نتایج جستجو برای عبارت :

حاجی یخ کردم!

 
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط 
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط 
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط 
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط 
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف،حیف خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط 
+وحشی بافقی
+ شاعر عنوان: صائب تبریزی
شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردمماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردمدیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مراگرچه عمری به خطا دوست خطابش کردممنزل مردم بیگانه چو شد خانه چشمآنقدر گریه نمودم که خرابش کردمشرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمعآتشی در دلش افکندم و آبش کردمغرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهادخواندم افسانه شیرین و به خوابش کردمدل که خونابه‌ی غم بود و جگرگوشه دهربر سر آتش جور تو کبابش کردمزندگی کردن من مردن تدریجی بودآنچه جان کند تنم، عمر حسابش
در نگاهت خود به ظاهر مرد کردم
من در درونم آن نباید کرد ، کردم
دانسته بودم بی توبودن مرگ حتمیست
دانستن بی دانشم را سرد کردم
تا در خودم عادت کنم حرفی نگفتم
رفتی و از قلبم خودم را ترد کردم
من همچو زخمی ها پرانم را گشودم
هی ضربه خوردم هی برایت درد کردم
گفتم که آبان می رسی مرداد رد شد
برگان سبزی را که دیدم زرد کردم
بسم الله الرحمن الرحیم./
برنامه تلگرام ام را پاک کردم ، اپلیکیشن غرفه ام در سایت با سلام را پاک کردم ، عکس همه ی عروسک ها را از پیج اینستاگرامم پاک کردم ! آیدی و پروفایل پیج را هم عوض کردم ! حتی نیمی از دلم را هم پاک کردم ... فردا روزی دیگر است ، طرحی زیباتر بر صفحه ی دلم خواهم کشید ...
روز خود را به غم هجر و فغان، شب کردمیاد ایوان نجف سوختم و تب کردمنکند دوست ندارد...؟! نکند رانده شدم...؟!پای صدها نکند، گریه مرتب کردمتا نگاهی کند آقا و ورق برگرددزیر لب زمزمه ی زینب... زینب... کردمکیست آبادتر از من که خراب علی امقامتم را سر این عشق مورب کردمچه کنم طفل گنهکار امیر نجفمهوس مغفرت و مرحمت أب کردموعده ی ما نجفش یا که به هنگام مماتهرچه او خواست... توکل به خودِ رب کردم
محمد جواد شیرازی
درجمکران ازبهرمولا گریه کردم/برغربت و دوری زآقا گریه کردم/حضرت امیدآفرینش درجهان است/برکربلا وداغ زهرا گریه کردم/گفتند می آید ولی الله اعظم/برشیعیان مظلوم دنیاگریه کردم/آهنگ قلب ماهمیشه هست مهدی/دردفراقش داغ دلها گریه کردم/دشمن سراسرظلمهایش شد فراوان/درگوشه ای باشورتنها گریه کردم/آخربه پایان کی رسد درد فراقش/برمهدی وقرآن وطاها گریه کردم/باآن ظهورش شادمان عالم بگردد/بهرفرج من تابه فردا گریه کردم/
آقا خابم نمیبره
اگ گند بزنم چی؟
اگ هیچی یادم نیاد چی؟
اگ سخ باشه چی؟!
اگ همش ا اونجاهایی باشه ک من حذفش کردم برا خودم چی؟!!
خدایا پشمام
منو به حال خودم رها نکن!جونه من غلط کردم هر چی گناه کردم غیبت کردم به مامان بابام دروغ گفدم منو عفو کن دهنم صاف نشه پن شمبه خدایاااااا
شبیه روز عاشورا امامم را رها کردمشبیه مردم کوفه برایت گریه ها کردماگر تو در بیابانی دلیلش بوده اعمالمتو تنهایی و من تنها ، برای تو دعا کردممیان روضه ها خواندم غلام حلقه برگوشمغلامت نیستم اما همیشه ادعا کردمتو دریای کراماتی ، منم مرداب عصیان هافقط یاری گرم بودی فقط جرم و خطا کردمکسی که ماند همراهِ تو دارد هر دو عالم راخسارت دیده من هستم که راهم را جدا کردمدر این دنیای ظلمانی تویی نجوای مظلومانمن آن مظلومم و ظالم که بر نفسم جفا کردم شب جمعه س
شبیه روز عاشورا امامم را رها کردمشبیه مردم کوفه برایت گریه ها کردماگر تو در بیابانی دلیلش بوده اعمالمتو تنهایی و من تنها ، برای تو دعا کردممیان روضه ها خواندم غلام حلقه برگوشمغلامت نیستم اما همیشه ادعا کردمتو دریای کراماتی ، منم مرداب عصیان هافقط یاری گرم بودی فقط جرم و خطا کردمکسی که ماند همراهِ تو دارد هر دو عالم راخسارت دیده من هستم که راهم را جدا کردمدر این دنیای ظلمانی تویی نجوای مظلومانمن آن مظلومم و ظالم که بر نفسم جفا کردم شب جمعه س
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
بدون توشه و همراه بدون یاورو همسر
بدون اسب و ارابه بدون مرشد و راهبر
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
من از اعماق گمنامی من از گودال ناکامی
من از بن بست هر تصمیم پر از زخمای بی ترمیم
به دشواری شروع کردم به دشواری طلوع کردم
هزار مانع هزار دیوار هزار چاه کن به اسم یار
هزار شب ترس تیر خوردن بدست نارفیق مردن
من از وحشت شروع کردم پر از تردید طلوع کردم
قدمها
فکر می‌کردم تغییر کردم، فکر می‌کردم کمی منطقی‌تر شده‌ام، ولی مغز من در ربط دادن هر چیزی به تو، از مغز انیشتین بهتر است. مرگ بر من. تا به خودم می‌آیم می‌بینم در میانه‌هایی خیالی هستم که در آن سال‌ها با تو زندگی کرده‌ام.
ادامه مطلب
باران این روزها دقیقا از وقتی شروع شد که من لباس های زمستانی ام را جمع کردم و شوفاژ اتاقم را هم خاموش کردم.هیچی دیگه الان یخ کردم،مامانم هم هی میگه برو لباسات را بپوش و من میگم تا من از ته کشو بیارمشون بیرون هوا میشه آفتابی و گرم،در نتیجه بگذار اون ته بمونند و هوا بارانی باشه و لذت ببریم
چند روز پیش برای اولین بار به فکر فرو رفتم که آخرین باری که خندیدم کی بوده... البته لبخند که زدم... اما خنده را یادم نمی آمد... همین الان دراز کشیده بودم و داشتم توییتر فارسی میخاندم و ناگهان خندیدم... چنان خندم گرفت که سرمو کردم تو بالش... بعد در حین خنده پوست لبمو روی دندونام حس کردم... عضله های گونه م رو روی بالش حس کردم... بعد صربان قلبم و حس کردم... بعد نفس هامو... و همچنان داشتم میخندیدم. .. خنده ی خودمو بعد از مدت ها احساس کردم... بغضم گرفت... منقبض شدم.
لبخند زد و مهر برداشت و ایستاد به نماز خوندن. موندم یه گوشه و از دور نگاهش کردم. نگاه که نه، داشتم تمام لحظه‌های عبادتش رو خون می‌کردم توی رگ هام و  نور می‌کردم توی چشم هام. بیرون باران و باد بود و درونِ من خورشیدی که تند می‌تابید. گرم شدم. 
این متن رو از یه کانال تلگرامی برداشتم, جالب بود.. البته من اینجوری نیستم ولی بهش اعتقاد دارم و دوست دارم اینجوری باشم
هربار غیر این عمل کردم پشیمون شدم
وقتی چیزی مرا رنج می‌داد، 
در مورد آن با هیچ کس حرفی نمی زدم،
خودم در موردش فکر می‌کردم،
به نتیجه می‌رسیدم 
و به تنهایی عمل می‌کردم.
نه اینکه واقعا احساس تنهایی بکنم، نه...
بلکه فکر می‌کردم که انسان ها در آخر،
باید خودشان،
خودشان را نجات بدهند...
سلام
من خیلی تلاش کردم،
صادقانه صحبت کردم،
از اعماق وجودم صحبت کردم،
غرورم را زیر پا گذاشتم،
خواهش کردم،
از نیازهای طبیعیم که خدا در درونم قرار داده صحبت کردم،
نیاز به دوست داشتن،
نیاز به دوست داشته شدن،
و...
ولی...
خصوصی ترین مساله زندگیم را گفتم،
ولی...
خب دیگه...
ولی من هنوز هم امیدوارم.
من به معجزه های خدا باور دارم.
من به غافلگیر شدن توسط خدا ایمان دارم.
من میدونم که خدا بهترین فرصت ها و بهترین راه ها را سر راهم قرار خواهد داد.
باز هم صبر میک
هو المحبوب
 
امروز وقتی پاکت‌نامه‌هایم را باز کردم و شروع به خواندن کردم، احساس کردم یک منِ تهی شده، دارد نوشته‌های یک منِ پر از احساس را میخواند. آن‌قدر کلمات غریبانه و عاشقانه ادا شده بودند که حتی منِ تهی را هم به زانو درآوردند...
ادامه مطلب
صبح بیمارستان بودم تا ظهر...
ظهر اومدم یه تکه ماهی انداختم برای نهارم و همزمان برای شام کشیک فردا شبم شروع کردم کشک بادمجان درست کردن...
یه کم درس خوندم...
یه چرت زدم... 
رفتم کلاس سه تار...
اون سوتی عظیم رو دادم...
برگشتم لباسهای کثیف رو جمع کردم ، شستم ، پهن کردم...
شال قرمز رنگ و مانتوی آبی طرح دارم رو پوشیدم و دو ساعت با دوستم بی وقفه رفتیم پیاده روی و یه بستنی زدیم بر بدن و برگشتم...
تند تند برای نهار فردام خوراک کاری درست کردم...
حمام کردم...
لاک زدم ..
خدای خوبم سلام
زمانی بود که نفس های عمیق می کشیدم، اکسیژن تازه وارد ریه هایم می کردم و یادم می رفت از تو تشکر کنم!
فکر می کردم نفس کشیدن حق من است.
هر زمان دلم میخواست فرزندم را در آغوش می فشردم و فراموش می کردم از تو بابت سلامتیش تشکر کنم
دلتنگی ها که سراغمان می آمد دورهمی می گرفتیم و از ته دل می خندیدیم، همدیگر را بغل می کردیم و می بوسیدیم و باز هم فراموش می کردم شکرت را به جا بیاورم
ادامه مطلب
یه لحظه ی دردناکی وجود داره که یه آخ بلند میگی و رد میشی؛ عربده میزنی و درد تا مغز استخوانت می پیچه و رد میشی. می میری اما رد میشی. اما از پسش برمیای.
خسته م کرد. بعد خودم و برداشتم و حفظ کردم. چقدر بعدش روزهای سختی بود اما نمردم. من خستگی رو خوب میشناسم؛ چون تجربه ش کردم، چون زندگیش کردم.
دیشب خواب دیدم.
گویا مامانم با همه فامیل برنامه شام چیده بود ب منم قول داده بود داداشتم هست، من هرچی نگاه می‌کردم نبود. عصبانی شدم و با همشون دعوا‌کردم که «کو داداشم؟ چرا نیست» بعد مامانم گفت تو اتاق خوابه، رفتم بیدارش کردم و سفت بغل کردیم همدیگر رو.
چقد دلم برا بغلش تنگ شده!
به ۱۰ سال پیش برگشته‌ام؛
دیشب چند پیامک برایم آمد.
دوستی تماس گرفت.
اخبار تلویزیون را با دقت گوش کردم.
دیکشنری جیبی آکسفوردم را بدنبال لغتی جستجو کردم.
امروز فایل پی‌دی‌اف جزوه را برای دوستم بلوتوث کردم.
 
می‌بینم تکنولوژی آنقدرها هم دوست‌داشتنی نبوده،
فقط ما را از هم دور و دورتر کرده.
یه سوپه خوشمزه درست کردم تو خوابگاه که نگو و نپرس!!
خیلی راحت درست میشه!!
سوپ جو و قارچ الیت رو درست کردم تو یه قابلمه بعدش
 تو یه قابلمه ی دیگه نودالیت سبزیجات درست کردم.
بعدش این نودالیت که آماده شد
 ریختمش تو سوپ!!!بعدش جعفری تازه رو خورد کردم ریختم
 توشو یه مزه ی عاااالی داد بهش!!لیموی تازه هم ریختم آخرش. 
برای کنار غذا یه خورده جعفری رو خورد کردم و با
 پیاز خلالی و آبلیمو مخلوط کردم!!
امتحان کنین!!
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....
صبح روز پنجم پریودم بود و خیال کردم که خونریزی تمام شده. همه‌ی شرت‌هایم نشسته بودند، طبق معمول! همه‌ی لباس‌هایم را درآوردم و شرت گیپوری زرشکی جدیدی که خریده بودم را برداشتم و تنم کردم. کمی خودم را توی آینه برانداز کردم و ترجیح دادم که فعلا لباسی نپوشم. رفتم تا تختم را مرتب کنم. کوسن‌ها را سر جایشان می‌گذاشتم که حجمی از گرما قُلُپی ریخت پایین! سرم را آوردم پایین و از روی شرتم نگاهش کردم و گفتم: «جدی هنوز داری خونریزی می‌کنی؟!»
 بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا 
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است 
فاضل نظری 
1) وقتی چشم هایم را  عمل کردم ..نباید چند روز اول گریه می کردم . بغض چنگ انداخته بود تو گلویم ...روز پنجم به اسمون نگاه کردم و تو تاریکی غروب بلند بلند گریه کردم . گریه کردن نعمت بزرگی است ....ارامش را به روح ادم بر می گرداند . 
2)دو تا دندان عقل ام را تو یک روز کشیدم . تنها رفتم و تنها برگشتم .. ..اثر بی حسی که رفت گریه کردم ..اما تو گریه هام به درد های بزرگ تری فکر می کردم ...هنوز
با خطا خون به دل پاک جنابش کردم
چقدر با طمعِ نفس، عذابش کردم
چشم او شاهد رسوایی من بود ولی
کمتر از دیده ی یک طفل حسابش کردم
سحر و نافله و حال بکایم چه شدند؟!
حال خوش داشتم، از جهل خرابش کردم
نه که دل از منِ رسوا بکند، نه هرگز
او مرا خواند ولی باز جوابش کردم
کاش از دایره ی بندگی اش خط نخورم
سال ها حضرت تَوّاب خطابش کردم
بدم اما به خدا نوکری فاطمه را...
نه به امید ثواب و نه عقابش کردم
نام زیبای علی را ز همان روز ازل
بر روی سینه ی خود کندم و قابش کردم
تو
 همین حالا، نوشتن اولین نقد زندگی‌ام را تمام کردم. با دانسته‌هایی که ریزریز در طی این ترم جمع کرده بودم و بر یکی از نوشته‌های خودم. با شوق سر بلند کردم و این طرف و آن طرف را نگاه کردم که به کسی نشانش بدهم ولی کسی را پیدا نکردم. کاغذهایم را جمع کردم و ساکت و دست به سینه نشستم روی صندلی. حس طفلی را دارم که بعد از هزار مرتبه کلنجار رفتن با خودش، دستش را از میز جدا می‌کند و خودش آهسته آهسته اولین قدم‌ها را برمی‌دارد، ولی مامان و باباش نیستند که تم
الان تو راه آهنیم، داریم برمیگردیم، خسته و ناراحتم،دلم نمیخواد...
الان تو سالن داره سلام مخصوص آقا پخش میشه.
اقا من رو زود زود دوباره دعوت کن...
آخیش خدا رو شکر که نتونستم ببینمت دیگه ،خداروشکر واقعا♡ همینطوری فکر تک تک ون از سرم بپره ایشالا...♡
آقا ازت ممنونم. هیچ وقت یادم نمی ره که تو صحن آزادی دعا کردم دلم ترم شه و جلوی پات گریه کنم و چند دقیقه بعدش از در ورودی تشرف به حرم صحن آزادی اومدم از دور وایستادم نگات کردم ،همینجوری نگات کردم تا گریه ک
یادمه چندین سال پیش که دبیرستانی بودم سریال خروس پخش میشد ...
تیتراژ اخرش رو محمد علیزاده خونده و یه تیکش میگه :”هواتو کردم “
بعدش فانتزیم شده بود که این جمله رو به انگلیسی ترجمه کلمه به کلمه کردم و بلند بلمد میخوندم مثل زیر 
هواتو کردم !! =fuck your air !!!
هم اکنون دارم به صداهای ضبط شده از کلاس های دو سال پیشم گوش می‌دم و جزوه برمی‌دارم.. ‌تنها نکته ی حائز اهمیتی که پیدا کردم اینه که سوالایی که فکر می‌کردم خیلی خفنن و وَه که چه صنعت کردم با پرسیدنشون.. الان که می‌شنوَم، تقریبا مزخرف ترین سوالایی که تو عمرم شنیدم :)))
تو در فتنه از حد به در کردی
تو با من ز بد هم بدتر کردی
ز سوی نگاه تب آلودت
من تشنه را تشنه تر کردی
-------
پس از آرزوها پس از جستجوها
ندانی که ای مه چه ها کردم
تو را بین خوبان جدا کردم
صدا را به دل مبتلا کردم
ته کوچه نامت صدا کردم
خطا کردم ای مه خطا کردم
تو را با شبم آشنا کردم
-------
تو درد مرا از درون میکشی
تو من را به موج جنون میکشی
به حرف تب و تاب و تن تنها
مرا تا رگ ارغنون میکشی
-------
پس از آرزوها پس از جستجوها
ندانی که ای مه چه ها کردم
تو را بین خوبان جدا
 
 
 
. اصلا یهو حس کردم رو ابرام. انگاری مورفین زده باشم. کاملا درک کردم این حسو :)
و خب یه جاییش دلم به حال خستگی خودم سوخت. اونجا که برا شستوشوی PBS، نتونستم از سرم با سورنگ بکشم. هی پیستونو میکشیدم، ولی دریغ از یه ریزه زور...
بمیرم برات آپوپتوز. اسم جدیدم شاید همین باشه. ریواس یا آپوپتوز، مسعله اینست :)
شب خوابیده بودم احساس کردم یچیزی داره رو صورتم کشیده میشه دستمو پرت کردم سمتش که اگر پشه مشه بود بپره اما دستم به یه چیزی خورد که تو عالم خواب گیر کردم
گوشه چشامو وا کردم دیدم دسته :/
تو فاصله باز کردن چشمام فکر میکردم مامانم جوگیر شده و ...
اما نه، چشامو که وا کردم چیزی که میدیدمو باور نمیکردم، کوبیدم تو صورت خودم ،بیدار بودم، خندید، باورم نمیشد ،بغلش کردم ،بعداز این همه مدت لذت بخش ترین و خستگی در کن ترین کار دنیا بود
گفتم تو کجا اینجا کجا کی ا
خدایا خدایا پس تو کجایی ؟من کجای کار اشتباه کردم که دستانت را از من دریغ کردی ؟خدایا من کجای کار اشتباه کردم که دیگر تو را در قلبم احساس نمیکنم ؟خدایا من کجای کار اشتباه کردم که دیگر "الا بذکر الله تطمئن القلوب" هم به دلم آرامش نمی دهد؟خدایا من کجای کار اشتباه کردم که مسحق چنین مجازاتی شدم؟هر چه بیشتر نشانی تو را می جویم کمتر به مقصد می رسم و گم می شومدر خلوت من هیچ کس نیست .........خدایا آرام کن این دریای طوفانی دلم راقایقم دارد غرق می شود ،آخر تح
رب فلفل۵ کیلو فلفل قرمز رو شستم ودونه های داخلشو خارج کردم و سه چاهار تکه برش زدم کردم (در فیلم نشون دادم)تو قابلمه ریختم ۵ _۶عدد گوجه فرنگی رو پوره کردم و روی فلفلها ریختم(برای خوشرنگ وخوش طعم شدن رب) ودربشو گذاشتم تا خوب بپزه وفلفلها نرم بشن وبعد با گوشت کوب برقی خوب پوره کردم(میتونید داخل مخلوط کن بریزید) دوباره رو حرارت گذاشتم(بدون درب) و کمی نمک اضافه کردم و گذاشتم خوب ابشو بکشه وسفت بشه وبعد تا داغه داخل شیشه ریختم ودربشو خوب چفت کردم و
 جوانه ی ماش رو اینجوری درست کردمیه پیمانه ماش رو ۲۴ ساعت خیس کردم تو این مدت یبار ابش رو عوض کردم بعد ابکش کردم توی یه سینی دولایه دستمال کاغذی رولی  پهن کردم  با ابماش اب ماشیدم روش تا خوب خیس بشه بعد ماش ها رو روش  ریختم  دوباره روش دولایه دستمال کاغذی گذاشتم اونم دوباره خیس کردم  سینی رو داخل نایلون گذاشتم و درش رو بستم  دوتا سه روز داخل  کابینت گذاشتم  قرنطینه کردم  مدتش بستگی داره که بخاین جوانه ی ماش چقدر بلند شده باشه  بعد ازاین داخ
دو هفته پیش به عوض گرفتن قطار از قم، از طهران قطار گرفتم و فکر کردم که از قم قطار گرفتم!
زودتر از موعد به راه‌آهن رفتم که صدا زد قطار ۱۸۶ مشهد سوار شن و من با خودم گفتم که چرا یک ساعت زودتر داره مسافر می‌زنه؟!
بلیط رو نگاه کردم و دیدم ای دل غافل، من از طهران قطار گرفتم و خدا رحم کرد که در محوطه راه‌آهن حاضر بودم و قطار هم از قضا از قم می‌گذشت و القصه به خیر گذشت.
امشب هم فکر می‌کردم که قطار قراره ساعت ۲۲:۱۵ بره سمت طهران و و سلانه‌سلانه کارهام ر
دیشب به این فکر می کردم که قصه ای که شروع کردم رو نیمه تموم گذاشتم و دیگه هم دنبالش رو نگرفتم. بعد یه کم که فکر کردم توی وبلاگ هایی که دنبال می کنم از این مدل قصه کم نیستبد نیست یه چالش قصه های نا تموم درست کنیم و داستان های نیمه کارمون رو تموم کنیم
۱. ترشک برگه زردآلو + کوکو سبزی قالبی و تر تمیز + آب مرغ پرپیاز
۲. کتاب Harry potter & the order of the phoenix 2 رو شروع کردم [دوس دارم کلشو که تموم کردم ورژن انگلیسی اصلی و بی سانسورشم بخونم .. کتابش اصن فازش با فیلمش فرق میکنه برام سواله که اصل کتابش با ترجمش چق فرق داره]
۳. ماسک موی هلث نوشن ـمو اسپری کردم
یادته میگفتی سیگار رو اندازه من دوست داری؟
امروز که اومدی دیدم بوی سیگار میدی. بهت عطر زدم. برات کاپوچینو درست کردم و ازت خواهش کردم آدامس بجوی.
گفتی خانوم ببخشید که ناراحتتون کردم. گفتم تقصیر تو نیست که ناراحتم. تقصر خودمه. ناراحتم چون دوستت دارم.
به نام خدا
یه مدت یه سفر بودم. بعد یه سفر دیگه. دوباره یه سفر دیگه. و لای اینا وقت نمی شد خودمو توی آینه نگاه کنم حتی. طوری که وقتی همین هفته ی قبل نگاه کردم، یهو برگشتم و دوباره نگاه کردم. جدی جدی حس کردم خودمو خیلی وقته ندیدم. حتی یه لحظه فک کردم که فک نمی کردم این شکلی باشم. ولی این شکلی بودم. اول گفتم خب دارم پیر میشم. نرماله. بعد گفتم نه، واقعاً مدتها به خودم فک نکرده بودم. خیلی وقته خیلیا رو ندیدم. احتمالاً بازم نبینمشون! به طرز زیرپوستی دیگه ه
+من آدم کینه ای نبودم.همیشه سعی کردم ببخشم.هرچند هیچ وقت هم از یادم نمیره برخوردایی که با من شده بود رو.
و هیچ وقت هم عذرخواهی نکردند هیچ کدموشون که شاید امیدی ه بخشیده شدن باشه.
شب نوزدهم شب قدر موقع دعاهام به خدا گفتم نمیبخشم دختره رو .تهمت بزرگی بود خیلی بزرگ و سنگین
امشب هم میگم شب آخر هم میگم.همیشه میگم.
+ سه ماه پیش یه حرکت بچگانه انجام دادم و دوستمو ناراحت کردم.ولی ازش عذرخواهی کردم و دلایلم برای اون کار هم براش توضیح دادم.
ولی نخواست قبول
امروز صبح icu بودم بعد کلی کثیف کاری های icu برگشتم تو رختکن که لباسامو عوض کنم و برگردم
خونه گوشیمو نگا کردم و دیدم اس ام اس دارم ، باز کردم و دیدم حقوق ماه تیر که کاردانشجویی
داشتم رو واسم ریختن :) خر کیف شدم ها :) با اینکه مبلغش کمه ولی خوبه خدا رو شکر :)
همون موقع فک کردم اگه مرداد هم رفته بودم سر کار الان دو برابر این مقدار پول داشتم ولی بعد فکر
کردم به مطالبی که تو مرداد خوندم و خلاصه نویسی کردم و دیدم اینا میچربه به پول کاردانشجویی...
 
روز شنبه ص
فهمیدم که این اخیر یه اشتباهی می کردم. بر اساس یه سری تئوری روانشناسی همش خودم رو ناتوان فرض می کردم. فک می کردم همه این مسائل از کودکیم شکل گرفته و من قوی نیستم و نمی تونم قوی باشم. با مروز خاطرات گذشته خودم قبل اینکه با این تئوری روانشناسی مواجه بشم فهمیدم که با این فکر خودم ، خودم رو نسبت به قبل تضعیف کردم!چه قدر عجیبه! قدرت تلقین! چقدر پیچیده اس! حالا الان چه شکلی این فکر غلطو درستش کنم؟!:)))))
یکی از سخت ترین کارهای زندگی برام کنترل کردن ذهن خو
مدت ها بود که حس می کردم فضای وبلاگم با نام و توضیحاتش هم خوانی ندارد و تصمیم داشتم که نامش را عوض کنم.نام های مختلفی از ذهنم گذشت،اما حس می کردم مناسب نبود...به دیوان مولانا هم سری زدم اما نتیجه ای ندیدم،آخر سر کتاب گزینه اشعار قیصر امین پور را باز کردم و با "یادداشت های گم شده"مواجه شدم.که بنظرم در حال حاضر بهترین انتخاب می بود!!!
ادامه مطلب
چرا من احمق با وجود اینکه چندین بار بهشون اعتماد کردم و دهنم سرویس شد باز حماقت کردم و بهشون اعتماد کردم.
جرا وقتی که چند صد بار امتحانشون رو پس دادن باز من بهشون فرصت دادم ؟ چرا باز خودم رو انداختم توی گردابی که هزاران بار سر نفهمی خودم و اعتماد خودم را انداخته بودم . چرا من احمق باز بهشون اعتماد کردم و به حرفشون گوش دادم .
لاشیا قبل از اینکه خرشون دم پله عزیزم قربونت برم تو هم یکی از مایی به محض اینکه خره رد شد .....
یه روز خودم رو می‌کشم . قول مید
همه میگن عمرم مثل برق و باد گذشت
اما برای من اینطور نیست، انگار قرن هاست من زندگی میکنم.
با آدم و حوا تو باغ های بهشت مثالی قدم زدم
با ابراهیم کعبه رو بازسازی کردم
با اصحاب کهف از خواب چند صدساله بیدار شدم
با یونس تو شکم ماهی توبه کردم
با یوسف تعبیر خواب کردم
با موسی از رود نیل گذشتم
با مسیح به صلیب کشیده شدم
با محمد در غار حرا مناجات کردم
با علی با چاه درد و دل کردم
با ابن سینا طبابت کردم
با ادیسون اختراع کردم
با نیچه گریستم
با سیمین، سووشون رو
از این ور اون ور شنیدم
داری عروس میشی گلم
مبارکت باشه ولی
آتیش گرفته این دلم
خیال می کردم با منی
عشق منی مال منی
فکر نمی کردم یه روزی
راحت ازم دل بکنی
باور نمی کردم بخوای
راس راسی تنهام بذاری
آخه یه عمر همش بهم
گفته بودی دوسم داری
• پاییز ۹۲ تا به حال
ژله هندوانه ژله انار یک بسته(هر طعمی باشه میشه فقط قرمز باشه)ژله آلوئه ورا نصف بستهژله کیوی نصف بستهشیر یک لیوان(برای هر رنگ نصف لیوان کمتر)چیپس شکلات برای تزیین مقداریابتدا یک بسته ژله انار را با یک لیوان آب جوش کاملا مخلوط کردم و گذاشتم کاملا خنک بشه بعد نصف لیوان کمتر شیر برای مات شدن ژله بهش اضافه کردم و مخلوط کردم(حتما باید ژله کامل خنک باشه اگر گرم باشه ژله میبره)قالبم رو خیلی کم با برس چرب کردم و ژله قرمز رو داخلش ریختم و گذاشتم یخچال ت
یازده پاشدم تند تند صبحونه خوردم و مرغ هارو خورد کردم و گذاشتم یخچال
تا مزه دار بشه. بعد هم #سو و بالاخره با تلاش بسیار پاستاآلفردو (همینقدر
باکلاس) درست کردم. بد نبود ولی به زحمتش نمی ارزید دیگه درستش نمیکنم!
بابا رفت آمل و ما باهاش نرفتیم!
در
پی حوصله سر رفتن غروب جمعه!! کیک خیس هم درست کردم. حالا چیشد؟ تو دستورش
شکر رو فراموش کرده بود منم وقتی مایع کیک رو ریختم تو قالب، یه کوچولو از
همزن مایع رو تست کردم و ...
زود تند سریع شکر رو اضافه کردم و
ه
هوالمحبوب 
قضیه اینه که من ویندوز کامپیوترم رو عوض کردم، کابل شبکه هم خیلی قدیمی بود تصمیم گرفتم اونم عوض کنم، چون حس می کردم قطع و وصل شدن چند وقت اخیر اینترنت به کابلش مربوط باشه، حالا که همه چیز رو به راه شده، نت من وصل نمیشه، از طرف اوپراتور هم مشکلی نیست فقط چراغ USB روشن نمیشه! هر چقدرم باهاش ور رفتم نتیجه نگرفتم. با کابل قدیمی هم امتحان کردم. اما دفعه قبلی هم که ویندوز رو عوض کردم همبن مشکل پیش اومد، چند روز قطع شده بود و بعد یهو خود به خود
دراز کشیدم تا درد کمرم بهتر شود. نیم ساعت با تلفن حرف زدم و سعی کردم با یک دست ازادی وسایل را سر جایش بچینم. باید با پدرم تماس بگیرم. خدایا من چرا کارهای مهم را میگذارم دقیقه نود؟
چند روز پیش تمام اتاقم را در ۵ ساعت جمع کردم. تخت را باز کردم، پرده را در اوردم، کتاب ها بسته بندی کردم، لباس ها را هم. 
فکر میکردم اتاقی که در پنج ساعت جمع شد، میتواند در یک روز هم پهن شود. اما، این روز دومی است که من گذر زمان را نمیفهمم و فقط کار میکنم و تا به خودم می ایم
من امشب زیاد گریه کردم
یکیش به خاطر این بود درک نمیکنه بابعضی کاراش چقد ما اذیت میشیم و ذره ذره پیر میشیم
بعدش دیگه همینجور هی اشکام میومد
الانم ی وبلاگ رو یکی ازبچه ها بهم معرفی کرد،خانمه مادر ی بچه نه ساله اوتیسمیه که شوهرشم فوت کرده
گریه کردم چون قدر مادر رو هرچقد بد باشه نمیدونم.. گریه کردم چون خیلی کم طاقتمو صبور نیستمو باکوچیکترین
چیزی بهم میریزم.. گریه کردم برای دل صبور این خانم.. وخجالت کشیدم ازخودم ورفتارام
خدایا هممون رو عاقبت بخیرک
حال گیری کردم ازش حسابی ...
امروز دورهم بودیم ، دوست دخترشم اومده بود ، وارد که شد به دوست دخترش اشاره کردم که بیا کنار من جا هست بشین ، اونم نشست...
هیچی آخرش که داشتیم خداحافظی میکردیم همه از هم ، رفتم تو چشماش نگاه کردم گفتم آقای فلانی ، دوست دخترتون رو چرا معرفی نکرده بودین ! چقدر خوبه و به درد جمع میخوره حرفه اش...
آقا این رو میگی رنگش زرد شد ، سرخ شد ، کبود شد ، دوست دخترشم انصاف خیلی دختر گلیه...
بلافاصله هم خداحافظی کردم اومدم...
همین که فهمید
چشم هام بین رنگ ها دو دو میکرد. روی بعضی شون مکث می کردم و تصور می کردم طرح بافتم با این رنگ چجوری میشه؟ به خانم فروشنده گفتم چقدر رنگ... کار مارو سخت کردین حسابی. سرش شلوغ بود، ولی باحوصله و مهربون. خودشو انداخت وسط رویای من:
-چی میخوای ببافی؟
+پتو، پتوی نوزاد
لبخند نشست روی لبش و پرسید: دختره یا پسر؟
مکث کردم...به چشم های زیبای دختر فروشنده خیره شدم، دنیا در اون مغازه شلوغ و پر سر و صدا، لحظه ای ساکن شد، صداها محو شدن، نه چیزی می دیدم، نه چیزی می ش
یه حس خوبی داره یه دوست جدید دارم
شاید 3 ماه دوستیم
احساس میکنم نیمه گم شدم پیدا کردم
پیچیده و در عین حال خیلی ساده هست
و عجیبه خیلی عجیب
انگار هزار سال میشناسمش
میگه خوش شانسم که پیدات کردم
میگم منم خوش شانسم که تو رو پیدا کردم
 
و اون ادم ترسوی توی قلبم میگه خدا کن به مرور زمان عوض نشه
یک روز با دوستان خود در خصوص تشکیل گروه واتساپ کرمانشاه صحبت کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتر است یک گروه در واتساپ درست کنم و بچه های کرمانشاهی را به گروه دعوت کنم.
دوستان من از این موضوع استقبال کردند و درنتیجه من اپلیکیشن واتساپ را روی گوشی خودم نصب کردم و گروه را ایجاد کردم و در یک فراخوان از دوستان خودم درخواست کردم که به گروه بیان.
در گروه خیلی از افراد حضور داشتند و بیشتر اعضا هم از دختر پسرای کرمانشاهی بودن که در گروه بودن و خیلی هم خو
نشستم وسط اتاق و از بین سه گلدون کوچک مرجانی که خریده بودم، قشنگ ترینشون رو انتخاب کردم. گلدون سرامیکی رو آوردم جلو و گل رو با احتیاط از گلدونش در آوردم و گذاشتم تو گلدون سرامیکی. بعد با بیلچه خاک رو آروم آروم ریختم دورش. خوب نگاهش کردم و ازش خواهش کردم تا چند روز دیگه که قراره تو دست های تو آروم بگیره مراقب گل هاش باشه. به دوتا جوونه گل جدیدی که زده بود سلام کردم و ازشون تشکر کردم که ذوق حیات دارن، دست کشیدم روی سرشون و بهشون گفتم دووم بیارید، ه
هیچ حبیب زنگ زد رفتم اونجا اول رفتم تسویه حساب کردم از لحاظ مالی یک ماهی رو که اصلا حساب و کتاب نکردن من گفتم اوکی ! ۲۷۰ هزار تومن پول از وسایلی که آورده بودم رو پرداخت کردم بعد با حبیب در مورد زبان حرف زدم و از اونجا اومدم بیرون رفتم پیش دفتر کار ابی سیف یه کم پیش ش مونده آن و الان هم جوایز شدم و اینستاگرام و توییتر رو نصب کردم
میترسیدم ازاینکه نشه ، ازاینکه کارها جور نشه ، ازاینکه مامان اجازه نده .تو دلم دعا کردم. دعا کردم و دعا کردم. خیلی دعا کردم. یادم افتاد میگفت تو سختی ها توسل میکنم به حضرت زهرا(س) که توسل کن که نذر کن. یاد ط دسته دار افتادم که گفت شب قبل از یه خانمی مشکل گشا گرفته. یاد مسجد صاحب الزمان( عج) شهر افتادم. همه رو به هم وصل کردم. نذر کردم . توسل کردم به بی بی فاطمه ی زهرا(س) که کارام رو جفت و جور کنه که کمکم کنه و تو راه سختم یاور باشه . که یه روزی که در توانم
اگه توییتر داشتم الان یهویی میرفتم توییت میکردم که :داشتم عمیقا جزوه ای رو که هنوز به یک دهمش هم نرسیدم میخوندم که دیدم ساعت 2 شده و هنوز نهار نخوردم ، ساندویچ کتلتی که درست کرده بودم رو باز کردم و شروع کردم به خوردن ، آهنگ لاله عباسی از پری زنگنه رو پلی کردم و هندزفری تو گوشم
چی شد؟ هیچی یهو دیدم صورتم خیس از اشکیه که نمیدونم از کجا و چرا پیداش شد
نهارمو نیمه رها کردم و واسه اینکه کسی منو نبینه رفتم زیر پتو و تظاهر به خواب بودن کردم ...
شنیده بود
بچه ها من یه وبلاگی پیدا کردم هم دارم میخندم هم یاد قبلا خودم میفتم هم در زمان حال دهنم سرویس شده
فقط برید ببینید
اعتراف میکنم اگه یه روزی بلا به دور به یکی از خواستگارای سمج نداشتم پاسخ مثبت دادم و دور از جونم بلا نسبت شما که میشنوید ازدواج کردم حتما این لینکو برمیدارم:)))))
من وبشونو دنبال کردم....آقایون فک میکنن آموزنده ست:) و خانما فک میکنن بدآموزی داره:))))))
اینستاگرام رو دی اکتیو کردم ، برای تلگرام محدودیت زمانی تعیین کردم و توییتر رو به مدت یه ماه بلاک کردم.
عمیقا حس خوبی دارم. دلم میخواد از شبکه های اجتماعی یه مدت فاصله بگیرم. الان دیگه وقتی گوشی رو باز میکنم، میرم سراغ فیدبیو و طاقچه:). آهنگ باز میکنم و بیشتر فکر میکنم. 
امیدوارم این یک ماه بدون شبکه اجتماعی خوب باشه و وسط راه جا نزنم.
دلم برای وبلاگ تنگ شده بود. یکم حرف بزنید ... ببینم کیا هستن، کیا همچنان دارن اینجا رو میخونن؟
پ.ن : اپلیکیشن هام
 میم کاندید شده برای انتخابات اسفند . با شنیدن این خبر روشن شدم و به این فکر کردم اگه رد صلاحیت نشه ، شاید دیگه اینقدر با قطعیت نگم که نمیخوام رأی بدم .  و به این فکر کردم  اینکه این آدم بعد از چهار سال فکر کردن و مخالفت های اطرافیان همچین تصمیمی گرفته چقدر میتونه ارزشمند باشه ؟ امروز توی هپی لند بین دو تا عروسک آبیِ پسر و صورتیِ دختر با قیمتی که دیگه بهش عادت کردم ، گیر کردم .شیر سفیدِ سرد  وکیک یزدیِ گرد و هوای ابری و خواهرم و دلتنگی برای قاین
چه خاکی برداشته اینجا!
یهو یادم افتاد یه صفحه سوت و کور وبلاگی هم بین زندگی ای که به توییتر و اینستاگرام و تلگرام پیچیده دارم.
نام کاربریم و پسوردمم یاد نمیومد ،بین نُت هام پیداشون کردم و چه عجیب که یادداشت کرده بودم.
عجیب تر اینکه وقتی به اینجا نگاه میکنم دلم نمیگیره،انگاری بهم نشون میده چقد تغییر کردم و فکر میکنم از مرحله گیر کردن تو زمان عبور کردم .
دیروز دفاع کردم.
تازه به خانه برگشته ایم.
حال عجیب و غریبی دارم.
به شدت تشنه نوشتن و تعریف کردنم.
دنبال فرصتی می گردم که سر حوصله بنویسم.
 
پ.ن: پست را نوشتم و رفتم یک دل سیر گریه کردم:)
دیشب که به علی گفتم بعد از خواندن پستت گریه کردم می گفت شما دخترها چرا اینجوری هستید؟:) حالا بیاید ببیند امشب هم گریه کردم فکر کنم حسابی به من بخندد:)) اینطوری است دیگر! ما دخترها خوشحال شویم گریه می کنیم، ناراحت شویم گریه می کنیم، ندانیم چه مرگمان است هم گریه می کنی
عه چرا من امروز و این موقع خونه‌م؟ چون کلاسم تو موسسه به دلایلی کنسل شد. جاش ترجمه کردم و درس خوندم. دیشب داشتم فکر می‌کردم یعنی کتابم رو که بفرستن ارشاد، ارشاد ازم می‌خوام هر جا نوشتم «دوست‌دختر» به جاش بمویسم «نامزد» یا نه؟:))) تو صدا سیما که اینجوریه:)) دیگه به جاهای خوب کتابم رسیدم. احساس می‌کنم قراره از این به بعد اتفاقات خوبی توش بیفته و جاهای گریه‌دارش تموم شده. دیگه گریه‌ای هم اگه باشه، از روی شوقه. دیشب چندین فصل رو ویرایش هم کردم و
«گذشته» را نمی‌شود دور ریخت. نمی‌شود از حافظه‌ی بقیه پاک کرد. نمی‌شود از آن فرار کرد. اما می‌شود بخش‌هایی از آن را فراموش کرد. می‌شود آن را ویرایش کرد و قسمت‌هایی را crop کرد و باقی قسمت‌های قابل تحملش را به عنوان یک یادگاری نگه داشت.دیشب، «گذشته» شده‌بود یک عکس دو نفره که بعد از دو سال به طور ناگهانی از ته کمد پیدایش کردم. از این عکس‌هایی که با لباس محلی می‌گیرند. اول فکر کردم چه حیف که این عکس تکی نیست و باید دور بیندازمش.مثل خیلی از عکس‌
یاابن الحسن ...
تمام عمر خطا کردم و عطا کردی
چه ها ز بنده ی خود دیدی و چه ها کردی
من از تو جانب دوزخ فرار می کردم
تو لحظه لحظه مرا سوی خود صدا کردی
تو با تمام بزرگی ز بس کریم هستی
مرا از کودکی ام با خود آشنا کردی
هزار مرتبه دیدی که توبه بشکستم
دوباره روی من باب توبه وا کردی
زمپ را از آدرس زیر دانلود کردم
https://www.apachefriends.org/index.html
بعد مراحل نصب رو با next و next پیش رفتم 
در نهایت نصب تمام شد و همه سرویس ها رو از روی کنترل پنل xampp استارت کردم 
برای تست نصب بودن زمپ به محل نصبش توی درایو سی رفتم و پوشه htdocs رو پیدا کردم 
توش یه پوشه به اسم test ساختم و یه فایل Text Document ایجاد کردم و اسمش رو info.php گذاشتم موقع تغییر پسوند یه هشدا رمی ده که اوکی رو میزنیم 
بعدش توی این فایل خط کد 
 <?php phpinfo(); ?>
رو تایپ کردم و بستمش
بعد رفتم توی مرورگر
ساعت 9 شب می باشد و من نقشه راهبردی خودم را که براساس بودجه بندی سوالات کنکور بوده را ترسیم کردم و تعیین کردم که کدام بخش ها را مطالعه کنم و همچنین درصد های هر درس را که باید بزنم را برای خودم تعیین کردم که بصورت زیر می باشد
ریاضی 40 %
زیست 70 %
شیمی 50 %
فیزیک 40 %
ادبیات 60 %
عربی 70%
معارف 60%
زبان 40 %
سلام
امروز خیلی حالم بد بود
رفتم زیارت شهدا و امامزاده..
بعدم هیات داخل امامزاده...
خیلی خوب بود...فاطمیه انگار شروع شده برام
راحت گریه کردم راحت اشک هامو پاک کردم راحت یادت کردم
بابت حس و حال بدت نمیدونم چی بگم ولی یادمه قبلا بااین حرفم اروم میشی 
ان الله معنا
 
کل امروزم به درس خوندن گذشت و یه ۳ ساعت هم ما بینش غذا درست کردم و خونه رو تمییز کردم....
اعصابم از خستگی و شنیدن یک سری چیزای وااقعا نامربوطِ مزاحم و مزخرف بهم ریخت...اجازه دادم اشکهام بریزن...ولی بلافاصله به نوشتن جواب سوالهای بایو ادامه دادم و سعی کردم حفظشون بکنم اما احساس کردم نیاز به یه جوشونده دارم که این التهاب اعصابم رو کاهش بده...گل گاوزبون گذاشتم دم بیاد،یهو یاد پارسال و اون وقتا که از کتابخونه برمیگشتم و برای ارامش اعصابم گل گاوزبون
گفته بودم خوابم نمیبره، لالایی خوند صداشو ضبط کردم.  لالایی شو حفظ بودم همیشه ولی ضبطش کردم. واسه روزهای تو خوابگاه. 
 از ۱۸ تیر خوابم نمیبره ولی گوش نمی کردم تا همین امشب و همین نیم ساعت قبل، وسط تاریکی و خیره شدن به صفحه ی گوشی، وسط فرستادن دکلمه های چارلز بوفسکی، پرنده ی آبی.
حماقت کردم! وسط صدای ضبط شده می خنده:) وسط صدای ضبط شده اشکم سر می خوره زیر بینیم و بوی عطرش میاد... و فقط زمزمه می کنم که آسمون از توی سنگ سرد روی جسمت پیداست. به گنجشک ها
گفته بودم خوابم نمیبره، لالایی خوند صداشو ضبط کردم.  لالایی شو حفظ بودم همیشه ولی ضبطش کردم. واسه روزهای تو خوابگاه. 
 از ۱۸ تیر خوابم نمیبره ولی گوش نمی کردم تا همین امشب و همین نیم ساعت قبل، وسط تاریکی و خیره شدن به صفحه ی گوشی، وسط فرستادن دکلمه های چارلز بوفسکی، پرنده ی آبی.
حماقت کردم! وسط صدای ضبط شده می خنده:) وسط صدای ضبط شده اشکم سر می خوره زیر بینیم و بوی عطرش میاد... و فقط زمزمه می کنم که آسمون از توی سنگ سرد روی جسمت پیداست. به گنجشک ها
یک پرستار استرالیایی بعد از 5 سال تحقیقاتش در خانه‌های سالمندان ، بزرگترین حسرت‌های آدم‌های در حال مرگ را جمع کرده و 5 حسرت را که بین بیشتر آدم‌ها مشترک بوده منتشر کرده است !
1 - کاش به خانواده‌ام بیشتر محبت می‌کردم مخصوصا پدر و مادرم2 - کاش این قدر سخت کار نمی‌کردم3 - کاش شجاعتش را داشتم احساساتم را با صدای بلند بیان کنم4 - کاش رابطه‌هایم را با دوستانم حفظ می‌کردم5 - کاش شادتر می‌بودم و لحظات بیشتری می‌خندیدم.* من احتمالا از شماره 2 پشیمون ب
دیشبم نزدیکای سه خوابیدم
صبح هفت و نیم پاشدم
بعد از صرف صبونه حاضر شدم رفتیم بیمارستان واسه کارگاه
بعد از اونجا حدود یازده رفتم پیش مامان
یه کمی خرید پرید کردم
موز و هویج و فلفل دلمه و سس و ماکارونی و شیر خریدم
کلا کدبانوگریم زده بود بالا یهویی
نفری یه موز با مامان خوردیم و اومدم خونه
سریع پان درست کردم
لابلاش گردو و شکلات و موز پاچیدم
اما تهش که انگشتامو لیسیدم دیدم شکرش کمه :|
امیدوارم با سس شکلات برادر اینا درست بشه شیرینیش
بعد از اون کم ک
زخم خوردم، صبر کردم؛ داغ دیدم، صبر کردم...
سالها اندوه تنهایی چشیدم، صبر کردم!
خواستی از دوستانم بگذرم، من هم گذشتم
دشمن دیرینه‌ام را با تو دیدم، صبر کردم...
گفتم آیا وصل نزدیک است؟ گفتی: «خوش خیالی»!
طعنه‌ای تلخ از لبی شیرین شنیدم، صبر کردم...
از دلیل گریه‌ام پرسیدی و بغض گلویم
آمدم پاسخ بگویم، لب گزیدم، صبر کردم...
دل شکستن، بی وفایی، دل به او بستن، جدایی
هر چه کردی من فقط آهی کشیدم، صبر کردم...!
| سجاد سامانی |
سلام
من فکر می کنم راهم را پیدا کردم. الان در مرحله حساسی از زندگی هستم که تکلیفم با خودم روشن شده.
 
دیگه میدونم دنبال چی هستم و میدونم میخوام چکار کنم.
 
کتاب "جادوی هدف دار کردن زندگی" از برایان تریسی خیلی روم تاثیر گذاشت تا بالاخره از بلاتکلیفی در اومدم.
 
من فکر می کنم اینکه آدم بدونه دنبال چی هست  و چی میخواد، خودش مساله خیلی مهمیه. خیلی مهم. شاید مهمترین مساله زندگی.
 
این روزها سعی می کنم هدفدار برم جلو. از کارهای غیر ضروری اجتناب می کنم.
ک
تمام مدتی که داشتم شام می‌پختم به حرفای علیرضا فکر می‌کردم.
سرشب زنگ زدم به همسرم و آنتن نداشت زنگ زدم به علیرضا گفت عمو رفته مسجد، بازار خراب شده خیلی توی فکر بود زن عمو. گوشی رو که قطع کردم غم توی دلم اومد بهش حق میدم که توی فکر بره چون من بیشتر از هر کسی دیگه ای میدونم وضع مالیمون چه خبره. بلندشدم شام بپزم چندتا سیب زمینی رو رنده کردم تا کوکوی سیب زمینی درست کنم دوباره یادش افتادم که ناراحته، یکم زعفرون دم کرده از مهمونی مونده بود ریختم توی
کلی وقت گذاشتم و نوشته های پیشین این وبلاگ رو پاک کردم.
گاهی با خودم میگم: چرا باید چیزی بنویسم که بعدها از نوشتنش پشیمون بشم.
خصوصی های زندگی من برای خودمه نه برای دیگران.
پس اگر دیدید آمار کنار وبلاگ زیاده ولی پستی نداره یا کمه، بدونید که همه رو پاک کردم.
هرچند با پاک کردن اونها، قسمتی از خاطراتم رو هم حذف کردم.
هفته ی قبل فکر می کردم دارم بدترین جمعه ی عمرمو میگذرونم.امروز فهمیدم اشتباه کردم.از صبح تلویزیون روشنه و دائم یه خبر تکراری پخش میشه.از صبح تو اتاقمم و دارم فیلم میبینم که نشنوم.چند ساعت پیش رفتم یه قلپ چای بخورم و نتونستم تحمل کنم.رفتم قرصمو بخورم که قرص اشتباهی خوردم.فقط دلم میخواد فرار کنم.برم جایی که تلویزیون نباشه.تا این همه وقاحت و حماقت رو با هم نبینم و نشنوم.قاعدتا باید آدمی هم نباشه.
هفته ی پیش دکتر بهم  گفت ممکنه به خاطر دارویی که ب
۱. اپ butt workout ـو دان کردم [هم برنامه برای حجم دادن داره هم چربی سوزی] + اپ maze machina رو دان کردم [بازی فکریه ولی خیلی سخت نیست که بخواد انچنان فکرو درگیرکنه .. گرافیکش قشنگه ولی من حرکت ک میکنم فک میکنه خیلی بعد انجام میده .. البته ممکنه مشکل از گوشی خودم باشه] + اپ my calender ـو دان کردم [به درد خانوما میخوره .. خوبیش اینه فارسی داره]
۲. اهنگ the most از miley cyrus
۳. خواب 
در بیست و چندمین روز از قرنطینه در این عصر مدرن، طی یک سری فعل و انفعالات نامعلوم ذهنی - روحی، به انبار رفتم و با مشقت کیسه ی پارچه ایِ حنا را پیدا کردم و آمدم کفِ آشپزخانه بساط کردم و برای اولین بار در زندگی ام، ناخن هایم را حناییِ کمرنگ کردم و به احتمال بسیار بالا الآن تنها دختر بیست و اندی ساله‌ی این شهر درندشت باشم که ناخن هایی حنایی دارد...
و خب  ^____^ 
همه کارامو کردم ,حتی لباس روز عقدمم خریدم ,آهنگاشو انتخاب کردم و حتی به نحوه رقصیدنم باهاشون فکر کردم ,تصور کردم هیراد چی بپوشه... و حتی متن بله گفتنمم حفظ کردم ... حالا با قلبی که درد میکنه از غصه ,با چشمایی که پر از اشک هستن , باید حداقل یکی دو سالی صبر کنم! این صبر خیلی چیزارو از من میگیره ,اولیش نامزدم رو ,میدونم که وقتی عقد نکنم نمیتونم همراهش برم و دوری راه ,دور ترمون میکنه ,,,, بعد هم حالا همه میدونن یه دختر نامزد دارم ,اگر نامزدم رفت,دیگه دختر خ
قاعدتا ظهر بیدار شدم...
این روزا خیلی خوابم سنگین شده و کلی هم خواب میبینم....
سریع ورود کردم در اشپزخونه و غذا رو بار گذاشتم...
بعد رفتم تو کار ملافه ها و لباسا....تازه بعد این همه مدت فهمیدم چرا همیشه لباسشویی لباسا رو چرک شور پس میداد....خداوندا....
با اون دستگار پودر مزخرفش...
لباسای تمیزو چیدم و ملافه های خشک رو پهن کردم روی تخت و رو بالشی تمیز و پتوی تمیز و ....
خوابیدم در دل رخت خواب تمیز و نرمم....
خوابیدم و وقتی به زور چشمامو باز کردم ساعت از ۹ شب گذ
توی خوابم نگاهش می‌کردم. وسایل‌م رو مرتب می‌کردم و نگاهش می‌کردم. می‌خواستم چیزی بهش بگم. همه می‌دیدن چه اخمم رفته توی هم و اشاره می‌کردن که نگو، زشته. مهمونه. شاید خودش یادش رفته، یادآوری نکن...
نگاهش کردم. نشسته بود مبل کنار در تراس. توی شلوغی داشت به چیزی که شنیده بود یا شاید خودش تعریف کرده بود، می‌خندید.
از دهنم پرید. پرسیدم "می‌دونی بعدش چی می‌شه؟"
جمله و نیم جمله‌های بعدی یکباره سر ریز شدن. "... می‌دونی بیدار که بشم، تو نیستی؟"
[از جای
٩٨
چند روزه دیگه میشه سى سالم.
امروز صبحانه دادم به جوجه که میخواست بره مدرسه. موهاى اون یکى جوجه رو بستم که بره سر کار. اون یکى جوجه خودش رفت ندیدمش ، لباساشونو از دیشب آماده کرده بودن. آهنگ دانلود کردم . صبحانه خوردم. خونه رو جمع کردم. لباساشونو جمع کردم تا کردم.لباس چرکها رو انداختم توى سبد. دستشویى رو شستم .مبلها رو بلند کردم و گذاشتم سر جاشون. استکانهاى چاى و آشغالهاى شکلاتها رو جمع کردم. لحاف تشکهاشونو جمع کردم. ظرفها رو جمع و جور کردم گذاش
پشت میزناهارخوری نشستم. توی آشپزخونه. از صبح جزوه هام همونجا بود. هی میخاندم اعتبارات وجود... هی برمیگشتم و دوباره میخاندم.... سرد بود... امروز خیلی سرد بود... در تراس را کمی باز کردم... آخرین نخ فیلیپ موریس را از توی جعبه برداشتم... آتش کردم و از لای در دودش رابیرون دادم... فایده هم نداشت... برمی‌گشت داخل... چقدر فرق کرده برایم مفهوم نسبی ... از هفته پیش که بزرگترین غصه م زدن ماشین و خسارتش بود... تا امروز چقدر جنس دردم فرق کرده بود... 
هورمون های بدنم در ت
از لحاظ شعر حفظی با 28.
 
+ میگه خودتو آماده کن پاییز و زمستون غرفه بگیریم تو پاساژ پروانه. میگم پایه‌ی دست‌فروشی هم هستم. میگه: شت. یافتم پایه‌ی زندگیمو.
++ یهو یه چیز مضخرفی میره رو مخم.
مثلا چرا لباسم تو اون عروسی زشت بود؟! چرا اونیکی لباسم رو نپوشیدم؟ چرا اونکار رو کردم؟ چرا اون حرف رو زدم؟ چقدر حس خجالت تحمیل کردم احتمالا.
چرا اصلا با بابا دعوا کردم که برم عروسی؟ کاش نمی‌رفتم. کاش دعوا نمی‌کردم. لعنت به من.
+++ سین میگه یادته بهت اوریگامی دادم
خدایا لطفا یه راه چاره بذار جلو پام 
خدایا لطفا این حجم بی‌عقلی های منو خودت مانع شو
آخه با کدوم عقلم صبح و عصر پس فردا رو عوض کردم و امروز صبح و عصر کردم خودمو؟ فردا صبحم! در حالیکه روز بعد پس فردا عصرم! و دیشب اون همه حالم بد بود! و الان دوباره خودمو تبدیل به همون موجود دیشب کردم 
دوباره تهوع :'( 
.روزها می‌گذشت و من همچنان منتظر بودم، تا این که یک روز به زن‌هایی فکر کردم که این‌گونه فکرشان و زندگی‌شان را نابود کرده بودند. زن‌هایی که ماه‌ها و سال‌ها چشم به راه نامه‌ای مانده بودند، اما سرانجام هیچ‌کس برایشان نامه‌ای نفرستاده بود. خودم را تصور کردم که سال‌های زیادی گذشته است، موهایم دیگر سفید شده‌اند و من همچنان منتظرم. سپس فکر کردم که نباید این کار را انجام دهم، بنابراین از آن روز به بعد نرفتم که آنجا بنشینم و انتظار بکشم.
اونهایی که منو میشناسن میدونن که خیلی تا به حال وب عوض کردم،سعی کردم این سری با تغییرات بیشتر برگردم و با هدف تر باشم.
مخاطب های اینجا رو خودم انتخاب کردم و از یه سری ها دعوت کردم که به
وبم بیان البته اگر تمایلی نداشته باشند هیچ مشکلی نداره و قطعا در ادامه
هم نمیتونم تعیین کنم که چه کسانی به وبم بیان و چه کسانی نه اما برای این
کارم هدف داشتم.
ان شاء الله که اینجا برای من و خوانندگانش وب مفیدی باشه.
برای میم نوشتم: «فکر می‌کنم بهتره تمومش کنیم. به زور نمی‌شه.» دو نقطه‌ ستاره فرستاد. بعد دو نقطه دو ستاره فرستاد.
چیزی نگفتم. چند بار رفتم تو چت‌باکسش و چند خط تایپ کردم و بعد نتونستم به «چه فایده؟» جواب بدم و پاک کردم. نوشتم که شرمنده‌ام و ناراحتم که این‌قدر بی‌فایده‌ام. نوشتم که دوست داشتم با هم بمونیم ولی من اشتباه‌ترین آدمی هستم که هر آدمی می‌تونه باهاش باشه. نوشتم فایده‌ای نداره ولی اصرار دارم بدونی دوستت دارم. و خواهم داشت. نوشتم و
از یه فروشگاه اینترنتی برای n امین بار خرید کردم. اشتباهی جای یکی از چیزایی که سفارش دادم، یه چیز دیگه فرستادن که قیمتش بیشتر از دو برابر چیزی که سفارش داده بودمه. اتفاقا بازش هم کردم. :) چون فکر کردم همونه که می خواستم.
زنگ زدم گفتم، می خوام بقیه پولتون رو بدم؛ چیکار کنم؟ گفتن تقاضای مرجوعی بده ولی توی توضیحات بنویس. 
توضیح رو نخونده یارو تایید کرده که مرجوع کنم، درصورتی که به خاطر باز کردنش شرایط مرجوعی نداره. 
منم درخواست مرجوعی رو کنسل کرد
 
هر جا که حرفت شد همان دَم گریه کردم
خود را به یک گوشه کشاندم گریه کردم
 
جاى تو غم را بو کشیدم با نوازش
بر روى زانویم نشاندم گریه کردم
 
هر روز خوابیدم که شب بیدار باشم
هر شب نشستم شعر خواندم گریه کردم
 
باران که زد با بغض پشت رُل نشتم 
در التهاب شهر راندم، گریه کردم
 
تا آشنایى دیدم از حال تو پرسید   
جایت سلامت را رساندم، گریه کردم
 
تار سفیدى بین موها دیدم امروز
آنقدر بر خود خیره ماندم، گریه کردم...!
 
| سید تقی سیدی |
من لاو ادیکتم. حدوداً ده ماهه فهمیدم. هیچوقت براش تراپی نرفتم. یعنی سعی کردم، تیری در تاریکی اتاق روانشناسم پرت کردم ولی از پنجره بیرون رفت. کمی متعصب بود و روی نظریاتش پافشاری می‌کرد و من دیگه پیشش نرفتم. اما با جستجو و مطالعه تونستم یک دوره‌ای رو بگذرونم. شش ماهه که تلاش می‌کنم الگوهای اعتیاد به عشق رو بشکنم. چطوری؟ وارد رابطه نشدم، روی عزت نفسم کار کردم، رابطه‌م رو با خودم ترمیم کردم، به روابط گذشته عمیق‌تر نگاه کردم، سعی کردم عقده‌هام
سلام خسته نباشید..من دختری هستم 17 سالهمن موقعی که بچه بودم به من تجاوز شد و در اون حالی که نمیدونستم تا بزرگ شدم تقریبا 14 سالم بود که همه چیز به کلی باور کردم ., توسط بعضی افراد که کمکم کردن و جراحی کردم.. و الان تقریباً ۳ سال از اون زمان میگذرد ولی نمیدونم چرا میترسم شبهایی حتی شده تا صبح گریه کردم...میخواستم کمکم کنید که من الان بعد اون جراحی سخت میتونم ازدواج کنم یا نه ؟!چون این مساله واسه من و خانواده ام خیلی مهم..لطفاً شوخی و یا توهین نکنید چو
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی
 
با خطا خون به دل پاک جنابش کردم
چقدر با طمعِ نفس، عذابش کردم
 
چشم او شاهد رسوایی من بود ولی
کمتر از دیده ی یک طفل حسابش کردم
 
سحر و نافله و حال بکایم چه شدند؟!
حال خوش داشتم، از جهل خرابش کردم
 
نه که دل از منِ رسوا بکند، نه هرگز
او مرا خواند ولی باز جوابش کردم 
 
نام زیبای علی را ز همان روز ازل
بر روی سینه ی خود کندم و قابش کردم
 
تا حرم رفتم و در صحن نجف، حیدر را
پدر و حضرت رزاق خطابش کردم
 
کربلا هر شب ج
 ... از صبح که پا شدم ، ناهار رو آماده کردم ..
ناهار رو نوش جان فرمودن .... رفتم کمی استراحت کنم ... گوشی خونه زنگ
خورد ‌...‌ مامانم جواب داد .... اومد اتاق گفت فاطمه دایی میمه میگه یکی
از دخترا بیاد کمکم شب مهمون داریم ، خانومم رفته مطب ... گفتم ای طفلی
فاطی بیکار ... خلاصه پاشدم رفتم خونه دایی ... مرغاشون رو درست کردم :/
سالاد درست کردم :/ میوه ها رو شستم ، چیدم :/ ظرفاشون دستمال کشیدم :/ 
چهار فلاسک چایی دم کردم ... میزهای پذیرایی رو چیدم ... خلاصه ... وسایل
هودیشب در خواب دیدم در هوا پرواز می کردم و به سوی آسمان بالا میرفتم. بسیار پرواز کردم تا به زیر قبه ای رسیدم که در سطح مقعر آن آینه بزرگی بود. خود را در آن مشاهده کردم. سپس پرواز کردم و آینه های بسیاری را به همان شکل توصیف  شده دیدم و در تمام آن ها خود را با تمام قامت می دیدم سپس پرواز کردم و بالا رفتم تا رسیدم به دیواری که در اطراف آن اسماء خداوند متعال نوشته شده بود در خواب متوجه شدم که این ابتدای وصول به مقام لاهوت است، به فضل خداوند منعم . من بر
چقدر تلخ بود.. کتابو میدیدم میخواستم ازش فرار کنم :(
از کتابخونه امانت گرفته بودم و دوبار تمدید کردم از ی طرف نصفشو که خوندم دیگه نمیخواستم بخونمش و از طرف دیگه نمیخواستم کتاب رو کامل نخونده تحویل بدم ..تو این دو روزه تمومش کردم ..خوب شد کامل خوندمش ..
چقدر گریه کردم برای مرگان و هاجر ..
ولی میدونم ما آدما قدرت تحملمون بالاس ..وقتی چاره ای نداری ، نداری دیگه..
تا حالا شده زمان براتون شبیه خلاء باشه؟ من اینو دیشب تجربه کردم همه چی خیلی معلق و آروم به نظر میرسید.. حتی واکنش های خودم به اتفاقات دور و برم!! یعنی کاملا خودم حس می کردم که چند ثانیه به آرومی میگذره و بعدش درک میکنم چه اتفاقی افتاده و باز به آرومی فکر می کردم که باید چه واکنشی نشون بدم و باز چند ثانیه به آرومی میگذشت تا بتونم واکنش خودمم رو ببینم.. خیلی اتفاقِ عجیبی بود..:/
زیاد خوابیدم. تلگرام و اینستاگرام را قطع کردم. با مهمان کوچولو بازی های خسته کردیم که راضی بودم. ورزش کردم حس کردم ورزشم نسبت به تمرین‌های تلویزیون در حد گرم کردن هست ولی بازم شاید موثر. یاد این افتادم که میتونیم بریم پشت‌بوم و هوا بخوریم.
خدایا مرسی بابت کمک‌هات و به امید تو.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها