من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگوپیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگوور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفتآمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسمگفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفتسر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شددر ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکردکه نه اندازه توست این بگذر
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوب رویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آ
با تپ سی داشتم برمیگشتم خانه. پشت تلفن گفت: صدا میرسه؟ گفتم آره متاسفانه.
گفتم قرار داد امسالت رو ماهی چند بستی؟خندید
گفتم نمیخوام درآمدت رو بشمرم میدونم bad question هست ولی میخوام بدونم. گفت انقدر گفتم میشه هفته ای ایکس تومن روزی آ تومن دقیقه ای بی تومن.
سکوت کرد
گفتم شما خیلی آدم گرونی هستی. وسعم نمیرسه به شما. از پس هزینه های اینکه پشت تلفن یک دققه وقتت رو بگیرم هم برنمیام.
گفت من خریدنی نیستم. میخواستم بگم خودفروشی انواع داره. هم خریدنی هستی ه
گفتم:یا صاحب الزمان بیا...گفت: مگر منتظری؟
گفتم:بله، آقا منتظرم گفت: چه انتظاری؟ نه ڪوششی نه تلاشی؛ فقط میگویی آقا بیا...
گفتم: مگر بد است آقا؟گفت: به جدم حسین هم گفتن بیا؛ اما وقتی آمد، ڪشتنش...
گفتم : پس چه ڪنیم؟گفت: مرا بشناسید...
گفتم: مگر نمیشناسیم؟گفت : اگر میشناختید ڪه اینطور گناه نمیڪردید...
گفتم : آقا تو ما را میبخشی؟ گفت: من هر شب برای شما تا صبح گریه میڪنم...
گفتم : آقا چه ڪنم به تو برسم؟گفت: ترڪ محرمات، انجام واجبات...همین کافیست
گفتم نرو میموندی حالا .
گفت نه دیگه من و تو به هم نمیخوریم .
گفتم به همین راحتی ؟
گفت آره دیگه مگه برای تو سخته ؟
گفتم تو چطور فکر میکنی ؟
گفت برای من مهم نیست !
گفتم چی؟
گفت هر چی .
گفتم حتی ؟
گفت حتی !
گفتم نمیبخشم .
گفت باشه ... یه گوشه از ذهنم یادم میمونه .
گفتم همین ؟
گفت آره !
گفتم چه بی روح ...
گفت خیلی وقته .
گفتم ...
گفت ...
[ دست دادم و سر به زیر بودم ]
[ دست داد و سرش بالا بود ]
...
سکوت کردم .
گفت خداحافظ .
از کنارش رد شدم .
...
بغضم ترکید .
گریه کردم .
از خ
رسیدم خانه و مامبزرگ با یک عالمه نان نشسته بود روی مبل و با قیچی تکهتکه میکردشان برای بستهبندی. کنارش روی زمین نشستم و یک تکهی خشکش را کندم و دندان گرفتم. دایی خانهی ما بود. قرار بود شبانه راهی جاده شود برای سفری. توی آشپزخانه بود، پرسید شام میخورید؟ مامبزرگ گفت فعلا نه، تو بخور که زود راه بیفتی بیچاره نکنی من رو. دایی پرسید من شب تا صبح رانندگی میکنم، تو بیچاره میشی؟ گفتم مامبزرگ تا برسی نمیخوابه. گفت من چهل ساله دارم را
دیشب ، داشتم میخوابیدم که یهو یه پشه اومد صاف نشست رو دماغم!!!
یه نیگا بهش انداختمو گفتم : سلام
گفت : علیک ..
گفتم : چیه؟
گفت: میخوام نیشت بزنم
گفتم : بیخیال ... این دفه رو کوتاه بیا
گفت: تو بمیری راه نداره . گشنمه .
گفتم : الان میتونم با مشتم لهت کنم .
ادامه مطلب
2389 - «اسدا... علم» وزیر دربار پهلوی و از نزدیکان «محمدرضا پهلوی» در
خاطراتش مینویسد: “وقتی به خانه آمدم، پدرم که وزیر پست و تلگراف رضاشاه
... بود، پرسید «آیا میل داری با دختر قوام ازدواج کنی؟». تعجب کردم ... و
گفتم «دختر قوام کیست؟»، گفت «دختر قوام شیرازی. پسرش داماد شاه و شوهر
اشرف است»، گفتم «از کجا سرچشمه میگیرد؟»، گفت «امر شاه است»، گفتم
«میتوانم بگویم نه؟»، گفت «نه!»، گفتم «پس چرا از من سئوال میکنید؟» ...”
منبع: خاطرات عَلَم، جلد2،
سلام
تا شنید بغض کرد....
گفت بسلامتی.... کی میرین؟ گفتم ان شاء الله کارا جور بشه چهارشنبه.
گفت هوایی میرین دیگه! گفتم نه!
گفت چرا؟ با خنده گفتم پولمون کجا بود؟
گفت من میدم!!! (الهی قربون دلت برم...) گفتم تنها نیستم، دوستم هم هست، ما گفتیم برگشت رو هوایی بیایم، گفت تازه گوشی خریده و الان نداره!
گفت مال اونم میدم! چقده مگه؟! گفتم خبر ندارم... نمی خواد، سخت نیست با اتوبوسم خوبه!
باز نگران گفت اذیت نشی؟ راه دوره! گفتم نه دیگه، مثل اربعین، خدا کمک میکنه ان
یک روز صبح زود به کوه رفتم. روی کوه، دو رکعت نماز خواندم. با خدا حرف زدم و حرف دلم را برایش گفتم. گفتم «می دانم سخت است، ما کمکم کن روی زمین تو برای خودم یک خانه ای بسازم. خسته شدم از آوارگی».
شوهرم از صبح زود رفته بود کارگری. با نظر من موافق نبود و نمی خواست توی دل کوه خانه بسازم... لباسم را جمع کردم و به کمر بستم. روسری ام را محکم کردم و دستمالی به دهانم بستم. با خودم گفتم: «فرنگیس، از کار توی مزرعه که سخت تر نیست. نترس. قوی باش زن، تو موفق می شوی».
با من رازی بود
که به کو گفتم
با من رازی بود
که به چا گفتم
تو راهِ دراز
به اسبِ سیا گفتم
بیکس و تنها
به سنگای را گفتم
□
با رازِ کهنه
از را رسیدم
حرفی نروندم
حرفی نروندی
اشکی فشوندم
اشکی فشوندی
لبامو بستم
از چشام خوندی
۱۳۳۴
گفتم از آتش عشقت ، که مرا سوزاندهکان منی برده و خاکستر آن جا ماندهگفتم از نور دو چشمت که به راهم اوردمطلع شعر مرا ، بیت تو زیبا کردهگفتم از ساغر ساقی ، که به جانم میریختمستی ی هر شب ما ، ذکر تو بر پا کردهگفتم از حال خوشم ، شور سماعی خاموشپر شدن از خود و هر چیز که او پر کرده
خواب دیدم توی یک خانهی خیلی بهم ریخته هستم. آدمهای توی خانه همکارانم توی شرکت قبلی بودند.دوست نداشتم آنجا باشم. به دلیل نامعلومی حتا نمیتوانستم بنشینم. بعد یکی از دندانهای خرد شد و من تکههایش را از داخل دهانم جمع کردم. هیچ جای خانه حتا سطح اشغال نبود و من نمیتواستم تکههای دندان را از خودم دور کنم. کمی جلوتر یکی دیگر از دندانهایم کاملا خرد شد و من تکههایش را تف کردم توی دستم. توی خانه میگشتم که خرده دندانها را جایی دور بریزم ا
داشتیم توی خوابگاه میوه میخوردیم؛ بچه ها گفتند چرا خیار نمیخوری، گفتم خیار سبز دوست ندارم..
یهووو یکی از بچه ها زد زیر خنده که خیار مگه رنگ دیگه ای هم داره، که تو سبزش رو دوست نداری...
گفتم ما به اینا میگیم خیارسبز...
گفت پس به چی میگید خیار....
گفتم به خربزه میگیم خیار....
گفت پس به چی میگید خربزه....
گفتم به خیار میگیم خربزه....
گفت پس چرا به خیار میگید خیار سبز...
میگم خب آخه چون ما به خربزه میگیم خیار ....
