نتایج جستجو برای عبارت :

شهید لطفی: صدای خرد شدن استخوانهای اسرائیل را می شنوم

 سوالی که هر پنجشنبه  جمعه از صد در صد آدم هایی که میبینم می شنوم
 
چه خبر دکتر؟
 
شوخی لفظی ای که زیادی تکراری شده است ولی ادب حکم می کند هر دفعه که این را می شنوم لبخند بزنم
 
خب متناسب با هر کسی که سوال رو می پرسه سعی می کنم یک سری خاطرات از دانشگاه و خوابگاه تعریف می کنم
 
دوست دارم جواب این سوال را در یک مجموعه به هم پیوسته در وبلاگ که شامل خاطره های ماندگار من در دانشگاه و خوابگاه می شود قرار بدهم
 
ادامه مطلب
 سوالی که هر پنجشنبه  جمعه از صد در صد آدم هایی که میبینم می شنوم
چه خبر دکتر؟
شوخی لفظی ای که زیادی تکراری شده است ولی ادب حکم می کند هر دفعه که این را می شنوم لبخند بزنم
خب متناسب با هر کسی که سوال رو می پرسه سعی می کنم یک سری خاطرات از دانشگاه و خوابگاه تعریف می کنم
دوست دارم جواب این سوال را در یک مجموعه به هم پیوسته در وبلاگ که شامل خاطره های ماندگار من در دانشگاه و خوابگاه می شود قرار بدهم

ادامه مطلب
 سوالی که هر پنجشنبه  جمعه از صد در صد آدم هایی که میبینم می شنوم
 
چه خبر دکتر؟
 
شوخی لفظی ای که زیادی تکراری شده است ولی ادب حکم می کند هر دفعه که این را می شنوم لبخند بزنم
 
خب متناسب با هر کسی که سوال رو می پرسه یک سری از خاطراتی که از دانشگاه و خوابگاه دارم براش تعریف می کنم
 
دوست دارم جواب این سوال را در یک مجموعه به هم پیوسته در وبلاگ که شامل خاطره های ماندگار من در دانشگاه و خوابگاه می شود قرار بدهم
 
ادامه مطلب
پای رقعه والیان مدینه و مصر و مکه و کوفه، انگشتر مهر کرده ام که می شنوم: «یابن رسول الله چرا چنین کردی؟ چرا به بیعت او درآمدی که پدرش، با پدرت چنان کرد و...» محمد بن عرفه است، از همراهان ابوالحسن و دوستدارانش که پر غضب پیش آمده و اما ابوالحسن آرام: «به همان دلیل و حجت که جدم امیرالمؤمنین شورای شش نفره را پذیرفت.» می شنوم و اما کاری از من ساخته نیست و پاسخی، لااقل اکنون و میان ضیافت و باز رقعه ای دیگر مهر می کنم و باز می شنوم: «خدایت اصلاح کند یابن
پای رقعه والیان مدینه و مصر و مکه و کوفه، انگشتر مهر کرده ام که می شنوم: «یابن رسول الله چرا چنین کردی؟ چرا به بیعت او درآمدی که پدرش، با پدرت چنان کرد و...» 
محمد بن عرفه است، از همراهان ابوالحسن و دوستدارانش که پر غضب پیش آمده و اما ابوالحسن آرام: «به همان دلیل و حجت که جدم امیرالمؤمنین شورای شش نفره را پذیرفت.» 
می شنوم و اما کاری از من ساخته نیست و پاسخی، لااقل اکنون و میان ضیافت و باز رقعه ای دیگر مهر می کنم و باز می شنوم: «خدایت اصلاح کند یاب
از وقتی به این خونه نقل مکان کردیم چون پنجره هامون دقیقا رو به شرق هست آفتاب اولین نور صبحش رو به تن ما میزنه و ما هفت و نیم صب حتی تابستون بیداریم ...
و این شده ک من عین پیرزن ها ساعت ده شب مقاومت می کنم در برابر خواب 
و وقتی می شنوم کسی شبا نمیخوابه تعجب میکنم....
البته زمانی جغد بودم.
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن ... 
× خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن ... 
× دیدن خودش در آینه 
لبخند داشت و می چرخید 
× کاش این آهنگ بی کلامی که دارم می شنوم می شنیدید 
 خاطره انگیز دم صبحی پر احساس
یکی از ترک های L'attesa ... 
× بهتر می شم وقتی نتیجه های کوچیک تلاش های کوچیکمو می بینم 
× بهتر می شه
در دیاری آشنا
صدای پای زنی را دمادم می شنوم
که صبحدمان
با نوای عاشقانه اش
کوچه هایش را عطرآگین می کند
و شباهنگام
با کلام روح انگیزش پلک های شهر را فرو می بندد...
 
زنی را می بینم
که نهال عشق رویانده ست بر سیمای شهر...
 زنی که امروز
هشت ماهه شد حضور آبادگرش در این شهر...
زنی ازجنس تلاش
ازجنس محبت
ازجنس عشق...
 
حضورت در شهر دلم ابدی عزیزم
 
 
هنوز دردها یادم نرفته است.
هنوز روضه‌ی حضرت زهرا که می‌شنوم،
یادم می‌آید به تلخی، که برایم روضه خواندی و
چند روز بعد سیلی تو بر صورتم...
هنوز یادم نرفته است قدرت دست‌هایت را روزها پس از دیگری.
 
 
#نه_به_خشونت_علیه_زنان
بنام خدای مهربان
امروز 29 مهر 1398 ، شروع می کنم به وبلاگ نویسی در سرویس بلاگ بیان ؛ قصد دارم هر آنچه که تجربه می کنم یا می بینم و می شنوم بطوریکه احساسم بگوید ارزش نوشته شدن را دارد به احساسم احترام بگذارم و آن را بنویسم حتی شده در حد یک خط !
قرار است هر مطلبی در هر موضوعی در این وبلاگ قرار بگیرد پس الهی به امید تو :)
از پشت تلفن صداش رو می شنوم و دلتنگ میشم براش .
" شبا تنها میخوابم البته برق توی هال روشنه  آخر شب مامان خاموشش میکنه . نصفه شب اگه تشنه ام بشه خودم پا میشم آب میخورم . مامان توی اتاق خودش میخوابه . نمیره که . هستش . نصفه شب میخواد کجا بره آخه ؟ بابا هم بهم جایزه داده . برام لاک صورتی خریده . "
مهسا - اسفند 1398 
#زندگی_به_سبک_مهدی ( ۳۷ )
ترس از دشمن یکی از مهمترین عوامل زمینگیر شدن نیروهای نظامی است و این موضوع را همه یادگاران دفاع مقدس به یاد دارند که اگر در عملیاتی نیروها از حجم آتش دشمن کپ کنند(زمینگیر شدن) حتما اون عملیات شکست میخوره و تلفات هم زیاد میشه، میدان سیاست هم همین است، تمام تلاش دشمن این است که ما دچار اشتباه محاسباتی بشویم و بترسیم آنوقت حتما شکست ما حتمی است.
یکی از همکاران شهید مهدی می‌گفت معمولا شهید لطفی برای توجیه برخی مسئولان رد
 سوالی که هر پنجشنبه  جمعه از صد در صد آدم هایی که میبینم می شنوم
چه خبر دکتر؟
من هم خب متناسب با هر کسی که سوال رو می پرسه یه سری خاطرات از دانشگاه و خوابگاه تعریف می کنم
دوست دارم جواب این سوال را در یک مجموعه به هم پیوسته در وبلاگ که شامل خاطره های ماندگار در دانشگاه و خوابگاه براش می شود قرار بدهم

