نتایج جستجو برای عبارت :

شهری که دوستم دارد

بی من چگونه رفت؟ مگر دوستم نداشت؟ 
آخر چه خواستم که دگر دوستم نداشت؟
آن اشک‌های شوق در آغازِ هر سلام 
آن خنده‌ها چه بود؟ اگر دوستم نداشت
آه ای دل صبورِ کماکان در انتظار! 
آه ای نگاه مانده به در! دوستم نداشت
کار رقیب بود که نامهربان من 
از روز دیدنش به نظر دوستم نداشت
من تا سحر به گریه و او تا سحر به خواب 
دردا که قدر خواب سحر دوستم نداشت... .
‌سجاد_سامانی
 
روزی با دوستم از کنار یک دکه روزنامه فروشی رد می شدیم دوستم روزنامه ای خرید و مودبانه از مرد روزنامه فروش تشکر کرد، اما آن مرد هیچ پاسخی به تشکر او نداد. همان طور که دور می شدیم، به دوستم گفتم: چه مرد عبوس و ترش رویی بود. 
دوستم گفت: او همیشه این طور است!
پرسیدم: پس تو چرا به او احترام می گذاری؟
دوستم با تعجب گقت: چرا باید به او اجازه بدهم که برای رفتار من تصمیم بگیرد؟!
ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺎ ﻣﺨﻮﺭﺩﻢ ﺩﺍﺩﺍﺷﺶ ﺷﻮﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻬﻮ ﺩﺭﺍﻭﻣﺪ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﻒ: ﻣﻦ ﻣﺨﺎﻡ ﺯﻥ ﺑﺮﻡ:/ ﺩﻭﺳﺘﻢ (ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ) :ﻻ‌ﺑﺪ ﻋﻤﻪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻣﻔﺖ ﻟﻘﻤﻪ ﺑﺮ ﺑﺒﺮﻡ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻪ؟ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﺖ ﺍﺯ ﺷﺮ ﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮ ﺳﺮﻻ‌ ﻣﺪﻩ*-*ﺑﺎﺑﺎﺵ: ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﺎﺭ ﺩﺍﺭﻦ:| ؟ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ: ﺍﺸﺸﺶ ﺑﺨﺎﺗﺮ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﺳﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻧﺰﻧﺎﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻭﺳﺘﻢ :ﺑﻬﺮﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺯﻥ ﻣﺨﻮﺍﻡ^-^ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﺘﻢ : ﺧﻔﻪ ﺧﻮﻥ
اگر دوستم داری تمام و کمال دوست بدار
نه زیر خطی از سایه‌ روشن
اگر دوستم داری سیاه و سفیدم را دوست بدار
و خاکستری و سبز و طلایی و درهم
روز دوستم بدار
شب دوستم بدار
و در بامداد با پنجره‌‌ای باز
اگر دوستم داری مرا تکه ‌تکه نکن
تمام و کمال دوستم بدار 
یا اصلا دوستم ندار...
| هوگو ماوریس کلاوس |
من،
شهری را می شناسم
که در فقدان من
آه می کشد
اشک می ریزد
نوحه می کند.
من،
شهری را می شناسم
که بی مزد و منت
بی هوا و هوس
و بی آنکه شبی را در آن خفته باشم
دوستم دارد.
و هر بهار
با چهره ای خجسته
و با دسته گلی ارغوانی
به پیشوازم می آید
و پیشانی ام را می بوسد.
برای اینکه دوستم داشته باشیهر کاری بگویی می کنمقیافه ام را عوض می کنمهمان شکلی می شوم که تو می خواهیاخلاقم را عوض می کنمهمان طوری می شوم که تو می خواهیحتی صدایم را عوض می کنمهمان حرفهایی را می زنم که تو می خواهیاصلاً اسمم را هم عوض می کنمهر اسمی که می خواهی روی من بگذارخب حالا دوستم داری ؟نه ، صبر کنلطفاً دوستم نداشته باشچون حالا انقدر عوض شده ام که حتی حال خودم هم از خودم به هم می خورد
شل سیلور استاین
   ده روز دیگر، درست ده روز دیگر، تولد پارتنر سابقم است و ده روز دیگرش تولد پارتنر فعلیم. هنوز از دست جفتشان عصبانیم. از اولی به خاطر این که ترکم کرد و از دومی احتمالا به خاطر این که دیگر دوستم ندارم. به اولی پیامی دادم که تولدش را، پیش‌پیش، تبریک بگویم و در همین اثنا تصمیم گرفته‌م مدتی از دومی فاصله بگیرم.
   دلم برای بوسه‌های اولی تنگ شده. هم بهتر می‌بوسید هم بهتر بغلم می‌کرد. مشکلش این بود که دوستم نداشت. دومی هم دیگر دوستم ندارد. هیچ کدا
به قول دوستم ...
یک نفر حال دلش خوب نیست...
میشود برایش امن یجیب بخوانی؟
التماس دعا...
خداجونم فقط یه بار فقط یه باارا فقط و فقط یه بار.
خداجونم فقط میخوام که.............
#اللهم صلی علی محمد و ال محمد#
#نظردهی ها تماس بامن غیرفعاله#
#لبخند فراموش نشه.
 
الآن یهو یه چیزی یادم اومد!
کلاس سوم راهنمایی بودم (که میشه هشتم فعلی) و ماه رمضون بود. اون شب توی مدرسه‌مون افطاری داشتیم. من با خودم یه ماگ برده بودم که تازه خریده بودیمش. البته اون موقع اسمش ماگ نبود و بهش می‌گفتن لیوان!
خلاصه این ماگ زرشکیمون رو گذاشته بودیم روی میز تا برامون چایی بیارن. یهو دست دوستم خورد به ماگ و افتاد شکست.
من خیلی خیلی ناراحت شدم و به دوستم گفتم اینو مامانم تازه گرفته بود و حالا من چی جوابشو بدم؟
دوستم عذاب وجدان گرفته ب
❆ بگو دوستم داری:
 
باز هم بگودوستت دارمبرای هزارمین مرتبهراستش، دوستت دارم های تو راست هم که نباشد به دلم می نشیند. 
 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)#شعر_کوتاه┏━━━━━━━━━━•┓@ZanaKORDistani63@mikhanehkolop3https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametaghttp://mikhanehkolop3.blogfa.com
این دوستم بود، که توی انتاریو بود، و دوسش دارم و دختر خوبیه و دوست داشتم به کسی که میشناسم معرفی کنم؟
معرفی کردمش به یکی از دوستای آقام برای ازدواج،
تو ده روز همدیگه رو زدن ناکار کردن و دعوا و بحث شده و کلا به هم فحش دادن و به هم زدن!
این دومین مورد دعوای جدی دوستم با دوستای آقامه!
این دوستم شوهر بکن نیست!
بیرون موهام کاملا مشکیه،
ولی وقتی این موهای مشکی رو کنار میزنی، موها هر روز دارن سفیدتر میشن!
دارم با سرعت نور پیر میشم!
میگن آدما قبل مرگشون
   ده روز دیگر، درست ده روز دیگر، تولد پارتنر سابقم است و ده روز دیگرش تولد پارتنر فعلیم. هنوز از دست جفتشان عصبانیم. از اولی به خاطر این که ترکم کرد و از دومی احتمالا به خاطر این که دیگر دوستم ندارم. به اولی پیامی دادم که تولدش را، پیش‌پیش، تبریک بگویم و در همین اثنا تصمیم گرفته‌م مدتی از دومی فاصله بگیرم.
   دلم برای بوسه‌های اولی تنگ شده. هم بهتر می‌بوسید هم بهتر بغلم می‌کرد. مشکلش این بود که دوستم نداشت. دومی هم دیگر دوستم ندارد. هیچ کدا
سلام
یادمه تو دوران راهنمایی انشا داشتیم و من همش 17 اینا میگرفتم. پسر همسایمون که پنج سال ازم بزرگتر بود برام یه بار نوشت تا نمره بهتری بگیرم اینبار 13 گرفتم. اصلا شاخ دراوردم چون واقعا زیبا بود. چند ماه پیش گفتم بهش که اون انشایی که برام نوشتی 13 شدم گفت دبیرش کی بود گفتم فلانی. گفت اون به انشاهای خوب نمره خوب نمیده. یه روز که باهاش کلاس داشتیم من تو موقع درس داددنش یه کم حرف زدم منو کشید بیرون و من فهمیدم که الان تو گوشی بهم میزنه سرمو انداختم زی
من: سلام. بهم زنگ زده بودی. کاری داشتی ؟
دوستم: آره ؛ امروز وقت داری بریم با فلانی صحبت کنیم برای قرارداد؟
من: امروز که نه ؛ دارم اسلاید های دوره‌ی از صفر رو درست میکنم.
دوستم: عه تو که قبلا هم دوره مقدماتی داشتی. مگه همونا رو درس نمیدی؟
من: نه دیگه ؛ من برای هر دوره‌ای ، اسلاید و محتوای اختصاصی درست میکنم.
دوستم: تو هم بیکاریا ول کن بابا این کارا رو . همونو درس بده بره ! کسی نمی‌فهمه که ..
من: بحث فهمیدن نیست. بحث اینه که اگه محتوای تو همیشه تکراری
۰) سلام. بالاخره اومدم که این پست سفرنامه‌طور رو کامل کنم و بذارمش! دلم می‌خواست یه قسمتاش رو به جز دفترم اینجا هم بنویسم، مخصوصا که به نوعی اولین سفر تنهاییم بود و اینکه مقصدش مشهد و همزمان با روز تولدم بود در کل حس خوبی می‌داد. (اینم بگم که در حالی که امسال همه حواسشون به ۹۸/۸/۸ بود، تولد من به طور متقارنی ۹۸/۸/۹ بودش :دی) من اونجا رفتم پیش دوستم و شخصیت‌هایی که اون چند روز می‌دیدم عبارت بودن از دوستم، مامانش، و دخترخاله‌ش که همسن مامانش بود
من وقتی در کلاس دوم بودم یک دوست دیوانه ای داشتم که توی مدرسه به آن پروفسور
می گفتند ولی آن در مدرسه همیشه جواب معلمان را میداد من یادم است که در کلاس دوم یکی از بچه ها خورشید ویکی از بچه ها مآه بود و آن دوستم ماه شد خلاصه این داستانی بود که من آن را خیلی دوست داشتم واز آن دوستم ممنونم که هالا بهترین دوست من صدراست و تا الآن که کلاس پنجم هستم دوست عزیز من است و آن الان بیمار است دعا کنید خوب بشود 
 
