نتایج جستجو برای عبارت :

کلا تو ساختمون به این بزرگی 10 نفر موندیم !

الان ساعت 7 و 40 دقیقه صبحه و من توی پله‌های اضطراری طبقه هشتم ساختمون خوارزمی دانشگاه ایستادم. حرکت نور گرم خورشید روی درخت‌ها و ساختمون‌ها رو توی این روز سرد آلوده نگاه می‌کنم و جذاب تر از همه؟ 17 تا طوطی سبز خوشرنگ روی بالاترین شاخه‌های درخت چنار جلوی ساختمون نشستن و حموم آفتاب میگیرن. هرازگاه پرهاشون رو مرتب میکنن و با هم دیگه صحبت میکنن.

پنج شنبه - پنج دی 98
 
اردیبهشت ها یه لحظه هایی هست که هوا ابریه و باد خنک میاد. صدای شاخه های سبر درختا توی باد میپیچه و تو توی طبقه اول، جلو شیشه های قدی ساختمون منظره رو تماشا می کنی. بعد یهو بارون شروع میشه... بارون شدید و وقتی از ساختمون بری بیرون بوی خاک نم دار تنها چیزیه که حس می کنی...
یه مرحله‌اش اینه که خودت رو همون طوری که هستی بپذیری و دوست داشته باشی، مرحلهٔ بعد این طوریه که بقیه (پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر و...) رو هم همون طوری که هستن بپذیری و‌ دوستشون داشته باشی و نکتهٔ مهم اینه که هر تلاشی برای تغییر خودت و بقیه، اگه مثل ساختن یه ساختمون باشه، این پذیرش، پی‌ریزی بتنی این ساخت‌و‌سازه. نکتهٔ مهم دیگه هم اینه که ساختمون بهتر شدن دنیا، همراه و همگام با ساختمون خودت پیش می‌ره و نیاز نیست مستقلا خیلی کاری براش انجا
من مهندس عمرانم و تخصصم ساخت و سازه، اما بشر واقعا داره با ساخت و
ساز‌های بی‌رویه به محیط زیست ضربه می‌زنه. هر جا رو که می‌بینی، دارن
می‌کوبن و برج می‌سازن. اگه از بالا به شهر نگاه کنی، ساختمون‌ها مثل
مکعب‌هایی هستند که کنار هم چیده شدن. ما که یه خواب راحت نداریم، همه‌اش
تا میام بخوابم، این کارگر‌ها که ساختمون می‌سازن، با داد و بی‌داد
نمی‌زارن. قدمم هم سبکه، باور کنید هرجا می‌رم، دور و برش شروع می‌کنن به
ساخت و ساز!  فکر‌کنم حتی ا
پردۀ اول
دوران دبستان بودیم که اواسط سال تحصیلی بهمون اعلام کردن بند و بساطتون رو جمع کنین که قراره از این ساختمون قدیمی ببریمتون مدرسۀ جدید. ما هم طبیعتاً جمع کردیم و رفتیم یکی دو کوچه اونورتر تو ساختمون جدید. انصافاً ساختمون قشنگی بود (البته اون زمان. چون الان دیگه کلنگی شده)
ورود ما به مدرسۀ جدید مصادف شد با افتخار شاگردی در محضر یک ناظم عجیب و غریب. این بنده خدا در هر مورد با ربط و بی‌ربطی سر حرف رو می‌کشوند به یک جمله تکراری و می‌گفت:
« م
ساختمون دوتا کوچه اون‌طرف‌تر خیلی سریع بالا رفته و نمای سنگ‌شده‌اش از توی بالکن مشخصه؛ مثل هر برنامۀ دیگه‌ای بخش‌بخش پیش رفته و به نتیجه رسیده. نمی‌دونم شاید سازندگان این ساختمون هم دارن کم‌کم فراموش می‌کنن که چه ذوقی برای اجرایی شدن این برنامه داشتن؛ مثل من که تو روزمرگی فراموش می‌کنم دارم بخش‌بخش برنامه‌هام رو جلو می‌برم و نمی‌تونم از بیرون ماجرا بهش نگاه کنم و مثل قدیم ذوق کنم. گاهی دعاهام رو فراموش می‌کنم و حواسم نیست که هر بو
کرونا عامل بیولوژیکی‌ئه یا نه، آمار چین واقعی‌ئه یا شوخی تلخ، این داستان واقعاً توی چین تموم شده یا اونا هم مثل این‌جا می‌گن سلامتی مردم مهمه ولی «چرخ اقتصاد هم باید بچرخه»، نمی‌دونم. و هیچ ذهن عاقلی هیچ گزاره‌ای رو به‌طور قطعی رد نمی‌کنه وسط این دریای گل‌آلود. ذهن‌م خیلی وقته وسط این اخبار مونده و به هیچ سمتی تمایل نداره، ولی خیلی می‌ترسم از جهان ناشناخته‌ی پساکرونا. 
 
 
پی‌نوشت: روزگار قرنطینه‌م ُ با «آن فرانک» مقایسه می‌کنم که
سلام
حتما این جمله رو شنیدین که میگن؛
و در آخر حرف های دشمنان مان را فراموش خواهیم کرد٬ اما سکوت دوستان مان را هرگز!!!
مشکل من دقیقا همینه دوستان.
مادرم مدیر ساختمونه، یه ساختمون رو از صفر رسونده به یه شرایط مناسب واسه زندگی، کارهایی کرده واسه این ساختمون که خیلی از مردهای ساختمون حاضر نشدن مسئولیت ها رو به عهده بگیرن! من خودم تلاش ها و خستگی هاش رو با چشم های خودم دیدم، ولی متاسفانه به خاطر فرهنگ پایین و نداشتن هیچ آگاهی در مورد آپارتمان نشین
 
شلوغی خیابون و آفتاب مرداد ماه کلافه اش کرده بود؛
خیلی وقت بود از خونه نزده بود بیرون؛
خیابون ها و آدمها براش غریبه بودند؛
خوشحال نبود ناراحت هم نبود یه احساس مسخره و کسل آور همه وجودش رو گرفته بود؛
بالاخره به ساختمون مورد نظر رسید از پله ها بالا رفت  و نشست تو نوبت؛
مثل همیشه بارم کلی هم صحبت پیدا کرد؛
از دختربچه سه ساله بانمک گرفته تا پیرمرد شصت ساله؛
همه باهاش حرف می زدند و اونم خوب گوش میداد.کارش تو ساختمون یه کم طول کشید ولی بالاخره تمو
توی این شهر داغون، توی یه منطقه متروک، یه ساختمون بی در و پیکر رو هم به ما ندادی!! خسته نشدی از این همه بند و زنجیری که به دست و پاهای ما بستی؟؟ من خسته شدم از این همه فشارت! از این همه نبودنات. از این همه صدات کردنا و جواب نشنیدنا.
خسته شدم اون همه دعا کردم، اون همه ازت خواستم... تو نیستی. نیستی.
این دو ماه که خوابگاه بودم، همه اش که چشمم از پنجره ی آشپزخونه به بیرون می افتاد، میدیدم آسمون چه تمیز و آبیه و ناخودآگاه یه نفس عمیق می کشیدم. امروز رفتم جلوتر که از پنجره بیرون رو نگاه کنم، متوجه شدم که دیوار ساختمون جلویی رنگش آبی آسمونیه و من این مدت، توی توهم دیدن آسمون آبی بودم؛ جالبه که حتی شبا هم متوجه نمیشدم که اون آسمون نیست، چون خیلی بیرون تاریک بود معلوم نمیشد. دیگه مثل قبل نفس عمیق نمی کشم :|  
توهم دیدن آسمون خیلی بهتر از این واق
الان یه نفر اومد تق تق تق از حیاط زد به پنجره ی ما :/ من اول فکر کردم اشتباه شنیدم ول نمیکرد یعنی قلب منو مها اومد تو دهنمون مگه مرض داری اخه :/ کار داری در خونه رو بزن. هرچند که میزدم ما باز نمیکردیم اما خب یه بارم یکی ساعت یک نصف شب زنگ در خونه رو زد در توی ساختمون رو. :/ واقعا اینا بیماری بابام زنگ زد مدیر ساختمون اونم گفت طبقه بالاییمون یه خواهر برادرن که خواهر میر سر کار تا ۱۱ شب داداشه حتما میخواسنه یه شیطنتی کنه :///// این شیطنت نیست بیماری. مردم
  
 
زیر ساختمون ِشرکت، یه فست فودی هست که کباب ترکی هم داره.
ظهر بود از ماموریت برگشته بودم داشتم میرفتم به سمت ورودی ساختمون، دیدم یه پسرک فال فروش نزدیک سیخ کباب ترکی ایستاده و داره آقای کباب زن! رو نگاه میکنه! 
مسلما بوی خوبی هم داشت که باعث جذب آدم میشد.
یک لحظه گفتم طفلی هوس کرده و پول نداره قطعا!
با خودم گفتم برم براش بگیرم بخوره اما منصرف شدم و یکی دو تا پله رو رفتم بالا! اما دلم نیومد و دوباره برگشتم سمتش. 
دیدم داره با اون آقاهه صحبت می
ما یادمون نمیره تصویر تلویزیون رو که نشون میداد گوساله هایی که داشتن با فیلم و عکس از پلاسکوی آتیش گرفته لایک و فالور جمع میکردن‌. ما یادمون نمیره که شما تمام لحظه هایی که اون گوساله ها با اشتیاق به صحنه روبروشون نگاه می کردن توی ساختمون قدیمی بودین و برای حفظ جون آدمایی که اصلا نمیدونستید تو ساختمون هستن یا نه داشتید وسط آتیش و دود دنبالشون می گشتید. ما یادمون نمیره که همه چی آوار شد و شما بودید زیر اون آوار تموم نشدنی... ما یادمون نمیره سکو
کابل تلفن کلا قطع شده خداکنه خط هنوز به اسم خودمون باشه..
این تعمیرکارم اینهمه راه اومد و الکی..
کلید ورودی در جنوبی هم خرابه درو باز نمیکنه
کارگر افغانی ساختمونمون که حالا ساختمون بغلی کار میکنه خیلی پیگیره طفلی
حالا از ماشینم چرا روغن میریزه؟؟؟؟؟؟
حوصله ندارم دیگه دنبال هیچ کاری برم اصن
درسم نمیخوام بخونم
اصن چرا الان ماه رمضونه
 
آچو گفت میدون حسن آباد سوخت. گفتم خب. گفت اون گنبد خوشگلا هم سوختن. گفتم خب میسوزن دیگه. مگه کلیسای نتردام نسوخت؟ مگه تخت جمشید نسوخت؟ همه چی یه روز میسوزه، یه روز داغون میشه، نابود میشه. چه فرقی میکنه حالا یا صد سال دیگه؟ آدما خیال میکنن اگه یه چیزی رو بسازن و تا ابد بمونه که تازه نمی مونه هم، در واقع خودشون باقی موندن. میگه خب همین مهمه دیگه. میگم کجاش مهمه؟ هزار سال نه، صد سال دیگه چه فرقی میکنه چی از کی مونده؟ هیچکس اون آدمای صد سال قبلو نمیش
از اواخر بهمن ۹۷ شروع کردم به دیدن سریال فرندز،و تاالان تا قسمت ۲ فصل نهم دیدمش.
منو اونجوری نمیخندونه، ولی خب واقعا حال خوب کنه...معمولا قبله خواب دو قسمت ازش میبینم و خیلی حال میده،ازالان قصه تموم شدنشو دارم میگیرم...
تا اینجا با این دو قسمت واقعا خندیدم:قسمت ۲ فصل نهم(اون قضیه مشت زدن راس به جویی و ...)
اگه اشتباه نگم قسمت ۱۷ فصل پنجم(اون قضیه که جویی از پشته پنجره خونه مانیکا یه دختررو تو ساختمون راس میبینه و .....)
اومدم دنبال امضاهای فارغ التحصیلیم و از امروز صبح علی الطلوع تا همین الان در کنار فحش های رکیک پیکی بلایندرزی،این جمله هر چندثانیه یکبار توی ذهنم تکرار میشه که are you kidding me?...کارمندها یا کلا نیستن،یا خودشون نیستن و به یکی سپردن که کارشون رو انجام بده و اون جانشین، کار فرد اصلی رو بلد نیست و باید هر ثانیه یکبار تلفن بزنه که این بهترین حالته،و یا خود جانشین محترم هم نیست که این بدترین حالته...از صبح انقدر از این ساختمون و به اون ساختمون،از این بی
 آباژور جدید
خرید لوستر ارزان و کیفیت بالالوستر ها دارنده طیف بها وسیعی می‌باشند از بها های مطلوب گرفته تا بها های خیلی بالا در بازار موجود هست. در بالا میزان دارایی ای را که میخواهید برای فراهم نمودن این وسیله تزئینی اختصاص دهید، انتخاب نمایید تا با ذهنی آسان نوع دلخواه تان را به طور کامل متناسب با میزان دارایی تعیین فرمایید. چنانچه میزان دارایی مشخص و معلوم نباشد گاه دیدن برخی جور های خیلی خوشگل شما‌را وسوسه می‌کند و هزینه بیشتری برای
اعصاب نداشتم میخواستم بخوابم 
صدای لودر و کامیون از چند تا ساختمون اونورتر نمیذاره من بخوابم! 
چند تا خونه رو انگار دارن خراب میکنند میخوان مجتمع کنند چند شب بود سروضداشون نمیذاشت بخوابم ....
اعصاب خوردی امشب م نذاشت دیگه تحمل کنم 
زنگ زدم 137 و شکایت کردم!!! چه معنی داره اخه ساعت 3 نصف شب لودر و کامیون تو میدون کار کنه اونم تو منطقه کااااااااااااااااملا مسکونی!! 
خدا بخیر کنه فردا رو !!
عین بولدوزر میخوام جمع کنم همه رو :)))))))
ازین بالکن های ساختمون دانشکده اومده بودم بیرون و عکس میگرفتم از منظره،
منتظرِ سمانه بودم که از سالن امتحان بیاد بیرون
اون لحظاتی که داشتم عکس میگرفتم به اون هم فکر میکردم، منظره تکراری بود و ناجذاب، به حرفای دیشبش فکر میکردم و عکس میگرفتم، میگفت آخه دانشگاه چه قشنگی‌ای داره که اینقد ازش عکس میگیری، میگفتم دوس دارم، بش گفتم دانشگاه رو از خونمون بیشتر دوست دارم بهش گفتم دانشگاه برام مثله مدرسه هاگوارتزه واسه هری پاتر، بش گفتم شاید علته ای
خب میشه گفت کسی که شاید بهش واقعا 99% اعتماد رو دارم همین V دوست داشتنیه (هرچند واقعا اعتماد حتی به چشمات هم این روزا کار اشتباهیه). یادمه درست سال ها پیش تو یه ساختمون کنار خونه فعلیمون دیدمش؛ V بسیار مهربون و دوست داشتنی به نظر میرسید و کم کم ما با هم آشنا شدیم. ما آشنا بودیم و هر سال که میگذشت آشنایی ما بیشتر میشد.
ادامه مطلب
سلام عمر بابا
۲۲ برای شب نیمه شعبان بود هنوز تو درفت گوشیمه. ان‌شالله بهترش کنم ویرایشش کنم برات می‌فرستم.
 