یهووو قاطی کرد گفت نفهمیدم به چی میگید خیار به
وقتی برای
اسبابکشی رفتیم و خانهی خالی شده را دیدم با خودم گفتم انگار قبلا این خانه
بزرگتر به نظر میرسید! خانه با وسایل بزرگتر به نظر میرسد.
ماها که
به دنیا دل بسته ایم نگاهمان به دنیا مثل خانهی با وسایل است ولی کسی
که دل بستهی دنیا نیست، دنیا را به سان خانهای بدون متعلقات و زینتهای آن
میبیند.
ولی در کل
اسبابکشی خر است:|
این چند
روز که ما نبودیم چه گذشت؟
تفاوت اصلی خانه های هوشمند با خانه های معمولی در این است که همه ی وسایل در خانه های هوشمند به یکدیگر متصل هستند و با یک دستگاه مرکزی کنترل می شوند. کنترل آب و هوا، چراغ ها، لوازم، قفل ها و انواع مختلفی از دوربین ها و مانتیورهایی که می توانند به خانه های هوشمند و خودکار اضافه شوند از هر جای خانه و حتی دور از خانه قابل کنترل می باشند.
امروز امیر رو توو میدون انقلاب دیدم. با امیر تابستون سال پیش هماتاقی بودیم. یه پروژه کسری از خدمت سربازی داشت که اون موقع پیگیر بود انجامش بده. بعد از احوالپرسی، گفتم چی شد کسریهات؟گفت بی خیالشون شدم، اذیت میکردن.گفتم اون همه زحمت و درگیری ذهنی و استرس و ... .گفت بالاتر از سیاهی رنگی نیست مظاهر، هست؟!گفتم چی بگم والا؟!گفت الان امریه دانشگاهم. اینجا هم چندان خوب نیست، ولی خدا رو شکر. تو چه خبر؟گفتم اوضاع منم خیلی خوب نیست، ولی خدا رو شکر!خ
وقتی آن شب از سرکار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم: باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و بهآرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی در چشمانش را خوب میدیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط بهنرمی پرسید: چرا؟
ادامه مطلب
یک بار داشتم روی سنگ صافی نان می پختم که چند نظامی از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردسته نظامی ها پرسید: «شماها اینجا چه کار می کنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلان غرب یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید کشته می شوید. ما خودمان هم به سختی اینجا می مانیم، شما چطور مانده اید؟»
باورشان نمی شد مردم روستا با این وضعیت، توی منطقه جنگی مانده باشند ... با خنده به آنها گفتم: «نکند می ترسید؟»
یکی شان
آقای ربانی املشی که با من دوستیِ صمیمی داشت و دو سال هم مباحثه من در دروس حوزه علمیه قم بود در تابستان یکی از سالها به مشهد آمد. من در آن هنگام ساکن مشهد بودم و خانه داشتم؛ اما در آن تابستان خانه را چند هفته ترک کردم و در یک نقطه ییلاقی نزدیک شهر اقامت گزیدم.
زندگی در ییلاقات مشهد ساده و کم خرج بود و طلاب علوم دینی می توانستند در تعطیلات تابستانی خود معمولا در خانه ها یا اتاق های آن ییلاقات با هزینه های پایین - که شاید ازهزینه زندگی در مشهد
_بهش گفتم خیره!
+گفت تا تعریف مون از خیر چی باشه!
_گفتم همین که زمان درستش میکنه خیره!
+گفت چی بگم!
_گفتم شکر
+نگام کرد
_گفتم خدا ما رو به میزان صبرمون آزمایش میکنه!
+ گفت من که طاقتم سر اومده!
_ گفتم امام صادق فرمودند: صبر که تمام شود فرج می آید!
+گفت یعنی صبرم تموم شه همه چی تموم میشه و خلاص!؟
_ گفتم تازه اون روزیه که میفهمی چرا قبل از اون نشده!
+ گفت گیجم کردی!
_ گفتم خدا هیچ وقت دیر نمیکنه، اگر دیر شده بدون هنوز موعدش نشده! پس صبر میکنی و به وعده اش ا
با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم کف دستش . او هم یک شکلات گذاشت توی دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که مرا می شناسد . خندیدم . گفت : « دوستیم ؟» گفتم :«دوست دوست» گفت :«تا کجا ؟» گفتم :« دوستی که تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خندیدم و گفتم :«من که گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم که تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا که همه دوباره زنده می شود ، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم
نمیخواهم قضاوت کنم و مدام به خودم تلنگر میزنم شاید راست میگویند!!
بار اول نیست. چندین بار برایم اتفاق افتاده که بخواهم پولی را خورد کنم و به چندین مغازه رفته ام و گفته اند نداریم. همین چند ماه پیش نیاز به پول خورد داشتم. پولم ۱۰ هزار تومانی بود( نخندید) به چندین سوپری که سر و کارشان با همین پول خوردهاست مراجعه کردم و هیچ یک همکاری نکردند. آخر سر گفتم یک آدامس موزی بدین و ۱۰ تومان را دادم و ناباورانه بقیه اش را بهم برگردانند.
امروز پیرمردی سر چهار
داشتم بهشون اسم کشورها و ملیت هاشون رو درس میدادم.
گفتم : وات ایز آلمان این انگلیش؟
گفتن میشه Germany.
گفتم وات آر جرمنی پیپل کالد؟
نگام کردن. به فارسی گفتم به مردم آلمان چی میگن؟ همچنان نگام می کردن.
گفتم German.
یکی برگشت گفت : تیچر، پس یعنی به زن های آلمانی میگن جرزن (Gerzan)؟
من در اون لحظه = :|
داشتم بهشون اسم کشورها و ملیت هاشون رو درس میدادم.
گفتم : وات ایز آلمان این انگلیش؟
گفتن میشه Germany.
گفتم وات آر جرمنی پیپل کالد؟
نگام کردن. به فارسی گفتم به مردم آلمان چی میگن؟ همچنان نگام می کردن.
گفتم German.
یکی برگشت گفت : تیچر، پس یعنی به زن های آلمانی میگن جرزن (Gerzan)؟
من در اون لحظه = :|
هر چه گفتم عیان شود به خدا
پیر ما هم جوان شَود به خدا
در میخانه را گشاد یقین
ساقی عاشقان شود به خدا
هر چه گفتم همه چنان گردید
هر چه گویم همان شود به خدا
از سر ذوق این سخن گفتم
بشنو از من که آن شود به خدا
آینه پیش چشم می آرم
نور آن رو عیان شود به خدا
باز علم بدیع می خوانم
این معانی بیان شود به خدا
گوش کن گفتهٔ خوش سید
این چنین آن چنان شود به خدا
متن آهنگ حمید هیراد گفتم بمان
به تو گفته بودم ز من بگذری روم در پی عشق ویرانگری
گفتم تا بدانی به تو گفتم تا بمانی
به تو گفته بودم که دستم بگیر کنار دلم باش و با من بمیر
گفتم تا بدانی به تو گفتم تا بمانی
گفته بودم که آرامشم میرود نقطه امن آسایشم میرود گفتم تا بدانی
گفته بودم نرو خواهشا میشود پیش من باشی سازشم میشود
گفتم تا بدانی به تو گفتم تا بمانی
تورا دیدمت بعد عمری سلام ببین اشک شوقی که ریزد مدام
ماندن یا نماندن به پای تو ماندم یا نماندم
آمدی
داشتم جدول حل می کردم، یکجا گیر کردم: "حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی"
پدرم گفت: معلومه، «پول»گفتم: نه، جور در نمیاد
مادرم گفت: پس بنویس «طلا»گفتم: نه، بازم نمیشه.
♀تازه عروس مجلس گفت: «عشق»، گفتم : اینم نمیشه.
♂دامادمان گفت: «وام»، گفتم: نه.
♂داداشم که تازه از سربازی آمده گفت: «کار»، گفتم: نُچ.
مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر»، گفتم: نه، نمیخوره
هر کسی درمانِ دردِ خودش را میگفت، یقین داشتم در جواب این سؤال،▪️پابرهنه میگوید «کفش»▪️نابینا می
نشستم و گفتم بیخیال،هرچی که بشه تو بخون...کرنومتر را زدم و بسم الله گفتم...نشد...نمیتونم...امتحانات علوم پایه و پره انترنی لغو شدن و امتحان ما هنوز سرنوشت مشخصی نداره...میدونی?اینا باگ های زندگی در جهان سومه.اینکه تو هیچوقت نمیتونی برای فردای خودت برنامه ریزی کنی...سال قبل این موقع من پر از انگیزه بودم و عشق و هیجان اما امروز?از من چیزی نمونده...
امتحان پره انترنی رو لغو کردن که بیماری منتقل نشه،بعد بچه ها رو قراره بدون امتحان بفرستن توی بخش های پر
از زمانی که دیدم تو را همانند چراغی خانه ام را روشن کردی در تاریکی های محض شب های تنهایی و بی کسی، آمدی و شدی سبب، که دوست بدارم این سیاهی مطلق را . نه ،نه فقط چراغ خانه بلکه چراغ دل من شدی ، اما حال... .در پیچ و تاب حوض برای چندمین بار خانه ی کوچک، آسمانی، بدون ابرم را دور زدم که نگاهم به خورشید افتاد ، آرام آرام گل روغنی خورشید به پوست پرتقالی تبدیل شد و پایین و پایین تر رفت وآسمان را تنها گذاشت.رنگ آبی آسمان به سیاهی تبدیل شد و سکوتی محض بر دل آسم
حس خستگی و بیهودگی بودن کارها اذیتم می کنه
انگار
انگار بود و نبودم فرقی نداره
مگه تو محل کار
خانم حراست امروز بعد دیدن حضوریم تلفنی زنگ زده که یکیو معرفی کنه
گفت یکیو پیدا کنی و اینا
گفتم اونقدر موارد داغون بهم معرفی کردن که آدم روش نمیشه بگه
گفتم منم گفتم قصد ازدواج ندارم
گفت یه کیس خوبه
گفتم خوب؟
گفت استاد دانشگاهه فوق لیسانسه مجرده
میخواستم بپرسم با ازدواج من مشکل نداره که یهو گفت فقط دیالیز میشه
هفته ای دو بار
:|
گفتم آها ی
فتی و دل ربودی یک شھر مبتلا را/تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما رابازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند/چون ناخن عروسان از ھجر تو نگارا!ای اھل شھر ازین پس من ترک خانه گفتم/کز نالهھای زارم زحمت بود شما رااز عشق خوب رویان من دست شسته بودم/پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا رااز نیکوان عالم کس نیست ھمسر تو/بر انبیای دیگر فضل است مصطفا رادر دور خوبی تو بیقیمتند خوبان/گل در رسید و لابد رونق بشد گیا راای مدعی که کردی فرھاد را ملامت/باری ببین و تن زن شیرین خوش لق
پشتیبان خانم مهسا آ داشتم با گوشی ش ور میرفتم بهش گفتم لایک کنید گفت چیو لایک کنم ؟ گفتم منو توی اینستاگرام ؟ خندید ؟ گفت که شما نیستید ؟ گفتم چرا ؟ گفتم حتما توی اینستاگرام آنفالو کردید ؟ خندید گفت نه ؟ من دوباره پیام فالو زده ام ببینم فالو میکنه یا نه ؟
بیخیال شده ام.
همه اش همین است.سیگار فلسفی میکشی و فکر های جنسی میکنی.فیلم های خوب میبینی و حرف های بد میزنی.همه اش همین شده.همه میخواهند دنیایشان را بزرگ تر کنند و جهان را بیشتر ببینند.ولی دنیا دیگر در دست آدم های اطرافم نیست.خسته شدم و دلم کمتر دیدن کسی را میخواهد.همه ضعیف اند و هر چیزی کوچکی بر همشان میزند.از همه ی زشتی ها دل میکنم.ساز دهنیم را برمیدارم و دوباره روی سردی دیوار اسفند اتاقم تکیه میدهم.هر شب همین جا مینشینم و دنیا را از پشت همین
هفت سالی میشه که آقاجون به رحمت خدا رفته و عزیز تنهایی زندگی می کند.قبل از این روزهای کرونایی و قرنطینه خانگی،هر هفته بچه ها یک روز باهم قرار می گذاشتند و می رفتند پیشش،اما این روزها به خاطر قند و ناراحتی کلیه عزیز ،هر هفته یکیشون میره .چند روز پیش عزیز از صبح حسابی کلافه بود و بی حوصله و کلی غرغر از پشت تلفن به مامانم که پاشید یک روز بیاین اینجا .تلفن که تمام شد به مامان گفتم: زندگی عزیز تغییری نکرده،یادته هروقت بهش می گفتی برو مسجد محل یا یک
چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بودکلا یک ساک داشت ،کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین،برای شروع آشنایی …
گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم،دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!آخه اون جامادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا،
اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بم
آسمان شلاق اش را بر تن خشکیده زمین زد. بخاطر صدا و نور رعد و برق از خواب پریدم. نگاهی به پنجره کردم وحشت آور بود، قطره های باران یکی پس از دیگری فرود می آمدن. فقط می دانم دویدم و سطل را برداشتم و به دویدنم ادامه دادم. به گل رز آبی رسیدم. سطل را بر رویش قرار دادم. دلم کمی آرام گرفت ولی باران اتمامی نداشت. برادرم متوجه ام شد با اوقات تلخی آمد، مرا بلند کرد و به خانه برد. پدر گفت: باران، آغاز زندگی. من در دلم گفتم: باران، جنایتکار همیشگی. قطره های رها شد
شهر تبریز به واسطه رشادت های آزاد مردانی همچون ستارخان و علی مسیو در دوران انقلاب مشروطه نقش برجسته ای در تاریخ معاصر ایران دارد، به همین خاطر بازدید از خانه های باقی مانده از مشروطه خواهان که روزگاری محل تشکیل جلسات و ستاد جنگ بوده برای ما یاداوری میکند که این شهر بزرگ چه تاریخی را پشت سر گذاشته است.
خانه های تاریخی تبریز
موزه قاجار (خانه امیر نظام)
خانه تاریخی ستارخانموزه علی مسیوخانه بهنام (خانه قدکی)خانه مشروطه تبریزخانه حیدر زاده تبری
اومدنش طول کشید، خوابم برد
بیدار شدم دیدم خوابیده کنارم
همینجوری نگاش میکردم یه دفعه چشماش رو باز کرد
گف خوبی؟
گفتم اره
گف چیزی نمیخوای؟
گفتم نه
گف مطمئن؟
گفتم بغل
.
.
انقدر کیف میده وقتی خوابه دستاشو بگیری بچسبونی به صورتت چشماتو ببندی برای همیشه کنارت تصورش کنی
.
.
گف تو شبا کلا نمیخوابی نه؟
خواستم بگم حیف نیس شبایی که کنارتم رو بخوابم؟
به جاش گفتم دیشب که خوب خوابیدم..
.
.
حرف زدن باهاش خوبه
بچه بودم قبلا،
من فقط میخوام رو بودنم حساب باز کنه
گفت خانوم فکر کنم شما خیلی مومن هستین؛ گفتم از کجا به چنین نتیجه ای رسیدین؟ گفت چادری هستین. گفتم خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست؛ پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم. گفت یعنی چی؟ گفتم ایمان یه جایگاه هست که با پنج متر و نیم پارچه نمیشه بهش رسید.
۱.از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که دیشب بعد قرآن سرگرفتن و اوایل جوشن کبیر یه جای نسبتا تاریک توی مسجد نشسته بودم..یه دختر حدوداً بیست و هفت _هشت ساله آروم اومد نشست کنارم..هیچی نمی خوند فقط نگاه من می کرد..من از پونصد کیلومتری می فهمم کسی داره نگام می کنه،این که کنارم بود..یه چند دقیقه بعد دیدم گفت دختر خانم..گفتم: بله..گفت: سلام خوبی؟!میشه یه لحظه وقتت رو بگیرم؟
گفتم: بفرما..گفت: کلاس چندمی؟ (یا ابوالفضل)گفتم: دوم :) با تعجب نگام کرد بعد چند
همینطور که میرفتم چراغ رو خاموش کنم، سرمو بردم بالا و گفتم: ازت متنفرم.چند دیقه بعد سرمو از زیر پتو اوردم بیرون، دماغمو با سرآستینم پاک کردم و گفتم: الکی گفتم. جدی نگیر مثل بقیه چیزایی که ازت میخوام و جدی نمیگیری....کاش خدا هم زبون داشت. زبونی که با گوش من شنیده بشه.
گفتم به تمنای تو ام ، جان به لبم ای گل زیباگفتا که نیابی تو مرا هرچه کنی صبر و تقلاگفتم که حدیث می و مطرب من و ساقیکم بود گلی تا که به عشقش بشود حل معماگفتا که ز اسرار ازل ، یکی خلقت عشق استباید بشوی کنده ازین خاک و بیایی به تماشاگفتم که اگر دل بدهم قطع شود ریشه خاکی گفتا که بیا زنده و جاوید شو در عالم بالا
امروز ظحر من داشتم در حیاط چوب بازی می کردم کهوقتی رفتم توی خانه فهمی دم که نا ها ر کتلت داریم به مادرم گفتم که که مامان صادات سس گوجه برای کتلت ناهار امروز داریم وبعدمادرم بهمن گفت که نه سس گوجه نداریم ومن گفتم که کتلت بدون نو شابه کتلت نمی شود وبعد مادرم به من گفت باشد و خودت برو از کوثر 14 نوشابه و سوس گوجه بخر واز آنجا که در حیاط بودن و چوب بازی کردن خیلی داشت به من خوش می گذشت گفتم خیلو خوب باشه
وقتی که کمی بیشتر بازی کردم یعنی وق
در حال ترک نکوتین است. نمیتوانم کنارش سگرت بکشم. در مسیر خانه یک نخ روشن میکنم. سگرت کشیدن یکی از احمقانهترین کارهای دنیاست. من خودم شخصا به هر کسی که معتاد به سگرت باشد به چشم کسی که کنترل زندگیش را ندارد، نگاه میکنم. اما این روزها حالم خوب نیست. کارهای شرمناک زیاد میکنم. مثلا بیرون رفتن از خانه در این روزها. در خانه احساس خفگی دارم. برای نفس کشیدن میرفتم آزمایشگاه. امروز صبح ایمیل آمد که دانشجوهای لیسانس این سمستر حق کار روی پروژهها
یکی از دانش آموزهام امروز گفت خانوم امشب شب علی اصغره. ببینید شیر نذری میدن. گفتم اعتقاد داری؟گفت دنیای بی حسین به چه درد میخوره خانوم...
به قیافه ش نمیخورد. گفت خانوم هیئت نمیرید؟ گفتم نه. رفتم تو فکر. گفتم به چی فکر میکنی؟ گفت به قیافه تون نمیخوره خانوم.
پنجم بلیت هواپیما گرفته بود که برگرده سر کار، به خاطر شرایط جوی لغو شد
بلیت اتوبوسرفت اونم لغو شد
امروز اومد، بهش گفتم دیوونه آخه کی ۱۳ به در میاد سر کار
اما جعبه شکلات و عطر خوشبویی که زده بود از این آدم بد سلیقه لااقل توی اپتخاب عطر بعید بود
گفتم ماجرا چیه
گفت این شیرینی عقده!
گفتم تا یه هفته پیش که خبری نبود
گفت بلیت که کنسل شد به مامانم گفتم میری خواستگاری؟
ده تا اسم آورد اما هیچکدوم نمیخورد آخه توی فامیل ما آدم با خجاب زیاد نیست یه چ
زن ها قلب خانه اند ..
زن ها اگر شاد باشند قلب خانه می تپد ...
زن ها اگر موهایشان را شکل دهند، اگر صورتشان را آرایش کنند، اگر لباسهای شاد بپوشند زندگی در خانه جریان پیدا می کند.
زن ها اگر کودک درونشان هنوز شیطنت کند، اگر شوخی کنند، بخندند، همه اهل خانه را به زندگی نوید می دهند.
اگر روزی زن خانه چشمهایش رنگ غم بدهد، حرفهایش بوی گلایه و کسالت بدهد، اگر ذره ای بی حوصله و ناامید به نظر برسد، تمام اهل خانه را به غم کشیده است.
آری زن بودن دشوار است، خدا
پشت مانتیتور آیفون که می دیدمش دلم پر از شوق میشد
چادر سفیدم برمیداشتم یا مانتو روسری مینداختم روی شانه و سرم و میدویدم به استقبال در راه پله ها...
به ندرت پیش می آمد در خانه منتظر باشم تا رسیدنش.
آدمها مگر چند ساعت از خانه دور می مانند. اما برگشتنش برگشتنِ "خانه" به "خانه" بود.
هر وقت از منطقه به منزل میآمد، بعد از اینکه با من احوال پرسی میکرد، با همان لباس خاکی بسیجی به نماز میایستاد. یک روز به قصد شوخی گفتم: تو مگر چقدر پیش ما هستی که به محض آمدن، نماز میخوانی؟ نگاهی کرد و گفت: هر وقت تو را میبینم، احساس میکنم باید دو رکعت نماز شکر بخوانم. هیچ وقت روز تولدش و روزهای خاص رو فراموش نمیکردم. سال ۹۳ سوریه بودیم. آنجا یک تقویم در خانه داشتیم؛ اما تاریخش به میلادی بود، حاجی به خاطر مشغله زیاد و دیر آمدن به خانه
به یه دختره گفتم چه موهای قشنگی
گفت: کاشتم
گفتم چه دندونای سفیدی
گفت: کاشتم
گفتم چه ناخونایی
گفت: کاشتم
لامصب دختر نبود که محصول کشاورزی بود
..........
دخترا وقتی میگن اتفاقا آرایش ندارم منظورشون اینه که گریم نکردن و اگر نه کرم و سورمه و رژل لب و روژ گونه و خط چشم براشون آرایش محسوب نمیشه
خانه هوشمند چیست؟ویکی پدیا، درباره اینکه خانه هوشمند چیست و اتوماسیون خانگی یعنی چه، اینطور می نویسد که:
«خانه هوشمند یک فناوری نوظهور و در حال گسترش است. خانه هوشمند در پایینترین سطح خود میتواند به همهٔ خدماتی اشاره داشته باشد که بدون دخالت صاحبخانه عملی را در محیط خانه اجرا میکنند»
چیزی متوجه شدید؟!بله، قرارمان سرجای خودش باقی ست. قرار است به زبان ساده با شما درباره هوشمند سازی صحبت کنیم و بگوییم که خانه هوشمند چیست ؟
پس بی خیال وی
گفتمش آهای ! ماه پیشانو ؟
گفت جون جونم؟
گفتم احوال این روزای دلت؟
گفت به مثابه ی غنچه خشک شده سر بوته!
گفتم ای بابا:/ یعنی انقده خشک ؟
گفت خونه بعثتی تون رو یادته ؟ تو باغچه تون یه بوته گل رز داشتن از دزفول آورده بودین ... یه سال که کلی غنچه سرخ داده بود یهویی هوا خیلی سرد شد ؟ غنچه ها سر بوته همون جوری سیاه شدند ؟
گفتم آره ...
گفت همون جوری. خشک نشدم از گذشتن زمان و سر رسیدن فصل خستگی ... یهویی سوم سرما دل تازه رسته ام رو خشکوند :/
گفتم ای بابا ... ای ب
رگزنی نصرانی گوید روزی هنگام نماز ظهر امام عسگری ع مرا خواست فرمود این این رگرا بزن و رگی بدست من داد که انرا از رگهاییکه زده میشود نمیشناختم با خود گفتم امری شگفت تر از این ندیده ام بمن دستور میدهدهنگام ظهر رگ بزنم در صورتیکه وقت رگ زدن نیست و دیگر اینکه رگی را که نمیشناسم بمن مینماید سپس فرمود در همین خانه منثظر باش چون شب شد مرا خواست و فرمود خون را باز کن باز کردم سپس فرمود ببند بستم فرمود در همین خانه با
ش چون نصف شب شد مرا خواس
امروز رفته بودم پیش دوستم.
برگشت گفت که فلانی؛ اسم تی ای مون چی بودش؟
منم نگاش کردم.
گفت مثلا باقالی پور؟
گفتم آره انگار
گفت تو با اون رل زدی آیا؟
گفتم وات؟
گفت بچه ها میگفتن تو با اون رل زدی؟ جان من نکردی؟
من : دقیقا کی همچین حرفی زده؟
تازه میگه یادم نیس عن خانوم.
گفتم والا آش نخورده دهن سوخته.
کونیا.
بیان برن این تو همشون.
تازه آخرش میگه پسره بد هم نیستا. قبلا میگفت اه پیف چون پسره تحویلش نمیگرفت.
گفتم گوه نخور.
حس میکنم چوب تو اونجای پسره کردن چو
کی بود؟ 13 بهمن .. شب از نیمه گذشته بود که زنگ زد. صدای خسته از کارش را حتی پشت تلفن و با گذر از بین خطوط مخابراتی هم میشد حس کرد. کمی حرف زد و پرسید «چرا هنوز بیداری؟»
گفتم :«منتظرت بودم که زنگ بزنی و صداتو بشنوم گفته بودم که دلتنگتم».
بحث را عوض کرد و پرسید:«حدس بزن کجام؟»
گفتم «توی راه خونه؟» گفت نه.
گفتم «اوممم کاری که داشتی طرفای خونه ی ما بود؟» گفت نه.
با صدا خندیدم و گفتم «خب قطعا پایین پنجره اتاقم که نیستی » ... بعد از یک ثانیه سکوت گفت «ب
انگار اینجا هم در قرنطینه بوده
به هرحال بعد از نزدیک 60روز رفتم تا حلما را ببینم
انقدر دلم تنگ شده بود که بیماری و این ها نمیتوانست کنترلم کند
با دستکش و ماسک و اسنپ از در خانه به در خانه شان رفتم
وقتی با ذوق به طرفم دوید با صدای بلند به جای سلام گفتم:وایسا
و جای سلام گفت:کاش کرونا نبود میتونستیم همدیگه رو بغل کنیم
تو شاید ندانی اما بگذار بگویم حلما با قد 1متری اش انگیزه زندگی من است
دست هایم را ضدعفونی کردم، لباس هایم را عوض کردم و بی طاقت د
از کاکتوس تنها می گفتم. از صخره بی کس می گفتم. از رود آواره می گفتم. نه انتظارش نبود، تجربه کنم. انتظارش نبود، بغض کنم.
آدمی کم انتظاری هستم از دیگران ولی حالا در انتظار یک نفرم. با امید آمدنش، نفس می گیرم و با خیال رفتنش، اشک می ریزم.
بچه ها عاشق کسی نشید که ازتون دوره، وگرنه اگه حسی بهتون نداشته باشه، هر بار که میگید: دوستت دارم. اون فقط سین می کنه...
خب چرا درباره خواستگارای من انقدر فوضولی میکنی که آخرش حالت گرفته بشه؟
خوب شد الان؟
هی بگو کی بود چکاره بود
روانی دوست داشتنی!
من صدبار بهت گفتم به هیچکس حسی ک ب تو دارم رو نداشتم
گفتم با هیچکس انقدر ادامه ندادم
باز بیا بپرس
چه اشتباهی کردم گفتم دو سه جلسه حرف زدم
حسادت جناب رو تحریک کردم :(
به خانه برادر شوهرم رفتم و وسایل کمی که داشتم، جمع کردم و گفتم: «ممنون. دیگر باید بروم به خانه خودم. خانه ام ساخته شد». برادر شوهرم و زنش، در حالی که می خندیدند، همراهم آمدند. هنوز از دیدن این اتاق روی کوه تعجب می کردند ... هم عروسم کشور، مقداری وسایل همراه خودش آورده بود. کنار اتاق گذاشت و گفت: « این سوغات و هدیه برای خانه جدیدت. منزل مبارک!».
وقتی گفت منزل مبارک، قلبم گرفت. هم خوشحال بودم هم یاد قدیم افتادم و اشک ریختم. وسایلم را چیدم و با شادی ب
خانه هنرمندان داشتیم دوتایی گریه میکردیم؛ گفتم بعد از مامانم دیگه از دست دادن هیچ کس ترسناک نیست. کنارش که قدم میزدم دیدم دروغ گفتم. من میترسم یه روز منصوره زنده نباشه؛ هربار ریه ش ملتهب میشه میشینم گریه میکنم از ترس که خدایا سالم بمونه. مشاورها فی نفسه موجودات جذابی هستن. منصوره که از تمام جهان برای من جذاب تر هست چون کنارش هرگز خودم رو سانسور نکردم. امنیتی که کنارش احساس میکنم انقدر زیاده که هر آینه بیم آن هست از عشقش هلاک شوم!
+ میاد اینجا
یک بند کوله را انداخته روی شانهاش، با شلوار شش جیب گتر کرده در پوتین جیر، نزدیک میشود و از دور دست تکان میدهد. خودم را میبینم انگار. لبخند روی لبهایم کش میآید. مینشینیم روبروی هم. من چای بهار نارنج سفارش میدهم و او اسپرسو. از خودش میگوید و من غرق خودم میشوم. سالهای پیش من است این دختر. ریز میخندد که هیچ کاری بلد نیست و اصلا از زنانگی و خانه و خانهداری هیچ نمیداند و کار دل است که تا اینجا کشیده و دارد به ازدواج فکر میکند. توی
از بایزید بسطامی نقل است که :
مردی در راه پیش من آمد و گفت :
کجا می روی ؟
گفتم :
به حج می روم
گفت :
چه داری ؟
گفتم :
دویست درهم دارم
گفت :
بیا و این دویست درهم را به من بده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من در گرد که حج من این است . من نیز چنان کردم و باز گشتم .
- طواف به دور کعبه یعنی چه ؟
خداوند می خواهد که مردم را با دستور خود به طواف دور کعبه بیازماید .یعنی در آن ها حالت آمادگی روحی به اعتلائی را که ناشی از گرایش به خدا بوسیله انجام دستور خدا اس
خاطره : تور کردن یک کتابخوان
تور کردن یک کتابخواناز بیرون می آمدم، دنبال کلید تو کیفم می گشتم .به کلید که دستم خورد تا در بیارم نگاهم به پیاده رو افتاد، دختری با یک پلاستیک سیب زمینی داشت از جلوی خانه مان رد می شد .شال رنگی روی سرش انداخته بود، اما شلوارش تنگ بود،جورابی هم نپوشیده بود؛تا حالا توی محل ندیده بودمش .گفتم باید تورش کنم!!!
دو سه قدم مانده بود تا بهم برسه، که با لبخند سلام کردم. خوبی ؟نگاهم کرد و جواب داد: سلام، بله.گفتم: دوست داری کت
دیروز بهداشت 2 داشتم..مال ترم دوعه اما من چون خیلی بهداشت دوست دارم این ترم دوتا بهداشت 1 و 2 رو با هم ورداشتم:| حالا میگم ک چطو ایطور شد
هر دوتاش رو خراب کردم از بس حفظی ان:(
الانم تو اتوبوسم به سمت خوابگاه..باید برم ظرفای دیشبو بشورم وسایلمو جم کنم و بعد برم ترمینال
سر جلسه امتحان گوشیارو گذاشتیم رو جا استادی..گوشیم رو ویبره بود زنگ خورد..مراقب گوشیو برداش بالا گفت این مال کیه؟ گفتم من..اومد طرفم همین موقع زنگش قطع شد
گفتم: قطع شد دیگه
گفت: یه جوری
ساعت ١١:٣٠ زنگ زد بهم و یه ربع صحبت کردیم. بهش گفتم بیدارى این موقع؟ گفت آآآره.. گفتم آخه معمولا زود میخوابیدى.. صداى ماشین میومد، گفتم پشت فرمونى؟
گفت آره، آبادان بودم و دارم میرم خونه، تولد مامان بزرگ بود.
کلى صحبت کردیم، حتى از وقتى که اومده بودن تهران بیشتر!
آخرش پرسیدم چقد دیگه میرسى خونه؟ گفت رسیدم..
زنگ زده بود که پشت فرمون خوابش نبره..
#بابا
اینطوریه که خونه همچنان بوی رب میده و خواهرم از در که وارد میشه تا موقع رفتن میگه اینجا بوی گندیدگی میده. نمیدانم راهحل چیست. اسپری هم میزنم، ولی وقتی میره، بازم بوی رب هست. اسپند هم تو برنامهم هست، ولی هنوز وقت نکردم :)) اگه بخوام بازم رب درست کنم باید تو حیاط اجاق بذارم.
گفتم که شما تو آشپزخونهی بیهود همچین کاری نکنین یه وقت.
یک نفس با ما نشستی، خانه بوی رب گرفت!
خانهات آباد، کی به خانه زاب گوجه رب گرفت؟
+ این روزا خودمو مجبور به نوشت
گفت:من اگر زبانم آتش / من اگر ترانه هایم همه شعله های سرکش / چه کنم؟ که یک دل است و همه درد های یاران...گفتم:به رو به رو که نگاه می کنم تعدادی ظاهر می بینم.چند عدد "چشم چشم دو ابرو" بدون جزئیات بیش تر.سیاهه ی پیش رویم هیچ دخلی به سیاهی پشت رویم ندارد.درد های یاران چیست؟نمی دانم...
گفت:همراه شو عزیز کاین درد مشترک / هرگز جدا جدا درمان نمی شود.
گفتم:درد مشترک چیست؟مگر ما درد مشترک هم داریم؟
گفت:آمدگان و رفتگان از دو کرانه ی زمان / سوی تو می دوند هان! ای تو
سفارش امام کاظم علیه السلام به علی بن ابی حمزه مردی بنام علی بن ابی حمزه می گوید: خدمت امام کاظم علیه السلام رسیدم. به محض اینکه وارد شدم، به من فرمود: فردا کسی را ملاقات می کنی که از اهل مغرب است و سوالاتی راجع به عقاید و احکام دارد. با او خوش برخورد باش و اگر خواست با من ملاقات کند، او را نزد من بیاور. گفتم: مولای من، نشانی بدهید تا او را بشناسم. فرمود: مردی قد بلند و درشت اندام است و اسمش هم یعقوب است. علی بن ابی حمزه می گوید: روز بعد مشغول طواف
اول بزارید ماجرای خانه ی نور رو براتون بگم یه روزی توی شهرم دنبال خانه ی نور میگشتم، مثل قصه ها بود توی بازار از مغازه دارا و رهگذرا پرسیدم خانه ی نور کجاست؟ خب خیلی هاشون مثل الان شما، با تعجب بهم نگاه میکردن، یکیشون که مغازه ش سر کوچه ی خانه ی نور بود، بهم نشونش داد
ادامه دارد...
خاطره ای در باره «شهید حاج محمد طاهری»
کوچک بودم، حدود چهار ساله یا کمی کمتر. داخل خانه مان سرگرم بازی بودم که زنگ در حیاط به صدا در آمد. د.یدم و در را باز کردم. مردی مهربان با لبخندی بر لب، پشت در ایستاده بود. فورا جلو آمد مرا بغل کرد و بوسید. با تعجب و خیره خیره، قد و قیافه اش را وارسی کردم. خیلی آشنا بود، اما من نشناختمش. گویا خودش هم فهمیده بود که نگاه من، نگاه استفهام آمیزی است . لذا لبخندی زد و پرسید: مادرت خانه است؟
گفتم: بله
گفت: بگو بیاد د
تو تاریکی شب نشستیم زل زدیم به چراغ های کوچک ..به خانه های پر نور شهر ..گفتم چی میشد یکی از این خونه ها مال ما بود ..دلمون خوش بود....
دلم اون شب به بودنت خوش بود هرچند که می دونستم رفتنی ،رفتنی است.
دلم گرفته است حوصله نوشتن ندارم .احساس امنیت ندارم ....
با عجله چایی نیم خورده را رها کردم و کیفم را برداشتم تا از خانه بیرون بزنم. چند دقیقه ای دیر شده بود. همین که در را باز کردم پیرمرد همسایه را دیدم که انگار جلوی ستون در سبز شده بود و پلک نمیزد. و آن طور معصوم، خیره خیره به من نگاه کردن...
بی اختیار گفتم: سلام پیرمرد، خوبی؟
گفت: سلام پسرحجی، من از دیروز بدترم. باباجونت هم که سه ماهه سینه قبرستونه.
اشک در چشمهایش حلقه زد. دستهایش شروع به لرزیدن کرد. زیر شانه هایش را گرفتم و سلانه سلانه تا ایوان خانه ک
نیروهای جهاد، سریع خاکبرداری را شروع کردند ... به نوبت خانه های مردم را می ساختند. مردم هم کمکشان می کردند و برایشان غذا می پختند. تا وقتی خانه ها درست شود، با چوب و شیروانی برای خودمان کپر درست کردیم. حتی داخلش را گِل و گچ کردم و خوشگل شد.
یک روز آمدند گفتند امروز نوبت شماست تا خانه تان را بسازند و بعد کاغذ و خودکار دستشان گرفتند و گفتند: اینجا خانه علیمردان حدادی است، دلم پر از شادی شد. خانه ها را با سنگ و چوب و تخته بالا آوردند. هر روز برایشا
بارداری سختی داشتم. سخت نه به این معنا که نازپسرم مرا اذیت می کرد. اتفاقا نه! نازپسرم از همان اول هم مرا اذیت نکرد. شاید یکی از دلایش قرار گرفتن جفت در قسمت جلویی شکمم بوده و من لگدهای پسرم را متوجه نمی شدم. شب ها هم تقریبا راحت می خوابیدم. می گویم سخت دلیل دیگری دارد. سخت به این معنا که اضافه وزن مرا مجاب به کمتر خوردن و مراقب بودن و پرهیز از شیرینی و غلات و شکلات و میوه های با قند بالا و کلی چیز میز دیگر کرده بود. بیچاره تاج سر که به خاطر من غذاهای
امروز بعد از یه هفته رفتم حرم .. خیلی فرق داشت با همیشه .. بعد یه مدت سختی و جدال با خودم
محبت و عشق هیچ وقت توی زندگی از ما بنده ها گرفته نمیشه
یه وقتایی خودمون قهر کردیم ..
قهر هم که می کنی باز خدا بیشتر میاد سراغت
باهات حرف میزنه ..
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
کل سال یک طرف و روز اول عید و خانه ی باباجان هم یک طرف....
من شش تا عمو دارم و همه یمان خانه هایمان با یک دریچه به هم راه داشت و نیازی نبود از کوچه به خانه ی هم برویم...
سال که تحویل می شد یک آن میدیدی پسرها از در و دیوار دارند میریزن توی خانه ی ما که بعد از آنجا بدو بدو بروند خانه ی بابا جان
دخترها هم پشت بندشان ..
ادامه مطلب
عمومامه دیشب رفت.
به قول عمه طاووس که امروز مویه می کرد:"اسبابت را جمع می کردی و می گفتی می خواهم بروم خانه ام...، بِرارم..."
بالاخره رفت خانه ی خودش.
چند روزی بود که حالش دوباره بد شده بود.
ساعتی پیش از مردنش، زنگ زدم به عموحسن. گفت چیزی نخورده است. حتی نتوانسته بود لیوانی شیر بخورد.
قطع که کردم گریستم- این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست...
ساعتی بعد گوشی ام که زنگ خورد، گفتم یا الله!... فهمیدم. پدرم خبر داد.
...
خواهش های فروغ بی ثمر بود...؛ مثل کسی که می
چند ماهی میشود که در باشگاه جدیدی عضو شدهام. سه چهار کوچه بیشتر با خانهمان فاصله ندارد. خانهی ما در نقطهای از رشت واقع شده که به همه جای رشت راه دارد. مسیر خانه تا باشگاه را پیاده میروم. البته اگر دوچرخهام سالم بود احتمالا این مسافت را رکاب میزدم. باشگاه سر خیابان واقع شده و من باید در پیادهرو، در جهت موافق ماشینها راه بروم. امروز که ترافیک بود و کلاه حصیری جدیدم سرم بود و خوش و خرم قدم میزدم، صدای پیسپیس مردانه را از بین ما
«شهید شیر علی راشکی»؛
شیر علی، برای ادای فریضه نماز همیشه به مسجد می رفت. با اینکه فاصله مسجد تا خانه زیاد بود، همیشه این راه را پیاده طی می کرد. وقتی به او گفتم که برای رفت و آمد از وسیله نقلیه استفاده کند، می گفت: به وسیله احتیاجی نیست، اینجوری بهتر است چون وقتی از خانه به مسجد می روم بین راه هزار صلوات برای پدر می فرستم و وقتی به خانه باز می گردم، هزار صلوات برای مادر.
سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12ص 110
امشب اسمم رو صدا زد و من هوش از سرم پرید :)) گفت چرا تو نمیگی چه کتابیه ! و من گفتم اتفاقا میخواستم ازت بپرسم چه کتابیه ! گفت چی رو ؟ و من بعد تر فهمیدم منظورش کتابیه که برا تولدش گرفتم و هنوز دستش نرسیده اون مشتاقه تا بدونـــه و بخونه ! گفتم الان فهمیدم چی رو میگی و اون قراش قراش شکلک خنده فرستاد و گفت خنگی و گفتم بعیر نیست که خنگ نشده باشم ! و ایـن بود مکالمه منو و اون :)
وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد، پلک نزدم... هرچی نزدیک تر می شد زیباتر می شد... وقتی بهم رسید یه لبخند زد و گفت چقدر دلم برات تنگ شده بود ، نگاش کردم و گفتم منم همینطور! خوشحال شد. گفت چه دورانی بود! یادش بخیر، خیلی دوس دارم برگردم به اون روزا... سرم رو تکون دادم و گفتم منم همینطور! گفت من از بچه های اون دوران خبر ندارم ، تو چی؟ گفتم منم همینطور!تو چشمام نگاه کرد و گفت راستش من خیلی ناراحتم از اتفاقی که بینمون افتاد، من هم
شب که شد گنجشک کوچکمیهمان خانه مان شد.قلب کوچولویم آن وقتزود با او مهربان شد.
دیدم او تنها نشستهبی صدا بالای دیواربا خودم گفتم طفلیگم شده مامانش انگار
من به او با مهربانییک کم آب و دانه دادمتوی یک بشقاب کوچکشام گنجشکانه دادم
مرا صدا زد. مرد جوان، بیا جلوتر نترس. به چهره اش نگاه کردم، چهره ترسناکی نداشت. حتی لبخندی مهربانی داشت اما ناشناس بود. نمی دانم ناشناس بودن دلیلی می شود که سلام نکنم یا نه ولی من سلام کردم. لبخند خود را بیشتر کشید و گفت سلام. متوجه تردیدم از نزدیک نشدن شد و دوباره تکرارش نکرد. گفت: کسی را می شناسی شیشک برای فروش داشته باشد. گفتم: پدرم. گفت: چه خوب، کجا می توانم او را ببینم؟ نگاهم را از ناشناس بودن به خریدار ناشناس بودن تغییر دادم و گفتم: لطفا دنبا
بر همکاران سخت می گرفت. فکر همکاران مشغول او بود: از خانه تا محل کار، از محل کار تا خانه، در محل کار، در خانه...
بهترین ایده ها و طرح ها را میتوان از خانه تا محل کار طراحی کرد. اما من او نمی گذاشت...
حق الناس مخفی یعنی اینکه
فکر دیگران را مشغول من خود بکنیم...
خاطره : فوری ۳ بار بگو قوری گل قرمزی
خاطره : فوری ۳ بار بگو قوری گل قرمزینخند!اگر تونستی ۵ با پشت سر هم بگی قوری گل قرمزی!یا مثلا بگی ۶ سیخ کباب سیخی ۶ هزار !!دیدی سخته!
……حالا حسابش را بکن ۲-۳ ساعتی بود که توی صحن راه می رفتم و مردم را دعوت می کردم که بیایند کتاب های نمایشگاه را ببینند!چند تا کتاب توی دستم مونده بود. قرار بود این سری کتاب ها که تموم شد، بریم خانه.زائری را نشانه گرفتم، نشستم کنارش و شروع کردم به حرف زدن. دوست داری کتاب بخونی؟بله!
عمومامه دیشب رفت.
به قول عمه طاووس که امروز مویه می کرد:"آرام نمی گرفتی، اسبابت را جمع می کردی و می گفتی می خواهم بروم خانه ام...، بِرارم..."
بالاخره رفت خانه ی خودش.
چند روزی بود که حالش دوباره بد شده بود.
ساعتی پیش از مردنش، زنگ زدم به عموحسن. گفت چیزی نخورده است. حتی نتوانسته بود لیوانی شیر بخورد.
قطع که کردم گریستم- این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست...
ساعتی بعد گوشی ام که زنگ خورد، گفتم یا الله!... فهمیدم. پدرم خبر داد.
...
خواهش های فروغ بی ثمر بود.
سقوط
قسمت دوم:درگیری
نویسنده امیر عباس رستمی
مایکل دم در ایستاده بود و در فکرش میگفت:《چرا انقدر لفت داد پس؟》ناگهان صدایی
از داخل خانه شنید و گفت:《خب بالاخره اومدش.》دنیل در خانه را باز کرد و بیرون آمد.
مایکل که او را عصبانی دید،گفت:
《میدونم عصبانی هستی ولی به مادرت گفتم که دیگه با خیال راحت بیایی بیرون و مجبور نباشی چیزی رو ازش مخفی
کنی.》وقتی حرف مایکل تمام شد،دنیل با خشم او را ُهل داد و گفت:《نخیر تو به همه چیز گند زدی رفت پی کارش.》
مای
یادم نیست چی گفت! ولی تو جواب منی که باز یادم نیست دقیق چی گفتم! گفت با تو نبودم که با مامان بودم. گفتم خب منم جزوی از مامانم دیگه! گفت نه بابا! گفتم آره یه تیکه از قلبشم. خندیدم ؛ خندید یا شایدم خندید؛ خندیدم :)
برگشته می گه ننه سلام رسوند! می گم کی باهاش حرف زدی؟! یه نگاه به دستم کرد و خندید! منم خندیدم! آخه فهمیدم ماجرا از چه قراره! دقیقا همون شوخی ای بود که من با دوستم کردم :)
رسید به در؛ دستش رو دستگیره بود که گفتم( چون شبیه خوندن نبود :) ) : منو با
بعضی اوقات خیلی نگرانم. وقتی فکر میکنم به برگشتن و از نو شروع کردن و خوب ساختن زندگی ته دلم غنج میره اما نگرانی از دور دندون نشون میده و زوزه میکشه تا من از ترس بریزم دور هر چی که امیدواری هست و بیست ثانیه هایی پیدا کنم برای فرار از هر چی فکر برای بالاتر از بیست ساعته.
امروز حرم رفتم. کلی دنبال یه جا برای نشستن و نماز خواندن گشتم. دست آخر یه جای شلوغ بین جمعیت روی زمینی که فرش نبود نشستم گرمم بود. موهام خیس عرق بود زیر روسری و چادر. مستاصل بودم
ینی باید بگم عاااشق خودمم:))))
داشتم پست قبل رو می نوشتم که دیدم صدای قرآن خوندن میاد و گویا کسی فوت شده....
بعد هم دیدم برق نیست....
گوشی رو برداشتم زنگ زدم به همسرم و گفتم سلام،کجایی؟...گفت رفتم شاهپور...
گفتم چرا برق نیست.؟...گفت من چه میدونم چرا؟:/
گفتم کی مرده؟.....گفت من چه میدونم؟:/
گفتم چرا نرفتی جواب آزمایش مامانم رو بگیری؟....گفت میام میام...
گفتم بیمه ها رو ریختی به حساب؟....گفت تا ظهر میام میریزم...
خلاصه وقتی گوشی رو قطع کردم خنده م گرفت،...آخه هنو
سامی مسعودی از فرماندهان حشدالشعبی به بیان بخشی از خاطرات خود در ارتباط با شهید سردار سلیمانی پرداخت: ... سپس حاجقاسم گفت: ابومحمد من فردا ناهار را در منزل شما میهمان هستم سلام مرا به اممحمد برسان و به او بگو از غذای خودتان برای ما هم غذایی آماده کند...تا اینکه وقت آمدن حاج قاسم فرا رسید، اما حاجی نیامد. روز بعد یک جلسه داشتیم نگاهم به حاج قاسم افتاد که با دست به سرش زد طوری که نشان دهنده تاسف و غذرخواهی بود سپس به همه سلام کرد تا اینکه به من ر
سلام
دوستان خانه ما برای ما مهم است و باید هم اینگونه باشد چون
محل زندگی ما است و ما در خانه باید راحت و ارام باشیم وقتی
از سر کار به خانه برمی گردیم اگر منزلمان زیبا باشد هنگام ورود به خانه با
دیدن زبایی ها و تمیزی ها حالمان خوب می شود و انژی میگیریم و این بسیار زیباست .
دوستان یکی از راه های تمیز نگاه داشتن خانه و زیبایی منزل
می تواند نقاشی ساختمان باشد چرا که خانه روحی تازه خواهد
گرفت و خانه نو و نوار خواهد شد البته باید از نقاش ساختمان خوب و
امروز بیرون دانشگاه بین جمعیت یه خانوم هندی مسن شروع کرد باهام حرف زدن....
منم با چشمای متعجب هی تلاش میکردم ببینم چی میگه!
اخرش گفتم من نمیفهمم شما چی میگی...
گفت تو هندی نیستی مگه؟
گفتم نه...من هندی نیستم و زبان هندی هم بلد نیستم....
نکته جالب اینه که هند زبان مدارسش انگلیسی هست و زبان محلی هر شهر تا شهر بعدی کلی فرق داره...طوری که هم ازمایشگاهی های هندی من زبون همو نمیفهمن و با هم انگلیسی حرف میزنن....
اون وقت این زنه چی فکر کرد با خودش؟
چند وقت پیش
قبر هر روز پنج مرتبه انسان را صدا میزند :1.من خانه فقر هستم با خود تان گنج بیاورید2.من خانه ترس هستم با خود تان انیس بیاوردید 3. من خانه مار ها و عقرب ها هستم با خود تان پادزهر بیاورید 4. من خانه تاریکی ها هستم با خود تان روشنایی بیاورید5. من خانه ریگ ها و خاک ها هستم با خودتان فرش بباوردید
1. گنج . لا اله الا الله 2. انیس . تلاوت قرآن کریم3. پادزهر .صدقه و خیرات4. روشنایی . نماز نماز شب 5. فرش . عمل صالح
┈┈•✾✾•┈┈
قبل ترها وقتی مامان به هر دلیلی ناراحت بود، میفهمیدم که یک جای کار میلنگد. خانه کسل میشد؛ بی حوصلگی مامان به همه ی ما سرایت میکرد. وقتی دل و دماغ هیچ کاری نداشت، دست و دل ما هم به زور به کاری میرفت. بعد از چند روز که شروع میکرد به تمیزکاری، به گردگیری و به جان آینه ها می افتاد میفهمیدم حالش خوب شده. صدای جارو برقی میگفت دوباره سر حال آمده و خدا میداند چقدر خوشحال میشدم از شنیدن صدای جارو کشیدن و تمیزکاری. امروز که بعد از یک هفته به جان خانه افتاد
عصر است و حوالی ساعت پنج
پاییز، پاییز کذایی!
روزی از سال یک هزار و نمیدانم!
خیابان شهید چشمانش، پلاک مفقود الاثر وجودم
روی تخته سنگی در حیاط نشسته وبه لالایی مرگ اور غروب گوش میدهم.
لباسم زرد است هم رنگ نفرت زباله کشیده از برگهای تک درخت کنج باغچه.
اینجا دیوانه خانه است...
پر از منی که به دیده، دیده ام آن گرگ و میش غروب،رقص نسیم سپیده میان گیسوان طلایی خورشید، شبنم چکانده شده روی انار سرخ و ترک خورده لب هایت، چشمان آن گربه وحشی که معشوقه ی تک ت
مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند. [خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار]
اد
اعتزال
درونم گفت یه چیزی بگم؟ گفتم بگو
گفت گوشت
خر مکروه است؟ گفتم بله:|
گفت گوشت خوک(گراز)
حرام است؟ گفتم بله :|
گفت کدام
را مردم بیشتر میخورند؟ گفتم خوک؟
گفت خب پس
بهتر نیست به جای اینکه بگوییم فلان چیز حرام است بگوییم مکروه است؟
گفتم خیر :|
گفت مثلا
بگوییم روزه مستحب است تا مثل اعتکاف از آن استقبال بیشتری بشود.
گفتم پس
دردت این است؟
گفت
اتفاقا ما معتزله بیشتر از شماها درد دین داریم
گفتم: پای
استدلالیان چوبین بود/ پای چوبین سخت بی تمکین بو
همه چیز درباره خانه سیمین و جلال
در اولین پست از وبلاگ تهرانگردی قصد دارم یکی از قشنگ ترین، باصفاترین و خانه های تهران را به شما معرفی کنم که روزی زوج مرحوم سیمین دانشور و جلال آل احمد ساکنین این خانه بودند و سال ها بعد از فوت آنان به منظور بازسازی خانه توسط شهرداری خریداری شد و در 8 اردیبهشت 1397 افتتاح شد.
ادامه مطلب
بهم گفت دلم برایت تنگ شده بود. برایش لبخند زدم. گفت چی شده؟ برایش خندیدم. گفت چرا میخندی؟ گفتم ها؟ خودم را برای کی به نفهمی میزنم؟ برای او؟ میداند آنقدرها نفهم نیستم. برای خودم؟ میدانم اصلا نفهم نیستم. گفتم هیچ باور نمیکنم دلت برایم تنگ شده باشد. اخم کرد. گرهخورده و در ذوق خورده و جاخورده. چرا؟ مگر چی شده؟ باور نمیکنم. گفتم چون ندیدم دلت تنگ شده باشد. گفتم دلت تنگ شده بود وقت میکردی پیام بدهی، زنگ بزنی، من را ببینی. گفت اما من دلم
لیلی گفت: "برو" و با دست پروانه رو دور کرد، گفتم: "لیلی جان، پروانه است، نگاهش کن چه نازه، پروانه، پروانه، بیا" یه هو صدای یه خانمی از بالا گفت: "شما الان گفتین پروانه؟" :-)
چی؟ شاخکهایم تیز شد، کی داشت فارسی حرف میزد؟ کسی از من سئوال پرسید؟ صدا از کجا بود؟ سرم رو بلند کردم و دیدم یه خانمی تو بالکن ایستاده و با لبخند نگاهم میکنه، دوباره گفت: "شما گفتین پروانه؟"
گفتم: "بله بله" و نیشم تا بناگوش باز شد که یک نفر داشت فارسی حرف میزد، کجا؟ تو بالک
همه چیز درباره خانه سیمین و جلال
در اولین پست از وبلاگ تهرانگردی قصد دارم یکی از قشنگ ترین، باصفاترین و خانه های تهران را به شما معرفی کنم که روزی زوج مرحوم سیمین دانشور و جلال آل احمد ساکنین این خانه بودند و سال ها بعد از فوت آنان به منظور بازسازی خانه توسط شهرداری خریداری شد و در 8 اردیبهشت 1397 افتتاح شد.
ادامه مطلب
76 ایده های تجاری مبتنی بر خانه | اکنون شروع به کسب درآمد کنید!آخرین بار توسط جف رز ، CFP® در تاریخ 15 نوامبر 2019 اصلاح شدشما احتمالاً در حال تعجب هستید ، "بعضی از کارهایی که می توانم از خانه انجام دهم چیست؟"
سرمازدگی در شلوار راحت شما هنگام حصر در خانه شما و در همان زمان پرداخت هزینه ، جذابیت دارد.
ادامه مطلب
حکمت نوشتاری (٩٦)
لبخندی از عمق دلم زدم اما آشکار نکردم و به راه خود ادامه دادم و … .
به خانه رسیدم و … .
▫روز بعد مردی را دیدم که با خود میگفت ای کاش حرف هایش را میشنیدم.
▫ و … به خانه رفتم و… .
◽روزگار توانم را از خستگی بریده بود گفتم با دوستان برویم بیرون هوا بس نا جوان مردانه ٢ نفره بود و… .
آن روز هم گذشت ندای قران از مسجد آمد. فریاد زدم: این بار دیگر که مرده و … .
▫زبانم بند امد عرق کردم. پایم لرزید و جهان یه لحظه گرداگرد من شریان یافت. الل
درباره این سایت