 
 
بچه ها
 
long story short
 
من نگران دوستمم.
 
دوستم اینجا رو میخونه و خودشم میدونه که الان دارم درباره اون صحبت میکنم.
 
من دو تا مریضی دارم و دارم باهاشون واقعنی میجنگم. یعنی حال خودمم خیلی خوش نیست.
 
ولی آدمم. و احساس دارم و عاطفه دارم و نمیخوامم اینها رو تو خودم بکشم.
 
نگران دوستمم.
 
دوستم هم لاغر شده (درسته که ریشش و سیبیلش رو زده) هم خیلیییییییی پیر شده.
 
شبیه پنجاه ساله ها شده.
 
هم رنگ و روش پریده.
 
انگار بیست تا بچه شو فرستاده دانشگاه.
اینقدر پ
گاهی وقتها ، کسی که بیشتر سکوت میکند
بیشتر از همه ، دوستت دارد...!

محبوبم...
اگر روزی درباره من از تو پرسیدند ...
زیاد فکر نکن ...
مغرور به ایشان بگو : 
.
.
.
دوستم دارد ...
بسیار دوستم دارد...
                                                         " نزار قبانی "
               بسم الله الرحمن الرحیم
روز اول مدرسه بود معلم وارد کلاس شد و شروع کرد به معرفی خودش بعد از ان سعی کرد تا با صحبت هایش حس رقابتی میان دانش آموزان ایجاد کند 
میان دانش آموزان کسی بود ک سطح هوشی بالایی داشت اما درس خیلی نمیخواند نامش امین بود.هفته ها ک میگذشت او تحت تاثیر حرف های معلم هر روز درسش بهتر میشد ،او شده بود شاگرد اول کلاس، همه به او غبطه می خوردند 
هر کس میرفت پیش او تا بفهمد چگونه درسش خوب شده است او پاسخ میداد:سعی و تلاش م
از اختلاف های بزرگ من و شوهر اینجاست که من توی خونه دلم میگیره و دوست دارم برم کوه ,جنگل,رودخونه,دریا,پارک,مهمونی و... ولی شوهر ترجیح میده بشینیم تو خونه دوتایی چایی بخوریم ,فیلم ببینیم,کتاب بخونیم... .
دیروز با دوستام قرار گذاشته بودم برم بیرون ,هیراد ام گفته بود ۴ برو نهایت ۷ برگرد...قبول کرده بودم,ساعت ۳ بزور از دستش خودمو خلاص کردم حاضر شدم دوستم ساعت ۴ دم در بود با دوستم رفتم... هنوز نیم ساعت نشده بود که اسمس داد
بدون من خوش میگذره!
ده دقیقه بعد
میگوید دوستم دارد، هیچ نمی‌گویم. می‌گوید دوستم دارد چون همیشه حرفایی میزنم که حالش خوب می‌شود. 
نمی‌توانم بهش بگویم واقعیت همیشه دورتر از تمام حرف‌ها قشنگی است که من می‌زنم. 
نمی‌توانم بگویم من بیرونِ ذهنم رنگ های روشن جریان دارد و درونم اما... 
درون جان و جسمم، انگار آدمی نابینا نشسته و تاریکی محض است.
انگار من پارچه سفیدی هستم، که روزی زنی شاد، با آواز مرا روی بندِ آبی رنگ پشت بام رها کرده است و دیگر هرگز باز نگشته.
درون من غمِ شب اولی ا
امروز صبح فهمیدم همکلاسی قدیمیم بارداره، من هنوزم تو بهتم
هی به خودم میگم واقعا؟ کی انقدر بزرگ شدیم ما؟ وااای داره مامان میشه!!! چه ترسناک!
هی با ناباوری عکس سونوگرافیش رو نگاه میکنم و میگم مامان بنظرت راسته؟
مامانمم میخنده میگه آخه چرا باید دروغ باشه؟!
گرچه یه همکلاسیم بچه ی چند ساله داره اما من هنوز تو شوکم:|
چند روز پیش هم عکس بچه ی ۴ماهه ی دوستم رو دیدم، به اون یکی دوستم میگم: چه دل و جراتی داره، مامان شده:||
چقدر این اتفاق برام ترسناک و عجیب
سلام 
اول از همه تشکر میکنم از دوستانی که در پست قبل برای امتحانات به من روحیه دادند و عذر خواهی میکنم از همکارانم به خاطر اینکه بدون خبر رفتم .
میدونم که گفتم وبلاگ تعطیله ولی الان اطلاع پیدا کردم که یکی از دوستانم وبلاگی در گذشته داشته ( خیلی گذشته ) و نمیدونم چرا ولی رهاش کرده با خودم فکر کردم و حدس زدم که به خاطر نداشتن بازدید و نظر هست .
برگشتم تا از شما عزیزان خواهش کنم برید به وبلاگ این دوستم و نظر بدید ( لطفا نظراتی بدید تا روحیه برای برگ
هم خودم و هم خودش خوب می دانستیم که دوستش دارم و حس خوب و عاشقانه ای در وجودم برایش موج میزد.   
اما پس از مدتی نچندان کوتاه.. قول های خودش را هم فراموش کرد.. حرف هایش، علاقه اش.. احساسش.. و عشقی که در قلبش همگام شده بود.
نمیدانم این دم آخری از چه کسی طلبکار بود..  یا میخواست با چه کسی بی حساب شود..  
که در یکی از پست های اینستاگرامش نوشته بود..  مجبور نیستیم کسانی که دوستمون دارند رو دوست داشته باشیم"
فرض میگیریم مخاطب حرفش من بودم.    اگر من در شرایط
در این دوره و زمانه که به سختی کسی وقت
می‌کند برای خودش برنامه بریزد، چه رسد برای دیگری -بدون چشم‌داشت-، دوستی دارم که
توجه و محبت زیادی به من دارد. خیّر است. بخیل نیست. هم‌نشینی‌اش با رشد خودم همراه
است. هر وقت با او هستم، عادات متوسط برایم گل‌درشت می‌شوند و دوست دارم تغییرشان دهم.
اراده‌ام را قوی‌تر و فکرم را با اعمال خوبش اصلاح می‌کند. معرفت صادق دارد. سرّش با
علانیه‌اش یکیست. صبور و به معنای واقعی کلمه ماه است. مراقب نماز اول وقتم است.
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد.اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است.
اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.
عده‌ای آدم فضول در اطراف از او می‌پرسند:...فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟
دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلا
سلام
من یه دوستی دارم که چند وقت پیش منو واسه برادرش خواستگاری کرد، من راضی نبودم ولی به خاطر اینکه دوستم ناراحت نشه صراحتا مخالفتم رو بیان نکردم‌ ولی چیزی هم که نشون بده موافقم نمیگفتم، با خانواده م هم مطرح کردم، پدرم ناراضی بود که رسما بیان خواستگاری، به همون بهونه جواب منفی دادم ولی دوستم ول کن نبود.
با خواهر بزرگش هم اومدن خونه مون با پدر و مادرم حرف بزنن و وقتی دیدن که پدرم بازم راضی نیستن گفت که فردا با همسایه مون‌ میایم خونه تون که وا
این روزها خیلی ذهنم شلوغ بوده... خسته ام... ذهنم خسته است... دلم می خواهد چند روز سکوت کنم... مراقبه کنم... با هیچ کس حرف نزنم... حرص هیچی را نخورم... قضاوت نکنم... به گذشته و آینده فکر نکنم... غرق همین لحظه اکنون بشوم... پشت پنجره بنشینم و چشم بدوزم به آسمان... به ابرها... چشم بدوزم به درخت موی همسایه که دوباره دارد برگهایش سبز می شود... دیگر انگار ظرفیت گفتن و شنیدن ندارم... دو تا کبوتر کنار هم نشسته اند روی لبه ی دیوار... شاخه های درخت هم در دست باد می رقصند... ه
 
 
به ادعای خودت با تمام جراتت بودی
به باور من تو دل آدم بودن و ماندن و پذیرفتن مسئولیت و زندگی شانه به شانه نداشتی
نه ادعا تو مهمه نه باور من، تو رفتی زشت و نازیبا و من تمام شب به این فکر میکردم چه خوب که رفتی باید می رفتی تا من کسی را که دوستش دارم و دوستم دارد را می شناختم و شانه ام را به شانه اش تکیه می دادم .
 
 
 
 
 
درد دارم، روان که دچار بی‌دردی می‌شود تن تلاش می‌کند جای خالی‌اش را پر کند.
معده‌ام درد دارد و من دچار هزیانم
از طرفی تنم عرصه تقابل قهوه‌ها و قرص‌هاست‌.
م کاش دوستم می‌داشت... ۲۱ سالش است و نمی‌توانم عاشقش شوم اما مهر می‌خواهم ...
آه ای چلچله ها
خبر آرید مرا
خبر آرید ز کوچیدن آن کفتر تنها از باغ
آن کبوتر که پرید
از سر شاخه ی آن سرو بلند
و دگر بازنگشت...
*********
هان،
برگ برگ درختان این سرزمین
شیدای من اند
و همانند تو که دوستم داری
دوستم دارند
********
کابوس بود انگار
دستانت در دست دیگری 
و من گریان
**********
برخیز
ای ستاره قطبی
شب،
روزگارِ شهرِ مرا تیره کرده است
این شهر مانده یکسره تنها
بی کورسوی شمعی و بی نور شب چراغ
برخیز
ای ستاره قطبی
برخیز و چشم شب بِدَرآور
با نورِ خویش قاتلِ شب ب
این همه دلشوره افتاده است بر جانم چرا؟
من که امشب خوب بودم پس پریشانم چرا؟
باز هم از پنجره رفتم نگاه انداختم
آسمان صاف است پس من خیس بارانم چرا
خانه ام سقفش چرا اینقدر پایین آمده؟
بین این دیوارها درگیر زندانم چرا؟
من که با هر خاطره یک حبه اشک انداختم
تلخ تر دارد می آید فال فنجانم چرا؟
مثل این گل آخرش یک روز پرپر می شوم
دوستم دارد؟ ندارد؟ نه! نمی دانم چرا؟
| سیده تکتم حسینی |
میدانستی عزیزِ دل، تو برایم همانی که باید، درست تر اینکه، همان اندازه که باید دوستم داری، مواظبمی و رهایم نمیکنی، تو دقیقا همانی، همان که باید سر روی شانه هایت بگذارم، همانی که باید دستانم را دور گردنت حلقه بزنم، همانی که گونه هایم را نوازش میکنی، همانی که گاه، بی گاه، بر پیشانی ام بوسه می نشانی، تو چقدر خوبی! تو چقدر خوب میفهمی! اصلا میدانم که تو نبات را همینطوری خودخواه و بدجنس پذیرفته ای، خودت میدانی از چه میگویم! تو مرا همینطوری دوست دار
خواب دیده دوستم و خوشحال است خوابی که جزای خیر ببیند بابت دیدنش
خواب دیده از دستفروش مترو پرسیده این بلوز چند و او گفته پنج تومن...و این پنج تومن را که داده و بلوز را که گرفته ..دستفروش گفته ببخشید فکر کردم جوراب را پرسیدی..بلوز پانزده تومن است. خواب بیننده زیر بار نرفته و انقدر پول دخترک دمپایی پوش را نداده که  یکی از مردم دخالت کرده  و دست توی کیف پول خواب بیننده کرده و حق دستفروش را به او برگردانده...خواب بیننده همین طور که دمپایی های کرمی کهن
دانلود آهنگ لری ار تو وا مه قهری مه وا تو دوسم
دانلود اهنگ لری اگر تو وامه قهری مه وا تو دوسم
عزیزم وی نازارم ای عروسم اگر تو وامه قهری مه وا تو دوسم
اگه تو وامه قهری مه وا تو دوسم

اهنگ لری اگه تو با من قهری من با تو دوستم

دانلود آهنگ لری اگه تو با من قهری من با تو دوستم

اهنگ لری مه واتو دوسم
اهنگ لری اگر تو با من قهری من با تو دوستم
,ویدئوها,اهنگ اگه تو وامه قهری مه واتو دوسم ,دانلود اهنگ وحید کاکاوند به نام عروسم ,متن آهنگ اگر تو وا مه قهری مه وا ت
تو دوره لیسانس کلاسمون 25 نفره بود و راحت میشد تغلبی کرد ولی تو دوره ارشد که 4 نفر بیشتر نبودیم یه کم سخت شد. به همین دلیل از دوست که 7 سالی از من بزرگتر بود گفت از دسشویی دانشگاه استفاده کنید. دیگه منم به دوستام گفتم که این کار رو کنیم . از ما 4 نفر فقط من و یه رفیق شیرازی اهل تقلبی نبودیم. اخه من خیلی تغییر کردم از دبیرستان به بعد. میخواستم درس بخونم و جواب زن وبچه بدم در اینده. به دوستم گفتم یه جزوه در دسشویی بالای دیوار بزارید و موقع دسشویی ازش اس
چند روز پیش یکی از دانش‌آموزان کلاس چهارمم تکلیفش رو انجام نداده بود. بعد از اینکه دلیل این موضوع رو پرسیدم، بهش گفتم: «اسمت رو توی دفترم یادداشت کردم، اگر بی‌نظمی رو تکرار کنی، دفعهٔ بعد در روزنگارت می‌نویسم و باید والدینت ببینن و پاسخ بِدن.»گفت: «دیگه تکرار نمی‌کنم.» ظهر که مدرسه تعطیل شد، اومد و گفت: «خانوم! بی‌نظمی امروزم توی کارنامه‌ام تأثیر داره؟»گفتم: «تو ماه منی! من مطمئنم که شما دیگه بی‌نظمی نمی‌کنی. اگه تکرار نشه نادیده می‌گی
دوستی دارم که خواهرزاده ی حاضر جوابی دارد، نه ببخشید خواهرزاده ی خیلی خیلی حاضرجوابی دارد! پسری پنج، شش سال که بعید می دانم بتوان جوابش را داد و او را ساکت کرد!
برای مثال دوستم تعریف می کرد که خواهرزاده اش کنار یکی از دوستان نشسته بود که آن مرد به خواهرزاده اش می گوید: اجازه میدی بوست کنم؟
خواهرزاده می گوید: باید یه چیزی بدی همین طوری که نمیشه!
آن مرد یک شکلات پیدا می کند و به او می دهد و می گوید: حالا اجازه میدی؟
خواهرزاده می گوید: نه!
مرد می پ
برای هیچکس مهم نیست من گوشی ندارم
یعنی اهمیتی نداره
واقعا برام تعجب برانگیزه که حتی خانوادمم از اینکه تو راه موندم چون گوشی نداشتم هیچ واکنشی نشون ندادن
فقط دعوام کردن چرا نگفتم دوستم منو میرسونه !!! من موندم دقیقا با چه وسیله ای بهشون اطلاع میدادم؟
حتی کسی که ادعا میکنه دوستم داره هم تلاشی نمیکنه 
براش مهم نیست
براش مهم نیست دارم با تلفن خونه بهش میزنگم
حتی نگفت بهم حتی شده پنجاه تومن کمک میکنه که گوشی بخرم
حتی نگفت گوشی قبلیتو بده تعمیر کن
اگر در رابطه ای هستید که به اندازه ی کافی دوست داشته نمی شوید لطفا ادامه ندهید .
خودتان را توجیه نکنید که بالاخره روزی دوستم خواهد داشت .
با اینکار هر چه جلوتر می روید زخمی ترمی شوید .
گویی بر روی تردمیل در حال دویدن هستید .
هرچه می دوید ، به خواسته هاتون نمی رسید ،  و 
نیازهاتون  برطرف نمی شود و بیشتر عصبانی و خشمگین می شوید و برچسب عدم تعادل هم می گیرید .
به خودتان نگویید که اگر دوستم نداشت با من نمی ماند .
شما با توجه کردن به او حس ارزشمندی و دوس
هانیگرین می‌گفت: واقعا خجالت نمی‌کشی خدا رو "کابوی" صدا می‌زنی؟ اما من دیگه نمیدونم چه اسمی باید روت گذاشت. تو شبیه ابری، شبیه نوری، شبیه جاری‌شدن آبی، شبیه قله‌ی کوهی، شبیه کابوی‌های فیلم‌‌های وسترن، شبیه ملکه‌های سخاوتمند... همه‌جا می‌بینمت، همه‌جا می‌شنومت، و همه‌جا بوی تو رو استشمام می‌کنم. تو همه‌جا هستی. وقتی بارون و طوفانه، یه‌ چتر میدی دستم. وقتی تاریک و خوفناکه، جلوی پام فانوس نگه می‌داری. وقتی راه پر از چاله‌چوله‌ست، د
خب چند وقتی‌ست که مچ خودم را گرفته‌ام. من برای آدمهایی که می‌خواهم دوستم بدارند چیزی بیشتر از آن هستم که واقعا، بیشتر ابراز دلتنگی، بیشتر ابراز محبت، بیشتر ابراز نیاز، و و و. به عبارتی بیشترین عدم صداقتم را در مقابل آنهایی دارم که می‌خواهم دوستم بدارند و این یعنی پایم گیر باشد خوب بلدم عدم صداقت را. در واقع می‌خواهم که بکشانمشان به جایی که با من لاس بزنند.
خب همین چیز بیشتری نیست. حالا هر پیامی که می‌خواهم بدهم با خودم می‌گویم"ای دوست، چن
سلام 
من یه دختر ٢٣ ساله ام، میخواستم یه موردی رو مطرح کنم، راستش من واقعا هیچ دوست واقعی ای ندارم، کسانی که اطرافم هستن دوستم ندارن، مثلا توی دانشگاه یا محل کارم با کسی طرح دوستی میریزم، اما اکثرا علاقه قلبی بهم ندارن و دنبال هدف و خواسته ی خودشون از رابطه هستن و رابطه ی عمیقی بین مون نیست. 
حتی حاضر نیستن کوچیک ترین فداکاری ای برات بکنن در صورتی که من سعیم اینه که خیلی صاف و صادق و مهربون باشم و هم دردی کنم اما سریعا گارد میگیرن یا پز داشته ه
معمولا یکی دو روز قبل از شروع پریود،اعصابم به شدت بهم میریزه و مثل یه کوه مواد منفجره میشم که یه جرقه کوچولو کافیه تا منفجرش کنه.به این صورت که حالم کاملا خوبه(با وجود همه درد و کسالتی که دارم)و فقط یه کم بی حوصله ام و اصلا تحمل ندارم کسی سر به سرم بذاره یا باهام بحث کنه.تنها چیزی که از همسرم انتظار دارم یه کم درک وضعیت و محبت و مهربونیه که متأسفانه علیرغم اینکه هزار بار در موردش باهاش صحبت کردم،هیچوقت ازش ندیدم.در نتیجه من بیشتر عصبی میشم.
یعن
عقاب
امروز توصحرا بایه دوستم نشسته بودیم که دیدیم چند تا کلاغ دوریه عقابو گرفتن نوکش میزنن نمیدونم چش شده بود
که نمیتونست از خودش دفا کنه رفتیم سمتش پرید کلاغام تو اسمون نوک میزدن تا200متر اونطرف طر نشست کلاغا ولش نمیکردن دوستم
اروم اروم بهش نزدیک شد انگار کلاغا نفسشو بریده بودن نمیتونست بپره دوستم دنبالش کردو گرفتش
اوردیم دیدیم یه انگوشت نداره پنجه دوستم برد خونشون ببینه چشه
انشالله خوب بشه برش میگردونیم جای که بود

یه چندتا عکسم ازش گر
سلام
امروز با توجه به این که تو فرجه‌ایم از لحاظ درسی بازده‌ام زیر ده درصد بود فک کنم! با دوستم یه سر به نمایشگاه ایران هلث و اینوتکس زدیم و فهمیدیم چیزی برا ما نداره :)) حتی یه شکلاتم تعارف نکرد کسی بهمون :| برگشتن‌مون با کمی گم شدن تو همون محوطه و دور قمری زدن همراه بود و بعد هم اتوبوسی که وسط اتوبان پیاده‌مون کرد، چون همون تازگی راهو بسته بودن و جای ایستگاهو عوض کرده بودن و راننده نمی‌دونست :/
بعد از ناهار (که اونم فهمیدم رزرو نداشتم!) رفتم پ
یادمه یه بار چند سال پیش مامانم فسنجون
درست کرده بود.اون موقع بعد از خوردن یه قاشق دیگه نتونستم به فسنجون لب بزنم.ولی دیروز
بعد از چند سال مامانم دوباره فسنجون درست کرد.قاشق اول رو پر کردم و با اکراه به طرف
دهانم بردم.لقمه رو جویدم و بعد در کمال تعجب دیدم که مزه اش رو دوست دارم.برام عجیب
بود که چطور مزه ای رو که قبلا دوست نداشتم این طور یک دفعه برام خوشایند شده. :)

رنگ خورش(خورشت؟آخرش نفهمیدم خورش
درسته یا خورشت.) فسنجون چه قدر قشنگه.یه رنگ قرمز
در فواصل زمانی 10 تا 15 دقیقه یکهو شهادت سردار یادم می افتد و یکهو باورم نمیشود و یکهو همه خبرها و اتفاقات را از دیروز 7:24 که مطلع شدم برای خودم استدلال می آورم تا باورم شود و باورم می شود و دوباره 10-15 دقیقه بعد روز از نو روزی از نو.
7:24 دقیقه صبح، بیدار شدم و دوستم که در تخت پایینم - خوابگاه - خوابیده بود، دیدم دارد گریه می کند. بی صدا گریه می کرد که دوست سوممان بیدار نشود. گفت حاج قاسم... 
مبهوت و ناهوشیار و منگ خواب گفتم ای وای.. الله اکبر. ناباورانه ت
میدانی حالا که فکر میکنم من هیچ چیز کاملی نصیبم نشد. هیچ چیز. همه چیز یک جایی نیمه رها شد. داشتم فکر میکردم باید چه طور از خودم بگویم؟ وقتی یک جایی عشق کتاب و کتابخوانی هایم را کنار گذاشتم. یک زمانی عشق موسیقی را رها کردم. یک جایی زبان انگلیسی و فرانسه را رها کردم. رفاقت هایم. هنرهایم و خیلی چیزهای دیگر. حالا هم درست ترم آخر باید همه چیز دچار تعلیق میشد. حتی دیگر از شغل محبوبم هم ترس دارم و شاید این هم نیمه رها شود. حالا من که هستم وقتی حتی جای کامل
امروز چه روز مزخرفی بود. از نظر بعد انسانی میگم. اگر بخوام قلبی بگم میگم خدا رو شکر. نماز ظهر رو فرصت نکردم بخونم. حقیقتنش فراموش کرده بودم نماز بخونم، از اثرات پساپریودیه.فردا کوییز دارم که جمع کوییز‌ها میشه نمره پایان ترم. باید انرژی‌ام رو جمع کنم و بخونم. بیشتر امروز درگیر کارهای مهسا بودم. دائم بهش میگم کارهات رو ننداز دقیقه نود تو گوشش نمیره. یکی دیگه از دوستام هم خونه خریده روی این خونه وام بوده. دوستم هم داشته پرداخت می‌کرده مرتب. اما
خدایا ازت ممنونم که دوستم داری
و کمکم کن که دوستت داشته باشم
 
خدایا ازت ممنونم
بابت اینکه وقتی خسته ام میتونم بخوابم
و وقتی میخابم پلک هام روی چشامو میگیره
خدایا ازت ممنونم
بابت اینکه بدن سالمی دارم
 
خدایا ازت ممنونم بابت اینکه میتونم ازت تشکر کنم
 
بارالها
میگن اینقدر دوستم داری که هر لحظه منتظری باهات حرف بزنم
و با اینکه بزرگتر از هر بزرگی هستی
و آنقدر بزرگی که در فکر و عقل و حتی تخیل منم جا نمیشه
اما باز بخاطر محبت و عشقی که داری میشی مون
یکی از دوستام تعریف میکرد که همکار جدیدش خیلی به فکر محیط کارشونه، مثلا پرده رو عوض میکنه و میره از خونه شون لوازم تزئینی برای دکور محل کار میاره. خلاصه خیلی باحاله و انگار مامان ماست!
چند وقت بعد که همین دوستم رو دیدم، ظاهرا با همون همکار جدیدش به مشکل برخورده بود. میگفت: نمیدونی این همکار جدیده چه کارایی میکنه! پرده رو عوض میکنه، میره از خونه خودشون وسیله میاره میذاره تو محل کار از بس که خودشیرینه! میخواد با این کاراش نظر رئیسمو جلب کنه!
 
د
داستان از اونجایی شروع شد که دوست بنده چن سال پیش یه شخصی برای ازدواج بهش معرفی میکنن که از قضا اون پسر کسی بوده که دوستم یبار تو بسیج دانشگاه دیده بوده و ازش خوشش اومده بوده.
حالا بر حسب اتفاق از طریق یه واسطه همون پسر به این خانم که دوست بنده باشه معرفی میشه.
یادمه دوستم از شدت خوشحالی بهم زنگ زد و ماجرا رو گفت.
قرار شد اول با اس ام اس کمی باهم آشنا بشن بعدشم ادامه ماجرا
اونها حدود چن ساعتی با هم چت میکنن تا اینکه خانواده دختر میگن که چه معنی دا
سلام :)
1. در ازمایشگاه مدرسه وا بود ، منم فضول عالمین. از بیرون دیدم یه چیز عجیبی رو میزه. جییییییییغ زدم سبااااا سبااااااا بیاااااااا سبااااا. دو تا دونه فحش هم چسبوندم تنگش چون سبا نمیومد :| بعد همینجوری عربده کشان سرمو بردم تو ازمایشگاه دیدم عه یه پسره با چشمای این شکلی o.O با پرای ریخته داره نگام می کنه. مثکه بنده خدا برای تعمیرات اومده بود. از اون خنده های شیطانی کردم بخاطر اون قیافه مضحکی که بخاطر اسکل بازیای من پیدا کرده بود، اون چیز عجیبو
دو روز پیش سه کلاس سنگین در دانشگاه داشتم که وسطی حضور غیاب نداشت. اولی را نرفتم چون استاد سخت گیر نبود و تاثیری روی پایان ترمش نداشت هرچندغیبتم را خوردم. سومی را زنگ زدم از دوستم بپرسم تشکیل می شود دانشگاه بیایم یا نه که گفت استاد همان استاد اولیست احتمال حضور غیاب مجدد با توجه به یک بار حضور غیاب کردنش اگر صفر نباشد نزدیک به آن است همین شد که آن را هم نرفتم. در بیرون دانشگاه جای دیگری کلاس می رفتم که انجا یک هفته ای بود تمام شده بود و کلاس هنر
کی فکرشو می کرد؟؟ 
حدوداً یه ماهه یه دوست جدید پیدا کردم 
اما اون فقط یه خرس عروسکیه:))
ولی... همه چی رو میدونه همه چیزهایی که تو این یک ماه
و حتی قبلش گذشت  درسته نمی تونه حرف بزنه
ولی خوب میشنوه ...  اوت همیشه میخنده مثل 
من چند سال پیش:)))))
مادربزرگ دوستم را یادتان است؟
همچنان صبح به صبح میروم و برایش تیتر روزنامه ها را میخوانم.
رسیدم به این{-} تیتر و گفتم: حسـ.ـن روحـ.ـانی اختیاراتِ ویژه میخواهد.
بدون اینکه سرش را از روی سَویق گندمی که میخورد بلند کند گفت: غلط کرده پدر...ـگ. کم مانده بیاید داخل کـ.... من را سرَک بکشد و بچاپد.
این عکس تزئینی است

+رهبر دیروز فرمودند: برای زبان فارسی نگرانم. ببینم به سهم خودم میتوانم رعایت کنم!.
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.

دانلودحجم: 4.51 مگابایتتوضیحات: موزیک دوستم نداشت
میخواهم از دوری بگویم برایت. که آرام مرا فراموش خواهی کرد. یادت می‌رود چگونه چشم‌هایم را خط باریکی می‌کردم و شیطنت وار می‌خندیدم. یادت می‌رود حسِ لمس دست‌هایم را حدود ساعت ۶ عصر. یادت می‌رود چطور سرخوشانه کنارت بچه می‌شدم.یادت می رود نخندیدن‌هایم، صدای گریه ‌ام را. قسم به تو عزیز من، که آنقدر با تمامی اسم ها و لقب های زیبای شایسته‌ات صدایت زده ام که واژه ها کم آورده اند. کاش یادت بماند این روزها را. که بهت گفتم ری‌را طبق یک افسانه قدیمی
وقتی بق بقو بعد از مدتها حدوداً 10 سال رو میاره به رشته ورزشیش یعنی هندبال
موقعیت :رختکن
من :وااااای چقد دلم تنگ شده برای اینجا 
دوستم: مگه اومده بودی ؟
من: یه زمانی تو تیم بودم مسابقات میومدیدم اینجا و باشگاه ...
دوستم: عه پس بلدی؟
من: یه کوچولو البته یادم رفته 
موقعیت : زمین بازی
مربی: زمینو نصف نکنیییییییییییییییییییییید (فریاد میزد جا داشت میزدمون )
ومن در حالی که دیگ نفسی برای دوییدن نداشتم رو به دوستم میگم: بابا چرا تمومش نمیکنه دیگ؟
دوستم:
دوستم پیام داده بود که گویا جویای احوالم باشه...دختر خوبیه و برای من همکشیکی بدی نبود هیچوقت...نمیدونم چی شد و من چی پرسیدم که جواب این شد:"کار کردن خییییلی خوبه،خیلی بهتر از اینترنیه"...هی به این جمله نگاه میکردم و میگفتم نه بابا،فکر نکنم قصدی داشته ولی نمیدونم چرا چند ساعت گذشته و من هنوز بهش فکر میکنم...درسته که به هرحال خونه نشینی آسیب پذیرم کرده اما واقعا توی این شرایط به تنها چیزی که نیاز نداشتم این بود که دوستم بهم یادآوری کنه ما اومدیم س
لب ساحل دریای مرمره (Marmara) نشسته بودیم و من از دوستم عکس می گرفتم. عکس گرفتن ها که تمام شد به دریا مرمره نگاه کردم و ارتفاع موج ها رو تا یک متر دیدم قبل بیان تعجبم اندازه یه تشت از آب دریا ریخت روی سرم تا بخواهم بجنبم وسط جیغ و خنده های دلی و نگرانی برای گوشی دوستم و یاد آوری سکانس بالایی فیلم "وقتی که ماه کامل شد" این بار یه تشت پُر پُر آب دریا ریخت تو بغلم. خیس آب شده بودم و میخندیدیم.چقدر در استانبول خندیدم، توی چشمهای هم نگاه کردیم و روز رو شب کر
نمیدانم او را یادتان هست یا نه.یک بار درباره اش خیلی کوتاه اینجا نوشته بودم. حالا بعد از این همه سال دوباره بازگشته است.. دوباره به سراغم آمده! هنوز فراموشم نکرده..هنوز دوستم دارد.. و هنوز برای شنیدن دوستت دارم آماده ی جنگیدن است!
بسم الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
بسیار این داستان را شنیده آید که((خانمی میگوید در سالن زنانه صدای خنده شوهر رفیقم می آمد،دوستم در حالی که بچه بغلش بود گوشی را به من داد و گفت برایش پیامک بده که خفه شو  آبرویم با صدای خنده هایت رفت...
من هم از گوشی دوستم برای شوهرش اینگونه نوشتم، فدای خنده هایت شوم کاش همیشه شاد باشی ولی صدای خنده هایت تا سالن زنانه می آید کمی آرامتر خوشبختی مان را چشم میزنند...))
این داستان را زیاد شنیده
من راز یکی از دوستانم را فاش کردم و بعد از
فهمیدن گناهم پشیمان شده و توبه کردم. از آنجایی که این کار حق الناس غیر
مالی ست و مطرح کردن آن با دوستم موجب کینه و دشمنی می شود، نمیدانم چکار
کنم و چطور حلالیت بطلبم. آیا طلب مغفرت و انجام اعمال صالح برای دوستم
کافی ست؟ و آیا می توانم برای جلوگیری از انتشار این مطلب و حفظ آبروی
دوستم، حرفم را پس بگیرم و بگویم که دروغ گفته بودم؟

 
پاسخ:

اینکه افشای اسرار دیگران کار بسیار ناپسندی بوده و شما اشتباه کر
استامینوفن کدوئین خوردم، کمی دردش کم شد لیکن نمی‌دانم این تسلی قرص است یا اراده به یه ورش شدنم!
اما راستش سرم که خلوت میشود جای زخم دوباره مور مور می‌شود، تیر نمی‌کشد فقط مور مور نی‌شود و من دارم فکر می کنم که همه‌اش بخاطر علافی بود...
بگذریم...
هی اپ‌ها را بالا و پایین می‌کنم و هی مطمئن می‌شوم بلاکم و باز سراغ اولین اپ می‌روم و تکرار... باید گذشت .. زندکی ادامه دارد بی ح ، م ، آ، و و و اما ح راستش خیلی دوستم داشت حیف شد ... بگذریم برم کپه‌ی مرگم
(اوپننیگ)
وا آخرین...آخرین ضربه...از تمرین مرگ من...تواین تمرین...خیلی زخما خوردم...آخرین زخمم...عشقم بود...آخرین زخمم...تنها دوستم بود... اما وقتی...چشمام باز شد...گوشام باز شد...فهمیدم...تنها عشقم...تنها دوستم...یه تنفره...یه دشمنه...شاعر:خودمکاراگاه
خب اینم از این به قولم وابسته بودم.مقدمه چینی نمیکنم.مارینت/لیدی باگای باباااا.یکی اون دیونه خرابکارو بگیره!!!کت نوار اینو گفت.من گفتم:فکر کنم اسمش موریارتی باشه.بیخیال.بریم بگیریمش!!!!!!!! کت نوار از قدرتت است
با سلام
یکی از دوستام خانمی بیست و خورده ای است که چند سال پیش بعد از چند ماه عقد با آقایی به خاطر یک سری دلایل جدا شده. به تازگی براش خواستگاری اومده که قبلا سابقه عقد نداشته.
این دوستم هم تو جلسه دوم به آقا گفته که قبلا عقد بسته بوده و الان شناسنامه اش پاکه و از ایشون خواسته این مطلب رو به خانواده شون هم بگن. اون آقا هم گفته برام مهم نیست و لازم نیست به خانواده ام هم بگم.
ولی دوستم اصرار کرده که حتما بگید به خانواده چون دوست ندارم زندگی با دروغ
داشتم با دوستم صحبت میکردم و بهش میگفتم با این اوضاع اقتصادی که پیش اومده واقعاً مسافرت رفتن دیگه خیلی سخت شده
دوستم لبخندی بهم زد و گفت همیشه یه راه خوب پیدا میشه حتی تو این اوضاعگفتم مثلاً چه راهی ؟!گفت فقط کافیه بری تو سایت باماگرد و ٦ ماه تو #صندوق سفر ، پس انداز کنیبعد از رسیدن پولت به حد نصاب لازم ، باماگرد یه سفر رایگان متناسب با شرایط دلخواهت و پول پس انداز شُدت ، برات برنامه ریزی میکنه و با امکانات بسیار خوبی که از لحاظ تخفیفی داره تو
دیدین بعضی آدم‌ها شمارو دوست دارن و بعد که میفهمن شما هم دوستشون دارین از ریتم خارج میشن؟ خب من این حالت رو نه تنها در خیلی ها دیدم بلکه خیلی اوقات به بازی گرفتم.
خودم کمتر وقتی این جور آدم بودم. در واقع یک پوشه دارم توی قلبم از نام آدم‌هایی که حس می‌کنم دوستم دارند و برایشان اعتبار ویژه در نظر میگیرم. چون بالاخره باید فرقی بین آن‌هایی که هیچ وقت حسی به من نداشتن و بقیه باشد حتی اگر گاهی حس میکنم احمق، پیش پا افتاده یا سطحی هستند. در نهایت یک
 
 
غمگین رفتار کسی یا بهتر است بگویم کسانی بودم که عزیزترین های دنیام بودند . با دوست ی عزیز درد و دل میکردم.
دوستم پرسید: از دست دادن تو، براشون مهمه؟ تماشا کن کارائی که در حقت کردن و تهمت های ناروا، توجیه های بی سر و ته 
اینا نشونه جنگه نه اختلاف کوچیک بین خواهرت یا دوستات فکر کردی اینها چکار کردن؟اینها به وضوح به چیزهایی فکر می‌کنن که تو حتا دلت نمیخواد از فرسنگ ها دورترش رد بشینجابت حدی داره بگذر
 
ته نوشت: من با حرف دوستم به تصمیمی رسیدم
من خیلی حساس و مرتب بودم...
حساس تر و مرتب تر شده بودم درین سالها...
اتاقم رو هر شب جارو میکردم...
تو تمام این سالها یه بار فقط سوسک خیلی ریز دیدم توی اتاقم و باهاش مدارا کردم چون هیچ وقت از زیر تخت در نیومد....
 
حالا...من ۱۲ روز خونه به خونه با یه مشت خارجی جابجا شدم و روی تخت جدید خوابیدم و کل زندگیم تو یه چمدون بوده...
حالام که برگشتم هر شب یه جام...
یه شب دانشگاه میخوابم...
یه شب مهمونم خونه دوستام...
یه شب اتاق دوستم که رفته مسافرت...
امشب اتاق همون دوس
دیروز دوستم برای کنفرانسش میخواست با یه آقای پاکستانی که ادبیات فارسی میخونه (فکر میکردیم هندی هستن بعد فهمیدیم از پاکستانن) یه مصاحبه کوچیک بکنه و بگه که یکی از غزل های حافظ رو بخونه و ازش فیلم بگیره.
اول دو سه بار برای تمرین خوندش با یه لحجه بسیار بامزه. به عنوان غیر ایرانی خیلی خوب میخوند. تعریف میکرد که به خاطر علاقش به شعر اومده ادبیات خصوصا حافظ که تعریف میکرد به روز تو یه خیابون یه برگه پیدا میکنه که توش شعر :
واعظان کاین جلوه در محراب و
توی جهرم یه پارک هست که اسم اصلیش یادم نیست ولی همه بهش می گن پارک بالا، از اون جهت می گن بالا چون تو دل کوه هست و یه جورایی کل شهر رو می بینی. تف تو ریا با بزرگترین غار دست ساز دنیا هم فاصله زیادی نداره، اگه برای عید تصمیم گرفتید بیاید جهرم و از این غار فوق العاده دیدن کنید، نیاید چون راهتون نمی دن :|
بگذریم، گفتیم اوّل کاری یکم خُنُک بازی در بیاریم، چند سال پیش با دوستم رفتیم پارک بالا و دوستم با فلشی پر از فیلم های آموزشی رفت سر بخت لپ تاپ و همش
باید بلند شم. فرم پر کنم برای ملت. ریکام بنویسم برای ملت. هدفنم رو شارژ کنم. اتاقم رو جمع کنم. غذا بخورم. خودم رو مجبور کنم فردا دیگه برم سر کار. گار کنم. قبض برق ساختمومو بپردازم. برم بیرون با دوستم. دعا کنم. لباسا رو بریزم توی ماشین. مشق کنم درسمو. زبان بخونم. ایمیل بزنم. 
 
 
ساعت 4:24دقیقه ی صبح دوستم ک از torentoاستوری گذاشته و رنگ موی جذابش 
و منم روی تختم دراز کشیدم و دارم تک ب تک ستاره های روشن رو میخونم و 
دونه دونه خاموش میشن
زندگی هنوزم زیباست؟ نه؟
زیباست با همه اختلاف که نه با همه ی شکاف های طبقاتیش
قبلنا انقد مغرور و خودشیفته بودم که به کسی محل نمیدادم .... شاید چون هر کی منو میدید خوشش میومد و این باعث غرورم میشد ... 
 
+ عشق آدمو ذلیل میکنه ...
 
یاد یه روزی برام امروز زنده شد و خواستم بنویسم 
با
دوستم بودم ...طبق معمول با سرویس دانشگاه برمیگشتیم ..تو آزادی پیاده
شدیم ... برادر دوستم همیشه میومد دنبالش ..خیلی بد دل بود و شکاک ...
اینسری براش کار پیش اومده بود و نتونسته بود بیاد دنبال دوستم ...
با
خودمون گفتیم خوبه که نیومده برج زهرمار ... یه کم حرف
ماشین اصلاح من ریشامو از ته میزنه..از دوستم ماشین ریش تراششو قرض گرفتم. آخه ته ریش دوس داره همونجوری زذم که دلش میخواست دوش گرفتم وسایلمو گذاشتم تو کیفم یه سشوار یه شونه یه حوله و عطر و مسواک یه پیرهن یه تیشرت نو که گذاشتمش واسه خودش بپوشمش. با یه کادویی که شده عضو ثابت کیفم...همیشه هستش و میبرمش به امید اینکه ایندفه نیارمش ولی باز وقتی برمیگردم میبینم هنوز سرجاشه و ندیدمش که با کلی ذوق داستان خریدنشو واسش تعرف کنم . حاضر شدم یه جوری که دوستم گف
    یه بار هم میخواستم یه عکسی رو از گوشیم به دوستم نشون بدم، عکس روز تولدم رو هم دید. کلی از کیک و گُلی که میم زحمتش رو کشیده بود تعریف کرد. گویا فکر نمیکرد من خیلی گل هدیه بگیرم و یا مثلا کسی غافلگیرم کنه. ازم پرسید: خب چرا این عکسا رو نمیذاری اینستاگرام؟ گفتم: خب چرا باید بذارم؟
و اینطوری هر دو به فکر فرو رفتیم.
هفته‌ی به شدت خسته کننده‌ای بود
دخترخالم عمل کرده بود، شنبه اومدم عیادتش بعد از دانشگاه
یکشنبه صبح دوباره برگشتم دانشگاه ار اونجا، بعد رفتم خوابگاه شب خوابگاه بودم
دوشنبه صبح زود رفتم باز خونه‌شون ؛ چون میخواست بره دکتر کسی نبود همراهش
سه شنبه صبح رفتم دانشگاه، با دوستم قرار گذاشته بودیم اومده بود تهران، دو ساعتی تو انقلاب دور زدیم بعد دیگه من برگشتم خوابگاه، باز عصرش همون دوستم اومد خوابگاه که شب پیشم بمونه
چارشنبه صبح رفتم دانشگاه، ب
دعا کنید برام ! 
یکی نیست بگه نونت نبود ، آبت نبود ، فشرده کردن برنامه هات چی بود :))) 
شنبه امتحان نسخه نویسی دارم ، حالا این وسط روتین های اینترنی ک شامل و راند و کشیک میشه هم هست ...
۲۴ ام امتحان صلاحیت بالینی دارم ! باز این وسط هاش کشیک ها و راندها ! بعد تنها هم هستم ! همه ی دوستهام از شرکت تو امتحان دارن انصراف میدن و من همچنان پررو پررو میخوام امتحان بدم :)) 
باز عین آهو رفتم از استاد راهنمام وقت گرفتم ک نمونه هامم جمع کنم تو این مدت:))) 
فردا دوستم
من و دوستم و مادرامون قرار بود بریم تفریح..
راه رفتن رو من و مامانم بخاطر اینکه پیاده روی کرده باشیم پیاده رفتیم که رسما داغون شدیم از شدت گرما 
 اما اونا با ماشین اومدن یعنی شوهرش رسوندشون و خودش رفت
من و  دوستم اونجا کلی خاطره داشتیم  چند سال پیش جشن فارغ التحصیلی مدرسمون رو اونجا گرفته بودیم با تک تک وسایل اون باغ عکس گرفته بودیم..از سر و کول همدیگه بالا رفته بودیم و  و عکس میگرفتیم...شاد بودیم ..شاد!
وقتی میخواسنیم برگردیم زنگ زد به همسرش ک
سلام به روی ماه دوستای بلاگی عزیزم
ما رو نمیبینید خوبید؟خوشید؟
مرسی از همه منم خوبم
حسادت من از اینجا شروع میشه:
یه دختری توی این طبقه بلوک مون هست گیر داده من بهش حسادت می کنم
قضیش اینه یه شب کتریشون رو گاز بود و جوش اومده بود شعلش هم کم بود بهش گفتم ببخشید میشه بردارید
گفت نه ما باید آب چایی مون زیاد بجوشه گفتم خب حداقل شعلشو زیاد کن
بعد خودم اومدم شعله رو زیاد کنم خاموش شد اونجا که کلی بهم حرف زد که بیشعور و فلان و فلان هیچی نگفتم
بعد یه روز ف
میخواهم از دوری بگویم برایت.
که آرام مرا فراموش خواهی کرد.
یادت می‌رود چگونه چشم‌هایم را خط باریکی می‌کردم و شیطنت وار می‌خندیدم.
یادت می‌رود حسِ لمس دست‌هایم را حدود ساعت ۶ عصر.
یادت می‌رود چطور سرخوشانه کنارت بچه می‌شدم.یادت می رود نخندیدن‌هایم، صدای گریه ‌ام را. قسم به تو عزیز من، که آنقدر با تمامی اسم ها و لقب های زیبای شایسته‌ات صدایت زده ام که واژه ها کم آورده اند.
کاش یادت بماند این روزها را.
که بهت گفتم ری‌را طبق یک افسانه قدیمی
با ح حرف زدم و الان به شدت آرومم. قرار شد این بچه من رو از بلاک در بیاره و من فقط سکوت کنم. قرار شد اومد تهران هم رو ببینیم. و دیدمش و چهره‌ی از اشک پف کرده‌ی من رو دید و باز به من مایل شد .. خوشحالم بالاخره یکبار پافشاری‌ام جواب داد و او هنوز دوستم داره و می‌تونم دلم رو بهش خوش کنم. خوشحالم و آروم. 
سلام
امروز صبح اولین شیفتم بود.شغل پرستاری مسئولیت خیلی سنگینیه.تو آی سی یو کلا دو تا مریض به هر پرستار می دن ولی همه ی کارهای همون دو تا مریض رو پرستار باید انجام بده.
گزارش های پرستاری بخش آی سی یو هم خیلی طولانیه.امروز پرستار هر کاری که انجام می داد بعدش گزارش رو می نوشت.کلا سر پا بود.
چهار تا از پرستارهای قبلی از بخش رفتن،  به جای اون چهار نفر من با یکی از هم کلاسی هامون رفتیم این بخش.۲ نفر به ازای ۴ نفر
یعنی اگه بخوان برای من و دوستم شیفت بذا
یک احساس میکنم تو این یه هفته ای که عین کودکا رفته باهمه نشسته و معلوم نیست چی گفته همه از من بدشون میاد!!!
فک کن سال دیگه میری دانشگاه ولی هنوز وقتی با دوستات مشکل داری میری پشت سرشون حرف میزنی تا یار جمع کنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(واقعا نمیتونم حجم تعجبمو نشونتون بدم)
میبخشمش؟نمی بخشمش؟درواقعا اصلن معتقد نیست خطایی انجام داده و نمیخوام بگم آزار دهندست چون نیست؛چون اون بهترین دوستم نیست که از نبودش ناراحت بشم اون فقط یه آدم عوضیه که ثابت کرد وقت
بسم الله الرحمن الرحیم
دیروز که طبق معمول دلم شکسته بود و شدید گرفته بود
شدم مثل یه دختربچه نفهم حرف هایی بهت زدم که نباید...اما خسته شدم بودم از حرف های بزرگونه اینکه این دنیا همراه بارنجه...این دنیا فقط محل گذره...این دنیا ارزش هیچ چیز هیچ چیز رو نداره چون ابدیت درپیش هست و درگیر کردن خودت و کلنجار رفتن با مشکلات لاینحل چیزی جز حسرت درابدیت ندارهولللل کن رهاااا کن تمومش کن وابستگیتو به این دنیا وآدم هاش...اینکه من کمتر از ذره اصلا چی میگم این و
محدثه، اگر کسی به خواستگاریت آمد، بهش بگو اگر به اندازه مرگ تو را دوست دارد، بماند. زیرا فردا مرگ عاشقانه ای خواهد داشت.
محدثه، اگر قصد کردی عاشق پسری جز من شوی. قبلش به من تماس بگیر و بهم بگو چگونه خودکشی رو دوست داری. من حتی می خواهم نحو مرگم را دوست داشته باشی.
محدثه، اگر روزی فهمیدی دوستم نداری. بهم نگو و این خیانت را بهم بکن. بگذار روز های بیشتری حس کنم دارمت.
محدثه، اگر ثانیه ای گذشت و دلت برایم تنگ نشد. آرام زیر گوشم بگو. تا آنقد بهت نزدیک ب
ﻔﺖ: ﺍﻪ ﻔﺘ ﺷﺪ ﻣﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺪﺕ ﺎﺩﺭ ﻮﺷﺪﻡ؟ﻔﺘﻢ: ﻪ ﻣ‌ﺩﻭﻧﻢ، ﻻ‌ﺑﺪ ﺍﻦ‌ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺵ‌ﺗ ﺗﺮ!
ﻔﺖ: ﻧ!
ﻔﺘﻢ: ﺧﺐ ﻻ‌ﺑﺪ ﻓﻬﻤﺪ ﺍﻦ‌ﻃﻮﺭ ﺣﺠﺎﺑﺖ ﺎﻣﻞ‌ﺗﺮﻩ ﻣﺜﻼ‌ً!
ﻔﺖ: ﻧ!
ﻔﺘﻢ: ﺍ ﺑﺎﺑﺎ! ﺧﺐ ﻻ‌ﺑﺪ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ، ﺍﻭﻥ ﻔﺘﻪ ﺍﻪ ﺎﺩﺭ ﺑﻮﺷ ﺑﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ!!
ﻔﺖ: ﺍﺭﻩ ﺗﻘﺮﺒﺎ ﻧﺰﺩ ﺷﺪ!
ﻔﺘﻢ: ﺁﻫﺎ!! ﺩﺪ ﻔﺘﻢ ﻫﻤﻪ‌ ﻗﺼﻪ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺧﺘﻢ ﻣ‌ﺷﻮﻧﺪ؟ ﺩﺪ!!
ﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﺑﺎﺑﺎ… ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﺑﺎﺯ!
ﻔﺘﻢ: ﺧﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻮ ﺍﺻ
ادم های زیادی هستند که بسیار دوستم دارند
ادم های زیادی هستند که دوستم دارند
ادم های زیادی هستند که از من بدشون که نه، فقط خوششون نمی آید
ادم های زیادی هستند که بسیار دوستشان دارم
ادم های زیادی هستند که دوستشان دارم
ادم های زیادی هستند که حسی بهشون ندارم
تا به حال نسبت به هیچ کس حس تنفر نداشته ام
 فقط نسبت به بعضی که لایق دوست داشتن نیستند حسی ندارم
مگرنه من آن پیرمرد عطار که همیشه کتاب حافظ دستش هست با آن عینک ته استکانی را از صمیم قلب دوست دا
ببین یک تماس ساده...یک «چه عجب!» یک دیدن سرشار از عشق...یک"دلم برایت تنگ شده"از ته دل...یک گفت و گوی کوتاه..."یک چه خوب شد امدی موقع خداحافظی"...چقدر حال هردویمان را خوب می کند و تو تا همین امروز قبل از ظهر،ساعت ده و پنجاه و نه دقیقه،دریغش میکردی.
+ممنون که دوستم داری.شایدباورت نشه ولی من به این دوست داشتن ها محتاجم...
+بعد از پیامک زدن و گفتن حرف های بالا، حال او هم خیلی خوب است...
 
آدم ها کنار تو قیمتی میشن
من اگه حالم خوبه،چون هنوز دخترتم
چون خدا گفته بدترین گناهه ناامیدی
من وقتی میدونم تو هنوز دوستم داری، وقتی غلط میرم زودی بلد میشم.
اشتباه کردم ولی همین که پیشمی یعنی قوت قلب.
حضرت زهرای خدا...
سلام...
خوبین؟
این روزا خیلی اتفاقا برام افتاده خیلی اتفاقی خیلی اتفاقا افتاد 
وسط این همه اتفاق شکستن پای دوستم از همه چی بدتر بود 
داره تموم‌میشه دیگ 
چند روز دیگ برمیگردم خونه تفریبا برا ۳ هفته 
خوب یا بدشو نمیدونم اما میدونم دلم تنگ میشه 
اول:در خوانندگی مهشهور شم
دوم:توی تیم اصلی کاله کاپ بسکتبال برم
سوم:با یکی دوست بشم (لطفا وارد جزئیات نشید)
چهارم:در رشته برنامه نویسی موفق شم
پنجم:اگر کرونا بره صدرا دوستم را ببینم
ششم:وبلاگ زن داداشم معروف بشه
هفتم:داداشم مشکل تنفسیش از بین بره
هشتم:بقیش خصوصیه
دیشب افطاری دانشکده بود و از یکی دو ساعت قبلِ اذان یه تعداد از دوستا جمع شده بودیم آزمایشگاه چند تا از بچه‌ها. دوستم بهم زنگ زد ببینه کجاییم. می‌دونستم احتمالا با یه عده از این جمع راحت نیست ولی دلش می‌خواد بقیه رو ببینه. اومدش و موقعِ سلام علیک کردن حس کردم سکوت شد. البته کلا هر سری که یکی از دخترا که خیلی وقت بود ندیده بودیمش میومد و همدیگه رو بغل می‌کردیم، پسرا مسخره‌بازی درمیاوردن :/ این دوستم رفت کیف منو از روی یه صندلی برداره که خودش بش
آخ دلم ...
اما چرا کاری کردی که فکرکنم دوستم داری؟:(
انگار من عروسکی بودم که یه مدت دوستم داشت یه مدت هم حوصلمو نداشت.بازی بادلم بهت خوش گذشت؟:) آخه شما که توان ِ تعهد ندارید چرا انقدر با یه آدم‌ی مث ِ من بازی می کنید؟اونم منکه انقد شمارو باورکردم...اونم‌منکه هرچییی خواستی نه نگفتم که ناراحت نشی.مخصوصا این بارِ آخری که روم سیاه شدپیش خدا ولی گفتم‌عب نداره من مال ِ خودشم بلخره ...گفته بودم چقددوسم داری؟گفتی اندازه یه نفس.نباشی نیستم...کوپس؟ههه؛))
دیروز به دلم افتاده بود به دوستم پیام بدم خب به حرف دلم گوش کردم و پیام دادم و حرف زدیم که چه خبرا چیکارا میکنی و اولین سوالش این بود لیلا کار پیدا کردی؟ و جواب من نه کو کار هرجا رفتم چون سابقه هیچ کاری ندارم همش میگن زنگ میزنیم و بعدشم هیچ خبری نمیشه؛ یهو گفت افسردگی گرفتم لیلا، گفت مامانش گفته برو بیرون و تا کار پیدا نکردی نیا خونه!!! 
بعد بهش گفتم اینستا نصب کردم و آی دی پیج طراحی و شخصیشو برام فرستاد رفتم فالوش کردم و داشتم کاراشو میدیدم و لذ
سلااااااام :))
دلم تنگ شده بود برای اینجا...برای نوشتن...برای شما! :)
اول یه خبر خوب بدم!
حال نباتِ هیجده ماهه خوبه...خداروشکر به هوش اومده :)
[خدایا مرسی]
روزای قشنگیه،مگه نه؟ :)
از اون روزاست که خدا مدام داره قربون صدقه ی آبنباتش میره :)
از اون روزاست که مدام داره قند تو دل نباتش آب میشه :)
چه خدایی...چه نباتی...جانم!
دلم میخواد هر روز این ماه قشنگ رو نقاشی کنم،قابش بگیرم :)
روزهایی که تنهایی افطار میکنم...
روزهایی که ح میمونه پیشم تا تنها نباشم...
نصف شبای
حقیقتشمن الان حق میدم به دوستم که وقتی اومدم اینجا هیچ کمکی بهم نکرد و منتظر بود بخورم به زمین گرم که بگه دیدی! بدون کمک من هیچی نیستی!
اینجا همین رو یاد میگیری.
بهتر ازین یاد نمیگیری. بنده در حد توانش ادم خوبی بود.
کانادا بهتر ازین نمیسازه.
همون پسر ایرانیه که ما دوسش داریم،
به دوستم میگفت این دخترت خیلی خجالتیه.
نتیجه: اخلاقهای شما عوض نمیشن. اصلا تلاش نکنین چیزی رو عوض کنین. ادم خجالتی خجالتی میمونه. ادمها هر روز بیشتر ذاتشون رو اشکار میکنن. ولی یه سری اخلاقهای بنیادی باهاشون میمونه.
صبحی دوستم زهرا زنگ زد. میگفت شوهرش با مامان باباش بحثش شده اونام فکر کردن این زیر گوش پسرشون خونده. میگفت هرچی دلشون خواست بارم کردند اما به خاطر دخترم از تو اتاق نیومدم بیرون. وقتی یکی دو تاشو گفت که چیا بهش بستند من اینجا خدا رو شکر کردم خانواده شوهرم مودبند
اوففففف
کاش میشد جای فقط یک لیست کلوز فرندز، چند لیست داشت:
کسانی که مسائل عاطفی را میفهمند
کسانی که دوستم می‌دارند
کسانی که درد آشنایند
کسانی که محرم اند
کسانی که خوب حرف می‌زنند و آرامم می‌کنند...
 
و بعد جداگانه استوری گذاشت برای تک تک این لیست های خالی
سلام..دارم آهنگ شاید بهشت شروین رو گوش میدم..چقد احساس داره..بالاخره کنکور ما هم تموم شد و وارد دنیای بعدش شدیم..خب آقایی هم از فرصت سو استفاده کردن و سفارش کیف چرم دادن..الان تیکه هاشو برش دادم فعلا.هر روز زنگ میزنه جویای احوال کیفشهامیدوارم معلمی بیارم ب امید خدا یا روانشناسی..آزمون عملی هنر هم ثبت نام کردم..برا نقاشی..باید تمرین کنم اگه خواب اجازه بده..ی چیزی میخواستم بگم..آهای داداش نداشتم ک هیچ وقت بدنیا نیومدی میخواستم بگم خیلی دوستت دارم..
به ۱۰ سال پیش برگشته‌ام؛
دیشب چند پیامک برایم آمد.
دوستی تماس گرفت.
اخبار تلویزیون را با دقت گوش کردم.
دیکشنری جیبی آکسفوردم را بدنبال لغتی جستجو کردم.
امروز فایل پی‌دی‌اف جزوه را برای دوستم بلوتوث کردم.
 
می‌بینم تکنولوژی آنقدرها هم دوست‌داشتنی نبوده،
فقط ما را از هم دور و دورتر کرده.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها