تمام مدت جلوی چشمم بودند
بالای سر بچهاش نشسته بود و بدترین فحشهای عالم را به او میداد، تهدید میکرد او را میکشد و چشمهای دخترک سهساله پر از وحشت بود
تنها جرم او شیطنت کودکانه و بیشفعال بودن است که آن هم تقصیر مادر است
هربار به روستا سفر میکنم و در این خانه هستم، این رفتار را میبینم و زجر میکشم، کاری از دستم برنمیآید
دلم برای هردو میسوزد
به آینده این بچه فکر میکنم و میلرزم
به تمام بچههایی فکر میکنم که میتوانند کو
سلاااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! اومدم فقط یه سلام بدم برم اینجا هوا خیییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییلی سرده و همه جا قندیلهای یخ از در و دیوار آویزون شده و یه سوزی می یاد که نگووووووووووووو ما الان بیرونیم با اینکه من کلاه سرم گذاشتم و اونو تا زیر ابروهام پایین کشیدم و شال گردنم چند دور پیچوندم دور گردنم و صورتم رو هم باهاش پوشوندم و فقط چشام بیرونه و یه پالتوی کت و کلفت هم
آنفلوآنزا
میترسم و میلرزم و هیچم ثمری نیست
وز دایرهی سبز سلامت خبری نیست
نی پاستا خورم، نی پلو و نی شکلاتی
در باسلق و شیرینی من هم شکری نیست
روغن که به کل حذف شده از کلماتم
دانم که به حالم همگی جز ضرری نیست
کم قرص نخوردم که کنم ریشهکن این درد
افسوس که جز تلخزبانی اثری نیست
سوزن بزنم تا که کند درد مرا کم
خود درد فزوده وَثَرَش آن قَدَری نیست
گه سرد شوم چون پولوتون، گه چو عطارد
اما چه کنم، در دو مدارم قمری نیست
بارَد ز یکی منفذ بینی، تو بگو
میگم : " اه، چقدر گرمه "
میرم در اتاق رو باز می کنم.
سی ثانیه از نشستنم روی صندلی میگذره که حس می کنم دارم می لرزم.
میگم: " چه هوای سردیه "
و میرم در رو باز میذارم.
همکارم خیره خیره نگاهم می کنه.
کلید " ک " رو روی کیبورد پیدا نمی کنم. پنج بار میگردم اما پیداش نمی کنم. فکر کنم دارم آلزایمر می گیرم...
خدا کنه آلزایمر بگیرم...
یه فیلمی دیده بودم که داستان زنی بود که کم کم آلزایمر گرفت، همه چی رو فراموش کرد... عاشق خانواده ش بود، اما وقتی آلزایمر گرفت دیگه نمی ش
فرو رفته بودم در کارم . که یه هو گوشیم زنگ خورد . یک شماره ی ناشناس بود . جواب دادم : " الو ! بفرمایید ! الووو ؟! ... " . جوابی نشنیدم . قطع کردم و دوبار مشغول کار شدم . که صدای پیامک گوشیم اومد . نگاه کردم ... لرزم گرفت ... یک پیامک از همون شماره ی ناشناس بود که توش با الفاظ رکیک ... . دوباره تند تند زنگ زد و من تند تند رد دادم . باز پیام داد : " ج بده می خوام صداتو بشنوم ! " جواب ندادم و شمارشو بردم تو لیست ردّی ها و تمام ...
تاحالا تجربه ش رو نداشتم . دخترای ما دارن ب
مگر این اندوه و سنگینی دل مرا به نوشتن وادارد، به این که چند کلمه بنویسم تا مگر گریزی باشد از این آشفتگی از این اندوه که چند دقیقه مبهوتم می کند به سرخی غروب پشت برج های بلند و دلم را چنگ می زند.
این اندوه که صدای بلند تو را تاب نمی آورد و سردرد می شود، گردن درد می شود، پادرد می شود و کجاست که درد نکند از من زیر این سنگینی مانده بر دلم؟
دلتنگ می شوم صبح، بیهوده از تو دلگیر می شوم بعدازظهر درحالی که می دانم بی دلیل است و عصر می فهمم تنها دلم برایت ت
هفت برتری امیر المومنین علیه السلام در کلام حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله (به روایت اهل تسنن)
حافظ ابی نعیم محدث و عالم بزرگ اهل تسنن روایت کرده است:
حَدَّثَنَا إِبْرَاهِیمُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ أَبِی حُصَیْنٍ، ثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللهِ الْحَضْرَمِیُّ، ثَنَا خَلَفُ بْنُ خَالِدٍ الْعَبْدِیُّ الْبَصْرِیُّ، ثَنَا بِشْرُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ الْأَنْصَارِیُّ، عَنْ ثَوْرِ بْنِ یَزِیدَ، عَنْ خَالِدِ بْنِ مَعْدَانَ، عَنْ مُعَاذِ بْنِ
دست را با دست نگاه میدارم، مباد رقصش عبور مهیبت از جانم را رسوا کند. دست را با دست نگاه میدارم، کس نفهمد چه در جانم میگذرد، هرچند دوست راز دل دوست میداند و به رو نمیزند.
بر این ارتفاع مهیب میلرزم. هرگز اینجا نبودهام. بر جادههای باریک همچو مو میگذرم. دست را با دست نگاه میدارم، مباد عریان کند راز در پرده را. هرچند نزد دوست عریانم. دوست میداند و به رو نمیزند.
من خوار میگذرم، من ذلیل و ناتوان از این همه حرکت عظیم در جانم. من خود ر
صبحِ زود! آسمان دلش ابریست و شاید باران بگیرد.شاید هم تا سرِ ظهر که میخواهم دوباره ساندویچ بخرم،هوا آفتابی و گرم شود.حالا نمیدانم آن کتِ زرشکیام را بپوشم یا زیر مانتوی لیموییام،آن بلوزِ گپِ سرمهای را!حال بگذریم! داشتم چه میگفتم؟هان! صبحِ زود! همان زمان که به سختی دل میکَنم تا از زیرِ پتویِ گرم و نرمم بیرون آیم و هوایِ نیمه سردِ پاییزیِ اتاق به من میخورد.از همان لحظات که لرزم میگیرد و دندانهایم یکی پس از دیگری بر روی هم میلغزند و گاهی
#نمایش_نامه ی #در_اعماق نوشته ی #ماکسیم_گورکی، تردید و تزلزل های آدم ها را در راز و نیازهایشان، امید و آرزوهایشان، شیوه ی زندگی شان و خشمشان نشان می دهد..نظر من:این نمایش نامه داره آینده ی پشت مه یه عده آدم رو نشون می ده، آدم هایی که هیچ کدومشون آینده ی مطلوبی ندارن و تسلیم شرایط نامطلوب جامعه شدن. فرقی نمی کنه "واسکا پهپل" ۲۸ ساله باشی و دزد، یا "کواشینا" که پیراشکی می فروشه و حدود چهل سال داره، جامعه تعیین کننده ی آینده ی تو هستش. این اولین
از من به شما جوانان فرزانه/ افسانه نصیحت که :
یک :
هیچوقت در کنار دست انداز خونه نگیرین :| البته ما قبلا اینجایی که خونه گرفتیم دست انداز
نداشت ولی مدت یکساله یه دست انداز کنار خونمون سبز شده :|:((
دو :
هیچوقت اتاقتون رو در کنار دست انداز (خیابون) انتخاب نکنید :|:(
سه:
نتیجه اینکه : دست انداز دقیقا عین زلزله عمل میکنه و هر روز خدا کافیه فقط یه ماشین پر سر و
صدا و بی ملاحظه بمعنای واقعی کلمه یا ماشین غول پیکر آتش نشانی یا ماشین سنگین از اونج
پتو را کنار میزنم.روی تخت مینشینم و میگذارم سرما، بدنم را غافلگیر کند. لرزم میگیرد. به این فکر میکنم که امروز چه کار باید میکردم. یادم میآید که دیروز پیرمرد همسایه مرده است. یادم میآید که قول داده بود برایم از روزی بگوید که داشته در حیاط کاخ گلستان، به پایه یک صندلی میخ میکوبیده که شهبانو میآید بالای سرش، میگوید «این صندلی دیگر به درد نمیخورد، میخش نزن!» و میرود. داستان همین بود. پیرمرد چیز جدیدی نداشت. قبل از مردنش همه
اینروزا از هرچیزی که بخاطرش ایستادم متنفرم. از دوره و هر مدالی که ممکنه بگیرم متنفرم. جلوی آینه وایمیسم و خودمو نگاه میکنم و میپرسم ارزششو داشتی؟ تو خونه فریادا میره تا آسمون و من زیر پتو میلرزم که بخاطر اینا این بلا رو سر زندگیم آوردم؟
پاهام جون راه رفتن نداره. دویستکیلو وزنه رو سینمه. همه زندگیم میلرزه. دنیا به گریهی بزرگِ بیفایدهست. چون که همهش بیفایدهست. دیگه راهی واسه درست شدنِ هیچی وجود نداره.
روزی هزاربار آرزو می
... غریب حرف دلش را به شعر میگوید
سرانجام بشر را، این زمان، اندیشناکم، سخت
بیش از پیش
که می لرزم به خود از وحشت این یاد.
نه می بیند،
نه می خواند،
نه می اندیشد،
این ناسازگار، ای داد!
نه آگاهش توانی کرد، با زاری
نه بیدارش توانم کرد، با فریاد!
نمیداند،
براین جمعیت انبوه و این پیکار روزافزون
که ره گم می کند در خون،
ازین پس، ماتم نان می کند بیداد!
نمی داند،
زمینی را ک
[ تمام متن اسپویل است ]
میدانی، وقتی به هیتکلیف بارها و بارها نگاه کردم، تازه احساس کردم نکند تو هیتکلیف باشی و من کتی. هیتکلیفی که تنها گناهش اربابزاده نبودن است. و کتیای که با وجود ملکهی قلعهی قلب هیتکلیف بودن، وقتی به شانههایش تکیه میدهد، هنوز به رقص و آواز لینتنها فکر میکند، قلبش برای هیتکلیف می تپد و برق چشمانش را زندگیای مثل بقیهی آدمها گرفته است. اما تو مثل بقیه نبودی هیتکلیف، پس چطور ممکن بود برای کاترین زندگیای مث
در آیینه به چشمهای قرمزم نگاه میکنم. به بینی و لبهای ورم کردهم. اما باز هم هیچکدوم نمیتونن راویِ حقیقیِ قلبِ شکستهم باشن. هر چند دقیقه یک بار، تصاویرِ اون روز هجوم میارن به مغزم. تکه تکهان اما هر بار به خودم میلرزم. اون روز به روحم تجاوز شد. به اعتمادم به آدمها.
تیر اول جایی شلیک شد که روی صندلی مقابلم تو کافه نشست و گفت :«چطور نفهمیدی که شما دو تا اصلا مناسب هم نبودین؟» و بعد لیستی از تفکرات "اون" رو برام ردیف کرد. بالاخره خیلی وق
این ابرهایِ تیره که بگذشته ست،
بر موجهایِ سبزِ کفآلوده،
جانِ مرا بهدرد چه فرساید،
روحام اگر نمیکُنَد آسوده؟
دیگر پیامی از تو مرا نارَد،
این ابرهایِ تیرهیِ توفانزا
زین پس به زخمِ کهنه نمک پاشد،
مهتابِ سرد و زمزمهیِ دریا.
وین مرغکانِ خستهیِ سنگینبال،
بازآمده از آن سرِ دنیاها
وین قایقِ رسیده هماکنون باز،
پاروکشان از آن سرِ دریاها…
هرگز دگر حبابی از این امواج،
شبهایِ پُرستارهیِ رؤیارنگ،
بر ماسههایِ سرد، نبیند
من اینجا ، لب دریاچه، جلوی انعکاس ماه روی آب دریاچه، دارم یکی یکی میشمرم قدمهایی رو که ازش دور شدم.
سایهها هم کم و بیش هستن. پشت درختا، لای بوتهها و توی آب سرد دریاچه. سنگینی نگاهشون رو روی خودم حس میکنم.صدای زمزمههاشون توی گوشم میپیچه.نمیدونم ماهیا خوابن یا بیدار. باد میوزه و سطح دریاچه رو میلرزونه. بوتهها و شاخهها خش خش میکنن. من هنوز آرومم. به آسمون صاف نگاه میکنم. ستارهها مثل همیشه براق و درخشنده راه درست رو نشون
بسم الله الرحمن الرحیم
چشمانمان را زیبا کنیم با دیدن زیبایی ها (7)
عشق را باید در چمران جست عاشقی را باید از چمران اموخت
عشق و عاشقی در چمران
چشمانمان را زیبا کنیم با دیدن زیبایی ها (5)
چمران گنجی است که هیچ کس را دست خالی باز نمی گرداند
برای شناخت چمران باید به حدود الهی اعتقاد داشت به امدادهای غیبی ایمان داشت والا در کوچه پس کوچه های خاطرات چمران گم میشوی
چمران شیعه واقعی امیرالمومنین ع است که سیره امام را وارد زندگیش کرده اگاهی از سیره ا
منم از عاشقان درگاهش که غمش از دمم نیافتاده
که دمادم تپد غمش به دلم که دلم از تپش نیافتاده
من همانا چو ابر میگریم مثل ابری که دلسیاهتر است
یا همانا چون باد میلرزم مثل بادی که بینگاهتر است
تا زمانی که گریه میگیرد دل ما شهر خوب پرشور است
تا زمانی که مهر میخندد آتش سینه محفلش جور است
هرزمان رسم دل به سینهزدن هر زمان رسم چشم گرییدن
هر زمانی که اشک میخندد میشود وقت حقپرستیدن
آتشی از درون سینهی خویش ذبح کردم به پای عاشور
پتو پیچ نشستهام وسط فرشدوازدهمتری در خانهای با هالِ دوازدهمتری سعی میکنم لرزش پاهایم مشخص نباشد. پشت سرم پسری دو ساله خوابیده که هرگز پدرش را ندیده. پدری که به دلیل فقر و شغل نابود شده و قسط و قرض و مرگ پدر و مادر و کوفت و زهرمار حاضر نشد بچهاش را ببیند و بعد از اینکه زن نه ماه اش را به بیمارستان رساند، رفت که رفت و دیگر پیدایش نشد که نشد.کنار این پسر ساکت و دوست داشتنی، مادرش سه ساعت قبلتر از او خوابیده ، یا درواقع از خستگی بیهوش ش
«هنوز بیستوچاهار ساعت از رسیدنم به خونه نگذشته که حس میکنم هزار سال پیش اینجا رسیدم.» این جمله رو روزِ بعد از رسیدن به خونه نوشتم. الان که بهش فکر میکنم، میبینم که چهقدر فرسایشِ زیادی رو تحمل کردم. نمیتونم با استایلِ خونوادهام وفق پیدا کنم و در حال حاضر چارهای جز موندن ندارم.
راستش رو بخوای، از بچگی همینطور بودم. یک مدلِ غیرقابلتطابق در جمعیتی که اطرافم بودن. شاید بگی خب جمعیتت رو عوض کن! اما حس میکنم(یا توهم زده
ظهر تاسوعاست.
محرم ولی نشده هنوز انگار. ماهها نگذشته برایم امسال. حتی رمضانش هم نرسید و تمام شد. نمیدانم چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم یا اغتشاش ذهن پر دغدغه و نگران و ملتهب است. شاید هم شلوغی محیط است. مهمان داریم از ایران و خانه پر رفت و آمد است. سال تحصیلی هم شروع شده و باز روز از نو. هرچه هست روضههایم شده دقیقههایی از همان یک ساعت و چهل دقیقهی مسیر خانه تا دانشگاه و برعکس. مخصوصا وقتی اتوبوس دو طبقه باشد و خط کنار رودخانه را سوار شد
دکتر صداش می کرد : " قهرمان ! ". اخم و تَخم نداشت . خیلی راحت می شد رو به قبله دراز کشید و باسن مبارک را سپرد به دستش .
اتاق تزریقات با دیوارک های چوبی تقسیم بندی شده بود. زنانه و مردانه . به غیر از من مرد جوانی روی تخت پشت دیوارک بود که شنیدم " آخ " کوتاهی گفت و بعد بلند شد و رفت .دوباره سر و صدا شد . صدای زن و مرد جوانی با صدای قهرمان در هم آمیخت. با احواپرسی گرم شروع شد و بلافاصله جویای احوال " دنی " شدند. ابتدا ناخواسته می شنیدم و به "دنی " که رسیدند ک
من معمولا گوشواره می پوشم، شده حتی یه گلگوش نقطه ای!! و خیلی کم پیش میاد که بدون گوشواره باشم، و البته وقتی هم که بخوام تمرکز کنم همون گلگوش نقطه ای واسم سنگین می شه و باید درش بیارم. یه روز یکشنبه می خواستم برم دانشگاه و بعدش هم با زهرا برم بیرون، قرار بود بیشترش کلاه سرم باشه واسه همین صبحش گفتم حالا امروز بدون گوشواره برو بیرون، قول می دم نمیری :) ساعت 10 اینا رفتم تو آشپزخونه، یه دوست چینی دارم اومده اینجا فرصت مطالعاتی و انگلیسی ش خیلی خوب
یه هفته س که اومده و من هنوز نتونستم نیم ساعت پیشش بشینم حرف بزنیم. شایدم خیریت داشت، بهرحال داره با روند واقعی زندگی مون آشنا میشه.
پراسترس ترین پیامی که دریافت میکنم : «پاشو بیا اینجا»
هر بار قلبم میاد تو دهنم که چه اتفاقی افتاده. از جمله امروز هم از روزهای همین پیام بود. ولی در آروم ترین حالت دریافتش کردم.
بهش میگم میبینی شرایط رو؟ مساله قبلی تموم نشده، یه جدید رو میشه... دور تسلسله، اصن تمومی نداره. دقیقا امروز همون لحظه ای که نشستم تا یه ن
من معمولا گوشواره می پوشم، شده حتی یه گلگوش نقطه ای!! و خیلی کم پیش میاد که بدون گوشواره باشم، و البته وقتی هم که بخوام تمرکز کنم همون گلگوش نقطه ای واسم سنگین می شه و باید درش بیارم. یه روز یکشنبه می خواستم برم دانشگاه و بعدش هم با زهرا برم بیرون، قرار بود بیشترش کلاه سرم باشه واسه همین صبحش گفتم حالا امروز بدون گوشواره برو بیرون، قول می دم نمیری :) ساعت 10 اینا رفتم تو آشپزخونه، یه دوست چینی دارم اومده اینجا فرصت مطالعاتی و انگلیسی ش خیلی خوب
برای روزنبرگها
خبر کوتاه بود:
- «اعدامشان کردند.»
خروشِ دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشمِ خستهاش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد...
و من با کوششی پُردرد اشکم را نهان کردم.
- چرا اعدامشان کردند؟
میپرسد ز من با چشمِ اشکآلود
چرا اعدامشان کردند؟
- عزیزم دخترم!
آنجا، شگفتانگیز دنیاییست:
دروغ و دشمنی فرمانروایی میکند آنجا
طلا، این کیمیای خونِ انسانها
خدایی میکند آنجا
شگفتانگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگِ آزارِ سیاه
برای روزنبرگها
خبر کوتاه بود:
- «اعدامشان کردند.»
خروشِ دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشمِ خستهاش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد...
و من با کوششی پُردرد اشکم را نهان کردم.
- چرا اعدامشان کردند؟
میپرسد ز من با چشمِ اشکآلود
چرا اعدامشان کردند؟
- عزیزم دخترم!
آنجا، شگفتانگیز دنیاییست:
دروغ و دشمنی فرمانروایی میکند آنجا
طلا، این کیمیای خونِ انسان ها
خدایی میکند آنجا
شگفتانگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگِ آزارِ سیاها
برای ارضای لحظه ای خاسته هامون، تاثیرایی میذاریم که بهمرور به عمیق ترین حفره ها درون بقیه تبدیل میشن. بعد راضی میکنیم خودمونو با انواع توجیه ها اما حفره ها پر نمیشن.
دلم تنگ شده برا روزایی که وختی توشون بودم، آرزو داشتم زودتر بگذرن، دقیقا مثل همینروزا. اونموقع ولی مطمعن نبودم که یه بازنده م.
دیگه کسی نموند، تنها قدم میزنه، تو سرما، تو تاریکی شبی که به زور چراغای مصنوعی تظاهر به روشن بودن میکنه. دستاشو مشت کرده و فک میکنه به شریعتی،
برای اولین بار در چهل و چند سالگی، همراه نوههایش به سینما رفت.آن هم برای دیدن انیمیشن بنیامین!زیباترین اسپویل جهان یا شاید تنها اسپویل کنندهی شیرینِ جهان را امروز دیدم. مادرم بود. وقتی با هیجان انیمیشنی را که دیده بود با نوههایش مرور میکرد.اگر قرار باشه بعد از هزار سال که من علامه دهر بشم اونم "اگر". بعد بیام آموختههام و تجربیاتمو به دیگران انتقال بدم. فکر کنم هیچ وقت اون روز نرسه.قبلاً مدرسه ما رو برده بودن سینما (شاید تنها فای
صدای باران را میشنوم. و صدای ماشینها که به سرعت روی
آسفالت خیس اتوبان از هم سبقت میگیرند. دیگر نمیدانم چندمین روز است که باران میبارد.
حسابش از دستم در رفته. آخرین بار کِی زیر آفتابی گرم نشسته بودم؟ اینها همهی آن
چیزی است که قبل از باز کردن چشمهایم توی سرم میچرخد. نه. دوباره بیدار شدم. اما
میدانم تقلّا برای دوباره خوابیدن بیهوده است. این مغز وقتی بیدار شود، دیگر
کاریش نمیشود کرد. به لکهی روی سقف نگاه میکنم. یادم نیست از کِی
هوالمحبوب
این یک ماه، خیلی سخت گذشت، اولین سالی بود که ماه رمضون
وسط سال تحصیلی افتاده بود و روزهداری و کار سخت بود. توی مدرسه خیلی از همکارا
روزه نمیگرفتن و فضای مدرسه هم شبیه فضای ماه رمضون نبود. توی این ماه دو تا
افطاری خیلی خاص و ویژه داشتیم تو شاهگولی، یکیش که روز تولد خودم بود و یکیش هم
روز تولد یکی دیگه از خانمهای گل گروه. اینکه کنار آدمهایی باشی که حالت باهاشون
خوبه، خیلی شانس بزرگیه، توی این گروه آدمها اعتقادات مختلفی دار
وقتی از سالن سینما درامدم، دوستم فکر میکرد فقط بخاطر فیلمه که نمیتونم نگاهش کنم و میلرزم و کلماتم با بغض ادا میشن. نه، فقط اون نبود. تو یادم اومده بودی. یادم اومده بود که ″هرگز″ منو نمیبخشی. بدون اینکه برام مشخص کرده باشی دقیقا چی رو. بدون در نظر گرفتن سال ها تلاشم برای دو دستی نگه داشتنت، التماس هام برای اروم شدنت، خرج کردنام برای فقط یه لبخندت. بدون اینکه بدونی چه گریه هایی کردم و چه کابوس هایی دیدم. شایدم فقط برات مهم نبود.
دیگه نمیدو
هوالمحبوب
این یک ماه، خیلی سخت گذشت، اولین سالی بود که ماه رمضون
وسط سال تحصیلی افتاده بود و روزهداری و کار سخت بود. توی مدرسه خیلی از همکارا
روزه نمیگرفتن و فضای مدرسه هم شبیه فضای ماه رمضون نبود. توی این ماه دو تا افطاری
خیلی خاص و ویژه داشتیم تو شاهگولی، یکیش که روز تولد خودم بود و یکیش هم روز
تولد یکی دیگه از خانمهای گل گروه. اینکه کنار آدمهایی باشی که حالت باهاشون
خوبه، خیلی شانس بزرگیه، توی این گروه آدمها اعتقادات مختلفی دا
شب به غم، بر شیشهی پنجره نشسته، به تاریکی اتاق من چشم دوخته است. من به خیال، مات دیوار سفید مانده، چنان که از افق شانهاش هیچ فراتر نمیبینم. خالهای کوچک قهوهای نشسته بر پوست ساحلی رنگ پشتش و موهای خرمایی که تا کمی بالاتر از شانه، پایین ریخته. صورتش و جزئیات آن حالا زیر غبار زمان چنان کدر شده که او به آدمکی با صورتی ماسهای ماننده شده و من حتما، با تمام وجود آن چه باقی مانده، همان صورت ماسهای، را عمیقا دوست میدارم؛ تمام او، تمام تت
عکس اسم عاشقانه تا ابد باهاتم
در عکس اسم عاشقانه تا ابد باهاتم شما کاربران عزیز سایت بی مزها می توانید منتخبی از عکس نوشته های عاشقانه هفته را با کیفیت عالی و متن عاشقانه مشاهده کنید و …
عکس اسم عاشقانه تا ابد باهاتم
این که تو را نمی بینم،دلیل فراموشی نمی شود،من خدا را هم نمی بینم،اما ضربان قلب من است،مثل توکه در گوشه ی به غم نشسته ی قلبمعجیب می کوبی!
عکس اسم نیما و حنانه
عکس اسم آرش و ساناز
عکس اسم حمید و شهناز
عکس اسم سبحان و پریناز
عکس اس
برنامه
گروه فرهنگ و اندیشه رادیو ایران تقدیم میکند.
**************************************************
به افق آفتاب
*****************************************************
به نام خدا
حضور محترم یکایک ِ شما عزیزان عرض ِ سلام و وقت بخیر داریم.
*****************************************************
ما در روزی خوب از روزهای ِ خدا ، اولین چیزی که از خدا
برای ِ همه شما عزیزان میخوام، تن ِ سلامت ، دل ِ آروم ، رضایت ِ از زندگی ِ
که اگه زندگیهامون به این قرار باشه ، به
سعادت ِ حقیقی رسیدیم.
*********************************************
یک
نج یک انسان
رنجنامه زندانی سیاسی و فعال حقوق بشری، فرزاد کمانگر
اینجانب فرزاد کمانگر معروف به سیامند معلم آموزش وپرورش شهرستان کامیاران با 12 سال سابقه تدریس که یکسال قبل از دستگیری در هنرستان کارودانش مشغول به تدریس بودم و عضو هیئت مدیره انجمن صنفی معلمان شهرستان کامیاران شاخه کردستان بودم و تا زمان فعالیت این انجمن و قبل از اعلام ممنوعیت فعالیتهای آن مسئول روابط عمومی این انجمن بودم.
همچنین عضو شورای نویسندگان ماهنامه فرهنگی – آموزشی
زلفی سپید
اول مرداد هزارو سیصد و قو...
نامه ای بی مقدمه پیدا میشود ، دخترک در عالم دنیایی کودکانه میپندارد که آن نامه چیز مهمی ست که در زیر کاناپه پنهانش کرده اند ، پس آنرا نگه میدارد ، مدتی بعد....
دختربچه ی هفت ساله برای اولین بار بکمک پدرش از پله های چوبی نردبان بالا میرود و موفق به فتح پشت بام میشود ، اما....
دخترک کفشهایی را لبه ی بام میابد ، که بطرز عجیبی سرشار از حرفهای ناگفته است، گویی زمانی مالک کفشهای پاشنه بلند ، خود را از لبه ی ب
بقلم شهروز براری صیقلانی اپئزود اول از اثر شماره یک نویسنده اثر شهروز براری صیقلانی اثر
L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥
داستان اول ♦♦ از شهروز براری صیقلانی ♦♦
همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاق خواندنش نباشد. افسوس.....
ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،م
به نام خداوند متعال|سلام| شما میدانید که من مرد پستهای بیمناسبتم| طی زندگی با فیشنگار جان به این رسیدهام که اگر از مطلبی خوشت آمد همان روز تنظیم کن برای انتشار؛ شاهد این تجربه نیز پنجاه و چند پست پیشنویس شده ای است که گویا دیگر انتشاراشان مزه نمی دهد! | از این رو وقتی این دو مطلب طولانی را مطالعه کردم که مال بیش از 15 سال پیش هست به نظرم رسید که برای شما خوبان به اشتراک بگذارم؛ ضرر نمیکنید اگر تا تهش را بخوانید!| راستی «آقاگل» و «شبا
سلام. خشک آمدید به خانه ی به نام خمام ... چی گفتم الان؟... ببشخی. من تمرکوزم در رفته الان از انتهاش ابتلا میگم. چی؟... من چرت پرت میگ؟ میدونی من کی ام؟ میدورنی هیچ اینجا کجاست؟ تی چومانه بازا کون مره بیدین ، چی؟ چی سده؟ ببخشید دای جان م ن کمبود اعصاب دارم دکتر بیشرف گفته باید روزی سه کیلو خیار بخورم تا خوب بشم. چی؟ من دولوغ گفتم؟ جانه من نه، تو بمیری اگه دروغگی زده باشم . بپر برو جعبه ی خیار هارو. بیار. تا. ویتامین
چهل مناجات عاشقانهرحیم کارگر محمدیاری«سیدی! عبدک ببابک، اقامته الخصاصة بین یدیک، یقرع باب احسانک بدعائه فلا تعرض بوجهک الکریم عنّی و اقبل منّی ما اقول».[1]ای
مولای من! بندهات بر در ایستاده و تو را میخواند و درب احسانت را به
مناجاتهایش میکوبد. پس از راه بزرگواری روی از من مگردان و آنچه میگویم
بپذیر.خــدایــا بر در تـو بندة تـوسـتهمی خواهان آن گل خندة توستتو روی نازنیـن از مـن مـگـردانبـزرگـی و کـرم زیـبنـدة تـوست«اللهم! إنّی اتوب
درباره این سایت