نتایج جستجو برای عبارت :

تاحالا این وقت شب پست نذاشته بودم

چقدر بده این ساعت بیدار باشی و از شدت خنده جلوی دهنتو بگیری تا بقیه بیدار نشن
شببخیر
اها اینو بگم بهتون یه توئیت بود میگف سال اخر پزشکیم شم یه روز یه استاد میاد یه میکروسکوپ میاره میگه خب بچه ها این میکروسکوپ نوری امروز میخواییم کار باهاشو یاد بگیریم
این فکر کنم درباره کنترل عفونت ما صدق کنه که همه گروه ها میگنش و لانصب همشونم یکسانن دستکش چجوری بپوشی، اتوکلاو121درجه فشار15اینج15دقیقه(یعنی شخصا دوهزاربار اینو خوتدم)
تاحالا شده چیزی بخوام ازت و بهم نداده باشی ؟
 
تا حالا شده چیزی رو از کسی ب جز خودت خواسته باشم ؟
 
تا حالا شده انگیزه ی چیزی رو در وجودم گذاشته باشی ولی نذاشته باشی بهش برسم ؟
 
تا حالا شده از هیچ درخواستیم رو برگردونده باشی مگر اینکه زهر زیانش رو چشونده باشی بهم ؟
 
نه هیچ باری نشده و من مطمئنم هرگز هم نخواهد شد،
 
این ب خاظر این نیست ک من خوش شانسم یا خوب بودم برای تو یا موقعیت خاصی داشتم...
 
ب خاطر اینه ک باهات حرف زدم همیشه و بهت اعتماد تام کر
Fereshteh
#BabakMafi
اسم ترانه هام هر اسمی که بشه 
منظور من تویی منظور خواهشه
اسمت برای من چه خواستنی شده 
دلم کنار تو شکستنی شده
فرشته نبودی ولی واسه من بهترینی 
واسه اخلاقای بد و خاص من بهترینی
هنوزم مث تو توی زندگیم پا نذاشته 
کسی مثل تو مهرشو تو دلم جا نذاشته
واسه ی من بمون واسه ی من بخون 
تو هنوزم برای من مثل گذشته ها دیوونگی کن
واسه من فکر تنهایی نباش و باز کنار من 
بمون و زندگی کن زندگی کن
فرشته نبودی ولی واسه من بهترینی 
واسه اخلاقای بد و خاص من
امروز داشتم از محل رفت آمد به مدرسه راهنمایی ام رد میشدم...یکم خاطراتو مرور کردم / دلم به حال خودم سوخت / تاحالا اینقدر واسه خودم غصه نخوردم /من خیـلـی تنها بودم / فقط خودمو زده بودم به نفهمی / فرقش با الان اینه که الان میدونم و اون موقع نمیدونستم...
 
ازینجایی که دراز کشیدم وویوم این پنجره ست که نبش کوچس و نور زرد توی خونه قشنگش کرده.
اگه الان بود بهش میگفتم که چقدر پنجره هارو دوست دارم. پنجره هایی که نبش کوچه ان. باهم نگاه میکردیم به اون بیرون و از اون نور حرف میزدیم. میتونستم از ادم کم حرف این روزام خارج بشم و رویا بسازم.تاحالا اینکارو باهم انجام ندادیم. اجازه نداد نزدیک بشیم انقدر. اجازه نداد خودم رو براش تعریف کنم. بگم منم رویا داشتم. منم بلد بودم رویا بسازم و حرف بزنم.آدم سرد نبودم از ا
تا حالا شده به کسی بگی دلتنگشی و جوابی نگیری؟
تا حالا برات پیش اومده بهش بگی دوستش داری و همه کار بکنی تا بفهمه ولی اهمیتی نده؟
یا خیلی جدی از احساساتت باهاش حرف بزنی اون فقط بخنده و بعدم حرفایی بزنه که اصلا ربطی به بحثتون نداره؟
یا به قول معروف خودشو بزنه به کوچه علی چپ؟
نمیدونم تاحالا تجربه کردین یا نه؟
ولی اگه تجربه نکردین امیدوارم هیچ وقت تجربه نکنین،خیلی حس بدیه...
میدونی خیلی حس بدیه جلوش بال بال بزنی و ببینه داری جون میدی و هیچ کاری نکن
خیلی پیش میاد که کسی خصوصی بذاره و هیچ راه ارتباطی ای نذاشته باشه واسم
اونوقت اگه خصوصیه من عمومی جواب بدم؟
یا اگه عمومی قراره جواب بدم چرا خصوصی نظر میذاری؟
بای دِ وی، ممنون از اینکه خوندیم
بله،برنامه دارم، همچین تفریحی نیست
چه جالب! من برگشتم آرشیوم رو خوندم اما ندیدم جایی که به این موضوع اشاره کرده باشم!‌واقعا اسم موسسه رو گفته بودم؟
خودم یادم نبود!
آرزوت چیه تو زندگی... تاحالا بهش فکر کردی؟ 
تاحالا ب این فکر کردی ک چی میخوای از زندگی 
اصلا هدفت از زندگی کردن چیه؟ 
بزار ی چیزو بهت بگم اگر تو زندگیت تلاش نکنی و ب خواسته هات نرسی مطمئن باش کسایی دیگ اینکارو می کنن و تو فقط باید بشینی نگاه کنی و حسرت بخوری، حسرت خور نباش پاشو و شروع کن زندگی جریان داره... ضربه می خوری؟.. سقوط میکنی؟... خوب پاشو از نو شروع کن
مشکلات و نبین، مشکلات برای قوی تر شدن تو اومدن ن جا زدنت 
ادامه بده... هی برو جلو... نترس... اگ
نمیتونم بگم کلا بد بود. ولى میتونم بگم کلا خوب بود. تاحالا هیچوقت تو زندگیم انقدر خواسته نشده بودم. و هیچوقت انقدر بهم محبت نشده بود. ولى من یه ترسوعم. از اینکه منم انقدر دوستش داشته باشم و بعد مجبور شم از دستش بدم منو میترسوند. دنبال بهانه بودم. و بهترین بهانه رو هم گیر اوردم. دلم براش تنگ شده و دلشوره دارم. ادم بدى هستم و خودم اینو خوب میدونم. سیگار ندارم و تپش قلب و اضطراب هرلحظه بیشتر بهم فشار وارد میکنن. حالم خوب نیست و تنهام. من دیگه نمیتونس
 
از وقتی خواست که من مسئول عشق ورزی به بنده ی طفل معصوم ش بشم تاحالا، باورم نمی‌شه او به روسفیدی و سربلندی و خوشی بنده ش راغب که نه مشتاق نباشه،باورم نمی‌شه ...
+وقتی به دنیا اومد، بعد از اون همه سختی ها واون نه ماه سستی های یکی پس از دیگری و اون ساعات آخر و اون دردها، وقتی عالم رحم از وجود این بنده ی خدا خالی شد، وقتی ورود یک بنده ی خدا رو به دنیا، با چشم خودم دیدم، درحالیکه بخشی از عالم قبل و بعد از میلادش بودم، هنوز ادب نشده بودم، ولی حیرت کرد
جدی جدی اولین بار بود تو این سال که عمیقا خوشحال شدم. نصف کتابایی که دلم می خواست بخونمشون تو فیدیبو بودن و از اول سال کلی غر زدم که چرا باید فقط برای 100 تا کتاب کلاسیک مشخص شده 90درصد تخفیف بذاره و چرا مثل طاقچه تخفیفای نجومی نذاشته... دیگه ناامید شده بودم حقیقتا. باورتون می شه؟ هاهاهاها. دیگه از زندگی هیچی نمی خوام :)))))) برید فیدیبو نصب کنید که تا 20 فروردین بیشتر وقت ندارید :)) روزی یه دونه کتاب رو با تخفیف میده. اگه کودک و نوجوان باشه 80درصد. اگه بز
خوابم گرفته بود رفتم حموم. دیروز بهم گفته بود سر دوش حمومو درارم بهش بدم درستش کنه. بعد داد وصل کنم. بعد حموم ازم پرسید درست شده بود سر دوش من نمیفهمیدم چی میگه گفتم چی؟؟ گفت سر دوش درست شده بود رفتم حموم من باز نشنیدم گفتم نمیفهمم. دیگه نگفت به مها گفتم چی گفت گفت میگه دوش درست شده بود. گفتم اره بد نبود. ولی دیگه هیچی نگفت. کلا همینجوری وقتی نمیفهمم چی میگه دیگه نمیگه :((( این موضوع ناراحتم میکنه. تقصیر من چیه؟ از حموم اومده بودم اتیو اوتیو نذاشته
فکروشو نمیکردم یه روز این شکلی بشم
اینقدر ساده
تاحالا زندگی بدون تفریح رو تجربه نکرده بودم
تاحالا زندگی بدون مسافرت و ... تجربه نداشتم
ولی الان دارم 
راستش الان بیشتر لذت میبرم اینگه درس بخونی و نتیجه میگیری خیلی شیرینه
بذارید یه چیزی بگم ادم توی عصبانیست یه چیزایی میگه که اصلا حرف دلش نیست پس به دل نگیرید
راستش امسال دوستای جدیدم خیلی شبیه منن
یکیشون هم مثل من یه شکست تو زندگیش داشته
اخرین روز مدرسه تو تابستون شبش میرفتیم شمال اخر شب دیدمش
بلاخره باید از یه جایی شروع کرد
هربار خواستم شروع کنم و بنویسم وثبتش کنم تا حافظم پاکش نکنه،مثل همیشه یه کار دیگه پر رنگ تر میشد و اولویت پیدا میکرد
تا میومدم سراغ خودم،باز قهر کرده بود و همه چیزو پاک کرده بود و مثل همیشه،پشتمو کرده بودم به خودم و دهن کجی میکردم 
ولی خب باید از یجایی شروع کنی
بجای قهر کردن ببینی چته
الان نمیدونم چطوریم
ساعت ۵.۲۳ فقط میدونم یه چیزی توی دلم میلوله و نیمچه ارامشمو گرفته و مثل همیشه اروم و قرار واسم نذاشته
 
تکست آهنگ بام نبود کسی علیرضا طلیسچی
من یه مو نذاشتم از سرِ تو کم بشه
قبلِ تو نذاشتم هیشکی عاشقم بشه
من گذاشتم عشقت حسرتِ دلم بشه
اما تهش دو سه تا یادگاری موند ازت
بعدِ تو دلمو دیگه خوش کنم به چیت
لَک زده دلم برای حرفای دلیت
بعدِ من نذار کسی بیاد توو زندگیت
من فقط دلم به دیدنت خوشه فقط
باهام نبود کسی تا وقتی باهام بودی
در میومد اشکت اگه جام بودی
این دلم یه ذره میشه واسه عطر و بوت
کاشکی دست نذاشته باشه یکی دیگه روت
یکی دیگه روت …
لطف کن ، هر چی پی
این هفته پامو از خونه بیرون نذاشتم.بخوام بهتر بگم فقط چند بار در حد سی ثانیه رفتم رو بالکن رخت آویز رو گذاشتم و برگشتم تو خونه.شنبه آخرین جلسه ی کلاسم تو این ترم بود و یکشنبه پریود شدم.همون شب سردرد وحشتناکی شدم که زد به چشمام و تا همین الان ادامه داره.چند وقته با پریودم سردرد میشم و رو این حساب تا آخر هفته صبر کردم اما تموم نشد.فشارمو گرفتم و پایین بود.میخوام بعد از ناهار برم بیمارستان.
رسما این هفته کوالا بودم.همه ش درازکش و در بهترین حالت در
بلاخره باید از یه جایی شروع کرد
هربار خواستم شروع کنم و بنویسم وثبتش کنم تا حافظم پاکش نکنه،مثل همیشه یه کار دیگه پر رنگ تر میشد و اولویت پیدا میکرد
تا میومدم سراغ خودم،باز قهر کرده بود و همه چیزو پاک کرده بود و مثل همیشه،پشتمو کرده بودم به خودم و دهن کجی میکردم 
ولی خب باید از یجایی شروع کنی وبیای سراغ خودت،حست
بجای قهر کردن ببینی چته
الان نمیدونم چم هست
ساعت ۵.۲۳ فقط میدونم یه چیزی توی دلم میلوله و نیمچه ارامشمو گرفته و مثل همیشه اروم و قرا
امروز صبح رفتم پیش استاد منو جلو آقای ملکی شست گذاشت هر چی تو دهنش بود بهم گفت :|
هی میگفت من اینقد مقاله اتو تصحیح کردم تاحالا than رو اونجا گذاشتم ؟!! 
بعد از ظهر نشسته بودم دیدم استاد اس ام اس داد گفت ساعت سه بیا اتاقم 
نگو استاد فک کرده بود صبح به اندازه کافی فوش نداده بهم گفته بود برم باز منو بشوره  دوباره یه دورم ساعت سه منو شست پهن کرد... فردا زنگ نزنه بگه بیا فوشت بدم صلوات 
+ یه زمانی زندگی ما هم اینجوری بود ولی الان رابطه مون بر اساس احترام
به نام حضرت حق...
تاحالا یه  بستنی ازاین لیتری ها رو تنهایی خوردین؟؟؟
امروز پیش خودم گفتم برم یه کاری کنم مثلا خودم رو تو دل مامان بابا جا کنم...
رفتم یه بستنی لیتری کاکائویی خریدم وآوردم خونه...
بلند گفتم هرکسی بستنی میخواد بیاد جلو...
مامانم گفت من که کاکائویی دوست ندارم...
بابامم گفت من تازه میوه خوردم نمیخوام...
مامانم
بابام
من
منم که دیدم از بستنی نمی تونم بگذرم وهیچکس هم نمی خورد خودم نشستم وتا جان داشتم خوردم...
الان هم نام برده ازگردن تا پای
تاحالا شده انقدر بخندی که دلت درد بگیره؟
که نتونی نفس بکشی و اشکات دونه دونه پشت سر هم سرازیر بشن و صورتت مثل یه گوجه فرنگی قرمز بشه؟
این آخریا دیگه ماهیچه های صورتم هم درد گرفته بود.
::گفته بودم وقتی رو دور خنده بیفتم دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم؟ ((=
امروز هم روز خوبی بود.
خدایا مگه نگفتی با من معامله کنید
من با تو معامله کردم
چرا باید زندگیم دو سر سوخت باشه
یه روز خوش
یه دل شاد
چیز زیادیه
مگه من تاحالا برای خودم ازت چیزی خواستم
اما اینبار میخوام
بچم داره جلو چشمم پر پر میشه
میخوای برسونیم به لحظه ای که بودنتو انکار کنم
میخوای برسونیم به جایی که حسین و اهل بیتتو فراموش کنم
پس کجاست اون ثمن معامله ی با تو
کم نزاشتم برات
در حد خودم بنده لایقی برات بودم
بزار سرت منت بزارم بلکم صدات دراومد
 
 
آخ مهتاب!کاش یکی از آجرهای خانه‌ات بودم.یا یک مشت خاکِ باغچه‌ات.کاش دستگیره‌ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی.کاش چادرت بودم.نه کاش دستهایت بودم..کاش چشمهایت بودم .کاش دلت بودم نه..کاش ریه هایت بودم تا نفسهایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری.کاش من تو بودمکاش تو من بودیکاش ما یکی بودیمیک نفر دوتایی..!روی ماه خداوند را ببوسمصطفی مستور@khablog
همیشه توی زندگی من اتفاقاتی رخ میده که اون رو به دو بخش قبل و بعد از همون اتفاق تقسیم می‌کنه. نکتهٔ مهمی که می‌خوام روش تاکید کنم این هست که این اتفاق ممکنه خیلی زود فراموش یا کمرنگ بشه و صرفا برای چند روز این تغییرِ قبل و بعدی رو احساس کنم. آخرین بار وقتی بود که به‌خاطر حساسیت دارویی نزدیک بود بمیرم، شاید حتی اگر به دادم نمی‌رسیدن هم نمی‌مردم ولی دوست دارم این‌جوری فکر کنم، که نزدیک بود بمیرم؛ چون تاحالا به این شدت برای نفس کشیدن تقلا نکر
مشغولم به قانع کردن خودم،که لطفا غمبرک نزن که لطفا بازم تحمل کن تو ضعیف نیستی یکم فقط یکم حالت خوب نیست بیاه و سعی کن همونی شی که میخوای حالا این وسط اگه یکمم ناآروم و خسته بودی طوری نیست حق داری،من بازم دست و پا میزنم ببینم چی میشه.تاحالا واسه هیچکی اینقده دلتنگ نشده بودم.
سکانس اول چهارشنبه شب ساعت یک بامداد.
خوابم نمیومد و مشغول اینترنت گردی بودم.
داشتم وبلاگ فرشته رو میخوندم یه جاش نوشته بود حالش بد بوده و میترسیده غش کنه .
( امیدوارم حالش بهتر شده باشه) 
و گفته بود که تجربه غش کردنو تاحالا نداشته .
باخودم گفتم تا حالا دوبار بیهوش شدم ( یکیش اول دبیرستان و یکی دیگشو نمیگم)
و با اطمینانی به شدت کذایی باخودم گفتم فکرنکنم هیچ وقت دوباره بیهوش شدنو تجربه کنم.
ادامه مطلب
صبح خواب ماندم یعنی دیشب نیم ساعت هم پلک روی هم نذاشته بودم و تازه داشت خوابم میبرد که با فریاد مادرم بیدار شدم سرویس دم در منتظر من بود و من خوابم برده بود 
با فجیع ترین وضع ممکن خودم را به امتحان رساندم سوال ها را حل کردم وقتی از امتحان امدم بیرون پیام ح را دیدم که نوشته بود دیدی اعتراف کرده اند و خشکم زد :)) ته مانده امیدی که بهشان داشتم هم دود شد و رفت هوا و حالا ایمان اورده ام که سایه ی دین بهترین پناهگاه یک حکومت است . که میتوان پشت دین به راح
صبح خواب ماندم یعنی دیشب نیم ساعت هم پلک روی هم نذاشته بودم و تازه داشت خوابم میبرد که با فریاد مادرم بیدار شدم سرویس دم در منتظر من بود و من خوابم برده بود 
با فجیع ترین وضع ممکن خودم را به امتحان رساندم سوال ها را حل کردم وقتی از امتحان امدم بیرون پیام ح را دیدم که نوشته بود دیدی اعتراف کرده اند و خشکم زد :)) ته مانده امیدی که بهشان داشتم هم دود شد و رفت هوا و حالا ایمان اورده ام که سایه ی دین بهترین پناهگاه یک حکومت است . که میتوان پشت دین به راح
دانلود آهنگ بابک مافی فرشته + متن و بهترین کیفیت
هم اکنون دانلود کنید و گوش دهید به ترانه ی فرشته از بابک مافی همراه با متن و کیفیت اصلی و اورجینال
Exclusive Song: Babak Mafi – Fereshte With Text And Direct Links In jazzMusic
متن آهنگ فرشته بابک مافی»───♫♫●|●|●♫♫───«اسم ترانه هام ، هر اسمی که بشه … !منظور ـه من تویی ، منظور خواهشه … !»──|♫●|──«اسمت برای من ، چه خواستنی شده … !دلم کنار ـه تو ، شکستنی شده─|♫●|─فرشته نبودی ولی واسه من ، بهترینی … !واسه اخلاقای بد و خا
با خواهرم رفتم خریدکارتمو جا گذاشته بودم خونهمن هر چی میخواستم برمیداشتم و خواهرم کارت می کشید :-) چنان لذتی داشت که نگووووو!میخندیدم ،خواهرم پرسید ها!؟گفتم خیلی میچسبه کارت میکشی،من هنوز خریدام تموم نشده ها موجودی داری دیگه؟انصافا ازدواج اینش قشنگه،خوشم اومد،تاحالا همش خودم کارت کشیدم اسمس بانکا لذت خریدو می گرفت ازم،اونم میخندید به حرفام
پ.ن:البته من شب ریختم به حسابش، تازه فهمیدم چه کردم با خودم!داغ بودم اون لحظه چون حساب از دستم خارج
منی که بار سفر بسته بودم از آغازنگاه خویش به در بسته بودم از آغازبرای سرخی صورت به روی هر انگشتحنای خون جگر بسته بودم از آغازمنم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی که دل به مال پدر بسته بودم از آغازهنوز در عجبم که امیدوار چرابه هندوانه ی دربسته بودم از آغازبه دوستان خود آنقدر مطمئن بودمکه روی سینه سپر بسته بودم از آغازبه خاطر نپریدن ملامتم نکنیدکه من کبوتر پربسته بودم از آغازعجیب نیست که با مرگ زندگی کردمبه قتل عمر کمر بسته بودم از آغازاگر چه آخر این ق
اقا چن روز پیش با تیمور ملقب به سلطان رفته بودم بیرون سلطان یه دوست دختر داره شایدم قراره داشته باشه اسمش ستاره هست من با این ۲ تا رفته بودم بیرون الته فقط این ۲ تا نبودن دیگه علی و علیرضا و یه سری دیگم بودن (ک=میدونم که به درکتون) حالا سلطان رو ستاره که غیرت داره ولی من مث که این قظیه رو خیلی جدی نگرفته بودم هیچی حالا سلطان اصابش خراب شده منم که کلا از فراینده فیرتی شدن خیلییییی عشق میکنم ولی این سری دیگه خیلی جدیه مثل این که .
حالا این سلطان نمی
چقدر خوشحالم زندگیم از پول و وسایل کسایی که با ناخوشی بهم داده بودنشون تمیز شد. 
چقدر خوشحالم دوباره با خدا حرف میزنم و میدونم که دوستم داره و تنهام نذاشته.
من دلم یه زندگی پر از محبت و برابری و صداقت میخواد و اینو از خودم شروع میکنم.
تا جایی که وظیفمه پیش میرم و بقیه ی جنگ رو به خدا می‌سپارم.
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_شصت_و_پنجم
.
- فکر کردم دوباره ماجرا مزاحما ...‌ .
حرفم رو قطع کرد
- معذرت می خوام
ولی این روز تعطیل این موقع صبح درست نبود از اینجا تنها برید بیت
من اونجا کار داشتم گفتم اگه دوست دارید شما رو هم ...
با خوشحالی سوار شدم
تا خود بیت محمد حرف نزد منم سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و بیرون رو نگاه می کرد
تاحالا اینقدر شهر رو خلوت ندیده بودم پر از سکوت و آرامش بود و ترس و وحشت
بیت که رسیدیم صف خیلی طولانی منتظر بودند
یعنی این همه آدم مشت
در جواب کسانی که از دیشب تاحالا ازم پرسیدند «زلزله خود را چگونه گذراندید؟» عرض کردم که من تمام طول زلزله را در دستشویی گذراندم!
و هیچی حس نکردم. هیچی هیچی! تو بگو حتی یه ویبره ریز. 
خیلی ریلکس، رفتم دستشویی، با آرامش دستامو شستم، یه کم توی آینه به صورتم خیره شدم و با نگاهی انتقادگر، جوش رو چونه ام رو بررسی کردم و توی دلم بهش فحش دادم. یه دوتا پیس از خوشبو کننده برای تلطیف هوا زدم و کاملا بیخیال بیرون اومدم.
و همون موقع بود که با قیافه ترسان و چشم
تو برزخ عجیبی گیر افتاده ام درباره ی روابطم با آدم ها. حس می کنم به اندازه ی کافی تاثیر گذار نبوده ام تو زندگیم و هیچ اهمیتی نمی دم اگه کسی الان بگه حرف و نظر دیگران برای آدم نباید ارزش داشته باشه. چون مهمه. برای یه آدم معمولی روابطش با دیگران مهمه. و من به جایی رسیده ام که فکر می کنم اگه همین الان بمیرم زندگی هیچ کس تغییری نمی کنه. روی هیچ کس تاثیری نذاشته ام و این آزارم می ده. 
ینی تنها قابلیت من برا خانواده و آشناها این بود که بهشون مشاوره حقوقی بدم یه قرونم پول نگیرم چون دانشجو ام و نباید کار قبول کنم....
اما دیروز ...اولین مبلغ برای مشاوره رو دریافت نمووووودم ...
هاااای کیف داااد...هااای کیف داااااد...
ینی شماره کارت رو ازم گرفت ...داشتم بااااال درمیاوردم و هی یه قیافه ای گرفته بودم که ینی نکن این کارا ینی چی؟من وطیفه ام بوده فلان و بیسار ولی تو دلم بندری مینواختن...
تاحالا انقدددد بابت پول خوشحال نشده بودم...چون ۰ تا ۱۰
سلام، دختری ۱۹ ساله هستم. دو خواهر بزرگتر دارم. پدر و مادر من با هم اختلاف دارند که وقتی من بین حدود ۷ تا ۹ سال بودم این اختلاف اوج گرفت (طلاق و ...) ولی کم کم آرامش خانه برگشت اما هنوز هم اختلاف دارند؛ اما سعی میکنند به خاطر ما چیزی نگن.
خلاصه مادر من به شدت سختی کشیده خیلی ... (چون یکی از خواهرانم هم خیلی مامانم ذو اذیت میکنه و کلا از بچه هم شانس نیاورده) برای ما هم دلسوز بوده همیشه. مادرم واقعا کم نذاشته برامون؛ تو سخت ترین شرایط زندگیش نذاشته م
یه کاست قدیمی داریم تو خونه‌مون مال سال 70، یعنی سال تولید نداره ولی روش نوشته «دومین سالگرد امام». اسمش اینه: «کویتی‌پور : غم جماران». بچه که بودم تو سرک کشیدن‌های گاه و بیگاه به هر چیز ممکن (و بعضا ناممکن) اینم پیدا و چندباری گوش ‌کرده بودم. یه جنس شیرینی از غم و اندوه تو پنج تا قطعه این کاست هست که من با این که اصلا نمی‌دونستم راجع به کی و چی داره می‌خونه، ولی روم تاثیر می‌ذاشت. جدای اشعار خوبش، صدای گرم و عجیب کویتی‌پور اون هم فقط دو سال ب
خب خب خب برگردم سر زندگی معمولی و ساده خودم امروز جواب اون مستر دادم و تامام :) از اینستاگرام بیرون اومدم و حس پرنده ی آزاد شده رو دارم دلم میخواد بپرم و بدوم...کلا وقتی حالم خوبه مث اسب میشم خخخ.
از دیشب حس ها و اتفاقات مختلف برام افتاده و شبا بی خوابم ینی دیشب تا ۴ همینجوری زل زده بودم به دستم که رو دیوار گذاشته بودم و اصلا متوجه گذر زمان نشدم ینی شبا اونقدر برام جاذاب دوست داشتنیه که حتی با زل زدن به دستامم کیف میده حتی اگه هیچ کار نکنم :) 
تاحال
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل_و_هفتم
.
اصلا تا حالا این چیزا رو ندیده بودم 
تاحالا بغل کردن بابا رو درک نکرده بودم 
یه لحظه خیلی خیلی دلم خواست دختر این خونواده می بودم واین چیزها رو درک می کردمحتی اگه فقیر می بودم
سلام کردم و برگشتم سمت آشپزخونه مامان یه ظرف غذا داد واسه مامان فخری ببرم چون گفته بودند نمیان بالا
وقتی برگشتم و در رو باز کردم محمد داشت با بابا علی حرف می زد اما متوجه من نبودند
- بابا چی شد رفتی محل کار پدرش
بابا با تاسف سری تکون داد
-
دانشگاه نیست که، عملاً دارالمجانینه! این ترم بهم یه درس داده‌ن به اسم کارگاهِ نرم‌افزار، ولی خودِ کارگاهِ مشارٌالیه (که می‌شه سایت) رو در اختیارمون نذاشته‌ن! می‌دونین یعنی چی؟! یعنی باید کدنویسی درس بدم، بدون این‌که کامپیوتری وجود داشته باشه!!
یعنی تصور کنین، من، سر کلاس، پای تخته: [یک خط کد پای تخته می‌نویسم.] «خب بچه‌ها، الان فرض کنین این خط رو تایپ کردم و اینتر زدم.» [سریع یه خط زیر خط قبلی می‌نویسم. با حالت غافلگیرانه:] «اِه! این جواب
امروز
داشت زمانِ پرزنت پرفکت رو درس میداد
بعد اَزَمون خواس  با استفاده این زمان واسه هم خالی ببندیم :)
(که تمرین کرده باشیم این "زمان" رو مثلا)
منم یاده یه گزارش از خبر سراسری افتادم که چار پنج سال پیش شنیده بودمش
که داشت از تاسیس یه پیتزا فروشی تو کره ماه میگفت
خخخ...خب چیز باحالی بود، منم اونموقع به عنوان کسی که
دانشم صفره در این زمینه
و کلی فیلم علمی تخیلی راجبه سفر به ماه و مریخ دیدم سربع باور کردم
و یاده اون روز که سوم دبیرستان بودم 
تو کلاسه
امروز
داشت زمانِ پرزنت پرفکت رو درس میداد
بعد اَزَمون خواس  با استفاده این زمان واسه هم خالی ببندیم :)
(که تمرین کرده باشیم این "زمان" رو مثلا)
منم یاده یه گزارش از خبر سراسری افتادم که چار پنج سال پیش شنیده بودمش
که داشت از تاسیس یه پیتزا فروشی تو کره ماه میگفت
خخخ...خب چیز باحالی بود، منم اونموقع به عنوان کسی که
دانشم صفره در این زمینه
و کلی فیلم علمی تخیلی راجبه سفر به ماه و مریخ دیدم سربع باور کردم
و یاده اون روز که سوم دبیرستان بودم 
تو کلاسه
دیشب خوابم نمی برد و به گذشته فکر می کردم.انگار که اینهمه سالو پشت سر نذاشته باشیم، نزدیک بود.
به دوستای دوران کودکی فکر می کردم. دختر همسایه ی مادربزرگ، پسرخاله، دخترعمو. چقدر اون زمان بازی می کردیم.
اون روزای گرم تو کوچه های انزلی. امروز به شکل عجیبی مسیرامون خیلی از هم دور شده.
دختر همسایه ی مادربزرگ مونده تو شهر خودش ما تو شهر خودمون. پسرخاله دلش سنگ شده و صورتش صفحه ی گوشیش. دخترعمو هم ۸سالی میشه ندیدم.شکایت نیست، بیشتر تعجبه. اینهمه تغییر
نشستم تو ماشین 
از صبح سه بار بالا آوردم و کلن یه رانی خوردم
شب سه ساعت خوابیدم
سرم داره بعد شیش ساعت کلاس منفجر میشه
بابا میگه فدای سرم چون من مثل یه فوتبالیستی ام که تازه فوتبال یاد گرفته بعد می خواد با مسی رقابت کنه:/
ولی من روزی بالای نه ساعت درس خوندم ،کتاب رو جوییدم،داداشمو مجبور کردم هر شب تا ساعت دو مشکلامو باهام کار کنه
بعد از اینا من باید از دوازده تا سوال دو یا سه تا درست جواب بدم؟
سوالایی که بارها و بار ها حل کردمشون
لعنت به این اضطر
گاهی اوقات از کسایی ،حرفایی شنیدم که خیلی ناراحتم کردن و خیلی هم پیش اومده که خواستم جوابشون رو بدم ولی یه حس درونی نذاشته که اینکارو کنم و بعدش خیلی کلنجار رفتم که چرا جوابشو ندادم تا دلم خنک شه.
 
 
..صد حیف که نمیتونم دل کسی رو بشکنم..
خوب شد که اونروز چکمه پوشیده بودم،ولی یادته آخرین تماست از کی بود؟حداقل راستشو بهم گفت،ولی تاحالا یه حرف راست از اون آدم شنیدی؟خوب شد براش بهانه اوردم گفتم اونور خیابون یه ماشینه زده به یه دوچرخه سوار وگرنه ولم نمیکرد،ولی نمیدونم چرخش کجای راه پنجر شد.خوب شد دوچرخه سوار فقط دوتا پاش شکستو سرش اسیب ندید، به نفع هممونه .
خوب شد صدای آمبولانسو از پشن تلفن شنید،وگرنه دیگه هیچوقت نمیتونست رکاب بزنه.
خوب شد کارمون به دعوا نکشید،حیف شد که یادش رف
جرات راه رفتن توی تاریکی رو داشته باش ...
 
× به آسمون نگاه کردم چه قدر رنگش مبهم بود 
انگار رنگی نبود 
چراغ ها بودن 
خیابون ها بودن 
همه چیز بود و منم بودم 
فقط بودم 
بدون هیچ فکری 
خالی 
بودم 
بودم و نباید از بودنم می ترسیدم 
اون من بودم! 
 
× هر آااادمی هررر آدمیی یه نقطه ضعف عجیب و مهلک داره که می تونه کله پاش کنه. 
منم همینطور! 
خدایا....
پس پسر ۸ ساله ام کو که از مدرسه برگرده و کوله رو هنوز زمین نذاشته ور ور ور برای من خاطرات مدرسه و دعوای بچه ها و جر زنی هم کلاسیاش و حرفای خانوم معلم رو بگه...
که دفتر مشقش رو ببینم و دلم ضعف بره ازون همه تمیز نوشتن...
که ببینم پای تلویزیون نشسته و کارتون میبینه و غش غش میخنده و من بی صدا یه ظرف میوه ی پوست کنده بذارم کنارش و موهاشو ببوسم....
که سر شب تا غذا جا میفته من تو اشپزخونه بچرخم و اونم تو دست و بالم باشه و هی با هم حرف بزنیم و من هی نصیح
من آمده ام وای وای من آمده ام
بچه هااا من یه کیلیپی دیدم راستش تاحالا داستانشو هم نشنیده بودم بعدش به نظرم خیلی جالب و قشنگ اومد واسه چندتا از دوستامم فرستادم چندتاشون مثله خودم تاحالا نشنیده بودن چندتاشونم گفتن داستانشو شنیده بودیم قبلا
خلاصه که دلموزدم به دریا گفتم چه خوب میشه این فیلمو تو وبلاگمم بزارم شاید یکی مثله خودم دید و خوشش اومد شاید یه نفر قبلا داستانو شنبده باشه و باعث بشه دوباره بشنوه که ممکنه براش لذت بخش یا لذت بخش نباشه
همی
شب مزخرفی داشتم کابوس تمام ترس های زندگیم رو دیدم! این ذهن تب دار لامصب حتی یه دونه شونم جا نذاشته بود ...
بدترینش این بود که با ذوق نشسته بودم سر یه کلاس.احساس میکردم که روز اول دانشگاست! یه نگاه که مینداختم قیافه ی بچه ها برام آشنا بود!یه لحظه شک کردم ولی ازونجایی که تو کلاس پسر هم داشتیم با خودم گفتم دانشگاهه! ایول ! قبول شدم! اما...اما یهو در باز شد و معلم شیمی مون آقای "ن" اومد و شروع کرد به درس دادن ... خدای من .... من هنوز پشت کنکورم...این چندمین با
از صبح هی هر کاری میکنم با خودم میگم این روز آخرشه و دیگ نیست و تموم شد واین حرفا. توی کتابخونه هم همین وضعه همه ب جز یازدهمی ها وایب تمام شدن دارن.
صبح ک بیدار شدم اولین فکری ک تو سرم اومد این بود ک فردا کنکور دارم و حس صبح های امتحانایی رو داشتم ک براشون درست نخونده بودم. حس امتحان دینی ۱۱ رو داشتم ک شب تا صبح کاملن بیدار بودم و ساعت ۶ ک دوباره ب درس ولی فقیه رسیدم هیچی بلد نبودم و قلبم داشت میومد توی دهنم.
تمرکز هم ندارم. کنکور ۹۷خارج رو ک زدم خع
فرو رفته بودم در کارم . که یه هو گوشیم زنگ خورد . یک شماره ی ناشناس بود . جواب دادم : " الو ! بفرمایید ! الووو ؟! ... " . جوابی نشنیدم . قطع کردم و دوبار مشغول کار شدم . که صدای پیامک گوشیم اومد . نگاه کردم ... لرزم گرفت ... یک پیامک از همون شماره ی ناشناس بود که توش با الفاظ رکیک ... . دوباره تند تند زنگ زد و من تند تند رد دادم . باز پیام داد : " ج بده می خوام صداتو بشنوم ! " جواب ندادم و شمارشو بردم تو لیست ردّی ها و تمام ...
تاحالا تجربه ش رو نداشتم . دخترای ما دارن ب
رفتیم داخل مرجع کتابخونه بشینیم با فاطی باهم حرف بزنیم یه کیف روی یکی از صندلیها بود برش داشتم گذاشتم روی میز، پسر13,14ساله کناری اومد کیفو برداشت ببره بهش گفتم اشکال نداره اگه جانیست اونجا بذار باشه کاری به ما نداره.گفت: ازدست این بچه های فضول که این کیفو گذاشتن اینجا.بهش گفتم:الان منظورت من بودم که فضولم دست نکنم توی کیفت؟ اول یکم نگام کرد بعد با اخم گفت:از کی تاحالا یه اقا به یه خانم محترم میگه فضول؟با فاطی خندیدیم گفتیم شما خیلی جنتلمنی ها.
از صبح هی هر کاری میکنم با خودم میگم این روز آخرشه و دیگ نیست و تموم شد واین حرفا. توی کتابخونه هم همین وضعه همه ب جز یازدهمی ها وایب تمام شدن دارن.
صبح ک بیدار شدم اولین فکری ک تو سرم اومد این بود ک فردا کنکور دارم و حس صبح های امتحانایی رو داشتم ک براشون درست نخونده بودم. حس امتحان دینی ۱۱ رو داشتم ک شب تا صبح کاملن بیدار بودم و ساعت ۶ ک دوباره ب درس ولی فقیه رسیدم هیچی بلد نبودم و قلبم داشت میومد توی دهنم.
تمرکز هم ندارم. کنکور ۹۷خارج رو ک زدم خع
پائو پائو پائو
 
قُد قُد قُد ... بَد بَد بَد ... قُد قُد قُد ... بَد بَد بَد
 
لِک لِک لِک ... دو دو دو ... دا دا دا ... لِک لِک لِک ... دو دو دو ... دا دا دا ...
 
45 دقیقه همین ها که بالاتر نوشتم، توی گوشم تکرار میشد، به اضافه یه سری اصوات دیگه که قابلیت تبدیل شدن به حروف و کلمه رو نداشتن.
 
45 دقیقه زل زده بودم به اعماق چشمهام توی آینه بالای سرم و خدا رو شکر میکردم، فکر دیگه ای تو سرم نبود.
 
البته دروغ چرا بعضی وقتها هم توی دلم، مسئول محترم دستگاه رو مورد عنای
یه همکارداشتم سربرج که حقوق میگرفت تا15روزماه سیگار برگ میکشید،
بهترین غذای بیرون میخورد
ونیمی از ماه رو غذا ی ساده از خونه می آورد،
موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشتم گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی؟
باتعجب گفت: کدوم وضع!
گفتم زندگی نیمی اشرافی نیمی گدایی...!!
به چشمام خیره شد وگفت: تاحالا سیگار برگ کشیدی؟گفتم نه!
گفت:تا حالا تاکسی دربست رفتی؟ گفتم نه!
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه!
گفت: تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟گفتم
عجب خوابی دیدم ، معلوم نیست دیشب به چیا فک کردم که خواب جبهه دیدم ، چقدر ترسناک بود برام...! 
قبلشو خیلی دوست داشتم ، یکیو از نزدیک بطور واضح دیدم ... که تاحالا تو خواب اینقد نزدیک نبودش ، یه عزیزِ قدیمی :) یه هم صحبت دیرینه که حالا دیگه نیست :)
از مدرسه که برگشتم مستقیم رفتم بخوابم. مامان بیدارم کرد گفت ناهار بخور بعد بخواب‌. بعد از یه استراحت یکی دو ساعتی پاشدم و آماده شدم برای مراسم ولیمه شوهر خاله.از ظهر رفتیم اونجا و ساعت ده و خورده ای برگشتیم. هیچ درسی نخوندم و فرصت هم نداشتم که چیزی بخونم. الانم توی خسته ترین و له ترین و سردرد ترین حالت ممکنم. نه که بگم خیلیی کمک کردم اما خب باید به خاله و دختر خاله ها کمک میکردم.مامان آقای فاضل رو هم دیدم (همونی که اسمش یادم نبود و میگفتم آقاهه!)
همین چند سال پیش بود.
میانه ی اردیبهشت، اوج بهار، همراه رایحه ی شکوفه ها آمدی.
هوا گرم بود، آسمان آبی و هیجان دیدنت نفس گیر.
نمی دانم تو چند بار جلوی آینه دست روی ته ریشت  کشیدی؛ اما من ده بار رنگ شالم را عوض کردم.
بار اول را می گویم. هوا گرم بود، قلبم پر از طپش تو و دستانم از اضطراب دیدنت سرد.
تو خجالتی بودی و من کم حرف.
لبخند زدم و گفتی:
"چه جو سنگینی! تا به حال اینجوری نشده بودم!"
تا به حال؟ و من آن قدر محو چشمانت بودم که نپرسیدم:
"تا به حال؟ مگر چند
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_نوزدهم
.
بلند شد و کمی شونه اش رو حرکت داد دردش می اومد ولی گفت خوب شده
شروع کرد به توضیح دادن مدل دسته بندیشون
و من گوش کردم و شروع کردم به دسته بندیشون 
هردسته ای که آماده می شد جمعشون می کرد و می برد بیرون کنار سالن می گذاشت
 همشون که مرتب شد از م خواست برم کنار تا قفسه رو هل بده بیرون اما شونه اش نمی گذاشت
رفتم جلو و با تمام خواهش های اون برای کنار رفتن قفسه رو کشیدم بیرون
 موکت رو کف اتاق پهن کرد خواست جارو رو برداره
- ببخ
ته تغاری:
توی اتوبوس نشسته بودم و داشتم برنامه درسی ام رو چک می کردم که ببینم بازم یکی از استادهامون رو عوض کرده اند یا نه. چون بعد از انتخاب واحد، تاحالا 2 تا از استادهام عوض شدن. بعد دیدم که آره! استاد استاتیک مون هم تغییر کرده و شده محرم قلی زاده. اینکه اساتید رو بعد از انتخاب واحد عوض میکنن خودش به اندازه کافی بد هست. مثل سایپا و ایراخودرو که میری ساندرو ثبت نام میکنی، در نهایت بهت پراید میدن. 
اما قضیه محرم فرق میکنه. 
قضیه اینجاست که محرم ق
نمیدونم چرا هروقت به یکی میگم یه شعر بخون تو %۹۰ اوقات میگه:
یه توپ دارم قلقلیه
سرخ و سفید و آبیه
میزنم زمین هوا میره...
شاید به خاطر اینه که همه حفظن اینو
خیلی کم پیش میاد یه شعری از سهراب سپهری،سعدی،حافظی،چیزی بخونن
واقعا به شاعر این ترانه دلنشین و محبوب که تاحالا نفهمیدم کی بوده تبریک میگم
 
نمیدونم چرا هروقت به یکی میگم یه شعر بخون تو %۹۰ اوقات میگه:
یه توپ دارم قلقلیه
سرخ و سفید و آبیه
میزنم زمین هوا میره...
شاید به خاطر اینه که همه حفظن اینو
خیلی کم پیش میاد یه شعری از سهراب سپهری،سعدی،حافظی،چیزی بخونن
واقعا به شاعر این ترانه دلنشین و محبوب که تاحالا نفهمیدم کی بوده تبریک میگم
از صبح هی هر کاری میکنم با خودم میگم این روز آخرشه و دیگ نیست و تموم شد واین حرفا. توی کتابخونه هم همین وضعه همه ب جز یازدهمی ها وایب تمام شدن دارن.
صبح ک بیدار شدم اولین فکری ک تو سرم اومد این بود ک فردا کنکور دارم و حس صبح های امتحانایی رو داشتم ک براشون درست نخونده بودم. حس امتحان دینی ۱۱ رو داشتم ک شب تا صبح کاملن بیدار بودم و ساعت ۶ ک دوباره ب درس ولی فقیه رسیدم هیچی بلد نبودم و قلبم داشت میومد توی دهنم.
تمرکز هم ندارم. کنکور ۹۷خارج رو ک زدم خع
این مسئله جدیدی نیست. اولین باری نیست ک تجربه ش می کنم. ما این داستان رو زیاد با هم داشتیم و هیچوقت برام عادی نشده. نمی دونم تو چطور تجربه ش کردی، چطور باهاش کنار اومدی. مسئله ای ک هست اینه ک، بیشتر از خودش از تاثیری ک داره روم میذاره وحشت کردم. همه چیز رو بهم ریخته، خوابیدنم، خواب هایی ک میبینم. منظورم از خواب، کابوس نیست. یه چیز جدیده، تاحالا این سبکش رو ندیده بودم و خیلی عذاب دهنده س. برام ساعت ها طول می کشه و همه مغزمو له و لورده می کنه، مث یه ف
به بدترین شکل ممکن خسته شدیم!دیروز با ف.ح همزمان رسیدیم دور میدون سرِ قرارمون یکم منتظر شدیم م.ش هم اومد راه افتادیم به طرف مقصدی که دقیق نمیدونستیم کجاس!اولین بارمون نبود که خربازی در میاوردیم اما این دفعه خیلی فرق داشت 12397 تا قدم :| نمیدونم از کجا تو مغزمون ثبت شده بود که نمایشگاه خیابون مدرس 46،درصورتی که تو این شهر اصلا مدرس تا 22 بیشتر نیست.
از میدونِ قرارمون تا اونجایی که پیاده رفتیم از سرما لرزیدم|ف.ح به زور سوییشرتم در آورد گفت روی مانتو
اگه نماز نخونی میری جهنم
اگه می خوای آدم درستی بشی باید نماز بخونی
نماز انسان رو از مسیر اشتباه حفظ میکنه
نماز ستون دینه
اگه نماز نخونی اصلا مسلمون نیستی
اولین سوال بعد از مرگ از نمازه
با این جملات بزرگ شدیم
هر چند وقت بنر هایی در ابعاد مختلف با موضوع فواید نماز و عواقب ترک نماز میبینیم
ولی نمیدونم چرا خیلی از ماها هنوز نمازخون واقعی نشدیم
چند وقتیه حس میکنم یه جای کار میلنگه
انگار همه چیز اینهایی که بهمون میگن نیست
داستان از اینجا شروع شد ک
دیوان شمس را گذاشته بود توی دست هایم، زل زده بود به چشم هایم، با لبخند برایم از مولوی خوانده بود.سرم را انداخته بودم پایین، خواندش که تمام شده بود، لبخند هول هولکی تحویلش داده بودم، چند تا ده تومنی گذاشته بودم روی میز؛ دیوان را بغل زده بودم و پا تند کرده بودم.
تا خانه یک ریز غر زده بودم به جانم که مثلا چه می شد ؟ سرم را بلند میکردم؛ زل میزدم توی چشم هایش.لبخند میزدم.قشنگ به خواندنش گوش میدادم.من هم برایش میخواندم.حرف میزدم.تعریف و تمجید میکردم.
اعصاب خوردی فقط اونجا که یکی زنگ میزنه بهت ولی صداش نمیادقطع میکنی و خودت زنگ‌ میزنی، میبینی که اونم به تو زنگ زده و اشغالهبعد یه کم منتظر میمونی که زنگ بزنه، ولی میفهمی اونم منتظره که تو زنگ بزنیصبرت تموم میشه و زنگ میزنی میبینی اونم صبرش تموم شده و زنگ زده و اشغاله
زنگ زدم مشاور. بهم گفت تو اصلا هدفت از زندگی چیه؟ برای چی می‌خوای ازدواج کنی؟ زدم زیر خنده و گفتم والا خودمم نمی‌دونم از زندگی چی می‌خوام و توقعم چیه. البته اینم بگم که هنوز نه به باره و نه به داره. ولی خب اینکه من هنوز نمی‌دونم چی می‌خوام و تکلیفم با خودم روشن نیست، یه مشکل اساسیه. تا حالا فکر می‌کردم خیلی خوب خودمو می‌شناسم و می‌دونم چی می‌خوام. حالا افتادم تو یه ورطه امتحان که بدجور دارم امتحان می‌شم. دلم نمی‌خواد یه مومن رو صرفا به خا
نمیتوانستم کنارش بمانم... نمیتوانستم بغضم را کنترل کنم... کیفم را برداشتم وبا سرعت زیاد به سمت خوابگاه قدم برداشتم...
گوشی را درآوردم و زنگ زدم به شمیم، گفتم نخوابد تا من برسم. بعد او زنگ زدم به فاطمه. حس میکردم نمیتوانم تنهایی ازپس این مشکل برآیم... مثل دیوانه ها بودم، مدام ازاین طرف به آن طرف میرفتم و به پشت سرم نگاه میکردم...بلند بلند هق هق میکردم و میگفتم من به مرز جدیدی از درد رسیده ام... میگفتم حس میکنم قلبم را دارند فشار میدهند... به عقب نگاه م
خدایا نذار امید هامون ناامید بشه
امشب به خاطر جمله ی یه کسی خیلی ...
به اوضاع احوالمون دلسوزای انقلاب سوخت...
که دارن یه جور هدر میرین میسوزن و کسی هم نیست از نیت های پاکشون  از درستکاریشون استفاده کنه !
وسط فیلم ایستاده در غبار پاشد رفت خونشون
حین رفتن حس منو دید و میدونست دغدغ هی منم چیه یه جور غریبی داشت گلایه میکرد
انگار که هنوز هم با این سن امید داره یه جا به کار گرفته شه یه گوشه ی کار رو بگیره زیر لب با خودش میگفت
خب که چی داره میگه که یه هم
رمان پرتقال خونی بد نبود ... در همین حد بگم که بد نبود ...
یه جاهایی هم ضایع بازی داشت!
اینکه بهرنگ تو سن 9 سالگی آزمون قبولی سمپاد و نمونه داد!!! والا تاجایی که من یادمه سال اخر ابتدایی این آزمونو میدن نه سوم ابتدایی!!!!!
و دوم اینکه میگفت تو کشورای اروپایی یا حالا خارج :/ خرابکاریای سگ ها تو خیابونا زیاده!!! :/ بخدا ما همچین چیزی تاحالا رویت نکردیم نمیدونم اینارو از کجا میگن!
به هرحال ...
بدنبود ....
تمامِ راه
فکر اتصال اندیشه ی آب به آینه بودم.
صحبتِ تو
نشناختنِ سر از پا بود،
من فکرِ فردای هنوز نیامده بودم!
قرار بود لباس های زمستانی ام
دست های تو باشند؛
باران زد و باد ریخت بر سرم خاکِ حنجره ها را،
قرار عاشقانه ی آب و آینه را،
من بهم زده بودم!چقدر به سنگ ها اعتماد هست؟
آیا هست؟!
کِنار هم، من هفت - سنگ را چیده بودم!
 
/.///-/
یارانه، سبد کالا، سبد حمایتی، معیشتی، 
اینا اسمش دونگه، ما از نفت و معادن و هر چیزی که توی این کشور هست و ازش درامد بدست میاد سهیم هستیم، نباید که با هزار جور منت و با کلمات من درآوردی مثل حمایتی و معیشتی تعبیر بشه،،
واقعا شخصیت ایرانی رو با این چیزا زیر سوال بردن،
این چیزا سهم مردمه، خدا که همه چیو آفریده، اسمشو نذاشته حمایت، 
در ثانی مگه تو این ده سال قیمت نفت ثابت بوده که یارانه ها ثابته؟؟؟
مگه پول آب و برق ثابت بوده که یارانه ها ثابته؟؟
اص
سلام دوستان خوبمامروز خیلی خسته شده بودم از زندگی  حوصلم سر رفته بود و هیچ کاری به زهنم نمی رسید 
اصلا خیلی ناجور بود یه چی میگم یه چی میشنوید تا اینکه پاشدم یه وضو گرفته تا حالم جابیاد 
اتاقم خیلی بهم ریخته بود اصلا میخوایتم منفجر کنم اتاقم رو نمیدونید چه وضعی بود 
تا اینکه به کمک مادرم تونستم اتاقم رو جمع بکنم و یه تغیر بدم از اون موقع تاحالا حالم خیلی بهتر شده گاهی وقت ها تغیر باعث میشه تا حالات خوب بشه یادش بخیر کلاس ششم معلم راهنمایی داش
بی مقدمه
یه نمایش تو تالار کوچیک مولوی میره رو صحنه ،که کارگردانش یکی از خلاق ترین دوستامه. 
دوشنبه 4 آذر خودم صندلی 3ی ردیف دو رو گرفتم. تاحالا اینقدر نزدیک به صحنه نبودم تو تئاتر!
بیاید خوشحال میشم . احتمالا هم استفاده خواهید کرد
تخفیف دانشجویی هم داره تو سایت راهنماییتون میکنه : 
https://www.tiwall.com/p/amoshelbi
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد آفتاب دیدگانم سرد میشد آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ می زد وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی در کنار قلب عاشق شعله میزد در شرار آتش دردی نهانی نغمه من ... همچو آوای نسیم پر شکسته عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
تمام روز آلبالو خوردم. صبح، ظهر، شب. من متمایل به افراطم، افراط تا جایی که زخم بشه. هیچوقت از آلبالو خوشم نیومده و حالا بیشتر از قبل ازش متنفرم. برای کسی که همیشه فشار خون و قندش پایینه، آلبالو شبیه به تیر خلاص می‌مونه. خوابیده بودیم و هسته‌ها رو به سمت بالا تف می‌کردیم و بعد می‌اومد توی صورت خودمون. یعنی اگر این می‌شد، امتیاز داشت. البته آخرهاش فقط تف می‌کردیم به بالا. در واقع به خودمون و دیگری تف می‌کردیم. همون تف سر بالا‌. من یک ساعت تلاش
از روزهای رفتنت پاییزتر بودم
از شمس های دیگرت تبریزتر بودم
باران اگر آنسوی شیشه داشت می بارید
این سوی شیشه بی هوا من نیز، تر بودم
یک شب اگر دستت به تار موی من می خورد
از نغمه ی داوود شورانگیزتر بودم
شاید اگر یوسف به قلبم فرصتی می داد…
از تیغ چاقوی زلیخا تیزتر بودم
شاید تمام چشم ها را کور می کردم
شاید که از قوم مغول چنگیزتر بودم…
یک مزرعه اندوه در من مانده… حقم نیست
من با تو از هر دشت حاصلخیزتر بودم
رسم بزرگی را به جا هرگز نیاوردی!
از هر کس و نا
 
هو سمیع
.
#قسمت_سی_و_پنجم
.
ابو سعد خنجری که زیر شال کمرش به نماد بزرگی می گذاشت رو کشید
- این شیطان رو باید همین جا کشت
فاصله ی چندانی نداشتیم تنها به اندازه ی یه قدم و یک دراز شدن دست
سعید پرید جلو و ابو سعد رو تو حصار دست هاش گرفت
خنجر یک سانتی بدنم متوقف شده بود
- امروز از مرگ نجات پیدا کردی اما ابو سعد نیستم اگه بگذارم زنده بری بیرون از روستا
- چه عالی پس منم بیرون نمی رم
فقط یادت باشه گفتی نمی گذاری زنده برم بیرون و یعنی تو روستا بمونم زنده ام
جوک های خنده دار جدید
 
یه روز سه تا بنده خدا نشسته بودن جایی، یکیشون یه عدد میگفت بعد همه شون هرهر میخندیدن و ریسه می رفتن.یه نفر می رسه میگه آقا قضیه ی این عددا چیه؟میگن ما حال نداریم جوکها رو کامل تعریف کنیم واسه ی هر جوک یه عدد گذاشتیم. وقتی یکیمون اون عدد رو میگه ما یاد اون شماره جوک میفتیم و میخندیمبهش میگن حالا تو یه عدد بگو. یارو میگه 37یهو هرسه تا میزنن زیر خنده از شدت خنده اشکشون در میاد میگن ای ول دمت گرم این یکیو تاحالا نشنیده بودیم
سلام دوستای گلم امیدوارم حالتون خوب باشه
من همیشه دوست داشتم که بتونم یه بار(کل معنی قرآن) روبخونم...راستش شاید هیچوقت تاحالا فرصتش پیش نیومده معنی کلشوبخونم.یه بارماه رمضون معنیشو بابرادرم شروع کردم وسطاش خسته شدم.درسته که راجب آیاتش به طور پراکنده ،خیلی بامعنی برخوردکردمطوری که مدت زیادی بابت تحقیق، درگیر سوره نسا بودم ...
 
شایدماه رمضون عربیشوختم کرده باشم نصفه یا کامل ...امادلم میخوادیه بار کامله کامل عربیشوبه همراه(( معنیش ))بخونم...
ب
مثل دخترکوچولویی که شیش بهمن هزاروسیصد و هشتادونه واسش دفترچه خاطرات خریدن و اون هفته های اول، مینشست با ذوق و خودکار رنگیایی که چیده بود دوروبرش، صفحه به صفحه از دقیقه به دقیقه ی روزهاش مینوشت. بعدترآ که تب و تابش خوابید، ماهی یه بار حتی سر نمیزد به دفترچه=)
دفترچه خاطرات هیچ، بیشتر از یه ماهه که خریده نه، ساخته شده ولی شاید امروز روز افتتاحشه و درواقع دوتا خواننده داره و اون دخترکوچولو خودکاررنگیا رو آماده ی نوشتن کرده امشب و شاید چندشبی=]
سلام من هیچ من نگاه،قشنگ یه پست نوشتم کامل حتی شاد باشین تهشم نقطه گذاشتم پاک شد:////
خداجون
دوباره میگم
دیروز هرکاری کردم خوابم نبرد و خلاصه تا هشتونیم یکم فلسفه خوندم یکم آب جوشونده رو گذاشتم خنک شه پای گلدونا ریختم و باهاش پتوس و غبار پاشی کردم و شمعدونی و(لبخنداشون رو از غنچه های نیمه باز قرمز و لوله های سبز برگهایی که رو ساقه بودن بهم نشون دادن )سرگوشی و اینستا و فیلم گرفتن از امیدها و جوونه های کاکتوس و سینگونیوم و پتوسم بودم و کلاسام و گو
بازی ویچر ۳ رکورد شکست
بازی ویچر ۳ توانست رکورد تعداد بازیکنان همزمان در استیم را بشکند. با توجه به آمار ۹۵ هزار بازیکن همزمان، کاربران بیشتری در مقایسه با زمان عرضه بازی در سال ۲۰۱۵، در حال تجربه این بازی هستند که تاحالا چنین چیزی کمتر در بازی‌های تک نفره دیده شده است.
انتشار سریال ویچر یکی از دلایل اصلی افزایش بازیکنان این بازی است.
این هفته انتخاب رشته بود
به جز یه روزشو که رفته بودیم علم و صنعت (که نرفتیم) بقیه شو مدرسه بودم
حالا چه میکردم؟ :/
1. تست MBTI میگرفتم و صحیح میکردم
2. تست هالند میگرفتم و صحیح میکردم
3. کارنامه بچه هارو توی برنامه میزدم و رشته میگرفتم (اینقدری این کارو کردم رتبه بگید قبولیتونو بگم :|)
4. تو دفتر بودم خالی نباشه
بعد مثلا اینجوری که یارو میومد و میگفتم بفرمایید تا نوبتتون بشه و یه حالت منشی طور -_-
تو این مدت دخترایی دیدم که تیپ شخصیتیشون به معدن و نفت و د
در ساعت اوج کاری، از خستگی، بلاگ را باز می‌کنم. وقتی این کامنت را که برای پست قبلی گذاشته شده می‌خوانم، لبخند می‌زنم! خیلی وقت بود که جا نخورده بودم! داستانِ جالبِ سه خطی! عکس صفحه را برای یلدا می‌فرستم. جواب می‌دهد "از بس مرموزی!" لطفا بنویسید که شما تاحالا چه فکرهای عجیبی راجع به من کرده‌اید!؟ یا حتی چه فکرهای عجیبی راجع به بلاگر های دیگر کرده‌اید؟ اگر داستان کوتاهی دارید زیر همین پست بنویسید و اگر داستان کمی طولانی تر است یک پست جداگانه
تصمیم گرفتم برای اولین بار از تصمیمم دفاع کنم. با اینکه خیلی میترسم.. با اینکه نمیدونم با چه واکنش هایی رو به رو میشم که حتی خودم رو براشون آماده کنم..مامان میگفت نیاز نیست نگران باشی. من میخوام ذهنت رو روی هدفت متمرکز کنی و دائم نگران نباشی که الان چی میشه؟ باید چی بگم و چیکار کنم؟ میگفت خودش واسطه میشه و از بابت اون نگران نباشم.در واقع خیلی از مامان ممنونم. توی همه شرایط زندگیم پشتم بوده و همه جانبه ازم حمایت کرده. هیچوقت نذاشته احساس تنهایی ک
فاکنر ادعا کرده این کتاب رو ظرف شیش هفته نوشته و اصلا وقت واسه ویرایشش نذاشته و همونطوری بدون بررسیِ مجدد منتشرش کرده! دریابندری می گه مگه می شه شیش هفته روی کوره کار کنی و این کتاب رو هم بنویسی؟ مگه می شه هم عرق ریزی جسمی داشته باشی (به واسطه ی کار روی کوره) و هم عرق ریزی روح (به نویسندگی می گن عرق ریزی روح) ؟ به نظر من کسی که درست یک سال قبل از این کتاب، کتاب #خشم_و_هیاهو رو می آفرینه؛ دروغ نمی گه، یعنی اگه هم بخواد دروغ بگه نمی تونه بگه. می گن این
کتاب اکران اندیشه ، نوشتهٔ پیام یزدانجو ، نشر مرکز
 
هرکس امروزه فلسفه را به عنوان پیشه بر میگزیند نخست باید توهمی را که رویکرد های فلسفه ی پیشین از آن آغاز کرده اند بزداید، این توهم را که توان اندیشه درکِ کلیتِ واقعیت را کفایت میکند. 
 
اخه چرا من اینقدر بد شانسم. هر دفعه هم باید برای من اتفاق بیفته. کتاب اکران اندیشه که از نمایشگاه کتاب خریدم چند صفحه نداره علنن مقاله ادورنو رو نذاشته توش و یهو از صفحه ۹۶ میره صفحه ۱۱۵. خیلی ناراحتم دلم میخو
مدیریت یا صرفه جویی در مصرف زمان مخصوصا در محیط‌ های کاری بسیار با اهمیت است زیرا می‌ توانیم با زمانبندی و انجام یک سری کارها که شاید به نظرمان عجیب باشد، حجم بالایی از وظایف و مسئولیت‌ های خود را انجام دهیم.
شاید تاکنون در مورد صرفه‌ جویی در زمان مطالب زیادی خوانده‌ ایم، ولی شاید این راهکارها جزو آنهایی باشد که تاحالا نشنیده‌ ایم یا به مغزمان خطور نکرده است.


ادامه مطلب
دارم ذوب میشم از استرس. میدونین؟ اینجا نوشتنم توی این لحظه برای فرار از اضطرابه. اصلا برای فرار کردن از همه چیه. دارم موزیک گوش میدم. گوشامو حواسمو چشامو بستم از دنیای بیرون، دلم میخواد بخزم توی خودم که از همه جا امن‌تره. دلم میخواد بخوابم تا گذر زمان و نفهمم ولی وقتی بیدار شم میدونم میترسم از اینکه اینهمه وقت از دستم رفته، یدفه قلبم داغ میشه و همین یه تیکه ماهیچه‌ای که مایه‌ی زندگیمه میشه یه عضو اضافه توی بدنم که با بی‌قراریش عذابم میده.
ت
آرزو می کنم هرچه زودتر بمیری ترامپ لعنتی که گند زدی به زندگیم://
بعد از ترور سردار زندگی نذاشته برام،بهونه اومده دستش که دیگه اونجا جای موندن نیست ،جم کن بیا پیش خودم.
آخه اون عوضی که خودش به غلط کردن افتاده دارن جم میکنن برن گم شن خراب شده ی خودشون ،این وسط این چی میگه من نمی فهمم به خدا‌.
امروزم دیگه زنگ زده بود به بابا:/ آخرم دعواشون شد:/ خدایا چرا تموم نمیشه ؟! چرا تموم نمیشی، رفتی تموم شد دیگه ، تموم شو دیگه.. بابا تموم شو... تو رو هرکی دوست دار
بسم الله الرحمن الرحیم
داداش کوچولوی من خوراکش عطر و ادکلنه یعنی یه شیشه عطر برام نذاشته وقتی میخوای بوسش کنی یَک بوی عطری میده ...
انقدر رو لباس و ست کردنش وسواس داره روزی چند بار لباس عوض میکنه
سلیقه هیچکی رو هم جز خودش و داداش بزرگم قبول نداره کلا الگوش سید علی هست
واسه عید براش یه پیرهن طرح لی آبی و شلوار لی آبی گرفتیم بعد گفت میخوام دکمه های پیرهنم باز باشه برام ازاون تیشرت های زیر پیرهنم بگیرین گفتیم چشم
بهش میگم داداشی سفید بگیر که خودش
سلام
دختری هستم در اول دهه سوم زندگی ام، چند وقت پیش خواستگاری داشتم که از همون اولین باری که دیدم ازش خوشم نیومد، یعنی به دلم ننشست نه فقط از نظر قیافه بلکه نمیدونم چرا کلا ازش خوش نیومد، اما از همه نظر به هم میخوردیم، یعنی همون ویژگی هایی رو داشت که من میخواستم ولی فکر میکنم چون از قیافه ش خوشم نیومد ویژگی های مثبتش رو نمیدیدم.
وقتی بعد چند جلسه جواب منفی دادم پشیمون نبودم البته دلم واسه پسره خیلی سوخت ولی خب چیکار میکردم نمیتونستم برای ازد
این روزها بیشتر از هروقت دیگه ای دلتنگ نسترنم... دلتنگ لحظه هایی که بپرسه چته و من بی مقدمه همه ی اون چیزی که تو دلم هست رو بریزم بیرون و اون فقط زل بزنه به من و گوش بده... اصن آدم گاهی وقتها فقط دو تا گوش میخواد که براش حرف بزنه و بعدش هیچی نشنوه، شاید برای همینه که زیر دوش آب حرفت میاد و گوشت شنونده همه دلتنگی های قلبت میشه.
دلم میخواد توی همه کلافگی ها و خستگی هام برگردم به گذشته وُ بشینم پشت میز تحریرم، نور مانیتور بیفته توی صورتم و زل بزنم به چ
یا که ناقص پس مده یا این‌که کامل پس بگیرمن دل آسان می‌دهم، باشد تو مشکل پس بگیر
بیش از این با موج از اعماق خود دورم مکناین صدف را از کف شن‌های ساحل پس بگیر
ای خدایی که برایم نقشه دائم می‌کشیبرق جادو را از این چشم مقابل پس بگیر
من خودم گفتم فلانی را برایم جور کنپس گرفتم حرف خود را از ته دل، پس بگیر!
مِهر او بر گِرد من می‌پیچد و می‌پیچدممُهر مارت را از این حوری‌شمایل پس بگیر
در مسیر خانه‌اش دیشب حریفان ریختندنعش ما را لااقل از این اراذل پس بگ
در این پست زیباترین کیک تولد که تاحالا ندیده اید را می توانید ببینید و برای عزیزانتان سفارش دهید در این مجموعه کیک های تولد به جرات می توانم بگویم منحصر ترین، زیباترین،قشنگ ترین،خاص ترین کیک های تولد که واقعا تا به حال تو عمرتون ندیدید رو اینجا میتونید ببینید.
ادامه مطلب
سلام
با تشکر از خانوم فاطمه از وبلاگ "بلاگی از آنِ خود" که منو دعوت کردند!اینجا قراره چند تا چیز از "بیان"بخوام تا به خودشون سر و سامون بدند.
اولین چیز به نظرم راه اندازی اپ اندروید و آی او اسِ که واسه ما انسان های سر به زیرِ گوشی به دست واجب به نظر میرسه.
دومین چیز به نظرم یکم تبلیغات کار خودشون تو فضاهای دیگه اس!من خودم تاحالا تبلیغی از بیان ندیدم هر چند شاید واقعا بنده خداها اینقدر درآمد ندارند که تبلیغ کنند!
چیز دیگه ای ندارم الان!لطفا هر کسی
میفرستم به تو پیغام پس از هر پیغام!پاسخت مثل نجات پسری از اعدام !
مثل یک‌ طفل زمین خورده‌ء بازی بودم!قبل تو خسته و با عشق موازی بودم!
مثل سیگار خطرناک ترینت بودم!خودکشی بودم و هولناک ترینت بودم!
مثل حالِ بَده " ماه دل من بیداری؟"مثل زوری شدنِ "بنده وکیلم؟ آری!"
مثل مردی که شبی در تو وطن میگیرد!یک شب آخر منِ تو در تنِ من میمیرد!
نکند موی مرا دست کسی شانه کند؟خاطره جان مرا خسته و دیوانه کند؟
نکند جان مرا باد به یغما ببرد؟نکند بوی تو را باد به هر جا ب
می خواهیم کمی بوسیله قفا برگردیم. سجاد افشاریانِ نوجوان، چه کارهایی می کرد؟ کارهای زیادی انجام می دادم. علاقه مند بودم که هم زمان با درس خواندن، کار هم بکنم؛ از کار درون باغ گرفته تا آرایشگری و تئاتر و فیلم سازی. چه اعتبار از دوران نوجوانی تان به تاریخ خواندن سپری شد؟ راستش بجهت از کودکی بوسیله کانون تدریس روحی کودکان و نوجوانان می رفتم، از همان زمان با ادبیات قرائت کردن آشنا شدم و تاریخچه هایی مشابه «موسیو ابراهیم و گل های قرآن»، از اولین
من می‌دانستم که عوض شده‌ام. می‌دانستم که تغییراتی در من ایجاد شده که مرا تبدیل به انسانی جدید کرده‌است. و می‌دانستم که این تغییرات پایانی‌ام نیست. هر روز با مواجهه با هر مسئله‌ی کوچک و بزرگی، کارایی مغزم را می‌سنجیدم و خودم را در شرایط گوناگون امتحان می‌کردم.من عوض شده بودم و از این بابت خوشحال بودم. کنترل زندگی‌ام را در دست داشتم و در حال ساخت دنیایی مطابق میلم بودم. معرکه بود.
این اولین بار نیست که برایت نامه مینویسم.و اخرین بار هم نخواهد بود.تو فعلا"سلمی" ی منی، اما خب شاید اسمت سلمی نشود و حتی شاید هیچوقت نباشی! و خب ترجیح من این است که به این "حتی" فکر هم نکنم!
آمدم تند تند از این روزهای مادرت بنویسم و بروم.
این روزها مادرت خیلی شلوغ است.در عین حال که میداند از ذره ای کوچک تر است ، اما خود را مرکز ثقل جهان میداند! تمام قوایش را روی کارهایش-که ترجیح میدهد به تفصیل نگوید- گذاشته و هرچند این را به شوخی میگوید که "من در حا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها