نتایج جستجو برای عبارت :

در مورد ازدواجی که می خوام بکنم تردید دارم

یه جوری شدم انگار می‌خوام همه کار بکنم ولی همزمان نمی‌خوام هیچ‌کار بکنم ، فردا میرم واسه مشاوره پایان نامم ، اخرای شهریور دفاع میکنم و بعدش یک هفته شروع میکنم به چرم دوزی و کار های دیگم اگر بشه شایدم برم مسافرت ... با این فکرا دلمو خوش میکنم 
در شرف یک تغییر بزرگم و این به حد کافی ترسناکه. برای من. اما همونطوری که اولین موجای مهاجرت از مهر پارسال بهم رسیده و زندگیم رو زیر و رو کرده میدونم کهه ما بقی هم احتمالا موج های سهمناک تریه. اما! چکار می خوام بکنم؟ این ی تجربه ی جالب بود تا بفهمم که اگه بخوای ناراحت بمونی خواهی موند و بالاخره باید رهاش کنی. احتمالا اگه آگاه باشم به اتفاقی که قرره بیفته مشکلات کمتری خواهم داشت. مثلا حجم دلتنگی و حجم استقلال و غیره... همه اش یک دفعه بیاد سراغم. اما
سلام
یه دختری هستم که به کمک و راهنمایی احتیاج دارم. حدود ۲ سال پیش یک آشنایی زیر نظر خانواده ها شروع شد، فراز و نشیب هایی داشت، و متاسفانه به شکل مناسبی تموم نشد.
فکر می کردم می تونم ایشون رو فراموش کنم ولی خیلی بهشون علاقه دارم و نتونستم. حالا می خوام دوباره خودم شروع کنم. می خوام خودم یک بار این کار رو انجام بدم، یه زمانی ایشون بهم پیشنهاد داد ولی حالا من این کار رو بکنم، می خوام تلاشم رو بکنم برای اینکه ۲۰ سال دیگه حسرت نخورم.
دوست دارم اگه
مطمئنم که اتفاق بدی افتاده. اتفاقی مثل شناخته شدن، دیده شدن، درک شدن. برام مهمه؟ نه. فقط امیدوارم که تموم شه. این بخش از زندگی برخلاف میلم (یا شایدم دقیقا با میل خودم) بیش از اندازه کش اومده. وقتشه از این برهه‌ی فاکد آپ گذر کنم. با اینکه وابستگیا دست و پامو بستن. باید سنگامو با خودم وا بکنم. می‌خوام یا نمی‌خوام؟ همه چی برام یه بازیه؟ کاش یکی بود از بیرون میزد تو گوشم تا حواسم سر جاش بیاد. گیج و سردرگمم.
مطمئن نیستم.
می‌خوام یه مشت بزنم تو صورتم.
تا حالا بهت نگفتم ولی حالا می‌خوام بگم
بی تو میمیرم ..
می‌خوام بگم تو دنیای منی ..
می‌خوام بگم با تو بودن چه لذتی داره ..
می‌خوام بگم دوستت دارم فقط به خاطر خودت !!
می‌خوام بگم شدی لیلی عشقم …
می‌خوام بگم اگه یه روز نبینمت چقدر دلم برات تنگ میشه !!
می‌خوام بگم نبودنت برام پایان زندگیه !!
می‌خوام بگم به بلندی قله اورست و پهناوری اقیانوس اطلس دوستت دارم …
می‌خوام بگم یه گوشه چشاتو به همه دنیا نمیدم …
می‌خوام بگم هیچ وقت طاقت هجرتو ندارم …
می
واقعا گاهی نمی‌تونم تشخیص بدم که چیزی که می‌خوام چیزیه که واقعا می‌خوام یا فقط چون می‌ترسم چیز دیگه‌ای رو بخوام اون رو می‌خوام یا چون راه رسیدن به اون یکی سخت‌تره این رو می‌خوام یا این قد همیشه محدود شدم باورم شده این رو می‌خوام یا چی.
دوست ندارم اینو. 
Sirvan Khosravi - Emrooz Mikham Behet Begam Live
دانلود ویدئو با کیفیت 1080
دانلود ویدئو با کیفیت 720
دانلود ویدئو با کیفیت 480
دانلود موزیک با کیفیت 320
متن آهنگ امروز میخوام بهت بگم سیروان خسروی
اگه هنوز به یاد تو ، چشمامو رو هم می ذارم
اگه تو حسرتت هنوز ، هزار و یک غصه دارم
اگه شب ها به عشق تو ، پلک روی پلک نمی ذارم
می خوام تو اینو بدونی ، من راه برگشت ندارم
امروز می خوام بهت بگم ، کسی نمی رسه به پات
امروز می خوام بهت بگم ، هیشکی نیومده به جات
امروز می خوام بهت بگم ، کس
مدتیه دارم سعی میکنم یادم بمونه توی آینه خودم رو ببینم؛ تجربه ی عجیبی دارم که هربار قیافه ام برام تازگی داره.
یوقتایی اصلن حوصله هیچی بازی کردن با برنا رو ندارم و دلم میخواد آزادانه به دنیای بزرگترها سرک بکشم.
یوقتایی دلم میخواد یه خواب سیر بکنم، کلی وقت هدر بدم و بعدش یه برنامه ریزی خوب بکنم و اجراش بکنم.
الان هم آنقدر خسته ام که یادم نمیاد درین پست چه مطالبی میخواستم بذارم!
می خوام بگم لعنت به هر چی سرما خوردگیه، ولی یادم میاد که آدما چقدر مشکلاتشون بزرگ تر از یه سرماخوردگی و گلودرده! 
می خوام بگم لعنت به مشکلا، ولی می بینم عامل اصلی همه ی مشکلات خودمونیم!
می خوام بگم اصلا لعنت به خودمون، ولی خدا پیش دستی می کنه و میگه "ولی شما ها برای منید؛ چه خوب و چه بد"
ادامه مطلب
امروز برای اولین بار خانم پرستار مهربانی اومده تا با برنا بازی کنه و من کمی استراحت و تفریح کنم در کنارشون.
بخصوص از دیشب دیگه تو پوست خودم نمی گنجم. انگار که اولین باریه بعد از این یک و نیم سال که حس می کنم وجود دارم. یه فرصتی پیدا شده تا لحظه ای به خودم فکر کنم. اگرچه امروز ساعات زیادی رو از روز صرف کارهای خونه کردم، ولی بسیار خوشحالم. صبح که پسرم رفت پارک بازی کنه، من هم رفتم پیاده روی و چقدر بهم حال داد. حالا می خوام که کوکی هم برای اولین بار د
این دومین غروب جمعه ست که من دارم بیشتر کار می کنم.
هفته پیش یه دفترچه درست کردم و کل کارام رو اون تو نوشتم.
هرروز یه تعدادیش کم شد و یه تعداد دیگه ای بهش اضافه شد.خوبیش اینه که دیگه هاج و واج نمی مونم که چی کار دارم و چی کار باید بکنم.
+ بعضی اتفاقات مثبت، یهویی تو زندگی رخ می دن، نمیشه از قبل براشون برنامه بریزی.
++می خوام دیگه مثبت اندیش باشم.
این بار اما دلم می خواد چشمام رو روی اشتباهاتم ببندم و به خودم اجازه ارامش بدم. این بار می خوام به کودک درونم بگم تنهات میذارم اروم شی. 
می خوام توی لحظه زندگی کنم. می خوام راهی که نتونستم تمومش کنم رو تموم کنم. می خوام ارزوهایی که انجام ندادم رو انجام بدم. این بار می خوام خودم باشم و خودم.
 
+بابت اشتباهاتم اما تو ببخشم. بابت بد حرف زدنم تو ببخشم.
می خوام برم جایی که کسی نشناسه منو. می خوام برم جایی که اولین چیزی که ازم می پرسن اسمم باشه. می خوام برم جایی که پر از آدمای تازه باشه و من بعد از آشنا شدن باهاشون ذوق زده شم و شبا به این فکر کنم که یه روزی شاید بتونیم بهترین ها برای همدیگه باشیم. من می خوام برم جایی که آدمایی که می شناسمشون اونجا نیستن و من دیگه لازم نیست کل شب بی خوابی بکشم و بهشون فکر کنم و فکر کنم و آخرش به این نتیجه برسم که جایی که هستم رو دوست ندارم. من می خوام برم جایی که اولی
پیش نوشت: آخرین روز از 5 روز تنهایی در کلاردشت...
------------------------
 
این چند روزهی خودمو خالی کردم،هی پر شدخالی کردمپر شدخالی کردمو باز پر شدانقدر ادامه دادم تا به قدری خالی شدم که یه روز متوجه شدم ۱۲۴ دقیقه‌ست دارم مراقبه می‌کنم!انقدر ادامه دادم تا یه روز متوجه شدم بیش از ۱.۵ ساعته که دارم سنتور می‌زنم! بداهه!!
 
این چند روزبه قدر کافی خالی شدم...انقدر که ذهنم این خالی رو با توهم پر می‌کرد!صدای مبینا رو به وضوح از پشت تکستش می‌شنیدم!
 
حالا وقت ای
از چهارشنبه ذهنم درگیره با یه سری چیزا. هی می‌خوام بنویسمشون و هی برا خودم شرط می‌ذارم که تا فلان قدر درس نخوندی حق نداری بیای سراغ نوشتن و تخلیه‌ی مغز.از طرفی هم تا ذهنم آزاد نشه سرعت درس خوندنم واقعا چیز فاجعه‌ایه. خلاصه که افتادم تو دور باطل.
فردا که امتحان آناتومی تحتانی رو بدم، شاید اندکی خاطرم آسوده بشه. امید است خوب بگذره.
پ.ن.: امروز تولدمه. خواستم حالا که دارم تو این تاریخ پست می‌ذارم، اشاره‌ای هم به این موضوع بکنم.
لبم ۵ تا تبخال ردیفی کنار هم‌ زده 
دو روزه تو حالت تزریق ژل لب ، سوزن سوزن میشه .‌.‌
یه داستان غمگین تو اینستا خوندم بچهه مرد ...اشکم دم مشکمه
از شما چ پنهون تازگی ها به بچه دار شدن در آینده هم فکر می کنم 
به این که یه سفید معمولی میشه مث من یا یه بور بلند بالا مث بنی 
حتی به اسمش 
به اینکه چقدر حرف دارم براش...
دوست دارم دختر باشه از جنس خودم 
نمی خوام پزشک مهندس بشه تا دیپلم بخونه دوسش دارم فقط یاد بگیره شاد شاد زندگی کنه...البته میدونم به من و بنی
چرا نمیتونیم از حداکثر توانمون بهره ببریم؟!چرا نمیتونیم نهایت تلاشمون رو کنیم؟!
همیشه زمان هایی رو داشتیم که با خودمون بگیم؛بایدبیشتر تلاش میکردم.باید بیشتر سعیمو میکردم.میتونستم بیشتر تلاش کنم.باید وقت بیشتری روش میگذاشتم‌.
حالا من دقیقا در نقطه ی قبل از این جملات قرار دارم.با وجود اینکه میدونم که ممکنه در آینده همچین جملاتی رو استفاده کنم،چرا باز هم طبق همون روال قبلی دارم پیش میرم؟!چطور میتونم واقعا با آگاهی نهایت تلاشم رو بکنم؟
دارم
بسم الله الرحمن الرحیممدتی ست که سرطان سینه پیچک شده و از تنش بالا رفته اما درد و دارو و ...می گوید: "حالم خوش نیست و نایی در بدنم نمونده ولی نمی خوام غر و ناله کنم. می خوام از این دروازه استفاده کنم برای پل زدن به خدا"و الی الله ترجع الامور ...*منزوی
4ماه پیش بود.
مرداد یعنی.
یه پست گذاشته بودم در مورد تصمیماتم برا زندگیم که 2ماه قبلش نوشته بودم اینجا و بهش عمل نکرده بودم!
الان باز 5ماه از اون تایم میگذره و بازم دارم می نویسم در مورد همون.
الحق که کم کاری کردم.
آی خداجون.
به حق این شب عزیز.
به حق شب شهادت حضرت زهرا
بذار دیگه از این مرحله عبور کنم.
دلم برات تنگ شده.
می خوام پرواز کنم.
چقد رو زمین بمونم.
چقد نماز بخونم ولی همش رو زمین باشم.
بذا حس و حال بندگیت رو حس کنم.
نمی خوام عمرم تباه بشه.
خداااا
بالاخره باید از یه جایی بنویسم اه لعنت به ترس اصلا بی خیالش 
 
می دونی چه طور بگم این روز ها سرم خیلی شلوغه فکر اینده طول و دراز ،از همه وحشتناک تر امتحان های میان ترم خیلی ازار دهنده هستن ولی نمی دونم باز سعی می کنم بجنگم برای چیزی که گاهی فراموشش می کنم 
 
عشق به گفتن داستان خودم 
 
لطفا بهم نخند ولی منی که خودم می ترسم بنویسم برای بقیه تجویز نوشتن  می کنم می گم بهشون هر کسی داستانی داره باید بنویسه مهم نیست چه طوری ولی باید بنویسه می دونی می
زنگ زدم مشاور. بهم گفت تو اصلا هدفت از زندگی چیه؟ برای چی می‌خوای ازدواج کنی؟ زدم زیر خنده و گفتم والا خودمم نمی‌دونم از زندگی چی می‌خوام و توقعم چیه. البته اینم بگم که هنوز نه به باره و نه به داره. ولی خب اینکه من هنوز نمی‌دونم چی می‌خوام و تکلیفم با خودم روشن نیست، یه مشکل اساسیه. تا حالا فکر می‌کردم خیلی خوب خودمو می‌شناسم و می‌دونم چی می‌خوام. حالا افتادم تو یه ورطه امتحان که بدجور دارم امتحان می‌شم. دلم نمی‌خواد یه مومن رو صرفا به خا
چند روزی می شه که فکرم مشغوله! یعنی دقیقا از روزی که راجع به عادت ها نوشتم. علت اشتغال فکرم هم این بود که دلم می خواست این بار  سعی کنم یکی از عادت های بدِ اخلاقیم رو ترک بکنم. بعد همون موقع یادم افتاد که یه جایی خوندم برای تبدیل یک چیزی به عادت و یا ترک یه عادت، پرداختن بهش کمتر از چهل روز چندان تاثیری نداره و بهترین موقع برای این که چهل روز یه کاری رو انجام بدی یا ترکش بکنی از دهم ذیقعده است. بعد که نگاه کردم دیدم نه از اول ذیقعده بوده و این زمان
بهترین بابای دنیا#پدر
یکی بود یکی نبود، یه موش کوچولو به اسم موش قزی با پدرش زندگی می کرد. بابا موشه از صبح تا شب کار میکرد و شب که به خونه می رسید خسته بود و می خواست استراحت کنه. اما موش قزی شروع می کرد به سر و صدا و بالا و پائین پریدن، تا اینکه بابا موشی سرش درد می گرفت و داد می زد: موش قزی چقد سر و صدا میکنی؟
موش قزی هم گوشه ای کز میکرد و با بابا موشی قهر می کرد.
یکبار پیش خودش گفت: فردا از اینجا می رم تا یه بابای خوب برای خودم پیدا کنم.
فردای آن رو
احساس می‌کنم پای این ترجمه‌ای که هیژده روزه دارم انجامش می‌دم، پیر شدم. هر روز بیش‌تر دارم کشف می‌کنم من آدم چه کاری نیستم؛ مثلا الان متوجه شدم من آدم انجام کارهای اداری و ساعت‌ها پشت لپ‌تاپ نشستن نیستم. قبل‌ترها هم متوجه شده بودم من آدم حقوق و اون فضای مسموم نیستم. ولی هر روز بیش‌تر دارم نمی‌دونم که کجا باید برم و چیکار کنم یا اصلا چی می‌خوام. فقط دارم دونه دونه اونایی که نمی‌خوام یا نمی‌تونم رو خط می‌زنم، تا ته‌ش شاید، شاید اونی رو
دل بکنم کجا روم؟طفل منم کجا روم؟جمع کنم بساط خویشاز وطنم کجا روم؟زاده‎ی این زمین منمحافظ سرزمین منمشادی‎ام از نشاط اوبا غم او غمین منمدل بکنم کجا روم؟ از وطنم کجا روم؟روح و روان من وطنصاحب جان من وطنواژه‎ی ناب نام اوستورد زبان من وطندل بکنم کجا روم؟از وطنم کجا روم؟پاره‎ی تن: وطن وطنمادر من: وطن وطنشعله‎ فکنده در دلمعشق کهن: وطن وطندل بکنم کجا روم؟ از وطنم کجا روم؟شمع وجود من وطنبود و نبود من وطنعنبر و عود من وطنخاک سجود من وطندل بکنم کج
ارنی انظر الیک...
پی نوشت:
یادمه بهش گفتم می خوام بهت هدیه بدم اما دستم بهت نمیرسه
گفت به جای من بده به کسایی که منو دوست دارن
فلیصل شیعتنا 
الان یادم افتاد وقتی به خیالم خواستم چنین کاری بکنم باز هم با دعوت نامه او اجازه پیدا کردم و از طرف آستان او راهی شدم
چرا همیشه یک قدم جلوتری...
نه آقا؛ الان در آستانه بیستمین روز زمستون نیستیم، توی پاییزیم... در آستانه‌ی فصلی سرد! البته شاید هم یکی توی بهار باشه، نمی‌دونم. (فقط می‌دونم هیشکی توی تابستون نیست... سرده آقا سرد!)
الان ظرفیت غُردونی‌م تکمیل شده و دوست دارم غر بزنم؛ از زمین و زمان گلایه کنم، از وضعیت مملکت، کار، زندگی، پول و همه چیز شکوه کنم. بگم که در نگاهِ کلان قرار نبود چهلمین سال انقلاب این شکلی باشه، در نگاه خرد هم قاعدتاً نباید حال و روزمون این شکلی می‌شد. من از آستان
فراستی گفته اسکورسیزی حتی یه فیلم خوب نداره.فراستی شاید شاتر آیلند رو ندیده...باری اولی که شاتر آیلند رو دیدم، بعدش جوری حالم بد بود که یادم نمی‌ره. دیدم تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که بخوابم. شاید مغزم ریست شه! البته دوستام که دیده بودن، همچین حسی نداشتن. شاید برمی‌گرده به نقطه‌ضعف‌هایی که توی ناخودآگاهم دارم و به روم نمیارم. ولی این فیلم به روم اورد...نمی‌خوام زیاد از حسی که داشتم حرف بزنم. چون اسپویل می‌کنه تا حد زیادی.ولی فیلم خوش‌س
سلام
خوبین؟ خوشین؟
خیلی وقته به اینجا سری نزدم...
بعد از اینجا متاسفانه پیشرفت چندانی هم تو حفظم نداشتم...
دعا کنید خدا توفیق بده و برگردم به گذشته.
می خوام از اول شروع کنم؛ سفت و سخت تلاش کردن رو، نوشتن رو و تغییر رو...
می خوام یه آدم دیگه شم، به هر نحوی که شده...
من برگشتم و از این به بعد می خوام از اول شروع کنم و بنویسم...
دعا کنید بشود...
سلام 
اگه حالمو بخواین بپرسین باید بگم زندگی من مثل پرده های نمایش نامه ی پرنده آبیه دوست دارم خوشبختی رو پیدا کنم زندگی جدال بین خیر و شره خوب حالا فلسفی نمی کنم قضیه رو 
 
می دونی می خوام بگم برای خودم هم عجیبه چرا این قدر عاشق نوشتنم طوری که نمی تونم از فکرش در بیام بهش فکر می کنم اما کاری نمی کنم حالا ذهنم قفله به خودم باور ندارم می تونم می نویسم 
 
دارم به آیده های مختلف فکر می کنم خوب ولی چرا نمی نویسم خودم هم نمی دونم 
 
مگه رویام این نبود
منم می خوام ، می خوام داد بزنم بلکه صدام به یه جایی برسه
منم میخوام دیده بشم جذاب باشم یکی باشه 
هه حتی نوشتن این چیزا اینجا داره خردم میکنه، شاید دیره شاید عشق یه چیز بچگونس، شاید برا ۲۰ ساله هاس
شاید برا این حرفا دیگه بزرگ شدم اما من دلم خیلی چیزا میخواد که به موقعش نداشته مشون هنوزم ندارمشون
امروز صبح اداره بودم و یکی از کارمندها بهم گفت چرا میخوای با فلانی کار کنی؟ باهاش سنگ‌هاتو وا بکن و قرارداد محکمی ببند!
ته دلم خالی شد ... قبلا به رییس گفته بودم قرارداد بنویسیم و گفتش بذار یه کم پیش بریم فعلا. و من دیگه چیزی نگفتم 
اصرار نمی‌خوام بکنم چون با نصف حقوق من افراد زیادی میان براش کار می‌کنن ،دور و برم زیادن از این آدم‌ها 
اینجا دو شیفت پونصد ششصد  حقوق می‌گیرن در حالیکه من هشت و نیم تا دوازده و نیم ساعت کاریم محسوب میشه فقط 
معلم
هر چی با خودم فکر می کنم بیشتر به این نتیجه میرسم :اون هیچ وقت منو دوست نداشت
چون تنها بود و کاری نداشت سرشو با من گرم میکرد .ولی الان سر کار میره و وقت سرخاروندن نداره
هعییییییییییی باشه تو دروغ گفتی و من احمق باور کردم 
یه تلگرام و واتساپ دیگه نصب کردم. می خوام هیچ جا نباشم.می خوام همه فکر کنن من مردم
واقعا من مردم
نمی خوام کسی به من فکر کنه نمی خوام کسی نگرانم بشه.همه دروغ میگن حتی دوستام فک و فامیل
همه دروغگو هستن
حوصله هیشکیو ندارم من قطع را
لعنت به دلتنگی ... دلتنگم و هیچ غلطی هم نمی تونم بکنم ... فقط می تونم بیام ایجا بنویسم ... بنویسم که چقدر حس عجیبیه وقتی دلتنگی چنگ میندازه توی دل و قلبت ... و سعی می کنی چیزی نگی و کاری نکنی ... خودت رو بزنی به کوچه علی چپ و هی حواس خودت رو پرت کنی تا دلتنگی یادت بره ...
دارم اثاث جمع می کنم ... خونه زندگی ریخته به هم ... وسط کارهام خسته میشم و میام یه ذره بشینم یه چیزی بخونم و بنویسم ، خستگیم در بره ...
ماشینم رو هم فروختم رفت ... حالا باید پیاده برم کلاس ورزش ..
اول هفته است و کلی انرژی دارم. یه چند مدت بود زده بودم تو فاز شوخی و خنده و روزمرگی. پستهایی که می دیدید هم ازین جنس بود. نمی خوام بگم اهل شوخی نیستم اتفاقا هستم. همچنان می نویسم اما حین کارم که نیاز به کمی استراحت دارم.
باید به هدفی برسم و کارهایی رو انجام بدم که مهمند و به هر دلیلی عقب انداخته بودم. یعنی در عین اینکه توانایی رسیدن به این هدف رو داشتم گویا اراده اش رو نکرده بودم یا شاید دست کم گرفتم خودم رو و یا شاید باور نکردم که می تونم. اما ال
احساس خشم زیادی نسبت به یه نفر دارم، چند دور ماجرا رو با خودم دوره کردم، همچنان نمی‌دونم کی مقصره؟ اصلا شاید مقصری وجود نداشته باشه واقعاهمش می‌خوام دنبال مقصر نباشم
ولی وقتی عواقب کارش احساس و زندگی ام رو تحت تاثیر قرار داده ، هر چند کم!! عصبانی می‌شم
دوست دارم نسبت به قضیه بی تفاوت باشم تا اینقدر در عذاب نباشم.. دوست دارم خودم رو جای طرف بذارم و بهش حق! بدم..
یه مدت دعا می‌کردم که آروم شم ، بعد یه مدت خشمم غلبه کرد و پر شدم از نفرت..
می‌خوام ب
سلام
من دختری هستم که 21 سالمه، و از شدت نیاز عاطفی دارم میترکم، نمی خوام این نیاز عاطفی در من باشه، دارم عذاب میکشم، چیکار میتونم بکنم این نیاز عاطفی لعنتی به جنس مخالف از من دور بشه، دارم عقده ای میشم.
با انجام چه کارهایی میتونم این حس مزخرف رو از خودم دور کنم که برام آرامش نگذاشته، نظر شما در مورد کنترل میل عاطفی به جنس مخالف چیه؟ من کلا میخوام این حس عاطفی در درون خودم بکشم و به هدف های بالاتری تو زندگی فکر کنم، مثل پیشرفت کردن تو زندگی، 
دارم فکر می‌کنم الان با چه رویی اومدم اینجا و می‌خوام بنویسم یا حتی چرا دوباره می‌خوام بنویسم و بهتر نیست مثل این مدت که نبودم و اتمسفر از نوشته‌های چرت من منزه بود، صفحه رو ببندم و برم دینی‌مو بخونم و به مدیر مدرسه فحش بدم و به مامان بگم لطفاً لباسای آریسا رو ببره اون یکی اتاق و انقدر کشوهای منو اشغال نکنه زیرا که همهٔ وسیله‌ها و جایزه‌های چرتی که مدرسه داده قریب به یک ماهه رو میز پخش و پلان (‌الان فهمیدین من شاگرد اول شدم یا بیشتر توضیح
سلام
من یک پسر 30 ساله هستم، وضع مالی زیاد خوبی ندارم ولی یک خانه میتونم برای شروع زندگی جور بکنم، یک دختر در همسایگی ما زندگی میکنه که ایشون هم از خانواده فقیر هستند، من میخوام برم خواستگاری شون و بگم که من هیچ چیز خاصی ندارم، زندگیمون رو با هم بسازیم و ... اگه قبول کرد زندگیم ام رو شروع بکنم.
نمیدونم این ایده جواب میده یا نه، ولی من تا این سن تلاش زیادی کردم شاید نداشتن یک همدم و همدرک و همسفر باعث شد که نتونم به دستاوردهای زیادی برسم و نتونستم
تمام عصر بارون می‌بارید. پرده رو جمع کردم و پنجره رو باز گذاشتم. هوای اتاق خنک شده بود. ترکیب بوی چمن و برگ بارون خورده، اپیزود how emotions are made و آفتاب که کم کم غروب می‌کرد توی اون لحظه احتمالا تمام چیزی بود که از زندگی می‌خواستم.
هوا تاریک شده بود که با صدای در خونه و برگشتن بابا بیدار شدم. ۱۸:۱۸. باید متنی که میم فرستاده بود رو تصحیح می‌کردم. ذهنم دنبال زندگی میگشت. زندگی واقعی. صبح زود. دویدن. درخت‌های پاییز. طبیعت. کاری که براش حس زنده بودن داش
نمی‎دونم چرا تمام پست‎هایی که قبلا گذاشتم و نیم‌فاصله‌هاشون درست بوده؛ به هم متصل شده‌ن! بنده حوصله ندارم برم درستشون کنم به هر روی.
مدت مدیدیه که آثاری ازم دیده نشده در این جا. واقعیت امر اینه که یا کار دارم؛ یا اگه کار دستم نیست بی‌حوصله و خسته و شل و ولم! تو این فاصله دوتا دندون عقل هم جراحی کردم و جراحی دوتای دیگه مونده! خلاصه اخبار همین بود، و این که تازه شروع کردم برای ارشد درس بخونم. فقط برام دعا کنید که دانشگاهی که می‌خوام، پرونده‌
این متن رو از یه کانال تلگرامی برداشتم, جالب بود.. البته من اینجوری نیستم ولی بهش اعتقاد دارم و دوست دارم اینجوری باشم
هربار غیر این عمل کردم پشیمون شدم
وقتی چیزی مرا رنج می‌داد، 
در مورد آن با هیچ کس حرفی نمی زدم،
خودم در موردش فکر می‌کردم،
به نتیجه می‌رسیدم 
و به تنهایی عمل می‌کردم.
نه اینکه واقعا احساس تنهایی بکنم، نه...
بلکه فکر می‌کردم که انسان ها در آخر،
باید خودشان،
خودشان را نجات بدهند...
یادم می‌ره دیگه ندارمت. وقتی دارم با دوست صمیمیم حرف میزنم و میگم تو این موضوع گیر کردم ولی باکی نیست از جانم کمک می‌خوام. نگاه ترحم‌آمیزش یادم میاره دیگه کسی که به طور معجزه‌آسایی همه‌ی مشکلاتو حل می‌کرد نیست. دیگه کسی نیست که وقتی دارم با شور و حرارت یه داستان رو براش تعریف میکنم بگه خوشگل و من با لبخند رها بشم رو سینش و بگم خب دیگه یادم نیست چی داشتم می‌گفتم. کسی که وقتی عصبانی میشدم از دستش می‌گفت: «هاجر داری چرت و پرت میگی جوابتو نمید
قرار بود عصبانی نشم ولی شدم قبلش کلی با خودم فکر کردم ولی بازم وقتی رفتم عصبانی شدم 
احساس بدی دارم ایکاش میتونستم آروتر صحبت کنم...
میدونم گریه کاریو حل نمیکنه ولی از اینکه نتونستم کاریکه میخوامو بکنم خیلی ناراحتممم خیلیبب
قرار بود عصبانی نشم ولی شدم قبلش کلی با خودم فکر کردم ولی بازم وقتی رفتم عصبانی شدم 
احساس بدی دارم ایکاش میتونستم آروتر صحبت کنم...
میدونم گریه کاریو حل نمیکنه ولی از اینکه نتونستم کاریکه میخوامو بکنم خیلی ناراحتممم خیلیبب
من یه دوستی دارم که سنش بالای چهل سال شد و ازدواج کرد و میخوام داستانش رو براتون تعریف بکنم و یک نقدی هم هست به دختران و پسرانی که راحت درباره سن ازدواج نظر میدن و به جوان 27 ساله هم میگن تو سنی نداری! (اتفاقا به نظر من 27 ساله هم زیاده) به 40 ساله هم میگن تو سنت کمه هنوز! به 35 ساله هم میگن تو هنوز جوانی! بگذریم!
این دوست من تا 41 سالگی زندگی مجردی خیلی شادی داشت، وضع مالیش زیاد مناسب نبود، میگفت دوست دارم ازدواج بکنم ولی خب شرایطش زیاد خوب نبود از خوا
با این که مانیتور سفید از وحشت ناک ترین های امروزمه تا یه ساعت بهش زل زدم ولی ننوشتم
این جوری نمی شه ادامه داد ،من تموم امروز به رمانی که می خوام بنویسم فکر کردم نمی خوام تسلیم بشم بسه دیگه خسته ام از دوری 
من چه طور عاشقی هستم تا کی می تونم از نوشتن دور باشم 
 
