گروه بالینی‌مون قشنگ پاشید از هم!فقط به خاطر خودخواهی یه عده!انقدر عصبی و ناراحتم که حد نداره.نمیدونم قراره الان چیکار کنیم اصلا!همه گروه های خوب هم پره!چقدر مسخرس که همین اخر کار که باید گروه جمع شه یهو اینجوری شد!از فکر کردن بهش هم خستم حتی.برام مهم
اهنگ بهنام بانی فقط برو - فقط برو از بهنام بانی - متن اهنگ بهنام بانی فقط برو کد پیشواز فقط برو بهنام بانی - بهنام بانی فقط برو ترانه فقط برو بهنام بانی...
نپرس از حال و روز من فقط برو نمون نشو پاسوز فقط بروبرس به زندگیت به فکر من نباش ازم که پرسیدن بگو دوسم نداشت ♫♪یکی دوتا نیست آخه درد این !!! دلم چیزی نمیگه خیلی مرد این دلمزیادی عاشقت شدم دلت رو نذار تموم شه قصمون چه خوب چه بد ♫♪از هرچی ترسید دل من سرش !!! اومد گفتم بهتر میشه اما بدترش اومدبعد از
یه روز بابا با خانواده دوستش می‌خواست بره سراب. اومد به من و خواهرم گیر داد که الا و بلا شما باید بیاید. گیر ها. نه اصرار. در حد اگه نیای دختر من نیستی. به  مامان هم نگفت. مامان ناراحت شد ولی گفت شما برید من امتحان دارم درس می‌خونم خونه ساکته. رفتیم. اون روز از همه دنیا متنفر بودم. حالم داشت از اون جو کوفتی بهم می‌خورد. 
یه جا مهمون دوست بابا رو به خواهرم به مامان اشاره کرد. اون گفت مامانم امتحان داشت نیومد. اسرا پرید وسط حرفش گفت خب اینم مامانته
اینکه وقتی فشارهای زندگی میان تو از اعتذال و حسن خارج نشی و از اعتبار و عیار نیافتی اتفاق مبارکیه، همون اتفاقیه که دنبالش هستم...
اینکه ناراحت نشم اگر مهمون سرزده و بدون اطلاع و اجازه ی من وارد اتاق خوابم بشه، اتاق خوابی که با عرف رایج جامعه خیلی فرق داره و همین فرق هم برای من یکم حل نشده ست و یه تضادی حس میکنم که اذیتم می‌کنه و بعد این اذیت سلسه وار باعث بشه به بچه ی مهمون اسباب بازی ندی و اون از لجش بچه تو محکم دوبار هل بده و بندازه زمین و اشک ب
نپرس از حال و روز من
فقط برو نمون نشو پاسوز فقط برو
برس به زندگیت به فکر من نباش
ازم که پرسیدن بگو دوسم نداشت
یکی دوتا نیست آخه درد این دلم چیزی نمیگی خیلی مرد این دلم
زیادی عاشقت شدم دلت رو نذار تموم شه قصمون چه خوب چه بد
از هرچی ترسید دل من سرش اومد گفتم بهتر میشه اما بدترش اومد
بعد از تو فقط به عکسات دلم رو زد
از هرچی ترسید دل من سرش اومد گفتم بهتر میشه اما بدترش اومد
بعد از تو فقط به عکسات دلم رو زد
https://www.rosemusics.com/1398/03/behnam-bani-faghat-boro.html
هرجور که ف
بدم اومد ک وقتی استاد داشت chondromalacia رو درس میداد به من نگاه کرد فقط چون که میدونست من زانوم درد میگیره://بعدشم پرسید استاد درمانش چیه استاد گفت وزن کم کنن، گفتش که اگه وزنشون کم باشه چی؟ استاد گفت هیچی و باز به من نگاه کرد:/الان که داشتم این مبحثو میخوندم یادم اومد و خورد تو حالم:/اینم یادم اومد که سر قلب استاده به من گفتش که برم دستگاه فشار بیارم خیلی بدم اومد:(((((شاید چون نصفه و شبه و دارم درس میخونم، ولی نه خوب ناراحت میشه آدم بخاطر چیزای کوچیک:(
آدم وقتی منتظر یه مهمون خاص باشه، حالش خیلی جالب میشه، هی چشمش به راهه که این مهمون از راه برسه. حالا اگه از کسایی باشه که کنارش حالِ آدم خوب میشه و از دیدنش ذوق می کنیم، حالمون جالب ترم میشه، هی از پنجره نگا می کنیم ببینیم اومد یا نه!  حتی ممکنه بهش زنگ بزنیم...
 روز هشتم محرمِ امسال، ماهم تو هیات یه مهمون ویژه داشتیم. البته مهمونِ اون روز ما فرق می کرد با بقیه مهمون ها و یکم خاص تر بود. اونروز قرار بود یه شهید گمنام بیاد تو هیاتمون و مهمونمون بش
داشتم خاطرات بابامو مرور میکردم که یهو لبخند نشست رو لبم:) خاطرات شیرین هم تلخه وقتی نیستی...میگفت بیشتر عشقم راه مدرسه بود تا خود مدرسه، راه مدرسه یعنی درخت میوه گنجشکا دویدن وشیطنت...وقت پرسش بود،معلم جدی ای داشتیم،منم سر کلاس چون آروم نبودم جواب سؤالای بقیه رو از من می پرسید، یهو صدا زد پورابراهیم؟ گفتم بله آقا، پرسید تو بگو گله داری با کیست؟منم سریع گفتم:شاه آقا.اونم که شنید شاه باعصبانیت اومد سمتم و گفت: که گله داری با شاه است آره،شاه!اله
. از پشت کوه دوبارهخورشید خانوم در اومد
با کفشای طلا وپیرهنی از زر اومد
آهسته تو آسمونچرخی زد و هی خندید
ستاره ها رو آروم⭐️از توی آسمون چید
با دستای قشنگش☀️ابرا رو جابه جا کرد
از اون بالا با شادیبه آدما نیگا کرد
دامنشو تکون دادرو خونه ها نور پاشید
آدمها خوشحال شدنخورشید بااونها خندید....
دیشب خواب "ر" رو دیدم. خنده داره نه؟! خودمم ک بیدار شدم خندیدم گفتم آخه برا چی باید خواب اونو ببینم؟!
همه تو ی خونه ی نا آشنا مهمون بودن که اونجا میگفتن این خونه ی خاله است! وارد ک شدم ب همه سلام کردم. بهش نگا کردم و با ی نوع لبخندی جوابمو داد که انگار بچه اشم. اصلا چرا اون باید تو خونه ی خاله ی من مهمون میبود؟! با همون موهای بلند و عینک گردش تو خواب من بود. رفتم عینکمو زدم ک بتونم بقیه رو خوب ببینم. بعد من و اون از جمع جدا شدیم و رفتیم نشستیم با هم نق
سلام خسته نباشید به شما
من یه مشکل عجیبی دارم و چند ماهه ذهنم رو خیلی مشغول کرده. این که به شدت روی فامیل حساس شدم. هی تو ذهنم میگم مردم چقدر با فامیل رفت و آمد دارن؟، چند تا خاله عمو و ... دارن و چقدر باهاشون در ارتباط هستند؟ 
آیا کسی تو فامیل ازدواج کرد پاگشاش میکنن؟، این ها از فضولی نیست از وسواسه. نمیدونم میترسم خدایی نکرده با چند خانواده ای که در ارتباطیم قطع ارتباط کنیم یا از دست شون بدم. خیلی میترسم و به شدت حساسم رو ارتباط فامیلی. از همه می
این کلیپ «عاشق شدی؟» مهران. مد.ی.ر.ی خیلی روم تاثیر میذاره. اصن هر بار نگاه می‌کنم به جوری می‍شم
وقتی می‌پرسه عاشق شدی؟ و طرف یه خنده تلخ می‌کنه
یا یه جوری نگاهش می‌کنه که چی بگم؟
اون منم
فک کردم اگه بهم بگه دوسم داره منم بلافاصله بهش می‌گم دوسش دارم
دیگه فرصتو از دست نمیدم

....
نشستم رو تخت، با یه لیوان شیر . یه دونه موز.
مقاله رو ادیت میکنم
امروز که کار داشتم کلی مهمون اومد
کلی مقاله خوندم
نه کاملا
از اینا که سرسری نگاه میکنم ببینم اون چیزی ک
خیلی ممنون انقد آسون منو داغون کردیواسه احساسی که داشتم دلمو خون کردیتو که هیچ حسی به این قصه نداشتی واسه چیمنو به محبت دو روزه مهمون کردیهمه عالم می دونستن که بری میمیرماما رفتی و همه عالمو حیرون کردیخیلی ممنون واسه هرچی که آوردی به سرمخیلی ممنون ولی من هیچ وقت ازت نمی گذرممن حواسم به تو بود و تو دلت سر به هوابا همین سر به هواییت منو ویرون کردیمن که با نگاه شیرین تو فرهاد شدممگه این کافی نبود که منو مجنون کردی؟همه عالم می دونستن که بری میمی
قُلْ ما یَعْبَؤُا بِکُمْ رَبِّی لَوْ لا دُعاؤُکُمْ ...
77 فرقان
 ـبگو: «پروردگار من براى شما ارجى قائل نیست اگر دعاى شما نباشد....
         
راستی شما چقدر به دعا از ته دل و حرف زدن با خدا اعتقاد دارید 
چفدر قشنگ خدا در آیه آخر سوره فرقان اهمیت دعا رو تو زندگی بیان کرده , من همیشه سر کلاس میگم شماره 77 این آیه هم شبیه دست هایی هست که دارن دعا میکنن 
اون روز قراربود خانواده ی حسن برای عید دیدنی بیان خونه ما 
 وقتی ما ایرانی ها دور هم جمع میشیم همیشه یه
Behnam Bani
Faghat Boro
#BehnamBani
نپرس از حالو روز من فقط برو
نمون نشو پاسوز من فقط برو
برس به زندگیت به فکر من نباش
ازم که پرسیدن بگو دوستم نداشت
یکی‌ دوتا نیست آخه درد این دلم
چیزی نمیگه خیلی‌ مردِ این دلم
زیادی عاشقت شدم دلت رو زد
بذار تموم شه قصمون چه خوب چه بد
 
از هر چی‌ ترسید دل من سرش اومد
گفتم بهتر می‌شه اما بدترش اومد
بعد از تو فقط به عکسات دلم رو زد
از هر چی‌ ترسید دل من سرش اومد
گفتم بهتر می‌شه اما بدترش اومد
بعد از تو فقط به عکسات دلم رو زد
 
هرج
اولش برای این مطلب رمز گذاشتم ولی الان میبینم اگه یه تیکه ش رو حذف کنم موردی نداره. 
امروز از صبح تا شب مهمون داشتیم، حق میدم به خودم که درس نخوندم. میدونی یه چیزی امروز گفتم که بعدش خودم بهش فکر کردم و یه چیزی یادم اومد که یکم آینده رو برام روشن  کرد. اون چیز این بود؛‌ انجام دادن کاری از روی علاقه یعنی که اون کار رو میکنی چون دوست داری که بکنی، اما وقتی کاری رو برای هدفت انجام میدی خود اون کار رو الزاما دوست نداری اما انجامش میدی که به هدفت برس
سگو دیشب کلی پارس کرد و دو بار نصف شب بیدارم کرد. این اولین بارش بود. ظهر دلیلش رو فهمیدم. مامانش دیشب صدای گریه ش می اومد. صبح هم دیر بیدار شد و چند باری با تلفن حرف می زد و گریه می کرد. سگو هم غمگین کز (شما هم میگید این اصطلاحو؟ ) کرده بود پشت در ورودی و حتی نمی رفت تو اتاق مامانش :|  آخه لعنتی تو چرا اینقدر احساساتی هستی؟‌:(
 
 
 
شب قبل از سال تحویل من تنها خونه بودم. جنی بهم گفته بود یکی از دوستاش گفته من اون شب تا دیروقت جلسه دارم صبح هم باز باید ب
توی قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد. یه آقای جوان خوش تیپی هم اومد تو گفت: 
«آقا ابراهیم، قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم.»آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش. همین جور که داشت کارشو انجام می داد رو به پیرزن کرد گفت: «شما چی میخواین مادر جان؟»پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: 


ادامه مطلب
امشب بابا میگفت خوشش نمیاد از مهمون برنامه دورهمی و باید بزنه یه جای دیگه. بعد مامانم مه داشت واسه من تعریف میکرد، بابا بیشتر میدونست چی به چیه!! :)
مامانم چند روز پیش دنبال کلیپسش میگشت. یهو گفت شماها کلیپسمو میذارین یه جایی و من بایذ بگردم که اصلا هم خوشایندم نیست :))) من خیلی خوشم اومد از این جرف. 
امروز آبرنگ خریدم و نقاشی کردم کمی. از وقتی رفتم سمت ایلاستریتور نقاشی رو جالب یافتم! الان خیلی خوشحالم که آبرنگ و دفترش رو خریدم و کلی طرح جدید گرف
همسرم راننده ی ماشین سنگین بود، به من گفت بیا پشت فرمون بشین تا یاد بگیری،بعد از یکم رانندگی یادمون افتاد باید جایی بره و منو خونه پیاده کرد‌. تنها بودم که داداشم اومد پیشم. مشغول صحبت بودیم که صدای جلز ولز اومد دویدیم تو آشپزخونه و چشمتون روز بد نبینه، نمیدونم کی بادمجون رو با یه عالمه روغن رو گاز گذاشته بود، بادمجونا سالم بودن ولی کل خونه ی ما رو دوده ی سیاه گرفته بود. تند تند وسیله ها رو جمع میکردم که بشورم یهویی از تخت خوابمون یه عالمه آب
درست حدود ۲۰ روز دیگه امتحان دارم . ۵۰ جلسه جزوه یعنی ۵۰ مبحث که این مدت حتی نگاهی هم بهشون ننداختم .  یه برنامه کوهنوردی دو سه روزه یک هفته دیگه . و کلی کار ریز و درشت که این دوتا از همشون مهمترن برام . اوه الان یادم اومد باید لاگ بوک اخلاق رو هم شنبه تحویل بدم:/  
این دو روز هم که مهمون داشتم و الانم خیلی خستم . اما اصلا نمیتونم بخوابم . هوای اینجا هم اونقدری گرم شده که با روح و جان آدم بازی میکنه . یکجایی اون ته ته افکارم به این رسیدم که چه زندگی کث
سلام
 
خیلی وقته نیومدم  اینجا وقتی که از همه جا خسته شدم  اتفاقات خوب اومد مهمون آقا شدم کلی باهم حرف زدیم
اگه نداشتمت چیکار میکردم  فدای آن همه مهربانی ات رفیق دوران کودکی ام تا به حال .
 
این روز ها دلم کربلاست احوالم مال خودم نیست فقط  بوی حرم  احوالم را خوش میکنه ارباب ببخش به سه ساله شبه مادرم ببخش 
ببخش اگه مثه قدیم نوکری نمیکنم ببخش اگه لاف گدایی میزنم      حسین جان فدات بشم 
 
حسین منو یادت میاد همون گدای خونتم     حسین دیوونه همون ن
اون روز بعد از اشکایی که ریخته شد رفتم لباس هامو از خیاطی آوردم 
قبل از اینکه بنی بیاد ایران قرار بود یه چن روزی رو با هم بگردیم و بعد نتیجه نهایی رو درباره همدیگه اعلام کنیم ولی وقتی همدیگه رو دیدیم یه این نتیجه رسیدیم ما همون دو تا آدم هستیم با همون اخلاق ها خاص خودمون ، دقیقن خود همون چیزی که براش وقت گذاشتیم و انگار نه انگار نه اولین بار همدیگ رو حضوری دیدیم ، انگار که هزارمین بار بودد....
برای همین بنیامینم شنبه رسید یکشنبه با هم کمی بیرون
یک هفته تمام وقت داشتم که کارهای خیاطیم رو انجام بدم ولی این کاررو نکردم و سپردم به جمعه و شنبه که تو اونام گند زدم... 
اون از دیروز که همش بیرون بودم و مهمون داشتیم، اینم از امروز... صبح خواهری اومد دنبالم و رفتیم دنبال آرایشگاه که یه جای ارزون و خوب پیدا کردیم. موهای دختر خواهرمو که کوتاه کرد منم جلو رفتم واسه موخوره ای که چند وقت بود درگیرش بودم. بعد از این که کوتاه کرد وحشت کردم، از وسط کمر رسیده بود به نزدیک شونه هام... کلی غصه خوردم :( ازش پرسی
فاینال رو نرفتم، عوضش نشستم خونه، یه لباس قشنگ برای خودم انتخاب کردم و پوشیدم. پیراهن آبی نفتی با شال و شلوار سفید. چشامم سرمه کشیدم. خیالم راحت بود، چون آقایون و خانوم‌ها کاملا جدا بودن. می‌خواستم رژ هم بزنم، ولی به خاطر احوال‌پرسی و روبوسی منصرف شدم. ضایع بود که صورت بندگان خدا رو سرخ کنم :) نمی‌دونم بقیه به این قسمت ماجرا چجوری نگاه می‌کنن که رژ می‌زنن. چرا صورت من هیچ‌وقت رژی نشده با بوس بقیه؟ :)))
خلاصه یه تیپ خیلی خیلی خیلی ساده، ولی شی
دانلود آهنگ جدید به نام از هرچی ترسید دل من سرش اومد از بهنام بانی
Ahang az harchi tarsid deleman saresh omad az Behnam Bani
دانلود آهنگ از هرچی ترسید دل من سرش اومد بهنام بانی
نپرس از حال و روز من فقط برو نمون نشو پاسوز فقط برو
برس به زندگیت به فکر من نباش ازم که پرسیدن بگو دوسم نداشت
یکی دوتا نیست آخه درد این دلم چیزی نمیگی خیلی مرد این دلم
زیادی عاشقت شدم دلت رو نذار تموم شه قصمون چه خوب چه بد
از هرچی ترسید دل من سرش اومد گفتم بهتر میشه اما بدترش اومد
بعد از تو فقط به ع
دانلود رمان درخیابان دوبلین 
کجا ؟اسبو که دیگه نفهمیدم کی آورد دستمو گرفت منو سمت اسب  برد عین یه دختر بچه بلندم کرد سوار اسب شدم ، خودشم اومد سوار شد  وبا خنده رو به خانواده ام گفت :-داوود هستن ، از بودن با شما امشب معذورم سهراب چشمکی زد وگفت :-ارباب اینه رسم مهمون داری ؟دست اهورا دور کمرم بود 
با لبخند گفت :-میرم با خانومم ماه عسل از حرفش گونه هام  رنگ با ختن وسرمو انداختم گیسو با ذوق گفت :-چشمت روشن ارباب کمند هم ظرف زغال دستش بود اسفند دود
جشن تولد بچه ش بود, ده بیست بچه دیگه رُ مهمون کرده بود, بچه ها سرو صدا میکردنو شیرینی و ...
همسایه دست چپی اومد به اعتراض که مرد حسابی این چه وضع سرو لباس خونوادته, اگه پول داری به اونا برس, باغچه جلو خونتو درستش کن و ...
مرد اومد به گله گی نزد همسایه سمت راستیش که عاقله مردی بود از صحبتای همسایه دست چپی.
همسایه دست راسنی گفت به دل نگیر, این به کانون گرم خونواده تو, ایمانت خودت و بچه هات و ... حسادت میکنه, اومده اینجوری نیشش رو به توبزنه, فقط براش دعا کن
امروز کلاس زبان داشتم بازم اومده بودی از دور ماشینت رو دیدم اگر اشتباه نکنم
ناهار مهمون مادرت باباطاهر بودیم سحر هم رفته بود مشهد. اوجان حالش خوب نبود خاله رفته بود پیشش.امروز غروب اومدی ک وسایل رو ببری.خیلی پژمرده شده بودی راستش دلم ریش شد خواستم همونجا بگم چته یا ب ی بهونه ای زودتر برگردم ب توام بگم بیای باهات صحبت کنم.بگم چرا اینجوری شدی تو ک خودت منو از زندگیت انداختی بیرون دیگه چته؟ از چی ناراحتی ک این شکلی شدی؟ میدونی دلم خیلی برات تنگ
دانلود آهنگ ناصر عبداللهی بهار بهار { کیفیت 320 و 128 }
امروز ترانه ای زیبا با صدای استاد ناصر عبداللهی بنام بهار بهار همینک از جاز موزیک
Exclusive Song: Naser Abdollahi | Bahar Bahar With Text And Direct Links In jazzMusic.blog.ir
متن آهنگ بهار بهار از ناصر عبدالهی
بهار بهار صدا همون صدا بودصدای شاخه ها و ریشه ها بود
بهار بهار چه اسم آشناییBahar Bahar Che Esme Ashenaei
صدات میاد اما خودت کجاییSedat Miyad Ama Khodet Kojaei
وا بکنیم پنجره ها رو یا نهتازه کنیم خاطره ها رو یا نه
وا بکنیم پنجره ها رو یا نهتازه کنیم خ
دانلود آهنگ بهنام بانی فقط برو
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * فقط برو * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , بهنام بانی باشید.
 
دانلود آهنگ بهنام بانی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Behnam Bani called Faghat Boro With online playback , text and the best quality in mediac
 
متن ترانه بهنام بانی به نام فقط برو
نپرس از حال و روز منفقط برو نمون نشو پاسوز فقط بروبرس به زندگیت به فکر من نباشازم که پرسیدن بگو دوسم نداشتیکی دوتا ن
بعد از ظهر داشتیم میخوابیدیم داداشم نشسته بود بهش گفتم خب بخواب اومد بخوابه بالشو از زیر سرش کشیدم
 بابام اینو دید اومد یکی خوابوند زیر گوش راستم بعد یکی هم زیر گوش چپم
مادرم اینو دید اومد یه عالمه داداشمو زد
بابام اینو دید یه مشت زد تو کلیه ام
 ‌رفتم تو اتاق داداشم با کمربند بابام منو زد
اومدم بیرون دیدم داداشم داره بابامم میزنه
مدیر عامل مهدی حق اومد توی اتاقمون از روی که پدر فاطمه میم زن مدیر عامل مهدی حق فوت شده بود نیموده بود شرکت اومد ازمون تشکر کرد بابت رفتن به مراسم !!!! جالب ش این بود همون خنده ای همیشگی ش روی لب ش بود اما با یه غم ... و ناراحتی از اتفاقی که افتاده ...
*وسط فوتبال پا میشین میایین مهمونی ؟؟؟ بعد ما باید خوشحال هم بشیم؟؟از خدا بترسین، همانا دچار عقوبت الهی خواهید شد! 
* فقط  رو شاکر باشین که پنالتی رو دیدم !!
* من اگه میدونستم هفته قبل پست بزارم تیم انگیزه میگیرم هر هفته پست میذاشتم!:)))
 
میگن خانوما ناز دارند
نازشونَم می خریم
افتخار هم می کنیم به این کارِمون
چه داد و ستدی پر سود تر از خریدن نازِ تو خواهرِ گُلَم
ارزشِ داشتنِ قلبِ تو جونِ منه نه نازخریدنِ من
 
دیروز که کارم غلط بود و یه اتفاق بود و شرمنده ام که نگرانت کردم و جوابت رو ندادم (هرچند دروغِت نگم، یه کم دلم خنک شد که منتظر بودی چون من خیییییییلی وقت ها منتظرتم و تو حتی متوجه نمی شی چون من چیزی نمی گم)
 
ولی امروز راستش من برای اولین و آخرین بار خواستم کمی توقع کنم برات
نمیدونم چرا تولد گرفتن برای پاشا ایتهمه برای من دردسر و پشت سرم حرف درست میکنه
پارسال که میخواستیم تولد بگیریم خیلی تحت فشار مالی بودیم و به اصرار خانواده م و خب دل خودم و همسری به زور ی تولد گرفتیم
موقع دعوت مهمانها،همسری گفت مامانمم خبر کن
گفتم خب اون بنده خدا چجوری بیاد
گفت خب داداشمم دعوت کن
گفتم خب ما امکانات پذیرایی مهمون رو نداریم
گفت خب یجوری بگو که نیان
گفتم ینی چی آخه مگه مریضم که ملت رو سرکار بزارم
 
از قضا زنگ زدم و یادم نیست چی گف
طرحام مونده...
ناهار نخوردم...
تا یک ساعت دیگه نور میره...
اتاقم نور نداره و عملا چهار دیواری بی پنجره اس
از وقتی رسیدم مهمون اومده،باید صبر کنم تا برن و ناها بخورم و کارمو شروع کنم
وقت کمه... با این سرعتی که روزگار داره خیلی وقت کم میارم...
سلام وقت بخیر 
مشکل من برخورد با برادر کوچکترم هست.
برادر من زمانی به دنیا اومد که پدر و مادرم 43 سال سن داشتن و از نظر مالی وضع بدی داشتیم و چون سن و سال زیادی داشتن به برادر کوچکترم توجهی نمی کردن، حالا برادرم 28 سالشه و عقده ای شده هر روز دعوا میکنه، و مادر و پدرم و حتی مرده های فامیل رو با رکیک ترین فحش ها خطاب قرار میده.
برادر کوچیکم استعداد خوبی داشت، مدرسه نمونه راهنمایی قبول شد، ولی چون پول شهریه نداشتیم بدیم همیشه مدیر مدرسه بهش تذکر مید
میدونی یهو بدم اومد. که چقدر مسخرم آخه. چرا اینقدر دست خالی امیدوارم من؟ چرا فکر میکنم همه چیزو میتونم درست کنم؟ اشک تو چشمام‌ جمع شد. غصم شده اصن. خیلی غصم شده. که دوباره یادم اومد نمیتونم. تلاش های بیهوده. خیلی بیهوده. مگه غار آدم چشه؟ یا به قول تو ناراحتی عنه؟
نمیخوام‌ دیگه. هیچی نمیخوام. هیچیِ هیچی.
این روزا همسری سر کار سرشون خیلی شلوغه و چندتا ماموریت خارج از استان داشتن. دیروزم که بعد از مدتها رست بودن من مهمون داشتم و مجبور شدن برن بیرون از خونه. امروز هم رست بودن و صبح با هم راهی شدیم و قرار شد سر وقت بیان دنبالم. عصر کلاس زبان داریم و میون این همه مشغله بخاطر گرفتگی و بارونی بودن پاییزی هوا تو ذهنم برنامه میچینم که میریم تو بالکن و چایی داغ با شیرینی میخوریم و تا وقت کلاسم یه کم زبان گوش بدم و غیره.
ولی برنامه ها اونجوری که فک میکردم پ
مامان از کار کشاورزی خیلی خسته بود. گفت میخواد بدون سحری روزه بگیره.
من عزمم رو جزم کردم فردا روزه بگیرم. اما دلم برنج و غذای سنگین نمیخواست. بنابراین دو تا لقمه نون پنیر درست کردم و خوردم. بعدشم یه چایی با مربای معرکه ای که اخیرا پختم. قرصمم خوردم و تمام.
این روزا به حدی قرص خوردم که حس میکنم شبیه قرص شدم.
هرچند امروز حالم بهتر بود.
چند روزی خونه ی خواهرم بودم بلکه باعث شه کمتر پای لپ تاپ بشینم.
دیروز افطار هم با اقای محترم رفتیم بیرون.
یه نکات غی
خب ...
سلام...
روز دانشجو بود امروز ...مبارک همه!
استاد عزیز ما امروز فرخنده رو گذاشته بودن واسه میانترم...فک نکنین لغوش کرد یا چی ها...نه...میانترمو گرفت عین چیییییی...
بعدشم همه کلاسو بستنی مهمون کرد...که دستش درد نکنه...
بعدش من فهمیدم آزمونم به جایی که فردا باشه پس فرداس ...
بعدش من حساب کتاب کردم که پس فردا میانترم جزا هم دارم:||||
بعدش اون رفیقم که شکست عشقی خورده بود با یه صحنه پرفکت دیگه مواجه شد و اون طرف اومد به قصد عذر خواهی و غلط کردم....
بعدش ایشو
 دردسر جدید این هفته من :
این هفته علی مهمون ماست بخاطر شرایطی که داره حالا به هر حال یه هفته مهمون ماست 
سوالی که اینجا دارم  اینکه تا جاییکه امکان داره انواع بازی های پسرانه رو به من بگین‌ که این
هفته با علی کوچولو (۹ سالشه) بازی کنم‌ .
دوم غذاهای کودکان اگر میشناسین بازم بهم بگین‌ ممنون میشم .
علی هر غذایی نمیخوره و اینکه نمیدونم چی دوست داره چی نداره؟ متاسفانه به منم نمیگه:|


+   
داداشم این هفته سرکاره . 
مامانش هم بیخیال بیشترتون میدونین
دیدین بعضی مواقع یه دونه برنج ،حبوبات ..داخل گلو می مونه و تا یکی دو ساعت سرفه می کنی(امواتت میاد جلو چشات)امشب موقع شام خوردن مامانم همین  جوری شد و تا نیم ساعت سرفه کرد 
عید سال قبل خانواده دایی، ظهر خونه ما دعوت بودن. یه دونه لپه داخل  دلمه، موند گلو عروس دایی .....خلاصه نتونست غذا بخوره و کلی سرفه می کرد 
 
اون یکی عروس داییم تعریف کرد :دیشب خونه مامانم اینا کلی مهمون بود. وقتی شام میخوردیم،دختر عمه ام بدون حرفی با حالت فرار دو طبقه رو اومد پا
دیشب سی نفر مهمون داشتیم که به مناسبت خریدن و اومدن تو خونه جدید،اومده بودن خونه مون.من خیلی مهمون دوست دارم اما نهایتا تا پونزده نفر،نه بیشتر...
با اینکه مادرم و خاله ام هم خیلی کمکم کردن اما باز فشار زیادی بهم وارد شد.تو خونه مون یه دست مبل ده نفره داریم و چند تا صندلی میز ناهار خوری که برای پنج نفر کافی بود.برای ۱۵نفر باقی مونده با همسرم رفتیم صندلی اجاره گرفتیم.بعد برو بهترین قنادی شهر که دقیقا اون سر شهره شیرینی بخر،کلی بگرد میوه خوب بخر،
من و أین آرامشی که مهمون خونه ام شده انصافا چقدر غریبه ایم ، به طرز عجیبی ارومم و لبخند میزنم :)
من راه خودم رو میرم، هر اتفاقی که بیفته ناامید نخواهم شد، نتیجه من الان نیست و خدایی که به شدت کافی‌ست:)
ممنون از همه شما بابت این حس خوب و دعای خیرتو

پ.ن: سلطان نگران های دنیا فقط گلاب که با چشم نیمه باز میگه: رفتی و اومدی ؟؟
خان اول: زایمان [done]
خان دوم: شیر دادن [done]
خان سوم: زردی [ done]
خان چهارم: بازگشت به زندگی و خانه، دوتایی من و پارسا [to do ]
خان پنجم: ختنه! [to do]
.
.
.
 
بیشتر از ۷ تا و این صوحبتاست! و خان های فرعی و کوچیکتر هم زیاد بودن... مثل‌مهمون ها و وضعیت جسمی خودم و ...
+ پارسا خوبه الحمدلله ولی خودم، سرماخوردگی و بی خوابی و بی اشتهایی و گرفتگی‌ کمر‌ و ...
من دیشب یه دعای دیگه کرده بودم انگار خط رو خط شد
امروز ی مریض اومد ک ۹ تا دندون دو کوادرانتشو کشیدم:/
ولی به اندازه کشیدن یه عقل درست حسابی لذت نداش.‌
بجز قسمت بخیه که کانتینیوز زدم واسه اولین بار و خیلی ذوق کردم**)
(بماند ک هرچی فکر میکردم یادم نمیومد گره اخرو چطور باید بزنم و به همه هم گروهی هام متوسل شدم تا اخرش باهم فکری یادش اومد یکیشون ) :))))))
من دیشب یه دعای دیگه کرده بودم انگار خط رو خط شد
امروز ی مریض اومد ک ۹ تا دندون دو کوادرانتشو کشیدم:/
ولی به اندازه کشیدن یه عقل درست حسابی لذت نداش.‌
بجز قسمت بخیه که کانتینیوز زدم واسه اولین بار و خیلی ذوق کردم**)
(بماند ک هرچی فکر میکردم یادم نمیومد گره اخرو چطور باید بزنم و به همه هم گروهی هام متوسل شدم تا اخرش باهم فکری یادش اومد یکیشون ) :))))))
خواهر زاده م ۹ سالشه و خدا حفظش کنه خیلییی خوشکل و سر و زبون داره 
طوری که حتی اونایی که خودشون دختر همسن و سالش رو دارن عاشقشن 
پریشب اومد خونه مون ، از چند تا پله افتاده بود پاش کبود شده بود 
اولش کلی ناراحت شدم بعدش یه دفعه قاطی کردم گفتم مگه دست پاچلفتی هستی نمی تونستی رو پله اول متوقف بشی و خودتو جم کنی تا آخرین پله باید می افتادی و این بلا سرت می اومد..
الان که فکر می کنم حس می کنم مث قدیمی ها رفتار کردم خخخ
یکم مونده به یازده بیدار شدم داشتم تو گوشیم تو نت می‌چرخیدم که دوستم زنگ زد
گفت، من رسیدم میخواستم بدونم شما کجایین؟؟
من، خونه، قرار بود کجا باشم؟؟
که وقتی جمله بالایی رو گفتم یادم افتاد کلاس داشتم امروز... :/
.
دیگه با این کار و تنبلی و بی فکری از خودم بدم اومد خیلی خیلی بدم اومد...
باید یه فکری به حال خودم کنم....
بد اومدم تو پارک مجبور شدم دوبار دنده عقب بگیرم
بعد یارو ( فک کنم پارکبان اونجا بود از این لباس ابیا تنش بود ) اومد مثلا فرمون بده بعد که پارک کردم پیاده شدم گفت یه ضرب المثل هست میگه مورچه چیه که کله پاچه اش باشه بعد یکم اومد جلو گفت البته زن چیه که دنده عقبش باشه ...
بله میدونم که من دیگه اون بشر را نخواهم دید و مجالی برای ناراحتی نمیمونه ولی بهم برخورد :| پررو :|
۱.آیا شما هم اینقدر مهمون دارین؟بخدا صبح ساعت نه بیدار شدم مامانم میگه بیا پایین مهمون داریم.کدومتون سر و رو نشسته رفتین جلو مهمونتون تا حالا؟منم نرفتم و تازه این بار  به نشانه اعتراض که تو رو خدا بذارین یه نفس راحت بکشیم بعد از یک ساعت و خرده ای رفتم پایین و بدون خوردن صبحانه شروع کردم به سالاد درست کردن و ...بعد از اونم ظرف ۱۹ نفر رو بشور و خشک کن و بچین تو کابینت...چای و میوه و... بیار.اصلا ظهر مهمونی رفتن اشتباه بزرگیه هر کی اومد خونتون.بخشش لا
لم دادم روی تختم و درس میخونم ...
شادان برای نهار فردا مهمون دعوت کرده ام ! 
در حالی که خونه ام در به هم ریخته ترین حالت ممکنه ! 
و خب دلم میخواد یکی میومد که بلد بود هرچیزی رو باید کجا بذاره و بعد همه جا رو برق مینداخت و میرفت ! 
+قطعا با همچین خونه ای نمیذارم مهمونم رو به رو شه فردا ظهر :))
آخ آخ آخ!
حالا چطوری برگردم سر کارم؟
فک کن بیای ناهار بخوری با این وضعیت مواجه بشی!

+همینطوری به امید فرج صبر کردم تا اینکه مادرشوهر خواهرم اومد گفت می‌برمت:دی
از مصادیق واقعی نزول فرشته از آسمان :)
تو ماشینش نشستم تا غذاشو بگیره و بیاد که بریم که تااااا اومد بارونم بند اومد!
اینم ویوی اتاق، بعد از بازگشت... صبح که اومدم خشک بود! الان یه جوری صدای رودخونه میاد انگار که کنار آبشار نشستم! 
+کاملاً قابل شناسایی شدم :/
+از شروع نگارش پست تا انتشارش ح
بسم الله الرحمن الرحیم
ابوالفضل توی شرایطی مهمون بخش ما شد که به معنای واقعی به بخش عفونی تبدیل شده بود،دوتا بیمار به شدت پرکار عفونی داشتیم که دم به ساعت باید آنتی بیوتیک میگرفتن و شرایط بیماری روانشون کار رو سخت کرده بود.
ادامه مطلب
خانواده ما هر سال عید غدیر نهار مهمان یه سید دوست داشتنی هستن
 
ایشون هم خیلی مهمون نوازه... 
 
من واقعا دلم می خواهد عید غدیر اونجا باشم... 
 
دوست دارم دوباره همه فامیل رو دور هم جمع شده ببینم...
 
یعنی می شه عین گذشته ها دور هم جمع بشیم... 
همین مهمونی ها و روضه ها بود مارو دور هم جمع می کرد... 
مراسمات پابرجاست ما چرا پراکنده شدیم... 
 
 
دیشب خیلی دلم گرفته بود ....
از اون دلتنگی هایی که هر چی صدا می زنی هیچ جوابی نمیشنوی...
هر چی خودتو به درو دیوار میزنی که فرجی حاصل بشه ولی انگار نه انگار...
دیشب به خدا گفتم این رسم مهمون نوازی نیست .....
اینکه ما رو دعوت کردی توی مهمونی خودت ولی جز اشک و آه و ناراحتی برامون نمونده
گفتم میدونم خیلی بدم ولی من که توبه کردم ، از همه خطاهای جوونی، از همه کم گذاشتن ها از همه کج رفتن ها...
گفتم خدایا با چه اسمی صدات بزنم که روتو به سمتم برگردونی و بگی چته؟ چ
باشه من دروغگو و تو خوب.
ولی اونی که مخفیانه اومد و هی به دروغ میگفت روستام ولی برای یچیز خاص اومده بود تو بودی. 
چون بهت نمیگم یادت رفته؟؟
بس کن دیگه. یه عکس دیدی و واست توضیح دادم جریانش چی بوده. 
تو توضیح بده چرا اومدی و نگفتی؟؟ و انکااار میکردی و هرچی به دهنت می اومد بهم میگفتی؟؟
پس بقیه چیزهایی هم که پرسیدم و هیچ جوابی بهشون ندادی توضیح بده، نه اینکه کاملا سکوت کنی.
آقا دیروز سرکلاس بودم.
یادم اومد که ابتدایی که بودم، یک کیف دارا و سارا مشکی رنگ داشتم.
بعد فک کردم گفتم ای بابا! اون رو که انداختیم دور و دیگه ندارمش!
ولی یادم اومد تو آلبومم، یک عکس با پدرم که اون موقع ناظم مدرسه (!) بود دارم که کیفه هم فک کنم یا تو دستمه یا پشتم.
حالا اینو می نویسم، ان شاءا... رفتم خونمون بعد امتحانات پایان ترم، حتما عکسشو میزارم.
هعی! یادش بخیر ... .
بچگیام یه کابوس داشتم.‌ هر شب می‌اومد سراغم. می‌ترسیدم ازش. یه شب با گریه رفتم پیش مامانم. براش کابوسم‌ رو تعریف کردم.‌ گفت این دفعه که اومد توی خوابت بهش بگو "برو گم شو از خوابم". فرداش وقتی کابوس تکرار شد بهش گفتم "برو گم شو از خوابم".. رفت گم شد! 
کاش توی واقعیت هم می‌شد به بعضی فکرها و نگرانی‌ها گفت "برو گم شو" و بعد واقعا بره! شایدم شد.. 
 سلام .من بهرزوم .دوست بابام امروز اومد خونه ما. بابام خیلی بهش احترام گذاشت. خوش امد
 گفت.موقعی که می خواست بشینه، بابام سریع به پشتی براش اورد که راحت باشه و به دیوار 
تکیه نده.
بچه ها، پدر ها ومادرها خدا خیلی کار بابای بهروز رو دوست داره. چون بابای بهروز به یه مسلمان 
احترام گذاشته وبرای اینکه اذیت نشه براش پشتی گذاشته. خدا به خاطر این کار گناهان بابای بهروز 
رو می بخشه
چون پیامبر(ص) فرمودند: هیچ مسلمانی نیست که برادر مسلمانش بر او وارد شود و
دیروز دوتا مهمون داشتم که هردو آقا بودن از خیلی نظرا بهتر بود :))) 
مثلا نیاز به نظافت کاریایِ با ظرافت نبود 
چون من واااقعا سختم بود با وجود پسر
 همین که تونستم یه غذای خوب درست کنم و همه کارا رو (آشپزی و اماده کردن ظروف و میوه و فلان) در عرض یکساعت و ربع انجام بدم شاهکار کردم واقعا
ولی وقتی مامانم بخواد بیاد همه چی فرق میکنه D: 
تولد ماه مانمون خوب بود !دایره بود مهمون همیشگـی خونه ما ! من فک میکنم کم کم داره میشه پاره ای از تنَ م ! دلم میخواد هر لحظه کنارش باشم و شاهد تمام خنده هاش باشَ م برای همیشه...
چقدر غریبَ م !چقدر شرمندم از خودم ! چقدر شرمنده ماه مانَ م ...
امروز با خواهرم حدودای ساعت چهار رفتیم لب ساحل 
محل اقامتمون خیلی فاصله کمی داشت 
رفتیم و یکم تو آب راه رفتیم و اومدیم صدف جمع کنیم . یه اقایی که معلوم بود جنوبی بود اومد و یه مشت صدف اورد گفت این برای شما . اولش گفتم چقدر مهربونه. بعدش دیدم به طرز حال بهم زنی داره سعی میکنه صمیمی بشه . 
خواهرت چند سالشه؟ تو چند سالته؟محل اقامتتون کجاست ؟کجایی هستین ؟
من سعی میکردم همه رو سر سنگین جواب بدم اما اون کوتاه نمی اومد.
اومد گفت بیاین اینجا پاچه شلوارت
سلام سلام وصدسلام امام رضای مهربون


سلام سلام وصدسلام امام رضای مهربون
مولای خوب وباصفا،فدات بشم آی آقا جون
ای امام رئوف ما،مهمون نوازو باصفا
قربون صحن وحرمت،آقای ما،امام رضا
بازم میخوام بیام مشهد،زیارت وپابوس تون
بیام ودردامو بگم،حاجت بگیرم ازتون
بیام زیارت وشما،دست بکشی روی سرم
والا دلم سبک میشه،هروقت که من میام حرم
اون لحظه های باصفا توی حرم کنارتون
انگار که تو بهشتم و مهمون بارگاهتون
لحظه های شیرینیه توی حرم پیش شما
فدا
سلام به تکه ای از وجودم
 
دختر عزیزم در این دوماهی که مهمون خونه ی من و بابا احسان شدی زندگی ما رنگ و بوی دگری پیدا کرده.....الان همه ی فکرمون تو شدی که چیکار کنیم خوشبخت ترین دختر دنیا باشی
دختر عزیزم تو زیبا ترین و ناز ترین دختر دنیایی
دوستت دارم 
 
 
۴دی ماه ۱۳۹۸
سلام  :)
پاورقی وبلاگ رو با عکس یه سری کتابای خیلی قدیمی از کانون‌ پرورش فکری توی دهه‌های ۴۰ و ۵۰ خورشیدی ، به روز کردم :) بهتون  پیشنهاد میکنم حتما ببینید. قیمت کتابای اون موقع ، نقاشی‌های کتاب‌ها، انتشارات‌های قدیمی، فونت کتاب‌ها، همه و همه خیلی بامزه و خاص اون موقع هستن :)
 وقتی شیش یا هفت ساله بودم، یه روز بابام با کلی کتاب قدیمی اومد خونه و یهو کتابخونه‌ی فسقلیم رو با کتابایی پر کرد که سن بعضی‌هاشون از خودش بیشتر بود. یکی از کتابخونه‌
سلام
اینبار سوتی خودم رو میخوام براتون بگم ... :))
 
جاتون خالی یه جشن خیلی خوب گرفته بودیم و حسابی دوستان و هیات های دیگه رو دعوت کرده بودیم ...
از قضا صاحب مجلس که هیات خونشون برگزار شده بود چندنفر مهمون ویژه داشتن ... این مهمون های ویژه از کربلا تشریف آورده بودن ( از جمله کسایی هستن که اربعین در خونشون روی زوار بازه ) 
جاتون حسابی خالی ... مجلس شروع شد و کم کم حسابی به دست زدن گرم شدیم ...
بالاخره مداح اشاره کرد بلند بشید و دست بزنید ... ما هم که از خدا
هدهد دیروز می‌گفت "ایشالا یه روز جبران می‌کنم برات، یه روز که مهمون داشتی و دست تنها بودی، میام خونه‌ت و برات آشپزی می‌کنم و ظرف می‌شورم و..." منظورش وقتیه که ازدواج کرده باشم و خونه‌ی خودم باشم. نمی‌دونم بار چندمه اینو گفته، ولی فکر کنم زیاد ازش طلبکار باشم، ذخیره‌شون می‌کنم که بعدا استفاده کنم :)))
حدودا بیست تا مهمون داشت برای ظهر. ساعت هفت بهش میگم نمی‌خوای پاشی از خواب؟ میگه یه غذاست دیگه، کاری نداره :|| واقعا هفت تا دوازده برای آماده
روی زمین خاکی داشتم با نوک کتونی کلمه می نوشتم...اسم تو رو نوشتم مربی تنیسم اومد. شتابزده کف کتونی رو روی اسمت کشیدم خاک پخش و پلا بشه تو نخونه. 
در همین احوالات شاعرانه بودم یکی گوشه چادر برزنتی روی زمین رو پس زد اومد داخل توپهای ضربه های خارج از کادر زمین رو برگردوند به سبد. من هوارم رفت هوا که آقا نمیبینی حجاب نداریم! چرا اومدی داخل؟! اقاهه گفت بله دیدم اما شما هم مثل خواهرم؛ عیبی نداره! :/
 
دانلود آهنگ جدید بهنام بانی به نام فقط برو
نپرس از حال و روز من فقط برو، نمون نشو پاسوز فقط برو
برس به زندگیت به فکر من نباش ازم که پرسیدن بگو دوسم نداشت …♪
یکی دوتا نیست آخه درد این دلم چیزی، نمیگی خیلی مرد این دلم …♪
زیادی عاشقت شدم دلت رو نذار تموم شه، قصمون چه خوب چه بد …♪
♪♪♪ ♫♫♫ ♪♪♪
از هرچی ترسید دل من سرش اومد گفتم بهتر میشه، اما بدترش اومد
بعد از تو فقط به عکسات، دلم رو زد
از هرچی ترسید دل من سرش اومد گفتم بهتر میشه اما، بدترش اومد
کتری رو گذاشتم روی گاز تا بعد از تمرین سه تار ، چای بخورم و درس بخونم...
خونه جمع و جوره...
۴شنبه برام مهمون میاد و من تا ظهر ۴شنبه خونه نیستم دیگه... 
فقط مونده لباسها رو از روی بند جمع کنم و ظرف های آشپزخونه رو جا به جا کنم...
باید برای فردام سالاد هم درست کنم...
اون طالبی ها رو هم یکیش رو پوست بکنم ببرم تو کشیک فردا بخورم...
اه...
لعنتی‌...
یهویی چقدر کار شد :))) 
من برم سراغ کارهام وقت نیییست   
هفته‌ایی که گذشت برام پر بود از اتفاق های جدید! و باید بگم دوست های جدید هم یهویی پیدا کردم! 
تجربه دوست داشتن و صحبت کردن راجب هرچیزی برام خیلی شیرین بود. آخرین باری که با دوست صمیمیم ساعت ها حرف زدیمو یادم نمیاد، ۵ سال پیش بود، توی یک روز تابستونی اواسط خرداد احتمالا... 
واقعا ۵ سال گذشت؟! 
توی این ۵ سال من تنها بودم، تنهای تنها. دلم میخواد این موضوع دوست پیدا کردنمو با خانم P هم در میان بگذارم، اما میدونم خانم P از اون آدم هاییه که از چت کردن ب
دیشب مامانم واسه فشارخونش رفت دکتر قلب.بعد که اومد داشت از دکتره تعریف میکرد که چه قدرررر خوش اخلاق و مودب بود.گفت موهاش بلند بود دم اسبی بودو خوش هیکل و گفت که تهران بوده الان اومده شهر ما.
وقتی اینارو گفت من یه لحظه همه چیو زدم سر هم یادم اومد که من قبلا وبلاگ یه خانمیو میخوندم که تهرانی بودن و شوهرش متخصص قلب.بعد یادم اومد همون موقع ها یه سریالی داشت پخش میشد یه بار اومد نوشت که یکی از بازیگراش که درحد چند ثانیه فقط بازی کرده بود و اصلا معروف
دیشب مامانم واسه فشارخونش رفت دکتر قلب.بعد که اومد داشت از دکتره تعریف میکرد که چه قدرررر خوش اخلاق و مودب بود.گفت موهاش بلند بود دم اسبی بود خیلی خوشگل و خوش هیکل و گفت که تهران بوده الان اومده شهر ما.
وقتی اینارو گفت من یه لحظه همه چیو زدم سر هم یادم اومد که من قبلا وبلاگ یه خانمیو میخوندم که تهرانی بودن و شوهرش متخصص قلب.بعد یادم اومد همون موقع ها یه سریالی داشت پخش میشد یه بار اومد نوشت که یکی از بازیگراش که درحد چند ثانیه فقط بازی کرده بود
تقریبا تمام دیروز بعداز ظهر و امروز رو استراحت کردم. خوابیدم ، غذا خوردم ، کلاه‌ قرمزی دیدم. 
امروز صبح که اونجوری شد، بعدش باز خوب بودیم. عصر خواستم با میم برم بیرم، الف هم اومد. خب الف اومد من چیکار کنم؟! من میخواستم جامدادی بخرم که خریدم. بعدشم من گفتم برین آش بخوریم رفتیم خوردیم و من به شدت ترش کردم بعدش و‌حالم بد بود.
بعد اومدم با ر حرف زدم، و تو نبودی. بعدش گزارش نوشتم، تو و ر حرف زدین و الان هم اینجوری.
خسته م واقعا :/ حوصله بحث ندارم. کار ز
رتبه ها اومد
مبارکتون باشه ...
نمی دونم باید به خودم تبریک بگم یانه ؟شایدم بایدصبرکنم تا شهریور ببینم چی پیش میاد؟شایدم توقع من زیاد...نمی دونم
رتبه م نمی گم خوب شده ولی ازچیزی که بعد جلسه فک میکردم بهترشده اول که رتبه ها اومد ققط زل زدم به رتبه م هیچ حس خاصی نداشتم یکم گیج بودم یکم که چه عرض کنم ...ازم سوال میپرسیدن اصلا نمی تونستم جواب بدم
بعدش کم کم که ویندوزم بالا اومد یه حس خوشحالی اومد سراغم ....خواهروهمسر خواهر عزیز زنگ زدن پرسیدن چی کارکرد
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل_و_یکم
.
رسیدیم خونه مادرفاطمه در رو باز کرد
و با گرمی از من استقبال کرد
محمد سرش پایین بود و فاطمه حرف می زد
وقتی نشستم فاطمه چادرش رو از سر باز کرد و من چشمام گرد شد
اصلا هیچ وقت فکر نمی کردم کسی که چادر سرشه خوش تیپ و خوش پوش باشه
نگاهم رو به گل های فرش دوختم 
خونشون طبقه ی دوم ساختمون بود و طبقه ی اول مادر پدربزرگ محمد البته از سمت پدری زندگی می کردند
محمد یه راست رفت اتاقش
و فاطه بعد عوض کردن لباساش برگشت پیشم 
دوساعتی
شعر بهداشت
برای ما بچه ها
یه دوست خوبه بهداشت
باید که دوست خوب و
توی خونه نگه داشت
مسواک و حوله باید
چرا باشه همیشه؟
هرکس اینو بدونه
هرگز مریض نمیشه
قبل از غذا می شوریم
دست و با آب و صابون
تا میکروبا نباشن
کنار سفره مهمون
برای ما بچه ها
یه دوست خوبه بهداشت
دوستی که رو لبامون
گلای خنده می کاشت
خب جشنواره درون سازمانی داریم برای انتخاب بهترین مدیر :)
 
من دارم تمام تلاشم رو میکنم که من جزو اون برترین ها باشم! 
تا الان تلاشهام نسبتا خوب بوده ولی خب ... هنوز تا رسیدن به رنک برترین تقریبا نصف راه دیگه دارم اما کمتر از نصف ماه دیگه مونده! 
 
میشه دعا کنید این روزها کارام خوب پیش بره من به بهترین رنک برسم مرسی :)
همتون شام مهمون من اگه مجموعه تحت پوشش من بتونه این رنک رو بگیره :* 
خب قول داده بودم هر روز بنویسم. اومدم که بنویسم. امروز مهمون داشتیم. من با مهمون حال نمیکنم. همش دردسره. چه قبلش چه بعدش چه وسط ماجراش. درسته خوبه و انرژی هم میگیری بعضا ولی من خاطرم خوش نیست. مامان از سه روز قبل مدام کار میکنه. خونه مرتب میکنه، خرید میکنه، آشپزی میکنه، گل میخره. همه کار میکنه. تو روز خودش هول هولکی کار میکنه. همه کارهاش تا دقیقه نود میمونه. استرس داره. این که نشد. این چیه که همش باعث دردسره. مهمون میخواد بیاد دو تا چهار نفر بیاد. ا
این ترم خیلی بهم فشار اومده کلا ۴ تا درس دارم ۸ واحد ولی ۳ تاشون کار عملی دادن
یکی کنفرانش میخواد
یکی هم گفته تا مقاله ثبت یه ژورنال علمی نکیم بهمون نمره نمیده
چند روز پیش دلدرد شدید شدم رفتم دکتر تو ارژانس، گفت مشکوکم به خون ریزی باید برم ازمایش خون و مدفوع بدم اگه چیزی بود بستریم کنه
منم بهش گفتم نه ازمایش میدم نه بستری میشم
اونم گفت پس مسئولیتش با خودت
خوب اومدم خونتون به عنوان مهمون استرس نداره که
امروز یه خانوم حدودا پنجاه ساله اومده بود، سی تی شکم و لگن داشت بعد تا اومد تو اتاق شالشو درارود وبا یه حالتی اومد که حس کردم قصد داره مانتوشو هم دراره، گفتم لازم نیست و اینا گف نه من نفسم میگیره بعد شالشو ک دیگ دراورده بود کارشناس خانوممون اومد گفت لازم نیس روسریتو دراری و فلان با لحن طلبکار گف من نفسم میگیره خانوم،حالا این کارشناسمونم مذهبی طوره داشت بهش توضیح میداد که شالتو بذار، جلوشو باز بذار اینم همینطور داشت میگف نهههه من نفسم میگیره
فردا دوستم میاد خونمون :)
مامان نیستشو من همش تو فکر پذیراییم :/ 
کار سختی نیس همرو بلدم:دی 
سختیش مال وقتیه شام نگهش دارم ! بعد از اون باید همون چرخه پذیراییه عصرو تکرار کنم:/؟! چایی شیرینی اجیل ووو؟؟؟ 
شت!
واسه همیناس مهمونی رفتنو بیشتر دوس دارم
پذیرایی خیلی لذت بخشه خصوصا از دوست❤️حس خوبیم داره ولی کلا من مهمون شدنو بیشتر دوس میدارم
+حالا بنده خدا اگه بمونه
غیر وقت گذرانی با مهمون کوچولومون، یعنی بچه خواهرم که مامان باباش سر کار بودند، سعی کردم از اپلیکیشن‌های کتاب‌خوانی کتاب مجانی گیر بیاورم. صدایم کمی رنگ گذشته را گرفت و بعد مدت‌ها حمام رفتم اخر شب که اگر ماسک ماست و روغن زیتون نزده بودم باز هم نمی‌رفتم. رفتم و آن داخل و در میان کاسه های آب جوشی که روونه خودم میکردم جسمم التیام می‌یافت

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها