نتایج جستجو برای عبارت :

قصه‌های مام‌بزرگم (۱۹)

زن 
 
 
ﺑ ﺁﺯﺍﺭ ﺗﺮﻦ،
ﺑﺎ ﻨﺘﺮﻝ ﺗﺮﻦ،
ﺧﻮﺵ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺗﺮﻦ،
ﻏﺮ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺗﺮﻦ،
ﻭ ﺑ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﺗﺮﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺭﻭ ﺯﻣﻦ است!
البته تا ﻭﻗﺘ ﻪ ﻻ ﻧﺎﺧﻨﺶ ﺧﺸ ﻧﺸﺪه 
 
....................................................................................
‏خونه مادر بزرگم بودیم برق رفت بابام گفت برو ببین شاید فیوز پریده
 
 
 
 
 
مادر بزرگم گفت نمیخواد بری بعد گوشیشو برداشت گفت نه برق محل رفته چون وای‌فای همسایه‌ هام خاموش شده
 
 
پشمای کل خانواده با هم ریخت
 
 
خانه که60سال خالی بود . اسمم افسانه هست
 اونایی که اعتقاد دارن داستان رو بهتر درک میکنن .
مورخ 1386/10/19تصمیم گرفتیم خانوادگی به دیدار پدر بزرگم که در شمال کشور زندگی میکنه بریم شب رسیدیم پدر بزرگم منو خیلی دوست میداشت. کنارش نشستم اسرار کردم که فیلم ترسناک نگاه کنیم که پدر بزرگم نیشخندی زد،
ادامه مطلب
خیلی سال بود که دلم میخواست برم به مامان بزرگم ( پدری ) سر بزنم ولی نمیشد یکی از دلایلش هم شاید این بود که با فامیل پدریم در ارتباط نیستم، البته بجز پسر عمم.
دیروز بهم پیام داد که مامان بزرگ حالش بده و بیمارستان بوده، منم سریع زنگ زدم، عموم خونشون بود و خیلی خوشحال شد صدام رو شنید. با مامان بزرگم که حرف زدم خیلی خوشحال شد و کلی گله کرد که چرا نمیریم بهش سر بزنیم، صداش خیلی مریض بود، بهش گفتم مامانی صبر کن من هفته دیگه میام ببینمت.
امروز صبح پسر عم
مادر بزرگم همیشه میکرده نجوای با اوهر لحظه در حال گریه ، هر لحظه در حال یاهومادربزرگم همیشه مثل گل ها غرق او بودچون گلاب شهر کاشان اشک هایش را می افزودبا تو در روز تولد با تو در روز شهادتبا تو میکرده است نجوا گاه در باب الجوادتیا جواد و یا جوادش لحظه ها را می نوردیداسم فرزندش رضا بود و تو را در اوی می دیدگاه با ابن الرضا میکرد نجوا گاه باباشگاه با موسی کاظم ، یا رضا گاهی نواهاشیادم آمد روز باران ، خانه مادربزرگمخواستم از او بگوید دستمایه تا سر
بابای بابام رو خیلی دوست داشتم... یه زمانی باهم تویه خونه زندگی میکردیم اونا طبقه بالا ما پایین... یه مغازه خیلی کوچیک داشت،هرروز عصر برگشتنی منو صدا میکرد یه ابمیوه ای ادامسی بهم میداد گاها که خسته بود و به زور تا خونه میومد بهم پول میداد :) فوق العاده دوسش داشتم، عاشق رییس جمهور اذربایجان بود همیشه میگفت بیا بزن الهام اوف رو ببینم:))) مامان بزرگم فیلمای ترکیه ای میدید بعدا که بخاطر سرطان فوت کرد بابا بزرگم همیشه بعد اینکه اونی که خودش دوس داشت
سلام
 ام روز ظحر بعد از ابنکه ناحار خوشمزه ی مامان صادات را با پدر ومادرم وبا دوتا از برادر هایم خوردم    من امروز یک غذای خوشمزه خوردم ما کارانی  بود امروز مادرم توی غذا شاهکار کرده بود  چون مادرم  امرو ز دو نوع غذا درست کرده بود  یک ماکارانی ساده ویکنوع کوکو ماکارانی درست کرده بود  ومن از هر دوی آن ها خوردم  وهر دوی
آن هارا دو ست داشتم بعد از غذا پدرم لباس های  کاری اش  راپوشید  وبا ما شین از خانه رفت بی رون  ومن با دو تا برادر هایم  نشستم و
سلام به همگی،
من پدر بزرگم، چندین ساله که دیالیز می کنه. پدر بزرگم به من گفت برو تجربی، دکتر شو، بعد یک چیزی اختراع کن یا یک درمانی پیدا کن که دیگه بیماران دیالیزی نیاز به دیالیز نداشته باشن.
این حرف پدر بزرگم واقعا منو ناراحت کرد. به خودم اومدم، دیدم که راست میگه بابا بزرگم. بیماران دیالیزی واقعا خیلی اذیت می شن. چند سال گذشت و من رفتم رشته تجربی و تمام تمرکزمم گذاشته بودم روی کلیه ها تا بالاخره یک راهی پیدا کنم. درس زیست شده بود درس مورد علاق
مامان‌بزرگم بدون عصاش اومده بود پیشمون وقت رفتنش دیدم با خودش عصا رو نیاورده گفتم می‌خوای باهات بیام مامان‌جون؟گفتش نه آخه دلم نمی‌آد بهت بگم دستمو بگیری دلم نمی‌آد بهت بگم پاشی باهام بیای.من؟توی اون لحظه فقط دلم می‌خواست جهان از اول شروع شه مامان‌بزرگم مثل قبلش باشه بتونه بدون عصاش راه بره بدون کمک من راه بره.دلم می‌خواست یکم روی احساساتم کنترل بیشتری داشته باشم که با شنیدن این حرفا جلوش نزنم زیر گریه!ولی داشتم گریه می‌کردم و جهانم
طبل بزرگم خیلی قشنگه
وقتی که می‌زنم این‌جور صدا می‌ده:«بوم بوبو بوم بوبو بوم بوبو بوم بوبو بوم بوم بوم».ویولونی دارم خیلی قشنگهوقتی که می‌زنم این‌جور صدا می‌ده«دیریری دیریری دیریری دیریری دی ری ری».شیپوری دارم خیلی قشنگهوقتی که می‌زنم این‌جور صدا می‌ده«دودورو دودورو دودورو دودورو دو دو دو».پیانویی دارم خیلی قشنگهوقتی که می‌زنم این‌جور صدا می‌ده«دنگ‌دد دنگ‌دد دنگ‌دد دنگ‌دد دنگ دنگ دنگ».اسب سفیدم خیلی قشنگهوقتی که راه می‌ره ای
امشب یه شب باشکوه و تکرار نشدنی بود برام!
داییم ضبط صوت قدیمی مادربزرگم رو برده بود تعمیر کرده بود و امشب همه دور هم نشستیم و به نوار کاست های قدیمی گوش دادیم.
وای که چه صداهایی!
انگار دیگه تو این دنیا نبودم و با یه ماشین زمان، به گذشته سفر کرده بودم. گذشته ای که درش من هنوز متولد نشده بودم!
در تمام طول زندگی، از پدربزرگم و دایی بزرگم هیچ سهمی جز چند تا عکس نداشتم. چون قبل از تولدم دنیا رو ترک کرده بودن.
اما امشب!
امشب برای اولین بار، از تو اون نوا
یاد دعوا های مامان بزرگ خدابیامرزم و بابابزرگ افتادم. موقع دعوا، مامان بزرگم قهر میکرد و می رفت برای خودش یه چیزی درست میکرد تنهایی میخورد:) و به بابابزرگمم تعارف نمیکرد. بابابزرگمم پا میشد میرفت مغازه. شب که برمی گشت، همه چیز عوض می شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. مامان بزرگم کتش رو در می آورد، بابابزرگ می رفت وضو می گرفت و شامشون رو میخوردن. کلی هم قربون صدقه من می رفتند.
یادم میاد چند باری هم مامان بزرگ تهدید به طلاق گرفتن کرد:))) . خیلی ه
.مادر بزرگم از آن دسته آدم هایی است کِ دوست دارد سر هر موضوعی تو را بِ چالش بکشد و تو مشتاقانه دوست داری چالش را ادامه بدهیبا وجود تمام بحث های بی پایانِ عمرش از عمق قلبم دوستَش دارمدوست داشتنش را از پدرم آموخته ام !اولین زنِ چشم سبز زندگیِ من کِ در ابتدایی ترین خاطرات کودکی ام گمانم این بود کِ دنیایش را سبز می بینداولین ناجیِ من از در های بسته ی حمامِ تاریکزنی کِ با شوق بِ داستان های جنُ پری اش گوش میدادم و شب های ترس را پیش خودش می خوابیدمُ با
دکتر گفته بود "بدنم به #سروتونین و #دوپامین و #استیل_کولین نیاز داره" و من هم همون روز و همون ساعت بهش گفته بودم #مامان_بزرگ می گه "وقتی دل آدم می گیره، به یکی نیاز داره که بشینه کنارش تا با هم چایی بخورن و اگه چایی شون کنار هم سرد بشه یعنی خیلی همدیگه رو دوست دارن. یعنی هرچی چایی سردتر، عشق و علاقه ی بین اون‌‌ دو نفر بیشتر".مامان بزرگ خوب نمی شنید، یعنی تقریبا چیزی نمی شنید و لب خونی می کرد. توی دنیای مامان بزرگم پزشک ها کاره ای نبودن. مامان بزرگم
خواب دیدم مامان بزرگم حالش خیلی بد بود همونطوری که داخل بیمارستان دیدمش نمیتونست حرف بزنه فقط با چشماش بهم التماس میکرد که کمکش کنم 
تو خوابم به همین حالت بود
یه حالت التماس که فقط عموم زنده بمونه 
منم تو خواب از اینکه میدونستم عموم میخواد بره گریه میکردم
خیلی خواب تلخی بود 
ولی کاش فقط خواب بود 
وقتی از خواب پریدم صورتم خیس شده بود پاشدم که عمو رو بغل کنم ولی نبود...
الان  ده ساله که عمو نیست
خیلی زیاد دلتنگشون هستم .......
از اینکه رفتم بیمارس
  چند شب پیش حساب کردم دیدم عموی بزرگم ۱۹ نوه دارد. سریع با بابا تماس گرفتم و گفتم: حاجی تکلیف زمین های ارثی تان را سریع تر مشخص کنید. پرسید: چرا؟ گفتم: اگر این وسط دعوایی چیزی شد، بزن بزن که هیچ، این همه آدم اگر بخواهند روی ما تُف هم بیاندازند، بی برو برگرد غرق می شویم.
بیخیال پراید ۹۰ میلیونی!
خط فقر شده ۹ میلیون !!
از اون فقر ۹ میلیونی بدتر ذهن فقیر منه که هیچکدوم از شغل هایی که تا الان برای خودم تصور کردم ۹ میلیون درآمد نداشته:/
فقط بچگیا مثل خیلی از پسرای دیگه دوست داشتم خلبان میشدم، فکر کنم اون حقوقش ۹ میلیون بود:)
کاش برگردم به همون بچگیا که دغدغه بزرگم مشقام بود!
پدر بزرگم خیلی اهل شعر بود اصلا همین اهل شعر بودن ماها همگی از سمت پدر بزرگم به ما رسیده است همچنان که خطش خیلی بد بود همین بد خط بودن ماها هم از پدر بزرگ به ارث رسیده است و بسیار هم ولخرج و دست و دلباز بود و همین ولخرجی ها و بی حساب و کتاب بودن های خانواده ماها همگی از پدر بزرگ رسیده است هیچ وقت هم در خانه اش را نمیبست همیشه باز بود به شدت هم چایی بود اگر کسی میگفت چایی نمیخورم به فحش هایش مبتلا میشد که تو آدم نیستی که چایی نمیخوری  در اوووج خستگ
تو این مدت انقد سرد و گرم شدم که ممکنه ترک خورده باشم.کاش حداقل همبازیای بچگیم بودن که میگفتن عیب نداره عوضش بزرگ شدی.میترسم آخرش یه روز از خواب بیداربشم ببینم حتی بزرگم نشدم.
«بس که ترک ترک شدم از پس ترک تُرک خود
 تارک این جهان شوم گریه اثر نمیکند»
‏یه بسته خرما گرفتم داخلش زنبور بود 
 
بردم پس بدم 
 
یارو گفت این اصل و خالصه دیگه
 
 
گفتم اون عسله، باید داخل این شتر باشه
.... 
۶ سالگی اولین بار میخواستم تنهایی برم حموم هنوز لخت نشده بودم مامان بزرگم داد زد محمد آب جوش میریزی بسم الله بگو جنا فرار کنن نسوزن
 
 
 
 
 
 
همونجا چنان ریدم تو شلوارم که ۱۲ سالگی تنهایی نمیرفتم
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
پدر و مادر پدرم در قید حیات نبودند. مامان هروقت میرفت خونه مامان بزرگم دو سه روز بمونه بابا به من میگفت مامانت که نیست بچه یتیمم.
بابا اهل ابراز احساسات کلامی و پرحرفی نبود اما با هیچ کس هم اندازه مامان حرف نمیزد. بزرگ تر شدم و فهمیدم آدم برای کسی که دوستش داره همیشه حرف داره. 
من سرشار از زندگی ام، سرشار از امید و انگیزم :) دلم میخواد 99 رو با تموم وجود زندگی کنم و تک تک لحظه هاشو شگفت انگیز بسازم، میدونم که از پسش بر میام، امسال آرزوهامو دنبال میکنم و به همشون میرسم، به خودم قول دادم :) خدای بزرگم ازت ممنونم، ممنونم که یه سال جدید، کنارمی و هوامو داری و دوباره بهم فرصت دادی، خیلی دوستت دارم :) 
سلام دوستان
پیشاپیش ممنونم ازتون بابت وقتی که میذارین برای خوندن پستم.
من چند وقتی هست که شدیدا به دختر داییم علاقمند شدم. تقریبا دو سه سال پیش که من اصلا تو فاز عشق و عاشقی نبودم از طریق مادر بزرگم که مادر پدر اون دختر خانوم میشن بهم خبر رسید که فلانی چند تا خواستگار داره و پسر عموهاش هم خواستگارشن و چند تا غریبه هم البته هستند.
ولی ایشون گفته که اگه پسر عمه م بیاد خواستگاریم جوابم مثبته و من این ها رو نمی خوام (منظورش از پسر عمه منم). ولی من اص
آقای بغلدستی می‌پرسد که چطور باید توی اینستاگرام استوری گذاشت. من کمی به صفحه‌‌ی موبایلش خیره می‌شوم و می‌گویم ببخشید تا حالا استفاده نکرده‌ام، و بلد نیستم. چپ‌چپ نگاهم می‌کند و می‌گوید که من یعنی جوان هستم و باید این چیزها را بلد باشم. و چند دقیقه بعد می‌پرسد که این کون بزرگ چیست که من دارم و چرا یک فکری به حالش نمی‌کنم و من یعنی جوان هستم و باید بدنم اوستا باشد. چرا یک اقدامی، یک تلاشی، یک حرکتی در جهت کوچک کردن این زشتیِ بزرگ که در کن
یکی از بهترین خاطرات ما مربوط میشه به چهارشنبه سوری هایی که مادر بزرگ به تعداد بچه ها و نوه ها و عروس ها و دامادها، اینطوری تخم مرغ رنگ میکرد و بعد از درکردن ترقه و پریدن از آتش، پس از صرف غذایی محلی به نام “شش انداز”، هر کس به قید قرعه یک تخم مرغ برمیداشت...نخ و پوست پیاز را از دور تخم مرغ باز می کرد و با دقت به تصاویر چاپ شده روی تخم مرغ، نگاه می کرد و با توجه به آرزوهای خود، فال خوش می زد...مادر بزرگم متخصص تفسیر تصاویر روی تخم مرغ چهارشنبه سوری
آقای بغلدستی می‌پرسد که چطور باید توی اینستاگرام استوری گذاشت. من کمی به صفحه‌‌ی موبایلش خیره می‌شوم و می‌گویم ببخشید تا حالا استفاده نکرده‌ام، و بلد نیستم. چپ‌چپ نگاهم می‌کند و می‌گوید که من یعنی جوان هستم و باید این چیزها را بلد باشم. و چند دقیقه بعد می‌پرسد که این باسن بزرگ چیست که من دارم و چرا یک فکری به حالش نمی‌کنم و من یعنی جوان هستم و باید بدنم اوستا باشد. چرا یک اقدامی، یک تلاشی، یک حرکتی در جهت کوچک کردن این زشتیِ بزرگ که در ک
کنار هم خوابیدیم
میگه - دوووست دارمبهش میگم - بزرگم بشی همینجوری دوسم داری؟
- (فکر میکنه چند لحظه) نه فکر نکنم
میخنده خودش
اضافه میکنه - آخه من بزرگ بشم نق نقو میشم برای همین.
بهش میگم - بزرگ بشی نق نقو بشی من بازم دوستت دارم
فکر میکنه
میگع: چرا دوست نداشته باشم ؟؟!!! دوووست دارم
و تیر خلاصو میزنه و پیشونیم رو میبوسه
 
متن آهنگ روزبه بمانی بنام اسمت که میاد
اسمت که میاد حالم بد میشهیه تریلی غم از روم رد میشهمادرم میگه چته بیخودی بازاسمش اومد دیوونه شدیمیگه چیه باز این حالت شده خجالت بکش چهل سالت شدهمیگه با خودش باز شد عین روح زیر لب میگه این شب میره کوهرفیقام میگن‌ بسه بیچاره بعد پشتم میگن طفلی حق دارهپشتم از تو‌ تو مهمونی میگن برمیگردم از گرونی میگناسمت که میاد همه باهام بدن انگار سر صف کتکم زدنانگار نه انگار دیگه بزرگم میرم بغل مادربزرگممیرم بغلش‌ م
پدر بزرگم خیلی اهل شعر بود اصلا همین اهل شعر بودن ماها همگی از سمت پدر بزرگم به ما رسیده است همچنان که خطش خیلی بد بود همین بد خط بودن ماها هم از پدر بزرگ به ارث رسیده است و بسیار هم ولخرج و دست و دلباز بود و همین ولخرجی ها و بی حساب و کتاب بودن های خانواده ماها همگی از پدر بزرگ رسیده است هیچ وقت هم در خانه اش را نمیبست همیشه باز بود به شدت هم چایی بود اگر کسی میگفت چایی نمیخورم به فحش هایش مبتلا میشد که تو آدم نیستی که چایی نمیخوری  در اوووج خستگ
سلام
دختری ٢١ ساله هستم، به دلیل دعواهای پدر و مادرم یه وقت هایی ترس عجیبی از ازدواج دارم و شدیدا فکرم رو مشغول میکنه این موضوع، چون با کسی در ارتباطم و به هم دیگه علاقه مندیم و قصدمون ازدواجه.، از همین جا معذرت میخوام اگه متنم خیلی طولانیه ولی مجبورم کامل توضیح بدم.
دعواهای خونه ی ما معمولا با مسائل خیلی جزئی و در حقیقت چرت شروع میشه یا آدم های از نظر من بی ارزش (خانواده پدریم) و کارهایی که تو گذشته کردن و ...
مادرم جوش میاره و بحث میکنه و پدرم
ماهیچه‌هایی که تنبل بار آمده‌اند فریاد می‌کشند و روی تشکچه‌هامان عرق می‌ریزیم. آه و ناله‌مان که بلند می‌شود مربی جواب می‌دهد که «اشکال نداره، تازه از وقتی که دردتون بگیره کار شروع میشه». شاید ورزش یادم بدهد که دردهایم را دوست داشته باشم، با افتخار و بدون این همه سر و صدا در آغوش بگیرمشان و حوصله کنم تا بزرگم کنند. 
‍ "از کسانی که می کوشند
آرزوهایت را کوچک
و بی ارزش جلوه دهند،
دوری کن
افراد کوچک
آرزوهای دیگران را
کوچک می شمارند،
ولی افراد بزرگ به تو می گویند که 
تو هم میتوانی بزرگ باشی"
مارک تواین
اول از همه با یک روز تاخیر عیدتون رو تبریک میگم :) امیدوارم واقعن این همه سختی ارزشش رو داشته باشه و به چیزی که به خاطرش روزه گرفتین، برسین...
امروز واسه من شلوغ پلوغ بود. از صبح که بیدار شدم یهو هوس دلمه برگ مو کردم. خودم نشستم و یه عالمه با برگ های درخت انگور تو حی
کله‌ام بوی قرمه سبزی می‌داد. بوی قلیه با ماهی‌های آزاد خلیج فارس. بوی پلو مکزیکی‌ای که لابه‌لایش میگو هم پیدا می‌شود. بوی پلو عدس‌های مامان بزرگم. بوی برنج و مرغ‌های مادرِ مامان بزرگم. بوی کباب‌های ظهر جمعه‌ای که بابایم درست می‌کند. بوی ترشه تره‌ی رِشتی. بوی کوفته‌های سلف دانشگاه. با همین کله‌ی هفت خطِ هشت بو می‌ایستادم به بحث. به اینکه خودتان را جمع کنید و کار راه بیندازید. به اینکه فکر کردی چه خری هستی. با کارمندان اداره. با گشت ارشا
اتفاقی که اخیرا حالم را بهتر کرد دیدن چهره و شنیدن صدای یک دوستِ تازه است که از دریچه آن ماهپاره (به قول مادر بزرگم) با موسیقی جدید گروهشان به اسم "دی بلال" پخش شد. موسیقی به زبان بختیاری است، خواننده خانم است و صدایی به‌شدت عجیب و گیرا دارد، و هر لحظه من را بیشتر برای نوشتن در اینجا در موردش تهییج کرد.
بشنوید "موسیقی دی بلال از گروه ارغوانه" را.
امروز برای محمد دلم تنگ شده و حدود 3 ساعت گریه کردم.
من سندروم استکهلم دارم احتمالا. 
میدونین محمد مرد خوبی بود. هم میزنم لهش میکنم و کل تقصیر این رابطه رو به گردن خودم میگیرم که همیشه یا بی محلی کردم یا جواب ندادم (تا که بتونم این رابطه رو به نحوی تموم کنم) هم از دست خل و چل بازیاش سالهاست که خسته م. 
هم اینکه دوسش دارم.
گاهی وقتا به خودم میگم کاش مدتها قبل مرده بودم. کاش به جای برادر بزرگم میمردم.
مامانم زن خیلی خوبیه.
از اون خوبایی که واسه خودش یه‌پا خانوم خونه‌ست.
از اونا که آشپزی و کدبانوییش بیسته!
از اون زنایی که با حرف زدن با مرد غریبه لپشون گل میندازه و چادرشو سفت میگیره!
مامانم خیلی زن خوبیه!
از اون خوبا که بابام دوست داره و هی قربونش میره و هی دورش میگرده!
چند سال پیش یه روز داداش بزرگم اومد و گفت عاشق شده!
می‌گفت طرف دختر خیلی خوبیه!
از اونا که تو دانشگاه جزء نمره‌اول‌هاست!
از اونا که ته منطقن و میشه یه عمر زندگیو باهاشون ساخت!
خیلی زیاد دلم برای بنی تنگ شده،  امشب رفتم خونه خواهر بزرگم 
نت اونا وصل شده بود ، یه عالمه پیام عشقولانه ای که به علت نبود نت بدستم نرسیده بود دریافت کردم.کلی ذوق مرگ شدم،  ج داد و بعد بنی آنلاین شد و زرت بعد از یه قربون صدقه عکس یه بوسه مثبت ۱۸ فرستاد و دوباره زرت یه فیلم فرستاد گفت بعدن حتما نگاش کن 
خب دوست داشتم خفش کنم ک وسط اون همه عشق و دلتنگی بصورت مثبت ۱۸ ظاهر شد،  نمی گم من قدیسه م ، اتفاقا فیلم میبینم دلمم مثبت ۱۸ می خواد ولی اون لحظه
سلام
22 سالمه، فرزند آخر یه خانواده پرجمعیتم، بقیه به غیر از یه داداشم ازدواج کردن. راستش این چند وقته تو خونه مون یه جریاناتی پیش اومده که چند روزه دعا میکنم کاش بچه بودم و درکی از اوضاع دور و برم نداشتم، موضوع داداش دومم، این دفعه دومه که قهر کرده. 
دفعه اول سر اینکه میخواست با بابام شریک بشه مغازه بخره، بابام قبول نکرد و گفت دختر مجرد دارم شاید فردا شوهرش دادم و فلان بهش نداد، خودش رفت یه مغازه خرید، از قضا سرش کلاه گذاشتن بابام همه چک هاش ر
دختر خاله دومیه سیزده ساله شده. خاله دومیه خیلی نگرانشه و مدام به ما دخترخاله بزرگا می‌سپاره هواش رو داشته باشیم. چون سیزده سالگی سن حساسیه. چند وقت پیش هم با خانواده دوستش فرستادش بره ارمنستان حال و هواش عوض بشه بچه. من یادم افتاد ده سال پیش با ذوق رفتم خونه مامبزرگم و با شادی به همه اعلام کردم که امروز سیزده ساله شدم!  خاله بزرگم نگام کرد و گفت: نچ نچ نچ چه سال نحسی رو پیش رو داری! هیچی دیگه. خودتون فکرش رو کنید با چه بدبختی‌ای اون سال نحس رو ر
بعد از داداش بزرگم حالا نوبت این یکی داداشمه 
مامان هر دختری رو میبینه شب در موردش حرف میزنه 
منم اینشکلیم :|
به نظر من سخت ترین کار دنیا برای پسرا خواستگاری رفتنه
اونقد دوست دارم داداشم دست یه دختر رو بگیره بیاد خونه و بگه این خانمِ منه 
منم یه نفس راحتی بکشم :)) 
بعد  بگم حالا من چی بپوشم
+شهادت امام حسن عسکری(ع) تسلیت باد 
اشتباه بزرگم اومدن به این دانشگاه بود
اشتباه کردم
باید با اقتدار و با عزت میومدم سمت علاقه ام ، نه اینجور
کم کاری کردم 
سنم هر روز داره بیشتر میشه ، توان اینکه بخوام بشینم دوباره برا کنکور بخونم رو ندارم ، اما بشدت دوست دارم بشینم بخونم و شر همه چیز رو بکنم 
اما میترسم ، از شرابط کنکور میترسم
 
کاش کسایی کنکور ریاضی دادن میومدن حتی اگه شده بطور ناشناس بهم میگفتن ، سطح سوالا و کنکور و نتایج چجور بوده :)
 
 
مادر بزرگم بسیار صبور و آرام بود. خیلی از اوقات که همه برای موضوعی پر پر میزدند او با آرامش کنار بساط سماورش مینشست و یک قاشق دارچین و نبات داخل استکان چایی اش میریخت و آرام آرام هم میزد.
صدای جرنگ جرنگ قاشق اش توجه همه را به خود جلب میکرد...
ادامه مطلب
امروز کلاس زبان داشتم اولین جلسه از ترم جدید..خوب بود اونجا ولی رسیدم خونه خیلی بی حوصله بودم.نمیدونم چرا..از خواب بیدار شدم تا یه چرخ زدم بابام گفت میخواد بره دنبال مامانم ..بیمارستان..اخه حال پدر بزرگم خوب نیست زیادحالا هم نشستم آماده برای رفتن..
دارم فکر میکنم چرا نمیشینم پای پروژه ام ..چرا من اینطوری ام م...این مسأله واقعا آزارم میده..اما هر طور شده باید بلند شم ..تا دوباره بشم سوفی سابق!مطمئنم میتونم✌
سلام من علی هستم
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدمخیلی دلم میخواست که بازم  بخواهم  ولی هم بچها نگزاشتن وهم پدر بزرگ من آمده  بود خانه ی ماومن برای احترام به پدربزرگم ازخواب بیدار شدم ورفتم دبه پدربزرگ پدریم سلام کردم و نشستم روی تخت وبعد من بلند شدم ورفتم دشویی ونعد از دشوییرفتن  رفتم وبعد رفتم و کمک مادرم کردم وسفره ی صبحانه را پهن کردیم وپدر بزرگم برای ما خامه عسل آورد وما یعنی من ودوتانرادر هایم یعنی مهدی وامیرحسین صبحانه خوردیم  وپدر و
 رسیدم خانه و مام‌بزرگ با یک عالمه نان نشسته بود روی مبل و با قیچی تکه‌تکه می‌کردشان برای بسته‌بندی. کنارش روی زمین نشستم و یک‌ تکه‌ی خشکش را کندم و دندان گرفتم. دایی خانه‌ی ما بود. قرار بود شبانه راهی جاده شود برای سفری. توی آشپزخانه بود، پرسید شام می‌خورید؟ مام‌بزرگ گفت فعلا نه، تو بخور که زود راه بیفتی بیچاره نکنی من رو. دایی پرسید من شب تا صبح رانندگی می‌کنم، تو بیچاره می‌شی؟ گفتم مام‌بزرگ تا برسی نمی‌خوابه. گفت من چهل ساله دارم را
اینجانب در حالی که دارم کتابام رو جمع جور میکنم و دنبال منابع امتحان جامع میگردم و اعصابم از نبودن نت به شدت خرد شده، نمیتونم چندتا مقاله ای که میخوام رو سرچ کنم نشستم حساب کردم ببینم چند ساله سر و کارم با درس و کلاس و مدرسه و دانشگاهه یهوو دیدم بیست و چند ساله که من سرو کارم با کتاب و درس بوده یاد دعای مادر بزرگم و بحثم باهاش افتادم راهنمایی بودم فکر کنم ، مادر بزرگم همیشه دعااا میکرد ننه الهی نون روزی بشی  یه روز گفتم ننه نون روزی شدن  یعنی چ
 
اهل بودن
  تو زاده بارانی!         بارانی که همیشه می شوید تنهایی های مرا.
تو از جنس ابری     همان ابری که مادر تمام  رنگین کمان هاست!
         تو آبی بلند یک لالایی،            مثل آوازی که مادر بزرگم، آخر شب ها در چشمان بیخوابم می ریخت!
تو ساده ای       مثل یک خواب خوش بهاری        ساده،           صمیمی،                  زیبا                    شک دارم که مثل یک شکوفه،                                نکنه تو زاده فروردینی؟!
تو هر
برای مادر بزرگم
مرا از یاد مبر بانو
در این شب های دلتنگی
بشکن بغض گلویت را...
هم آهنگ شو تو با نجوای همدردی
بخوان از شوق روییدن
بگو از فصل جوشیدن
****
سکون سرد این رویا
مرا از عشق نافرجام لبخندت
مرا از درد
مرا از رنج
مرا از ماتم شب های بی خوابی
رها سازد.
به من مگو که برگردم میان حیرت مرداب
مخواه سرود جدایی را برایت ساز و نی بخشم.
****
خداحافظ مگو بانو
سرود غم مخوان بانو
در این شب های دلتنگی
چشمان خسته ی سردی 
به یادت اشک می ریزد. 
تو ای بانوی خویشانم...
هفت ساله که بودم ، داییِ بزرگم بعد از ۲۵ سال برگشت ایران ، درحالی که به جز یک داماد ، هیچ‌کدام از شوهرخواهرها و زن‌داداش‌ها و برادر و خواهرزاده‌هایش را ندیده بود ، داییِ بزرگم برای ما شکل یک سرزمین کشف نشده بود ، آن سال ، یک اتفاق رویاگونه‌ی عجیب بود که مانندش هیچوقتِ بعد تکرار نشد . هر شب و هرشب خانه‌ی مادربزرگ مهمانی بود و فامیل‌ها و آشناهای دورِ دور حتی، می آمدند و از هر خانواده‌‌ی چهار نفره‌ای دایی‌ام فقط با یک یا حداکثر دو نفرشان ا
رمان گندم
دانلود رمان عاشقانه گندم اثر مرتضی مودب پور با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با لینک مستقیم
داستان رمان گندم راجب یک خانواده ثروتمند هست که بیشتر اعضای آن کنار هم زندگی میکنند ، طی اتفاقاتی یکی از اعضای این خانواده به نام گندم متوجه میشود که بچه ای سر راهی بوده، گندم مشکلات روحی پیدا می کند و در طی همین اتفاقات سامان متوجه علاقه قلبی شدید خودش نسبت به دختر عمه اش گندم شده ، اما با یک نامه همه چیز خراب میشود و …
خلاصه رمان گندم
سایه ی تو بر سر ما سقف این کاشانه می شدخانه تنها با صدای خنده ی تو خانه می شد
شور و شوق بچگی لنگ صدای قفل در بودخانه با پیچیدن عطر تنت دیوانه می شد
یک بغل احساس بودی ساده و بی شیله پیلهتوی آغوش تو آدم یک شبه پروانه می شد
بی گمان حجم حضورت بیشتر از یک نفر بودبی تو این خانه وگرنه این قدر تنها نمی شد
پشت ما همواره مثل کوه بودی، کاش امشبسنگ قبر تو برای بغض هامان شانه می شد
#علی_اصغر_طلوعیدی ۹۸
۱: غزل رو به عشق پدر بزرگم «حاج ولی» نوشتم.
۲: اگر زحمتی نیست
هفتم پدر بزرگم، همه بهم گفتن: «غصه نخوریا، مرد باش! باید از این به بعد تو مواظب مامانجونت باشی» چندین ساله غُصّه نخوردم، چندین ساله مَردَم تا دیشب... نصفِ شب که پا شدم آب بخورم، دیدم نشستی روی مبل و پاهات رو دراز کردی. گفتم: «چی شده؟ چرا نخوابیدی؟»گفتی: «از شدت زانو درد خوابم نمیبره!» یه غم به بزرگی کلّ اون چند سال، یه جا، نشست توی دلم...هفته‌ی قبلش که برده بودمت پیش دکتر، گفته بود: «غضروفای مفصل زانوهات از بین رفته. نباید از پله بالا پایین بری. ن
امروز لیلا به دیدنم آمد. با یک پسر جوان که شاید ۲۴ یا ۲۵ سال سن داشت ، با شیشه آبی که در دست داشت سنگ قبر را شست و لیلا آرام کنار قبر نشست چشمهایش کم نور و بی تفاوت به سنگ خیره بود . به نظرم آن پسر جوان مجتبی بود ، از وقتی که ۵ یا نمی دانم شاید ۶ سال سن داشت ، ندیدمش جوان رو به لیلا کرد و گفت : این قبر دایی محموده . لیلا همچنان ساکت و خیره بود ، پسر جوان فاتحه ای خواند . اشک هایش بی اراده بر سنگ قبر می چکید مطمئن شدم که او خود مجتبی است ، چقدر بزرگ شده !
Ben esker hebeşi ulusum ve dilim için elim'den geleni yapcam. Elimden gelenler pahasız ve sade olursa, o benim suçum. benim ulusum، tarihim ve dilimde kusur bulunmaz.
بنده عسگر حبشی برای زبان و ملت بزرگم از هیچ تلاشی دریغ نمیکنم. اگر نوشته های من عیبی داشته باشد، عامل آن من هستم. ملت و زبان و تاریخ ترک از هر عیبی مبراست
Eskerhebeshiturk@yahoo.com
دیشب جشن یلدا رو خونه مامان بزرگم گرفتیم و همه هم بودن. حسابی خوش گذشت خداروشکر و البته جای پدربزرگم حسابی خالی بود. امروز هم کیک خامه ای پختم واسه اولین بار، برخلاف تصورم خامه کشی اصلاااا خوب نشد. خامه شل شد و یه وضعی اصن. اما خب به هرحال خوشمزه بود. 
این روزا خیلی کار میکنم خداروشکر. حوصله درس هم ندارم. مینویسم که بدونم درس بده و من نمیخوامش و بعدا واسه دانشگاه دلم تنگ نشه! البته بگم بازم خوبه ادم تحصیلات دانشگاهی داشته باشه، خوش میگذره دانشگ
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن            قسمت هفتم
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد .پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن.
.
(اوجه بهشته حرم امام رضا/ زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/مهمونات امشب همه بخشیده میشن).نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد.سمانه تعجب کرده بود.-ریحانه حالت خوبه؟! .-اره چیزیم نیست.یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطی
خداوند کرم ابریشم را به پروانه،دانه ی شن را به مروارید،تکه زغالی را به الماس،
[دانه ی گندم را به نان] تغییر می‌دهد.اگر زمان به سختی گذشتو تحت فشار بودی ؛او بر روی تو نیز کار می‌کند ...
#ریک_وارن 
پ.ن:دیروز جلسه دفاع پایان نامه ارشد آجی بزرگم بود. خدا رو شکر عالی پیش رفت. منم موفقیتشو تو خونه با این کیک جشن گرفتم.جاتون خالی، بسی چسبید ان شاء الله دکتراش
 
سلام به همگی
دختر خاله ی من از مادر بزرگم و مادرم فشار خون به ارث برده. یک بازه ی زمانی ای رو یادمه که دختر خالم همش غش می کرد و یک جا یک دفعه پس می افتاد. من راستش با دختر خالم بزرگ شدم چون مامانم و خالم هر روز پیش هم بودن. دختر خالم خیلی اهل مسخره بازی در آوردن بود. یک بار یادمه که خونه مادر بزرگم، طبقه بالا خونشون بودیم که یک دفعه دختر خالم افتاد روی زمین. منم سریع داد زدم تا از پایین مامانم و خالم بیان بالا. مامانمو خالم داشتن داد می زدن: چی شده چ
امروز زیاد حالم رو براه نیست. هرچند باید بهش توجهی نکنم تا درست شه. اما نیچه رو دست گرفتمو دارم میخونم. بعدشم ظهر میریم خونه بابابزرگم نوبت مامانه و غذا رو اونجا میخوریم. بعدش میام خونه وباقی کارها دیروز فقط دو سه تا کارمو نرسیدم که کوچیکم بودن تنبلی کردم اما امروز همشو انجام میدم. خلاصه که همین. خبر دیگه ای نیست. بابا بزرگم حالش زیاد خوب نیست :(( امیدوارم زودتر خوب بشه. خیلی ضعیف شده. همشم تقصیر اون زنه هست. همش بهش قرص خواب اور میدادو غذا هم هی
میگه این روزها ماه کامل هست و نورش در ساعتهای ۴ تا ۵ نیمه شب بسیار سطح زمین را روشن میکند و فضای معنوی خاصی ایجاد میکند . تو این ساعتها تمام مشکلاتت را بگو راه حل بخواه حتما جواب میگیری. گفتم باشه سعی میکنم بیدار بشم برم تو حیاط زیر نور ماه قرار بگیرم . 
امروز صبح قرار بود برم کلاس یوگا رو شروع کنم ولی دیدم اون ساعتی که میخواستم برم بیرون فرزندم هم بیدار شد و گفت نرو بمون و بهانه گیری کرد فرزند بزرگم هنوز خواب بود بعد یه نگاهی به برنامه کلاسها ان
بسم الله مهربون :)
اولین بار کی دیدمش؟ خونه ی عمه ی بزرگم. از اهواز اومده بودن. باباش که میشه پسرعموی بابام رو قبلا زیاد دیده بودم، چندباری اومده بود خونمون، میدونسته م یه پسر داره که داروسازه ولی خودش هیچ وقت نیومده بود شهر مادری من! دومین بار کی دیدمش؟ عروسی دخترعموم. یه پسر با موها و چشم های قهوه ای که خیلی خاکی و مهربون بود‌. حالا پسرعموی بابام زنگ زده و منو برای همین پسرش خواستگاری کرده!
امیدوارم خدا به من رحم کنه با شرایط الانم، خصوصا که م
21 خرداد آسمانم یک ساله میشه و دختر بزرگم کلاس ششم را تمام میکنه بزرگ کردن کوچولو خیلی وحشتناک نیست و لحطه های شیرینی برای همه ما ساخته دیروز به من می گفت نَ نَ آخه اطراف ما کسی به مامان ننه نمی گه این یک آوای خود ساخته بود و وسط گریه ک منو صدا میزد نَ نَ نَ منم می گفتم ننه باباته .
خواهرش رو آیا و یا آیی صدا می کنه و پدرش رو آدا به غذا خوشمزه و همیشگیش مِ مِ 
کلاغ پر یاد گرفته قربونش برم .
کلاس های درس تمام شدند و روزهای مراقبت و ازمون و برگه شروع شد
سه تا پسر دارم که همه آنها ازدواج کرده اند، روزی به دیدن پسر بزرگم فتم وهدفم این بود که شب نزد او بمانم ؛ صبح از همسرش ( عروسم) خواستم برایم آب وضو بیاورد .. وضو ساخته ونماز خواندم وآب باقی مانده را بر تخت که خواب بودم ریختم ؛ صبح به عروسم گفتم: دخترم ! این وضع بزرگسالان است ..
ادامه مطلب
قبل از عید با مادرم رفتیم خونه مادر بزرگ 
عکس دایی ام رو دیورا دیدم که قدیمی بود
البته همه خانواده ما احترام خاصی برای دایی مان قائل بودیم و هستیم و خواهیم بود
مادر بزرگم گفت: آره این عکس دیگه قدیمی شده
منم پیش خودم گفتم حتماً یه عکس باید ازشون طراحی کنم و به دست شون برسونم 
ادامه مطلب
امروز صبح بعد از مدتها رفتم پیاده روی و لذت بردم از پاییز دوست داشتنی. ( یه دفعه باید حتما از پیاده روی بنویسم) یه مجله دانستنی ها خریدم اما به شدن افت کرده نسبت به قبل؛ شاید هم قبلا متوجه نبودم. همش ترجمه ای و ترجمه ی بد. ظهر هم مامان بزرگم اومد و ناهار کباب خوردیم. شب هم رفتم چیریکی رو دادم یه سایز کوچیکتر گرفتم. 
من روزایی که دانشگاه ندارم هم آلارم گذاشتم هشت و نیم پاشم، برای همین جمعه میتونم بی عذاب وجدان حسابی بخوابم؛ البته اگر بابا تصمیم ن
موتورسواری یادم نداد. ماهی‌گیری و فوتبال هم همین طور! سوت دو‌انگشتی هم بلد نبود انگار. بابا، مثل پدرهای توی فیلم‌ها نبود.
به گمانم اول نوجوانی‌ام بود که جلو چشم من سرویس بهداشتی خانه را شست. یادم داد چه طور فرچه بکشم به سنگ دست‌شویی. بابا، قهرمان بود...
من از او یاد گرفتم شستن توالت را. از او یاد گرفتم زندگی را. شما را نمی‌دانم اما من برای زندگی، برای زنده ماندن، محتاج این کارم. برای این‌که یادم بیاید زندگی آن زرق و برق نیست، این‌که شأن بیر
سلام
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم خانهئ مادربزرگم بودم و وقتی از خواب بیدار شدم مادر بزرگ من هنوز خواب بود ولی پدربزرگ من بیدار بود و داشت صبحانه اش را می خورد و من با تلویزیون آنجا خودم را سرگرم کردم تاکه
 
مادربزرگم از خواب بیدار شد  وبعد از یکم کار برای من باتخم مرغ بومی یک تخمرغ  بومی درستکرد  وبعد من ومادربزرگم دوتایی نشستیم روی میز وبا فلفل ، نمک ، ونارنج صبحنیمانراخوردیم وبعد ازصبحانه من یک زنگ به خانه زدم  وبعد ازمادربزرگم خداحا
مامان اینبار همراهمون اومد همه فکر میکنن میاد کمک من ولی میاد دندوناشو پیش همکار عیال ایمپلنت کنه که ما همه سکرت نگهش داشتیم ...
خلاصه یک هفته ای که اینجا بود چندتا غذای مورد علاقه شو براش پختم و یکبار فست فود فوق العاده سر کوچه مون همون پیتزا همیشگی رو بلعیدیم ...
طفلی اینجام هی پا میشد کمک من کنه منم دعواش میکردم که بهتره یکم استراحت کنه از بس بیش فعال مامانم !
مامان خانوم باوقار و زیبایی هست با چشمان عسلی...یک هنرمند واقعی از آشپزی و کیک و مربا
رفتم بیمارستان پارس(خصوصی) هزینه ام ار انتروگرافی 900تومن بود
با انجام ازمایشاتی که اونها میخوان یک ملیون و خورده ای
نوبت هم برای یک ماه دیگه میدادن
سرم سوت کشید دو سوم حقوق یک ماه ما:/
این روزها هم دکتر رفتم و دارو گرفتم یک سوم دیگه هم رفت
دکتر گفت مشکوکم به کرون (کل روده بزرگم زخمه) احتمال اینکه روده کوچیکنم درگیر شده باشه هست، با انجام این ام ار ای مشخص میشه
بیمارستان شریعتی همین کار و انجام میده با 280تومن نوبت برای اواخر ابان ماه...
اگه روده ک
سلطانِ قلبم
 یادِ حرم هواییم میکنه ، هرروزِ هرهفته
 خدا امام رضاییم میکنه 
عِطر ضریحت دوباره کربلاییم میکنه... 
ضامنِ آهو 
می دانی؟حسابِ دوست داشتنت
با تمام حساب و کتاب های دنیا فرق دارد ...
تو یک چیز دیگری! 
میدانی امسال میخواهم برایم جورِ دیگری معجزه کنی ، میشود به تو نزدیک ترشوم؟! 
امسال هرطور شده منو بیار پیشِ خودت، معجزه کن:)
مَن پارسال ۹ مرداد روبروی باب جواد ازش کلی چیز خواستم ، یه گوشه نشستم ، دونه دونه خواستم التماس کردم ، گریه کردم ،
من چ کسی هستم؟ این سوالی است که هر روز می پرسم.
مادرم می گوید : تو زیباترین گلی هستی که در باغچه ی زندگی ام دارم.پدرم میگوید : تو حاصل پینه های دستان کسی هستی که عمرش را ذره ذره به پایش ریخت تا کسی شوی که هستی.پدر بزرگم میگوید : تو لذت بخش ترین حسی هستی که هر پیرمرد می تواند حس کند.برادرم می گوید : تو بهترین الگویی هستی که هر نوجوانی می تواند داشته باشد.خواهرم می گوید : تو حامی ترین حامی ای هستی که هر دختر آرزویش را دارد.
همسرم می گوید : تو محکم تر
بزغاله ات رو بکش 
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند واز شیر تنها بزی که داشت خوردند. مرید فکر کرد کاش قادر بود به او کمک کند، وقتی این را به مرشد خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد: "اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!". مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت. سال ها گذشت و روزی مرید و مرشد وارد شهری زیب
دارم میرم مصاحبه ی گفتمان ، بعد از تمام مشقت ها...!
قبلش هم یه اتفاقاتی افتاد که دعای توبه خودش معین میکنه برام که چیا بودن...
محمد جواد جدیدا بدون اینکه به ما بگه از مدرسه میره خونه مامان بزرگم ، منم دم رفتنی با مامانم سر این قضیه بحث کردم...
نمیدونم این چه رفتار مضحکیه که من دارم ! مثلا میگم : دو روز قبل به مامان گفتم که من چهارشنبه ساعت ۵ میرم مصاحبه ، و الان مثل اینکه چیزی نمیدونه و انگار اولین بارشه  میگم دارم میرم مصاحبه ، میگه مصاحبه ی چی؟،، خ
دیروز وقتی فهمید سیتالوپرام میخورم 
گفت من بزنم تو سرت دختر یانه؟
وبعدش اضافه کرد [ادم باید جوری تلاش کنه که اخر کار شرمنده خودش نباشه]وقتی اینجوری پیش بری هیچ نگرانی برات نمیمونه!
اتفاق ها همیشه میفته چه استرس داشته باشیم چه نداشته باشیم
پس بهتره که نگرانش نباشیم و استرسش رو نگیریم!
 
+یلدا خونه مــامان بزرگم!
 
 
سلام نارین جان .. راستش رو بخوای یک اتفاقی برام افتاد که  اولش باورم نشد 
 توی یکی از پستات برات نوشته بودم که " ارزوی پذیرایی از عزاداران امام حسین رو دارم" همون شب عمم اومد و بعد مراسم روضه خوانی بهم گفت که فردا شب پزیرایی از عزاداران با خانواده مایه و من هم جزو افراد چایی گردان هستم ..انقدر خوشحال شدم که نگو و نپرس
راستش اولین چیزی که به ذهنم اومد پست تو بود .دیشب که پذیرایی میکردم از خدا خواستم حاجت تو رو هم بده 
راستی واسه حرم امام رضا هم ب
من چ کسی هستم؟ این سوالی است که هر روز می پرسم.
مادرم می گوید : تو زیباترین گلی هستی که در باغچه ی زندگی ام دارم.
پدرم میگوید : تو حاصل پینه های دستان کسی هستی که عمرش را ذره ذره به پایش ریخت تا کسی شوی که هستی.
پدر بزرگم میگوید : تو لذت بخش ترین حسی هستی که هر پیرمرد می تواند حس کند.
برادرم می گوید : تو بهترین الگویی هستی که هر نوجوانی می تواند داشته باشد.خواهرم می گوید : تو حامی ترین حامی ای هستی که هر دختر آرزویش را دارد.
همسرم می گوید : تو محکم ت
الان خیلی وقته کم تر چیزی میتونه ناراحتم کنه یعنی در واقع یه چیز شده مثلا از چیزایی که باید ناراحتم میکرد ولی نکرد اولیش دوستیام بود .حدودا با حذف شدن هیچکدومشون مشکل خاصی ندارم یا مثلا بعد ioi هم همچین ناراحت نبودم یا بعد مردن مامان بزرگم حقیقتا به هیچ جام نبود یه روز بابام مریض طور شد همه حدودا مطمین بودن کرونا گرفته و اونم حتی خیلی مهم نبود 
الان اون تنها چیزی که مونده
تنها کسی  عه که برام مهمه
 
اون قضیه بازده مازدهم دیگه کنسله ورزشم دیگه ک
«احساس میکنم ازش خوشم نمیاد»، اولین جمله‌ای بود که نوشتم. حس بدی داشتم. قیافه‌ام آویزون بود. خدایا! نکنه وقتی دعا می‌کنم تا بیاد اون بالا، کسی دستکاریش میکنه و داره یه برعکسش مستجاب میشه؟! الان هم حس خوبی برای دیدارهای بعدی و گپ و گفت‌های بعدی ندارم.
احساس می‌کنم شخصیت داستان «گردنبند» هستم که ناچارم به یه انتخابی دست بزنم که تو دلم نیست و بعدش هی احساس شکست پشت احساس شکست. اگر چه فعلا نباید زود قضاوت کنم اما خب. برای یکی مثه من که کلی کمال
کاش دانشمندا اختراع چیزی که بشه موقع خواب مغزو باش خاموش کرد و راحت سر رو روی بالش گذاشت رو توی اولویت اون لیستشون بذارن -_-
دیشب یه چیزایی یادم اومد که حتی اگه زور میزدم هم در حالت عادی یادم نمیومد.
مثلا اون پاک کن کلاس اولم که شکل یه خرس بود و یکی از بچه ها با کیک شکلاتی اشتباه گرفته بودش و گازش زده بود :/ نکه بوی شکلات هم میداد.
یا مثلا اون عکسایی که با داداش بزرگم وسط جاده گرفتیم که هی با جیغ و داد می‌پریدیم کنار تا ماشینا رد شن.
یا اون سگ دیوون
کاش دانشمندا اختراع چیزی که بشه موقع خواب مغزو باش خاموش کرد و راحت سر رو روی بالش گذاشت رو توی اولویت اون لیستشون بذارن -_-
دیشب یه چیزایی یادم اومد که حتی اگه زور میزدم هم در حالت عادی یادم نمیومد.
مثلا اون پاک کن کلاس اولم که شکل یه خرس بود و یکی از بچه ها با کیک شکلاتی اشتباه گرفته بودش و گازش زده بود :/ نکه بوی شکلات هم میداد.
یا مثلا اون عکسایی که با داداش بزرگم وسط جاده گرفتیم که هی با جیغ و داد می‌پریدیم کنار تا ماشینا رد شن.
یا اون سگ دیوون
ارغوان با صدای هزار هزارتا گنجشگ که داشتن جان عشاق شجریان رو زمزمه میکردن بیدار شد، رفت کنار پنجره و صورتش رو چسبوند به شیشه و گرمای صورتش  شوق زندگی رو انژکسیون کرد تو رگ سرد پنجره، پنجره جونگ رفت و کم کم رنگهای مداد رنگی برگ درختا رو نقاشی کردن، رنگ کردن.
برگشت نشست روبروی آینه و زل زد تو قاب عکس، زل زد تو چشمای ارسلان که تو عکس نشسته بود روی کنگره دیوار و دست دراز کرده بود سمت ارغوان.
گره موهاش رو باز کرد و ریخت روی شونه هاش، تمام برفی که آسم
آخرین روز مدرسه تمام شود و بوی نان پنجره ای های مادربزرگ، تا سر کوچه بیاید. برایم پیراهنی سفید با آستین های پف و سارافون جین خریده باشند و کفشهای بندی قرمز که دلم برایش غنج برود و کتاب قصه ی "دخترک دریا" با جلد شمیز... پدر بزرگم زنده باشد و سنگک بدست وارد خانه مان شود و پشت سرش "مادر بزرگ" با خنچه ای بر سرش از عیدی های رنگارنگ ما دلم شمعدانی های سرخ کنار حوض مان را میخواهد بنفشه ها و اطلسی ها و "مادرم" صدا کردنِ عاشقانه ی پدرم را... دلم تماشا میخواهد!
ماه رمضون رفته بودیم سفر پیش خانواده ی بابام . اونجا رفتیم خونه ی بابا بزرگم عموم اینا هم اونجا بودن دختر عمو بزرگم یه شعر می خوند که خیلی عجیب بود من که اصلا نمی فهمیدم چی می گه حتی معلوم نبود به چه زبانی هست نه چینی نه هندی نه انگلیسی نه عربی فارسی هم که معلومه نبود اگه فارسی بود می فهمی دم اصلا خودتون ببینید شعرش این بود :
انی مانی ساکاچی
ویلیا ویلیا ماساچی
آ منو
جلاله او
بـــــه شادی ، برف شادی
فیلیشششش!!!
بعد عموم که شعر رو بلد نبود می خوند:
دخترک یه گوشه کز کره بود و تو عالم خودش سیر میکرد
جلو رفتم و علت پرسیدم
گفت میخوایم از اینجا بریم... مجبوریم بریم... محل کار بابام عوض شده! مامانم ولی همه ش گریه میکنه مامان بزرگم میگه دخترم! قسمت آباده دیگه، چاره ای نیست باید رفت!
حاج اقا! قسمت آباد جای خیلی بدیه؟!
گفتم اوووه خبر ندارین مگه؟! برو مامان و مامان بزرگتم بگو قسمت آباد اسم قبلی اونجا بوده! اون وقت آره ظاهرا جای خیلی خوبی نبوده الان ولی اسمش شده حکمت آباد!!
از وقتی اسمشو عوض کردند خیلی ج
سلام 
اقا این عمم و بچه هاش دارن میان(استان فارس زندگی نمیکنن)
بعد من دیشب خونه مامان بزرگ موندم.صبح ساعت پنج اومده مامان بزرگم زنگ زده بهشون کجایید.اومده داد و بیداد که بلند بشید ساعت شش اونا اباده هستن یک ساعت دیگه میرسن کار داریم:/من و س جان اول صبحی موی کنان و روی زنان داریم میگیم والا به لا از اباده تا مرودشت که خونه مامان بزرگه سه ساعت راهه:/
مگه قبول میکرد
حالا نیم ساعت پیش زنگ زدیم گفت تاززززززه رسیدیم اباده:/
از ساعت پنج که زنگ زده خد
سلام
من دانش آموزش سال دوازدهم ریاضی هستم و قصد دارم مهندسی کشاورزی بخونم، در واقع پدربزرگم کشاورزه و به طور بروز کشاورزی میکنه و منم 6 سالی میشه که تابستون ها پیش پدر بزرگم کشاورزی میکنم از اون جا علاقه مند شدم، می خواستم بدونم بازار کار خوبی داره یا تلاشی برای مهندسی کشاورزی نکنم؟
ممنون میشم راهنماییم کنید.
ادامه مطلب
دخترم عاشق خانواده شوهرش شده
مادری هستم 40 ساله، دو دختر دارم 18 و 8 ساله. از روزی که دختر بزرگم ازدواج کرده با بی‌احترامی‌های شدید به پدرش و من و حسادت به خواهر کوچکش، باعث ایجاد بی محبتی در خانواده و سبک کردن شوهرش شده است. جوری رفتار می‌کند که انگار خانواده شوهرش از همه بهتر هستند و ما از آن‌ها کمتریم. بدجور عاشق خانواده شوهرش شده است. این روزها دختر کوچکم هم رفتارهای او را الگو قرار داده است و از روزی‌ می ترسم که دختر کوچکم دیگر خانواده خو
سلام
امروز وقتی از خواب بیدارشدم شنیدم که مادرم میخواهد برود وبرود حلیم ونون تازه بخرد وبیاید تا باهم ودورهم صبحانه بخوریم و پدرم از کارمادرم خوشش امد و گفت: علی هم  با خو دتببر تا دست تنها هستی وبعد مادرم گفت باشد   وبعد هم من هم رفتم تا لباس بپوشم و تا دنبال مادرم برو م 
منو مادرم ام روز یک پیاده روی اساسی کردیم  و مادوتا اول رفتیم حلیم گرفتیم و بعد رفتیم نون سنگک برای صبحانه گرفتیم  و بعد رفتیم خانه و یک صبحانه ی درجه یک خوردیم.
یه کم بعد از
من بچه‌ها رو خیلی دوست دارم.خیلی زود باهاشون جور میشم و حوصلشونو دارم.با این اوصاف دیروز خاله بزرگم با خانواده و ۴ تا نوه‌ش اومدن خونمون.منی که انقدر حوصله‌ی بچه دارم داشتم روانی میشدم.قشنگ آتیش انداخته بودن انگار تو خونه.با سرعت پراکنده میشدن و از در و دیوار بالا میرفتن.به شدت شیطون و حرف گوش نکنن.و ماماناشون که اصلا براشون اهمیت نداشت که بچه‌هاشون چیکار میکنن خالم و شوهر خالمم از این که ما سعی کردیم آرومشون کنیم و نذاشتیم قشنگ!گند بزنن ت
بسم الله
 
گاهی یاد صدای صبح گاهی گنجشک های چنارهای خیابان های شهدا و شاهد می افتم...سیل عظیم جمعیت گنجشک ها روی درخت های چنار بلند... صدای جمعیت گنجشک های در تکاپوی جمع کردن دانه ها...و درخت انگور حیاط خانه ی پدری در فصل بهار با برگ های تازه جوانه زده...و بدتر از آن یاد صبح گاه های روستای مختار و باغ های میوه کنار خانه قدیمی مرحوم پدر بزرگم...صبح گاه های روستا سرد و لذت بخش بود..یادش بخیر..
 
اینجا گاهی اتفاقی متوجه بارش باران می شویم.. حتی بالکن خان
قدر بدانید!
قدر داشته هایتان را بدانید!
قدر آدم های خوب زندگیتان را
قدر سلامتی و آرامشتان را بدانید!
اتفاقا دنیا زود در مقابل عدم قدر دانی
واکنش نشان میدهد و آن را از شما میگیرد!
حالا میخواهد سلامتی باشد
یا یک آدمی که شما او را خیلی دوست دارید!
یک چیز دیگر هم بگویم
تو را به خدا قدر پدر و مادرتان را بدانید
شاید بزرگ ترین و تکرار نشدنی ترین نعمتی که
در اختیار هر آدمی قرار داده اند
همین وجود پدر و مادر است!!
+ بچه که بودم بعد از مرگ مامان بزرگ ( مادر
 
بچه ها دو تا مانتو مجلسی  نشونتون میخوام بدم و ازتون نظر بخوام همکاری میکنین ؟!
خودم مانتو مجلسی گرفتم منتها زن داداشان گرامی میگن اونی که زن داداش بزرگه برام آورده و مال خودشه بپوشم !
خودم و خواهر بزرگم موافق مانتوی خودم هستم ولی بقیه بدون استثناء نظرشون دومی است
اگر موافقین و همکاری میکنین بهم تو این پست بگین که پست بعدی رو رمزدار بذارم.
ممنونم 

+
اگر اکثریت اوکی بدن من تا ۴ ساعت دیگه اون پست رو به امید خدا میذارم.
ممنونم 
این چند روزه فکر کنم واسه اولین بار توی عمرمه که دارم صبحا تختمو مرتب میکنم. و این خیلیییی حس خوبی بهم میده و انرژی میده واقعا :) فکرشم نمیکردم! موهامم گوجه میکنم و میرم سراغ کارام. این همون تعطیلی بین ترمیه که مدت هاااا بود منتظرش بودم تا کارامو زیادتر کنم و به برنامه هام برسم. برنامه روزانه ام رو هم کامل و دقیق انجام میدم خداروشکر. راستی یه پیج قرآن هست توی اینستا که عاشقشم. امشب سوره فجر رو گوش کردم که خیلی دوسش داشتم . راستی یه قاری به اسم ماه
دیشب یه مقدار کم تحمل بودم و الکی ناراحت می شدم معلوم نبود دقیقا ریشه این حسم چی بود . و امروز صبح همین طوری یک حدیث کسا خوندم و کلی گریم گرفت ( کم پیش میاد گریم بگیره ) و الآن حالم خوبه . می دونید این دقیقا مثل چی میمونه ؟ مثل یک مریض که نمی دونه دردش چیه و میره دکتر . و دکتر هم یک آمپول بهش می زنه که مریض اصلا ازش خبر نداره ولی خوب میشه ...
+ چند هفته پیش مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن ، اگه ممکنه براشون فاتحه ای بخونید ...
اون کودکی که در وبلاگِ مرحومم از
مود سوار شدن اسکیت برد در gta sa
یکی از حسرت های خیلی خیلی بزرگم توی gta این بود که اسکیت برد بتونم سوار بشم
براتون به واقعیت تبدیلش کردم
مود اسکیت بورد رو دانلود کنید و حالشو ببرید
دانلود و آموزش نصب مود در ادامه مطلب
ادامه مطلب
فردا اخرین روز ۲۲ سالگی عزیزمه.میخام همه اشو برا خودم waste کنم:)هیچ کدوم از تولدامو دوس نداشتم از ۱۸ سالگی به بعد،تولد ۱۸سالگیم دوستامو دعوت کردم خونمون ولی بزرگترین اشتباهم بود!حالم ازشون بهم میخوره،۱۹سالگی یادم نیس چی بود،۲۰سالگی(از نظر من مهم ترین تولد دو دهه زندگی) هیچکی تولد یادش نبود حتی خانواده م سه روز بعدش گفتن عههه تولدت بود،۲۱ سالگی هم شب مامانم گفت تولدت مبارک،پارسال هم پدرم کادوی تولد هارد برام گرفت چیزی ک نیاز همه خانواده بود
من می دوم تو می دوی
من می ایستم تو می دوی
من می خوابم تو می دوی
می می نشینم تو می دوی
من خسته می شوم تو می دوی
تو لحظه ای هم به من امان نمیدهی...
من، چه به هوش باشم و چه در غفلت تو تنها یک وظیفه داری...
تو من را به پایان خط نزدیک تر می کنی...
به تصویر یک سالگی م که می نگرم، غمی بزرگ همه وجود من را در بر می گیرد...
غمی از جنس خسران... غمی از جنس از دست دادن چیزی گرانبهاتر از قیمتی ترین جواهرات این دنیا...
غمی که همه قلبم را تهی می کند و دردی که درمان ندارد... حس ع
طبق معمول این مدت رفته بودیم خونه مامان بزرگم. بعد از شام نشسته بودم پیش مامان‌بزرگم و داشتیم صحبت میکردیم که دختر دایی و پسر داییم اومدن نشستن جفتم.
پسرداییم گفت: آجی ببین این جمله که میگم درسته؟
و چهارتا کلمه ی انگلیسی رو با تلفظ درست و غلط پشت سر هم ردیف کرد. 
از حق نخوایم بگذریم باید گفت خوب بود تقریبا، هرچند که جمله ش نه فعل داشت، نه گرامر درست و نه اون معنی ای که براش در نظر داشت. به هرحال که ذوقش رو کور نکردم و بعد از تشویقش بهش گفتم باید
امروز صبح مربی کشتیم تماس گرفت و  بهم گفت که صلاح نمی دونه توی این مسابقات شرکت کنم. دلیلش رو که جویا شدم بهم گفت نمی خواد آسیب به جونم بشینه و بحث زانوم رو پیش کشید اما من خوبم! یکسال و چند ماه تلاش به ثانیه ای بند بود و اون ثانیه کذایی اتفاق افتاد. مدت مدیدی هست که طعم پیروزی رو نچشیدم و الان تشنه یه پیروزی بزرگم. مدتی تلاش می کردم تا خودم رو به دیگران ثابت کنم بعد فهمیدم که اصلا واسشون مهم نبودم که خوب تلاش می کنم یا بد، بعد از اون برای اثبات خو
گاهی وقتا دلم دوست داشتن یکیو میخواد،یکی که باشه،فقط باشه...همین
خیلی وقته پستی نمیزارم و انقدر تودلم حرف هست که نمیدونم چی بگم،چی بنویسم
دلم آرامش میخواد،امروز خونه مامان بزرگم بودم،یه تاب تو حیاطشون بود
خیلی ساله تاب نمیخورم،تاب بازی نمیکنم،کمی ترس دارم از بلندی و...
اون چون ارتفاعش کم بود سوار شدم،هوا ابریه ابری بود
خیلی لذت بردم،بعد چندوقت احساس آرامش داشتم،جوری که نمیتونم توصیفش کنم:))
و ازرابطه جدیدم بادوستم میتونم بگم خیلی فوق العا
چشم هایم را که باز می کنم هنوز منگ هستم انگار در آسمان هستم و فضای بازی آسمان را حس می کنم احساس فرود نرمی به من دست می دهد و از آسمان انگار به زمین می آیم در آخر وقتی در تشکم می افتم می فهمم کجا هستم به سقف نگاه می کنم که بالای سرم است و فرقی با باقی سقف ها دارد انگار قدیمی تر صمیمی تر یا همچین چیزی است بلند می شوم و تشکم را جمع می کنم کمی کتاب می خوانم و در آن فرو می روم تا صبحانه را با پدرم برادرم خواهرم مادرم مادر بزرگم بخوریم ولی خودمانیم ها صب
مود سوار شدن اسکیت برد در gta sa
یکی از حسرت های خیلی خیلی بزرگم توی gta این بود که اسکیت برد بتونم سوار بشم
براتون به واقعیت تبدیلش کردم
مود اسکیت بورد رو دانلود کنید و حالشو ببرید
دانلود و آموزش نصب مود در ادامه مطلب
ادامه مطلب
۱- میرم فن ساین بی تی اس و بایسمو بغل می کنم...
۲- میرم تک تک رفیقای بیانم رو پیدا می کنم...عشق جانم که جای خود داره:) ایشون رو پیدا کنم انقدر بوسش می کنم که ذوب شه... ^^ دختر خوشگلمking army رو پیدا می کنم و باهاش کلییی حرف می زنم ❤
۳- میرم پیش تمااام کسایی که اذیتم کردن و ازشون بدم میاد و همه ی احساسمو نسبت بهشون میگم...خسته شدم انقدر تظاهر کردم هیچ حسی بهشون ندارم. ازشون متنفررررممممم
۴- میرم پیش مامان بزرگم اعتراف می کنم کلید کمدی که توش شکلات قایم می ک
عموم یه دوست داشتاسمش جواد بود
جواد یه پسر سرخ و سفید قد بلند مهربون و دوست داشتنی بود
ولی خب میدونین که من پسر سبزه دوست دارم
(قهوه ای مانند)
همه دخترای مدرسه ما جوادو دوست داشتن
جواد هم بلاخره جوون بود ولی اولا همسن عموم بود و از ما بیست و دو سه سالی بزرگتر بود در ثانی خیلی محترم و حساس و غیرتی بود.
من جوادو دوست داشتم چون شبیه مکابیزم بود!
عین اون صورت تر و تمیز و نازی داشت
من دختر خیلی اروم و متین و چادری ای بودم
به خاطر مشکلات محله مون چادر می
درست حدس زدید. من گم شدم. خیلی خوشحال شدم چون دیگه برنمی گشتم خونمون ^_^ ولی با تلاش های فراوان و خودکفایانه م خودمو پیدا کردم و رفتم خونه مرمر اینا. از تاکسی اومدم پیاده شم هیجانزده شدم کوله پشتیم زارت افتاد وسط خیابون ^___^ بعد تازه تو راه نخ روسریم گیر کرده بود به زیپ کیفم. باز شده بود. نصف عفتم بر باد رفته بود خلاصه ^____^
مامان بزرگم میگه دیگه اینجا اومدی "نمیخوام. نمیخورم" نداریم. اینجا اومدی تپلی برمیگردی خونتون :| خلاصه که الان یه ساعته رسیدم ول
در شرف یک تغییر بزرگم و این به حد کافی ترسناکه. برای من. اما همونطوری که اولین موجای مهاجرت از مهر پارسال بهم رسیده و زندگیم رو زیر و رو کرده میدونم کهه ما بقی هم احتمالا موج های سهمناک تریه. اما! چکار می خوام بکنم؟ این ی تجربه ی جالب بود تا بفهمم که اگه بخوای ناراحت بمونی خواهی موند و بالاخره باید رهاش کنی. احتمالا اگه آگاه باشم به اتفاقی که قرره بیفته مشکلات کمتری خواهم داشت. مثلا حجم دلتنگی و حجم استقلال و غیره... همه اش یک دفعه بیاد سراغم. اما

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها