نتایج جستجو برای عبارت :

12 سال درس خوندم، کجای زندگیم بدرد خورد؟

سلام
 دو سه روز دیگه کنکور دارم، تقریبا آماده ام، میدونم رتبه قابل قبولی خواهم آورد ان شاء الله، اما به یه پوچی رسیدم ...
یه نگاه به کتاب هام میکنم میگم خب 12 سال درس خوندم، این همه مثل طوطی حفظ کردم، خب که چی؟، چی یاد گرفتم!؟، کجای زندگیم بدرد خورد؟، تازه امسال سال سوم کنکورمه... ، میبینم همون هایی ک سال اول درس رو ول کردن موفق ترن، شدن یه کار آفرین ...، برم دانشگاه که باز بهم یه مشت مطالب رو حفظ کنم!؟، و باز بعد از چهار سال درس خوندن حس بازنده هام
هرکسی در این دنیا با این قلب است که زنده است
اگر قلب مُرد انسان هم ازحرکت خواهد ایستاد.
اما باهمین قلب است که انسان وارد صحنه قیامت خواهدشد، 
اگر قلب سالم بود آنجا بدرد ما خواهد خورد 
زیرا خداوند فرموده اند:(یوم لاینفع مال ولا بنون)
روز قیامت مال و فرزند نفعی ندارد
(الا من اتی الله بقلب سلیم)
اما این قلب سالم است که در آن روز بدرد ما خواهد خورد
قلب سالم کدام قلب است؟
به تعبیر روایات قلبی که محبت هیچ کس غیر خداوند درآن نباشد
(اَلْقَلْبُ اَلسَّل
هرکسی در این دنیا با این قلب است که زنده است
اگر قلب مُرد انسان هم ازحرکت خواهد ایستاد.
اما باهمین قلب است که انسان وارد صحنه قیامت خواهدشد، 
اگر قلب سالم بود آنجا بدرد ما خواهد خورد 
زیرا خداوند فرموده اند:(یوم لاینفع مال ولا بنون)
روز قیامت مال و فرزند نفعی ندارد
(الا من اتی الله بقلب سلیم)
اما این قلب سالم است که در آن روز بدرد ما خواهد خورد
قلب سالم کدام قلب است؟
به تعبیر روایات قلبی که محبت هیچ کس غیر خداوند درآن نباشد
(اَلْقَلْبُ اَلسَّل
وقتی برادران برای بردن یوسف نزد یعقوب آمدند یعقوب گفت:می‌ترسم گرگ او را بدرد. مفسرین می گویند که اینها از کلام یعقوب یاد گرفتند که چه عذری پیدا کنند. آمدند و گفتند گرگ او را درید! برای متنبه کردن کودک، خیلی نباید راه های زیادی را جلوی پایش قرار دهید. مثلا به بچه می‌گویید: این توپ را نینداز، به لامپ می‌خورد. بچه در ذهنش تا به حال این نبود که توپ به لامپ می‌خورد. حال در ذهنش می‌گوید که اگر به لامپ بزنم چه می‌شود...؟حضرت رسول(صلوات الله علیه):هما
بدترین ، سخت ترین جمعه سال ۹۸ ... ! فکر نکنم هیچ جمعه ای اینقدر قلبمو بدرد آورده باشه ، نتونستم حتی امتحان فردارو مرور کنم ، انگار یچیزی به گلوم چنگ میزنه... ! 
سردارِ عزیزم ، محبوب ترین ، تو تنها کسی بودی که همه حرفات عملی میشد... ! 
شهادتت مبارک ، اما خیلی غم انگیزه برای ما شهادتتون ، کاش منم پسر بودم حداقل میتونستم  تو این راه یکاری کنم... !
امروز مزار شهدا خیلی شلوغ بود خیلی... ! مامانای شهدا خیلی اشک ریختن ؛ قلبم بدرد اومده....
بنی آدم ابزار یکدیگرند،گهی پیچ ومهره گهی واشرند
 
یکی تازیانه یکی نیش ماریکی قفل زندان،یکی چوب دار 
 
یکی دیگران را کند نردبان،یکی میکشد بار نامردمان
 
یکی اره شد، نان مردم بردیکی تیغ شد ، خون مردم خورد 
 
یکی چون کلنگ و یکی همچو بیل یکی ریش و پشم و یکی بی سبیل 
 
یکی چون قلم خون دل می خوردیکی خنجر است و شکم می درد 
 
خلاصه پرازنفرت وکین واندوه و آزنه رحم و نه مهر و نه لطف و نه نازهمه پر کلک ، پر ریا حقه باز!
 
چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها
  داشتم رمان ((جای خالی سلوچ )) رو می خوندم. و چند روز بعد هم یه رمان از مارکز. 
  اما من وقتی به خودم حق دادم که موقع خوندن رمان دولت آبادی بهش ایراد وارد کنم اما موقع خوندن مارکز فقط به به و چه چه حالم بهم خورد.
  من حالم از این غرب زدگی خودم به هم خورد!
 یه سری حرفا پیش اومد امروز... یه سری حرفا بهم زد که خورد شدم. خورد... الان ولی جمع کردم خورده هامو. همون لحظه ها که می گفتشون و بهت زده بودم جمع کردم خودمو. بعد رفتم کتابخونه. خودمو کوبیدم به در و دیوار که بهش فکر نکنم. خنگ! احمق! اسکل! بشین تست گسسته ت رو بزن! فکر نکن به اون لعنتی! چی چیو عاد میکنه؟ بهش فکر نکن که این همه سالو با خاک یکسان کرد. به ازای چند عدد صحیح n؟ بهش فکر نکن ارزششو نداره. ارزششو نداره... بیخیال! تو به هیچکس نیاز نداری تو به هیچ خری ن
دیگه خیلی مطمئن نیستم امشب بتونم کتابمو تموم کنم یا نه. صبح بیدار شدم یه ذره خوندم خوابیدم دوباره بیدار شدم خوندم قبل نهار خوابیدم. و الان دیگه یه دو ساعتی هست پش میزم دارم میخونم. هدفم اصلا زود تموم کردنو فقط خوندنش نیست فقط چون کم کاری کرده بودمو طولش داده بودم خواستم جبران کنم زود تمومش کنم به هرحال امشبم تموم نشه بشینم پاش فردا حتما تموم شده اما من انرژیمو میذارم برای امشب. 
میخواستم عکاسی برم ولی هوا معلوم نیست چشه مثل من شده. یه دقیقه آف
خب یادتون هست که من خونه ی مامان اینا مستقر شدم؟:))
الان باز تنهام...
عصر حیاط رو شستم و بعد نشستم گوشه ی حیاط کتاب خوندم ....
الان هم نماز خوندم و از تاثیر کتابی که خوندم چند خط توی سررسیدم نوشتم....
کتاب سکوت و جدل آخراشه و الان واقعا دلم میخواد برای مدتها حرف نزنم:)
این کتاب رو تموم میکنم و کتاب توکل و آرامش رو از پاتوق کتاب میخرم...
می‌خوام خودم رو ببندم به رگبار احساسات فوق العاده:)
جای همگی خالی:))
پدری قبل از مرگ به پسرش گفت :این ساعت مچی را از پدرم به ارث بردم و این قدمتی 200 ساله دارد من آنرا بتو میدهم ولی قبل از آنکه آنرا به تو هدیه بدهم به ساعت فروشی برو و بگو میخواهم آنرا بفروشم و ببین چقدر خریدار است....؟!!!
پسر به ساعت فروشی رفت و بازگشت و به پدر گفت : این ساعت را به 5 دلار میخرید زیرا میگفت قدیمی و بدرد نخور است.پدر گفت :به کافی شاپ برو و باز هم بپرس...پسر رفت و برگشت....جواب همان 5 دلار بود چون ساعت قدیمی و بدرد نخور بود..پدر گفت :حالا به موزه
یا رب
 
امروز داشتیم با هم یه پازل سه بعدی هواپیما رو سر هم می کردیم. یه قطعه رو گذاشتم کنار راهنمای پازل و گفتم به نظرت کجا باید نصب شه؟ بدون اینکه سرش رو بالا بیاره و همونجور که توی قطعه ها دنبال چیزی می گشت گفت: "بابا تمرکز کن! فقط تمرکز کن" :))))
 
:::
تو فرم اولیه ثبت نام پرسیده بود: " با فرزندتون بیشترین تنش رو در چه زمینه ای دارید؟" پاسخ کلی بدرد نمی خورد و پاسخ خیلی جزئی هم همینجور. رها کردم و بقیه رو جواب دادم. آخر سر دوباره برگشتم به این سوال. چن
یا رب
 
امروز داشتیم با هم یه پازل سه بعدی هواپیما رو سر هم می کردیم. یه قطعه رو گذاشتم کنار راهنمای پازل و گفتم به نظرت کجا باید نصب شه؟ بدون اینکه سرش رو بالا بیاره و همونجور که توی قطعه ها دنبال چیزی می گشت گفت: "بابا تمرکز کن! فقط تمرکز کن" :))))
 
:::
تو فرم اولیه ثبت نام پرسیده بود: " با فرزندتون بیشترین تنش رو در چه زمینه ای دارید؟" پاسخ کلی بدرد نمی خورد و پاسخ خیلی جزئی هم همینجور. رها کردم و بقیه رو جواب دادم. آخر سر دوباره برگشتم به این سوال. چن
امروز سر یه چیزی اعصابم خیلی خورد شد؛ بعد کلاس مزخرف دانش خانواده موندم که اصلاحیه بنویسم،‌ بعد گفتم با سرویس ۷ و ۲۰ برگردم. ساعتای ۷ و ۸ دقیقه بلند شدم رفتم یکمم زود رسیدم، گفتم عیب نداره دیگه ۷ و ۲۰ میاد. همین جوری گذشت و گذشت آخرش ساعت ۷ و 44 دقیقه اومد!!!!!! خییلییی این رو اعصابه که سرویس پرستاری تو ترافیک میمونه دیر میاد! بعد همش تو دلم میگم بزار الان دیگه زنگ بزنم طنین ولی هی میگم نه این همه وایسادی الان میاد://// بعد ۵ دقیقه بعد میگی کاش ۵ مین
این چند روز با خودم کنار اومدم و دارم آدمهایی که یه جور رابطه‌ی عاطفی س ک سی باهاشون داشتم رو کنار می‌گذارم. اینجور هم احساس قوی بودن دارم، چون منم که کنار می‌گذارم نه اینکه کنار گذاشته بشم، و هم احساس سبکی. دور و برم رو دارم خلوت می‌کنم و شروع کردم به تست زدن تا حداقلی که می‌تونم رو توی این یک ماه و خورده‌ای برای خودم باشم و تلاش کنم. میم حالش خوب نبود اما بهتره. من خوبم. مادرجون حالش خوب نیست و این در حال حاضر تمام غممه.
بگذریم می‌دونم ح می
سر کلاس دینی "ناباوری" رو خوندم "ناباروری" و به احترامم کل کلاس پنج دقیقه ایستاده کف زدن :))))) خلاصه که عفت و پاکدامنیم باز هم بر باد رفت :))
"معاد" رو خوندم "مواد" و "هوی و هوس" رو خوندم "hooy و هوس". "عزیر نبی" رو خوندم "عزیزِ نبی" و در حالیکه داشتم خودمو کنترل می کردم از خنده تشنج نکنم ری ری بی شعور هی دم گوشم میگفت "جیگرِ نبی" :)) 
همه اینا توی یه پاراگراف رخ داد و من نمی فهمم قیافه م چه شکلیه که معلما میگن من بخونم از رو متنا؟ شبیه گوینده های رادیو ام؟ :|
+ ب
تمام دیروز چشمم به دوختن بلوزهای قرمز عروسک ها بود و تمام پریروز به مقواهای قرمز جعبه های جدید. دیشب دیگه رسما از هر چه قرمز فراری بودم. گوشیم هم که نبود تا به قول آقای بابا توش ولگردی کنم. میخواستم سریال مردان سایه رو ببینم دیدم جو عمومی رو به سمت خواب میره پس بی خیالش شدم. پشت سیستم نشستن هم جذابیتی نداشت برام و دنبال یه سرگرمی جدید میگشتم که چشمم خورد به چند تا کتابی که چند ماه پیش برای آبجی کوچیکه خریده بودم و چند روز پیش که کمدش رو مرتب میک
یکی از فرسوده‌کننده‌ترین چرخه‌های دنیا، چرخه‌ی روسری/شال بر سر گذاشتن است. سر را که می‌چرخانی، سُر می‌خورد. باد که می‌وزد، سُر می‌خورد. پرنده‌های روی کابل برق را که نگاه می‌کنی، سُر می‌خورد. خم می‌شوی تا بند کفشت را ببندی، سُر می‌خورد. خرید کرده‌ای و وزن زیادی را حمل می‌کنی، سُر می‌خورد و هر دو دستت پر است. راه می‌روی و بدون اینکه کاری کرده باشی، به خاطر قوانین فیزیک سُر می‌خورد. آه! هی باید مراقب این لعنتی باشم در حالی که هیچ میلی ب
دو ماه مانده به کنکور دکتری و من همچنان بی‌خیالی طی می‌کنم و درعین حال توقع دارم آی‌پی‌ام قبول شوم. راستش حال و حوصله ندارم احساس می‌کنم با اینقدر خواندن کاری از پیش نمی‌برم پس چرا وقت بگذارم. اما واقعیت این است که حاوی بهتر از هیچی. 
در مورد روابط کمی دارم به رابطه روی می‌آورم. کمی از عزلت دربیایند.
راستش قصد دارم از ایران برویم. باید ابتدا زبانم را تقویت کنم که بدرد کنکور دکتری هم می‌خورد و بعد بدنبال رفتن باشم.
چاقی کلافه ام کرده باید ف
تا عصر که رو هوا بودم
کمی دیراک خوندم و کیف کردم. ولی کم بود... و استرس این هست که تموم نشه.
رفتم ورزش کردم.
اومدم یکم ازمایشگاه خوندم. نمیدونم 
دو سه رویم عملا برای آز میره و خیلی عقیم
خیلی زیاد
وای بر من که بازم شب امتحانی شدم.
تا پنج شنبه باید این دو تا امتحان رو بدم، گزارش هاشون رو بنویسم 
کوانتوم و گروه و هسته‌ای بخونم... و خسته م، خسته.
جوون تر که بودم، مثلا ترم پنج لیسانس، وقتی یک روزم تلف میشد، به خودم می گفتم اشکال نداره، فردا جبران می کنی.
واسه نیم ترم ریاضی مهندسی، دو روز وقت داشتم که روز اولش فقط پنج ساعت درس خوندم.
همین انگیزه دادن و جبران کردنه باعث شد که روز دوم دوازده ساعت درس خوندم و اون امتحان رو ماکس کلاس شدم.
الان این یک هفته رو هیچ کار نکردم.
امیدوارم جبران کنم...
 
خب مقاله ی در وی امر نو رو خوندم که گفتگویی بود با رابرت روزنبلوم با ترجمهٔ فرشید آذرنگ در حرفه هنرمند ۶. قبلا هم خونده بودمش اما الان تو ذهنم موند. چیزایی که موقع خوندن به فکرم میرسیدو نوشتم و شد چهار صفحه :/ البته چرت و پرتم شاید بینش باشه باید ویرایشش کنم بعدن. شاید اینجا بنویسم. خب قرار گذاشتیم با دوستام بخونیمو راجع بهش حرف بزنیم نمیدونم چیزایی که نوشتم بدرد میخوره یا نه ولی خب حرفای من در همین حد بود :دی  چیزای ساده ای یادم اومد و به نظرم ر
نمی دونم چه حکمتی هست که اعتقادِ شدیدی به از هر دست بدی از همون دست می گیری دارم. شاید دلیلش این باشه که بعد از هر اتفاقی، خیلی زود اتفاقات مشابهی میفته که اعتقادمو به این ضرب المثل قوی تر می کنه. مثلا کافیه که یه ماشین یهو از تو پارک بزنه بیرون و من براش بوق بزنم، قشنگ تو خیابونِ بعدی که ماشین رو پارک می کنم و بعد از انجام دادن کارم قصدِ بیرون اومدن از پارک رو دارم یه ماشین دیگه بوق زنان از کنارم رد می شه.
مثال زیاد هست و آخریش همین چندروز اخیر ر
پست موقت:
دوست خوب من البته که همه کامنتهات رو خوندم و پیج دوست داشتنیت رو هم خوندم  وخوشحالم که من رو میخونی مهربون من اما توی پست ثابت نوشتم کامنت ها رو تایید نمیکنم اما اکثرا به پیچ کسی که کامنت گذاشته میرم و اونجا تو پیام خصوصی جواب میدم متاسفانه تو پیج شما راه ارتباطی پیدا نکردم برای همین بی پاسخ موند 
ندار به حساب بی ادبی و نامهربونی دوست گلم :) 
جدیدا می بینم خیلی ها بلاگ می نویسند که چقدر خوبه که نت قطع شده و همه مشکلاتمون حل شده و کانون خانواده مون گرم شده و خیلی خوش می گذره و ازین حرف ها !!! 
خوش به حالتون که همه مشکلاتی که داشتید با یه بی نتی حل شد 
من که از قبل بیشتر دارم وقت تلف می کنم و تا حالا تو عمرم اینقدر بلاگ نخونده بودم که تو این دو سه روزه خوندم ! 
من که در مقابل اینستاگرامم تسلیم نشدم ببین چطور معتاد بیان شدم ! 
حداقل قبلا به خاطر زبان سرم تو گوگل بود و به درد درسم می خورد ...
ال
خب من کتاب برادر زادهٔ رامو نوشتهٔ دیدرو رو خوندم. فکر میکنم دیدرو بیشتر این نوشته اش برای زمان خودش هست یا بدرد کسی میخوره که مطالعاتی در مورد اون زمانو اون ادمها و هنرمندا داشته. یه کم کسل کننده شده چیزی نمونده تموم بشه ها ولی من حوصله ام سر رفته. این حرفم به معنی این نیست که من بخوام به دیدرو توهین کنم شاید من مغزم اماده ی حرفهاش نیست. در مورد همه چی حرف میزنه اخلاق و چیزهای دیگه. خب البته نمیخوام این رو هم ندید بگیرم که قسمت های جالبی هم دار
روزایی که میرم کلاس هم خستع میشم هم خوشحال خوشحال چون چیزلی خویی ساد میگیرم و خسته میشم بخاطر مسافت طولاتی راه تو این اتوبوسا :/ 
کلا همیشع میگفتم دلم میخواد فقط چیزی بخونم که بدردم میخوره و بکارم میاد کلی از درسای خیلی بیخود دانشگاه میخونم هی به مامانم غر میزنم میگم آخه این چ درسیه به هیچ درد ادمم نمیخوره. همیشه قبل اینکه وارد دانشگاه بشم فک میکردم درسای دانشگاه همش بدرد میخورن و تو شغل اینده بکار میان ولی وقتی وارد شدم دیدم نخیرررر به جز یک
هرمان هسه و شادمانی های کوچک: بذارید اعتراف کنم که توی خواب دیده بودمش :) و همین که تو کتابخونه چشمم بهش افتاد برش داشتم :دی اومدم خونه یه کم از پیشگفتارش خوندم و یه ورقی زدمش و دیگه بیشتر از این حوصله ام نکشید. کتاب برای اونایی خوبه که هرمان هسه از نویسنده های مورد علاقشونه. من هیچ کتابی ازش نخوندم و حس خاصی نسبت بهش ندارم. از مکاتبات هسه و خاطراتش و اشعارش و ... تو کتاب آورده شده.
وقت نویس: چند وقت پیش می خواستم بخونمش که خوشم نیومد و از همون وقت ت
زنگ عربی بود معلم عربی مون اقای.....هر کاری داشت می گفت من انجام بدم بعدش هم هی تشویقم می کرد مثلا از روی درس می خوندم رسیدم به جایی که آیه ی عربی بود بعدش آیه رو که خیلی هم سخت نبود خوندم بعد که تموم شد معلممون گفت آفرین خیلی خوب خوندی بعدش یه کارت امتیاز بهم داد . وقتی تموم شد معلممون چنتا جمله ی عربی نوشت گفت معنی کنیم من معنیم رو تموم کرده بودم که معلممون گفت کی می خواد معنی رو بگه من دستمو گرفتم بالا به من اشاره کرد و گفت معنی کن منم آیه رو خوند
توبه ‎ سر دسته ‎ راهزنان
یکی از علماء از کربلا و نجف برمی گشت ولی در راه برگشت در اطراف کرمانشاه و همدان گرفتار دزدان شده و هر چه او و رفقایش داشتند، همه را سارقین غارت نمودند.
آن عالم می گوید: «من کتابی داشتم که سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود در سفر و حضر با من همراه بود، اتفاقاً کتاب یاد شده نیز به سرقت رفت، به ناچار به یکی از سارقین گفتم من کتابی در میان اموالم داشتم که شما آن را به غارت برده اید و ا
وقتی صبح ناشتا یه کپسول شیشه ای بندازی بالا و اینقدر انرژی جمع شه تو سلولات که حتا نتونی یه جا بند شی اینطور میشه دیگه.کل امروزو زبان خوندم اونم به همراه موزیک زیبای اندی که میفرماد: بلا شیطون خودم، دشمن جون خودم.قربون خوشگلیات ، دل داغون خودم :)) سرمو بلند کردم دیدم تا درس 90 رفتم یه کله و بعد که آریان ازم پرسید درس چندم تا برگرده و جوابمو ببینه تا 93 خوندم  مدتها بود اینقدر بازدهی نداشتم 
 
خب خب 
بسمه رب کص مادر ساناز روانی جنده رجیم
 
خب این خارکصه در گپ رلم شاخ بازی در اورد رفتم پیویش
کصخارش کردم رو فیلم  تا 10 شمارش خورد 
ناموسش دستمه به هیچ وجه پس داده نمیشه
 
علت ایموجی داد بهونه اورد فراررکردن از کل کل کصخارش شد 
 
اینم اهنگ براش خوندم  لینکش بزنید دانلود کنید
http://uupload.ir/view/4zxh_اهنگ_کل_کل_بنام_ساناز_روانی_جنده.mp3/
هوالمحبوب
دو ماه از خوشی‌ها و تفریح و زندگی زدم نشستم معارف حال به هم زن خوندم، حالا که نتایج اومده تخصصی‌هایی که نخونده بودم رو بالای شصت زدم و عمومی‌ها رو گند زدم. وقتی سوالات رو می‌خوندم و جواب می‌دادم مطمئن بودم که دارم درست پیش می‌رم. اصلا نمی‌فهمم چرا نتایج اینقدر با چیزی که فکرش رو می‌خوندم فرق داره.
قبول نشدم. به همین سادگی چهار نمره با حد نصاب فاصله دارم. اون هشدار قرمز رنگ رو برای بار سومه که دارم می‌بینم. خسته‌تر و کلافه‌تر از
تو این تعطیلی نشستم زیستو خوندم تموم بشه بره پی کارش
بعد اون موقع که میرفتیم بخش چهار بودیم فصل قلب
الان فصل هفتمو پنج صفحه مونده
طیه یه عملیات ظربتی از فرصت استفاده بنمودم رفتم درس خوندم
خوببب برنامم اینه
تا اخر سال تمام کتابای حفظی مث دینی زمین شناسی ادبیات و.... میخونم
تو عید میشینم ریاضی فیزیک و شیمی گرامی خر الاق رو که باهاش بشدت مشکل دارم رو میخونم
 
 
 
پ.ن. خداییییی خیلی الان مغزم داغ کردهههههه
ذهنم شلوغه... می خوام بیشتر بخونم و بیشتر بنویسم! اگه بذارند !
امشب داستان سونیا از یودیت هرمان رو خوندم...
قراره یکی از داستانهام رو ادیت کنم... امروز توی کلاس خوندم...
کارهای روزمره و نق نق و انتظارات اطرافیان وقت و تمرکز برام نمیذاره...
هر روز یه خبریه و یه کارهایی پیش میاد ... نمیذارن تمرکز کنم...
گاهی دلسرد میشم از همه چی ... گاهی هم دلم گرم میشه که همه چی درست میشه ... باید بنویسم... باید امیدوار باشم...
نمی دونم...
برنامه نویسی سخته چون یه ذهنه قوی میخوادش..
یه ذهنی که خوب مسائلو تحلیل کنه....
با اینکه درسی بود که دوسش داشتم،ولی واقعا این درس بدرد من نمیخوره.
لامصب خیلی مثالای کثیفی تو کتاب جعفری نژاد قمی هستش.
فردا امتحان برنامه نویسی دارم ‌...ینی پاس میشم:(
 
 
از کار کردن خسته شدم. همش یه فصل خوندم از صبح تا حالا. نمیدونم چه مرگمه چرخام خیلی آهسته حرکت میکنه. شایدم ذهنم مشغول اما اینا بهانه نیست. با خودم میگم دختر اخه کیو دیدی فلان دانشگاه رفته باشه اینجوری کار کرده باشه. باید چرخمو راه بندازم موتورم گرم بشه. اگه اینجوری پیش برم همه رویاهام خیال میمونه وو به حقیقت نمیرسه. شایدم یه خورده ترسیدم. استرسم دارم. و نمیدونم چرا. وقتی فکر میکنم چیز خاصی تو ذهنم نمیاد. خب شاید باید باز شروع کنم. فقط باید همه ان
 
من بیشتر کارهای علمی که کردم اتفاقی بوده. مثلا یه بار دختره اومد گفت برا اپلای میخوام مقاله بنویسم، میاید دونفره بنویسیم؟ منم دیدم خوشگله نتونستم بگم نه؛ قبول کردم!!! موضوعم سخت و بکر انتخاب کرد که بتونیم راحت چاپش کنیم. خدا شاهده پیر شدم تو اون مقاله. از سرکار و با کلی مشکل مینشستم روزی چند ساعت منابع مختلف رو میخوندم. موضوعم جدید بود و منبع خاص اون موضوع پیدا نمیشد. شاید ۳۰ تا کتاب تخصصی خوندم سر اون مقاله که جلوش کم نیارم. الان یادش افتادم
امروز داشتم کتابخونه رو تمیز میکردم که چند تا کتاب پیدا کردم D: یکیش «آزردگان» بود. فکر میکنم حدود یک سال پیش خوندمش، اول چند صفحه از کتاب رو خوندم ولی چون چیزی دستگیرم نشد انداختمش کنار و رفتم سراغ بقیه کتابام. تا اینکه آذوقه مطالعاتی م به اتمام رسید و برای ادامه حیات به این کتاب روی آوردم. فصل اولشو خوندم و با اینکه به نظرم جذاب نیومد و کلیشه ای به نظر میرسید ادامه دادم. چند فصل خوندم و تازه داشتم غرق داستان میشدم، داستانی عاشقانه و غمین...
نمیدونم کتاب چهار اثر فلورانس اسکاول شین رو خوندین یا نه؟ من بارها و بارها از این طرف و اون طرف اسمشو شنیده بودم..توی کتاب فروشی ها دیده بودمش ولی هیچ وقت راغب نبودم برم سمت این کتاب!! اصنم نمیدونستم این کتاب راجع به چی هست و همینطوری احساس میکردم کتاب جذابی نیست!! خلاصه حدود سه هفته پیش که رفته بودم توی یه کتاب فروشی قدم میزدم برای خودم و قصد خرید کتاب هم نداشتم، چشمم خورد به این کتاب! قیمتش هم خب کم نبود...کتابو باز کردم..مقدمشو خوندم به نظر جال
امروز از ساعت چهار بیدارم. البته وسطش خوابیدم اما خب فقط زبان خوندم باورت میشه؟ یه خورده نگرانم واسه فردا. بعد دوسال توی یه کلاس جمعی شایدم بعد سه سال. استرس دارم دست خودمم نیست. میدونم مسخره است. خیلیم مسخره ولی نمیدونم چیکار کنم خب براش :( اصلا نمیتونم رو کتاب خوندن تمرکز کنم چون حواسم پرته. همین بیکاریم اعصاب ادمو خورد میکنه. اصلا بیخیال چی دارم میگم. حرفی ندارم دیگه اینم برای خالی نبودن عریضه. 
کلی حرف دارم که بزنم. دیروز روز شلوغی بود برام. اول این که یه ذره کتابمو خوندم یه فصل تموم شد رفتم پیاده روی با بابا و مها بعدش اومدم خونه دوباره یه فصل خوندم رفتم بیرون  باید یه چیزی میخریدم مهام اومد رفتیم پاساژ الماس بابا رسوندتمون. چیزی که میخواستمو خریدم دوباره اومدیم خونه باز کتاب خوندم تا شب مها گفت برو نوشابه بخر رفتم خریدم دوباره اومدم. دیگه این که همین فقط رسیدم کتاب بخونم. ارسطو هم تموم شد رسیدم به بعدش. امروزم احتمالا فقط کتاب بخون
این دو سه روز انقدر درس خوندم که دیگه مغزم کشش نداره واقعاتمام تلاشم رو برای این امتحان کردم. هم کل جروه ی کلاس رو خوندم هم رفرنسی که معرفی کرده
و الان نمیدونم قراره چی بشه :)) حتی نمیفهمم چرا واقعا باید انقدر سخت باشه این واحدها
در حالی که استاد میتونه آسونتر بگیره ولی به قول خودش حتی از عطسه اش هم امتحان میگیره :))
اما کلا دوستش دارم.کلاسهاش واقعا کلاس درسن.حالا درسش سخته دیگه تقصیر خودش نیست نهایتا
کارآموزی ام تمام شد. قرار بود چیزهای زیادی در رشته مهندسی یاد بگیرم، یاد گرفتم ولی نه بدرد بخور.
اما چیزهای غیر مهندسی زیادی یاد گرفتم. اینکه انسان ها چقدر میتوانند مهربان باشند چقدر میتوانند شما را دوست داشته باشند چقدر میتوانند کمک حال شما باشندف دقیقا همان انسان هایی که دیگران وقت زیادی با آن ها بودند شخصیت این افراد را بد توصیف میکنند.
 
وقتی به عنوان یک کاراموز وارد محیطی میشوی باید فقط گوش بدهی، دیگران هم همین انتظار را ازت دارند. 
حرف
کارآموزی ام تمام شد. قرار بود چیزهای زیادی در رشته مهندسی یاد بگیرم، یاد گرفتم ولی نه بدرد بخور.
اما چیزهای غیر مهندسی زیادی یاد گرفتم. اینکه انسان ها چقدر میتوانند مهربان باشند چقدر میتوانند شما را دوست داشته باشند چقدر میتوانند کمک حال شما باشندف دقیقا همان انسان هایی که دیگران وقت زیادی با آن ها بودند شخصیت این افراد را بد توصیف میکنند.
 
وقتی به عنوان یک کاراموز وارد محیطی میشوی باید فقط گوش بدهی، دیگران هم همین انتظار را ازت دارند. 
حرف
باوجود اینکه زندگی‌ام داره بصورت نرمال میگذره، اما یه مسایلی از قدیم و همان بچگی و نوجوانی درمن بوده‌ان، چیزی مثل نگران بودن واسه بقیه و طبعا عزیزان! همیشه غصه اینا منو لاغر میکرد، بی‌اشتها می‌شدم، آرامش‌م سلب می‌شد و خلاصه مسئله بشکلی درمی‌آمد که همون آرامش و راحتی خیال ازم تقریبا گرفته!
از فقر و اعتیاد عزیزان بگیر تا باقی مسایلی که عمومی‌تر و خصوصی‌تر بودن! خلاصه این فکر بقیه بود که همیشه یه چی توی سر من می‌انداخت. ولی من هیچ وقت واس
بسم رب الحسین علیه السلام
تا الان چندین پست نوشتم با حال و هوای حـــــسین (ع)
ولی منتشر نمیکنم...چرا؟؟؟
چون از حرف و حرف و حرف خسته شدم
 
واقعا دیگه حرفی برای گفتن اینجا ندارم.
نه که حرفی نداشته باشما نه حرف هام بدرد بخور نیست
 
#مرگ تدریجی یک وبلاگ
 
ولی دلم برای اینجا و آدماش تنگ شده بود گفتم یه سلامی عرض کنم :)
همه نشدن‌ها با تو آغاز شد. بعد از تو دیگر هیچ چیزی نشد. دست به خاکستر زدم طلا که نشد هیچ، به طلا هم که دستم خورد، خاکستری شد و بر باد رفت. حکایت عمر و جوانیمان هم همین‌گونه رقم خورد. بانو پس از تو، هر روز نمی‌شود. بیا برگرد، و مسبب شدن‌ها باش!
فروردین ماه به بدترین شکل ممکن بودم. فقط چهار تا کتاب نه چندان بلند خوندم. بقیه کارهارم یک روز انجام دادم و یک روز نه. واقعا الان باید یکی بیاد با پتک بزنه تو سرم. به خاطر بد بودنم از خودم متنفرم . بدترین ماهی بود که در این چند سال داشتم و اینقدر مزخرف کار کردم. هرچند دلایلی داشت شاید سرخوردگی .از خیلی چیز ها... اما باید هرجوری شده جلوشو بگیرم. داره تیشه به ریشم میزنه. اگه جلوشو نگیرم تمام هست و نیستم رو از دست میدم. شاید افسردگی هم بی تاثیر تبود. ام
امروز خیلی خوب خوندم! راضیم از خودم کاش چند روز گذشته رو هم اینطوری می خوندم و هدرشون نمی دادم... با کوله باری از خستگی راهی تخت خواب می شم و امیدوارم در این چند روزه باقی مونده خالی نکنم و انرژی لازم رو داشته باشم.
پ.ن: چه سخته با گوشی پست گذاشتن
اهنگ  hello از بانو Adele درحال پخشه ، به کاور اهنگ نگاه میکنم با یه فونت که چشمم رو گرفته نوشته " نگران باش ، حل نمیشه " اولش خوندم نگران نباش حل میشه ؛ بعدش خوندم نگران نباش حل نمیشه ؛ آخرین دفعه درست خوندم [نگران باش ، حل نمیشه ] حالا دارم فکر میکنم که چقدر خیلی وقت ها جای این جمله تو زندگیم خالی بوده ، چقدر باید این جمله رو با خودم تکرار میکردم و میگفتم نگران باش دختر ، نگران باش چون خیلی بده ، چون ممکنه حل نشه . خیلی خوبه تو بیست سالگی دارم درک میکن
دیروز روز اول پانسیون بود و میتونم بگم محشر بود برای اولین بار ساعت های پشت هم درس خوندم و تست زدم هم زمان کتاب ناطور دشت رو هم بینش خوندم هیچ استرسی درکار نبود همه میخندیدن و تلاش میکردن 
ازمون جمعه رو گند زدم بعد از ظهرش مامان خیلی جدی گوشی رو ازم گرفت و من مخالفتی نکردم مسئله اینجاست که تصمیم درستیه و انکار من هم بی فایدس امروز دوباره بهم داد چون قراره بیست دقیقه دیگه برم بیرون 
دیروز ولی یکی از علت های دیگش که حالم خیلی خوب بود عدم استفاد
وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَلَٰکِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ أَوْ تَتْرُکْهُ یَلْهَث ذَّٰلِکَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیَاتِنَا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ
و اگر می‌خواستیم، (مقام) او را با این آیات (و علوم و دانشها) بالا می‌بردیم؛ (اما اجبار، بر خلاف سنت ماست؛ پس او را به حال خود رها کردیم) و او به پستی گ
◼️ آیا ملت ایران #سیلی خورد؟
❌ رهبر انقلاب: «اگر راه امام را گم کنیم ملّت ایران سیلی خواهد خورد..!» ▪️تعبیر «سیلی خوردن ملت» برایم بسیار سنگین بود آنجایی که رهبر انقلاب در خرداد ۹۴ گفته بود: «اگر راه امام را گم کنیم یا فراموش کنیم یا خدای نکرده عمداً به کنار بگذاریم،
ادامه مطلب
داشتم قیمت کتابای دن براون رو دیدم کرک و پرم ریخت://
البته الان نصف کتابایی که میخام همین قیمتن دنیای سوفی تا این همهههه
حالا من برام مهم نی چاپ اخر باشه فقط میخامش :(
خیلی مزخرفه که کتابخونه های محدودی دارن و من الان باز میخام بخونمش
و شدیدا نیاز دارم با یکی در موردش بحث و گفتگو کنم :(
تو انقلاب تو دست فروشا پیدا میکنم؟
نمیدونم :(
من کتابای دن برااااااون رو میخااااااام :(((
همشششششششششونو چه خوندم چه نخوندم
بعد جز قیمتش نوشته بود 800 صفحه؟ ریلی؟ من
خب کتاب موج ها تموم شد. یه کتاب اینجوری بود که مثلا میتونستن پیشگویی کنن و هاله های ادما رو ببینن و اینا . کتاب برای n هم قبلش خوندم که جنایی بود و غمگین . درباره این دوتا فکر نکنم پست اینستا بذارم. کتاب موج ها مثل بقیه کتابایی که از خانوم لانزدیل(؟) خوندم، یه کم کلیشه داشت از این جهت که مثل فیلمای کنار دریای خارجی بود! اما جذاب بود . مثل اکثر کتابای آموت میشه زود زود خوندشون و لذت برد اما خیلی عمیق نبود. 
دیگه اینکه پادکست های شب تاک رو دارم گوش می
چیه آدمی جز هوس دوست داشته شدن؟
یواشکی سری به صفحه‌ی توییترش زدم، دیدم حالش خوب است، دیدم خیلی ردیف و قشنگ فراموشم کرده، دیدم توسعه دهنده‌ی حوزه‌ی الکترونیک نامیده خودش را. یاد روز نخستی می‌افتم که به تهران آمده بود و سراپا شوق بود و ترس، سراپا هیجان و اضطراب، مدام از خودش پیام می‌گذاشت... چه خوش روزهایی بود! یادم آمد چقدر خوب ظرافت‌های کاستی‌هایش را شناخته بودم و مدام مستقیم و غیرمستقیم بالا می‌کشیدمش. حالا کجاست؟ آن بالایی که من و امث
 
من استاد دست رو دست گذاشتن و هیچکاری نکردنم . میتونم ساعت‌ها و روزها و هفته ها و حتی ماه ها رو بدون اینکه کار خاصی انجام بدم یه گوشه بشینم و وقتمو صرف کارای بدرد نخوری مثه چرخیدن تو اینترنت، و از واتس آپ به تلگرام و از تلگرام به واتس‌آپ منتقل شم . و هرشب تصمیم بگیرم که از فردا دیگه یه ادم دیگه میشم و همه ی کارها وبرنامه هام رو عملی میکنم ، از فردا اما باز همون دور باطلی رو شروع کنم که روز قبل. 
حس بدرد نخور بودن همه وجودمو گرفته
ناراحتم اونم خیلی زیاد
ولی از عصر فکر میکنم باید چکار کنم؟
الان اگه پشت هم حالشو بپرسم بیشتر آزارش ندادم؟
از این که هی بگم این کار رو بکن یا اون کار رو بکن کلافه نمیشه؟
نمیشناسمش
نمیدونم با حرف زدن حالش بهتر میشه یا حرف نزدن
حس میکنم دوست داره صحبت کنیم
ولی از طرفی حوصله ش رو نداره...
چرا من بلد نیستم که باید چکار کنم؟
* همونطوری که نشستم و آهنگای مضخرف اما دوست‌داشتنیِ وانتونز و لیتو رو میشنوم، یادم میاد که مامان قبل اینکه بره بیرون ناهار امروز رو به من سپرد:/ ( نمی‌دونم بالاخره کِی قراره از آشپزی خوشم بیاد! )
* با یه حسِ خنثایِ رو به زوال که چند روزی میشه همراهمه به این فکر می‌کنم که من به چرت ترین نوع ممکن دارم حس‌ها و افکار خودمو نابود می‌کنم و تنها چیزی که به خورد خودم می‌دم تناقضه و تناقض!
اینکه می‌دونم تقریبا ۵۰ روز تا پاس کردنِ سه تا امتحانم وقت دار
کتاب حرمسرای قذافی رو خوندم، خیلی غمگین بود. یعنی اگر رمان بود میگفتم چقدر مسخره و چقدر اغراق امیز و مگه میشه یه ادم انقدر بد باشه. ولی متاسفانه واقعی بود. و خیلی بد و غمگین و بد . البته خوندنش کمکم کرد دید بهتری از گذشته لیبی داشته باشم و کلا دید بهتری از لیبی. 
الان هم کتاب رنج های ورتر جوان رو شروع کردم. ینی چن دیروز پیش و خیلی خوب و اموزنده اس. 
 
+امروز اسلایدای پیج اینستا کارم رو درست کردم و به نظرم خوب شد. البته طرح کلیش و یه پستا رو. و الانم
امروز رسما جمعه بود. تا ظهر خواب بودم ولی کتابمو خوندم زبانم خوندم پیاده رویم رفتم عصریم رفتیم بیرون بستنی زدیم شامم بیرون بودیم الانم خونم. هرچند که باز نرسیدم یه عکاس ببینم و دفترمو بنویسم ببینم از فردا میتونم یا نه. همین. خبر خاصی نیست دیگه بهت بگم . دلم دیگه حسابی باز شده. این روزا واقعا حالم خوبه. احساس میکنم از پس زندگی میتونم بر بیام. میتونم کار کنم به ارزوها و هدف هام فکر کنم بدن این که احساس کنم چیزی ندارم :دی احساس میکنم روزای بد رو پشت
صبح که بیدار شدم لبه تخت نشستم رو به پنکه. مامان اومد بعد پرسیدن اینکه بهتری و سردردت خوب شده و اینا گفت: اینو از اونجا بردار. من تو اشپزخونه کار میکنم تا سر برمیگردونم اینو میبینم فکر میکنم یه بچه تو اتاقته. 
زدم زیر خنده گفتم اتفاقا میخوام چند تا دیگه درست کنم بذارم دور تا دور اتاق.
عکس رمزداره. خواستید تقدیم میشه
#یادم نیست اخرین باری که دعای کمیل خوندم کی بود اما دیشب خوندم و مدام یاد اون پسر سنی تو خاطرات سفیر می افتادم که به خانم شادمهری گ
دارم از خستگی میمیرم. امروز خیلی خوب کار کردم. زبان خوندم فرانسه رو دوباره شروع کردم. کتابمو خوندم فقط دوتا کارم مونده یکی نوشتن دفترم یکی دیدن عکس عکاسا که یه ذره استراحت کنم میرم پاش اگه خوابم نبره البته. یه همچین موجود بی جنبه ایم من.  کلی چیز از صبح تاحالا تو مخم اومد که برات بگم اما الان هرچی فکر میکنم یادم نمیاد :/ اهاان پیاده رویم رفتم دوربینمم بردم اگه دیدم چیزی عکاسی کنم اما ضایع شدم و نبود باید یه روز خاص براش بذارم. مهمتر از همه این که
تجربه کالج هامبورگارسالی از اعضای گروهامتحان کالج هامبورگ ۴۰ دقیقه طول میکشه و سطح زبان ب۲ هست.برای ام کورس از ۲ بخش لوکه و سی-تکست تشکیل میشه..سطح امتحان همون بین ب۱ و ب۲ هست ولی بودن از دوستانم که تو ایران معلم زبان بودن و در امتحان رد شدن.من سطح زبانم س۱ هوخشوله بود(از آ۱ -س۱تو آلمان خوندم)شخصا برای امتحان Gramma B2 -C1 خوندم،همه Präposition هارو حفظ کردم و کتاب های Aspekte،sicher ب۲ وس۱ کامل خوندم.وقت برای امتحان زیاد بود و می‌شد ۲ ۳ بار چک کرد،اگر بلد نبود
من خودم از علاقمندان تخم مرغ آبپر هستم. ولی پوست گرفتن آن واقعا گاهی خیلی سخت می شه
در موردش جستجو کردم و مطالب مختلفی خوندم و امتحان کردم.
منصفانه ترین چیزی که خوندم و منطقی بود اینه که راهی نیست که صددرصد باشه.  ولی این روشی که می نویسم می تونه اکثر مفید باشه.
تخم مرغ را بجای اینکه در آب سرد بریزید تا جوش بیاید و بعد بپزید از ابتدا در آب جوش آمده قرار دهید و بپزید. اگر هم می ترسید ترک بخوره با یک سنجاق کوچک کف آن (قسمت حباب هوای آن) سوراخ ریزی ای
تا این‌جا روزم چندتا دعوا و دلخوری با دو نفر دیگه در پی داشته. البته الف توی آخرین دعوا ازم معذرت خواهی کرد ولی من هنوزم با بغض نشستم و نمی‌تونم حواسم رو جمع کنم. از سین به‌خاطر حواس پرتی اش عصبانی شدم و اونم ناراحت شد از رفتارم. وضعیت امتحانام هم خوب نیست. امتحان عملی رو نسبتا خوندم و بلدم اما تئوری هیچ در هیچ. به‌خاطر اینکه دانش قبلی اش رو ندارم. فردا هم نمی‌تونم قسمت آخر گیم او ترونز رو ببینم. شایدم تایم ناهار به‌جای درس خوندن اون رو ببینم
امروز یه روز معمولی بود. خیلی معمولی. هنوز خیلی خوب نشدم توی کار کردن. حواسم پرته یه خورده. اما در مقایسه با روزای دیگه بد نبودم. کتاب خوندم مقاله خوندم زبان خوندم. همین. 
هنوز بعضی وقتا شک میکنم به واقعیت. بعضی وقتا انگار بیفتم تو یه تله. هی بخوام ازش بیرون بیام هی نشه. حرف زدن راجع بهش سخته. نمیتونم با کسی راجع بهش حرف بزنم. هیچکسو ندارم. بعضی وقتا نمیدونم چی درسته یهو شک میکنم به همه چی. کاش هیچکس جای من نباشه خیلی دردآوره. 
دلم میخواد های های گ
این پست شاید اصلا جذاب نباشه،گرچه بقیه ی پست ها هم جذاب نیستن!"سووشون"رو خانواده برام از تهران خریدن،تعریفش رو از چندین نفر که با سلایق شون خوب آشنا نبودم شنیدم،من از نویسنده های ایرانی کتابای خیلی کمی خوندم،علاقه حکم میکنه دست به خریدِ چه سبکی بشیم و من مطمئنم الان تایم مناسبی برای خوندن سووشون نیست!.
23 صفحه با فونت خیلی ریز و عذاب دهنده از سووشون رو عصر جمعه خوندم،سیمین خیلی یه طوری مینویسه!حسش عجیب غریبه کلا سبک خاصی بود شاید چون خیلی کتا
دیروز روز خوبی بود.  تونستم کار کنم تقریبا. فصل اول کتاب بارت فوکو آلتوسر رو خوندم که در مورد مقاله بارت به اسم از اثر تا متن بود بعدش خود مقاله رو هم خوندم. امروزم بخش دومو دارم میخونم در مورد نیچه ، تبارشناسی ، تاریخ فوکو هست. تا شب ببینم چقدر میتونم کار کنم. 
باباجی هنوز اینجاست احتمالا تا عصری میمونه. حیف میشه که بره. زندگیمون یه ذره قشنگ تر شده بود از یکنواختی درومده بود. دیروز فقط زبان رسیدم اضافه بر کتابم بخونم و پیاده روی رفتم امروز باید
عموما فردیم که دوست دارم مثبت حرف بزنم ولی یکم الان خسته شدم از خودم که بیش از حد تنبل و بدرد نخور شدم ...
باید پاشم مثل اون موجودی که قبلا بودن بشم باید تا سر حد مرگ تلاش کنم  باید تلاش کنم باید....
من درستش میکنم و درستش میکنم 
اول میخواسم کلی آه و ناله کنم ولی تیتر رو عوض کردم گفتم بزار درستش کنم ...
من درستش میکنم 
ادامه مطلب
سلام دوستان
دخترم و من صنایع غذایی خوندم. تا الان که 29 سالمه پدرم اجازه کار نمیده برم تو شرکت و کارخونه کار کنم، میگه راهش دوره، محیطش مردونه ست و ...، هر موقع گفتم اخم کرد و ناراحت شد، پارتی هم نداریم که برامون کار خوب پیدا کنه.
با توجه به اینکه من نه کار دولتی دارم، پرستار و دکتر و ... هم نیستم که کار مستقل بکنم، منی که چهار سال درس خوندم بیکارم، چیکار کنم؟
لطفا نیاید بگید آرایشگری و این ها که ای کاش از اول میرفتم دنبالش، الان میخوام مستقل بشم،
از اول مرداد تصمیم گرفتم کارای روزمرمو تو دفترچه بنویسم.البته از همونزمان یه گیم نت هم افتتاح کردن و ما پای ثابت اونجا بودیم تا اینکه بدستور فرمانده تیپ فقط ساعت غیراداری میشد رفت که برای ما میشد غروب :|
راستی تیراندازی هم رفتم.ولی خب نمره ی ضعیفی گرفتم :))خداروشکر فقط یکیش خورد به هدف.
از بین همه ی افسرای گردان یه افسر اصفهونیه که عالیه اخلاقش رفتارش و حرف زدنش و البته جدیتش در نظامی گری.
از همون روزا تمرینات رژه مون برای 31 شهرور شروع شد. وای ا
دیروز نشستم و نقد انیمیشنی رو چند روز قبل دیدم خوندم.احساس کردم نقد یه انیمیشن دیگه است.واقعا توی این نقد ها به چیزهایی دقت می کنن که اگه بیننده ی فیلم یا انیمیشن صد بار هم اون فیلم یا انیمیشن رو ببینه به این نقد ها نمی رسه.چه قدر توجه و دقت می کنن تا هر جای انیمیشن یا فیلم رو به یه چیز ربط بدن.
وقتی نقد رو خوندم دیدم می شه ازش اون طوری که نقد گفته برداشت کرد.ولی یک سوال برام پیش اومد:چرا به زیبایی ها و خوبی ها و درس های آموزنده ی این انیمیشن توجه ن
صبا خانمصبا خانمصبا خانم...از صدای شما که در گوشم می‌پیچد و ساعت‌هاست که صدایم می‌زند متنفرم. لطفا دهانتان را ببندید. دهانتان توی ذهن من وول می‌خورد، پیچ و تاب می‌خورد، گریه می‌کند، فریاد می‌کشد و توان حرکت را از من ‌می‌گیرد. لطفا خفه شوید.
فقط برای اینکه ذهنم مرتب بشه اینو مینویسم که:
کوانتوم 2: نیمه ی آخر فصل 6، یعنی از اثر زیمان به این طرف رو نخوندم هنوز
فصل 7، روش وردشی رو خوندم و تقریبا خوب خوندم
فصل 8، تقریب WKB رو هم خوندم و بلدم. ولی شاید بهتر باشه یخورده سوال  بیشتر حل کنم، چون اینطوری که پیدا بود استاد ها خیلی به WKB علاقه مندند.
فصل 9 هم اختلالات وابسته به زمان و این چیزا بود که کلییی وقت ازم گرفت ولی اونم بلدم. یکم سوال شاید.
فصل 10 هم، تقریب ادیاباتیک رو یکم گفتم فقط. و یذره هم ت
اون سالی که Black Swan اومده بود و کلی اسکار برده بود تمام مقاله هایی که راجع بهش نوشته شده بود رو خوندم. چه فارسی ها توی روزنامه های هر روز، چه تیکه هایی از مقاله های انگلیسی روی اینترنت. تمام داستان رو می دونستم از بس که در موردش نوشته بودن و خوندم بودم. دیدنش اما برام تبدیل شده بود به یه جور تابو. پریشب این تابو رو شکوندم. فیلم رو دیدم. مگه می شه آدم فیلمی رو که تو اوج تموم می شه دوست نداشته باشه؟!
+ چه قدر خوب شد که اون موقع تلاشی نکردم برای دیدن فیل
اولین کتابی بود از نسیم مرعشی می‌خوندم. دوسش داشتم ولی خیلی غم بزرگی داشت. غمی که خیلی ملموس بود. فصل اولو که خوندم دلم همه‌ش میخواست نصفه رهاش کنم. نمیخواستم بپذیرم ( حتی توی یه داستان ) یه نفر بذاره و بره. برای همیشه. اونم کی؟ میثاقی که لیلی از دهنش نمی‌افتاد. 
ولی فصلای بعدی که زاویه‌ی داستان تغییر کرد بهتر شد. تونستم ادامه بدم. داستان از نگاه سه زن نوشته میشه. لیلا، که میثاق اونو گذاشته و رفته. شبانه و روجا که دوست‌های صمیمی لیلا هستند و هر
-این روزها پرم از حس خوب، حال خوب و افکار خوب و میتونم بگم 80 درصدش بخاطر کتابهاییست که خوندم و روم اثر مثبت گذاشته، کاشکی همتون مثل من میبودید و این حس عالی رو تجربه میکردید، حسی عاری از سرزنش کردن و غر زدن. حسی که فقط میبردت رو به جلو جلوتر از رویاهای زیبایی که در سر داری
- پنج ترم از شروع کلاس زبانم گذشت ( از ترم 9 شروع کردم) و توی این پنج ترم غیر از یکیش که مشترکن با سیامک اول شدیم، تاپ استیودنت شدم و الان بی صبرانه منتظرم چهارشنبه بشه و برم ببین
این چند روزه که اینجا نمینوشتم و فقط وب یکی دو تا از دوستان رو می خوندم، حالم خیلی خوب بود.
انگار قبلا ها به بیان معتاد شده بودم.
بعد حذف وب قبلی، اندکی رفتم سراغ اینستاگرام و پست های دو نفره نوشتم و گذاشتم.
آخرش گفتم معلوم نیست که اون نیمه گمشده کجاست اصلا و کی میخاد پیداش بشه. 
القصه آخرش اینستاگرام را هم پاک کردم.
الان آنقدر این حرف زدن ها تلنبار شد روی هم، تا برگشتم اینجا و شروع کردم دوباره به حرف زدن.
هرچند می دونم این وب هم مثل قبلی ها، به ز
شاید دو هفته یا یک هفته پیش بود نماز شب خواندم.
یادمه همین ماه رمضون قبلی بیشتر حس و حالشو داشتم.
تقریبا مطمئنم که بعضی کارهام باعث شد که توفیقشو تو این روزا از دست بدم.
ولی خب بازم بهت امیدوارم خدا.
ممنون که میذاری بازم با تموم روسیاهیم بتونم امیدوار باشم بهت.
جایی خوندم که گفته بود جوانی که می ترسد خواب بماند و نماز شبش قضا شود ، می تواند بعد نیمه شب یعنی 12 شب به بعد بخونه اون رو.
خوبه دیگه! یه ربع که بیشتر طول نمی کشه!
بسم الله...
آها!
این تیتر پس
به نام خدا
باید از کم شروع کرد.خدایا خودت بهم کمک کن 
قبل از اذان ظهر وضو گرفتم و استغفار کردم (۳۰۰ مرتبه )
بعد زیارت عاشورا خوندم و نماز ظهرم رو بعد از اذان خوندم
تمام عکسهام رو حذف کردم تا مبادا پروفایل تلگرامم بزارم 
تمام آهنگها رو حذف کردم 
+تا آخر شب باید ببینم چه کارهایی انجام میدم و چه کارهایی انجام نمیدم 
++ادرس وبلاگ و نام وبلاگ رو هم تغییر میدم (بالاخره باید از ظاهر شروع کرد )
+++دل گرفتگی روز جمعه هم شروع شد نمیدونم تاچند روز همین حالتم
من معتقدترینِ آدم دنیا نبوده‌ام. بی‌اعتقادترین‌شان هم. به چیزهای خیلی زیادی اعتقاد دارم ولی عقاید مذهبی ندارم. مذهبی نبودنم هشدار بزرگی برای دوستِ مذهبی داشتن نشد. خودم نمی‌خواستم که بشود. اصلاً دوستانِ اصلی من در مدرسه آدم‌های مذهبی هستند. یکی‌شان در حضور دبیران مرد هم چادر می‌گذارد (میم). ولی او فکرش هم نمی‌رسد که خدا در دسته‌بندیِ «نمی‌دانم»های زندگی‌ام قرار دارد.
شاید کسی با خواندن این بگوید که کارِ شاقّی نکرده‌ام یا اینکه وظیف
خب کاول هم تموم شد. به نظرم جوری بود که انگار باید فیلمهایی که گفته رو دیده باشی تا بفهمی اما لابه لاش چیزایی هم بود که متوجه بشی چجوریه. ولی خوبه آدم اسم فیلمهارو برداره و ببینه من که هنوز برسون رو ندیدم فیلماشو که استادم گفته بود. :(. 
 
نوشتهام قطع شد با اومدن مامان . قراره شب بریم بیرون شام بخوریم دیگه فکر نکنم برسم کتابو جلو ببرم زبانم خیلی کم خوندم امروز زیاد خوب نبودم بیشتر کتاب خوندم. شایدم بیخیال زبان بشم بیشتر کتاب بخونم. باید از فردا ص
1. فصل گرما رو با اون عظمت تموم کردم دینی تازه یه درسشو خوندم :/ انصافانه ست؟ به حول قوه الهی پنج درس دیگه ش تموم میشه ایا؟ -_-
2. داشتم عکسا رو نگاه میکردم. اون عکسو دیدم. پیارسال ماه رمضون چتر هامونو وا کردیم تو مدرسه و قرار شد تو مدرسه با بچه های کلاس خودمون افطاری بگیریم. بعد چون من بلد نیستم غذا درست کنم مسئولیت خطیر چیدن سفره به من محول شد و منم به بهترین نحو به سرانجام رسوندمش. 
عکس
خب چیه باد میومد -______-
که خب بعدش بچه ها تصمیم گرفتن دیگه وظیفه
ﺣﺎﺖ ﺍﺳﺖ ﻪ روزی ﺎﺩﺷﺎﻫ ﺍﺯ ﻭﺯﺮ ﺧﻮﺩ ﺮﺳﺪ: 
 ﺑﻮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻪ ﺗﻮ ﻣ ﺮﺳﺘ ﻪ ﻣ ﺧﻮﺭﺩ؟ ﻪ ﻣ ﻮﺷﺪ؟ ﻭ ﻪ ﺎﺭ ﻣ ﻨﺪ؟ ﻭ ﺍﺮ ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﻧﻮ ﻋﺰﻝ ﻣ ﺮﺩ... 
 ﻭﺯﺮ ﺳﺮ ﺩﺭ ﺮﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ... 
 ﻭ ﺭﺍ ﻏﻼﻣ ﺑﻮﺩ ﻪ ﻭﻗﺘ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻦ ﺣﺎﻝ ﺩﺪ ﺮﺳﺪ ﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻪ ﺷﺪﻩ؟ 
 ﻭ ﺍﻭ ﺣﺎﺖ ﺑﺎﺯﻮ ﺮﺩ... 
 ﻏﻼﻡ ﺧﻨﺪﺪ ﻭ ﻔﺖ: "ﺍ ﻭﺯﺮ ﻋﺰﺰ ﺍﻦ ﺳؤﺍل ﻪ ﺟﻮﺍﺑ ﺁﺳﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ..! " ﻭﺯﺮ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻔﺖ: "ﻌﻨ ﺗﻮ ﺁﻥ ﻣﺪﺍﻧ؟! "
ﺲ ﺑﺮﺍﻢ ﺑﺎﺯﻮ؛ ﺍﻭﻝ
آسفالت حیاط مدرسه ای که توش هیئت داریم بشدت خرابه و پسرک ماهم بشدت پرتحرک و مدام در حال دویدن
خیلی مواظبش بودم که زمین نخوره، آخرش یه لحظه که ازش غافل شدم، دوید، رو آسفالتا خورد زمین و بینی و لبش خون شد. 
انقدر ازین اتفاق به هم ریختم که هرکس منو میدید میفهمید یه چیزیمه
بعد هیئت یکی ازم پرسید چی شده؟ علی چش شده؟ 
نتونستم خودمو نگه دارم، بغضم ترکید و زدم زیر گریه
 
من طاقت زمین خوردن بچمو ندارم...
فدای بچه هات اباعبدالله... فدای رقیه ی سه سالت که ه
ُلام یکی از آشنایانمون معلم هستند.
چک لیست این روزها یکی از دست و پا گیرترین چیزهای معلم ها شده و بجای آموزش و پرورش خود معلمها رو برای این کار مشغول کرده اند.
خلاصه توی اینترنت هست.
اما یه مجموعه چک لیست پایه پنجم ابتدایی رو که بنظر میاد بدرد سال 97-98 هم میخورد توی یک فایل ZIP گذاشتم. امیدوارم مفید واقع بشود.
چک لیست پنجم ابتدایی 1397-98
قلبم بدرد اومده و نفسم گرفته ، آرامشم بهم ریخته ، داغونم داغون
دلم میخواد برم عین ماه رمضونی سجادمو پهن کنم و چادر گل گلیمو مثل شبِ اول قدری بزارم سرم و از ته دل زار بزنم ...
دلم میخواد زار بزنم بگم جز تو دیگه هیشکی نیست و من تنهای تنهام ‌...
دارم دق میکنم دق...
من آرزوی مردن نمیکنم ها 
میشه فقط منو زودتر ببری؟ ببر ! منِ بی هدف بی انگیزه بی آینده رو ببر پیش خودت تا بیشتر از این رسوا نشده...
خدایا میبینی وضعِ من چطوریه؟!
میبینی نه...
میدونم خیلی خوبی...
قلبم بدرد اومده و نفسم گرفته ، آرامشم بهم ریخته ، داغونم داغون
دلم میخواد برم عین ماه رمضونی سجادمو پهن کنم و چادر گل گلیمو مثل شبِ اول قدری بزارم سرم و از ته دل زار بزنم ...
دلم میخواد زار بزنم بگم جز تو دیگه هیشکی نیست و من تنهای تنهام ‌...
دارم دق میکنم دق...
من آرزوی مردن نمیکنم ها 
میشه فقط منو زودتر ببری؟ ببر ! منِ بی هدف بی انگیزه بی آینده رو ببر پیش خودت تا بیشتر از این رسوا نشده...
خدایا میبینی وضعِ من چطوریه؟!
میبینی نه...
میدونم خیلی خوبی...
هوالرئوف الرحیم
امشب داشتیم فیلم و عکسهای زیر یکسال رضوان رو می دیدیم، رضوان خیلی ذوق زده بود.
داشت می خوابید گفت:
"امشب خیلی خوشحالم!"
بعد هم چهار قل و آیه الکرسیش رو که خوندم. داستان کوتاه کتاب امام رضاش رو خوندم و فرت شد. بی بحث و جدل مرسوم این شبهامون. 
 
 
 
 
الهی شکرت خدا بخاطر بچه ها
بخاطر رضا
بخاطر زندگیم
چشم ازم بر ندار لطفا
متشکرم...
بعد از پنج ماه، هنوز تو محیط کار باید عینک بزنم 
رنگ شیشه های عینکم عملا فرق کردن و برای این کار هزینه دادم :( 
مدام قطره می ریزم و از یه طرف مجبورم این کار رو بکنم از اون طرف این کار باعث وابستگی چشمم میشه 
یا هم باید تو محیط کار عینک بزنم تا چشمم خشک نشه 
هی خدا 
اوایل با خشکی میساختم و می گفتم طبیعیه و به همه پیشنهاد می دادم 
اما الان همه ش به همه میگم عمل نکنین و سر بی درد رو دستمال نبندین 
هرررررر کاری انجام میدم همینه 
هی شکر 
مثل ازدواجم که
به رسم ادب، سلامبا تشکر فراوان از دو بزرگوارِ عزیز، دختر خرداد و جَوون تنها که بنده رو به این چالش دعوت کرده بودند و متاسفانه بنده یه مدتی نبودم و کلاً دیر رسیدم ولی چون قول دادم نوشتم :)ای کاش می شد همه حرف ها رو مو به مو نوشت و اسم برد و بعد واقعاً به گذشته برمی گشتم :)سلاماین نامه هیچ وقت به دستت نمی رسد الا به واسطه ی معجزه و اگر معجزه شود نمی دانم این نامه در چه سنی به دست تو می رسد. این نامه را برای سن ۱۲ سالگی ات می نویسم، خوب می دانم حرف گوش ک
دیروز خیلی استرس رفتن به مدرسه را داشتم.بالاخره برای صبح روز مدرسه به سختی خوابیدم.خیلی خواب مدرسه رو می دیدم.صبح زود ساعت 5:30 بیدار شدم.نماز صبح خودم رو خوندم.صبحانه ام رو میل کردم.دندان هایم رو مسواک زدم.لباس های مدرسه ام رو پوشیدم و همچنین لوازم التحریرم رو در کیف گذاشتم.برای اینکه بدون استرس به مدرسه بروم در خانه دوستم رفتم.زنگ انها رو زدم.بعد از چند دقیقه در را باز کرد و به سمت مدرسه حرکت کردیم.بعد از یک ربع به مدرسه رسیدیم.دانش اموزان زیا
حالم خوب است . می گویم و میخندم و انگار اوضاع خوب شده است. گوشیم دارد زنگ می خورد امین است گوشی را بر میدارم سریعا می گوید پــ را با امیر حسین در مترو دیده است. امیر حسین از آدم های نچسب روزگار است که فقط ادعا دارد امین هم حالش از او به هم می خورد و وقتی او را می بیند اینقدر اعصابش خورد می شود که به من زنگ می زند تا آرامش کنم... آرامش می کنم و گوشی را قطع می کند اعصابم به هم می ریزد. پــ و امیرحسین با هم؟ امیر حسین یک سال نمیدانم به خاطر چه دلیل مسخره ا
امروز یه حال عجیبی بودممم... صبح دیر بیدار شدم از خواب...صبحونمو که خوردم رفتم دوباره روی تخت .. یکم به خودم کش و قوس دادم و پرده رو کنار زدممم.. کتابی رو دست گرفتم و خوندم... نور آفتاب داشت با مهربونی بدن و  موهامو نوازش میکرد... و یه فنجون چای گرم انتظارمو یکشید.. شاید خیلی صحنه تکراری  و ملایمی باشه.. خیلی رویاایی.. اما یهو جرقه ای خورد و به طرز عجیبی حس کردم که دارم خودمو تلف میکنم... که پتانسیل هام خیلی بالاتر از این حرفاست... که پتانسیل هام و جایگاه
ای کاش میتونستم این سه هفته رو به عقب برگردونم...
فردا قرار نیست ازمون خوبی بشه... 
اما نا امید نمیشم... 
+دفعه پیش جوری درس خوندم انگار چیزی بلد نیستم و خیلی خوب امتحان دادم.اینبار جوری درس خوندم انگار همه چی رو بلدم و شب قبل از ازمون ذره ای ارامش ندارم. 
+نتونستم خوب درس بخونم. در واقع انگار نخواستم. باید بخوام . باید بشه...
سلام به همه افرادی که در این روزگار اهل کسب و کارهستند ...
سوال شما اینه که تلسکوپ 2020 قرار چی کار بکنه؟؟!!باید بگم که از اونجا که به صورت روزانه در حین انجام کار با مشکلات و مسایل زیادی در راه تبلیغات برندی که باهاش کار میکردم رو به رو بودم فکر کردم شاید این مشکلات برای سایر کسب و کارها هم وجود داشته باشه، و بتونیم با به اشتراک گذاشتن مطالب کاربردی اون مشکلات رو حل کنیم؟؟!!بزارید واضح تر بگم قرار توی تلسکوب 2020 سفری کنیم به دنیای پر از چالش تبلیغ
هندوانه فروش
_موضوع داستان: اخلاقی_
فقیری به نزد هندوانه فروشی رفتو گفت هندوانه‌ای برای رضای خــدا به من بده فقیرم و چیزی ندارم ...️هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد و هندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیرداد....فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد!مقدار پولی‌که ‌به همراه‌ داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه‌ پولم به من هندوانه ای بده...هندوانه فروش هندوانه خوبی را وزن ڪرد و به مرد فقیر داد...فقیر هر دو هندوانه‌ر
 
 
 
سلام امروز میخوام یکم از ترانه سرایی حرف بزنیم. راستش چون میدونم توی سایت های دیگه هیچ مطلب بدرد بخوری پیدا نمیشه و همه ی مطالب کپی شده از هم هستند. خواستم اون چیزایی که خودم یاد گرفتم رو به اشتراک بزارم. چون میدونم خیلیا فرصت یا توان رفتن به کلاس های ترانه سرایی رو ندارن. واسه همین گفتم تجربیاتم رو با شما به اشتراک بزارم شاید به درد شما خورد. البته بنظرم نرفتن  این کلاس ها هم بهترین کاره. کلاس های اموزشی تنها باعث میشن زود تر به مسیری که م
گاهی اوقات مثل الان صدای سوت کشیدن مغزمو میشنوم
سرم درد میگیره
اهلِ قُرص و مُرص و اینا نیستم اما بعضی وقتا خیلی طبیعی خیلی زیاد داغ میکنه کله ام
حس میکنم این آدمایی ک دارم میبینم دیگه بدرد نمیخوره ، وقتی از خواب بیدار میشم و وِز وِز تلویزیون رو میشنوم که داره خبرِ مرگِ باباش و میگه دلم میخواد برم سرم و بکوبم تو تلویزیون تا یا تلویزیون یا خودمو بفرستم گوشه مریضخونه
آرامش لازم دارم ، خالی شدن لازم دارم
بعضی وقتا دلم میخواد برم کنار رودخونه آی
+ دیشب داشتم پست زیست محیطی آقاگل رو می خوندم، با خودم گفتم حتما باید یه کیسه پارچه ای برا خودم پیدا بکنم. نشدم دیگه عزممو جزم می کنمو یکی درست می کنم. صبح یعنی همین یه ساعت پیش به شکل اتفاقی یه کیسه پارچه ای به دستم رسید! من ذوق! من نگاه :))))
+ ننه بعد از این که عکساشو دیده می گه نه من بد افتادم. چرا این شکلی میفتم تو عکسا...:/ بعد از چند ثانیه مکث می گه اونایی که تو واقعیت قشنگن تو عکسا خوش عکس نیستن : دی
+ این مدت فقط دارم سریال کره ای می بینم. لعنتی این
+ دیشب داشتم پست زیست محیطی آقاگل رو می خوندم، با خودم گفتم حتما باید یه کیسه پارچه ای برا خودم پیدا بکنم. نشدم دیگه عزممو جزم می کنمو یکی درست می کنم. صبح یعنی همین یه ساعت پیش به شکل اتفاقی یه کیسه پارچه ای به دستم رسید! من ذوق! من نگاه :))))
+ ننه بعد از این که عکساشو دیده می گه نه من بد افتادم. چرا این شکلی میفتم تو عکسا...:/ بعد از چند ثانیه مکث می گه اونایی که تو واقعیت قشنگن تو عکسا خوش عکس نیستن : دی
+ این مدت فقط دارم سریال کره ای می بینم. لعنتی این
صبح که بیدار شدم لبه تخت نشستم رو به پنکه. مامان اومد بعد پرسیدن اینکه بهتری و سردردت خوب شده و اینا گفت: اینو از اونجا بردار. من تو اشپزخونه کار میکنم تا سر برمیگردونم اینو میبینم فکر میکنم یه بچه تو اتاقته. 
زدم زیر خنده گفتم اتفاقا میخوام چند تا دیگه درست کنم بذارم دور تا دور اتاق.
عکس رمزداره. خواستید تقدیم میشه
#یادم نیست اخرین باری که دعای کمیل خوندم کی بود اما دیشب خوندم و مدام یاد اون پسر سنی تو خاطرات سفیر می افتادم که به خانم شادمهری گ
از دوستانی که رشته تجربی هستن و کسانی که قبلا رشته تجربی بودن و در حال حاضر دانشجوی رشته هایی مثل پزشکی و دندان پزشکی هستند یه سوالی داشتم. 
من قبلا رشته ام ریاضی بوده، الان میخوام کنکور تجربی شرکت کنم برای پزشکی، امشب اومدم برای امتحان چند صفحه اول فصل ۶ زیست ۱ که میگن جزو فصل های سخت زیست هست رو خوندم. بعد هشت تا تست زدم. دو تاش درست بود. چهار تا غلط، 2 تا هم جواب ندادم. به نظرتون اگه خوب بخونم، میتونم از پسش بربیام؟
من بواسطه رشته ای که تو دان

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ســــامیـــ یــو ایـکســـــــــــ