اما خوشگل دخترم امروز به روایتی تولد خانم حضرت رقیه‌ سلام‌ الله علیها است. احتمالا بارها تو این چند سال از من و مادرت خواهی شنید که: منِ بابات همه‌ی همه‌ی زندگیمو هر چی دارم و ندارم رو از این خانم و عموشون دارم.
کاش بشه که تا وقتی بزرگ می‌شی زمین خودمونو بخریم ساختمون خودمونو طراحی کنیم، حسینیه‌ای که دلم می‌خواد رو بزنم و براشون م
همسایه های قبلی مون رفتند و همسایه های جدید اومدند. 
هر دو همسایه جدید به فاصله یک هفته اسباب کشی کردند. 
هر دو همسایه جدید صاحب خانه هستند یعنی مستاجر نیستند!!! 
هر دو همسایه جدید از وقتی اومدند مخل آسایش و ارامش اپارتمان ما هستند!! 
هر دو همسایه جدید خیلی رو اعصابن! 
داستان از این قراره که:
ساختمون ما تا قبل اومدن این دو خانواده بسیاااااااااااااااااااااار اروم بود اونقد اروم که فقط از چراغ روشن و خاموش ساختمون میشد فهمید کسی خونه هست یا نه! 
پنج سالم بود، شایدم شیش. عید بود. نکمک بودیم. من بودم، فافا بود، عین بود، دخترعمه بود، پسرعمو بود و داییِ عین. همه لباسای نو پوشیده بودیم. حوصله‌مون سر رفت. گفتیم چی کار کنیم؟ نمی‌دونم ایده‌ش اول به ذهن کی رسید، اما تصمیم گرفتیم بریم مدرسه بچگی بابااینا. همه قبول کردن. از خونه تا اونجا، دو دقیقه هم راه نبود، اما وقتی رسیدیم دیدیم که در حیاط قفله. دایی عین قلاب گرفت، پسرعمو رفت نشست رو دیوار و دونه دونه ما رو گرفت و گذاشت اون‌ور. رفتیم تو. عین م
سه روزه طبقه اول ساختمون که یک سال بود خالی مونده بود مستاجر دار شده خیلی سروصدا دارن 
صبح ها برای نماز بیدار میشم صدای خوندن یه پرنده ای از حیاطشون میاد نمیدونم بلبله قناریه 
چیه اما مدام میخونه کله سحر -ساعت نه تا ده - چهار تا پنج - هفت تا نه 
الودگی صوتی قشنگیه 
یاد طوطی بابابزرگم افتادم
برای تولدش نوه های پسر پول جمع کرده بودن یه طوطی جیغ جیغو براش گرفته بودن
اولا دوستش نداشت اما کم کم بهش عادت کرد اسمشو گذاشت نیوان به کردی ما یعنی پهلوان:))
سیستم گرمایشی و موتور خونه ی ساختمون دیوونه شده امروز ...
خونه یخ بسته ...به این سرما و برف!
تعمیرکار روز جمعه ای اومد و گفت باید فردا رو هم کار کنه تا درست شه....
منم که اتاقم تو حیاطه و بخاری دارم...
قراره امشب اتاقمو اجاره بدم به داداش سرما خورده ...۲۰۰ دلار!
والا...
....البته
میگه اگه ۲۰۰ دلار داشتم منت تو و اتاق نم کشیده ات رو نمیکشیدم ...میرفتم هتل!!!خخخخ
میگم نامرد حداقل ۲۰۰ هزار‌ تومن بده...اتاقمو دارم میدم بهت خودم آواره میشم...میگه تو بگو ۲۰۰ تا ت
امیر
میگویم:« این ساختمون رو میبینی؟یک کتاب فروشی توی طبقه دومش هست که کتاب های فارسی هم داره. یادت باشه حتما اینجا بیایم.».برمیگردم تا ببینم دلیل سکوتش چیست ،که خشکم میزند: پشت سر من نیست. به اطراف نگاه میکنم:توی پیاده رو نیست. از پله های ایستگاه زیرزمینی بالا نمی اید. نیست. هیچ جایی نیست.
ادامه مطلب
با نامه ی تغییر خوابگاهم موافقت شد 
و کلا ساختمون خوابگاه تغییر میکنه و میرم ی خوابگاه بهتره 
خیلی احتمالش کم بود این خوابگاه بهم بدن ولی خوب ی بارم شانس در خونمون زد 
ولی. .. 
با عشق جدید میم هم خوابگاهی میشم
خدا؟ 
توام؟
من ب اندازه کافی اینو تو دانشکده میبینم اذیت میشم 
حالا دقیق باید بی افتم خوابگاه اون؟
نمیدونم واقعا حکمتت چیه؟ این که میخوای قوی تر شم ؟ بخدا ب اندازه کافی قوی شدم
این ک میخوای دق کنم همش؟
یا شایدم میخوای ی جور دیگ ورق برگرد
چه همه زندگی در حال شروع و انجام و پایانه در همین لحظه که من اینجایم، دیروز صدای لا اله الا الله گویان تشییع یه بنده ی خدا از پشت پنجره ی خونه می اومد، همون لحظه از پشت پنجره ی آشپزخونه صدای دعوای زوج همسایه که توی ساختمون عقبی هستن به گوش می رسید، صدای طفل معصوم هم توی خونه پیچیده بود، صددانه یاقوت دسته به دسته...دیروز دوستم هم مادر شد، چیزی حدود دوسال پیش من رفتم دم مرگ... زان پیشتر که عالم فانی شود خراب، مارا ز جام باده ی گلگون خراب کن...
به معنای واقعی کلمه الان زندگیم همین وضعیت قمر در عقربو داره ! 
امتحانا ... ساختمون ... کار ... بورس ... ازدواج
بازم خداروشکر که زندگی جریان داره ... سختی ها تموم میشن و یک روزی به همه این روزا میخندم ... 
تقریبا این ترم دارم مشروط میشم :-/ 
درسته کم درس میخونم( اصلا نمیخونم) و حجم و سطح درسا خیلی زیاد شده اما تمرکزمم خیلی کم شده !
قبلا شب امتحانی میخوندم ۱۴ میشدم 
الان دو سه روز مونده به امتحان میخونم و ۱۰ و کمتر میشم -_- 
+ نوشته بود کسیو داری که موقع سختی
مجددا قراره انصراف بدم از خیلی چیزا... خدایا!میشه یه کم... فقط یه کم آدم باشم این دفه؟!
.
بیخبر از همه عالم که میگن منم، من!
.
امروز همه ی کلاسای عملیمو دوباره از اول چیدم! -_-
همه باهم تداخل داشتن! این هفته استاد فیزیو واسم غیبت رد کرده درحالی که من توو آزمایشگاه انگل بودم! :|
هفته ی عجیبی بود اصن!
هشت صب تا هشت شب کلاس!
قرار بود یه پست تبریک تولد هم بنویسم ولی نشد
رایاناااااا از همینجا نونا بهت تولدتو تبریک میگه ^_^
امیدوارم هرروزت بهتر از هرروز باشه
.
هو سمیع
.
#قسمت_چهاردهم
.
با تمام این وجود من خوشحال بودم
یکی از چمدون ها و کارتن رو روی موتور بست و اون یه چمدون دیگه رو هم من می تونستم بلندش کنم ساعت چهار بود که رسیدم داخل روستا جلوی در خانه بهداشت
ساختمون خوبی بود
ادامه مطلب
سلام علیکم:)
یک عدد نوستال...ییده هستم:))) این چندروز خیلی خیییییییییلی گرمه در حد جهنم، استانهایی غیر از جنوب بیان بگن گرمه کره خورشید میکنم توی حلقشون والا.
خونه جدید رو دارن رنگ امیزی میکنن، انتخاب رنگ از بنده بوده که با ترس ولرز از خواهر و غرغرهاش من انتخاب کردم البته خودش به من سپرده بود ولی واقعا ادمیه که حق انتخاب میده بهت بعدش بهت غر میزنه میگه این فلان اونش فلان خوب یکی نیس بهش بگه خودت انتخاب کن خواهر عزیز. برا همه چی همینه ها.
دیگه من ا
 توی ساختمون نیمه متروک یه کارخونه قدیمی بین یه دستگاه بزرگ و دیوار پنهان شده بودم، خیس و کثیف. پاهام درد گرفته بود و پشتم به دیوار خشن کشیده می‌شد. بند انگشت‌هام درد گرفته بود اما نمی‌تونستم از فشار روی اسلحه‌ی دستم کم کنم، نمی‌تونستم ثانیه‌ای از خودم جداش کنم. سقف کارخونه بعضی‌ جاها ریخته بود و با ایرانیت و پلاستیک سوراخ ها رو پوشونده بودن. بارون محکم روی اون‌ها می‌خورد و گاهی قطره‌های درشت آب از فاصله‌ی زیاد روی فلز زنگ زده‌ی ماشی
در دوران خماری بسر میبرم!
تا وقتی وای فای وصل بود راحت وصل میشدم و تو اینستا میچرخیدم تو نت سرچ میکردم با فراغ بال... هعیییی حالا از ۵شنبه پیش ک اسباب کشون کردیم تازه اینجا فهمیدیم سیمای تلفن و قطع کردن و دیگه ام وصل نکردن و من هر روز دست ب دامن مخابراتم بلکه این ذلیل مرده ها بیان سیم کشی کنن... ازونجا که نت همراه هم بسیار خوب و شریف!!!!! تشریف دارن نمیشه روش حسابی باز کرد
و چقدر این دوران سخته!
البته که جستجوهای من در راستای کسب علم و دانش بوده و هست
بیدار شو، بارون بند اومده، حرفای ما سبز که بشه از دل سرما میاد بیرون، یک بار خواب دیدم برف نشسته رو دنیا، از پله های سنگی بالا رفتم انگار لندن بود قرن 18، ساختمانهای بدقواره نوک تیز قدیمی، همون معماری پر از تفاخر که یقه های آهار خورده و کتهای بلند و لباس های ویکتوریا رو یادت میاره. سنگفرش خیابون برف بود. تو طبقه بالای یک ساختمون بین قفسه های چوبی و بلند کتابخونه چرخ میزدی، اینقدر غرق خوندن بودی که متوجه من نشدی. صدات کردم و صدام توی مه سرد نشست
باید در نهایت تاسف و تاثر اعلام کنم همسایه ی محبوبم رفت.تعطیلات که من نبودم اونا رفتن!
از حاضر نبودن جاکفشی دم در فهمیدم
نمیدونم کجای این شهر باید دنبالش بگردم دیگه!
فقط کاش وسیله هاشونو از آسانسور نمیبردن که الان دهن ما سرویس شه!
لامصب تو خودت مدیر ساختمون بودی که!
توچرا!
یاخدا!
جمعه شب برگشتم خونه
حال گلِ تو گلدونا خیلی خوب بود
باقرمیگه چون ۱۷ روز نبودم که بخوام‌هر شب یه لیتر آب خالی کنم پاشون!
غربت خونه نگرفتتم چونکه مامانمو با خودم‌اورده
همسایه عوضی طبقه پایین واحدهای دیگه رو علیه ما شورونده که آره! اینا دوتا ماشین دارن باید 80 تومن ماهیانه به شارژشون اضافه کنن. شنیدم که داره با زن همسایه بغلی حرف میزنه که آره شما هم تو جلسه مطرح کنین. مامان و بابا خونه نبودن. از عصبانیت داشتم کف و خون قاطی میکردم. به خاطر همون مسئله بی اعصابی و کم تحملی این روزهام، پریدم بیرون حتی نفهمیدم روسری هم نپوشیدم. رفتم بیرون واحد داد زدم گفتم فلانی! مشکلی با ما داری بیا با خودمون حرف بزن. یه کم جا خورده
+ پیروزم پنج شنبه 5 صبح در حالیکه من از خستگی بیهوش شده بودم ، رفت فرودگاه که بره شهرشون و 9 صبح درحالیکه من همچنان از شدت خستگی بیهوش بودم، رسید :( من کل 5 شنبه و جمعه رو رفته بودم توی راه پله ساختمون گل نرگس. ( یه ساختمونه که بین دو تا مجتمع خوابگاهمونه و طبقه هم کف اش یه سالنه که بهش میگن سوله و بچه ها تابستون وسایلشونو میذارن اونجا تا ترم مهر شروع شه .  گاهی هم جشن و مولودی گرفتن اونجا. طبقه اولش بوفه ست و اتاق انتشارات خوابگاه و سرپرستی یکی از هم
با خودم می‌گم لابد آدم‌های چاق یا خوش‌اشتها آدم‌های شادتری هستن، یا مثلاً با خودشون مهربون‌ترن؛ مثلاً همین‌طور که دو تا کلوچه و لیوان چای‌شون جلوشونه و از پنجره بیرون رو می‌بینن، وقتی نگاه‌شون خیره می‌مونه به دود دودکش ساختمون روبه‌رو و با خودشون می‌گن، ببین چه سوزی داره دلش که تو این برف و سرما هنوز داغی‌اش رو داره، آره شاید تو همین حالت یه‌سری گفته‌ها و نگفته‌ها، دیده‌ها و ندیده‌ها، شنیده‌ها و نشنیده‌ها هم تو سرشون بالا‌پا
سه شنبه اسباب کشی  کردیم  خونه جدید طبقه ۴ یه ساختمان تو یه خیابون. چی نوشتم من
همه خونه ها تو طبقه یه ساختمون تو یه خیابون هستن 
الان هم خیلی خسته ام و فردا هم کلاس دارم و دوشنبه هم امتحان دارم و من لای جزوه هامو باز نکردم جزوه هامو ننوشتم که لاشون باز کنم.
و اما پایان نامه ام که  فرستادم برا استاد دو هفته قبل و فرمودن که اصلاحیات انجام بدم قراره باز این یکشنبه براشون بفرستم خونه جدید فعلا وضعیت اینترنتش مشخص نیست.
دوستی دارم بنام اسماعیل، خدا رحمت کنه یه دومادی داشتن بنام مصطفی که دقیقا جلو خونه اسماعیل اینا یه زمین خرید که جلو خونه پدرزن ساختمون بسازه. پدرزن هم که بازنشسته و ماشاالله حسابی فعال خیلی از کارای خونه رو انجام می داد چون داماد درگیر کارای خودش بود.
دوران مجرّدی خیلی شدید با اسماعیل رفت و آمد داشتم و وقتی می رفتم دم درشون، خیلی وقت ها با بابای اسماعیل هم که تو زمین روبرو بود و داشت به سیمان آب می داد و یا کارای دیگه انجام می داد روبرو می شدم
باید در نهایت تاسف و تاثر اعلام کنم همسایه ی محبوبم رفت.تعطیلات که من نبودم اونا رفتن!
از حاضر نبودن جاکفشی دم در فهمیدم
نمیدونم کجای این شهر باید دنبالش بگردم دیگه!
فقط کاش وسیله هاشونو از آسانسور نمیبردن که الان دهن ما سرویس شه!
لامصب تو خودت مدیر ساختمون بودی که!
توچرا!
یاخدا!
جمعه شب برگشتم خونه
حال گلِ تو گلدونا خیلی خوب بود
باقرمیگه چون ۱۷ روز نبودم که بخوام‌هر شب یه لیتر آب خالی کنم پاشون!
غربت خونه نگرفتتم چونکه مامانمو با خودم‌اورده
معنیِ "مُغلَق" رو می دونی؟!. یعنی "سربسته و نامفهوم". مثل حالِ من مثلِ تو. اصلاً الانه یجوری شده که حال اکثریت شبیه هم شده. دارم دیوونه می شم. می دونم. مغزم پوکیده می دونم. امروز و دیروز و روزای پیشم خیلی شبیه همن. خیلی. اینکه راکد شدیم و با راکد و مزخرف بودنمون داریم روی  زندگی اطرافیانمون هم تأثیر می زاریم. خودم یه موجود مزخرف شدم. فارغ التحصیل شدم و مزخرف. اصلاً دلم می خواد روی دیوار اتاق و خونه و ساختمون بنویسم "مزخرف" گندت بزنن دخترۀ مزخرف که هی
دیروز که داشتم میرفتم برای نوروفیدبک دو تا از همکارام منو دیدن که دارم از پله های ساختمون میرم بالا .تابلوی ساختمان شامل عبارت هایی مثل روانپزشک .متخصص اعصاب و روان مشاوره ازدواج و س ک س تراپه و در کنارش درمان تخصصی میگرن و سر درد...
با اینکه سالهاست مشاوره میرم و یه عده ای هم میدونن که مشاوره میرم اما دوس نداشتم همکارام ببینن دارم میرم تو این ساختمون...
دیروز به دکتره میگم به نظرتون صداقت جواب میده؟ بگم برای میگرنم میام؟ سر بسرم میزاره و میگه
The blood moon is on the rise
می دونی ماه خون‌آلود چیه؟
 
می‌دونی فرق ماه خونی با چشم‌های تو چیه؟ توی اون لحظه که توی کمرت سرما را حس می‌کنی توی اون لحظه که سیاهی شب را با قلبت درک می‌کنی یه دفعه می‌بینی توی آسمان تیره‌ای که هیچی نیست، توی آسمانی که فقط پوچی سیاهی درون تهی بودن را داره بهت القا می‌کنه کاسه‌ای خون در آسمان بلند می‌شه و چشم‌های همه را به خودش خیره می‌کنه. اما چشم‌های تو... چشم‌هایم تو برعکس‌اند. وقتی پلک‌هات را از روی هم بر‌می‌دار
دیروز اینجا طوفان شدید و گردو خاک شد و بعد هم یکم بارون اومد. تو کانال هواشناسی خوندم که ییلاقات طوفان شدیدتر داشتن.من همین جمعه چند تا درخت تازه کاشته بودم فکر کنم با این طوفان مثل دفعه پیش همشون از ریشه در اومدن:|تو سطح شهر هم خیلی از درختای خیلی بزرگ شکسته بودن.حیف:(
 
دیروز اول شیفتم یهو لینک قطع شد.کابل اینا رو چک کردم مشکلی نداشت.همسر هم هنوز نیومده بود که بره کابل های تلفن بیرون ساختمون رو چک کنه. با نت گوشی هم نمی تونیم برای دورکاری وصل ب
یک ساختمون بدون ستون و فندانسیون خوب مقاومت لازم را ندارد و لازمه ی یک تشک خوب فنر های مقاوم و مستحکم برا پشتیبانی از وزن شماست.
با هم مراحل ساخت فنر برای یک تشک خوب را بررسی میکنیم:
۱.انتخاب مفتول برای ساخت فنر ها که خیلی مهمه پر کربن باشند تا فنرها مقاومت بالایی در برابر وزن های سنگین داشته باشند.
۲.مفتول ها توسط دستگاه فنر زنی تبدیل به فنر میشوند.
۳.فنر ها توسط مفتول دیگری با قطر کمتر به هم متصل و بافته مشوند.
۴.قاب فلزی با قطر بالا دور اسکلت ف
قبلنا معتقد بودم برف غمای دلمونو دفن می‌کنه. اما الان می‌گم که وقتی ساختمون غم دلت تبدیل به یه برج n طبقه شده دیگه از برفم کاری ساخته نیست. اون واسه زمانی بود که غم یه زیرزمین تو مناطق زاغه نشین دل بود نه حالا که واسه خودش شوکت و مکنت دست و پا کرده.
 
 
+انقدر که تو این چند ماه اخیر دربارهٔ غم اینجا نوشتم  کهیر زدم. می‌دونید من نمی‌تونم اتفاقات خوب و خوشحال‌کننده رو خوب تعریف کنم. یعنی حس می‌کنم  نمی‌تونم حق مطلبو ادا کنم. اما تا دلتون بخواد
قبلنا معتقد بودم برف غمای دلمونو دفن می‌کنه. اما الان می‌گم که وقتی ساختمون غم دلت تبدیل به یه برج n طبقه شده دیگه از برفم کاری ساخته نیست. اون واسه زمانی بود که غم یه زیرزمین تو مناطق زاغه نشین دل بود نه حالا که واسه خودش شوکت و مکنت دست و پا کرده.
 
 
+انقدر که تو این چند ماه اخیر دربارهٔ غم اینجا نوشتم  کهیر زدم. می‌دونید من نمی‌تونم اتفاقات خوب و خوشحال‌کننده رو خوب تعریف کنم. یعنی حس می‌کنم  نمی‌تونم حق مطلبو ادا کنم. اما تا دلتون بخواد
یه دشت بزرگ که سایه های درختهای پراکنده ی اون جایی برای تزریق حس آرامش به وجود اووردن ؛ هوا آفتابیه و یه نسیم خنک ، روح و جسم رو نوازش میده و دلیلی میشه برای نواختنِ موسیقی زندگی با اجرای چمن ها و درختها ،
صدای جریانِ یه جوی تقریبا باریک آب پس زمینه ی این موسیقی رو میسازه و دمای آبش نشون میده حاصل آب شدن برفهای کوه های بالادسته و با یخ بودنش یادآوری میکنه دستِ گرمِ خورشید رو
دراز میکشم رو چمنها و دستام رو باز میکنم و با سلول به سلول وجودم ، رطوب
پنج روزه که هم اتاقی هام رفتن خونه هاشون و من خوابگاه موندم چون هم راهم دوره هم اینکه میدونستم اگر بعد از دو ماه برم خونه اونقدر همه چیز تازه هست و اونقدر دلم تنگ شده که درس نخونم! لذا تصمیمم بر این شد که همینجا بمونم و منم که عاشق داشتن فضای خصوصی ... این روزا دارم از تنهاییم توی اتاق لذت فراوان میبرم!یه چیزی هم که کشف کردم اینه که خوابگاهمون علاوه بر اتاق دونفره ، اتاق یک نفره هم داره.یعنی ممکنه به بچه های لیسانس هم تعلق بگیره؟! آخه دختری که من
تولد ۱۸ سالگیمو فراموش نمی کنم. نه بخاطر اینکه خانوادم سورپرایزم کردن و کلی کادو و کیک و فلان داشتم. چون اون روز توی کتابخونه ی سرد محل کار مامانم نشسته بودم، ۱۲ ساعت برنامه داشتم و چندین ساعتشو به کتاب تاریخ شناسی نگاه می کردم و بیشتر متنفر می شدم و نمی تونستم کلمه ای رو توی مغزم فرو کنم. چون دانشجویی کنارم نشسته بود که با تمام قوا داشت حال منو با صداهایی که از خودش در میاورد بهم می زد. چون من از محیط سرد و سفید ساختمون محل کار مامانم بیزارم و ت
بچه ها چکار می کنید
لطفا از اوضاع احوالتون بگید
تو شهر های شما چه خبره؟؟
من باید برم برای خونه خرید کنم از سوپر
ولی بیرون نرفتم هنوز
خیلی مواظب خودتون باشید
من این هفته دانشگاه نمیرم
 
 
پ.ن: خاله اولی چند روزه نذاشته بچه ها بیرون برن
دیروز زنگ زد به مامان
خاله جان گفتن که تا جایی که می تونید خرید مواد غذایی باز انجام ندید
مثلا نان و.. 
کنسرو و بیسکوییت و مواد غذایی بسته بندی منصرف کنید
حتی گفته بودن از آسانسور استفاده نکنید تو ساختمون
 
پ.ن: تا
ساندکلادو واز میکنم تو کامپیوتر، ساند کلا دایره المعارف غمه، یه آهنگایی توش پیدا میشه که هیچی. از شانس بدم، آهنگی میاد که توش میخونه دسِ چشات دِلِی دِلِی شعر یادُم رفت، تو موهات دست، دلی دلی شعر یادم رفت، مییُم تا نزدیکِ لبات، دلی شعر یادم رفت، آخ به قربونِ چشات و من اینجا قفل میکنم، که شاعر گویی توصیفی بیش از حد از درون من کرده. بگذریم. خونواده‌ی والدم داره به شکلِ داغونی به سمت اضمحلال میره، یه ساختمون آتیش گرفته که هر لحظه انتظارِ سقوطش
امروز خودم رو در تصویر فروریخته ی ساختمان پلاسکو دیدم. همان ساختمان بلند و بزرگی که در خودش فرو ریخت. خیلی چیزها در من مرده اند، همانطور که در پلاسکو. خیلی چیزها از دست رفته اند. و زندگی کردن در وجودی مثل این خیلی سخت هست. برای همین نمی تونم هیچ حرکتی بکنم. چه طور میشه از این ویرانه بیرون اومد.
اگه بخوام از همون استعاره ی پلاسکو استفاده کنم، از اون گذشته ی ویران شده، شاید اول چند تا چیزی که بشه با خود به آینده برد رو بیرون کشید. بعد اون ویرانه رو
1
من هر موقع با علی می رم بیرون کلی خوش بهم می گذره و کلی ک* کلک در میاریم ولی همیشه یه زمانی توی اون بازه حواسم جمع می شه و عمیقن احساس ناراحتی منو فرا می گیره. اینکه زندگیم فاقد معنا و هدف مشخصه. هرکی منو می بینه فکر می کنه احمقم که اپلای نکردم. یه عده دیگشون میگن احمقی که نه تنها اپلای نکردی که پنج ساله کردی ولی من این حس رو ندارم. اپلای برای من صورت مساله رو تغییر نمی داد. اپلای کردن سخت نبود. تافل می خواست و تمام. هیچ چیز دیگه ای نمی خواست ولی من
جهت اطاعت زن از مرد
اگه زنی از شوهر خود اطاعت نمیکنه و به قول معروف تمکین نداره ، از این طلسم استفاده کنه.
این طلسم رو مطابق با تصویر دقیقا به همین صورت با جوهر روحانی و در ساعت سعد بر روی کاغذ سفید بدون خط بنویس و وقتی نوشتی قشنگ تا بزن و بالای درب ورودی ساختمون محل زندگی آویزان کن .
اثر آن از وقتی خانم برای اولین بار از آن درب عبور ‌کنه شروع میشه .
جهت سرکتاب به لینک سرکتاب مراجعه شود و سرکتاب کبیر رایگان نیست
در زیر طلسم به جای فلانه بنت فلانه
سر مزارش ایستاده بودم و به عکس روی سنگ قبرش نگاه میکردم.. 
چه جوون رعنا و خوش سیمایی
چشمم افتاد به دختری که روبروم بود
شما از بستگانشون هستید؟
من خواهرش هستم
چشمام برق زد^_^
سعی کردم بهش نشون بدم چقدر خوشحالم! (خیلی تابلو بود البته) 
کلی باهم صحبت کردیم و شماره همراهش و گرفتم و برگشتم خونه
انگار اون روز من و خواهرش و کشونده بود سر مزارش تا باهم رفیقمون کنه... 
بهم دستور سرکشی داده بودن
با بچه های گروه صحبت کردیم و همه نظر هاشون و گفتن قرار شد به خا
امروز چهارم شهریوره و جشن پدر به نوعی توی ایران باستان ماهم دیشب واسه بابا جشن گرفتیم نه برای ایران باستان و این داستان‌ها نه! تولدش بود آخه
برا تولد من و آبجی کیک خریده بود و منم به جبران براش کیک خریدم ،قرار بود سورپرایز بشه که آخر شب شوهرم بهم گفت عصر رفته بوده برا کارگرای ساختمون ساندویچ بخره که تو ساندویچی بابام رو دیده که اونم اومده بود برا کارگرای سمپاشیش ساندویچ بخره!!(از شانس گه من ) و اونجا میگه میخوان براتون کیک بخرن به مناسبت تولد
بعد از نمایشگاه کتاب :
کتابی که مستر شین بهم هدیه داده رو میخونم ، کتاب پر از متن ها و شعر های عاشقانه ست ، متن
های کتاب تماما با عبارت : محبوب من ، شروع میشن ، دائما در تلاشم که تصور کنم مستر این کتابو
بدون پیش زمینه خریده و از محتواش بی اطلاع بوده ...
دیروز رفتم کارگاه شعر ، همراه یکی از همکلاسهای دانشگاهم، یه دختر معمولی که من رابطه ی
خیلی معمولی باهاش دارم ، چیز زیادی ازش نمیدونم و اونم همینطور، اینم اضافه کنم که محل
برگزاری جلسات کارگاه شعر
مامان رفتن بیرون برای خرید. چند دقیقه بعد یکی در خونه (و نه حیاط) رو زد. فهمیدم خانم همسایه است، چون کس دیگه‌ای تو ساختمون نبود. رفتم دم در. همسایه رو خیلی خیلی به ندرت می‌بینم که اونم وقتیه که بیرونم. سلام کردیم و بعد یک نگاه طولانی سرتاپایی بهم انداخت که واقعا می‌خواستم خودمم همون‌جا به ظاهرم یک نگاه بندازم، که نکنه که شلخته یا کثیف باشه سر و وضعم! بعد با همون خنده‌ی همیشگیش گفت میشه یه فرچه بدین؟ فرچه رو بهش دادم و رفت.
چند دقیقه بعد صدای چ
 دیشب رفتم که بخوابم و یادم اومد که امروز تعطیله...
و چنین شد که تا لنگ ظهر خوابیدم و عصر رفتم به سمت کشف جدید....
فروشگاه های خیابان پنجم منهتن....
نمیتونم بگم uniqlo چه قدر بزرگ بود و البته گرون به نظرم...
همه برندهای خفن ارایشی و بهداشتی و کیف و اکسسوری...
دم در نگهبانهای سیاه پوست قد بلند....
درو باز میکردن و با کلی لبخند میفرستادنت تو...
اونجا هم پر از ادمای گنده و تعداد کمی فروشنده زن...
به اقاهه گفتم میشه اون گکیف گوچی رو ببینم!
حتی بلد نبودم درش رو با
یه وقتایی ذهن آدم خالیه خالیه
الان ازون وقتامه
هیچی تو ذهنم نیس که درگیرش باشم
ن ب پایان نامه فکر میکنم
ن به آموزش های فشردم
نه کار
نه درس
نه خانواده
و نه حتی ....
خالی خالی
دوس دارم فقط به شب فکر کنم
سکوت قشنگش که با صدای ساعت کوچیک مرضیه شکسته میشه
تاریکی محضش که با نور تیر چراغ برگ خدشه دار شده
و آرامش قشنگش که هیچکس نمیتونه ازم بگیره امشب
+ برم باتریشو دربیارم؟
+ دلم میخواست بالای پشت بوم باشم الان و رو به آسمون دراز کشیده باشم و ستاره هارو بشم
یه وقتایی ذهن آدم خالیه خالیه
الان ازون وقتامه
هیچی تو ذهنم نیس که درگیرش باشم
ن ب پایان نامه فکر میکنم
ن به آموزش های فشردم
نه کار
نه درس
نه خانواده
و نه حتی ....
خالی خالی
دوس دارم فقط به شب فکر کنم
سکوت قشنگش که با صدای ساعت کوچیک مرضیه شکسته میشه
تاریکی محضش که با نور تیر چراغ برگ خدشه دار شده
و آرامش قشنگش که هیچکس نمیتونه ازم بگیره امشب
+ برم باتریشو دربیارم؟
+ دلم میخواست بالای پشت بوم باشم الان و رو به آسمون دراز کشیده باشم و ستاره هارو بشم
نمی دونم بعضیا چرا همیشه طلب کارن. انگار که تنها آدم روی زمین اونان، بقیه رو هم هیچی حسابشون نمی کنن. این که هیچی حساب نکنن به درک و چه بهتر ولی طلب کاریشون مغز آدمو به درد میاره. البته آدم اون شکلی باشه خودش راحتتره ها، ولی پدر بقیه رو درمیاره.
نمی دونم چرا به این فکر نمی کنیم که همگی مث همیم. حق تحقیر کردن بقیه رو نداریم. هیچ کدوممون اونقدر خاص نیستیم. معمولیم مث هم دیگه. اگه موقعیت های اجتماعیمونم فرق میکنه دلیل بر این نمیشه که از بقیه بهتریم.
امشب بعد از کلاسم، خسته و غمگین رفتم اون ساختمون که با رئیس درمورد موضوعی حرف بزنم. نمی‌دونستم کدوم طبقه‌ست. جست و جو رو از طبقه‌ی اول شروع کردم. پامو که گذاشتم داخل، دخترای ترم قبلمو دیدم. با خوشحالی پریدن سمتم و بغلم کردن. بقیه هم دونه دونه از کلاس بیرون اومدن و چسبیدن بهم. داشتن رسما منو می‌زدن زمین:)) هی می‌گفتن تیچر توروخدا بیاین تو کلاس ما. هی می‌گفتم بابا I can't. والا، کلاس مردمه خب:)) معلمشون میومد می‌دید جالب نبود دیگه. در همین کشمکش بو
۱. زهرا رو دیدم و دوتایی عملیات نجات بچه پیشولو انجام دادیم [بچه گربه رو یکی دست زده بود بوی آدم گرفته بود مادرش دیگه نمیخواستش نه بش نزدیک میشد نه شیر میداد بقیه گربه ها ام میزدنش از ترسش و سرما رفته بود تو جرزای یه ماشین قایم شده بود گیر کرده بود .. خداروشکر یکی ازین کارگرای افغانی ساختمون سازی اون گلگیر ماشینو از تو یه تیکشو کند و این بچه درومد بیرون ولی نمذاش بش نزدیک شی فش فش میکرد چنگ میزد دندون نشون میداد انق زده بودنش .. دیگه بعد یکم بازی
بخش اول:
 
چند روز پیش، راننده ای که من رو به محل کارم میبره خواب مونده بود، چون از کرج باید میمومد خیلی طول کشید، منم ترجیح دادم دیگه بالا نرم و همون سرکوچه قدم بزنم تا بیاد؛ ساعت حدودای 6 صبح بود، یواش یواش کارگرهای کنار خیابون هم اومدن ... با هر قدمی که من میزدم اونها بیشتر مینشستن و چِشم چشم میکردن که یه ماشینی بیاد که ببرتشون سرکار ...
 
نیم ساعتی منتظر بودم، بالاخره راننده رسید و سوار شدم ولی اونها همچنان چشمشون به ماشینی بود که کارگر ساده
بچه بودم. شاید حدود 11 سالم بود. هر روز تابستونا برنامه این بود سر ساعت 5 همه بچه های محل تو کوچه همو ببینیم. هوای رشت به شکل وحشتناکی شرجیه و آدم کافیه یه جا وایسته تا بدون هیچ حرکتی شر شر عرق بریزه. یادمه تو اون اوج هوای گرم فوتبال بازی می کردیم. به قدری حال میداد و لذت بخش بود که حتی نمیتونید تصورش رو کنید.
هرکی مارو میدید میگفت این دیوانه ها دیگه کین تو این ساعت دارن دنبال یه توپ پلاستیکی میدوند. هیچ کس مارو درک نمیکرد. بازی ما تا پاسی از شب ادام
گزارشکار حالت جامد نوشتن اینجوریه که دقیقا میدونی آزمایش چیه و چی میخواد و دیتاهاتم کامله؛
ولی وقتی میای بنویسی باید 3-4 ساعت فقط توو اکسل کد بنویسی، جدول بکشی، نمودار بکشی، خطا حساب کنی... بعد تازه وسطاش ممکنه ببینی نمودارات شبیه چیزی که باید باشن نیستن و بدبخت بشی. مثل الان. :/
بعد تازه این همه زحمت بکشی، استاد از گروه شما خوشش نمیاد
سردرد و چشم‌درد و همهی اینا...
 
فردا هم برمیگردم. 
وقتایی مثل امروز که خسته‌ی کارم، احساس خوبی دارم.
 
------------
این پست شباهنگ جان رو که خوندم، قشنگ پرت شدم وسط خاطراتِ دبیرستانم! 
مدرسه ی ما توی ناحیه ای هست (دلم نمیاد از فعل ماضی استفاده کنم!) که تقریبا حومه ی شهر محسوب میشه. وقتی از زیرگذر بالا میای به یه کوچه ی خلوت و خیلی عریض می رسی که سمت راستش دبیرستان سمپاد پسرونه نبش کوچه است؛ طوری که در ورودیش توی خیابونه و باقیش توی کوچه. ساختمونش وسط سازه ودور تا دورش حیاط. بعد از اون یه فضا است که بین مدرسه ی ما و پسرونه مشترکه؛ شامل کتابخونه ی مرکزی، آمفی تئ
چند روزی بود که شیری که شلنگ ماشین لباسشویی رو بهش وصل کرده بودیم چکه میکرد و توی آشپزخونه آب جمع شده بود. من با خواهرم رفته بودم بیرون. وقتی اومدم تازه شب شده بود، رضا گفت اومدم شیرو ببندم که شکسته و آب فواره زده تو آشپزخونه، الانم فلکه آب رو بستم و زنگ زدم به تعمیرکار. منتظر تعمیر کار موندیم نیومد. زنگ زدیم که میخوایم بریم بیرون الان میای یا بعد از وقتی که اومدیم؟ گزینه ی دوم رو گفت. وقتی برگشتیم باز زنگ زدیم گفت گیرم. یه ساعت بعد باز زنگ زدیم
با کلی شور و شعف و ذوق و خوشحالی بلند شدم رفتم دانشگاه ، با کلی استرس بخاطر دیر رسیدن بدو بدو خودمو رسوندم انجمن بازی ، رفتم دم در کلاس ، یادم اومده استاد گفته بود وقتی دیر میاین از در پشتی بیاین ک تو فیلم نیوفتین ، رفتم در پشتی میبینم قفله، برگشتم در اصلی محکمممم دستگیره رو کشیدم بعد یه آقایی اومده میگه خانوم ! این درا قفل مرکزی داره ، برید ته سالن بگید براتون باز کنن. این جا بود ک به بی سروصدا بودن کلاس شک کردم ، رفتم میپرسم کلاس یونیتی کجاست ؟
احساس میکنم دارم جای اشتباه دنبالت میگردم . وسط جمعیت سلفی گیران جلوی ساختمون شهرداری که نورپردازی بدی داره و چندتا از لامپاش هم سوخته .
وسط جمعیتی که به قصد رسیدن قدم برمیدارن و هر چند متر تنه‌ای به این و اون میزنن .
دنبالتم توی مغازه هایی که کیفیت تابلوش از جنساش بیشتره .
توی دسته های سه چهار نفره‌ای دنبالتم که تقریبا آخرین باری که مقصدی برای خودشون تعیین کردن توی اپلیکیشن اسنپ بوده .
نباید دنبال کسی باشم که نور صفحه گوشی چهره‌ش و نشون مید
واقعا شیش سال شد که اسباب کشی کردیم اومدیم این خونه؟ باورم نمیشه! انگار همین دیروز بود که به اصرار مکرر من اومدیم این خونه... انگار همین دیروز بود که از اون خونه اومدیم این خونه... داشتیم تمیز میکردیم... کیف میکردیم از تجربه جدیدم... از اتاق دار شدنم. هنوز هیچی نیومده بود مبل تخت خواب فرش و... فقط اولاش خوب بود. یک سال دیگه هم بشه میشه هفت سال.... بابام که دیدم چندبار خواست خونمونو عوض کنه همین یک سالی گذشت ولی خب نشد... مامانم راضی نبود. واقعا که چی از
بالاخره دیشب بعد از سه هفته فاز اول پروژه رو انجام دادم. خیلی سخت نبود و میشد یه هفته‌ای هم انجامش داد اما تنبلی کردم و سه هفته طولش دادم. شاید به‌خاطر این باشه که چند وقت طولانی میشه کد نزدم. به هرحال، دیشب به مانا پیام دادم که متلب‌ش رو می‌خوام برای شروع فاز دوم پروژه. بعدش که فکر کردم فردا باید ۸صبح از خونه بزنم بیرون و این همه راه ُ برم تا دانشگاه پشیمون شدم که چرا دانلود نکردم.موقع خواب زمانبندی پروژه رو مرور میکردم و اینکه میتونم خوب تم
چند وقتی هست که نسبت به زلزله فوبیا پیدا کردم. با رفتن توی مکان‌های مختلف، ناخودآگاه راه‌های فرار و زنده موندن در زمان یه زلزله‌ی 9 ریشتری رو بررسی می‌کنم. کمال‌گرایی حتی برای تصور فجایع هم دست از سرم برنمی‌داره. فاصله‌م تا در خروجی چقدره؟ دویدن به سمت در خروج توی یه ساختمون چندطبقه چه فایده‌ای داره؟ مکان‌های امن ممکن کجاست؟ زیر میز کمرم به سمت بالا باشه یا بهتره کف زمین بخوابم و پاهام رو تکیه‌گاه میز کنم‌؟ پناه گرفتن زیر میز باعث نمی
اولش صدای آروم فرزانه بود که اومد تو کلاس و گفت آرش و پونه هم تو اون هواپیما بودن.
بعد لیست ایسنا بود که به امید "پیدا نکردنِ" این دو تا اسم و اسم‌های آشنای دیگه گشتم و همین که می‌خواستم به فرزانه بگم خبری ازشون نیست و خیالش راحت باشه، تو صفحه‌ی آخر، اسم‌هاشون به چشمم خورد.
بعد اسم اونا، همراه ۱۲ تا اسم دیگه بود که کانال دانشگاه اعلام کرد.
بعد دیدن استوری بچه‌های دانشکده بود و همون اسامی که هی تو استوری‌ها تکرار می‌شد.
بعد زمزمه‌های آدم‌ها
ارنج هایش را ستون میز و کف دستهایش را تکیه گاه لپ های گل انداخته اش کرده بود انگشت هایش از کناره ی گوش هایش به جنگل موهایش خزیده بودند هر از چند گاهی دسته ی موی نا همسانی به دور انان میپیچید و رها میشد موهای پرکلاغی اش به حدی چرب بودند که از  وقتی زیر افتاب راه میرفت سرش قدیس وار می درخشید جریان جاری احساسات در قلبش از چشمان ریز سیاه و گود رفته اش نشت میکرد اگر زیاد به او دقیق میشدی می توانستی لحظه به لحظه ی افکارش را بخوانی هرچند فکر بدرد بخو
سلااااام سلااااام سلااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که پریروز قرار بود سعید بیاد لوله کشی خونه نظر. آبادو انجام بده که شب قبلش زنگ زد که یه کاری دارم و فردا نمی تونم و پس فردا می یام ما هم دیگه بی خیال رفتن به اونجا شدیم و موندیم خونه!یه بارون یه ریزی هم می اومد که نگو شررررر شررررر ...بعد از اینکه صبونه رو خوردیم با گل پسر رفتیم و اول نون گرفتیم و بعدشم جلو یه مغازه حبوبات پیمان نگه داشت من رفتم لوبیا و عدس گرفتم با یه خرده ذر
کوچیک بودم، جمعه بود. 
شایدم نبود، یادم نیست.
بابام خونه نبود، یا مسافرت بود، یا سرکار. اینم یادم نیست.
مامانم خواست مارو ببره حرم، سر یک چیزی بهونه گرفتم و با لجبازی گفتم نمیاام.
مامانمم دست X رو گرفت و دوتایی خونه رو ترک کردن، پشیمون بودم از رفتارم، دلم بیرون رفتن رو میخواست، حرم رو میخواست. 
رفتم پنجره که رو به خیابون باز میشد رو به سختی باز کردم و داد زدم 
مامااااان! برگردین، منم میخوام بیاااااام.
و زدم زیر گریه.
ولی مامانم نبود.
بعد دقایقی
زمستون نود و یک وقتی تو میلیون ها خونه آپارتمانی یک شکل دنبال خونه جدید بودیم من عاشق اینجا شدم بخاطر حیاط بزرگش!!
اینجا رو گرفتیم نهایتا
خونه جدیدمون یه ساختمون خیلی بزرگ بود و طبیعتا خیلی بیشتر از تعداد معمول همسایه داشت
بهار نود و دو با اولین همسایه دوست شدیم یه خانوم خارجی که با شوهر ایرانیش و سه تا دخترش پونزده سالی می شد ایران زندگی میکردن.
اون سه تا خواهر کمکم کردن  ترسم از آب بریزه 
روزی که خواهر دوم منو پرت کرد تو آب ، من با لذت شیرجه
سلام دوستان 
من با یه مسئله ای رو به رو شدم نمیدونم باید چیکار بکنم یا اصلا کاری بکنم یا نه؟!
قضیه از این قراره که من تو آپارتمان زندکی میکنم. تو ساختمون ما یکی از طبقات یه دختر ۱۸ساله و یکی دیگه شون یه پسر ۲۲ ساله دارن که اینها با هم دوست هستن و خانواده پسر اطلاع دارن و به شدت مخالفن.
چون چند باری تو راه پله با هم دیدن شون و یه بار هم پدر پسر وقتی اومده خونه دیده که این دختر تو خونه شونه و به شدت عصبانی شده چندین بارم دیدن که وقتی دختر خانوم تنهاس
اولش برای این مطلب رمز گذاشتم ولی الان میبینم اگه یه تیکه ش رو حذف کنم موردی نداره. 
امروز از صبح تا شب مهمون داشتیم، حق میدم به خودم که درس نخوندم. میدونی یه چیزی امروز گفتم که بعدش خودم بهش فکر کردم و یه چیزی یادم اومد که یکم آینده رو برام روشن  کرد. اون چیز این بود؛‌ انجام دادن کاری از روی علاقه یعنی که اون کار رو میکنی چون دوست داری که بکنی، اما وقتی کاری رو برای هدفت انجام میدی خود اون کار رو الزاما دوست نداری اما انجامش میدی که به هدفت برس
#سهراب ۸ ماه کارمند #شرکت_نفت بود، همون روزهایی که دانشجوی #دانشکده_هنرهای_زیبا ی #دانشگاه_تهران بود. #مرگ_رنگ رو ۱۳۳۰ منتشر کرد، #زندگی_خواب_ها رو ۱۳۳۲. هندوستان و پاکستان و چین و ژاپن رفت و یه دوره ای توی مدرسه ی #هنرهای_زیبای_پاریس رشته ی #لیتوگرافی خوند. چین که بود #حکاکی_روی_چوب رو یاد گرفت و همون سالِ فارغ التحصیلی‌ش یه نمایشگاه از #نقاشی هاش برگزار کرد. کسی که تابلو چشم اندازش از روستا، همین اواخر توی یه حراجی بزرگ توی تهران ۵ میلیارد و ۱۰۰
به توضیح مختصری از ویژگیها، معایب و مزایای انواع نماها میپردازیم:
 
نمای کامپوزیت
 عایق صوت و حرارت نیست
از نظر اقتصادی به صرفه نیست
بخاطر نازک بودن آلومینیوم دوام زیادی نداره
سرعت اجرا بالاست
به دلیل کم بودن ورزن آلومینیوم بار مرده ساختمون کم تر میشه
در برابر آتش سوزی مقاوم
تنوع رنگ
 
 
 
 

نمای ساندویچ پانل 
 
 
عایق حرارتی و صوتی خوبیست
قیمت تام شده بالاست
سرعت اجرا بالا
رنگ ثابت و نیاز به شست و شو در درازمدت ندارد
ذرات معلق هوا را جذب نم
1. تو آسانسور بودیم یه دختر و پسر از شرکت بغلیمون هم بودن.. تو یکی از طبقات وقتی آسانسور باز شد نگهبان ساختمون جلوش وایساده بود.. دختره همچین بلند و با انرژی باهاش سلام و احوالپرسی کرد که منه ژولیده یهو از خواب پا شدم... یاد خودم افتادم روزگارانی که منم اینجوری بودم... پست هاش هم حتی هنوز تو وبلاگ هست..

2. نینی دار شدن بنظر من فقط از روی خودخواهی و سرگرمیه.. آدم ها بعداز مدتی که رابطه زناشوییشون بورینگ میشه به فکر یه تنوع میفتن، یه اسباب بازی گوگولی
امروز بالاخره کتابی که دو سال بود دنبالش می گشتم تا بخرم رو به طور اتفاقی پیدا کردم و خریدم. :)
بعد از این که توی حیاط دانشگاه از اتوبوس پیاده شدم و به طرف به ساختمون های دانشگاه می رفتم تا به کلاس شیمی عمومی 1 برسم یک هو غرفه ای رو دیدم که دقیقا جلوی دانشگاه بود و کتاب می فروخت اونم با 20 درصد تخفیف.در نتیجه کتاب "فقط پتی" رو خریدم. :)
خریدن یک کتاب چه قدر روحیه ی آدم رو شاد می کنه. :)
حیف که امشب به خاطر امتحان فیزیولوژی فردا نمی تونم این کتاب رو بخون
دیشب دلتون نخواد برا خودم ساندویچ سفارش دادم و نشستم فیلم دیدم ...
حدود ساعت ۱۱ و نیم بود ساندویچم اومد...
حدود یک ربع بعد باز آیفونم زنگ خورد دیدم کسی جلو دوربین نیست و برداشتم دیدم کسی جوابی نمیده...
اومدم نشستم به ادامه ی فیلم که مجددا آیفون زنگ خورد ‌...
جونم براتون بگه که ۶ بار این اتفاق تا ساعت ۱ افتاد...
تو ساختمونم هیچ کس نبود ، صاحب خونه ام اینا که روستا بودن و طبقه سومیام هنوز برنگشته بودن ...
در خونه ام رو باز کردم و رفتم در اصلی ورودی رو قف
دیروز صبح حاجی با ماشین اومد در انبار ، جلو انبار که یه درخت هست و سایه خوبی هم داره و زیر اون درخت ، یه ماشین پارک شده بود که حاجی ماشینش رو اونورتر پارک کرد و زیر سایه نبود !
خلاصه وقت نماز شد و تصمیم گرفتیم با آقا محمد و حاجی بریم مسجد ؛ حاجی از در انبار که اومد بیرون دید زیر درخت خالی شده و فرصت رو غنیمت شمرد برای این که ماشینش رو ببره زیر سایه .. برگشت داخل و سوئیچ ماشین رو آورد که ماشین رو ببره زیر سایه ی درخت ...
من و آقا محمد چون داشت اذون می گ
این خونه، نسبت به خونه قبلی، شکرخدا هفت هشت تا سروگردن بالاتره. 
از جمله این ویژگی ها، باغچه ی کوچیک و گلخونه ایِ حیاط پشتیه. دوسه تا درختچه ی کوچولو هم داخلش کاشتن. تو این یکی دوهفته ای که اومدیم، انقدر کار داشتم که فرصت نکردم درست و حسابی سر بزنم بهش. یکی دو روزه که کشفش کردم، سروته مونو بزنی حیاط پشتی پیدامون میکنی:)
 خیلی دنج و دوست داشتنی و باصفاست، گرچه خیلی کوچیک و جمع و جوره :) 
قصد کردم اگه خدا بخاد بذرِ سبزی بگیرم و خودمون رو در مصرفِ س
امشب ماه، تنگِ دلِ آسمون نبود اما من بی پروا وارد بهار خواب شدم
بهار خواب، هرگز برای من مکانی برای خواب نبوده
که بالعکس، باعث بیداری های زیادی در من شده؛
بهار خواب همیشه پناهگاهی بوده برای فرار از سرمای جانسوز اتاق
حتی وقتی حجمِ زمستون روی نقطه نقطه ی محیطِ خارج آوار شده
حتی وقتی خارج از اتاق قطبه و داخلش استوا
باز هم این بهار خواب بوده که من رو از خودم و سرمای درون و اطرافم نجات داده
 
عرض بهارخواب رو طی کردم. خودم و به نرده ها رسوندم. با دست ه
واااقعا نمی دونم دو هفته اخیر چجوری گذشت یه طوری بود که یه عالمه کار کردم ولی در واقع هیچ کار نکردمدو هفته کلاس نرفتم و خب امروزم که حماسه آفرینی کردم در حد بنزفک کنم با شاهکار امروزم خودم یه تنه میانگین کل رو بیست درصد کشیدم پایین://بعد اومدم خونه خوابییدماالان که بیدار شدم مامانم بهم میگه خواب اصحاب کهف رفته بودی و من فکر میکنم چقدر خوب میشد اگه هر آدمی یه بار سهم خواب اصحاب کهف رفتن داشت تو این زندگی:)آها خانوم آ ام دوباره قفلی زده روم و با س
امشب ماه، تنگِ دلِ آسمون نبود اما من بی پروا وارد بهار خواب شدم
بهار خواب، هرگز برای من مکانی برای خواب نبوده که بالعکس، باعث بیداری های زیادی در من شده؛
بهار خواب همیشه پناهگاهی بوده برای فرار از سرمای جانسوز اتاق، حتی وقتی حجمِ زمستون روی نقطه نقطه ی محیطِ خارج آوار شده
حتی وقتی خارج از اتاق قطبه و داخلش استوا
باز هم این بهار خواب بوده که من رو از خودم و سرمای درون و اطرافم نجات داده
 
عرض بهارخواب رو طی کردم. خودم رو به نرده ها رسوندم. با دس
نولان در اینترویوی رسمی هالیوود ریپورتر صراحتا گفت از کوبریک و اودیسه فضایی اون برای اینتراستلار تقلید کرده و ایده گرفته. توی نقدای دیگه به تفصیل اشاره کردم کوبریک هم حاصل مغز اینگمار بردمانه و بارها تو مکاتباتش با اون به موضوع الهام بخش بودن سینمای سوئد باهاش حرف زده. با این شمایل میشه نتیجه گرفت نولان حاصل غیر مستقیم فکر بردمانه هر چند با فرسنگ ها فاصله.این زنجیره منو یاد زنجیره فلسفی مارکس، هگل، دکارت میندازه. اونا هم تقریبا هر کدوم پی
از سر شب این آهنگ مانی که توش میخونه : امسال خداکنه دوباره برف بیاد ، توی ذهنم پخش می شد. الان دارم گوشش میدم. پاییز و زمستون سال ۹۳ توی ذهنم مثل فیلم پخش میشه. سالی که پر از شب و ماه بود. درگیر کنکور بودم. یادمه چند روز قبل کنکور با خودم هی می خوندمش این آهنگو. خصوصا هیچ وقت یادم نمیره اون روز صبح که آماده می شدم برم پیش بچه ها توی اون خونه هه که خانم ف اینا برامون گرفته بودن. قرار بود یه شب هم اونجا بخوابیم. خیلی هم سرد بود. میخواستیم درس بخونیم مثل
* صـبح اومدم اینجا بنویسم چشمم به گوشیه تا اسمس واریز دریافت کنم و اینطور حس میکنم که هر چی بیشتر به این گوشی فسقلی نیم وجبی نگاه کنم اسمس مربوطه زودتر به دستم میرسه ... وسط نوشتن گفتم نه ! با اینجا نشستن و زل زدن به گوشی مشکلی حل نمیشه بهتره برم تو بانک ، به نیت انتظار زل بزنم به گوشی . 
سریع خودم رو به بانک رسوندم . فیش های مربوطه رو برداشتم و شروع کردم به پر کردن ... برداشت 50 میلیونی از حسابی که فقط یه میلیون موجودی داشت :(  نمیدونستم برای شرایط پی
نمی‌دونم چه‌جوریه که هر کجا فکر می‌کنم از نظر زمان‌بندی امور روی ریل افتادم و می‌تونم عینِ بچه‌ی آدم به کارهای شخصی، به موارد مربوط به شغلم، به مسائل خانواده، ماشین، ساختمون و... برسم؛ دقیقاً از همه چیز جا می‌مونم.
تصمیم گرفته بودم که منظم‌تر و پررنگ‌تر توی توییتر باشم اما نشد. هم ابزارهای تغییر آی‌پی اذیت می‌کنن و هم به خودم میام می‌بینم که دو روز نرفتم توییتر؛ نمیشه که منظم توش فعالیت کنم.
تصمیم گرفته بودم که کانال تلگرام رو تبدیلش
 
بخاطر آلودگی هوا تعطیل شد و قرار فردام رفت رو هوا! الان معلوم نیست تصمیم بگیرن یهو سه شنبه یا چهارشنبه هم تعطیل بشه و کل این هفته م بره رو هوا یا نه... در حال خوف و رجا به سر می بریم!
با اینکه امروز با حالت تهوع و سردرد و چشم درد شدید برگشتم و نگرانم فردا میخوام چطور تو این هوا برم بیرون و زنده بمونم، اما این قرار نافرجام رو چه کنم؟ دیگه معلوم نیست کی بتونم ببینمش...
 
+ امروز از در ساختمون که رفتم تو یکی یکی رفقای سابق رویت شدن! یکی شون اومد تو اتاق
امروز صبح رفتم دفتر....سرحال و پر انرژی...وقت رفتن اون مشتری اون روزی زنگ زد و آدرس پرسید و قرار شد همراه صاحبخونه بیاد برای بستن قرارداد طراحی داخلی.... قیمت رو گفته بودم و خب راضی بودن از قیمتم....
دیگه رسیدم دفتر و شروع کردم گردگیری و تمیز کردن میز ....حالا همین دو روز پیش تمیزش کرده بودم ها.... ساختمون قدیمی هست و من نمیدونم اینهمه گرد و خاکش برای چیه؟! تازه هر از چند روز یه دفعه هم باید تار عنکبوت های جدید رو پاک کنیم....دقیقا کنار پنجره باز تار زد
پام که وا میشه به ساختمون بوی پیاز داغ و روغن داغ می پیچه تو مغزم و بوی سوخته ی برنج، چهار تا پله رو که برم بالا طبقه ی کارشناسی های جدیدالوروده، بوی پیاز داغ این دفعه با بوی توالت ، نم و کثافت قاطی میشه، طبقه ی سوم هم تعریفی نداره هرچند، سن و سال و تجربه بالاتره. بوها رو تحمل می کنم تا برسم به سیصد و بیست و سه. می رسم ولی نفس دیگه نمونده، صدای دکتر توی مغزم می پیچه که زیاد از پله ها بالا پایین می ری؟ نفستم بند میاد؟ هوش و حواست چطوره؟ تمرکز داری؟
zemheri
خلاصه داستان:
فیروزه و آیاز دو آدم خوش قلب ، دوتا فردی که بار زندگی به دوش میکشند ؛ اونارو تقدیر یکی کرد و بعد جدا کرد الان زندگی به اونا یه عذرخواهی بدهکاره و میخواد عشقی که گرفته رو پس گردونه اما راه سختیه. راه ها مسدود شدند ، هوا و دوره و زمونه آیاز مدتهاست مانند زمستان سخت ( دشواری ) شده و چشمهای فیروزه آبی و دلش آتیشه. باباش که کار ساختمون سازی داره و بخاطر حادثه ی آسانسور باعث مرگ ۱۳ نفر میشه و بخاطر همون مقصر شناخته میشه ، سعی میکنه را
قبل تر حساسیت داشتم حتما هیأت برم امام صادق، هم اونجا کسی آشنا نبود که وسط مراسط گل گفتگو بشکفد، هم اینکه به نظرم مداح وقتی تاریخ اسلام خونده داستان با سند ضعیف تحویل نمیده که اشک ازمون بگیره، هم اینکه حال و هوای خوبی داشت، بعد تر که ازدواج کردم همسر نظرش اینه راه دور بریم کلی وقت ازمون تلف می‌شه، اون وقت رو مطالعه کنیم.
نمی دونم درسته که دلم بخواد یه هیأت خاصی برم یاته، مثلا هیأت آیه الله جاودان، یا امام صادق یا... 
و نمی دونم اینکه به رغم دلم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها