نتایج جستجو برای عبارت :

443. شغل رو نوشتم کارآفرین! ^___^

از اون دوشنبه لعنتی... 
برات نوشتم چیزی شده دیشب ساعت دو شب تماس گرفته بودی ؟ 
- نوشتی : ببخشید خواستم بزارم گوشیم رو تو جیبم دستم رفت روش 
نوشتم فدای سرت فقط نگران شدم 
نخوندی !! 
بازم نوشتم نخوندی !!!! پرسیدم قهری ؟ نوشتم این ادا اطفارها چیه ؟ تو که میدونی فردا امتحان دارم ؟؟؟
نخوندی !!؟ 
نوشتم نگرانم !! نخوندی !! نوشتم تو رو خدا یه چیزی بگو ...
نوشتم و نوشتم و کل روز رو نوشتم 
دیگه شکی نداشتم یه اتفاقی افتاده 
من تو رو میشناسم ! تو آدمی نیستی که روز ق
این چند روز هفتاد تا یادداشت به یادداشت‌های گوشیم اضافه شده. الآنم نوشتم و نوشتم و نوشتم و  کپی کردم بعد که خواستم بفرستمش اینجا. نشد. هر چی نوشته بودم نیست و نابود شد. شاید نباید می‌نوشتم اصلا به خاطر همین دوباره نمی‌نویسمش. 
 
چه سینه سوز آه‌ها که خفته بر لبان ما
هزار گفتنی به لب اسیر پیچ و تاب شد 
 
ﻣ ﻮﻨﺪ ﺷﺸﻪ ﻫﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘ ﺭﻭ ﺷﺸﻪ ﺑﺨﺎﺭ ﺮﻓﺘﻪﻧﻮﺷﺘﻢ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺮﺴﺖ ...
 
 
 
ﻪ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﻧﻮﺷﺘﻢ : ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺮﺴﺖ !
ﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﻪ ﻧﻮﺷﺘﻢ : ﺳﻼﻡ، ﺧﻮﺑ ﺷﺸﻪ؟ ﺑﺎﺯ ﺮﺴﺖ !
ﻓﺮ ﻨﻢ ﺍﻓﺴﺮﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﻮﻭﻧﻪ
 
برای میم نوشتم: «فکر می‌کنم بهتره تمومش کنیم. به زور نمی‌شه.» دو نقطه‌ ستاره فرستاد. بعد دو نقطه دو ستاره فرستاد.
چیزی نگفتم. چند بار رفتم تو چت‌باکسش و چند خط تایپ کردم و بعد نتونستم به «چه فایده؟» جواب بدم و پاک کردم. نوشتم که شرمنده‌ام و ناراحتم که این‌قدر بی‌فایده‌ام. نوشتم که دوست داشتم با هم بمونیم ولی من اشتباه‌ترین آدمی هستم که هر آدمی می‌تونه باهاش باشه. نوشتم فایده‌ای نداره ولی اصرار دارم بدونی دوستت دارم. و خواهم داشت. نوشتم و
این روزها که درگیر مادری و از شیر گرفتن طفل دوساله ام هستم، کاش می شد می نوشتم. می نوشتم از اینکه حس مادر به فرزند چیست و چرا هست و قرار است بودنش چه بکند با مادر، با فرزند...
اینکه تو داری از یک مرحله به مرحله ی بعد می روی، و من، و چه خبر است...
 
 
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل ما بین که کوه الوند است...
پرده اول ـ شروع مجدد:
یک مدت طولانی بود که نمی‌نوشتم و دلیل خاصی هم نداشت. یادم نمی‌آد که آخرین باری که نوشتم کی بود و اینو از پست آخر هم نمی‌شه فهمید چون چند وقت پیش بود که اومدم و یک تعداد زیادی از پست‌ها رو پاک کردم و پست آخری که الان مونده برای ۲۹ اسفنده.
ادامه مطلب
چند سال پیش شیما همین کلاس شبکه‌ای رو می‌رفت که الان می‌رم. انتهای سال بود رفته بودم پیشش در حال جمع و جور کردن و حرف زدن بودیم که برگشت بهم گفت راستی استاد بهمون گفته یه لیست سالانه بنویسیم؛ یعنی انتهای هر سال مشخص کنیم که برای سال بعد چی می‌خوایم و با جزئیات دقیق و جملات مثبت بنویسیمش انقدر گفت و حرف زد تا آخر سر راضیم کرد و با مسخره بازی نوشتم و بعدشم کلا فراموش کردم همچین چیزی رو نوشتم. سال بعد که داشتم وسایلمو مرتب می‌کردم اتفاقی اون لی
هو الحبیب
 
پارسال نوشتم چنین شبی آخرین شب است برای خواب دیدن ... بعد کلی رویا را نوشتم که می شود امشب با آنها خیال بازی کرد ... آخرش هم که خب معلوم است ! نوشتم هیچ کدام آن رویاها تو نمی شود ... 
اما امسال ... خب ... ممممممم ... فکر می کنم شب مناسبی باشد برای بیدار شدن ... به جای اینکه چشمانمان را ببندیم به انتظار رویا دیدن، شاید بد نباشد بلند شویم و آرام آرام مهیای رویا ساختن ... سقفی بسازیم از جنس آسمان ... و ستاره هایی از جنس آرزو ... سالهاست خواب دیده ایم ...
موضوع انشا امرو ما این بود(خداییش خیلی بچه گونه اس)
من یه حدودیش که یادمه نوشتم:
باران وقتی می بارد دلتنگی هایت را می شوید و با خود می برد،حس عجیبی دارم وقتی باران می بارد،،،احساس سبکی و آرامش میکنم،این بهترین حسی است که من تجربه کرده ام
دوست دارم باران باشم و ببارم بی آنکه بدانم و بپرسم این کاسه های خالی از آن کیست،باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست

+تو کلاسم نوشتم فک نکنید رفتم از گوگل کمک گرفتم
ولی  خداییش خیلی چرت نوشتم
البته
نوشتم و نوشتم و نوشتم، مثل تمام روزهای دیگری که نوشتم بلکه بتوانم چند خطی از شرح حال این روزهایم را برایتان بگویم اما ... اما افسوس که تمام نوشته‌هایم ناتمام ماند ، انگار که سکوتی بر من حاکم شده است که نمی‌توانم با هیچ نیرویی از دستش رهایی یابم، شاید هم این روزها تمام من خواهان همین سکوت است ... نمی‌دانم، هر چه که هست درونم آشوب است و بیرونم میل به سکوت ... بگذریم !
شما از احوالاتتان بگویید، این روزهایتان چطور می‌گذرد ، یا به قول زنگ انشاء " تاب
روی زمین خاکی داشتم با نوک کتونی کلمه می نوشتم...اسم تو رو نوشتم مربی تنیسم اومد. شتابزده کف کتونی رو روی اسمت کشیدم خاک پخش و پلا بشه تو نخونه. 
در همین احوالات شاعرانه بودم یکی گوشه چادر برزنتی روی زمین رو پس زد اومد داخل توپهای ضربه های خارج از کادر زمین رو برگردوند به سبد. من هوارم رفت هوا که آقا نمیبینی حجاب نداریم! چرا اومدی داخل؟! اقاهه گفت بله دیدم اما شما هم مثل خواهرم؛ عیبی نداره! :/
 
اتفاقی اومدم پست سرآغازو خوندم . خندم گرفت .نوشتم اینجا به راحتی و با فراق بال صندوقچه ی دلم را باز میکنم و از هرچه بخواهم مینویسم . ولی تو این دوماه بعد از گزاشتن اون پست هیچ پستی نزاشتم چه برسه که بخوام صندوقچه ی دلمو باز کرده باشم . هربار میومدم یه چیزی منتشر کنم میگفتم نه ، ولش کن ، این مال خودمه نباید به کسی بگم . نمیدونم مشکل چیه . شاید من خیلی درونگرام .تو اون پست نوشتم اینقدر مینویسم و مینویسم چون عاشق نوشتن هستم . اونوقت تو این دو ماه خیلی
سه روز آینده رو تعطیلم.
و لعنت بر من اگر این سه روز را به باد دهم!
همینجا نوشتم و همینجا قول میدم و همینجا هم خواهم آدم گفت که به  بهترین نحو گذراندمش :)
با وجود سرماخوردگی و بدحالی به نحو خوبی پیش رفت :)
سه تا پاورپوینت درست کردم، یک کتاب خواندم و انسان خردمند را شروع کردم. فیلم "Groundhog day" رو که خیلی وقت بود به خاطر بی زیرنویسی نگاه نمیکردم، بی زیرنویس نگاه کردم و حقیقتا خیلی خوب بود. دو تا داستان نوشتم. دو تا رایتینگ کلاس زبانم که پشت گوششان می‌ند
یک زمانی آنقدر نوشتم و نوشتم که اذن دادند برای ورود. چند سالی میشود که توفیق چنان سلب شده که انگار باز هم راهی نمانده جز نوشتن. به نیت اربعین 1442 اینجا را باز میکنم که باز اذن دهند. برای حضور در بارعامی که خاصان بار خود را خوب میبندند..
اشهد ان لااله الا الله
اشهد انّ محمدا رسول الله 
اشهد انّ علیّا ولی الله 
و سلام الله علیک یا اباعبدالله و سلام الله علی الارواح اللتی حلّت بفنائک...
 
فردای اربعین 1441
این کد کوچیک رو برای این نوشتم که برای یه موردی لازم داشتم که در ادامه بهتون میگم، با این کد میتونید دو تا درمیون اعداد رو چاپ کنید. مثلا 1 و 2 چاپ میشه بعد 5 و 6 و بعد 9 و 10 و به همین روال تا عدد مورد نظر شما:
#include <iostream>
using namespace std;
int main()
{
int i;
for(i=1;i<=167;i++)
{

cout<<i<<",";
i=i+1;
cout<<i<<",";
i=i+2;
}
return 0;
}
الان اگه میخوایم 3 و 4 و 7 و 8 و همینطور ادامه روال چاپ بشه باید اون i+2 رو بیاریم اول حلقه for:
#include <iostream>
using namespace std;
int main()
{
int i;
for(i=1
این همه نوشتم نوشتم نوشتم اما یادم رفت اینو بگم ممکن با یه اتفاق بد همه رویاهام دود بشه بره هوا. فکر کن دیگه نشنوم. فکر کن همه اینها بیهوده بشه. فکر کن تلاش کنی اما به خاطر یه نقص مجبور بشی رهاش کنی. اون قدر تو خودت بری که دنیارو فراموش کنی. میترسم از برای همیشه نشنیدن. از این که یروز صبح بیدار بشم ببینم هیچی نیست دنیا خالیه. همینجوری بدون سمعک ها انگار واقعا نمیشنوم. چقدر من بدبختم. البته تو این قضیه. اما این نمیذارم باعث شه دست از تلاشم بردارم. ا
یادم نمیاد پارسال دقیقا چه زمانی بود ولی همین حدودا بود با وضعیت داغون و آشفتع شب از خواب بیدار شدم
حتی تو خوابم وحشت کنکور و نتیجه اش رو داشتم بند شدم هر چی تجربه خوب تا الان داشتم در درس رو نوشتم
ریاضی رو فلان کردم فلان شد زیست رو فلان کردم فان شد برای بعضی درس ها چند تا تجربه نوشتم و اینا
یکم حالم بهتر شد ولی وقتی خوندم متنم رو بی نهایت بهتر شد
راهم رو فهمیده بودم
ادامه مطلب
توی سفرمان چندجایی حس کردم افسردگی دارد و مواد مصرف میکند.
برایش نوشتم: سفر که بودیم حواسم بهت بود گاهی. گفت خب تو که حواست بوده چه نتیجه ای گرفتی؟ نوشتم: این نتیجه که بدوعم بیام بهت بگم مواظب خودت باشی❤
حواسم بود که پیامم میتواند لاس باشد ولی فضا داشت کی از همه عاقل تره میشد و لازم بود تعدیلش کنم. نوشت: عزیز منی شما خااااااانم❤
حساب کار را کردم. 
کمی بعد نوشت: میدونستی چپ چپ نگاه میکنی جذاب تر میشی؟ 
حرف هایی که باید در مورد افسردگی میزدم را ز
پیش نوشت:
قال شکیبا: "روزنوشته" اسم بدی برای وبلاگیه که بیشتر از یک ماهه آپ نشده.
...
هر از گاهی آمدم این جا و نوشتم.هر چی شد نوشتم.جملاتی -به گمان خودم- با معنی که نصف بیش‌ترش بازتاب حس لحظه ای بود. انگار از وبلاگ -آن طور که حقش است- استفاده نکردم.بیش‌تر گونه ای شبیه یک صفحه ی اینستاگرام شد که جملات آبکی‌ش پشت عکسی پیدا شده از google images پنهان نشده اند.
چند هفته ست که همان آثار هم از بنده پدیدار نشد. این اتفاق هم‌زمان با کنار گذاشتن کتاب و روی آوردنم
نوشتن گاهی مانند جان کندن است هر روز میگویم که مینویسم اما نمی نویسم هر روز برنامه دارم که بنویسم اما نمی نویسم هر روز روزها میگذرد و من نمی نویسم اما امشب نوشتم تا نوشته باشم بعد از ماهها مینویسم اما به هر حال نوشتم فردا هم مینویسم پس فردا هم مینویسم و پسون فردا هم خواهم نوشت هر روز و هر روز مینویسم. چون باید بنویسم چون دوست دارم بنویسم چون نوشتن را دوست دارم پس مینویسم. 
از غم دوری جهانم بغض سنگینی گرفت!من نوشتم کاش بودی بغض غمگینی گرفت!
خیسی چشم و نفس تنگی و درد و سرفه ها!ناگهان از بغضِ قلبم دردِ خونینی گرفت!
مادرِ خسته دلم حال مرا دید و شکست !کلِ دنیا را جنونِ غرقِ نفرینی گرفت!
این جهان جایی برای قلب غمگینم نداشت!ناگهان جان پدر را حس بدبینی گرفت!
یاد ایام قدیم و یاد عشق و فاصله!خانه پیش چشم مادر درد دیرینی گرفت!
درد دوری تو یک کاشانه را ویرانه کرد!خنده های برلب من حس تمرینی گرفت!
اخرین دیدار ما دور از هم و با نام
واسه مامان طاقچه رو نصب کردم تا از گردونه جایزه بگیرم. به خودشم نگفنم. الان واسش یه اسمس تخفیف اومد که مال کتابه اژ طاقچه، برام فرستاد و گفت مال کتابه برات فرستادم :******
حالا که اینو نوشتم از بابا هم بگم که این روزا اغلب روز رو همه پیش همیم به همون روالی که قبلا نوشتم. بابا مهربون و خوش اخلاقه مثل همیشه و البته ببشتر از همیشه. فکر کنم کار ادمو خسته میکنه، من رو هم. اما الان همه بیکار و خوش اخلاق تر از همیشه ایم. خداروشکر. خدایا لطفا همه چی رو درست ک
معنیِ واقعی کلمه ها ،خود واژه هانیستن بنظرم.پشت کلمه ها
وجمله ها‌ معناهای قابل اعتمادتر‌و‌اصیل تری قایم شده .اون روز تو دفتریادداشتم نوشتم.صبح از خواب بیدارشدم و نوشتم
 نیست،رفته.
معنای این جمله  امروزسه ساله شد
گفتم رفته وزدم زیرگریه.فحش دادم،بیشترگریه کردم،.بعدگفتم به درک که رفته خب چیکارکنم.بعددلم تنگ ش میشد یهو.و خطرناک ترین لحظه هار‌و باخودم داشتم.میگفتی حل میشه،یادت میره،میری پی زندگیت.
حل شد،تو وجودم حل شد نبودنش ،تو کل مغزم پ
وقتی تنهایی و خستگی و شکست رو به روی من قرار گیرند، چاره‌ای جز نوشتن نیست. روزهایی که نمی‌نوشتم هیچ چیز خوب پیش نرفت و روزهایی که نوشتم، نیز تعریفی نداشت. هیچ چیز مربوط به نوشتن نیست، همه‌اش دروغ است.نوشته‌هایم، گفته‌هایی است پرداخته شده‌تر، دروغ‌هایی است که به حقیقت نزدیک‌ترند، باورپذیرترند. آن حرف‌هایی است که هیچ‌وقت به زبان نمی‌آورم، آن کارهایی است که هیچ‌وقت نمی‌کنم، آرزوهایی است که هیچ‌وقت به آن نمی‌رسم.نمود بزدلی من است -و
چند سا ل پیش دوستم یه دفتر کاهی خوشگل بهم هدیه داد که صفحاتش خط کشی نبود و روی جلدش هم طرح ساده و زیبایی داشت
تصمیم گرفتم چیزایی توی اون بنویسم که هرگز از نوشتن اونا و بعدا اگر احیانا موند بعد از مرگم از افشا شدنش، شرمنده و یا پشیمان نشم.
این شد که دفتر دوسال خالی موند
دیدم اوراق زیبا دارن به بطالت می گذرونن
اومدم و نوشتم
گاهی خوشگل
گاهی خرچنگ قورباغه
گاهی قطرات اشک روش چکید
گاهی چیزایی نوشتم که پشیمان شدم
این دفتر عمرم که الآن اییییینهمه از ا
چون سال اینده شد نامه نوشتم و اجازه فرمود سپس نوشتم  من محمد بن عباس را برای هم کجاوه بودن بر گزیزدم و بدیانت و صینات او او اطمینان دارم  جواب  امد اسدی خوب رفیقی داسپس اسدیرم است اگر او میاید و دیگری را انتخاب مکن سپس اسدی امد و باوهم. کجاوه  شدم  18 حسن بن علی علوی گوید مجروح شیرازی مالی از ناحیه  مقدسه نزد مرداس بن علی بامانت گذاشت و نزد مرداس مالی هم از تمیم بن حنظله متعلق بناحیه مقدسه بود بمرداس نامه امد ومال تمیم را بانچه  شیرازی بتو سپرد
امروز یه روز متفاوت دیگه.
استاد گفت چند نفر که بهم انرژی مثبت میدن انتخاب کردم تا توی انجمن دور هم جمع بشیم و دعا کنیم و شمع روشن کنیم و یه سری کار دیگه که من زیاد راجب این چیزا اطلاعی ندارم.
برام عجیب بود که من بهش انرژی مثبت میدادم و خودم خبر نداشتم.
برگه اوردیم بیرون و گفت از کینه ها و خشم ها و ناراحتیامون بنویسیم همه چیو بنویسیم اسم هم ببریم از کسایی که ناراحتمون کردن،گفت لازم نیست متن بخونین یا به کسی نشون بدین؛
نوشتم،کلی نوشتم از تموم کین
قبل‌ترها و وقتی کوچکتر بودم به بهانه‌ی خواندن روش ساختن وبلاگ در رشد نوجوان وبلاگ می نوشتم و البته می‌خواندم،مدت‌ها رهایش کردم،شاید به خاطر جذابیتی که دیگر نداشت ،شاید به خاطر تلگرام و اینستاگرام.به هر حال امروز روزی‌ه که می‌خوام دوباره این سنت حسنه رو از سر بگیرم! فقط فرقش با اون موقع این‌ه که اون موقع می‌نوشتم تا خونده بشه و الان از اینستاگرام و توئیتر و تلگرام پناه آورده‌ام به وبلاگ تا خونده نشه ؛ ولی نوشته بشه ! اگه یه نعمت خدا واج
چندوقتیه همه‌چیو انداختم به تعویق. هزارتا کار دارم و یک‌هزارمشم انجام نمیدم. بعد کلافه میشم و با عمق وجود میفهمم آدمیزاد به کار و تقلا زنده‌س. ولی بازم همه‌چیو میندازم به تعویق. به فردا و پس‌فرداها. مثل توپی که شوت میکنی جلو و میدونی توی راهی که داری میری ده دقیقه بعد بازم توپه‌ رو میبینی.
تولد مامان کی بود؟ از همون زمان خواسته براش نامه بنویسم. اینقدر که نوشته‌هامو دوست داره، اینقدر که نامه دوست داره، اینقدر که من برا هر جایی و راجع‌به ه
چندوقتیه همه‌چیو انداختم به تعویق. هزارتا کار دارم و یک‌هزارمشم انجام نمیدم. بعد کلافه میشم و با عمق وجود میفهمم آدمیزاد به کار و تقلا زنده‌س. ولی بازم همه‌چیو میندازم به تعویق. به فردا و پس‌فرداها. مثل توپی که شوت میکنی جلو و میدونی توی راهی که داری میری ده دقیقه بعد بازم توپه‌ رو میبینی.
تولد مامان کی بود؟ از همون زمان خواسته براش نامه بنویسم. اینقدر که نوشته‌هامو دوست داره، اینقدر که نامه دوست داره، اینقدر که من برا هر جایی و راجع‌به ه
عاقا امروز  داشتم توی پست های پیش نویس شده سالها قبلم توی همین وبلاگ میگشتم اون روزا که  هنوز اینستا نرفته بودم یه عالمه پست پیش نویس شده قدیمی دارم برای سالهای نود و چهار و پنج که بعد از ترک وبلاگ هیچ وقت ثبت نشد بین اون پستا این دست نوشتم رو پیدا کردم خیلی خوشم اومد نمیدونم کی این رو نوشتم ولی خب جالب بود برام تصمیم گرفتم امروز انتشارش بدم 

من برایت یک غزل گفتم 
یک غزل ساده 
یک غزل بی ادعا 
یک غزل از جنس شبهای بلند بی تو در آوار سرد آرزو هایم
اتوبوس تند میرفت و جاده پر از گردنه
با توجه به اتفاقات اخیر منم احتمال دادم که ممکنه انا لله و انا...
در نتیجه به طور طبیعی یه سوال از خودم پرسیدم،اگه آخرین لحظات عمرت باشه چیکار میکنی؟
خب مدتی فکر کردم و نوشتم و نوشتم...
ولی در نهایت به این نتیجه رسیدم که میخوام کتابم رو بخونم و به موسیقیم گوش بدم.همین!
درست مثل حس خوردن یک آبنبات چوبیِ گردِ سبز با طعم سیب ترش.
همیشه همین بوده جوابم به این سوال که اگه فلان وقت فرصت داشته باشی چیکار میکنی؟
این بو
یه مطلب نوشتم...
کمی طولانی شد اما انصافا تا حالا طولانی تر از این هم زیاد نوشتم...
نمیدونم چرا بیان منتشرش نمیکنه... هر هشدار میده "خطای داخلی سرویس دهنده"
همون مطلب رو به 4 مطلب تقسیمش میکنم منتشر میکنه...
کسی نمیدونه چرا اینطوریه؟
حتی به سه قسمت هم تقسیمش میکنم منتشر نمیکنه...
نمیدونم بیان بهم ریخته...
علائم نگارشی ای تایپ کردم که این هشدار رو میده...
نمیدونم...
 
سپس بسامره امدم کیسه پولی دینار بود با جامه یی بمن رسید اندوهگین شدم با خود گفتم پاداش من نزد این مردم یعنی ایمه  این است  . من دعا ی انها را میخواهم  برای مال دنیا میفرستند و ممکن است مقصودش کمی مبلغ باشد و نادانی ورزیدم وان را پس دادم ونامه یی نوشتم گیرنده نامه در ان پاره بمن اشاره یی نکرد وچیزی نگفت سپس سخت پشیمان شدم با خود گفتم من بسبب رد کردم بر مولای خود کافر شدم نامه یی نوشتم و از کار خود پوزش خواستم و بگناه خود اقرار کردم دبنارها بمن ب
سلام
یادتونه که قبلا گفته بودم که در حال نوشتن یک پست هستم و درست وقتی می خواستم دکمه ی انتشار پست رو بزنم پست حذف شد و تموم چیزهایی که نوشتم پاک شدن؟یادتونه؟خب بالاخره دوباره این پست رو نوشتم و حالا شما دوست های عزیز می تونید بخونیدش. ^_^
امروز می خوام یه کم در مورد مفهوم "بی نهایت" بنویسم.در این باره در کانال تلگرام هم مطلبی نوشتم ولی با خودم فکر کردم که بهتره این جا کامل تر در این مورد صحبت کنم.پس لطفا به ادامه ی مطلب برید. :)
 
ادامه مطلب
به نام او
بازم مینویسم همونطور که در دفتر های خاطراتم نوشتم و در وبلاگ های قدیمی ام میدونم یه روز اگر عمری باشه بازم این نوشته هارو خواهم خوند و اون روز خیلی هاشو اصلا یادم نمیاد در چه حالی نوشتم امروز که اینو مینویسم اتفاق بزرگی رخ داد خیلی بزرگ
میدونم سالها ازش خواهد گذشت ولی فراموش نخواهد شد شاید روزی جراتشو کنم واضح ازش بنویسم ولی امروز اینو میدونم بیش از این دلم راضی نیست اگر عمری باشه وبلاگو کم کم مطالبشو تخصصی تر خواهم کرد و در مورد با
مدتی بود که وبلاگم رو ننوشته بودم اما دست از نوشتن برنداشته بودم و فعالیتم رو به شکل دیگه ای ادامه میدادم
واین اتفاق به یمن اتفاق مبارکی بود ، داشتم کتابم رو تموم میکردم و به لطف خدا تمام شد و به خوبی همه چیزش پیش رفت
اینکه تونستم کتابم رو تموم کنم و تو این مدت این همه مطالعه روی یه موضوع داشته باشم خیلی خوشحالم میکرد 
موضوع کتابم آرامشِ ، موضوعی که مدت ها ذهن منو به خودش مشغول کرده و بود دنبال این بودم که این واژه یعنی چی ؟
راه رسیدن بهش چیه؟ ا
روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تخته‌سیاه کرد:
9 × 1 = 79 × 2 = 189 × 3 = 279 × 4 = 369 × 5 = 459 × 6 = 54
وقتی کارش تمام شد به دانش‌آموزان نگاه کرد، آن‌ها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند.
وقتی او پرسید چرا می‌خندید،یکی از دانش‌آموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است.
معلم پاسخ داد: "من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم، تا درسی بسیار مهم به شما دهم... دنیا با شما همین‌گونه رفتار خواهد کرد."
همان‌طور که می‌بینید من 5 معادل
شک نکن بیدارم 
آره خواب یه جاده دوره
واسه منی که یه راه صاف یه خواسته بوده!
.....
چون تو بودی که تو تقویمام که تغییرا رو کاشتی
واسه رسیدن یه مسیر طولانی داشتی :)
نه عزیزم یادت باشه یاده من نمیره!
باید پیش من بمیره!
.....
نتونستم کلاس شجاعی رو کامل گوش کنم چون به شدت مغزم کار نمیکرد دوست داشتم فقط با صدای بلند بخندم!بس که نخوابیده بودم!
بعد که تونستم سه چار ساعتی بخوابم مغزم باز شد!
اومدم تو اتاقم پشت میزم نشستم و نوشتم....تمام کارایی که باید بکنمو نوشتم
بیست سالگی برای من سن خیلی مهمیه و همیشه برام مهم بوده که تا قبل از اتمام بیست سالگیم، من حسابی کیف کرده باشم و کارای مفید کرده باشم و به معنای واقعی "زندگی" بکنم. و خب من اینجام و تقریبا پنج ماهی از بیست سالگیم گذشته و من این اواخر زیاد از شرایط راضی نبودم.
بنابراین همونطور که چند روزه ذهنم درگیر شده، امشب یه لیست نوشتم از بیست کاری که تا قبل از تموم شدن بیست سالگیم باید انجام بدم. البته ممکنه به مرور باز فعالیت هایی بهش اضافه بشه اما چون اولین
کاربر «من اینجا اکنون» توی توئیتر، یه رشته‌توئیتی نوشته که برخی قسمت‌هاش زبان حال من بود، با برخی ریپلای‌های زیرش. می‌نویسم بعداً مرور کنم.
‏۹- حساب کتاب کردم و دیدم انگار حس قدیم را ندارم. با او خداحافظی کردم و شروع کردم برایش به نوشتن. هرآنچه در آن هشت سال (۷۸ تا ۸۵) بر من گذشته بود را برایش نوشتم. نکته به نکته مو به مو. تشریح کردم. احساسم به او را شکافتم. جوری که صورتی زیبا را بشکافی و چیزی از قشنگی‌اش نماند.
‏۱۲- وقتی دیگر نبودی فهمیدم که
نامه نوشتن برایم حال خوبی دارد و زیاد برای آدم‌ها نامه نوشتم، آدم‌های دور و نزدیک، آدم‌های غریبه و آشنا اما حتی یک‌بار فکر نکردم می‌توانم برای تو بنویسم شاید چون نوشتن برای تو عریانی محض نیاز دارد و من از این حجم عریانی و روبه‌رو شدن با خاکستری‌های وجودم می‌ترسیدم.بیشتر از هرکسی تو را آزار دادم و سرکوب  و انکارکردم. تو بیشتر از همه به من نیاز داشتی و من همه‌ی این مدت در برابر نیاز تو کور بودم. رنج و تنهایی کشیدی و نیاز داشتی صحبت کنیم و م
از هیچکس و آلوچه من ممنونم*-*بلاخره تنبلیمو گذاشتم کنار!
•بیست سال بعد که میشم سی و هفت ساله...نمیدونم ازدواج کرده باشم یا نه.ولی تو بیست سال بعد،شاید یه خواننده ایرانی شدم که تو موزیک شو ها بردم.پیانو میزنم و میخونم.البته به زبون انگلیسی و کره ای(XD).شاید یه نویسنده ای شدم که برای آیدلا و هر کسی یه چیزایی نوشتم یا داستان کوتاه نوشتم.و هنوزم وبلاگ نویسی میکنم با بچه های خودمون.
ولی...اینایی که گفتم ممکنه این اتفاق برای من واقعی نباشه چون خودمم از
سلام
سال نو مبارک
سبک زندگی من که تا اینجا خیلی تغییر کرده بعدشو نمیدونم
شبا تا صبح بیدارم، کتاب میخونم ، فیلم میبینم، زبان میخونم، پایان نامه رو کلا تعطیل کردم
در واقع اگه بخوام هم نمیتونم به چند دلیل نت شهرمون افتضاحه، سرور دانشگاه قطعه و لپ تاپ خودمم که اصلا نمیتونم با این سرعت اینترنت به Google Colab وصل شم پس همون بیخیالی بهترین گزینه س تا آخر فروردین ببینم چی میشه
امیدورام بتونم برگردم شهر دانشجویی تا حداقل  یه خونه بگیرم
یه سوال از جناب شب
شب شده باز من شروع کردم به تصور اون کهکشان پر ستاره بالای سرم...نوشتم از احساسم...غرق شدم تو خیالاتم...نوشتم از دردام...از حس بد «متمایز بودن»،که اگه دستم نمیخورد و پاک نمیشد کلی حرف نزده بودن...از احساس تنهاییم میخوام بگم،ازاینکه کلی فکر و خیال و آرزو دارم تو سرم یهو به خودم میام که وسط کلاس نشستم خیره به تخته ولی نمیفهمم استاد چی میگه؟و کلی بد و بیراه به خودم میدم که چرا راهی رو شروع کردم که دلم باهاش نبوده؟چرا هنوز دارم ادامه‌اش میدم؟فقط واسه
نوشتم، پاک کردم، نوشتم ، پاک کردم، نوشتم ، پاک کردم و تهش شد....
من یه سارا بودم یه سارا با تمام غم ها و شادی ها و تنهایی ها و شلوغیا...
و حالا یه سارام، یه سارا با تمام....تمام شده هام.....و....شروع شده هام...
من ،سارام، خوده خوده سارا؛)
سارایی که بودم، سارایی که شدم،سارایی که باید باشم...


+پریسا جون ؛)
بعد از یکسال و شیش ماه واقعا نمی‌دونم از کجا شروع کنم و از چی بگم! 
چجوری تونستم اینهمه وقت طاقت بیارم دوری از فضای وبلاگ‌نویسی و نوشتن رو؟؟؟
دیروز اتفاقی در حین وبگردی هام، به ماهنامه جیم برخوردم.دیدم آآآآآ من یه زمانی اینجا عضو بودم و می نوشتم! نوشته هام رو یه دور خوندم .دیدم آآآآآآآمن یه زمانی می نوشتم اصلا!!! 
بعد از خوندن اون نوشته ها سری به بیان و وبلاگهای دوست و همسایه زدم...چه خاطرات و حس و حال قشنگ و شیرینی برام زنده شد...ولی اکثر بچه ها
اکبر کوراوند :
من در یک خانواده نسبتا مذهبی به دنیا آمدم . مثل هر بچه دیگری وارد مدرسه و شروع کردم تا دیپلم درس خواندم بعد وارد عرصه کار شدم 
وقتی که 20 سال سن داشتم وارد اعتیاد شدم درد سختی حال هر روز من به نابودی بود همه چیزش را از دست دادم
به امید خداوند وارد کمپ های ترک اعتباد شدم و در سن 25 ساله گی کاملا پاک پاک شدم . و در کلاس های ترک اعتباد شرکت میکردم
اونجا به کتاب خوانی علاقه پیدا کردم هر روز هر لحظه عشق کتاب خوانی در من شعله ور تر میشد کتاب
۱- میدونم که دیره ولی از نظر من هنوز هم میشه سال جدید رو تبریک گفت و آرزو کرد برای سیصد و سی و سه روزی که ازش باقی مونده :) پس با این حساب، سال نوتون مبارک :)
۲- چند شب پیش بعد از خیلی وقت اون حالی که ماه ها بود نداشتمش اومد سراغم و کلمه های توی ذهنم دنبال هم، تند و تند جمله میشدن و من هم با بالاترین سرعت تایپی که در توانم بود یادداشتشون کردم توی نوت گوشیم. بعد از این همه مدت بالاخره تونستم چند خط درست و حسابی بنویسم. اگر بتونم یه مقدار از بخش های شخصی
اکبر کوراوند :
من در یک خانواده نسبتا مذهبی به دنیا آمدم . مثل هر بچه دیگری وارد مدرسه و شروع کردم تا دیپلم درس خواندم بعد وارد کار شدم 
وقتی که 20 سال سن داشتم درگیر اعتیاد شدم درد ،سختی، حال هر روز من رو به نابودی بود همه چیزم را از دست دادم
به امید خداوند وارد کمپ های ترک اعتیاد شدم و در سن 25 ساله گی کاملا پاک پاک شدم .
و در کلاس های ترک اعتیاد شرکت میکردم
اونجا به کتاب خوانی علاقه پیدا کردم هر روز هر لحظه عشق کتاب خوانی در من شعله ور تر میشد کت
توی « سخنِ سردبیرِ» نشریه‌ی بچه‌ها، نشریه رو تقدیم کردم به مسافرانِ پرواز هفتصد و پنجاه و دوی اکراین. بالاخره براشون نوشتم. قراره چاپ بشه. قراره بره زیر دستِ مردم. قراره کسی روی ورقه‌ی کاغذ و زیرِ یک آرمِ رسمی بخونتش. مرثیه‌سراییِ کوتاهی بود. با هزار ترس بود. با « شهید» خطاب کردنشون بود. اما مرثیه‌سرایی بود. حس می‌کنم هیچ‌روزی رو توی این سه‌ماه از این لحظه سبک‌تر نبوده‌م. گریستم و نوشتم و با یادآوریِ دوباره‌ش کلِ بدنم لرزید. اما نوشتم. ج
 
 
سندرم استکهلم پدیده ایست روانی که در آن گروگان حس یکدلی و همدردی و احساس مثبت نسبت به گروگان‌گیر پیدا کرده و در مواقعی این حس وفاداری تا حدیست که از کسی که جان/مال/آزادیش را تهدید می‌کند، دفاع نموده و به صورت اختیاری و با علاقه خود را تسلیمش می‌کند. علت این عارضه روانی عموماً یک نوع مکانیزم دفاعی دانسته می‌شود.
 
ته نوشت: این را زمان مرگ هاشمی رفسنجانی نوشتم و باز جهت یاد آوری نوشتم .
منبع ویکی پدیا
 
 
 
 
موج، دریا، قطار، ابر، باران، باد، پنجره، آبشار، شب، رشته ی مو، بودنت ، رفتنت، اندوه، تنهایی، عشق، دوستت دارم، واقعا دوستت دارم؟ یا این هم شبیه یکی از این «ادوات تشبیه بسیار نوشته »است که در این چند خط پشت سر، نوشتم؟ کلمات نابود، کلمات بود، کلمات بدبود، کلمات بی بود و نبود، همه از آنها که دار و ندارشان به یغما رفته؟
دیوانگی، جنون، لیلا، شیرین، فرهاد، خسرو، وامق، عذرا، بیژن، منیژه، داش آکل، عشق، طلب، تن و جان، شور و پریشانی، خواهش جسم، خواهش
دیروز حدود ده تا مطلب نوشتم
ولی نذاشتم اینجا
دیروز صبح همسرم رفت
و تا چهل روز
نمی بینمش...
هیچی نمیگم
هیچی نمیتونم بگم
فقط این روزها به شدت دل نازکم...
*
بهش گفتم
به قولم عمل کردم
جلوی هیچکس گریه نکردم
* این یعنی تو خلوتت گریه کردی؟
_ آره دیگه...
صداش یکم گرفته شد. گفت برا خدا گریه کن.
میدونستم داره قوی ام می‌کنه.
گفتم من هنوز مثل شما انقدر روحم بزرگ نشده...
نمی‌تونم...
*****
بعد ازدواج مون
من میتونم شدت ایثار همسران شهدا رو حس کنم
همسرم هم میگه الان دار
اگر می‌شد برای تو می‌نوشتم که: «حال همه‌ی ما خوب است. ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که به آن شادمانی بی سبب می‌گویند.» یا نه، می‌نوشتم: « امروز برای من، روز خوبی نیست. روزِ بدِ تنهایی‌ست. این‌جا را غباری گرفته است. پنجره‌ها نمی‌خندند و آب نمی‌جوشد..»
اما، راستش را اگر بخواهی بدانی، نه' تنها ملالِ ما، گم‌گشتگی خیالی دور است و نه کرانه‌ی دیدمان پوشیده از غبار. بیشتر، انگاری که روزگارِ رنگ و صدا است. سمفونی نامنظم ِ ضربآهنگ‌هایی
به نام خداوند مهربان

از وقتی خودم رو شناختم، نوشتم، گاهی وبلاگ داشتم، گاهی توی دفتر نوشتم، گاهی توی گوشی موبایل.
نمیدونم این چندمین وبلاگ یا چندمین نوشته است اما میدونم باز هم خواهم نوشت. این بار میخوام از همه چیز بنویسم، روزمرگی، کار، خانواده، آموزش، تجربه و ... .
حالا که مدتی ننوشتم، کلمات را به سختی و با وسواس کنار هم میچینم، باید نوشتن را تمرین کنم.
به نام آفریننده عشق پاک❣️
همراهان عزیزم سلام امیدوارم حالتون خوب باشه. 
شهادت جانسوز حضرت زهرا سلام الله علیها رو خدمت شما دوستای نازنینم تسلیت میگم و ازتون میخوام هرکس این پست رو خوند 5 تا اَمَّن یُجیب برای سلامتی آقامون بخونه.
امروز که از خواب بیدار شدم حس کردم حالم خوب نیست. اما با این حال از جا بلند شدم. رفتم طبقه بالا به بابام سلام دادم و یه چیزی خوردم و برنامه روز رو نوشتم و زدم به بالای کمدم تو اتاق که رد شدم ببینم چیکار باید کنم. نوشتم
    
   

اپیزود اول : چند وقت پیش ، یکی از ایمیل هام ریپلای شد که شما شرایط اولیه ما رو داری و اگه میخوای توو آزمون شرکت کنی به این آی دی تلگرام پیام بده! رفتم چک کردم دیدم نزدیک 4 ماه پیش براشون ایمیل فرستادم ، موضوع ایمیل رو که نگاه کردم دیدم رزومه رو " رزمه" نوشتم :| *
   
 
اپیزود دوم: اوایل که رزومه میفرستام، برای هر آدرسی ایمیلی یه پیامِ جداگانه میفرستادم ، الآن دیگه گروهی همه رو جمع میکنم و یکی از ایمیلهای قبلی رو فروارد میکنم برای همه !
اون رو
هزار بار تصورت کرد در لحظۀ خواندن، کاش می‌توانست خودش را ضمیمه کند به کاغذ، به تو. درین دم، چه بی‌معناست پیش و پس. آنچه به نیت تو آغازیدن گرفت، لاجرم کنار توست حتی پیش از آنکه بخوانیش. حتی دور از تو، عطر تو را می‌دهد...
 
مرقومه را بوسید و بویید و فرستاد.
نساجی- شهر خودر  نتیجه: تساوی 
 
تراکتور- فولاد      نتیجه: تساوی
 
سپاهان - پیکان   نتیجه: سپاهان با اختلاف دو گل پیروز می‌شود.
 
پرسپولیس- سایپا:   نتیجه: پرسپولیس با اختلاف یک گل پیروز می‌شود.
 
پارس جنوبی- نفت مسجد سلیمان  نتیجه: تساوی  
 
گل گهر- ذوب آهن   نتیجه: تساوی ( اما نتیجه برنامه خیلی لب مرزی بود، احتمال برد با یک گل اختلاف برای ذوب آهن هم زیاده)
 
ماشین سازی - صنعت نفت آبادان     نتیجه: صنعت نفت با اختلاف یک گل پیروز میشود.
 
استقلال-
بعضی وقتا بعضی آدما، یه کارایی میکنن که عجیب توی ذهنت خراب میشن، یعنی با خودت می گی همه ی کارای رو مخش به کنار، این یکی به کنار... و البته این تقصیر خود منه، چون ظرفیت و جنبه ی اون شخص رو اشتباه سنجیدم، از روی احساسم سنجیدم و اونو به یه شخص والا توی ذهنم تبدیل کردم، در صورتی که این طور نیست، اون فرد خود رو اعصابش رو نشون داد. می دونید، اصلا باورم نمیشه یکی انقدر بی جنبه باشه، باشه بابا فهمیدیم نباید روت به عنوان بهترین معلم و دوست داشتنی ترین معل
چند تا پست اخرم رو دیدم !ازحدود بهمن ماه به این ور! خداییش حالم بد شدازاین حجم انرژی منفی و حس بدبختی. برگشتم عقب رو نگاه کردم و افسوس خوردم واسه خودم ! معمولا من از همه چی می نوشتم ! هم حال خوب و هم حال بد ! و انقدر مداوم می نوشتم که آرشیو هر ماه برام خلاصه اتفاقای اون ماه بود و خوندنش حس خوبی بهم میداد! خنده ها و گریه هاش واقعا شبیه زندگی بود ! 
 به عقب که برگشتم با خودم گفتم تو که انقدر بدبخت نبودی !!!! کلی اتفاق خوب هم برات افتاد که ! چرا فراموش کردی
خب مقاله ی در وی امر نو رو خوندم که گفتگویی بود با رابرت روزنبلوم با ترجمهٔ فرشید آذرنگ در حرفه هنرمند ۶. قبلا هم خونده بودمش اما الان تو ذهنم موند. چیزایی که موقع خوندن به فکرم میرسیدو نوشتم و شد چهار صفحه :/ البته چرت و پرتم شاید بینش باشه باید ویرایشش کنم بعدن. شاید اینجا بنویسم. خب قرار گذاشتیم با دوستام بخونیمو راجع بهش حرف بزنیم نمیدونم چیزایی که نوشتم بدرد میخوره یا نه ولی خب حرفای من در همین حد بود :دی  چیزای ساده ای یادم اومد و به نظرم ر
دیشب از جلسه قرآن که برمیگشتیم یه آقای روحانی جمله ی بالا رو به ما گفتن. گویا از حکمت های نهج البلاغه ست. که خداوند به قدر مصیبت صبرش رو عطا میکنن و بی تابی اجر صبر رو زائل میکنه. 
من که نمیفهمم چی به چیه؛ فقط نوشتم که یادم بمونه.
چند روزی می شه که فکرم مشغوله! یعنی دقیقا از روزی که راجع به عادت ها نوشتم. علت اشتغال فکرم هم این بود که دلم می خواست این بار  سعی کنم یکی از عادت های بدِ اخلاقیم رو ترک بکنم. بعد همون موقع یادم افتاد که یه جایی خوندم برای تبدیل یک چیزی به عادت و یا ترک یه عادت، پرداختن بهش کمتر از چهل روز چندان تاثیری نداره و بهترین موقع برای این که چهل روز یه کاری رو انجام بدی یا ترکش بکنی از دهم ذیقعده است. بعد که نگاه کردم دیدم نه از اول ذیقعده بوده و این زمان
صبح ساعت 4 و نیم به خاطر سر و صدای هم خونه ایم از خواب بیدار شدم.
یه هم خونه ای سفید دارم که پسره ولی قدش از من حدود ده سانتی کوتاه تره. خیلی غیرعادیه قد و هیکلش ازین جهت که سفیدها دیدین درشتن؟ این برعکسه.
بگذریم.
خلاصه این ادم با اون هیکل ریز وقتی راه میره، اندازه چهل نفر سر و صدا میکنه انگار داره انتقام جویی میکنه.
 
همون موقع بلند شدم جواب پیامهای واتس اپ و تلگرم رو بدم.
 
به یه نفر جواب دادم: تو چشمای جذاب و دوست داشتنی ای داری (ِیا داشتی) 
اونم د
بارها برایش نامه نوشتم که اگر نباشی همه چیز سیاه وخراب میشود،بارهاقربان صدقه ش رفتم وبارها برایش نامه های تکراری نوشتم اماهیچکدام را برایش ارسال نکردم،اخر او همین جاست کنار من،ازمن به من نزدیکتراست،من مینویسم و اومیخواند،من مینویسم مینویسم مینویسم تا ردی از حضور او در نامه هایم بیابم،هرلحظه که فکر کنی به فکرش هستم،من این روزهازیادبااو حرف میزنم،نامه مینویسم و...من میدانم او باز معجزه میکند ولبخند و ارامش عسلی برایم هدیه می اورد،من مید
به یه دلخوشی از ته دل = اهنگ احتیاج دارم شایع
+این پست رو به این خاطر نوشتم چون به یه اتفاق گنده نیاز دارم تا این زندگی از یک نواختی خارج شه 
از این سکون 
از این همه صبح بیدارشدنا و تا شب تو خونه بودن 
از این همه حس بد
از این همه ...
همیشه از حال بدم اینجا نوشتم ولی امروز می‌خوام از حال خوبم و انگیزه‌م بنویسم.
پر از انگیزه ام و این رو خودم می‌دونم فقط.
بعد از نتیجه خوب کنکور با هرمقدار پولی که داشتم، برای مشاورم هدیه می‌گیرم حتما. من رو پر از انگیزه کرده.
دیشب نقل قولی از نویسنده ای که اسمش فراموشم شده خواندم با این مضمون که اگر محتویات کیف یک زن را ببیند می تواند داستان زندگی اش را بنویسد. 
امروز صبح که داشتم با عجله آماده می‌شدم؛ یاد این جمله که افتادم، از عجله افتادم. 
چرا ؟ چون تمام محتویات کوله پشتی من این ها بود : جزوه های سنگین سلولی و ملکولی ام که نه در دفتر بلکه در برگه های A4 نوشته شده بودند. آن هم نه با خودکار های رنگی رنگی. با آبی ِ تک رنگ. کتاب تذکره اندوهگینان، قرآن جیبی ِ مشکی رنگم. ب
اوایل دلم میخواست هیچکس نوشته های وبلاگم رو نخونه اما حالا که با آدما معاشرت کردم و نتیجه خوبی هم داده دوست دارم از طریق وبلاگ چند تا دوست پیدا کنم احساس میکنم که کلی اتفاق افتاده و من عوض شدم هر چند که هنوز غمگین و نگرانم اما غم هم جنس های مختلفی داره و احساس میکنم غمم جنسش عوض شده حتی با کیفیت تر شده فردا سال عوض میشه اینکه امسال کمتر نوشتم چه تو وبلاگ چه تو دفتر و هر جای دیگه نشون میده که امسال کمتر تنها بودم و هر وقت غمگین بودم به جای اینکه خ
سلام
بفرمایید نون تازه، با همکاری دو تا دخترا و همسرجان!
حالا خوبه کلا هشت تا‌ نون پختیم اندازه ی یه پیش دستی که یکیشم همون موقع خوردیم! :)))
اما مزه داشت و همه مون چند دقیقه ای سرگرم شدیم. این دفعه ان شاء الله موادش رو بیشتر می گیرم...
و البته خیلی آسون بود پختش، اگه دوست داشتین بپزین می تونید از رو دستور شف طیبه درست کنید.

+ یه توضیحی هم در مورد کتاب ارتداد بدم. با وجود اینکه بخش هاییش رو اینجا نوشتم، تمام سعیم رو کردم داستان رو لو ندم...  و بیشتر ا
اینم برگه‌ی چک لیست دو هفته آخر اسفند. کلیک (+)
پایین هر روز توضیحات در خصوص هر روز رو نوشتم. مثل اینکه مهمون بودیم یا نه. 
رنگ صورتی در بخش (ناهار و شام) یعنی غذا رو خودم درست کردم.
رنگ صورتی در میان‌وعده‌ها به معنای خوردن میان وعده است.
برای بعضی از کارها مثل مطالعه‌ها خودم یک سقفی رو برای هر روز تعیین کردم که اگر به حد نصاب می‌رسید، صورتی رنگ میشد. که این حد نصاب رو ننوشتم. فقط در مورد قرآن رو نوشتم که حداقل ۷ صفحه بود.
در مورد نماز‌ها، ملاک ه
فروردین 96 یک پست نوشتم با عنوان «سیل غارتگر اومد..»
اون موقع آذرشهر بود و ما امیرعلی رو از دست دادیم
و این بار گلستان و شیراز و لرستان و کلی امیرعلی های دیگه
خدایا ما نه مسئولانمون عرضه دارند نه خودمون
تو یکی هوامونو بیشتر داشته باش
با ما به از این باش فدات شم...
دلم شده مثل یک استخوان توخالی
یک دلخوشی پوشالی
نمیدانم هنوز میخوانی ام یا نه
من که هنوز مینویسم...
خبرت بدهم که درتمامی دیوارهای شهر نوشتم کجایی
نوشتم کجایم
اما سروصدای باران های اسفند مگر گذاشت صدایت را بشنوم؟!
زیر لب زمزمه کردی و خواندم
این شد:
"گم شدی و گم شدم..."
آری گم شدم...زیر آواری از حرف های توخالی، حرف های پوشالی
گم شدم دربین تمامی مردمانی که آواز قناری ها را یادشان رفت
گم شدم دربین عقده هایی که پشت من حرف ساختند
ساختند..آنقدر زیاد شد ای
هیچ وقت از نوشتن سیر نشدم اگرچه گاهی فاصله گرفتم. از روزی که حتی نوشتن بلد نبودم هیچ روزی نبوده که دست‌کم اندازه‌ی یک جمله، چیزی در جایی ننویسم. سالهای اول وبلاگ‌نویسی، هر روز و حداکثر یک روز در میان پست می‌گذاشتم. اینکه این روزها این همه! نمی‌نویسم حتی به اندازه یک جمله در مبایل، یعنی چیزی کم دارم. زمانی که زیاد می‌نوشتم به اندازه‌‌ی قابل قبولی ورودی داشتم. کتاب می‌خواندم. آدم‌ها را می‌دیدم و بیشتر از دیدن و خواندن، فکر می‌کردم. داده
گمونم ترم دوم بودم. فیزیولوژی نیم واحد عملی داشت. بردنمون تو آزمایشگاه و دستگاه‌های مختلف و کار باهاشون رو نشونمون دادن. هیچ کدوم یادم نیست. ولی یکیشو یادمه، اسپیرومتر. می‌گفتن بیاین توش فوت کنین که حجم هوای دم و بازدمتون مشخص بشه. من که فوت کردم استاد گفت ورزشکاری؟ حلقه‌ی داخل اون استوانه، با شدت و سرعت رفته بود تا سقف استوانه. ورزشکار هم داشتیم تو کلاس، ولی اون سؤال رو از من پرسید که کمترین نمره‌م همیشه ورزش بوده.
ظاهرم نشون نمیده، اما ظر
آن وقت ها که در بلاگ اسکای می نوشتم، طور دیگری فکر میکردم، دنیارا طور دیگری می دیدم، انسان دیگری بودم، ولی در خمیرمایه همینی بودم که الان هستم، همینقدر طالب نوشتن و همینقدر طالب آرامش و هیجان توامان. آن وقت ها که در بلاگ اسکای می نوشتم شب های تابستان مهمی رو با آلبوم phobia ی breaking benjamin، با civil twilight، آلبوم young as the morning old as the sea ی passenger, آلبوم ناگفته های ناظری ها و روی پشت بام نشینی های زیادی را با Einaudi و کتاب خواندن زیر روشنایی ماه گذرانده بودم، آن و
سلام
من همیشه از درسی به نام های : بخوانیم و بنویسیم ، فارسی، و ادبیات بدم میومد
اما نمیدونم چی شدم که افتادم تو خط شعر و شاعری
مثلا یه بیتش :
بی تدبیر و نا امید       تو اقتصادمون***
همین امشب بیش از 50 بیت شعر نوشتم
به نظرتون چم شده؟
 
آدم کم‌حرفی هستم. دوست ندارم حرف بزنم و سعی می‌کنم مشکلاتمو خودم رفع کنم. چندین بار مسائلمو اینجا نوشتم تا کمتر اذیت بشم و راحت بشن. امشب ولی می‌خوام یکم بنویسم. مهم نیست که چه اتقاقی بیفته یا چه بازخوردی( البته بازخوردی نداره!) بهم بده.
.
.
.
بازم نشد بنویسم=(
سلام 
دیروز که داشتم گوشی رو پاک سازی میکردیم...
خوب چندتا مطلب  نوشتم.گفتم.چه عجب..
هیچی امروز اونقدر سرم شلوغ شد .وقت نکردم دوباره بنویسم.
اون دو نفر پتی کار بودند.بنده منتطر نتیجه هستم..
اگر پای کار نیستید بنده پست پاک کنم.تشکر 
کاش میشد اولین فکری که به ذهنمون میرسه بهترین فکر ممکن باشه.
این طور دیگه نیازی به فکر کردن زیاد نبود.
لازم نبود برای هر جمله ای که مینویسیم 1 ساعت جلوی کامپیوتر زل (ذل؟ ضل؟ ظل؟ زول؟ ذول؟ ضول؟ ظول؟) بزنیم.
کلمات و جملات به صورت ناخوداگاه در ذهنمون نقش میبست و فقط کافی بود روی صفحه تایپشون کنیم.
دیگه نیازی نبود برگردیم جمله رو 10 بار بازخونی کنیم، مطمئن شیم با جملات قبلی هماهنگن و در نهایت 100 بار جمله رو بازنویسی کنیم که به بهترین جمله ممکن برسیم.
به لیست دعاهای شب قدر پارسالم نگاه می‌کنم، به آرزوهایی که زیر سقف بلند مسجد با چشم گریان نوشتم. آرزوهایی که فکر می‌کردم اگر برآورده نشوند، می میرم! نشسته‌ام و لبخند می‌زنم. فکر می‌کنم یکی از لحظات قشنگ زندگی‌مان وقتی است که از ته دل و با آرامش خاطر می‌گوییم :" وای خدا ! چه خوب شد این آرزومو برآورده نکردیا". 
رتبه ها اومد
مبارکتون باشه ...
نمی دونم باید به خودم تبریک بگم یانه ؟شایدم بایدصبرکنم تا شهریور ببینم چی پیش میاد؟شایدم توقع من زیاد...نمی دونم
رتبه م نمی گم خوب شده ولی ازچیزی که بعد جلسه فک میکردم بهترشده اول که رتبه ها اومد ققط زل زدم به رتبه م هیچ حس خاصی نداشتم یکم گیج بودم یکم که چه عرض کنم ...ازم سوال میپرسیدن اصلا نمی تونستم جواب بدم
بعدش کم کم که ویندوزم بالا اومد یه حس خوشحالی اومد سراغم ....خواهروهمسر خواهر عزیز زنگ زدن پرسیدن چی کارکرد
نسیم صبح سعادت، بدان نشان، که تو دانی
گذر به کوی فلان کن، در آن زمان، که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت!
به مردمی نه به فرمان، چنان بران که تو دانی
بگو که جان عزیزم ز دست رفت، خدا را...
ز لعل روح‌فزایش، ببخش آن که تو دانی
من این حروف نوشتم، چنان‌که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی*

خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکُش، چنان که تو دانی
امید در کمر زرکشت چگونه ببندم؟!
دقیقه‌ایست نگارا در آن میان که ت
اقا چند  هفته پیش قرار شد من یه مسیر دوساعته رو برای کاری برم ، نشستم کنار دست راننده ،کارت بانکیشو داد بهم گفت یه لحظه اینو داشته باش و  گوشیشو براشت پیام بده که نتونست ، گفت اقا انگلیسی بلدی !!!؟ گفتم اره گفت خب پس گوشیمو بگیر رمزش mahmod هست گفتم خب گفت برو تو پیاما این شماره کارتو برام بنویس منم همینکارو کردم بعد گفت خب بنویس خانم فلانی قابل شمارو نداره و... تا اومدم ارسالش کنم گفت وایسا وایسا تهش بنویس ماجرای اون دختره که قرار شد باش صحبت کنید
به نظر شما اتفاقی است که همین نقد فیلم‌های شلخته‌ای که نوشته‌ام در صدر گوگل باشد؟
من اولین نقد فیلمی که نوشتم coco بود و سایت inaghd بازنشرش کرد و زمان خودش هم اولین نتیجه گوگل بود.
نقدی هم بر دو سریال چرنوبیل و افسار گسیخته نوشتم که الان وقتی توی گوگل سرچ کنید بعد از زومجی می‌آیند. بله درست است که سئوی سایت ویرگول خیلی مهم است ولی آخر ۱۰۰ تا مطلب مشابه در همان ویرگول هم پیدا می‌شود.
فکر کنید اگر امثال من در کار فرهنگی ایمان بیشتری داشتند و با نظ
سلام
اول از همه بگم بابت نبودن هام عذر میخوام.
عمه شدنت مبارک-!
روز و شبم شبیه بیماران روانی شده که از پشت پنجره آسایشگاه بیرون رو نگاه میکنند..
با این تفاوت که اونا پرستار و قرصهایی دارند که آرومشون میکنه ولی من نه..
دیگه باورم شده که بعد از رفتنت از زندگیم آب خوش از گلوم پایین نرفت..
کاش امسال تموم میشد...چقدر این نفس های آخر سال سنگین شده..
چندین بار نوشتم و پاک کردم... از نق زدنام از این روزهام از تنهایی هام از ضعیف شدنام...
گاهی به ذهنم میرسه گو
فکر میکنم خوب یاد نگرفتم ولی خب ولی بهش فکر میکنم متوجه میشم planهایی که این چند روزه بعد ویزیت نوشتم دقیقاً مثل order اتندِ فوق تخصص ه و در حد پزشک عمومی و حتا اندکی کمتر از متخصص داخلی به نظرم به مباحث بیماری‌های کلیه مسلط شدم اندکی تا نسبتی. 
بغلم کن که خدا دورتر از این نشود...
...
روی یه نوت صورتی ک به دیوار اتاقم چسبوندم ...دو ماه پیش...نوشتم :آنها که از تنهایی نمیهراسند ؛باهم بودن هایشان عجیب اصالت دارد...!هر روز میخونمش...هر روز جلوی چشممه...هر روز و هر ثانیه و هر لحظه باورش دارم...اما امروز ...
نه!
به همین سادگی...!
....
شعر اول پست از حامد ابراهیم پور
بیست و هفت تمام شد. بدون اینکه حسش کنم، بدون اینکه زندگیش کنم، تمام شد.
سال سختی بود و تمام شد. حقیقتش نمیدانم آمده‌ام اینجا چه چیزی را ثبت کنم، اما به خودم قول داده‌ام که حداقل تا زمانی که به مرتب نوشتن عادت کنم، هر شب خودم را به نوشتن مجبور کنم: حتی اگر حرفی برای گفتن نداشته باشم.
دیشب نوشتم که
 احساس می‌کنم در ابتدای یک مسیر روشن هستم
آمده‌ام بگویم که این جمله را اکنون قبول ندارم. دیشب دلم می‌خواست خوش‌بین باشم و به همین دلیل این جمله را
 
تازه وارد کلاس دوم شده بودم هنوز تصور و باورم از دنیا کودکانه  بود. مادر هرسال در حیاط خانه نیلوفر می‌کاشت. نیلوفر ما آن‌قدر قد می‌کشید که برادرم یک نخ به بوته نیلوفر وسر دیگر آن را به پایه ی  آنتن پشت بام می‌بست. البته که هرگز نیلوفر ما تا پشت بام نمی‌رسید و فصل عمرش سر می‌آمد. اما حیات خانه ما را خیلی زیبا می‌کرد. من همیشه فکر می‌کردم خدا در آسمان‌هاست و چون قد نیلوفر ما خیلی از من بلندتر بود از هرکس و هرچیز که ناراحت می‌شوم و یا هر وقت
اینو چند وقت پیش تویه دفتر خاطراتم نوشتم 
( یه روزی وقتی همه رفتن میفهمی چقد تنهایی..... میفهمی تنهایی یعنی چی ..میفهمی غم یعنی چی گریه یعنی چی ..... وقتی همه رفتن فقط خودتی ..خودتی که میتونی بعد این تنهایی بایه حرکت کوچیک پیروز باشی بایه حرکت کوچیک کیش ومات ...هروقت تنها شدی من درونت رو پیدا کن ..ممکنه مثل خودت زخم خورده باشه ولی بلده چه جوری دلداریت بده هیچ وقت به این جماعت که هر روز رنگ عوض میکنن تکیه نکن ..دل نبند ..اونا هم یه روزی میان و یه روز دیگه
پانزدهم اسفند نود و هفت نوشتم؛ از فیلمی که دیده بودم و حس می کردم نهایتا تا نوروز اکران می شود ولی گویا تازه به اکران رسیده، وسط حجم عظیم فیلم های مزخرف وسط قرهای میلیاردی و پست های اعتراضی اینستاگرامی باز هم می گویم آن بیست و سه نفر را قطعا ببینید.
میخواستم توی یک گروه پی ام بدم و خیلی هم ضروری بود برای کارام و پی ام من رو نمیفرستاد و این پیام رو میفرستادYou are performing too many actions. Please try again later.
+ یک دایره قرمز کنار پی ام .
مشکل چیه ؟ جرا اینجوری میشه و تا کی باید صبر کنم ؟
++البته قبلش یک پی ام تقریبا 10 الی 15 خطی نوشتم. شاید به خاطر اون بوده و داخل بقیه گروه ها میتونستم راحت پی ام بدم.
سلام :)
و بالاخره قسمت اول این یکی داستانی شرلوک رو هم نوشتم.بابت تاخیر ببخشید.می دونم که بیشتر از یک ماهه که قول دادم بنویسمش ولی می خواستم انتشار قسمت اول این داستانی همزمان با تولد یک سالگی وبلاگ باشه.این وبلاگ یک ساله شد. :)
وقتی که اولین پست این وبلاگ رو نوشتم اصلا فکرش هم نمی کردم که تا یک سال نوشتن در این وبلاگ رو ادامه بدم.از همه ی شما ، دوستان عزیز که در این یک سال همراه من بودید ، از اعماق قلبم متشکرم.از همه تون ممنونم. :)
خب دیگه ، زیادی
ﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﺮﺍ ﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺗﻘﻠﺐ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺴﺒﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺟﻠﺪ ﺘﺎﺑ ﻪ ﺯﺮ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻤﻮﻥ ﺧﻠ ﻋﺎﺩ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﺮ ﻣﺰﻣﻮﻥ ﻗﺸﻨ ﺘﺎﺑﻤﻮﻧﻮ ﺯﺮﻭ ﺭﻭ ﺮﺩ ﻔﺖ ﺍﻨﺎ َﻦ ؟؟ ﻣﻨﻢ ﻔﺘﻢ ﺧﻼ‌ﺻﻪ ﻧﻮﺴ ﺍﻦ ﺩﺭﺱ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻬﺶ ﺩﺭﺳﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ⁦:-P⁩ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﻨﺠﺎ ﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻘﻠﺐ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻫ ﺪﻭﻣﺸﻮﻥ ﺗﻮ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻧﻮﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ 
ﺧﺪﺍﺎ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺑﻼ‌ﺎ ﺭﻭ ﺳﺮ ﻫ ﻧﺎﺭ ⁦⁦:-»⁩
سلام نمی خوام منتی سرت بذارم ولی تو آدم خوشبختی هستی این حرف های ته دلم رو می خونی خیلی خوب می دونم از شوخی خوشت نمی یاد 
فکر می کردی یه روزی برات یه دفتر فوق سری رو پست کنن من صبر کردم از شیراز برم بعد برات بفرستمش یعنی دستت بهم نرسه نه این که ازت بترسم نمی خواستم با تو‌چشم تو چشم بشم حتما داری توی ذهنت می گی من همیشه می دونستم این دختره دیوونه آست 
 
حالا ممکنه بخوای برام کریه کنی که حتما این کار رو نمی کنی یا این که بخوای بخندی بهم می شه اصلا
چند روزه اصلا حوصله ارسال پست ندارم
ی جورایی حالم بد میشه میام وبلاگ
بوی تعفن بلند شده در فضای مجازی برام قابل تحمل نیست
این چند خط رو نوشتم که بگم فعلا نیستم
همین
 
پ.ن: دقیقا منم همون جمله ها رو خوندم
پس حسی که من داشتم رو شما هم تجربه کردید!
 
داشتم می‌نوشتم که بگم اون‌قدر ها هم بدبخت نشدم و میتونم از پس همه‌چی بر بیام..
که بگم حالم خوب میشه..
که بگم گریه نمیکنم.
اما گوشیم زنگ خورد و بعد از شنیدن کلمه‌ی خوبی؟ 
بغض کردم..
و بعد صدای هق‌هقم بلند شد.
من خوب نبودم..
و این حقیقت بود.
حقیقتی که نمیتونم با کلمات توصیفش کنم.
 
فقط یادم است که درد می‌کشیدم. نمی‌دانم چرا.
بسم الله الرحمن الرحیم 
بعد از حدود سه سال به عرصه‌ی وبلاگ نویسی بازگشتم. دلیلش هم خیلی ساده است. وبلاگ یکی از عزیزان رو دیدم و دوباره ترغیب شدم که به سمت وبلاگ برگردم. 
در این سه سال زیاد نوشتم. ولی برای خودم. شاید بعضی هاشون رو این‌جا منتشر کردم. 
فکر می‌کنم این جا هم ماندگار تره و هم می‌تونه اتفاقات تازه‌تری رو رقم بزنه. 
سلام میکنم به خواننده هام.
من وقتی که شروع کردم به وبلاگ نوشتن یعنی حدود یک سال و نیم پیش هیچوقت فکر نمیکردم خواننده ای داشته باشم. مخصوصا این وبلاگ. چون یه جوری نوشتم که کمتر مث دلنوشته های بقیه بود. یه جوری نوشتم که کمتر کسی باش ارتباط میگرفت. اما در کمال تعجب الان بدون هیچ تبلیغاتی بیشتر از ۱۵ خواننده ی ثابت دارم.
کامنت هارو جواب ندادم. و تایید نکردم، اما همیشه خوندم و لذت بردم. یه بار هم عصبانی شدم و یکی از خواننده هامو بلاک کردم. که چون پیام
مثل راه رفتن روی تردمیل می‌مونه. هرچقدر میری جلو تموم نمیشه. نه‌تنها تموم نمیشه بلکه به آخرش هم نمیرسی. اصن آخری نداره که بخوای بهش برسی. کاش یکی بود که بهم میگفت نتیجه این درس خوندنا میتونه قبولی باشه، یا بهم میگفت حداقل آخرش چی قبول میشم. 
هرچقدر می‌خونم کمتر نتیجه می‌گیرم. از نظر نمرهٔ مدرسه نه. چون می‌دونم این نمره‌ها هیچ‌جای دنیا قرار نیست به دردم بخوره. از آزمونایی که میدم و افتضاح فقط برای یک ثانیه‌ش هستش.واقعا واقعا خیلی وحشتناکه
یا رب نظر تو برنگردد 
I'm Nooshin and I'm from Iran. As I attempt to love myself I want to change many things about me & my life. I'm trying to be strong because I know my hard days will come soon. I just try to don't scare of future... 
#SpeakYourself
#WhatIsYourName
این توییتی بود که امروز بعد از سخنرانی نامجون تو سازمان ملل نوشتم. می‌ذارمش اینجا تا یادم بمونه.
ادامه مطلب
+چرا دیگه این بلاگ لنتی آمارو وا نمیکنه؟
+بچه ها تبریک بگین دارم ازش میکشم بیرونبرا همون رفتم دوباره آدرس نوشتم
+و اینکه یکی خیلی وقته اومده مشهد بنظرم هنوزم هس ولی اصن نمیخاد با من ارتباط برقرار کنه! آخه چرا؟
من واقعا هیچوخ نمیفهمم و نفهمیدم چرا!
خاک توسرت خر خب دلم برات تنگ شده‍♀️

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها