نتایج جستجو برای عبارت :

خودمم نفهمیدم چی نوشتم

از اون دوشنبه لعنتی... 
برات نوشتم چیزی شده دیشب ساعت دو شب تماس گرفته بودی ؟ 
- نوشتی : ببخشید خواستم بزارم گوشیم رو تو جیبم دستم رفت روش 
نوشتم فدای سرت فقط نگران شدم 
نخوندی !! 
بازم نوشتم نخوندی !!!! پرسیدم قهری ؟ نوشتم این ادا اطفارها چیه ؟ تو که میدونی فردا امتحان دارم ؟؟؟
نخوندی !!؟ 
نوشتم نگرانم !! نخوندی !! نوشتم تو رو خدا یه چیزی بگو ...
نوشتم و نوشتم و کل روز رو نوشتم 
دیگه شکی نداشتم یه اتفاقی افتاده 
من تو رو میشناسم ! تو آدمی نیستی که روز ق
این چند روز هفتاد تا یادداشت به یادداشت‌های گوشیم اضافه شده. الآنم نوشتم و نوشتم و نوشتم و  کپی کردم بعد که خواستم بفرستمش اینجا. نشد. هر چی نوشته بودم نیست و نابود شد. شاید نباید می‌نوشتم اصلا به خاطر همین دوباره نمی‌نویسمش. 
 
چه سینه سوز آه‌ها که خفته بر لبان ما
هزار گفتنی به لب اسیر پیچ و تاب شد 
 
تغییرات آدم ها گاهی یه طوریه، حس معصومیت از دست رفته دارم نسبت بهشون. چقد حسرت می خورم که ورژن قبلی شون چقد بهتر بود؛ کاش هیچوقت آپدیت نمی شدن. :) 
خودمم نمی دونم منظورم از بهتر چیه ...
ولی آدمای آشنایی که ناآشنا میشن، دلم بره قبلیشون تنگ میشه. :`|
میدونم که خودمم حتما دچار یک سری تغییرات شدم و بازم میشم، ولی گاهی دلمان برای خودمان نیز تنگ میشود.
از تغییر گریزی نیست گویا ...
می ترسم.
پ.ن: شاید سر وقت مناسب ماجرایی که باعث این مدل دل تنگی شد رو نوشتم.
ﻣ ﻮﻨﺪ ﺷﺸﻪ ﻫﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘ ﺭﻭ ﺷﺸﻪ ﺑﺨﺎﺭ ﺮﻓﺘﻪﻧﻮﺷﺘﻢ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺮﺴﺖ ...
 
 
 
ﻪ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﻧﻮﺷﺘﻢ : ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺮﺴﺖ !
ﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﻪ ﻧﻮﺷﺘﻢ : ﺳﻼﻡ، ﺧﻮﺑ ﺷﺸﻪ؟ ﺑﺎﺯ ﺮﺴﺖ !
ﻓﺮ ﻨﻢ ﺍﻓﺴﺮﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﻮﻭﻧﻪ
 
برای میم نوشتم: «فکر می‌کنم بهتره تمومش کنیم. به زور نمی‌شه.» دو نقطه‌ ستاره فرستاد. بعد دو نقطه دو ستاره فرستاد.
چیزی نگفتم. چند بار رفتم تو چت‌باکسش و چند خط تایپ کردم و بعد نتونستم به «چه فایده؟» جواب بدم و پاک کردم. نوشتم که شرمنده‌ام و ناراحتم که این‌قدر بی‌فایده‌ام. نوشتم که دوست داشتم با هم بمونیم ولی من اشتباه‌ترین آدمی هستم که هر آدمی می‌تونه باهاش باشه. نوشتم فایده‌ای نداره ولی اصرار دارم بدونی دوستت دارم. و خواهم داشت. نوشتم و
از هیچکس و آلوچه من ممنونم*-*بلاخره تنبلیمو گذاشتم کنار!
•بیست سال بعد که میشم سی و هفت ساله...نمیدونم ازدواج کرده باشم یا نه.ولی تو بیست سال بعد،شاید یه خواننده ایرانی شدم که تو موزیک شو ها بردم.پیانو میزنم و میخونم.البته به زبون انگلیسی و کره ای(XD).شاید یه نویسنده ای شدم که برای آیدلا و هر کسی یه چیزایی نوشتم یا داستان کوتاه نوشتم.و هنوزم وبلاگ نویسی میکنم با بچه های خودمون.
ولی...اینایی که گفتم ممکنه این اتفاق برای من واقعی نباشه چون خودمم از
سلام
سال نو مبارک
سبک زندگی من که تا اینجا خیلی تغییر کرده بعدشو نمیدونم
شبا تا صبح بیدارم، کتاب میخونم ، فیلم میبینم، زبان میخونم، پایان نامه رو کلا تعطیل کردم
در واقع اگه بخوام هم نمیتونم به چند دلیل نت شهرمون افتضاحه، سرور دانشگاه قطعه و لپ تاپ خودمم که اصلا نمیتونم با این سرعت اینترنت به Google Colab وصل شم پس همون بیخیالی بهترین گزینه س تا آخر فروردین ببینم چی میشه
امیدورام بتونم برگردم شهر دانشجویی تا حداقل  یه خونه بگیرم
یه سوال از جناب شب
من اخیرا متوجه شدم که عاشق خودمم. کاملا عاشق خودمم. با تموم چیزایی که هستم و تموم چیزایی که نیستم. من خیلی خودمو دوست دارم. با وجود اینکه رسانه ها میخوام تحت تاثیر قرارم بدن. با وجود همه چی ، من عاشق خودمم تمام. 
+دیشب با دوست قدیمی به اسم نسیم صحبت کردیم. خیلی خوشحالم که به دایره دوستام برگشته . خیلی خیلی. براش ارزوی موفقیت و خوشبختی دارم از صمیم قلبم. 
این مطلبو واسه دل خودم نوشتم و هیییییچ ادعایی ندارم خودمم میدونم افتضاحم تو نوشتن...به زودی از این وب پاک میشه و به اون یکی وبم منتقل میشه...شایدم کلا شیفت دیلیت شد...فقط خواستم بگم خدارو شکر کنین که سلامت اید و حالتون خوبه...
دو روز پیش داشتم خونه رو مرتب میکردم با دیدن یه چیزی()یاد گذشته افتادم...یه سال پیش...تو یه همچین زمانی...
ادامه مطلب
پر تکرار ترین دیالوگ های تیستو در درمانگاه:
  + عزیزم دارو تلخه دیگه. اگر قرار بود خوشمزه باشه بهش نمیگفتن دارو، صداش میکردن فالوده ی زعفرونی.
  + برا مامان خودمم از همین قرص نوشتم، تا حالا که راضی بوده.
  + عفونت با خلط فرق داره. عفونت گلو شبیه کپک روی رب گوجه اس.
  + در نزن.
  + بیا پایین بچه!
  + سرما خوردی دیگه عزیزم! مگه اولین باره سرما میخوری؟
زندگی این روز هامو نمیدونم  چی تعریف کنم..
میدونین من با خودم خوب تا نکردم..
بقیه ادما رو به خودم ترجیح دادم اونقدر کوتاه اومدم  در برابر ادما که الان له لهم..باید نجات بدم خودمو بسه واقعا بسمه..
به کمک جدی خدا احتیاج دارم ضمن اینکه فهمیدم فقط خودمم و خودم همین.خودمم که باید زندگیمو بکشم بالا از این مرحله ی مزخرف!
این مطلبو واسه دل خودم نوشتم و هیییییچ ادعایی ندارم خودمم میدونم افتضاحم تو نوشتن...به زودی از این وب پاک میشه و به اون یکی وبم منتقل میشه...شایدم کلا شیفت دیلیت شد...فقط خواستم بگم خدارو شکر کنین که سلامت اید و حالتون خوبه...
دو روز پیش داشتم خونه رو مرتب میکردم با دیدن یه چیزی()یاد گذشته افتادم...یه سال پیش...تو یه همچین زمانی...
ادامه مطلب
صدای بارون قلقلکم میده برای بلند شدن، فکر کردن و لذت بردن. دم دست ترینها رو انتخاب میکنم؛ کلاه پدر، روسری خواهر بعنوان شال گردن و کت مامان بله همینقدر بی ملاحظه، میپوشمشون و خودم رو میرسونم به حیاط، دستها و صورتم رو به سمت آسمون میگیرم، آسمون سیاهتر و تاریکتر از همیشه است، ستاره ها خودشون رو از ما دزدیدن. تو دل تاریکی فقط خودمم و خودم، حتی خبری از سایه ام هم نیست، لبخند میزنم، چقدر خودم رو دوست دارم؟! من عاشق خودمم، وقتی میخوام بگم عاشق خودم
با هزار ذوق دستشو میگیرم و میگم تو راه مدرسه ی دری وری اومد به ذهنم کردمش شعر...بخونم برات ببینی خوبه یا بد؟میگه:درباره چیه؟
میگم:درباره یار...
میگم:ذوقمو کور نکن دیگه برای اولین بارمه سعی کردم ی بیت شعر با قافیه بگم...(اینجانب علاقه مند به نوشتن شعر نو است..)
میگه:خب...باشه بخون ببینیم(:
خودمم خندم میگیره از اینکه چجوری اصن فکر کردم که این کلمه ها رو گذاشتم کنار هم و الکی ادای شعر نوشتن در آوردم...اول کتابمو باز میکنم و میخونم براش:
گر بر ره من راهی...
یه دختره هست فامیل مونه
دو سه سالی ازم کوچیکتر بود
باهام میومد کلاس زبان
حکم ننه شو داشتم
بهش می گفتم خپل
الان مامانم خبر داد آخر هفته عروسه خپله
یه خنده کردم
نمیدونم از رو بی عاری بود
تعجب بود
افسوس بود
خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است بود
خلاصه خودمم نمیدونم چی بود
هنوزم دارم میخندم
اصلا از اینجا تا تالارشون از اینا
 
 
پی نوشت1:ولی ناموسا خیلی بچه بود ها
من الان خودمم بخوام عروسی کنم خنده م میگیره
جدی رو چه حسابی بچه رو میفرستن تو دهن گ
این روزها که درگیر مادری و از شیر گرفتن طفل دوساله ام هستم، کاش می شد می نوشتم. می نوشتم از اینکه حس مادر به فرزند چیست و چرا هست و قرار است بودنش چه بکند با مادر، با فرزند...
اینکه تو داری از یک مرحله به مرحله ی بعد می روی، و من، و چه خبر است...
 
 
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل ما بین که کوه الوند است...
نمی‌تونم بگم که از درس خوندن اصلا لذتی نمیبرم؛ اما وقتمو میگیره و اون زمان رو میتونم بذارم واسه کار. این حسمه. امروز جلسه انلاین داشتیم ساعت هشت صبح و بالاخره بعد از روز سال تحویل من صبحای ۹۹ رو دیدم :دی . 
دیگه اینکه من خیلیییی به نقاشی علاقمند شدم! خیلیاااا. الان یه پروژه نوشتم و میخوام یه جلسه درس گوش بدم بعد برم سراغ نقاشی . زبان رو هم اضافه کردم به برنامه. واسه کار خودمم دارم برنامه ریزی های دقیق میکنم. و اینکه راستی مراقبه یاد گرفتم یه تمر
همیشه آخرای ترم کلاس های نه چندان خوشایند صبح تا ظهر پنجشنبه گریبان گیرمان هستند... این کلاسها فضای روانی خاصی دارند. البته مستقل از درس...
حال و هوای امروز من رو یاد روزی انداخت که این پست رو نوشتم.بار دیگه ای یادم اومد که روزگار به شدت گرده! روزی که اون پست رو نوشتم دلم شکسته بود از نادیده گرفتن های "ف". از دوستی سیاستی اش با فلانی که مثلا با مذاق من خوش نبود. چه حالی بود...
حالا امروز "ف" توسط دوست جدیدش جلوی همه تحقیر شد . شکست و من صداش رو شنیدم. ب
پرده اول ـ شروع مجدد:
یک مدت طولانی بود که نمی‌نوشتم و دلیل خاصی هم نداشت. یادم نمی‌آد که آخرین باری که نوشتم کی بود و اینو از پست آخر هم نمی‌شه فهمید چون چند وقت پیش بود که اومدم و یک تعداد زیادی از پست‌ها رو پاک کردم و پست آخری که الان مونده برای ۲۹ اسفنده.
ادامه مطلب
چند سال پیش شیما همین کلاس شبکه‌ای رو می‌رفت که الان می‌رم. انتهای سال بود رفته بودم پیشش در حال جمع و جور کردن و حرف زدن بودیم که برگشت بهم گفت راستی استاد بهمون گفته یه لیست سالانه بنویسیم؛ یعنی انتهای هر سال مشخص کنیم که برای سال بعد چی می‌خوایم و با جزئیات دقیق و جملات مثبت بنویسیمش انقدر گفت و حرف زد تا آخر سر راضیم کرد و با مسخره بازی نوشتم و بعدشم کلا فراموش کردم همچین چیزی رو نوشتم. سال بعد که داشتم وسایلمو مرتب می‌کردم اتفاقی اون لی
خب روز من خیلی وقته که شروع شده. امروز ساعت چهار بیدار شدم تا پنجو نیم کتابمو که سی صفحه ازش مونده بودو خوندم بعدش خوابیدم تا هشت اینطورا حالا کتابو تموم کردمو تازه میخوام برم سراغ اصل قضیه. برنامه تیر ماه رو که بهت گفتم نوشتم اومدم کتاب بدایهة الحکمة رو همون که عربی تقسیم کردم جوری که توی یک ماه بتونم تمومش کنم و خوبم یاد بگیرمش. و کتاب سیر حکمت در اروپا هم طی یک هفته بخونم چون باید برا خودمم یادداشت برداریشون کنم و باقی کارها مثل زبان عکاسی و
هو الحبیب
 
پارسال نوشتم چنین شبی آخرین شب است برای خواب دیدن ... بعد کلی رویا را نوشتم که می شود امشب با آنها خیال بازی کرد ... آخرش هم که خب معلوم است ! نوشتم هیچ کدام آن رویاها تو نمی شود ... 
اما امسال ... خب ... ممممممم ... فکر می کنم شب مناسبی باشد برای بیدار شدن ... به جای اینکه چشمانمان را ببندیم به انتظار رویا دیدن، شاید بد نباشد بلند شویم و آرام آرام مهیای رویا ساختن ... سقفی بسازیم از جنس آسمان ... و ستاره هایی از جنس آرزو ... سالهاست خواب دیده ایم ...
موضوع انشا امرو ما این بود(خداییش خیلی بچه گونه اس)
من یه حدودیش که یادمه نوشتم:
باران وقتی می بارد دلتنگی هایت را می شوید و با خود می برد،حس عجیبی دارم وقتی باران می بارد،،،احساس سبکی و آرامش میکنم،این بهترین حسی است که من تجربه کرده ام
دوست دارم باران باشم و ببارم بی آنکه بدانم و بپرسم این کاسه های خالی از آن کیست،باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست

+تو کلاسم نوشتم فک نکنید رفتم از گوگل کمک گرفتم
ولی  خداییش خیلی چرت نوشتم
البته
همیشه نظاره گر بودن... کافی نیست. باید قضاوت کرد گاهی!(بعدا احتمالا بیشتر می نویسم فکرای درهم و برهمو در این باب!) گرچه که نظاره گر بودن یکی از ویژگی های خوب و واجب زندگی می تونه باشه... دست کم یکی از قسمت های مهم زندگی منه.سعی کنی مدل سازی کنی... خودتو بسازی، خودتو بشناسی... به انتقاد و مدل های بقیه هم دل بسپری  و از نگاه اونا خودتو نظاره کنی حتی. خب قرار اینه که مدلِ خاص خودتو بسازی. زمان می بره قطعا. می تونه سخت باشه... شاید بازه ای خودت نباشی حتی!
ولی
پست قبلیم پیر نشده بود که حال و هوام عوض شد.
از اون ادمام که وقتی مبلغ قابل توجهی پول خرج میکنم حالم نامیزون میشه و غصه میگیرتم.دست خودمم نیست انگاری! مثلا اگر شمام مثل من به طالع بینی معتقد نباشید،اما برید چک کنید طالع بینی زن متولد اوایل تیرماه! میتونید قشنگگگ شخصیت کوفتیه منو بیارید پیش چشم تون.عجیبه اما دقیقا چیزیه که من هستم.
یه سری اخلاقا هست که مارو از بقیه جدا میکنه اینم یکی از اوناس برای من.
حال بدیای منم دوره ایه و حالا که توجه میکنم م
گشنه بودن یک دردسره،افطار خوردن و پر شدن شکم هزار دردسر :))
هرچی دیشب از شدت غصه و اندوه نتونستم غذا بخورم امروز تلافیشو درآوردم.
ب مامان میگم من مناسب زنان نیستم.خیلی اجیته و بداخلاق و طلبکارن.من نمیتونم با مریض و همراه مریض بد حرف بزنم.بیچاره مریضمون EP بود داشت گریه میکردم رفتم طبق اردر چک پالس توسط اینترن هر دوساعت!!! پالسش رو چک کنم که دیدم چشماش پره اشکه.دستشو گرفتم نزدیک بود خودمم بزنم زیر گریه با ثدای بغض آلود بهش گفتم ما حواسمون بهت هس خ
نوشتم و نوشتم و نوشتم، مثل تمام روزهای دیگری که نوشتم بلکه بتوانم چند خطی از شرح حال این روزهایم را برایتان بگویم اما ... اما افسوس که تمام نوشته‌هایم ناتمام ماند ، انگار که سکوتی بر من حاکم شده است که نمی‌توانم با هیچ نیرویی از دستش رهایی یابم، شاید هم این روزها تمام من خواهان همین سکوت است ... نمی‌دانم، هر چه که هست درونم آشوب است و بیرونم میل به سکوت ... بگذریم !
شما از احوالاتتان بگویید، این روزهایتان چطور می‌گذرد ، یا به قول زنگ انشاء " تاب
روی زمین خاکی داشتم با نوک کتونی کلمه می نوشتم...اسم تو رو نوشتم مربی تنیسم اومد. شتابزده کف کتونی رو روی اسمت کشیدم خاک پخش و پلا بشه تو نخونه. 
در همین احوالات شاعرانه بودم یکی گوشه چادر برزنتی روی زمین رو پس زد اومد داخل توپهای ضربه های خارج از کادر زمین رو برگردوند به سبد. من هوارم رفت هوا که آقا نمیبینی حجاب نداریم! چرا اومدی داخل؟! اقاهه گفت بله دیدم اما شما هم مثل خواهرم؛ عیبی نداره! :/
 
اتفاقی اومدم پست سرآغازو خوندم . خندم گرفت .نوشتم اینجا به راحتی و با فراق بال صندوقچه ی دلم را باز میکنم و از هرچه بخواهم مینویسم . ولی تو این دوماه بعد از گزاشتن اون پست هیچ پستی نزاشتم چه برسه که بخوام صندوقچه ی دلمو باز کرده باشم . هربار میومدم یه چیزی منتشر کنم میگفتم نه ، ولش کن ، این مال خودمه نباید به کسی بگم . نمیدونم مشکل چیه . شاید من خیلی درونگرام .تو اون پست نوشتم اینقدر مینویسم و مینویسم چون عاشق نوشتن هستم . اونوقت تو این دو ماه خیلی
یکی دو شب پیش با یکی از دوستام حرف میزدم راجب یه موضوعی و اون میگفت که من نمیتونم حرفتو بپذیرم و نمیشه و ازین‌جور حرفا و منم بهش گفتم خب دلیلیم وجود نداره که بخوای بپذیری چون سبک زندگی آدما مثل هم نیست و حتی سبک زندگی خواهرا و برادرا هم متفاوته با هم و بازم حتی سبک زندگی بچه‌ها با پدر و مادرهاشون یکی نیست (یاد حدیث امام علی علیه‌السلام افتادم خطاب به پدرها و مادرها در رابطه با تربیت فرزندانشون) و ما نمیشه برای آدمای دیگه نسخه بپیچیم که مثل م
یکی دو شب پیش با فاطمه حرف میزدم راجب یه موضوعی و اون میگفت که من نمیتونم حرفتو بپذیرم و نمیشه و ازین‌جور حرفا و منم بهش گفتم خب دلیلیم وجود نداره که بخوای بپذیری چون سبک زندگی آدما مثل هم نیست و حتی سبک زندگی خواهرا و برادرا هم متفاوته با هم و بازم حتی سبک زندگی بچه‌ها با پدر و مادرهاشون یکی نیست (یاد حدیث امام علی علیه‌السلام افتادم خطاب به پدرها و مادرها در رابطه با تربیت فرزندانشون) و ما نمیشه برای آدمای دیگه نسخه بپیچیم که مثل ما زندگی
چهل روز از شروع دوره آموزشی اجباریم گذشته و انشالله بیست روز دیگر تموم میشه. دوره ای که به نظر می رسه موارد اموزشی‌ش از قبیل کار با اسلحه و تیراندازی و ... رو تو یه هفته هم میشه جمعش کرد و این حجم بطالت و اتلاف وقت رو کم کرد. اما نکته‌ای که تو این چهل روز متوجه شدم اینه که با وجود اینکه این چهل روز تقریبا هیچ کار مفیدی انجام نمیدم، تو اندک ساعاتی که در اختیار خودمم، بازدهی خیلی بیشتری نسبت به روزایی دارم که به صورت کاملا ازاد در اختیار خودم
سه روز آینده رو تعطیلم.
و لعنت بر من اگر این سه روز را به باد دهم!
همینجا نوشتم و همینجا قول میدم و همینجا هم خواهم آدم گفت که به  بهترین نحو گذراندمش :)
با وجود سرماخوردگی و بدحالی به نحو خوبی پیش رفت :)
سه تا پاورپوینت درست کردم، یک کتاب خواندم و انسان خردمند را شروع کردم. فیلم "Groundhog day" رو که خیلی وقت بود به خاطر بی زیرنویسی نگاه نمیکردم، بی زیرنویس نگاه کردم و حقیقتا خیلی خوب بود. دو تا داستان نوشتم. دو تا رایتینگ کلاس زبانم که پشت گوششان می‌ند
یک زمانی آنقدر نوشتم و نوشتم که اذن دادند برای ورود. چند سالی میشود که توفیق چنان سلب شده که انگار باز هم راهی نمانده جز نوشتن. به نیت اربعین 1442 اینجا را باز میکنم که باز اذن دهند. برای حضور در بارعامی که خاصان بار خود را خوب میبندند..
اشهد ان لااله الا الله
اشهد انّ محمدا رسول الله 
اشهد انّ علیّا ولی الله 
و سلام الله علیک یا اباعبدالله و سلام الله علی الارواح اللتی حلّت بفنائک...
 
فردای اربعین 1441
این کد کوچیک رو برای این نوشتم که برای یه موردی لازم داشتم که در ادامه بهتون میگم، با این کد میتونید دو تا درمیون اعداد رو چاپ کنید. مثلا 1 و 2 چاپ میشه بعد 5 و 6 و بعد 9 و 10 و به همین روال تا عدد مورد نظر شما:
#include <iostream>
using namespace std;
int main()
{
int i;
for(i=1;i<=167;i++)
{

cout<<i<<",";
i=i+1;
cout<<i<<",";
i=i+2;
}
return 0;
}
الان اگه میخوایم 3 و 4 و 7 و 8 و همینطور ادامه روال چاپ بشه باید اون i+2 رو بیاریم اول حلقه for:
#include <iostream>
using namespace std;
int main()
{
int i;
for(i=1
این همه نوشتم نوشتم نوشتم اما یادم رفت اینو بگم ممکن با یه اتفاق بد همه رویاهام دود بشه بره هوا. فکر کن دیگه نشنوم. فکر کن همه اینها بیهوده بشه. فکر کن تلاش کنی اما به خاطر یه نقص مجبور بشی رهاش کنی. اون قدر تو خودت بری که دنیارو فراموش کنی. میترسم از برای همیشه نشنیدن. از این که یروز صبح بیدار بشم ببینم هیچی نیست دنیا خالیه. همینجوری بدون سمعک ها انگار واقعا نمیشنوم. چقدر من بدبختم. البته تو این قضیه. اما این نمیذارم باعث شه دست از تلاشم بردارم. ا
خدای خوبم 
خدای مهربانم 
من تو را تو همین وب کوچکم بارها صدا زدم و جوابم رو با مهربونی به شکل خودت بهم دادی و بنی رو سر راهم قرار دادی 
خدا جونم..
این روزها بدجور به کمکت نیاز دارم ...
خیلی حس بی کسی بده نزار اون حس بهم غلبه کنم...
خدایا میدونم اولین کس زندگیم تویی دومی خودمم و سومی بنیامینم 
ولی تو که تو دلمی، ایکاش یه جوری بودی تکونم میدادی می گفتی چنور من کنارتم، میدونم کنارمی ها ولی کمی درکم پایین هست یادم میره 
دومی هم خودمم که تازگی ها یاد گر
یادم نمیاد پارسال دقیقا چه زمانی بود ولی همین حدودا بود با وضعیت داغون و آشفتع شب از خواب بیدار شدم
حتی تو خوابم وحشت کنکور و نتیجه اش رو داشتم بند شدم هر چی تجربه خوب تا الان داشتم در درس رو نوشتم
ریاضی رو فلان کردم فلان شد زیست رو فلان کردم فان شد برای بعضی درس ها چند تا تجربه نوشتم و اینا
یکم حالم بهتر شد ولی وقتی خوندم متنم رو بی نهایت بهتر شد
راهم رو فهمیده بودم
ادامه مطلب
توی سفرمان چندجایی حس کردم افسردگی دارد و مواد مصرف میکند.
برایش نوشتم: سفر که بودیم حواسم بهت بود گاهی. گفت خب تو که حواست بوده چه نتیجه ای گرفتی؟ نوشتم: این نتیجه که بدوعم بیام بهت بگم مواظب خودت باشی❤
حواسم بود که پیامم میتواند لاس باشد ولی فضا داشت کی از همه عاقل تره میشد و لازم بود تعدیلش کنم. نوشت: عزیز منی شما خااااااانم❤
حساب کار را کردم. 
کمی بعد نوشت: میدونستی چپ چپ نگاه میکنی جذاب تر میشی؟ 
حرف هایی که باید در مورد افسردگی میزدم را ز
پیش نوشت:
قال شکیبا: "روزنوشته" اسم بدی برای وبلاگیه که بیشتر از یک ماهه آپ نشده.
...
هر از گاهی آمدم این جا و نوشتم.هر چی شد نوشتم.جملاتی -به گمان خودم- با معنی که نصف بیش‌ترش بازتاب حس لحظه ای بود. انگار از وبلاگ -آن طور که حقش است- استفاده نکردم.بیش‌تر گونه ای شبیه یک صفحه ی اینستاگرام شد که جملات آبکی‌ش پشت عکسی پیدا شده از google images پنهان نشده اند.
چند هفته ست که همان آثار هم از بنده پدیدار نشد. این اتفاق هم‌زمان با کنار گذاشتن کتاب و روی آوردنم
ینی باید بگم عاااشق خودمم:))))
داشتم  پست قبل رو می نوشتم که دیدم صدای قرآن خوندن میاد و گویا کسی فوت شده....
بعد هم دیدم برق نیست....
گوشی رو برداشتم زنگ زدم به همسرم و گفتم سلام،کجایی؟...گفت رفتم شاهپور...
گفتم چرا برق نیست.؟...گفت من چه میدونم چرا؟:/
گفتم کی مرده؟.....گفت من چه میدونم؟:/
گفتم چرا نرفتی جواب آزمایش مامانم رو بگیری؟....گفت میام میام...
گفتم بیمه ها رو ریختی به حساب؟....گفت تا ظهر میام میریزم...
خلاصه وقتی گوشی رو قطع کردم خنده م گرفت،...آخه هنو
تا حالاتو زندگیم برنامه زیاد نوشتم، کلا از بچگی برنامه نوشتنا دوست داشتم اما یادم نمیاد تاحالا از رو برنامه پیش رفته باشم ولی الان زیادی عقب ام از کارهایی که باید بکنم امروز سر کلاس زبان فهمیدم من دودرس از بقیه عقب ام واقعا اتفاق فانی بود دراین مورد من تقصیر کار نیستم اون دوستان عقده ای تقصیر کار اند که جلو جلو میخونن خب از زبان که بگذریم میرسیم به عکس نگرفتن، نقدنکردن، عکس ندیدن، کتاب های درسیا نخوندن، پروژه انجام ندادن، 
ونرفتن ونرفتن ون
نوشتن گاهی مانند جان کندن است هر روز میگویم که مینویسم اما نمی نویسم هر روز برنامه دارم که بنویسم اما نمی نویسم هر روز روزها میگذرد و من نمی نویسم اما امشب نوشتم تا نوشته باشم بعد از ماهها مینویسم اما به هر حال نوشتم فردا هم مینویسم پس فردا هم مینویسم و پسون فردا هم خواهم نوشت هر روز و هر روز مینویسم. چون باید بنویسم چون دوست دارم بنویسم چون نوشتن را دوست دارم پس مینویسم. 
از غم دوری جهانم بغض سنگینی گرفت!من نوشتم کاش بودی بغض غمگینی گرفت!
خیسی چشم و نفس تنگی و درد و سرفه ها!ناگهان از بغضِ قلبم دردِ خونینی گرفت!
مادرِ خسته دلم حال مرا دید و شکست !کلِ دنیا را جنونِ غرقِ نفرینی گرفت!
این جهان جایی برای قلب غمگینم نداشت!ناگهان جان پدر را حس بدبینی گرفت!
یاد ایام قدیم و یاد عشق و فاصله!خانه پیش چشم مادر درد دیرینی گرفت!
درد دوری تو یک کاشانه را ویرانه کرد!خنده های برلب من حس تمرینی گرفت!
اخرین دیدار ما دور از هم و با نام
واسه مامان طاقچه رو نصب کردم تا از گردونه جایزه بگیرم. به خودشم نگفنم. الان واسش یه اسمس تخفیف اومد که مال کتابه اژ طاقچه، برام فرستاد و گفت مال کتابه برات فرستادم :******
حالا که اینو نوشتم از بابا هم بگم که این روزا اغلب روز رو همه پیش همیم به همون روالی که قبلا نوشتم. بابا مهربون و خوش اخلاقه مثل همیشه و البته ببشتر از همیشه. فکر کنم کار ادمو خسته میکنه، من رو هم. اما الان همه بیکار و خوش اخلاق تر از همیشه ایم. خداروشکر. خدایا لطفا همه چی رو درست ک
دارم فکر میکنم به تنها آدمی که اهمیت نمیدم خودمم. فقط واسه خودمه که میگم عب نداره ناراحت بشه، اشکش دربیاد و هزار بار خم بشه. 
دیشب خوابتو میدیدم. خیلی واقعی بود. خیلی. اونقدر واقعی که وقتی بیدار شدم چشم بسته گوشیمو چک کردم. نبود. پیامی نداشتم. و همونجا دلم سوخت برای روان و ناخوداگاهم. 
 
میدونی؟ وقتی یه چیز ساده رو خواب میبینی، وقتی یه سری مسائل پیش و پا‌افتاده رو خواب میبینم خیلی دلم به حال خودم میسوزه. که یه چیزی تو گوشم میگه تو چیکار کردی با
معنیِ واقعی کلمه ها ،خود واژه هانیستن بنظرم.پشت کلمه ها
وجمله ها‌ معناهای قابل اعتمادتر‌و‌اصیل تری قایم شده .اون روز تو دفتریادداشتم نوشتم.صبح از خواب بیدارشدم و نوشتم
 نیست،رفته.
معنای این جمله  امروزسه ساله شد
گفتم رفته وزدم زیرگریه.فحش دادم،بیشترگریه کردم،.بعدگفتم به درک که رفته خب چیکارکنم.بعددلم تنگ ش میشد یهو.و خطرناک ترین لحظه هار‌و باخودم داشتم.میگفتی حل میشه،یادت میره،میری پی زندگیت.
حل شد،تو وجودم حل شد نبودنش ،تو کل مغزم پ
بعد از ۱۲ ساعت پای کتاب بودن به همراه استراحت های کوتاه دارم مینویسم!
از پنجشنبه ای بگم که سه نفر بهم پیشنهاد دادن که بیا بریم بیرون و انصافا با هر کدومشون میرفتم خیلی بهم خوش میگذشت اما نرفتم چون درس داشتم!
کلی امروز برا اینده برنامه ریختم!
کلی نوشتم!
ته شبم کلی دل تنگی داشتم!دیدی انگاری زخمت هنوز خوب نشده میخوره به یه جایی و دوباره سوزشش سر میزنه؟!این دقیقا حال منه!
وسط تحلیلی خوندن!یهو سوزش شروع شد!از چشمام سر ریز شد!
فاطمه که داشت راجب تحلیل
وقتی تنهایی و خستگی و شکست رو به روی من قرار گیرند، چاره‌ای جز نوشتن نیست. روزهایی که نمی‌نوشتم هیچ چیز خوب پیش نرفت و روزهایی که نوشتم، نیز تعریفی نداشت. هیچ چیز مربوط به نوشتن نیست، همه‌اش دروغ است.نوشته‌هایم، گفته‌هایی است پرداخته شده‌تر، دروغ‌هایی است که به حقیقت نزدیک‌ترند، باورپذیرترند. آن حرف‌هایی است که هیچ‌وقت به زبان نمی‌آورم، آن کارهایی است که هیچ‌وقت نمی‌کنم، آرزوهایی است که هیچ‌وقت به آن نمی‌رسم.نمود بزدلی من است -و
چند سا ل پیش دوستم یه دفتر کاهی خوشگل بهم هدیه داد که صفحاتش خط کشی نبود و روی جلدش هم طرح ساده و زیبایی داشت
تصمیم گرفتم چیزایی توی اون بنویسم که هرگز از نوشتن اونا و بعدا اگر احیانا موند بعد از مرگم از افشا شدنش، شرمنده و یا پشیمان نشم.
این شد که دفتر دوسال خالی موند
دیدم اوراق زیبا دارن به بطالت می گذرونن
اومدم و نوشتم
گاهی خوشگل
گاهی خرچنگ قورباغه
گاهی قطرات اشک روش چکید
گاهی چیزایی نوشتم که پشیمان شدم
این دفتر عمرم که الآن اییییینهمه از ا
امشب خیلی تو وبلاگم گشتم تا ببینم سال قبل چه حس و حالی داشتم.
حالا فک میکنم خاطره نوشتنم خوبه ها :)
از خیلی وقت پیش مینوشتم، ولی نه خاطره؛ چرندیات مبهم بی سر و تهی که در لحظه تو ذهنم جریان داشت
البته همونام الان که میخونمشون ارزشمندن
مثلا متن هایی هست در بد حالی عجیبی که ناشی از افسردگی شدیدم بوده نوشتم و یادم میاد در لحظه ی نوشتنشون بی هیچ اغراقی از شدت ناراحتی و حس سنگینی قفسه سینه رو به مرگ بودم
حالا که حالم کمی بهتره و اون متنا رو میخونم به
چون سال اینده شد نامه نوشتم و اجازه فرمود سپس نوشتم  من محمد بن عباس را برای هم کجاوه بودن بر گزیزدم و بدیانت و صینات او او اطمینان دارم  جواب  امد اسدی خوب رفیقی داسپس اسدیرم است اگر او میاید و دیگری را انتخاب مکن سپس اسدی امد و باوهم. کجاوه  شدم  18 حسن بن علی علوی گوید مجروح شیرازی مالی از ناحیه  مقدسه نزد مرداس بن علی بامانت گذاشت و نزد مرداس مالی هم از تمیم بن حنظله متعلق بناحیه مقدسه بود بمرداس نامه امد ومال تمیم را بانچه  شیرازی بتو سپرد
امروز یه روز متفاوت دیگه.
استاد گفت چند نفر که بهم انرژی مثبت میدن انتخاب کردم تا توی انجمن دور هم جمع بشیم و دعا کنیم و شمع روشن کنیم و یه سری کار دیگه که من زیاد راجب این چیزا اطلاعی ندارم.
برام عجیب بود که من بهش انرژی مثبت میدادم و خودم خبر نداشتم.
برگه اوردیم بیرون و گفت از کینه ها و خشم ها و ناراحتیامون بنویسیم همه چیو بنویسیم اسم هم ببریم از کسایی که ناراحتمون کردن،گفت لازم نیست متن بخونین یا به کسی نشون بدین؛
نوشتم،کلی نوشتم از تموم کین
قبل‌ترها و وقتی کوچکتر بودم به بهانه‌ی خواندن روش ساختن وبلاگ در رشد نوجوان وبلاگ می نوشتم و البته می‌خواندم،مدت‌ها رهایش کردم،شاید به خاطر جذابیتی که دیگر نداشت ،شاید به خاطر تلگرام و اینستاگرام.به هر حال امروز روزی‌ه که می‌خوام دوباره این سنت حسنه رو از سر بگیرم! فقط فرقش با اون موقع این‌ه که اون موقع می‌نوشتم تا خونده بشه و الان از اینستاگرام و توئیتر و تلگرام پناه آورده‌ام به وبلاگ تا خونده نشه ؛ ولی نوشته بشه ! اگه یه نعمت خدا واج
چندوقتیه همه‌چیو انداختم به تعویق. هزارتا کار دارم و یک‌هزارمشم انجام نمیدم. بعد کلافه میشم و با عمق وجود میفهمم آدمیزاد به کار و تقلا زنده‌س. ولی بازم همه‌چیو میندازم به تعویق. به فردا و پس‌فرداها. مثل توپی که شوت میکنی جلو و میدونی توی راهی که داری میری ده دقیقه بعد بازم توپه‌ رو میبینی.
تولد مامان کی بود؟ از همون زمان خواسته براش نامه بنویسم. اینقدر که نوشته‌هامو دوست داره، اینقدر که نامه دوست داره، اینقدر که من برا هر جایی و راجع‌به ه
چندوقتیه همه‌چیو انداختم به تعویق. هزارتا کار دارم و یک‌هزارمشم انجام نمیدم. بعد کلافه میشم و با عمق وجود میفهمم آدمیزاد به کار و تقلا زنده‌س. ولی بازم همه‌چیو میندازم به تعویق. به فردا و پس‌فرداها. مثل توپی که شوت میکنی جلو و میدونی توی راهی که داری میری ده دقیقه بعد بازم توپه‌ رو میبینی.
تولد مامان کی بود؟ از همون زمان خواسته براش نامه بنویسم. اینقدر که نوشته‌هامو دوست داره، اینقدر که نامه دوست داره، اینقدر که من برا هر جایی و راجع‌به ه
عاقا امروز  داشتم توی پست های پیش نویس شده سالها قبلم توی همین وبلاگ میگشتم اون روزا که  هنوز اینستا نرفته بودم یه عالمه پست پیش نویس شده قدیمی دارم برای سالهای نود و چهار و پنج که بعد از ترک وبلاگ هیچ وقت ثبت نشد بین اون پستا این دست نوشتم رو پیدا کردم خیلی خوشم اومد نمیدونم کی این رو نوشتم ولی خب جالب بود برام تصمیم گرفتم امروز انتشارش بدم 

من برایت یک غزل گفتم 
یک غزل ساده 
یک غزل بی ادعا 
یک غزل از جنس شبهای بلند بی تو در آوار سرد آرزو هایم
اتوبوس تند میرفت و جاده پر از گردنه
با توجه به اتفاقات اخیر منم احتمال دادم که ممکنه انا لله و انا...
در نتیجه به طور طبیعی یه سوال از خودم پرسیدم،اگه آخرین لحظات عمرت باشه چیکار میکنی؟
خب مدتی فکر کردم و نوشتم و نوشتم...
ولی در نهایت به این نتیجه رسیدم که میخوام کتابم رو بخونم و به موسیقیم گوش بدم.همین!
درست مثل حس خوردن یک آبنبات چوبیِ گردِ سبز با طعم سیب ترش.
همیشه همین بوده جوابم به این سوال که اگه فلان وقت فرصت داشته باشی چیکار میکنی؟
این بو
بى دلیل 
یچیزیم هست... خودمم نمى دونم چمه:/
اصلا نمى دنم چرا دارم این پستو مینویسم...... شاید بخاطر اینه کسیو ندارم باهاش حرف بزنم.... 
پوفففففف
دلم نمى خواد گریه کنم 
ولى حتى اگه بخوام هم نمى تونم 
 
واقعا نمى دونم باید چى کار کنم......
یه مطلب نوشتم...
کمی طولانی شد اما انصافا تا حالا طولانی تر از این هم زیاد نوشتم...
نمیدونم چرا بیان منتشرش نمیکنه... هر هشدار میده "خطای داخلی سرویس دهنده"
همون مطلب رو به 4 مطلب تقسیمش میکنم منتشر میکنه...
کسی نمیدونه چرا اینطوریه؟
حتی به سه قسمت هم تقسیمش میکنم منتشر نمیکنه...
نمیدونم بیان بهم ریخته...
علائم نگارشی ای تایپ کردم که این هشدار رو میده...
نمیدونم...
 
من مشکل اساسیم خودمم!
منشا اکثر مشکلاتم خودمم
خودم خودم خودم
من روحم کثیف شده چرکو شده
غرق شده توو هاله ی مشکی اع چرکو و کثیف
باهاش درگیرم 
خرابم 
داغونم 
اکثرا همین بودم همینجوری همین مدلی
نمیدونم شاید اشتباه بوده اومدن من وسط اینهمه ادم 
ولی سن و سالم تا الان یه نتیجه داشته 
یه نتیجه ی مسلم یه جمله
یه جمله ک میگه این دنیا جهنم جای دیگری ست....
شنیدی میگن جنون ادواری؟
زندگی ادواری هم داریم 
من ادواری زندگی میکنم
زندگیم نعشگی داره
یهو برا چند
سپس بسامره امدم کیسه پولی دینار بود با جامه یی بمن رسید اندوهگین شدم با خود گفتم پاداش من نزد این مردم یعنی ایمه  این است  . من دعا ی انها را میخواهم  برای مال دنیا میفرستند و ممکن است مقصودش کمی مبلغ باشد و نادانی ورزیدم وان را پس دادم ونامه یی نوشتم گیرنده نامه در ان پاره بمن اشاره یی نکرد وچیزی نگفت سپس سخت پشیمان شدم با خود گفتم من بسبب رد کردم بر مولای خود کافر شدم نامه یی نوشتم و از کار خود پوزش خواستم و بگناه خود اقرار کردم دبنارها بمن ب
سلام
یادتونه که قبلا گفته بودم که در حال نوشتن یک پست هستم و درست وقتی می خواستم دکمه ی انتشار پست رو بزنم پست حذف شد و تموم چیزهایی که نوشتم پاک شدن؟یادتونه؟خب بالاخره دوباره این پست رو نوشتم و حالا شما دوست های عزیز می تونید بخونیدش. ^_^
امروز می خوام یه کم در مورد مفهوم "بی نهایت" بنویسم.در این باره در کانال تلگرام هم مطلبی نوشتم ولی با خودم فکر کردم که بهتره این جا کامل تر در این مورد صحبت کنم.پس لطفا به ادامه ی مطلب برید. :)
 
ادامه مطلب
به نام او
بازم مینویسم همونطور که در دفتر های خاطراتم نوشتم و در وبلاگ های قدیمی ام میدونم یه روز اگر عمری باشه بازم این نوشته هارو خواهم خوند و اون روز خیلی هاشو اصلا یادم نمیاد در چه حالی نوشتم امروز که اینو مینویسم اتفاق بزرگی رخ داد خیلی بزرگ
میدونم سالها ازش خواهد گذشت ولی فراموش نخواهد شد شاید روزی جراتشو کنم واضح ازش بنویسم ولی امروز اینو میدونم بیش از این دلم راضی نیست اگر عمری باشه وبلاگو کم کم مطالبشو تخصصی تر خواهم کرد و در مورد با
بزرگترین چیزی که تو زندگیم میخوام رو تا حالا به هیچکی نگفتم و متاسفانه یا خوشبختانه اگه خیلی سخت واسش تلاش کنم چهار سال دیگه بهش میرسم.تازه اگه بهترین نسخه خودمم نشون بدم ممکنه شرایط باعث شه به مطلوب نرسم. ناراحت کنندس حقیقتا :(
مدتی بود که وبلاگم رو ننوشته بودم اما دست از نوشتن برنداشته بودم و فعالیتم رو به شکل دیگه ای ادامه میدادم
واین اتفاق به یمن اتفاق مبارکی بود ، داشتم کتابم رو تموم میکردم و به لطف خدا تمام شد و به خوبی همه چیزش پیش رفت
اینکه تونستم کتابم رو تموم کنم و تو این مدت این همه مطالعه روی یه موضوع داشته باشم خیلی خوشحالم میکرد 
موضوع کتابم آرامشِ ، موضوعی که مدت ها ذهن منو به خودش مشغول کرده و بود دنبال این بودم که این واژه یعنی چی ؟
راه رسیدن بهش چیه؟ ا
روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تخته‌سیاه کرد:
9 × 1 = 79 × 2 = 189 × 3 = 279 × 4 = 369 × 5 = 459 × 6 = 54
وقتی کارش تمام شد به دانش‌آموزان نگاه کرد، آن‌ها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند.
وقتی او پرسید چرا می‌خندید،یکی از دانش‌آموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است.
معلم پاسخ داد: "من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم، تا درسی بسیار مهم به شما دهم... دنیا با شما همین‌گونه رفتار خواهد کرد."
همان‌طور که می‌بینید من 5 معادل
شک نکن بیدارم 
آره خواب یه جاده دوره
واسه منی که یه راه صاف یه خواسته بوده!
.....
چون تو بودی که تو تقویمام که تغییرا رو کاشتی
واسه رسیدن یه مسیر طولانی داشتی :)
نه عزیزم یادت باشه یاده من نمیره!
باید پیش من بمیره!
.....
نتونستم کلاس شجاعی رو کامل گوش کنم چون به شدت مغزم کار نمیکرد دوست داشتم فقط با صدای بلند بخندم!بس که نخوابیده بودم!
بعد که تونستم سه چار ساعتی بخوابم مغزم باز شد!
اومدم تو اتاقم پشت میزم نشستم و نوشتم....تمام کارایی که باید بکنمو نوشتم
الآن ساعت 2:37 دقیقه ی بامداد سه شنبه ست..و من تو حسی تشکیل شده از شورو شعف،شادی،بی حسی و کرختی،گشادگی قلبو مورمور شدن پاها هستم..یه گزگز خوشایند عجیب که از وسط قلبم شروع میشه،،به  برق گرفتگی لذت بخش تبدیل و میرسه به انگشتان پاهام... نمیدونم تونستم حالمو توصیف کتمو حجم حسی که نامی براش ندارمو??
و دلیل ایجاد این حس در من?
حین خوندن کتاب قدرت حال این حس بهم دست داد...
وقتی صفحاتیش رو میخونم که گویی خودم نوشتم!!
وقتی به راهکارهای پیشنهادیش میرسم که خو
نمیدونم اون چه حس یا چه قدرتیه که آدم باید داشته باشه تا بعد از این‌همه برنامه ریزی به برنامه اش عمل کنه!چرا عمل نمیشه!؟ تنبلی!؟ یا چی!؟ افسردگی!؟ بی انگیزگی!؟ واقعا چرا کارامو انجام نمیدم!؟ خودمم نمیدونم!علت این کمکاری ها و بیکاری ها چیست در صورتی که کار به اندازۀ کافی و زیاد موجود است!؟
مدتیه میبینم که....... 
نگویم بهترست............................... 
دارم وبی جداگانه ، درست میکنم. البته با تمامی مشقتها 
کامل که شد آدرسش رو میگذارم. 
از همه مطلبی داره ، مهمتر اینکه با دانش خودم جمع شده و نویسنده ی خط به خطش خودمم.
هرجا هم لازم داره ذکر منبع میکنم.
بیست سالگی برای من سن خیلی مهمیه و همیشه برام مهم بوده که تا قبل از اتمام بیست سالگیم، من حسابی کیف کرده باشم و کارای مفید کرده باشم و به معنای واقعی "زندگی" بکنم. و خب من اینجام و تقریبا پنج ماهی از بیست سالگیم گذشته و من این اواخر زیاد از شرایط راضی نبودم.
بنابراین همونطور که چند روزه ذهنم درگیر شده، امشب یه لیست نوشتم از بیست کاری که تا قبل از تموم شدن بیست سالگیم باید انجام بدم. البته ممکنه به مرور باز فعالیت هایی بهش اضافه بشه اما چون اولین
لبتابم رو بردم کلاس کار می کرد برگشتم خونه نمیدونم ضربه خورده بود چی شده بود دیگه تصویرش خط خطی شده بود. فکر می کردم خوابم آخه تو خواب از این اتفاقات زیاد برام میوفتاد ولی بیدار بودم. حالا خودمم تعمیر کار افت شخصیت داشت لبتابم خراب بمونه. پیش استاد تعمیراتم بردم گفت از فلت یا ال سی دیه از مین مطمئن بود خودمم مین رو چک کرده بودم سالم بود. حالا صحبت سر فلت 40 تومنی یا ال سی دی 800 هزارتومنی بود چند جای معروف تو رشت رفتم از پاساژ کسری که تخصصشون لبتاب
سلام خوبی؟
چخبر...
به پست جدیدم خوش اومدی.
امروز میخوام در مورد نماز صحبت کنم. میدونم پاشنه آشیل خیلیاس ..
ببین نماز خوندن خیلی خوبه ، شاید اگه نمازت درست بشه بقیه مشکلاتت خود به خود حل میشه
ولی خب چرا ما تو نماز تنبلی میکنیم؟
واقعا چرا؟
خودمم تنبلی میکنم و گاهی اوقات نمیخونم 
ولی خب ما باید کم کم نمازمونو بخونیم و بعد هم اول وقت بخونیم تا از برکات و محبت الهی برخوردار بشیم.
نماز خوندن یعنی اعتماد به خدا ، یعنی امید به خدا، یعنی نترسیدن از آینده
وطنم،
پاره تنم،
ای خاک عالم بر سرم :|
با ریتم بخونید لطفا :)
یوزملنگ که کار نمیکنه
پارسی جو که فقط یه سری نتایج چرت میاره
دقیقا هدفتون از این مرورگرای داخلی چی بوده مهندسین عزیز (شاید خودمم جزشون باشم)
# هم اکنون صدای من رو از کره شمالی میشنوید
 پ.ن:
یکی به من بگه الکتریسته لباس،مو، پتو چجوری برطرف میشه؟
 
اگر شخصی که خیلی دوستش دارید درحقتون بدی کنه میتونید ببخشین؟
میتونید باز بهش اعتماد کنید؟
میتونید هیچ وقت به روش نیارید و مثل سابق باهاش رفتارکنید؟؟
میتونید فراموشش کنید؟
امشب همه کسانی که هیچ وقت نبخشیدمو بخشیدم.
شاید یه روزی خودمم بخشیده بشم...
سلام 
الان که دارم می نویسم اشک هام داره می ریزه ... 
تقصیر خودمه ... رفتم یکم از پیاهای قبلمون‌ مونده بود رو میخوندم دلم گرفت ... 
نمیدونم چطورمه ..‌ واقعا نه میدونم چطورمه نه میدونم چی میخوام از زندگی ... 
فقط میدونم حالم خیلی تعریفی نداره ...
این روزا روزهای خوبیه برای خونواده ما ... مخصوصا برا فاطمه ... خیلی خیلی شوهر خوبی داره اونقدر براش خوشحالم که حد نداره ..‌ فاطمه دختر پاک و خوبیه ... حقش بود این زندگی خوب ... حرف زدناش و پیام بازیاش یاد خاطره رو
اوایل پاییز بود که سرما خوردم. هنوز سرما خوردگی ام خوب نشده بود که درد دندانم شروع شد. ماه ها طول کشید تا چرک لامصبش تمام شود و بروم برای جراحی. فردای جراحی (پنج شنبه پیش) دوبار حالم بد شد. کتف و گردنم در اثر اینکه توی دستشویی زمین خورده بودم اسیب دید. شب توی بیمارستان تا نفس اخر گریه کرده بودم و کبودی دست هام هنوز از بین نرفته. شنبه وقت دکتر مغز و اعصاب داشتم. تا دیروز که دوشمبه بود دارو مصرف کردم و اثرات دارو ازارم داد. دیشب دوباره وقت دکتر مغز و
امروز قراره کارت ورود به جلسه رو بدن که چهاردهم بریم و کنکور بدیم
بعد از یه سال پشت کنکور موندن این صحنه برام اشناس و خوب خودمم آروم ترم چون میدونم کار خودمو کردم و نتیجه ای که میخوام رو به دست میارم
خواستم این متن هم لا به لای اینا بمونه
خلاصه که امسال ذوق دارم زود تَر برم سر جلسه و پاسخنامه ام رو پر کنم
:))))))
فردا تولدته. من چیکار کنم اینجا تنها؟ کسی نیست باهاش تولدتو جشن بگیرم. نه خودت هستی نه دوستامون. حتی حس میکنم خودمم نیستم.کاش پیشت بودم. کاش مرده بودم.
میخوام بگم بدون تو سخت نیست، بگم دلم تنگ نمیشه، حالم از همه چی بهم نمیخوره. نمیتونم.
شمع‌ها روشنن و کسی برای فوت کردنشون نیست.
کاربر «من اینجا اکنون» توی توئیتر، یه رشته‌توئیتی نوشته که برخی قسمت‌هاش زبان حال من بود، با برخی ریپلای‌های زیرش. می‌نویسم بعداً مرور کنم.
‏۹- حساب کتاب کردم و دیدم انگار حس قدیم را ندارم. با او خداحافظی کردم و شروع کردم برایش به نوشتن. هرآنچه در آن هشت سال (۷۸ تا ۸۵) بر من گذشته بود را برایش نوشتم. نکته به نکته مو به مو. تشریح کردم. احساسم به او را شکافتم. جوری که صورتی زیبا را بشکافی و چیزی از قشنگی‌اش نماند.
‏۱۲- وقتی دیگر نبودی فهمیدم که
شاید اگه شخصیت اولِ یه کتاب بودم و خودم نویسنده‌یِ اون کتاب، وضعیتِ الآنمو اینجوری می‌نوشتم «شخصیتِ تمام شده‌یِ داستان، از همه‌چیز و همه‌کس بریده بود. انگار که تنها بخشِ واقعیِ موجود، دنیایِ خیالیِ درون سرش باشد. انسان‌ها را به حال خودشان رها کرده بود و از واقعیت جدا شده بود. هیچ‌کس نمی‌دانست کدام قسمت از او واقعی‌ست و کدام خیالی. مرزِ واقعیت و خیال برای او از بین رفته بود و در خواب‌هایش بیشتر از زندگی‌ش زندگی می‌کرد. رویا جایش را به
شاید اگه شخصیت اولِ یه کتاب بودم و خودم نویسنده‌یِ اون کتاب، وضعیتِ الآنمو اینجوری می‌نوشتم «شخصیتِ تمام شده‌یِ داستان، از همه‌چیز و همه‌کس بریده بود. انگار که تنها بخشِ واقعیِ موجود، دنیایِ خیالیِ درون سرش باشد. انسان‌ها را به حال خودشان رها کرده بود و از واقعیت جدا شده بود. هیچ‌کس نمی‌دانست کدام قسمت از اون واقعی‌ست و کدام خیالی. مرزِ واقعیت و خیال برای او از بین رفته بود و در خواب‌هایش بیشتر از زندگی‌ش زندگی می‌کرد. رویا جایش را ب
نصف شب کوثر از خواب بیدار شده و آب می خواد. 
براش آب بردم و خودمم نشستم کنارش آب خوردم. 
سعی می کرد حتی چشماش رو باز نکنه که خواب از سرش نپره. بعد از خوردن آب گفت: سلام بر حسین (:
لیوان رو ازش گرفتم که برم یه هو صدا می کنه مامانی
میگم: جانم
میگه: مگه آب نخوردی؟ چرا نگفتی سلام بر حسین 
مگه میشه واسش غش نکرد؟  
(((((((((((((((((((((((((((((((((((:
نامه نوشتن برایم حال خوبی دارد و زیاد برای آدم‌ها نامه نوشتم، آدم‌های دور و نزدیک، آدم‌های غریبه و آشنا اما حتی یک‌بار فکر نکردم می‌توانم برای تو بنویسم شاید چون نوشتن برای تو عریانی محض نیاز دارد و من از این حجم عریانی و روبه‌رو شدن با خاکستری‌های وجودم می‌ترسیدم.بیشتر از هرکسی تو را آزار دادم و سرکوب  و انکارکردم. تو بیشتر از همه به من نیاز داشتی و من همه‌ی این مدت در برابر نیاز تو کور بودم. رنج و تنهایی کشیدی و نیاز داشتی صحبت کنیم و م
چه فرقی داره برای من که تو رو دارم!
همین قدر ساده! همین قدر خودمونی! همین قدر محکم!
اینا رو چند سال پیشم میگفتم؛
ولی فرقش با الآن اینه که دیگه تو رفتارم هم ثابتش کردم!
نه رفت و آمد اضافه ای، نه حرف و حدیثی!
تو نه ذره ای دیر میکنی و نه ذره ای در حقم اجحاف!
دلیل زد و خوردم هم با دنیا فقط خودمم!
منی که تا نشکنم دنیا سرش رو جلو من خم نمیکنه!
پ.ن: هزار تکه شو ای من!
ای من ریدم تو کله اون دوتا هم اتاقی دیگه ام که الان خوابن و من ی ساعته بیدارم
که برا این تخمیا اتاق بگیرم
خو جونتون دراد شما شلا یه بار یه کاری کنین همش فرار میکنن از زیرش
خیلی خوشم میاد از هم اتاقی بودن باهاشون 
خودمم بابد دهن خودمو بگام برا اتاق گرفتن باهاشون
عنینه های متظاهر ریا کار
روز هایی هست که از ته قلبم عاشق رشته ای میشم که دارم میخونم. شدیدا احساس خوبی دارم و به بهترین نحو ممکن هم براش درس میخونم جوری ک خودمم حال میکنم:)) با  دیدن ویدیو های اسکراب و دست شستن و غیره حالم خوب میشه و چیزای جدید یاد میگیرم:) (yup. i also cant balieve that i study by watching youyube videoes!) کاش این روزا هیچ وقت ب پایان نرسن! :)
شب شده باز من شروع کردم به تصور اون کهکشان پر ستاره بالای سرم...نوشتم از احساسم...غرق شدم تو خیالاتم...نوشتم از دردام...از حس بد «متمایز بودن»،که اگه دستم نمیخورد و پاک نمیشد کلی حرف نزده بودن...از احساس تنهاییم میخوام بگم،ازاینکه کلی فکر و خیال و آرزو دارم تو سرم یهو به خودم میام که وسط کلاس نشستم خیره به تخته ولی نمیفهمم استاد چی میگه؟و کلی بد و بیراه به خودم میدم که چرا راهی رو شروع کردم که دلم باهاش نبوده؟چرا هنوز دارم ادامه‌اش میدم؟فقط واسه
نوشتم، پاک کردم، نوشتم ، پاک کردم، نوشتم ، پاک کردم و تهش شد....
من یه سارا بودم یه سارا با تمام غم ها و شادی ها و تنهایی ها و شلوغیا...
و حالا یه سارام، یه سارا با تمام....تمام شده هام.....و....شروع شده هام...
من ،سارام، خوده خوده سارا؛)
سارایی که بودم، سارایی که شدم،سارایی که باید باشم...


+پریسا جون ؛)
ما شب برگشتیم و دعوامون شد که این چه وضع رفتاره صبا خانم. این همه مگه حرف نزدیم با هم که وقتی خوشحالی یا وقتی عصبانی‌ای آروم باش. چرا آروم نیستی. خلاصه که دعوا شد در حد بزن بزن و آخرش خونین و مالین افتاده بودیم یه گوشه و فکر میکردیم. این پست حاصل فردای اون شبه. الآنم حالم خوب نیست. به هیچکسی هم هیچ ربطی نداره. موضوع فقط خودمم. با خودم حلش کنم دیگه اینجوری دعوا نمیشه.
بعد از یکسال و شیش ماه واقعا نمی‌دونم از کجا شروع کنم و از چی بگم! 
چجوری تونستم اینهمه وقت طاقت بیارم دوری از فضای وبلاگ‌نویسی و نوشتن رو؟؟؟
دیروز اتفاقی در حین وبگردی هام، به ماهنامه جیم برخوردم.دیدم آآآآآ من یه زمانی اینجا عضو بودم و می نوشتم! نوشته هام رو یه دور خوندم .دیدم آآآآآآآمن یه زمانی می نوشتم اصلا!!! 
بعد از خوندن اون نوشته ها سری به بیان و وبلاگهای دوست و همسایه زدم...چه خاطرات و حس و حال قشنگ و شیرینی برام زنده شد...ولی اکثر بچه ها
دست به قلمم این اواخر اصلا راضی کننده نیست :-\ 
نوشته های بی سرو تهی که حتی خودمم یه سرسوزن راضی نمیکنن ،بنظرم نوشتن تو بلاگ بیشتر حالت یه رفع تکلیفه که هرچندوقت یبار انجامش میدم فقط .من همون آدمیم که از چس ناله کردن بیزاره و این روزام وبلاگ خودش خیلی داره به اون سمت و سو میره.فکر کنم خوب شه اگه همه پستاشو پاک کنم و از اول شروع کنم به نوشتن اگه نظر بدین خوشحال میشم:-) 
در این گیر و دار که فیلترینگ و جبر زمانه :/ باعث شده بود توی بیان بیشتر وقت بگذرانم ، اتفاقی با پستی که نوشته بود" لوریس چکناواریان به برنامه ی شوکرانِ شبکه چهار می آید"برخوردم .ولی در ۲۷ آبان اوضاع طبق برنامه پیش نرفت وباز پخش قسمت قبلی که مصاحبه ای با آقای کریم مجتهدی بود پخش شد که البته خیلی هم مفید بود ولی این قضیه آدم را یاد این جمله انداخت که "صدا و سیما هست دیگر :/"
خلاصه از آنجایی هم که فقط سایت های داخلی باز می‌شدند به فکر این افتادم که به
اکبر کوراوند :
من در یک خانواده نسبتا مذهبی به دنیا آمدم . مثل هر بچه دیگری وارد مدرسه و شروع کردم تا دیپلم درس خواندم بعد وارد عرصه کار شدم 
وقتی که 20 سال سن داشتم وارد اعتیاد شدم درد سختی حال هر روز من به نابودی بود همه چیزش را از دست دادم
به امید خداوند وارد کمپ های ترک اعتباد شدم و در سن 25 ساله گی کاملا پاک پاک شدم . و در کلاس های ترک اعتباد شرکت میکردم
اونجا به کتاب خوانی علاقه پیدا کردم هر روز هر لحظه عشق کتاب خوانی در من شعله ور تر میشد کتاب
۱- میدونم که دیره ولی از نظر من هنوز هم میشه سال جدید رو تبریک گفت و آرزو کرد برای سیصد و سی و سه روزی که ازش باقی مونده :) پس با این حساب، سال نوتون مبارک :)
۲- چند شب پیش بعد از خیلی وقت اون حالی که ماه ها بود نداشتمش اومد سراغم و کلمه های توی ذهنم دنبال هم، تند و تند جمله میشدن و من هم با بالاترین سرعت تایپی که در توانم بود یادداشتشون کردم توی نوت گوشیم. بعد از این همه مدت بالاخره تونستم چند خط درست و حسابی بنویسم. اگر بتونم یه مقدار از بخش های شخصی
اکبر کوراوند :
من در یک خانواده نسبتا مذهبی به دنیا آمدم . مثل هر بچه دیگری وارد مدرسه و شروع کردم تا دیپلم درس خواندم بعد وارد کار شدم 
وقتی که 20 سال سن داشتم درگیر اعتیاد شدم درد ،سختی، حال هر روز من رو به نابودی بود همه چیزم را از دست دادم
به امید خداوند وارد کمپ های ترک اعتیاد شدم و در سن 25 ساله گی کاملا پاک پاک شدم .
و در کلاس های ترک اعتیاد شرکت میکردم
اونجا به کتاب خوانی علاقه پیدا کردم هر روز هر لحظه عشق کتاب خوانی در من شعله ور تر میشد کت
فکر کنم یه خورده زیادی سحر خیز شدم! به هر حال که امروزم شروع شد. نمیدونمم با چی شروع کنم. احتمالا با زبان. احساس میکنم خیلی زوده ولی اصلا خوابم نمیاد. خب یه روزاییم اینجوری میشه دیگه. از ساعت سه نصف شب شروع میشه :ددی.  شایدم دفترمو بنویسم. چند برگ آخرش هست. حالا خودمم دارم و نمیدونی چقدر برام با ارزش هستش. 
سلام.
من یه دختر مستقل هستم و همین موضوع رو تو جلسه خواستگاری بیان کردم . به آقا گفتم من همیشه نظرات خوب رو قبول میکنم و مشورت رو میپذیرم اما در زندگی زناشویی اجازه دخالت حتی به پدر و مادر خودمم  رو هم نمیدم . به نطر شما آقایون اگه این جمله رو بعد از کمی آشنایی با دختر و خانواده اون بشنوید چی فکر میکنید؟
چند وقت پیش سارا بهم پیام داد که وبلاگمو خونده. میخواست بگه یعنی عصبانی نباشم و اینا. بعدش گفت که بیشتر خوشش اومده ازم. گفتم چرا؟ (من همیشه میپرسم چرا :/ یه بنده خدایی بود میگفت هیچ وقت نمیشه بهت الکی یه چیزیو گفت. من نمیخوام مچ بگیرم ولی وقتی یکی یه چیزی میگه تو چراشو بدونی جذاب‌تره!) به هر روی، سارا گفت چون من با خودم رک و رو راستم و اون دقت کرده و دیده خودش با خودش اینطوری نیست. خلاصه! 
پسر اصلا یادم رفت اینارو چرا نوشتم :|
خلاصه اینکه الان احساس
توی « سخنِ سردبیرِ» نشریه‌ی بچه‌ها، نشریه رو تقدیم کردم به مسافرانِ پرواز هفتصد و پنجاه و دوی اکراین. بالاخره براشون نوشتم. قراره چاپ بشه. قراره بره زیر دستِ مردم. قراره کسی روی ورقه‌ی کاغذ و زیرِ یک آرمِ رسمی بخونتش. مرثیه‌سراییِ کوتاهی بود. با هزار ترس بود. با « شهید» خطاب کردنشون بود. اما مرثیه‌سرایی بود. حس می‌کنم هیچ‌روزی رو توی این سه‌ماه از این لحظه سبک‌تر نبوده‌م. گریستم و نوشتم و با یادآوریِ دوباره‌ش کلِ بدنم لرزید. اما نوشتم. ج
همه گفتن بعد دیدنش گریه میکنی راستش خودمم هم باور کرده بودم که گریه میکنم
اخه من وقتی بهش فکر میکردم گریه میکردم چی برسه ببینمش
دیدمش خیلی عادی دست دادم حتی دلم نمیخواست  روبوسی کنم ولی زشت بود دیگه!
گریه نکردم و حتی دلم نمیخواست پیشش باشم تمام خاطرات بد جلو چشمام رژه میرفت از بدن کنارش فقط عذاب کشیدم
جالبِ برام،شد دوبار! خیلی دوست دارم تو چنین شرایطی یکی ازم فیلم بگیره، حس میکنم آدما تو این حالت خنده دارن!
اولین بار تو اردوی مشهد اتفاق افتاد:)) دومین بار هم مدرسه!
از آموزش و پرورش اومده بودن ،آقای فلانی با سمت معلم، مدرس و تکنولوژیست آموزشی - مدیریت گروه آموزشی فلان مجموعه و خب گفته بودن که مجردِ...همکارها جمع و ایشون سخنرانی میکردن...صندلی های اول منو همکارم فائزه جون عین بچه درس خونا:)))منم با اخم بهشون گوش میکردم، اونم طبق عادت که جدی میشم
امروز از اون روزای خیلی جذابه که تا حالا اصن تجربش نکردم
امروز نه تنها میتونم رای بدم خودمم پای صندوق رای میشینم و در آخر رای میشمارم شاید فکر کنین کجاش جذابه؟!
ولی بنظرم که تجربه های خوب همیشه میتونن باحال باشن شاید دیگه اصلا این موقعیت پیش نیاد 
برا همینم از لحظه لحظه اتفاقاتی که میوفته باید استفاده کرد 
بسم الله مهربون :)
 
گاهی اوقات مثل الان که از حجم و سنگینی درس ها خسته میشم فکر میکنم واقعا ارزشش رو داره؟ ارزش داره که من بهترین سال های عمرم رو که میتونسته م کلی کارای هیجان انگیز و قشنگ دیگه که دوست داشتم انجام بدم، بشینم پشت میز و هی بیماری و تشخیص و درمان بخونم؟ از تابستون پارسال تا الان من استراحت نداشتم. حق میدم به خودم انقدر کلافه و خسته بشم. تازه هنوز استاجر هم نشدم وضعیت اینه! بقیه ش چیه دیگه؟ از طرفی هم اگه سرسری بخونم و یاد نگیرم احس

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها