نتایج جستجو برای عبارت :

بعضی وقتا یادم می‌ره که دیگه نیستی

بعضی وقتا دلت میخواد با یکی بری بیرون
بعضی وقتا دلت میخواد خودت باشی و خودش
بعضی وقتا دلت میخواد سرتو بزاری روی شونش
بعضی وقتا دلت میخواد اینقدر ببوسیش که خسته بشی
بعضی وقتا.....
همش توی کلمه " کاش " خلاصه میشه 
و به قول معروف
کاش رو کاشتن ولی سبز نشد
بعضی وقتا یه اتفاقایی می‌افته که بعدش دیگه هیچی مثل قبل نمیشه...
مثل یه گسل بزرگ بعد از زلزله. مثل سوختن یه جنگل، مثل شکستن یه سد و سیلی که هست و نیست آدمی را با خودش ببره. این وقتا به خودت میای و میبینی هیچی برات نمونده الا یه احساس سوزش شدید توی قفسه سینه‌ت، احساسی مثل جای دشنه در قلب، اون هم از عزیزترین کس.
اینجور وقتا کمر آدم می‌شکنه دیگه نمیتونه رو پاش وایسه. 
زندگی ما شاید سخت باشه و عذاب از جهات مختلف بکشیم
ولی همونطورکه میبینید غم سختش میکنه
دلمون بعضی وقتا میگیره و تنگ میشه و یا موقعی که عشقمون میره
ولی همونطور که میبنید انتظار تنگش میکنه
جوانی که عاشق میشه برا این میشه که عشقش و خانومش باهاش بمونه و عشق زیباست
ولی همونطور که میبنید دروغ زشت و ناپسندش میکنه
دلا بعضی وقتا خوبن بعضی وقتا بد...!و بعضی وقتا آروم
ولی همونطور که میبینید روزگار سنگش میکنه
*عرفان ترانه
یه وقتا مطالب قبلیه وبلاگمو میخونم.
بعد با تعجبی وصف ناپذیر با خودم میگم این من بودم اینارو نوشتم؟
من این همه سختی کشیدم؟
پس کو اون همه فشار؟ پس کو اون همه من دیگه تحمل ندارم‌ها؟
چقدر داغون بودم یه وقتا. همش حس می‌کردم تموم نمیشه.
بماند یه وقتا هم آدم خودش جو میده.
و داشتم به این فکر می‌کردم خدایااااا بزرگ شدن چققققدر خوبه.
چقدر خوبه که دیگه برا هرچیزی ناراحت نمیشی. برا هر چیزی زانوی غم بغل نمی‌گیری. جو نمیدی، عصبانی نمیشی.
خب بالاخره اون آخونده تو اون کوچه هه نشونه بود دیگه
ولی من که نفهمیدمش
***
خیلی وقتا آدم اشتباهاتش یادش میاد
اما بعضی وقتا عمیقن یادش میاد و متاسف میشه
امروز چندبار درگیر این لحظه شدم، درباره اتفاقای خودم و محدثه. خصوصن اون دوتا 
 
بعضی وقتا برای نیاز های شخصی لازم میشه که یه پسوورد قوی و تصادفی تولید کنیم یا اینکه بعضی وقتا تو بعضی از سایت ها مثل سرویس جیمیل و ... میبینیم که بعضی وقتا خودش یه پسوورد پیشنهاد میکنه که امنیتش نسبتا بالاست که ما هم اینجا یه همچین برنامه ای تولید میکنیم که یه پسوورد تصادفی از خودش تولید کنه که کسی نتونه حدسش بزنه
ادامه مطلب
بعضی وقتا که همه تلاشت برای بهبود شرایط به هیچ تبدیل میشه :
یه نفس عمیق بکش و دوباره ادامه بده .
بعضی وقتا که زمین و زمان کفرتو بالا میاره و دیگه خون به مغزت نمیرسه :
یه نفس عمیق بکش و دوباره ادامه بده .
بعضی وقتا که فکر میکنی برای هر کاری خیلی دیر شده :
یه نفس عمیق بکش و دوباره ادامه بده .
هر از چند گاهی باید دورتر وایستیم ، یه نفس عمیق بکشیم ، یه نگاه به کارمون بندازیم و ببینیم کجاش درسته و کجاش غلط .
ما چیزی جز انتخابامون نیستیم ، اگه از امروزمون د
یه وقتا هم میشه با وجود داشتن خانواده، فامیل و دوست نگاه میکنی اطرافتو می‌بینی تنهایی. هیچ کسی رو نداری باهاش حتی درد و دل ساده بکنی، کسی نمیفهمه تو رو، درکت نمی‌کنه، نمیدونه یه وقتا قلبت می‌خواد از جاش دربیاد، نمیتونی بفهمونی به دیگران که دیگه نا نداری تو این دنیا نفس بکشی.
با خدا حرف میزنم. درد و دلم رو می‌برم پیش خدا، اما کاش خدا پیشم بود بغلم می‌کرد. دستمو می‌گرفت دلداریم می‌داد.
این حجم از اتفاق بد تو یه روز بی‌سابقه‌ست. 
بعضی وقتا یکیو دوست داری 
ولی شرایط یه جوریه که هیچ وقت نمیشه به هم برسین
اون وقته که مجبوری خودتو کم کم دور کنی 
سرد شی
حاضری خودت اذیت شی
حاضری خودت تنهایی بکشی
ولی اونی که دوستش داری اذیت نشه
مجبوری بهش بگی دیگه نمی خوامت
دیگه دوستت ندارم
گفتن این حرفا واسه آدم خیلی سخته
قلبت از گفتنش درد میگیره 
ولی طرف مقابلت هیچ کدوم از اینا رو نمی دونه
فقط بهت میگه نامرد 
میگه قلبمو شکستی 
میگه تنهام گذاشتی 
کاش همدیگر و درک می کردیم 
کاش می فهمیدیم هم
همیشه همه ی زخمامو خودم با  دستای خودم مرهم گذاشتم،تنهایی سرمو بالا گرفتم گریه کردم، به خودم برای اشتباهاتم دلداری دادم و از خودم معذرت خواستم،این معنی تنهابودن نیست،معنی خودت ساخته بودنه شاید. تو دلم با بقیه دعوا نکردم با خود گذشتم دعوا کردم خود گذشتمو برای تلاش بیشتر تشویق کردم و اشتباهات گذشته رو تو ذهن خودم قشنگشون کردم،مثل "مردی در تبعید ابدی"ما هممون بعضی وقتا خوشحالیم از ته دلمون بعضی وقتا دلگیریم توی تمام اوقاتمون و بعضی وقتا خست
بعضی وقتا....
بعضی وقتا هیچی نمیشه گفت فقد باید سکوت کرد
امروز تقریبا تا مرز گریه پیش رفتم.یه لحظه قیافه خودمو تو انعکاس شیشه قطار دیدم و خودمو جمع کردم
ما هیچک کدوممون نمیدونیم توی زندگی بقیه چی میگذره بقیه هم نمیدونن توی زندگی ما چی میگذره
فقط یک روز ازش خواهم پرسید.حتا اگر آخرین روز زندگیم باشه
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....
در هرچیزی استثنایی وجود داره، مثل سطح الزامی شیشه وقتی تمام پنجره‌های یه فضا، روی یه دیوار باشن و فاصلهٔ اون دیوار تا دیوار روبرو بیش از ۴/۵ متر باشه. 
منتها این فکر که با خودت بگی من تو فلان چیز استثنام، بهمان قانون شامل من نمی‌شه، گاهی وقتا نتیجهٔ مخرب داره و باعث می‌شه به اندازهٔ پنجره‌های دیوارای دیگه تلاش نکنی برای جذب نور؛ گاهی وقتا هم به خودت می‌باوَرونی که بهرحال وظیفه‌ت ایجاد نورگیری و تهویه‌س، تحت هر شرایطی، اونوقته که چه رو پ
فکر کردن سخته. درد داره. کار هرکس نیست. بعضیا فکر میکنن فکر میکنن اما همش خیاله. فکر کردن کیلومتر شمار آدم رو صفر میکنه باعث میشه همه پل های پشت سرت خراب شه. باعث میشه گذشته ی خودت رو زیر سوال ببری باعث میشه تازه متولد شی. واسه همینه بعضیا میترسن فکر کنن فقط میگذرونن با باورهای دیروزشون با باور های سال و دهه قبلشون.
گاهی وقتا فکر می کنم این بود چیزی که میخواستم. چقدر تو مسیرم کج شدم. چقدر خودمو گم کردم. چرا اینقدر عجله می کنم با این عجله ها قراره چ
گاهی وقتا لازمه یه صدا یه صدای آشنا تو رو بکوبه و بکوبه تا به خودت بیای تا به خودت یادآوری بشه که کجای کاری که داری خودت با خودت چیکار میکنی 
خیلی وقتا ما خودمون مسبب حال بد خودمون میشیم نه هیچ کس دیگه ای
و اینو انگار لازم بود که یکی بهم یادآوری کنه که بهم بگه کجای زندگیم وایسادم که بهم بگه حواسم به خودم نیست اصلا هم نیست 
که منو اونقدر بکوبه تا به خودم بیام و بگم دیگه نمیخوام مثل اون من قبلیه باشم کسی که به خودش اهمیت نمی داد کسی که خییلی وقت بو
بعضی وقتا ارزو میکنم کاش هیچکسیو دورم نداشتم کاش تنهای تنها بودم 
کاش از اون اول اجازه نمیدادم کسی بهم نزدیک بشه
بعضی وقتا داشتن ادمای نزدیک بیشتر از هرچی میتونه بهت اسیب بزنه میتونه فکرتو درگیر کنه میتونه قلبتو بشکنه شاید خواسته و ناخواسته اذیتت کنن
یه وقتایی ادما خیلی دوست نداشتنی میشن
یه وقتایی ارزو میکنم کاش همون ادم گوشه گیر و تنها بودم کاش حتی یبارم کسی در این اتاقو نمیزد و وارد نمیشد کاش هیچ راه ارتباطی با دنیای بیرون نداشتم
بعضی وقتا نمیدونم واقعا مشکلات تقصیر خودمونه یا دیگران!
مثلا همین امتحان! خب این سوالارو به متخصص کلیه بدی زیر 50% جواب میده!
آخه یعنی چی مریض با ادم و پروتئین اوری اومده تشخیصتون چیه!؟ 
یا مثلا زدن بعضی حرفا! نمیدونی بگی یا نگی! اگه بگی اتفاقات بعدش تقصیر توعه یا دیگران؟ 
اگه نگی و اتفاقی بیوفته چی؟
 من به شخصه از اونی که بنزینو گرون کرده( تا این لحظه خبری از مسئول این اتفاق نیست) تشکر میکنم!
حتی ساعت 2 ظهر که اوج شلوغی خیابونا بود، فلکه پارک خلو
امروز یه روز معمولی بود. خیلی معمولی. هنوز خیلی خوب نشدم توی کار کردن. حواسم پرته یه خورده. اما در مقایسه با روزای دیگه بد نبودم. کتاب خوندم مقاله خوندم زبان خوندم. همین. 
هنوز بعضی وقتا شک میکنم به واقعیت. بعضی وقتا انگار بیفتم تو یه تله. هی بخوام ازش بیرون بیام هی نشه. حرف زدن راجع بهش سخته. نمیتونم با کسی راجع بهش حرف بزنم. هیچکسو ندارم. بعضی وقتا نمیدونم چی درسته یهو شک میکنم به همه چی. کاش هیچکس جای من نباشه خیلی دردآوره. 
دلم میخواد های های گ
میدونین خیلی وقتا خیلی چیزا اونجور ک خود ادم میخاد پیش نمیره
یه وقتایی ادم میخاد لحظات خوشی برا خودشو بقیه بسازه اما دقیقا همون لحظات میشه بدترین لحظات زندگی ادم 
.
.
.
.
‌.
یه وقتاییم هست که ادم‌فک میکنه گند زده به همه چیزو ... اما نه 
یهو میبینه اون لحظع بد دوباره توی بهترین خاطراتش بایگانی میشه ... 

پ . ن : یه ادم همونقدر ک میتونه با دوس داشتنو دوس داشته شدنش حال یه نفرو خوب کنه ... همونقدر ک میتونع کاری کنه ک اون ادم از زندگیش از زنده بودنش از همه
بعضی وقتا....
بعضی وقتا هیچی نمیشه گفت فقد باید سکوت کرد
امروز تقریبا تا مرز گریه پیش رفتم.یه لحظه قیافه خودمو تو انعکاس شیشه قطار دیدم و خودمو جمع کردم
ما هیچک کدوممون نمیدونیم توی زندگی بقیه چی میگذره بقیه هم نمیدونن توی زندگی ما چی میگذره
فقط یک روز ازش خواهم پرسید.حتا اگر آخرین روز زندگیم باشه

پ ن:  امروز فهمیدم جدا شده! خیلی ناراحت شدم براش.فهمیدم ت هم داره بهش نزدیک میشه و دیگه مطمن شدم نقشه هایی تو کله داره و باز هم نگرانم براش.نگرانم ب خ
یه پیشنهاد کوچیکحتما دیدید کسانی رو که مدام دنبال این هستند که چرا این زبان بهتره و باید کار بکنند و ...مهم هم نیست چه زبانی باشه اونها همیشه دنبال جواب این سوالند توی مدتی که من توی حوزه برنامه نویسی مشغولم سعی کردم با روش های مختلف جواب بدم بعضی وقتا باهاشون مخالفت می‌کردم و دلایل خودم برای بهتر بودن سی پلاس پلاس رو می‌گفتم.بعضی وقتا براشون توضیح می‌دادم که برای هر کاری توی هر حوزه‌ای که وارد می‌شید ممکنه یک زبان برتری داشته باشه با توجه
بعضی وقتا یه سری حرفا بدجور آدم و بهم میریزه...
اما اینکه بهم میریزیم تقصیر خودمونهدرسته شاید حرف خیلی ناراحت کننده بوده اما روحمونم نباید اینقدر نازک نارنجی باشه اینکه یکم بهش بربخوره خب ولی حق نداره ناراحت شه و دیگه یادش نره
چون خیلی بزرگه اگه یادش بمونه و کینه بشه وسعتش زیر سوال میره روح ما انسان ها خیلی بزرگ و زیباس نباید با این چیزای کوچیک کوچیک خراب بشه
نمیدونم چرا ولی بعضی وقتا یادم میره اینا رو به و شدت از یه حرفی ناراحتی میشم اما تو د
یه جایی نوشته بود : «بعضی وقتا یکی رو اینقد دوس داری که حتی حقیقتم نمیتونه نظرتُ عوض کنه.»آره بعضی وقتا اینطوریه .ولی تو فقط یه احمقی.و اینکه آره من احمقم. می‌دونم چی باعث میشه اسمم احمق بشه، ولی نمیتونم چیز دیگه ای به جز یه احمق باشم . من خیلی سعی میکنم با حقیقت قانع بشم. ولی یه بخشی از مغزم نمیتونه .انگار برای ادامه ی زندگی ، گاهی به توهم احتیاج داریم .نمی‌دونم این پست چرا اینقدر خرد خرد نوشته میشه. ولی من راحت ترم که خیالبافیامُ باور کنم . الب
از طرف میپرسن میشه با کفش نماز خوند؟ میگه ما که خوندیم شد!
نمیدونم این از نظر شما بی معنیه یا بی مزه س یا چی. ولی راستش برای من خیلی الهام بخش و تلنگرطور بوده همیشه! خیلی وقتا آدما میگن نمیشه فلان کار رو کرد. وقتی میپرسی چرا؟ جواب میدن کیو دیدی اینکارو کنه؟ یا تا بوده همین بوده و از این حرفا. ولی فکرشو که میکنی میبینی خیلی وقتا یه سری قانون های خودساخته دارن محدودت میکنن که انقدر بهشون بها دادی که راستی راستی باورت شده از ازل توی طبیعت وجود داشت
دوران دبیرستان یه رفیق داشتم که همه مسخره‌ش میکردن.نه قیافه‌ش بد بود، نه لباس پوشیدنش، نه درسش... مسخره‌ش میکردن چون با خودش حرف می‌زد! سر کلاس از خودش می‌پرسید امروز امتحان شیمی داریم؟ خودش جواب می‌داد آره... زنگ تفریح از خودش می‌پرسید نوشابه می‌خوری؟ خودش می‌گفت آره... بعد از امتحان از خودش می‌پرسید چند تا غلط نوشتی؟ خودش جواب می‌داد یکی... وقتی با کسی حرف می‌زد مثل همه بود ولی امان از وقتی که تنها می‌شد. شروع می‌کرد حرف زدن با خودش... ب
راجع به آدما حرف زدن چقدر سخته دستت میلرزه نکنه یه جا خطا کنی تعریف بی جا انتقاد بی جا نکنه ناراحتش کنی و... ایرانم که فرهنگش اخلاق حرفه ای نمیشناسه جنبه ها هم که همه مثل من پایین تا دلت بخواد. خلاصه حرف زدن درباره آدما اینجا مثل رفتن به جنگ بدون سپره.
احتمالا میدونید و خبر دارید هولدن یه هو رفته الانم یه چند ماهی میشه خبری ازش ندارم شاید بقیه (مخصوصا رفقاش اینجا) بدونن چی شده. کسی که خیلیارو دوباره علاقه مند به وبلاگ نویسی کرد و خودشم از ایران ب
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
بعضی وقتا یه چیزی رو میخوای ، دلت آرومه که دعا میکنی و میگیریش
یه پولی نیاز داری ، کار میکنی به دستش میاری
دلت نوشیدنی میخواد ، برای خودت میخری
ولی بعضی وقتا دلتنگ کسی هستی
که رفته ، که نیست
حالا تو هی گریه کن
هی دعا کن
رفته
برنمیگرده..
یه روزایی هر چی خودتو بزنی به نفهمیدن
بری سراغ سازت ، بزنی و بزنی و مثلا دلتو خالی کنی
قلم کاغذ برداری بنویسی
نه .. انگار فایده نداره
انگار آسمون ابری و تنهایی تو خونه و مرور خودکار یه سری چیزا تو مغزت
قراره امروز
گاهی وقتا هست که آدم دلش میخواد توی زمان و مکان حال حاضرش نباشه، بستگی به شدت عامل ناراحت کننده داره، ممکنه این عامل روی ذهن آدم تا حدی اثر بذاره که حتی طرف آرزوی مرگ بکنه...
همه ی آدمهای دنیا توی زندگیشون ای کاشهایی رو داشتن و دارن و قطعا خواهند داشت، اما این که ای کاش‌ها و افسوس‌های زندگی من دراین حد باورنکردنی زیاد هستند یه کم آزاردهنده‌ست، قصدم نوشتن متن غمگین نیست، میشه اسمش رو گذاشت نوشتن برای رهایی از «غمباد»، اما گاهی سختی‌های زن
اینار با کوله باری از سکوت آمده ام... 
دیگر نوشته هایم به دردت نمیخورند... 
بهتر است کمی سکوت بنویسم.. . 
پس به احترامت فقط.... نگاه خواهم کرد... 
دیگر نوشتن کافیست... 


کاش به جای زلزله و سیل یه گردباد عظیم بیاد جمعمون کنه ببرتمون
سویسی سوئدی... راحت شیم ب ابلفض
فردا صب میرم پیرانشهر تسویه حساب کنم انگار بدهی دارم کارتم نیومده
یه سری هم ب دوستام بزنم... 
بعدش میرم مهاباد.... شایدم احمد رو هم دیدم یکم اونجا گشتیم البته اگه وقتشو داشتم... لامعصب همیشه
خیلیا رو دیدم که میخواند تیم بسازند خیلی هم انقلابی و پر شور فکر میکنند و به همه دری هم میزنند ولی به نتیجه نمیرسند.خودم هم قبلا سعی کردم ولی مشکلات زیاد بود بعضی وقتا مشکلات خارجی بود مثل تحریم و عدم امکان عرضه محصول به بیرون از کشور بعضی وقتا مشکل یک مقدار داخلی تر بود مثل ایده هایی که دولت یا سازمان‌ها دست گذاشته بودند روش یا منافعشون رو به خطر مینداخت و بعضی وقتا مشکل داخلی تر بود یعنی داخل خود تیم و نمیشد کنار هم نگهشون داشت
یکم با خودم ف
خیلی وقتا با خودم میگم چرا این لطفو در حق این آدم میکنی؟ چرا داری از جون و دل برای کار یه نفر دیگه مایه میذاری در حالی که اون نمیبینه و شاید واقعا قدردانت هم نباشه؟! خیلی وقتا خودمو دعوا میکنم و زورم به خودم نمیرسه!
و یه موجود لجباز در من میگه: من کارمو درست انجام میدم، چون اینطوری خودم حس بهتری دارم، حالا اون فرد بخواد نمک نشناس باشه یا قدردان!
و همیشه هم میترسم که مورد سواستفاده قرار بگیرم، که بارها قرار گرفتم و خودم متوجه نشدم! 
انگار دوتا مو
امروز می‌خوایم در مورد ون قرمزمون حرف بزنیم! بعضی وقتا ون قرمز می‌شد سرویس مدرسه‌مون، بعضی وقتا می‌شد یه ماشینی که باهاش بریم اردو و کلی بهمون خوش بگذره. همون ونی که هر وقت می‌خواستیم سوارش بشیم یا ازش پیاده، کلی خودمون رو جمع و جور می‌کردیم که از بین صندلیاش رد بشیم و سرمون به سقفش نخوره! همونی که وقتی صندلی جلوش خالی بود، انگار دنیا رو بهمون داده بودن. اما الان دیگه خیلی سخت می‌شه یه اثری از ون قرمز پیدا کرد. بعضیامون شاید این رو باور نک
گاهی وقتا میسوزی..ولی باورت نمیشه...
چون ی سیگار به تنهایی نمیسوزه..
ی بنزین به تنهایی آتیش نمیگیره..
یه آدم بدون قلب نفس نمیکشه...
چون ی غذای ساده هم بدون هیچی درست نمیشه...
اون وقتا حق داری اگه باورت نشه...حق داری اگه باورت نشه که داری تموم میشی....
حق داری که نبینی خیلی وقته آتیش به جونت انداخته شده..
حق داری که هیچی رو ندیده باشی....
حق داری...
جدا دلم میخواد بشینم، چشمامو ببندم و باد رو در حالی که توی موهام دست می کشه حس کنم، گرمای خورشید روی صورتمو ببلعم و روحمو بشورم پهن کنم جلوش تا خشک بشه :/ از خنکی هوایی که توی ریه هام میفرستم به وجد بیام، و از شنیدن صدای یه پرنده سرمست بشم .
مسئله اینه که بعضی وقتا فکر میکنم انقدر زیادی بزرگ شده، عجیب، حس یه گلوله برفی غلتان رو میده که جلوشو گرفتن سخته گاهی، دید منطقیم رو میگم (البته اینکه اسمش دید منطقی باشه جای بحث داره.). اجازه ی لذت های کوچیک
یه احساس ناخوشی درونم دارم به نام ترسِ از دست دادن، که بعضی وقتا عود میکنه و بعضی وقت ها خاموشه. یکی از آورده هاش برام اینه که همه ش این حس رو بهم القا میکنه که اگه یبار با هم دعوامون بشه دیگه فاتحه اون رابطه خونده ست و تمااام ! بعد هی نگرانم که وای دعوامون نشه! دعوامون نشه! دعوامون نشه!
و این استرسِ "دعوا نشدن" رو خیلی از رفتارهام اثر میذاره ! اثرِ بد! مثلا من بعضی وقتا که میخوام یه حرفی بزنم تا ده تا جمله بعدش رو ناخودآگاه تو ذهنم پیش بینی میکنم و
خـــــــــــــــــــب...دوستان شاید باورش براتون سخت باشه... شایدم آسون باشه... شایدم اصن مهم نباشه...
ولی حالم یه جور خاصیه...
یه سری حقایق تلخی رو فهمیدم ک اشکمودر میاره ولی کاری ک میکنم گریه کردن نیس!
میدونین چیا دیدم؟
نا برادری...
بی معرفتی(ک دیگه عادی شده البته)...
خیانت...
دروغ...
خب اینا رو روزانه خیلی وقتا میشه دید... ولی از خیلی کسا نه...
عادی نمیشه...
و نمیشه باور کرد...
ولی اتفاق میوفته و دنیای آدمو میپاشه از هم..
میترسم از آدمایی ک قراره چند ماه
بعضی وقتا به این فک میکنم داشتن دوستای ساده و مهربون و یکم خنگ بهتره یا داشتن دوستای باهوش و کاربلد؟ فک میکنم دوستای باهوش و کاربلد ممکنه بهم ضربه بزنن و هر موقع دلشون خواست و دیگه منفعتی از من ندیدن ارتباطشونو قطع کنن.. در عوض دوستای ساده و یکم خنگم در بعضی مواقع بدون فک کردن ی سری حرفا رو میزنن که باعث میشن آدم توی شرایط نامناسبی قرار بگیره
نمیدونم کدوم خوبه و کدوم بد ، راستش الان فک میکنم باید از نظر محیطی یکم مستقل تر باشم.. یعنی کاش شرایطم
ﺎﻫ ﻭﻗﺘﺎ ﺗﻮ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎ
ﻧﺎﺯ ﻧﺴﺖ ﻃﺮﻓﺖ ﺑﻬﺖ ﺑﻪ : ﺑـــــــــــــﺮﻭ !
ﻫﻤﻦ ﻪ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺬﺭﻩ ﻭ ﺎﺩ ﺍﺯﺕ ﻧﺮﻩ ...
ﻫﻤﻦ ﻪ ﻧﺮﺳﻪ ﺠﻮﺭ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺐ ﻣﺮﺳﻮﻧ...
ﻫﻤﻦ ﻪ ﺎﺭ ﻭ ﺯﻧﺪ ﺭﻭ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﻣﻨﻪ...
ﻫﻤﻦ ﻪ ﺩﻪ ﻻ‌ ﺑﻪ ﻻ‌ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﺒﺎﺷﻪ
ﻭ ﻫﻤﻦ ﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺮﺍﻥ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﺶ ﺮ ﺭﻧ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻪ ...
ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻠﻤﻪ ﺑﺮﻭ ﻭﺍﺳﺖ ﻣﻌﻨﺎ ﺪﺍ ﻣﻨﻪ!!!
گوشی رو برداشتم رفتم بالا سر مریض تخت یک. سی و خورده ای سال داشت. پتو رو داده بود رو پاهاش و لباس بخش رو تنش نکرده بود. سلام کردم گفتم اوضاع احوال؟ گفت: شکر. پرسیدم: مشکلتون چی بوده شما؟ گفت: عفونت ادراری داشتم. از نوع قوی! رفتم دکتر گفتش باید چند روز بستری شی دارو بگیری. هیکل تنومندی داشت. سینه های ستبر و بازوهای به هم پیچیده. با خودم گفتم لابد راننده کامیونه تو این دستشویی های بین راهی مبتلا شده! پرسیدم: شغلت چیه؟ با صدای آروم بهم گفت: من شغل ندار
ساعت 12:13 صبح روز سوم اردیبهشت 1398
امروز بعد از یه مدت بسیار طولانی دوباره تونستم بشینم پشت این صفحه جادویی و بنویسم از حس و حال این روزام...
راستش الان چند روزه که دارم به این قضیه فکر میکنم که آیا من اجتماع گریز یا مردم گریز هستم یا نه؟؟؟
وقتی شب میشینم و با خودم به اتفاقات روزی که گذروندم فکر میکنم به این نتیجه میرسم که من خیلی هم آدم اجتماع گریزی نیستم!من خیلی وقتا سعی میکنم با آدمای دیگه ارتباط برقرار کنم اما بیشتر احساس من اینه که من مردم رو
این دو روز نذری داشتیم انقدر راه رفتم و کار کردم که الان جنازه ام بشدت خسته ام و ناتوان شدم مثل آدمی که مدام دارن هلش میدن بهش مسیر میدن و تو مجبوری اطاعت کنی در حالی که گاهی حس میکنم حس نفس کشیدن ندارم و درس چیز بدی نیست خیلیم خوبه ولی هفده سال مدام درس خوندن حالت رو میگیره خوش حالم و شاکرم که به آرزوم رسیدم ولی خسته ام دلم آرامش میخواد نه این طور زندگی کردن رو اینطور دویدن رو بعضی وقتا بهش فکر میکنم حالم بد میشه بعضی وقتا هم میگم سخت نگیر میگذ
سلام بَرُبَچچی خبرا؟؟!!
اومدم در عین این حال ک نمیدانم چ گویم؟
دقت کردین بعضی موقه ها حس پست گذاشتن هست ولی حرف برا زدن نداری؟
دقیقا به این حال دچارم؛گاهی وقتا تو اینستا عکس دارم کپشن ندارم دنبال مطلبمگاهی وقتا مطلب دارم عکس ندارمالانم خوابم میاد حوصله خواب ندارم
راسی عضو کتابخونه شهرمون شدمفردا میرم کتاب بگیرم
حوصلم میپوکه وسط هفته ها ک مهدی نیس و باید تابستونِ کذایی رو بگذرونم باز بدتر این ک تو رژیمم
همین حرفارو خداستم بگم ک صرفا حرفی زد
به نظر من حال ماه رمضون تو نماز ظهر و عصر جماعتش تو مسجد خوندن و بعد جلوی باد کولر مسجد نشستن و گوش دادن به حرفای حاج آقای مسجده!
انصافا قبول دارید؟!
یه چیزایی تو ذهنم واقعا از ماه رمضون امسال می مونه ...
اون نماز جماعت هایی که بچه ها داخل حیاط خوابگاه موکت می انداختن.
اون یه ربع به اذون تواشیح اسماءالحسنی گذاشتن ها.
اون جامهری رو با مهر هاش از داخل نمازخونه برداشتن ها و تو حیاط رو صندلی گذاشتن ها!
اون تنظیم میکرفون های علیرضا فرحـ....
اون نسیم خنک
و یک چیز جالب و جدید:))وقتی دیدم خوشحال شدمممم...
تازه به چشمم عمر سایتم خورد و فهمیدم الان یکسال و 9روزه که این وبلاگ رو دارم
خیلی چشم انتظاری میکردم که زودتر بشه 365روز و یه پست به این مناسبت بنویسم اما خب
مشغله های فکریم باعث شد که فراموش کنم و کلا ازیاد ببرمش خخخ..ازاینکه الان یکسال و خورده ای این وبلاگو دارم 
خوشحالم و ازاینکه نوشته هامو این تو مینویسم و یه چیزهایی که امکان داشت فراموش شه رو با خوندنش
به یاد میارم و همچین میفهمم کی هستم..و همه
این ذهن وحشی بلاتکلیف،هر لحظه یه کاری می خواد بکنه و انگار چیزی به اسم ثبات براش اصلا تعریف نشده!همون لحظه ای که می خواد یه جا آروم بگیره و بشینه و ریلکس کنه تصمیم میگیره تو تاریکی مطلق ساعت 2 نصفه شب بزنه تو خیابون و برا خودش قدم بزنه.وقتی تصمیم می گیره بعد از مدت زیادی خونه نشینی با یکی قرار بزاره و باهاش بره بیرون خودشو تو اتاقش حبس می کنه که حتی خانوادشم نبینه!بعضی وقتا که دلش یه چیز خنک میخواد سریع میره چایی دم می کنه! بار ها اتفاق افتاده ک
خیلی وقتا یه فاکتورهایی وجود دارن که در عین بی ربط  یا کم ربط بودن، میتونن رو نحوه نگاه ما به مسائل تاثیر جدی بذارن. چیزی که برای من جالبه اینه که خیلی وقتا متوجه شون نیستیم. یعنی فکر میکنیم نظری که داریم چیزیه که واقعا با منطقمون بهش رسیدیم، ولی با یه کم دقت میشه متوجه تاثیر اون فاکتورها که ربط منطقی به قضیه ندارن شد. من واسه اینکه تا یه حدی حواسم رو جمعِ این عوامل کنم و تاثیرشون رو کنترل کنم برای خودم یه سری سوالات دارم تحت عنوان "اگه اونجوری
خواستم یک روز عادی از زندگیم رو ثبت کنم که بعدنااا بخونم و لذت ببرم :)
از خواب پا میشم، کمی کتاب میخونم یا مستقیم میرم سراغ صبحونه و بعد کمی حرف میزنیم با مامان و خواهرم؛ بعدشم کار. البته ممکنه اول کار کنم کمی بعد صبحانه بخورم، اگه مامان بعد من از خواب پاشه.
وسط کار کمی استراحت میکنم، بعدش نماز و ناهار. ممکنه ظهر کمی کتاب بخونم و عصر بقیه کارامو شروع کنم. البته این واسه کرونا هستش، قبلا عصرا خیلی بیرون میرفتیم الان خیلی کم. و رستوران و کافه هم که
چرا تو این دانشگاه کوفتی یه جایی نیست که وقتی اینجور وقتا وسط محوطه می ماسم برم بشینم یه دل سیر گریه کنم و تمام؟ 
پی نوشت:امتحان غدد رو حتی از  تنبل ترین بچه های کلاسم کمتر خوندم
فرداس و همچنان توانایی خوندن ندارم
دم امتحانا چه خاکی به سرم بریزم با دست و دلی که به خوندن نمیره؟ 
گاهی اوقات مثل الان صدای سوت کشیدن مغزمو میشنوم
سرم درد میگیره
اهلِ قُرص و مُرص و اینا نیستم اما بعضی وقتا خیلی طبیعی خیلی زیاد داغ میکنه کله ام
حس میکنم این آدمایی ک دارم میبینم دیگه بدرد نمیخوره ، وقتی از خواب بیدار میشم و وِز وِز تلویزیون رو میشنوم که داره خبرِ مرگِ باباش و میگه دلم میخواد برم سرم و بکوبم تو تلویزیون تا یا تلویزیون یا خودمو بفرستم گوشه مریضخونه
آرامش لازم دارم ، خالی شدن لازم دارم
بعضی وقتا دلم میخواد برم کنار رودخونه آی
تو جامعه ی ما تصور خیلی بدی از ازدواج وجود داره.
ازدواج برای مرد رو محدودیت و ازدواج و برای زن شستن و پختن و نظافت میدونن.
خب کاملا واضحه که هیچکس نه محدودیت میخواد و نه بشور و بپز.
یک سری اغراق هم راجع به تعریف زندگی عاشقانه و دونفری وجود داره که اگر برآورده نشه کلا زندگی دونفر زیر سوال میره و اون تعریف جز این نیست که زن و مرد ۲۴ ساعته به هم عشق بدن و حواسشون فقط به همدیگه باشه و نمیدونم برای هم کارای خارق العاده بکنن.
ولی به نظرم مهم ترین چیزایی
فردا روز نسبتا شلوغی پیش رو دارم، قبل از ظهر با این مدیر کل‌ها جلسه داریم  و باید پروژه‌ای که انجام دادم رو ارائه بدهم، بعد از ظهر هم برای مصاحبه‌ی کاری می‌رم اون شرکتی که بهم زنگ زد. امشب باید زودتر می‌خوابیدم. یک مقدار که چه عرض کنم، بیشتر از یک مقدار سردرگرمم، به هر حال درسته که به خاطر روراست نبودن جهنم نمی‌رم ولی پاداشی هم بابتش بهم نمی‌دن. بعضی وقتا به صورت کتابی می‌نویسم بعضی وقتا محاوره‌ای، یه مدت ریاضی می‌خونم بعد از یه مدت رها
الان، بعد از خوندن چند تا پست(!)، به این نتیجه رسیدم که بیام یه هدف برای خودم بذارم؛
اینکه سعی کنم، حالا که دوستش دارم و اونم این همه خوبه، کمتر دعوا کنیم :|
میدونم خیلی لوسه. ولی خب فکر میکنم خیلی الکی به هم میریزم بعضی وقتا و الکی دعوا راه میندازم.
دیروز به بچه ها گفتم پاشین بریم نمایشگاه کتاب، گفتن نه. گفتم پاشین بریم بیرون از الان که کاری نداریم، بمونیم خوابگاه می پوسیم؛ بازم گفتن نه :| 
منم دست خودمو گرفتم، گفتم عزیزم بیا، خودم میبرمت بیرون؛ ولشون کن این بی ذوقا رو. خودم میبرمت نمایشگاه. رفتم. اولش دلم نخواست برم؛ با خودم بد اخلاق تر شدم. گفتم پااااشو، پاشو بریم. همیشه اینجور وقتا اولش مقاومت می کنم ولی واقعا خوش میگذره. حس بعدش رو دوس دارم:)
خلاصه راضی شدم رفتم، بنم رو گرفتم و راهی نما
بازم نشد 
نمیدونم چیکار کنم
نمیشه نمیشه   همش وقتا رو تلف کردم  باز میگم هنو وقته
فردا معلوم نیس چی میشه
باید میدونستم  زرنگتر ازین حرفاست 
و من باز تا الان همونجورم
کی میشه بتونم بشکنم این حالتمو؟
---نشد  نا امیدم بازم نمیشه
خب خداروشکر موج افکار منفی و نابود کننده با اندک تلفات و تخریب تموم شد امشب...به حدی حالم بد بود این چند روز اخیر که واقعا در وصف نمیگنجه...
واقعا انگار یکی مغزمو گرفته بود تو دستش و با تمام قدرت داشت لهش میکرد...
قشنگ حس میکنم بدترین ورژن شخصیتم این طور وقتا میاد بالا...
▪ پینترستم به خودیِ خودش بد نیست، بعضی وقتا بهم یادآوری میکنه چه قدرتی دارم. چه نیرویی داریم. فمینیسم نیستم، نه لیبرال و نه رادیکال اما با دیدن این عکسا خیلی منقلب شدم!
- بعضی وقتا تصاویر چیزایی رو به آدم یادآوری میکنن که هزارتا سایت خبری، مجله، روزنامه یا کتاب نمیتونه وارد ذهنت کنه..
 
بعضی وقتا چقدر دنیا تنگ میشه، فضا سنگین میشه به حدی که فکر میکنم دیگه حتی یه لحظه هم نمیتونم تحمل کنم. و واقعیتش اینه که این روزا خیلی این حس به سراغم میاد. فقط خداروشکر میکنم که صبح که میشه میرم کلاس و اونجا اینقدر با بچه ها درگیرم که به کل فارغ میشم. حداقل برای چند ساعت..
دختر که باشی این‌گونه‌ای...
گاهی میان بلبشوهای هجده‌ سالگی‌ات دلت می‌خواهد مادر باشی.
کنکوری که باشی این‌گونه‌ای...
گاهی وقتا دلت می‌خواد سرتو بکوبی توی دیوار.
 
پ‌.ن: نتایج اعلام شد. کی قدرت اینو داره که از زیر زبونم حرف بکشه؟! :دی
یه وقتایی هم هست اعصابت از همه چی گرفته از کوچیک ترین رفتارها هم بد برداشت میکنی ،میزنی کانال بی خیالی انگار نه انگار زندگی ای در جریانه.
ولی از کسی ناراحت شدید یا مزاحم شده حتما بهش بگید.
اکثر وقتا میدونم چی جورری خودم رو از مشکل بکشم بیرون ولی راستش الان نمیدونم.
حقیقتش همیشه فکر میکردم نهایتا نمیدونم چطور به تاول های روی پام بگم تمام مسیر طی شده اشتباه بود اما حالا.. این میخچه! خیلی درد داره‌! گاهی وقتا روش فشار میارم که دردش رو بیشتر حس کنم. انگار درد تموم شدنیه میخوام تموم شه. شایدم به خودی خود لذت بخشه..
همه ی دخترا دوست دارن یه وقتا 
یکی باشه که فارغ از همچی فقط به حرفاشون گوش بده.
درد و دلاشونو گوش کنه و چیزایی که نمیتونه دختر درست شون کنه رو راست و ریس کنه.
بگیرشون تو بغلش و با تمام عشقش نگاهش کنه.
براش هدیه های خیلی خوشگل و باسلیقه بخره.
دلم برا جدی تنگ نشده.
چرا؟؟
چون اون یه ترسوی بی عرضه هست.
و عقده هایی داره که میخواد سر یه دختر بچه خالی شون کنه.

پ ن: ...
یا حکیم

امروز به شدت دلم میخواست با خاله اینا برم. شد؟ نشد. آره دیگه. اینجوریه دنیا بعضی وقتا
خیلی میخوای، ولی نمیشه. همون که میگفت "گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود"
حالا این نشدنه، چه چیذر رفتن باشه، چه همایش دختران انقلاب، چه یه پیام
تو بگو دلتنگ باشی و بخوای پیام بدی. اما عقلت نهیب بزنه حرف نزن! که اگه حرف بزنی و باز بشه همون چیزی که خیلی وقتا میشه، دیگه جمع کردنش سخت تره
آدم دلِ تنگ و باید خودش جمع و جورش کنه.

دلم خواست بسط نویس باشم.*
امروز و
بعضی وقتا آدما بیش از حد به خودشون مینازن،اینجوری میشه که صفت مغرور میچسبه به ته اسمشون
اما گاهی هم آدما برای حفظ جایگاه و احترام گذاشتن به خودشون،مغرور بودن رو انتخاب می کنن و این عالیه
چرا؟چون توی این دنیای گرگ ها اگر مغرور نباشیم،گرگا ما رو با بره اشون ، اشتباه می گیرن.
باید گرگ بود ولی نباید بره گرفت.
هیچ وقت فکر نمی‌کردم ، یه روزی من مامور بشم برای این وبلاگ کادو تولد هدیه بدم به نیابت از سه تا دوست صمیمیش از سه نقطه ی کشور . با سلیقه ی خودم حتی ! روی کارت براش نوشتم " زیستنت بدون درد و حرمان "  
دنیا چقدر جای عجیب و غریبی هست 
غیر قابل تصور و شدیدا خوشحال کننده ست خدایا :)) 
حتی شمارشو گرفتم و باهاش حرف زدم و آدرس خونه شونم واسم فرستاد ! 
قول گرفت همدیگو ببینیم 
نگفته بودم ؟! من از آدمای  که به شدت دوستشون دارم فرار میکنم ؟ و سعی میکنم هیچ ارتبا
همه چیز به طرز ناامید کننده‌ای یکسانه. دانشجو نمیدونه چی میخواد و مطالبه‌اش چیه فقط توی یه جو احساسی قرار میگیره و شعار مرگ بر این و اون میده. آخه رئیس دانشگاه بنده خدا چجوری می‌تونه استعفای سران قوا رو واسه تو برآورده کنه. راستشو بخواین بعضی وقتا فک میکنم نکنه حقمونه این همه ظلم. از بس خودمون احمق و بی‌مصرفیم. غم منو گرفته از این جو غیر منطقی حاکم بر تمام انسان‌های دانشگاهم.
 
 
 آهنگ جدید قربانی رو گوش دادم، به نام هم‌گناه، به نظرم در سبک و سیاق خودش بعد از مدّتها اثر خوبی‌ه.. البته نمیگم کار خوب نداشته قبلتر ولی خب تصورم اینه هم صداش میزون بود، بعضی وقتا جیغ که میزنه از کنترل خارج میشه یه کم :) هم شعرش قابل قبول بود و هم موسیقیش همراه و دلنشین بود.. به هر حال گفتیم اینم خبر بدیم بهتون این وقت شبی از نگرانی دربیاید :)
بعضی وقتا به خودم میگم آخه بدبخت، مشکل دار، روانی،
اخه گفتن این حرفا به ادمایی که وقتی میرن ترکیه کلی ذوق میکنن که خارج رفتن، تازه اول راهن، دوست دارن تجربه کنن، خود منم توی این مرحله بودم، اخه چه فایده ای داره؟!
 
نمیدونم.
 
درد دل هام رو مینویسم و شما بخونین و جدی نگیرین.
یه فاز هست که باید خودتون واردش بشین و نیازهاتون عوض بشه و بعد درک کنین چی میگم.
:(
کانال ما در سروش دنبال کنید
❄❄❄❄
خسته اماز نگفته هادلشوره دارماز خط بی پایان توبعضی وقتا دلم کمی سکوت میخوادوقتی همجا سکوت است دلم یکم پرتوقع میشوداون وقت اغوش گرم تورا میخوادبرای همین از این روزها سرگردان خسته امارسالی #شیما_عبادی
تاوانِ تاوانِ تاوان
وقتی یه سری چیزارو میگم ، بدش میاد مامان ، اما حقیقتِ ...
 چقدر بی خود مثل دلقک باشم که فکر میکنه هیچی حالیم نیست
هیچ دغدغه ای ندارم
هیچ غصه ای ندارم
حتی یه هم صحبت تو خونه هم ندارم ... ... 
گاهی وقتا باید مُرد تا یکم به خودشون بیان... 
چشمِ من اروم ببار..‌
-بعضی وقتا حقیقت جوری مثل پتک تو سرت میخوره که ممکنه دلت بشکنه.ولی مهم نیست.همین که حقیقت رو فهمیدی یعنی بردی.هرچند که حقیقتش به تلخی زهرمار باشه و هیچوقت مزه ش از یادت نره! هیچوقت !

-لعنت به همه ی شرطی های دنیا که با دیدنشون ... دلت میخواد انقدر فریاد بزنی تاهمه ی دنیا بفهمن تو دلت چی میگذره..
بعضی وقتا -به‌طرز عجیبی خیلی وقتا- فکر می‌کنم آدم چطور می‌تونه به اندازه اون منفور باشه؟ اونقدری که اکثریت (بالای 90 درصد) افرادی که در یه محیطی باهاش شریک/همکار/... هستن، منفور بودنش رو به زبون آورده باشن و حسی که بهش دارن. این سؤال اونقدر برام در اولویت نیست -و اونقدر مثال‌های زیادی درموردش شاید وجود نداشته باشه- که اگه رفتم روان‌شناسی بخوام بهش جدی فکر کنم. ولی گمونم بازم این سؤال سراغم میاد؛ که تو چطور می‌تونی اینقدر منفور باشی دختر؟
بنظ
یه کرمی افتاده تو وجودم...(شکلک خبیثانه)
توی آزمایشگاه هستم و سرور دانشگاه هم اینجا قرار داره
بعد بعضی از بچه ها و اساتید از راه دور با سرور کاراشون انجام میدن
بیشتر وقتا حواسم هست ببینم کی استفاده میکنه و اگه یکی از اساتیدم باشه ریست کنم بگم برق قطع شد
(از بس غیرعادلانه نمره داد:پ )
ولی احتمال میدم دانشگاه باشه و منصرف میشم
گاهی رشته کار از دست آدم می ره، هِی می بینی زمان داره میره، می دونی وقت کم داری، اما زمان این جور وقتا سرمایه نیست دیگه برات، در واقع سرمایه آیه که از قبل با عمل و رفتارت سوختیش .. الانم بعد سوختنش! هر چند می گذره اما سرمایه ای از زمان نداری .. یه جوری گیر می افتی که می دونی یه قطعه از پازل رو گم کردی و نداری .. خدایا این گره ام رو باز کن 
دلم برای روزهای بهتر از الانم تنگ میشه گاهی وقتا ولی نه قراره اون روزها برگردن نه من اون آدم سابقماگه پتانسیل بهتر شدن هم داشته باشه ، جنسش متفاوت با گذشته ست دیگه
بیاید قبل از رفتنم یکم ناشناس با هم گپ بزنیم :) حتی واسه اون کامنتهای عجیب غریب هم دلم تنگ شده :))
پس بگو ...
(آیکون خراب سمت چپی واسه کامنته!!!)
بهش گفتم: آدم بعضی وقتا دلش نمی‌خواد ریخت خودشم تو آیینه ببینه! شما که دیگه از بیرون اجبار شدی که جای خود داره!
 بهم گفت: هر چیزی که بیرون از خودته رو لزومن اجبار نبین! یهو می‌بینی همون به قول تو اجبار، می‌شه درونی‌ترین معنی آدم! 
سمج‌ترین دلیلی که آدم دلش بخواد همه‌ش خودشو تو آیینه ببینه!
اول به خودم و بعد به بقیه پیشنهاد میکنم خیلی وقتا خوش اخلاق نباشید ! چون همیشه یه سری آدم اعصاب خرد کن و سو استفاده گر اطرافمون هست که هدفشون چیزی جز تخریب ما و استفاده به عنوان نردبون برای رسیدن به هدفاشون نیست !
از نظر من این قضیه استثنائش فقط پدر و مادرن ! نه دوست ، نه برادر ، نه خواهر و نه هیچ کس دیگه ...
به فکر خومون باشیم تا خفمون نکنن .
پ.ن : خوش اخلاقی اشتباه محضه .
بعد از ده روز حرف نزدن وقتی تازه از خواب پاشدم و هوا تاریکه وقتی اصلا تو فکرت نیستم یهو اس میدی که ماه رو ببین! تو میدونی حسم به ماه چیه میدونی تو این خوابگاه لعنتی فقط ماه ارومم میکنه میدونی یه نشونه و رمزه بینمون که یه چیز یه شکلو تو یه زمان میتونیم تو اسمون ببینیم میدونی چقدر وقتا بهت گفتم برو ماهو پیدا کن ببینش میدونی چقدر ازش عکس دارم میدونی چقدر وقتا پشت تلفن باهم ساکت شدیم و زل زدیم به ماه تو همه اینارو میدونستی و بهم گفتی ماه رو ببین، ول
همیشه که نباید همه چیز خوب و خوش و گل و بلبل باشه.
همیشه که آدم جیبش پر پول نیست.
همیشه که قرار نیست بری خرید و کیف کنی.
بعضی وقتا میشه میری بیرون یه چیز ارزونو میبینی و میخوای بخریش اما یاد اون یه ذره پولی میافتی که تا آحر ماه باید نگهش داری.
هی با خودت تکرار میکنی پس کی روزای پولداری دوباره میرسه
میدونی میرسهها اما موقعش رو نمیدونی
و همچنان منتظر میمونی
یوهوووووو بالاخره بلیط کنسرت کلهر جانمان را خریدیم. خیلی خووووووشحالم که این بار شد.  با ساجده و مهسا مطمئنم خیلی خوش میگذره. بی صبرانه منتظر اون شبم از ذوق در پوست خود نمیگنجم. بعد از مدتها استرس گرفته بودم پای لپ تاب نشسته. یاد انتخاب واحدا افتادم که مصیبتی بود بعضی وقتا. الان کاملا همه کرختی و بی حسیم رفت. خیلی خوشحالم. 
شب های شیراز رو توی باغ آلوچه میون انبوه درختای سرسبز گذروندن خیلی دلچسبِ       امشب ازون شبایی بود که میشد خیلی خوب باشه      اما بچه ها اصلا با هم جور نشدند و حسابی روی اعصاب همه قدم زدند       اما از همه بدتر اعصاب داغون من بود
بعضی وقتا کاملا متوجه میشم که شبیه مامان خانم شدم    عصبی و پرخاشگر  ☹   از دست خودم عصبی شدم. چرا نمیتونم کنترل خودمو به دست بگیرم☹
میم پ  گفت به مامانم همیشه براش ارزو میکنم یه ادمی سرراهش قرار بگیره که قدرشو بدونه و من چقدر عشق به قلبم سرازیر شد
میدونی چیه دیگ اینک تو درسش و اینده کاریش موفق بشه خیلی برام تکراریو نچسبه
میدونی چرا؟ خب معلومه چون نه به رشته علاقه داشتم و نه انچنان به کارش
نمیدونم گاهی وقتا خیلی راضیم چون انتخاب دیگ ای از بچگی ترها تو ذهنم نبود
روزگار عجیبی بود...
گاهی وقتا میرفتم روی بلند ترین نقطه ممکن روی این شهر
تا پرواز پرنده هایی را تماشاگر باشم که رویا هایم را با خود برده بودند به دورترین جاها...
و دست نیافتنیش کرده بودند...
تا پرواز پرنده هایی رو ببینم که هر کدام تکه ای از زندگیم را خورده بودند...
و من را در همین بالا ترین نقطه جهانم رها کرده بودند...
روزگار عجیبی بود...
آنقدر غرق آن پرندگان شدم که روسری ام را باد برد...
آنقدر که به ناگاه زیر پاهایم خالی شد...
دنیا دور سرم چرخید
 و من ت
امروز دلم بی‌هوا، هوای مامان ملک را کرد. دلم می‌خواد همین الان از اون اتاق با اون سبک ادا کردن کشدارش صدام بزنه: آقا پژمان، بیا این قرمزا دارن بازی می‌کنن و من بفهمم حوصله‌اش سر رفته و دلش می‌خواد برم پیشش بشینم و باهاش حرف بزنم. اون وقتا گاهی شاکی می‌شدم. کار و زندگی داشتم و این صدا کردن‌های پیاپی تمرکزی را که هیچ وقت نداشته‌ام بیشتر به هم می‌ریخت. منظورش هم از قرمزا دارن بازی می‌کنن این بود که تلویزیون داره فوتبال نشون می‌ده، بیا دیگه.
و من از انفعالی رنج می برم که ازآن من نیست:)))
کل تعطیلات زهرمارم شده از بس کارامو امروز و فردا کردم:/ نه از تعطیلاتم لذت بردم نه کارامو کردم. بیکاری این دو هفته خیلی تنبلم کرده. بعضی وقتا به مادربزرگم حق میدم که میگه تو خودتو به دردسر انداختی با این کارات :)) وگرنه منم الان بدون استرس خاصی داشتم تعطیلاتمو میگذروندم، البته اونوقت کل روزای سال برام تعطیلات میشد:)))
بعضی وقتا آدم با اینکه یه هدف داره و براش تلاش میکنه اما به یه نقطه ای میرسه که دیگه خ
هیچ میدونی چرا خیلی وقتا میرم کنج اتاقم، گوشه ی پناه و آرامشم و باهات حرف میزنم؟ چون حس تو برابری میکنه با اون حد از امنیت. شبیه وقتی که بعد از پوشیدن لباسای رسمی میای لباس راحتی میپوشی و لم میدی یا مثل وقتایی که بعد از یه مدت دوری از خونه یهو برمیگردی خونه ی خودت و به قول مامان با خودت میگی هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه...
من غریبم توی این دنیا و تو واسم مثل وطن میمونی...
خدا حفظت کنه :)
جزو اون دسته آدما هستم
که همیشه در حال تلاش برای شاد بودنن
اگه یکی خوش نباشه تلاشمو میکنم تا حس و حال لحظشو عوض کنم
ولی بعضی وقتا ک روحم از تلاش کردن خسته میشد
شخصیتمو به دو نیمه تقسیم میکردم
میذاشتم نیمه ای از من به حال خودش باشه
و نیمه دیگه من به تلاش ادامه بده
و این دوگانگی باعث شد گاهی با خودم غریبه شم
که نسبت به همه چیز حس نامطمئن بودن بم دست بده
اما وقتی تصمیم گرفتم که دوست صمیمی همدیگه باشیم
کاملا مطمئن بودم که اشتباه نمیکنم
یه وقتایی ب
دیدی یه وقتا یه "کاشکی " میگی. بعد با خودت فکر می کنی آخه اینم شد آرزو. انگار یه جورایی داری یکی از کوپن های آرزوهات رو می سوزونی یا حتی شبیه خرد کردن یه اسکناس درشت یا بیخودی بیرون کشیدن پول از حساب پس اندازه. 
اون روز، اون تیشرت راه راه سبز-آبی و سرمه ای رنگ پشت ویترین، یه همچین حالتی برام داشت. 
کتمان کردی
 
 
حتی کلمه ای از رابطمون، به مادرت نگفتی
من هم چیزی نگفتم و نمیگم
همین شده که مادرت نمیفهمه من چی میگم :)بعضی وقتااینقدر آدم کتمان میکنهکه کم کم باورش میشه اصل قضیه چیز دیگستدر حالی که حاضر نیست برگرده به عقب و ببینه چه چیزی رخ داده.تو باورکردیباورکردی که با من هیچکار نکردیباورکردی که تو هیچ تقصیری نداریو من . . .و من در همه حال سعی میکنمشاکر خدا باشم ...
خیلی زود گذشت وبم یه ساله شده البته توی تیر یه ساله شده خودمم یادم نبود
هیچ کس نیست باهاش حرف بزنم ، همینجوری مینویسم ارزش خوندن نداره ، سرو تهم نداره فقط می خوام هرچی میاد تو مخم رو خالی کنم.
اونقدر دلم گرفته و پربغضم که دارم خفه میشم یه سیل اشک پشت چشام جمع شده یهو می خوان سر ریز بشن ولی جلوشو میگیرم ، اگه الان جام خوب بود های های گریه میکردم ، از این حال بد هارو خیلی وقتا تجربه میکنم ،راستش خجالتم نمیکشم و  با این سنم میشینم قلپ قلپ اشک میریز
یه وقتا فکر میکنم به اینکه واقعا چی میخوام؟
چرا هستم؟
کارِ منو کسی دیگه نمیتونه انجام بده تو این دنیا؟؟
شده حس کنید یه جایی گیر افتادین؟؟ نه عقب میرین نه جلو میاین!؟
الان بزرگترین آرزوم اینه که بیخیال عالم و آدم باشم
بیخیال هرچی خوب و بده
و فکر میکنم درجا خواهم زد همچنان تا یاد بگیرم واقعا بیخیال باشم
وقتی میدونم از کنترل و اراده ی من خارجه
 
هووووف ب کنکور ده روز مونده خیلی استرس دارم نمیدونم چیکار کنم کم مونده سکته کنم.....خدا بهمه کنکوریا کمک کنه.....اینچروزم چجوریه سرمیشه خدامیدونه....این استرس بگذره استرس اعلام نتایج شروع میشه...بعضی وقتا از استرس میشینم گریه میکنم....من فقط گریه میکنم یا بچه های کنکوری شمام گریه میکنین؟
یادم رفته بود این رو براتون بگم که من دوباره مشاوره رفتن رو شروع کرده ام و اون بار در باب
اتفاق ناخوشایند و مشکلات دیگه ام و اینبار برای بهترشدن روابطم با مادرم...
امروز 1خرداد هست(زمان از دستم در رفته نمیدونستم امروز چند شنبه هست)و دقیقا6روزه دیگه
نوبت دارم و باید تلاش ها و کارهایی که انجام دادم رو برا دکترم شرح بدم
اما هیچ تغییری احساس نکردم..نمیدونم الان دوروز میشه که بهتر باهام حرف میزنه
رفتار میکنه حتی گاهی وقتا ازم نظر میخواد!!!چیزی که اصل
گاهی وقتا دلم از دستت خیلی ناراحت میشه، ولی اصلا نمیتونم باهات حرف بزنم، نمیذاری باهات حرف بزنم، زود ناراحت میشی، زود کوچیکم میکنی، زود حق حرف زدن و اظهار نظر رو ازم میگیری.... حتی اگه این جمله ها رو‌هم بگم اول به چیزی که تو فکر خودته فکر میکنی نه ناراحتی که تو دل منه
من میمونم و یه دنیا غم و یه شب که صبح نمیشه بگو براش چیکار کنم
این چه عشقیه که بغضم میگیره و نمیتونم هیچی بگم؟ 
امروز دلم بی‌هوا، هوای مامان ملک را کرد. دلم می‌خواد همین الان از اون اتاق با اون سبک ادا کردن کشدارش صدام بزنه: آقا پژمان، بیا این قرمزا دارن بازی می‌کنن و من بفهمم حوصله‌اش سر رفته و دلش می‌خواد برم پیشش بشینم و باهاش حرف بزنم. اون وقتا گاهی شاکی می‌شدم. کار و زندگی داشتم و این صدا کردن‌های پیاپی تمرکزی را که هیچ وقت نداشته‌ام بیشتر به هم می‌ریخت. منظورش هم از قرمزا دارن بازی می‌کنن این بود که تلویزیون داره فوتبال نشون می‌ده، بیا دیگه.
 
 
این وقتا بابا یکی بدو میزد با همکارش مهندس سیدی که اونو جای برادرش میدونست تماس بگیره و بگه مهندس سال نوت مبارک. حالا چند ساله سر سال تحویل چشام اشکی می شه از این که دوستاش دوستی رو در حقش تمام کردند و فراموشش کردند.
 
 
 
 
شب سومی که من از اینجا باهاتون حرف میزنم
امروز واستون چطور گذشت؟؟سخت و طاقت فرسا؟؟یا راحت و دلنشین؟؟؟
خیلی وقتا با خودم فکر میکنم مگه ما ادما کار نمیکنیم تا بتونیم راحت و اسوده زندگی کنیم؟تا شبا با خیال راحت سرمون رو بالش بزاریم زیر سقفی که از امن بودنش مطمینیم؟؟پس چرا بعضی وقتا خودمونو یادمون میره؟؟؟؟؟؟اصا کلا یادمون میره چرا و برای چه کسی داریم کار میکنیم؟!
تمام فکر و ذکرمون میشه تمرکز روی کارمون واسه اینکه موفق بشیم هر کاری میکنیم از خو
می‌نویسم اینارو تا یادم بمونه روزای سختمو
الان یه وقتا همینطوری بعضی ازپستهای قبلی رو باز میکنم میخونم.
میببنم چقد مشکلات داشتم.
یا به فرض با خودم میگم چقد الکی ناراحت بودم.
به نظرم لازمه اینارو ببینی و با خودت بگی اونم گذشت. بقیه هم میگذره
یه جا خوندم که آدمای پخته تو اوج ناراحتی خوشحال میشن. چرا که میدونن ناراحتی میگذره و برعکسش هم.
به امید روزی که به این مرحله برسم.
بعضی وقتا که حوصلم سر رفته یا حالم خوب نیست یه جای معرکه میاد توی ذهنم با یه ادم معرکه تر که صاحب اونجاست  من خیلی تا خیلی باهاش صمیمیم و نا خداگاه باعث میشه بخندم ولی تا میام عزم رفتن کنم نه یادم میاد کی بوده کی هست کجا بوده کجا هست و یا اصلا هست؟ و اینها باعث میشه لبخندم محو بشه و خودم رو احمق دیوانه خطاب کنم:)
من نمیدونم چرا و چگونه با این همه فاصله زمانی و مکانی میتونم انقدر دوستت داشته باشم؟ نیستی و ندیدمت و ا۱لا نمیدونم قرار خست روزی باشی یا نه اما هستی! خیلی هستی! من تو خوشحالی و غم و دلتنگی حضورت رو احساس میکنم!
بعضی وقتا فکر میکنم اولین روزی که بذارنت تو بغلم من خوشبخت ترین آدم تو دنیام که قراره زندگیش پر معنا تر از همیشه بشه دخترکم .. :)

پ.ن: قول بده که خیر کثیر زندگیمون باشی!
فک کنم که دوم یا سوم راهنمایی بودمصبح ها خیلی زود با مینی بوس میرفتم مدرسه و ظهر هم ساعت ۳ این حدود ها برمیگشتیم با همون مینی بوس سفید و اون راننده ی مهربون...چند ماهی میشد که مامان مریض شده بود و وقتی میومدم خونه کسی نبود ک در رو باز کنه و بیاد استقبالم.خب اخه من عادت کرده بودم همش مامان باشه و در رو باز کنه!اون موقع ها مامان نمیتونست زیاد سرپا وایسه و راه بره و خیلی چیزای دیگهبعضی وقتا عمه ها و بعضی وقتا مامان جون و بابا غذا درست میکردنمنم اخه خ
نمیدونم کجایی و در چه حال ... چون اصلن مهم نبوده و نیست و نخواهد بود  برام  ....
ولی بعضی وقتا یه اتفاق هایی تو زندگیم می افته که نمیدونم چرا فکر میکنم از دعاهای توئه!!!
 اما بعد میگم ...:. خدایا مگه میشه ؟ باید خواسته دو طرفه باشه که جواب بده یا نه ؟ 
و بعد باز بخاطر نوع دعای خودم شک میکنم .... شک نه وحشت میکنم .... 
 
نه دلم میخواد بدونم .... !!!
نه دلم میخواد ندونم.... !!
فقط میترسم و از این حال سوالی خودم متنفرم 
اما فقط از خدا از ته ته ته دلم میخوام که دیگه دع
دانلود آهنگ سهیل مهرزادگان حواس
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * حواس * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , سهیل مهرزادگان باشید.
دانلود آهنگ سهیل مهرزادگان به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Soheil Mehrzadegan called Havaas With online playback , text and the best quality in mediac
متن اهنگ سهیل مهرزادگان به نام حواس (اجرا شده در برنامه دورهمی 4 مهران مدیری سال 99)
تو دیگه حواس نمیذاری واسه دلی که رو هواس ساده میگه دوست داره و ب
دانش‌آموخته فیزیک میاد کوانتوم رو به اخلاق و انصاف و منطق! ربط می‌ده. :)))) من چی بگم خدایا؟!
حالا اخلاق و انصاف که به کنار. کوانتوم حتی با منطق روزمره ما هم سازگار نیست. 
واقعا کاش خوددارتر بودم. ولی خب نیستم، بعضی وقتا فوران می‌کنم. در حد خودم، نمی‌تونم اجازه بدم آدما با هر چرت و پرتی بیان و ادعا کنن.
 
 
یکم پیش دوباره داشتم فکر می‌کردم چقدر از قضاوت شدن می‌ترسم. اصلا همین که خیلی چیزا رو علنی نکردم برای همینه.
نمیگم خیلی زندگی آنچنانی و پر زرق و برقی داشتیم! اتفاقا خیلی هم معمولی بودیم شاید یه وقتا زیر معمولی حتی..
اما چیزی که یاد گرفتیم این بوده که هیچ وقت فخر نفروشیم. هیچ وقت کمبود های ادمارو ب روشون نزنیم. و حتی بالاتر ازون در مواجهه با افرادی که سطح زندگی پایینتری از ما دارن طوری رفتار کنیم که فکر کنن فاصله ای بینمون نیست ک۶ نکنه یوقتی یکی ته دلش آه بکشه..
نمیدونم این شیوه و این کار چقدر درست بوده؟! یا اصلا نبوده..؟! اما جوابی که خیلی وقتا گرفتیم در

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بغضِ آرامش