راستی متن دیروز بهم کمک کرد یه ایده توی ذهنم شکل بگیره یکی می گفت اگه حتی نمی تونی بنویسی روی کاغذ بنویس نمی تونم بنویسم چون ...
 
نمی تونم بنویسم چون نمی دونم چرا 
نمی تونم بنویسم چون می ت
امشب به زور خودم ُ کشوندم پای ورزش. مطمئن بودم یه چیزی روی شونه‌هام نشسته و پام ُ سنگین می‌کنه. از اون وقتایی نبود که روانشناسان می‌گن خلاف نظر اون غول روی کول‌تون رفتار کنید. چون اون موضوع افسردگی نبود. 
توی یوتیوب دنبال ویدیو در مورد سرطان می‌گشتم واسه زیرنویس زدن، به صفحه‌ی دختری برخوردم که از سال پیش سابسکرایب‌ش کرده بودم. اون موقع آخرین ویدیویی که ازش دیده‌بودم، گریه می‌کرد و می‌گفت سرطان‌‌ش برگشته، امسال دیدم که یک‌سال گذشته ا
حال دلم همونجوره که می‌خواستم. تپش، آشفته حالی، نازک خیالی. ولی بسه. نه ح و نه هیچ کس دیگه ای و هیچ چیز دیگه ای نمی‌تونه چیزی که می‌خوام رو بهم بده. راستش حتی میم. میم هم برام یک عادته، یک مفر، یک جایی برای نفس کشیدن و موندن و زندگی کردن. من چی می‌خوام؟ عقل. بله عقل. عقلانیت رو ترجیح می‌دهم به زیبایی و هیجان خیال. باید که پایم بند شود به عقل، باید افسار بدهم دست عقلانیت. تا این دل افشار گیرد آشفته حالی اگرچه نیکو اما درد بی درمان خواهد بود. و مگر
“Don’t ever tell anybody anything. If you do, you start missing everybody.”
 
و اما بعد؛ این جمله‌ی بلدشده‌ی ایتالیک از کتابِ معروف سلینجر «ناتور دشت»ئه. جمله‌ای که از اولین‌باری که خوندم‌ش [بیشتر از شش سال پیش] تا همین اواخر درکی ازش نداشتم. « هیچ وقت به هیشکی چیزی نگو. اگه بگی دلت برا همه تنگ میشه. »یک روز که توی کافه با ف. نشسته‌بودیم و اون آخرین وقایع عشقِ نافرجام‌ش ُ برام تعریف می‌کرد و ازم می‌خواست چندتا پندواندرز درست‌درمون به‌ش بدم، یاد این جمله افتادم. من ه
سلام 
دوستان می خواستم راجع نحوه برخورد با پسری که بهش علاقه ی خاصی ندارید رو بیان کنید، من چطور باید با احترام و بدون دلخوری با ایشون برخورد بکنم تا سرد بشن، با رفتارم هر چقدر که لازم بود بهشون نشون دادم که تمایلی ندارم ولی ایشون سماجت خاصی دارن، نیت شون رو هم نمی دونم دوستی یا چیز دگه ای هستش، من جایی میرم که نمی خوام کسی متوجه ایشون بشن ولی ایشون خیلی بی تربیت و پر رو هستن که علنا خودشون رو نشون میدن.
قبلا برام مهم نبود ولی الان چون قصد ازدو
خدا با خودتم 
با خود خود خودت 
۳۶ ساله امروز افتاده مرده 
درسته؟ 
منم دارم ۳۴ ساله میشم 
اون حاجی بوده 
حتتتتمی که زن و بچه هم داشته 
من حاجی نیستم هیچی نیستم زن و بچه هم ندارم 
من بمیرم فقط یه جا خالی میشه یه بیکار بیاد سر کار 
یعنی نفع هم داره مردنم 
من زنده بمونم جز مایه خنده و شوخی پسرها چی ام؟ جز اینکه پسره امروز میگه میخوام ازدواج کنم و من ته دلم میگم خوشششششششششش به حالت که می تونی تصمیم بگیری 
نه مثل من که امشب رفتم دم طلافروشی ها انگشت
دچار خودسانسوری شدم.
هر متنی که منتشر می‌کنم، بعد یکی دو روز، پیش نویسش می‌کنم.
تقریبا از هر چیزی که می‌نویسم متنفر می‌شم.
از جملات کتابی حالم بهم می‌خوره و نمیدونم چرا انقدر خودمو مقید کردم به کتابی نوشتن.
از نوشتن و گفتن هر چیزی پشیمونم.
حتی از حرف زدن با آدم‌ها هم متنفرم.
من یک تماما برونگرا بودم که برون‌ریزی اصلی‌ترین راه و کارآمدترین راه برای رسیدن به آرامش بود برام.
اما حالا از حرفی که به کسی می‌زنم پشیمونم.
نمی‌خوام با آدما ارتباط
می‌گویی چه بکنم؟ تویی که در من سخت و سفت به تخت نشسته‌ای و هیچ هم پایین بیا نیستی، و مقررات‌ات پولادی است، می‌گویی چه بکنم؟ این زخم را چه بکنم؟ اگر درست نیست پس چرا هست؟ بله زخم! وقتی بخواهی و نشود، زخم می‌خوری. من می‌خواهم همه چیزش و بدنش را. بله بدن. لعنت به دو رویی و دروغ. من بی‌بهرگی، بی‌برگی راستی را با همه فقرم دوست دارم، بدنش را می‌خواهم. می‌خواهم همیشه پیش من باشد. می‌خواهم لحظه‌های من پر از او، تصویر او، جسم او، صدای او باشد. من خی
شاهزاده از دیروز مریضه. 
شب یهو بیدار شد گفت: وااای سروییم. 
گفتم بخواب عزیزم. ۱۱ شبه تازه. با خیال راحت بخواب تب داری فردا نمی‌خواد بری مدرسه. 
میگه: پس‌فردا می‌خوام برما، کلاس کاردستی دارم!!
گفتم: حالا بخواب
حالا امروز رفتیم دکتر ۲ روز دیگه مرخصی داده.
میگه: نه من می‌خوام برم مدرسه. فردا کاردستی و ورزش داریم. چهارشنبه‌ام شنا داریم!!
یعنی این حجم از علاقه به درس و علم‌آموزی پسرم رو موندم چی کار کنم؟!!
من اگه کاره‌ای بودم و میتونستم ملت رو مجبور کنم به هیچ عنوان به برخی از بلاگرها اجازه نمیدادم برن اونم چی با ترکوندن وب! به قول یه زلزله‌ای اینا با پا چک نخوردن! د چه حرکت بی‌ادبانه‌ایه؟
من میم سین پناه رو به عنوان یه بلاگر خیلی دوست داشتم و دارم و وبش رو با ذوق میخوندم الان با اینکه اینستاشو دارم دوست دارم کله‌اش رو بکنم که دیگه توی وبلاگ نمی‌نویسه و اینستاگرام شده محل نوشته‌هاش
توی بیان هم نگم براتون که چقدر از دست بعضیا شاکیم ولی دوست د
من خیلی واقع بینم و اصلا آدم خوش بینی نیستم. اما می‌خوام برای یه مدت روی نکته ها و ویژگی‌های خوب هرچیزی تمرکز کنم چون تمرکز روی بدی‌ها کمکی بهم نکرده.(درباره زندگی شخصی‌ام حرف می‌زنم) از وضعیتی که الان دارم راضی نیستم؛ اما دارم به ورژن بهتری از خودم تبدیل می‌شم و این روند برام قشنگه.
سلام
من ۱۸ سالمه، چشم هام سبزه، پوستم کاملا سفید، موهای قهوه ای روشن، قدم هم ۱۷۲، به شدت هم اجتماعی و خیلی فعالم، کتاب زیاد میخونم، برنامه های زیادی دارم. از اکثر هم سن هام تو اکثر چیزها جلوترم، حالا میخواد کامپیوتر باشه یا رانندگی یا حتی استقلال مالی، و البته به شدت هم خوش اخلاقم.
هر دختری که میشناسم دوست داره جای من باشه، اما من با مسئله خیلی مهم درگیرم، اونم اینکه اون تیپ پسری که من دوست دارم اصلا سمت من نمیاد،و اگر هم میاد همون چیزهایی ک
چند روزه در بی‌قرار ترین حالت خودمم. هم‌چین منی رو به یاد ندارم. انگار زمان داره بر علیه من کار می‌کنه. مامان تمام حالت منو تو قلبش حس می‌کنه. سعی می‌کنه بی‌هوا بوسم کنه و بهم حرفای قشنگ بزنه. ولی همه‌ی اینا میزان "دلم میخواد زار بزنم" رو در من بیشتر می‌کنه...
همه ازم انتظار دارن قوی باشم...
همه حرف‌های قشنگی بهم می‌زنن...
ولی سخته... من از عهده‌ی این همه مسئولیت... این همه قوی بودن برنمیام...
فقط می‌خوام دختری باشم که با آرامش می‌شینه رو تختش،
فکر میکنم از اون فشار عصبی ای هم که دزد اومد خونمون هم باشه،علاوه بر استرس کنکور :چند روزه جای کمرم به نظرم سیاتیک باشه به قدری درد میگیره که بی طاقتم کرده. نه میتونم پاشم، نه میتونم راه برم نه میتونم از پله ها برم بالا یا بیام پایین هیچ کار نمیتونم بکنم. 
من گناه دارم جِدَّنی! چقدر باید استرس تحمل کنم آخه؟ :(
 
 امروز داشتم فکر میکردم که اگر مثلا چراغ جادو داشتم چه آرزو یا آرزوهایی میکردم .
اولش فکر کردم یک آرزو برای حال و روز بشر بکنم . به هر چی فکر کردم گفتم نه بذار یک ارزوی بزرگتر و مهم تر بکنم . هر چی پیش رفتم دیدم لیست بدبختی های بشر خیلی بلند بالاست . آقا غوله فوقش بگه 3 تا آرزو بکن !
پس سعی کردم خودخواه باشم و فقط به خودم و عزیزانم فکر کنم .
تنها چیزی که در مورد خودم یادم اومد این بود :
 
شب ها راحت بخوابم .
جان مادرت نگو نمیشه !
 
 
 
این روزها سرم از فشار فکر "کارهایی که باید بکنم ولی براشون وقت نمیذارم""کارهایی نباید انجام بدم ولی دارم براشون وقت میذارم""کارهایی که دوس دارم انجام بدم ولی عقلم میگه الان وقتش نیست"خیلی خیلی سنگین شده.
و زیر پا گذاشتن چهارچوب هام باعث شده هربار خودم از خودم ضربه بخورم و اون آدمی که دوست ندارم باشم داره به آدمی که دوست دارم باشم پوزخند میزنه.
سلام دوستان 
من یه پسر ۱۹ ساله م که نمیدونم چرا دوست ندارم توی زندگیم از کسی کمک بگیرم، دوست دارم همه کار ها رو خودم بکنم، دوس دارم ۰ تا ۱۰۰ یه کاری رو خودم بکنم، ولی میدونم این طوری خیلی سخته، ولی نمیتونم از کسی کمک بگیرم و یا اینکه نمیخوام از پارتی استفاده کنم.
چرا؟! چون که میترسم اطرافیانم بیان بگن طرف با پارتی پیشرفت کرده ولی در حالیه که من اصلا اینطور آدمی نیستم و دوست دارم رو پای خودم وایستم، بخاطر همین نمیتونم حتی واسه ی کار ساده اداری ب
حالا من می‌دونم اگر توی شرایط سخت پاشم و دست روی زانوی خودم بذارم و قوی باشم و درس بخونم و به کارهام برسم، تبدیل به یک قهرمان می‌شم و بعدا به خودم خیلی افتخار می‌کنم. من می‌دونم که اگر حالم این‌قدر بده که می‌خوام گریه کنم، باید این‌کار رو روی کتاب بکنم تا حتما به برنامه‌م برسم. می‌دونم که خوندن رمان‌های نوجوان وقتی که هزارتا درس و کار دارم، چندان درست و مناسب نیست و شبیه یک راه فراره. ببینید من همه این‌ها رو می‌دونم ولی دلیل نمی‌شه که و
این روزها سرم از فشار فکر "کارهایی که باید بکنم ولی براشون وقت نمیذارم""کارهایی نباید انجام بدم ولی دارم براشون وقت میذارم""کارهایی که دوس دارم انجام بدم ولی عقلم میگه الان وقتش نیست"خیلی خیلی سنگین شده.
و زیر پا گذاشتن چهارچوب هام باعث شده هربار خودم از خودم ضربه بخورم و اون آدمی که دوست ندارم باشم داره به آدمی که دوست دارم باشم پوزخند میزنه.
نی نی سایت رو یادتونه؟
چی بود؟
چی شد؟
اینقدر خوشم میاد. الآن هر مادری و هر خانمی هر سؤالی داره، از کلاس رقص تا آموزشگاه زبان برای بچه ش و یا آرایشگاه و آتلیه، پاسخش رو یا توی نی نی سایت پیدا می کنه یا اگرم پیدا نکنه می پرسه و بالاخره یکی پیدا میشه پاسخ رو بدونه.
اینجا رو می خوام همچین فضایی بکنم.
هر کسی، دقیقتر بگم هر پارسی زبانی، هر ایرانی، هر چیزی در مورد ماینر بخواد بدونه بیاد اینجا جواب بگیره.
از استخراج بیت کوین گرفته تا قیمت و مشخصات فنی م
انگار تازه از یه خواب مزخرف زمستونی بیدارم.هیچی خوب نیست...نه حال دنیای درونم و نه حال جهان بیرون...
امیدوارم بتونم درستش کنم یا حداقل یکم اوضاع بهتر شه...
برای خودم متاسف م که اینقدر هوش هیجانی پایینی و دارم و سربزنگاه هایی که برام مهم ن گند زدم:اونم به بدترین شکل ممکن.واقعا از خودم خجالت میکشم.من این ادم رو نمی خوام و عوض ش میکنم و به چپم که تا الان کسی نتونسته یا نشده و یا هر شر و ور دیگه ای.من باید انجامش بدم چون بهش نیاز دارم؛همونقدر ی که به اک
یه مدت بود که عادت کرده بودم به نزدن.
یعنی تاثیر قرص های ضد افسردگی بود.
البته در خودم این توانایی رو می بینم که نزنم یا خیلی کم بزنم.
حالا بازم می خوام امتحان کنم.
دیروز رحمان میگه من ده روزه نزدم. کاری بکنم تحریک نشم.
گفتم خودت خودت رو تحریک نکنی، تحریک خودش میاد سراغت 
و خوب الان 24 ساعت هست که نزدم.
بچه داری با وجود همه شیرینیش، یه سیکل کسالت بار داره؛ از شیر خوردن، باد گلو، بالا آوردن، تعویض لباس، تعویض پوشک، خواباندن. تازه اگه سیکل طی بشه خوبه، گاهی به شدت بهم میخوره، مثلا چندبار پشت سرهم تعویض لباس و ...
دوست دارم کار دیگه ای بکنم. دوست دارم یکم راحت و طولانی بخوابم. (بیشتر از ۲ ساعت)
سلام نمی خوام منتی سرت بذارم ولی تو آدم خوشبختی هستی این حرف های ته دلم رو می خونی خیلی خوب می دونم از شوخی خوشت نمی یاد 
فکر می کردی یه روزی برات یه دفتر فوق سری رو پست کنن من صبر کردم از شیراز برم بعد برات بفرستمش یعنی دستت بهم نرسه نه این که ازت بترسم نمی خواستم با تو‌چشم تو چشم بشم حتما داری توی ذهنت می گی من همیشه می دونستم این دختره دیوونه آست 
 
حالا ممکنه بخوای برام کریه کنی که حتما این کار رو نمی کنی یا این که بخوای بخندی بهم می شه اصلا
اوکی!
 
از وقتی که این رو نوشتم، دست و دلم به نوشتن نرفته... انگار جوی آبی که از ناخودآگاهم بالا میومد و من اسمش رو "خودش می‌نویسه" گذاشته بودم خشک شده باشه....
می‌دونم که هروقت وقتش بشه خودش دوباره شروع به جوشیدن می‌کنه و بهش اعتماد دارم واقعا! بخاطر همین هم بود که برخلاف میلش شروع به نوشتن نکردم! (بخصوص توی این چند روز اخیر..)
 
اما اینجا
می‌خوام بهش اعلام کنم که من آماده‌م.
می‌خوام دعوتش کنم به جوشیدن..
می‌خوام بهش بگم که دلم براش تنگ شده...
 
---
من یه دختر با کت بلند آبی روشن و شالگردن پهن خاکستری ام. کلی چیز هست که میخوام یاد بگیرم و بقیه عمرم رو دارم که برای این یاد گرفتن ها خرج کنم. کلی احتمالات خوب جلوی پام قرار گرفته و قراره بگیره، و دوست داشتنی ترین لپ تاپ، هدفون، هارد و قلم نوری دنیا رو دارم. اسماشون به ترتیب اورانوس، هرمس، حلقه زحل و مارسه. میتونم به اکسو و بی‌توبی عزیزم گوش بدم و برم دنبال چیزایی که دوست دارم.من خوشحال و خوش بختم و در ضمن، امتحان امروزم رو هم بدون اینکه برای خو
چند وقت دیگخ سی سالم میشه
استرس گرفتم نمیخوام ترسهام به دهه چهارم ببرم. مثل ترس از زبان! چیزی که سالیان سال من رو متوقف کرده....از طرفی میخوام کارهایی بکنم که همیشه دوست داشتم و نشده
دیروز رفتم کلاس عکاسی و چقدر خوشحال شدم که کاری دارم انجام میدم که دوست داشتم و دارم.
احتمالا یه کلاس انلاین فرانسه هم بنویسم
بالاخره کنکور رو دادم و تموم شد!فارغ از اینکه خیلی ناراحت بودم که بیشتر نخوندم که لااقل خیالم آسوده باشه که جایی که می‌خوام قبول شم، از اینکه تا آخر تابستون پرونده‌اش بسته شده بسی خوشحالم!
هنوز اون جور که باید استراحت نکردم، بعد کنکور که خیلی خسته بودم و همش افتاده بودم، روز جمعه به نظافت خونه! گذشت، و از شنبه هم اومدم سرکار! ضمن این‌که به دوستم قول دادم تا دوشنبه تمرینش رو براش انجام بدم! و همچنان پرونده پروژه کارشناسیم و اون یه درسی که می
عامر با یه دوربین در سطح بابازنبوری بیا وارد اتاقم شو، ببین وقتی دارم از اتاقم میگم، بتونی تصور کنی. دوستام بهم میگن، تو چرا اینقدر کم میای بیرون؟ حال و انرژی این یه تیکه از جهان رو اینقدر دوس دارم که از خدا می‌خوام هرجا میرم، با خودم ببرمش. یه دوره خریدم هنوز گوش ندادم. نمی‌دونم چرا به سمتش کشش پیدا نمی‌کنم؟ خب الآن یاد می‌گیریم بعدا ایشالا به کارمون میاد‌‌. آخ گفتی مثل گواهی‌نامه، دردم تازه شد. گواهی‌نامه دارم اما ماشین نه، تازه‌شم من
دوست دارم فردا بگم علی بیا
تو هم با من بیا...بیا با من باش
بیا باهم بریم شیطنت کنیم
بخندیم....
برای یک روزم که شده همه چیز رو فراموش کنیم
شاد باشیم فارغ از همه چیز و همه کس
من خیلی چیزا رو با تو تجربه کنم...
خوشحال باشم
و تو....آزاد باشی....
رها باشی....
چه به حال روزمون میاره این کمبودا
که من کمبودامو باهاش جبران میکنیم
و اون یه جا دیگه پناه اورده
گاهی ما خودمون سرنوشتمون رو عوض میکنیم....
دوست دارم برای یکبارم که شده پا بذارم روی همه چیز
و اون کاری رو بکن
فکر کنم یک سالی میشه که دانشگاه نرفتم. 
با استادم هماهنگ نکردم؛ اما فردا احتمالا برم پیشش. اندازه یک ربع که دیگه باید وقت داشته باشه برام.
دلشوره دارم.
 
فایل ترجمه رو دوباره چک کردم و توی ذهنم بیشتر از ده بار با مترجم دعوا گرفتم.
 
دارم به این فکر میکنم که چرا بین انتخاب چند گزینه هیچ وقت شانسی نداشته ام توی تست ها و امتحان ها؛ و همچنین چرا وقتی دو تا دارالترجمه جلوی چشمم بود بدترین رو انتخاب کردم.
 
متاسفانه اقای محترم گرفت خوابید زود و دیگه ف
حدود 39 روز دیگه محرم امام حسینه.
این یه انگیزه خیلی بالاست که به نیت با حال خوب وارد محرم شدن، رو کارهام دقت کنم.
بریم سراغ کاراها؟!
1- مراقبه:
سه چهار بار رفتم طرفش.
دفعه آخر از دفعات دیگه بیشتر تونستم پیش برم توش. در جریانید که دیگه؟! (از بخش موضوعات، بخش مراقبه رو انتخاب کنید!)
ولی بازم نتونستم ادامش بدم.
ولی این دفعه دیگه کم نمی ذارم. میخوام عادت بشه برام دیگه. چقد برم طرفش و ولش کنم.
2- درس:
این 6واحد درسی که برداشتم، یعنی 2تا درس رو فقط نمره 20 می خ
دچارم به ملال و چیزی‌رو می‌خوام که هیچ وقت نخواهد بود. یک انیس و مونس، یک عاشقِ تا همیشه عاشق، یک دوست... می دونم محقق نخواهد شد. می‌دونم ظرف دنیا گنجایش چنین چیزی رو نداره. می‌دونم همه‌ی این فکرها عبثه. می‌دونم اگر بخوام در این حال بمونم باید فقط درد بکشم. چرا واقعا من فقط همین رو از دنیا می‌خوام؟ کوچیک نیست؟ کم نیست؟ شاید چون دست نیافتنیه می‌خوام و الا چیزی چنان خواستنی‌ هم نیست که باید. چی بخوام جاش؟ مطالعه پیشرفت. این محقق شدنیه و این چ
یک بخش از رفتارهام و حس های درونیم ، هنوز قد همون
فروغِ نه ساله‌ ان.
سعی دارم قایمشون بکنم ، چیزی رو به زبون نیارم و بتونم جلوی اشک هام رو پیش بقیه و اطرافیانم در لحظاتی که برام سخت و غمگینن ، بگیرم . 
اما از پسش برنمیام و نیومدم !
و خب پذیرفتم خودم رو ؛ همین شکلی ...
با همین گریه های یهوییم ،ناراحت شدن هام، زود رنج بودنم ، دلتنگی هام ، اینکه نمیتونم وقتی از دست کسی ناراحتم باهاش قهر کنم
و فوقش چند روز طول بکشه که بتونم ناراحتیم رو توی دلم قایم بکن
بزرگترین لذت توی دنیا 
انجام دادن کاریه که دیگران بهت میگن که «نمی تونی»
ولی وقتی که بری اون کارو انجام بدی احساس میکنی به اون کار قالب شدی و
  روشونو کم کردی 
یه حس فوق العاده بهت دست میده 
که غیر قابل وصفه....
من شخصیتم جوریه که اگه بخوام کاری بکنم  کسی بهم بگه که تو نمی تونی و فلانه و بهمانه برعکس اون حرفاش انگیزم برای انجام دادن اون کار بیشتر میشه
البته برای انجام کارای مثبت و....
حالا دقیقا میخوام کاری بکنم که بقیه میگن که توان انجامشو ندارم
بزرگترین لذت توی دنیا 
انجام دادن کاریه که دیگران بهت میگن که «نمی تونی»
ولی وقتی که بری اون کارو انجام بدی احساس میکنی به اون کار قالب شدی و
  روشونو کم کردی 
یه حس فوق العاده بهت دست میده 
که غیر قابل وصفه....
من شخصیتم جوریه که اگه بخوام کاری بکنم  کسی بهم بگه که تو نمی تونی و فلانه و بهمانه برعکس اون حرفاش انگیزم برای انجام دادن اون کار بیشتر میشه
البته برای انجام کارای مثبت و....
حالا دقیقا میخوام کاری بکنم که بقیه میگن که توان انجامشو ندارم
می خوام بگم چند سال پیش تصوری که از بیست و سه سالکی داشتم با اینی که الان دارم تجربه می کنم خیلی فرق داشت . فکر می کردم احتمالا تو دنیای آدم بزرگا باید کلی دست و پا بزنم که غرق نشم . اما الان به این نتیجه چالش های روانی و شخصیتی ای که باید از پسشون بر بیام خیلی سخت ترن . بعضی موقع ها خودمم نمی دونم چی می خوام ، بعضی موقع ها بدون جنگیدن ، شکست کامل رو حس می کنم و بعضی موقع ها هم خودمو بالای قله ی های بلند می بینم . یه ترکیبی از همه ی اینا می شه من . وقتی
با خودم دارم اعمالمُ می‌سنجم و تهش متأسف می‌شم. از طرفی به خودم حق می‌دم، من دوره‌ی طولانی‌ای معتقد نبودم، طبیعی ه که در اون دوره به خوبی احکامُ رعایت نکنم، علارغم محافظه‌کار بودنم. از طرفی هم می‌گم الان که اوضاع خوبه، پس دوباره شروع کن به تقوا پیشگی، دوباره شروع کن به خودسازی. می‌خوام، اما انسانم، ضعیفم، از خدا دل و جرئت و شهامت می‌خوام.
و من یاد تو می‌افتم، یاد اون روز، یاد همین تقواپیشگی‌ات، چیزی که باعث شد بخوام بیشتر بشناسمت، چه ط
من فردا امتحان جبر خطی دارم. جبر خطی بلدم؛ ولی حس می‌کنم مثل هر امتحان دیگه‌ای که فکر می‌کردم بلدم و حتی فکر می‌‌کردم خوب دادم ولی نداده بودم، این رو هم خوب نخواهم داد. این حس باخت‌دادن قبل حتی رخداد اتفاق، خیلی حس بدیه. نمی‌دونم؛ این دنیا یه چیزیش خرابه، وگرنه نباید این جوری باشه.
*دلم می‌خواد برم راجع به روند تحصیلیم با یه آدم خوبی صحبت کنم، ولی نمی‌رم هی. می‌خوام بهش بگم که دنیا یه چیزیش خرابه. ولی خب نمی‌شه و نمی‌رم؛ حتی نمی‌دونم ک
سلام بعد از یه مدت خیلی طولانی! اصلا توی ذهنم نبود که امشب بیام و اینجا یا حتی جای دیگه بنویسم اما اومدم. دلیل اصلیشم این بود که فکر می‌کنم امروز یا بهتر بگم این مدت یه چیز خیلی مهم توی زندگی رو فهمیدم. یه چیز خیلی ساده: زندگی نه سفیده و نه سیاه. من نه سفیدم و نه سیاه و یه ترکیبی ازشم. درصد زیادی از این سیاهی ها رو نمی توونم نغییر بدم و تا آخر عمر هست و من باید قبولشون کنم و به قول اینجأیی ها باهاش کول باشم ولی این به این معنی نیست که سعی نکنم حتا یک
هر چی باشه تو وبلاگ حق آب و گل دارم.
روزهای خوبی سپری نشد. این روزهای بد با اتفاق‌های بدی هم که داره تو کشور رقم می‌خوره به برکت عزیزان همراه شده. از دل گرفتگی نگم که دیگه می‌خوام دل و بکنم و بندازمش یه کنار‌٬ اما حیف که روح هم رنج می‌کشه روح رو که نمی‌تونم جدا کنم مگه که خودش بخواد‌. وقتی یه مدت نمی‌نویسی انگار واژه‌ها از دست موقع نوشتن دارن فرار می‌کنن‌. تو اینستاگرام هستم و فعالیت می‌کنم. اما همیشه وبلاگ برام چیز نوستالژی‌تری بوده. مث
با سلام 
مطالبی که قصد دارم توی وبلاگ بزارم پروژه هایی که انجام دادم و آموزش برنامه نویسی هست. متاسفانه آموزش فارسی و رایگان کم پیدا میشه نمیدونم چرا! خب دیگه زیادی حوصلتون و سر نبرم من دارم میرم بشینم یکم مطالعه بکنم... 
1398/06/12
یاعلی
یک صفحه پشت‌وروی کلاسور فرضیه‌های جغرافیایی بنویس و نتیجه؟ شونزده. آره، شونزده. از دستش عصبانی شدم. خودش مگه نگفت؟ ده بار گفت که نمی‌خوام کتابو حفظ کنید، سوالام مفهومیه. سوالاتو مفهومی جواب دادم، کدومش از حرفای خودت یا از متن کتاب بود؟ هیچ‌کدوم! همه رو از خودم نوشتم و نتیجه شد شونزده. دیگه یادم می‌مونه که به حرفاشون اعتمادی نیست. ازت خوشم می‌اومد خانوم عب، خیلی به نظرم خفن بودی. از خفنیتت کاسته شد برام. معلم نباید دروغ بگه.
اگه اون روز به
خانومم سعید شایاس
متن آهنگ سعید شایاس به نام خانومم


از تو چه پنهون هنوز دوست دارم من عادی نه یه جور خاص دوست دارم منمیدونی تو دلم میمونی همیشهبدون تو نمیشه بدون تو نمیشهمیدونی که نمیشه به تو دل نداددل من تورو میخواد این دل من تورو میخواد(خانومم نفسم ای جونماز اینکه پیشمی ممنونممدیونم به تو و احساسیکه دارم و روش حساسی)۲حس و حال دلم میدونی به تو خاصهکی میتونه این همه پای دل تو وایسهکی میتونه این همه پای دل تو وایسهاز علاقم به تو میدونی که ک
می خوام بگم حواستون به دو رو بری هاتون باشه ، خواستون به خودتون باشه . چند روزه می خوام بیام راجب خودکشی اتیکا (یوتیوبر و استریمر معروف) بنویسم ولی راستش نمی دونم چی بگم . خواستم از سلامت ذهن و روان بگم ولی راستش خودمم هیچ اطلاعی راجب موضوع ندارم . ولی الان که ساعت ۴ و یک ساعت و نیمه که دارم تو تختم اینور اونور می‌شم و خوابم نمی‌بره حداقل این دوخط رو بنویسم . یادتونه گفتم همه‌مون یه گوشه زندگی‌مون ریدیم ؟ می‌خوام بگم ربطی نداره یه نفر چقدر خوش
می خوام یه غنچه باشم میون باغچه باشم
برگامو هی وابکنم،ببندم،وقتی که آفتاب می تابه بخندم
برم به مهمونی شاپرک ها،
قصه بگم برای کفشدوزک ها
(غنچه اسیر خاکه منتظرآفتابه وقتی که تشنه باشه،توآرزوی آبه)
 
می خوام یه ماهی باشم توآب آبی باشم
پیرهن سرخ پولکی بپوشم،ازآب پاک چشمه ها بنوشم
باله هامو،وابکنم ،ببندم شناکنم شادی کنم بخندم
(ماهی فقط توآبه،توحوض ورود ودریاست شایدکه ازصبح تاشب توفکردشت وصحراست)
 
می خوام یه بره باشم میون گلّه باشم
همیشه باشم
مبلغ 400هزار تومان دستم رسیده که نیت کردم هدیه به امام حسین(ع) بکنم برای امور مربوط به گرامی‌داشت ایام محرم و قیام عاشورا.
امروز به این فکر می‌کردم که این پول را صرف غذا و خوردن در هیئت‌ یا مسجدی بکنم؟ یا کار بهتری هم می‌شود نمود؟ اگر فکری به ذهنتان رسید، بنده را بی‌نصیب نگذارید. متشکرم.
همه‌جا گرد ناامیدی و انزجار پاشیدن. گره‌ی دار رو دوباره تنگ وتنگ‌تر کردن. کی میزنن زیر این چارپایه و راحتمون می‌کنن؟
این رو دو روز پیش نوشته بودم. وقتی ناامیدی سایه‌شو انداخته بود رو سرمون .اما این بار بر خلاف همیشه نترسیدم که قراره چی بشه؟ انگار مغزم سر شده . قلبم از ظلم به درد میاد اما آروم و بی‌تفاوتم. نه می‌خوام کاری کنم و نه می تونم کاری بکنم. بنزینو ریختن روی شعله‌های زیر خاکستر و آتیشش مثل همیشه فقط دامن بدبخت بیچاره‌ها رو گرفت. م
همه‌جا گرد ناامیدی و انزجار پاشیدن. گره‌ی دار رو دوباره تنگ وتنگ‌تر کردن. کی میزنن زیر این چارپایه و راحتمون می‌کنن؟
این رو دو روز پیش نوشته بودم. وقتی ناامیدی سایه‌شو انداخته بود رو سرمون .اما این بار بر خلاف همیشه نترسیدم که قراره چی بشه؟ انگار مغزم سر شده . قلبم از ظلم به درد میاد اما آروم و بی‌تفاوتم. نه می‌خوام کاری کنم و نه می تونم کاری بکنم. بنزینو ریختن روی شعله‌های زیر خاکستر و آتیشش مثل همیشه فقط دامن بدبخت بیچاره‌ها رو گرفت. م
سلام دوستان
من برای یادگیری درس ها رفتم سایت آلاء، محتوای مد نظرم رو دانلود کردم و مثل یه جزوه برای خودم نوشتم، حالا نیاز به رفع اشکال پیدا کردم و متاسفانه نمیدونم چطوری و از چه طریقی با دبیرهای سایت آلاء ارتباط برقرار کنم، یعنی تو سایت آلا یه جا هست که بشه سوال پرسید از دبیران یا نه . 
الان من نیاز دارم به رفع اشکال برای درس هام، ولی هزینه کلاس تو شهر ما جلسه ای 100 هزار تومان است و من فقط 300 هزار تومان دارم،  اونم از مادر بزرگم گرفته بودم که فق
این پونصدمین پستیه که من دارم توی این بلاگ می‌نویسم!
روی "می‌نویسم" تاکید دارم چرا که یه سریشو منتشر نکردم.. و روی "این بلاگ" هم تاکید دارم چرا که از قبل باز کردن وبلاگ برای خودم هم دست نوشته‌هایی داشتم، و توی این مدت هم به جز اینجا چیزهایی برای خودم یادداشت کردم....
 
اما اینا مهم نیست!
چیزی که می‌خوام بگم اینه که وقتی این بلاگ رو باز کردم هیچ فکر نمی‌کردم که روزی برسه که پانصد تا متن کوتاه یا بلند بنویسم...
هیچ فکر نمی‌کردم که هزار و هفت‌صد و س
با عرض سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات در این شب و روزهای عزیز؛
می خوام یه راهنمایی بگیرم از شما دوستان؛
من پسری 35 ساله مجرد و کارمند هستم، مشکلی که برای من پیش اومده اینه که دختری رو که می خوام و همیشه تو افکارم هست دیگه پیدا نمی کنم از طرفی هم دیگه خسته شدم می خوام قید ازدواج رو کلا بزنم.
واقعا موندم چیکار کنم، از یه طرف مادرم خیلی حساس شدن و هر روز اصرار می کنند برای ازدواج و از یه طرف اونی که می خوام پیدا نمی کنم، تو 2 راهی گیر کردم نمی خوام
دیروز خیلی بی حوصله بودم طبق معمول و باز به بچه فکر می کردم.
اخرش به این نتیجه رسیدم که بچه می خوام.
امروز ولی کاملا برعکس، گفتم نه نمی خوام.
حالا نیس فعلا خیلی به خواستن نخواستن من مربوطه
هاهاها
چه جکی شدم من
آخه خدایی هر ننه قمری دور من بوده حاملس ینی همین کمه که یه مجردی هم بیاد بهم بگه منم حاملم ینی یه جوریه تمام جهان حاملن فقط من نیستم. واقعا
می دونی، نمی خواستم چیزی بنویسم، هنوز هم نمی خوام...
ولی امان از این ارتباط یک طرفه :)
از این که من می نویسد تا شاید تویی یک موقعی بیاید و شاید بخواندش!
و شاید جوابی هم بدهد.
جوابی که جوابش داستان تازه ای است...
می خوام یه جوری بگم که فقط خودت بخونیش، فقط خودت بدونی چی دارم میگم! نمی دونم موفق میشم یا نه!
اینا برای تو اتفاق افتاده؟! تو؟؟؟ همونی که من می شناسم؟ همونی که رفیق و پایه ی هر چی غم و شادی بود؟
یعنی با من هم؟! با منی که بی ریاترینه خودم بودم، ر
انسی زیر لب زمزمه می کند :
 «   زندگی را فرصتی آنقدر نیست
که در آیینه به قدمت خویش بنگرد
یا از لبخنده و اشک
یکی را سنجیده گزین کند . »
شاملو گفته اینا رو ...
یکی گفته که می دونسته خیلی چیزا رو...
یادم باشه که باید بجنبم هر کاری باید بکنم، بکنم...
گورپدر اونایی که نمی فهمند... گور پدر اونایی که حسودند ... گور پدر اونایی که هیچی نمی دونند ولی ادعاشون گوش فلک رو کر کرده...
گفت خب، تو چی می‌گی؟ اگه می‌تونستی، انتخاب می‌کردی همین‌ زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگه‌ای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم می‌خواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. می‌گفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اون‌جا بودم، این‌جا نبودم.الآنم نمی‌دونم پنج سال دیگه می‌خوام کی باشم، کجا باشم. نمی‌دونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی می‌دم. نمی‌دونم اون روز هنوزم ته
مى خوام بکشمتون ... 
اماده اید؟ 
حالا برید پایین
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
خیلى. زیباست. . 
من مى خوام گریه کنم.. ..T_T
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
خب مردین؟ (دور از جونتون)
حالا باهام بحرفینننننننن
^_^
سلامی دوباره به همگی.
امروز می خوام اسم بهترین کتاب های انگیزشی ای که تا به حال خوندم رو بهتون بگم که شما هم با خوندنشون لذت ببرید البته اگر کتابخون هستید و علاقه دارید.پس:
بیشعوری از خاویر کرمنت
شازده کوچولو از آنتوان دو سنت اگزوپری
میلیونر یک شبه از مارک فیشر
سیزده از علی میرصادقی
خودت باش دختر از راچل هالیس
و نیچه گریست از اروین دی یالوم
کوری از ژوزه ساراماگو
بینایی ( ادامه ی کتاب کوری) از ژوزه ساراماگو
چگونه با هر کسی صحبت کنیم از لیل لوند
سلام به عزیزان دل
راستش من همیشه یه هدف بزرگ داشتم و دوست داشتم یه کار فرهنگی بزرگ و موثر در حوزه مسائل اجتماعی و دینی بکنم، ولی اصلا راهکاری به ذهنم نمیرسه، ممنون میشم اگه راهنماییم بکنین . 
بحث مالی مهم نیست . سپاس از همگی
مرتبط:
پیشنهاد برای کارهای فرهنگی اجتماعی پایگاه بسیج
فقر فرهنگی آدم ها بیشترین آسیب رو بهمون میزنه
آینده جوانان وطن از لحاظ فرهنگی چگونه خواهد بود ؟
در شهری زندگی میکنم که به بی فرهنگی معروفه !
آیا معضلات زشت اجتماعی رو

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

چوب پلاست