ادامه مطلب
بسم رب الرفیق وقتی می شنوم که وارد «قرقگاه» تو شده م، حس آرامش پیدا میکنم. چه خوبه که همیشه بهانه هایی هست که پشت سرم رو نگاه کنم و بخوام دوباره برگردم! و چه خوب تر که من بنده ی تو ام! و اگر آغوش تو همیشه باز نبود، به کجا پناه می بردم؟! پ.ناز امشبیک نفر پشت در خانه هایمان نان و خرما می گذارد یک نفر که نمی شناسیمش...تلک الایام
من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را می شنوم.
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد.
و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ،
ضربان سحر چاه کبوترها،
تپش قلب شب آدینه،
جریان گل میخک در فکر،
شیه
شهید لطفی نیاسر: من صدای خرد شدن استخوان‌های اسرائیل را می‌شنوم.
چیزی که از نگاهها مخفی ماند رسیدن فرزندان آخرالزمانی سلمان به پشت دیواره های قلعه فرزندان یهودا است. 
مهدی لطفی عزیز اولین شهید مبارزه رودرو با اسراییل است. کار ما دیگر از دفاع گذشته و وارد حمله شده ایم. او مدافع حرم نبود بلکه مهاجم به اسراییل بود. 
او عاشق متوسلیان بود و پشت دروازه های صهیون به شهادت رسید.
ما برای دفع حمله به سرزمین اهل بیت وارد جنگ شدیم ولی تا ستون خیمه اصلی ر
شهید لطفی نیاسر: من صدای خرد شدن استخوان‌های اسرائیل را می‌شنوم.
چیزی که از نگاهها مخفی ماند رسیدن فرزندان آخرالزمانی سلمان به پشت دیواره های قلعه فرزندان یهودا است. 
مهدی لطفی عزیز اولین شهید مبارزه رودرو با اسراییل است. کار ما دیگر از دفاع گذشته و وارد حمله شده ایم. او مدافع حرم نبود بلکه مهاجم به اسراییل بود. 
او عاشق متوسلیان بود و پشت دروازه های صهیون به شهادت رسید.
ما برای دفع حمله به سرزمین اهل بیت وارد جنگ شدیم ولی تا ستون خیمه اصلی ر
یک سریال جدید به نام Öğretmen (به معنیِ معلّم) شروع شده و موضوع جالب و متفاوتی داره. البتّه از اونجایی که فقط ۱۰۲ روز و ۲۱ ساعت و ۱۰ دقیقه تا کنکور سراسری ۹۹ باقی مونده، فرصتی نیست که این سریال رو تماشا کنم و فقط چند سکانسش رو شاهد بودم؛ امّا تعریف و وقایعش رو از خواهرم می‌شنوم. 
حالا چی شده که بحث این سریال رو پیش کشیدم؟ 
راستش یه صحنه‌ای بود که öğretmen یا همون معلّم، از سر ناامیدی اشک می‌ریزه و با لحنی پر از خواهش و تمنّا رو به دانش‌آموزانِ خطاکا
هر چند دقیقه یک‌بار تقلای قلبم را می‌شنوم، که با نهایت جانی که دارد می‌زند تا من از زندگی نایستم. من به قلبم چه داده‌ام جز حجم انبوهی از پریشانی؟ هیچ.
احساس تپیدنش که در قفسه‌ی سینه‌ام می‌پیچد انگار که فریاد می‌زند «نمی‌توانم ادامه بدهم، به فریادم برس»، چه از دستم بر‌می‌آید؟ هیچ.
به راستی، چرا خودخواهی یک انسان و علاقه‌اش به حفظ معشوقه‌ی از دست رفته‌اش باید چنین هزینه‌ای به معشوقه روا دارد؟ کاش واقعاً عاشق بود.
جایت اوج است و از این فاصله کوتاه قدم
و نگاهت به من افتاد که در جزر و مدم 
 
هر که خوبست خدا دارد و بد شیطان را
من ولی با که بسازم که نه خوب و نه بدم
 
از دل خویش صدای کمکی می شنوم
که به فریاد خودم هم نرسیده مددم
 
مرده یا زنده اگر عشق نباشد یکی است
سر سودا به تنم نیست در این جسم بدم
 
در سقوطش رود از پلک اگر از چشم افتاد
بسته از جنس دل او شده سنگ لحدم
 
دو نفر می شوم آن دم که تو را می بینم
گفته ام با دل بی تاب صبور بلدم
 
یک نگاهت بس و کافی ست که دیوانه
پاهایم را بغل کرده‌ام. چشم‌هایم را بسته‌ام اما از پشت پلک‌هایم باد را میبینم که با برگ‌های سپیدار بازی می‎‌کند. سپیدار بلند و تنومند و مهربانم. موهایم را در گوش‌هایم چپانده‌ام که صدای نفس کشیدن چشمه را نشنوم اما از پشت طره‌های مو خنده‌های آب را می‌شنوم. اینجا مکان امن من است. من و سپیدار و چشمه. تا ابد. سبزه‌ها از موی من درست شده و برگ‌های سپیدار پیچ در پیچ در پیچ در هم گره خورده. چشمان چشمه، آبی و جان افزاست. دست‌هایم ریشه‌های سپیدار
اول یه غم معمولی بود برام، هر چی بیشتر گذشت این غم عمیق تر شد 
و به همه ی وجودم رسوخ کرد ...!
وقتی غمم عمیقه نمیتونم آهنگ گوش بدم، این درحالی هست ک من اکثر اوقات موزیک گوش میدم.
از اون روز بجز مداحی چیزی نتونستم گوش بدم، انگار روح من رو الان اینا آروم تر میکنن ..
دیشب برادرم گفت قبول داری چقدر از آهنگایی ک همیشه گوش میدیم قشنگ ترن؟ 
نمیتونم این غمم رو با کسی به اشتراک بذارم و اینه که ازش رها نمیشم ... 
 
 
 
 
 
 
+یاد گذشته میوفتم، اول راهنمایی، شوق ر
چرا چیزایی که نمیخوام ببینم و بشنوم دقیقا می‌بینم و می‌شنوم؟
چرا وقتی که نمیخوام جایی حضور داشته باشم دقیقا اونجام؟!
دیگه چیکار باید بکنم؟؟
چقدر دیگه باید فرار کنم تا دست از سرم بردارید؟!!
چقدر دیگه باید دور بشم..
چقدر دیگه باید خودمو به نشنیدن بزنم ، چقدر خفه بشم و به روی خودم نیارم.
چند روز اخیر مرتباٌ ذوقمرگ میشم بخاطر حرفایی که می‌شنوم اولینش مربوط به یکی از دوستای دانشگاهم بود که خب دوست نبودیم همو می‌شناختیم سلام و علیک داشتیم ولی دوست محسوب نمیشدیم بعد من تو قرنطینه یک گروه دوستانه زدم و دیروز برگشت گفت که چرا زودتر نشناخته بودمت من و از این به بعد جزو دوستامی و من کلی ذوقمرگ شدم که آنابل هم اومد جزو دوستام و امروز هم گفتم بیام بیان یکم مغزم رو استراحت بدم مواجه شدم با یه کامنت خیلی مهربون که خب میشه گفت من از ذوق
همون برنامه کتابخوانی کار دستم داد
همیشه از خواندن کتاب پی دی اف بدم میومد.
ولی از مواهب کرونا عادت دادن من به خواندن کتاب پی دی اف و گوش دادن فایل صوتی کتاب بود
 
این کتابها برام عالی بود
خیلی معرکه بود
 
 
خدایا خودت میدونی بعد این همه شب که هی دل دل میکردم بیام اینجا بنویسم 
چرا امشب اومدم اینجا
خدایا امیدم به توست
تنها تو را دارم و تنها از تو میخواهم
آمین
صداهه دیگه اکثر وقتا اینجاست.
وقتی به کتابای تازه نگاه می کنم، با انگشتش سرم رو برمی گردونه به سمت میزم و درسای نخونده.
وقتی دارم می رم مدرسه و تو راه شعر می خونم، دستش رو می گیره جلوی دهنم تا کسی صدام رو نشنوه.
وقتی نشستم بالای تختم و دارم فیلم می بینم، از لامپ آویزون شده و چیزایی می گه که به خاطر هندزفری تو گوشم نمی شنوم.
وقتی گشنه م نیست و نمی تونم غذام رو تا آخر بخورم، بهم پوزخند می زنه و سر تکون می ده.
وقتی دلم می خواد گریه کنم ولی نمی دونم چرا
داشتم برای خواهرم از حس دلتنگی‌ام نسبت به کتاب‌ها حرف می‌زدم که به این نتیجه رسیدیم که من در همه عمر به کتاب‌ها وابستگی عجیبی داشته‌ام: کلاس چهارم بودم که راهم را به کتابخانه مدرسه به عنوان دستیار کتابدار باز کردم و از آن به بعد هم در تمام سال‌های مدرسه، کتابخانه پاتوق همیشگی من بود. همین‌طور داشتیم می‌گفتیم و از این تجدید خاطره شاد می‌شدیم که برای خواهرم از زمانی گفتم که به کتاب‌هایی که او به من هدیه داده بود چنان سرگرم شده بودم که تص
بازم فرصتی دست داد برای شروعی مجدد ... :
 
الان که انگشتانم توان و فرصت دارد بنویسد از تو ...
الان که دلم می تونه هواتو بکنه ...
الان که عقل و ذهنم می تونه تصمیم بگیره کردن هواتو ...
الان که زبونم میتونه بگه السبلام علی الحسین ...
الان که گوشام میتونه بشنوه مداحیتو ...
 
عاقا بذار یه سلام بدم از راه دور ...
 
السلام علیک یا اباعبدلله ...
 
سلام به شاه از ططرف ذره ی ناچیز روسیاه ... 
 
حیف کاری کردم که جواب سلامتو نمی شنوم آقا ... .
روح م درد می کند....هر چه می بینم و می شنوم می شوم درد....زخم می شود بر روح م...زخمی عمیق....هر چه نزدیک تر می شوم به آخر...انگار این قصه تکرار همان قصه ی قبلی بود....تکرار و تکرار و تکرار....
قبل تر ها فکر می کردم اگر ختم صلوات م برسد به هزارمینش اجابت می شود دعایم....خداهه این با تو بوداااااا
دلم پیش مهربانی های خانوم جان مانده....انگار دیگر آرام گرفته و دلتنگ پسر کوچکش نیست.....
پادشاه مشهد
بوی عشق می شنوم؛ عشقی پابرجا که تا ابدیت استوار خواهد بود . بازهم  می شنوم نغمه ی کبوتران سپید بال را که بر تمام قصر حکم می رانند گویی امید های مردمِ غرق در تاریکی را حمل می کنند.
قدم بر قصر باشکوهش می نهم و حسی عجیب از سوی او مرا در بر می کند.
نسیمی ناآشنا همچون فرمانروای شهر دستانم را لمس می کند. گویی سخنانی ناگفته دارد... .
اینبار به حرم سرای زرینش می نگرم و می نگرم به دروازه های فولادینش که چطور اهالی ایمان و مردم گنه کار را مجذوب خو
به زندگی ام می اندیشم،ایستاده در سایه ی شهر ستارگانِ بالا سرم،به فراموش می اندیشم،من دیگر تو را فراموش کردم! نه بخاطر اشتباه تو،بخاطر اشتباه خودم...تو آدمِ اشتباهیِ زندگی من بودی و همچنان هستی
به زندگی ام می اندیشم،ستاره ها چشمک می زنند و این من هستم که می شنوم آوای city of stars را در سرم،به زندگی ام می اندیشم...به آنچه پایان یافته
این منم و ثانیه هایی می گذرند،این منم،شروع کننده ی زندگی جدید!
City of stars,are you shining just for me?:)
دیشب اونقدر پکر و درب و داغون رفتی گرفتی خوابیدی که یه آن دلم لرزید که نکنه بیش از حد غصه بخوری و زبونم لال یه بلایی سرت بیاد 
شنیدن صدات از توی اتاقم  درحالی که دیشب یه ساعت خوابیدم و دارم زیر فشار کتابهام له میشم مثل آب روی آتیشه . شاید ندونی چقدر عاشقانه دوستت دارم همین که صدای ریش تراش قرمزت رو می‌شنوم یعنی من هنوز خیلی خوشبختم 
خداروشکر که هستی لطفا‌ حالا حالا ها باش
روزهای سخت میگذرن بالاخره ولی تو دووم میاری ، ما دووم میاریم و از این ط
وقتی نام آیت‌الله ‌هاشمی شاهرودی را می‌شنوم یا تصویری از ایشان می‌بینم در ذهنم اولین خاطره‌ای که مرور می‌شود تحول‌آفرینی ایشان در تطبیق مسائل روز جامعه با فقه اهل بیت علیهم است. سال‌های دانشجویی مشتری پر و پا قرص فصلنامه فقه اهل بیت بودم که آقای‌ هاشمی شاهرودی از دهه هفتاد سنگ بنای آن را گذاشته بودند.
ادامه مطلب
یک جور همدردی خاموش میان دختران ناراحتی که در صندلی عقب تاکسی/اسنپ/آژانس نشسته اند و راننده های تاکسی/اسنپ/آژانس که از آینه با تاسف و ترحم و گاهی مهربانی نگاهشان میکنند وجود دارد. انگار که بخواهند بگویند گریه نکن درست می شود. شاید هم صدای موسیقی را بلند کنند و بخواهند بگویند من صدای فین فین تو را نمی شنوم دخترجان، گریه کن، خالی میشوی، بعدش درست می شود. 
ولی نهایتا بعدش درست می شود. 
به هق هق ها و نفس های شماره دارِ پس‌ از گریه قسم، درست می شود.
کف ایوان نشسته ام. نسیم خنکی می وزد، برگ های درخت خرمالو تکان می خورند. موسیقی عربی دلخواهم را می شنوم و منتظرم که ماه از راه برسد. در حال انتظار ستاره ها را می شمارم؛ یکی، دوتا، سه تا، چهار تا، ده تا. خسته از شمردن  با خواننده زمزمه می کنم: زیدینی عشقاً زیدینی، یا احلی نوباتِ جنونی‌، زیدینی. این جور وقتها دلم می خواهد زبان عربی را بفهمم. به ماه کامل نگاه می کنم و دوباره زمزمه می کنم: یا احلی نوبات جنونی...
قَالَ لَا تَخَافَا إِنَّـنِی مَعَکُمَا أَسْمَعُ وَ أَرَى 
سوره طه آیه۴۶
خداوند تو این آیه خطاب به حضرت موسی (ع) می فرماید:
نترس! قطعا من با شما هستم! همه ی رفتار و گفتار و ... شما را می شنوم و می بینم!
 یاد این جمله افتادم که احتمالا شما هم دید که میگه:
1- این مکان مجهز به دوربین مدار بسته است.
2- دنیا محضر خداست.
سوال: کدوم جمله بیشتر روی ما تاثیر داره؟!
دیشب به بابا می‌گم: بابا وقتی دارم تست ادبیات می‌زنم، از یه سری از این شعرا خیلی خوشم میاد. مثلا همین یکی.و براش اون بیت رو می‌خونم. بابا هم یه لبخند می‌زنه و شعر رو برای خودش تکرار می‌کنه. 
بعد که دارم توی اتاق لباسم رو عوض می‌کنم، می‌شنوم که داره به مامانم می‌گه:نگاه کن سولویگ از چه شعری خوشش اومده: بکوب ای دست مرگ، ای پنجه‌ی مرگ/به تندی بر درم، تا در گشایم. یعنی از زندگی‌ش خسته شده که از همچین شعرایی خوشش میاد؟
و من با خودم لبخند می‌زنم
خالی از واژه ها و افراد و تجربه ها،
خلوت خلوت،
صدای خالی بودنم را می شنوم
نیازها یکی یکی قد علم می کنند
زمین و آسمان نمی شناسند،
نیازند
و من، نیازمند
نیازند
و با همه ی تنوع و پراکندگی شان
از «من» بر می آیند
«من» ای که اینک «تو» را می جوید؛
برآورده کننده ی حاجت هایش را،
پاسخ نیازهایش را،
«تو»یی به وسعت همه ی زمین و آسمان ها را
تو را به عمق شنوایی ام از خویش،
تو را به گستردگی نیازهایم می شناسم
سنگینی گوش است و دل،
از خواهش هایم تا نامهای بلندت
همان
می خواستم دربارۀ شهید آوینی چند خطی بنویسم، ولی شنیدن قطعات زیبایی از ناصر چشم‌آذر انقدر مرا به وجد آورد که حیفم آمد یادی از او نکنم در این فضای بیان! خدایش رحمت کند! بار اولی است که این قطعات را می شنوم.
یادآور می شوم ناصر چشم‌آذر، همان عزیزی است که قطعات موسیقی باران عشق را ساخت؛ باران عشقی که هربار به آن گوش می کنم، به پاکی انسان و بزرگی خداوند فکر می کنم و بس!
از استدلال های عجیب و غریبی که بعضا می شنوم از آقایون متاهل اینه که می گن مگه هر کی تلویزیون داره ، سینما نمی ره ؟
این جمله رو وقتی شنیدم که به یکی از دوستان متاهل که شاید نگاه خاصی به دختران خیابون داشت گفتم تو که متاهل هستی و از تو این حرف ها و نگاه ها تا حد ممکن نباید سر بزنه ، که در جواب بهم گفت مگه هر کی تلویزیون داره ، سینما نمی ره ؟
منم بهش گفتم خیل خب استدلال تو قبول ، ولی قبول کن که خانم تو هم می تونه همین استدلال رو داشته باشه برای خودش ، ت
من یه دانشجو هستم. بیست سالمه و از صبح (وقتی هوا هنوز تاریکه) تا شب (وقتی هوا تاریک میشه) توی دانشگاه کلاس دارم. وقتی دانشگاه آزمایشگاه خالی نداره بهمون بده، میگن خودتون برین سر یه کلاس دیگه و وقتی میریم سر یه کلاس دیگه، بهمون میگن جا نداریم برید بیرون. و وقتی بیرون نمیریم (چون برامون غیبت میزنن) بهمون می گن شما پزشک های خوبی نمیشین، چون وقتی دلتون برا خودتون نمیسوزه چطوری قراره برای مریض هاتون دل بسوزونین؟
من صبح ها که میخوام از جلوی حراست رد
در هوای تو هر چه بنویسم شعر می شود. مثلاً همین که تابستان است و صدای خنده ی بچه ها از پنجره به گوش می رسد. اتاق از بوی دمنوش پر شده. من  با پایان نامه ای که شب ها از فکرش خوابم نمی برد و بی حد از آن می ترسم، تحویل کاری که قرار را از من گرفته، دلِ تنگ، دستی که از لا به لای انگشتانش باد وزیده و موسیقی عربی که می شنوم، هوای دریا را کرده ام. آسمان مهتابی است و چند روز دیگر عید غدیر، عیدی که خیلی دوستش دارم، از راه می رسد. چراغ را خاموش کردم و آمدم برایت ب
از تاکسی پیاده می‌شوم و هنسفری می‌گذارم تا آهنگ گوش کنم. طبق معمول مردم و نگاه‌های آزار دهنده‌یشان. بالاخره کِی یاد می‌گیرند که آدم‌ها می‌توانند متفاوت باشند و قرار نیست که همه مثل هم لباس بپوشند؟! آه! در مسیر همیشگی دانشگاه قدم می‌زنم. راننده‌ی ماشین شاسی‌بلند شیشه را می‌دهد پایین و همزمان به سمت در خم می‌شود و من را نگاه می‌کند. نگاهم را از او می‌گیرم و به آهنگم گوش می‌کنم. حتی اگر حرفی هم زده باشد نمی‌شنوم. آه! یادم رفته بود که چه ق
وزیر بهداشت گفت: حدود ۲۵ روز قبل پس از اعلام ابتلای تعدادی از مردم به کروناویروس در چین، عنوان کردم که صدای پای کرونا را در اطراف کشور می شنوم و اصرار کردم که محدودیت هایی را به ویژه برای پروازها ایجاد کنید و شاید تنها کسی که ایستادگی و حمایت کرد و موجب دلگرمی بنده شد، دکتر جهانگیری معاون اول رییس جمهور بود.
 
ادامه مطلب
باید توبه کرد، توبه به معنای واقعی‌اش که همان بازگشت است. یعنی مسیر غلط‌آمده را به عقب برگشتن و راه درست را طی‌کردن.
عمری است جلسه‌ی روضه‌ای می‌روم، پای روضه‌ی مداحی می‌نشینم، وعظ واعظ و عالمی را می‌شنوم و استادی را استاد و استادم می‌دانم که امام حسینی که من دوست دارم را برایم به تصویر می‌کشد، امام حسینی که بر عقاید من منطبق است؛ در حالی که باید امام حسین را آن چنان که هست می‌شناختم، آن چنان که هست نه آنچنان که من می‌پسندم.
حسین جان! ه
باید توبه کرد، توبه به معنای واقعی‌اش که همان بازگشت است. یعنی مسیر غلط‌آمده را به عقب برگشتن و راه درست را طی‌کردن.
عمری است جلسه‌ی روضه‌ای می‌روم، پای روضه‌ی مداحی می‌نشینم، وعظ واعظ و عالمی را می‌شنوم و استادی را استاد و استادم می‌دانم که امام حسینی که من دوست دارم را برایم به تصویر می‌کشد، امام حسینی که بر عقاید من منطبق است؛ در حالی که باید امام حسین را آن چنان که هست می‌شناختم، آن چنان که هست نه آنچنان که من می‌پسندم.
حسین جان! ه
این روزها، مثل کودکی شدم که دنبال یه پناهه!! بهتر بگم به شدت احساس بی پناهی دست داده به من، و همنشینم شده و رفیق .. بین این شلوغی متوسط و آروم چیزی که قلبم بهش محکم بشه، و یه جورایی مطمئن بشم نیست، اصرار هم دارم همین دَمِ دستیایی که هست بشه مونس و رفیق و دلگرمیم، هر چی می کنم نمیشه!! 
فکر می کنم خدا اونقدر برام بزرگه که نمی شه باهاش رفیق شد!!!
اما دارم خودمو سرگردون تر می کنم
 
أَ لَمْ یَجِدْکَ یَتیماً فَآوی‏
 
 
حال همه ما آدما، حال یتیمیه که یه بز
با هم شوخی می‌کنن و میگن و می‌خندن، اما با من خیلی ارتباط خاصی ندارن هنوز. فقط می‌شنوم و بدون این که به سمت‌شون برگردم می‌خندم. ولی شاهد اولین تلاش‌هاشون برای برقراری ارتباط هستم.
مثلا اون روز یکی‌شون درحالی که داشت بعد از وضو آستین‌هاش رو می‌کشید پایین، وارد سالن شد و یهو بلند گفت:«خانم الف! نمازخونه‌ی خانم‌ها ... اون آخر راهرو یه در هست... اونجاست!»
واقعا لازم بود بزنم زیر خنده یا حداقل یه دوستی باشه که بهش نگاه معنی‌دار بندازم!
+ از الا
این دیالوگیه که این روزها تقریبا از همه ی داوطلب های کنکور، چه داوطلب های خودم و چه داوطلب هایی که در مدارس و جلسات گروهی  من رو می بینند، می شنوم.
این احساسیه که بیشتر کنکوری ها در این روزها دارند و فقط تو نیستی که فکر می کنی همه ی درس هایی رو که تاحالا خوندی فراموش کردی.
رتبه1 کنکور امسال، قطعا از بقیه ی افراد،  این حس رو بیشتر داره.
دلیلش هم فقط خستگی و کم شدن انرژی و در نتیجه افزایش تفکرات منفیه نه واقعا فراموش کردن مطالب!
پس به این "احساس باط
شکرت که در خانه هستم نه در بیمارستان
شکرت که روی مبل نشستم نه در بستر بیماری
شکرت که راحت نفس می کشم نه با مشقت ودرد
شکرت که طعم غذاها را می چشم و لذت میبرم نه با بی میلی وبه زور غذا بخورم 
شکرت که دلتنگ عزیزانم هستم که یک ماهه ندیدمشون اما امیدوارم بزودی در آغوش بگیرمشون نه اینکه امیدی به دیداردوبارشون نداشته باشم 
شکرت که صدای عزیزان راه دوری که یکسال انتضار کشیدم تا نوروز ملاقاتشان کنم را می شنوم هرچند نبینمشان
شکرت که بهار را دوباره می بی
برای دوست داشتنت
محتاج دیدنت نیستم اگرچه نگاهت آرامم می کند.
محتاج سخن گفتن با تو نیستم اگرچه صدایت دلم را می لرزاند.
محتاج شانه به شانه بودنت نیستم اگرچه برای تکیه کردن، شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است.
اما
دوست دارم بدانی حتی اگر کنارم نباشی ؛ بازهم نگاهت میکنم ، صدایت را می شنوم و به تو تکیه میکنم !
 
++ دست خطم تعریفی نیست اما انصافا عکاس خوبی هستم:)
 
 
خستم از صداهایی که می‌شنوم 
از حرفایی که میزنم 
از نگاه هایی که میکنم 
از افکاری که توی ذهنمه ! 
خستم از این رویاپردازی هایی که میکنم 
خستم ...
کاش میتونستم ذهنمو متلاشی کنم 
کاش میتونستم خودمو تغییر بدم
کاش میتونستم عمل کنم 
کاش میتونستم یکم به خودم و دنیای خودم اهمیت بدم 
خستم از این چهار دیواری ! 
اما فقط خستم ...
شب میشه 
صبح میشه 
دوباره شب میشه 
و صبح میشه ! 
از شب متنفرم 
از روزهایی که میگذره متنفرم 
از خودم متنفرم 
از این دنیا متنفرم 
ا
 
                     
 
می بینم 
می شنوم 
می سُرایم 
با ستاره های آسمان مرا کاری نیست
دردهای جهان را به من بدهید تا از آنها امید برآورم 
اگر چنین نکنید 
چگونه بداند جهان که شما زنده بوده اید !
*پابلو نرودا
 
+ از دیشب عاشقانه به این عکس نگاه می کنم و دوست دارم روی پارچه گلدوزیش کنم :)
نمی دونم می تونم یا نه اما می خوام تجربه ش کنم بالاخره یه چیزی میشه 
طبق عادت قدیمی ام ؛
گوشه ی اتاق نشسته ام ، چراغ ها را خاموش کرده ام و صدای هندزفری هایم آنقدری بلند است که چیز دیگری را نمی شنوم .
اینگونه
میدانم دیگر هیچ چیزی پشت سرم نیست ، هیچ صدایی جز آنچه که می خواهم بشنوم به گوشم نمیرسد و اتاق آنقدری تاریک است که میتوانم سرزمین خیال را حتی با چشم باز ببینم .
خب همین شرایط برای کمی فکر کردن و جمع جور کردن آنچه که در ذهنم وقت برای مرتب شدن میخواهد ، کفایت میکند .
کمی قبل تر ها از جاده ی "نوزده" گفتم . از "چالش
دست‌هایت هست، صدایت هست، گرمایت هست، لبانت را می‌شنوم که کلماتِ شعر را به زیباترین شیوه‌ای که شنیده‌ام معنا می‌کنند. می‌دانی، من شاملو را با صدای تو می‌خوانم، هربار. صدایت در کلماتت می‌پیچد، کلماتت در سرم می‌پیچد و صدایت و کلماتت دلتنگی‌ام را بیشتر می‌کند. 
نفس‌کشیدنت را دوست دارم. نفس‌هایت معنای آرامش‌اند. نمی‌دانم شب‌ها چگونه بدونِ نفس‌هایت خوابم می‌برد. لابد بی‌هوش می‌شوم، وگرنه بدونِ این‌که گرمیِ نفس‌هایت گردنم را نواز
مدت هاست حالم شده شبیه آدمی که نزدیک یه پرتگاه پرسه می زنه.
دیگه شمار روز ها هم از دستم درد رفته.
سرم رو تکون می دم و برای بار n ام به خودم میگم تمرکز کن.
شاید نیم ساعتی هست که سوزنم روی این یه جمله ی درس گیر کرده. فقط کافیه یک لحظه اون فکر کذایی بیاد توی ذهنم. بی اختیار کشیده می شم سمت پرتگاه. پایین رو نگاه می کنم. میدونم خطرناکه. می بینم که سنگ های زیر پام یکی یکی میوفته اما انگار جاذبه ش خیلی زیاده. کافیه چند تا فکر دیگه بیاد تو ذهنم تا کامل سقوط کن
دعای زنده‌دلان صبح و شام یا حسن است
که موی تیره و روی سپید با حسن است
حسین می‌شنوم هرچه یاحسن گویم
دو کوه هست ولی کوه بی‌صدا حسن است
به کفر گفت که دست حسن دوایی نیست
درست گفت برادر! خود دوا حسن است
مبین ز نسل حسن هیچکس امام نشد
به حُسن بینی اگر هر امام را، حسن است
حسین نهی به قاسم دهد، حسن دستور
ز من بپرس که سلطان کربلا حسن است
بخوان به نام پسر تا پدر دهد راهت
بیا که کنیه‌ی شیرخدا «اباحسن» است   محمد سهرابی
مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید
 
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید
 
زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
موسی آنجا به امید قبسی* می‌آید
 
هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید
 
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید
 
جرعه‌ای ده که به میخانهٔ ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می‌آید
 
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هن
این واقعیت است.من تو را باخته ام
آن موقع که قرار شد بین عشق تو، انتخاب کنم تو را باختم...وقتی عشق را بخواهی و نتوانی، آتش می گیریو من آتش گرفته اممن هر شب صدای تو را در قلبم می شنوم تو چطور؟ تو صدای گریه های مرا می شنوی؟تو هم روزگارت مثل من سیاه است؟توهم مرا هر لحظه خدا خدا می کنی؟می دانم، سوختن تاوان باختن تو بود...
تو همیشه تو یه گوشه از فکرمی. شبا وقتی چشمامو میبندم و همه جا تاریک میشه و تنها میمونم، فقط با افکار و خاطراتم. تو اونجایی. همیشه تو یه گوشه از نگاهم، وقتایی ک دارم تو آیینه خودمو نگاه می کنم تو انگار، توی چشمامی، تو یه حالتی از نگاهم. مث عینک؟ ک دنیا رو جور دیگه ای نشونم میده. مث یه ابر، ک بالای سرم حرکت می کنه و باعث میشه نور خورشید رنگ دیگه ای داشته باشه. تو توی گوشامی. صدات رو می شنوم وقتی همه جا ساکته. تو درست اونجایی، تو لحظه هایی ک با خودم تن
 
  روزهاست که حمام نرفته ام . در حال جان کندنم . در این گودال حرف زدن از حمام خنده دار است. شاید باور نکنی اما مدام صدای آب می شنوم. صدای دوشی که باز مانده و هیچکس زیر آن نیست و لحظه ای قطع نمی شود. سعی می کنم از این گودال که یا از انفجاری مهیب و یا برخورد شهاب سنگی با زمین بوجود آمده خود را بیرون بکشم. اما امکانش نیست. در چهل و هشت ساعت گذشته آنقدر باران باریده که ارتفاع آب تا زیرگلویم رسیده است. در لحظه لحظه ای که تنم در میان آب قرار داشته صدای قطر
خسته شدم از زنگای وقت و بی وقتت! اخلاق مزخرف خودم کمه جواب تو رو هم باید دم به دقیقه بدم !
به تو چه کجا می رم؟ به تو چه چیکار میکنم؟ به تو چه چند می خوابم چند بیدار میشم؟ مگه تو بابامی؟ اصلا بابامم اینقدر گیر نمیداد بهم!!
خسته شدم ازت ... از رفتارای مزخرفت ... از صدای رو اعصابت که مدام داره توو گوشام می پیچه؟ نوار مغزیم دفتر نقاشیت شده؟!
بعد اون یارو ، حالا نفر بعدی از این ور بوم افتاده؟!     سلیقه ندارم که ، بانک جمع آوری اساتید دارم واسه خودم !!
رو زن
این که شهرت، اهرم سبک تر از پَرش را بگذارد زیر سنگ آدم و تا روشنایی بالا ببرد، و بعد آدم را با هفت تا کرم و یک ساس آزاد کند، غنیمتی است.
الان می گویم چطور می شود. چند ماه قبل یکی از بچه ها آمد پیش من و گفت: «یه رمان نوشته ام . توام یکی از شخصیت هاشی.»
این را که گفت من حسابی سر حال آمدم. خودم را فوری گذاشتم جای قهرمان یا شخصیت منفی یک ماجرای عشقی: «دستش را روی سینه ی دختر گذاشت و بخار نفس هایش عینک دختر را کدر کرد،» یا «به گریه های دختر خندید و بعد مثل ک
باید برگردم به خودم. و یادم باشد همین طور آبکی خودم را از دست ندهم. حوصله‌ ی آدم ها را ندارم. اینها را اینجا می‌گویم وگرنه بیرون از اینجا قضاوتی روی آدم ها ندارم. اینجا این طوری است . بیرون از این‌ جا کاری به کار کسی ندارم. عادت گرفته‌ ام حرف دیگران را که می‌شنوم سکوت کنم. به گوش‌هایم هم عادت داده ‌ام کمتر بشنوند. فقط توی خودم هستم. شاید اینطور برایم بهتر باشد که سکوت کنم. شاید بهتر باشد باز سعی کنم زندگی کنم. شاید بهتر باشد دست و پا بزنم. ورز
یک روز که به یک دیوانه رسیده بودم به او گفتم :
ما (من و تو)یک شباهت داریم و یک تفاوت !!!
دیوانه دهانش را طوری باز گذاشته بود که انگار با گلویش حرفهای مرا می شنوید.
گفتم:اینکه هر دوی ما رنج می بریم این شباهت بین ماست و اینکه من خودم با اراده خودم رنج را انتخاب کرده ام ولی تو انتخاب شده ای و سهمی در انتخاب خویش نداشتی، این تفاوت ماست .
دیوانه گفت :بگذار چیزی را به تو بگویم .گفتم :می شنوم .گفت :بهتر است که بفهمی !!
و بلافاصله گفت :اینهایی که تو گفتی تفاوت م
یک روز که به دیوانه رسیده بودم به او گفتم :
ما (من و تو)یک شباهت داریم و یک تفاوت !!!
دیوانه دهنش رو طوری باز گذاشته بود که انگار با گلویش حرفهای مرا می شنوید.
گفتم:اینکه هر دوی ما رنج می بریم این شباهت بین ماست و اینکه من خودم با اراده خودم رنج رو انتخاب کردم ولی تو انتخاب شدی و سهمی در انتخاب نداشتی و گناهی نداری این تفاوت ماست .
دیوانه گفت :بگذار چیزی را به تو بگویم .گفتم :می شنوم .گفت :بهتر است که بفهمی !!
و بلافاصله گفت :اینهایی که تو گفتی تفاوت من
یک روز که به یک دیوانه رسیده بودم به او گفتم :
ما (من و تو)یک شباهت داریم و یک تفاوت !!!
دیوانه دهنش رو طوری باز گذاشته بود که انگار با گلویش حرفهای مرا می شنوید.
گفتم:اینکه هر دوی ما رنج می بریم این شباهت بین ماست و اینکه من خودم با اراده خودم رنج رو انتخاب کردم ولی تو انتخاب شدی و سهمی در انتخاب نداشتی و گناهی نداری این تفاوت ماست .
دیوانه گفت :بگذار چیزی را به تو بگویم .گفتم :می شنوم .گفت :بهتر است که بفهمی !!
و بلافاصله گفت :اینهایی که تو گفتی تفاوت
به روشنا می گم : " وقتی زنگ می زنم و صدای پسر رو می شنوم که با یک حالت درماندگی و غم عجیبی "بابایی" صدام می کنه و میگه بیا منو ببر خونه ، خیلی دلم براش می سوزه . کاش الآن کنارش بودم ... "
و روشنا بهم می گه : " بچه های شهدای مدافع حرم ک رفتن و شهید شدن مگه بچه هاشون باباشونو دوس نداشتن و براش گریه نکردن؟ اما هدف باباهاشون مهم تر بود از دل بچه ها ... " . روشنایی که می دونم خودش دلش بیشتر از بچه ها هوای خونه و زندگیشو کرده ... وقتی روشنای امروز رو با روشنای 6 سال
من به خودم اومدم دیدم چقد محتاط شدم. یعنی نه این که همیشه نبوده باشم، ولی حداقل ته ذهنم بود که این قد نباید بترسم. که بیش‌ از حد نگران اتفاق‌هایی که شاااید بیفتن نباشم. 
چی شد که یادم افتاد؟ یکی یه پستی گذاشته بود از جاهای زیبای افغانستان و گفته بود چقد دوست داره بره ببینه. یادم افتاد که عه منم اون روزایی که تمام فکر و ذکرم این بود که برم دنیا رو ببینم برام مهم نبود کجا. دوست داشتم تک‌تک جاهای جدید رو برم تجربه کنم. هر کار جدیدی که می‌دیدم می‌
نشستم و دارم آهنگ می‌شنوم و نگاه می‌کنم...
نگاه می‌کنم
یه اتوبوس، آدمای نشسته و ایستاده... همشون توی حداقل یه چیز مشترکن! دغدغه‌های کوچیک و بزرگی که از چشماشون پیداست... انقدر زیاده که نمی‌تونن بپوشوننش و داره از حدقه‌ی چشمشون بیرون میزنه!
چشممو می‌بندم و نگاه میکنم
بدنی که خسته‌س، تو ناحیه‌ی کمر و پایین‌تر درد مزمن رو به افزایشی پیداست.. عرق‌هایی که دارن روی پوست سر می‌خورن و میرن تا به یه تیکه پارچه برسن و خیسش کنن... پایی که توی کفش داغ
فرقی نمی کند از نگرانی تان درمورد بیرون گذاشتن ناگهانی سروش رفیعی از پرسپولیس حرف بزنید یا از پایین آمدن کیفیت آهنگ های خواننده محبوبتان. از مسئله ورود زنان به ورزشگاه حرف بزنید یا از علایقتان به نحوه برگزاری جشن ازدواجتان. اگر نوشته ی شما در دید باشد، همیشه هستند کسانی که بگویند "سطح دغدغه ت اینه؟"، "الان مشکل جامعه ما اینه؟" و جملاتی از این دست.
کاش این عزیزان خود دغدغه مند پندار بفهمند زندگی جنبه های مختلفی دارد و شدنی نیست آدم بیست و چهار
حرفی نیست دگر از گذشته و بر آینده هم چشمی ندارم. حالِ من خالی ـست و هوای محیطم راکد و ساکن. پنجره ها بسته است و نگاهم دائم بر اجسامی تکراری می افتد و بهاری ک پشت در مانده است. از شب تنها سکوتش را می شنوم و آرزو و خیالم این روز ها بیش از همیشه اش سبز است و سرگردان توی تپه ها، می لرزد با نسیمِ سردِ موهومی و ارضا می شود از دیدنِ اسب های وحشی، جایی خیلی دور و خیالی و بار دگر آرزو می کنم پشت کردن بدین شهر را. رفتن، قندِ دلم را آب می کند و دلکندن از این "مصن
حرفی نیست دگر از گذشته و بر آینده هم چشمی ندارم. حالِ من خالی ـست و هوای محیطم راکد و ساکن. پنجره ها بسته است و نگاهم دائم بر اجسامی تکراری می افتد و بهاری ک پشت در مانده است. از شب تنها سکوتش را می شنوم و آرزو و خیالم این روز ها بیش از همیشه اش سبز است و سرگردان توی تپه ها، می لرزد با نسیمِ سردِ موهومی و ارضا می شود از دیدنِ اسب های وحشی، جایی خیلی دور و خیالی و بار دگر آرزو می کنم پشت کردن بدین شهر را. رفتن، قندِ دلم را آب می کند و دلکندن از این "مصن
فرار عمر از جنگ احد و عتاب و هجوم شدید امیر المومنین علیه السلام بر فراریان از جنگ
علی بن ابراهیم قمی قدس الله روحه الشریف عالم و مفسر بزرگ شیعه می‌نویسد:
وروی عن ابی واثلة شقیق بن سلمة قال كنت اماشى عمر بن الخطّاب اذ سمعت منه همهمة، فقلت له مه، ماذا یا عمر؟ قال ویحك أما ترى الهزیر القضم ابن القضم، والضارب بالبهم، الشدید علی من طغى وبغى، بالسیفین والرایة، فالتفت فاذا هو علی بن ابی طالب، فقلت له یاهذا هو علی بن ابی طالب، فقال ادن منی احدثك عن
اگه بخوام در مورد مطلب جدیدی حرف بزنم اینه که پنجره رو 20 سانتی باز گذاشتم و گوشه ای از اتاق نشستم که وقتی باد سرد میاد تو، محکم بخوره به صورتم! صدای بارون رو هم می شنوم.
تنها بدی پاییز و زمستون اینه که 4 عصر شب میشه و تو فکر میکنی از دنیا عقب موندی. اما خوبیش هم لباسای گرم و پفیه. سوپ های داغه. آش های یهویی ای هست که مامان یهو هوس میکنه و در عرض دو ساعت آماده ش میکنه. خوابیدن ِ بهتر و با کیفیت تره بدون حس زجرآور عرق کردن یا زیر باد کولر خشک شدن. 
ماما
خسته شدم از زنگای وقت و بی وقتت! اخلاق مزخرف خودم کمه جواب تو رو هم باید دم به دقیقه بدم !
به تو چه کجا می رم؟ به تو چه چیکار میکنم؟ به تو چه چند می خوابم چند بیدار میشم؟ مگه تو بابامی؟ اصلا بابامم اینقدر گیر نمیداد بهم!!
خسته شدم ازت ... از رفتارای مزخرفت ... از صدای رو اعصابت که مدام داره توو گوشام می پیچه؟ نوار مغزیم دفتر نقاشیت شده؟!
بعد اون یارو ، حالا نفر بعدی از این ور بوم افتاده؟!     سلیقه ندارم که ، بانک جمع آوری اساتید دارم واسه خودم !!
رو زن
فاصله بسیار اندک بود بانو چشمهایم را گشودم خودم را غیر از حریم سلطنت عشق ت ندیدم منطق ، هوش ، عقل و... زمانی به کار می ایند که قلبی نتپد ،حسی به جریان نیفتد و ستون های دلی به لرزه در نیایید .به راستی تعبیری از عشق نمیتوان بیان کرد شاید معجونی از امید در عین نامیدی ، یا شوقی جدید در پس آینده مبهم ، افکاری مضطرب در عین حال شیرین ...من هنوز نمیدانم خالق عشق چه برایمان مقدر کرده  ...بانو جان راستش را بخواهید زندگی بدون شما را شدنی نمیدانم ، حال خوب دی
صبح که نشستم پای لپتاپ، حرفی برای گفتن به ذهنم نمی‌رسید؛ امّا در درون دوست داشتم چند کلمه‌ای بنویسم. دوست داشتم حرفی برای زدن پیدا کنم و حتی اگر شده، برخلاف دفعات قبل، زودتر از جمعه بساط حال و احوال‌ پرسی راه بیاندازم. توی همین فکرها بودم که یادم آمد اینجا را نیمه‌های مهر ساخته بودم. درست پنج سال پیش. حالا پنج سال می‌شود که اینجا شده خانۀ مجازی من. روزهای اول فقط یک دانشجوی م.شیمی بودم که از بد حادثه افتاده بودم کیلومترها آن‌طرف‌تر از وطن
_مریم شنیدی چی گفتم؟؟؟؟؟
_ نه نشنیدم عینکم نیست نمی شنوم!!!!
_ ( در حال خندیدن) عینک چه ربطی داره به شنوایی؟؟؟
کاملا حق به جانب ,دقت کنید خیلی خیلی حق به جانب گفتم :
_ ربط داره تو خیلی یواش حرف میزنی بیشتر پچ پچ میکنی تا حرف زدن! 
پس باید عینکم باشه تا بتونم حرفاتو لب خونی کنم !!
نتیجه خیلی اخلاقی:
1- هیچ گاه سوتی خودرا گردن نگیرید و کم نیاورید :)
2- عینک برای عینکی ها تنها برای بینایی استفاده نمی شود و یک ابزار مفید همه کاره است 
_ مایه دلگرمی و سبب بینای
 
زمین را به زمان دوختم و دلم را به مختصر آسمانی از امید،از هفتاد خوان رستم گذشتم و اینک در قطارم،قطاری که بی سر و صدا دارد از غروب محزون و دلتنگ خراسان دور می شود تا مرا به قرب برساند از این غربتی که ناتمام است در زندگانی ام.با گردن و کمر دردناک تا همین لحظه ی آخر خانه را از بیخ و بن رُفتم، دیشب تولد دخترک را با سنگ تمام برگزار کردم.دست به دامن اسحاقی ِ کارگزینی شدم و آخرین ذرات مرخصی را از لای اوراق درمانده ی اداری بیرون کشیدم.حالا سرم را تکی
پی چیزی
می‌گردم، پی گمشده‌ای شاید. یا «خود»ی تباه شده در شباهت روزها. «خود»ی که با او
به خلوتی بی‌مثال می‌نشستم و چای می‌نوشیدیم و شعر می‌خواندیم. «خود»ی رها از
تعلقات و شلوغی‌ها؛ «خود»ی کتاب‌خوان و صاحب‌ذوق. «خود»ی نوازنده و آوازخوان...
اما نمی‌بینمش.

خوب می‌دانم
که تسلیم مرگ نشده؛ صدای نفس‌هایش را می‌شنوم، شمرده‌شمرده با خس‌خسی بی‌حوصله و
دهانی باز. نیمه‌جان و سر بر زانوی فراموشی سپرده. پنداری نوازشی می‌خواهد، یا
نغمه‌ای شیری
 
 سکوت می شکند .
صدای دسته کلیدی را می شنوم . و بعد صدای باز شدن درب یکی از آپارتمان ها. و بلافاصله صدای زنی که انگار با کسی پشت خط تلفن حرف می زند. بغض می ترکاند و از میان کلماتی که با گریه عجین شده اند مدام تکرار می کند : « همش فحش می ده ! زندگیم شده فحش فحش فحش ... دیگه خسته شدم ... چیکار کنم؟... » و همینطور که زن در اعماق خانه فرو می رود صدایش گنگ و نامفهوم تر می شود. اما هنوز صدای گریه ی گنگی آزارم می دهد.
 
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم حضور یک آدم در دنیای مجازی تا این‌قدر برایم اهمیت پیدا کند. مهدی شادمانی را تا قبل از عضویت در توییتر از نزدیک نمی‌شناختم. در توییتر هم روزهای اول به خاطر توییت‌های ورزشی و اخلاق حرفه‌ایش دنبالش می‌کردم. ولی این شناخت و آشنایی اندک، امروز به یک علاقۀ درونی تبدیل شده. مهدی شادمانی امروز برایم فقط یک خبرنگار قدیمی در حوزۀ ورزش نیست. هرروزی که اسمش را می‌بینم به این فکر می‌کنم که مگر می‌شود یک نفر این‌قدر دیگران را ب
تولد پانزده سال و چهارماهگی ام :)
به همین زودی، چهار ماه گذشت. من دختر بهارم و بهار را خیلی دوست دارم. با این حال گاهی تصمیم میگیرم عاشق پاییز باشم. که فصل تکاپو و تغییر است. معلوم است که بهار هم هست. اما هرسال بهار به نحو ناجوری به درس خواندن و آمادگی برای امتحانات آخر سال می گذرد. آنقدر که متوجه رفت و آمدش نمی شوم. نه اینکه نشوم. لذت کافی را ازش نمی برم.
نامه ای که پاییز پارسال خود چهارده سال و چندماهه ام به خود پانزده سال و چندماهه ام نوشته بود، پ
تک آهنگ ها - چگونه برای پیدا کردن یک همسایه: با خواندن خود آماده شوید01 مارس 2018 در چگونگی پیدا کردن سریال های Blog MATEیکی از اصلی ترین نگرانی هایی که من از تک آهنگ ها می شنوم ناامیدی است که با پیدا کردن یک همسر پیدا می شود. یکی از اصلی ترین سؤالاتی که من از مجردها می شنوم این است که: "یک همسر خود را در کجا می یابم؟"
از دید من بهترین کاری که می توانید انجام دهید این است که خود را آماده کنید. این سؤالات را از خود بپرسید:
"چه اتفاقی در روابط گذشته شما افتاد
«ای سپاه خدا، بر مرکب جنگ نشینید و به رزم آیید، که شما را بشارت بهشت است...»
دهانم به خشکی و پیشانی ام به عرق می نشیند. عمر به کدام بهشت بشارت می دهد این سپاه را؟ از جان به یقینم که این بهشت، همان نیست که در سینۀ من هم، بشارتش می شنوم. عمر مگر به چه آیین است، که راه بهشت اش از میان خون فرزند پیامبر می گذرد؟
 
+ فصل شیدایی لیلاها - سید علی شجاعی
بسم الله الرحمن الرحیم یه شهری بود خیلی خیلی بزرگ اندازه ی ته استکان همه مردم دنیا توش زندگی می کردن که سه نفر بیشتر نبودن .یکیشون کور کور کور بود اما دور دور دور را هم خوب می دید . یکیشون کره کره کره بود اما صدا های خیلی کم راهم خوب میشنید . یکیشونم لخت و عریان بود
اما لباساش اینقدر بلند بود که زیره دست و پاهاش گیر می کرد . یه روز تصمیم گرفتند که از شهر برن بیرون . از دروازه ی شهر اومدن بیرون اونیکه کور کور کور بود اما دور راهم خوب میدید گفت یه لش
متن و ترجمه آهنگ Senden Başka Kimsem Yok از Sibel Can
Gönül viran bir kuytu
قلب یک جای ویران
Hayat zalim bir suçlu
زندگی ظالم گناه کار
Sen geldin cennet oldu dünyam
تو آمدی و دنیام بهشت شد
 
Hiçbir aşkı duymuyorum
هیچ عشقی رو نمی شنوم (نمی فهمم)
Kalbim kırık başka aşka
قلبم برای (به خاطر) یه عشق دیگه شکسته
Bir canım var al diyorum
یک جان دارم ، میگم اونم بگیر
Feda olsun senin uğruna
فدا بشه در راه تو
 
Kaç günüm var bilmiyorum
چند روز (چقدر عمر می کنم) دارم ، نمی دونم
Ömrüm feda senin sevdana
عمرم فدا برای عشق تو
 
Senden başka kimsem yok
غیر از تو کسی رو ندار
1- بغل های سفت و محکم و طولانی
 
2- دوست داشتن آدم ها و ساختن یک رابطه ی طولانی مدت با آن ها.
وقتی آرام آرام در طول رابطه می فهمم آدم هایی که دوست دارم از چه چیزی ناراحت می شوند؛ از چه چیزی خوشحال می شوند؛ چه کتابی را دوست دارند؛ چه رویایی را دنبال می کنند و در نهایت اینکه این جزئیات در یادم بماند.
 
3- پاییز، شهریور، اسفند و روز عید غدیر معمولا بیشتر از همیشه خوشحالم و سعی می کنم بیشتر از هر زمانی مهربان باشم. انرژی بیشتری دارم؛ به همه کمک می کن
 دانشکده جدید را دوست ندارم. واقعا بزرگ است.  بیشتر از دانشجوهایش ظرفیت دارد و بیشتر از هر چیزی در دنیا من را کسل می کند. پای کوه قاف واقع شده و سیمرغ بر بالای قله هایش به پرواز در می آید و از آن بالا به ریش نداشته ما هار هار می خندد.
من هم می خندم. به خودم بیشتر از باقی چیزها. آنقدر می خندم که اشک از چشمانم جاری شود و بعد هق هق می کنم و ناله که جوانی هم بهاری بود و بگذشت. البته اوضاع تا همین دیروز چندان هم بد نبود. تا همین دیروز که من هنوز قدم در دانش
یک اینکه بایست بابت دیشب بگم که اون صحبتای عشای ربانی و اینا رو معذرت. چندماهه دارم تهمت می‌شنوم، هضمش سختمه این شنیده‌ها، ای حال، بگذریم. 
بایست راجع به امین بنویسم، امین، پیامبرِ‌ تمام غریب‌های ادوار، بی‌تعارف. اما چیزی ندارم. چیزی ندارم تو کیسه‌ی کلمه‌هام که بتونه صفا و معرفت و دل‌زلالیِ این آدم رو اونجور که حقه ادا کنه. البته اینجا نوشتن حقی رو عملا ادا نمی‌کنه، ولی  به قول خودم که به امینم میگم :‌ اولین و آخر سنگر کلمه‌است، برای
کلی با خودم کلنجار رفتم که خداحافظی بکنم یا نه، که وبلاگ‌نویسی را برای همیشه ببوسم و بگذارم یک گوشه یا بگویم فعلاٌ ترجیحم بر این است که ننویسم، که "سحر نزدیک است" را رها کنم به حال خودش یا کرکره‌اش را پایین بکشم، که بک‌آپ بگیرم یا قید همه‌ی پست‌ها و کامنت‌ها را بزنم.
روزی که مترسکِ بیان از دنیای وبلاگ‌نویسی خداحافظی کرد، نوشت دلش تنگِ وبلاگ و وبلاگ‌نویسی نخواهد شد؛ آنروز این جمله عجیب، غیرقابل‌باور و حتی زننده در نظرم جلوه کرد اما ام
تنها به دنبال توام؛ در انتهاهای ناکجا. کاج، فریاد ساکت زمین، آسمان را نشانه گرفته؛ آسمان بیدادگر را. و مدتهاست که دیگر دلبستهٔ آبی آسمان نیست. آب هنوز ساکت است اما باد هیاهویی بی سر و ته به‌پا کرده است: هیاهویی به رنگِ بی‌رنگیِ خود. اینجا ناکجاست و آب هنوز آبی است. اینجا سپیداری احساس سستی می‌کند. و شقایقی را آشنایم که در هر غروب، زیر باریکه‌های گرم شفق، همواره داغ خود را می‌فراموشد و تا فلقِ فردا- چه‌قدر بچگانه - خود را می‌فریبد.
ای نشان د
ایستاده‌ایم!
دوشادوش!
آنقدر نزدیک که صدای زیبای نفس‌های شمرده‌شمرده‌ات را با چشم‌هایم می‌شنوم!
خیره‌ای؛ به روبرو!
به قابی از آفتاب!
عکسی از جنس مهتاب!
یک نقشِ رنگارنگِ دیواری!
با رنگ‌هایی مملو از شادی!
و آن‌قدر عمیق در آن‌ها غرق شده‌ای که هیچ دلم نمی‌آید سکوت را بشکنم!
به نگاهت خیره‌ می‌شوم!
حتی پلک هم نمی‌زنی؛ تا مبادا تلؤلؤ زیبای رنگی را از دست بدهی!
اشاره می‌کنی!
خودت را!
دخترکی زیبا، با موهایی بلند، در میان جاده‌ای در دل جنگل!
کمی
 
زمین را به زمان دوختم و دلم را به مختصر آسمانی از امید،از هفتاد خوان رستم گذشتم و اینک در قطارم،قطاری که بی سر و صدا دارد از غروب محزون و دلتنگ خراسان دور می شود تا مرا به قرب برساند از این غربتی که ناتمام است در زندگانی ام.با گردن و کمر دردناک تا همین لحظه ی آخر خانه را از بیخ و بن رُفتم، دیشب تولد دخترک را با سنگ تمام برگزار کردم.دست به دامن اسحاقی ِ کارگزینی شدم و آخرین ذرات مرخصی را از لای اوراق درمانده ی اداری بیرون کشیدم.حالا سرم را تکی
همان جا وسط پیاده رو، نشستم مقابل دخترک و اشکهایش را پاک کردم: 
- «گم شده ای؟» 
گم شده بود. 
شکلاتم را نگرفت، بیسکوییت را پس زد، آب معدنی را نخواست و من چیز دیگری برای خوشحال کردن یک دختربچه 3-4 ساله، با آبشار موهای طلایی و چشمهای خیس عسلی نداشتم. 
تنها می توانستم نگاهش کنم و هی در ذهنم تکرار کنم: 
- «کجا دیدمت؟ تو را کجا دیده ام لعنتی؟!». 
بعد لبم را به خاطر کلمه آخر گاز بگیرم و ناگهان یاد چیزی بیفتم: خرس زرد کوچکی را که به کیفم آویزان است باز کنم و
دست می‌کشم جلوش. صاف شده. دو قسمتش می‌کنم. قسمت چپ کوچیک‌تر از قسمت راسته. پارچه‌ی سرمه‌ای رو می‌کشم روش. اولش با پارچه کُلش رو می‌پوشونم، بعد یک کمی می‌برمش عقب‌تر. اون‌قدر نگاهش می‌کنم که ساعت هفت و نیم می‌شه. زینب و نعیم بیرون، توی ماشین منتظرمن. هلش می‌دم زیر پارچه‌ی سرمه‌ای و هول هولکی عینک و ماسکمو بر می‌دارم، از در می‌رم بیرون. خم که می‌شم کفشم رو پام کنم، چشمم می‌افته به چشمام توی آینه. سعی می‌کنم نگاهش نکنم اما نمی‌شه. نگا
همان جا وسط پیاده رو، نشستم مقابل دخترک و اشکهایش را پاک کردم: 
- «گم شده ای؟» 
گم شده بود. 
شکلاتم را نگرفت، بیسکوییت را پس زد، آب معدنی را نخواست و من چیز دیگری برای خوشحال کردن یک دختربچه 3-4 ساله، با آبشار موهای طلایی و چشمهای خیس عسلی نداشتم. 
تنها می توانستم نگاهش کنم و هی در ذهنم تکرار کنم: 
- «کجا دیدمت؟ تو را کجا دیده ام لعنتی؟!». 
بعد لبم را به خاطر کلمه آخر گاز بگیرم و ناگهان یاد چیزی بیفتم: خرس زرد کوچکی را که به کیفم آویزان است باز کنم و
تمام قدرتش را جمع می‌کند و مشتی روی صورتم می‌نشاند.از کبودی هایم لذت می‌برد.لبخند می‌زند.سرم می‌افتد پایین و قبل از این‌که بدنم به آن ملحق شود،محکم لگد می‌زند به شکم‌ام و از همان‌جا پرت می‌شوم فرسنگ ها آن‌طرف‌تر. صدای  قهقهه می‌پیچد توی گوش هایم.خوشحال است.در هم شکستگی استخوان هایم چهره‌ام را جمع‌ می‌کند توی خودش.پلک هایم را روی چشمانم فشار می‌دهم.صدای خوشحالی‌اش را که می‌شنوم،لبخند می‌زنم.او هم می‌خندد و نزدیک می‌شود.خوشحالی
نوشتن از احساسات کار سختی است، چرا که احساسات به حسب علم اپیستمولوژی از علوم حضوری است و بخواهد از عاطفه به کلمه تبدیل شود مراحل سختی را می‌گذراند که اگر خوب هم از کار در بیاید در آخر‌ ممکن است کسی این حس را از کلمات نچشد، در هر صورت من عواطف خودم را می‌نویسم:
حضرت آقا که سیدی است از نسل پیامبر وقتی در جریان فتنه ۸۸ آن طور گلایه می‌کرد و همه یکصدا گریه می‌کردند ما دلمان می‌لرزید.
وقتی خاطره سر بریدن‌های سپاهیان در شهرهای کردستان به دست ضد
فقط برای چند لحظه خوابم برد. با ضربه ی آرامی که دسته صندلی جلویی به پیشانی ام زد بیدار می شوم. اتوبوس خالی شده . همین چند لحظه پیش بود که به سختی جایی برای نشستن پیدا کرده بودم. چراغِ قرمز رنگِ تابلوی بستنی فروشی توجهم را جلب می کند. تازه به خاطرم آمد در همان چند لحظه ای که خوابم برده اتوبوس دو ایستگاه از مقصد همیشگی ام رد شده است . سریع بلند می شوم و کمی با تلو تلو خوردن ناشی از حرکت اتوبوس خود را به کنار راننده می رسانم .
آقا ببخشید من خوابم برد ب
شعر،قافیه نمیخواهد!سطر به سطر، آغوشم را ردیف کردم! تو فقط بیا... ----سری جدید اس ام اس عاشقانه----  انتظارزیباترین نقاشی دنیاستوقتی حاصل تصویرشتو باشی ... ----سری جدید اس ام اس عاشقانه---- تورا از وقــــــــــــتی که به قــــنوت نمازم پیوستی خالصانه دوستت دارم ----سری جدید اس ام اس عاشقانه----  من از تمام دنیـــا ...فقط آن دایـــره ی مشکے چشمـــان تـــو را میخواهم ..،وقتے که در شفافیتش ........بازتاب عکس خـــودم را میبینم ...!!! ----سری جدید اس ام اس عاشقان
در غروبی زیبا از واپسین روزهای یک بهار پرماجرا می نویسم ...
در لحظات نزدیک اذان ....
در لحظات مشهور ب لحظات استجابت دعا ....
خداوندا مگذار بر دلم هیچگاه قفل قساوت بماند ... 
مگذار هیچ خاطری را ب خاطر حرفم آزرده کنم ...
بارها رایحه دلنشین نسیم های بهاری ب مشامم خورد
 اما ....
 بهارت نمیدانم از من راضیست یا نه ... 
دل من در بهارت شاد بود ...
با بهارت خداحافظی نمی کنم
 چون دلتنگی من چند برابر می شود ...
بوی بهار ... بوی بهترین ها بود ...
 بوی یک دنیا لطافت ... بوی یک
امروز در خلال صحبت با دوستان بلاگرم توی رادیو، یه موضوع جالبی فکرمو درگیر خودش کرده بود. ما معمولاً برای حرف‌زدن دربارهٔ آدما از افعال متفاوتی بهره می‌بریم: می‌بینمش، می‌شناسمش، می‌شنوم صداشو، درکش می‌کنم، می‌فهممش و از این قبیل. اما ما بلاگرا یه فعلِ خیلی ویژه مخصوص خودمون داریم که جای دیگه‌ای مشابهش پیدا نمی‌شه: «می‌خونمش». ممکنه براتون و برامون عادی شده باشه. مدام می‌گیم فلانی رو نمی‌خونم. فلانی رو خاموش می‌خونم. تا حالا فلانی ر
صبرخان گفت :
- خیلی ...! فی‌الواقع خیلی ...! نمی‌دانم چرا به خیالش افتاده‌ام که خوبست یک بیله آدم دور این آتش برقصند ؟! به یاد عروسی افتاده‌ام ، نمی‌دانم چرا ؟ ... دلم می‌خواست امشب شب عروسی بیگ‌محمد می‌بود . یا هم ... عروسی شیرو ! امشب و این آتش ، عروس و داماد کم دارد و صدای ساز و دهل !
با مهری برادرانه و خویشاوند ، ستار به صبرخان نگریست و گفت :
- چه ذوق خوشی داری صبرخان ، چه ذوق خوشی !
بازتاب سخن ستار ، لبخندی شیرین بود بر تمام چهره‌ی تکیده و چشم‌های

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها